داستان کوتاه اتوبوس

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه اتوبوس

داستان کوتاه اتوبوس 

داستانهای نازخاتون

نویسنده:زهرا کبابی زادگان

اتوبوس

 

ما هر سال تابستان با خانواده معمولا می رفتیم مشهد .

حاج آقا : فاطمه بلیط گرفتم برای مشهد مامانا: ای قربون امام رضا برم یا امام هشتم . دستتون درد نکنه با کی میریم .

با کاروان اصغر سیبیل .

کبری دلش میخواد بیاد خبرش کن .

خودش خبر داره با دختراش میان .

زهرا : کاش با قطار می رفتیم . اتوبوس که بهتره بیشتر خوش میگذره .

دختر عمه هاتم هستند ‌ تنها نیستی ‌.

روز سفر رسید .

 

 

۳ تا اتوبوس بود . جلوی اتوبوس ها پارچه ای زده بودند . نوشته بود .

کاروان مشهد مقدس عاشقان امام هشتم قزوین .

خیلی شلوغ بود از مسافرها تا بدرقه کننده ها هیاهویی بود که صدا به صدا نمی رسید ‌.

من از بچگی علاقه به اتوبوس نداشتم . البته الان که بزرگتر شدم . برام صندلی میگیرن . ولی کوچکتر که بودم جا هم نداشتم باید وسط پدر بزرگ و مادربزرگ می نشستم . و شبها هم وسط اتوبوس می خوابیدم . و خدا میداند که چقدر اذیتشون کرده بودم .

همیشه یک آقای سیدی بود هر وقت ما مشهد می رفتیم میامد و چاووشی می خوند‌ هر کی دلش می خواست بهش پولی میداد برای خشنودی امام رضا صلوات . با صدای کلفتی می خوند .

ز تربت شهدا بوی سیب می آید

زطوس بوی رضای غریب می آید

رضا به جانب طوس

حسین به کربلا است .

ای غریب که زجد و پدر خود جدایی خفته درخراسان .

اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند جان به قربان تو که حج فقرایی .

اینقدر سر و صدا بود که بغیر چند تا پیرزن که گریه می کردند کسی نمی شنید .

تو راهی از نخود کشمش و نون زنجبیلی پسته و گردو گندم نذری برای کفترهای امام رضا بود که ردوبدل میشد .

التماس دعا که مارو فراموش نکنید گنبد امام رضا رو دیدید ‌که فراوان ، آنا که مشهد نرفته بودند اشک میریختن .

خانمها و آقایان سوار شدید . کسی جا نمونه . هر کی سر جاش بشینه . ولی همیشه سر جا دعوا بود .

دختر خانم سوار شو . منم طبق معمول از همه دیرتر سوار می شدم . من چون حالم بهم می خورد همیشه باید صندلی های جلو می نشستم و دختر عمه ام که دو سال ازم بزرگتر بود کنار من می نشست که آن بیچاره رو هم اذیت می کردم .

بوی گازوئیل اتوبوس و روکش های پلاستیکی حالم رو بد می کرد . باید حتما انگشت شست و سبابه ام می کردم تو لوله های بینی ام تا اتوبوس راه بیفته . حتما باید جلوی پنجره می نشستم که باز بشه وگرنه داد و هوار می کردم که من الان میمیرم . و همیشه همه رعایت حالمو می کردند ‌ .

تقریبا ده نفر مسافرای اتوبوس خانواده ما بودند ‌. و پنج ردیف اول صندلی برای ما بود ‌. من و مادربزرگم و حاج بابام و دختر عمه هام و دوستامون حسابی قال ومقالی می کردیم ‌که تا جابه جا بشیم . اینو بگیر بزار آنجا اینو بذار بالا این غذاست ترش نشه جای خنک بذار، تا نیم ساعتی می کشید ‌تا راحت بنشینیم .

راننده خوش قد بالای داشتیم که گفت : خانم و آقایان خواهش میکنم اتوبوس تمیز نگه دارید . عمه خدا بیامرزم داشت حرف میزد بی توجه به حرف راننده توپید که حاج خانم بشین چقدر حرف می زنی ‌ .

بالاخره با سلام و صلوات راه افتادیم . از همون اول بسم الله شروع می کردن به تعارف کردن چیزهای تو راهی و یا چیزهای که خودشون آورده بودند .

بفرمایید . ممنون . بو های مختلف بود که در میامد .

من بدبختم اصلا نمیتونستم بخورم . باید معده ام خالی باشه . تا حالم بهم نخوره .

بفرمایید . نمی خورم .

از همون ساعت اول سرگیجه و حالت تهوع من شروع میشه . خیلی دلم می خواست بیدار بمونم و همه جا رو نگاه کنم ولی چاره نداشتم باید می خوابیدم . همش حسرت ماشین های شخصی بودم و عاشق کامیونها بودم . چقدر دلم می خواست مرد بودم ‌. بغل راننده های ترانزیت های سیبیلو بشینم و شیشه پنجره شو تا آخر بدم پایین یک عرق گیر بپوشم و دستم رو بذارم لبه پنجره بهم باد بخوره و آهنگ های کامیونی گوش بدم . همیشه با حسرت به این کامیونها نگاه میکردم .

ولی تا میام پنجره اتوبوس با آن دستگیره های سفتش باز کنم که هوا بخورم . خانم ببند . باد میاد عقب .

چادرم رو می کشیدم روی صورتم که بخوابم بهترین چیز برای من فقط خواب بود . وگرنه روتون گلاب باید استفراغ میکردم .

هر پلیس راه می ایستاد . من بیدار میشدم

معمولا ۳ تا اتوبوس با هم بودیم و چقدر هم طول میدادن .

تو پلیس راه یک مینی بوس که معلوم بود همه فامیل هستند . میزدند میرقصیدند . میگفتم خوشبحالشون هر وقت دلشون بخواد پیاده میش و هوا می خورن استغفرالله گفتن پیرمردها شروع شد ‌. بعضی مردها هم زیر زیرکی نگاه می کردند یه لبخند ی هم میزدن .

اتوبوس که راه افتاد .

آقای راننده یه نوار بذار .

چشم قربان چه آهنگی بذارم . استغفرالله داریم میریم پابوس امام رضا .

شوخی کردم .

ضبط صوت یه قیج قیج کرد ‌ . صدای کافی که برای من خیلی آشنا بود چون اکثرا هر روز و شب با این صدا آشنا بودم چون بابابزرگم همه کاست هاشو داشت و اگه قزوین منبر داشت ما پای ثابت مجلسش بودیم . و من همه رو از حفظ بودم .

مادر دو جهان فاطمه جان دل به تو بستیم

محبان تو هستیم .

نظر کن به عنایت به فردای قیامت .

ای شاه عرب نیمه شب جسم من زار در خاک تو بسپار .

نبینی رخ نیلی تو از ضربت سیلی

دیگه همه رو جو میگرفت . شروع کردن با کافی همخوانی کردن سینه زدن .

برای ناهار رسیدیم یک جای خوش آب و هوا .

راننده : زوارهای محترم یک ساعت ناهار و نماز .

بساط ناهار مفصل چیدن . من بیچاره از بس تو اتوبوس بالا آورده بودم نای نداشتم بشینم . کنار حصیر دراز کشیدم .

عمه ام حسابی راننده تحویل گرفت با آن لوبیا پلوی خوشمزه اش ‌ . راننده که خیلی قند بود با لهجه قزوینی تهرانی از عمه ام تشکر کرد . از غذاش خیلی تعریف کرد .

عمه ام که ازش دلخور بود حسابی با هم دوست شدن .

دوباره سوار شدیم ومن همچنان حالم بد بود تا شب رسیدیم به یک مدرسه خیلی بزرگ تو گرگان که باید همون جا می خوابیدم .

 

خیلی خوشم میومد مسافرت که میریم تو راه بخوابیم . واز این اتوبوس لعنتی راحت میشدم . شب خیلی خوبی بود . خیلی خوش گذشت .

صبح زود دوباره راه افتادیم .

نزدیک ظهر بود که راننده از سمت راست جاده به قصد بنزین زدن یکدفعه پیچید سمت چپ جاده رفت تو پمپ بنزین .

رفت قسمت گازوییل و داشت از سمت دیگه در میامد که یکدفعه در اتوبوس طرف راننده باز شد . یه سه چهار نفر مرد ، راننده کشیدن پایین و تا می خورد می زدنش جمعیت همه جمع شدن . هیچکس حریفشون نمیشد . و کسی نمی دونست چی شده .

بالاخره فهمیدیم که وقتی راننده اتوبوس با سرعت پیچیده داخل پمپ بنزین دوتا ماشین از رو به رو میامدن و نتوانستن کنترل کنن و یکی از ماشین ها که پیکان بود تقریبا یک کیلومتر دورتر از ما افتاده بود تو دره

همسفر شون که نیسان بود پشت ماشینمو چادر زده بودن و توش پر زن و بچه بوده به موقع ترمز کرده بودند و حالا همونا داشتن راننده می زدن .

خیلی بد شد پلیس و آمبولانس دیگه قیامت شده بود . بیچاره راننده حسابی زخم زیلی شده بود . دیگه همه واسطه شدند که این راننده مسافرای امام رضا است فرار نمی کنه .

 

رفتیم دیدیم بله اورژانس زن و بچه پیکانی رو درآوردند بالا . بنده خدا همه بیهوش بودند و درب و داغان !

یکی از این خانم های که تو نیسان بود. جیغ و فریاد می کرد و خودش میزد که خواهرم حامله اس . ای وای مادر بیچاره ام .

تو پیکان شش نفر بودند راننده مادرزنش با سه تا دختراش و زن حامله اش

رفتیم سبزوار جلوی در بیمارستان بساط پهن کردیم همه خسته و گرسنه بودند ساعت تقریبا ۴ بعد از ظهر بود و راننده هم بازداشت شد .

ماشین نیسانی که به اندازه یک اتوبوس آدم توش بودند . دم در بیمارستان قیامت کرده بودند . همهمه و گریه و داد و بیداد می کردند که بیا ببین !

و متاسفانه نتونستن مادر و بچه رو نجات بدند . چقدر این صحنه دردناک بود . عاشورا بود . ما هم با همدردی با آنها گریه می کردیم . خیلی شب سختی بود .

تا فردا صبح آنجا بودیم . تا یک راننده پیدا کردند ما رو رساند امام رضا

آن سال خاطره بدی برای همه ما ماند .

 

 

 

 

پایان زهرا کبابی زادگان

 

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx