رمان رویای نیمه شب قسمت دوم به صورت آنلاین
داستانهای نازخاتون
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوال پرسی دستم را گرفت و مرا نزد آنهایی برد که بالای سکو بودند. آنها هم به احترام من برخاستند. ۹ وقتی نشستیم ابوراجح از من و پدر بزرگم تعریف تمجید کرد در جواب گفتم همه بزرگواری ها در شما
جمع است.»
حکایت شیرینی را که با آمدن من نیمه تمام گذاشته بود به پایان برد مشتریها برخاستند هر کدام سکه ای روی پیشخوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند. با اشاره ابوراجح خدمتکار جوانش «مسرور» ، ظرفی انگور آورد. مسرور از کودکی آن جا کار میکرد ظرف انگور را که جلویم گذاشت از حالت چهره اش فهمیدم که مثل همیشه از دیدنم بیزار است از همان کودکی، وقتی دیده بود که ریحانه به من علاقه دارد کینه ام را به
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دل گرفته بود مجبور بود در حمام بماند. نمیتوانست در گشت و گذارها و بازیهای من و ریحانه همراهی مان کند. ابوراجح دستم را گرفت و گفت: «گرفته ای! طوری
شده؟»
دست پاچه شدم گفتم در مقابل شما مثل یک تنگ بلورم با یک نگاه هر چه را در ذهن و دلم میگذرد
می بینید.
دستم را فشرد و خندید. – ابونعیم هم هر وقت ناراحت و غمگین بود میآمد
پیش من. به چهره مهربانش نگاه کردم چطور میتوانستم بگویم
که ناراحتی ام به خود او مربوط میشود. چهره اش مثل
همیشه زرد بود و موی تنک و پراکنده ای داشت. لبخند
که میزد دندانهای زرد و بلندش بیرون می افتاد. عجیب بود که با آن چهره زرد و لاغر، نجابت و مهربانی
در چشم هایش موج
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میزد چشم هایش همان حالت چشم های ریحانه را
داشت. سالها پیش پدر بزرگ گفته بود: «هیچ کس باور نمیکند که ریحانه به آن ،زیبایی فرزند چنین پدری باشد؛ مگر این که به چشمهای ابوراجح دقت کند. از صحن حمام صدای ریزش آب و گفت وگوی نامفهوم مشتری ها میآمد ،مسرور با حوله ای به استقبال مردی رفت که داشت از صحن بیرون میآمد آن مرد حوله را به دور خود پیچید و پاهایش را در حوض زد. قوها به آن طرف حوض رفتند روی سکوی ،مقابل سه نفر خود را خشک میکردند و لباس میپوشیدند. دو نفر آماده میشدند وارد صحن حمام شوند مسرور حوله هر کس را که میگرفت جایی میگذاشت تا وقت خودش روی دوش صاحبش بیندازد اولین و آخرین نگاه مشتری ها
به قوها بود.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میخواستم آن قدر شجاع باشم که آنچه را در دلم بود به ابوراجح بگویم میدانستم که با آرامش به حرف هایم گوش میدهد اما نمیدانستم چرا باید چیزی به نام مذهب بین ما فاصله بیندازد اگر چنین فاصله ای نبود چقدر احساس خوشبختی میکردم و حرف زدن درباره ریحانه و آینده راحت بود برای این که زیاد ساکت نمانده باشم گفتم در راه نزدیک بود تخم مرغ های
دست فروشی را لگد کنم.
ابوراجح گفت: «ذهن و دلت اینجا نیست. کجاست؟
نمیدانم باید کاری کنی که نزد صاحبش برگردد. فروشنده ای که شاهد این صحنه بود خنده اش گرفت. –
کنیزکی هم به من خندید تا حالا این جوری گیج
نبوده ام.
ابوراجح دستش را جلوی دهانش گرفت و از ته دل
خندید.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خدا به دادت برسد فرزند این چیزهایی که تو
میگویی نشانه آدمهای شوریده و عاشق است. لابد ماه رویی با تیر نگاهی تو را به دام عشق خود مبتلا کرده و خبر نداری مسرور دست زیر چانه گذاشته و داخل اتاقک چوبی نشسته بود تا از آنها که میخواستند بروند پول بگیرد. میدانستم کنجکاو است بداند چه میگوییم. درست فهمیدی ابوراجح نمیدانم آنچه بر سرم آمده عشق است یا یک بلای دیگر تا مدتی پیش با خیال راحت توی کارگاه مشغول کار بودم. آن قدر پدر بزرگ اصرار کرد تا بالاخره آمدم پایین و کنار دستش مشغول فروشندگی شدم میگفت زرگر باید خوش قیافه باشد تا مشتری به خرید رغبت کند. بفرما این هم
نتیجه اش!
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
فروشنده نباید بدترکیب و ژولیده و بداخلاق باشد، اما زیبایی فراوان هم آسیبهایی دارد این درست نیست که مشتری به جای این که با خیال راحت به فکر خرید جنس مورد نیازش باشد تحت تأثیر زیبایی فروشنده قرار گیرد و کلاه سرش برود؛ مخصوصاً در شغل زرگری که بیشتر مشتریها زن هستند من و مسرور از این جهت خیالمان راحت است؛ نه زیباییم و نه با زنها
سروکار داریم.
باز خندید گفتم اگر کسی به عشق من گرفتار میشد طبیعی بود اما حالا این من هستم که گرفتار شده ام. همیشه سعی میکردم مراقب نگاهم باشم. پدر بزرگم میگوید: «تو مثل دختران عفیف باحیا هستی و مقابل زنها چشم بلند نمیکنی باور کنید که عشق گاهی ناخواسته به خانه دل پا میگذارد دو نگاه به هم گره میخورد و آنچه نباید بشود میشود.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
فاصله ما با مسرور زیاد نبود میتوانست صدای ما را بشنود ابوراجح سری تکان داد و بازویم را فشرد. سعی میکرد دیگران را درک کند زود قضاوت نمیکرد گفت عشق برای یک زندگی مشترک خوب است ولی اگر ازدواج و زندگی مشترکی در کار نباشد باعث اضطراب و ناراحتی میشود. اگر پرهیزکار باشیم میتوانیم مشکل عشق را درمان کنیم تو باید یکی از دو کار را انجام دهی ببین اگر آن دختر برای زندگی با تو مناسب است با او ازدواج کن اگر مناسب نیست ازش دوری کن تا
فراموشش کنی
– مگر میشود؟
اگر مدتی او را نبینی و از خدا یاری بخواهی فراموشش میکنی هر چیزی دوا و درمانی دارد. دوای عشق های بی فایده و آزاردهنده همین است که گفتم.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اما ابوراجح او کاملاً برای من مناسب است. اگر شما هم میدانستید او کیست میگفتید که همسری بهتر از
او گیرم نمی آید. – عشق این طوری است. چشم آدم را از دیدن عیبهای معشوق کور میکند و خوبیهایش را هزار برابر جلوه
می دهد.
پدر بزرگم هم مطمئن است که او میتواند
مناسب ترین همسر برایم باشد.
ابونعیم انسان با تجربه ای است نمیفهمم پس چرا
این طور درمانده ای؟ تو که او را دوست داری پدر بزرگت هم که موافق است. میماند این که از او خواستگاری
کنی.
به قوها خیره شدم آنها مشکلات آدم ها را نداشتند.
باید حقیقت را میگفتم. او و خانواده اش شیعه اند.
ابوراجح جاخورد و ساکت ماند. پس از دقیقه ای
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
برخاست و از سکو پایین رفت. نمی دانستم اگر میفهمید درباره که حرف می زنم چه عکس العملی نشان میداد. کنار حوض نشست دستش را به آب زد. قوها به طرفش رفتند. آنها را نوازش کرد بدون آن که به من نگاه کند گفت زیاد پیش میآید که به خواستگار جواب رد میدهند در این صورت چاره ای
جز صبر نیست.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم. حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود در راه حمام پیش بینی کرده بودم که ابوراجح چنین توصیه ای میکند. مسرور ترجیح داده بود در اتاقک بماند و از ماجرا سر در بیاورد. گوش تیز کرده بود و خود را به شمردن سکه ها سرگرم نشان می داد بعید نبود حدس زده باشد درباره ریحانه صحبت
می کنم.
به لبه سکو نزدیک شدم صدا در فضای زیرگنبد می پیچید آهسته گفتم از سالها قبل متوجه فاصله هایی شده ام که میان ما و شما است. با هم مثل برادریم با هم معامله میکنیم و کار میکنیم با هم نماز میخوانیم به هم کمک میکنیم. من و شما یکدیگر را دوست داریم به دیدن هم میرویم چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتاب مان یکی است باز هم باید فاصله هایی بین ما باشد؟ ابوراجح سر برگرداند با لبخند به من نگاه کرد و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
گفت: سؤال خیلی مهمی است.
برخاست و آمد لبه سکو نشست.
و مهمتر این است که جواب درستی برایش پیدا کنی
کنارش نشستم. شما به هر درمانده ای کمک میکنید به من هم کمک
کنید تا بفهمم.
البته فاصله هایی هست اما نه آن قدر که تبلیغ میکنند و نشان میدهند بین دو دوست صمیمی هم
تفاوت ها و فاصله هایی هست طبیعی است. این
تفاوت ها و فاصله ها مانع دوستیشان نمیشود. هر کس چهره و رنگی دارد و به کاری مشغول است و توی
خانه خودش زندگی میکند آگاهی و هوش دو برادر ممکن است با هم فرق داشته باشد ایمان و پرهیزگاری
آدم ها یکسان نیست مشکل از جای دیگری است.
حکومت
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شخص پلیدی مثل مرجان صغیر را حاکم این شهر قرار داده که دشمن فرزندان پیامبر و شیعیان است. سیاه چالهای دارالحکومه پر است از شیعیان بیگناه شهری که اکثریت ساکنانش شیعه اند، چنین وضعی دارد. قبل از این شیعه و سنی با هم در صلح و صفا زندگی میکردیم؛ حالا میخواهند کاری کنند که یکی مثل تو فکر کند من دشمنت هستم برخوردی که با ما دارند با کافران و بیگانگان ندارند. هزاران یهودی را به این شهر کوچ داده اند تا برتری جمعیت ما را کاهش دهند. جان و مال ما را حلال میدانند به ما نسبتهای ناروا میدهند. عالمان بزرگ ما مانند سید بن طاووس و علامه حلی با ادب و استدلال به این شبهه ها و تهمتها جواب داده اند اما آنها به حقیقت کاری ندارند. باز هم به توطئه هایشان ادامه میدهند. نزدیک به صد سال از انقراض دولت بنی عباس
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میگذرد؛ اما هنوز تفکری را که اشاعه داده اند بیداد میکند. هنوز ناصبیها هستند و اگر قدرتی به دست آورند به جان شیعه میافتند به جای آن که منادی برابری و برادری باشند تخم کینه و اختلاف میباشند و ما را سرکوب میکنند تا مبادا شورش کنیم به جای آن که دست از بی عدالتی و خوش گذرانی بردارند به ستم و جنایت بیشتر پناه میبرند دارند از درون میپوسند و مراقب تهدیدهای خیالی.اند میبینی که ما شیعیان از این فاصله ها و بی عدالتیها بیشتر رنج میبریم تا شما. من اینها را قبول دارم ولی مدت هاست سؤالی توی ذهنم جست و خیز میکند که شما شیعیان باید به آن جواب بدهید. شاید در این صورت مشکل حل شود. با کمال میل سؤالت را میشنوم و اگر پاسخش را بدانم میگویم
” در زمان پیامبر این همه مذهبهای جورواجور نبود. حالا چرا هست؟ شاید حکومت و مرجان صغیر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میخواهند کاری کنند که همه دوباره یکی شویم.
– خیلی دوست دارم در این باره حرف بزنیم تا حقیقت روشن شود ولی شنیده ام که دارالحکومه مرا زیر نظر دارد و از ساده ترین حرفهایی که میزنم ناراضی است. این جا رفت و آمد زیاد است. خبرچینها همه جا هستند.
باید در خلوت صحبت کنیم. به مسرور نگاه کردم حالا داشت با قاشقی چوبی از توی دو کیسه سدر و حنا برمیداشت و در کاسه هایی کوچک
می ریخت.
یعنی چه کسی خبر میبرد؟ نمیدانم ممکن است کسانی با ظاهر مشتری بیایند و بروند و به نقل از من حرفهای نامربوطی بزنند. کسی که از خدا نمیترسد هر کاری میکند
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
مشتری محترمی با سر تراشیده و ریش خضاب کرده از صحن بیرون آمد ابوراجح سه حوله گلدار و اعلا را به او داد تا دور کمر ببندد و روی شانه و سرش بیندازد. شانه و بازوهای او را مالش داد و از شیشه ای که در آن مشک بود کمی به ریش حنایی رنگش مالید. مسرور ظرف انگور را مرتب کرد و جلویش گذاشت. کمک کرد لباس
بپوشد.
فکری ناراحت کننده ذهنم را به خود مشغول کرد. شاید ابوراجح میخواست ریحانه را به مسرور بدهد. لابد اگر مسرور ریحانه را خواستگاری میکرد جواب رد نمی شنید از کودکی نزدش کار کرده بود و ابوراجح به او احتیاج داشت. بارها دیده بودم که مسرور مانند شیعیان با دستهای افتاده نماز میخواند. ابوراجح ترجیح میداد دخترش را به مسرور بدهد تا روزی که
ضعف و پیری او را از پا
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
می انداخت، دامادش حمام را اداره کند و نوه هایش بعدها وارث حمام شوند. همه چیز علیه من بود. انگار زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا ریحانه را
از من بگیرند. آن مشتری محترم موقع رفتن مدتی از نزدیک به قوها نگاه کرد و انعام خوبی به مسرور داد. مسرور با
خوش حالی کفشهای او را جلوی پایش جفت کرد. چند قدمی هم همراهی اش کرد و برگشت. شنیده بودم پدر بزرگ زمین گیری دارد. ابوراجح هوای آن پیر از کار افتاده را هم داشت و کمکهایی به او میکرد. گاهی در نبود مسرور ریحانه و همسرش را به خانه شان می فرستاد تا آنجا را خوب تمیز کنند یک بار هم شاهد بودم که نیمی از غذایی را که ریحانه آورده بود کنار گذاشت تا مسرور به خانه ببرد شک نداشتم مسرور در انتظار روزی بود که ریحانه را بانوی خانه اش ببیند
” مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و جلوی من گذاشت. سعی کرد لبخند بزند از بازی روزگار حیرت کردم روزی ریحانه هم بازی من بود و مسرور به من حسادت میکرد و حالا مسرور ریحانه را در چنگ خود میدید و من به او
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
غبطه میخوردم ابوراجح آمد کنارم نشست مسرور ظرفهای سدر و حنا
را روی طبقی چید تا در دسترس مشتری ها باشد. ابوراجح بوی مشک میداد برای اولین بار از بوی آن بدم آمد. نمیتوانستم مثل گذشته ابوراجح را دوست داشته باشم میخواستم از آنجا بروم. احساس کردم بیگانه ام بوی حمام که همیشه برایم لذت بخش بود حالا سنگین و خفه کننده شده بود شاید مسرور، ریحانه را خواستگاری کرده بود و من خبر نداشتم. آن گوشواره را شاید برای عروسی خریده بودند. مسرور
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
با دیدن آن گوشواره خوش حال میشد و ریحانه برایش زیباتر به نظر میرسید هرگز هم ریحانه نمی گفت که آن را من ساخته ام اگر هم میگفت چه اهمیتی برای مسرور داشت. شاید هم به ریش من و پدربزرگم
می خندید. قوها از هم فاصله گرفته بودند یکی با نوکش پرهایش را مرتب میکرد و دیگری بی حرکت بود و موجهای آرامی که از ریزش فواره درست میشد او را به کندی دور
خودش میچرخاند. ابوراجح گوشه بینی ام را خاراند به خود آمدم و هر طور
بود لبخند زدم.
– توکل کن شاید همسری که در طالع توست همین است. شاید هم دیگری است. اگر همین است که به او خواهی رسید. اگر دیگری است دعا میکنم بارها از این یکی بهتر باشد و در کنارش سعادت مند
هاشم جان خودت را به فکر و خیال نسپار به خدا
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شوی. کسی با موقعیت تو حتی میتواند دختر حاکم را
خواستگاری کند. قویی که به جفتش پشت کرده بود به دانه های انگوری که در پاشویه بود نوک میزد برای پس زدن افکاری که آزارم میداد سعی کردم منطقی فکر کنم. من ثروت مند و زیبا بودم چرا باید خودم را آن قدر کوچک و ضعیف نشان میدادم که دختر یک حمامی بتواند به آن راحتی مرا به بازی بگیرد؟ مسرور بیشتر از من به درد ابوراجح میخورد اگر ریحانه دلش میخواست با مسرور زندگی کند باید میپذیرفتم که لیاقت او همین است. با تلخی سعی کردم به خودم بقبولانم که ریحانه و مادرش تنها به این قصد به مغازه ما آمده بودند که تخفیف خوبی بگیرند. حدس آنها درست بود با دادن دو دینار هشت دینار تخفیف گرفته بودند خودشان هم باور نمیکردند. دست در جیب بردم و دینارها را لمس
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کردم. دیگر تپشی در خود نداشتند و سرد و خشک بودند. دوست داشتم آنها را بیرون بیاورم و در حوض بیندازم آن وقت ابوراجح با تعجب میپرسید که این کار چه معنایی دارد و من در حال رفتن نگاهی به عقب می انداختم و میگفتم بهتر است بروی و معنایش را
از دخترت بپرسی
سکه ها را در مشت فشردم و برخاستم میخواستم از آن محیط مرطوب و خفه کننده فرار کنم. شاید اگر کنار فرات میرفتم و قدری شنا میکردم حالم بهتر میشد. ابوراجح دستم را گرفت و گفت باید فردا بیایی تا در
اتاق کناری بنشینیم و صحبت کنیم.»
به چشمهای مهربانش نگاه کردم از آن همه خیالهای عجیب و غریبی که به دل راه داده بودم خجالت کشیدم چطور توانسته بودم درباره ریحانه آن طور
خیال بافی کنم؟ چهره نجیب و شرمگین او
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
را به یاد آوردم که مثل فرشته ها بی آلایش بود ناگهان صدای گامهایی
سنگین از راه رو حمام به گوش رسید. مردی در لباس سربازان دارالحکومه پرده
ورودی را به یک باره کنار زد و گفت: جناب وزیر تشریف فرما میشوند. برای ادای احترام آماده باشید
” وزیر، مردی لاغر اندام با ریشی دراز بود. عبایی نازک با حاشیه ای طلادوزی شده بر دوش داشت. روی یکی از پله های سکو نشست. پس از نگاهی به اطراف به قوها خیره شد مسرور ظرف انگور را تعارف کرد. وزیر با پشت
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دست اشاره کرد که دور شود سعی میکرد کمتر به
ابوراجح نگاه کند.
– حمام قشنگی داری، ابوراجح
ابوراجح به علامت احترام سرش را پایین آورد و گفت: لباستان را بکنید برای استحمام وارد صحن حمام شوید تا سقف زیبای آنجا را هم ببینید هم فال است و هم
تماشا!»
وزیر از ابوراجح رو برگرداند.
– فرصت نیست از اینجا میگذشتم گفتم بیایم و این
دو پرنده زیبا را ببینم.
باز به قوها نگاه کرد چشمهای کوچک و تندی
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
داشت.
همان گونه اند که تعریف شان را شنیدم انگار پرنده هایی بهشتیاند که از بد حادثه از حمام تو سر
در آورده اند. بیچاره ها
بدون رغبت خندید و متوجه من شد. این جوان زیبا کیست؟ مانند شاهزادگان ایرانی است ابوراجح خواست مرا معرفی کند وزیر اشاره کرد ساکت
بماند. خودش زبان دارد میخواهم صدایش را بشنوم. گفتم من هاشم هستم ابونعیم زرگر پدربزرگ من
است.»
– ابونعیم هنوز زنده است؟
باز با بی حالی خندید و دو دندان نیش بلندش را نشان داد. معلوم بود آدمی است که از قدرتش لذت میبرد و حاضر است دست به هر کاری بزند
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بله خدا را شکر شنیده ام زرگر قابلی هستی اینجا چه میکنی؟ این حمام جای مناسبی برای جوان زیبایی چون تو نیست با
پدر بزرگت میآمدی بهتر بود. دل به دریا زدم و با خنده گفتم «شما هم با حاکم
نیامده اید.»
بلند خندید صدای خنده اش زیر گنبد پیچید.
از جسارتت خوشم آمد من جرأت نمیکنم تنها به اینجا بیایم برای همین با نگهبانها آمده ام. هر کجا
ابوراجح باشد جای خطرناکی است
به ابوراجح نگاه کرد تا او چیزی بگوید. ابوراجح که می دانست وزیر دنبال بهانه ای است ساکت ماند. وزیر
پوزخندی زد و به من گفت به هر حال دیدن تو و این قوهای زیبا را به فال نیک میگیرم
رو کرد به ابوراجح
هرچند خداوند از زیبایی به تو نصیبی نداده اما
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سلیقه خوبی به تو بخشیده حمامی به این زیبایی قوهایی به این قشنگی مشتریهایی با این حسن و
ملاحت و حاضر جوابی
ابوراجح گفت: اجازه بدهید بگویم شربتی خنک برایتان
بیاورند.»
لازم نیست میترسم مسمومم کنی
به قوها اشاره کرد.
فکر نمیکنم در تمام بین النهرین چنین پرنده هایی باشد. در خلوت سرای حاکم حوضی است از سنگ یشم که هنرمندان ،چینی نقشهایی از گل بر آن تراشیده اند. این قوها سزاوار آن حوضند دیروز نزد حاکم بودم از تو سخن به میان آمد به گوش حاکم رسیده که از او و حکومت بدگویی میکنی مبادا راست باشد یکی گفت
در حوض حمام ابوراجح چنین پرندگانی شنا میکنند. چنان آنها را توصیف کرد که حاکم به من گفت اگر
چنین زیبا و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
تماشایی اند ترتیبی بده که به حوض یشم کوچ کنند. با لبخندی دندانهایش را بیرون ریخت چه سخن نغزی به حوض یشم کوچ کنند. حال بر تو منت نهاده ام و با پای خویش به دیدارت آمده ام تا
پیشنهاد کنم برای رفع کدورت هم که شده آنها را به
حاکم تقدیم کنی
ابوراجح کنار حوض نشست قوها به طرفش رفتند.
گفت: «اینها همدم من.اند بهشان عادت کرده ام. مشتریها هم به این دو قو علاقه دارند. کسب و کارم را
رونق داده اند.»
وزیر با بی حوصلگی :گفت آدم بی ملاحظه ای هستی خوب است دست از لجاجت برداری و عاقبت اندیش باشی شاید دیگر فرصتی به این خوبی گیرت نیاید به نظر من یا آنها را به حاکم هدیه بده و یا بهایش را
بگیر.”