داستان کوتاه معلم نوشته حمید درکی

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون معلم تدریس

داستان کوتاه معلم نوشته حمید درکی

داستان های نازخاتون

نویسنده: حمید درکی

آقای عباس عشقی دبیر سال اول دبیرستان ما بود، که زبانزد همه دانش آموزان نه تنها دبیرستان ما بلکه سایر مراکز آموزشی دیگر شهر بود. او در حاضر جوابی نظیر نداشت و علاوه بر اینها به همه چیز و همه کس شبیه بود الا آموزگار. بسیار با بچه ها انس داشت و بلافاصله بقول معروف خودمانی میشد و آنها را با نامشان صدا میزد، و اصلاً هیچ مقرراتی نبود و یادم می آید بار اول که وارد کلاس شد، فکر کردم که او مستخدم مدرسه است چرا که سر و وضع و لباس و رفتار او به هیچ وجه شبیه یک آموزگار نبود. بین بچه های دبیرستان شایع بود که او قمارباز قهّاری است و در قبال دریافت رشوه به اصطلاح زیرمیزی، نمره قبولی را نذر شاگردان تنبل کلاس میکند. در کلاس ما یک شاگرد قلدر و درشت هیکلی البته مردودی سال قبل بنام عزت حضور داشت که همیشه ته کلاس می نشست و حتی معلمان از او حساب می بردند اما آقای عشقی از اون دست معلمان شسته رفته نبود و به هیچ وجهی حاضر نمیشد قدمی برخلاف میل او عقب بکشد، روزی سرجلسه درس او که بیش از ۲۰ دقیقه طول نمی کشید و مابقی وقت کلاس را به بطالت می گذرانید در بحث فرآورده های غذائی گفت : ببنید ممالک غربی به کجا رسیده اند که یک گاو نر درسته را به داخل قیق بزرگ دستگاهی می اندازند و بدون دخالت دست بشر، اور را سلاخی کرده و از دیگر سو، دانه های سوسیس بیرون میدهد. به این میگویند پیشرفت . عزت که مترصد فرصتی بود تا کمی سر به سر آقای عشقی بگذارد، بدون کسب اجازه از او گفت: آقا میشه دستگاهی ساخت که به داخلش سوسیس بندازی و از اون طرف گاو درست بشه بده بیرون. بچه های کلاس ناگهان خندیدند و می دانستند که آقای عشقی سؤال عزت را بی پاسخ نمی گذارد. عشقی که که خیلی از گستاخی عزت ناراحت شد برگشت و چشمانش را تنگ کرد و به او دوخت و گفت چرا نمیشه پسرم، عزت جانم خوبم میشه عزیزدلم. پدرت به دستگاه ننه ات یک تیکه سوسیس انداخته اونم توی گوساله رو پس داده بیرون. به اینجا که رسید ناگهان شلیک خنده شاگردان چنان بلند شد که عزت از این تحقیر علنی برافروخته شد و پرخاش کنان به عشقی گفت زودباش معذرت خواهی کن تا بلایی سرت نیاوردم. این سخن تا از دهان عزت بیرون آمد تمام شاگردان سکوت عمیقی کردند و پلک نزدند و به آن دو نگریستند، نفس همه در سینه حبس شد. عشقی بدون آنکه خونسردی خود را از دست بدهد با همان لحن قبلی رو به شاگرد گستاخ کرد و گفت : پدرت به ننه ات می گفت بلا، بلانگرفته ، برو بیارش برام جلوی چشمات بذارمش روی سرم. تا این حرف از دهان عشقی خارج شد عزت بسیار مردّد ماند تا با این معلم بددهان چه کند، تنی چند از شاگردان گفتند عزت بشین سرجات، صلوات بفرست، اما با نصایح آنان عزت بیشتر تحریک میشد و بر شدت خشمش افزوده میشد، گفت : جلوی همه داری به مادر و پدرم توهین میکنی! ، آقای عشقی با همان لحن گفت یالا گوساله نیم منی برو بیرون نفهم پررو ، هنوز زاده نشده کسی جلوی عشقی مزه پرانی کنه. بدو برو تو همون طویله ای که پس افتادی . عزت دیگر بی تأمل به سمت عشقی آمد تا مشت محکمی را حواله صورت او بکند، که بطرز شگفت انگیز عشقی با یک فن رشته کشتی مچ دست او را در هوا گرفت و با چرخش کمر او را از بالای سرش محکم به زمین کوبید. جهان در چشم عزت تیره و تار شد. هیچکس چنین حرکتی را از یک مرد میانسال آنهم آموزگار انتظار نداشت. اما خب آقای عشقی مرد منحصر بفردی بود. خلاصه کار آن دو بسیار بالا گرفت و گویا عزت از مدرسه اخراج شد و عشقی ضمن دریافت توبیخ در لای پرونده شغلی خود ، همچنان بر سر کارش آمد و شد میکرد. این قضیه مثل توپ در شهر ترکید و همه از حاضر جوابی و شجاعت بی پروای عشقی میگفتند . حتی سایر دبیران علاقه زیادی به شنیدن ماوقع از زبان شاگردان ناظر داشتند، از آن جمله آقای رشیدی، که بسیار مخالف رفتار زننده همکار خود عشقی بود. خاطره ای از او مربوط به دوران دانشجویی در آموزشکده پزشکی نقل کرد که : در دوران کارآموزی این معلم جسور ، جسد بی نام و نشان یک تبعه هندی در ایران ، جهت آموزش تشریح کالبد شکافی در وان الکل نگهداری میشد، دختران دانشجو جهت بازدید از آن مکان وارد سالن تشریح شدند و بسیار دانشجویان کارآموز پسر را از جمله عشقی به دلیل لهجه محلی او و البته قیافه مضحکی که داشت مورد تمسخر قرار میدادند و او نیز جهت تلافی در یک فرصت مغتنم و بدور از چشم سایرین، عضو شریف جسد مرد هندی را برید و در کیف یکی از دانشجویان دختر که در گوشه ای قبل از ورود به سالن گذاشته بودند انداخت و هنوز دختران آموزشکده را ترک نکرده بودند که با صدای جیغ بلند دختری، اوضاع بر ضرر عشقی و اخراج او تغییر کرد و ا و بعد از آن ماجرا به معلمی دبیرستان روی آورده بود. مجرد بودن این مرد شاید دلیل موجهی برای لاابالی بودنش نباشد اما هر چه بود بسیار معلم پرحاشیه و جنجالی بود. عشقی عاشق ورزش کشتی بود و حتی روزی مدیر مدرسه هنگام عبور از راهروی کلاسهای درس که با یک دریچه شیشه ای میتوانست داخل کلاس را ببیند، با صحنه عجیبی روبرو شد. دید که دو پا برآسمان برافراشته شده است و عشقی در نزد شاگردانش بر روی دو دست بالانس زده و آمادگی جسمانی خود را به رخ آنان میکشد. که با تذکر آقای مدیر نیز عشقی همچنان در همان وضعیت با او سخن میگفت.

خلاصه چند سالی گذشت و دیگر عشقی را ندیدیم اما عجیب آنکه در دوران دانشجویی که در شهر دیگر مشغول تحصیل بودم ، باز شهرت عشقی تا آنجا نیز کشیده شده بود. روزی جهت باز کردن گچ پایم که در حادثه ای صدمه دیده بودم، وارد بیمارستان مرکزی شهر شدم و پزشک معالج آنجا یکی از همین دوستان سابق دبیرستانی بود. او برایم نقل کرد که بعد از تیره شدن رابطه آن شاگرد قلدر گستاخ کلاس ، عزت با آقای معلم، عشقی جهت خواستگاری از مادر عزت وارد خانه آنان شده و اتفاقاً مادر عزت بسیار از این مرد مجرد خوشش آمده بود و در شرف ازدواج برآمده بودند که با سروصدا و تهدید و شکایت بسیار و التماس و خواهش عزت از آقای عشقی ، موضوع فیصله یافته و عشقی بطور پنهانی با دریافت وجهی عزت و البته مادرش را رها میکند و در آخر به عزت میگوید گفتم هنوز کسی از مادر زاده نشده تا مقابل عشقی بایستد.

بعدها عزت در شبانه درس میخواند و رئیس کمیته مبارزه با مواد مخدر دهه ۶۰ خورشیدی در شهرمان میشود و از قضا دست روزگار کار خود را میکند و آقای عشقی را به همراه مقداری تریاک دستگیر و جهت انجام رسیدگی به پرونده او زیر دست عزت می افتد. عزت که شاید سالها در انتظار لحظه انتقام بود با دیدن عشقی، لبخند زنان به او می گوید : به به جناب معلم عزیزم آقای عباس عشقی بزرگوار، کشتی گیر ، حاضر جواب ، چه عجب از این طرفها، خوش آمدید، صفا آوردید، منو می شناسی!؟ من که سخت شیفته شنیدن آن ماجرا بودم با شتاب و هیجان به دوستم گفتم : جون مادرت بگو چی شد؟ عشقی چی گفت ؟!

دوستم دکتر شعبانی ، در حالیکه سیگاری روشن میکرد خنده کنان گفت: ببین کشاورز عمراً بتونی بگی …. پس بشنو برات بگم : عشقی نه گذاشت و نه برداشت ، زود و بلافاصله به عزت گفت : به به چه پسری ننه ات برام آورده ، هر چند بیشتر شبیه بقال محله تون کاظم آقای دیوونه ای. پرسیدم خب عزت چه کرد ؟! دکتر شعبانی گفت : چی میتونست بکنه ، عشقی را بازداشت موقت انداخت ، اون طفلکم که مواد مخدر بهش نرسیده بود در حال خماری و بدن درد بود که ناگهان عزت از سلول آوردش دفتر خودش و یک تیکه مواد مخدر سفید بهش نشون داد و گفت آقا معلم این یارو معتاده رو گرفتیم میگه این تکه مواد نیست، تو که با این چیزا آشنائی داری به ما بگو ببینم راست میگه یا نه ؟! بچه های کمیته مبارزه تا بحال از این نوع جدید باید باشه ، ندیدند تو به ما بگو این یارو راست میگه یا نه ؟ عشقی که سرد و گرم روزگار را چشیده بود برگشت و به جوان معتاد نگاهی انداخت و گفت یه زرورق سیگار با یک لوله خودکار بدید ، دو ثانیه طول میکشه به شما بگم. چون خودمم ندیدم. اینا رو تا یخورده دود نگیری ازش نمیشه تشخیص بدی، یک وقت می بینی زندگی یک آدم با آبرو خدا رو خوش نمیاد از بین بره. عزت یک تیکه فویل آلومینیوم سیگار رو بهش با یک فندک داد و عشقی در چشم بر هم زدنی دو خط راه رفت و برگشت و کاملاً دود فرستاد در ریه هایش و کاملاً خونسرد رو به معتاد گفت : پسر جون ما رو گذاشتتی سر کار ، این یک حبه قند کهنه بود، بدتر دماغ ما رو سوزوند، عزت که فهمید عشقی چه کلاه گشادی سرش گذاشته بشدت به او حمله کرد اما دیگر فایده نداشت چون عشقی هم مدرک جرم جوان معتاد رو از بین برده بود و هم خودش نشئه کرده بود و ضربات مشت و لگد را حس نمی کرد و میگویند از این ستون به آن ستون فرجه. گفتم عجب آدم زرنگی بود آقای عشقی، دکتر گفت آره اون جوون پسرخاله ام بود که بعدها مواد مخدر رو ترک کرد و الان آمریکاست ، و هر وقت بیاد ایران برای آقای عشقی ، خدا بیامرزی میفرسته و میره سر سنگ قبرش گل میبره.

پایان

نوشته : حمید درکی

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx