رمان آنلاین جیران قسمت دوم

فهرست مطالب

جیران داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین جیران قسمت دوم

نویسنده :لطف الله ترقی

داستانهای نازخاتون:

#قصه_جیران

#قسمت_دوم

 

 

شروع به رقص کردم چنان رقصیدم که عرق از سر و رویم جارى گشت محو رقص بودم که نگاه متعجّب بقیه را دیدم گمان بردم رقص ام ناجور است با خاموش شدن صداى دایره بر جاى ایستادم.

 

صداى کف زدنِ بلندِ ماه نساء خانم برخاست از شادى گونه هایم گلگون گشت از جاى برخاسته جلو آمده همان دم جلوى چشم حاضرین یک شاهى اشرفى مرحمت نمود خم شده دستش را بوسیدم. ماه نساء خانم از رقص همه رقصندگان تعریف و تمجید نمود با اشاره نبات دخترها از اتاق بیرون رفتند من نیز عزم رفتن نمودم که ماه نساء خانم مرا مانع گشت. دستور داد بر روى صندلى کنارش بنشینم وقتى کنارش جاى خوش کردم خدمه شربت بهار نارنج خنکى آوردند این شربت چون آب زمزم آتش وجودم را خاموش نمود. ماه نساء خانم اسم و رسمم را پرسید گفتم دختر محمّدعلى تجریشى هستم و در باغ تجریش منزل داریم. ماه نساء خانم فرمودند دختر جان رقص شما بهتر از بقیه است در نظر دارم تو را رقصنده ى مخصوص والده شاه قرار دهم.

 

با شنیدن این سخن همان دم از صندلى به زیر آمده بر پاهاى ماه نساء خانم بوسه زدم او با خنده مرا بلند کرده فرمود این کارها چیست مى کنید؟ چیزى به مهمانى عید مولود شاه نمانده است باید سر و وضعى آراسته داشته باشى و چند قران کف دست محبوبه گذاشته دستور داد برایم لباسى مخمل با جلیقه و شلیته بدوزند. محبوبه رو به من فرمود از این پس در عمارت اندرونى کاخ گلستان خواهى ماند امّا باید دل والده شاه را نیز به دست بیاورى و سعى کن این امر بین رقصندگان مسکوت بماند هیچ کس نباید بفهمد رقصنده مخصوص والده شاه شده اى. با مسرت تعظیمى کردم و از اتاق خارج شدم.

 

ماه باجى با نگاهى موشکاف سراغم آمد ماوقع را جویا گشت به او گفتم قرار است تحت آموزش مخصوص قرار بگیرم سخن دیگرى نراندم که مبادا این سر فاش و عیان گردد. فردایش با نبات به بازار رفتیم و پارچه مخملى سرخ ابتیاع نمودیم و نزد مادام لى لى ارمنى رفتیم تا برایم لباسى مخصوص بدوزد. روز بعد خیاط دیگرى به عمارت آمده براى همه دخترها لباسى یک شکل دوخت لباسى از جنس ترمه سوزنى.

 

احساس مى کردم دخترها نگاه بدى به من دارند ته دلم نوید شومى مى داد، یکى از دخترها به نام عذرا که دخترکى رذل بود خود را به من نزدیک کرده بود تا از زیر زبانم حرف بکشد اعتنایٔى نکرده هیچ نگفتم. دو روز به جشن مانده بود، ناز خاتون مشاطه به عمارت آمد تا به سر و وضع ما برسد. روز قبل از جشن به حمّام رفته سر و تن را با صابون معطّر شسته بودیم، لباسم را گماشته مادام لى لى ارمنى به عمارت آورده بود. شور و شعفى عمارت را فرا گرفته بود، دخترها براى دیدن شاه سر و دست مى شکستند.

 

پس از صرف شام همگى به اتاق شاه نشین رفتیم محبوبه گیس بلند و نبات دستورات لازمه را دادند قرار شد صبح خروس خوان سحر برخاسته براى رفتن به اندرونى مهیا گردیم. شب تا سحر از ذوق دیدن ناصرالدین شاه با ماه باجى مى گفتیم و مى خندیدیم نمى دانستم آیا بخت با من یار خواهد بود یا نه؟ صبح با شادمانى برخاسته سر و صورتم را با آفتابه مسى شستم صداى کلون در برخاست گلى سیاه مرا صدا کرد چادر چاقچور کرده جلوى در رفتم با دیدنِ بانو که هراسان بود بیم به دلم راه افتاد. بانو بر سر زنان گفت خدیجه زود وسایلت را جمع کن به باغ برگردیم به پدرت خبر رسانده اند که در خانه خاله ات نیستى بلکه در عمارت محبوبه رقاص هستى.

 

با حالت نالان و چشمانى گریان به بانو گفتم بانو جان امروز همان روز موعود است قرار است جلوى والده شاه و خود اعلیحضرت هنرنمایى کنیم اگر به اندرونى نروم هرچه رشته ام پنبه مى شود. بانو وشگونى از بازویم گرفت که فریادم بلند شد از ترس خشم پدر شتابان به داخل عمارت رفته بقچه ام را برداشتم به نبات گفتم امرى ناگوار پیش آمده است نمى توانم گروه را همراهى نمایم. کفشم را به پا کردم نگاهم در نگاه عذرا تلاقى کرد، عذرا خنده ى تمسخرآمیزى بر لب داشت و چشمانش از شدّت شعف برق مى زد. سریع سوار درشکه شده به سوى باغ رفتیم، از بانو ماوقع را مطلع شدم گفت دیروز مردى به نام قاسم کله پز که از الواط طهران است به باغ آمده خبر آورد که چه نشسته اى دخترت در عمارت محبوبه رقاص است.

 

پدرت با شنیدن این خبر چنان خشمناک گشت که شبانه قصد عزیمت به طهران را داشت او را دعوت به آرامش نمودم و صبح آفتاب نزده با تقى درشکه چى به دنبالت آمدم مبادا از دهنت در برود که در عمارت محبوبه بودى. به او گفتم مادر جان من با اذن و رخصت پدرم آموزش رقص دیدم، بانو کلافه سرى تکان داد گفت بلى پدرت اجازه رقص را داد امّا این یک ماه و اندى در عمارت محبوبه بودى از او پنهان نمودیم گمان مى برد عمارت خاله خانم هستید. آهى سوزناک از ته دل برون دادم باورم نمى شد این روز مهم را از دست داده ام در فکر این بودم الان چه کسى جایگاه مرا تصاحب خواهد کرد و رقاصه والده شاه و بالتبع همسر صیغه اى شاه مى گردد.

 

به محض رسیدن به باغ در اتاقى پنهان شدم چند روزى بدین منوال گذشت نوبت حمّام شد به حمّام خانم رفتیم.

 

حلیمه دلاک به محض دیدنِ من اخمى کرده گفت دختر چرا به اندرونى نرفتى؟ محبوبه از دستت شکوه ها داشت. ماوقع را به او گفتم، حلیمه با شنیدن اسم قاسم کله پز گفت او معشوقه عذرا است و عذرا تلاش کرده تا رقصنده والده شاه گردد و موفق شده در دل والده شاه بنشیند. اشکم سرازیر شد.

 

فهمیدم این آتش از گور عذرا بلند شده است، اکنون معنى آن نگاه شرر بار و پوزخندش را دانستم. پس از آبکشى آماده رفتن بودیم که محبوبه گیس بلند وارد حمّام شد با دیدنِ من شتابان دستم را گرفته کنارى کشید با عتاب فرمود کجا رفتى مگر قرار نبود رقص مخصوص عید را انجام بدهید؟ به جایت عذرا هنرنمایى نمود و ماه نساء خانم از دستم عصبانى شده به والده شاه فرمودند این دختر آنى نیست که برایت انتخاب کردم.

 

یک ماه بعد در اندرونى جشنى است باید آن روز یحتمل به اندرونى بروى تا از دست نهیب و عتاب ماه نساء خانم رهایى یابم. از او با لحنى رنجیده پرسیدم آیا عذرا رقصنده مخصوص گشته است؟ محبوبه با لحنى مهربان دستانم را گرفت و گفت خیر ماه نساء خانم اجازه نداده است. ماجرا را برایش شرح دادم محبوبه که گمان نمى برد عذرا چنین شخصیت پلیدى داشته باشد به من اطمینان خاطر داد دیگر اجازه نخواهد داد عذرا به اندرونى برود از من قول گرفت ماه آینده حتماً با او به عمارت والده شاه بروم. چادر چاقچور کرده اندکى خیالم آسوده گشته بود نقلى در دهان انداخته سر بر شانه ى بانو به خواب خوشى رفتم.

 

چند روزى گذشت، چیزى به پائیز نمانده بود و میوه ها در حال خشک شدن بودند، پدرم در باغ در حال تکاندن درخت ها بود شلوار شلیته بر پایم و بلوز و جلیقه اى بر تن داشتم گیس هایم را بافته بودم خنکاى نسیم فرح بخش روح را به رقص وا مى داشت چارقد نازکى بر سرم انداخته جلو رفتم پدرم از شدّت درد دست به کمر ایستاده بود. دلم به درد آمد مهارت هاى رقص اینجا به دادم رسیده بود به چالاکى از درخت بالا رفتم تک و توکى میوه بر روى شاخسار درخت ها بود. بانو پدر را صدا زد تا برود چند پکى به قلیان بزند. بر فراز درخت نشسته دستانم را سایبان چشمانم کرده به دور دست ها مى نگریستم خیالم تا طهران و خیابان پامنار و محوطه ارگ سلطنتى پرواز کرده بود.

 

چنان غرق خیال بودم که صداى پا را نشنیدم، از نگریستن به دور دست ها خسته شده در حال چیدن میوه بودم و شعرى زیر لب نجوا مى کردم. احساس کردم شخصى مرا مى نگرد از ترس اینکه غریبه ى ناشناسى باشد بر خود لرزیدم سر برگرداندم با دیدن شخصى که روبرویم ایستاده بود و دست بر سبلت ها مى کشید رعشه بر اندامم افتاد، او کسى نبود جزء ناصرالدین شاه قاجار، اعلیحضرت کل ممالک محروسه ایران.

 

چنان غرق در چشمانِ شاه بودم تو گویى جهان در آن لحظه از حرکت باز ایستاده بود، توان هیچ حرکتى نداشتم. عرق از سر و رویم جارى شده و گونه هایم گل انداخته بود. همان جا تعظیمى کرده صداى فریاد پدرم بلند شد از درخت جستى زده پایین پریدم زیر پاى شاه افتادم.

 

سر را بالا گرفتم نگاه شیطنت آمیز قبله عالم با نگاه هراسانِ من تلقى کرده بود با دیدن خواجه سیاه قد بلندى که کنار شاه ایستاده بود و با صداى بلند نهیب زد شتابان از جاى برخاسته تعظیمى کرده به سوى منزل دویدم چنان با شتاب دویده بودم که کفشهایم از پاى درآمده بودند، بانو با دیدن پاهاى خاکى و زخمى من ماوقع را جویا گشت. نفس نفس زنان هر آن چه دیده بودم برایش تعریف کردم. تقه اى به در خورد و پدرم داخل شد و با صداى بلندى گفت عیال سریع بساط پذیرایى مهیّا کن، قبله عالم قصد دارد دَمى در منزل ما استراحت نماید.

 

از ترس نزدیک بود قبض روح شوم، منزل تمیز بود با بانو به سوى مطبخ رفته شربت آلبالو و شربت به لیمو براى قبله عالم و خواجه اش مهیّا نمودم بر روى سینى مسى قرار داده به پدرم سپردم. لختى گذشت قبله ى عالم بر روى فرش نشسته شربت مى نوشید که دستور قلیان داد، بانو که تبحّر خاصى در چاق کردن قلیان داشت شتابان دست به کار شده و در کاسه ى بلور آبى رنگ با سر قلیانى ساده قلیان با توتون اعلى براى قبله عالم چاق نمود. خواجه داخل مطبخ شده محض اطمینان چند پُکى به قلیان زده و با خود قلیان را به اتاق مهمانخانه برد.

 

پاورچین از پلّه ها بالا رفتم از لاى در چوبى داخل اتاق را دید زدم قبله عالم با لبخند حرفى در گوش پدرم زد که پدر همان دَم خم شده و بوسه بر دستانِ شاه زد به او گفت سروم جانم به قربانت نه تنها خدیجه که خود و همسر و فرزندانم همه به فدایت مى شویم. خدیجه کنیزِ شما است هر لحظه بگویید او را همراه شما مى فرستم. سپس برخاسته به سوى در آمد جستى زده از آنجا فرار کردم. پدر به مطبخ آمده با شعف گفت بانو جان قبله عالم دستور داده است خدیجه با کاروان همایونى به اندرونى برود و چندى آنجا کنیز زنان حرمخانه گردد.

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx