رمان رویای نیمه شب قسمت سوم به صورت آنلاین
داستانهای نازخاتون
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
چرا به بازرگانان سفارش نمیدهید که چند جفت از
این پرنده را برایتان بیاورند؟
نشانه های خشم در چهره وزیر نمایان شد. ابله نباش ابوراجح کمی بیندیش مرد این کار چند ماه طول میکشد. حاکم دوست دارد همین امروز این پرنده ها را در حوض خلوت سرایش ببیند و از گناهان تو چشم پوشی کند تو به همان کسی که اینها را آورده
بگو تا باز هم برایت بیاورد صبر حاکم اندک است. سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود مردی را که میخواست وارد رختکن شود به صحن برگرداند.
ابوراجح قوها را به میان حوض راند و ایستاد. اگر گناهی کرده ام از خدای مهربان میخواهم مرا
ببخشد!
رو کرد به وزیر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بسیار خوب قبول کردم نه میخواهم حاکم از تو دل گیر شود و نه این که بر من سخت بگیرد. قوهایم را
به مرجان صغیر هدیه میدهم. وزیر با خرسندی سری تکان داد مرد زیرکی هستی وقتی من از قوهایم میگذرم جا دارد حاکم هم
هدیه ای درخور مقام و بخشندگی اش به من بدهد.
وزیر انگشتش را به طرف ابوراجح گرفت.
این که میشود معامله حاکم خوشش نمی آید. مطمئنم تو با زبان چرب و نرمی که داری میتوانی
راضی اش کنی
مواظب حرف زدنت باش بگو چه میخواهی؟ دو تن از دوستانم بیگناه به سیاه چال افتاده اند.
آزادشان کنید. وزیر چشمان ریزش را از هم دراند تلاش کرد خشم خود را بروز ندهد برخاست
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بهتر بود خودم نمیآمدم و سرباز خشنی میفرستادم تا قوها را مصادره کند و آنها را در دارالحکومه به من تحویل بدهد. جان و مال شما هیچ ارزشی ندارد من که حرف بدی نزدم سعی کنید آرام باشید. این
فقط یک پیشنهاد بود.
دیگر چه میخواستی بگویی با وقاحت تمام ادعا میکنی که دو تن از دوستانت را بی گناه به سیاه چال انداخته ایم میدانی اگر نتوانی این ادعا را ثابت کنی خودت هم باید به آنها ملحق شوی؟ بگذریم از این که در حال حاضر هم سزاوار سیاه چال هستی از اینها که بگذریم جوابت منفی است حاکم از گناه شان نمی گذرد. – دلیلی بر گناه کار و مجرم بودنشان وجود ندارد. همه
میدانند که بدون محاکمه راهی سیاه چال شده اند.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
وزیر خود را به ابوراجح رساند و سیلی محکمی به
صورتش زد. صدای سیلی در فضای زیر گنبد پیچید. ابوراجح که بنیه ضعیفی داشت تلو تلو خورد و روی
زمین افتاد.
دهانت را ببند بوزینه بدریخت ما هر کس را که احساس کنیم برای حکومت خطرناک است به سیاه چال می اندازیم تو اگر عقربی را اینجا ببینی، صبر میکنی تا
نیش بزند؟
به ابوراجح کمک کردم تا برخیزد. – کاش به این جا نمیآمدم راست گفته اند که زبان تلخ
و گزنده ای داری؛ مثل عقرب ابوراجح با بی باکی گفت اگر سرباز خشنی میفرستادی تا این دو پرنده را به زور از من بگیرد و ببرد بدتر و زشت تر از این نمیتوانست رفتار کند حالا که این طور شد، من قوهایم را نه هدیه میدهم و نه میفروشم. من گفته ام و باز میگویم که رفتار
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شما با شیعیان بدتر از رفتاری است که با غیر مسلمانان و کافران دارید و میبینی که راست
گفته ام!»
وزیر به سوی پرده رفت و آن را چنگ زد. قوهایت باشد برای خودت با این وضعی که به وجود آوردی اگر آنها را در دارالحکومه ببینم به یاد تو میافتم و من هرگز نمیخواهم تو را به یاد بیاورم به
راستی که وجود تو شوم است ابوراجح خونی را که از بینی اش راه افتاده بود با دست مال پاک کرد و گفت مثل باج گیران به حمامم آمدی با تکبر حرف زدی بی دلیل عصبانی شدی مثل دیوانگان به من حمله کردی میخواستی پرندگانی را که دوستشان دارم و به کسب و کارم رونق میدهد با تهدید از من بگیری از همه بدتر مقابل حاضران تحقیرم کردی کتکم زدی هنوز هم طلب کاری اگر
ذره ای انصاف
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
داشته باشی میتوانی قضاوت کنی که وجود چه کسی
شوم است!»
چشم های وزیر از خشم دودو زد فکری به خاطرش رسید. بر خود مسلط شد با صدایی که میلرزید گفت میبینم که از جان خودت گذشته ای راست میگویی.
من شوم هستم پس بدان تا این حمام را بر سرت
خراب نکنم رهایت نخواهم کرد. از تو و آن دارالحکومه به خدا پناه میبرم انگار به روزی که باید جوابگوی اعمالتان باشید ایمان ندارید. این قدرت و مقام زودگذر و فانی شما را فریفته پس
هر چه میخواهید بکنید
وزیر سر جنباند.
– تعجب میکنم که چرا آمدنم را غنیمت نشمردی میتوانستی با گشاده رویی دل از این دو پرنده بکنی و
مرا شاد و خشنود روانه کنی به نفعت بود.
ابوراجح دستمال خونی را نشان داد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
همین قصد را داشتم اشتباهم این بود که کلمه حقی بر زبان آوردم حالا هم که طوری نشده در این میان من یک سیلی خورده ام این که نباید سبب کدورت خاطر شما بشود قوها را بردارید و ببرید. دو – سه روزی دل تنگ میشوم خودم را به این تسکین میدهم که قوهایم زندگی بهتری دارند و غرق در ناز و
نعمت اند.
وزیر قبل از آن که در پس پرده ناپدید شود گفت: امروز به هم ریخته ام قوها پیش خودت بماند تا ببینم
تصمیم چه خواهد بود. از آنچه در آن چند دقیقه پیش آمد بهت زده بودم. ابوراجح دست و صورت خود را شست و آب کشید. او را به اتاقی که در راه رو بود بردم تا استراحت کند. به بالش که تکیه داد گفت کار» من دیگر تمام است. اگر خیلی خوششانس باشم به سیاه چال می افتم. فکر نکنم این وزیر بی،کفایت دست از سرم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بردارد. مرد کینه توزی است.» پنجره اتاق به حیاط خلوت باز بود سجاده ابوراجح کنار پنجره پهن بود کتابهایش توی تاقچه کنار هم چیده شده بود. مسرور ظرف انگور را آورد، جلو ابوراجح گذاشت و رفت ابوراجح به شوخی گفت: «صحنه قشنگی نبود. نمیخواستم پس از مدتها که به دیدنم آمدی شاهد آن باشی اما فایده اش این بود که برای
چند دقیقه عشق و عاشقی را از یادت برد. ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم اگر پدر بزرگ بیچاره ات بفهمد اینجا چه اتفاقی افتاد
دیگر نمی گذارد پیش من بیایی
باز هم خندیدیم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود. ابوراجح خوشه ای انگور تعارف کرد و گفت: «بگیر و بخور
که قسمت و روزی خودمان است.
آن را گرفتم و با لذت مشغول خوردن شدم مسرور
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سرک کشید تا ببیند چه خبر است. نمی توانست باور کند که میخندیم با دیدن چشمهای گردشده او باز به خنده افتادیم خوب شد که ماندی و با چشم های خودت دیدی که حکومت با ما چگونه رفتار میکند
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پدر بزرگ چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا
بهترین نمونه های جواهرات و زینت آلات را به خانواده
حاکم عرضه کند و بفروشد اولین بار بود که خانواده
حاکم قرار بود به مغازه بیایند همه چیز را از نزدیک ببینند و آنچه را میخواستند همان جا انتخاب کنند. پدر بزرگ دستور داد علاوه بر مغازه کارگاه و زیرزمین را هم مرتب کنند بعید نبود خانمها هوس کنند به کارگاه
و زیرزمین هم سرک بکشند.
دو محافظ سیاه پوست وارد مغازه شدند. بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیرزمین رفتند و همه جا را پاییدند و توی صندوقها و گنجه ها را گشتند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر زیر رداهایشان معلوم بود. خانمها که آمدند محافظها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
باشند. خانم ها بیست نفری میشدند همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه هم بودند حاکم چند دختر داشت جز کوچک ترین آنها بقیه ازدواج کرده بودند. آنها هم بودند. خانمها عقب تر از همسر حاکم ایستادند و احترام گذاشتند دختران حاکم بدون توجه به مادر با قیل و قال به جواهرات و زینت آلات اشاره میکردند و درباره زیبایی و ارزش هر کدام نظر میدادند. جز سه زن خدمتکار دیگر خانمها صورت شان را با حریر نازکی پوشانده بودند تنها چشمشان پیدا بود. دو تا از زرگرها پایین آمده بودند و با شربت و شیرینی پذیرایی
می کردند.
احساس کردم کوچکترین دختر حاکم را قبلاً دیده ام. در این دو هفته گذشته چند بار به مغازه آمده بود و جواهرات گران بهایی خریده بود
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پدر بزرگ میگفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است. با دیدن یکی از زنهای خدمتکار مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند همان دختر حاکم است. هر بار تنها با همان خدمتکار آمده بود با خود گفتم: «با علاقه ای که این دختر به طلا و جواهرات دارد بیچاره مردی که همسرش خواهد شد به خودم جواب دادم زیاد هم بد نیست با این همه طلا و جواهری که دارد شوهرش
می تواند خود را مرد ثروت مندی بداند. میدانستم نامش «قنواء» است. تمام جوانان حله این را
میدانستند مشهور بود که دختر ماجراجویی است. گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می زد. حتی شنیده بودم چند بار خود را به شکل پسرها در آورده و در بازار دست فروشی و شعبده بازی کرده
است.
لوله های کاغذ را باز کردم و طرحهایم را به همسر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حاکم نشان دادم قنواء کنارش ایستاده بود و پوزخند زنان به توضیحات من گوش میداد. خواهرانش از پشت سر او گردن میکشیدند همان طور که فکرش را میکردم طرح انگشتری که در آن دو اژدها، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند توجهشان را جلب کرد. قنواء به من چشم دوخت و گفت: «من یک سری کامل از این مدل را میخواهم؛ خیلی زیبا و ظریف و خیلی
زود.» شبحی از لبخندش را دیدم داشت از موقعیت خودش لذت میبرد. معلوم بود مادر و خواهرانش خیلی دوستش دارند بیش از حد به او میدان داده بودند. خیال میکرد میتواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود. حساب دار سفارشها را تند و تند یادداشت میکرد. به او گفتم چنین بنویسد: «یک سری کامل شامل انگشتر النگو، گردن بند
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بازوبند کمربند موگیر و خلخال از مدل دو اژدها بیرون مغازه محافظها به مشتریها میگفتند یا بروند و یا دور بایستند و منتظر بمانند تا خرید خانم های دارالحکومه تمام شود. بالاخره پس از ساعتی خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند. به اندازه فروش یک هفته مان خرید کرده و یا سفارش داده بودند. همسر حاکم به پدربزرگ گفت: «پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه خریدیم پرداخت شود.»
پدر بزرگ همراه با تعظیم سیاهه ای از آنچه را خریده بودند به او داد و گفت: هر طور میل شماست؛ اما اگر
اجازه بدهید خودم به دارالحکومه بیایم.»
زنها میخواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره چیزی را به مادرش یادآوری کرد مادرش
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
گفت: یکی را بفرستید تا جواهرات و اشیای گران بها و تزیینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر
می خواهد مرمت کند.
پدر بزرگ گفت: «اگر صلاح میدانید جواهرات را بدهید خدمت کاری بیاورد. ما اینجا همه مواد و ابزارهای لازم را
برای صیقل و تعمیر داریم.
– حمل آن همه جواهرات به بیرون از دارالحکومه هم
مشکل است و هم خلاف احتیاط کسی را که میفرستید باید از پس فردا در دارالحکومه مشغول به
کار شود. پدر بزرگ فکری کرد و گفت نعمان برای این کار مناسب است. او جلادهنده ها را خوب میشناسد و در مرمت و
تعمیر استاد است.»
قنواء گفت: بهتر است هاشم را بفرستید. چهره
اشراف زادگان را دارد.
مادرش مرا ورانداز کرد و از پدربزرگ پرسید
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کارش چطور است؟»
پدر بزرگ از زیر دستار پشت گوشش را خاراند و گفت:
در کارهای زرگری مهارت خوبی دارد زیباترین کارهایی که خریدید از طرحها و یا ساخته های اوست اما دوست ندارم از من دور شود هاشم هنوز خیلی جوان است؛ آداب دارالحکومه را به خوبی نمیداند. اجازه دهید
نعمان در خدمت شما باشد.»
قنواء پشت چشم نازک کرد و گفت: «این قدر حرفتان را تکرار نکنید از طرحهای این جوان خوشم آمد.
میخواهم اگر فرصت کردم چگونگی طراحی کردنش را
ببینم او را در دارالحکومه خواهیم دید.
مادرش راه افتاد تا از مغازه بیرون برود.
اتاقی را به عنوان کارگاه برایش در نظر میگیریم. دست مزدش پس از پایان کار پرداخت میشود
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
قنواء قبل از رفتن آهسته به من گفت: آنچه را سفارش دادم باید آنجا بسازی دوست دارم کار کردنت را ببینم گفتم: «ساختن آنها به یک کارگاه مجهز
نیاز دارد.
قنواء شانه ای بالا انداخت. – هر چه لازم است برایت آماده میشود.
زنها که رفتند پدر بزرگ به من گفت: حق با تو بود نباید تو را از کارگاه به
فروشگاه می آوردم. اما من کنجکاو شده بودم دارالحکومه را از نزدیک ببینم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اتاقم در طبقه دوم خانه مان بود. آنجا را به سلیقه خودم آراسته بودم چند تا از طراحی هایم یادگارهایی از پدرم و اشیای ظریفی که در سفرها خریده بودم به در و دیوار آویزان کرده بودم همان جا میخوابیدم تختم کنار پنجره بود و شبها به آسمان نگاه میکردم تا به خواب میرفتم پیش از آن که ریحانه را در مغازه ببینم احساس خوش بختی میکردم خسته از کار روز در بسترم دراز میکشیدم و راضی از زندگی بی دغدغه ام خود را به سفرهایی که خواب برایم تدارک میدید میسپردم. گاهی ساعتی پس از شام پدربزرگ با دو پیاله جوشانده آرام بخش که ام حباب آماده میکرد به اتاقم میآمد چند دقیقه ای را به گفت و گو میگذراندیم. میگفتیم و میخندیدیم و برای آینده نقشه می کشیدیم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
آن شب هم مثل چند شب قبل آرام و قرار نداشتم تا
دیر وقت خواب به چشمم نیامد از پنجره به حرکت آرام
شاخه های نخل زیر ابرهای تیره چشم دوختم و تا سحر
به آینده بی سرانجامم فکر کردم هیچ راهی در مقابلم
نمی دیدم هر سو بن بست بود بین من و ریحانه دیواری
بود که هیچ دریچه ای در آن باز نمیشد. بارها در دل ساکت و سنگین شب صحنه آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم میخواستم از معمای عشق سر درآورم چه اتفاقی می افتاد که یک نگاه یا یک لبخند میتوانست قلابی شود و انسانی آزاد را به دام اندازد؟ میان خواب و بیداری سعی میکردم بدانم چه چیزی از وجود ریحانه مرا آن طور به هم ریخته بود؛ شبحی از چهره اش نگاهش که لحظه ای به نگاهم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟
همه اینها؟
” هیچ کدام شان؟ همه اینها بود و هیچ کدام شان نبود. امیدوار بودم پس از چند روز فراموشش کنم ولی نتوانستم مثل صیدی بودم که هر چه بیشتر تلاش میکردم بیشتر گرفتار حلقه های دام میشدم گیج و ناامید در بسترم نشستم و چنگ در موهایم زدم باید در ظلمتی که دوره ام کرده بود راهی به روشنایی میگشودم. در آن بیچارگی این تنها چاره بود؛ ولی
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
چگونه؟
تصمیم گرفتم صبح فردا سراغ ریحانه و مادرش بروم و هر چه را در دل داشتم به آنها بگویم. ساعتی بعد تصمیم گرفتم سراغ ابوراجح بروم و با فریاد بگویم: «آن مشتری که علاوه بر گوشواره دل مرا هم با خود برد
دختر تو بود.
وقتی فکر و خیالم پس از جست و جوی کوره راهی باز به بن بستی صخره مانند بر می خوردند خود را
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
روی بالش می انداختم و به خواب التماس میکردم بیاید و مرا با خود به سرزمین رؤیاها ببرد. در آن شبها ،خواب خرگوشی گریزپا بود که هر چه سر در
پی اش میگذاشتم بیشتر از من می گریخت. دلم میخواست او را در خواب ببینم و بگویم «تمام خاطره های گذشته ما با یک نگاه تو در ذهن و دلم به رقص درآمده اند. آرزو داشتم در خواب با او کنار پل فرات قدم بزنم و درددل کنم در خواب هم آرامش نداشتم او را میدیدم اما همراه با مسرور که از من
دور میشدند. شبی خواب دیدم مسرور گوشوارههای ریحانه را کند و از بالای پل میان رود انداخت. من که دزدانه مراقب شان بودم در آب شیرجه رفتم تا گوشواره ها را پیدا کنم بر بستر رود پیدایشان کردم ولی چنان بزرگ شده بودند که با زحمت توانستم آنها را از جا بکنم و به سطح آب بیاورم به پل نگاه کردم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
هیچ کس آنجا نبود سنگینی گوشواره ها مرا به زیر آب میکشید به پشت سر که نگاه کردم ریحانه و مسرور را در قایقی پر از انگور دیدم هر چه دست و پا میزدم و شنا میکردم قایق از من دورتر و دورتر
می شد.
صبح به کندی از پله ها پایین رفتم پدربزرگ در حیاط روی تخت چوبی منتظرم نشسته بود. نزدیک که شدم
ایستاد. شانه هایم را گرفت و خیره نگاهم کرد. چی شده هاشم؟ چرا رنگ پریده و بی حالی؟ چرا نیامدی
صبحانه بخوری؟
گیج و منگ بودم نمیتوانستم روی پا بایستم روی
تخت نشستم.
نمیدانم دیشب بیخوابی به سرم زده بود. وقتی هم به خواب رفتم باز خوابهای پریشان دیدم. دیگر وقتی شب میشود وحشت میکنم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی فردا باید به دارالحکومه بروی با این حال و قیافه که
نمیتوانی بروی
خدمت کارمان را که پیرزن مهربانی بود صدا زد.
– ام حباب
ام حباب از آن طرف حیاط سرش را از اتاقی بیرون
آورد.
– بله آقا.
این بچه مریض احوال است. امروز در خانه میماند. باید حسابی تیمارش کنی ظهر که آمدم باید صحیح و
سالم تحویلم بدهی
خیالتان راحت باشد آقا
رو کرد به من و گفت این حالتها برایم آشناست. نگران کننده است به ریحانه علاقه پیدا کرده ای درست است؟ حدس زده بودم حالا چه باید کرد؟ هیچ راه حلی
برای ازدواج تو با او به فکرم نمیرسد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
گرفتاری مان که یکی دوتا نیست از رفتار دیروز قنواء هم بر می آمد که شوهر
آینده اش را پیدا کرده
نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم
چه میگویی پدر بزرگ؟
کنارم نشست و دست روی شانه ام گذاشت. تو آن قدر خامی و آن قدر ،ریحانه ذهن و دلت را پر
کرده که متوجه اطرافت نیستی
ایستادم سرم گیج رفت.
اگر این طور است به دارالحکومه نمی روم.
مرا سرجایم نشاند و خودش برخاست.
زود تصمیم نگیر فکرش را که میکنم میبینم این طوری بد هم نیست به نفع توست که قنواء را به ریحانه ترجیح دهی مرجان صغیر ناصبی است؛ با شیعیان دشمنی میکند اما وصلت با او افتخار بزرگی است. اگر پایت به دارالحکومه باز شود
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خیلی زود ریحانه را فراموش میکنی یعنی در واقع
چاره دیگری نداری
سرم را میان دستها گرفتم.
– نه پدربزرگ نه
آرام باش پسرم
– شما از ثروت مندان این شهرید به فکر آینده ام هستید ولی نمیتوانید چیزی را که میخواهم به من
بدهید. ضعف و ناامیدی اشکم را راه انداخت چند قطره ای روی
پیراهنم چکید کنارم نشست و در آغوشم گرفت. جوانک دیوانه نمیدانستم این قدر به آن دخترک
فتنه انگیز علاقه پیدا کرده ای تقصیر من است که از کارگاه بیرونت کشیدم اگر همان جا مانده بودی این
همه گرفتاری پیش نمی آمد. ام حباب که چاق و قدبلند بود، سراسیمه و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
نفس زنان پیش آمد. خودم این قصاب از خدا بیخبر را خفه میکنم گوشت دیروزش فاسد بوده و این طفلک مادر مرده مسموم شده. از غبغب آویزان و لرزانش خنده ام گرفت. لبخندم را که دید نفس راحتی کشید و گفت: «آه خدا را شکر پس حالت خیلی هم بد نیست مرا بگو که میخواستم این قصاب بیچاره را خفه کنم خدا از سر تقصیراتم بگذرد پدر بزرگ که نمیدانست باید چه کند به ام حباب گفت: برو جوشانده ای چیزی برایش بیاور دیشب هم غذای
درستی نخورد. رو به من گفت: «باید فکر کنم ببینم چه میشود کرد.
تو امروز را فقط استراحت کن.
من شب و روز دارم فکر میکنم هیچ راهی نیست. قبل از رفتن گفت باید به خدا توکل کنیم. کلید
” هر قفل بسته ای دست اوست.» روی تخت دراز کشیدم ام حباب خیلی زود برایم معجونی مقوی آورد با خوردنش تا حدی حالم جا آمد. همه آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خیلی دلش برایم سوخت از کودکی بزرگم کرده بود. علاقه فراوانی به من داشت اشکش را پاک کرد و آب دماغش را گرفت گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام یاد میدهد. نشانی خانه شان را دادم خواهش کردم برود و خبری از او برایم بیاورد دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. خیلی بهش
برخورد. من تو را تروخشک میکردم حالا سکه هایت را به رخم
می کشی؟
میدانستم همین را میگوید سکه ها را توی جیبم
گذاشتم. باز دراز کشیدم.
” – مرا ببخش ام حباب تو به اندازه ی خودت
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
گرفتاری داری گناه تو چیست که من به این روز و حال
افتاده ام؟
گوشه تخت نشست و زانویش را مالش داد. داشت
سبک سنگین میکرد.
باشد. فردا شاید رفتم البته شاید. امروز که حالم
تعریفی ندارد این درد زانو امانم را بریده
از او رو برگرداندم.
– خجالت بکش بچه حیف از تو نیست که عاشق دختر
یک حمامی شده ای همین امروز باید بروی تو که او را ندیده ای وقتی او را
ببینی نظرت عوض میشود.
من فقط این را میدانم که هیچ دختری در حله، حتی
لیاقت خدمت کاری تو را ندارد.
نمیتوانم صبر کنم باید خبری از او برایم بیاوری اگر
واقعاً دوستم داری همین حالا باید راه بیفتی.
حرفش را هم نزن نباید به من پیرزن زور بگویی
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
نمیدانم این عشق و عاشقی دیگر چه زهرماری است که شما جوانهای ابله را این طور مریض و بیچاره میکند. خوش به حال خودم که در زندگی ام خبری از این چیزها نبود شوهر خدابیامرزم را دوست داشتم. او هم مرا دوست داشت ولی وقتی به سفر می رفت، هیچ
کدام دق مرگ نمی شدیم.
ایستادم وانمود کردم چشمهایم سیاهی میرود. راست میگویی نباید تو را به زحمت بیندازم تو که عاشق نشدی من شدم چشمم کور خودم میروم. اگر
شب شد و نیامدم نگران نشوید. بال بال زنان گفت: بگیر» بنشین بچه من نمیتوانم جواب غرولندهای آن پیرمرد بد اخلاق را بدهم. هر چه باداباد میروم اما اگر این دخترک بلا به جان گرفته را
همان جا خفه کردم ناراحت نشو! از خوش حالی میخواستم پرواز کنم ”
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
درباره اش این طور صحبت نکن روزی به همین خانه می آید و در کارها به تو کمک میکند آن وقت آن قدر از او خوشت میآید که دیگر یک روز هم نمیتوانی بدون او سر کنی
به همین خیال باش چطور ممکن است یکی مثل ابوراجح دخترش را به یکی مثل تو که شیعه نیستی
بدهد؟
این را گفت و رفت تا آماده شود وقتی با زنبیل خرید بیرون میرفت :گفت از جایت تکان نخور صبحانه ات را تا ته بخور بعد خوب استراحت کن تا هوایی به مخ
معیوبت بخورد و خون به مغزت برسد.
پا را که از در خانه بیرون گذاشت گفت: خوب فکر کن و ببین جواب خدا را چه باید بدهی من بیچاره با این پاهای دردمند تا آن طرف بازار بروم و برگردم که چی؟
هیچی!
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
یادت باشد نباید بفهمد تو کی هستی. فکر نکن من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف میکنم باید زود برگردم ناهار را آماده کنم بیکار که نیستم هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که از
خانه بیرون زدم نمیتوانستم در خانه ” تاب بیاورم باید ابوراجح را میدیدم م.”
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ابوراجح نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند. مسرور توی اتاقک چوبی داشت سکه ها را می شمرد. پرسیدم
ابوراجح کجاست؟
شانه بالا انداخت وانمود کرد اگر شمردن سکه ها را قطع کند شماره شان از دستش در میرود صبر کردم کارش را تمام کند ابوراجح که نبود حمام انگار تاریک بود و روح نداشت آخرین سکه را شمرد با بی میلی به من نگاه
کرد و ساکت ماند.
حالا بگو ابوراجح کجاست؟
سکه ها را با خون سردی توی کیسه ای چرمی ریخت و در
صندوقچه کنارش گذاشت.
به من نگفت کجا میرود.
لبه ی سکو نشستم.
پس صبر میکنم تا بازگردد. شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی رفته
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
باشد.
خواستم بروم که :گفت اینجا نیایی بهتر است.»
به او نزدیک شدم.
چرا؟ طوری شده؟
میدانی ابوراجح تحت نظر است؟
از کجا میدانی؟
نتوانست به چشمهایم نگاه کند. نگاهش را متوجه
مردی کرد که روی سکو به فرزندش لباس می پوشاند.
خودت که بودی و دیدی وزیر با او چطور برخورد کرد. دارالحکومه از ابوراجح خوشش نمیآید. به نفع توست که از او کناره بگیری خود او هم راضی نیست که تو
خودت را بی جهت گرفتار کنی
پس تو چرا این جا مانده ای؟
– قضیه من فرق میکند همه میدانند سال هاست شاگردش هستم در هر شرایطی باید در حمام را باز
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
نگه دارم این سفارش خود ابوراجح است. کنار پرده گفتم از این که به فکر من هستی و نصیحتم کردی ،ممنونم اما به نظرم جا داشت در مقابل وزیر از ابوراجح دفاع میکردی هر چه باشد او ولی نعمت
توست.»
این خواست ابوراجح است که من دخالتی توی این کارها نداشته باشم فرض کنیم او را گرفتند و به سیاه چال بردند بهتر است من هم با او زندانی شوم یا
اینجا بمانم و حمام را اداره کنم؟
از حمام بیرون آمدم از راه کوچه پس کوچه ها به سمت مقام حضرت مهدی شروع به دویدن کردم شیعیان معتقد بودند که آخرین پیشوای آنها به فرمان خدا از دید مردم پنهان شده و هر وقت خدا بخواهد ظهور می کند قبرستان شیعیان کنار آن مقام بود. معروف بود که پیشوای آنها در آنجا خود را نشان داده است.
پدر بزرگ میگفت
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
چطور ممکن است یک انسان صدها سال عمر کند؟» از زمان ناپدید شدن پیشوای آنها نزدیک به پانصد سال میگذشت از ابوراجح در تعجب بودم که باور
داشت هنوز آن پیشوا زنده است. مقام مسجد ساده ای بود میگفتند مرجان صغیر تصمیم دارد آنجا را خراب کند وارد مقام شدم. چند نفری مشغول عبادت بودند. یکی با اشک روان برای آزادی کسانی که در سیاه چالهای مرجان صغیر بودند، دعا
می کرد. ابوراجح آن جا نبود وارد قبرستان که شدم، او را دیدم کنار قبری نشسته بود و قرآن میخواند. پیش رفتم و کنارش نشستم با دیدنم لبخند زد چشم هایش قرمز شده بود معلوم بود که پیش از این در مقام مشغول راز و نیاز بوده است. فاتحه ای خواندم. جای خلوت و
خوبی بود.
این جا چه میکنی هاشم؟ چرا رنگ پریده ای؟