رمان آنلاین آتش دل قسمت ۱۰۱تا ۱۲۰

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون آتش دل تیناعبدالهی رمان آنلاین

رمان آنلاین آتش دل قسمت ۱۰۱تا ۱۲۰

نویسنده:تینا عبدالهی 

#آتش_دل
#قسمت۱۰۱

میدونی علت موفقیت من تو تجارت چیه؟ من علاوه بر استعداد و شم اقتصادی , روانشناس
خوبی هم هستم … حالا هم با اطمینان صد درصد میگم دروغ میگی .
از صراحت کلامش جا خوردم و گفتم :
دست شما درد نکنه.
رک گفتم حواستو جمع کنی… با دروغ گفتن به من مشکلت حل نمیشه.
با گفتن حقیقت هم مشکلم حل نمیشه.
از کجا اینقدر مطمئنی , شاید من تونستم حلش کنم.
نمیتونید.
حداقل کاری که میتونم بکنم اینکه یه سنگ صبور باشم تا تو هم سبک بشی .
مشکل من , شما و خانوادتونه .
حامی همان چهره سرد و غیر قابل نفوذ را به خودش گرفت و گفت :
تو چرا هر وقت کم میاری چنگ میندازی به این موضوع قدیمی .
این موضوع برای شما کهنه و قدیمی شده اما برای من مثل روز اولش تازه است .
اگر میخواهی درد تو نگی محکم و با شجاعت بگو نمیگم چرا کوچه پس کوچه میزنی.
جلوی میز مدیر رستوران ایستادیم و مدیر بعد از کلی تعارف تیکه و پاره کردن شروع به
حساب کردن میز ما کرد , حامی قبل از پرداخت سوئیچ رو به من داد و گفت :
تو ماشین منتظر باش .
***
با احساس دستی روی شانه ام , سرم را بلند کردم . نگار با چشمانی قرمز , دستش را
جلوی دهانش گرفته بود و در حالی که اشک میریخت گفت :
چه بلایی سر طناز اومده ؟
به چشماش نتونستم نگاه کنم , به زمین خیره شدم و گفتم :
نمیدونم کدوم نامرد از خدا بی خبر , جمجمشو خرد کرده (با دست به اتاقش اشاره کردم )
گذاشتنش تو آکواریوم , فقط از پشت شیشه میتونی ببینیش .
نگار به سمتی که اشاره کردم رفت , لحظه ای نگاهش کردم و بعد کنارش رفتم وگفتم : تو از
کجا فهمیدی ؟
زنگ زدم خونتون تابان گفت ,چند روزه ؟
دو روز پیش این بلا رو سرش آوردن .
فکر کردم اشتباه شنیدم و شوکه شدم , گوشی تلفن توی دستم خشک شد … چرا زودتر به
من خبر ندادی ؟
حال درستی نداشتم .
برو خونه استراحت کن , قیافه ات داد میزنه حالت خوب نیست , من اینجا هستم .
نمیتونم ازش دور شم .
حال شوهرش چطوره ؟
احسان وضعش بهتره … یه چاقو تا دسته تو چند سانتی قلبش فرو کرده بودن , اما خدا رو
شکر الان رو به راهه .
کجا این بلا سرشون اومده ؟
پارک جنگلی لویزان .
پلیس چی ؟ کاری کرده .
با سر تکذیب کردم و هر دو در سکوت به طناز از دنیا بی خبر , خیره شدیم

الان یک هفته , یعنی هفت روز که چشمان طناز باز نشده .دیروز احسا ن را مرخص کردن , درسته که از لحاظ جسمی رو به بهبوده اما روحا بیماره .با اصرار حامی رو مجبور کرد او را برای دیدن طناز بیاره ,خیلی بی تاب بود اما از روزی کهطاز رو روی تخت دید که با سیم به دنیا وصلش کردن افسرده شده و مرتب تکرار میکنه , من طناز کشتم مثل دیوونه ها شده حال ما هم بهتر از اون نیست .مامان کمکم داره مشکوک میشه , خسته شدم از بس جلمش فیلم بازی کردم و با طناز خیالی تلفنی جلوی مامان حرف زدم . مرخصیم تمام شده ویک پام تو هواپیماست از این کشور به اون کشور یک پام هم تو بیمارستان . نگار بیچاره در غیابمجور منو میکشه .
توی این شبهای بلند پاییز و انتظار توی بیمارستان فقط نماز خواندن که منو آروم میکنه , اون هم مدیون خانوم مقدم هستم که با شرم وخجالت ازش خواستم نماز خواندن یادم بده که خیلی مشتاق و با رویی باز قبول کرد.
هر بار که رو به خدا می ایستم احساس میکنم چیزی در وجودم در حال رشد کردنه , تا به حال فقط خداخدا میکردم اما حالا خدا رو با پوست و گوشتم حس میکنم . براش حرف میزنم , حرفهایی که نمیتونم به کسی بگم رو اون خوب گوش میکنه بعد آرومم میکنه یک آرامش الهی …
حامی یا به قول نگار برادر حامی سخت دنبال پرونده طناز و احسانه , گویا اینها اولین قربانی و آخرین قربانی نیستند اما از میان تمام قربانیان این گره مخوف خوش شانس تر بودن که زنده ماندن . دو روز پیش هم در همان حوالی به زن و مرد دیگه ای سوء قصد شده که متاسفانه مرد به قتل رسیده اما از همسرش خبری نیست .
حالا بیشتر از قبل خدا رو شاکرم که خواهرم زندست حتی اگر معلوم نباشه کی چشم باز میکنه فقط از خدا میخوام کمکم کنه , باید ذره ذره این موضوع را به مامان بگم اما کو قدرتی که بتونه کلامی از این حادثه پیش مامان حرف بزنه

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۱۰٫۱۸ ۲۰:۳۱]
#آتش_دل
#قسمت۱۰۲

طنین.
ها.
با توام حواست کجاست … دختر تو آدم آهنی هستی , بیست و چهار ساعته سر پا بودی و به محض فرود آمدن دوباره سر و کله ات اینجا پیدا شده .
نگار دلم براش تنگ شده .
کف دستم را به شیشه چسباندم و صورتم را جلوتر بردم تا دقیق ببینمش , گفتم :
نمیدونی شیفت کاری خانوم مقدم هست یا نه ؟
توی این مدت تمام پرسنل بخش لطف زیادی به ما داشتن اما من با خانوم مقدم راحت تر بودم .
نچ من هم پیش پای سر کار خانوم رسیدم , دیشب برادر حامی اینجا بود.
نمیدونم نگار چرا به حامی , برادر حامی میگفت شاید واقعا به نظرش او برادروار بود اما من دوست نداشتم او را به چشم برادر ببینم.هر چند به نگار زیاد روی خوش نشان نمیداد و نگار هم از شب نامزدی طناز فاصله اش را با حامی حفظ کرده بود و میگفت , اینقدر که از حامی حساب میبرم از بابام نمیبرم باید با این پسره دست به عصا رفتار کرد.
از پشت شیشه بوسه ای برای طناز فرستادم و گفتم :
من میرم ببینم خانم مقدم رو پیدا میکنم .
تو چته ؟ پریشونی .
به در بسته اتاق کناری نگاه کردم و گفتم :
روزهای اولی که طناز و بستری کرده بودن از این اتاق یک برانکارد خارج شد … مریض این اتاق مرده بود (بغض گلومو فشرد) دیشب به محض گرم شدن چشمام , خواب دیدم همون برانکارد از اطاق طناز خارج شد. من جیغ می کشیدم اما اونها بدون توجه به من , طناز و میبردن .میدویدم اما بهشون نمیرسیدم … وقتی بیدار شدم داشتم دیوونه می شدم هزار کیلومتر ازش دور بودم , به حامی زنگ زدم گفت که حال طناز خوبه وخودش هم کنارش ایستاده .
طنین تو خسته ای هم جسما هم روحا , اون کابوس هم نتیجه ی همین خستگی و نگرانی مفرط توئه.
شاید , اما نیاز دارم لمسش کنم و گرمای دستشو حس کنم . من رفتم …
تو همین جا باش من میرم دنبال خانوم مقدم …
طنین جان کاری داشتی ؟
از جا پریدم ، خانم مقدم بود نفهمیدم کی با نگار آمده بود.
سلام ، خسته نباشید .
طنین،من میدونم توی این اتاق خواهرته اما اگر کس دیگه ای می دیدتت فکر میکرد داری نامزدتو این چنین عاشقانه نگاه میکنی.
بی اعتنا به تیکه نگار ، به خانم مقدم گفتم ؟
میتونم برم داخل اتاق طناز ؟
طنین جان میدونی دکترش چقدر روی این موضوع حساسه .
نگار به دادم رسید و گفت :
خانم مقدم ، طنین دیشب خواب بدی دیده و خیلی نگران طنازه ،قول میده زیاد تو اتاق نمونه .
خانم مقدم نگاهی به من و نگار انداخت و معلوم بود تو رودرواسی مونده ، گفت :
باشه … من با مسئولیت خودم این کار رو میکنم ، شما هم برام دردسر درست نکنید.
در اتاق را باز کردم توی این مدت دیگه خودم میدونستم بایدچکار کنم ،روپوش سفید و با کلاه نایلونی استریل را پوشیدم و کنار طناز ایستادم .خانم مقدم گفت :
وقت داروی بیمار است ، من میرم شما هم زیاد داخل اتاق نمونید .
با سر قول دادم و کنار طناز روی صندلی نشستم ، دستش را در دست گرفتم و با صدایی سنگین از بغض گفتم :
طنازی خواهر گلم ، می دونی چند روزه چمای خوشگلت رو باز نکردی .خواهرم نمیگی طنین دق میکنه ، طنین دیگه تحمل نداره و داره از پا می افته . طناز گلم به مامان چی بگم ، بهانه هام تموم شده اما خواب تو تمام نشده . طناز ، تابان خواهر ساکت نمی خواد می دونی چند بار اومده پشت این شیشه و با بغض برگشته . طناز چرا جوابمو نمیدی … احسان داره دیوونه میشه ، تو رو خدا چشماتو باز کن … طناز تو که بی رحم نبودی .

حس کردم پلکهاش تکان میخوره ، نه توهم نبود و دستش هم به نرمی تو دستا تکان خورد .
طناز … طناز چشماتو باز کن .
دستگاه ها جیغ میکشیدن و من بی توجه به آنها به طناز التماس میکردم که اتاق پر شد از دکتر و پرستار و کسی منو به عقب هل داد ، دکتر فریاد میزد و هر لحظه یه چیز میخواست .
آدرنالین … زود آدرنالین … ایست قلبی ، دستگاه شوک … یک … دو … سه.
طناز بلند شد و دوباره به تخت کوبیده شد ، دنیا جلوی چشمانم چرخید و صدای خنده طناز به گوشم رسید و بعد صدای گریه و دیگر هیچ ، همه جا تاریک شد …
صداها در سرم میپیچید ، کسی بالای سرم حرف میزد و بعد به یکباره همه صداها قطع شد. کنار دریا بودم و پای برهنه روی ماسه ها میدویدم تا به پدر رسیدم ، مامان کنارش نشسته بود و تابن سه ،چهار ساله در آغوشش بود . از مامان پرسیدم پس طناز کو که پدر با دست به دریا اشاره کرد ، دختر بچه ای ده ساله در آب دریا بالا و پا یین می پرید . به مامان و بابا نگاه کردم ، هر دو جوان شده بودن اما من در همین سن خودم که بودم هستم . نگاهم به دریا کشیده شد طناز داشت دست و پا میزد به سمت دریا دویدم اما نمی توانستم وارد آب شوم ، جیغ میکشیدم و نیرویی منو از طناز دورتر می کرد.
چشمانم را باز کردم نگار کنار پنجره داشت با موبایل حرف میزد ، زیر لب زمزمه کردم ((طناز)) و یاد کار اون دکتر جلاد با پیکر ظریف طناز افتادم و از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم که نور شدیدی به چشمم خورد ، دستم را سایبان چشمم کردم و

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۱۰٫۱۸ ۲۰:۳۱]
از اتاق بیرون آمدم . صدای نگار از پشت سرم می آمد ،از جلوی ایستگاه پرستاری گذشتم کسی گفت :
خانم کجا ؟
فقط یک فکر در ذهنم می چرخید ، طناز… باید طناز را ببینم . راهی اتاق طناز شدم . حامی روی صندلی نشسته بود سرش رو بلند کرد و منو که دید از جاش بلند شد و به سویم آمد ،خواستم از کنارش بگذرم اما دستش را سد راهم کرد .
کجا؟… این چه معرکه ای که راه انداختی .
به چهره پر اخم و جدیش نگاه کردم و گفتم :
طناز.
طناز حالش خوبه … به هوش نیامده اما خوبه .
من صبح دیدم که …
درسته صبح چند ثانیه قلبش ایستاد ، اما دکترها دوباره قلبشو احیا کردن .
دروغه .
اگه دروغه من پشت در این اتاق چکار میکنم .
دستم را روی پیشانی گذاشتم وگفتم :
میخوام طنازو ببینم.
تو حالت خوب نیست ببین با دستت چکار کردی .
به دستم نگاه کردم خونی بود ، کنار پایم روی سرامیک سفید هم با چند قطره خون سرخ شده بود . صدای شاکی نگارو می شنیدم اما نمی دیدمش .
خواب بود و من هم داشتم با تلفن حرف میزدم که صدای افتادن چیزی رو شنیدم و دیدم خانم بدون توجه به سرم توی دستش پا شده راه افتاده ، هر چه صداش کردم گوش نکرد.
حس کردم زیر پام داره خالی میشه ، با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفتم :
من باید طناز ببینم

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۱۰٫۱۸ ۲۰:۳۲]
#آتش_دل
#قسمت۱۰۳

دستان قدرتمندی ،منو نگه داشت و بعد صدای حامی رو شنیدم.

صبح دچار شوک عصبی شدی باید استراحت کنی ، توی این مدت خیلی از خودت کار کشیدی و داری از پا می افتی .
چرا صداها رو کشدار میشنوم ؟ نگار چی میگه ؟ احساس بی وزنی میکنم ، کی داره منو راه میبره .
چشمم رو باز کردم ، اتاق تاریک بود و نور ضعیفی از درز زیر در دیده می شد . دست چپم را بالا آوردم ساعتم نبود ، خواستم کمی بچرخم اما دست راستم به تخت بسته بود . چشمم به تاریکی عادت کرد ، به دست راستم سرم وصل بود . کمی خودم را تکان دادم ، می خواستم دستم را باز کنم که صدایی گفت :
بیدار شدی ؟
موجودی با هیبت سیاه حرکت کرد و بعد نور شدیدی تابید ، لحظه ای چشمم را بستم و بعد باز کردم و حامی را دیدم . با تغیر گفتم :
این چه مسخره بازیه ، چرا دستم را به تخت بستید و منو میپایید .
خودت کاری کردی که دستت را به تخت ببندن ،دکترت اینو تشخیص داد … قصد ترساندن شما را نداشتم بخاطر اینکه شما استراحت کنید اتاق رو تریک کردم … بهترید ؟
شروع به تقلا کردم و گفتم :
دستمو باز کن .
تا سرم تموم نشه امکان نداره ، دستور اکید دکتر.
یا دستم رو باز میکنی یا این بیمارستان رو روی سر شما و دکتر جونتون خراب میکنم .
به جثه شما نمیاد لودر باشید … اصلا یه کاری ، حالا که خوابیدن روی این تخت سخته بگم پرستار یه خواب آور تو سرم تزریق کنه .
شما حق ندارید این کارو کنید.
پس مثل یه دختر خوب بگیر بخواب .
تو اینجا چکار میکنی ، چرا خواهرمو تنها گذاشتی .
نگران خواهرت نباش.
به من دروغ گفتی ، خواهرم .
خواهرت خوبه ، حالا هم نگار خانم پشت در اتاقش نشسته .. بگیر ب …خواب.
بعد به زور منو روی تخت خوابوند.
تو برو بالای سر طناز باش … برو .
ناراحتی از اینکه اینجام .
نه می خوام تو مراقب خواهرم باشی ، تو … تو اونجا باشی من خیالم راحت تر ، خواهش میکنم .
ملتمسانه نگاهش کردم ، حامی دستاشو بالا گرفت و گفت :
باشه باشه ، اما یه شرط داره .
قول میدم هر چی بگی قبول کنم .
تو تا صبح از این تخت پایین نمی آیی ، تاکید میکنم تا صبح .
قبول میکنم … حامی ؟ طناز چطوره ؟ صبح خیلی … من باهاش حرف زدم اون می شنید خودم دیدم پلکهاش تکون خورد .
تو خیلی خستهای و دچار توهم شدی .
توهم نبود.
شاید گفتنش درست نباشه با وضعیتی که تو داری ، اما خواهرت … صبح برای چند ثانیه (حامی چنگی به موهاش زد) طناز صبح برای ده ثانیه مرد ، قلبش ایستاد … طنین تو باید کم کم این وضعیتو قبول کنی و خودتو برای هر پیشامدی ، آمده کنی … باید مادرتو با این اتفاق روبرو کنی .
دست آزادمو روی گوشم گذاشتم و چشمامو محکم بستم و فریاد زدم :
کافیه نمیخوام بشنوم … این امکان نداره ، طنلز زنده می مونه .اون چشای میشی قشنگش رو باز می کنه ، برام حرف میزنه … جوک تعریف می کنه ، خاطات خنده دارشو از شیطنت های خودشو نگار میگه ، سرم داد میزنه و با نقشه های من مخالفت میکنه ، ناز میکنه و سر به سر تابان می ذاره … حامی بگو ، بگو این اتقاق می افته ، بگو خواهرم ترکم نمی کنه …
در اتاق به شدت باز شد و پرستار میانسالی وارد اتاق شد گفت :
اینجا چه خبره ؟آقا ، دکتر به شما گفت مریضتون مزیضتون نیاز به استراحت داره … شما بخشو گذاشتین رو سرتون .
بی توجه به پرستار پر التماس تر از قبل آستین حامی رو کشیدم و گفتم :
حامی بگو … خواهرم زنده می مونه ، تو قول دادی برای درمانش کمکم کنی … حامی به خاطر احسان بگو دکترها کارشونو انجام بدن . تو گفتی بهترین دکترای ایرانو می آری به بالینش ، نگفتی .
حامی انگشت اشاره اش را روی بینیش گذاشت گفت :
هیس … من سر قولم هستم ، اما با خواست خدا نمیشه جنگید … حالا هم اگر یک درصد به خواهرت امید باشه نمی ذارم دستگاه ها رو ازش جدا کنند . حالا استراحت کن ، دوستت رو می فرستم پیشت … طنین ، تو باید قوی باشی …
حامی ادامه حرفشو خورد و از اتاق بیرون رفت ، پرستار کنارم آمد .گفت :
می خواهی بهت خواب آور تزریق کنم ؟
نه … این سرم لعنتی کی تموم میشه ؟
اگر می خوا هی از روی این تخت بلند شوی باید بگم تا دکتر اجازه نده باید روی این تخت بمونی .
حیف که به حامی قول داده بودم وگرنه نشونش میدادم کسی نمی تونه به اجبار منو موندگار کنه ، اما قول نداده بودم زبونمو نگه دارم .
این دکترای احمق اگه عرضه دارند کاری برای خواهرم انجام بدن ، یک آدم سالم مثل من نیازی به دارو ، تخت بستن نداره و شما هم بهتر برید به کارتون برسید .
ملحفه را روی سرم کشیدم و بعد از چند دقیقه دستی ملحفه را از روی سرم کنار زد ، نگار بود . نگاهی به اطراف انداختم پرستار نبود ، دوباره چشمم را بستم .

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۱۰٫۱۸ ۲۰:۳۳]
#آتش_دل
#قسمت۱۰۴

نگار صداشو کلفت کرد و گفت :
سلام دوست خوبم ، شرمنده که برات ایجاد زحمت کردم …(حوصله نگار و طعنه هاش رو نداشتم و چشمامو بستم )هه کلاغه خبر داد که زبونت راه افتاده ، من در عجم تو اگر تمام اعضای بدنت از کار بیفته این زبون تند و تیزت به قوت خودش باقیه .
نگار حوصله ندارم .
به جای تو من زیاد دارم ، میخوای قرض بدم .
نه تو فقط ساکت باش کفایت می کنه .
منو ساکتی ! عمرا … طنین این پسر داییت ، سعید با حامی مشکل داره ؟
چشممو باز کردم و با حیرت گفتم : نه ، چطور ؟
بماند .
نگاهی به نگار که لبه تخت کنار دست بسته ام نشسته بود ، کردم و گفتم :
نگار دستمو باز میکنی .
نچ ، منو با دکتر و پرستار و حامی در ننداز .
پس این کار ، کار حامی بود نه ؟
من گفتم کار حامیه ( دست را جلوی دهانش گرفت و بین شصت و انگشت اشاره اش را گاز گرفت و گفت ) خدایا توبه … دختر ، تو چرا حرف می ذاری تو دهن من .
دلقک بازی کافیه اینو باز کن .
نچ … پس سعید با حامی مشکل نداره .
اگر دارند من خبر ندارم ، به تو هم ربطی نداره .
از من می خواهی دستتو باز کنم … جواب سر بالا می دی ، من خرو بگو داشتم خر می شدم دستتو باز کنم اما دلسوزی به تو نیومده .
من نمیدونم ، حالا تو چرا گیر دادی به رابطه این دو تا .
آخه وقتی سعید آمد ساغتو گرفت و گفتم حالت بهم خورده و بستریت کردن ، گفت چرا ؟
من هم همه چیزو تعریف کردم ، وقتی فهمید حامی به عنوان همراه کنارت مونده اخماش رفت تو هم .
هیچی دیگه دل نمی کند بره تا اینکه حامی آمد و آقا دوباره ترش کرد ، دیگه من آمدم خدمتتون و از مشروح اخبار خبر ندارم که کار به زد و خورد و یقه و یقه کشی رسید یا نه .
به حرفهای نگار فکر کردم رفتار سعید شب نامزدی طناز ، تو سالگرد پدر با حامی خیلی سر سنگین بود اما با احسان که مانع رسیدن او به طناز شده بود چنین رفتاری نداشت .
هوی کجایی؟ رفتی تو هپروت ، بالاخره این داروها کارتو ساختن .
چی میگی تو ؟
خدایا اگر بیماری نصیب من می کنی که پرستارش باشم یا خوش اخلاق باشه یا مثل طناز خواب … وای صبح ، از یک طرف طناز و از طرف دیگه تو پخش زمین شده بودی ، هر چند وقتی قلب طناز احیا شد تو دیده شدی … دکترش کلی داد وبیداد کرد که تو توی اتاق چکار میکنی ، بیچاره خانم مقدم زیر بغلتو گرفته بود و داشت به زور بلندت میکرد اما دکتر هم دست بردار نبود . وقتی تورو بستری کردن زنگ زدم به برادر حامی بگم ، داداش بیا که یکی از خواهرات از دست رفت . هر چند اولش من لالمونی گرفته بودم اما با هر جون کندنی بود خودمو معرفی کردم و جالب اینجاست وقتی فهمید من کیم ، همش از طناز می پرسید و اینجا معلوم میشه چقدر فامیل پرسته . اون آمد و منو فرستاد پیش تو ، خودش هم مرتب با تلفن حرف میزد …. دیگه نمیدونم با کی حرف میزد ، البته خیلی دوست داشتم بدونم اما خب میسر نبود.
اشک جمع شده در چشام از گوشه آن سرازیر شد ، نگار با دستمال کاغذی آن را پاک کرد و گفت :
الهی بمیرم برای من گریه می کنی ، فدات شم چیز مهمی نبود یه لالی موقت بود که اونم خیالت راحت رد شد و رفت .
میان گریه خندیدم و گفتم :
نه خله … وقتی با اون دستگاه به طناز شوک میدادن مثل این بود که جریان برق به من وصل شده باشه .
برای همین تو هم دچار شوک شدی ، اونم از نوع عصبیش … حالا برگردیم سر موضوع من ، این پسر داییت چطور آدمیه ؟
از چه نظر ؟
از همه نظر .
پسر خوبیه و خیلی آقاست . اگر از اون نظر که من حدس میزنم باشه فقط تو یه مشکل داری که اونم زندائیمه که یه کم بگی نگی خرده شیشه داره ، ولی مهم نیست باید قلقشو بدست بیاری که این کار برای تو سخت نیست با اون هزار متر زبونی که داری … حالا چی شده تو و سعید از در دوستی در اومدید ؟
نه ، کی گفته ؟البته پنجاه درصد کار حله .
باریک الله بابا چقدر پیشرفت ! پس به زودی ما شیرینی می خوریم .
آره عزیزم پنجاه درصد که من باشم حله و می مونه پنجاه درصد باقیمانده که پسر داییته ، البته منهای مامانش چون اگر مامانش رو اضافه کنیم می شه صدو پنجاه درصد .
خسته نباشید.
مونده نباشی.
طناز می گفت لوده ای من باور نمی کردم ، خیلی فیلمی .
نگار اخم تصنعی کرد و گفت :
ﺇ مگه من چی گفتم ؟ من نصف راهو رفتم حالا اگه دلت شیرینی می خواد برو اون پسر دایی پپه ات رو هل بده تا زود بجنبه ، وگرنه خودت هم خوب میدونی دختر خوب (با انگشت به خودش اشاره کرد) زود از دست میره و چیزی جز یه حسرت ابدی براش باقی نمی مونه ها … این سرم هم تموم شد برم بگم بیان از دستت جداش کنند .
آهای نگار ، اگه پرستار بد اخلاقه رو آوردی من خوابم ها خرابکاری نکنی .

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۱۰٫۱۸ ۲۰:۳۴]
#آتش_دل
#قسمت۱۰۵

تو از حالا بگیر بخواب من رفتم .
ساعد دستم را روی چشمم گذاشتم . وای که چقدر نگار حرف میزنه ، یک لحظه هم استراحت به زبونش نمیده .
دستم سوخت ، کمی ساعدم رو بالاتر بردم و از شکافی که ایجاد شده بود همون پرستار بد اخلاق رو دیدم که داشت دستم رو از تخت باز می کرد . صدای نگار و شنیدم .
چرا دستشو باز می کنی ؟
هیس بیدار می شه … دیگه لزومی نداره ، دکتر گفته بود فط باید سرمش تموم شه و اون آقاهه همراهش هم پیشنهاد داد برای نگه داشتنش روی تخت دستشو ببندیم .
ای حامی دستم بهت نرسه ، پسره احمق فکر کرده من زنجیری هستم .
نگار تشکر گویان پرستار را بدرقه کرد ، چشمم را که باز کردم نگار با حرکت نمایشی از جلوی در اتاقم کنار آمد .اخمم را در هم کشیدم و گفتم :
مگه دستم به حامی موذی نرسه .
جان امواتت پای من فلک زده رو وسط نکش این برادر حامی قبلا از من زهر چشم گرفته ، این بار حتم دارم منو از کره خاکی فاکتور می گیره .
از روی تخت بلند شدم و پاهام آویزون در هوا بود ، گفتم :
کفشم کو ؟
نمی دونم به گمونم برادر حامی برده .
حامی غلط کرده .
من چه غلطی کردم .
از شنیدن صدای مردانه اش متحیر شدم ، تو چهارچوب در ایستاده بود و دستانش رو تا نیمه در جیب شلوارش فرو کرده بود . نگار چشمانش رو محکم بست و از ترس ، سرش رو در میانه شانه هایش فرو برد.
نفرمودین طنین خانم ، من چه غلطی کردم .
نگار زیر لب گفت :
گند زدی طنین (بعد با صدای بلند تری ادامه داد ) من میرم دستامو بشورم.
بعد به سرعت برق و باد از کنار حامی گذشت و چون نور اتاق نسبت به بیرون کمتر بود و او پشت به نور به سویم می آمد نمی توانستم حالت چهره اش را ببینم ، خیلی آرام وارد شد اما به تخت من نزدیک نشد . مثل مجسمه یخی شده بودم ، سرد و بی حرکت .
خانم نیازی ، طنین خانم … جوابمو ندادی ؟
من … من قصد توهین به شمارو نداشتم … نگار اعصابمو خرد کرد.
کفشاتون زیر تخته.
اینو گفت و رفت ، من هم روی تخت وا رفتم . نگار سرش را داخل آورد وگفت :
خطر رفع شد … اتاق در امنیت کامل به سر می بره .
از تخت فرود آمدم و از زیر تخت کفشمو برداشتم ،سرگیجه داشتم نمی دونم اثر داروهاست یا برخورد حامی … مقابل در اتاق مردد شدم ، می دونستم جلوی در اتق طناز با حامی برخورد می کنم اما من رویی برای روبرو شدن با او نداشتم.
چیه حالت خوب نیست ؟
به نگار نگاه کردم و متفکرانه گفتم :
من می رم تو محوطه قدم بزنم .
پایین سرده ها.
پالتوم کو ؟
نگار با شیطنت خاص خودش گفت :
دست برادر حامی .
با غیض نگاهش کردم ، نقاب مظلومانه ای به چهره زد و گفت :
چره بد نگام می کنی ، تو و اون به هم گیر میدین بعد کاسه کوزه ها باید سر من بشکنه .
تریپ مظلوم بر ندار … مهم نیست ، با من میای یا میری پیش برادر حامیت یا سعید پنجاه درصد حل شده .
پسر دایی پنجاه درصدیت نیست ، فکر کنم رفته … بعدش هم تو حال برادر حامی رو گرفتی ، من برم نزدیکش ترکشش بهم اصابت کنه .
میل خودته .

تو محوطه نشستم ودستانم را در آغوش گرفتم ، هوا سرد نبود بلکه خیلی لطیف و لذت بخش بود . آسمان صاف و پر ستاره بود ، به آسمان سیاه رنگ نگاه می کردم که صدای دلنشین اذان به گوشم خورد. چشمامو بستم و به صدای موذن گوش دادم ، موسیقی دلنشین در آن وقت صبح . با پایان گرفتنش گفتم :
نگار من میرم نماز بخونم .
بابا بچه مثبت ، تقبل الله .
ابلیس می خوای بری بالا برو ، خیالت راحت حامی رفته نماز .
پس قضیه همنشینیه ، نه ؟
نگار حالتو می گیرما .
تو که تو این کارا پرفسوری ، برو نمازتو بخون تا سر خدا شلوغ نشده .
خدا از پوست وگوشت به منو تو نزدیکتره ، تو نگران شلوغ شدن سر خدا نباش .
ببخشید خانم شما طلبه اید ؟
برای اینکه خدا رو بشناسی نباید طلبه بود ،باید به دلمون رجوع کنیم . ( با آرامش قلبی به آسمون نگاه کردم و ادامه دادم ) خدا اون چیزیه که بشر ضعیف وقتی از متوسل شدن به مادیات و چیزهای کوچیک نا امید می شه به دادش میرسه و دستشو می گیره . خدا هر چقدر هم تو بد باشی از سر لطف با تو برخورد می کنه و به خاطر قصورت تحقیرت نمی کنه و برای کارهایی که برات انجام می ده نرخ تعیین نمی کنه … نگار ، خدا بزرگترین لطفو به تو کرده اما تو چشاتو بستی . تا به حال به سلامتید فکر کردی ، کافیه خودت رو یک لحظه با یک نقص عضو تصور کنی … من می رم تا راحت تر فکر کنی شاید از بند غفلت رها شی.
نمازخانه خواهران شلوغ نبود اما خلوت هم نبود ، گوشه دنجی رفتم و مهرم را روی زمین گذاشتم و قامت بستم . بعد از نماز سر از سجده بلند نکردم و از خدای خودم به خاطر محبتی که به من کرده بود تشکر کردم ، سرم را که از روی مهر بر داشتم سبک شده بودم .
قبول باشه .
به خانم مقدم نگاه کردم و گفتم :
متشکرم.
با لبخند دلنشینی گفت :
باید بگی قبول حق … راستی دیروز بعد از وضعیت تو و خواهرت رفتم خونه ولی از نگرانی نتونستم بمونم ، آمدم بیمارستان گفتن بخش و گذاشته بودی رو سرت .

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۱۰٫۱۸ ۲۰:۳۵]
#آتش_دل
#قسمت۱۰۶

من شلوغ کاری نکردم فقط می خواستم طنازو ببینم ، همکاراتون خیلی شلوغ بازی در آوردن .
خوب اونها هم مسئولیتی دارند ، آمدم ملاقات اما آقای معینی گفت خوابی .
منو خواب کردن … ممنون به فکرم هستید .
خانم مقدم دستی به پشتم زد و گفت :
دختر دلنشینی هستی ، وقتی باهات برخورد می کنم دلم نمی خواد ازت جدا بشم .
شما محبت دارید.
فدات بشم عزیزم ، خانمی من باید برم ، اگر کاری داشتی بگو با من تماس بگیرند به همکارام سفارش می کنم .
دیگه چاره ای نبود ، باید بالا می رفتم و با حامی روبرو می شدم . از آسانسور بیرون آمدم و با دلهره نگاهی به سمت اتاق طناز انداختم ، حامی نبود .
نگار نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده و دست به سینه خوابیده بود ، جلوش ایستادم و گفتم :
کو حامی ؟
زهرمار کو حامی ، ترسیدم .
خواب بودی ؟
نه چشم بسته داشتم در و دیوارو نگاه می کردم ، تو یک روز خوابیدی اما من بیچاره خوابم میاد .
حالا کو حامی ؟
به پالتوم اشاره کرد و گفت :
اینو داد به من ورفت . تو به برادر حامی توهین کردی من باید تقاصشو پس بدم و چشم غره اش را تحمل کنم ،همچین منو نکاه کرد انگار قصد داشتم ترورش کنم.
پس بالاخره ترکشش اصابت کرد و حسابی زد تو پرت .
به جان خودم این برادر حامی یه چیزیش هست حالا تو هرچه میخواهی بگو ، یکبار چنان مهربون میشه که آدم فکر میکنه فرشته ست اما بعد در عرض چند ثانیه تبدیل به دراکولا می شه . حالا من این برادر خوانده قلابی رو نخوام ، کی رو باید ببینم ؟
اون هم نخواسته داداش سرکار خانم بشه … حالا پاشو برو خونتون استراحت کن بعد از ظهر بیا جای من.
بهشه ؤ چیزی نمیخوای ؟ کاری نداری .
نه برو به سلامت .
بعد از حادثه دیروز حتم داشتم پرستارها اجازه نمی دن وارد اتاق طناز شم و همان جا ایتادم . از این انتظار ، از این شیشه جدا کننده ، از اون اتاق با اون همه دستگاه های جور وا جور خسته شده بودم .
دلم ضعف می رفت ، ساعت هشت صبح بود و بیمارستان از آن خلسه شبانه خارج شده بود . داخل بوفه بیمارستان شلوغ بود ، عده ای خسته از کار شبانه آنجا لحظه ای می آساییدن و عدهای قبل از شروع کار برای خوردن یک نوشیدنی گرم سری به آنجا میزدن .
پشت یکی از میزهای خالی نشستم و چای کیسه ای را داخل لیوان آب جوش فرو بردم . به آدمها نگاه می کردم هر کس شکل و قیافه خاصی داشت و به نحوه متفاوتی لباس پوشیده بود .
می تونم اینجا بشینم ؟
به سمت چپم نگاه کردم ، مردی حدود چهل ساله که موهای شقیقه اش جو گندمی شده بود با صورت صاف و سفید و چشمانی طوسی و ابروانی تقریبا دودی رنگ و بینی سربالا در مقابلم ایستاده بود . به میزهای دیگه نگاه کردم همه صندلی ها اشغا بود ، سرم را تکان مختصری دادم و چشمم را برای قبول درخواستش باز و بسته کردم .
او دقیقا روی صندلی روبرویم نشست و کیف قهوه ای روشنش را کنارش گذاشت ، یک پیراهن پاییزه یقه گرد با کاپشن سفید و زرد روی آن پوشیده بود . بسته کوچک نسکافه اش را داخل لیوانش خالی کرد و گفت :
دیگه به این نسکافه ساعت هشت ونیم عادت کردم و یه جورایی بهش معتاد شدم ( نگاهی به لیوان چای من انداخت گفت ) نوشیدنی سنتی ایرونی ،چای .
لیوان یکبار مصرف را میان دستانم گرفتم و به اون خیره شدمۀ
حدود ده روزه که شما رو اینجا میبینم نباید از پرسنل باشید ، مریضی توی این بیمارستان دارید ۀ
جرعه ای از چایم را سر کشیدم و گفتم :
بله … خواهرم .
امیدوارم بیماریشون جدی نباشه .
به نقطه ای روی میز خیره شدم و گفتم :
توی کماست .
اه … متاسفم …
به چشماش نگاه کردم و گفتم :
متشکرم … شما چی ؟ اینجا چکار می کنید .
من جراح هستم … دیشب یک عمل سخت پسوند کلیه داشتم ، مجبور شدم بیمارستان بمونم .
به چهره اش دقیق شدم اثری از خستگی در صورتش نبود ، معنی نگاهم را فهمید و با خنده گفت :
اما بیمار خوش قلقی بود و گذاشت راحت تا صبح بخوابم … راستی ما به هم معرفی نشدیم ، من امید مرتضوی هستم و سرکار خانم ؟
نیازی .
خانم نیازی اسم کوچک ندارند.
نگاهش مثل یک پسر بچه شیطون بود ، زیر لب گفتم :
طنین نیازی .
بقیه چایم را سر کشیدم .
طنین خانم ! چه اسم زیبایی ، این خانم متفکر چه کاره هستن ؟ … فعلا سه به دو هستیم، من اسم و فامیل و شغلم را گفتم و شما فقط اسم و فامیل اون هم به سختی ، پس یکی عقب هستی .
کیفم را برداشتم و لیوان یکبار مصرف را در دست گرفتم و در حالی که از روی صندلی بلند می شدم گفتم :
مطمئن باشید شغلم ربطی به بیمارستان وطب نداره .
ا کجا ؟
من باید برم .
در حال دور شدن شنیدم که گفت :
اگر کاری پیش آمد خوشحال می شم کمکت کنم طنین نیازی .
پله ها رو آروم آروم بالا می رفتم و زیر لب آنها را شمارش می کردم ، نگاهم که به سالن افتاد گفتم :
خدا جون کی میشه من از دیدن این راهرو راحت شم.
از کنار ایستگاه پرستاری می گذشتم که یکی از پرستارها صدام زد ، به سمت پیشخوان برگشتم و به آن تکیه دادم .
بله.

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۱۰٫۱۸ ۲۰:۳۶]
#آتش_دل
#قسمت۱۰۷

دکتر گفت می تونید داخل اتاق کنار خواهرتون باشید .
خوشحال شدم و گفتم :
کجا می تونم دکترو ببینم ؟
دکتر بع از ویزیت بیمارهاشون رفتن .
به هر حال متشکرم ، خبر خوبی بود .
به گامهام سرعت بخشیدم و وارد اتاق شدم ، بوسهای روی پیشانیش گذاشت و کنارش نشستم و دستش را گرفتم و دونه دونه سر انگشتانش رو بوسیدم .
طناز کی چشماتو باز می کنی .
سرم را روی دستانش گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد ، سرم را بلند کردم پرستار داشت سرم را عوض می کرد . چشمان خواب آلودم را فشردم و در پاسخ لبخند پرستار لبخد زدم .
خانم نیازی اینطوری خوابیدن ضرر داره و آرتروز می گیرید ، توی این مدت دیدم بیشتر اوقات نشسته می خوابید .
عادت دارم .
کمی کش و قوس به بدنم دادم و به ساعتم نگاه کردم و گفتم :
وای ساعت دو ونیم بعد از ظهره .
آره … بهتره برید نهار بخورید ، زخم معده می گیرید .
میل ندارم (نگاهی به طناز انداختم )حالش چطوره ؟
پرستار با تاسف سری تکان داد و گفت :
هیچ تغییری نکرده … سه ساعت پیش پلیس ها آمدن و همین سوال رو تکرار کردن .
لعنتی ها ، هیچ کاری ازشون بر نمی آد جز وقت تلف کردن …
خب اونها هم مشکلاتی دارند .
پرستار قطرات را تنظیم کرد و نگاهی به صورت طناز انداخت ، بعد وسایلش را برداشت و رفت . بلند شدم کمی قدم زدم و جلوی پنجره ایستادم و به آسمان نگاه کردم ، صاف و آفتابی بود و چند کبوتر سفید در آن آزادانه چرخ میزدن . از صدای باز شدن در بر گشتم ، مینو و کمیل در آستانه در بودن . مینو فاصله را طی کرد و منو در آغوش گرفت و با گریه گفت :
وای طنین چرا ؟ چرا این اتفاق توی این چند میلیون باید سر طناز بیاد ؟…
دستی به پشتش کشیدم و گفتم :
شانس خواهر من بود .
این نگار لعنتی بارها با من تماس گرفت ، وقتی می گفتم موبایل طناز چرا خاموشه می گفت گوشیش خرابه .وای دیدی بد بخت شدیم .
کمیل : مینو چه خبرته ؟
نفس عمیقی کشیدم تا در این مراسم اشکریزان همراه مینو نشم ، بعد در آغوش فشردمش و گفتم :
کی آمدی ؟
مینو از آغوشم بیرون آمد و با دستمال مچاله شده در دستش ، اشک و بینیش رو پاک کرد و گفت :
دیروز … این نگار گور به گور شده اگر دستم بهش نرسه ، وای طنازم .
به کنار تختش رفت و دستش را در دست گرفت ، کمیل به من نزدیک شد و سبد گل را به دستم داد .
کمیل : سلام ، حال شما چطوره ؟ بفرمایید .
طنین : وای از دست این مینو ، سلام چرا زحمت کشیدین .
کمیل : ناقابله .
مینو : طنین وضعیتش چطوره ؟ اصلا چرا اینجا نگهش داشتین ، ببریدش خارج .
طنین : گفتن هر جایی ببریش فایده نداره و تا بهوش نیاد کاری نمیشه کرد .
مینو : خدا لعنتشون کنه
کمیل : پلیس کسی رو دستگیر نکرده ؟
طنین : نه معلوم نیست چکار می کنند .
مینو : مامانت چکار میکنه ؟
طنین : مامان خبر نداره .
مینو : نگار میگه احسان همراهش بوده .
طنین : آره ، هر دو با هم بودن . احسان کتک بیشتری خورده ، دو سه روزی میشه مرخص شده .
مینو با پشت دست گونه طناز رو نوازش کرد و گفت :
حالا چی میشه ؟
کمیل با تحکم گفت :
مینو !
خیره به چهره رنگ پریده طناز شدم و گفتم :
فقط خدا می دونه .
صدای ظریف و سر خوشی با وا‍ژه سلام طنین انداز شد و با دیدن کتی کمی جا خوردم ، آمد داخل و گفت :
ا حامی کو ؟
چهره یک میزبان مهربان را به خودم گرفتم و گفتم :
نیامدن .
در این هنگام هومن وساحل هر رسیدن ، ساحل معترض گفت :
وای کتی چقدر تند راه میری . سلام طنین جون خوب هستی ؟
دست ساحل را در دست فشردم و با هومن احوالپرسی کردم ، کتی دمق لباشو جمع کرد و گوشه ای ایستاد . هومن منو مخاطب قرار داد تا توجه ام از کتی معطوف او شود .
حال طناز چطوره ؟
سرگرم گذاشتن گلها در گلدان شدم و گفتم :
صبح نرسیدم دکترش رو ببینم ، ولی همین که اجازه دادن داخل اتاقش بیام نشون میده که حالش به مراتب از روزهای قبل بهتر .
کمیل : خانم نیازی اگر تصمیم گرفتید ببریدشون خارج از کشور ، من یه دوست دارم که جراح مغز و اعصاب و می تونه کمکتون کنه .
متشکرم آقای یغماییان ، فعلا که هیچ چیز مشخص نیست .
صدای حامی رو شنیدم ، اما صحبتم را با کمیل ادامه دادم :
به هر حال از لطف شما متشکرم .
جای نگار خالی که بگه رو نیست که سنگ پاست. حامی هم بی اعتنا به حضور من ، بعد از احوالپرسی با جمع با کتی مشغول شد اما بر خلاف اون افسانه جون با من گرم گرفت و از چشمان قرمز و پف کرده اش مشخص بود گریه کرده و گفتم :
احسان حالش چطوره ، بهتر شده ؟ بچه ام حالش خیلی خرابه ، می خواست بیاد اما من و حامی به سختی راضیش کردیم از تخت بلند نشه .
اگر طناز هم بهوش بود راضی نمی شد احسان با اون حالش بیاد .
افسانه جون ، نگاهی به چهره طناز انداخت و بعد پشت به من کرد و با دستمال اشکهاشو پاک کرد . کمیل این پا اون پا می کرد ودر حال اشاره کردن به مینو دیدمش ، رو به مینو کردم و گفتم :
زحمت کشیدین آمدین مثل این که کمیل خان کار دارند ، مزاحم اوقاتشون نمی شیم .

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۱۰٫۱۸ ۲۰:۳۸]
#آتش_دل
#قسمت۱۰۸

نه طنین خانم فقط نمی خوام من ومینو مزاحم جمع خانوادگیتون بشیم .
این چه حرفیه ، آقا هومن و خواهرشون هم از دوستان هستند.
مینو : طنین جون اصل دیدن بود ، باشه یک وقت دیگه مزاحمتون می شیم .
به بهانه بدرقه مینو وکمیل از اتاق بیرون آمدم و در حال بوسیدن صورت مینو گفتم :
این برادر تو هم یه چیزیش میشه ها .
چه می دونم چه دردی داره ، نه به اون که صبح گفتم می خوام بیام ملا قات طناز خودشو نخود آش کرد و گفت خودم می برمت ، نه به این عجله داشتنش . طنین جون ، درد عاشقیه .
برو تا داداش عاشقت سرت رو به باد نداده می دونم خیلی کم طاقت .
کم طاقتیش هم به خاطر عاشقیشه.
مینو مال بد بیخ ریش صاحبش ، آقا جون داداش جونت مال خودت نمی خواد برام بازار گرمی کنی .
الان جیک جیک مستونته ، نوبت منم می شه که حالتو بگیرم .
صنار بده آش ، برو دیگه بنده خدا منتظرته .
آخ آخ چقدر هم هواشو داره .
آهای شایعه پراکنی نکن .
آهای خبر خبر ، همگی خبر .
مینو دست بردار اذیتم نکن .
مینو صورتم بوسید و گفت :
بخدا خیلی دوستت دارم و آرزومه …
دستمو روی دهانش گذاشتم و گفتم :
بذار دوستیمون حفظشه .
باشه ( چشمکی زد ) ولی دوستیمون با خویشاوندی مستحکم تر می شه .
دستی به پشتش زدم و گفتم : برو ، فکر کردم تو از نگار و طناز کم زبون تری اما تو هم بدک نیستی .
طنین.
دروغ میگم ؟
بعدا میگم کی دروغ میگه ، خدا نکهدار .
با ورودم به اتاق جمع ساکت شدن ، خودم را آنجا بیگانه حس می کردم . کنار افسانه جون ایستادم مثل اینکه دوباره گریه کرده بود ، دلم ریش شد . فکر کنم چیزی رو از من پنهان می کنند ، این سکوت زیاد دوام نیاورد و هومن گفت :
ما هم رفع زحمت میکنیم … حامی جان ،کاری با ما نداری ؟
ا هومن کجا ، ما که تازه آمدیم .
هومن بی توجه به اعتراض کتی شروع به خدا حا فظی کرد ، ساحل هم بعد از بوسیدن روی خاله اش ومن زودتر از همه بیرون رفت مثل اینکه اون هم حوصله اش از لوس بازی کتی سر رفته بود .
حامی گفت :
من هم با شما می آم.
حرف حامی به مزاج کتی خوش آمد و از تو لک بودن در آمد ، افسانه جون گفت :
حامی نمی خوای به …
نه مامان نه ، الان نه.
حامی عصبی و کلافه از اطاق بیرون زد ، هوش و حواسم پی حامی بود که افسانه جون گفت :
طنین جون امشب من پیش طناز جون می مونم ، شما برو خونه استراحت کن و به مامان برس .
ممنون هستم افسانه جون ، هر چی جلوی چشم مامان نباشم راحت ترم چون دیگه نمی دونم چی بهش بگم … ساعت یازده پرواز دارم و قبلش نگار می آد ، احسان به شما بیشتر نیاز داره .
طناز هم برام مثل احسان .
باشه ، وقتی طناز به هوش اومد بی زحمت نمی ذاریمتون

افسانه جون ، بغض دار به طناز نگاه کرد و بعد سری تکان داد ورفت . مفهوم رفتارش گنگ بود ، متعجب و متفکر به چهارچوب دری که افسانه جون از آن گذشته بود خیره شدم . این مادر و پسر چشون بود ، این رفتار و حرکات یعنی چه ! تکانی به خودم دادم و یک وری روی لبه تخت نشستم و به صورت مهتابی طناز نگاه کردم ، از اون ماسک سبز رنگ که روی دهان و بینیش را پوشانده بود متنفر بودم . کی میشه اون چشای شهلات رو باز کنی و به من بگی ، طنین باز فکر احمقانه کردی … طناز ، تابان خیلی دلتنگته و خونه ساکت شده و دیکه صدای دعوای شما دوتا توش نمی پیچه .
نفس عمیقی کشیدم و از کنارش بلند شدم و از مقابل نگهبان گذشتم ، توی این مدت که حامی درخواست نگهبان برای محاقظت از طناز و احسان کرده بود دیگه به حضور دائمی شون عادت کرده بودم و اونها هم بی صدا همه چیزو زیر نظر داشتن . داخل بوفه خلوت بود یک لیوان چای گرفتم و رفتم گوشه ای کنار پنجره نشستم ، باد می آمد و درختان در پیچ و تاب بودن . چایم را جرعه جرعه می نوشیدم که کسی روبرویم نشست با کنجکاوی به مزاحم خلوتم نگاه کردم ، همون دکتری بود که صبح دیده بودمش .
باز که تنها نشستید ؟
خودم را جمع و جور کردم و همچنان در سکوت نگاهش کردم .
مریضی که دیشب عملش کرده بودم دچار خونریزی شد ، مجبور شدم بیام بیمارستان .
بی تفاوت خودم را مشغول نوشیدن چایم کردم ، اینبار به طعنه گفت :
بفرمایید چای ، متشکرم میل ندارم ، خواهش میکنم بفرمایید ، خانم تعارف نمی کنم میل کنید .
لیوان خالی را روی میز گذاشتم ، دستانم را بهم قلاب کردم و مشغول نگاه کردن به این موجود بی مزه شدم .
قصد شرمنده کردن شما رو نداشتم … روزه سکوت گرفتین ؟
شما همیشه اینقدر خوشمزه هستید ، چکار می کنید که چشم نمی خورید .
طعنه ام را نشنیده گرفت و گفت :
پس روزه سکوت نگرفتین ، از دیدن من هیجان زده شدید و زبونتون بند آمده .
من از آدم مزاحم خوشم نمیاد .
اون که بله ، هیچکس خوشش نمیاد .
رو که نیست از سنگ پا گذشته .
سنگ پا !
از پشت میز بلند شدم و لیوان رو برداشتم و گفتم :
فکر کنید ، دوزاریتون جا می افته آقای دکتر باهوش .
راهم را گرفتم و در حال خروج لیوان را داخل سطل زباله رها کردم و دوباره نگاهی به جای سابقم انداختم

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۱۰٫۱۸ ۲۰:۳۹]
#آتش_دل
#قسمت۱۰۹

نشسته بود و با پوزخندی نکاهم می کرد .
نگار لبه پنجره پشت به در اتاق نشسته بود و سرگرم صحبت کردن با تلفن بود ، پاورچین پشتش رفتم و گفتم :
سوخت ، داره ازش دود بلند میشه .
نگار گوشی به دست به جانبم برگشت و گفت :
ا تویی ؟ کجا بودی ؟
( بعد به مخاطب پشت خطش گفت ) فعلا خدا نگهدار تا بعد … نه زنگ میزنم خیالت راحت ، امشب تا صبح بیدارم و از خجاللت در می آم . بعد از قطع مکالمه اش گوی را در هوا تکان داد و گفت :
سالم ،سالمه.
تلفنت برای تو مثل اکسیژنه ،نه.
دقیقا ، (بعد به گلها اشاره کرد) از قرار معتوم من دیر رسیدم و اینجا حسابی شلوغ بوده .
نه زیاد شلوغ نبود ، اون گلم مینو و کمیل آوردن و اون یکی رو هم اقوام احسان.
نگار یک دونه شکلات از جعبه شکلن ها برداشت ، گفتم :
این یکی رو نمی دونم کی آورده .
خودم ، خود خوب و مهربانم … چیه ، چرا اینجوری نگام می کنی به من نمی آد.
هیچی دارم فکر می کنم خودت ، خودتو چشم نزنی.
شکلات دیگه ای تو دهنش گذاشت و گفت :
خیالت راحت من ضد چشم زخمم … نگفتی کجا بودی ؟
بوفه … هوس چایی کرده بودم .
ت. فکر نمی کنی معده ات رو با بشکه اشتباه گرفتی ، دختر تو غذا نمی خوری و بعد چپ و راست چای و نسکافه توی معده ات خالی می کنی … ببینم توی این مدت یک وعده غذای درست و حسابی خوردی
نگاهم را روی طناز نگه داشتم و گفتم :
نگار فکر می کنی طناز چند روز دیگه بهوش میاد .
ببینم ، نگار گیجه با کوچه علی چب هم قافیه ست … من چی میگم ، تو چی جوابم رو می دی .
چی می شد همین الآن چشماشو باز می کرد ، بخدا دیگه هیچ غمی تو دنیا نداشتم .
اگر تو هند بودی یه فیلمنامه نویس موفق می شدی … حتما وقتی طناز هم بهوش آمد میگه طنین عزیزم ، روح من تمام مدت اونجا بوده (بعد کنج اتاق بالا روی سقف رو نشان داد )نه (سمت دیگه ای رو نشان داد و گفت )اونجا بهتره … نشسته بودم ونگاهت می کردم ، وای فراموش کردم و حرفمو پس می گیرم . میگه تو راهرو کنارت می نشستم و غذاهایی که حامی می گرفت و تو نمی خوردی من می خوردم تا اسراف نشه بعد هم دلم به حالت می سوخت و می خواستم بغلت کنم اما تو از من رد می شدی ، آخه من روح بودم .
نگار توصیه می کنم مددکار شی .
نه فکر کنم تریپ روانشناس بیشتر بهم بیاد ، حیف دیر به این استعداد پی بردم .
با تلفن حرف می زنی مفید تری ، برو به اون بنده خدا یی که وعده دادی و الان پای تلفن چنبره زده تماس بگیر .
آهان می خوای خلوت خواهرانه تشکیل بدی ، وقتی طناز بهوش آمد گلایه نکنه تو بی معرفتی کردی و با اون حرف نزدی.
نگار را به بیرون هل دادم و گفتم :
برو کم اراجیف بگو .
لحظه ای بیشتر نتوانستم با طناز تنها باشم و به دنبال نگار رفتم ،روی صندلی پشت در اتاق نشسته بود . همان صندلی که من و حامی شبهای زیادی رو روش به صبح رسانده بودیم . داشت با موبایلش بازی می کرد که با دیدن من گفت :
ا چی شد ؟ دلت برام تنگ شد یا از روح طناز ترسیدی.
هیچ کدوم ،من دیگه باید برم دیرم شده .
چقدر زود .
همین حالا هم به اندازه یه دوش گرفتن بیشتر وقت ندارم ، من رفتم .
***
نگار درون اتاق نبود ، تن خسته ام را روی صندلی انداختم و دست طناز رو آرام نوازش کردم .
بالاخره آمدی ؟
ببخشید نگار جون پرواز برگشت تاخیر داشت … کجا بودی ؟
اونجایی که همه تنها میرن ، بربدر حامی رو دیدی ؟
نه .
نگار به تخت تکیه داد و گفت :
قربون خدا بشم ، تو بهش فحش میدی و من بهش محبت می کنم اما اون برام کلاس میذاره و قیافه می گیره و مثل سگ پا سوختهدنبالت می دوه .
اون نخواد تو بهش محبت کنی چکار باید بکنه .
خیلی دلش بخواد خواهری مثل من داشته باشه ، حالا نمی خواد به درک ، کلی آدم جلوی خونمون صف کشیدن تا من خواهرشون بشم .
نگفت چکارم داره ؟
نه … من دیگه می رم خونه تا برسم دو بعد از ظهر شده ، وای دارم می میرم برای یک خواب شیرین روی رختخواب نرمم .
برو خوش خواب خانم ، راستی دکتر آمد برای معاینه طناز ؟
آره .
چیزی نگفت ؟
منو که آدم حساب نکرد و مثل حشره ای بی اهمیت از کنارم رد شد و رفت … بیا بگیر این مجله رو دیروز خریدم ، بخون سرت گرم شه .
مجله رو گرفتم ، ورق زدم و گفتم :
از این مجله آبکی هاست … جدولشو حل کردی که …
نگار در حال خروج گفت :
ببخشید و منو عفو کنید ، خوبه مجله مال خودمه .
جلوی در نگار به خانم و آقایی برخورد و خودش را کنار کشید تا آنها وارد شوند ، بعد با نگاهی کنجکاو آنها را بر انداز کرد و رفت . زن و مرد برایم غریبه بودن اما به احترامشون برخاستم .
امری داشتید ؟
زن جوان چادری بود و صورتش را کیپ گرفته بود ، گفت :
خانم نیازی شما هستید ؟
بله .
نگاهی بینشون رد و بدل شد ، مرد مسن بود با ریش و موی سفید و قدی کوتاه تر از زن . حس کردم زن مضطربه ، گوشه ای از چادرش رو توی مشتش مچاله کرده و هی این پا و اون پا می کرد و سکوتش زیادی سوال انگیزبود. گفتم :
کاری ازدست من بر می آد .
زن اینبار نگاهی به طناز انداخت و

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۱۰٫۱۸ ۲۰:۳۹]
گفت :
خواهرتونه … خیلی شبیه شماست .
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ، دوباره پرسیدم :
می تونم کمکتون کنم ؟
این بار مرد پرسید :
خواهرتون چند سالشه ؟
حالا که آنها نمی خواستن جواب بدن بهتر بود منم سکوت کنم ، اما مشکوک بودن . زن متوجه ناراحتیم شد و گفت :
شوهر من هم توی همین بیمارستان بستریه … دچار نقص کبدیه .
این چه ربطی به من داشت ، نگاهم از مرد به زن و از زن به مرد در حرکت بود . اینبار مرد گفت :
می خواستیم … خانم خواهش می کنم ، التماستون میکنم … از مال دنیا چیزی ندارم اما هر قیمتی بگین جور می کنم .
کله ام داغ شد و حس کردم تو خلا ئ هستم ، دهانم خشک شده ببود گفتم :
چی میگید … من نمی فهمم …
زن بی توجه به حالم گفت :
خواهرتون مرگ مغزی شده ، التماستون می کنم این شانس رو از همسر من نگی رید .
زیر لب گفتم :
دروغه ( بعد صدایم اوج گرفت و با تمام قدرت گفتم ) برید بیرون … برید .
لبه تخت را گر فتم و سر پا نشستم ، صبح دیدم نگهبان دم اتاق نیست باید شستم خبردار می شد . خواهرم نفس می کشه ، اون وقت می خوان من تیکه تیکش کنم … حامی اون خبر داشت ، اون خواهرم رو از من گرفت و نذاشت ببرمش اروپا پس نقشه اش این بود ، می خواد خواهرم رو زنده زنده تیکه پاره کنه . کسی زیر بازومو گرفت و منو از زمین بلند کرد ، با اینکه قدرت نداشتم سرم را بچر خانم اما به هر زحمتی بود برگشتم . حامی بود ، گفتم :
چرا … با تو چکار کردیم که با ما این کارو کردی … چرا منو بازی دادی تا دیر بشه ؟

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۱۰٫۱۸ ۲۰:۳۹]
#آتش_دل
#قسمت۱۱۰

نمی خواستم اینطور بشه .
چی رو نمی خواستی ها …
منو روی صندلی نشاند و گفت :
می خواستم خودم بهت بگم … طناز … دیروز دکترش گغت ، مشکوک به مرگ مغزیه و امروز برای تاییدش کمیسیون پزشکی تشکیل می شه .
دروغه … این حقیقت ندداره ، نگاه کن قلبش داره میزنه چرا می خوای دستی دستی بکشیش .
چرا من باید این کارو بکنم ، طنین قبول کن اگه این دستگاه ها از خواهرت جداشه اون …
گمشو بیرون … من نمیذارم تو حراج تشکیل بدی برای اعضای بدن خواهرم ، الان برای کبدش آمدن یک ساعت دیگه کلیه اش حتما تا شب نشده یکی دیگه قلبشو می خواد نه … برو بیرون و به اون دکترهای احمق بگو هیچی نمی فهمند ، دیگه نمی خوام توی این اتاق ببینمشون . همین امشب کارش رو ردیف می کنم و می برمش … کمیل می گفت یه دکتر خوب می شناسه ، اون می تونه طنازو نجات بده …برو بیرون نمی خوام ریختتو ببینم .
اونقدر نگاهش کردم تا در اتاق رو پشت سرش بست و بعد با صدای بلند گریه کردم ، دومین گریه تلخ زندگیم . کمی که آرام شدم سرم را بلند کردم و گفتم :
خدا جون … خواهرمو از تو می خوام ، نمی دونم چه نمازی بخونم یا چه دعایی ؟ اما با زبون ساده ازت می خوام ، التماست می کنم ای خدا ، جون منو بگیر اما خواهرم زنده بمونه … ای خدا نا امیدم نکن ، هر کاری بگی می کنم …
سرم را روی دست طناز گذاشتم وضجه زنان ادامه دادم :
خدای من گرمای این دستا رو سرد نکن … این عدالت نیست ، انصاف نیست آخه اون خیلی جوونه … ای خدا قول میدم تا آخر عمر هیچی ازت نخوام … قول می دم بنده خوبی باشم … طناز ، تو نباید بمیری … من ، من جواب مامانو چی بدم ؟ … مامان منتظرته و دروغهام تموم شده ، دیشب همچین نگام می کرد که لرزیدم .طناز چطوری به مامان بگم ؟ … تو که بد جنس نبودی ، چرا با من این کارو کردی طناز … خدا جون دارم دق می کنم … چرا طنازم باید پرپر بشه ها … خدا تو که اینقدر مهربونی و به همه خوبی می کنی ، پس چرا کمکم نمی کنی !
سرم را بلند کردم و با پشت دست صورت طناز را نوازش کردم و گفتم :
طناز باید آرزوی دیدن اون چشای خوشگلت رو به گور ببرم ، یعنی دیگه صدای تورو نمی شنوم .
صورتش را موج می دیدم و حس می کردم حرکت می کنه ، حرکتی زیر چشمای بسته . چشمم را بستم و دوباره باز کردم ، دیگر حرکتی نبود … اما انگار لبانش کمی جنبید ، ماسک رو از روی صورتش برداشتم و دقیق نگاهش کردم ، اشتباه نمی کردم و توهم نبود . جیغ کشیدم و دستم را روی زنگ بالای سر طناز گذاشتم ، در اتاق به شدت باز شد .
چه خبرته خانم ، چرا جیغ می کشی ؟
به پرستار نگاه کردم ، لال شده بودم .
چیه ،چی می خواستین … اینجا بخش مراقبتهای ویژه است و مریض ها نیاز به سکوت دارند .
بالاخره قفل زبانم باز شد و گفتم :
اون حرکت کرد چشاش …لباش .
خواب دیدین ، اون تو وضعی نیست که …
بخدا راست می گم ( حامی را پشت سر پرستار دیدم ) حامی ، تو بیا ببین .
طنین ، تو … از لحاظ روحی .
من دیوونه نیستم برو به اون دکتر بی سواد و احمق بگو بیاد .
پرستار برای کوتاه کردن بحث جلو آمد تا دستگا ه هارو چک کنه ، بعد متعجب به من و حامی نگاه کرد و بدون حرف از اتاق بیرون دوید .نگاهی به حامی انداختم و بعد به کنار طناز رفتم و دستش را با دو دست گرفتم وگفتم :
طناز صدای منو می شنوی ؟
کره چشمش زیر پلکش حرکت کرد ، بعد حرکت ظریفی از انگشتاش را توی دستم حس کردم .
اتاق پر شد از پرستار و دکتر ، خانم مقدم مارو از اتاق بیرون کرد و پرده ها رو کشید . توی راهرو قدم میزدم ، حامی نشسته بود و نوبتی کف پاشو به زمین می کوبید .چشمامو بستم و گفتم :
خداجون ، خدای من میشه امیدوار بود … خدا همه کارها دست خودته ، پش دست نیازمندمو بگیر … خدای من کمکمون کن .
دکتر از اتاق بیرون آمد ، قبل از حامی خودم را بهش رساندم و گفتم :
دکتر .
دکتر مبهوت گفت :
معجزه … معجزه شده ، هیچی نمی تونم بگم .
بهوش آمد ؟
نه ، اما علائم حیاتیش سیر صعودی داره و شاید امروز شاید هم فردا بهوش بیاد.
در همین حین طناز بر روی برانکارد از اتاق خارج شد ، با دست تخت را نگه داشتم و گفتم :
کجا می بریدش ؟
دکتر ، دستم را از برانکارد جدا کرد و گفت :
برای انجام یکسری آزمایش.
من هم می آم.
همراهش رفتم تا جایی که پرستار سبز پوش جلوی ورودم را گرفت ، در بسته شد و واژه ورود ممنوع جلوی چشمانم چشمک زد .
دکتر نتیجه آزمایشات را گرفت و از ما خواست به دیدنش بریم ، او هنوز هم در بهت و ناباوری بود و می گفت که توی این چند سال طبابتش چنین چیزی ندیده و لخته خونی که باید بعد از بهوش آمدن با یک عمل جراحی سخت خارج می شد ناپدید شده و حال طناز رضایت بخشه .
اول از همه این خبر را به نگار دادم چنان جیغی کشید که پرده گوشم پاره شد ، خط مینو اشغال بود حتما نگار با او تماس گرفته . حامی هم مرتب با تلفن صحبت می کرد .وقتی به تابان گفتم ، از پشت تلفن صدای گریه اش رو شنیدم و

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۱۰٫۱۸ ۲۰:۳۹]
همپای او اشک شوق ریختم و بعد روی زمین کف بیمارستان زانو زدم و سجده شکر بجا آوردم .
انتظار ما زیاد طولانی نشد و طناز بعد از دوازده ساعت بهوش آمد ، تمام بیمارستان را شیرینی دادم . حامی همون موقع تماس گرفت و سفارش کرد سه تا گوسفند بگیرند ببرند آسایشگاه کهریزک ، من هم ازش خواستم دو تا گوسفند هم از جانب من تهیه کنه و بفرسته
@nazkatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۱۰:۱۲]
[ Photo ]
#آرشیو داستان سرگیجه های تنهایی من جهت خواندن و مشاهده ی همه ی قسمتهای داستان به صورت آنلاین به سایت نازخاتون لینک زیر مراجعه کنید
?
goo.gl/LqjKH6
کانال نازخاتون
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۱۰:۴۰]
[ Photo ]
#آرشیو داستان کاش یک زن نبودم جهت خواندن و مشاهده ی همه ی قسمتهای داستان به صورت آنلاین به سایت نازخاتون لینک زیر مراجعه کنید
?
goo.gl/8GBV8W
کانال نازخاتون
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۱۰:۴۱]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
[ GIF ]
معرفی کانال داستان های نازخاتون به دوستان

لطفا حمایت و فوروارد کنید
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۱۸]
#آتش_دل
#قسمت۱۱۱

گلهای داخل گلدان را مرتب کردم و یک قدم عقب رفتم و نگاهی به گلها انداختم ، در حال رفع ایراد آن بودم که صدای ضربه ای به در را شنیدم . همون دو مامور پلیس ، فطری و ناصری بودن .
بفرمایید .
دو مرد وارد اتاق شدن . ناصری خودش را کنار طناز رساند و گفت :
خوشحالم که سلامتی تون رو بدست آوردین .
هنوز با سلامتی فاصله زیادی دارن جناب سرگرد ، شما چه کردین ؟
ما تحقیقاتمون رو انجام می دیم … شما لطفا ما رو تنها بزارید .
قصد خروج داشتم که طناز گفت :
نه ، طنین نرو همین جا بمون ( رو به دو مامور گفت ) می خوام خواهرم کنارم باشه .
به سمت تخت خالی همراه رفتم ، از وقتی که طناز را به بخش منتقل کردن به سفارش حامی اتاق خوب و مجهزی در اختیارمون قرار دادن ، روی تخت نشستم اما در حوزه دید طناز بودم . سرگرد شروع کرد به پرسیدن :
خانم نیازی روز حادثه چه اتفاقی افتاد ، از شما می خوام مو به مو هر چه رخ داده را برای ما بیان کنید.
این سوال را خیلی دوست داشتم از طناز بپرسم اما می ترسیدم تداعی خاطرات براش ضرر داشته باشه . طناز نگاهی به هر سه نفر ما انداخت و بعد در حالی که داشت ناخن های دستش را با انگشتش می کند گفت :
اون روز … (مکثی کرد ، به ملحفه سفید رویش خیره شد و گفت )
احسان آمد دنبالم تا بریم پارک جنگلی لویزان .
از قبل برنامه ریخته بودین ؟
نه ، من از احسان دلخور شده بودم و اون می خواست از دلم در بیاره موقع حرکت بود که چرخ ماشین پنچر شد ، احسان می خواست پنچری بگیره اما من گفتم با ماشین من بریم و احسان قبول کرد … آخه از تعویض چرخ ماشین متنفره … احسان تماس گرفت بیان ما شینو ببرند و بعد با نگهبانی ساختمان هماهنگ کرد و راه افتادیم . ما بیشتر اقات می ریم پارک جنگلی لویزان و هتل شیان اما اون روز … تو راه دوباره دعوامون شد و احسان وارد یکی از فرعی ها شد ، رفتیم داخل پارک جنگلی …
دعواتون به چه علت بود ؟
مهمه ؟
بله خانم ، شاید مهم باشه .
خانوادگی بود .
داغ شدم ، موضوع دعوا من بودم و این بیشتر به عذاب وجدانم دامن میزد
خب می گفتین .
از ماشین پیاده شدم و به کاپوت تکیه دادم ، احسان برای دلجویی آمد اما من خیلی عصبانی بودم و جرو بحث ما ادامه پیدا کرد . هر دوتامون داد می زدیم ، نمی دونم یه صدا یا چیز دیگه ای بود که ما دوتارو ساکت کرد … دور تا دورمون آدم بود و هفت یا شاید هم هشت ، به هر حال زیاد بودن و از ترس به احسان چسبیدم ، آدم بودن مثل بقیه اما به من یه حس بد و انرژی منفی می دادن . احسان گفت خودتو برسون به ماشین و فرار کن اما من فلج شده بودم ، می شنیدم اماکر بودم ، میدیدم اما کور بودم . تا به خدو آمدم دیر شده بود ، دوتاشون منو گرفتن و بقیه هم ریختن سر احسان . هر کاری کردم نتونستم از دستون نجات پیدا کنم ، اون دو نفر با صدای بلند می خندیدن و کتک خوردن احسان رو نگاه می کردن … یکی از اونها که منو گرفته بود داد زد کافیه ، اونها احسانو از روی زمین بلند کردن و همونی که دستور صادر کرده بود منو به رفیقش سپرد و به طرف احسان رفت فقط زمانی که دستش رو بالا برد روی سرش برق چاقو را دیدم و صدای فریاد احسان را همزمان با پایین آمدن دستش شنیدم . دست نگهبانم رو گاز گرفتم و به طرف احسان دویدم ، یکی از همونا که عصای فلزی ماشین دستش بود رو بلند کرد اما قبل از اینکه به سر احسان بکوبه خودمو روی احسان انداختم … دیگه … دیگه یادم نمیاد.
خودم رو به طناز رسوندم و بقلش کردم ، نفس های منقطع و کوتاهش بلند ترین موسیقی اتاق بود . آروم با دست اشکهاشو پاک کردم و زیر گوشش گفتم :
همه چیز تمام شد … تو و احسان هر دو سالمید ، طناز … گوش می کنی چی میگم .
شماتت بار سرگرد رو نگاه کردم ، گفت :
ببینید خانم …
فریاد زدم :
کافیه ، نمی بینید حالشو .
خانم نیازی میذارید به کارمون برسیم ؟
کار شما شکنجه عزیزترین کسه منه … من این اجازه رو به شما نمیدم .
او بی توجه به من رو به طناز کرد و گفت :
خانم نیازی ، شما اولین و آخرین قربانی نیستید … اون پست فطرت ها این بلارو حد قل سر شش زوج دیگه آوردن اما شانس هم با شما هم با همسرتون بوده چرا که قربانی های دیگه فرصت زندگی دوباره را بدست نیاوردن ، پس شما باید به ما کمک کنید تا بتونیم این اشرار رو دستگیر کنیم و به سزای اعمالشون برسونیم شما نه به خاطر خودتون بلکه به خاطر آقایونی که کشته شدن و خانم هایی که گم شدن و تا الن هیچ ردی ازشون پیدا نکردیم ، باید به ما کمک کنید .
طناز سرش را چرخاند ، صورتش به طرف آنها بود اما سرش روی سینه من بود .گفت :
من هیچ کدوم رو بیاد نمی آرم .
سرگرد به همراهش اشاره کرد و او از داخل پوشه همراهش برگهایی بیرون آورد و آنها را بدست طناز داد و گفت :
اینها چی ؟… این تصاویر توسط همسرتون و چهره پرداز ما ترسیم شده … برای شما آشنا نیستن .
طناز از من جدا شد و متفکرانه نگاهی به آنها انداخت و گفت :

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۲۰]
#قسمت۱۱۲
#آتش_دل

بله اینها خودشون هستن اما این یکی ( یک برگه را از بقیه جدا کرد ) این چانه اش گرد نبود بلکه کمی چطور بگم ، زاویه دار بود … باز هم بودن .
به یاد می آرین ؟
طناز با سر پاسخ داد و سرگرد مشتاق گفت :
امروز عصر همکارم رو می آرم با کامپیوتر اون چهره ای که به یاد دارید ترسیم کنیم … این خیلی عالیه ، هرچه افراد بیشتری را بیاد بیارین کمک بیشتری به ماست برای دستگیری اونها .
سعی می کنم بیاد بیارم … اما اسم کسی که منو نگه داشته بود … یه اسم مسخرهای بود …
ناصری هیجانزده گفت :
چی …چی بود ؟
طناز در خود فرو رفت و گفت :
یادم نمی آد اما وقتی اون بی رحمها احسانو زدن ، این اسم مسخره گفت دیگه وقتشه … اون هم گفت : … اه لعنتی چرا یادم نمی آد ، متاسفم.
مسئله ای نیست شما هنوز بیمیرید ، اگر به یاد آوردید به ما خبر بدین …
اون ضربه چاقو که تو سینه همسرتون فرو کردن وضربه جمجمه شما ، امضا این گروه و تمام قربانیان مرد که یافت شدن با یک ضربه چاقو توی قلب و جمجمه ای متلاشی پیدا شدن … وقتی شما رو پیدا کردیم فکر کردیم کسی خواسته این امضا رو جعل کنه … باید بگم خانم معینی فر شجاعت شما باعث شد هم شما و هم همسرتون از این حادثه جون سالم به در ببرید … من که تا آن لحظه ساکت بودم گفتم :
طناز همچین هم جون سالم بدر نبرد .
سرگرد قدمی جلو آمد و گفت :
این خواست خدا بود تا خواهر شما و آقای معینی فر کمی بشن برای پیدا کردن اون قاتلین نامرد … خب خانم ها وقتتون رو نمی گیریم … خانم معینی فر اگه چیز تازه ای بیاد آوردین این تلفن منه ، با من تماس بگیرید و بعد کارت ویزیتش را به طناز داد .
در را پشت سر ماموران بستم . طناز متفکر به سقف خیره شده بود ، فکر کردم نیاز به تنهایی داره و خواستم از اتاق خارج بشم که طناز بدون اینکه موقعیتش را تغییر دهد پرسید :
کجا میری طنین ؟
من … تو نیاز داری خلوت کنی درسته .
نه ، نرو … من از تنهایی می ترسم.
می ترسی ! از چی ؟ پشت در اتاقت یک مامور نگهبانی می ده .
از تنهایی ، از فکرهام … توی این چند روز خیلی خواستمد خاطرات اون روز رو فراموش کنم ، طنین خیلی وحشتناک بود … تو نمی دونی چی بود …
به ظاهر لبخند زدم و گفتم :
ای خواهر ترسو ، تو که خیلی شجاع بودی .
دل از اون نقطه کند و به من نگاه کرد ، اشک رو تو چشماش دیدم وخودم را بهش رساندم و دستش را گرفتم و گفتم :
من نمی ذارم هیچ بنی بشری به تو آسیب برسونه ، هر کس بخواد به تو و تابان چپ نگاه کنه با دستام خفه اش می کنم .
طنین اگر خدا کمکم نمی کرد من الان کجا بودم ، دیدی که سر گرد چی گفت .
تو برای اتفاقی که نیفتاده داری غصه می خوری … بزار برات از این نگار ور پریده بگم .
باز چکار کرده ؟
موفق شدم مسیر فکرش را عوض کنم ، گفتم :
میدونی به حامی چی می گه ؟
بنازم روی این دخترو ، باز گیر داده به حامی … حالا چی می گه ؟
برادر حامی ، میگه از این به بعد می خوام به چشم برادری نگاهش کنم.
چرا برادر حامی ؟
میگه مثل یه برادر بزرگتره و به درد دوست شدن نمی خوره ، غلط نکنم اینم فیلم جدیدشه .
امان از دست نگار .
سرش شلوغه وقت سر خاروندن نداره .
فکر کنم کسی تو زندگیشه … راستی ذیروز مینو رو دیدی چطور دستشو گذاشت رو قلبش و گفت ، من و رسول خیلی خوشحالیم . این دختره ، هنوز تو رویا سیر می کنه با اینکه یکسال از اون اتفاق می گذره … اما طنین ، الان احساسشو درک می کنم حتی یک لحظه هم نمی تونم فکر بکنم یه خال مو از سر احسان کم شه .
باز رسیدیم سر خط اول، گفتم :
دیروز قیافه احسان دیدنی بود ولی خودمونیما این حامی خیلی بدجنسه ، گذاشته یک ساعت مونده به وقت ملاقات بهش گفته …
طنین ، من خستهشدم کی مرخص میشم ؟
خوبه ، همش تو عالم هپروت بودی و فقط دو روز بهوش آمدی .
دلم برای خونه تنگ شده ، دیروز صبح فقط با مامان حرف زدم ولی حتی صدای مامانو نشنیدم .
ای دختر لوس، دلت برای مامان تنگ شده یا دعوا با تابان … چه میشه کرد دیگه ، این دل رحمی نمی ذاره تورو سورپرایز کنیم باید همین الان مامان و تابان تو راه باشن .
مامان ؟ بیمارستان ! طنین ، تو دیوونه شدی.
بجای تشکر کردنته ، افسانه جون رفته و مامان رو حسابی ساخته … البته همه واقعیتو نگفته ، فقط گفته شما دو روز پیش تو راه برگشت تصادف کردین .
خوبه ، دست همه تون درد نکنه … طنین ، احسان خیلی زجر کشید .
آره خیلی ( با بد جنسی ادامه دادم ) اما کتی خانم در دوران نقاهت نذاشت احسان زیاد بهش سخت بگذره.
طنین !
ها ؟ طنین چی ؟ نگران نباش کتی خانم دوروبر حامی خیلی می پلکه ، فکر کنم دوتا داداش از سر کار گذاشتن کتی مسرورند … حالا بگذریم بیا صو رتت رو خوشگل کنم تا احسان خان از دیدنت وحشت نکنه و بفهمه چه کلاه گشادی سرش گذاشتی و خودتو غالبش کردی .
لوازم آرایشم را از کیفم بیرون آوردم و گفتم :
عروس خانم دوست دارند چه مدلی درستشون کنم ؟
طنین حسابی حوصله داری ها ،نه .

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۲۱]
#قسمت۱۱۳
#آتش_دل

باشه الان خودم رو خوشگل می کنم تا همه بفهمند تو چقدر زشتی .
طناز با صدای بلند به ادای کودکانه ام خندید.
***
کمک کردم طناز پیاده شه ، احسان خودش رو به ما رساند اما طناز گفت :
خودم می تونم راه برم .
نه خانمی ، شما نباید با این حالت راه بری ، تکیه کن به من .
نه ، من حالم خوبه . تو نباید به خودت فشار بیاری ، فراموش کردی قفسه سینه ات پر از بخیه ست .
اگر عاشق و معشوق نجوای عاشقانه پر از زخم و دردتون تمام شد بریم .
افسانه جون روی شانه ام زد و گفت :
حامی کارت داره ، من به طناز کمک می کنم .
دست طناز را در دست افسانه جون گذاشتم رو به طرف ماشین برگشتم ، به در آن تکیه داده بود و داشت با تلفن صحبت می کرد منتظر ایستادم تا تلفنش تمام شود . حواسش به من نبود و به صورتش خیره شدم ، دلم برای سیر تماشا کردنش تنگ شده بود . من که عادت کرده بودم هر روز او را ببینم حالا با مرخص شدن طناز این دیدارها کم می شد ، ای کاش عکسی ازش داشتم . نگاهش چرخید و روی من قفل شد و لحظه ای نگاهمان بهم گره خورد ، سرم را پایین انداختم اما سنگینی نگاهش را هنوز حس می کردم . صداش را شنیدم که پاسخ های کوتاه به مخاطب آن سوی خط می داد :
می دونی با کی حرف می زدم ؟
نه .
بگذریم بعد میگم …می رم غذا بگیرم .
توهین نفرمایید ، من می تونم از مهمانهام پذیرایی کنم .
قصد اهانت نداشتم ولی صبح شنیدم گفتین اون خانمی که توی این مدت کمک می کرده به شمال رفته ، حالا هم برید بالا کلی کار دارید . دیگه سر ظهره ، شما شرایط پرستاری از طناز رو مهیا کنید ناهار را بزارید به عهده من .
نگار تماس گرفت ، داره می آد کمکم ، شما نگران کارهای من نباشید و بفرمایید بالا ، قول میدم گرسنه نمونید .
من غذا سفارش دادم پس بهتره مقاومت نکنید .
باید تشکر کنم ولی …
ولی چی ؟
هیچی مجبورم تشکر کنم .
من تشکر اجباری شما رو نمی پذیرم .
زیر لب گفتم :
به درک از خود راضی .
حامی در حال نشستن پشت رل گفت :
این هم از الطاف شماست که منو به این عنوان می فر مایید .
چه گوشهای تیزی داشت ، چطور شنیده بود . دنده عقب گرفت به سرعت از پارکینگ خارج شد . سلانه سلانه به درون آسانسور خزیدم ، صدایی از پشت سرم گفت :
آی خانم کجا ؟ کجا.
جلوی در آپارتمان بودم و رودرروی نگار .
ها … هیچ جا .
وارد خونه که شدم ، نگار معترض گفت :
زمان قدیم اول به مهمون تعارف می کردن و می گفتن بفرمایید داخل .
به پشت سرم نگاه کردم و گفتم :
مهمون … مهمون نمی بینم .
نگار به خودش اشاره کرد و گفت :
من چغندرم .
کسی که زنگ می زنه خودشو دعوت می کنه که دیگه مهمون نیست .
مهمون حبیب خداس ، چه دعوت کنی چه خودشو دعوت کنه .
نه جانم اون مال قدیم بود … تو به خودت نگیر .
منو بگو آمدم کمک چه آدمی .
خودمو کنار کشیدم و گفتم :
بفرما این گوی و این میدون ، برو ببینم چه کاری بلدی .
جدی نگیر تعارف کردم .
جنست خرابه به خدا

داخل سالن افسانه جون کنار مامان نشسته بود و احسان داشت با تلفن حرف می زد ، از افسانه جون پرسیدم :
طناز کو ؟
افسانه جون در حال روبوسی با نگار گفت :
رفت حمام ، می گفت تا ریشه موهام بوی بیمارستان گرفته . راستی گفت یه زحمتی بکشی و براش لباس ببری .
باشه … نگار ظرف میوه رو از یخچال بیار … لطفا.
از داخل کمد یک دست لباس انتخاب کردم و همراه حوله به حمام بردم ، طناز با همان لباس بیرون جلوی آینه داخل حمام ایستاده بود . با تعجب پرسیدم :
طناز … حالت خوبه ؟
طناز شوک زده نگاهی به من کرد و دوباره به آینه خیره شد ، دستش را میان موهایش برد و گفت :
طنین ، موهام کو … این چه ریختیه !
لباس و حوله را روی طبقات گذاشتم و گفتم :
ببخشید شرمنده ، دکتر از آخرین مدل مو خبر نداشت و می خواست استعدادشو تو زمینه آرایشگری محک بزنه ، برای همین هم این مدل جدید مو رو تقدیم جامعه مد کرد … مثل اینکه فراموش کردی … دختر خوب باید موهاتو می تراشیدن تا بخیه بزنند .
طناز نگاهم کرد و گفت :
موهام حیف بود .
حیف سلامتید بود که بدست آوردی ، جونت سلامت موهات دوباره بلند میشه اینکه غصه نداره .
طناز حق داشت ، موهاش خیلی زیبا بود اما حالا به طور نا مرتبی تراشیده شده و تنک تنک شده بود . حرفی نزد اما دمق شده بود ، دکمه های مانتواش را دونه دونه باز کرد .
کمک نمی خوای ؟
با سر پاسخ منفی داد ، نگار تو آشپزخانه داشت تک تک کابینت ها رو باز می کرد گفتم :
دنبال چی می گردی ؟
نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
چه عجب از شغل شریف دلاکی دل کندی .

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۲۲]
#آتش_دل
#قسمت۱۱۴

دلاکی کجا بود … طناز برای موهاش ماتم گرفته بود .
از بس بی سلیقه لست ، خیلی هم دلش بخواد تازه بهتر از این مدل های اجق وجق جدیده .
نگفتی دنبال چی می گردی ؟
چای ، نسکافه ، قهوه ، هرچی که بشه باهاش یه نوشیدنی گرم درست کرد .
اونجا نیست برو کنار تا بهت بدم .
طنین … امروز سعید نمیاد اینجا ؟
صحیح پس خانم دلش به حال من نسوخته ، دلتنگی به این کار وادارش کرده .
نه بابا محض خنده گفتم بیاد ، با این دوتا برادر که نمی شه شوخی کرد لا اقل گفتم سعید بیاد کمی سر به سرش بزارم بلکه روحیه طناز باز شه .
مقصود تویی ، روحیه طناز بهانه ست … تو نگران روحیه طنازنباش ، احسان اون مشکلو حل می کنه .
فنجونها رو روی کابینت گذاشتم و گفتم :
تابان کجاست ، ندیدیش ؟
تو اتقشه … بد جنس نشو دیگه زنگ بزن بیاد .
نه ، چکار می کنه ؟
نامزد عزیزش براش سی دی آورده .
کی نامزد شدین ، چه بی سر صدا و بی خبر.
مهم عروس داماد هستند و ما می خواهیم با هم زندگی کنیم ، شماها کشکید.
خوبه والله .
سینی قهوه را تعارف کردم و هر کس یک دونه برداشت ، تابان را هم صدا کردم و به آشپزخانه بر گشتم . در حالی که مشغول درست کردن سالاد بودم به نگار گفتم :
حالا کی قراره شیرینی بدی .
ما از این ولخرجی ها نمی کنیم ، مهم خودمونیم که کاممون شیرینه .
نه بابا ، چه مال جمع کنی هستی تو خسیس خانم .
دیگه ، ما اینیم … چون داماد محصله و خرج ما رو باید دیگرون بدن ، دوست ندارم نامزدم گردن کج کنه جلوی خواهرش برای پول تو جیبی .
صبر کن ببینم تو درباره کی حرف می زنی ؟
نامزدم ، عشقم ، مجنونم ، تابان … پس چی فکر کردی .
چاقو را داخل ظرف انداختم و صورتم را در دست گرفتمو خندیدم .
طنین چته … نمی دونستم حرفم این همه خنده داره .
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا خنده ام قطع شود گفتم :
من … من فکر کردم درباره سعید حرف می زنی .
هه .. هه … چه با مزه . حالا گیرم منظور من این بود ، گوش کن طنین خانم ، من اگر خونه بابام از شدت ترشیدگی کپک هم بزنم زن پسر دایی زبون دراز تو نمی شم .
کجای کاری که اون هم به تو میگه زبون دراز .
دیگ به دیگ می گه ببرمت کارواش .
خوبه خودت خبر داری چه جونوری هستی .
بده من سالاد درست کنم … ببینم ناهار سالاد داریم ؟
نشنیدی میگن مهمون نا خونده باید ناهارشم با خودش بیاره .
نه نشنیدم .
مهم نیست خودمم همین الان شنیدم .
تو فکر کن شنیده بودم ، مگه مهمون عقلش کمه ناهارشو با خودش بیاره خب می شینه خونه اش و با خیال راحت می خوره که به جونش بچسبه .
همه که مثل تو نیستن ، بعضی مهمونها ناهارشونو می آرند .
اونها کم عقلند … حالا من خودی هستم ، اما طناز پیش سر و همسرش آبرو داره .
تو نگران آبروی سر و همسر طناز نباش مامان بزرگ ، حامی رفته غذا بگیره .
ای حامی بدبخت ، تو چرا خجالت نمی کشی یعنی توی این خونه یک لقمه غذا پیدا نمی شد که توی فرصت طلب حامی رو اسیر این رستوران و اون رستوران نکنی . البته مقصر خودشه ، توی این مدت به قدری برای تو ناهار خریده که هم تو پر رو شدی و هم خودش عادت کرده … دیگه ترک عادت هم مرضه .
کاهوهارو بریز توی این ظرف ، کم روضه بخون … من برم ببینم طناز چیزی نیاز نداره .
من هم میرم پیش نامزدم ، خواهر شوهر .
***
احسان پشت میز آشپزخانه نشسته بود و سر در گریبان به فکر فرو رفته بود ، چند تا چای ریختم و روی اوپن گذاشتم و به نگار برای بردنش اشاره کردم بعد آهسته به احسان گفتم :
چرا اینجا نشستی ؟
سرش را بلند کرد ، لحظه ای خیره نگاهم کرد وگفت :
نگرانم طنین … نگران .
دلم به شور افتاد ، کنارش نشستم وگفتم :
چیزی شده ؟
نه … نمی دونم … اما طناز .
دیدی که دکترش چی گفت پس نگرانیت بیهوده ست ، حالا با چای موافقی .
یه لیوان لطفا .
یه لیوان هم برای من.
حامی اینو گفت و یکی از صندلی ها رو بیرون کشید و روی آن نشست .
طنین : چرا اینجا ، بفرمایید تو سالن .
حامی نگاهی به من و بعد به احسان انداخت و گفت :
مزاحمم ؟
نفهمیدم مخاطب کدام یکی از ما بودیم اما من گفتم :
نه …
احسان : طنین ، حامی زیاد اهل تعارف نیست .
دو تا لیوان چای روی میز گذاشتم و گفتم :
افسانه جون تنهاست .
حامی : نگار خانم ومادرتون هستن.
دوباره روی صندلی نشستم و گفتم :
احسان تو بیشتر از همه ما می تونی به طناز روحیه بدی پس لطفا قیافه محزون به خودت نگیر . طناز هنوز باور نمی کنه سالمه و فکر می کنه چیزی رو ازش مخفی می کنیم ، خیلی ترسیده و اون اتفاق تو روحیه اش اثر منفی گذاشته و احساس نا امنی می کنه.
حامی : حالا به جای نشستن پیش ما برو کنارش .

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۲۲]
#آتش_دل
#قسمت۱۱۵

احسان : فکر کنم خوابه .
طنین : فکر نکنم …
احسان مردد نگاهی به ما انداخت و بعد لیوان به دست ما رو ترک کرد ، داشتم رفتنش رو نگاه می کردم که صدای حامی رو شنیدم .
باید موضوعی رو بگم .
نگاهش کردم ، لیوان چای رو میان دستانش چرخاند و گفت :
طبق اون چهره نگاری که طناز توی بیمارستان از ضاربها کرده ، یکی رو دستگیر کردن .
خب ؟
حامی نگاهم کرد و ادامه داد :
سرگرد ناصری گفت : … احسان و طناز باید برای شناسایی برن .
به نفس نفس افتادم و با دست گلویم را گرفتم ، این حال من بود چه برسد به طناز اگر این موضوع رو می شنید . ولی خوشی گرفتار شدن حتی یکی از اونها به همه دردها می ارزید .
طنین ؟ … بهتره ردا جداگانه طناز و احسان برای شناسایی برن .
چرا ؟
خب دیگه … این نظر سرگرده .
باشه ، من فردا طنازو می برم کلانتری .
اگر برات سخته من این کارو می کنم .
سخت ! چرا ؟ من طنازو تنها نمی ذارم .
*
لرز را در بند بند وجود طناز حس می کردم ، کمی به فشار دستم افزودم و بازویش را فشردم . طناز نگاهم کرد ، رنگش پریده بود و اشک در نی نی چشماش می درخشید .منتظر نگاهش کردم ، زیر لب گفت :
خودشه .
صدای بلند سرگرد به گوشم رسید :
خانم معین فر کدوم یکی ، لطفا شماره روی سینه اش رو بگو .
احساس کردم طناز هر لحظه در حال سقوطه ، آرام تکانش دادم و گفتم :
طناز جناب سرگرد پرسیدن …
طناز چشمش را روی هم گذاشت و آنرا فشرد ، جناب سرگرد گفت :
خانم معینی فر ، اون شما رو نمی بینه و شما از هر حیث در امنیت هستید پس با دقت نگاه کنید .
طناز نگاه کوتاهی انداخت و با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت :
شماره دو .
مطمئنید … دوباره با دقت نگاه کنید .
دستم را دور شانه طناز حلقه کردم ، دیگر نمی توانست بایستد کمکش کردم روی صندلی بنشیند و لیوان آبی که سرگرد ناصری به سمت طناز گرفته بود را از دستش گرفتم و روی لبهای طناز گذاشتم . طناز سرش را کنار کشید و از خوردن امتنا کرد و با صدای لرزانی گفت :
خودشه حتی اگر صد سال هم بگذره قیافه اش رو فراموش نمی کنم ، وقتی عصای ماشین رو بلند کرد با من چشم تو چشم شد ، همون چشمای درنده .
طناز رو بغل کردم و گفتم :
کافیه … آروم باش حالا گیر افتاده .
سرگرد پشت میزش نشست و در حال نوشتن گفت :
این کار شما کمک بزرگی به ما می کنه ، امیدوارم از طریق این یک نفر بقیه اون افراد تبهکارو دستگیر کنیم … همسرتون نتونستن شناسایی کنند ، خوشحالم شما باعث شدین تلاش همکاران ما مثمر ثمر باشه .
طناز با هق هق گفت :
اونها به احسان مهلت ندادن و ریختن سرش … شستی … شستی بود .
شستی ؟
آره طنین … ( با هیجان افزود ) جناب سرگرد اون گفت شستی اینو نگه دار ، کسی که منو نگه داشت اسمش شستی بود .
این خیلی عالیه خانم ، دیگه چی ؟ … چیز دیگه ای به یاد نمی آرید .
نه .
لطفا اینجا رو امضا کنید .
طناز در حالی که دستش می لرزید ، خط و خطوطی لرزان به نام امضا پای برگه ترسیم کرد .
بعد از اینکه به طناز کمک کردم بنشیند کمر بند ایمنی را براش بستم ، می دونستم اون تو حال خودش نیست . طناز تکیه داد و چشمانش را بست و گفت :
طنین .
استارت زدم و گفتم :
چیه ؟
چرا اونها کارشون رو تموم نکردن …
کیا ؟ آهان … خیلی خوش شانس بودین چون از قرار معلوم جنگلبان برای سر کشی آمده بوده اون قسمت و اونها هم فرار کرده بودن ه موبایلت رو کف ماشینت پیدا کردن و با همون هم زنگ زدن به ما خبر دادن .
اگر اون آقا … وای طنین .
هیس ، به یک چیز بهتر فکر کن.
موبایلم زنگ خورد ، با دیدن شماره حامی گفتم :
برادر شوهر سرکاره … بله .
سلام ، چی شد ؟
حال شما ؟ خوبید ؟ خانواده خوب هستند .
ببخشید احوال شما ؟
متشکرم یک خبر خوب ، طناز شناساییش کرد یکی از اون پست فطرت ها بود .
خب خدا رو شکر ، بقیه کارها دیگه بر عهده وکیلمه و نمی ذارم راحت از زیرش در برند … حال طناز چطوره ؟
نیم نگاهی به طناز انداختم هنوز رنگش پریده بود ، گفتم :
بد نیست ، می برمش خونه استراحت کنه .
پس مزاحم نمی شم اگر کاری داشتین تماس بگیر، به طنازم سلام برسون .
*
با اون اسمی که طناز بیاد آورد پلیس موفق شد طی یک عملیات ضربتی و چندین هفته تجسس ، تقی شستی رو پیدا کنه ، تقی شستی در اعترافاتش به قتل چندین نفر ، تجاوز به عنف و فروش دختران به شیخ نشینهای خلیج فارس و خرید و فروش مواد مخدر و مشروبات الکلی اعتراف کرد .
با تحقیقات گسترده سر دسته این اشرار در مرزهای جنوبی کشور دستگیر شد ، شاکیان پرونده به غیر از احسان و طناز خانواده قربانیان بودن . من دورادور پیگیر این روند بودم و فقط با خواندن روزنامه وتعریف های جسته گریخته طناز در جریان امر قرار می گرفتم اما کاری از دستم بر نمی آمد جز لعن و نفرین بر این آدمهای قصی القلب و آرزوی صبر و تحمل برای خانواده های آسیب دیده از این افراد .

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۲۳]
#قسمت۱۱۵

#آتش_دل

در ضمن خدا را شاکر بودم به خاطر لطفی که در حق خواهرم کرد و او را صحیح و سالم دوباره به ما باز گرداند

طناز کی این وقت سال می ره اون منطقه ؟
ما .
خوش بگذره مواظب خودت و مامان باش .
همچین حرف می زنی انگار نمیای .
نه خواهر من .
طنین اذیت نکن ، همه می خواهیم دور هم باشیم .
شما امروز حرکت می کنید ومن فردا ظهر می رسم تهران ، چطوری بیام ؟
من همه راه های بهانه تو رو بستم پس بهانه نیار … حامی هم نمیاد ، فردا با اون بیا .
دیگه چکار کنم ؟
لوس نشو .
حالا تا فردا .
طنین یک جواب درست و حسابی بده ، من تا از تو جواب نگیرم دست از سرت بر نمی دارم .
طناز گیر نده تا فردا کی مرده کی زنده است ، آمدیم و این هواپیما به ایران نرسید و سقوط کرد .
ا … طنین خدا نکنه . می آیی یا نه ، فکر نکن … بهانه نمی تونی بیاری ، بهانه هم بیاری گوش من بدهکار نیست .
باشه می آم .
کوهستان هواش سرده ،‌لباس گرم بیاری .
چشم مامان طناز ، دیگه چکار کنم .
دختر خوبی باش ، عمو حامی رو هم اذیت نکن .
دیگه …
شما این دستوراتو انجام بده بقیه اش متعاقبا اعلام می شه .
خجالت نکشی .
ترازو ندارم تو برام بکش .
رو تو برم من … کاری نداری ؟
بای .
خدانگهدار ، سفارش نکنم مواظب خودتون باشید ، سفر بی خطر .
گوشی رو خاموش کردم و به حامی فکر کردم ، خیلی وقت بود ندیده بودمش . یاد دلسوزی هاش تو بیمارستان افتادم و یاد اون شبی که سیگار روشن را تومشتش مچاله کرد ، وای چه قیافه ای پیدا کرده بود با اون ظاهر مغرورش نمی خواست سوختن دستشو به رو بیاره . خنده ام گرفت و با صدای بلند خندیدم .
رو آب بخندی ورپریده .
به مرجان نگاه کردم ، دست به کمر جلوم ایستاده بود .
چیه ؟چرا مثل مجسمه ابوالهول جلوم ایستادی .
این بچه مردم تا کی باید تو آب نمک باشه بخدا اینقدر نمک سود شد ترد شده ، تازه از تردی داره می شکنه
کدوم بچه مردم ؟
این فواد بدبخت .
آهان باشه تا کمی با نمک شه .
ا … این طوریه .
نه اون طوریه.
گوشی موبایل رو روی میز پرت کردم و یک برش برداشتم و در دهانم گذاشتم .
طنین این بچه گناه داره ، دیروز دیگه کم مونده بود گریه کنه . گناه کرده عاشقت شده ، بیشتر از این سرگردونش نکن .
بچه رو چه به عاشقی .
تو هم جز مسخره بازی کار دیگه ای بلد نیستی .
مجبوری یه آدم مسخره رو برای بچه ات بگیری .
زبونتو گاز بگیر ، به من می آد بچه ای به اون هیکل داشته باشم .
کم نه .
اگر من بچه ای به به اون سن دارم به فکر خودت باش که پیر شدی تمام شد رفت .
صلاح مملکت خویش خسروان دانند .
با تو حرف زدن فایده نداره ، چیزی تو کله ات فرو نمی ره .
پس خودتو خسته نکن … حالا برو بزار باد بیاد .
نه باب لات شدی .
پس آدم لات برای بچه تون نگیرید.
اگر برای همه لاتی واسه ما شکلاتی .
با دست جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :
این شوهر بدبختت چی می کشه از دستت .
همونی رو که در آینده باید فواد خان از دست تو بکشه .
تو که می دونی ازدواج با من براش محکومیت با اعمال شاقه ست ، پس چرا می خوای دوست شوهر عزیزتو بدبخت کنی تا به روز شوهر درمونده ات بشینه .
می خوام برای شوهرم همدرد بتراشم .
پس برو برای کس دیگه این دام رو پهن کن .
چه میشه کرد قرعه به نام تو افتاده … از بس با تو سر و کله زدم ضعف اعصاب گرفتم ، برم به بهروز زنگ بزنم کمی شارژ شم .
برو موجود سلب آسایش .
روی صندلیم لم دادم و به حامی فکر کردم دلم برای دیدینش پر پر می زد ، چه حس شیرینی یعنی اون هم به من فکر می کنه و دلش برام تنگ شده .
***
از روی تراس سدان حامی رو دیدم . به درون خانه برگشتم و چمدون و پالتوم رو برداشتم و یک نگاه کلی به خونه انداختم همه چیز رو به راه بود ، در را بستم و قفل کردم . وقتی به لابی رسیدم حامی هم تازه وارد شده بود و داشت دسته کلیدش را در دست می چر خاند که با دیدن من آن را مشت کرد و لحظه ای خیره نگاهم کرد ، قلبم لرزید . با همان ژست همیشگیش جلو آمد ، یک دستش را تا نیمه در جیب شلوارش فرو برده بود . سر تا پا تیپ اسپرت زده بود ، یک پیراهن بهاره یقه گرد آجری رنگ با شلوار کرم و یک کت تک تقریبا همرنگ شلوارش . وقتی بهش رسیدم با لحن عادی بدون شوق و اشتیاق احوالپرسی کرد ، اون اشتیاقی که در وجودم می جوشید در او نبود یعنی او در این مدت دلتنگ من نشده بود .
جلوی ماشینش گفت:
چمدونتون رو بدین من ، شما بفرمایید سوار شید .
چمدانم را به او واگذار کردم و داخل ماشین نشستم و با یک نفس عمیق بوی ادکلن مخصوص حامی را بلعیدم … حامی پشت رل نشست و در حال بستن کمربند گفت :
دیر که نکردم ؟
مثل آدمی حرف می زد که انگار نه انگار مدتهاست همدیگر رو ندیدیم ، مثل اینکه آخرین دیدار ما همین دیروز بود .
نه من هم پروازم تاخیر داشت .
به طعنه گفت :
عاشقی هم عالمی داره ، این دو تا عاشق هنوز بهار نیامده هوس کوهستان کردن اما خدا کنه آسمون هوس نکنه بباره .
شما بزرگترشون هستید باید راهنماییشون می کردین .

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۲۴]
#قسمت۱۱۶

#آتش_دل

شما هم بزرگتر طنازید تونستید منصرفشون کنید .
ما در یک خانواده دموکرات بزرگ شدیم و به تصمیمات هماحترام می ذاریم .
حتی اگر اون تصمیم غلط باشه ؟
هر خانواده ایدئولوژی خاص خودشو داره .
شما اگر خسته هستید استراحت کنید برای من بیدار و خواب بودن شما فرقی نمی کنه ، یه پتومسافرتی روی صندلی عقب گذاشتم بردارید … به نظر من بهتره بخوابید .
عملا دستور داد بخوابم و مزاحمتم را کم کنم ، صندلی را افقی کردم و پتو را روم کشیدم . از میان چشمان نیمه بازم به چهره مغرور حامی نگاه کردم ، دست او به سمت ضبط رفت و آن را روشن کرد و چند تا آهنگ را رد کرد تا به آهنگ مورد نظرش رسید . از لا به لای مژه هایم دیدم نگاهی به من انداخت و در همین حین خواننده شروع به خواندن کرد .
من که یه روزی دل به تو دادم .
هر چی که داشتم واست گذاشتم .
خیال می کردم یه مهربونی .
نمی دونستم نا مهربونی .
وقتی که رفتی تنها نموندم .
به یاد عشقت نفرت می خوندم .
با عشق تازه میام سراغت .
عشق جدیدم می ده به بادت .
ای عشق تازه پیشت می مونم .
می خوام بدونی واست می مونم .
من تا همیشه واست می خونم .
هر جا که باشم از تو می خونم .
من که یه روزی دل به تو دادم .
هر چی که داشتم واست می ذاشتم .
خیال می کردم یه مهربونی .
نمی دونستم نا مهربونی .
حامی دوباره این آهنگ را گذاشت یک بار ، دو بار ، سه بار … نمی دونم شاید می خواست به من حرفی رو بفهمونه بگه دیگه عشقی میون ما نیست … نه این دروغه ، هیچ چیز عشق اول نمی شه اما از کجا معلوم من عشق اول حامی باشم ، پس اون اشتیاقی که حامی اون شب داشت یک هوس بود ؟ … نه ، نه این امکان نداره اون فقط به این آهنگ علاقه داره و شاید این خواننده ، خواننده محبوبش باشه . دلیل نمی شه حرف دلش باشه ، اگر غیر این بود چی ؟ اون منو به خودش علاقمند کرده حالا می خواد ولم کنه … اگر این کارو کنه چی ؟ عشق تازه اش کیه ؟ کتی ! نه اون نمی تونه اون دختره جلف باشه ، حامی فقط برای سرگرمی به اون توجه می کنه . شاید کس دیگه ای باشه که من نمی شناسمش … طناز ، اون باید خبر داشته باشه … نه نمی شه از طناز سوال کنم ، سه پیچ می کنه و تا سر از قضیه در نیاره ولم نمی کنه و دست از سرم بر نمی داره … تازه چی بگم ، بگم من عاشق حامی شدم همونی که تو همیشه تو شوخی هات محکوم می کردی اه …
خودم از شنیدن صدام جا خوردم و حامی هم با تعجب نگاهم کرد ، گیج و درمانده نگاهش کردم .
خواب دیدی ؟
خودش راه فرار را توی دهنم گذاشت ، گفتم :
ها … آره … داشتم کابوس می دیدم .
آب می خواهی ؟ … تو سبد پشت صندلیم یه بطری هست ، بردار بخور.
پتو را تا گردنم بالا کشیدم و گفتم :
نه تشنه نیستم … خیلی راه مونده ؟
آره یه شش ، هفت ساعتی مونده .
به ساعتم نگاه کردم ، سه و نیم بود گفتم :
تا ده و نیم می رسیم .
به امید خدا .
به ضبط اشاره کرد و گفت :
این اذیتت می کنه خاموشش کنم .
خواننده دیگه ای می خوند گفتم :
نه بزار بخونه .
چشمامو بستم و نسیم خنکی به صورتم خورد بعد صدای تق تق و بوی سیگار ، چشمم را نیمه باز کردم و دیدم متفکر داشت سیگار می کشید . به قیافه اش نمی آمد که از حضور و همسفر شدن با من راضی باشه ، انگار اصلا حضور من براش مهم نبود . در کنار حامی بودم و این مرا نا آرام میکرد ، پتو را روی سرم کشیدم تا حصاری باشه میان من و اون …
نور شدید پروژکتور باعث شد بیدار شم ، صندلیم رو به حالت عمودی در آوردم و به اطراف نگاه کردم . هوا تاریک بود و داخل یک پمپ بنزین بودیم اما نمی دانم کجا ، حامی داشت بنزین می زد .
حامی وقتی سوار شد پرسید :
بیدار شدی ؟
نه من پاسخی دادم نه او منتظر جوابم شد ، حرکت کرد و کمی جلوتر مقابل یک دکه ایستاد ، دوباره پیاده شد و اینبار با دستی پر بازگشت . در عقب را باز کرد و از داخل سبد دو تا لیوان پیرکس دسته دار برداشت و پر آبجوش کرد و بدون حرف دستش را دراز کرد ، لیوان را از دستش گرفتم و یک چای کیسه ای داخل لیوان من و یکی داخل لیوان خودش انداخت . به یاد آوردم او از خوردن چای توی لیوان یا فنجان کدر متنفر بود ، نخ کیسه را گرفتم وچند بار بالا پایین ردم و چای خوش رنگ آلبالویی تولید شد .
گرسنه نیستس ؟
لیوان چای را بو کشیدم و گفتم :
نه .
فکر کنم موقع شام برسیم … داخل اون نایلون کمی تنقلاته ، اهل تعارف و پذیرایی نباش که من اهلش نیستم و هز چی میلت کشید بردار بخور .
فعلا همین چای کافیه … ممنون .
خواهش می کنم ، اگر خوابت میاد بگیر بخواب رسیدیم بیدارت می کنم .

نه زیاد خوابیدم … الان نمی دونم کجا هستم ، هیچی ندیدم.
چیز مهمی رو از دست ندادی ، از این به بعد باید جاده رو تو تاریکی طی کنیم … غصه نخور وقتی خواستیم برگردیم صبح حرکت می کنیم تا شما همه جا رو ببینید .
در حال چای خوردن نگاهش می کردم ، از نگاهم کلافه شد و برگشت و پر سوال نگاهم کرد . به سوی جاده نگاه کردم ماشین هایی با چراغ های پر نور

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۲۵]
#آتش_دل
#قسمت۱۱۷

طنین ؟
هوم .
کی آمدی ؟
ساعت سه .
پرواز داشتی ؟
آره .
نمی خواهی بیدارشی ؟ نزدیک ظهره .
نه .
من یه خبر دارم .
یک چشمم را باز کردم و گفتم :
گنج پیدا کردی .
نه ،‌جاری پیدا کردم .
چشمم را بستم و گفتم :
خوش به حالت ، مبارکت باشه .
تک تک سلولهای مغزم شروع کردن به بیدار شده و تازه داشت حرف طناز برام معنا پیدا می کرد، احسان برادری جز حامی نداشت یعنی حامی. چشمم رو باز کردم و گفتم:
طناز چی گفتی؟
چیه، خبر هیجانی شنیدی بیدار شدی.
بی حوصله گفتم: طناز می گی چی گفتی یا نه.
گفتم فردا شب حامی می خواد بره خواستگاری، هنوز نرفته می دونم عروس خانم با سر قبول می کنه. فکر کنم حامی باید با شلوار راحتی بره شاید شب موندگار شد ( طناز روی صندلی چرخید و نیم ناگاهی به من انداخت به سوهان کشیدن ناخن هاش ادامه داد) می خوای بدونی عروس کیه … کتی خواهر هومن.
حرفهای طناز و نمی شنیدم فقط حرکت لبهاشو می دیدم که جلوی چشمم بالا و پایین می رفت و وا‍‍ژه¬ای مرتب در ذهنم تکرار می شد:
“حامی داره ازدواج می کنه”
ساکت شو … ساکت، ( نفس تازه کردم و ادامه دادم) تنهام بذار، برو بیرون.
طناز مدتی هاج و واج نگاهم کرد و بعد از اتاق بیرون رفت، توی اتاق راه می رفتم و از خودم می پرسیدم چرا … حامی می خواست ازدواج کنه کسی که به من گفته بود دوستم داره و عاشقمه حالا داره زن می گیره او هم کی … کتی. ای خدا دردمو به کی بگم اگر کسی بود که سرش به تنش می ارزید غمم نبود! اون نباید ازواج کنه … حالا نه، حالا که منو گرفتار کرده گرفتار خودش گرفتار خیالش…
اون شب حامی فقط نمی تونسته یه در خواست ساده ازدواج به من داده باشه ، اون نگاه سوزان و اون نگاه پر خواهش … درسته دست رد به سینه اش زدم اما … یعنی خیلی راحت از عشقی که ادعا می کرد گذشت ، نه حامی منو داره توی بیمارستان ، توی سفر … اون رفتار نمی تونه از سر ترحم باشه .
از صدای باز شدن در به آن سو نگاه کردم ،؟ طناز بود .
کجا داری حاضر می شی .
باید برم … کار واجبی دارم .
طنین چرا عصبی هستی ؟ چیزی شده ؟
نه … سوئیچ ماشینو بده .
کجا داری میری ، قرار احسان بیاد دنبالم بریم برای رزرو تالار .
من به شما چکار دارم … می دی یا نه ؟
چرا داد می زنی روی جا کلیدی آویزونه .
پریشان حال از خانه بیرون زدم ، کور بودم وفقط به حکم عقل حرکت می کردم .
صدای بوق ها و فریاد های اعتراض آمیز رو می شنیدم اما هیچ چیز نمی دیدم ، زمانی چشمم بینا شد که جلوی شرکت حامی ایستادم . لحظه ای حسرت اون روزها رو خوردم که منشی مخصوصش بودم و او به هر بهانه ای قصد آزارم را داشت ، حالا فکر کردن به اون آزارها چه شیرینه .
جلوی در شرکت مردد شدم ، یک قدم به جلو و دو قدم به عقب بر می داشتم که با صدای سلامی از جا پریدم … نگهبان شرکت بود .
سلام خانم نیازی ، احوال شما .
س.ل.ا.م.
حالتون خوب نیست رنگتون پریده .
آقای معینی شرکت هستند یا رفتن کارخونه ؟
شرکت هستن ، صبح اول وقت آمدن .
متشکرم .
دو سه قدم بلند برداشتم و جلوی در بزرگ تمام شیشه دودی ایستادم و به عکس خودم که در آن نقش بسته بود خیره شدم . این آخرین فرصت برای درست کردن خراب کاریمه یا حالا یا هیچ وقت ، با عزمی راسخ خودم را به طبقه مورد نظر رساندم . منشی جدید بود و نمی شناختمش ، وقتی کنار میزش ایستادم گفت :
بفرمایید .
می خواستم آقای معینی رو ملاقات کنم .
وقت قبلی داشتین ؟
خیر .
متاسفم امروز وقت ندارند … وقت می دم خدمتتون فردا مراجعه کنید .
من همین الان باید ایشون رو ملاقات کنم .
اصلا امکان نداره ایشون جلسه دارن .
به در بسته نگاه کردم ، اگر حالا بر می گشتم دیگه شهامتش رو پیدا نمی کردم با اون روبرو شم و شاید هم دیگه فرصتی بدست نیاد یا حالا یا هیچ وقت .
خانم کجا ؟
بی اعتنا به او دستم را روی دستگیره گذاشتم و به پایین هلش دادم ، در باز شد .
خانم …
دیگه برای عکس العمل خانم منشی دیر بود چون من در چارچوب در بودم و او پشت سرم .
ببخشید آقای معینی ، من خدمتشون عرض کردم …
نگاه حامی سر تا پایم را کاوید و بدون اینکه به منشی نگاه کنه گفت :
مشکلی نیست خانم سبزی برید به کارتون برسید … خانم نیازی مثل اینکه خیلی عجله دارید ،‌چرا داخل نمی شید .
گویا تمام انرژیم با دیدن حامی تخلیه شده بود و توانی در پاهایم نبود تا پیش رود ، با قدم های نا مطمئن وارد شدم و در را پشت سرم بستم .روی نزدیک ترین مبل نشستم و با دیدن هومن در گوشه دیگر اتاق بیشتر متلاشی شدم ، هم به خاطر اینکه منو تو این حال دیده بود هم برادر کتی بود .
چرا ساکت شدی خیلی عجله داشتی … نکنه زبونت رو تو سالن انتظار جا گذاشتی ، تماس بگیرم خانم سبزی برات بیاره …
چرا اینطور با من حرف می زد ، من لایق این رفتار بی رحمانه نیستم …
آب دهانم را به زحمت فرو دادم تا گلویم تازه شود ، حال اعدامی رو داشتم که به سوی چوبه دار می رفت .

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۲۶]
#آتش_دل
#قسمت۱۱۸

می خوام باهات حرف بزنم (د نگاهی به هومن انداختم ) اگر ممکنه تنها …
هومن که تا اون لحظه نظاره گر من و حامی بود از روی صندلی بلند شد و گفت :
حامی جان من می رم درباره اون موضوع بعدا مفصل حرف می زنیم … خدانگهدارتون طنین خانم .
ذهنم مشغول حرف هومن بود و فقط سری تکان دادم . اتاق خالی شد ، جو سنگین بود و نگاه حامی سنگین تر تا اینکه بالاخره زیر اون نگاه تاب نیاوردم و سوئیچ را که تا آن لحظه در دست می فشردم بی هدف روی میز پرت کردم . از روی مبل بر خواستم و پای پنجره رفتم و نیم رخ ایستادم ، حامی رو دیدم که از پشت میزش بلند شد و آمد لبه میزش نشست و دستانش را روی سینه اش گره زد و پایی که در هوا بود را تکان می داد . توی بد منجلابی دست و پا می زدم و نمی تونستم جملات را ردیف کنم و به هم ربط بدم و حرفم رو بزنم .
خیلی علاقمند تماشای منظره بیرون هستی ، می تونستی از پنجره سالن استفاده کنی و وقت منو نگیری …
می شد حس کرد چقدر مشتاق شنیدن حرفهای منه اما نمی خواد بروز بده ، پشت به پنجره کردم و به آن تکیه دادم تا کمی از انرژی که صرف ایستادن کرده بودم را در حرف زدن به کار ببرم .
امروز … فردا شب می خواهی کجا بری ؟
این سوالت دو تا معنا داره ، یا می خواهی منو دعوت کنی جایی یا مقصودت … دخالت تو برنامه های منه . اگر معنای اول رو بده باید با کمال شرمندگی درخواستتون رو رد کنم و اگر معنای دوم را بخواهم برداشت کنم باید بگم به شما …
بهش نگاه کردم لبخند نیم داری گوشه لبش بود ، او معنای حرفم را می دانست و داشت منو بازی می داد و از این بازی لذت می برد مثل ببری که با طعمه اسیرش بازی می کنه . باید می رفتم سر اصل مطلب ، گفتم :
حامی تو یک شب به من گفتی … با عشق ، آتش کینه ات رو سرد کن .
خب منظور ؟
تو منظور منو خوب می فهمی .
یادمه تو گفتی این عشق حماقته ، فکر کنم تنها حرف ارزشمند تمام عمرت را زدی .
حامی من الان به جایگاه تو ، توی اون شب رسیدم .
متاسفم من هم به جایگاه تو ، توی اون شب رسیدم و تهی شدم … یک تشکر به تو بدهکارم ، تو منو از اشتباه در آوردی و جلوی یک فاجعه ای که می تونست تمام عمر زندگیمو خراب کنه گرفتی .
چشمانم بارانی بود و حامی رو تار می دیدم با صدای لرزانی گفتم :
و حالا …
حالا با چشم عقل ، عاشق شدم و دارم ازدواج می کنم .
حامی … این بی رحمیه .
نه کمال مروته .
دیگه جای من اینجا نیست ، من با اون همه غرور حالا به پای حامی افتادم و دارم به خاطر عشق التماسش می کنم . آخرین نگاهمو به حامی انداختم که فاتحانه به من در هم شکسته نگاه می کرد و بعد به طرف در رفتم اما قبل از رفتن باید حرفم را کامل می کردم ، دوباره نگاهش کردم و گفتم :
فکر می کردم اگر یک مرد توی کره زمین باشه تویی ، اما اشتباه کردم در گل گرفته قلبمو به روی تو باز کردم .
گریه نمی کردم اما چشمانم گریان بود ، فکر نمی کردم اما تمام فکرم حامی بود . رفتم و رفتم تا به یک ایستگاه اتوبوس شرکت واحد رسیدم و مثل همه سوار شدم ، اون رفت و من بی خبر از مقصد اون همراهش شدم .آخر خط سه نفر مساف داشت و من آخرین مسافرش بودم . هوا صاف بود ، نه بارونی نه ابری اما هوایدلم ابری بود و بارونی .
از صدای وحشتناک ترمزی به خودم آمدم و به راننده نگاه کردم اما ندیدمش .
سلام خانم نیازی .
به کسی که منو به نام خواند نگاه کردم ، بهروز بود همسر مرجان که از پرشیای سفید رنگی پیاده شد .
چه عجب از این طرفا ؟ آمده بودین دیدن مرجان ، این از بد شانسیه مرجانه که بعد از سال و ماهی شما آمدین خونه ما و مرجان نیست … خیلی پشت در معطل شدین .
به اطرافم نگاه کردم یعنی سر خیابان مرجان بودم ، من کجا و اینجا کجا … بهروز بدون اینکه به من مهلت بده یک ریز حرف می زد .
تشریف می برید منزل … فواد لطف می کنی خانم نیازی رو برسونی .
تازه راننده را دیدم ، ارسیا بود . من مثل آدمهای گنگ و لال فقط به آنها نگاه می کردم ، خودشون برای هم تعارف تیکه پاره می کردن . کم حوصله بودم ، پاهام دیگر به دستورات مغزم اعتنا نمی کرد بی هیچ حرف و حدیثی سوار ماشین ارسیا شدم . بهروز دست لبه پنجره ماشین گذاشت و گفت :
فواد خان ،‌خانم نیازی دستت امانته و می دونی که مرجان چقدر به ایشون علاقه داره پس درست رانندگی کن ، فکر نکنی جت می رونی .
قیافه ارسیا رو نمی دیدم اما صداشو شنیدم .
خانم نیازی دست فرمونم رو دیده ، چطور با هواپیما لایی می کشم و کورس می زارم .
دیگه سفارش نکنم … خانم نیازی باز هم تشریف بیارید البته امیدوارم دفعه بعد ، بدشانس نباشید و مرجان خونه باشه .
بهروز خان ، خانمت هیچ وقت خونه نیست پس بی خود امیدواری نده به ایشون … ما دیگه رفتیم .
ارسیا موسیقی ملایمی گذاشت و با اون ترافیک روان ، آرام و با تانی رانندگی می کرد .
کاش ماشین زمان داشتم و بر می گشتم به سال گذشته و اون شبی که حامی به عشقش اقرار کرد …

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۲۸]
#آتش_دل
#قسمت۱۱۹

… اون همون کاری رو کرد که من اون شب با اون کردم حتما حالا سرمسته و بادی به غبغب می اندازه و به احسان می گه ، خواهرزنت آمده بود دستبوسی من .
خانم نیازی .
به خودم آمدم ، به زمانی که درونش قرار داشتم .
بله .
نمیدونم الان وقتش هست یا نه … من مدتیه که منتظر جواب شما هستم .
من جواب شمارو دادم ، همون موقعی که درخواست دادین .
نمی دونم چرا خشم حامی را می خواستم سر این بخت برگشته خالی کنم .
اون جواب دلخواه من نبود .
دهانم را باز کردم تا جواب کوبنده ای بدم یاد حامی افتادم ، حالا که اون می خواد ازدواج کنه چرا من نکنم . اگر اون می خواد فردا شب بره خواستگاری چرا من امشب خواستگار نداشته باشم ، این حماقته خواستگار دست به نقد و رد کنم باید بفهمه همچین هم بی ارزش نیستم و هستند کسانی که منتظر یه اشاره کوچیک منند پس حامی خان بچرخ تا بچرخیم . ارسیا از لحاظ تیپ و ظاهر چیزی از حامی کم نداره ، تازه چند سالی هم جوون تره .
جواب دلخواهتون چیه ؟
من ….پاسخم رد نباشه .
امشب می تونید با خانواده محترمتون تشریف بیارید .
چی ؟
ترمز ناگهانی ارسیا تعادلم را بهم زد و سرم به شیه خورد ، محکم نبود اما دردم گرفت . ارسیا دست پاچه گفت :
وای خدایا چی شد ، حالتون خوبه ؟
سر جام صاف نشستم و گفتم :
بله خوبم ، این چه طرز ترمز کردنه .
بقدری جمله تون بی مقدمه بود که من … نمی دونم چی باید بگم ، چشم امشب با خانواده خدمت می رسیم … می دونستم و همیشه به بهروز می گفتم باید مستقیم با خودتون حرف بزنم ، خانمش نمی تونه احساس منو منتقل کنه .
لطفا حرکت کنید صدای بوق ماشین های پشت سرتون رو نمی شنوید ، ترافیک درست کردین .
چشم ، چشم خانم هر چه شما بفرمایید .
سرم را تو دستام گرفتم .
سرتون درد می کنه ؟ محکم خورد به شیشه .
نه ، خواهش می کنم منو زودتر برسونید منزل .
دلم می خواست برای حال و روزم زار بزنم ، وقتی جلوی مجتمع ایستاد با یک تشکر سرسریو سریع پیاده شدم اما او ول کن نبود .
ما شب چه ساعتی خدمت برسیم ؟
هر ساعتی که دوست دارید .
بهتر نیست مادرم با مادرتون تماس بگیره ، فکر کنم این کار رسمه .
ببینید آقای ارسیا ، می دونید که پدرم فوت شده و مادرم هم به علت سکته قدرت تکلمش رو از دست داده و بزرگتر خونه خودمم و مادرتون هم تماس بگیرند اجبارا باید با خودم حرف بزنند پس چه لزومیه به این تشریفات .
ما شب مزاحمتون می شیم .
به سلامت .
دستم را روی زنگ گذاشتم ، طناز درو باز کرد و پرخاشگرانه گفت :
کجا بودی تو ؟
بیرون … اجازه ورود می دی .
خودش را کنار کشید و گفت :
بخدا مردم و زنده شدم تا آمدی ، با اون حالت که از خونه زدی بیرون و بعدش هم یک ساعت پیش احسان ماشینو آورد ، قربون موبایلت هم برم جواب نمی دی .
ماشین ؟
بله ماشین من ، احسان هم خبر نداشت و می گفت حامی باهاش تماس گرفته و گفته بود بره دنبال ماشین . ماشین دست تو بوده ، نمی دونم چطور دست حامی پیدا شده .
احسان اینجاست ؟
نه … ماشینو آورد چون از تو هم خبری نبود منم قبول نکردم بریم دنبال تالار ، اون هم رفت . حالا می گی چی شده ؟
مهم نیست … امشب مهمون داریم .
مهمون ؟ کیه .
خواستگار . اگر دوست داری بگو احسان هم بیاد ، حضور داشته باشه بد نیست ، ناسلامتی داماد بزرگ خانواده ست .
با آمدن احسان خبرها داغ داغ به گوش حامی میرسید تا بفهمه دنیا دست کیه … به طرف اتاق رفتم و طناز هم دبالم .
خواستگار ؟ اینطور ناگهانی ؟ حالا کی هست .
فواد ، فواد ارسیا همکارم … اشکالی داره .
فواد ! طنین سرت ضربه خورده ، حالت خوبه .
چیه تا دیروز خوب بود ، حالا اخ شده … بهت می گم حالم خوبه ودر صحت کامل عقل این خواستگارو پذیرفتم .
من که سر از کارای تو در نمیارم .
پس سرت تو کار خودت باشه ، ببین اگه چیزی تو خونه کم و کسر داری بگو خرید کنم .
الان وقت ندارم برای شام تدارک ببینم باید به رستوران سفارش بدیم .
شام لازم نیست ، برای شام نمیان .
من برم به احسان خبر بدم .
لبخند غمگینی زدم و با نگاه طناز را بدرقه کردم و لباس بیرونم را از تن خارج کردم و یک دست لباس راحتی پوشیدم ، داشتم دکمه پیراهنم را می بستم که طناز با صورتی سرخ وارد شد .
طنین بگو این مراسم خواستگاری یا شوخی مسخره .
کجاش شوخی و مسخرست .
همه جاش .
کی می گه ؟
من می گم … من ، من راز خواهرمو باید از همسرم بشنوم خیلی بی معرفتی .
به اشکهایی که از چشمای طناز می جوشید نگاه کردم و گفتم :
چه رازی ؟
اینکه تو هم به حامی علاقه داری .

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۲۸]
#آتش_دل
#قسمت۱۲۰

ای حامی دهن لق ، حالا ساز و دهل دست گرفته و همه شهرو خبر کرده که طنین نیازی از من خواستگاری کرده .
یه سوء تفاهم بود .
دروغ می گی ، صبح وقتی گفتم حامی می خواد ازدواج کنه حالتو دیدم اما من احمق به فکرم نرسید خواهر من ممکنه به حامی علاقه داشته باشه .
طناز ، گفتم اشتباه شده بود .
نه هیچ هم اشتباه نشده بود ، این اواخر می دیدم چطوربرای دیدن حامی بال بال می زنی .
آره فکر کن یه غلطی کردم اما حالا متوجه شدم و می خوام اونو جبران کنم .
تو جبران نمی کنی دلری لجاجت می کنی ، تو از ارسیا خوشت نمیاد و به خاطر لجبازی با حامی خودتو داری بدبخت می کنی .
تو مختاری هر جور دوست داری فکر کنی .
ببین احسان هم از من خواسته بهت بگم با خودت و زندگیت بازی نکنی .
تو هم باید به شوهر استاد اخلاقت بگی ، تو کارهای من دخالت نکنه .
طنین تو رو به خاک پدر قسمت می دم .
ساکت باش ، من وعده کردم و نمی تونم زیرش بزنم … حتما قسمت زندگی من اینه .
این قسمت نیست حماقته .
من این حماقتو ا آغوش باز می پذیرم .
طنین .
هیچی نگو طناز ، نمی خوام بشنوم .
وقتی طناز تنهام گذاشت ، من ماندم و وجدانم با کاری که در پیش گرفته بودم

خانواده ام در مقابل این مرسم خواستگاری ناگهانی هیچ عکسالعملی نتونستن نشون بدن ، فقط با نگاه پر سوال به من خیره می شدن و این حالت تا آمدن خواستگارها ادامه داشت . با آمدن خواستگارها این سکوت آزار دهنده شکست و فواد شروع به حرف زدن کرد .
بهتر قبل از هر چی به همدیگه معرفی شیم ، پدرم ، مادرم ، برادرم فاضل و خواهرم فهیمه .
به خواهر و برادرش نمی آمد مجرد باشن چون از لحاظ سنی خیلی از فواد بزرگتر بودن ، اما از همسرانشون خبری نبود . از طرف ما احسان عهده دار معرفی شد و بعد از معرفی ، مادر فواد سرزنش وار به احسان نگاه کرد و پرسید :
پس شما داماد خانواده اید .
هرچند از حامی دل خوشی نداشتم اما احسان برام عزیز بود ، در جوابش گفتم :
احسان برادرمه .
مادر فواد از جوابم خوشش نیامد اما حرفی نزد ، از نگاهش خوشم نیامد و حس بدی بهش پیدا کردم اما احسان سپسگزارانه نگاهم کرد و لبخندی به پاس این گرامیداشتم بهم زد . مادر فواد گوینده بود و همه اعضای خانواده اش شنونده ، نه تنها فواد بلکه همه اعضای خانواده ارسیا از مادرش می ترسیدن .
خب عروس و داماد مطمئنا همدیگرو دیدن و حرفاشونو زدن ، می مونه تاریخ عقد و عروسی که اون هم چون شغل فوادم حساسه باید یه برنامه ریزی دقیق بشه .
من از این برخورد متحیر شده بودم دیگه چه برسه به خانواده ام ، نگاهی به طناز انداختم .
او داشت نگاهم میکرد و با نگاه می پرسید ، اینها دارن چی میگن و چکار می کنند .
احسان مثل یه برادر بزرگتر مداخله کرد و گفت :
خانم فکر نمی کنید کمی عجله فرمودین چون اصولا جلسه اول برای آشنایی بیشتر دو خانوادست ، حالا اگر بخواهید خیلی پیشروی کنید بحث مهریه و این حرفهاست . بعد هم یه فرصت چند روزه به عروس خانم و خانواده اش داده می شه برای فکر کردن و جواب دادن ، عروس خانم ما هنوز بله رو به آقا فواد نداده شما دارید تاریخ عروسی رو مشخص می کنید .
فواد من مدتهاست منتظر پاسخ عروس خانمه ، وقتی ایشون قبول کردن ما بیایی خواستگاری حتما پاسخشون بله بوده و مهریه هم … اصلا مهریه خانم شما چقدره بهتون نمیاد که مدت زیادی باشه که ازدواج کردین .
ما یک ساله عقد کردیم … مهریه خانمم سی درصد سهام شرکتمه .
خانم ارسیا پوزخندی زد و پشت چشمی نازک کرد و گفت :
تو این دوره زمونه ، هر جوجه مهندسی یک اتاق سه در چهار و اجاره می کنه و اسمشو میزاره شرکت .
قبل از احسان گفتم :
من مثل خواهرم مهریه میلیاردی نمی خوام ،‌به نیت یگانگی الله یک سکه بهار آزادی .
صدای آه گفتن طناز و احسان و بعد هم چهره پر از بهت خانواده ارسیا . برام مهم نبود فقط مهم برام خبر ازدواجم بود که می دونستم تمام اتفاقات امشب مو به مو توسط احسان به حامی گزارش داده میشه .
مادر فواد قری به گردنش داد و گفت :
این هم از مهری عروس خانم ،‌حرفی مونده آقا .
طنین خودش صاحب اختیاره زندگیشه .
به احسان برخورده بود ،‌ خانم ارسیا در کیفش را باز کرد و جعبه کریستالی انگشتر را بیرون آورد .
فواد جان ،‌پاشو این انگشترو دست عروس خانم کن .
اول به مامان بعد به طناز نگاه کردم ،‌مراسم خواستگاری و شیرینی خوران و نامزدی من در یک شب انجام شده بود . بی اراده اختیار دستم را به فواد دادم تا انگشتر ساده برلیان را با نگین کوچک کبودی در انگشتم فرو کند یعنی من خواب بودم ،‌به چهره فواد نگاه کردم گاهی چهره حامی رو میدیدم و گاهی چهره خودش رو همه دست زدن و طناز و احسان ادای دست زدن رو در آوردن ،‌من دارم چکار می کنم به مامان نگاه کردم چشمانش از اشک نمناک بود .
بعد از رفتن خانواده ارسیا به اتاق رفتم و پتو را روی سرم کشیدم ، طناز چند بار آمد و صدایم زد اما وقتی دید بی فایدست ،‌من جوابش را نمی دم رفت .

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۲۸]
پتو را کناری زدم با نوری که از بیرون ، اتاق تاریکم را روشن می کرد به انگشتری که در دستم برق می زد نگاه کردم .
من باختم و باز هم حامی برد ، حالا که کار از کار گذشته ترس نا شناخته ای دردلم لانه کرده و از فواد و از خانواده عجیب و غریبش می ترسم . صدای احسانو شنیدم چه گرم با مامان وداع می کرد ، بیخود نبود مامان اینقدر دوستش داشت چون پسر خونگرمیه اما فواد کمی متکبره .
فردای اون روز فهمیدم رو دست بزرگی تو زندگیم خوردم ، احسان بعد از رفتن خواستگارها به طناز گفته بود اصلا خواستگاری در میان نبوده و حامی بخاطر اینکه احساس منو بسنجه و این بار مطمئن تر از هر زمانی پا پیش بزاره این رو دستو بهم زده بود . در اصل اون شب کذایی شب خواستگاری حامی از خود من بوده نه از کتی .
حامی آمادگی داشته و می دونسته من به دیدنش میرم پس چرا اون روز در حق من خیلی بدی کرد و با نیش کلامش باعث شد من چشمم را ببندم و خودم را توی زندگی فواد پرتاب کنم .
من آدمی نبودم که راه رفته را برگردم حتی اگر اون راه نا کجا آباد باشه باز هم تا انتها میرم .
وقتی فواد با جعبه شیرینی نامزدی ما رو به همکارها اعلام کرد از همه بیشتر مرجان شلوغ کاری کرد ، اون از ما هم خوشحال تر بود که این وصلت سر گرفته و در یک فرصت کوتاه به من گفت :
دیدی بالاخره فواد نصیبت شد ، باید از من تشکر کنی که برات زیاد بازارگرمی کردم .
***

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx