رمان آنلاین مدافع عشق قسمت ۲۱تا ۳۰ 

فهرست مطالب

میم سادات هاشمی داستانهای نازخاتون داستان مذهبی

رمان آنلاین مدافع عشق قسمت ۲۱تا ۳۰ 

رمان:مدافع عشق 

نویسنده میم سادات هاشمی

 

#مدافع_عشق
#قسمت۲۱

فرد قد بلند برمیگردد و شوکه نگاهم میکند!سجاد!!! نفس هردویمان بند مےآید.من باوضعیتےڪه داشتم و او که نگاهش بمن افتاده بود و تو که درحیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان میکنی!! سجاد عقب عقب میرود و درحالیکه زبانش بند آمده ازحال بیرون میرود و به طرف پله ها میدود.یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد…نیستی!!!!همین الان لبه حوض نشسته بودی!
برمیگردم و ازترس خشک میشوم.باچشمهایـےعصبـے بمن زل زده ایـے.ڪےاینجااومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته شده.مچ دستم رامیگیری ..
_ اول ته دیگ و تعارف!بعد دوغ و دلسوزی…الانم شب و همه خواب…خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده..آره؟
تقریبا داد میزنـے…دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
_ چیه؟؟چرا خشک شدی؟؟..فکر کردی خوابم اره؟نه!!..نمیدونم چه فکری کردی؟..فکر کردی چون دوست ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟
_ نه..
_ خب نه چی….دیگه چی!!!بگو دیگه..بگووو…بگو میشنوم!
_ دا..داری اشتباه…
مچم را فشار میدهی..
_ عهه؟اشتباه؟؟…چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟
انقدر عصبی هستی ڪه هرلحظه از ثانیه بعدش بیشتر میترسم!خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانی ات نشسته.
_ بهت توضیح…م..میدم
_ خب بگو راجب لباست…امشب..الان…شونه سجاد!شوکه شدنت…جاخوردنت..توضیح بده
_ فکرکردم…
چنان درچشمانم زل زده ای که جرات نمیکنم ادامه بدهم.ازطرفی گیج شده ام…چقدر مهم است برایت!!
_ فک کردم..تویی!
_ هه !…یعنی قضیه شام پارکم فکر کرده بودی منم اره؟
این دیگر حق باتوست!گندی است که خودم زده ام.نمیخواستم اینقدر شدید شود…
بگذاشتــےام!!..غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت ازتو وفادارتراست

دیگر کافی بود!هرچه دادو بیداد کردی!کافیست هرچه مرا شکستی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم!نمیدانم چه عکس العملی نشان میدهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی!دستهایم رامشت میکنم و لبهایم راروی هم فشارمیدهم.کلمات پشت هم ازدهانت خارج میشود و من همه را مثل ضبط صوت جمع میکنم تا به توان بکشانم و تحویلت دهم.لبهایم میلرزد و اشک به روی گونه هایم میلغزد..
_ تو بخاطر تحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشود شلیک اخر به منی که انبوهی ازباروتم!سرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشمانت!دست سالمم رابالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! تو غیرت داری؟؟؟داشتی که الان دست من اینجوری نبود!!…آره …آره گیرم که من زدم زیر همه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده…تو چی!توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند.و من درحالیکه ازشدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ تو هنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم!شرعا و قانونا! شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست! تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمیبرنت چه برسه مرز برا جنگ!…میفهمی؟؟ من زنتم…زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یروزی میری…اما قرار نزاشتیم که همو له کنیم…زیر پا بزاریم تا بالا بریم! توکه پسر پیغمبری..آسید آسید از دهن رفیقات نمیفته!توکه شاگرد اول حوزه ای…ببینم حقی که ازمن رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟چه جالب!
چهره ات هرلحظه سرخ تر میشودصدایت میلرزد و بین حرف میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم..هرچی شد بازم مثل احمقا دوست داشتم ! مگه نگفتی بگو…مگه عربده نکشیدی بگو توضیح بده…ایناهمش توضیحه…اگر بعداز اتفاق دست من همه چیو میسپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که میگفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی… ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم.بچه بازی کردم…نتونستی بیای دنبالم…نشد! اگر جلوشو نمیگرفتم الان سینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی…اره تو!اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت شام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشه میگم حق باتوعه

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۳۵]
#مدافع_عشق
#قسمت۲۲

باز میگویی..
_ گفتم بس کن!!
_ نه گوش کن!!…اره کارای پارک برای این بودکه حرصت رو دربیارم.اما این جا…فکر کردم تویی!!چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست!!..حالا چی؟بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم…
_ میدونی..میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگ و دفاعو بدلت بزاره…
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی به سینه ات میکوبم…
_ نه!…من …من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم… اره لعنتی دوست دارم… اون دعامو پس میگیرم! برو… باید بری! تقصیر خودم بود …خودم ازاول قبول کردم..
احساس میکنم تنت درحال لرزیدن است.سرم را بالا میگیرم.گریه میکنی..شدیدتراز من!! لبهایت راروی هم فشار میدهی و شانه هایت تکان میخورد.میخواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد…
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوام رامیگیری و بدنبال خود میکشی.به دستم نگاه میکنم خون ازلابه لای باند روی فرش میریزد.ازهال بیرون و هردو خشک میشویم..مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد.فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده…
_ داداش..تو چیکار کردی؟…
پس تمام این مدت حرفهایمان شنونده های دیگری هم داشت.همه چیز فاش شد.اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشوی به طبقه بالا میدوی و چنددقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می ایی.
چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلواررا دستم میدهی…
_ پات کن بدو!
بسختی خم میشوم و میپوشم.سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم.
مادرت باگریه میگوید..
_ علی کارت دارم.
_ باشه برای بعد مادر..همه چیو خودم توضیح میدم…فعلا باید ببرمش بیمارستان.
اینهارا همینطور که به
هال میروی و چادرم را می اوری میگویے.بانگرانی نگاهم میکنی..

_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم..
فاطمه ازهمان بالا میگوید.
_ باماشین ببر خب..هوا…
حرفش را نیمه قطع میکنی..
_ اینجوری زودتر میرسم…
به حیاط میدوی ومن همانطور که به سختی کش چادرم راروی چفیه میکشم نگاهی به مادرت میکنم که گوشه ای ایستاده و تماشا میکند.
_ ریحانه؟…اینایی که گفتید..بادعوا…راست بود؟
سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و بابغض به حیاط میروم.
پرستار برای بار اخر دستم را چک میکند و میگوید:
_ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن…نیم ساعت دیگه بعدازتموم شدن سرم، میتونید برید.
این رامیگوید و اتاق را ترک میکند.بالای سرم ایستاده ای و هنوزبغض داری.حس میکنم زیادی تند رفته ام…زیادی غیرت را برخت کشیده ام.هرچه است سبک شده ام…شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود!
روی صندلی کنار تخت مینشینـے و دستت راروی دست سالمم میگذاری..
باتعجب نگاهت میکنم.
اهسته میپرسی:
_ چندروزه؟…چندروزه که…
لرزش بیشتری به صدایت میدود…
_ چندروزه که زنمی؟
ارام جواب میدهم:
_ بیست و هفت روز…
لبخند تلخی میزنی…
_ دیدی اشتباه گفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهت میکنم.ازمن دقیق تر حساب روزها را داری!
_ ازمن دقیق تری!
نگاهت را به دستم میدوزی.بغضت را فرو میبری…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۳۶]
#مدافع_عشق
#قسمت۲۳

 

arezoo

بسم الله…
بغضت را فرو میبری…
_ فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهےاز زیرحرف در بروی!اما من مصمم بودم برای اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده درخاطر تو بهترمانده تامن!
_ نگفتی چرا؟…چطورتوازمن دقیق تری؟…توحساب روزا!فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی!خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانوم_من!
ادامه میدهی..
_ میخوای بدونی چرا؟…
باچشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
_ اره!…حدسشومیزدم!جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم رارها میکنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.دستت را سمت صورتم مےآوری ،چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی بااشکات ریحانه!
باورم نمیشد.توعلی اکبر منی؟.
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات به آهسته پایین می ایند و روی پیرهنت میچکد. به من و من می افتم.
_ ع…علی…علی اکبر…خون!
و باترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را اززیر چونه ام برمیداری و میگیری روی بینی ات..
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلند میشوی و از اتاق میدوی بیرون.
بانگرانی روی تخت مینشینم…
موتورت را داخل حیاط هل میدهی ومن کنارت اهسته داخل می آیم…
_ علی مطمعنی خوبی؟…
_ اره!…از بی خوابی اینجوری شدم! دیشب تاصبح کتاب میخوندم!
بانگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه ” قبول کردم ” تکان میدهم…
زهرا خانوم پرده را کنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهایش ازغصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویی..
_ من هرچی گفتم تایید میکنی باشه؟!
_ باشه!!…
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی!
آرام وارد راهرو میشوی و بعد هم هال…یاشاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی!! زهرا خانوم لبخندی ساختگی بمن میزند و میگوید:
_ سلام عزیزم…حالت بهتر شد؟دکتر چی گفت؟
دستم رابالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست! دوباره بخیه خورد.
چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را میگیرد…
_ بیا بشین کنار من..
و اشاره میکند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره.کنارش مینشینم و تو ایستاده ای درانتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد!
زهراخانوم دستم رامیگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!…دق کردم تا برگردید..
چندتا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستشوبگو!
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم.شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم
_ وا مامان!ازچی بترسم قربونت بشم.
چشمهای تیره اش را اشک پر میکند..
_ بمن دروغ نگو همین
دلم برایش کباب میشود
_ من دروغ نمیگم..
_ چیزایی که گفتید…چیزایی که…اینکه علی میخواد بره!درسته؟
ازاسترس دستهایم یخ زده .میترسم بویی ببرد.دستم رااز دستش بیرون میکشم.اب دهانم را قورت میدهم
_ بله!میخواد بره…
تو چند قدم جلو می آیـے و میپری وسط حرف من!
_ ببین مادر من! بزار من بهت…
زهراخانوم عصبی نگاهت میکند
_ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم اززبون خودت!
رویش راسمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد
_ تو ام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم
اشک روی گونه هایش میلغزد.
_ گفتی توی حرفات قول و قرار…چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟
دهانم ازترس خشک شده و قلبم درسینه محکم میکوبد!
_ ما…ما…هیچ قول و قراری..فقط….فقط روز خواستگاری…روز..
تو بازهم بین حرف میپری و بااسترس بلند میگویی..
_ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟
_ علی!!! یکبار دیگه چیزی بگی خودت میدونی!!!
بااینکه همه تنم میلرزد و ازاخرش میترسم.دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش میکنم…
_ مامان جون!…چیزی نیست راست میگه!…روزخواستگاری…علی اکبر…گفت که دوست داره بره و بااین شرط …بااین شرط خواستگاری کرد..
منم قبول کردم!همین!
_ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن…اینا چی؟؟؟
گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی…
_ مادرمن! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین!
زهرا خانوم ازجا بلند میشود و باچند قدم بلند بطرفت مےآید…
_ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضیه؟؟ بااین وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ ازوقت باتو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسیکه میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه! نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر بازی؟…
ازجایم بلند میشوم و سمتتان مےآیم

