داستان کوتاه حماقت به صورت آنلاین

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

داستان کوتاه حماقت به صورت آنلاین

نویسنده:زهرا کبابی زادگان

داستانهای نازخاتون

حماقت

 

پدرم قدی بلند و چهارشانه داشت ولی کمی زمخت بود . یک ملاک و زمین دار وعاشق خریدن زمین بود .هر جا که فکر کنی زمین داشت عشق به کشاورزی مکانیزه داشت روی زمین های بزرگ همه چی می کاشت . درآمدش خوب بود و زمین هاش هم روز به روز گرانتر میشد . مادرم خانمی مهربان ریزه میزه و زیبا بود . ما دو خواهر بودیم به فاصله سنی دو سال ولی پدرم علاقه به پسر داشت مادرم در ۴۰ سالگی برای پدرم یک پسر آورد که با من ۲۰ سال تفاوت سنی داشت . دیگه بابا خوشحال بود و به آرزوش رسیده بود .

من دختری ۲۲ ساله سرحال قد بلند و مثل مامانم زیبا بودم . و داشتم دانشگاه درس می خوندم .

 

تمام کسانی که میخواستن زمین بخرن با پدرم مشورت می کردند .

باب آشنای این آقای محترم فرهاد خان از همین جا شروع شد . که پدرم یک زمین براشون خریدن و انم برای قدردانی از پدرم ما رو به یک ویلای خیلی شیک شون دعوت کرد .

واقعا همه چی عالی بود . مردی ۶۷ ساله

که مقیم آلمان بود . وهمسرش تو یک سقوط هواپیما فوت کرده بود . و دو تا پسر بزرگ داشت . که آلمان دنیا آمده بودند .

قدی متوسط خوش تیپ و خیلی لهجه قشنگی داشت . کمی موهاش سفید شده بود ولی اصلا سنش بهش نمی خورد . حسابی از ما پذیرایی کرد .

خیلی منو تحویل گرفت .من جوان و شیک پوش شاد و سرحال بودم . سر پر باد من و زیبایی که از مامانم و قدم به بابام رفته بود نظرشو جلب کرد . باب آشنای ما از همون جا شروع شد . از من شماره گرفت منم ازش خیلی خوشم آمده بود .

یک ماشین بنز داشت که هر وقت از آلمان می آمد چقدر پول مالیات می داد تا بتونه تو ایران رانندگی کنه . چند بار باهم بیرون رفتیم .

برام گل های گران میاورد و هدیه های با مارک های برند . منم خودم زندگی خیلی خوبی داشتم پدرم مرد خسیسی نبود ولی همیشه با احتیاط خرج می کرد . ما همیشه تو فامیل تک بودیم .

نمیدونم منو جادو کرد و یا من حماقت کردم . گفت : مژگان من عاشقتم . بیا با هم عروسی کنیم . منم به راحتی قبول کردم ولی می دونستم پدر و مادرم قبول نمیکنن . گفت : من آنها رو تو عمل انجام شده قرار میدم .

 

خواهر بزرگم مژده یک خواستگار خیلی خوب براش پیدا شد و قرار شد تو همون ویلا یک جشن نامزدی بگیریم .

آن شب یک گردنبند خیلی گران قیمت به گردن من انداخت و از من خواستگاری کرد . پدر و مادرم بیچاره مردن ، ولی من اصلا انگار خیالم نبود و فکر می کردم که کار درستی می کنم . تو اوج آسمانها بودم شاد و سرحال می رقصیدم . مادربزرگم منو گیر انداخت گفت : مژگان داری چه غلطی میکنی میخوای خودتو بدبخت کنی . به کسی ربطی نداره من دوسش دارم .

آن شب به همه کسانی که منو دوست داشتن زهر شد ولی من اصلا حالیم نبود ‌ .

چقدر پدر و مادرم خواهرم سعی کردن منو پشیمون کنن نشد که نشد .

من تصمیم گرفته بودم و کسی جلودارم نبود یک مهمانی کوچک گرفتیم و عقد کردیم تا کار من درست بشه برم آلمان .

شش ماه گذشت کار من درست شد . پدر : مژگان جان بازم دیر نشده نرو . من اصلا گوشم بدهکار نبود .

تابستان ۱۳۷۵ با پدر و مادر ناراحتی که نمیدونستن که سرنوشت من چی میشه و من سرخوش رسیدم آلمان .

استقبال گرمی از من کرد . خونه خیلی بزرگ خوبی تو برلین داشت و همه چی عالی بود . دو تا پسر داشت خیلی دلم میخواست ببینمشون ولی ازمن خوششون نمیامد . چرا ؟ من نفهمیدم .

یک دفتر تجاری داشت که دلم می خواست برم یه چیزی یاد بگیرم . ولی نمیذاشت بدون خودش من از خانه در بیام .

پدرم دائم سفارش می کرد که مژگان جان برو ادامه تحصیل بده ، اصلا نمیذاشت من در موردش حرف بزنم . تا چه برسه برم دانشگاه . دیگه آن مرد خوش رو عاشق پیشه نبود . منو فقط زمانی که دوستانش مهمانی داشتن می برد که منو بهشون نشان بده . که من اصلا از این مهمانی ها خوشم نمی آمد . در قفل میکرد نمیذاشت من برم بیرون . فقط باید با خودش می رفتم . من احمق فکر کردم که شاید اگه بچه دار بشم برام بهتره من‌ کاری که ازم بر نمیاد . شاید بچه دار بشم اخلاقش بهتر بشه . از ترسم و خجالت به مادر پدرم چیزی نمی گفتم .

روزی که بهش خبر دادم که حامله ام اولین کتک زندگی رو خوردم . از حال رفتم . رفت تا چند شب نیامد درم قفل کرده بود چند بار براش زنگ زدم . برای پسرش زنگ زدم آنها هم بهم متلک گفتن .

وقتی که اومد منو بغل کرد عذر خواهی کرد . وسیله خوراکی خریده بود . منو برد بیرون خدا رو شکر کردم که حتما پشیمان شده . ولی باز کاراش دوام نداشت .

بعضی وقتها شبها مست می کرد اینقدر منو میزد که تمام بدنم سیاه میشد .

چند بار میخواستم برم ازش شکایت کنم ولی می ترسیدم منو بیرون کنه .

دلم خوش کرده بودم که بچه دار میشم حالم خوب میشه .‌ هرچی ازش خواهش کردم برای مامان من دعوت نامه بفرست برای زایمان من بیاد قبول نکرد . می گفت :

برات پرستار می گیرم .

یک روز با درد زیاد بیدار شدم خونه نبود یک ماه به زایمانم مونده بود . براش زنگ زدم التماس می کردم بیا منو ببر بیمارستان بعد چند ساعت آمد و همون روز با سزارین بچه به دنیا آمد . پسرم ۲ کیلو بود مثل برادرم خیلی خوشگل بود . اسمش گذاشتم سامان .

خیلی خوشحال بودم ‌. دیگه برام مهم نبود . عاشقش شده بودم . روزهای اول خونه بود بهم کمک میکرد . از پرستارم خبری نبود . و خودم کارامو می کردم . بچه درست شیرمنو نمیخورد نگران بودم . رفت براش شیر خشک خرید . مجبور بودم با قطره چکان بهش شیر بدم همش بالا می آورد . اینقدر ازش خواهش کردم تا رفتیم دکتر اطفال .

دکتر : خانم احتمالا بچه یه مشکل ژنتیکی و مادرزادی دارد باید برید کلینیک اطفال

دیگه خانه خراب شدم .

چند ماه می رفتم همون کلینیک و تشخیص دادن که بچه عقب ماندگی داره .

خدا ازش نگذره من تنها بی کس رها کرده بود با این بچه ناتوان .

اوایل زیاد معلوم نبود . شیر مخصوص داشت . و خوب نمیتونست بخوره ، خیلی سخت بود .

داشتم داغون میشدم مادرم التماس میکرد پاشو بیا ایران . بهشون نگفتم که بچه عقب موندس .

تقریبا یک سالش شد . اصلا رشد نکرده بود هیچ کاری نمیتونست انجام بده . میبردمش کاردرمانی خودم هر روز باید ورزش می دادمش . ولی پاهاش و دستاش شکلش عوض شده بود داشت کج و کوله میشد پدرشم اصلا به من توجه ای نمی کرد و همش دنبال خوش گذرانی بود . بعضی وقتها که خونه بود مست بود و هیچی حالیش نبود . میخواست بچه رو بذاره جاهای که این بچه ها رو نگه می داشتن . من قبول نکردم .

من امیدم به این بچه بود . منو میشناخت بهم لبخند می زد . قلقلکش میدادم می خندید تمام غذاهاش پوره بود . من تمام مدت خونه بودم و فقط برای دکتر می رفتم بیرون خودم ضعیف شده بودم . و بلند کردنش برام سخت شده بود .

برای پسرش که اخلاقش بهتر بود زنگ زدم ازش خواهش کردم . بهم کمک کنه .

اینا تو آن شرکت پدرشون کار می کردن .

برای من خرجی می ریختن تو حسابم .

وقتی که برادرشو رو دید خیلی ناراحت شد انقدر گریه کردم ازش خواهش کردم برام یه پرستار بگیرن . دلش برام سوخت البته چقدر از باباش بد گفت که چقدر مادرشون رو اذیت کرده و دل خوش از فرهاد نداشتن .

دو سه روز بعد یک پرستار آمد . از صبح ساعت ۸ تا ساعت ۵ آنجا بود . دیگه کارم کمتر شده بود و حالم بهتر بود . ولی بغیر اینکه بچه خواب بود من باید دایم جلوی چشمش بودم وگرنه اینقدر جیغ میزد که دیوانه می شدی . حتی من یه دستشویی یا حمام نمی دونستم برم فقط به من عادت داشت .

مادر پدرم دیگه فهمیده بودن که من چقدر بدبخت شده بودم همش میگفتن : مژگان پاشو بچه رو بردار بیا . ولی من اصلا نه روی رفتن داشتم نه اجازه داشتم .

بچه ام رشد نمی کرد نه می تونست راه بره نمیتونست حرف بزنه فقط از خودش صدا در میاورد . آب دهانش می ریخت همش خوابیده بود و چند بار زخم بستر شد که پدرم دراومد تا خوب شد . حالا بچه ام ۵ سالش شده بود . من دیگه اصلا پدرشو نمی دیدم .

دیگه منو ول کرده بود و شنیده بودم هرشب با یک زن بود و مست‌ که بود همش براشون خرج می کرد .

من خرجی بخور نمیر داشتم و تو همون خونه زندگی می کردم .

تنها تفریح من عصرها سامان رو میذاشتم تو کالسکه یک پارک نزدیک خونه بود که میرفتم آنجا .

دلم میخواست بچه ام بگذارم مدرسه هفت سالش شده بود ‌.

ولی فقط توانبخشی بود که می بردمش .

یک شب فرهاد اومد خونه مست مست بود

. تو خواب بر اثر زیاده روی سکته کرد . بچه هاش بردن خونه سالمندان چند بار رفتم به دیدنش ازش خواهش کردم اقلا این خونه رو بکنه به اسمم ولی فایده نداشت . بعد از یکسال از دنیا رفت .

دیگه رسما تنها و تو غربت داشتم آب میشدم .

بچه ها ش همه دارایشو قبلا از دستش درآورده بودن و کرده بودن به اسم خودشون دو تا ، حتی این خونه که من نشسته بودم .

رفتم شکایت کردم ولی چیزی دستم نداشتم

حتی به این بچه هم چیزی نرسید .

اخطار آمد برای تخلیه خانه ، نه درآمدی داشتم نه پولی داشتم . هر چی داشتم برای این بچه خرج میشد . از پسرش خواهش کردم برام بلیط بگیره برم ایران . آنها از خدا خواستن .

بعد از ۱۰سال دوری از خانواده با سرافکندگی آمدم . مژگان خوشگل سرحال خوشتیپ ، حالا یک زن ۳۵ ساله شکسته با یک بچه ناتوان روی دست پدر و مادرم افتاده بودم

 

پدرم بعد از اینکه فهمیده بود که فرهاد با من چی کرده . زمینی که براش خریده بود با پارتی بازی کرده بود به اسم من و فقط از آن همه ثروت این زمین برای من موند

و من آن رو فروختم نمی خواستم سر بار پدرم باشم و یک خونه خریدم و بقیه اش رو باهاش یک مغازه اجاره کردم و بوتیک لباس زدم . و هر روز بچه ام تو کالسکه پیشم بود . پدر و مادرم خداوند عمرشون بده خیلی بهم کمک می کردند .

 

پسرم دیگه مرد شده بود۲۰ سالش بود ولی همش ۲۵ کیلو بود فقط منو می شناخت . پیش هیچ کس بند نمیشد .

 

کرونا که آمد مغازه رو تعطیل کردم . می ترسیدم بچه ام مریض بشه .

ولی متاسفانه کرونا گرفت و ریه هاش ۸۰ درصد در گیر شد و بعد از یک هفته مادر بیچاره شو تنها گذاشت . خدا میدونه که چقدر سختی کشیدم تو این ۲۲ سال ولی دم بر نیاوردم .

حماقت ، جوانی منو پدر مادرم و این بچه رو نابود کرد .

 

 

پایان زهرا کبابی زادگان

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx