رمان آنلاین آتش دل قسمت ۱تا۲۰

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون آتش دل تیناعبدالهی رمان آنلاین

رمان آنلاین آتش دل قسمت ۱تا ۲۰

نویسنده:تینا عبدالهی

#آتش_دل

#قسمت۱

در ماشین را بستم و گفتم:
-نمی دونم چی بگم.
-کسی الان از تو جواب نخواسته،ارسیا هم عجله ای نداره پس خواهش می کنم قبل از اینکه نه بگی فکر کن.
-باشه اما امیدوارش نکن.
-فدات بشم برو از خستگی نمی تونی چشمات رو باز کنی،طنین؟
دستهایم را روی سقف پراید مرجان گذاشتم و دوباره خم شدم و گفتم:
-بله؟
-دوستت دارم…
گاز داد و رفت،به پراید سفیدش نگاه کردم که داشت دور می شد و زیر لب گفتم:مرجان دیوونه.
سلانه سلانه به طرف در بزرگ فلزی خانه رفتم،آسمان در حال روشن شدن بود و صدای جیک جیک گنجشگان در میان کاج های کهنسال باغ می پیچید.پایم را روی اولین پله که گذاشتم،روشنایی زیر زمین توجه ام را جلب کرد و با ترس و دلهره به سمت زیر زمین رفتم.با خودم گفتم،یعنی کی می تونه باشه؟شاید کسی لامپ آن را روشن گذاشته بود!نه امکان نداشت،پدر همیشه آخر شب قفل در را چک می کرد و اگر لامپی روشن می بود متوجه می شد و خاموش می کرد یعنی…دزد آمده!به خانه نگاه کردم،دودل بودم و اگر می رفتم کسی را صدا بزنم حتما” فرار می کرد.به اطرافم نگاه کردم تا چیزی به عنوان سلاح پیدا کنم که با دیدن بیل باغبانی،آن را محکم در دستم گرفتم و با قدم های لرزان یکی یکی پله ها را پایین آمدم و درون زیر زمین سرک کشیدم.این سو که خبری نبود به سمت پشت دیوار وسط زیر زمین رفتم،پیکری در کیان آسمان و زمین معلق بود و تنها صدای اعتراض من به پیکر حلق آویز پدرم یک جیغ بلند بود.از صدای افتادن جسمی نگاهم را از ناباورانه ترین صحنه زندگیم جدا کردم و به تعقیب صدا سرم را چرخاندم،مامان روی زمین کنارم افتاده بود.او کی خودش را به من رسانده بود.دوباره به پدرم نگاه کردم،نمی دونستم چه کار کنم.به سمت پدرم دویدم،دستانش سرد بود،معلوم بود زمان زیادی است که روح از کالبدش رخت بسته.خودم را به مامان رساندم،از هوش رفته بود.کشان کشان او را به سمت پله ها کشیدم،طناز و تابان بالای پله هل ایستاده بودند.با دیدن من،طناز پرسید:
-طنین چی شده؟
به چهره نگرانش نگاه کردم و گفتم:
-هیچی،بیا کمک کن مامان رو ببریم بالا.
-مامان؟چرا…
-به جای سؤال بیا کمک.
به کمک طناز هیکل سنگین مامان زا بالا بردیم،گفتم:
-تو برو آب قند درست کن،من برم زنگ بزنم اورژانس.
-می گی چی شده؟
به صورت تابان نگاه کردم و گفتم:
-هیچی طناز فقط به مامان برس،این بچه ترسیده حواست به اونم باشه.
بعد از تماس با پلیس و اورژانس به زیر زمین برگشتم،برای پدر کاری نمی شد کرد و بغض آزارم می داد اما باید خودم را حفظ می کردم.بالای سر مامان برگشتم و به طناز گفتم:
-تو برو به تابان برس.
از نگاهش آشفته شدم و مامان را رها کردم و قبل از اینکه سؤالی بپرسد،خودم را به زیر زمین رساندم.جلوی در زیر زمین روی پله آخر نشستم،مغزم قفل کرده بود و بغض با دستانش محکم گلویم را می فشرد و قلبم زیر این فشار در حال له شدن بود.فکر مامان مثل صاعقه ای از ذهنم گذشت،از جا جهیدم و پله ها را دو تا یکی کردم تا خودم را به مامان برسانم.طناز در حال اشک ریختن شانه های مامان را ماساژ می داد،با دیدن من گفت:
-طنین…
-هیس…
به مامان اشاره کردم،او هم دیگر سؤالی نپرسید و اشکریزان به کارش ادامه داد.
تا آمدن پلیس و اورژانس برایم قرنی گذشت،حال مامان خوب نبود.بالاخره آمدن،تقریبا” با هم رسیدن و مامان را برای انتقال به بیمارستان روی برانکارد گذاشتن.یکی باید همراهش می رفت اما…
طناز با تعجب به ماشین های پلیس نگاه می کرد و بالاخره از آنچه که می ترسیدم،پرسید:
-طنین اینجا چه خبر،چی شده؟چرا پلیس؟تو زیر زمین چه خبر،چرا دو تا آمبولانس آمده،چرا حال مامان بد شده،طنین یه چیزی بگو؟
-الان وقتش نیست،تو با مامان برو بیمارستان،منو بی خبر نذاری.
چشمان خیسش را به نگاهم دوخت،نگاهم را گرفتم و گفتم:
-برو،حال مامان خوب نیست.
سرش را پایین انداخت و سوار شد،نگاهم را با سماجت روی دری که طناز بسته بود نگاه داشتم تا با آن نگاه پر سؤال گره نخورد.آمبولانس زوزه کشان از خانه بیرون رفت و دیگه جای ماندن نبود،دستم را پشت تابان گذاشتم و او را با خودم همراه کردم.از پنجره قدی اتاق نشیمن ماموران را می دیدم که در تکاپو بودن.
-آجی جون،پلیسها تو خونه ما چیکار می کنن؟
به چشمان شفاف تابان نگاه کردم،خدایا به او چه می گفتم؟آخه پدر این چه کاری بود کردی؟بغض گلویم لحظه به لحظه بزرگتر می شد،با صدای خش داری گفتم:چرا نمی ری صبحانه بخوری؟
-مامان چچای درست نکرده و میز صبحانه رو هم نچیده،من چی بخورم.
اصلا” نمی دونم میز را چطور چیدم و چطور چای ساز را روشن کردم،اما توانستم به تابان صبحانه بدهم.ضربه ای به در سالن خورد،به تابان نگاه کردم و گفتم:تو صبحانه ات رو بخور.
یکی از پلیسها با لباس شخصی پشت در بود.
-ببخشید.خانم…
-نیازی،بفرمایید داخل.
-من سرگرد ناصری هستم.
با راهنمایی من روی یکی از صندلی های هال نشست و گفت:
-می خواستم درباره…

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۹٫۱۸ ۱۰:۲۹]
#آتش_دل
#قسمت۲

ا نگرانی به آشپزخانه نگاه کردم،تابان به سالن کاملا” احاطه داشت.گویا او هم منظورم را فهمید چون ادامه نداد و بعد از لحظه ای پرسید:
-می شه جای دیگه ای با شما صحبت کنم؟
به سمت تابان نگاه کردم و پرسیدم:
-تابان جان صبحانه خوردی؟
-بله دارم استکانم رو می شورم.
-نمی خواد خودم می شورم،برو سر درست.
-دیروز آخرین امتحانم رو دادم.
-خوب برو پلی استیشن بازی کن.
تابان،نگاهی به من و مرد غریبه انداخت و سر به زیر به اتاقش رفت.
-شما اون مرحوم رو پیدا کردین؟
به یاد آوری پدر ر آن وضعیت دیگر نتوانستم اشکهایم را کنترل کنم،سرم را پایین انداختم تا او اشکم را نبیند و زیر لب گفتم:بله.
-چه نسبتی با مرحوم داشتید؟
-پدرم…
-می تونید توضیح بدید چطور جسد رو پیدا کردید؟
از داخل جعبه دستمال کاغذی،دستمالی بیرون کشیدن و اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
-تازه از سر کار بر گشته…
-سر کار!آن وقت روز.
نگاهی به لباسم انداخت و خودش فهمید که سؤالش بی مورد بود،گفت:
-خوب می گفتید؟
-بودم که دیدم لامپ زیر زمین روشنه،مشکوک شدم رفتم داخل زیر زمین که …
-چه ساعتی بود؟
-ساعت،فکر می کنم پنج یا پنج و نیم بود که دیدم پدرم…
دیگه نتونستم ادامه بدم،مرد هم حالم را درک کرد و گفت:
-با یکی از نزدیکان یا اقوام تماس بگیرید،در این وضعیت بودن همراه نعمت بزرگیه.
نزدیکان،ما اقوام زیادی نداشتیم و آن تعداد اندکی هم که داشتیم خارج از ایران بودن.حالا باید به کی خبر می دادم،آقای ممدوح،آره خودشه مباشر پدر،اون تنها کسی که می تونه کمک کنه.
-الان تماس می گیرم.
-می شه اتاق پدرتون رو ببینم؟
-اتاق کار پدر از این طرفه،بفرمایید.
فکرم مغشوش بود . اتاق پدر برایم شکنجه گاه،همه جای اون پر بود از خاطرات با پدر بودن.دستهای لرزانم را روی دستگیره گذاشتم اما بعد پشیمان شدم و به سر گرد گفتم:
-همین جاست، من دیگه منی تونم همراهیتون کنم…
به هال برگشتم و تصمیم گرفتم به تابان سر بزنم،آهسته در اتاقش را باز کردم سخت مشغول بازی بود.به دیوار بغل در تکیه دادم و چشمانم را بستم،آخه پدر این چه کاری بود کردی حالا من چطور این فاجعه رو به طناز و تابان بگم.آه تلفن،من باید به آقای ممدوح تلفن می زدم.
بعد شنیدن چند بوق،صدای خواب آلودی گفت:الو…
با دست اشکهایم را پاک کردم و گفتم:سلام آقای ممدوح،طنین هستم…آقای ممدوح ما به شما نیاز داریم.
-چی شده طنین اتفاقی افتاده،چرا بغض کردی؟
-اتفاق افتاده یک اتفاق بد،لطفا”…بیاید خونه ما.
-الان میام،می تونم با پدرت صحبت کنم.
-نه آقای ممدوح،فقط زود بیایید.
گوشی را گذاشتم و صورتم را میان دستانم پنهان کردم و گریستم،باورم نمی شد پدر نازنینم دیگر نیست.
-خانم نیازی؟
سرم را بلند کردم سر گرد بالای سرم ایستاده بود،با دست اشکم را از صورتم زدودم و با بغض نگاهش کردم.
-این نامه ها در اتاق پدرتون بود،فکر می کنم پاسخ خیلی از سؤالها باشد.
نامه ها را از دستش گرفتم،دستخط پدر بود،برای هر یک از ما نامه ای به جا گذاشته بود.در میان آنها آنکه مال من بود را جدا کردم،در پاکت بسته نبود،وقتی تای کاغذ را باز کردم خط پدر جگرم را به آتش کشید و اشکهایم دوباره سرازیر شد و به روی کاغذ چکید

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۹٫۱۸ ۱۰:۳۰]
#آتش_دل
#قسمت۳

سلام دختر بابا
می دونم الان که این نامه رو می خوانی من دیگه در میان شما نیستم.دخترم قبل از هر چیز می خواهم که منو ببخشی و مؤاخذه نکنی چون دیگر راهی برایم باقی نمانده،من یک مال باخته ورشکستم که هیچ ندارم و شرمنده زن وفرزندانم هستم.دخترم،من فریب خوردم و همه چیزم را پای اعتمادم باختم،اون با زیرکی همه چیزم را از دستم بیرون آورد حتی آن میراث خانوادگی را.آن را برای تضمین به او سپردم اما او منکر همه چیز شد،من حتی عرضه نگه داشتن میراث اجدادم را نداشتم.تو از این به بعد بزرگ خونه هستی پس مراقب مادر و خواهر و برادرت باش،می دانم که تو مثل یک مرد محکم هستی و من می توانم به تو اعتماد کنم و بدون نگرانی از خانواده ام چشم از دنیا بگیرم.دخترم اون نامرد برای غصب خانه اقدام کرده،یک آپارتمان در جایی دیگر به نام مادرت خریدم این تنها کاری بود که از دستم برآمد.دخترم،من همیشه شرمنده تو هستم و امیدوارم پدر خطا کارت را ببخشی.› نادر نیازی
خویشتن داریم رو از دست دادم و با صدای بلند گریه کردم که دستانی مرا بغل کرد،دستم را بز روی صورتم برداشتم و تابان را دیدم که با نگاه نگران و پر سؤالش نگاهم می کرد،مهکم بغلش کردم طفلکم نمی دانست دیگر یتیم شده ایم.تابان با دستانش اشکهایم را پاک کرد و گفت:
-آجی جون،چرا گریه می کنی؟
-هیچی داداشی،هیچی نشده چرا از اتاقت اومدی بیرون؟
-اخه شنیدم گریه می کردی،کسی اذیتت کرده؟
-نه فدات شم.
یکی از ماموران وارد سالن شد،با وحشت نگاهش کردم و تابان را به خودم فشردم،می ترسیدم هر لحظه چیزی از پدر بگوید و نمی خواستم تابان ناگهانی با این اتفاق روبرو شود.مامور بعد از احترام گذاشتن گفت:
-جناب سر گرد با این کیف چه کار کنیم،فکر می کنم کسی کار واجبی داشته باشه چون مبایل درون کیف مرتب زنگ می خوره.وای مامان،حتما” طناز تماس می گیره.
-جناب سر چرد این کیف مال منه.
وقتی شماره طناز را گرفتم هنوز اولین بوق نخورده بود که جواب داد:
-الو طنین،هیچ معلوم هست آنجا چه خبره؟من دارم دیوونه می شم.چیزی بگو،بگو چرا مامان حالش بد شده؟پدر کجاست؟پلیس چرا آمده.
-حال مامان چطوره؟الان کجاست.
با گریه گفت:
-مامان سکته کرده بردنش I.C.U،حال مامان خیلی بد.
-لازمه تو پیش مامان بمونی؟
-لازمه پیش مامان بمونم!این یعنی چی؟تو حالت خوبه؟می فهمی چی می گی؟من میگم حال مامان خوب نیست،تازه اگر هم لازم نباشه من از اینجا تکون نمی خورم.
-گوش کن طناز،ببین اگر بودن یا نبودم تو فرقی نمی کنه بیا بعد با هم می ریم…باید مطلبی رو به تو بگم.
-چی شده؟تو داری منو دق مرگ می کنی.
-اینجا پشت تلفن نمی تونم بگم.
-باشه من همین الان خودم رو می رسونم.
با قطع کردن تلفن نفس عمیقی کشیدم،خدا می داند تا کی می توانم زیر این فشار دوام بیادرم.

-مامان حالش خوبه آجی؟
به تابان نگاه کردم،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-آره داداشم،برو اتاقت بازی کن تا من بیام.
به رفتن تابان نگاه می کردم و در ذهنم دنبال راهی بودم تا این مصیبت را چگونه به آنها بگویم.
-هنوز اطلاع نداره؟
به سرگرد نگاه کردم و گفتم:نه.
-خواهرتون چی؟
با سر پاسخ منفی دادم اما احساس کردم باید کمی بیشتر توضیح بدم،نیاز داشتم حرف بزنم برای همین گفتم:
-نه وقتی پدرم رو دیدم…نمی دونم مامانم کی خودش رو به من رسونده بود…حتما” صدای جیغ من ندای این حادثه شوم بوده که به گوش مامانم رسیده…مامان که از هوش رفت تازه به خودم اومدم و برای پدر…من خیلی دیر رسیده بودم…مامان رو از زیر زمین بیرون کشیدم و نذاشتم بچه ها بفهمند چه بلایی سرمون اومده اما می دونم که باید بهشون بگم ولی چطوری…مامان سکته کرده،خدایا چکار کنم.
-بهتر همین الان با برادرتون صحبت کنید.
-فکر نمی کنم بتونم.
-باید هر طور هست بهش بگید،چند سالشه؟
-دوازده سالشه،کلاس پنجمه…بله حق با شماست.

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۹٫۱۸ ۱۰:۳۱]
#آتش_دل
#قسمت۴

به سختی خودم را از صندلی جدا کردم،تابان مشغول بازی بود و با دیدن من دست از بازی کشید شاید او هم احساس کرده بود امروز شروعش با بقیه روزها فرق دارد،در روزهای گذشته اگر دنیا را به او می دادن دست از بازی با پلی استیشن نمی کشید اما حالا با دیدن من آن را کنار گذاشته بود.روی تخت نامرتبش نشستم و برای جور کردن جملات در ذهنم به روتختی مچاله شده نگاه کردم.
-ببخشید آجی جون،یادم رفت مرتب کنم.
با حیرت او را نگاه کردم درباره چی حرف می زد،دوباره به تخت نگاه کردم و تازه منظورش را فهمیدم.
-اشکالی نداره بیا اینجا کنارم بشین.
با دست موهایش را مرتب کردم و ادامه دادم:
-تابان می دونی مردن یعنی چی؟
-آره،معلممون گفته مثل یه خواب که دیگه بیدار نمی شی.آدم ها یه روز می خوابن و می رن،پیش خدا تو آسمونها.
-تابان…پدر هم امروز رفت پیش خدا…دیگه برنمی گرده…
-چرا؟
-چون خدا خواسته…ما دیگه پدر رو نمی بینیم…همونطور که معلمت گفته دیگه بیدار نمی شه.
-آخه من،بابا رو دوست دارم و می خوام پیشم باشه.
تابان را سخت در آغوش گرفتم،او معصومانه در آغوشم گریه می کرد و من هم همپای او در غم از دست دادن پدر عزا داری می کردم.ضربه ای ارام به در اتاق خورد،با صدای خشداری گفتم:
-بفرمایید.
آقای ممدوح در را باز کرد ولی وارد نشد و سرش را به چارچوب تکیه داد،شانه های مردانه اش می لرزید گفتم:
-دیدید چه بلایی سرمون اومد،آخه چرا…
در آن فضا فقط غم بود و گریه،صدای فریاد طناز می امد که صدایم می زد،می دانستم بالاخره پیدایم می کند.آقای ممدوح خود را کنار کشید،طناز وارد شد و با بغض گفت:
-طنین این پلیسا چی می گن تو بگو دروغه،بگو پدر این کارو نکرده طنین یه چیزی بگو.
تابان را رها کردم و در مقابل طناز ایستادم،هر دو اشک می ریختیم.خودش را در آغوشم انداخت،تابان هم به آغوشم پناه اورد و هر سه همدیگر را در آغوش گرفتیم و به بلایی که بر سرمان آمده بود گریه کردیم.
**
آقای ممدوح کارهای مربوطه را انجام داد و بالاخره پزشک قانونی،پیکر پدر را به ما تحویل داد و پدر در میان فریادها و گریه های ما راهی دیار باقی شد.روزهای بی پدری آغاز شد،طناز بی تاب بود و تابان را به زحمت می شد لحظه ای از از خود جدا کنم و این بزرگترین مشکل من بود،زمانی که به بیمارستان می رفتم.با گذشت چند روز طناز تا حدودی با این غم کنار آمده بود و در نگهداری از تابان به من کمک می کرد.هر وقت یاد پدر می افتادم که چگونه از گردنش آویزان بود جگرم آتشمی گرفت،پدر ی که همیشه برای ما مثل دوست بود.هر لحظه بغض بیشتر آزارم می داد اما حالا من مسئول خواهر و برادرم بودم و همین باعث می شد که غمم را بیشتر پنهان کنم.من باید کارهای زیادی انجام می دادم،اول از همه باید انتقام پدرم را از مسبب این اتفاق بگیرم و آن کسی که ما را بی پدر و پدر را شرمنده خانواده اش کرد را به سزای اعمالش برسانم باید او را پیدا کنم و تنها کسی که او را می شناخت آقای ممدوح بود،آره او حتما” آن شخص را می شناخت.از در و دیوار خانه غم می بارید و صدایی جز صدای گریه و شیون از خانه به گوش نمی رسید.طناز و تابان غمگین و غصه دار بودند،پس من تنها و یک تنه باید به کارها می رسیدم.روزها در خانه بودم و پذیرای کسانی که برای تسلیت گویی می آمدن،شبها هم پشت در I.C.U ،چشم به تخت مامان می دوختم.در بد برزخی دست و پا می زدم و فقط شبها چشمه اشکم اجازه جوشیدن داشت.در ان خلوت بیمارستان ضجه هایم را در گلو خفه می کردم و در دل از خدا می خواستم که مامانم را از ما نگیرد.

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۴۴]
#آتش_دل
#قسمت۵

ده روز از بی پدر شدن ما می گذشت،طناز تقریبا” شرایط را پذیرفته و کمی آرام شده بود اما تابان بهانه گیر شده و حتی حاضر نبود لحظه ای در خانه تنها بماند.شبها طناز به بیمارستان می رفت و بعد با آمدن او به خانه من به بیمارستان می رفتم.امروز وقتی پا به مراقبت های ویژه گذاشتم پرستار بهم خبر داد که بعد از رفتن طناز،مامان بهوش آمده و از من خواست قبل از دیدن مامان به دیدار دکترش بروم.صدای دکتر هنوز در ذهنم می پیچید،گفت که سمت چپ مامان توانایی خود را از دست داده و به زبان ساده تر فلج شده و قدرت تکلمش دچار مشکل شده،هر چند سعی داشت با حرفهایش امیدوارم کند که با فیزیوتراپی و گفتار درمانی احتمال دارد این مشکل برطرف بشه.از همه محم تر از ما می خواست که مامان را از هر گونه هیجان دور کنیم،برای همین ترسیدم پیش مامان بروم و او با دیدنم به یاد آن روز شوم بیفتد.
از صدای بوق به خودم آمدم و از آینه وسط نگاهی به راننده های بی حوصله پشت سرم انداختم و دوباره به چراغ دیجیتالی وسط چهار راه خیره شدم،چراغ سبز شده بود.آهسته به راه افتادم،هر کس از کنارم می گذشت برایم بوق ممتدی می زد و دستهایش را در هوا تکان می داد اما من خسته تر از آن بودم که به حرکاتش توجه کنم.این روزها زندگی روی خوشش را از ما گردانده بود.
صدای ملودی موبایلم می آمد،نیم نگاهی به کیفم که روی صندلی کناریم بود انداختم اما حوصله آن را نداشتم ولی گویا خیال قطع شدن نداشت.برداشتم که خاموشش کنم،چشمم به شماره طناز افتاد.
-بله.
-طنین بیمارستانی؟
-نه نزدیک خونه ام،چیزی شده؟
-نه یعنی آره،کی می رسی؟
-تابان حالش خوبه؟
-آره خوبه اما کسی اینجاست و حرفهایی می زنه که من متوجه نمی شم،تو رو بخدا زودتر خودت رو برسون،پاک گیج شدم.
-کی هست؟
-من نمی شناسمش،کی می رسی؟
-پنج شیش دقیقه دیگه.
پایم را روی گاز گذاشتم،دنده را عوض کردم و چند خیابان باقی مانده را با سرعت طی کردم و با ماشین تا جلوی پله ها رفتم.اگر مامان در خانه بود حتما” مجبورم می کرد ماشین را به پارکینگ ببرم،با لبخندی تلخ ۱له ها را دوتا یکی بالا رفتم.طناز جلوی در هال خودش را به من رساند.
-چه خبر شده؟
طناز شانه اش را بالا انداخت و گفت:
-نمی دونم آقایی که داخل سالن نشسته می گه ما باید خونه رو خالی کنیم.
-می رم ببینم چی می گه.
کسی که در سالن منتظر من بود،مردی فربه بود با سری کم مو تا حدی که جلو سرش از بی مویی برق می زد.مرد به احترام من به پا خواست که با دست اشاره کردم بنشیند و در حالی که روی یکی از مبلها می نشستم گفتم:
-می تونم کمکتون کنم؟
-جسارته اگر امکان داره مس خواستم با بزرگتر این خونه صحبت کنم،من قبلا”عرایضم رو خدمت این خانم عرض کردم.
نگاهی به طناز انداختم،معذب روی اولین مبل نزدیک در ورودی نشسته بود و دوباره به مرد نگاه کردم و گفتم:
-آقای…
-حقگو.
-آقای حقگو فعلا” بزرگ این خونه من هستم پس اگر ممکنه عرایضتون رو دوباره بفرمایید.
-من بیست روز پیش آمدم تا از شما بخوام اینجا رو تخلیه کنید اما آقایی که گویا پدرتون بودن از من بیست روز مهلت خواستن و حالا الوعده وفا،امروز روز بیست و یکمه و من آمدم خونه رو تحویل بگیرم.
-نمی دونم خبر دارین یا نه،پدر فوت کردن.
-بله از پارچه های سیاه جلو در متوجه شدم.
-و ما اصلا” خبر نداشتیم که خونه رو فروختن،در حقیقت به ما نگفتن که اینجا رو به شما فروختن.
-اینجا رو من نخریدم،موکلم خریده و آن هم نه از پدر شما بلکه از آقای معینی فر.
هر دو یکصدا گفتیم:
-معینی فر؟
-بله فروشنده خونه.
-اشتباه می کنید شما از نیازی خریدید،پدر ما.
-می دونم پدر شما آقای نیازی هستن،روی پارچه جلوی در خوندم اما مطمئنم موکل من اینجا رو از معینی فر خریده.
یاد نامه پدر افتادم و تازه پی به حقیقت ماجرا بردم،گفتم:
-اگر به ما فرصت بدید ظرف دو هفته آینده خونه رو خالی می کنیم.
طناز پا برهنه وسط حرفم دوید و گفت:
-چی چی رو خالی می کنیم،طنین این یه کلاهبرداریه.
قبل از اینکه آقای حقگو اعتراض کند،گفتم:
-طناز بعدا” با هم صحبت می کنیم،بهتر چند فنجان قهوه بیاری اینا سرد شده.
آقای حقگو با دلخوری برخاست و رو به طناز،به سردی گفت:میل ندارم.
بعد دوباره رو به من کرد و ادامه داد:
-امیدوارم به حرفی که زدید عمل کنید،هیچ دوست ندارم برای پیشبرد کارم متوسل به زور بشم.
-من حداکثر تا دو هفته دوگه خونه رو تحویل می دم،مطمئن باشید.
-این کارت منه،هر وقت اینجا رو خالی کردین تماس بگیرید تا من برای گرفتن کلید بیام،من دیگه مرخص می شم.روی پله ها ایستادم و به نماینده غاصب خانه نگاه کردم،وقتی آن مرد کم مو در را پشت سرش بست نگاهم را از در گرفتم و سراسر باغ را نگاه کردم.چقدر اینجا را دوست داشتم و چه لحظه های خوشی را در این باغ گذرانده بودم دورهای کودکیم،نوجوانیم،هنوز صدای خنده های کودکی من و طناز به گوش می رسید.دستم را روی سینه ام گره کردم و چشمانم را بستم

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۴۴]
#آتش_دل
#قسمت۶

چشمانم را باز کردم و به طناز نگاه کردم.
-چرا گریه می کنی؟فراموش کردم چرا از بیمارستان زود برگشتی،برای مامان…برای مامان اتفاقی افتاده.
-مامان حالش خوبه،تازه یه خبر خوب مامان بهوش آمده اما…نیمی از بدنش فلج شده و قدرت تلمش رو هم از دست داد….دکتر گفته نباید هیجان زده بشه.
-خدا رو شکر بالاخره بهوش آمد،اگر سراغ بابا رو گرفت چی؟
-برای همین ترسیدم برم دیدنش،ترسیدم منو ببینه یاد اون اتفاق بیفته.
-چه کار باید کرد؟
-طناز دارم زیر این فشار له می شم،غم پدر کم نیست فکر مامان هم اضافه شده.
-و حالا هم وضع خونه…تو از موضوع خونه خبر داشتی؟
به طناز نگاه کردم و گفتم:
-تا قبل از فوت پدر نه،اما ضدر تو نامه یه چیزایی گفته بود.
-باید بریم دنبال خونه جدید…
-دنبال من بیا.
-کجا؟
-اتاق پدر.
سر وقت گاو صندوق پدر رفتم و هر چه داخلش بود بیرون ریختم.
-دنبال چی می گردی؟
-سند،سند یک دستگاه آپارتمان.
-آپارتمان!؟
-آره پدر گفته بود برای ما خریده و به نام مامان زده،بگرد باید سندش همین جا باشه.
-حالا آدرس این آپارتمان کجاست؟حتما” مامان می دونه.
-نمی تونیم از مامان بپرسیم برای همین باید سندش رو پیدا کنیم تا آدرسش رو بفهمیم.اه اینجا که نیست،پس کجا می تونه باشه.
-اتاق،اتاق خواب مامان.
-من رفتم اونجا رو بگردم،تو هم کشوهای اینجا رو بگرد.
جلوی در اتاق ایستادم و تمام اتاق را از نظر گذراندم،کجا ممکن بود گذاشته باشن.از کمد شروع کردم،دستم روی دستگیره در بود که صدای طناز را شنیدم و قبل از هر عکس العملی خودش را جلوی در اتاق دیدم.
-طنین پیداش کردم باید همین باشه.
بعد پاکت بزرگی را در هوا تکان داد،آن را از دستش گرفتم و کمی براندازش کردم.روی آن با ماژیک بزرگ نوشته بود نرگس،کمی روی دست سبک سنگینش کردم و گفتم:
-طناز اگر سند نباشه چی؟شاید چیز خصوصی باشه که فقط مربوط به مامان.
-خب بازش می کنیم اگر سند نبود دوباره درش رو می بندیم،به محتواش کاری نداریم.
مردد بودم و نگاهم روی پاکت خیره بود،طناز دستم را کشید و گفت:
-بیا اینجا روی تخت بشینیم و بازش کنیم،خیالت راحت منم گردن می گیرم که شریک جرمت باشم.
-نه چطور بگم،شاید رازی بین مامان وبابا بوده ونمی خواستن ما پی ببریم.
-جدیدا” زیادی فیلم می بینی نه،اصلا” بده من ببینم.
پاکت را از دستم قاپید و اول کمی تکان داد و بعد سنگینی آن را به روی دیگر پاکت سوق داد و از طرف خالی آن آهسته پاره کرد و سر پاکت را از هم باز کرد.بعد نگاهی به درون پاکت کرد و ناگهان آن را روی تخت خالی کرد،به یک دفتر و یک تیکه برگه و یک دسته کلید نگاه می کردم.
-دیدی خانم ترسو اسراری درون این پاکت نبود،جوینده یابنده بود.
دستم را دراز کردم و دفتر چه را برداشتم و ورق زدم،حدسم اشتباه بود و آن دفتر،دفتر چه خاطرات یا چیزی در آن حد نبود بلکه سند آپارتمان بود.طناز برگه روی سند درون دستم گذاشت و گفت:
-این هم آدرس…
به آدرس نگاه کردم و گفتم:
-موافقی بریم یه نگاهی کنیم؟
-بدم نمی یاد.
-پس برو تابان رو صدا بزن بریم.
-وای نه،من هرچی بگم گوش نمی کنه و حاضر نمی شه دست از پلی استیشن بکشه،قربونت خودت برو.
-باشه تو هم اینقدر سر به سر این بچه نذار،گناه داره.
-من هنوز هم معتقدم شما دارید لوسش می کنید.
-برو حاضر شو.
آهسته در اتاق تابان را باز کردم،سخت مشغول بازی بود.
-سلام مرد کوچک.
-سلام آجی جون،کی اومدی.
-به مرد خونه ما رو باش!دنیا رو آب ببره شما رو بازی برده…پاشو لباس بپوش بریم بیرون.
-طناز کجاست؟

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۴۵]
#آتش_دل
#قسمت۷

می شه من نیام،قول می دم با طناز دعوا نکنم.
-طناز هم می یاد،در ضمن یه پسر خوب نباید با بزرگترش بد حرف بزنه،صبح هم شما اشتباه کردی.
-خودت دیدی که روز می گفت.
-خوب خسته بود،اون دیشب تا صبح بیمارستان پیش مامان بوده.حالا هم مثل یه مرد از خواهرت عذر خواهی می کنی،تو ماشین منتظر هستم دیر نکنید.
دستم را روی فرمان ماشین گذاشتم و سرم را روی آن،طناز و تابان با سر و صدا سوار شدن.از لحنشان مشخص بود که باز با هم سر ناسازگاری دارند،با لحن هشدار دهنده ای گفتم:
-فقط کافی یک کلمه از هر کدومتون بشنوم،خجالت نمی کشید شما دیگه بچه نیستید.
با اینکه هر دو را جمع بسته بودم اما طناز فهمید طرف صحبتم با اوست،برای توجیح خود گفت:
-آخه تو که نمی دونی طنین…
-گفتم نمی خوام چیزی بشنوم

با ریموت در باغ رو باز کردم و نگاهی به هر دوی آنها انداختم،طناز بیرون را نگاه می کرد و تابان روی صندلی نشسته بود و ما را زیر نظر داشت.با یک نفس عمیق حرکت کردم،نمی دانستم اینقدر جذبه دارم که آنها از من حساب می برند و به حرفم گوش می کنند.در تمام طول مسیر هیچ کدام نه حرفی زدن و نه سؤالی کردن،نگاهی مجدد به آدرس انداختم و با صدای بلند گفتم:
-همین جاست.
-اینجا تو یکی از این مجتمع ها؟
طناز نگاه مجددی به ساختمان ها کرد وگفت:
-امکان نداره پدر اینجا خونه خریده باشه…نه،اینجا برام مثل قفسه.
-آجی جون اینجا کجاست؟
تابان فقط به من می گفت آجی جون،طناز همیشه برایش طناز بود.
-داداشی،ما قرار اینجا زندگی کنیم…حالا می ریم داخل ببینیم چی می شه،طناز ما مجبوریم اینو درک کن.
محوطه زیبایی داشت و از بهترین روشها برای زیبا سازی آنجا بهره برده بودن.وارد لابی مجتمع شدیم،در آنجا دیگر از گرمای طاقت فرسا بیرون خبری نبود برای پیدا کردن آسانسور نگاهی به اطراف انداختم که صدایی منو از جا پروند.
-می تونم کمکتون کنم؟
به مرد میانسالی که که منو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم و ار یونیفورمش فهمیدم نگهبان ساختمان است،نگاهی به طناز کردم اما او بی توجه به من مشغول بررسی اطرافش بود.صدایم را صاف کردم و گفتم:
-مدتی قبل ما اینجا یک دستگاه آپارتمان خریداری کردیم.
به برگه درون دستم نگاه کردم و گفتم:طبقه هشتم…به نام نیازی یا معماریان.
مرد مشکوکانه ما سه نفر را نگاه کرد و بعد مثل اینکه چیزی به خاطر بیاورد گفت:درسته یادم آمد،بفرنایید راهنماییتون کنم.
کلید را داخل قفل چرخاندم و در باز شد،آپارتمان لوکس و شیکی بود با چشم اندازی زیبا.سالنی بزرگ به شکل ال و سه اتاق خواب که دو تای آن دوبلکس بود و دیگری در کنار سرویس بهداشتی قرار داشت.روی اولین پله نشستم و به نرده کنارش تکیه دادم و به کف پارکت شده اش خیره شدم.یاد پدر قلبم را سوراخ می کرد،ما پدر را از دست دادیم فقط به خاطر یک پست فطرت.
-این اتاق مال منه،تو برو یکی دیگه رو انتخاب کن.
خدایا باز شروع کردن،سرم را میان دستانم گرفتم و با صدای بلند گفتم:
-با هر دوتون هستم ساکت…اون اتاق هم به هیچ کدومتون نمی رسه از اتاق های بالا یکی رو انتخاب کنید،اون اتاق مال مامانه.
تابان به طمع اتاق بهتر از کنارم گذشت و به اتاق های دیگه سرک کشید.
-اگر اینطور باشه به هر کدوممون یک اتاق هم نمی رسه.
-درسته یک اتاق مال مامان،یکی مال تابان و اون یکی هم مال من و تو.
-یعنی چی،اون نصف آدم یک اتاق داشته باشه ما دو تا آدم یک اتاق.
-بعضی وقتا شک می کنم که تو بزرگ شدی…مگه من در هفته چند روز خونه ام،بیشتر روزها پرواز دازم و نیستم پس در اصل من بعضی اوقات مهمان تو هستم،اگر نمی تونی حضورم را تحمل کنی بگو فکری به حال خودم کنم.
طناز کنارم نشست و گفت:
-چیه،چرا اینقدر عصبی هستی؟همش پاچه می گیری.
به چشمان میشی رنگش نگاه کردم و گفتم:
-طناز یه چیزی مثل خوره داره تمام وجودم رو می خوره،می خوام از کسی که ما رو به این روز انداخت و پدر رو فرستاد سینه قبرستون و مامان رو اسیر تخت کرد انتقام بگیرم.
-که چی بشه،شاید خودت هم نابود بشی.
-اگر نابود بشم هم برام مهم نیست،حداقل به آرامش می رسم.نمی تونم ساکت بشینم اون نامرد میراث خانوادگی ما رو بخوره یه لیوان آب هم روش،بتید هم میراث رو بگیرم هم جون اون پست فطرت رو.
-میراث خانوادگی!منظورت که اون کتابای خطی نیست درسته،نه نمی تونه اون کتابها باشه.پدر اون کتابها رو از جونش بیشتر دوست داشت،نه من باور نمی کنم.
-چرا خواهر من،باید باور بکنی پدر با اعتمادی که به اون بیشرف کرده بود برای ضمانت شراکتشون اون عتیقه ها رو عمانت سپرده بوده دستش،من هم باید برم اونچه که حق ماست ازش پس بگیرم.
-این فکر تو زمانی عملی که اونو بشناسیم ولی ما از هیچ چیز خبر نداریم،از کجا می خوای پیداش کنی؟
-پیداش می کنم جتی اگر یک قطره آب شده و فرو رفته باشه تو زمین.
-آجی جون،من گرسنه ام.
-من هم همینطور.
به ساعتم نگاه کردم،ساعت دو بعد از ظهر بود.
-بریم نهار بخوریم که خیلی کار داریم.

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۴۵]
#آتش_دل
#قسمت۸

متفکرانه به روبرو خیره شدم،افکارم چون پرنده ای از این شاخه به آن شاخه می پرید.
-به چی فکر می کنی؟
-نمی دونم،مسخره نیست؟
-نه،چون این روزا منم اینطوری شدم.
-برنامه ات برای باقی روز چیه؟
-می رم بیمارستان…نه به آنکه مامان بیهوش بود از بیمارستان دل نمی کندیم نه به امروز که از وقتی بهوس آمده اصلا به دیدنش نرفتیم،می دونم که منتظر ماست.
-حق با توئه…طناز می ترسم…دلم می خواد برم دیدن مامان،اما می ترسم با دیدن من یاد حادثه زیر زمین بیفته.
-می خواهی با دکترش صحبت کنم،بالاخره ما باید اتفاقی رو که افتاده بهش بگیم.
-فکر خوبیه…ببینم امروز اتاق پدر رو می گشتی به برگه ای قراردادی،چیزی بر نخوردی که بشه آدرس این مردک معینی فر رو پیدا کرد.
-دقت نکردم اما اینکه هیچ مدرکی از کارهای پدر نه داخل کشو بود نه داخل گاوصندوق برام عجیب بود،فکر می کنم اگر به شرکت سر بزنی بتونی چیزی پیدا کنی.
با پوز خندی گفتم:
-شرکت،شرکتی وجود نداره،پدر همه چیز رو از دست داده.
-تازه به علت رفتارهای اخیر پدر پی می برم اما افسوس خیلی دیر متوجه شدم.
-منم مثل تو افسوس می خورم،اما نمی ذارم اون لعنتی هم روز خوش داشته باشه.
-چی توی اون سرت می گذره؟
می گم اما بعدا…حالا که می ری بیمارستان،منم سر راه می رم خونه عفت خانم و کلید و آدرس آپارتمان رو می دم برای تمیز کردن اونجا بعد هم می رم خونه ببینم می تونم چیزی پیدا کنم.در ضمن باید کم کم وسایل خونه رو جمع کنم،برای ما بقی وسایل هم با سمساری تماس می گیرم…باید حواسمون به دخل و خرج حونه باشه.
-داشت یادم می رفت،زیر پوشه سند یک دفتر چه حساب پس انداز هم بود البته به نام مامان.
-فعلا که نمی تونیم به اون دست بزنیم،برای خرج بیمارستان به پول احتیاج داریم باید یکسری از وسایل رو بفروشیم.
-یعنی ماشین من رو هم می خوای بفروشی؟
می دانستم که خیلی به این ماشین علاقه دارد،این هدیه قبولیش در دانشگاه بود.وقتی پدر این پژو ۲۰۶ را برایش خرید،داشت پر در می آورد.
-نه فعلا با وضعیت مامان این ماشین بیشتر از هر چیز به کارمون می یاد،منظورم عتیقه ها بود.
-تا کی مرخصی داری؟
-مرجان،برام تا آخر هفته آینده مرخصی گرفته.
-اینجا هم که هیچ وقت جای پارک نیست،بیا بشین پشت رل تا جریمه نشدم.
-یادت نره با دکتر مشورت کنی.
در جای طناز نشستم و از آینه بغل نگاهی به پشت سرم انداختم و بعد با زدن راهنما حرکت کردم.
-آجی جون اجازه می دی من هم با طناز برم و مامان رو ببینم؟
-نه می دونی که بیمارستان جای بچه ها نیست.
-من که دیگه بچه نیستم خودت گفتی مرد شدم،دلم برای مامان تنگ شده.
-باشه قول می دم هر وقت مناسب بود ببرمت دیدن مامان.

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۴۶]
#آتش_دل
#قسمت۹

-ببینید آقا،من از این قیمتی که گفتم یک ریال هم کم نمی کنم چون به اندازه کافی زیر قیمت گفتم.
-نه خواهر من نمی صرفه،فکر می کنی من چند می تونم این دوپاره اساس رو بفروشم.
-من خواهر شما نیستم…قیمت هم همینی که گفتم.
-چه کنیم که دل نازکیم،جهنم وضرر می خرم.
-نه آقا من به ضرر شما راضی نیستم،شما نخرید یکی دیگه می خره.
-نه خانم می خرم،حالا چکش رو بنویسم؟
-چک نه نقد.
-استغفرا…پسر اون کیف منو بده،فکر نکنم اینقدر پول همراهم باشه.
-این دیگه مشکل شماست.
-چک پول قبول می کنید؟
-چه میشه کرد،مجبورم.
-چقدر شما بدبین هستید،یه خورده معطل می شید باید بفرستم یکی برام پول بیاره.
-مهم نیست.
از مرد سمسار فاصله گرفتم،طناز هم همراهم شد.
-خوب فروختی؟
-خوب!مفت فروختیم این پول یک هشتمش هم نیست و لی خوب از هیچی بهتره.
-با این حساب این پول از خرج بیمارستان مامان هم خیلی بیشتر،بهتر نیست از خیر فروش عتیقه ها بگذری.
-نه بهتر اها رو رد کنیم بره،کی ترسم اونا رو از دست بدیم چیزی هم گیرمون نیاد.
-اما فروشش هم درست نیست.
-حالا کمی دست نگه می دارم ببینم چی پیش می یاد،می خوام یک تلفن بزنم.
-تنهات بزارم؟
-نه فقط اینقدر سؤال نکن.
روی پله نشستم و شماره گرقتم،کسی از آن سوی خط تلفن را برداشت.
-الو آقای ممدوح.
-بله خودم هستم.
-سلام طنین هستم،نیازی.
-چه عجب حال واحوال شما؟مادر چطورن؟
-متشکرم خیلی بهتر هستن و همین روزا مرخص می شن،عرضی داشتم.
-بفرمایید،در خدمتم.
-آدرسی از آقای معینی فر می خواستم.
-…
-الو،آقای ممدوح قطع شد؟
-نه،جسارته،با معینی فر چکار دارید؟
-می خوام بابت به آتش کشیدن زندگیمون براشون لوح تقدیر ببرم و از این آقا تشکر کنم.
-طنین،شما مثل ختر من هستید،معینی فر آدم خطر ناکیه بهتر از اون پرهیز کنید.
-من باید ادرس این آقا رو پیدا کنم.
-از من نخواه دخترم،نمی تونم.
-باشه اما گفته باشم من منصرف نمی شم،اگر بشه کفش آهنین به پا می کنم و دونه دونه در خونه های این شهر رو می زنم.
-طنین اون مرد،نامردی تو خونشه.
-من هم می خوام خونشو بریزم،خدا حافظ.
دکمه قرمز تلفن را زدم و سرم را در دستم گرفتم.
-طنین،من می ترسم،چی توی سرت می گذره؟
-باید آدرس این لعنتی رو پیدا کنم.
-طنین فراموشش کن.
-من نمی تونم پدر حلق آویزم رو فراموش کنم،پیداش می کنم براش نقشه ها دارم،بیا بریم ببینم این یارو پول رو آورد.
پول ها رو تحویل گرفتم و به کارگران اجازه دادم که وسایل را ببرند،دیروز اساسیه مورد نیازمان را تا حدی که فضای آپارتمان اجازه می داد به آنجا منتقل کردیم.به خونه خالی نگاه انداختم و برای آخرین بار به اتاق هایش سرک کشیدم و بعد ار داخل کیفم،کارت مچاله شده حقگو را پیدا کردم.
-سلام آقای حقگو،نیازی هستم.
-خانم نیازی!؟…به جا نمی یارم.
-خواستم خدمتون عرض کنم خونه خالی شده.
-بله،بله ببخشید تازه به جا آوردم حال شما خانم؟
-متشکرم،می تونید بیاید کلید ها رو تحویل بگیرید

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۴۷]
#آتش_دل
#قسمت۱۰

کی می تونم بیام؟
-همین حالا هم بیاید تحویل می گیرید.
-الان…باشه کسی رو خدمتتون می فرستم تحویل بگیره.
جرقه ای در ذهنم زد و تیری تو تاریکی رها کردم و گفتم:
-فقط آقای حقگو می خواستم از شما بپرسم آدرسی از این آقای معینی فر ندارید،یک امنتی از طرف پدر هست که باید به ایشون برسونم.
-آدرس که نه،چند لحظه صبر کنید فکر کنم یک شماره تلفن از ایشون دارم…خانم یادداشت کنید،البته بگم این تلفن شرکتشونه.
-لطف کردین آقای حقگو،پس من منتظر فرستاده شما هستم

آهسته در اتاق را باز کردم،طناز دمر روی تخت خوابیده بود و داشت کتاب می خواند.پاورچین کنارش رفتم و محکم برگه را روی کتابش کوبیدم،از جا پرید.
-هه هه خنده داشت،دیوونه از ترس سکته کردم.
-چی می خونی…وای چقدر این هوا گرمه،مثل جهنمه…
خودم را روی تختش رها کردم و با دست شروع به باد زدن خودم کردم.
-آهان بگو زیادی زیر آفتاب بودی قاط زدی،حالا این چی هست که منو زهر ترک کردی؟
-آدرس…
-کور نیستم می بینم،آدرس کجاست؟
-خونه عمه من!برو یه سر بزن دلش برات تنگ شده…من امروز رفتم کجا؟
-نمی دونم…نکنه آدرس معینی فر!
-نابغه،تو اینجا چه می کنی.
-پس آدرس شرکتش رو پیدا کردی.
-نچ،آدرس منزل.
-نه…دروغ می گی!
-دروغم چیه،پاشو یه لیوان شربت درست کن مردم از تشنگی.
-آخه چه طور ممکنه،تو آدرس شرکتش رو نداشتی چه برسه به منزلش.
-زنگ زدم شرکتش و تا خودم رو معرفی کردم با احترام وصلم کردن به آقای رئیس،اون هم نگذاشت سؤال کنم و گفت خانم نیازی این آدرس منزلم،خوشحال می شم افتخار بدید و با خانواده تشریف بیارید می خوام براتون فرش قرمز پهن کنم.
-می شه دست از مسخره بازی برداری و مثل آدم بگی چیکار کردی.
-هیچی زنگ زدم شرکت وقت ملاقات خواستم،وقتی برای هفته دیگه بهم وقت داد آدرس شرکت رو پرسیدم و با اجازه ی شما از صبح جلوی در شرکت کشیک کشیدم،مطمئنا کارمندان ساده ماشین چند صد میلیونی سوار نمی شن و قتی از پارکینگ شرکت خارج شد جهت اطمینان رفتم پیش نگهبان و گفتم با آقای معینی فر قرار دارم و اون هم گفت،آقا همین الان رفتن.من هم سریع حرکت کردم و در یک تعقیب و گریز کاملا ماهرانه و مهیج معینی فر را تا منزلش،البته بهتر بگم تا قصرش همراهی کردم.
-حالا از کجا معلوم جایی که رفته منزلش باشه.
-از سلول های خاکستریت کار نکش حیفه…از فردا چند روزی جلوی خونش کشیک می دم.
-بعد من باید بیام کلانتری و با وثیقه آزادت کنم.
-چرا؟
-به جرم مزاحمت چون توقف بدون علت سرکار خوانم یه نموره مشکوک می زنه.
راست می گفت،فکر اینجاشو نکرده بودم و باید راه بهتری رو پیدا می کردم.
-حالا بیا این شربت رو بخور خوانم مارپل.
لیوان را گرفتم و گفتم:
-به جای مسخره کردن فکر یه چاره باش.
-تو خیلی سخت می گیری،آمدیم این آدرس درست بود بعدش چکار می کنی.
-به نابودی می کشمش.
-نه بابا،جانی هم شدی!ببینم با تیزی میزی کار می کنی یا با هفت تیر مفت تیر…ترشی نخوری یه چیزی می شی ها.
-فکرم مشغوله،تو هم چرند بگو.
-یه لطفی کن بی خیال این کارآگاه بازی شو.
-من نمی تونم بی تفاوت از خون پدر بگذرم…من نبودم چه خبر؟
-خوب شد گفتی،فراموش کرده بودم…مرجان زنگ زد و گفت با مرخصی سرکار خوانم موافقت شده،می گفت خیلی سعی کرده با خودت تماس بگیره اما در دسترس نبودی.جریان این مرخصی کذایی چیه؟چیزی نگفته بودی.
-در خواست شش ماه مرخصی بدون حقوق کردم.
-چرا؟
-برای کاری که می خوام انجام بدم نیاز به وقت دارم.تو می خوای چه کار کنی؟
-من هم یه نابغه ای هستم لنگه تو،چکار باید بکنم،آن هم با لیسانس مردم شناسی اما مثل تو هم قاط نزدم.با یه دارالترجمه صحبت کردم و قرار کار ترجمه انجام بدم بالاخره باید از این تافل اجباری که پدر گردنمون خوابوند استفاده کنم،اگر بخوای می تونم برای تو هم کار بگیرم.
-نه قربونت،من به اندازه کافی برای خودم کار تراشیدم…پس با این اوضاع مدتی به ماشین نیاز نداری.
-کی گفته،لطفا برای ماشین نقشه نکش چون برای مامان وقت فیزیوتراپی گرفتم و از پس فردا باید بره،فکر نمی کنم بدون ماشین بتونم ببرمش.
-باشه خسیس،فردا عصر سوئیچ خدمتتونه…تابان کجاست؟
-خونه همسایه،یه معتاد بازی لنگه خودش پیدا کرده.

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۴۷]
#آتش_دل
#قسمت۱۱

کدوم همسایه؟
-واحد بغلی.
-بهشون نمی یاد بچه ای همسن تابان داشته باشن،نوه شونه.
-نوه چیه،یه زنگوله پای تابوت بیست و دو سه ساله دارن.
-تو خیلی راحت گذاشتی تابان بره با کسی بازی کنه که دو سو برابر سن خودش سن داره،ببین من این زندگی رو به امید کی گذاشتم.
-می گی چیکار کنم؟خیلی از من حرف شنویی داره.
-برو صداش کن،من هم به مامان سر بزنم.
***
نگاهی داخل کیفم کردم و با اطمینان از بودن آدرس،خواستم از خانه خارج شوم که طناز گفت:
-کجا شال و کلاه کردی؟
نگاهی به طناز کردم و گفتم:
-ادامه تحقیقات.
-صبر کن من هم می یام.
-کجا،من بپا نمی خوام.
-کی با تو کار داشت می خوام منو تا جایی برسونی،سخت نگیر تو مسیرته…چند تا نمونه ترجمه هست باید ببرم تحویل بدم.
-مامان چی؟
-دیروز با عفت خانم تماس گرفتم،قرار بیاد.
-باشه اما سریع.
لبه تخت نشستم و متن ترجمه شده رو نگاهی کردم.
-من حاضرم.
قبل از طناز از اتاق بیرون آمدم،تابان که جلوی در دستشویی داشت صورتش را خشک می کرد گفت:
-آجی جون می بینی طناز چقدر منو اذیت می کنه به زور بیدارم کرده،من که مدرسه ندارم.خودش نمی ذاره من پسر خوبی باشم،پس حقشه اذیتش کنم.
-چیه باز پشت سر من داری حرف می زنی،شکایت منو به طنین کردی.
-طناز برو برای بچه چای بریز.
روی پا جلوی تابان نشستم و با دست موهای ژ.لیده اش را مرتب کردم و گفتم:
-قرار من و طناز بریم بیرون و لازمه کسی مراقب مامان باشه تا عفت خانم بیاد،این کارو می کنی.
-خیالت راحت،مثل یه مرد مراقب مامان هستم.
-آفرین پسر خوب،حالا برو صبحانه بخور.
صدای شماتت بار طناز را شنیدم که می گفت،حواست به در باشه عفت خانم نیاد پشت در بمونه.
نشنیدم تابان چی جواب داد حتما دوباره داشتند با هم بحث می کردند،آمدم تو پارکینگ و منتظر طناز به ماشین تکیه دادم.بالاخره خانم بعد از یک ربع شرفیاب شد.
-چه عجب ملکه الیزابت تشریف آوردن.
-وای از دست این تابان،کم کم دارم دیوونه می شم،چی می شد تابستان هم مدرسه می رفت.
-تو هم مقصری،کمی ملایم تر باهاش حرف بزن.
-تابانو ولش کن…امروز می خوای چیکار کنی؟
-دیشب کمی فکر کردم،تنها جایی که از اهالی محل خبر داره سوپر مارکت اون محل.
-عجب استعدادی داری تو،بهتر نیست دفتر کاراگاه خصوصی بزنی.کاراگاه عزیز،آمدیم از محلشون خرید نمی کردن.
-اگر تیرم به سنگ خورد یه فکر دیگه می کنم.
-همین جاست نگه دار…منتظرم می مونی،بهتر من هم همراهت باشم شاید دو نفری اطلاعات بیشتری به دست بیاریم.
بعد از کمی فکر گفتم:
-منتظرت هستم فقط زیاد دیر نکنی.
-قربونت برم آمدم،نری ها…
-اه نمی دونی من از بوس بدم میاد،حالم بد شد برو دیگه لوس نشو.
رفتنش را نگاه کردم بعد نگاهم روی تابلو متوقف شد،موسسه داخل یک خیابان خلوت بود که بیشتر مسکونی بود.همراه با ریتم آهنگی که از ضبط پخش می شد روی فرمون ضرب می زدم و بی هدف به هر سو نگاه می کردم،نگاهم به زنی افتاد که چهره اش را با چادر پوشانده بود.جهت نگاهم را تغییر دادم اما ایده ای در ذهنم متولد شد که باعث شد دوباره به آن زن نگاه کنم،زن مشغول گدایی بود.خودش بود بهترین فکر ممکن،زن را دقیق زیر نظر گرفتم و سعی می کردم کوچکترین حرکت را به ذهنم بسپارم.صدای باز و بسته شدن در ماشین را شنیدم اما دست از نگاه کردنم برنداشتم.
-بریم.
برای آخرین بار به زن نگاه کردم و گفتم:
-چقدر معطل کردی.
-آخه آقای مظفری تا نگاهی به متن کنه و نظرش رو بگه طول کشید،از قیافش معلوم بود از کارم راضی اما همچین قیافه گرفته بود…چند تا کار جدید هم داد.
-شانس آوردی که مسیرت با من یکی بود…حالا این آقای مظفری چطور آدمی هست؟
-یک پیرمرد بد اخلاق و غیر قابل تحمل…بگذریم،حالا بگو اون مغز بی خاصیتت روی چه نقشه ای فعالیت می کنه.
-روی نابودی معینی فر.
-نگو که می خوای سر راهش قرار بگیری و اون پیر مرد رو عاشق خودت کنی.
-کی گفته اون پیرمرد.
-چون پیرمردها راحت تر گول یه دختر جوون رو می خورن…صبر کن ببینم،نمی خوای بگی که اون جوونه!
-اتفاقا جوان و خوش تیپ.
-نه!طنین،جان من بی خیال شو،نکنه دیوونه شدی و می خوای با حیثیت خودت بازی کنی.
-زحمت نکش،من منصرف نمی شم و تا زهرم زو نریزم آروم نمی گیرم.

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۴۷]
#آتش_دل
#قسمت۱۲

تو یک احمق تمام عیاری.
-اگر همراه من آمدی نصیحت کنی،بهتر پیاده شی.
-پیاده شم تا تو تهی مغز با آبروی خودت و خانواده بازی کنی.
ایستادم و ترمز دستی را کشیدم و گفتم:
-خودت از اخلاق سگی من خبر داری و می دونی هر چه را که بخوام به دست می یارم،برای نمونه یادته وقتی خواستم مهماندار پرواز بشم چه آشوبی به پا کردم تا پدر راضی شد.حالا میل خودته،می خوای همین جا بشین تا من برم پرس و جو کنم.
طناز نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
-رسیدیم؟چه زود،زیاد هم با خونه ما فاصله نداره…اینجا که سه تا سوپر مارکته.
-آره می بینم،خودکار داری؟
-صبر کن…بیا،می خوای چیکار.
آدرس را نوشتم اما فقط اسم کوچه و از پلاک صرف نظر کردم،کاغذ را به طرف طناز گرفتم و گفتم:
-ببین چطوره؟
-خب که چی.
-وای طناز،تو دیگه شوت شوتی…این آدرس چی کم داره؟
-پلاک…ایول دختر،تو آخرشی.
-اگر تو بودی از کدوم خرید می کردی.
طناز انگشتش رو گاز گرفت،این اخلاقش بود و هر وقت که می خواست فکر کند این کار را می کرد.بعد ازم پرسید:
-خونه معینی فر کدومه؟
-سمت راستت تو کوچه…اون پرشیا رو می بینی،در اولی نه دومی اون خونه معینی فر.
طناز سوتی کشید و گفت:
-عجب خونه ای…اما جدید ساخت نیست.
-شما به بزرگواری خودتون ببخشید،اگر نمی پسندید خوب نخرید…تو مگه می خوای بخری که به نوساز بودن یا کلنگی بودنش کار داری.
-حالا یه چیزی گفتم،چرا ترش می کنی.
بعد نگاهی به سوپر مارکت ها کرد و گفت:
-اون سوپری هم نسبت به بقیه قدیمی تر به نظر می رسه.
-اما این سوپری سمت راستی بزرگتره و حتما جنسش جورتر.
-این هم حرفیه،حالا تو می گی از کدوم بپرسیم؟
-فکر می کنم حق با توئه،بهتر از اون سوپر قدیمی تر سؤال کنیم.
اول من وارد شدم و طناز پشت سرم،مرد میانسالی که پشت ترازوی دیجیتالی نشسته بود پرسید:
-امرتون؟
نگاه کنجکاوش از من به طناز و از روی طناز به روی من می چرخید،صدامو صاف کردم وگفتم:
-ببخشید آقا،ما دنبال این آدرس هستیم اما متاسفانه فراموش کردیم از پسر داییم پلاک رو بپرسیم،به دختر خالم گفتم شاید شما بتونید کمکمون کنید.
-اگر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم.
آدرس رو از دستم گرفت و با دست دیگش ته ریش سفید روی چانه اش رو نوازش کرد و بعد از خوندن آدرس گفت:
-درست آمدین،این آدرس همین کوچه است.حالا شما منزل کی رو می خواستید؟
-آقای معینی.
طناز حرفم را اصلاح کرد و گفت:
-معینی فر.
چشم غره ای به طناز رفتم و جمله مرد،منو متوجه خودش کرد.
-تعجب کردم،آخه چندین سال اقوام شهید معینی این طرفها نمی یان…پس شما خواهر زاده آقای معینی فر هستید،چه عجب ما به این مرد کس و کار دیدیم.بگذریم،حالا شما چی می خواید؟
-خدمتتون عرض کردیم،شما می دونید منزلشون کجاست؟
-بله داخل کوچه از طرف خونه های شمالی،در مشکیه…دیدم یکساعته دارید کوچه رو نگاه می کنید،خوب دختر جان زودتر می آمدی می پرسیدی این همه معطل نشید.
-خیلی ممنون آقا،خدانگهدار.
می دانستم بیشتر ماندن ما مصادفه با پرچونگی این آقا،منتظر طناز نماندم و از مغازه خارج شدم.طناز خودش رو به من رساند گفت:
-این آقاهه…
-هیس داخل ماشین حرف بزن.
روی صندلی خودم را رها کردم،طناز متعجب منو نگاه می کرد.
-چیه؟چرا نگام می کنی،حرکت کن برو جلو خونه ای که گفت.
-چکار کنم؟…چرا؟…بریم چیکار کنیم.
-گفتم حرکت کن،این مردک فضول داره نگاه می کنه.
-خب،چرا حرص می خوری.
-متوجه نشدی از وقتی اینجا ایستاده بودیم،این آقا نگاهمون می کرد.
-آره،اما از حرفاش سر در نیاوردم.
-من هم گیج شدم.
-حالا ما با معینی فر طرف هستیم یا معنی.
-نگهدار.
-چرا؟
-من برای هر حرفم باید توضیح بدم.
-باشه برو ببینم چیکار می کنی.
جلوی در ایستادم و وانمود کردم دارم با آیفون حرف می زنم،بعد دوباره سوار شدم و به طناز گفتم:
-برو خونه..
-اگر دعوام نمی کنی یک توضیح به من بدهکاری.
-اون آقای فضول تمام حواسش به ما بود و فکر می کنم مشکوک شده بود،نمی خواستم سؤال انگیز باشیم.

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۴۸]
#آتش_دل
#قسمت۱۳

بابا کاراگاه!
-طناز حرفای این مرد منو به فکر انداخت،باید اون کسی که پدر رو بدبخت کرد پیدا کنیم…فکر می کنم اون آدمی که من دیدم اون کسی که ما می خوایم نباشه.
-ولی آدرس درست بود.
-آره درست بود اما یک جای کار می لنگه،باید مطمئن شد…یک کار از تو بخوام انجام می دی.
-آره،هرکاری بخوای انجام می دم بگو چکار کنم.
-تنها کسی که می تونه جواب سؤالهای منو بده آقای ممدوح،اما مطمئنم به من جواب نمی ده.
-یک نفر دیگه هم هست.
-کی؟
-منشی شرکت خواهر زاده عفت خانم بود،درسته.
طناز را بغل کردم و گونه اش را محکم بوسیدم.
-برو اونطرف،نمی بینی دارم رانندگی می کنم.
-چکار کنم زیادی زوق زده شدم،پس جمع آوری اطلاعات با تو.
-و کار سرکار چیه؟
-گدایی.
-چی!
اگر بگم چشمان طناز چهار تا شد دروغ نگفتم،بقدری شوکه شده بود که فراموش کرد داره رانندگی می کنه.
-چکار می کنی،نکشی منو،جلو رو نگاه کن.
-یکبار دیگه بگو.
-گفتم نکشی منو.
-نه،قبلش چی گفتی؟
-چیزی نگفتم…ها گفتم می خوام برم گدایی.
طناز کنار خیابان توقف کرد و کاملا به طرفم چرخید.
-تو حالت خوبه؟سرت ضربه نخورده،بهتر یک دکتر معاینت کنه.
-نه حالم خوبه،حرکت کن تا توضیح بدم…ببین بهترین راه برای اطمینان از اینکه اون خونه،همون جایی که ما دنبالشیم اینه،در ضمن من باید افراد اون خونه رو شناسایی کنم.
-اگر کسی از آشناها تو رو ببینه آبرویی برای ما نمی مونه.
-خیالت راحت،کسی منو نمی شناسه.
-با اون سوپری فضول چیکار می کنی؟اون تو رو دیده،می شناستت.
-برای اون هم فکری کردم.
-با این لباسای مارک دار می خوای بری گدایی.
-نه یک قواره چادری برای عفت خانم می خریم و چادرش رو می گیریم،چند جای اونو سوراخ می کنیم بعد وصله می زنیم.
-فکر همه جا رو کردی.
-ای بگی نگی تا ببینم چی پیش می یاد.
طناز دیگه سؤالی نکرد و بی حرف به روبرو خیره شد،من هم به سکوتش احترام گذاشتم و به تصمیمی که داشتم اندیشیدم

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۱۸]
#آتش_دل
#قسمت۱۴

خودم رو روی صندلی ماشین انداختم و گفتم:
-آخ مردم از گرما.
-چیزی خوردی؟
-نه،دارم از گشنگی و تشنگی میمیرم.وقتی اس ام اس زدی رسیدی،نمی دونم چطور تا این کوچه اومدم.
-برات ساندویچ و دلستر خریدم.
-آخ فدای خواهر گلم بشم.
-حالا این همه عذاب،سودی هم داشت؟
-تا من می خورم تو گزارش بده،بعد من می گم.
-باید عرض کنم این چند روزه سرکار بودیم.
فکم دیگه قدرت جویدن نداشت و مات طناز را نگاه کردم،نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-امروز رفتم به آدرسی که عفت خانم داده بود،شرکت خوبی بود و خوشحال شدم بیکار نمونده.
-می شه حاشیه نری.
-خانم مجیدی گفت،آقای معینی فر حدود پنجاه و نه سال یا شصت سال داره.
-بگم چی نشی با این حرف زدنت،تا مرز سکته رفتم،خب دیگه چی گفت؟
-مگه چی گفتم،تو گفته بودی یارو جوونه.
-دیگه چی گفت؟
-گفت،معینی فر یه آدم کوتوله و خپله که موهاش رو مثل دم موش پشت سرش می بنده.گفت،یه خال بزرگ هم کنار بینیش هست و از همه مهم تر گفت که معینی فر از اون پدرسوخته های روزگاره و به هیچ بنی بشری رهم نمی کنه.یک آدم به تمام معنا پدرسوخته و چشم چرون،در یک کلام خانم بازه.
-پس درست اومدم…این مشخصات با آدمی که امروز دیدم جوره.
-می شه بگی امروز چی دیدی.
-اول یکی از این همکارای منو پیدا کن،از این گدا آهنی ها.
-گدا آهنی چیه؟
-آی کیو،صندوق صدقات.
-حالا بشمار ببینم چقدر کاسب بودی،اگر می صرفه از فردا همکارت بشم.
وقتی پولها را شماردم و به طناز گفتم،سوتی زد و گفت:
-نه بابا مایه دار،درآمدت خوب بوده،اگر بیای سر چهارراه دوبل می شه ها.
-به جای مسخره بازی یه صندوق صدقات پیدا کن.
-بیا این هم صندوق صدقات.
حق با طناز بود و پول زیادی جمع شده بود،با یک حساب سرانگشتی می شد گفت در آخر ماه از پایه حقوق من زیاد تر هم می شد.از حرفهای طناز خنده ام گرفت،وقتی دوباره سوار شدم گفت:
-حالا تعریف کن.
-امروز صبح یه خانم رفت نون خرید و بعد حدود هشت و نیم یه پسر ریشو که بهش می خورد مذهبی باشه اومد بیرون،ساعت ده این آقایی که مشخصاتشو دادی به همراه همون پسری که تعقیبش کردم و از اولی کوچکتر بود،بعد هم سر ظهر یه پسر دیگه اومد بیرون از این جوجه قرتی ها هفت رنگ فشن.
-چه آش شعله قلم کاری.
-از اون باباهه،همچین بچه هایی بعید نیست.
-نقشه بعدیت چیه؟
-می گم به شرطی که جیغ و داد راه نندازی.
-این روزها بقدری حرفها و کارهای عجیب غریب از تو شنیدم و دیدم که اگر بگی می خوام برم زن طرف بشم تعجب نمی کنم.
-این هم بد فکری نیست.
-چی چی بد فکری نیست،تو غلط می کنی.
-های مؤدب باش،بزرگی گفتن کوچیکی گفتن.
-دو سال دیگه فاصله نیست که بخوای ادعای بزرگتری کنی.
-نه،خیال ندارم برم زن اون مرد بدترکیب بشم.
-نکنه می خوای با پسرای یارو دوست بشی،خالا اون ریشو یا اون فشنه،بذار خودم حدس بزنم اون ریشو رو نمی شه از راه بدرش کنی اما این فشنه از راه بدر شده خدایی هست و می مونه اون پسر که همراه پدر بود،نه فکر بدی نیست اون حتما از اسرار پدرش خبر داره.
-کاراگاه گجت اگر حدسیاتت تمام شد بگم.
-بفرما،نگو که اشتباه حدس زدم.
-اشتباه حدس زدی اما فکر بدی نیست…البته هیچ کس به اندازه یک مستخدم نمی تونه کل خونه رو بررسی کنه،هم با اهالی خونه دوست بشه هم از اسرار خونه سر در بیاره.
-نگو که می خوای…
-آره چه ایرادی داره،کمی تجربه بدست میارم.
-تو یک احمق به تمام معنایی.
از ماشین پیاده شد و بی اعتنا به من به طرف آسانسور رفت،پیاده شدم و گفتم:
-حداقل در این ابوطیارت رو قفل کن.
دستش را بالا آورد و دزدگیر را زد،به قدم هایم سرعت دادم نمی خواستم کسی از اهالی مجتمع منو با ان سرووضع ببیند،قبل از بسته شدن در آسانسور خودم را به داخلش انداختم.
-حالا چرا قهر می کنی؟
-چرا قهر می کنم!؟…هوم چه سؤال مسخره ای،این چند روز هر کاری خواستی کردی و هر سازی زدی با تو رقصیدم اما تو دیگه داری شورش رو در آری.من دیگه نیستم و مطمئن باش نمی ذارم تو هم هر کاری می خوای انجام بدی،خانم می خواد مستخدم بشه….بابا،ما اگر اون ارثیه خانوادگی رو نخوایم کی رو باید ببینیم.
-ببین طناز اگر نمی خوای کمک کنی بگو،ولی ادا در نیار.شاید برای تو مهم نباشه و بخوای از اون ارثیه بگذری اما من نمی تونم،من اگر بشه از اون می گذرم اما به شرطی که اون پیرمرد خرفت رو زجرکش کنم.می دونی چرا زمانی که تو برای پدر ضجه می زدی من ساکت نگاهت می کردم،چون نمی خواستم داغم سرد بشه وآتش کینه تو دلم خاموش بشه.

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۱۸]
#آتش_دل
#قسمت۱۵

طنین اینطور حرف نزن،می ترسم…این تو نیستی طنین،اگر این انتقام به نابودی خودت بکشه چی.
-برام مهم نیست.
-اگر یکی از آشناها تو رو ببینه چی؟اگر شناخته بشی چی؟می دونی آبرویی برای ما نمی مونه.
-حواسم رو جمع می کنم.
ملودی داخل آسانسور شماره طبقه رو اعلام کرد و هردو ساکت و مغموم وارد آپارتمان شدیم،قبل از اینکه تابان یا مامان منو ببینند خودم را داخل حمام انداختم و در مقابل فراخوان طناز برای شام با گفتن خسته ام به تخت خواب پناه بردم.خودم از عاقبت این کار وحشت داشتم اما حرفهای طناز به وحشتم بیشتر دامن زد.
شب از نیمه گذشته بود،اما من در جای خودم غلت می زدم و خبری از خواب نبود.از نواختن ساعت داخل هال فهمیدم ساعت چهار و نیم شبه،از جایم بلند شدم و پرده را کنار زدم،مهتاب اتاق را روشن کرده بود.به چهره طناز نگاه کردم،حرفهایش مرتب در مغزم زنگ می زد.سرم را به شیشه چسباندم و به قرص کامل خیره شدم.از وقتی که به یاد دارم لجباز بودم و هرچه را که می خواستم،چه منطقی بود چه نبود به دست می آوردم.از عاقبت این کار می ترسیدم اما شهامت نداشتم شکست را بپذیرم و عقب بکشم،من این کار را شروع کرده بودم و باید آن را تا اخر دنبال می کردم.با طلوع خورشید،چشمانم در سیاهی خواب فرو رفت.
-طنین بیدار شو.
-طناز بذار بخوابم،دیشب تا صبح بیدار بودم.
-من هم نمی خواستم بیدارت کنم اما مرجان آمده.
خواب آلود به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-باشه برو،آمدم.
دوباره چشمانم را روی هم گذاشتم اما خواب نازم زائل شده بود،خموده از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.
-خانم شش ماه مرخصی گرفتن خواب جا کنند.
-بذار صورتم رو بشورم،می دونم چیکارت کنم،تو مگه کار و زندگی نداری مزاحم می شی.
منتظر جواب مرجان نشدم و در دستشویی را پشت سرم بستم و در آینه به چهره ام نگاه کردم،بی خوابی دیشب وحشتناکم کرده بود.چند مشت آب سرد به صورتم زدم و از آینه به صورتم نگاه کردم،چشمانم قرمز و خواب آلود بود.با حرص خمیر دندان را روی مسواک کشیدم و خشمم را روی دندانهایم خالی کردم.وقتی روبروی مرجان نشستم با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
-حالا شدی دختر خوب اما کوچولو،یه دختر خوب باید سحرخیز باشه نه تا لنگ ظهر بخوابه.
-اون گراهام بل بدبخت یه اختراع کرده تا آدم های وقت نشناسی مثل تو،مزاحم آدم محترمی مثل من نشن.
-نه بابا نمردیم و ادم محترم هم دیدیم،آدم ناحسابی تشکر نخواستیم نباید با همون اختراع گراهام بل حالی از ما بپرسی.
-بخدا وقت نداشتم.
-از دردسترس نبودنت معلوم بود،ناقلا نکنه خبری هست و ما خبر نداریم.ببینم ین ارسیای بدبخت،تو آب نمک بود و ما خبر نداشتیم.
-من کی این ارسیا خان شما رو امیدوار کردم که شما حالا طلبکار شدی.
-نه…حالا بیخیال ارسیا،نگفتی خبری هست.
-نه،تو هم شیرین می زنی هنوز چهلم پدرم نشده.
-اما از توهیچ کاری بعید نیست.
-خوبه این ارسیا فقط همکار شوهرته،اگر داداش یا بچه ات بود چیکار می کردی.
-زبونت رو گاز بگیر،به من می یاد بچه ای به سن ارسیا داشته باشم.در ضمن ارسیا همکار من و دوست صمیمی شوهرم،اگر می بینی جوس می زنم برای اینکه دوست ندارم شوهرم با مجردها بگرده و تو دوست خوبم این موقعیت رو از دست بدی.
-تو نمی خواد دلت شور منو بزنه،برو یکی دیگه رو پیدا کن تا دوست شوهر جونت رو از تجرد دربیاره.
-من از خدامه،اما چیکار کنم گلوی طرف پیش توی تحفه گیر کرده.
-تو هم از این موقعیت استفاده کن و بگو نیازی شوهر کرده،الان هم مرخصی گرفته تا با همسرش بره ماه عسل.
-کی شش ماه رفته ماه عسل،تو هم بچه گول می زنی،تازه طرف نمی گه این دختر هنوز چهل پدرش نشده رفت شوهر کرد.
-اگر مثل تو شیرین بزنه،باور می کنه.
-ببینم به قیافه من میاد کم عقل باشم؟
-کم نه.
با شنیدن طدای خنده طناز نتوانستم خودم را کنترل کنم و همراه با او زدم زیر خنده،مرجان هم که ژست ادم های دلخور را به خودش گرفته بود نتوانست بیشتر از این ظاهرش را حفظ کند.
-مسخره بازی بسه،بگو چه می کنی.
-از سر بیکاری سر چهارراه گدایی کی کنم.
-گمشو مسخره!
-زاست می گم باور نداری،از صد و هجده بپرس.
-نه،جدی جدی تو عالم هپروتی.
-از من گفتن،پس فردا منو سر چهارراه دیدی نگی نگفتم.اگر تو هم بخوای می تونم برات سرقفلی یکی از پارکها رو بگیرم،به جان مرجان درآمدش خیلی خوبه و حتی پایه حقوقش از حقوق من و تو بیشتره.
-قربونت همین که صنف گدایان تو رو پذیرفته کافیه باید ازشون سپاشگذار هم باشم،دیگه برای من دلسوزی نکن.
-پس فردا اگر قطب سرمایه داری آسیا شدم گلایه نکنی.

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۱۹]
#آتش_دل
#قسمت۱۶

نه ما بخیل نیستیم…حالا بیخیال این چرت و پرت ها،آمدم بگم فردا شب با ارسیا و بهروز می آم دنبالت بریم بیرون.بقول بهروز بهتر تو و فواد رودررو حرفهاتون رو بزنید،من هم از واسطه بازی خسته شدم.
-اولا کسی دعوتت نکرده بود واسطه بشی،دوما من حرفی ندارم که بخوام رودررو با ارسیا بزنم،اون از طریق تو پیغام فرستاد من هم از طریق تو جواب دادم دیگه چیزی نمونده.سوما با کمال ادب درخواست شما و بهروز خان رو رد می کنم.
-تو غلط می کنی برنامه ما رو خراب کنی،شوهر بهتر از ارسیا کجا می خوای پیدا کنی.
-وای وای چه تبلیغاتی،ببین از ارسیا چقدر گرفتی اینقدر داری براش مایه میذاری.
-ارسیا برام مثل برادر می مونه و نمی خوام حروم بشه.
-پس منو برای ارسیا لقمه نگیر اصلا می دونی چیه،من به کس دیگه ای علاقه دارم پس دیگه حرف اضافه نرن.
احساس دل ضعفه می کردم برای همین گفتم:
-از بس فک زدی انرژی منو به هدر دادی،من رفتم صبحانه بخورم میل نداری.
-نه برو،الهی کوفتت بشه اینقدر منو حرص ندی.
-به کوری چشم بخیل،گوارای وجودم می شه.
در یخچال را باز کردم و از بالا به پایین نگاه کردم،هرچه را که انتخاب می کردم برای خوردن میلی در وجودم احساس نمی کردم.در یخچال را بستم و چشمم به قابلمه روی گاز افتاد،درش را باز کردم خورست قورمه سبزی در خال قل قل خوردن بود.ترجیح دادم تا وقت ناهار صبر کنم و به هال برگشتم،طناز با مرجان در حال پچ پچ کردن بودن.از دال ظرف کریستال وسط میز یک موز برداشتم و در حال پوست کندن آن گفتم:
-ای مرجان مارمولک طناز رو گمراه نکنی،نکنه این ساده رو برای ارسیا حونت لقمه گرفتی اما از حالا بگم من اجازه نمی دم پس زحمت نکش.
-چیه حسودی می کنی یه همچین تیکه ای گیر طناز بیاد.
-نه،نمی خوام خواهرم بدبخت شه.
-دست شما درد نکنه،یعنی من اینقدر بدجنسم که بخوام با زندگی کسی بازی کنم.
-قابلی نداشت باید بگم از تو،توطئه گر هرچی بخوای برمیاد.
-خیلی بدی طنین.
-ناراحت شدی؟اشکال نداره از وقتی که اومدی داری رو اعصاب من پیاده روی می کنی یک کم هم ما حالگیری کردیم،حالا چی می گفتین.
-مرجان اعتقاد داره حالا که می خوام ترجمه کنم بهتر در کنار متونی که از دارالترجمه می گیرم یه کتاب هم ترجمه کنم.
-بد فکری نیست اما من متعجبم این فکر چطور به مغز مرجان افتاد.
-چطور؟
-چون از مغز کوچیک تو بعید.
-طنین بخدا…
-چیه برخورد؟خب عزیزم جاخالی می دادی.
-اصلا فکر می کنم طنین اینجا نیست…طناز این دختر دیوونه چرا شش ماه مرخصی گرفته؟
-می خواستم ببینم فضول کیه.
مرجان با خونسردی پایش را روی پای دیگرش انداخت و شربتش را هم زد،بعد شروع به خوردن کرد و ادامه داد:
-طناز نگفتی چرا؟
لیوان شربتم را برداشتم،طناز با لبخند منو نگاه کرد و گفت:نمی دونم از خودش بپرس.
شربت را نوشیدم و گفتم:
-عرض کردم،می خواستم ببینم فضول کیه.
-حالا که فهمیدی فضولم بگو دیگه.
-تو که گفتی با من حرف نمی زنی.
-حرفم رو پس می گیرم.
-حالا شدی دختر خوب،بعد از فوت پدر کمی کارها بهم پیچیده و نیاز به زمان داره تا به وضع عادی برگرده،بعد هم بیماری مامان،خودت شرایط کاری رو می دونی و کنار آمدن با همه این اتفاقات زمان نیاز داره.تو بگو چه خبر،بچه ها چه می کنند؟
-مثل همیشه،چیز جدیدی نیست جز نبودن تو…من دیگه باید برم.
از جایش بلند شد،در حال مرتب کردن روسریش بود که گفتم:
-کجا،ناهار باش.
-مرسی می خوتم برم خونه مامان منتظرمه،دیدم خونه شما تو مسیرم بود گفتم یه سری بزنم.
-منو بگو،گفتم دلت برام تنگ شده اومدی دیدنم.
-برای همین خیلی گرم از من پذیرایی کردی،برای دلخوشی حتی به یک سؤالم درست جواب ندادی.
-چون سؤالات بی ربط بود.
-جواب نخواستیم،اما اندازه یک سر سوزن معرفت داشته باش و یک سر به من بزن.
-باشه.
مرجان در حال بستن بند کفشش گفت:
-فدات شم طناز جان،خوشحال شدم دیدمت…از دیدن قیافه برزخی تو هم،ای تا حدودی خوشحال شدم.
-اما من اصلا خوشحال نشدم.
-خداحافظ مسخره.
مرجان منتظر آسانسود ایستاده بود و برای ما شکلک در می آورد،در دل از خدا خواستم یکی از همسایه ها بیرون بیاد و او را ببیند،آخ که چه حالی می داد خجالت کشیدن او…اما او خوش شانس تر از این حرف ها بود.با رفتن او در آپارتمان را بستم و به آن تکیه دادم،دلم هوای کارم را کرده بود اما وقتی یاد هدفم افتادم در دلم غوغایی به پا شد.یعنی آخر این کار چه می شد،اگر موفق نمی شدم چی،پای آبروی خانواده ام در میان بود.

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۲۱]
#آتش_دل
#قسمت۱۷

-طنین،حواست کجاست؟
به طناز نگاه کردم داشت میز را جمع می کرد،گفتم:
-هیچ جا…تابان کجاست؟
-معلومه،کجاست؟
یک خیار از داخل ظرف برداشتم و گفتم:
-اینطوری نمی شه،باید برای تابستان تابان فکری کرد…اون نمکدون و بده.
-منو با تابان سرشاخ نکن،هر کاری می خوای بکنی خودت تنهایی انجام می دی.
-اول باید مسئله معینی فر را جور کنم بعد.
-تصمیمت قطعیه؟
-آره.
-با این لباس های مد روز می خوای بری مستخدمی.
-نه فکرشو کردم،تا ناهارت حاضر می شه من برم پیش مامان.

از داخل آیینه خودم را برانداز کردم،از این لباسهای استوک بیزار هستم.با اینکه بارها آن را در آب جوشانده بودیم اما باز هم بوی نامطبوع آن آزارم می داد و حرکت میکروبها را روی پوستم احساس می کردم و مور مور می شدم،اسپری را برداشتم و روی خودم خالی کردم.
-چه خبرته؟داری سم پاشی می کنی.
-طناز به خدا هنوز بو می ده.
-لوس نشو دیگه عمرا بو بده،تو حساس شدی.
-بیا بو کن،باور نداری.
-با اون اسپری که تو روی خودت خالی کردی دیگه بویی نمی ده.
-حالا خوب هستم،ضایع نیست.
-بیست،عالی شدی اما…
-اما چی؟
-هیچی فقط کمی دلم شور می زنه.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-بریم دیگه دیر شد.
-مستخدم با ساعت رادو،وای چه باکلاس.
-خوب شد گفتی وگرنه سوتی بدی بود،بریم دیر شد.
با تدابیر امنیتی دقیق طناز از آپارتمان تا ماشین را طی کردیم،خدا کمکمون کرد کسی ما رو ندید.در تمام طول مسیر اضطراب یک لحظه هم رهایم نکرد،مرتب بند کیف را دور دستم می پیچیدم و باز می کردم تا صدای اعتراض طناز بلند شد.
-چه کار می کنی این به اندازه کافی زوارش در رفته،اگر همین طور پیش بری دیگه چیزیش باقی نمی مونه.
-طناز دست خودم نیست،دارم می میرم.
-هنوز که اتفاقی نیفتاده،می تونیم برگردیم و همه چیزو فراموش کنیم.
-نه کاری که شروع کردم باید تمومش کنم.
-کجا شروع کردی!
-طناز دوباره شروع نکن،من تصمیم گرفتم و باید تا آخرش برم.
با طناز قرار گذاشته بودم چند تا کوچه اونطرفتر پیاده ام کند و هر وقت خواست منتظرم باشد همان جا بایستد.نگاهی به سرتاسر کوچه انداختم و گفتم:
-طناز دیگه سفارش نکنم موبایلم خاموشه،کاری داشتی اس ام اس بزن باشه.
-چشم،چند بار می گی…طنین،مراقب خودت باش.
به چشمان میشی زیبایش زل زدم و همراه با نیمچه لبخندی گفتم:
-چشم،من دیگه رفتم.
به سر کوچه رسیدم و خواستم به ساعتم نگاه کنم که با جای خالیش مواجه شدم،گوشی موبایل را از کیفم بیرون آوردم،بیست دقیقه ای بود که از خانه بیرون آمده بود و طبق زمان بندی من باید دیگه پیدایش می شد.به سمت خیابان نگاه کردم و دیدمش،از سر آسودگی لبخندی زدم و با گام های شمرده به سمتش حرکت کردم.با نزدیک شدن به او قیافه ای مغموم به خود گرفتم و وقتی از کنارش می گذشتم،تنه ای محکم به او زدم طوریکه تمام خریدهایش پخش پیاده رو شد و با دستپاچگی ساختگی گفتم:
-وای ببخشید خانم.
بعد شروع کردم به جمع کردن خریدش که پخش زمین شده بود.
-حواست مجاست دختر جان.
-واقعا ببخشید خانم،اصلا متوجه نشدم.
شرم داشتم به چهره اش نگاه کنم،به سرعت خریدهایش را جمع کردم و داخل سبد گذاشتم.
-خانم واقعا عذر می خوام،نمی دونم با چه زبونی از شما معذرت خواهی کنم.
-عیبی نداره پیش میاد.
-بذارید تا منزل کمکتون کنم،اینها خیلی سنگینند.
-نه دخترم،خودم می برم.
-خواهش می کنم،اینطوری از خجالتتون در میام وگرنه تا چند روز عذاب وجدان دارم.
-حالا که اصرار داری باشه.
سبد را از دستش گرفتم و با او همقدم شدم،با اینکه از قبل می دونستم جوابش چیه اما گفتم:
-خونه تون در این محله؟
-ای دختر جان اگر قرار بود من توی این محل خونه ای داشته باشم که با این سن و سال…تو اینجا چه می کنی،به سر و وضعت نمی یاد بچه این اطراف باشی.
خوشحال از کارساز بودن سلیقه طناز،خودم را غمگین تر از قبل نشون دادم و گفتم:
-برای کار آمدم اینجا اما شرایطش برای من جور نبود،خونه ای برای کار کردن رفته بودم فقط یه آقای تنها زندگی می کرد،خودتون دنیا دیده اید و می دونید چی می گم.
-آره دخترم با این سن و سال کم و بررویی که تو داری،خوب کاری کردی قبول نکردی.
-اما…قبل از اینکه به شما بربخورم داشتم فکر می کردم که برگردم قبول کنم.
-واه چرا؟
-من به این کار نیاز دارم،خسته شدم از بس دنبال کار گشتم.هیچ جا بدون ضامن به من کار نمی دن،اما من باید سرکار برم و خرج خانواده ام رو بدم.
-می فهمم چی می گی دخترم،درکت می کنم.
از اینکه به دروغ متوسل شده بودم و احساسات این زن را به بازی گرفته بودم از خودم بدم می آمد.بعد طی مسیر کوتاهی گفت:
-شاید بتونم برات کاری کنم،البته اگر شانس یارت باشه و خانم امروز خوش اخلاق باشه.
-راست می گید،واقعا از شما ممنونم.

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۲۱]
#آتش_دل
#قسمت۱۸

ته دلم شاد بود،خوب فیلم بازی کرده و تا اینجای کار موفق شده بودم.چهره آدم سرخورده را به خودم گرفتم و ادامه دادم:
-حتی اگر خانم شما بداخلاق باشه و منو قبول نکنه،باز هم از شما به خاطر لطفتون متشکرم.
-این چه حرفیه دخترم،تو هم مثل بچه خودم،اگر کاری از دستم بربیاد حتما انجام می دم.نمی دونم چرا از وقتی که دیدمت مهرت به دلم نشسته.
-به خاطر دل مهربونتونه.
-از قیافه ات معلومه صبحانه نخوردی،بیا تا خانم از خواب بیدار شه چیزی بخور.
اصلا نفهمیدم کی به خانه معینی فر رسیده بودیم،با نگاهی به نمای خانه دوباره اضطراب به دلم چنگ زد.نمی دانم در چهره ام چه دید که گفت:
-نگران نباش،خانم خیلی خوش اخلاقه.
تا خواستم دهان باز کنم و بهانه ای بیاورم ادامه داد:
-خانم تا یک ساعت دیگع بیدار نمی شه و من هم همصحبتی ندارم،سمانه رفته مرخصی و من تنهام.
-سمانه؟
-آره،سمانه هم مثل من اینجا کار می کنه،خواهرش تصادف کرده رفته شهرستان به اون برسه.راستی دختر جان،اسمت چیه؟
از قبل تصمیم داشتم یک اسم مستعار به نام شهین بگم اما از دهانم پرید و گفتم:طنین.
-چه اسم قشنگی،اسم منم بانو.
وقتی به خودم آمدم پشت میز نشسته بودم و بانو استکان چای را به دستم می داد،از بس مضطرب بودم نمی دونم چطور تا اونجا اومده بودم.نگاهم سرتاسر آشپزخانه را کاوید،جای بزرگی بود و با سلیقه چیده شده بود.استکان را بین داستانم نگه داشتم،با اینکه هوا به شدت گرم بود اما دستان سردم نیازمند گرما بود.
-تا تو صبحانه ات رو می خوری،من هم صبحانه آقا رو بدم.
-آقا؟
-آره،پسر بزرگ خانم،جوان خوب و سحرخیزیه برعکس بقیه خانواده اش،حالا می گم برات اما اول باید صبحانه آقا رو بدم.
بانو با سینی بزرگی که حاوی صبحانه بود رفت و منو آنجا تنها گذاشت،با نفس عمیقی دوباره اطرافم را نگاه کردم و بعد خیره به استکان چای شدم.چطور در این زمانه بی رحم چنین آدم صاف و ساده ای پیدا می شه که با یه برخورد ساده با من دوست بشه و با اطمینان کردن به من آبرو و موقعیت کاریش رو بخطر بندازه،از خودم بیزار بودم که از محبت او سواستفاده می کنم.اصلا شاید این یک تله باشد و بخواهند…با وحشت دوباره اطرافم را نگاه کردم و آهسته خودم را کمی کج کردم و نگاهی به بیرون انداختم،خانه در سکوت کامل بود.از فکری که به ذهنم رسیده بود رعشه ای بر اندامم افتاد،ما هرچه نگاه کردم چیز مشکوکی ندیدم.حرفهای طناز در ذهنم زنگ می زد،نه حالا طناز یه حرفی زد آدم هرچقدر هم نامرد باشه جلو زن و بچه اش که کثافت کاری نمی کنه.صدای دیگه ای در ذهنم جوابم را داد،از کجا معلوم زن داشته باشه مگه در این چند روز تو زنی رو دیدی که از خانه بیرون بیاد.باز خودم جواب خودم را دادم و گفتم ندیدم اما بانو مرتب می گفت خانم خانم،اگر این خونه بدون خانم بود بانو مرتب حرفشو نمی زد تازه اینطور که بانو از خانمش می گه رئیس خونه اونه.
با صدای بانو از جا پریدم.
-وا تو که هنوز چیزی نخوردی،بده من اون چایی رو حتما سرد شده،بده عوضش کنم…ترسیدی.
-نه فقط کمی جا خوردم،داشتم…فکر می کردم.
-غصه نخور خدای تو هم بزرگه،حالا یه چیزی بخور رنگ به رو ندارری،نگران نباش درسته که خانم خیلی جدیه اما مهربونه،پس فکرشو نکن…بیا مادر این هم چای تازه،بخور از خودت بگو.
-از خودم؟چی بگم.
-چند سالته؟چند کلاس سواد داری؟چند تا خواهر و برادر داری؟چه می دونم مادر،از خودت بگو،هر چی دوست داری بگو.
-من ۲۵ سالمه.
-انشاالله پیر بشی،چقدر سواد داری؟
واز خدا جواب این سؤالش رو چی بدم…فکر این یکی رو نکردم…دلم را به دریا زدم و یک دروغ دیگه گفتم.
-دیپلمه هستم.
-ای مادر،چرا جویده جویده حرف می زنی دیگه خودت بقیه اش رو بگو.
-آخه بانو خانم چی بگم.
-بانو خانم نه فقط بگو بانو،از خانواده ات بگو.
-یک خواهر و برادر دارم.
-خدا ببخشه،خوب مادر،نامزدی…چیزی نداری.
-نه،هنوز برام زوده.
-وا مادر،من هم سن تو بودم دختر سومم رو داشتم نکنه دلت جایی گیره.
-نه،وقتی برای ازدواج ندارم.
-ای مادر اینها همه حرفه،وقتی قسمتت پیدا بشه دیگه اینکه وقت ندارم و کار دارم کشکه.
دیگه حرفی نداشتم اما بانو همچنان به لبهایم نگاه می کرد و منتظر بود،برای فرار از سؤالهای بعدی گفتم:
-شما چی بانو،بچه ندارید؟
-چرا مادر،سه تا دختر دارم یه پسر.دخترها رو عروس کردم رفتن سر خونه زندگیشون،یکیشون همین تهران شوهر کرده اما دو تا دیگه رو دادم به فامیل رفتن ولایتمون،پسرم هم سربازیه البته درس خونده و دانشگاه رفته.آقا گفته هروقت از سربازی آمد می ذارمش تو شرکت سرکار،منتظرم این چند ماه تمام بشه براش دستی بالا کنم.
از نگاه بانو به خودم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم،صدای مردانه ای که بانو را صدا می زد مرا از این مخمصه نجات داد.به بانو نگاه کردم،آهسته گفت:
-آقاست،الان برمی گردم.
به آن صدا فکر می کردم،چقدر صدای معینی فر برعکس ظاهرش جوان بود اما یادم آمد این ساعت اون پسر ریشو بیرون می رفت

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۲۲]
#آتش_دل
#قسمت۱۹

حتما اون که بانو را صدا زده بود.خودم را به لقمه گرفتن سرگرم کردم تا دوباره بانو برگشت و گفت:
-تو نمی دونی چقدر این پسر،آقاست.
-کی؟
-وای خدا مرگم بده یادم نبود که تو نمی شناسیشون،منظورم پسر بزرگ خانمه.من فقط به اون می گم آقا،حقا که آقایی برازندشه.
-خانم شوهر ندارن؟
-چرا اسفندیار خان،احسان خان و فرزاد خان هم پسزهای خانم هستند.
-معلومه خانم را خیلی دوست دارید؟
-آره من چهارده سال بیشتر نداشتم که خونه پدر خانم شروع به کار کردم و بعد از ازدواج خانم آمدم توی این خونه،ای جوانی کجایی که یادت بخیر.حالا تو از خانواده ات بگو.
-خانواده ام…پدرم بنا بود و سر ساختمانی که کار می کرد…از داربست افتاد و…ما یتیم شدیم،مادرم هم بعد از اون حادثه که برای پدرم اتفاق افتاد زمین گیر شد و من هم که بزرگترین بچه ام باید خرج بقیه رادربیارم.
-آخی…خدا رحمت کنه پدرتو،مادرت هم شفا بده…وای امروز چقدر ساعت زود گذشت،برم برای خانم صبحانه ببرم و درباره تو باهاش صحبت کنم.
با این حرف بانو،بند دلم پاره شد و وحشت تمام وجودم را تسخیر کرد.سرم را پایین انداختم و چند نفس عمیق بی صدا کشیدم،مرتب خودم را دلداری می دادم و خدا خدا می کردم که قیافه ام برای خانم آشنا نباشد.طناز بگم خدا چیکارت کنه با این نفوذ بد زدنت اما این یک واقعیت بود.اصلا نفهمیدم بانو کی رفت و کی برگشت اما وقتی به من گفت خانم می خواهد منو ببینه،عزرائیل را ندیده تا آخرت رفتم و برگشتم.با پاهایی لرزان با،بانو همراه شدم اصلا امید نداشتم که پاهای مرتعشم تحمل وزنم را دشته باشد،وقتی از پله ای بالا می رفتم فکر می کردم پایم به پله بعدی نمی رسد و به پایین می غلطم.به پشت سرم نگاه کردم،من اصلا اینجا چکار می کردم باید برگردم باید بروم.از صدای دق الباب بانو از جا پریدم،بانو نگاهی به من کرد و لبش را به دندان گرفت و در حالی که آهسته به پشت دستش می کوبید گفت:
-وا خدا مرگم بده این چه رنگ و رویی که تو داری،مادر مگه می خوان سرت رو ببرند فقط چند تا سؤال ساده می پرسند اینکه ترس نداره.
به سختی آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
-من الان…نمی تونم،فردا میام خدمت خانم.
بانو دستم را گرفت و گفت:
-کجا،اگه الان بری یعنی بی احترامی به خانم و خانم دیگه قبولت نمی کنه.
بانو بی اعتنا به حال من،منو با خود به درون اتاق برد.چشمان نگران من فقط یک چیز را می دید،زنی که روی تخت خواب دونفره بزرگی نشسته و نگاهم می کرد،تاب نیاوردم و سرم را پایین انداختم.قیافه اش برایم ناشناس بود پس او را قبلا ندیده بودم،کمی آروم شدم و شنیدم که به بانو امرکرد صبحاه اش را ببرد و با رفتن بانو مانند طفلی شدم که از مادرش دور می ماند مثل آدم های دست و پا چلفتی عمل می کردم.سرم را بالا گرفتم،خانم هم در حال نگاه کردن به من بود.وقتی نگاهم را متوجه خودش دید گفت:
-بانو می گه دنبال کار هستی.
مثل کسی که جواب خود را می دانست،منتظر پاسخ من نماند و ادامه داد:
-ما فعلا به مستخدم جدیدی نیاز نداریم اما چون این درخواست از طرف بانوست استخدامت می کنم.اینجا قانون خودش رو داره که بانو همه رو به تو می گه اما باید گوشزد کنم که من سه تا پسر مجرد دارم و جوصله عشق عاشقی بازی ندارم،پس سرت به کار خودت باشه.سؤالی نیست؟اگر داری بپرس.
در دل گفتم،من هم دل خوشی از خانواده ات ندارم که بخوام عاشق پسزهایت بشم و بعد نگاه دقیق تری به بانو انداختم،با توجه به سنش جوان بود و اصلا به او نمی آمد پسرهایی به آن سن و سال داشته باشد.زیر لب جواب منفی به سؤالش دادم و او ادامه داد:
-فردا یه فتوکپی از شناسنامه ات بیار،آدرس و شماره تلفنت رو هم داخل اون دفترچه بنویس.
به سمت کنسولی که اشاره کرده بود رفتم و با دستانی لرزان آدرس خونه عفت خانم را نوشتم و با صدایی مرتعش گفتم:
-ما تلفن نداریم،شماره تلفن همسایه رو بنویسم؟
-بنویس.
از نوشتن که فارغ شدم دوباره نگاهش کردم،گفتک
-دیگه کاری ندارم و می تونی بری اما فردا هشت صبح اینجا باش،جمعه ها تعطیلی به شرطی که مهمون نداشته باشیم.در ضمن تمام وسایل مورد نیازت رو بیار چون مستخدمین این خونه تمام وقت هستند.حالا برو به بانو بگو دو دست لباس مخصوص بهت بده،همیشه باید برای کار توی این خونه لباس مخصوص بپوشی و من روی این نکته خیلی حساسم یادت باشه.ضامن تو بانو،پس برای اون پیرزن دردسر درست نکنی.
-نه خیالتون راحت باشه خطایی نمی کنم،ممنون هستم که به من کار دادین.
-باید خوب کار کنی تا این کار رو از دست ندی،حالا برو.
به محض بستن در اتاق خواب نفسی آسوده کشیدم،حالا فتوکپی شناسنامه رو چیکار می کردم،درسته که خانم منو نشناخت و احتمال داره باز هم شانس بیارم و معینی فر منو نشناسه اما با دیدن فتوکپی شناسنامه حتما می شناسه.
-چرا اینجا ایستادی،چی شد خانم قبول نکرد؟
هنوز پشت در اتاق خانم بودم،دستان بانو را در دست گرفتم و با ظاهری خوشحال گفتم:
-چرا از فردا میام سرکار اما باورم نمی شه…

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۲۲]
نمیدونم چطور از شما تشکر کنم.
-این چه حرفیه باید از خدا سپاسگذار باشی،حالا بیا بریم اگه خانم ببینه پشت در اتاقش ایستادیم ناراحت می شن

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۲۹]
#آتش_دل
#قسمت۲۰

طنین،این داد می زنه دست کاری شده.
-نه تو خیلی وسواس داری،این کجاش معلومه نادر شده ناصر.
-اومدیم گفتن اصل شناسنامه رو بیار.
-اون وقت یه خاکی به سرم می کنم،من دیگه سفارش نکنم خیالم راحت باشه.
-آره خیالت جمع جمع،مراقب خودت باش.
-شبها گوشیمو روشن می کنم فقط برام sms بفرست،در صمن یادت نره به عفت خانم سفارش کنی.
-وای چقدر می گی،ساعت از هشت هم گذشت.
-من رفتم بای.
-طنین،مراقب این معینی فر بزرگ باش خیلی پدرسوخته اس.
-تو هم مراقب خودت و مامان باش با تابان هم بحث نکن،بابای.این دو کوچه را به حالت نیمه دو طی کردم و دستم را روی زنگ گذاشتم،صدای معترض بانو را شنیدم که قبل از باز کردن در از پشت آیفون آمد،از دیر آمدنم شاکی بود.از پله های کوتاهی که اطراف آن پر بود از بوته های شمشاد بالا آمدم و به صحن حیاط رسیدم،در کنار پله هایی که بالا آمدم سراشیبی پارکینگ بود که به زیر ساختمان می رفت.در دو سوی حیاط فضای گلکاری بود که در وسط گلکاری سمت چپ یک نورگیر گنبدی شکل بود،حدس می زدم استخر سرپوشیده باشد.از کنار صندلی ها گذشتم اطرافم را با کنجکاوی نگاه می کردم،روز گذشته از شدت اضطراب هیچ چیز را ندیده بودم.جلوی در ورودی به مرد جوانی برخوردم که موشکافانه داشت نگاهم می کرد،از اینکه غافلگیرم کرده بود احساس مطبوعی نداشتم.ساکم را کمی در دستم جا به جا کردم و نفس محبوسم را همراه با سلام از سینه خارج کردم،او بی آنکه پاسخ سلامم را بدهد به بررسی خودش ادامه داد و من هم به تبعیت از او به نظاره اش پرداختم.با اینکه خودم قدی بلند دارم اما او بیست تا بیست و پنج سانتیمتر از من بلندتر بود با موهای حالت دار مشکی و چشمانی کشیده و خمار،بینی استخوانی سر بالا،گونه های برجسته استخوانی و پوست سفید و ریش و سبیل آنکاد شده و شانه هایی ستبر و ورزیده و هیکلی کاملا ورزشی.پیراهن آستین کوتاه گوجه ای رنگ همراه با شلوار قهوه ای به تن داشت و کتش رو روی ساعد دست راست انداخته و کیف چرمی قهوه ای در دست چپش بود،بوی تلخ ادکلنش شامه ام را پر کرد.نمی دانم در نگاهش چه بود که دلم را به وحشت می انداخت،یک تای ابروی خوش حالتش را بالا برد و پرسید:
-سرکار خانم،امرتون؟
-من،من دیروز استخدام شدم.
-پس مستخدم جدیدی؟منتظر جواب من نشد،کیفش را روی زمین گذاشت و به ساعت مچیش نگاه کرد و ادامه داد:
-مستخدمین باید ساعت هشت اینجا باشن،شما نیم ساعته تاخیر دارید.
-متاسفم،دیگه تکرار نمی شه.-بفرمایید.به او اشاره کردم و گفتم:
-اجازه می دین رد شم.
-در ورودی مستخدمین،در آشپزخانه ست.بفرمایید سمت راستتون،بعد از پیچیدن در کناری ساختمون رو می بینید.به سمت مسیری که اشاره کرده بود راه افتادم،دلم می خواست دهانم را باز می کردم و هر آنچه که لیاقتش را داشت بهش می گفتم.فکر کرده بود کیه؟هرکس ندونه،من که خوب می دونم اون معینی فر نامرد این دک و پز رو از کجا آورده،پسره از خود متشکر برای من کلاس می ذاره و درس وقت شناسی می ده.وقتی از پیچ می گذشتم برای آخرین بار نگاهش کردم داشت نگاهم می کرد،وقتی دید مچش را گرفتم جهت نگاهش را تغییر داد.از در آشپزخانه وارد شدم،بانو داشت تر و فرز صبحانه آمادی می کرد که با نیم نگاهی به سمتم گفت:
-کم کم داشتم نگران می شدم،نمی دونستم از در تا ساختمون اینقدر فاصله ست.
-سلام،داشتم می اومدم داخل به یه آقا بر خوردم و مجبور شدم به بازجویی ایشون جواب بدم.
-علیک سلام،به آقا جامی یا آقا احسان.
-نمی دونم یه آقای ریشو بود.
-خب اون آقا حامی،یه لحظه فکر کردم آقا احسان برگشتن.
-آقا احسان؟ایشون بیرون هستن؟
-آره اسفندیار خان رو بردن فرودگاه،اسفندیار خان می خواستن برن آنتالیا…یا انتالیا…نمی دونستم همچین اسمی داشت،اصلا یه کلوم ترکیه.زیر لب گفتم:
-آنتالیا.
-آره همینی که گفتی اسمشه،خب این پسره هرجا باشه دیگه باد سر و کلش پیدا بشه.صبحانه اش رو آماده کن،من صبحانه خانم رو می برم.بانو آنقدر سرگرم کارش بود که ندید چگونه روی صندلی ولو شدم.این مردک رفته مسافرت،خدایا چقدر من بدشانسم،نه اتفاقی نیفتاده اون برمی گرده.
-وا تو که هنور نشستی،آقا احسان اومده و تو صبحانه اش رو آماده نکردی.طنین اینطور کار کردن تو بدرد نمی خوره،زود صبحانه آقا احسان رو حاضر کن ببر سالن غذاخوری.
-چشم بانو
.با رفتن مجدد بانو،مخلفات صبحانه را داخل سینی گذاشتم و جلو در آشپزخانه مردد ایستادم.جوانی که قبلا همراه معینی فر دیده بودم،در حالی که داشت از پله ها پایین می آمد و آستین پیراهنش را تا می زد نگاهش به من افتاد و بعد از یک نگاه کوتاه به کارش ادامه داد.دوباره به اطرافم نگاه کردم،اما نمی دونستم باید به کدوم طرف برم.
-بهت نمی یاد مستخدم باشی اما سینی دستت چیز دیگه ای می گه،می تونم کمکت کنم.
-حدستون درسته،من دیروز استخدام شدم…لطف کنید منو به سمت سالن غذاخوری راهنمایی کنید.
-مستخدم جدید؟پس چرا لباس مخصوص نپوشیدی،مامان ببینه عصبانی می شه.

5 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx