قصه کوتاه گربه های ناقلا
داستانهای نازخاتون
گربه های ناقلا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.روزی روزگاری کوکو کوچولو گربه ی شیطون و بازیگوش در خانه ی زیبا
و قشنگ درکنار الکس که پسر مهربونی بود زندگی می کرد. الکس خیلی به کوکو علاقه داشت . آن دو باهم بازی می کردند دریکی از روزها پدرالکس؛ برای او از جنگل دو تا گربه دوست داشتنی آورده بود الکس گفت : وای پدر عجب گربه های قشنگی ؟ پدر گفت : الکس عزیزم لطفا از این دوتا گربه خوب مواظبت کن آن ها همبازی خوبی برای کوکو می شوند؛ اما کوکوبا دیدن گربه ها عصبانی شد وگفت :
من اصلا از مهمان های ناخوانده خوشم
نمی آید محال اجازه بدم این ها کنار من
باشند؛ الکس آن دو گربه کنارکوکو گذاشت
ورفت تا به کارهایش برسد؛ گربه ها تا
کوکو دیدند گفتند : سلام کوکو از دیدنت
خوشحالیم اسم من جکی هست و اسم
دوستم ؛ تامی ! کوکواخمی کرد گفت :
سلام اما من ازدیدن شماها خوشحالم نشدم
چون شما مزاحم من هستید؛ این گفت و از
آن جا رفت! فردای آن روز الکس برای
تامی ؛ جکی و کوکو غذا آورد تا بخورند
ناگهان کوکووقتی دید آن دو گربه دارند
غذا میخورند یهویی عصبانی شد و با
پاهایش ظرف غذای آن دو و ریخت زمین
تامی و جکی از این کار خیلی ناراحت شدن
اما حرفی نزدند. فردای آن روز : مامان
الکس خانم کاترین به الکس گفت : الکس
پسرم فردا شب مهمانی ویژه ای داریم
بهتراست به جنگل بروی و کمی برایم
خرید کنی! الکس گفت : چشم مادرحتما
میرم . بعد ازچندین ساعت : الکس با کلی
خرید برگشت ؛ او زود به سراغ گربه
هایش رفت و به آن ها گفت: دوستان عزیزم
امشب مهمانی ویژه ای داریم ؛ قول بدید
از لانه هایتان بیرون نیایید چون مادرم
بدجور عصبانی می شود! پس مواظب
خودتون باشید؛ شب شد و مهمان ها آمدند
ناگهان زیرمیز شام یک موش زبل و
و زرنگ به سراغ پای یکی از مهمان ها
رفت؛ یهویی آن مهمان جیغ و فریاد راه
انداخت؛ موش ؛ موش ؛ کمک ؛ کمک با
صدای جیغ مهمان ها بقیه ترسیدند ؛ و
جیغ و فریاد راه انداختند؛ خانم کاترین
بدجوری ترسیده بود و به الکس گفت :
پسرم حالا چیکارکنیم؟ الکس لبخندی زد
وگفت: الان گربه هام صدا می زنم بعد
فریاد زد ؛ تامی ؛ کوکو؛ جکی؛ گربه ها
تا صدای الکس شنیدند؛ سریع پریدند و
رفتند پیش الکس ؛ ولی مهمان ها تا گربه
ها دیدند از ترس شروع کردند ؛ به جیغ و
فریاد کشیدن؛ اما الکس گفت : مهمان های
عزیزم نترسید! گربه های من برای کمک
شماها آمدند ؛ جکی ؛ تامی ؛ کوکوسریعا
دست به کار شدند و زیر میز شام رفتند ؛
آن قدربا دقت این کار کردند ؛ که یهویی
تامی فریاد زد ؛ اوناهاش دیدمش ؛ کوکو
بگیرش نزار فرارکنه ؛ کوکو یهویی به
سمت موش خیز برداشت؛ و همه مهمان ها
ازحرکات بازی گربه ها و اون موش
مزاحم شروع کردند به خندیدن ! مامان
الکس وخود الکس هم به شدت می خندیدن
یهویی جکی گفت : اوناهاش نزارید فرار
کنه ؛ اما تا نزدیک آقا موش می شدن باز
او فرار می کرد؛ خلاصه ناگهان کوکو
یک فکری به ذهنش رسید ؛ سریعا راهش
تغییر داد ؛ و به تامی و جکی گفت : راه
فرارکردن آقا موشه ببندیم ! که گربه ها
با شادمانی قبول کردند ؛ بعد از چند ساعت
دویدن و دنبال کردن یهویی تامی و جکی
آقا موشه گیرانداختند و سریعا جیغ و فریاد
زدند که الکس و مادرش و پدرش هرسه
تایی آقا موش گرفتند و به بیرون از خانه
پرت کردند؛ کوکو وقتی که فهمید داشتن
دوست چقدر مفید است ؛ به سمت دوستانش
رفت و آن ها در آغوشش گرفت و گفت:
جکی و تامی عزیزم اگرکمک شماها نبود
من به تنهایی نمی توانستم این موش مزاحم
از اینجا بندازم بیرون شماها بهترین
دوستان من هستید؛ جکی و تامی با شادمانی
گفتند : البته کوکوی عزیز؛ الکس سریع
به سمت گربه هایش رفت و آن ها در
آغوشش گرفت و گفت : شماها بهترین
گربه های دوست داشتنی و البته ناقلای
من هستید ؛ مگه نه مامان جون؛ مادرالکس
با لبخندگفت : البته پسرم چون اگر این
گربه ها نبودند؛ معلوم نبود این موش
مزاحم چه بلایی سرمون می آورد ؛
همه مهمان ها با شادمانی گفتند : پس به
افتخار گربه های ناقلا ؛ هوراااااا
پایان .
نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)