داستان کوتاه مهاجر
نویسنده:زهرا کبابی زادگان
داستانهای نازخاتون
مهاجر
پشت چراغ قرمز ، محمد : مامان من خیلی گرسنمه از این خانم سر چهارراه نون بخریم .
نه مادر یه وقت تمیز نباشه .
سلام خانم جان خیالتون راحت من خودم بچه دارم . ببینید آنها که روی پله های مسجد نشستن بچه های منن .
خدا نگهداره منظوری نداشتم تابستانه دیگه لطفا دوتا بدید . افغانستانی هستید .
بله خانم جان . خیلی تازه است . تشکر .
محمد : مامان خیلی خوشمزه است . نوش جان . شمام بخور. بریم خونه باشه .
دیگه هر شب تابستان ما چه از بیرون می آمدیم و چه از نماز مغرب بر می گشتیم از این خانم نون می خریدیم . محمد با پسرش دانا و دخترش دنیا دوست شده بود
سلام خانم جان . سلام کجا بودی چند شبه نیستی . دور باشه از شما ناخوش احوالم .
خدا سلامتی بده . ما رو عادت دادی به نون ات . نوش جانتان . من اسمتون رو بلد نیستم . کوچیک شما هستم بهار.
مامان ببین دانا تنها داره نون میفروشه خواهرشم روی پله های مسجد نشسته
اره مادرشون نیست .
دانا چی شده مادرت کجاست . خانم مادرم مریضه . نمی تونه بیاد . نفسش بند میاد .
هوا سرده مریض میشین . خونتون بلدی بله خانم مینی بوس سوار میشیم . خواهرت سرما میخوره چند تا مونده سه تا خانم . بیا من می برمتون.
کجا باید برم ؟ اسمشو بلد نیستم خانم ولی می دونم از کجا باید بریم . دست شما درد نکنه . از اینجا با مینی بوس میرم .
چند شب بعد : دانا ، دانا ، بله خانم ، مادرت بهتر شده نه خیلی مریضه . بیا بریم برسونمتون . ممنون باید اینا رو بفروشم . بیا سرده من ازت می خرم .
خانم همین جا پیاده میشیم . محمد : مامان بریم تو رو خدا برسون یمشون .
همین جاست خانم. این خونه که متروکه است .
سلام خانم صادقی جان صفا آوردید . شما چرا زحمت کشیدید . نگرانت شدم بهار جان . چی شده ؟ این بچه ها سردشون بود . دلم براشون سوخت . تو این زیر زمین نمدار و تاریک سرد زندگی می کنی ؟ چقدر لاغر شدی !
چرا آمدید ایران ؟
از کجا بگم خانم جان . ۱۳ ساله بودم پدرم با زور میخواست منو بده به یکی از فامیل هاش که زنش مرده بود و چند تا بچه داشت . من می خواستم درس بخوانم . پنج کلاس درس خواندم . پدرم می گفت : دختر نباید زیاد درس بخواند . عاشق پسرخاله ام بودم . یارمحمد هم منو دوست داشت . روزی که میخواستن منو عقد کنن با یارمحمد فرار کردیم . چند روز خونه یکی از دوستانش پنهان شدیم .
اگه پیدامون می کردند هر دوتا مون رو هلاک می کردند . برادرهایم منو میکشتن
دوست یارمحمد ما رو آورد لب مرز ایران با بدبختی ، ترس ، سرما ، بدون آب و نان بعد از چند روز تو کوه ها سرگردان رسیدیم ایران خانم چی واستون بگم چقدر از هموطنان ام جلوی چشمام از سرما و گرسنگی تلف شده بودند.
یارمحمد چوپانی بلد بود . تو ایران چوپانی می کرد . منم با فروش این نون ها که از مادرم یاد گرفتم کمک خرجش بودم . خیلی زود دانا به دنیا آمد و دو سال بعد هم دنیا خانم .
الان شوهرت کجاست . چی بگم خانم جان ، همش در به در بودیم از این شهر به آن شهر الان که شهر شما هستیم . برای صاحب همین خانه چوپانی می کرد . گفت برم پدرم فوت شده حق ام رو بگیرم بیام . به زندگیمون سروسامان بدم . خیلی دلم میخواست برم افغانستان از غربت و تنهای خسته شدم . ولی از خانواده ام ترسیدم .
گریه نکن بهار جان برات خوب نیست . چند وقته شوهرت نیست . پنج ماهه رفته ولی هیچ خبری ازش ندارم . می ترسم بلای سرش آمده باشه .
بفرمایید خانم جان چای سبزه . نوش جانتان . بیا بنشین دستت درد نکنه . چرا اینقدر زرد شدی ؟ دکتر رفتی ؟ بله خانم جان من از بچگی هر وقت تند راه می رفتم و یا زیاد گریه میکردم از حال میرفتم . منو هیچ وقت دکتر نبردن . الان دکترای شما میگن مادرزادی قلبم گشاد بوده الان بدتر شده باید خیلی زود عمل کنم . وگرنه میمیرم . من پول شهریه مدرسه دانا می دانید که ما باید پول بدیم برای مدرسه بچه هامون رو دادم برای دکتر، پول عمل رو از کجا بیارم . من فقط یک آرزو دارم یارمحمد بیاد بچه هاشو بهش بسپارم بعد بمیرم .
خدا نکنه تو خیلی جوانی انشالله خودت بچه ها تو کنار شوهرت بزرگ می کنی .
صاحبخانه گفته باید از اینجا در بیام . جایی ندارم برم . چند تا گوسفند داشتیم یارمحمد داده برای اجاره اینجا ولی میگه باید بلند شدید میخوام خانه رو خراب کنم .
دانا : قبله گاه بیا آقای حسنی کارت دارد.
صاحب خانه است . بهار تو نیا جلو بزار ببینم چی میگه .
سلام آقا حسنی بفرمایید : بگو خودش بیاد . خودش مریضه . خودشو زده به مریضی من کار ندارم اجاره نداده باید بلند شه . پس گوسفنداش چی میشه . مگه صدقه داده پول اجاره خونه بوده . مرد حسابی به این میگی خونه . از سرشونم زیاده افغانی پاپتی . حرف دهنتو بفهم تو ناسلامتی مسلمانی . دوتا بچه داره شوهرش نیست . وردار ببر خونه خودت خیلی دلت میسوزه .
وجدانم خوب چیزیه . یه مدت وقت بده یه کاری براش می کنیم . دلت برای اینا نسوزه اینا اینقدر آب زیر کاه اند . برو تا ۱۱۰ خبر نکردم . برو بابا منو می ترسونی . با پادرمیانی یکی از همسایه ها رفت از خدا بی خبر .
آن شب تا صبح درست نخوابیدم کابوس آن خانه ویرانه سرد ، بهار و بچه اش و آن خدا نشناس که فکر کنم به بهار هم نظر داشت رو می دیدم .
فکری به خاطرم رسید . فردا شب رفتم جلوی در مسجد . سلام حاج آقای ابراهیمی . سلام علیکم بفرمایید خواهر . حاج آقا من یکی از اهالی این مسجدم . شما که پیش نماز مسجد هستید . این دوتا بچه که همیشه روی پله مینشستن مادرشون نون می فروخت رو یادتون هست . بله چه شده . قضیه رو براش گفتم همه نماز گذارها این بچه و مادرشون میشناسن به کمک شما ها احتیاج دارن .
الو : خانم صادقی من از امناء مسجد هستم آقای ابراهیمی فرمودند با شما هماهنگ کنم برای مورد خانم افغانستانی !
خداوند خیرتون بده .
خدا رو شکر اهالی مسجد جمع شدند و پول خوبی برای عمل جمع شد .
مادر آقای دکتر جامعی متخصص قلب یک ویلا داشتن که خانه سرایداری تمیز و مرتب با همه وسایل بهش دادند .
دکتر جامعی : عمل خیلی سختیه چون دیر اقدام کرده امکان کما رفتن هست .
روز عمل بعد از ساعتها در اتاق عمل باز شد . آقای دکتر چی شد .
براش دعا کنید .
بهار قبله گاه دو طفل معصوم بعد از ۲۰ روز از کما بیرون آمد .
یک ماهی که بهار بیمارستان بود من دنیا و دانا رو پیش خودم نگه داشتم . بچه های ساکت و خیلی با ادب بودند . دانا با محمد به مدرسه می رفت .
بوی عید می آمد . بوی شکوفه های گیلاس و بادام در هوا پراکنده بود .
محمد درو باز کن مادر.
مامان بیا ببین کی آمده .
خداوند عیدی خیلی خوبی به همه آنهای که به بهار کمک کرده بودند داد .
بهار با یارمحمد و دانا و دنیا لب در با یک جعبه شیرینی وایستاده بودند .
یارمحمد وقتی که به افغانستان رفته بود بدست طالبان اسیر شده بود . ولی حالا با دستی پر به آغوش خانواده اش برگشته بود
پایان
نویسنده : زهرا کبابی زادگان