رمان آنلاین قبله ی  من قسمت ۶۱تا۸۰ 

فهرست مطالب

رمان آنلاین قبله ی  من قسمت ۶۱تا۸۰ 

رمان :قبله ی من 

نویسنده:میم سادات هاشمی 

#قبله_ی_من
#قسمت۶۱

من آرادم. آراد گودرزی!
چی چیه؟! آرده؟! دردلم میخندم! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را بایک سرفه
جمع می کنم
-آقای گودرزی! خوش بختم!
دستش را به طرفم دراز می کند:
شماهم ایران منش!
-بله!
به دستش خیره میشوم. باکمی مکث دستش را عقب میکشد
عذرمیخوام!
-نه! عیب نداره
چه کتابی هست؟! و با سر به کتابم اشاره می کند
-سهراب سپهری
واقعا؟! من خیلی ازشعراش سر در نمیارم!
کمی حرف زدیم و باهم آشناشدیم. اولین پسری بودکه به او اجازه نزدیک شدن
دادم! به نظر نمی آید مریض باشد، نگاهش هم سودجو نیست! دراولین برخود از
چشم و موهایم هم تعریفی نکرد. بااوخداحافظی می کنم و از محوطه بیرون
میروم.
یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تکان میدهد. خیره به چشمان
عسلی اش میخندم
-چته!
چرا نیومدن؟ دیر کردن!
-هول شوهریا! قرار بود هفت بیان…الان هفت و سه دقیقه اس!
اخم بانمکی می کند و یکبار دیگر خودش رادرآینه دید میزند
محیا! روسریم. بهم میاد؟!
-صدبار پرسیدی …عااااره عاره!
صدای آیفون جیغش رابلند می کند! غش غش میخندم و دراتاق راباز می کنم که
یلدا سریع میگوید:
محیا این لباست دیگه واقعا یه جوریه!
تو فعال به مستر سهیل فکر کن!
یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده
ام.یلدا التماس می کند:
بخدا مثل مرداس لباست! خیلی کوتاهه! مث پیرهن شلوار یحیی ست! بیاحداقل
تونیک بپوش!
دهن کجی می کنم و از اتاق بیرون میروم. موهای روشنم زیر پارچه ی حریر و
قرمز رنگ شال نگاه عمو را خشک می کند. شلوار لوله تفنگی آبی روشن و کفش
اسپرت روفرشی. آذر با چندقدم بلند سمتم می پرد و دم گوشم میگوید: آخه
-دخترجون! این چیه! خوب نیست بخدا! یه مدلی شدی!
لبخند دندون نمایی میزنم و جوابی نمیدهم. عمو دررا باز می کند و سهیلا و
حاج حمید داخل می آیند. سهیل مثل زن هایی که تازه بند انداخته اند، سرخ
شده! دسته گل بزرگ و چشم پرکنی دردست گرفته. بعداز سالم و احوال پرسی می
نشینند و من هم کنار آذر می ایستم. سهیلا چپ چپ به سرتاپایم نگاه می کند.
سینا باپشت دست عرق پیشانی اش را می گیرد. احساس می کنم در تلاش است مرا
نبیند! پوزخند میزنم و به سارا نگاه می کنم. آرایش ملایمی کرده و رویش
را گرفته. بعداز صحبتهای خسته کننده سهیلا میخندد و میگوید:
گلومون خشک شدا…چایی!
همان لحظه یحیی ازاتاقش بیرون می آید. چشمهای سرخ و اخم همیشگی اش یک
لحظه دلم را می لرزاند. جذابیت ظاهری اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،
سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد می گوید. چندان خوشحال به نظر نمی
رسید.
حاج حمید می پرسد:
یحیی بابا گریه کردی؟!
یحیی خونسرد جواب میدهد:
نه سردرد داشتم. عذرمیخوام طول کشید تابیام. داشتم حاضر میشدم.
صدایش گرفته و به زور شنیده میشود. یلدا بالاخره از اتاق بیرون می آید و
باگونه های سرخ و چشمهایی ریز ازخجالت برای آوردن چای به آسپزخانه می
رود. یحیی دنبالش به آشپزخانه میرود. میخواهم مرا ببیند. هرطور شده!
از اتاق که بیرون آمد، نگاهش حتی یک لحظه نلغزید. می گویم:
-میرم شیرینی بیارم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۳۸]
#قبله_ی_من
#قسمت۶۲

از جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک
می ریزد و هر از گاهی در نور به رنگش نگاه می کند. یحیی به یخچال تکیه
می دهد و می گوید:
من میوه می برم. به طرفش میروم
-نه من میبرم. زحمت نکش
رویش را بر می گرداند. اما جلویش می ایستم و نزدیک تر میشوم
-میخواید شما میوه ببر و من شیرینی؟!
لبش را گاز می گیرد و از کنارم رد میشود. یلدا درعالم خودش سیر می کند.
جعبه ی شیرینی را روی میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. به سمت یحیی
میدوم و جعبه را مقابلش میگیرم و می گویم:
-اول داداش عروس.
از حرکت سریعم جا میخورد و بی هوا نگاهش به من می افتد. سریع پشتش را می
کند و میگوید:
یلدا چقدر طول میدی بدو دیگه!
کارخودم راکردم. کمی فشار برایش الزم است!
آراد به عنوان یک دوست اجتماعی همیشه کنارم بود و هوایم راداشت. با
او صمیمی شدم و تاحدی هم اعتماد کردم. گاها داداش صدایش میزدم اما او
خوشش نمی آمد و قیافه اش درهم میرفت! یلدا چهارجلسه با سهیل صحبت کرد و
بله را گفت! برای مراسم عقدش یک پیراهن گلبهی بلند و پوشیده خریدم.
قرارشد با یلدابه آرایشگاه بروم. آذر طعنه میزد:
معلوم نیست دختر من عروسه یامحیا!
یحیـی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو میبرد و باکمک شصتش دکمه ی اول
پیرهنش را باز می کند. با کت و شلوار ابی کاربنی و پیرهن سفید رنگ
کناریلدا ایستاده. هرکس نداندگمان می کند که داماد خوداوست. موهایش را
کمی کوتاه کرده و مرتب عقب داده. مثل همیشه یک دسته روی پیشانی و ابروی
راستش رها شده. ته ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر کرده. دوربین را
بالا می اورم و می گویم:
-لبخند بزنید.
هردو لبخند می زنند. یلدا باتمام وجود ولی یحیی. آذر به اتاق عقد می
آید و می گوید:
دختر شما برو بشین زحمت نکش. یکی دیگه میگم بیاد عکس بگیره.
میدانستم میخواهد کمتر مقابل چشمهای خیره جولان دهم. باخونسردی جواب
میدهم:
-یه شبه، ازدستش نمیدم.
یحیی یک دستش را در جیبش فرو می برد و با دست دیگر یقه ی کتش را میگیرد و
این بار پشت سر یلدا می ایستد. یلدا هم دست به کمر میزند و سرش را کج می
کند. دامن پف دار و دست کش های سفیدش مرا یاد سیندرلا میندازد. لبخند
دندان نما که میزند، دل برایش قنج میرود. موهایش را بالای سرش جمع و تاج
بزرگ و زیبایی هم جلویش گذاشته اند. عمو حسابـی به خرج افتاده. یک تالار
بزرگ و مجلل برای اثبات علاقه به دخترش گرفته. یک ربع میگذرد که اذر
دوباره سرو کله اش پیدا می شود و میگوید:
عاقد داره میاد، بیاید بیرون. قبلش اقا سهیل میخواد با یلدا تنها باشه.
ریز میخندم: چقدرم طفلک هوله.
یحیی شنل را روی سر یلدا میندازد و به چشمهایش خیره میشود.
چقدر ناز شدی کوچولو!
دلم می لرزد! اولین باراست که صدای خشک و جدی اش رنگ ملایمت گرفته. یلدا
خجالت زده تشکر می کند و سرش را پایین میندازد. یحیی چانه اش را می گیرد
و سرش را بالا میاورد. خم میشود و لبش راروی پیشانی اش می گذارد. همان
لحظه یک عکس میندازم. مکث طولانی هنگام ب*و*س*یدنش، اشک یلدا را در می
اورد. بعداز ده ثانیه یا بیشتر لبش را بر میدارد و میگوید:
یادت باشه قبل اینکه زن کسی باشی آبجی خودمی.
لبخند میزند و به طرف در اتاق میرود. یلدا بغضش را قورت میدهد. به سمتش
میروم
-دیوونه اینا. خوبه عقدته نه عروسی!
یلدا باچشمان اشک الود می خندد و میگوید:
آخه یه لحظه دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق ب*و*س*م نکرده بود.
-خب حالا! گریه نکنی آرایشت بریزه! بذار اقاسهیل گول بخوره راضی شه بله
رو بگه!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۴۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۶۳

بامشت به شانه ام میزند: مسخره. اذیت نکن بچه سرتق!
جوابی نمیدهم و باخنده به طرف در میروم که می گوید: امیدوارم تورو جای
عروس نگیرن!
-دیوونه!
ازاتاق بیرون می روم و کناری می ایستم. دنباله ی دامن بلند و کلوشم روی
زمین می کشد. استین های حریرم تا دو سانت پایین مچ دستم می اید. پایین
دامن و بالاتنه ام دانتل و حریر کار شده. یقه ی لباسم به حالت ایستاده
گردنم را می پوشاند. یک گردنبند که جای زنجیر ساتن صورتی دارد، انداخته
ام. سنگ سفید بارگه های سرخش چشم را خیره نگه میدارد. موهایم فر درشت و
باز اطرافم رهاشده. یک حلقه ی گل به رنگهای سفید و صورتی هم روی سرم
گذاشتند. پشت میز میشنم و یک شیرینی داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچه
ای بانمک باموهای لخت و مشکی اش مقابلم می شیند و زیرچشمی نگاهم می کند.
لبخند میزنم و می پرسم:
-شیرینی میخوری خاله؟!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد: آ. آ…
به صورتم خیره میشود و می پرسد:
چطوری اینقد موهات درازه؟!
خنده ام میگیرد:
-موهامو ازوختی کوشولو بودم مث تو دیگه کوتاه نکردم.
توضیح بهتری برایش نداشتم. جلوی دهنش را با دودست میگیرد و چیزی را
نامفهوم میگوید.
-چی گفتی؟!
سرش را میخاراند و بامن و من میگوید:
عین فرشته. اون کارتونه که می دادش اون موقع!
و بعد به سرعت می دود و فرارمی کند. بی اختیار لبخند میزنم. بچه ها
موجوداتی پاک و لطیفند. مثل خوردن کیک وانیلی باچایـی حسابی به ادم
می چسبند. کنار دخترعموهای داماد می ایستم و به عاقد نگاه می کنم. پیرمرد
بانمکی که عینک بزرگی روی بینی عقابی اش دهن کجی می کند. کمی انطرف تر
اذر ایستاده و اشک می ریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیی کنار عمو، سینا
حاج حمید ایستاده. سارا خودش را به من میرساند و با ذوق لبخند میزند.
زیرلب می گویم: بله رو که گفت شما دست بزنید من سوت! اوکی؟
سارا با تعجب نگاهم می کند. اذر هم سرش را با تاسف تکان می دهد. چند
تادختر حرفم را تایید می کنند. یلدا بعداز سه بار وکالت میگوید:
-با اجازه ی اقاامام زمان …پدر و مادرم. و همه ی بزرگترای جمع بله.
همان لحظه من و چند نفر دیگر دست میزنیم و کل میکشیم. عمو بادهان باز و
چشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم می کند. یحیی سرش پایین است و شوکه به
سفره ی عقد خیره شده. سارا دستم را سریع می گیرد و میگوید:
نامحرم وایستاده آبجی جون! توخونه این کارو می کنیم
اعتنا نمی کنم و بلند می گویم:
-ایشاال خوشبخت شی عزیزدلم!
یحیی این بار سرش را بالای میگیرد و بلند میگوید:
-الهی عاقبت بخیر شن. برای خوشبختی و سلامتیشون صلوات.
مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند. چه مسخره! مگه ختمه؟!
مهمانها خداحافظی می کنند و تنها یک عده درسالن میمانند تا عروس و داماد
را همراهی کنند. دردلم خداروشکری می گویم و شالم راروی سرم مرتب می کنم.
اگر پدر و مادرم می آمدند، اینقدر ازادی ممکن نبود. پدرم عدزخواهی کرده
بود که: مراسم خیلی سریع و اتفاقی بوده! من هم قرار مهمی دارم و به کسی
قول داده ام. اگر خانوم بخواد بیاد میفرستمش. و تاکید کرده بود کادوی عقد
یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم اب میخورد؟! به گمانم اگر یک روز
قرار باشد بعداز صدو بیست سال جان به عزرائیل بدهد، اول میگوید پدر بمیرد
تا پشت سرش مادرم راضی به رفتن شود.
ازپله ها پایین می روم و وارد خیابان می شوم. یلدا باکمک سهیل در دویست و
شش سفید رنگ می نشیند و همه اماده ی رفتن می شوند. اذر را می بینم که به
سینا و سارا میگوید بایحیی بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود. به
دنبال این حرف چشم میگردانم تا یحیی راببینم. به پرشیا تکیه داده و به
ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی میزنم و به طرف پرشیای نوک مدادی اش
می روم. صدای تق تق پاشنه های کفشم باعث می شود به طرفم برگردد و نگاهش
اتفاقی به مو و صورتم بیفتد. احتمالا فکر کرد اذر است. سریع برمی گردد،
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۱۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۶۴

در ماشین را باز می کند و پشت فرمون می نشیند. من هم بی معطلی در سمت
شاگرد راباز می کنم و کنارش می نشینم. مبهوت دنبال حرفی میگردد که می
گویم:
-ماشینای دیگه جا نداشتن! کسی روهم نمیشناسم!
به روبه رو خیره میشود و می گوید:
لطف کنید عقب بشینید.
همان لحظه در ماشین باز می شود و سارا و سینا عقب می نشینند. سینا بادیدن
من تعجب می کند اما فقط میگوید:
ِ وسیله بود!
شرمنده مث اینکه باید زحمت مارو بکشی. ماشین مامان اینا پر
یحیی گیج جواب میدهد:
نه…مشکی نیست.
زیر لب طوری که فقط او بشنود می گویم:
-دیگه جانیست!
سارا همراه خودش کیف و وسایل یلدا را آورده و کنار خودش گذاشته. یحیی
پنجره ی ماشین راپایین میدهد و باحرص دنده را عوض می کند و پشت ماشین
عروس راه می افتد. ذوق زده می گویم:
-بوق نمیزنی؟!
ابروهایش هرلحظه بیشتر درهم میرود. اصرارمی کنم:
-بوق بزن دیگه! عقد خواهرته!
اطمینان دارم که اگر من نبودم حتما شلوغش می کرد. وجود من عذاب الیم است
برای روح حساسش! توجهی نمی کند، با حرص دستم را دراز می کنم و می گویم:
-نزنی خودم میزنما!
عصبی چندبار بوق میزند. با خوشحالی دستم را ازپنجره بیرون می برم و هو
میکشم! سارا از پشت سر شانه ام رامی گیرد و می گوید:
-عزیزم یکم اروم تر!
احمق ها! نمی خواهند یک شب خوش باشند! دستم راداخل می آورم و در صندلی
جمع می شوم. به جهنم که همتون خل و چلید. درست کنار ماشین عروس پیش می
رویم. تلفن همراهم را بیرون می آورم و از قسمت موزیک، آهنگ شاد و مورد
عالقه ام را پلی می کنم.
ستاره بارون کن و داغون کن و بیا حالمو دگرگون کن و برو
دیوونه بازی کن و
نازی کن و
بیا باز دلو راضی کن و
برو.
موهاتو افشون کن بیا باز دلو پریشون کن و برو…
بی اراده پایم را تکان میدهم و متن موزیک را زمزمه می کنم. زیر چشمی به
چهره ی سرخش نگاه می کنم و پوزخند میزنم. سوهان روح توام. می دونم عزیزم!
دنده را باتمام توانش عوض می کند و ازماشین عروس جلو میزند. سرعتش هرلحظه
بیشتر میشود. هفتاد، هشتاد، صد، صدو ده باترس به روبرو زل میزنم. چیزی
نمی بینم. جز سایه های رنگی ماشین ها که از کنارشان رد میشویم. موزیک را
قطع می کنم و بلند می گویم:
-چته! آروم!
توجهی نمی کند. سارا به التماس می افتد: آقا یحیی. لطفا!
سینا اصرار می کند: خطرناکه یحیی داداش. آروم.
در صندلی فرو میروم و خودم رامچاله می کنم. قلبم خودش را به دیواره قفسه
ی س*ی*ن*ه ام محکم میکوبد. هربار شدید تر. بی اراده زمزمه می کنم:
ب… ببخشید… ببخشید!
لبخند کجی فکش را به حرکت در می آورد. دوباره بریده و ارام می گویم:
-خواهش می کنم آروم.
سرعتش راکم می کند و در یک کوچه می پیچد. سرم گیج
می رود. رسیدیم!
سریع از ماشین پیاده میشود و در را بهم میکوبد. سارا دستش را از روی
س*ی*ن*ه بر می دارد و می گوید: هوف! یهو چشون شد؟!
با نفرت دردلم میگذرد:
-عقده ایه روانی!
درحالیکه زانوهایم می لرزد و ساق پاهام سست شده ازماشین پیاده می شوم.
حلقه ی گل روی پیشانی ام را مرتب و باغیض به صورتش خیره میشوم.
بلند می گوید
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۱۲]
#قبله_ی_من
#قسمت۶۵
لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ.
در رو باز کردم برید بالا!
سینا و سارا بی معطلی از ماشین پیاده می شوند، تشکر می کنند و داخل می
روند. یحیی سوار ماشین میشود. همان لحظه خم میشوم و از پنجره ی شاگرد می
گویم:
-متاسفم! هنوز بچه ای!
پوزخند میزند:
-اینو میخواستم دوهفته پیش بهت بگم!
لبم را با حرص روی هم فشار می دهم و می پراند:
-از بچگیت دل ادما رو میسوزوندی! عقده ای!
و به طرف در می دوم. تک بوق کوتاهی میزند و بعد از اینکه می ایستم سرش
را از پنجره بیرون می آورد و می گوید:
-مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونی!
و برایم چراغ میزند
یلدا به خانه ی پدرشوهرش رفت تا بعد از جشن پیش سهیل باشد. اوهم به
ارزویش رس*ی*د! ساعت از دونیمه شب گذشته. همه خوابند و من مثل جغد روی
تختم نشسته وبق کرده ام. کفش به پایم نساخته. انگشتهایم ورم کرده و قرمز
شده اند. تشنه ام! ازکباب متنفرم…هروقت میخورم باید پشت بندش یک تانکر
آب سربکشم. به نظرم باید یک شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یک سرش به
شکم و سر دیگر منبع بزرگی از اب خنک و تکه های یخ! از طرفی شیرپاک کن هم
درکیفم مانده و در اتاق نشیمن انتظار میکشد. بدون ان باید پوستم را همراه
با آرایش بکنم. از روی تخت بلند می شوم و به طرف دراتاق می روم. نگاهم به
اینه می افتد و دختر لجبازی که مثل عروسک های سرامیکی ودکوری درست شده!
شایدهم به قول ان بچه… فرشته ی کارتونی که ان موقع پخش شد! کی؟! می
خندم و مقابل اینه چرخ می زنم. یحیی من را دید نه؟! به خودم نهیب
میزنم. چه فرقی می کند؟! جواب خودم را میدهم:
-تاکه بسوزه! جیزززز..
یک چرخ دیگر میزنم و پیش خودم می گویم:
-عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل!
جشنی که در آن نتوانی برقصی، چه توفیری دارد! خنده ام می گیرد! مگر اصلا
سهیل بلد است سالسا برقصد؟! فکرش رابکن! و پقی زیر خنده میزنم. جلوی
دهانم را می گیرم و ازاتاق بیرون میروم. کیفم رااز روی مبل برمیدارم و به
اشپزخانه میروم. دریخچال را باز می کنم و بطری اب را بر میدارم. پاورچین
به طرف اتاق برمیگردم و هم زمان به پشت سرم نگاه می کنم که یک موقع کسی
بیدار نشود! قدمهایم راتند می کنم که یکدفعه به کسی میخورم و نفسم را
درس*ی*ن*ه حبس می کنم. بطری آب را دردستم فشار میدهم. یحیی بر می گردد و
بادیدنم مات میماند. چهره اش در تاریک روشن راهرو دیدنی است! چشمهای گرد
و دهان نیمه بازش. لبم را می گزم و داخل اتاقم می دوم.
دسته ی کوله پشتی ام را روی شانه محکم میگیرم و می گویم:
-پس کی میرسیم؟!
یحیی زیرلب الله اکبری میگوید و به راهش ادامه می دهد. مسیر سختی را انتخاب
کرده. از بس کودن است! قرار است یلدا را پاگشا کنند، آن هم در کوه! غر
میزنم:
-خسته شدما!
می ایستد و دودستش بالاتر می آورد:
ای وای! میشه دودقیقه ساکت شید؟!
احتمالا همه درحال نوشیدن یک لیوان لیموناد خنک هستند ولی ما! گرچه مقصر
کلاس من بود که یحیی به پیروی از حرف عمو به دنبالم آمد. آهسته قدمی
دیگر بر می دارم، سنگ زیر پایم سر میخورد و نفسم بند می آید. سرجایم خشک
میشوم و بلند می گویم:
-روانی! میفتم می میرم!
سرش را تکان میدهد:
مگه دنیا از این شانسا داره؟!
جامیخورم! بچه پررو! دندان قروچه ای می کنم و باحرص می گویم:
-خیلی رو داری!
به فاصله ی یک قدم از من بااحتیاط جلو می رود. دوست دارم از دره پرتش کنم
تا اثری از روی مبارکش باقی نماند. کلاه آفتابی اش را بر می دارد و درمشت
مچاله اش می کند. افتاب چشم راکور می کند! رفتارش واقعا عجیب است.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۱۴]
#قسمت۶۶
#قبله_ی_من

چطور می تواند در برابر من این قدر مقاوم باشد؟! چه چیزی به او قدرت میدهد تا
نگاهم نکند. نسبت به من بی تفاوت باشد! گیج به پس گردنش خیره میشوم.
آفتاب سوخته شده. همان لحظه زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست
میندازم و مچ دستش را محکم میگیرم. صدای جیغم در فضا پخش میشود. شوکه
برمیگردد و به چشمانم خیره میشود. آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان
نمایی میزنم. گره ابروهایش باز می شود و می گوید:
الحمدالله…نیفتادین! و
بعد چشمانش را می بندد: میشه حالا دستمو ول کنید!
دستش را رها می کنم و دوباره لبخند میزنم. کالهش را به طرفم میگیرد و
میگوید: لبه ی اینو محکم بگیرید. منم یه طرف دیگشو میگیرم.
باتعجب نگاهش می کنم. این بشر دیوانه است!
به نرمی و بایک خیز روی زمین می نشینم و به مقابل خیره میشوم. دره ای
وسیع و رنگارنگ. عجیب است پاییز! زانوهایم را در شکم جمع می کنم و دستانم
را دورش حلقه می کنم. تاکجا باید پیش بروم. خودم را کوچک کنم! مقابلش
ظاهرشوم و طوری رفتار کنم که گویی فقیر نگاهش هستم! درکی ندارم.
مگر او مرد نیست! نیاز نمی فهمد؟! به جنس مخالفش گرایش ندارد؟! نکند
دختر است! می خندم.. کوتاه و تلخ! چرا عمق نگاهش با محمدمهدی فرق دارد؟ چه
چیزی پایبند نگهش می دارد. پایبند به عقاید احمقانه اش! احمقانه! واقعا
احمق است یا… هوفی می کنم و چشمانم را می بندم. یعنی کارهایش تظاهر
نیست؟! تا به حال دل به کسی نباخته؟ مگر می شود! بااین ظاهر و موقعیت
باکسی نپریده باشد! تلفن همراهم زنگ میخورد. بابی حوصلگی به صفحه اش خیره
میشوم. ” “aradبی اختیار ایشی می گویم و تماس را رد می کنم. نمی توانم
تعریفی از جایگاهش داشته باشم. برادر، دوست پسر، دوست! نمی دانم. فقط…
دردهایم را خوب میشنود و دلداری ام میدهد. گاهی رویم حساس میشود. من
تعریفش می کنم دوست اجتماعی! خیلی ها دارند. نیمی از دانشگاه را که همین
ارتباطات اجتماعی تشکیل داده. گاها با او به خرید و سینما هم می روم. اگر
از من بپرسند دوستش داری. جوابی پیدا نمی کنم! مگر میشود یک دوست را دوست
نداشت؟! تلفنم را در دستم می فشارم و به پشت سر نگاه می کنم. یحیی روی
تخته سنگ بزرگی نشسته و به اسمان نگاه می کند. سرم را باال میگیرم؛ کاش می
فهمیدم چه درسردارد!
قاشقم را پراز سوپ می کنم و دوباره درکاسه بر می گردانم. زیر چشمی یحیی
را دید میزنم. آرامشش کفرم را در می آورد. یک تکه نان در دهانم میگذارم و
باحرص می جوم. کارهایش به تمام نقشه هایم گند زده. یلدا زیرگوش سهیل چیزی
می گوید و هر دو آرام می خندند. سینا به رفتار سهیل پوزخند می زند.
سارا اما هر از گاهی نگاهی به یحیی میندازد و لبش را گاز می گیرد. الحمدالله
همه یک جور درگیرند! نامزدی هم چیز مزخرفی است ها. باید خاله بازی راه
بیندازی و هروعده غذایت را درخانه ی یکی صرف کنی! یک قاشق ازسوپ را در
دهانم می گذارم و طعم ملسش را مزه می کنم. اذر دودستش را روی میز می
گذارد و گلویش راصاف می کند.
نگاه ها به سمتش سر می خورند. لبخند بزرگی لبان نازک و گلبهی اش را
زیبامی کند. خب. یه موضوعی هست که فکر کنم این فضا می طلبه که گفته
شه! منوجواد جان راجع بهش صحبت کردیم و امیدوارم این تصمیم رو به فال نیک
بگیریم. در اصل این مهمونی هم بخاطر یلدا و سهیل جان بوده و هم…
مکث می کند. قاشقم را در ظرفم می گذارم و چشمانم را تنگ می کنم.
و هم به خاطر یحیـی تنها پسرم…
یحیـی یک تااز ابروهایش را بالا می دهد و با تعجب به اذر خیره میشود.
ما چیزی جز خوبی از خانواده تون ندیدیم و خیلی خوشحالیم که سهیل عضوی از
ماشده. حالا اگر اجازه بدید دوست دارم سارا هم دختر مابشه.
گیج به یحیی نگاه می کنم. به پشتی صندلی اش تکیه میزند و دست به س*ی*ن*ه
به سقف نگاه می کند. خودش خبرداشت؟!
سهیلا چشمان سرمه کشیده اش برق میزند و جواب میدهد:
خیلی غیرمنتظره بود.
آرایش نسبی اش را تنها من می بینم. رویش را کیپ گرفته تا از دید یحیی و
عمو دور باشد.
عمو با لبخند می پراند:
بله بابت این موضوع هم عذرمیخوایم. اما. فکر کنم حرف خانوم واضح بود.
اجازه هست دختر گلتون رو از شما خواستگاری کنیم؟!
یحیی از جا بلند میشود و ببخشید می گوید. لبخند آذر وا می رود و می پرسد:
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۱۷]
#قسمت۶۷
#قبله_ی_من
عزیزم کجا میری؟!
ممنون بابت غذا. سیرشدم!
سرش را پایین میندازد و به اتاقش میرود. عمو می خندد:
خجالتیه دیگه.
حاج حمید هم میگوید:
حیاس عزیز من. حیا داره پسرمون!
کامال مشخص است که کیفش کوک شده! از دختر من هم برای یحیی خواستگاری
میشد،
پرواز می کردم! سهیلا با کمی من و من می گوید:
باوجود یکدفعه ای بودن مطلب. راستش ماهم بدمون نمیاد یحیی… متوجهید
که؟!
اذر- بله بله.
سهیال- خب فکر کنم سارا هم باید حداقل یه نظر کوتاه بده!
لبهایم را با حرص روی هم فشار میدهم و به لبخند کذایـی سارا زل میزنم
سرش راپایین میندازد و میگوید:
خب. راستش… چی بگم؟!
عمو- هیچی نگو دخترم! سکوت عالمت رضاست!
همان شب در خانه یحیـی با موضوع خواستگاری مخالفت کرد و بحث بینشان
بالاگرفت. نمی دانم چرا دل من هم خنک شد. تصور حضور سارا کنار یحیـی آزارم
میداد.
او رادوست داشتم؟! محال است! من از او کینه ی چندساله دارم. اولین بار سر
همان بحث صدایش بالا برد قیافه اش دیدنی بود! خودش را بی ارزش خواند و
تاکید کرد چرا نظرش هیچ اهمیتی ندارد؟ بدون مشورت با او اقدام کرده اند و این
برایش سنگین بوده. خواستگاری سارا منتفی و در دلم عروسی به پا شد! رابطه ی
خوب سهیل و یلدا دوام چندانی نیاورد. اواسط اسفند یلدا با قیافه
ای گرفته به خانه برگشت و لام تاکام به سوالها جواب نداد.
چندتقه به در میزنم و وارد اتاق می شوم. یلدا سریع با پشت دست اشکهایش را
پاک می کند و میگوید:
اجازه ندادم بیای تو!
لبخند کجی میزنم و در را پشت سرم می بندم. روی تخت صاف می نشیند و به فرش
خیره میشود. چانه اش خفیف می لرزد و با دستهایش کلنجار می رود. چند قدم
جلو میروم و نفسم را پر صدا بیرون میدهم.
-عذرمیخوام بی اجازه اومدم. ولی… دیگه طاقت نیاووردم. بیرون… بیرون
همه نگرانتن. تاکی میخوای تو اتاق بشینی و چیزی نگی.
کلافه دستش را مشت می کند و میگوید:
حوصلتو ندارم!
کنارش می نشینم و بااحتیاط نزدیکش میشوم.
-می دونم! ولی… خواهش می کنم. نمیتونی بگی چی شده؟!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
-ببین یلدا… یحیی داره دیوونه میشه. حس می کنم یه چیزی میدونه! اما
داره خودشو میخوره!
بغضش میترکد
اره… نفهمیدم چی میگه. یحیی ازاولش میدونست.
-نمیفهمم. چی میگی!
گریه اش شدت میگیرد.
احمقم… محیا من یه احمقم!
-چی شده؟!
باترس دستم را دورش حلقه می کنم و میپرسم:
-تروخدا بگو. نگران ترم نکن!
سهیل! س…سهیل…
-سهیل چی؟! دیوونه گریه نکن.
به چشمانم نگاه می کند. دلم می لرزد. خودش را درآ*غ*و*شم میندازد و هق هق
میزند.
سهیل… سهیل قبلا… قبلا… نامزد داشته.
دهانم قفل می شود. زبان درکام نمی چرخد. سرم تیر می کشد. حتما اشتباه شنیدم.
-یلدا یه بار دیگه بگو!
چیزی نمی گوید فقط صدای گریه اش هرلحظه بلند ترمیشود.
چندتقه محکم به در میخورد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۱۹]
#قبله_ی_من
#قسمت۶۸

چی شده؟!
صدای عصبی و جدی یحیـی مرا از جا می پراند. شالم راروی سرم میکشم.
میخوام بیام تو!
دو دقیقه صبر می کند و بعد داخل می آید. استینهای پیرهنش را تا زده.
موهای خیسش روی پیشانی اش ریخته. عمو و زن عمو به خانه ی حاج حمید رفته
اند. یحیی هم تا ده دقیقه پیش درحمام بود. چندقدم جلو می اید و مقابل
یلدا زانو می زند. دودستش را میگیرد و تکان میدهد:
یلدا؟! چته! چی شده!
یلدا سرش رااز روی شانه ام برمیدارد و به چشمان یحیی نگاه می کند.
پشیمانی در هق هق اش موج میزند. پشیمانی بابت اینکه به حرفهای یحیی گوش
نکرده. یحیی دستهای یلدا را می کشد و او را درآ*غ*و*ش میگیرد. محکم و
گرم… سرش را روی شانه اش می گذارد و با دست موهایش رانوازش می کند.
عزیزدل داداش چت شد یهو.
یلدا پشت هم با صدای خفه میگوید:
ببخشید… حر.. حرفتو… گوش… نکردم.
بی اراده بغضم میگیرد. طفلک یلدا! یحیی می ایستد و یلدا راهم همراه خود
بلند می کند، دو دستش را دور کمرش حلقه می کند و بیش از پیش او را به
خودش فشار می دهد. چقدر رابطه شان عجیب است. یلدا صورتش را به س*ی*ن*ه
ی
یحیی می چسباند و میگوید:
چرابهم نگفت… چرا نگفت؟
چانه ی یحیی می لرزد چشمانش را محکم می بندد و جوابی نمی دهد. یلدا
باصدای خش دارش می پرسد:
تو می دونستی؟ اره؟ چرا بهم نگفتی! اگر… اون موقع می دونستی.
یحیی دستش را روی کتف یلدا میکشد
عزیزم! مطمئن نبودم. حس می کردم اشتباه می کنم و یه چیزی شنیدم. ببخش…
و بعد پیشانی یلدا را می ب*و*س*د. بابغض. بغضی شکسته و مردانه. عمه ی
سهیل که زنی پیر و افتاده و وراج است. در یکی از مهمانی ها رو به یلدا
از دهانش می پرد که نامزد قبلی سهیل از تو خوشگل تر بود. یلدا توجهی نمی
کند و تنها لبخند میزند. تااینکه چند بار دیگر این جمله را از زبان
کوچکترهای مجلس می شنود! اخر سر مشخص شد که سهیل پیش از یلدا، شش ماه
با
دختری به نام روشنک عقد بوده. سهیلا بر این باور بود که اتفاقی نیفتاده و
چیز مهمی نیست! در جواب اشکهای یلدا ابروهایش را بالا داد و گفت:
-حاال که فهمیدی
چه اتفاق مهمی افتاده؟! سهیل هم جای دلجویـی از ناراحتی یلدا گله کرد.
یلدا هم یک کالم روی حرفش ماند و فقط گفت جدایی. عقیده داشت زندگی ای که
با پنهان کاری و دروغ شروع شود و با پررویـی ادامه پیدا کند به درد
نمی خورد. یحیی تا آخر پشتش ایستاد و از نظرش حمایت کرد. به او غبطه
میخوردم. کاش کسی هم پشت من می ایستاد. یلدا ضربه ی روحی بدی خورد. اما
تعطیالت عید به او کمک کرد تا مثل سابق شود. پنجم فروردین… چیزی درمن
شکست. ژاکتم را روی شانه میندازم و آهسته پشت سرش میروم. صبح برای تفریح
به لواسان امدیم. باغ نسبتا بزرگ عمو که سه درداشت… حالا درست ساعت یک و
نیم یحیی از خانه بیرون زده و من هم برای کنجکاوی پشت سرش راه افتاده
ام. درختان بلند و شاخ و برگهای فراوان فضارا ترسناک کرده. سرش را پایین
انداخته و همین طور جلو میرود. صدای جیرجیرک ها دل را ارام می کند. از یک
سراشیبی پایین میرود و ازجلوی چشمانم غیب میشود. میدوم و بالای سراشیبی می
ایستم. دریک گودال میشیند و زانوهایش رادرشکم جمع می کند کمی عقب می روم
و می نشینم. نمیخواهم مرا ببیند… به نظرمیرسد گودال را کسی از قبل
کنده. ماه کامل بالای سرمان انقدر زیباست که هر چشمی را جادو می کند. به
اطراف نگاه می کنم. میترسم؟! نمیدانم! یکدفعه صدای گریه ی یحیی بگوشم
میخورد. آهسته و یکنواخت. باتعجب داخل گودال را نگاه می کنم. سرش را روی
خاک گذاشته و شانه هایش می لرزد. دیوانه! چش شده؟! چنددقیقه میگذرد،
تلفن همراهش را از داخل جیب گرمکنش بیرون می اورد و بعد از چند لحظه چرخ
زدن در برنامه ها یک صوت پخش میشود. یک چیز. یک. یک معجزه!
” اهای شما که تک به تک رفتید و کیمیا شدید
مدافعان حرم دختر مرتضی شدید.
“صدای گریه اش بلند تر میشود”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۲۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۶۹

التماس دعا؛ نگاهی هم به ما کنید
هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا
بیاید باهم خدامون رو قسم بدیم به زهرا
” وجودم می لرزد. یاشاید بهتراست بگویم قلبم! چه می گفت؟! چقدرصمیمی! چه
میخواند! یحیی به آسمان نگاه می کند و داد میزند: خدااااااااااااا
قلبم می ایستد، اشک به چشمانم می دود. چطور شد؟! ضجه میزند. گویی در عذاب
است. التماس می کند، هق هقش گوش عالم را کر می کند. سرش را روی خاک
می گذارد. به پای چه کسی افتاده، صدای نوا را بلند تر می کند ”
بارون بارونه… حال و هوای دل من
زنجیر دنیاست به دست و پای دل من
کاشکی بشنوی آقا صدای دل من
کلنا فداک زینب…
اشک چشمم رامی سوزاند. نمیدانم چرا گریه می کنم. دست خودم نیست. باپشت
دست اشکم را می گیرم. اما… یکی دیگر صورتم را خیس می کند. حالی عجیب
دارم. حسی که در رگ هایم می دود. نمی فهمم. بس کن محیا! چت شده! عقب
می روم. از جا بلند می شوم و به طرف خانه میدوم از یحیی دور میشوم.
از یحیی! همانطور که می دوم اشک میریزم. راه گلویم بسته شده. یک چیز در
س*ی*ن*ه ام سنگینی می کند. چرا میدوم، از چه فرار می کنم؟! از چه می
ترسم؟ ان مرد چه گفت؟! چه کسی را صدا کنیم؟! زهرا را! بغض نفسم را به بند
میکشد. به پشت سر نگاه می کنم. ازچه فاصله گرفتم؟! از ان خلوت عجیب! یا
از خودم؟!
ملافه را روی سرم می کشم و از پنجره به درختان سبز و قد کشیده چشم میدوزم.
پلکهایم سنگینی می کنند ولی خواب مثل جن چشموشی است که خیاالتم برایش
حکم
بسم الله دارد. افتاب خودش را تا درون اتاق کشیده و رنگ فندقی پارکت را جال
می بخشد. پنجره را باز و یک دم عمیق مهمان ریه هایم می کنم. برس را
برمیدارم و بامالیمت موهایم را شانه میزنم. چشمانم را می بندم. صدای ان
مرد درگوشم می پیچد: اهای شما که تک به تک. رفتید و کیمیا شدید، ملافه
را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمی اید
چرا دیوانه وار دویدم؟! ساعاتی پیش بود یا… سالها قبل؟! به راست نگاهی
گذرا میندازم. یلدا بادهانی نیمه باز دمر روی تخت افتاده. موهای یک دست و
پرپشتش روی صورتش ریخته. از روی تخت پایین می آیم و دوباره مشغول شانه
زدن می شوم. حال عجیبی دارم… شاید از خستگی است! ازداخل ساک کوچکم تل
پهن و گلبهی ام را بیرون می اورم و روی موهایم میگذارم. لباس خوابم را
درمی اورم و روی تخت میندازم. یک شونیز و شلوار گپ مشکی می پوشم و ازاتاق
بیرون میروم. بین راه یاد روسری ام میفتم. بر می گردم و روسری بلند و
طوسی ام را بر می دارم و آزاد روی سرم میندازم. راهروی نسبتا طولانی را
پشت سر می گذارم و به آشپزخانه سرک میکشم. اذر پشت گاز ایستاده و به
ماهیتابه مقابلش زل زده. لبخند میزنم و می گویم:
-سلام آذرجون! صب بخیر!
بدون آن که نگاهم کند جواب میدهد:
بیدار شدی! صبح توام بخیر.
با قدمهای بلند طرفش میروم و می پرسم:
-چی درست می کنی؟!
پنکیک! دوس داری؟
-اومم خیلی! با شکالت صبحانه!
سرتکان می دهد و پنکیک متوسط را بر می گرداند تا سمت دیگرش طلایی شود.
سلام!
بر می گردم و بادیدن چهره ی خواب آلود یحیی دوباره همان حال عجیب زیر
پوستم میدود.
آذر- سلام مادر… چقد چشمات پف کرده! خوب خوابیدی؟
یحیی- شکر!
زیرلب سلام می کنم و به پاهایم خیره میشوم ” مدافعان حرم… دختر مرتضی
شدید.”
یحیی میشه من زودتراز بقیه صبحانه بخورم؟!
آذر- آره! خواهرت که تا ظهر میخوابه! باباتم رفته ورزش… تو و محیا
بخورید.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۲۲]
#قبله_ی_من
#قسمت۷۰

داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکالت می ریزد و روی
میز
چهارنفره می گذارد.
-بیاید… منم صبر می کنم تاآقا جواد بیاد.
هردو می شینیم بدون هیچ حرفی. آذر زیر چشمی نگاهم می کند. نگاه نگرانش
خنده داراست. هنوز می ترسد شازده اش را یک دفعه قورت دهم! دستش را می
شوید و در حالیکه با دامن خشکش می کند می گوید:
من میرم ژاکت بپوشم… یهو سردم شد!
و پیش از خارج شدن ازآشپزخانه یک بار دیگر زیر چشمی نگاهم می کند. یحیی
تندتند پنکیکش را در دهانش می چپاند و با استرس میجود. واقعا به خودش شک
دارد؟! به صورتش خیره میشوم. رگه های سرخ و صورتی در سفیدی چشمانش حالم
را منقلب می کند. نمی دانم چه بر سرم آمده. باریکه ی طلایی موهایم را
پشت گوشم میدهم و می پرسم:
-خوبی؟!
از جویدن دست میکشد و سکوت تنها جواب روشنم میشود. دوست دارم بدانم چرا
دیشب به ان گودال رفته… چرا آن طور ضجه میزد؟! منظور ان صوت و کلمات
چیست؟! پیش دستی ام را به سمت مرکز میز هول میدهم و می گویم:
-فکر کنم بد خواب شدید!
چنگالش را کنار میگذارد و میگوید:
نه خوبم! چیزی نیست!
از جا بلند می شود و از آشپزخانه بیرون می رود. سرم را بین دو ددستم می
گیرم و چشمانم را می بندم…” التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید!” ته دلم
می لرزد… چقدر بدعنق است! چند لحظه صبر نکرد تا سوالم را بپرسم…
یلدا عینک افتابی اش را روی موهایش بالا میدهد و به گنجشک کوچکی که روی
شاخه ی درخت نشسته نگاه می کند. میگوید:
ساکت شدی محیا!
-من؟! نه!
لبخند میزند:
من تورو میشناسم…
بی هوا میپرسم:
-داداشت چشه؟!
اینو صدبار جواب دادم!
-نه! منظورم اینکه…فازش چیه! ینی…
محیا تروخدا دیگه شروع نکن! می دونم خوشت نمیاد و به نظرت…یحیی خل و
چله! بیا بحث نکنیم!
-نه! این بار نمیخوام بحث کنم…میخوام بدونم جدا…
متعجب نگاهم می کند.
چیو؟!
-توکجا سیر میکنه؟! می دونم میخواد ش*ه*ی*د شه و داره خودشو میکشه تا یه ذره
کج نره! ولی خب چرا؟! ینی توکجا سیرمیکنه که اینا شده فکر و ذکرش…
چرا می پرسی؟!
-همین جوری!
پس همینجوری یه جوابی پیدا کن!
-باشه باشه! قهرنکن! یلدا جدا برام مهم شده! یحیی دیگه خیلی عجیبه!
بالاخره هرمردی یه جا شل میگیره، مگه چندسالشه؟ جوونه. مگه میشه یکی
اینقدرمحکم باشه! نمی دونم چجوری بگم…خیلی مرموزه! کاراش…
حرکاتش… همش میگم نکنه میترسه!.
وایسا وایسا! چی میگی؟! یه کلمه نفهمیدم! اصلا برای چی میخوای بدونی.
-خودمم نمی فهمم چی میگم. ببین… میخوام رازشو بدونم؟! چه سریه؟!
راز؟! والا منم نمی دونم چه رازیه. دختر خل شدیا!
-اه چرا نمیفهمی! من یه مدتیه که دوست دارم دلیل رفتارای یحیی رو بدونم.
برام مهمه.
خم می شود و یک شاخه گل زرد با گلبرگ های کوچک و یک دست می کند و روی
چمن
می شیند.
برام عجیبه که چرا رفتاراش برات یهو مهم شده!
-یهو نیست. از روز پاگشای تو…
حرفم را نیمه رها می کنم و لبخند دندان نمایی میزنم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۵۴]
#قبله_ی_من
#قسمت۷۱

عب نداره…ناراحت نشدم.
-بازم شرمنده!
کنارش می نشینم..
خودت همبازی یحیی بودی! یادت نمیاد چجوری بود؟! ازاولش یه خط قرمزای خاصی
داشت. رفیقای خوبی انتخاب می کرد. سربه راه بود، واسه همین بابا راضی
شد بره آلمان! چون همیشه می گفت سرو گوش این بچه نمی جنبه! از رفقای
دوره ی دبیرستانش همین سه سال پیش ش*ه*ی*د شد. یحیی یه مدت افسردگی
گرفت
گوشه گیر شده بود. واسه تشییع پیکرش اومد تهران؛ می گفت دیگه دل و دماغ
ندارم. از اونی که بود محکم تر شد. الان سه ساله دائم الوضوعه! میگه این
جوری به شهادت نزدیک ترم! میگه دوستشم این جوری بود. زد تو خط دیدن
مستندای شهدا، کتابخونش پر از زندگینامه ها، از زبون همسر ش*ه*ی*د، مادر و
رفیقا و… نمیگم این جوری نبود. ولی دیگه کل زندگیش نبود! الان رفیقش شده
س*ی*د مرتضی. تمام فکرش، میگه همه ش پیشمه. میگه حاضر نیستم حتی با یه
کار
کوچیک یک دیقه از دستش بدم. میگه از وقتی باهاش عهد بستم راحت تر به
گناه نه میگم. چون کمکم میکنه!
گیج و بادهان نیمه باز به گل درون دست یلدا خیره میشوم. چه میگوید؟!
مگر میشود؟ اصلا این مرتضی کیست! فکرم را به زبان می اورم
-مرتضی کیه بابا؟!
می خندد
عاشق عصاب نداشتتم! آ*و*ی*ن*ی..!
-پوف… خو این دیگه کیه! داداشن؟!
غش غش می خندد.
دیوونه! س*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی… یکی از شهدای بزرگمون!
-عاهاا! بگو خو! الان یحیی بااین رفیقه؟!
آره!
-نکنه یحیـی هم مرده! رو نمی کنه! گیر اوردی منو یلدا؟! شاید خیلی
از این چیزا پرت باشم و علاقه ام نداشته باشم. ولی دیگه ببخشید احمق
نیستم که!
نگو نشنیدی که شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن!
-صدبار شنیدم. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!
حتی اگر آیه قرآن باشه؟!
-ببین یلدا ینی تو میگی تمام این جانماز پهن کردنا برای این باباس؟!
نه. فقط همین نیست. ببین میگن عشق واقعی.. حب خدا رو توی س*ی*ن*ه پروش
میده. به نظرم یکی میشنوه شهدا زنده اند. یکی یه حس بهش پیدا میکنه. یکی
باورش میکنه. یکی به یقین میرسه و دراخر هم باهاش زندگی میکنه! آ*و*ی*ن*ی
برای یحیی حکم یه بالابر رو داشت. کمکش کرد که به خدا برسه و کنارش عشقی
که همیشه به حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت. محیا تاوقتی اینا برات خنده
دار باشه، باوری هم درکار نیست!. یبار بهش نخند. یکم فکر کن.
این را میگوید، ازجا بلند می شود و می رود.
موهایم را بالای سرم محکم با گیره می بندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را
از زیر بالشت بر می دارم و به قسمت جستجوی گوگل می روم. نفسم را پر صدا
بیرون می دهم و کلمه ی آ*و*ی*ن*ی را سرچ می کنم، در بخش تصاویر می روم و
با دقت به حالت مختلف یک مرد با عینک دودی خیره میشوم. روی تخت دمر دراز
میکشم و به گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضی کیست! یکبار
دیگه سرچ می کنم: زندگینامه ی مرتضی آ*و*ی*ن*ی:
” ش*ه*ی*د س*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی در شهریور سال ۱۳۲۶ در شهر ری متولد
شد
تحصیالت ابتدایی و متوسطهی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان
رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه
تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می سرود داستان و مقاله مینوشت و
نقاشی می کرد تحصیلات دانشگاهی اش را نیز در رشته ای به انجام رساند که به طبع
هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به
اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلم سازی پرداخت”
دراتاق باز می شود و یلدا داخل می اید
چیکارمی کنی؟!
-هیچی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۵۶]
#قبله_ی_من
#قسمت۷۲

تلفن را خاموش می کنم و لب پنجره می گذارم. لبخند می زند
-بیا شام بخوریم. همه منتظرن.
باشه ای می گویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. پس
هنردوست بوده! می گویند هنری ها افرادی باروحیه ی لطیف هستند. جهان بینی
متفاوتی دارند. یعنی چقدر میتواند متفاوت باشد؟!
بی میل چنگالم را به تکه های سیب زمینی ابپز میزنم و زیرچشمی به یحیی
نگاه می کنم. اگر مرتضی مهربان و لطیف بوده، پس چرااین روانی اینقدر خشن
است! مثل سیم ظرفشویی! نمی شود با مارماالد هم او را قورت داد! مضحک! شانه
باال میندازم.
حتما خیلی پرمشغله هم بوده؛ نقاشی و نویسندگی و. مستندسازی. زندگی پرشور
و هیجانی داشته! به تیپش هم میخورد آرتیست درجه یک باشد. هرچه بود حداقل
ظاهرش مراجذب کرد. شاید خوشتیپـی یحیی هم به تبعیت از اوست! نمیتواند
تقلید کورکورانه باشد. بهرحال یک روز سست میشود! اوحتما به قول یلدا با
یقین به عشقش پی برده! بشقابم را کنار میگذارم و تشکر می کنم.
عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتی؟!
-چرا! دارم! یکم بی میلم.. همین!
اذر میپرد وسط حرفم
راستی مامان زنگ زد. قراره هفته ی بعد بیان تهران…بهت سربزنن!
-جدی؟! چرا به خودم…
مث اینکه گوشیت همرات نبوده.
-آها. حتما بهشون زنگ میزنم مرسی
نگاهم سمت یحیـی کشیده میشود.
-میشه باهات حرف بزنم پسرعمو؟!
باتعجب به بشقابش خیره میشود
بامن؟!
اذر سریع می پرسد: چیزی شده؟!
دیگر دارد حالم را بهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولی؟!
-نه! چیز خاصی نیست… یه چندتا سواله
یحیـی راجع به؟
بعدا متوجه میشید.
یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد. شاید فهمیده چه چیز فکرم را مشغول
کرده. یحیی شامش راتمام می کند و مثل بچه های مودب روی یک مبل تک نفره
ساکت میشیند. سمتش می روم و در فاصله ی یک قدمی اش می ایستم.
بپرسید!
-بی مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلی مرتضی آ*و*ی*ن*ی رو دوس داری. میشه
بدونم چرا؟!
یک لحظه درچشمانم نگاه می کند
چرا یلدا اینو گفته؟!
-مفصله.
من مرتضی رو دوست ندارم. مرتضی قهرمان منه!
از روی صندلی بلند می شود و دوباره میپرسد: حالا میشه بگید چرا گفته؟!
نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش کشیده میشود. اولین باراست اینطور نگاهم
می کند. شاید حواسش نیست.
-می خواستم علت این رفتارارو بدونم. همین!
یکدفعه تبسمی خاص و شیرین لا به الی ریش نسبتا بلندش می دود. سرتکان میدهد
و
میگوید:
همیشه سوال شروع تغییراس!
و به سمت اتاقش می رود.
گیج به قدمهای آهسته اش نگاه می کنم. چقدر خوب بود! لبخندش!
حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکدهی هنرهای زیبا هستم اما کاری را
که اکنون انجام میدهم نباید به تحصیالتم مربوط دانست حقیر هرچه آموختهام
از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می گویم که تخصص حقیقی در سایه ی
تعهد ا*س*ل*ا*م*ی به دست میآید و لاغیر قبل از ا*ن*ق*ل*ا*ب بنده فیلم نمی
ساخته ام اگرچه با سینما آشنایی داشتهام. اشتغال اساسی حقیر قبل از ا*ن*ق*ل*ا*ب
در ادبیات بوده است. با شروع ا*ن*ق*ل*ا*ب تمام نوشتههای خویش را اعم از
تراوشات
فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و… در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۵۸]
#قبله_ی_من
#قسمت۷۳

که دیگر چیزی که”حدیث نفس” باشد ننویسم و دیگر از “خودم” سخنی به میان
نیاورم…
سعی کردم که “خودم” را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر
این تصمیم وفادار ماندهام. البته آن چه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی
خود اوست همه ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می سازد اثر تراوشات
درونی
خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار او
جلوهگر میشود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است.”.
لپ تاپم را می بندم و به بدنم کش و قوس میدهم. پدرم ازبالای عینک نگاهم می
کند و روزنامه اش را ورق میزند. سه روزی میشود که به تهران آمده اند.
نگاهش دستم را بی اراده سمت شالم می کشاند. حضورش باعث می شود که خودم را
جمع و جور کنم! آذر با یک سینی از بستنی میوه ای در ظروف کریستالی می اید
و روی مبل با حرکتی ضریف می نشیند. یلدا با پا لگدی آرام به کمرم می زند
و میگوید:
بسه دیگه کور شدی پای لپ تاپ!
پدرم یک تاازابروهایش را بالا میدهد و می پرسد:
بابا چیکار می کنی؟! ازیه ساعت پیش سرتو کردی اون تو!
کوتاه جواب میدهم:
-تحقیق می کنم!
عمو سهمش از بستنی رابر می دارد و میگوید:
باریکال راجع به چی؟!
-یه ش*ه*ی*د.
یحیی بامالیمت به لپ تاپم نگاه می کند و لبخند میزند. ازهمان هایی که تنها
یکبار زده بود! به او می اید… مهربانی را می گویم!
مادرم زیرگوش اذر چیزی میگوید و هردو ریز می خندند! ازجا بلند می شوم و
کنار یلدا روی کاناپه می نشینم. یلدا ظرف کوچک براق را دستم میدهد و
میگوید:
توفضایی ها!
حق بااوست! چند روزی می شود حالم منقلب شده! چیزی آزارم میدهد. یک سوال!
عطش آخر جانم را میگیرد. عطش یک جواب! قاشق رادر ظرف حرکت میدهم و
جمالت
را مرور می کنم.
” سعی کردم خودم رااز میان بردارم تا فقط خدا باشد!”
منظور او چیست؟! مگر نمی شود در کنار خدا بود! خب چه اشکالی دارد اگر…
هرچه بیشتر میخوانم. روحم بیشتر دست و پا میزند و تقلا می کند! مرتضی
عجیب به نظر میرسد! تنها چیزی که میشود درباره اش گفت جهان بینی
متفاوت اش است!
نگاهش به دنیا، خدا… به خودم می آیم و متوجه بستنی آب شده ام، میشوم
ابکی. یا بهتر است بگویم سست شده! مثل من!
یحیی سرفه ای می کند و ارام میگوید: دخترعمو اگر مشکلی نیست چند لحظه
کارتون دارم!
باتعجب نگاهش می کنم
-الان؟!
بله!
ازجا بلند می شود و بااجازه ای می گوید و سمت اتاقش می رود. دنبالش راه
می افتم و جلوی در اتاقش می ایستم… چه شده که او بامن کاردارد! شانه
بالا میندازم و منتظر میمانم. نگاه سنگین اذر و پدرم عذابم می دهد. اشاره
می کند داخل بروم. یک قدم جلو می روم. از داخل کتابخانه ی کوچکش یک کتاب
بیرون می اورد و سمتم می گیرد. نگاه که می کنم دو کلمه ی فتح خ*و*ن را
تشخیص میدهم. سرش را تکان میدهد و میگوید: از این شروع کنید. فکر کنم
براتون ملموس تر باشه! به قلم س*ی*د مرتضی است!
کتاب را می گیرم و می پرسم: راجع به چیه؟!
ک*ر*ب*ل*ا! حقیقت. فرار از گمراهی… یه داستان به ظاهر تکراری
ولی…نگاه متفاوت!
-چرا کمکم می کنی؟!
چون خودتون خواستید!
-نمیترسی موقع کمک بخورمت؟!
لبخندش محو میشود اما ارامش در چشمانش موج میزند…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۰۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۷۴