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۳۸]
#مدافع_عشق
#قسمت۲۴

زهرا,خانم بشدت عصبی ایست.سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم راروی شانه مادرت میگذارم
_ مامان تروخدا اروم باش..
چیزی نیست!دست من ربطی به علی اکبر نداره.من….من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه….من…
برمیگردد و باهمان حال گریه میگوید:
_ دختر مگه بابچه داری حرف میزنی؟عزیزدلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه…این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه …. بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه!
_ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم..بفکرمن بود.میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و باتندی جواب میدهد:
_ اره دارم میبینم چقدبفکرته!
_ هست!هست بخدا!!…فقط…فقط…تاامشب فکرمیکرد روشش درسته! حالا..درست میشه…دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم..
تو دستهایت رااز پشت دور مادرت حلقه میکنی…
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم که هنوز اینجام….حق باشماست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده .
نگاهت میکنم .باورم نمیشود ازکسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته… اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز رااز یاد میبرم…چیزی که بمن میگوید مقصر تو نیستی! ومن اشتباه میکنم!
زهراخانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود…بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند.باتعجب اهسته میپرسم
_ همیشه اینقدزود قانع میشن؟
_ قانع نشد!یکم اروم شد…میره فکرکنه! عادتشه…سخت ترین بحثا بامامان سرجمع ده دیقس..بعدش ساکت میشه و میره تو فکر!
_ خب پس خیلیم سخت نبود!!
_ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
_ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن!..
لبخند معناداری میزنی ، پیرهنت راچنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو میکشی..
_ اره!من برم لباسمو عوض کنم…بدجور خونی شده!

مادرت تا یک هفته باتو سرسنگین بود و ماهردو ترس داشتیم ازینکه چیزی به پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و ارامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد.فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد وتو بخوبی جواب های سربالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهترازقبل شده بود اما انطور که انتظار میرفت نبود!تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سرراه من قرارنگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان رامقصر میدانستیم.
باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب
_ خب شما چی میل میکنید؟
وسریع نزدیکش میشوم و درگوشش اهسته ادامه میدهم:
_ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم…
میخندد و خجالت سرخ میشود.فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم
_ اه اه دوساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم
زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید
_ هیس چرا داد میزنیدزشته!!!
یکدفعه تو ازپشت سرش می آیـے،کف دستت راروی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش
_ چی زشته ابجی؟
زینب سرش را مینداز پایین.فاطمه سرکج میکند وجواب میدهد
_ اینکه سلام ندی وقتی میرسی
_ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته…الان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند
_ همیشه مسخره بودی!!
خنده ام میگیرد
_ سلام اقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی
_ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر
ازینکه توهم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و بالخند گرم فشار میدهم.اوهم چشمک کوچکی میزند.
سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای…
_ چه کم حرف شدی زینب!
_ کی من؟
_ اره! یکمم سرخ و سفید!
زینب بااسترس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد
_ کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
اینبار خودش راجمع و جور میکند
_ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟
باچشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی!
فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد
_ تواز کجا فهمیدی؟
میخندی
_ بابا مثلا یمدت غابله بودما!
همه میخندیم ولی زینب باشرم منو را ازروی میز برمیداردوجلوی صورتش میگیرد.
توهم بسرعت منو رااز دستش میکشی و صورتش رامیبوسی
_ قربون ابجی باحیام
باخنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود.با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم،
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۴۰]
#مدافع_عشق
#قسمت۲۵

بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال راروی بینی ات میگذارم…
همه یکدفعه ساکت میشوند.
_ علی…دوباره داره خون میاد!
دستمال رامیگیری و میگویی
_ چیزی نیست زیرافتاب بودم ….طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت رامیگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیست عه! افتاب زده پس کلم همین خواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوی و ازمیز فاصله میگیری.
فاطمه بمن اشاره میکند
_ برو دنبالش
ومن هم ازخدا خواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی
_ چرااومدی؟…چیزی نیست که!چرااینقد گندش میکنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
می ایستم ! عزیزم؟ این اولین باری است که این کلمه رامیگویی.
_ کجاش طبیعیه!
_ خب وقتی تو افتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت رادنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!…
_ دیگه دستمال نمیخوای؟
_ نه همرام دارم.
و قدمهایت رابلند ترمیکنی…
….
پدرم فنجان چایش راروی میز میگذارد و روزنامه ای که دردستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید
_ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! اروم تر…
_ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه اروم خوردش…
پدرم اززیر عینک نگاهی به مادرم میکند
_ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟
_ مسافرت؟ الان؟
_ اره! یه چندوقته دلم میخواد بریم مشهد…
دلمون وامیشه!
مادرم درلحظه بغض میکند
_ مشهد؟….اره! یه ساله نرفتیم
_ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند
_ ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم رااز دست میدادم…کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم!
سرم راتکان میدهم و شیرینی که دردست دارم را نگاه میکنم…
_ هرچی شما بگی بابا
_ خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده اقادومادم بگیم بیان
برق ازسرم میپرد
_ واقعنی؟
_ اره! جا میدن…گفتم که…
بین حرفش میپرم
_ وای من حسابی موافقم
مادرم صورتش راچنگ میزند
_ زشته دختراینقد ذوق نکن!
پدرم لبخند کمرنگی میزند…
_ پس کم کم اماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم….
شیرینی رادردهانم میچپانم و به اتاقم میروم.دررامیبندم و شروع میکنم به ادا درآوردن و بالا پایین پریدن.مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن.خصوصن الان که شیر نر کمی ارام شده.
مادرم لیوان شیرکاکائو بدست دررا باز میکند.نگاهش بمن که می افتد میگوید
_ وا دخترخل شدی؟چرا میرقصی؟
روی تختم میپرم و میخندم
_ اخه خوشاااالم مامان جووونی.
لیوان راروی میزتحریرم میگذارد
_ بیا یادت رفت بقیشو بخوری..
پشتش رامیکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد
یعنی…تواون سرت!شوهرذلیل!
میرود و من تنها میمانم با یک عالم#تو
……
مدتی هست که درگیرسوالی شده ام
توچه داری که من اینگونه هوایی شده ام

….
روی صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم.مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که:
_ چته ازوختی نشستی هی غرمیزنی.
پدرم که درحال بازی باگوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید
_ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خانوم!
خجالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم.دلشوره به جانم افتاده ” نکند نرسند و ماتنها برویم”ازاسترس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و بازمیکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم ازجت بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد:
_ کجا؟
_ میرم آب بخورم.
_ وا اب که داریم تو کیف منه!
_ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟
_ نه مادر!
پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار
آهسته چشم میگویم و سمت آبسردکن میروم اما نگاهم میچرخد درفکراینکه هرلحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبارمصرف راپراز اب خنک میکنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان ازدستم می افتد ..
_ هووی خانوم حواست کجاست!؟
روبه رو رانگاه میکنم مردی قدبلند و چهارشانه باپیرهن جذب که لیوان اب من تماما خیسش کرده بود!بلیط هایی که دردست چپ داشت هم خیس شده بودند!
گوشه چادرم را روی صورتم میکشم ،خم میشوم و همانطور که لیوان راازروی زمین برمیدارم میگویم:
_ شرمنده!ندیدمتون!
ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم میکشد و درحالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد:
_ همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید.
دردلم میگویم خب چیزی نیست که …خشک میشه!
اما فقط میگویم
_ بازم ببخشید
نگاهم به خانوم کناری اش می افتدکه ارایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش ازجای دیگر پراست!
سرم راپایین میندازم که ازکنارش رد شوم که دوباره میگوید
_ چادریین دیگه!یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری!
عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای باراخر نگاهش میکنم
_ مگه اسباب بازیه؟…نه اقای عزیزب

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۴۰]
زارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن..
_ برو اقا!برو بحد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم…ببین بلیطارو چیکار کرد!
نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشود.اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد میدوزی.دست راستت رابالا می آوری سمت دکمه اخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و دریک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دودکمه میبری و بافشار انگشتت دودکمه اول را میکَنی!!!
مرد شوکه نگاهت میکند.باحفظ خونسردی ات سمت من می آیـے و بالبخند معناداری میگویـے
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۴۱]
#مدافع_عشق
#قسمت۲۶

خواستم بگم این دوتا دکمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی…اینجوری خوشتیپ تری!
این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی !!
بازوی مرامیگیری و بدنبال خود میکشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمان می اید.باترس آستینت را میکشم.
_ علی الان میکشتت!
اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی
_ بهتره نیای! وگرنه باید حودت جوابشون رو بدی
و به حراست اشاره میکنی.
مرد می ایستد و باحرص داد میزند
_ اره اونام ازخودتون!!
میخندی
_ اوهوم! همه دهاتی!!
و پشتت به اومیکنی و دست مرا محکم میگیری.باتعجب نگاهت میکنم.زیر چشمی نگاهم میکنی
_ اولن سلام دومن چیه داری قورتم میدی باچشات؟
_ نترسیدی؟ازینکه…
_ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟
_ ترشی؟
_ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟
میخندم.
_ اره!ترشی!
_ نه! اینا فقط ادا و صدان!
_ کارت زشت نبود؟…اینکه دکمشوپاره کردی
_ زشت بود!اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم …..لاالله الا الله…میزدم… فقط بخاطر یه کلمش…
دردلم قند الاسکا میشود!!چقدر روم حساسی!!!باذوق نگاهت میکنم.میفهمی و بحث راعوض میکنی
_ اممم…خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود.
پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف میزند.مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمه هم یه گوشه کنار چمدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم که مارا درچند قدمی میبیند میگوید:
_ ازتشنگی خفه شدم بابا دیگه زحمت نکش دختر …
باشرمندگی میگویم
_ ببخشید باباجون
نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد
_ اصن نیووردی؟؟؟…هوش و حواس نمونده که!
و اشاره میکند به تو!
به گرمی باخانواده ات سلام علیک میکنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن…
باشوق وارد کوپه میشوم و روی صندلی مینشینم.
_ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم کنارهمیم!
فاطمه چمدانش را بسختی جابه جا میکند و درحالیکه نفس نفس میزند کنار من ولو میشود.
_ واقعا که !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که!
حساب سرانگشتی میکنم.درست میگویدماهفت نفریم و کوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم
_ اره اصن تورو ادم حساب نکردم
اوهم میخندد و زیرلب میگوید
_ بچه پررو!
پدرم چمدان هارا یکی یکی بالای سرما درجای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشینند.پدرت کمی دیرتراز همه وارد کوپه میشود و دررا میبندد.لبخندم محو میشود.
_ باباجون؟پس علی اکبر کجاموند؟
سرش را تکان میدهد
_ ازدست شما جوونا ادم داغ میکنه بخدا!
نمیاد!…
یکلحظه تمام بدنم سرد شد باناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟
و به پدرم نگاه کردم
_ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم.اما زیربار نرفت….میگفت کار واجب داره!
حس کردم اگر چندجمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد.نمیفهمم…ازجا بلند میشوم و ازکوپه بسرعت خارج میشوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم.ایستاده ای و به قطار نگاه میکنی.بزور پنجره را پایین میکشم و بغضم را فرو میخورم.به چشمانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. باگلایه بلند میگویم
_ هنوزم میخوای اذیتم کنی؟
سرت را به چپ و راست تکان میدهی.یعنی نه!
اشک پلکم راخیس میکند
_ پس چرا هیچ وقت نیستی…الان..الانم…تنها…
نمیتوانم ادامه دهم و حرفم رانیمه تمام میکنم.صدای سوت قطار و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید.باپشت دست صورتم راپاک میکنم
_ دوس داشتم باهم بریم … بشینیم جلوی پنجره فولاد!
نمیدانم چرا یکدفعه چهره ات پرارغصه میشود
_ ریحانه! برام دعاکن!
هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست.اما انقدر دوستت دارم که نمیتوانم شکایت کنم!دستم را تکان میدهم و قطاراهسته اهسته شروع به حرکت میکند.لبهایت تکان میخورد
_ د…و…س…ت….د…ا….ر..م
باناباوری داد میزنم
_ چیییی؟؟؟؟
ارام لبخند میزنی!!
بعد از چهل روز گفتی چیزی که مدتها در حسرتش بودم!!

دست راستم راروی سینه میگذارم.تپش ارام قلبم ناشی ازجمله اخر توست!همانیکه دردل گفتی!ومن لب خوانی کردم!نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم.جایت خالیست!!امامن سلامت رابه اقا میرسانم!یک ساعت پیش رسیدیم همه درهتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها امدم!پاهایم راروی زمین میکشم و حیاط باصفا را از زیر نگاهم عبور میدهم.احساس ارامش میکنم.حسی که یک عاشق برنده دمدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب:
ارد.ازینکه بعداز چهل روز مقاومت…بلاخره همانی شدکه روز و شب برایش دعا میکردم.نزدیک اذان مغرب است و غروب افتاب.صحن هارا پشت سرمیگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد.گوشه ای از یک فرش مینشینم و ازشوق گریه میکنم.
مثل کسی که بلاخره ازقفس ازاد شده.یاد لحظه اخرو چهره غمگینت…
کاش بودی علی اکبر!!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۴۲]
#مدافع_عشق
#قسمت۲۷

arezoo

مدافع‌حرم‌:
قراراست که یک هفته درمشهد بمانیم.دوروزش بسرعت گذشت و درتمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود ومن دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.علـےاصغرکوچولو بخاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمن بدهند

چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقدارزیادی کاهو باسس را یک جا میخورم.فاطمه به پهلوام میزند
_ اروم بابا!همش مال توعه!
ادای مسخره ای در می اورم و بادهان پر جواب میدهم
_ دکتر!دیرشده! میخوام برم حرم!
_ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه!
_ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده!
فاطمه باکنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمیکند!
_ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تکان میدهم
_ اتفاقا این اقا شیطون پدرسوختس که تو مخ تو رفته تامنو پشیمون کنی
_ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن!
_ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه!
یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم.
_ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریکی!
سرم را تکان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درکمد راباز میکنم ، لباس خوابم را عوض میکنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم.روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم.فاطمه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم
_ مثل خلا شدی!
اخم میکند و درحالیکه بادستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید
_ ایشششش! تو زائری یافوضول؟
زبانم را بیرون می اورم
_ جفتش شلمان خانوم
اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری اب برمیدارم و بیرون میزنم.تقریبا تا اسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید ازین خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دکمه برمیدارم.آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشیدباقدمهای بلند سمتش میروم…

_ سلام خانوم!شبتون بخیر…
_ سلام عزیزم بفرمایید
_ یه ماشین تاحرم میخواستم.
_ برای رفت و برگشت باهم؟
_ نه فقط ببره!
لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظرروی مبل های چیده شده کنار هم بنشینم…
در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.هوای نیمه سرد و ابری ومنی که بانفس عطر خوش فضا رامیبلعم. سرخم میکنم و ازپنجره به راننده میگویم
_ ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب.
راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرکت میکند.
چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه…بی اراده لبخند میزنم و نگاهم رابه گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم رااینبار نه روی سینه بلکه بالا می اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است…گویی یک منم و تنها تویی که درمقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است که چهره ام را خیس میکند.یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم…ارام ارام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم.یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من…! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم…قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترهاازسرما پف کرده و کنارهم روی گنبد نشسته اند….تعدادی هم روی سقاخانه #اسمال_طلا روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشم. صورتم راروبه اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد..
_ آمده ام…
آمدم ای شاه پناهم بده!
خط امانـے ز گناهم بده…
نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی…اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد ودرفاصله چند ثانیه یکی دیگر…فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از اسمان بهشت هشتم
لطافت این همه لطف رالمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو…زمزمه میکنم:
_ الیس الله بکاف عبده و ….
که دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد و ادامه ایه را میخوانی..
_ و یخوفونک بالذین من دونه…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۴۴]
#مدافع_عشق
#قسمت۲۸

چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم رانگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟…چشمهایم راریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم
_ عل…علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
_ جانم!؟
یک دفعه ازجا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. ازشوق یقه پیرهنت را میگیرم و باگریه میگویم
_ تو…تو اومدی!!..اینجا!! اینجا…پیش…پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت راگاز میگیری
_ عه زشته همه نگامون میکنن!…اره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم.اینگار صدسال میشود که ازتو دور بودم…
_ چجوری تواین حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصن کی اومدی!؟…ورا بی خبر؟؟…شیش روز کجا بودی…گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره..من…
دستت راروی دهانم میگذاری.
_ خب خب…یکی یکی! ترور کردی مارو که!
یکدفعه متوجه میشوی دستت راکجا گذاشته ای.باخجالت دستت را میکشی …
_ یک ساعت پیش رسیدم.ادرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام…دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز اخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی…فقط…اومدم اینجا چون تو دوست….داشتی!
انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایت را نگاه میکنم…خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
_ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟…نه به اون ترمزی که بریدی…نه به اینکه…عجب!
_ نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت رامیچرخانی روی گنبد.حتمن خجالت کشیدی!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود.گوشه چادرم را میکشی
_ ریحانه!پاشو الان خادما فرشارو جمع میکنن…
هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم.
_ ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چندباری سرم راتکان میدهم
_ اوهوم اوهوم!هرروز …
لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی.سرت راکه پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد…
_ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم.
_ خیلی دعاکن.اصرار کن … دست خالی برنگردیم .
بازهم سکوت میکنم.سرت را بالا میگیری و به اسمان نگاه میکنی
_ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفت راتایید میکنم.
_ خب حالا میخوای همینجا وایسی وخیس بخوری؟
_ نچ!
کنارم می ایستی و باشانه تنه به تنه
میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه باتو بودن برایم عین رویاس…توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم!صحن سراسر نور شده بود.اب روی زمین جمع شده وتصویر گنبد را روی خود منعکس میکند.بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد.زمزمه خواندن زیارت عاشورایت درگوشم میپیچد…مگر میشود ازین بهتر؟ازسرما به دستت میچسبم و بازوات رامیگیرم.خط به خط که میخوانی دلم رامیلرزانی!نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت ….
#من_پاکےات_رادوست_دارم
یکدفعه سرت راپایین میندازی…
وزمزمه ات تغییر میکند
_ منو یکم ببین
سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم…
عرق نوکری ببین…
دلم یجوریه..
ولی پراز صبوریه!
چقد شهید دارن میارن ازتو سوریه..
چقد…شهید…
منم باید برم….
برم …
به هق هق میفتی…مگر مرد هم…
گویی قلبم رافشار میدهند…باهر هق هق تو!…
یک لحظه دردلم میگذرد
#توزمینی_نیستی!… #اخرش_میپری!
اطلب #العشق من المهد الی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود

نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سربه زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم راجلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم.چیزی به اذان صبح نمانده.بادستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
چنددقیقه که میگذرد با کناره کف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی
_ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی…
نگاهت میکنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟…دستهایت را بهم میمالی و کمےبخود میلرزی
_ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟
این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد.تبسم دل نشینی میکنی..
_ مگه داریم ازین خدا بهتر؟..
و نگاهت را بمن میدوزی..
_ خانوم شما وضو داری؟! …
_ اوهوم
_ الان بخاطر بارون توحیاط صف نماز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقا….ازهم جدا شیم.
کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی
_ چطوره همینجا بخونیم؟….
_ اینجا؟..رو زمین؟
ساک دستی کوچیکت را بالا مےآوری،زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی…
_ بیا! سجادت خانوم!
با شوق نگاه مدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب:
ت میکنم.دلم نمی آید سرمارا به رویت بیاورم.گردنم را کج میکنم و میگویم
_ چشم! همینجا میخونیم
توکمی جلوتو می ایستی و من هم پشت سرت.عجب جایی نمازجماعت میخوانیم!!! صحن الرضا،باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست! گرمای وجود تو! چادرم را روی صورتم میکشم و اذان و اقامه را ارام ارام

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۴۴]
میگویم.نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط سفید چفیه ی توست.انتظارداشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی،اما سکوتت انتظارم را میشکند.دستهایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم که یکدفعه روی شانه هایم سنگینی میخوابد.گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام راکنار میزنم. سوئـےشرتت راروی شانه هایم انداخته ای و روبه رویم ایستاده ای….
پس فهمیدی سردم شده!فقط خواسته بودی وقتی اینکار راکنی که من حواسم نیست…
دستهایت را بالا مےآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانه ات
_ اللـــــــــه اڪبر…
یڪ لحظه اقامه بستن رافراموش میکنم و محو ایستادنت مقابل خداوند میشوم.سرت را پایین انداخته ای و باخواهش و نیاز کلمه به کلمه سوره ی حمد را به زبان می آوری.آخر حاجتت را میگیری آقای من!
اقامه میبندم
_ دورکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت…اللــــــه اکبر
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۵۴]
#مدافع_عشق
#قسمت۲۹

هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود.لباست گرمای خودرا ازلمس وجودت دارد…میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود.همه حالات بازمزمه تومیگذرد.
رکعت دوم،بعداز سجده اول و جمله ی “استغفرالله ربی و اتوب الیه ” دیگر صدایت را نمیشنوم…حتم دارم سجده اخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری.سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجده ای…تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه به خاک تربت حسین ع است.چنددقیقه دیگر هم…چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد… تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!…
پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود. دهانم راباز میکنم تاجیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید…
_ ع…ع…علے…؟؟
خادمے که دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند…دست راستم را که ازترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم.میدود سوی ما و درسه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند
_ یاامام رضا….
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند
_ مشدی محمد بدوبیا بدو…
انقدر شوکه شده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم… خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چندلحظه بعد میرسد و با بی سیم درخواست امبولانس میکند.
خادم درحالیکه سعی میکند نگهت دارد بمن نگاه میکند و میپرسد
_ زنشی؟؟؟…
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم…
_ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟
سرم رابسختی تکان میدهم و …ازفکر اینکه ” نکند به این زودی تنهایم بگذاری ” روی دوزانو می افتم…

باگوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که درساک کوچکت پیداکرده ام نگاه میکند.بااشاره خواهش میکندکه روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم.عینکش راروی بینی جابه جامیکند
_ امم…خب خانوم..شماهمسرشونید؟
_ بله!…عقدکرده…
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید…
_ چیرو؟
بااسترس دستهایم راروی زانوهایم مشت میکنم.
_ بلاخره بااطلاع ازبیماریشون حاضربه این پیوند شدید…
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند…
_ سرطان خون!یکی ازشایع ترین انواع این بیماری…البته متاسفانه برای همسرشما…یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یاخوابی که هرلحظه ممکن است تمام شود…
لرزش پاهاو رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی ازبالای عینکش نگاهی مملو ازسوالش را بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم راپایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم.سرم میسوزدو بیشترازآن قلبم.
_ یعنی بهتون نگفته بودن؟….چندوقته عقدکردید؟
_ تقریبا دوماه…
_ امااین برگه ها….چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسرشما ازبیماریش باخبربوده
توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم.اینکه تو…توروز خواستگاری بمن…نگفتی!! من … تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟…
_ هیچی!…دوره درمانی داره!و…فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود!شاید کارتو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند…
بغض گلویم رافشارمیدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم.لبهایم راروی هم فشارمیدهم
_ یعنی…هیچ..هیچکاری…نمیشه?..
_ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه…
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم…قلبم را خرد میکند
دکتر بازبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ باتوجه به دوره درمانی و …برگه و…روند عکسها!وسرعت پیشروی بیماری…تقریبا تا چندماه…البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!..
نفسهایم به شماره می افتد.دستم راروی میزمیگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟..
سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم.دکتر سهرابی از جا بلند میشود و دریک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد..
_ برام عجیبه!..درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله…امیدوار باشید..ناامیدی کار کساییه که خداندارن!…
جمله اخرش مثل یک سطل اب سرد روی سرم خالی میشود..روی تب ترس و نگرانی ام..
#منکه_خدادارم_چرانگرانی؟..

چندتقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی.باقدم های اهسته سمت تخت مےآیم و کنارت می ایستم.از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبےرنگ بیمارستان مےافتد.باسر انگشتم زیرپلکت را پاک میکنم.نفس عمیق میکشی و همانطور که نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی
_ همه چیزو گفت؟…
_ کی؟…
_ دکتر!..
بسختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تاروی سینه ات بالا آمده دست میکشم..
_ این مهم نیست…الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا… تلخ میخندی
_ میدونی…زیادی خوبی ریحانه!..زیادی!

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۰۸]
#مدافع_عشق
#قسمت۳۰

چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری.حرفهایی که مدتهاست درسینه نگه داشته ای..
_ تو الان میتونی هرکارکه دوست داری بکنی…هرفکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم…
لبهایت راروی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم..گفتن بانگفتنش فرق نداره! بهرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی…یعنی…
بغضت را فرومیخوری.
_ یعنی…بلاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم…وهمه چیز فیلمه…
من ..همون اوایلش پشیمون شدم!ازینکه چرانگفتم!؟درحالیکه این حق تو بود!…ریحانه!…من نمیدونم بااینهمه حق الناسی که ….چجور توقع دارم…منو….
اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری… دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم ….میخواستم لحظه اخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه!..ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم…که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه!…دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست…یعنی…دلم میخواد!
اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فکر و باعجله…بخاطر همین بود.فرصتی نداشتم…فکر میکردم رفتنم دست خودمه! ولی الان…الان ببین چجوری اینجا افتادم..قراربود یک ماه پیش برم…
قراربود…
دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است.سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم..
_ چرااینقدر ناامید…عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه…
نمیگم برام سخت نبود!لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی…ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمیکرد! بهرحال تو قراربود بری…ومن پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی….

با کناره کف دستم اشکم راپاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما الان بهترین جای دنیاییم…پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری…میتونی سلامتیت رو…
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست…
حاجت من پریدنه….پریدن….
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتراز تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتراز سه هفته خبر شهادتش بیاد…
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف بامن غذامیخورد… رفت!…ریحان رفت…
بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم اخر نفس به گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم…حسرت…
میفهمی!؟…بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد…دلم مرد بخدا ….مرد…
ملافه راروی سرت میکشی و من ازلرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را.کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم…
” خدایا !….
ببین بنده ات رو….
ببین چقدر بریده….
توکه خبر داری از غصه هر نفسش…
چراکه خودت گفتی
” نحن اقرب الیه من حبل الورید…”
گذشتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود…اما عشقی که ازتو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز راخراب یا وسط راه دستت رارها کنم. خانواده ات هم ازبیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو بایک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردی که سه چهارروز بیشتر میمانیم…پدرم اول بشدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش رابرگرداند.خانواده هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند.پدرت دریک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت…میگفت هدیه برای عروس گلم!هیچ کس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگربرای ما دلخوشی نمیشوند.حالت اصلن خوب نبود و هرچندساعت بخشی ازخاطران مربوط به اخیررا میگفتی…
اینکه شیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت…چون پزشکها میگفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشروی راعقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخرپزشکی ات بودی…اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه میگفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی…واین تورامیترساند.

ازحمام بیرون می آیـے ومن درحالیڪه جانمازکوچکم رادرکیفم میگذارم زیرلب میگویم
_ عافیت باشه آقا!غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و سمتم می آیـے..
_ شماچی؟ غسل کردی؟
_ اره..داشتم!
دستم رادراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شانه ات انداخته ای برمیدارم و به صندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره میکنم
_ بشین..
مبهم نگاهم میکنی
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله راروی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تاموهایت خشک شود.
دستهایت را بالا می اوری و روی دستهای من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!…زود خشک شه بریم حرم..
سرت راپائین میندازی و درفکر فرو میروی.درآینه به چهره ات نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟…
_ به اینکه اینبار برم حرم…یا مرگمو میخوام یا حاجتم….
وسرت را بالا میگیری و به تصویرچشمانم خیره میشوی.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۰۸]
این چه خواسته ای است…
ازتوبعید است!!
کارموهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت میزنم….چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم

چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت راگاز میگیری و می ایستی.مضطرب نگاهت میکنم…
_ چی شد؟؟؟
_ هیچی خوبم. یکم بدنم دردگرفت…
_ مطمئنی خوبی؟…میخوای برگردیم هتل؟
_ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما!
لبخند میزنم اماته دلم هنوز میلرزد…
نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری بادونی وباخوشحالی کنارم می آیـے
_ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم.اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه…
به دو نی اشاره میکنم
_ ولی فکر کنم کلن هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما…
میخندی و ارخجالت نگاهت راازمن میدزدی.تاحرم دست دردستت و درآرامش مطلق بودم.زیارت تنها باتو حال و هوایی دیگرداشت.تانزدیک اذان مغرب درحیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم.ازوقتی که رسیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشی.امامن تمام تلاشم را میکنم تاحواست را پی چیز دیگر جمع کنم.نگاهت میکنم و سرم راروی شانه ات میگذارم این اولین باراست که این حرکت را میکنم.صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم
_ میخوای برگردیم؟
_ نه من حاجتمو میخوام
_ خب بخدا اقا میده ….توالان باید بیشتر استراحت کنی..
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
_ نه یا حاجت یاهیچی…
خدایا چقدر! ازوقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده…
همان لحظه اقایی با فرم نظامی ازمقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند…
نگاه پراز دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی
مرد می ایستدو برای نماز

اقامه میبندد.
توهم دستت رادر جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری.سرت را چندباری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی:
_ هوای این روزای من هوای سنگره…
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره
تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم….
به عکس صورت شهیدامون نگا کنم..
.
.
باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت…انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت رافشار میدهم..
@nazkhatoonstory

2.7 3 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx