داستان کوتاه صد ضربه شلاق
نویسنده زهرا کبابی زادگان
داستانهای نازخاتون
صد ضربه شلاق
بعد از سه ماه جلوی قاضی نشسته ام . این چند وقت حنجره ام مشکل پیدا کرده و صدا ازش بیرون نمیاد . تاریک که میشه تب میکنم . گرگ و میش هوا چشمهایم سنگین میشه و کمی می تونم بخوابم شاید سه ساعت .
با صدای ایمان از خواب بیدار میشم .
طفلک همش ۶ سالشه ولی نمیدونه به من چی گذشته . و هر روز که چشماشو باز میکنه میپرسه بابا با داداش کی میان .
فقط بهش نگاه می کنم . و با سر اشاره می کنم که میان . هر روز از دادگاه برام اخطاریه میاد ولی نه پای رفتن دارم نه صدای که حقم رو فریاد بزنم . وکیلم هم ازم نا امید شده و پیگیر کارام نیست .
حالا بعد از سه ماه قاضی بهم میگه این حکم همسر شماست . ۱۰۰ ضربه شلاق من تو این سه ماه بیشتر از ۱۰۰ ضربه عذاب کشیدم .
من از جوانی ام تا حالا هزاران ضربه شلاق بهم خورد دم بر نیاوردم .
وقتی پنج سالم بود . مادرم تو کوچه ساسانی کرج فریاد می زد کمکم کنید بچه ام نجات بدید .
منو بغل کرده بود . دستم تو چرخ گوشت بود و خون از پنجره هاش بیرون می زد از درد فریاد می زدم و مادر بیچاره ام با آن هیکل چاقش می دوید . وسط کوچه جوی آب بود . همیشه آبهای حیاط های خانه ها بیرون می آمد . آب کف دار بد بو ، خوب به خاطر دارم مامانم خیلی تمیز بود. همیشه یاد داده بود اگه از روی کف ها بریم نجس می شیم . آن روز از تو کف ها می دوید پاهاش خیس شده بود. سر خورد و افتادیم تو آب نجس ، واز هوش رفت . پدرم سر کوچه چرخ تافی داشت پیاز سیب زمینی می فروخت . وقتی با آن پاهای پرانتزی اش می دوید طرف ما ، من بابام رو صدا می زدم . بابا جان دستم .
بابام میزد تو سرش وقتی رسید بالای سر
مادرم با وجود اینکه بیچاره از هوش رفته بود . زد تو سرش و گفت : خدا لعنت کنه زن گدام گور بودی ، منو بغل کرد با وانت حسن عمو بقال سر کوچه رسیدیم بیمارستان، دیگه هیچی نفهمیدم . وقتی که فهمیدم که از دست راستم فقط دو تا انگشت شست و سبابه آنم نصفه مانده بود .
چهار تا خواهر داشتم مادرم به عشق پسر بازم زایید که دختر شد من با همین سن کم و دست ناقص کارهای مادرم رو میکردم
تو محل ما یزدی زیاد بود و معمولا تو خونه ها دار قالی داشتن . خواهرام فرش بافی می کردند و دستمزد ناچیزی میگرفتن . ولی من خواهرکوچکم رو روی کولم می بستم با حسرت بهشون نگاه می کردم . مدرسه که رفتم همیشه بخاطر اینکه بچه ها اذیتم نکن دستم دائم تو جیبم بود . هر کی میدید می پرسید دستت چی شده .
با این دستم تو خونه همیشه کار میکردم حتی غذا هم میذاشتم . مادر بی فکری داشتم که همیشه بساط شون تو کوچه پهن بود و با زنهای کوچه هر روز بهانه داشتن برای سبزی ، لوبیا ، باقالی پاک کردن غیبت همسایه ها و کی میره کی میاد نقل و نبات صحبتاشون بود .
همیشه با آن صدای بلند داد میزد. نرگس غذا رو بذار بچه رو عوض کن .
پدرم یکی یکی خواهرام شوهر داد که یکی از یکی بدبخت تر، من کلاس سوم راهنمایی بودم .
می خواستم درس بخونم . از فامیلهای دور پدرم که از یکی روستاهای کاشان آمده بودند . اومد خواستگاری من ازش خوشم نمیومد ولی چکار می تونستم بکنم .
مامان جان من میخوام درس بخونم .
بابام میگفت: کی میاد تو بگیره با این دست ناقص .
بیا برو خوشبخت میشی .
چه خوشبختی از ماه اول گفت : اینجا کار نیست بریم روستا مون کاشان آنجا روی زمین پدرم کشاورزی کنم .
از ترسم جانم اینقدر که به هر بهانه ای منو می زد . قبول کردم . مجتبی فقط حرف میزد کار کن نبود . چه شبهای که تنها بودم . و با دوستاش بساط تریاک کشی داشتن .
باردار شدم . تو همون روستا با قابله های خانگی با زایمان خیلی سخت بچه ام دنیا آمد . خیلی ضعیف شده بودم . هیچ کس به دادم نرسید . دختر ۱۵ ساله تنها حتی مادرم به بهانه بیماری پدرم نیامد . امید پسرم خیلی خوشگل بود . خدا رو شکر سالم تپل بود . دیگه برام مهم نبود که مجتبی میاد یا نه از بس کارهای خواهرم رو کرده بودم. بچه داری برام کاری نداشت امید بچه خیلی خوبی بود .
دیگه مجتبی به مواد آلوده شده بود . هر روز بدتر میشد . هروقت ام پیداش میشد . به بهانه ای منو می زد . بعد یه چیزی از خونه بر می داشت بفروشد برای موادش . حتی به یک قابلمه هم رحم نمی کرد.
اینقدر بهش التماس میکردم بیا مجتبی از این خراب شده بریم کرج من آنجا کار می کنم امید بزرگ میکنیم . ترک می کنی ولی اصلا نمی فهمید من چی میگم .
رفتم پیش پدر و مادرش تو رو خدا بیاد کمک کنید مجتبی خوب بشه .
پدرش مرد خوبی بود . گفت بیا دخترم این پولو بگیر برو زندگیتو بکن . آن آدم بشو نیست .
مادرش اومد جلو ، تف کرد تو صورتم گفت : تو باعث شدی بچه ام به این روز بیفته با این دستت بچه ام خجالت میکشه . پاشو گورتو گم کن آخرین بارت باشه میای اینجا .
بعضی وقتها چیزی نداشتم بخورم . امیدم دو سالش شده بود . باید یه کاری میکردم رفتم کارگاه فرش تو روستا، یک خانه قدیمی روستایی کاهگلی ، سقف تیر چوبی حیاطی داشت که با سنگهای کج ماوج فرش شده بود .
صدای آهنگ خواننده نقشه فرش رو خیلی دوست داشتم . چقدر تو بچگی با این صدا آشنا بودم . بهم اجازه ندادن به فرش دست بزنم . دو تا دار قالی داشت و تقریبا هر روز پشت دارها بچه های کوچیک از ۹ سال تا سن من ساعتها می نشستن . فرشهای قشنگی که مالک با قیمتهای زیاد می فروخت ولی به این بچه ها به قیمت ناچیز مزد می داد .
کارگاه خانه یک زن پیری بود . من میرفتم هر کاری داشت براش می کردم و اونم ناهار من و امیدم رو میداد .
خیاطی بلد بود . زن تنهایی بود که بچه نداشت و این خونه از شوهرش بهش ارث رسیده بود .
یک روز دیدم داره خیاطی میکنه بهش گفتم به من هم یاد بده . بعد از چند وقت دیگه شدم یک پا خیاط که در حد چادر نماز و پیراهن های ساده و شلوار تو خونه می دوختم و مزد میگرفتم .
خونه ای که من توش زندگی می کردم . اسمش فقط خونه بود . ولی برای من یه سر پناه بود . امیرم پنج سالش شده بود و از مجتبی خبری نبود .
یک روز پدر مجتبی سکته کرد و مرد .
فرداش مادر مجتبی آمد گفت : باید از اینجا بری . تو بد یمنی از وقتی آمدی پسرم معتاد شد . شوهرم مرد، تو بد شگونی هر چی داشتم بیرون ریخت . بچه ام رو برد .
التماسش کردم باشه میرم فقط بچه ام بده میدونستم بچه ام رو نمیخواد فقط میخواست منو اذیت کنه . جای نداشتم برم یه چند شب تو کارگاه موندم . باید از آنجا می رفتم . رفتم مجتبی رو پیدا کردم با پادرمیانی چند نفر از اهلی طلاقم رو گرفتم
هیچی نداشتم . فقط دونستم بلیط بگیرم بیام کرج .
مادر نامهربان پدر پیر زمین گیر خواهر طلاق گرفته با یک بچه منم روغن آب بودم براشون .
هیچکس ازم نپرسید چی شد چرا اینجوری شد .
خونه پدرم روی هم با حیاط ۶۰ متر بود یک اتاق بالا یک اتاق پایین زیر پله آشپزخانه حمام که نداشتیم تو حیاط دستشویی بود که شب از بس سوسک توش بود هیچ کس جرات نمیکرد بره
فقط از مادرم خواهش کردم چند روز مواظب امید باشه .
چند جا رفتم هیچ کس با این دست کار بهم نمیداد .
محله خوبی نداشتیم همه به من و خواهرم چپ چپ نگاه می کردند .
خواهرم کار پیدا کرده بود . ولی با من مهربان نبود .
میگفتم : ثریا بیا با هم خونه بگیریم از اینجا بریم دوتای کار می کنیم .
ولی فکرش خراب بود و با من رو راست نبود . نمیدونم این پول ها رو از کجا می آورد و دهن مامانم رو بسته بود .
ولی برام تو یک تولیدی کار پیدا کرد .
اول قبول نکردند . ولی التماسشون کردم گفتند : باشه امتحانی یه چند روز بیا .
یک تولیدی بود که پارچه های ریون و تریکو برش زده از تهران می آوردند ما می دوختیم . بعضی وقتها ضایعات داشت می خریدم و به همسایه ها و خواهرام می فروختم . تازه داشتم لباس نو می پوشیدم . از اول زندگیم یا لباس خواهرم رو پوشیده بودم یا مامانم لباسهای این و آن رو تنم میکرد حتی تو مدرسه یک سال هم مانتو نو نداشتم .
اول مهر ۱۳۸۰ بهترین روز زندگی ۲۲ سالگی من بود . امیدم میخواست بره کلاس اول ، براش روپوش خریده بودم کوله نو که خودم هیچ وقت نداشتم .
امید ذوق میکرد ولی گریه می کرد همش می گفت : شما هم باید بیا .
من هر روز میرفتم تو مدرسه می نشستم تا عادت کرد .
میخواستم از خانه پدرم برم. خیلی سخت بود باید همه چی می خریدم و نون خور زیاد بود . مادرم زیاد بهم رو نمیداد ولی دلش می خواست من بیارم و بریز بپاش کنم . منم مجبور بودم، صدام در نمی آمد
با این حقوق نمیدونستم خونه اجاره کنم . پدرم پاهاش باد کرده بود . از شب تا صبح از درد فریاد میزد . مجبور بودم براش دارو بخرم به کولم بکشم ببرمش دکتر ولی درد امانش نمی داد . سوزان بان راه آهن بود . زود بازنشسته شده بود . یه حقوق بخور نمیر داشت قبلا میوه پیاز سیب زمینی می فروخت و چرخش هنوز تو حیاط خاک میخوره ولی دیگه نمی تونست روی پا هاش وایسته .
درس پسرم خوب بود . معلمش ازش راضی بود . هر روز از مدرسه می آمد .
مامان جان بیست گرفتم . خانم برام ستاره زده .
آفرین پسرم . تو آقا بیستی منی .
حقوقم کم بود . دنبال یه کار بهتر می گشتم .
یک روز یک آگهی دیدم که چادر مسافرتی می دوختن و به چرخکار احتیاج داشتن آدرس گرفتم . توی شهرک کمال آباد بود کمی به من دور بود . ولی حقوق خوبی بهم پشنهاد داد مجبور بودم قبول کنم . باید بخاطر اینکه با اتوبوس برم . ساعت شش پاشم و ساعت شش عصر برمیگشتم . تو کارم حرفه ای شده بودم .
زندگی رو دیگه شو بهم نشان داد . فکر میکردم دیگه روزهای خوبی رو میبینم . پسر صاحب کارم از من خوشش آمد . ظاهرا پسر خوبی بود . وضع زندگیشون بد نبود تو همون محل زندگی می کردند . پدرش مخالف بود . بالاخره راضیش کرد
و من فکر کردم خوشبخت شدم . خونه دارم وسایل اولیه زندگی که برای خودم باشه دست دلم نلرزه که یه وقت مامان چپ چپ نگاه نکنه .
بچه ام امید زیاد راضی نبود پدرم رو خیلی دوست داشت . بابا بهش املا میگفت براش قصه میگفت جای خالی باباش رو پر کرده بود . امید هم هر چی بابام میگفت انجام میداد .
امید بیا منو ببر دستشویی برام آب بیار قرص ام بده بچه ام به حرفش می رفت .
می گفت : مامان شما برو من پیش بابا بزرگ می مونم .
نه عزیزم من بدون تو نمیرم . چند وقت همین جوری بود . تا پدرم امید رو راضی کرد .
مامان جان من فقط بخاطر تو میام .
بوسش کردم . بهش گفتم : منم بخاطر تو دارم این کارو می کنم .
ما رفتیم خونه مرتضی ، همه چی خوب بود و من زود بچه دارشدم . یک پسر آوردم ایمان بچه ام خیلی ساکت بود من هنوز کار می کردم . که بچه هام کم نداشته باشن مخصوصا امید .
ولی از سوم راهنمایی اخلاق امیدم عوض شد . افسرده شده بود
هرچی بهش می گفتم . مادر بهم بگو چیه از چیزی ناراحتی .
فقط اشک میریخت .
هر کاری کردم دیگه مدرسه نرفت درسش خوب بود .
من خاک بر سر تو آن کارگاه کار می کردم نمیدونستم بچه ام چرا نمی خواد مدرسه بره
امیدم تو باید درس بخونی دکتر بشی
مامان جان من می خوام برم کار کنم خونه اجاره کنم . شما رو با خودم ببرم . برات دست مصنوعی بخرم .
یه تعمیرکار سر کوچه داشتیم . رفت آنجا شروع کرد به کار کردن یک سال بود کار میکرد صاحب کارش ازش خیلی راضی بود .
منم با مرتضی زندگی می کردم در ظاهر هم با امید خیلی خوب بود . مرتضی مرد تنبلی بود زیاد اهل کار نبود من کار می کردم و کارگاه را اداره می کردم . بیشتر تو محل کار بودم . هیچکس مثل خودم کار نمی کرد .
امیدم آقا شده بود خوشگل برعکس باباش قدش بلند. تازه ریش سبیلش دراومده بود
خیلی بهش وابسته بودم . بچه ام ایمان خیلی دوستش داشت بهش داداش می گفت . امید هر شب براش چیزی می خرید . از اسباب بازی تا مداد رنگی کتاب داستان .
آن روز جمعه بود من بازم رفته بودم کارگاه چند تا چادر سفارش داشتیم بخاطر تابستان کار زیاد بود.
شب امید بهم پول داد گفت : مامان جان چرا نمیری موهاتو مش کنی .
خندیدم .
چرا می خندیدی ؟
گفتم : من وقت می کنم مادر!
باید فردا بری موهاتو مش کنی من ناراحت میشم موهات اینقدر سفید شده .
مامان پولش زیاد میشه بابات خوشش نمیاد خیلی دلش بخواد مامان قشنگم . من پولش رو میدم تو رو خدا فردا حتما برو
هیچ وقت به مرتضی بابا نگفت .
فردا با وجود که اصلا راضی نبودم میترسیدم مرتضی دیوانه بازی در بیاره فقط از این مسخره بازی بلد بود . روتو بگیر، گردنت بیرونه ، مثلا اصلاح نمی کردی نمیشد . عین یه کلفت براش بودم .
آن وقت شبها با دوستاش میرفت دنبال هرزگی تا صبح ، مست می آمد . به زنها نظر داشت . ولی من برام اصلا مهم نبود .
هر وقت بهش میگفتم مرتضی این راهش نیست .
یا منو میزد یا تیکه و طعنه می انداخت .
فقط دلم خوش بود این دو تا بچه هستند زندگی دارم . منم بهش کار نداشتم .
آن روز شنبه بود ایمان گذاشتم مهد کودک کارم رو تعطیل کردم رفتم آرایشگاه تا حالا به غیر کوتاهی و اصلاح صورتم هیچ کاری نکرده بودم .
آرایشگر گفت : چقدر خوشگل شدید . راست میگفت تا حالا خودم رو اینجوری تو آینه نگاه نکرده بودم . میخواستم برم مغازه پیش امید ولی خجالت کشیدم . گفتم براش شب یه غذای خوب میذارم . تا بیاد . تو راه خرید کردم .
میخواستم براش قورمه سبزی بذارم . مرتض بهش حسودی می کرد می فهمیدم چشم دیدنش رو نداره .
موهام رو سشوار کشیده بود می خواستم خراب نشه چادرم دم در درآوردم . خونه بزرگی داشتیم حیاط دور تا دورش باغچه بود امید همیشه بهش میرسید . چقدر گل داشت یک شاخه گل رز چیدم .
رسیدم دم در راهرو کفش های امید دم در بود . خوشحال شدم صدا زدم . امیدم امیدم
دستام پر بود رسیدم آشپزخانه . امید نبود کارهام کردم . غذا گذاشتم . ایمان خوابید .
زنگ زدم مغازه بگم امید شب زود بیا
صاحب کارش گفت آمده خونه . دلم شور افتاد . رفتم رو پشت بام صداش کردم .
رفتم تو کارگاه ، رفتم تو انباری .
وای خدای من امیدم از طناب دار آویزان بود . جیغ زدم پاهاشو گرفتم . ولی سرد بود خیلی وقت بود رفته بود فریاد زدم دیگه هیچی نمی فهمیدم .
انقدر موهامو کشیدم . التماس کردم امیدم امیدم ولی نمیتونستم از طناب بیارمش پایین .
همسایه ها از صدا جیغ های من آمدند ولی دیر شده بود ساعتها بود بچه ام رفته بود .
امید زندگی ام خودش رو راحت کرد که مادرش قطره قطره آب بشه .
دیگه من دیوانه شده بودم . چه روزهای که هوش نبودم . نمی فهمیدم دورم چی گذشت
پزشک قانونی امیدم رو کالبد شکافی کردند .
مادری مثل من نفهم مادری که فکر می کرد برای بچه هاش داره کار می کنه که راحت زندگی کنن .
پلیس آمد گفت : پزشک قانونی گفته که بهش تجاوز شده .
دنیا رو سرم خراب شد . به تعمیر کار مشکوک شدند . ولی آن مرد درستی بود.
به مرتضی مشکوک شدند . باورم نمیشد که مرتضی که اینقدر ادعا داشت که امید مثل بچه خودمه اینکارو کرده باشه
دستگیرش کردند . خدایا چرا چطوری دلش آمده بود به بچه من امیدم امید زندگی ام .
قاضی گفت : خانم خانم می توانید حرف بزنید . حکم شوهرتون رو شنیدید ۱۰۰ ضربه شلاق چادرم رو کشیدم سرم دست ایمان رو گرفتم و اومدم بیرون .
پایان
زهرا کبابی زادگان