نمیترسم! قبال هم نمیترسیدم!
جا میخورم. تشکر می کنم و ازاتاق بیرون می ایم…
ا*م*ا*م ایستاد و خ*ط*ب*ه ای ک*ر*ب*ل*ا*ی*ی خواند:
“اما بعد…می بینید که کار دنیا به کجا کشیده است! جهان تغییر یافته، منکر روی
کرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا
چراگاهی
کم مایه باقی نمانده است.”
“زنهار! آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که ازآن نهی
نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر این چنین است، من درمرگ
جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ماللت. مردم بندگان حلقه به
گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس می دارند که
معایش ایشان از ِقَبل آن می رسد، اگر نه، چون به بار امتحان شوند، چه کم
هستند دینداران.”
انگشت سبابه ام را نرم روی جمله ی آخر میکشم. چه کم هستند دینداران!
نگاهم چند کلمه دیگر را چنگ میزند. حقیقت محض است! تازمانی که دنیا به
کام است. خداهم خوب است. کافیست زندگی کمی کج تا کند، آنوقت خدا رفیق
بدمیشود! خودمن هم همین طورم. پنج فصل از کتاب را خواندم. کتابی که
جمله به جمله حقیقت بود! گویی برای من نوشته شده! سپاه مقابل جگرگوشه
زهرا س گمان می کردند که سوار برمرکب حق میتازند! و برای دست یافتن به
بهشت و طوبی شمشیر رااز رو بستند! احساس خال می کنم. یکی باید باشد
تا با او حرف بزنم! یکی که آرامم کند. به من اطمینان دهد که تو ع*م*ر
س*ع*د نیستی! شمشیر روی ا*م*ا*م نبستی! جوانی کردی… یکی پیدا شود که
مرا از توهمات و ابرهای سیاه نجات دهد!
کتاب را روی پایم میگذارم و کوله ام راروی دوشم میندازم. به اطراف نگاهی
گذرا میندازم؛ همه رفته اند جز آراد! به صندلی اش تکیه داده و با خشم
نگاهم می کند. بااکراه به نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند می شوم. راستی
استادکجای کتاب را درس داد؟! به تخته وایت برد خیره میشوم. چقدر هم
نوشته! او جزوه نوشته و من منزل به منزل با قافله حرکت کردم و به
ن*ی*ن*و*ا رسیدم! حالا میترسم ادامه اش را بخوانم. نمی دانم قراراست
درکدام سپاه باشم! سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو می روم و اوهم
تقریبا با چندقدم بلند به سمتم می دود! فکش منقبض شده و ابروهای پهن و یک
دستش درهم گره خورده! به سر تاپایم نگاه می کند و با پوزخند می پرسد:

ِ
چته؟! عابد شدی! مدام سرت تو کتابه. یاهمش توی سایتای مذهبی و
حوصله اش را ندارم. کنایه اش را با مهربانی جواب میدهم:
-چیزی نیست. دارم دنبال یه چیزی میگردم!
چی؟! بگو منم کمکت کنم!
-نه. خودم باید بهش برسم.
و سرم را پایین میندازم و به کتونی آل استارم زل میزنم.
یک دفعه دستش رادراز می کند، کتابم را از دستم میقاپد و به جلدش نگاه می
کند. تمسخر بر لبهایش نقش می بندد.
فتح خ*و*ن. کلا زدی توخط سیرو سلوک! ش*ه*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی…
خیلی به این بابا گیر دادی. نکنه خواستگارته؟!
بی اراده عصبی می شوم و کتاب را از دستش میکشم.
-آراد بفهم داری چی میگی! اگر حوصله ی تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشه
به یکی که به گردنت حق داره توهین کنی!
اوهو! ببخشید اونوخ چه حقی؟!
-همین که اینجا وایسادی داری بلبل زبونی می کنی از صدقه سری همین
ش*ه*ی*داست!
نه بابا مث اینک تو کار سیمات اتصالی کرده! فکر می کردم فقط ظاهرت رو
کوبیدن! نگو از تو داغون تری!
-به تو هیچ ربطی نداره!
از کنارش رد می شوم و به سمت در کلاس می روم که میگوید:
فکر نمی کردم اینقد بی معرفت باشی! دیگه اسمتو نمیارم!
زیرلب می گویم به جهنم و در راهروی دانشگاه شروع می کنم به دویدن.
کم محلی های من دلیل خداحافظی و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد که
مثل قبل وقتم را ساعتها برای صحبت های بی سرو تهش تلف کنم؟ درحالیکه یک
دنیا سوال درذهنم هرلحظه متولد می شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا
کنم! به انتهای راهرو که می رسم به سمت در خروج می پیچم که نگاهم به اینه
ی قدی کنار در میافتد. همچین بیراه هم نمی گفت… امروز آرایش نکردم!
حتی یک کرم هم نزدم. دلم نمی امد دقیقه ای بیشتر کتاب را برای نقاشی
صورتم روی زمین بگذارم! دلیلش رادقیق نمیدانم… شاید هم یک کم عقب
نشینی کرده ام! دیگر افسار لجاجت را در دستم به بازی نمی گیرم و اجازه
میدهم تا دیگران هم نصیحتم کنند! چه حرف شنو! شالم هم نسبت به قبل
ضخیم تر شده و جلو تر امده! فقط کمی از ریشه ی طلایی موهایم مشخص است…
صدای قدمهای کسی مرا وادار می کند که برگردم. آراد سرش را با تاسف تکان
میدهد و میگوید:
اره خودتو خوب نگا کن! شبیه مریضا شدی!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۰۴]
#قبله_ی_من
#قسمت۷۵

حرصم میگیرد و بدون جواب به محوطه میدوم. دوست دارم فحشش بدهم.. مردک
مفت
گو! کتاب را به س*ی*ن*ه ام میچسبانم، درست به قلبم و تندتر میدوم. هیچ
اتفاق بزرگی نیفتاده فقط یک چیز در من هر روز رشد می کند و پایه های
گذشته را میشکند. از دانشگاه بیرون که می ایم بادیدن صحنه ی مقابلم شوکه
میشوم. یحیی وسط پیاده رو ایستاده و به اسمان نگاه می کند. مثل همیشه!
کاش می گفت چه چیز در لابه لای ابرها می بیند.! چرااینجا پیدایش شده؟
اب دهانم را قورت میدهم و بازبان لبهای خشکم را خیس می کنم. به ارامی
چندقدم به سمتش میروم که سرش راپایین می اورد و بادیدنم لبخند می زند.
دیگر یحیی مثل چندماه قبل مثل کورها رفتار نمی کند. مرا خوب می بیند.
انگار بالاخره جز زندگی اش شده ام! جز خیلی کوچک! درست مثل یک همبازی!
دستش را در جیب شلوارش فرو می برد و یک قدم جلو می اید.
سلام! خسته نباشید!.
جوابی نمیدهم. ذهنم قفل کرده! به چشمهای عسلی اش خیره میشوم.
نمیدونستم کی کلاستون تموم میشه، برای همین زود رسیدم و یک ساعته اینجام!
بازهم حرفی پیدا نمی کنم.
عمیق ترلبخند می زند.
جواب سلام واجبه!
ارام سلام می کنم و با نگاه از آمدنش سوال می کنم.
راستش… حس کردم بالاخره وقتشه ببرمتون یجا!
باچشمهای گرد می پرسم: منو؟!
بله! قراربود یلدا هم بیاد ولی امروز بایکی ازدوستاش رفت بیرون.
-ک…کجا بریم؟!
یک تااز ابروهایش را بالا می دهد و میپرسد: ناراحت شدید؟! فکر کنم امادگی
نداشتید!
-اره! اصن فکرشو نمی کردم بیای اینجا!
نگاهش را میدزد و به زمین خیره میشود
خب حالا اومدم! بریم؟!
پای راستم رابلند می کنم تایک قدم بردارم که بند کوله ام از پشت کشیده می
شود و نگهم میدارد. سریع به پشت سرم نگاه می کنم. دیدن صورت سرخ آراد
قلبم را به تپش میندازد. بند کوله ام را در مشتش فشار میدهد و دندان
قروچه می کند. صدای خفه اش تنم را میلرزاند…
کجا برید؟!
بااسترس به صورت یحیی نگاه می کنم. ابروهایش ازحالت بالا متعجب کم کم درهم
میرود و نگاهش جدی میشود. بغض به گلویم چنگ میزند. چرا ترسیده ام؟! چرا
مثل قبل راحت راجع به دوستی اجتماعی ام با آراد به یحیی نمی گویم؟! چرا
داد نمیزنم:
-چته چرا زل زدی؟! دوستمه!
چرا خفه شده ام! یحیی به طرفمان می اید و درچشمهای اراد مستقیم نگاه می کند.
ببخشید شما؟!
اراد پوزخند می زند و جواب میدهد:
اینو باید من بپرسم! یهو سرو کلت پیدا شده ازمن میپرسی من کیشم؟! من همه
کارشم.
یحیـی اخم غلیظی می کند و میتوپد: بیخود! ندیده بودمت! بندکولشو ول کن!
نکنم؟!
یحیی- مجبوری!
یحیـی دست دراز می کند و مچ دست آراد را محکم میگیرد و میکشد. بندکوله ام
ازاد میشود. به سرعت ازهردویشان فاصله میگیرم. یحیی دست اراد را رها می
کند و میگوید:
دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به
چشمام!
حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمی شود! یعنی نمیخواهد حتی ذره ای شک کند؟!
پشتش را به اراد می کند و روبه من میگوید:
ماشین یکم بالاتر پارکه؛ برید سوار شید.
اراد بامشت ضربه ای به شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چی چیو
سوار شه؟ میگم چرا خانوم دیگه محل نمیده! یه جوجه رنگی پیدا کرده!
لبم راباترس میگزم و می گویم: بس کن آراد!
چهره ی یحیـی درهم میرود: میشناسیش محیا؟!
محیا؟! اسمم را! چی شد؟! اراد بند فکرم را پاره می کند:
بله که میشناسه! هم کلاسشم، دوم رفیقشم؛ سوم مابهم علاقه داریم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۵٫۱۸ ۲۳:۰۶]
#قبله_ی_من
#قسمت۷۶

سرجایم خشک میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز می کنم و بزور می گویم:
یحیی…گوش نکن! اراد ادامه میدهد: اهااا! الان یادم اومد؛ محیا می گفت یه
پسرعموی روانی دارم! فکر کنم تویـی درسته؟! هی می گفت انگارکوره…
ازخود راضیه! عقب موندس، دیوونم کرده! میخواست حالتو بگیره اقایحیی.
نمی دونم چی شده که میخواد سوار ماشینت شه. پس کورا هم میتونن ناقلا بازی
درارن اره؟!
یحیـی یا یک خیز نرم و سریع بر میگردد، یقه ی اراد را میگیرد و کمی بلندش
می کند. پیشانی آراد را تقریبا به پیشانی خودش میـچسباند. نگاهش خیره در
مردمک های لغزان آراد مانده
ببین اقااراد! تاصبح بشینـی داستان ببافـی برام اهمیت نداره! کاش
چهارسال پیش بود جواب حرفتو یجوری می دادم که دیگه نتونـی دهنتو باز کنی!
یقه اش را ول می کند و به عقب هولش میدهد.
نگاهم می کند و باغیض میگوید: مگه نمیگم برید!
سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که اراد دوباره میگوید: باشه..
ولی یادت نره! این خانومی وقتی مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میکنه ها!
تو می مونیو حوضت! یحیـی کوچولو..!
قلبم ازتپش می ایستد. برمیگیردم و بلند می گویم:
دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! تو…
یحیی دست میندازد و کوله ام را به طرف خودش میکشد. چشمهایش دودو میزند و
فکش میلرزد.
تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نکن! فهمیدی؟!
شوکه به چشمهایش خیره میشوم. کوله ام رابه دنبال خودش تاکنارخیابان
میکشد. دستش را بلند می کند و میگوید: یه دربست براتون تاخونه میگیرم.
انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میکنه؟!
هاج و واج به ماشینهایـی که ازجلویمان رد میشوند نگاه می کنم. منظورش را
نفهمیدم!
باخشم میگوید: بعضیا از سکوتت سو استفاده میکنن! مشکل ح*ز*ب ال*ل*ه*ی ها
همینه.
تراژدی بدیه!
یک سمند نارنجـی می ایستد. یحیی ادرس را به راننده میدهد پول راحساب می
کند. درماشین راباز می کند تا بشینم. نگران می گویم:
-نزنتت!
ابروهایش بالا میرود! باتعجب به درماشین زل میزند.
نه! خداحافظ.
سوار میشوم و در را میبندد. هرچه باشد همبازی ام بوده! نباید بالاـی سرش
بیاید! آراد یک احمق روانی است. دلم شور می افتد. به کتاب دستم خیره
میشوم، جلدش تاشده. از استرس در دستم مچاله اش کردم. از پنجره ماشین به
پشت سر نگاه می کنم. نکند اتفاق بدی درراه باشد.
یحیـی لپ تاپش را باز می کند و مقابلم میگذارد. توی فایل ش*ه*ی*د دات کام
برید، دوجلد دیگه از کتابای آ*و*ی*ن*ی هست.
نگاهش می کنم.
-میشه بگی امروز چی شد؟!
به تلخی لبخند می زند: هیچی فکر نکنم دیگه مزاحم شه. فقط… یه سری
حرفاش برای من سنگین بود. دلو می سوزوند.
-مثال چی؟!
مهم نیست…کتاب رو بخونید!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۵٫۱۸ ۲۳:۰۷]
#قبله_ی_من
#قسمت۷۷

پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم!
به فرش خیره میشود
راجع به امروز حرفی نزنید.
-نه نمیزنم. یه چیز دیگه س.
آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی
می کند. هر از گاهی نگاهمان می کند. حتم دارم دوست دارد بداند چه می
گویم. یحیـی مقابلم درطرف دیگر میز عسلی میشیند و میگوید: خب بفرمایید.
سرش را پایین انداخته! مثل اینکه کنترل نگاه در گوشت وخونش خانه کرده.
بدون مقدمه میپرسم: امروز قراربود کجا بریم؟!
به کتابخونه! بعدشم یه جا دیگه. قرارنبود از اول با هم بریم یعنی فعال که
برنامه بهم خورد. ان شاءالله بعدا بایلدا!.
-دیگه خودت نمیای؟!
میام!
-مرسی! الان به من شک نداری؟
راجع به امروز حرف نزنید!
-آخه…
ببیند دخترعمو! فقط همینو بگم که خب جمله هاش برام گرون تموم شد. ولی
حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمی کنم. من باتوجه به چیزی که فکر
می کنم و اتفاق افتاده به طرف اعتماد می کنم! این یه مسئله دومی این که
امیرالمومنین فرمودند: اگر کسی رو هنگام شب درحین ارتکاب گناه دیدی صبح
به چشم گناه کار نگاهش نکن! شاید توبه کرده باشه! اون اقا اگر یک درصد
حرفاش درست باشه.. چیز درست تر این که الان شما با دوماه پیش فاصله ی
عمیقی گرفتید! پس من حقی ندارم قضاوتتون کنم!
حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است. گرم و ارام نگاهش می کنم. اشتباه می
کردم. او عقب مانده نیست… من بودم! حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است.
گرم و ارام نگاهش می کنم. اشتباه می کردم. او عقب مانده نیست… من بودم!
دستی به گره ی روسری ام میکشم و با لبخند می گویم:
-مرسی که فکر بدی نکردی
به لپ تاپش اشاره و حرف راعوض می کند: حتما بخونیدشون!. فتح خ*و*ن تموم
شد؟!
کتاب فتح خ*و*ن را کنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم:
-نه. پنج فصلش رو خوندم فقط.
کند پیش نرید. البته…شاید دلیلی داشته.
-اره! راستش کارم همین بود.
به پشتی مبل تکیه میدهد، دست به س*ی*ن*ه صاف میشیند و میگوید: خب
درخدمتم.
-چطوری بگم؟ حس عجیبـی به نویسنده اش پیدا کردم. بیشتراز یک مقدار
بهش گرایش دارم! من …
بگید راحت باشید! تااینجاش که خیلی خوب بوده.
بدون مقدمه می پرانم:
-یحیی. من نمیخوام ع*م*ر س*ع*د باشم!
رنگ چهره اش یکدفعه به سفیدی می نشیند. بااسترس می پرسم: چی شد؟!
به جلو خم میشود، دو ارنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایـی ارام می
پرسد: چی شد که حس کردید ممکنه عمر باشید؟!
-فقط عمر نه! سپاهی که جلوی پسرفاطمه س ایستادن! میترسم فصل بعد رو
بخونم. نمی دونم من کدوم شخصیت این کتابم. گیج شدم. میترسم
بغض می کنم و ادامه میدهم:
-نکنه جز کسایـی باشم که باهزار توجیه و بهانه امر عقل و امیرالمومنین
ذهنیشون، سر امام رو از قفا…
سرش را بالا میگیرد و یک لحظه به چشمانم نگاه می کند. سریع ازجا بلند
میشود و میگوید: یه لیوان اب بخورید. بعد حرف میزنیم. دارید…گر.. یه می
کنید…
کلافه سرش راتکان میدهد و به طرف دستشویی می رود. ازجا بلند میشوم و به
اشپزخانه می روم. بی حوصله یک لیوان بلور بر میدارم و از شیر لب به لب
ابش می کنم. آذر لبخند دندان نمایـی میزند و درحالیکه بسته ی مرغ را
دردستش فشار میدهد، میپرسد: یحیـی چی می گفت؟!
-هیچی. راجع به یه کتاب حرف میزد… می گفت خوبه بخونمش!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۵٫۱۸ ۲۳:۱۰]
#قبله_ی_من
#قسمت۷۸

واقعا؟! همین؟
-بله مگه حرف دیگه ای هم باید زده شه؟!
اخم ظریفی میان ابروهای نازک و مدادکشیده اش میدود
نه! فقط پرسیدم…
پشتش را می کند و دوباره مشغول کارش میشود. کمی ازآب را سر می کشم و
لیوان رادر ظرف شویـی میگذارم. به پذیرایی برمی گردم و روی مبل می نشینم.
یحیـی ازدستشویی بیرون می آید و درحالی که استین هایش را پایین میدهد،
زیر لب ذکر میگوید! حتم دارم وضو گرفته. بی اختیار لبخند می زنم و منتظر
می مانم. جلو می آید و سرجای قبلی اش می شیند.
خب! داشتید می گفتید!.
-همین… کلا میخوام کمکم کنی… نمی دونم چم شده! توی یه چاه افتادم و
سردرگمم. اصن نمی دونم کی هستم!
دوست دارید جز کدوم گروه باشید؟!
-معلومه!
میخوام به زبون بیارید.
دوست دارم جز گروهی باشم که منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرکت کردم و به
کربلا رسیدم!
چرا؟
-چون. چون خوبن.
ازکجا اینو میفهمید؟!
-چون پاکن… چون اهل بیت رسول خدا ص هستن! چون صادق ان و…
جمله ام را کامل می کند: و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن! حتی سفر اخر
و فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده! چون به اطاعت از امر و چیزی که
بالاسری براشون مقدر کرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن! به عبارت
امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنی! درسته؟!
سرم را تکان میدهم.
دخترعمو! دوست دارید اسطوره باشید؟!
گنگ به جلد کتاب زل میزنم: یعنی چی؟.. چطوری؟
راحته. ولی اول باید بخواید! گرچه ممکنه اوایلش سخت باشه.
میخوام!
تبسم گرمی لبهایش را می پوشاند: بهتره خوب فکر کنید…یهو تصمیم نگیرید. چندروز
فرصت میدم.. کتاب رو تموم همراهش فکر کنید!.
-آخه…
تصمیم عجولانه پایه های سستی داره! زود میشکنه… میخوام از ریشه محکم
کارکنید!
خب…
می دونم میخواید چی بگید! راجع به ترستون… بهتون اطمینان میدم که عمر نیستید!
از جا بلند می شود و نگاهم می کند. نگاهش عجیب و پراز درد است. خبری از یحیـی
خشک و جدی باان نگاه های چپ و از خود راضی نیست. نمیفهمم چرا دوست دارم
ساعتها
به نگاهش خیره شوم! دربرهوت دست و پا میزنم. برهوت میان محیای قبل و بعد…و
یک
موجود که هرگاه تصویرم را در چشمانش می بینم، دلم اشوب میشود.
“حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله
بود”
ده ها بار این جمله را تکرار می کنم…
بغض می کنم و اشک درچشمانم حلقه میزند کتاب را می بندم.. چقدر ممکن است که
یک جمله ثقیل باشد؟! به چه حد؟! با ماژیک مشکی جمله را روی یک برگه ی آچهار می
نویسم
و کنارتخت، روی دیوار با چسب نواری می چسبانم و به کلماتش دخیل می بندم. مگر
می شود امام باشی و هیچ نداشته باشی؟! چقدر باید دنیا باتو کج خلقی کند که همه
هستی ات را ازدست بدهی؟! دستم راروی کلمه ی حسین میکشم و بی اراده اشک می
ریزم.
این کتاب چه بود که واقعه ی جانسوز کربلا با دیدگاهی جدید روایت کرد و جمالتش
را
مثل خوره به جانم انداخت؟! ازدرکش عاجزم! کسی باشی که کائنات بند حرکت
چشمان
و باشد، کسی باشی که بایک اشاره توان کن فیکون داشته باشی، آنوقت به برهه ای
از زمان برسی که با تمام عظمتت بالای بلندی بایستی و قطعه قطعه شدن رویایت را
ببینی! به تماشای فریادهای وا آمده بایستی و الحول وال قوه اال یاالله بگویی! تو که
هستی حسین؟ که هستی که از یک ظهر تا غروب محاسنت به سپیدی نشست! که
هستی که
باان وجود ازلی ات به بالای بالین فرزند اکبرت رسیدی و ندانستی چطور جسم
رشیدش
را به خیمه برگردانی! اینها روضه نیست… درداست. درکی ندارم. گریه ام شدید می
شود و به هق هق می افتم!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۵٫۱۸ ۲۳:۱۵]
#قبله_ی_من
#قسمت۷۹

چقدر مغرور بودم… چطور فکر می کردم هرچه می گویم درست است. به چه چیزخودم
می نازیدم؟! چطور جلوی خدا گردن کشی کردم و مثل اسبی وحشی تاختم؟! بادست
گلویم
رافشار میدهم و چشمانم را می بندم.
-باکی لج می کنی محیا! باخدا؟! یا باخودت؟! بس کن.
چشم باز می کنم و دوباره به برگه نگاه می کنم. چقدر عجیب که تنها فاصله میان خدا
و حسین، جانش بوده. یعنی که او جان را مزاحم تلقی می کرده در مقابل رسیدن به
م*ع*ش*و*ق*ش! دیگر هضم این جمله برایم جز ناشدنی هاست! ازروی تخت بلند
می شوم
و درحالیکه به هق هق افتاده ام، ازاتاق بیرون میروم. هیچ کس نیست.
پدرم همراه عمو به محل کارش رفته تا کمی سرک بکشد. یحیی ماشینش را کارواش
برده.
یلدا هم بایکی از دوستانش به کافه رفته. مادرم و اذر هم به بهشت زهرا رفته اند.
من مانده ام و یک حوض بزرگ. محیا کوچولو و حوضش که دران خون موج میزند! به
سمت
دستشویـی می روم تا صورتم را بشورم. انقدر گریه کرده ام که مغزم در کاسه ی سرم
میجوشد و تیرمیکشد. دردستشویی راباز می کنم، سرم گیج میرود و تلو میخورم.
دستم
رابه دیوار میگیرم و روی زمین کنار در مینشینم. سرم را بین دودستم میگیرم
صدایم را برای ازاد کردن بغض بعدی بلند می کنم. دودستم راروی چشمانم میکشم و
اشک
هارا کنار میزنم. تار می بینم و سرم روی تنم سنگینی می کند! به اطراف نگاه می
کنم و بادیدن در نیمه باز اتاق یحیی به فکر میروم. روزی که به اتاقش رفتم و آن
نامه و امدن بـی موقع یلدا! چقدر دوست داشتم بخوانمش. فرصت خوبی است
چراکه
نه؟! به سختی می ایستم و تلو تلو خوران به طرف اتاقش می روم. در را بااحتیاط
باز می کنم و یک قدم برمیدارم. چشم میگردانم و بادیدن چفیه روی کتابخانه بی
اختیار میان گریه لبخند میزنم. با پشت دست اشکهایم را پاک می کنم و به سمت
کتابخانه آهسته قدم برمیدارم. دست دراز می کنم و به نرمی چفیه را کنار میزنم.
پاکت نامه به نگاهم دهن کجی می کند. باعجله برش میدارم و درش را باز می کنم.
برگه را از داخلش بیرون میکشم و خطوط را از زیر نگاهم میگذرانم. کلمه ی مرگ
چندین بار دران تکرار شده. اخرش را نگاه می کنم.” این صرفا یک وصیت نامه
نیست…
“گیج یک قدم عقب میروم. وصیت نامه اش را نوشته؟! دوباره جمالتش را مرور می
کنم.
اتاق دور سرم میچرخد ” الیـــــس اللــــه بکاف عبده؟
سا۵لم به عزیزان دلم که هر یک به نوبه ی خودشان برای من زحمت بسیار کشیدند.
امروز در بیست و دوم مهرماه سال. قلم دست گرفتم تا فریضه ی دینی و واجب خود
را ادا کنم. خدا را گواه میگیرم که از سال پیش میل به دنیا و زندگی در من از بین
رفته و هر لحظه کسی را طلب می کنم که برای هر نفس و جانی کافیست و سیراب
کننده ی
روح البشر است! میخواهم من را بابت تمام آزارهای خواسته و ناخواسته ام حالا و
برایم از ذات مقدس الهی طلب عافیت کنید. ترسی نیست جز از سراشیبـی قبر، پس
میخواهم زمانی که وجودم از دنیا وداع کرد و تمام اقوام و مال و دارایـی ام از
اطراف قبرم پراکنده شدند برایم قرآن و زیارت عاشورا بخوانید. مادر و خواهرانم
گریه نکنند و صورت نخراشند چرا که در کربلا زینب صبوری نمود و اجازه نداد که صدای
ناله اش را نامحرمان بشنوند. هیچ ارامشـی جز مرگ نیست و چه سعادتی که گر
آخرین
نفس به شهادت ختم شود.”
صدای چرخاندن کلید در قفل در مرا از جا می پراند. برگه را تا می کنم و درپاکت
میگذارم. قلبم دیوانه وار خودش را به دیواره ی س*ی*ن*ه ام میکوبد. اب دهانم را
قورت میدهم و چفیه را روی پاکت میندازم. درخانه باز و پاهایم سست می شود.
چندقدم
عقب میروم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۵٫۱۸ ۲۳:۱۷]
#قبله_ی_من
#قسمت۸۰

دستم را روی س*ی*ن*ه ام میگذارم و نفسم را حبس می کنم. سرکی از لای درنیمه باز
میکشم. یحیی است! گیج چرخی میزنم و به اطراف نگاه می کنم. اگر مرا ببیند حتما
ناراحت میشود. چطور از اتاق بیرون بروم؟! صدای صاف کردن گلویش بند دلم را پاره
می کند. لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاک می کنم. نگاهم به کمدش
میافتد، فکر احمقانه ای در ذهنم جرقه میزند. دوباره از لای در بیرون را دید میزنم.
به اشپزخانه می رود و بعد از چندثانیه صدای باز شدن در یخچال را می شنوم.
اشپزخانه به اتاقش دید دارد. نمیتوانم بیرون بروم. چاره ای نیست! بااحتیاط در
حالیکه لب پایینم را به دندان گرفته ام در کمدش را باز می کنم و بین لباسهایش
می روم. با سرانگشت در را میکشم و به سختی می بندم و درتاریکی محض فرو
میروم.
استین کت سفیدش روی بینی ام میافتد و عطسه ام میگیرد. سرم را پایین میندازم و
دو دستم را روی دهانم فشار میدهم. ارام عطسه می کنم و باپشت دست قطره اشکی
که از
چشمم امده را پاک می کنم. روی چمدانش مینشینم، چشم راستم را می بندم و از
شکاف
باریک در بیرون رانگاه می کنم، خدا کند سراغ کمدش نیاید. روی چمدانش مینشینم،
چشم راستم را می بندم و از شکاف باریک در بیرون رانگاه می کنم. خدا کند سراغ
کمدش نیاید. سعی می کنم ارام تر نفس بکشم. دستم راروی س*ی*ن*ه ام میگذارم و
اب
دهانم رابه سختی فرو میبرم. بااسترس یکبار دیگر بیرون را نگاه می کنم. صدای جیر
باز شدن در اتاقش دلم را خالی می کند! از شکاف در دست و پشت سرش را می بینم

به سمت تختش میرود، ساعتش را از مچ دستش باز می کند و روی بالشتش میندازد.
دکمه
ی اول ودوم پیرهنش راباز می کند. سرم راعقب میاورم و چشمانم را می بندم!
میخواهد
لباسش را عوض کند. پلک هایم راروی هم محکم فشار میدهم. اگر لباسش درکمد
باشد.
نوری که ازشکاف در داخل میدود به تاریکی می نشیند. حضورش راپشت در احساس
می کنم.
عرق روی پیشانیث ام می نشیند…درکشیده و به اندازه ی چند بند انگشت باز میشود.
دستم راروی دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم. همان لحظه نوای دلنشینی
درفضا
پخش میشود میاد خاطراتم جلوی چشام من اون خستگی تو راهو میخوام. تلفن
همراهش
است! در را می بندد و چند لحظه بعد صدای بم و گرفته اش را می شنوم
جانم رسول؟

هوفی می کنم و لبم را به دندان می گیرم.
اخرچه؟! میخواهد مرا ببیند. چه چیزی باید بگویم. چه عکس العملی نشان میدهد؟
دست میندازم، کت سفیدش را آهسته از روی آویز برمیدارم و تنم می کنم. پیراهنش
راهم روی سرم جای روسری میندازم و منتظر میمانم. شمارش معکوس.. یک.. دو…
سه… باز کن درو. چهار…پنج…الان…شیش…هفت …هشت… با.. درباز می شودو
قلبم از شدت هیجان و استرس میترکد! چشمهای تیله ای یحیی به بزرگی دوفنجان
میشود
و روی چشمانم خشک می شود. لبم راانقد محکم با دندان فشار میدهم که زخم می
شود و
دهانم طعم خون میگیرد. دستش را به سرعت روی دودکمه ی بازش میگذارد و
درحالیکه
ازشدت تعجب پلک هم نمیزند، قدمی به عقب برمیدارد و به سرتا پایم دقیق نگاه می
کند. باخجالت سرم را پایین میندازم و پیراهنش راروی سرم جلو میکشم تا خوب
موهایم
را بپوشانم. چانه ام میلرزد و نوک بینی ام میخارد.
منتظر یک تنش هستم تا پقی زیر گریه بزنم! سکوتش کلافه ام می کند. کوتاه به چهره
ی مبهوتش نگاه و بغضم را رها می کنم. بلند بلند و یک ریز اشک می ریزم و پشت هم
عذرخواهی می کنم. او همچنان خیره مانده! باپشت دست اشکم راپاک می کنم و می
گویم:
-به خدا.. بخدا اصن… اصن توضیح میدم… به حرفم گوش کن… من… یحیی
به خدا…هیچی ندیدم…من… اصن …ینی…
بایک دست پیرهن رازیر گلویم چنگ میزنم تا یقه ام را بپوشانم و بادست دیگر پلکم
راپاک می کنم. قدمی جلو می اید و دکمه اش را می بندد.. بغضم راقورت میدهم و به
زمین زل می زنم. کمی جلو تر می اید..
هیچی نگید! باشه؟!
شوکه از لحن ارامش دوباره به گریه می افتم
-من…اصلا نیومدم تا… فقط…اگر گوش کمی…
یک دفعه داد میزند: محیا!
@nazkhatoonstory

4.5 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx