رمان آنلاین آتش دل قسمت ۴۱تا ۶۰

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون آتش دل تیناعبدالهی رمان آنلاین

رمان آنلاین آتش دل قسمت ۴۱تا ۶۰

نویسنده:تینا عبدالهی

#آتش_دل
#قسمت۴۱

طنین،تو می گی چیکار کنم.
-نمی خوای برامون تعریف کنی این ماجرا از کجا شروع شد.
از پنجرا به بیرون خیره ماند و نگاهش روی درخت افرا ماوا گرفت و گفت:
-یه مدت تو خونه ما حرف از یه پسری بود که تازه استخدام شده بود،بابام خیلی ازش تعریف می کرد و کمیل ستایشش می کرد.برام خیلی جالب بود،بابا به کسی اطمینان کنه اونم به کسی که هم طبقه ما نبود.می دونی که بابا چه اخلاقی داره،به هیچکس اعتماد نداره چه برسه که اون فرد از طبقه پایین جامعه باشه.به قول مامانم،رسول قاپش پیش بابام اسب اومده بود و اسم رسول شده بود نقل محفل ما.من هم کنجکاو شدم و چند باری رفتم کارخونه تا این پسزی کا دل از بابام برده رو ببینم اما چون هیچ مشخصاتی از پسره نداشتم تیرم به سنگ خورد تا اینکه بابا به حسابدار کارخونه شک کرد.اولین دیدار ما دقیقا بیستم بهمن بود که بابا به بهانه بستن حسابهای سال تمام دفاتر رو از حسابدار گرفت و آورد خونه،همراش یه پسر جوان بود همسن کمیل.وقتی رفتم تو سالن دثدمش،به احترام من از جاش بلند شد و بدون اینکه نگاهم کنه احوالم رو پرسید.بابا گفت«مینو با رسول بشینید این دفترها رو بررسی کنید،مینو ببینم چیکار می کنی اگر رسول تاییدت کنه این پدرسوخته رو بیرون کنم و حسابداری رو می سپارم به تو و رسول»می دونی که از وقتی درسم تمام شده دارم رو مخ بابا می رم اما بهم اجازه کار کردن نمی داد،من هم مث یه بچه خوب نشستم و هرچه که یاد گرفته بودم رو به کار بستم اما این نکته را نباید فراموش کنم که رسول هم خیلی کمکم کرد و چیزهای زیادی بهم یاد داد اما در تمام این مدت حتی یه نگاه کوتاه هم بهم ننداخت،هم لجم گرفت هم خوشم اومد و برام جالب بود.بعد از دو سه ساعت کار کردن شیطون رفت تو جلدم و شروع کردم به اغفال خوان مردم،اما اون آدمی نبود که که توسط شیطونی مثل من گول بخوره.بالاخره حدس پدرم به ثقین تبدیل شد و به رسول یه پاداش حسابی داد،به من هم قول داد بعد از تعطیلات نوروز کارم رو شروع کنم.

داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۲۶]
#آتش_دل
#قسمت۴۲

رفت و من خیلی سریع،به آرزو رسیدم و به عنوان مدیر بخش حسابداری منصوب شدم اما به شرطی که تمام کارهام زیرنظر رسول باشه و تا زمانی که پیچ و خم کار دستم نیامده خودسر عمل نکنم.همین رابطه کاری باعث شد که من و رسول بهم نزدیک بشیم ولی رسول همون پسری بود که خونمون دیده بودم،محجوب و سربه زیر و این برای منی که یکی یکدانه یغماییان،همون دختری که پسرها می مردن تا یه نگاه بهشون بکنم،سخت بود.از روی لج به حرفاش گوش نمی دادم و هرجایی اشتباه می کردم به گردن اون می انداختم،اون هم با متانت اشتباه رو می پذیرفت.او آزار می دید اما شکوه نمی کرد،وقتی عذابش می دادم لذت می بردم ولی بعد در تنهایی عذاب می کشیدم و گریه می کردم.دو ماه تمام کارم شده بود منت کشی و کار اون شده بود ناز کردن در پشت نقاب حجاب.تا اینکه یه روز تو کارخونه با کمیل دعوام شد،وقتی وارد اتاقم شدم و در را کوبیدم تازه متوجه شدم رسول تو اتاقمه.هم بخاطر بلاتکلیفیم در مقابل اون و هم شکسته شدن غرورم به خاطر بی منطق بودن کمیل زدم زیر گریه،جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفت و گفت:بگیر اشکاتو پاک کن.
-نمی خوام،دوس ندارم به تو ربطی نداره.
بعد زیرلب ادامه داد:طاقت دیدن اشک رو توی اون چشمای شزطونت ندارم.
گریه کردن یادم رفت و هاج و واج رسول را نگاه کردم،مثل اینکه تازه فهمیده بود چی گفته و فرار رو به قرار ترجیح داد.شوکه شده بودم،نمی دونم چقدر در اون حالت بودم که صدای ماشینشو شنیدم و با خودم گفتم اگر نرم دنبالش برای همیشه از دستش دادم تعقیبش کردم،توی یه محله کثیف پایین شهر زندگی می کرد،قبل از اینکه وارد خونش بشه جلوش سبز شدم و وقتی که منو دید انگار که جن دیده باشه،جا خورد.نگاهی به در رنگ و رو رفته قدیمی کردم و گفتم:
-دعوتم نمی کنی.
نگاهی به سرتاسر کوچه انداخت و بدون حرف در را باز کرد و با دست به من اشاره کرد تا وارد شوم.از سه پله گذاشتم و پا به حیاط گذاشتم،یه حیاط کوچک که وسطش حوض آبی رنگی بود و روی لبه های اون گلدون سفالی شمدونی خودنمایی می کرد.
-چرا اومدی اینجا؟
خودم را به نشنیدن زدم و سرگرم تماشای ساختمون کلنگی دو طبقه روبرو شدم،وقتی سکوت طولانی شد به سمت رسول برگشتم و مچش را گرفتم،مشغول دید زدن من بود که سرش رو پایین انداخت.با یک نگاه سرتاپایش را برانداز کردم و گفتم:
-شما همیشه همینطوری از مهموناتون پذیرایی می کنید.
-آخه اینجا برای شما…
-اینجا برای من چی؟
-بفرمایید از این طرف،ببخشید کلبه محقر من مثل خونه شما نیست.
باز هم نشنیدن شد سلاح من،از پله های باریک بالا رفتم و روی اولین مبل زوار در رفته نشستم.رسول دستپاچه شروع به جمع کردن و توضیح دادن کرد که چون صبح دوستانش با عجله خونه رو ترک کردن،اینجا رو به این روز انداختن.
خونه دو اتاق تودرتو با یک آشپزخانه کوچک داشت که رسول در آشپزخانه ناپدید شد و با دو استکان چای برگشت،روبروی من نشست و کف دستش رو با هم پیوند زد و به آن خیره شد.از سکوتش معذب بودم،آخر هم دلم طاقت نیاورد و گفتم:
-روزه سکوت گرفتین.
-منتظرم از شما علت اومدن به اینجا رو بپرسم.
چرا از نگاه کردن به من پرهیز می کنید.
خودم هم از پرسشم تعجب کردم!او مدتی خیره نگاهم کرد که در دلم گفتم،منتظر اجازه من بود تا یه دل سیر نگام کنه.
-شناختی،من مینو یغماییانم.
-دوست نداشتم به اینجا کشیده بشه…من،من تو اگر در تاریکی هم می دیم می شناختم.
-چه جوک بامزه ای،تو در این مدت حتی به من نیم نگاهی هم نکردی.
-من…قبل از اینکه منو بشناسی با تو آشنا بودم.
-چی!
-درست شنیدی،من اولین بار عکی تو رو روی میز کار بابات دیدم…مینو خواهش می کنم از اینجا برو…برو.
-چرا؟چرا از من فرار می کنی رسول…
-می دونی چرا،نگو نمی دونی.
-بخدا نمی دونم.
-علتش همون نیرویی که تورو به اینجا کشیده.
-من نمی فهمم.
-می فهمی اما خودت رو به نفهمیدن می زنی…من و تو باید از هم پرهیز کنیم و این به نفع هردو ماست،من هم قول می دم دیگه سرراهت قرار نگیرم.
-چرا؟
-به خاط بابات،به خاطر اینکه ما از زمن تا آسمون فرق داریم.
-چرا؟
رسول دستش را میان موهایش فرو برد،عصبی بود،با یه نفس عمیق گفت:
-به خاطر اینکه دوستت دارم…تو هم به من بی میل نیستی.
تازه معنی حرفهایش را فهمیدم و احساسم را شناختم،من عاشق رسول شده بودم.
-باز هم می پرسم،چرا باید از هم دوری کنیم.
-مینو،تو حالت خوبه.
-آره خوبم،فقط معنی حرفهای تو رو نمی فهمم.
-اگر به موقعیت خودت و من نگاه کنی می فهمی.
-تو خیلی سخت می گیری،بابام عاشق توئه.

داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۲۷]
#آتش_دل
#قسمت۴۳

آره به عنوان یه کارمند علاقه داره،نه به عنوان داماد و شوهر تنها دخترش…خواهش می کنم برو و فراموش کن منو شناختی.
از جایش بلند شد و پشت به من و رو به پنجره ایستاد،گیج بودم از اعترافش و از شورشی که در قلبم به پا شده بود.بلند شدم و کنارش ایستادم،رسول زیرلب گفت:
-بهتر بری،اگر دوستام بیان صورت خوشی نداره.
-تو با خانواده ات زندگی نمی کنی؟
رسول آشفته گفت:
-در یه زمان مناسب توضیح می دم.
کیفم را روی شونه ام انداختم و گفتم:
-فردا می بینمت…میایی دیگه؟
-نمی دونم…شاید.
چشمان غرق در اشکش را به من دوخت و ادامه داد:
-می ترسم…ای کاش نمی اومدی می ذاشتی من با رویای تو خوش باشم.
صدایش غم سنگینی با خودش حمل می کرد و دیگه طاقت نداشت.از خونه اش زدم بیرون و تا برسم به حال خودم نبودم،یک بار شناور در شادی و خوشی بودم و لحظه ای دیگر با غم و اندوه همسفر می شدم.در مقابل سوال مامانم که پرسید کجا بودی،به جمله خسته ام می رم بخوابم بسنده کردم.باور نمی کردم عاشق شدم،روزهایم را با خود رسول و شبهایم را با رویاهای او شریک بودم و روی ابرها سیر کی کردم.تا اینکه بالاخره رسول را شیر کردم و برای خواستگاری پیش بابام فرستادم ولی ای کاش این کار رو نمی کردم،بابام چنان فریادی کشید که تمام کارخونه رو لرزوند و بعد رسول را با خفت و خواری بیرون انداخت.رسول هرروز با گل و شیرینی می اومد در خونمون و نوچه های بابام با توهین از اون پذیرایی می کردن.من دیگه حق خروج از خونه رو نداشتم و موبایل و تلفن اتاقم مصادره شده بود اما برام مهم نبود ولی برای خانواده ام،نداری رسول،پرورشگاهی بودنش و خیلی چیزای دیگه که رسول در نداشتنش نقشی نداشت مهم بود.فکر کردن،اگر بخوان به زور شوهرم بدن خودم را می کشم اینو به خود بابام هم گفتم و اون برای تلافی حرف من امروز داده به قصد کشت رسول رو بزنند تا عقده اش رو خالی کنه.حالا توی این بحبوحه به خواستگار سمج هم پیدا شده و از من نه گفتن و از خانواده ام،بله شنیدن.دیگه خسته شدم،طنین می گی چیکار کنم.
متفکرانه نگاهش کردم،بدبخت در بد وضعثتی گیر کرده بود که نمی دونستم چی باید بهش بگم و چطور راهنماییش کنم.نگاهی به طناز انداختم شاید اون فکری به ذهنش زده باشه اما اون فارغ از ناتوانی من در افکار خودش سیر می کرد.دوباره به چشمان بارانی مینو نگاه کردم و گفتم:
-مینو جان مشکلت خیلی پیچیده است…هر پدر و مادری حق دارند نگران آینده فرزندانشون باشن…
-من نمی خوام نگرانم باشن.اصلا کجای دنیا دیدی به زور بخوان برای کسی خوبی کنن،من این خوبی محبت رو نمی خوام.
طناز-مینو ما نمی گیم صددرصد حق با خانوادته اما جبهه ای که تو گرفتی هم موفقیتی توش نیست،به جای این جنگ و جدل بشین و منطقی با پدرت صحبت کن.
-فکر می کنید صحبت نکردم.یه دادگاه یه نفره تشکیل دادن و نذاشتن جمله اولم به دومی برسه و چنان محکومم کردن که بیا و ببین،هرکدوم یه حرفی زدن و اصلا گوش نکردن ببینن درد من چیه.
-تو فامیل،بزرگتری یا کسی رو نداری که بابات ازش حرف شنویی داشته باشه.
-نه،بابام همیشه حرف حرف خودشه و به حرف کسی هم گوش نمی کنه،حالا می خواد حرفی که می زنه درست باشه یا غلط.
-واقعا نمی دونم چی بگم،طناز تو چی؟
-من هم همینطور.
-متشکرم بچه ها…می دونستم کسی نمی تونه برام کاری کنه.اینو به اونا گفتم و به شماهام می گم،اگر من و رسول بهم نرسیم خودمون رو می کشیم،بابا و مامانم بمونن با عذاب وجدانشون.
-چرند نگو،هرچی قسمتتون باشه همون می شه.حالا هم به جای این فکرای بیخود پاشو با هم بریم بیرون.
-فکر کردی می ذارن از در این خونه برم بیرون،خودشون می دونن که رفتنم برگشتی نداره و برای همین کمیل رو مثل سگ پاسبان بستن جلوی در.
-ما تعهد می دیم تو ر برگردونیم و تو هم به خاطر ما کاری نمی کنی.
-نه بهتر تو همین اتاق جون بدم.
-دست از این افکار مایوس کننده بردار و به زندگی امیدوار باش.شرایط کاری منو که می دونی،اما طناز بهت سر می زنه.
-آره مینو جون زیاد هم فکر نکن بالاخره درست می شه،اشکال نداره با ساناز بیام دیدنت.
-نه خوشحال می شم،بچه ها خیلی زحمت کشیدی اومدید.
حق با مینو بود،کمیل در سالن با مجله خارجی سرگرم بود و با دیدن ما به پا خواست.
-خانم ها تشریف می برید.
-با اجازه شما.
-خواهش می کنم طنین خانم،اختیار ما هم دست شماست.اگر لطف می کردید چند دقیقه هم تو سالن حضور داشتید،ما هم از مصاحبت شما لذت می بردیم.
-شرمنده،مامان حالشون نامساعد و باید زود برگردیم،به خانواده سلام برسونید.
کمیل ما را تا دم در بدرقه کرد یا به قول طناز،می خواست مطمئن شه ما رفتیم

غروب روز جمعه دلگیرترین غروب هفته،کنار گور پدر نشستم و با دقت سنگ قبر را شستم و بعد گلهای داوودی سفید و میخک قرمز را پرپر کردم.زانوهایم را در آغوش گرفتم و به سنگ گرانیت پوشیده شده با گلبرگهای پرپز خیره شذم،اشکهایم آروم آروم گونه هایم را می پیمود.

داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۲۸]
#آتش_دل
#قسمت۴۴

سلام…منم دختر بی معرفتت طنین،می دونم از من دلگیری اما بخدا،خیلی شرمنده ام که نتونستم کاری کنم و اون نامرد قبل از اینکه دستم بهش برسه به درک واصل شد…ناامید نشو،نمی ذارم اون میراث خانوادگی از دستمون بره و هرطوری باشه اونو پیدا می کنم.پدر خیلی دلم برات نتگ شده و هنوز هم باورش برام سخته،هنوز هم تو خونه دنبالت می گردم اما اینجا این سنگ سیاه تالخترین جوابه.تو نگاه مامان غم دوریت لونه کرده و تو چهره ما سه تا دنبال تو می گرده.»
با صدای ضربه سنگی بر در خونه پدرم از خلسه شیرینم بیرون اومدم سعید بود که داشت فاتجه می خوند با سر سلام کرد،جوابش رو دادم و دوباره به سنگ خیره شدم.
-خوبی؟
بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم:
-از این طرفا.
-یادت رفته بابای منم این اطراف خونه داره،اومدم دیدنش و داشتم می رفتم که تو رو دیدم.
-تنها اومده بودی؟
-من که مثل تو خواهر و برادر جون جونی ندارم،هر عصر جمعه میام سر قبر بابام و کلی با هم گل می گیم بلبل می شنویم.حالا چرا شما تنهایی اومدی؟
-می شه جدی باشی.
-جدی نیستم.
-سعید،من حوصله ندارم.
-حتما تو دلت می گی بر خرمگس معرکه لعنت،مزاحم خلوتت شدم.
-سعید!
-این سعید گفتن خیلی معنی داره،یکیش یعنی خفه شو و معنی دیگش یعنی به تو چه مربوطه و معنی سومش هم بروگمشو.
به صورتش زل زدم و گفتم:
-نه مثل اینکه نمی خوای ساکت بشی.
-حالا شد،چرا مثل بچه لوسها قهر کرده بودی و نگام نمی کردی.
-دوست ندارم بعد از گریه کسی منو ببینه،از ترحم متنفرم.
-طنین،من هم مثل تو دارم طعم یتیمی رو می چشم پس ترحم اینجا جایی نداره.
صورت سعید جدی بود و سخت،نگاهش به افق بود و صدایش بغض دار،چشمانش پشت عینک تیره اش پنهان بود اما می شد حدس زد که غرق در اشک
-من…
-اگر حرفات تموم شده بهتر بری،چیزی به تاریک شدن هوا نمونده.
بلند شدم و خاکهای لباسم را تکاندم و زیر لب برای همه خفتگان خاک فاتحه ای فرستادم،بعد با سعید قدم رنان به سمت پارکینگ حرکت کردیم
-سعید…من خیلی با طناز صحبت کردم اما اون اعتقادات خاص خودش رو داره.
-می دونم با هم حرف زدیم،دلایلش برم قانع کننده نبود برای همین بهش گفتم من هیچ وقت درخواستم رو پس نمی گیرم و منتظر جوابش می مونم.
-تا کی؟
-تا وقتی که ازدواج و بفهمم اصلا در دلش جایی ندارم.
-این راهش نیست.
-تو راه بهتری سراغ داری.
-من؟!نه…اما تو باید سروسامان بگیری،تا کی می خوای تنها بمونی.
-حرفهای مامانم رو می زنی،مامان بزرگ.
-یعنی مامانت اینقدر پیره،جرات داری جلوی خودش بگو.
-گفتم.تازه بهش می گم تو که عروس داری،بیکاری یه دشمن دیگه می خوای برای خودت بسازی و من بدبخت رو گوشت قربونی کنی.
-خوبه والله،مامانت همین طوری نمی تونه ما رو ببینه تو هم داری زمینه سازی می کنی بعد انتظار داری خواهرم بهت جواب مثبت بده.
-طناز به من اکی بده،کاری می کنم کسی از گل کمتر بهش نگه.
-نظر من مهم نیست باید نظر مساعد طناز رو جلب کنی.
-طنین می شه…
-چیه،چرا حرفت رو نمی زنی.
-تا تو از پارک بیای بیرون،من هم اومدم.
-کجا می ری؟
-مطمئنا پیاده نیومدم،می رم ماشینم رو بردارم و پشت سرت حرکت کنم.
-سعید می تونم تنها برگردم،مشکلی نیست.
-برو دختر،تو هر کاری کنی من تا پشت در خونتون اسکورتت می کنم.
***
پیکر خسته ام را روی صندلی رها کردم.
-چه خبر شده،این چه قیافه ای به خودت گرفتی؟
-بدبخت شدم طناز.
-چی شده؟
-هیچی،حضرت آقا هوس کردن برن ویلای کیش.
-چه دخلی به تو داره؟
-من هم باید برم.
-مگه بده میری یه هوایی عوض می کنی،هم کار هم تفریح.
-مثل اینکه متوجه نیستی چطور می رن کیش.
-بستگی داره و بیشتر با…آی گفتی،حق با توئه.
-کافیه یکی از مهماندارها منو بشناسه،می دونی چی می شه.
-چرا بانو و یا سمانه نمی رن.
-آقا لطف کردن به بانو مرخصی دادن بره دیدن بچه هاش شهرستان و از شانس من،سمانه باید بره خونه خواهرش چون قرار براش خواستگار بیاد و این افتخار نصیب من شده.
-حالا می خوای چیکار کنی؟
-نمی دونم.
-می خوای من برم،مثلا تو مریض می شی و منو جای خودت می فرستی.چطوره،فکر خوبیه نه؟
-با اتفاقی که این هفته افتاد امکان نداره بذارم تو بری.
-چی شده؟باز هم فرزاد.
-آره،ا جلوتو نگاه کن.تو با این رانندگیت چطور تا به حال تصادف نکردی.
-تو به رانندگی من کاری نداشته باش،تعریف کن.
-من تعریف کنم تو یادت بره راننده ای،ما ده دقیقه دیگه خونه ایم و برات تعریف می کنم،چیکار می کنی آروم تر.
-می خوام زودتر برسیم.
-فدات شم،من هم می خوام برسم اما نه به قبرستون.
طناز به سمت چپ پیچید،می تونم قسم بخورم ماشین رو دو تا چرخ طرف راننده بلند شد.جیغ کشیدم:
-چیکار می کنی دیوونه…
-دس فرمون آبجیتون بود،حال کردین.
-مردهشور تو رو ببرن با این دس فرمونت.
-می بینم ادبتو خونه معینی فر جا گذاشتی.

داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۲۸]
#آتش_دل
#قسمت۴۵

جلوتو نگاه کن،باز زل زده به من.
-بیا این هم خونه،با این غرغر کردن تو خوبه برام حواس باقی موند که سالم برسیم.
-خجالت هم خوب چیزیه،بد نیست بدونی.
همراه ما چند تا جوون ژیگول سوار آسانسور شدن و قبل از بسته شدن در آسانسور،آقای رجب لو جلوی ما سبز شد که سریع پشت به او کردم.
-خانم ها،آقایون کجا؟ا خانم نیازی شمایید؟آقایون با شما هستند.
قبل از طناز یکی از اون جوون ها که مو هایش را مثل جوجه تیغی آرایش کرده بود گفت:
-بله ما با خانم ها هستیم.
آقای رجب لو مردد به طناز نگاه کرد و طناز برای رهایی از این مخمصه با سر حرف پسرک را تایید کرد تا اچازه حرکت به آسانسور داده شود،نفس عمیقی کشیدم به طناز نگاه کردم.
-شما هم خونه بهزاد اینا دعوتید؟
همون جوونی که خودش را وصله ما کرده بود،طناز را مخاطب قرار داده بود.
-نه،ما می ریم طبقه هشتم.
-امشب اینجا دو تا مهمونیه؟
-نه.
-پس اینجا ساکنید.
-نابغه ساکنند دیگه،وگرنه سرایدار از کجا این خانم رو می شناخت.
جوونک نگاهی به دوستش انداخت و گفت:
-آره،چرا به مغز خودم نرسید.
یکی دیگه شون گفت:
-چون هنوز آکبنده.
-خجالت بکشید،جلو خانم بده…خانم اینها ذاتا بی شخصیت هستند.من از طرف بهزار از شما دعوت می کنم بیاید مهمونی،خوش می گذره ها.
پشت به آنها،رو به در بسته آسانسور ایستاده بودم و قیافه طناز را نمی دیدم.
-نه متشکرم،نمی تونم دعوتتون رو بپذیرم.
-آخه چرا؟
ملودی که طبقه هشتم را اعلام کرد از آسانسور زدم بیرون،صدای پای طناز پشت سرم می آمد و بعد صدای پسرک را شنیدم.
-اگر پشیمون شدی بیا طبقه پانزدهم.
همراه با غرغرهای طناز راهرو را طی کردم و کلید را داخل قفل انداختم و گفتم:
-تموم شد.
-نه…وقتی میگم از خونه آپارتمانی بدم میاد می گی بهانه می گیری،دیدی آدم حتی توی خونه خودش هم امنیت نداره پسره پرو…حتما آخر شب شاهد یه فیلم تعقیب و گریز پلیسی هستیم.
در را باز کردم،وارد شدم و گفتم:
-باز هم می گم بهانه می گیری،خودت به پسر رو دادی.تشریف نمیاری داخل؟
تابان جلوی تلویزیون لم داده بود که با دیدنم از بلند شد و به سویم آمد.
-سلام آجی جون،اومدی.
-من اینجا بوقم تابان خان،سلامت کو…
-طناز شروع نکن،تابان به هردوی ما سلام کرد،مگه نه داداشی؟
-آره خب…
-تا من برم یه دوش بگیرم و طناز لباسش رو عوض کنه،ترتیب یه چایی مشت رو می دی؟
-چشم.
-فدای داداش گلم.
حوله ام را روی شونه ام انداختم،به سمت حمام می رفتم که جلوی در با طناز رخ به رخ شدم.
-کجا؟
-حمام.
-ا،تو قرار بود برام تعریف کنی.
-باشه سرفرصت.
-منو گذاشتی سرکار.
-نه به جان طناز،درکم کن خسته ام.
-بفرمایید.خانم آخر هفته ها میاد آوازه خستگیش گوش عالم رو کر می کنه،پس من چی بگم که از صبح تا شب تو این چهار دیواری زندونیم و کارم شده بشور،بذار و بردار و تفریحم شده فیزیوتراپی مامان.بخدا دیگه بریدم،یه خورده هم فکر من باش.
با بغض لبه تخت نشست،حق داشت در این چند ماه اخیر زندگی ما به طور کلی تغییر کرده بود.کنارش نشستم و دستی به موهایش کشیدم و گفتم:
-طناز…خواهر خوبم.می فهمم چی می گی اما چکار می شه کرد،دلت میاد مامانو بذاریم آسایشگاه.
-نه،اما می تونیم یه پرستار بگیریم.
-از پس خرجش برنمیایم.
-اینطوری هم که نمی شه.
-چه می شه کرد باید تحمل کنیم،مگه خودت نمی گی با فیزیوتراپی بهتر شده و می شه به بهبودیش امیدوار بود.چطور وقتی ما بچه بودیم اون نمی گفت خسته شدم،حالا نوبت ماست.
-فقط من این وظیفه رو دارم.
-نه،آخر این ماه از خونه معینی فرها میام بیرون و نوبتی از مامن پرستاری میمی کنیم.حالا لباستو عوض کن صورتتو بشور تا من از حمام بیام…اصلا می خوای با دوستات تماس بگیر امشب برید بیرون.
-چیه،باز هم می خوای از زیر تعریف کردن در بری.
موهایش را بوسیدم و گفتم:
-نه برات تعریف می کنم وفت خواب باشه،حالا اجازه هست برم حمام.
-باشه من هم برم تا،تابان خودشو نسوزونده.
با دستمال دور دهان مامان رو پاک کردم و سینی غذایش را روی میز عسلی کنار تختش گذاشتم،بعد دستهای پرمهرش را در دست گرفتم و نوازش کردم.چشمان پرسوالش را به من دوخته بود و دلم تاب نیاورد بیشتر به آن نگاه نگران نگاه کنم.
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود اما شرمنده خیلی سرم شلوغه،البته یه دلگرمی دارم و اون هم بهبود نسبی شماست.طناز می گفت که دکترا خیلی امیدوارن.

فشار ملایمی به دستم وارد کرد،دوباره نگاهش کردم.
-مامان گلم وقت خوردن داروته.
طناز سینی به دست منو نجات داد و گفت:
-خوب مادر و دختر خلوت کردین،حالا چی می گفتین.
-هیچی حسود خانم،همه هفته مامان مال شماست و حالا که من و مامان ده دقیقه با هم هشتیم حسودی می کنی.
-من کور بشم.
خواستم از لبه تخت بلند شوم که مامان دوباره دستم را فشرد.
-جانم مامان.
مامان بز صدا لبهایش را تکان داد،منظورش را نفهمیدم وبه طناز نگاه کردم.
-مامان می گه چیکار می کنی؟کجایی.
با لبخندی که سعی داشتم مصنوعی بودنش را مخفی کنم گفتم:

داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۲۹]
#آتش_دل
#قسمت۴۶

مامان نازم،شما که سرایط کاری منو می دونید.
دوباره مامان چیزی گفت و طناز برایم ترجمه کرد.
-مامان می گه تو داری چیزی رو از من پنهون می کنی و غیبت هات طولانیه.
-نگرا نی شما بی مورده،من نیاز دارم کمی بیشتر مشغول باشم ولی قول می دم این برنامه رو به زودی تغییر بدم حالا راضی شدین.
مامان با تکان دادن سر اعلام رضایت کرد.
-حالا داروهاتون رو بخورید،من می رم غذای تابان رو بدم.
بوسه ای روی گونه مامان کاشتم و از اتاق بیرون آمدم،غذا خوردن تابان را نگاه می کردم اما ذهنم پی حرفهای مامان بود.
حرکت دست تابان جلوی چشمم،منو به خود آورد.
-جانم؟چیه.
تابان با چهره پر اخمی گفت:
-مثلا داشتم از مدرسه جدیدم می گفتم.
-مدرسه؟مگه مدرسه ها باز شده.
-بله،چهار روزه.
زیرلب گفتم،چه زود مهر ماه اومد و بعد از تابان پرسیدم:
-از مدرسه جدیدت راضی هستی؟چطوره؟دوست جدید هم پیدا کردی.
تابان لبش را ورچید و سرش را پایین انداخت و در حالی که با قاشق،ماست درون کاسه اش را به بازی گرفته بود گفت:
-آره خب،دوست پیدا کردم…مدرسه خوبیه اما،مدرسه قبلی رو بیشتر دوست داشتم.
-این طبیعیه تازه چهار روز که رفتی،یه هفته دیگه این مدرسه و دوستات رو بیشتر از مدرسه قبلیت دوست خواهی داشت.
-طناز هم همین حرف رو گفت اما آجی جون،ناظم این مدرسه خیلی بداخلاقه و ازش می ترسم.
-معلمت چی؟
-نه آقای محمدی خیلی مهربونه.
-تو که پسر بدی نیستی از ناظمت می ترسی،پسرهای بد و شر باید از ناظم بترسن.
-چیه،باز داره از من شکایت می کنه.
طناز داشت دستهایش را داخل سینک ظرفشویی می شست،گفتم:
-نه داشتیم درباره مدرسه جدید تابان حرف می زدیم.
-اتفاقی افتاده؟
-نه فقط تابان داشت برام از محیط جدید می گفت…داروهای مامان رو دادی؟
-آره،اما مامان خیلی نگرانت و می گفت خواب پدر رو دیده که بهش گفته چرا مواظب بچه هام نیستی.
-ای خدا نگران مامان بودن کم بود،حالا باید نگران پدر هم باشیم که نیاد به خواب مامان و چغلیمون رو بکنه.
طناز به سینک تکیه داد و گفت:
-تو هم باید…ا تو که هنوز اینجایی؟غذاتو که خوردی،چرا نمی ری سر درس و مشقت.
-باز گیر داد به من،فردا جمعه است مشقامو می نویسم،می خوام پیش طنین باشم.
-وای خدا باز سما دوتا شروع کردین…تابان جان،داداشی حق با طناز برو مشقاتو بنویس تا فردا بیشتر با هم باشیم.
-بگید مزاحمم،دیگه چرا بهانه میارید.
-آره مزاحمی،برو دیگه.
-طناز؟
-چیه هی می گی طناز،اگر بدونی روزی چند بار منو تا مرز سکته می بره.
تابان شکلکی برای طناز درآورد و به اتاقش رفت،بخاطر اینکه طناز خنده ام را نبیند و جری تر نشود سرم را پایین انداختم و خودم را مشغول غذاخوردن کردم.
-می بینی توروخدا،پسر دیگه جونم را به لب رسونده.
-من قاضی القضات نیستم که هروقت منو می بینید علیه هم شکایت می کنید،شما باید مشکلتون رو خودتون حل کنید.
-مشکل من زمانی حل می شه که تو برگردی خونه و مسئولیت این وروجک رو برعهده بگیری.
-مثل اینکه موقعیت شغلی منو فراموش کردی.
-فراموش نکردم،اگر تو برگردی سر شغل خودت حداقل وقت بیشتری خونه ای نه مثل حالا که در هفته فقط یه روز خونه ای.
-به جای کل کل با من و تابان،بگو مشکلت چیه.
-نه مثل اینکه من شدم خانم تناردیه و تابان شده کوزت،تو هم شدی فرشته مهربون،خوبه والله.
-طناز تو چته،چرا بهانه می گیری.
با بغض گفت:هیچی.
-طناز بیا شام بخور بعد حرف می زنیم.
طناز خودش را از ظرفشویی جدا کرد و به سمت خروجی آشپزخانه حرکت کرد و گفت:
-میل ندارم.
از اخلاقش آگاهی داشتم و می دونستم اصرار فایده نداره،گذاشتم به خلوت خودش پناه ببره و به افکارم اجازه پرواز دادم.بعد از اینکه میز شام رو جمع کردم و طرفها رو شستم،به سمت اتاق تابان رفتم و بر خلاف انتظارم تابان را مشغول بازی دیدم.اخم آلود گفتم:
-مگه درس نداری،اول سال شد و بخون بخون ما هم شروع شد.
-تو هم شدی طناز،من هم به تفریح نیاز دارم.
-شما چتونه تا منو می بینید نیازمند تفریح می شد،هرکس ندانه و حرف شما رو بشنوه فکر می کنه من صبح تا شب پی خوشی خودمم.
-من که چیزی نگفتم چرا عصبانی می شی،چشم می رم سر درسم.
-نمی خواد بخاطر من درس بخونی به بازیت ادامه بده فقط حواست به مامان باشه،صدای زنگ رو شنیدی به ما خبر بده.
-می خواید کجا برید؟
-پایین تو محوطه هستیم.
-با طناز دیگه.
-آره.
-طناز رو ببر و برو اون سر دنیا،حواسم به مامان هست.

داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۳۰]
#آتش_دل
#قسمت۴۷

فدای داداشی،دیگه سفارش نکنم.
-نه قول مردونه می دم.
طناز روی تخت دراز کشیده بود،کنارش نشستم و آروم ملحفه را از رویش کنار زدم.ملحفه را از دستم بیرون کشید و دوباره سر به زیر آن برد و گفت:
-طنین اذیت نکن خوابم میاد.
-ببینم گوشهای من مخملیه،تو داری گریه می کنی.چیه کوچولو با من قهری؟
-نه حوصله ندارم،چه می دونم دلم گرفته.
-پاشو بریم پایین،هم یه هوایی بخوریم هم درددل کنیم.
طناز با نارضایتی با من همراه شد و روی یکی از نیمکتها نشستیم،نگاه طناز به ساختمان بود و نگاه من به او.طناز با نفس عمیقی گفت:
-چه دل خوشی دارن این مردم.
-کی؟!
-همینی که امشب پارتی گرفته.
به شوخی گفتم:
-تو هم دعوت شدی و می تونی بری،دیر نشده.
-بی مزه.
-طناز تو چته؟از چی ناراحتی؟بگو شاید بتونم کمکت کنم.
-من؟من که مشکلی ندارم…یعنی…فقط دلم گرفته.
-چی باعث دلتنگیت شده؟
-نمی دونم با خودم چه خریتی کردم،عجله داشت درسم تموم بشه که چی بشه.
-مشکلت همینه،چرا خودتو برای کارشناسی ارشد آماده نمی کنی.
-با بلاتکلیفی شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نمی دونم شاید سروع کنم.
-دیگه؟
-سعید.
-سعید چی؟
-خیلی پاپیچم می شه،دیگه کلافه ام کرده.
-هنوز جوابت منفیه؟
-آره،چی باعث شده فکر کنی تغییر عقیده دادم.
-هیچی،با خودم گفتم شاید سعید موفق شده عقیده ات رو تغییر بده.
-نه خواهر من،جوابم همونی که گفتم.
-من با سعید حرف می زنم،خوبه؟
-آره…تازه نگران مینو هم هستم.
-مینو؟
-آره،هرچی زنگ می زنم جواب درست و جسابی بهم نمی دن.دیروز رفتم دم خونشون باغبونشون گفت رفتن مسافرت،گویا قرار مینو مدتی شیراز خونه عمه اش بمونه.
-من هم نگران مینو هستم اما نمی تونیم تو مسائل خانوادگی اونها دخالت کنیم.

نفس عمیقی کشیدم و به آسمان نگاه کردم چه زود پاییز آمد،یعنی من سه ماه خونه معینی فرها را دارم تفتیش می کنم اما هنوز به هیچ چیز نرسیده بودم!
-طنین؟
-ها.
-نمی خوای بگی.
-چی رو؟
-موضوع فرزاد رو.
-چرا می گم…
در حال بازی کردن با بند ساعت مچیم گفتم:
-دوشنبه بود،مایع ظرفشویی تموم شده بود که بانو به من گفت برو پایین از تو انباری بیار.من هم از خدا خواسته رفتم پایین و داشتم انباری رو می گشتم که صدای در اومد،با خودم گفتم اگر این بانو بذاره حتما دیر کردم اومده دنبالم اما با دیدن فرزاد از جا پریدم.در حالی که با اون چشمهای دریده اش منو نگاه می کرد،آهسته در رو پشت سرش بست و از خنده شیطانیش فهمیدم چه نقشه ای برام داره.می دونستم اگر فریاد بزنم صدام به گوش کسی نمی رسه،اون هم از این موضوع خبر داشت و با خیال راحت بهم نزدیک می شد.به اطراف نگاه کردم شاید راه فراری پیدا کنم که صدایش منو از جا پروند.
-اینجا یه راه فرار بیشتر نداره که اونم من بستم.
آب دهانم را به زحمت قورت دادم و گفتم:
-چکار دارید آقا فرزاد؟
-هیچی،کاریت ندارم کوچولو فقط یه ذره ابراز عشق می خوام.آخه از بس که چموش بازی در آوردی منو بیشتر دیوونه خودت کردی.
اما چشمان هوس بازش چیز دیگری می گفت،برای همین گفتم:
-آقا فرزاد،توروخدا.
-توروخدا چی؟
-اگر خانم بفهمه…
-گور پدر خانم.
راه دیگه ای نداشتم و باید براش نقش بازی می کردم،گفتم:
-من هم عاشق شما هستم اما خانم گفته نباید کاری به کار پسرها داشته باشم.من هم به خاطر اینکه دیدن شما رو از دست ندم مجبور بودم عشقم رو پنهان کنم،نذارین عشق پاکمون اینجوری خراب بشه.
-بچه خر می کنی.
-نه،یعنی شما متوجه نشدین که آقا حامی چند بار خواسته مچ گیری کنه و مخفیانه مواظب ما بوده،حالا هم اگر دیر کنم میان دنبالم و همه زحمت من به باد می ره.
وقتی مچ دستم را گرفت مشمئز شدم اما کوچکترین حرکتم باعث می شد به قعر بی آبرویی سقوط کنم،با صدای لرزانی گفتم:
-الان وقتش نیست بانو میاد.
مطوئنا خدا صدای قلبم رو شنید که صدای بانو در فشا طنین انداز شد،فرزاد رهایم کرد و زیر لب گفت:لعنتی.
-بعد دستش را روی بینیش گذاشت و گفت:هیس،صدات در نیاد.
-مثل اون آهسته گفتم،نمی شه بانو می دونه اینجام و بعد با صدای بلند تری گفتم:بانو اومدم.
-دختر رفتی مایع ظرفشویی بسازی…چرا این در باز نمی شه.

داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۳۰]
تکرار بشه،خوبه از حامی می ترسه و از این غلط ها نمی کنه.
-طنین بیا شنبه برو،بگو دیگه نمی خوای ادامه بدی.
-چرا؟
-بخدا این پسره خطرناکه.
-اما من از فرزاد نمی ترسم،وحشتم از حامیه.
-نکنه اون هم کاری کرده.
-کاری نکرده،اما نگاهش ترسناکه.
-نکنه عاشقش شدی و می خوای منو گول بزنی.
-چه حرفا می زنی!عاشق بشم اون هم عاشق کسی مثل حامی،نه جانم عمرا.حرف من چیز دیگه ایه،نگاه حامی حرف داره و یه راز توشه،نمی دونم چیه اما حس ششمم می گه باید ازش حذر کنم چون برام خطرناکه.
-خواهش می کنم از اون خونه بیا بیرون،این قوم عجوج و مجوج یه بلایی سرت میارن و من تحمل یه اتفاق شوم دیگه رو ندارم.
-نترس خواهر گلم،میام بیرون اما سر فرصت فقط تا آخر ماه بهم فرصت بده.
-نمی دونم می خوای چیکار کنی…اما خواهش می کنم مواظب خودت باش،فکر ما نیستی فکر مامان باش.
-باشه چشم،امر دیگه ای نیست.
-چرا پاشو بریم داخل.
-تو برو،میام.
به رفتن طناز نگاه کردم.نیاز به فکر کردن و تنها بودن تمام وجوم را پر کرده بود،قدم رنان از محوطه خارج شدم و غرق در خاطرات خوش گذشته گشتم.

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۵۰]
#آتش_دل
#قسمت۴۸

صدای همهمه،صداهای گنگ و نا مفهوم و صدای گامهای بلندی که در کنارم متوفق شد مرا به خود آورد.
-حامی چی شده؟
صدای احسان بود اما سوالش با سوال دیگه ای پاشخ داده شد.
-مامان رو بردی خونه خاله؟
جواب احسان را نشنیدم جون دو برادر از من دور شدن،این رو از صدای پاهاشون فهمیدم.صدای در اتاق عمل آمد به آن نگاه کردم که پرستاری با گامهای بلند و تند از آبیرون آمد.به کفپوش سرامیکی خیره شدم،آن صحنه و چهره پرخون لحظه ای از جلو چشمم کنار نمی رفت.خدایا کمکش کن،خدا جون خیلی جوونه،بهش مهلت دوباره بده.
-طنین.
احسان روی پا جلوی من نشسته بود،کی؟نمی دانم؟صاف نشستم.
-حالت خوبه؟
-بله.
یعنی این صدای من بود،گرفته و خش دار!گلوم خشک شده،ای کاش یه لیوان آببود که بخورم.احسان نگاهی به سمت اتاق عمل انداخت و گفت:
-خدا کنه از این اتاق زود بیان بیرون…پاشو برو دستات رو بشور و یه آبی به صورتت بزن.
می خواستم بگم لازم نیست اما با دیدن دستهام یخ کردم،روی آن پر بود از لکه های لخته شده خون…برای بلند شدن پشتی صندلی کناری را گرفتم.احسان پرسید:
-کمک می خوای؟
با سر پاسخ منفی دادم.چرا اینطور شده بودم،چرا انرژیم رو از دست دادم،در کنار دیوار راه می رفتم تا پشت و پناهم باشد.دستم را چندین بار شستم اما گرمای خون را روی آن حس می کردم.از داخل آینه چهره ام را دیدم،رنگم مثل گچ دیوار شده بود و لبهایم بی رنگ بود اما روی پیشانیم هنوز رد خون باقی بود.به صورتم آب پاشیدم و با وسواس چندین بار روی پیشانیم دست کشیدم و دوباره به خودم نگاه کردم،چهره وحشت زده ام با موهای کوتاه خیس چسبیده به سرم صورتم را قاب کرده بود.تحمل دیدن قیافه ام را نداشتم و چشمم را بستم و باز هم اون صحنه،قدم به عقب گذاشتم و صدای نه گفتن خودم را شنیدم.پشتم که به دیوار خورد به دوروبر نگاه کردم،توی توالت تنها بودم.
-طنین…طنین،حالت خوبه؟
احسان بود.از خودم خجالت کشیدم،توی این وضعثت شده بودم قوز بالای قوز.هنوز به در می کوبید که در را باز کردم،گفت:
-کشکلی پیش اومده؟
از دیدن قیافه ام وا رفت.روسری را روی سرم کشیدم و در دستشویی را پشت سرم بستم و گفتم:
-خوبم…خبری نشد؟
-چرا،حامی از پایین تماس گرفت و گفت یه مامور رو دیده داره میاد بالا…
-منظورم از اتاق عمله.
-آهان…نه.
به در بسته نگاه کردم و گفتم:
-خیلی طول کشید.
-آره…نگرانم.
-گفتید مامور…
-خوب شد یادم انداختید…حامی حدس می زنه با ما کار داشته باشن،بهتر باهاشون حرف نزنی تا بعد.
بهم برخورد و احساس بدی پیدا کردم،روی صندلی نشستم و با اخم گفتم:
-چرا؟
-با وضعیت روحی که دارید شاید…به حامی اطمینان کنید،بهتر فردا یا یه وقت دیگه به سوالاتشون جواب بدین…هروقتی به غیر از حالا…
-فکر می کنم عقلم هنوز سرجاشه و زائل نشده.
-میل خودته…از من فاصله گرفت و به دیوا روبرو تکیه داد و به تقطه ای روی یقف خیره شد.از گوشه چشم دیدم کسی به ما نزدیک می شه،اضطراب به دلم چنگ زد،سرم را به دیوار چسباندم و چشمم را بستم.خدا جون غلط کردم،اون سالم از این اتاق بیاد بیرون می رم وقید و اون کتابهای عتیقه رو می زنم.قدمها کنارم متوقف شد و صدایی گفت:
-شما مصدوم را به بیمارستان رسوندید؟
شق و رق نشستم و گفتم:
-من…بله،من و برادرشون.
احسان فاصله را طی کرد و کنار ما ایستاد،مامور دوباره رو به من گفت:
-شما چه نسبتی با مصدوم…اسمشون؟
-فرزاد معینی فر.
این بار نگاه مشکوکی به احسان انداخت و لحظه ای براندازش کرد و بعد پرسید:
-شما با مصدوم چه نسبتی دارید؟
-برادرمه.
-پس شما و خانم،ایشون رو رسوندید.
-نه برادر بزرگم و خانم نیازی…من بعدا خبردار شدم و مستقیم اومدم بیمارستان.
-برادر بزرگتون کجا هستن؟
-برای تهیه دارو رفتن بیرون،دیگه باید پیداشون بشه.
-خانم چه نسبتی با مصدوم دارن؟
قبل از احسان خودم جواب دادم:
-من منرلشون کار می کنم.
-خانم،شما باید تا روشن شدن وضعیت همراه ما بیاید…برادر شما هم…
نگاه لرزانم را به احسان دوختم،اگر پام به کلانتری باز می شد دیگه حسابن پاک پاک بود.
-من باید شکایتی داشته باشم که ندارم…
-شما…
-برازد بزرگم اومد.
به انتهای سالن نگاه کردم،حامی مثل همیشه خشک و خشن با گامهای بلند به سوی ما می آمد.انگار احسان هم آسوده خاطر شده بود خون صدای نفس عمیقش را شنیدم.حامی با اعتماد به نفس زیادی سلام کرد و گفت:مشکلی پیش اومده.
-شما همراه این خانم،مصدوم رو به بیمارستان رسوندید؟
-بله.
-باید تا روشن شدن وضعیت…

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۵۱]
#آتش_دل
#قسمت۴۹

-بله،بله می دونم…اجازه بدید خدمتون توضیح بدم.
بعد دستش را پشت مامور پلیس گذاشت و او را به سمت دیگه ای برد.به احسان نگاه کردم،با لبخند اطمینان بخشی گغت:
-خیالت راحت،حامی می دونه چکار می کنه…بهتر بشینی چون رنگت خیلی پریده و فکر کنم فشارت پایینه،برم به پرستار بگم بیاد فشارت رو بگیره.
-متشکرم چیز مهمی نیست…بعد از فوت پدرم،زمانی که مضطربم اینطوری می شم.
قسمت دوم حرفم را خیلی آروم گفتم و فکر کنم اصلا نشنید،به جای قبلیش برگشت و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-خیلی طولانی شده…دلم شور می زنه.
به سویی که حامی با آن مامور رفته بود نگاه کردم.داشتن حرف می زدن.احسان در خودش بود و جلوی من قدم می زد،آرنجم را روی زانویم گذاشتم و صورتم را در دست گرفتم و به قدمهایی که جلوی من رژه می رفت نگاه کردم.قدم ها که از حرکت ایستادن،نگاهم را بالا آوردم و حامی را دیدم که به ما رسید و سوال منو احسان پرسید:
-چی شد؟
-فعلا حل شد تا فردا.
گویا منو نمی دید،کنارم با یه صندلی فاصله نشست و نفس عمیقی کشید و به احسان گفت:
-خبری نشد؟
-نه…خیلی طول کشیده.
-می دونی باز این احمق اکس زده بود…ضربه بدی به سرش خورده،خدا بهش رحم کنه…
با تعجب به گفتگوی دو برادر گوش کردم،پس یه خطر بزرگ از کنار گوشم گذشته بود…اکس!بعضی وقتها می دیدم حرکاتش عجیبه،من احمق رو باش…وقتی حامی باهاش جروبحث می کرد و می گفت اون کوفتی،چرا فکر می کردم اهل سیخ و سنجاقه و چرا حتی یه درصد هم احتمال اکستازی نمی دادم.در اتاق عمل با قیج قیج باز شد و دکتر در حالی که ماسکش را باز می کرد جلوی ما ایستاد،لحظه ای به چهره منتظر ما نگه کرد و بعد سری تکان داد و زیر لب گفت:
-متاسفم،ما سعی خودمون رو کردیم اما…
احسان روی زمین نشست،صدای هق هق مردانه اش به گوش می رسید.حامی به سویش رفت و او را در آغوش گرفت.لحظه ای بعد برانکارد که تنپوشی از ملحفه شفید را حمل می کرداز اتاق بیرون آمد و از مقابلم گذشت و من با نگاهم او را بدرقه کردم.دنیا جلوی چشمم می چرخید روی صندلی وا رفتم و با دست،صورتم را پوشاندم.یعنی فرزاد مرد اونم به همین مفتی،نه این یه خوابه یه کابوسه،خدا جون اون خیلی جوون بود و مردن براش زود بود.چهره پرخونش جلو چشمم بود و صدای خس خسش در گوشم که کسی منو از عالم خودم بیرون کشید.
-طنین.
حامی جلوی من ایستاده بود،چشمانش قرمز بور و یک لیوان آب یکبار مصرف به سویم گرفته بود.بدون اینکه تعارفم کند از دستش گرفتم و لاجرعه سرکشیدم،راه گلویم باز شد.به دور و برم نگاه کردم احسان نبود،شنیدم که حامی گفت:
-بردمش تو ماشین…بهتر شما رو تا منزل برسونیم…
-تسلیت می گم.
سری تکان داد و گفت:
-خیال ندارید بلند شید.
او حرکت کرد و من مثل طفلی که به دنبال مادرش می دود به پاهایم سرعت دادم،وقتی با او همگام شدم پرسید:
-من گفته بودم شما امروز به منزلتون برگردید چرا خونه بودید…بین تو فرزاد چه اتفاقی افتاد…
-کمی کار داشتم،مجبور شدم بمونم و امروز انجامشون بدم.
-این یه بهانه است نه…این حرفها به درد من نمی خوره.
-ولی ان یه واقعیت.
-واقعیت اینکه فرزاد مرده و شما با اون تو خونه تنها بودید.
کم کم از حرکت باز ماندم اما حامی همچنان تند می رفت،با حالت نیمه دو بهش رسیدم و گقتم:
-منظورتون چیه؟
-منظور من روشنه…ما به تو گفته بودیم از فرزاد فاصله بگیر.
-من با برادر شما کاری نداشتم و خودم حدم رو می دونستم.
-اما حادثه امروز چیز دیگه ای رو می گه…می خوام بدونم امروز چه اتفاقی افتاد.
لجم گرفت و با حرص گفتم:
-حالا که شما حرفم رو باور نمی کنید باید بگم هرچی بود،به من و اون مرحوم ربط داشته.
اینبار حامی ایستاد و خیره نگاهم کرد،بعد به راه افتادم و گفت:
-و پلیس،مثل اینکه فراموش کردین.
لرزه ای به وجودم افتاد و به آرامی گفت:بله…من و فرزاد مرحوم و پلیس،شما جایی تو این مثلث ندارید.
با پوزخندی گفت:
-می شه حدس زد،زیاد سخت نیست…بهتر سوار شی،نمی خوام این حرفا جلوی احسان ادامه داشته باشه.
پشت رل نشست و در را بست.از کله ام دود بلند شد،با خشم در را باز کردم و گفتم:
-منظورت از این حرف چی بود،چرا به جای رک بودن با کلمات بازی می کنی.
از ماشین پیاده شد،به آن تکیه داد و دستش را روی سینه اش گره زد و گفت:ببین خانم کوچولو،من حرفم رو پس می گیرم و دیگه نمی خوام بدونم چه اتفاقی باعث مرگ غرزاد شده چون براحتی می شه حدس زد که فرزاد قربانی ناز و عشوه های دخترانه تو شده.
-تو…تو…خیلی بی شرمی،چطور می تونی به من تهمت بزنی.
-این تهمت نیست واقعیته،حالا سوار شو.احسان حالش خوب نیست.
-من با کسی که اینقدر درموردم بیشرمانه قضاوت می کنه جایی نمیام.
-مطمئنی؟
-به سلامت آقا.
-هرطور میل شماست.
دوباره پشت رل نشست و با یه دنده عقب از پاکینگ خارج شد و با یه گاز از جا کنده شد و رفت.به ساعتم نگاه کردم،یک ربع به دو نیمه شب بود.نگاهی به سر و وضعم انداختم،هیچ پولی به همراه نداشتم

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۵۸]
و لباشهایم پر بود از لکه های خشک شده خون.لبه جدول نشستم و کمی به افکارم سروسامان دادم،بعد به بیمارستان برگشتم و از نگهبانی پرسیدم:
-می تونم یه تماس بگیرم.
-توی بیمارستان برای تماس داخل شهری یه تلفن عمومی رایگان هست.
با راهنمایی نگهبان تلفن را پیدا کردم.
-الو طناز،منم طنین.بیا دنبالم.من جلوی بیمارستان…هستم.
***
-طنین…طنین بیدار شو،اه طنین با تو هستم بیدار شو که بدبخت شدیم.
با زور چشمم را باز کردم و گفتم:
-چیه؟
-پاشو پلیس…
-پلیس!
-آره،رفتن دم خونه عفت خانم دنبالت.
-خونه عفت خانم؟چرا ما باید بد بخت بشیم.
-هنوز خوابی،مگه یادت نیست به معینی فر آدرس اونجا رو دادی.
تازه همه چیز را به یاد آوردم،با یک دست پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم.
-اون چی گفته؟
-پیرزن نصف جون شده بود،فقط به مامورا گفته از اونجا رفتیم اما بهمون پیغام می رسونه.تزه صبح اول وقت هم وسایلت رو بردن با یک نامه دادن…نمی خوای بگی چه خبره.اون از نصف شب زنگ زدنت،اون از لباش خونیت و این هم از پلیس و جواب کردن معینی فر.
بلند شدم و ایستادم هنوز لباس خونی دیشب تنم بود،مشمئز شدم و در حالی که به خودم فحش می دادم مانتو را از تنم خارج کردم.وقت دوش گرفتن نبود.
-وقت نمی کنم صبحونه بخورم،یه قهوه غلیظ و تلخ برام رو براه کن.
غرغر طناز را می شنیدم اما وقت نداشتم جوابش رو بدم.مانتو و شلواری ساده با یک روسری مشکی پوشیدم که قهوه طناز حاضر شد،فنجون رو به دستم داد و گفت:
-تا اینو بخوری من هم حاضر می شم.
-تو کجا؟
گردن کج کرد و گفت:تا پشت در کلانتری،تا تو بری و برگردی دق مرگ می شم.
-به شرظی که سوالی نپرشی.
-باااااشه…بیام.
-زود حاضر شو.
در حالی که قهوه را مزه مزه می خوردم،به این فکر می کردم که به پلیس چی بگم.

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۵۹]
#آتش_دل
#قسمت۵۰

-شما همراه این خانم،مصدوم رو به بیمارستان رسوندید؟
-بله.
-باید تا روشن شدن وضعیت…
-بله،بله می دونم…اجازه بدید خدمتون توضیح بدم.
بعد دستش را پشت مامور پلیس گذاشت و او را به سمت دیگه ای برد.به احسان نگاه کردم،با لبخند اطمینان بخشی گغت:
-خیالت راحت،حامی می دونه چکار می کنه…بهتر بشینی چون رنگت خیلی پریده و فکر کنم فشارت پایینه،برم به پرستار بگم بیاد فشارت رو بگیره.
-متشکرم چیز مهمی نیست…بعد از فوت پدرم،زمانی که مضطربم اینطوری می شم.
قسمت دوم حرفم را خیلی آروم گفتم و فکر کنم اصلا نشنید،به جای قبلیش برگشت و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-خیلی طولانی شده…دلم شور می زنه.
به سویی که حامی با آن مامور رفته بود نگاه کردم.داشتن حرف می زدن.احسان در خودش بود و جلوی من قدم می زد،آرنجم را روی زانویم گذاشتم و صورتم را در دست گرفتم و به قدمهایی که جلوی من رژه می رفت نگاه کردم.قدم ها که از حرکت ایستادن،نگاهم را بالا آوردم و حامی را دیدم که به ما رسید و سوال منو احسان پرسید:
-چی شد؟
-فعلا حل شد تا فردا.
گویا منو نمی دید،کنارم با یه صندلی فاصله نشست و نفس عمیقی کشید و به احسان گفت:
-خبری نشد؟
-نه…خیلی طول کشیده.
-می دونی باز این احمق اکس زده بود…ضربه بدی به سرش خورده،خدا بهش رحم کنه…
با تعجب به گفتگوی دو برادر گوش کردم،پس یه خطر بزرگ از کنار گوشم گذشته بود…اکس!بعضی وقتها می دیدم حرکاتش عجیبه،من احمق رو باش…وقتی حامی باهاش جروبحث می کرد و می گفت اون کوفتی،چرا فکر می کردم اهل سیخ و سنجاقه و چرا حتی یه درصد هم احتمال اکستازی نمی دادم.در اتاق عمل با قیج قیج باز شد و دکتر در حالی که ماسکش را باز می کرد جلوی ما ایستاد،لحظه ای به چهره منتظر ما نگه کرد و بعد سری تکان داد و زیر لب گفت:
-متاسفم،ما سعی خودمون رو کردیم اما…
احسان روی زمین نشست،صدای هق هق مردانه اش به گوش می رسید.حامی به سویش رفت و او را در آغوش گرفت.لحظه ای بعد برانکارد که تنپوشی از ملحفه شفید را حمل می کرداز اتاق بیرون آمد و از مقابلم گذشت و من با نگاهم او را بدرقه کردم.دنیا جلوی چشمم می چرخید روی صندلی وا رفتم و با دست،صورتم را پوشاندم.یعنی فرزاد مرد اونم به همین مفتی،نه این یه خوابه یه کابوسه،خدا جون اون خیلی جوون بود و مردن براش زود بود.چهره پرخونش جلو چشمم بود و صدای خس خسش در گوشم که کسی منو از عالم خودم بیرون کشید.
-طنین.
حامی جلوی من ایستاده بود،چشمانش قرمز بور و یک لیوان آب یکبار مصرف به سویم گرفته بود.بدون اینکه تعارفم کند از دستش گرفتم و لاجرعه سرکشیدم،راه گلویم باز شد.به دور و برم نگاه کردم احسان نبود،شنیدم که حامی گفت:
-بردمش تو ماشین…بهتر شما رو تا منزل برسونیم…
-تسلیت می گم.
سری تکان داد و گفت:
-خیال ندارید بلند شید.
او حرکت کرد و من مثل طفلی که به دنبال مادرش می دود به پاهایم سرعت دادم،وقتی با او همگام شدم پرسید:
-من گفته بودم شما امروز به منزلتون برگردید چرا خونه بودید…بین تو فرزاد چه اتفاقی افتاد…
-کمی کار داشتم،مجبور شدم بمونم و امروز انجامشون بدم.
-این یه بهانه است نه…این حرفها به درد من نمی خوره.
-ولی ان یه واقعیت.
-واقعیت اینکه فرزاد مرده و شما با اون تو خونه تنها بودید.
کم کم از حرکت باز ماندم اما حامی همچنان تند می رفت،با حالت نیمه دو بهش رسیدم و گقتم:
-منظورتون چیه؟
-منظور من روشنه…ما به تو گفته بودیم از فرزاد فاصله بگیر.
-من با برادر شما کاری نداشتم و خودم حدم رو می دونستم.
-اما حادثه امروز چیز دیگه ای رو می گه…می خوام بدونم امروز چه اتفاقی افتاد.
لجم گرفت و با حرص گفتم:
-حالا که شما حرفم رو باور نمی کنید باید بگم هرچی بود،به من و اون مرحوم ربط داشته.
اینبار حامی ایستاد و خیره نگاهم کرد،بعد به راه افتادم و گفت:
-و پلیس،مثل اینکه فراموش کردین.
لرزه ای به وجودم افتاد و به آرامی گفت:بله…من و فرزاد مرحوم و پلیس،شما جایی تو این مثلث ندارید.
با پوزخندی گفت:
-می شه حدس زد،زیاد سخت نیست…بهتر سوار شی،نمی خوام این حرفا جلوی احسان ادامه داشته باشه.
پشت رل نشست و در را بست.از کله ام دود بلند شد،با خشم در را باز کردم و گفتم:
-منظورت از این حرف چی بود،چرا به جای رک بودن با کلمات بازی می کنی.
از ماشین پیاده شد،به آن تکیه داد و دستش را روی سینه اش گره زد و گفت:ببین خانم کوچولو،من حرفم رو پس می گیرم و دیگه نمی خوام بدونم چه اتفاقی باعث مرگ غرزاد شده چون براحتی می شه حدس زد که فرزاد قربانی ناز و عشوه های دخترانه تو شده.
-تو…تو…خیلی بی شرمی،چطور می تونی به من تهمت بزنی.
-این تهمت نیست واقعیته،حالا سوار شو.احسان حالش خوب نیست.
-من با کسی که اینقدر درموردم بیشرمانه قضاوت می کنه جایی نمیام.

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۰۰]
#آتش_دل
#قسمت۵۱

مطمئنی؟
-به سلامت آقا.
-هرطور میل شماست.
دوباره پشت رل نشست و با یه دنده عقب از پاکینگ خارج شد و با یه گاز از جا کنده شد و رفت.به ساعتم نگاه کردم،یک ربع به دو نیمه شب بود.نگاهی به سر و وضعم انداختم،هیچ پولی به همراه نداشتم و لباشهایم پر بود از لکه های خشک شده خون.لبه جدول نشستم و کمی به افکارم سروسامان دادم،بعد به بیمارستان برگشتم و از نگهبانی پرسیدم:
-می تونم یه تماس بگیرم.
-توی بیمارستان برای تماس داخل شهری یه تلفن عمومی رایگان هست.
با راهنمایی نگهبان تلفن را پیدا کردم.
-الو طناز،منم طنین.بیا دنبالم.من جلوی بیمارستان…هستم.
***
-طنین…طنین بیدار شو،اه طنین با تو هستم بیدار شو که بدبخت شدیم.
با زور چشمم را باز کردم و گفتم:
-چیه؟
-پاشو پلیس…
-پلیس!
-آره،رفتن دم خونه عفت خانم دنبالت.
-خونه عفت خانم؟چرا ما باید بد بخت بشیم.
-هنوز خوابی،مگه یادت نیست به معینی فر آدرس اونجا رو دادی.
تازه همه چیز را به یاد آوردم،با یک دست پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم.
-اون چی گفته؟
-پیرزن نصف جون شده بود،فقط به مامورا گفته از اونجا رفتیم اما بهمون پیغام می رسونه.تزه صبح اول وقت هم وسایلت رو بردن با یک نامه دادن…نمی خوای بگی چه خبره.اون از نصف شب زنگ زدنت،اون از لباش خونیت و این هم از پلیس و جواب کردن معینی فر.
بلند شدم و ایستادم هنوز لباس خونی دیشب تنم بود،مشمئز شدم و در حالی که به خودم فحش می دادم مانتو را از تنم خارج کردم.وقت دوش گرفتن نبود.
-وقت نمی کنم صبحونه بخورم،یه قهوه غلیظ و تلخ برام رو براه کن.
غرغر طناز را می شنیدم اما وقت نداشتم جوابش رو بدم.مانتو و شلواری ساده با یک روسری مشکی پوشیدم که قهوه طناز حاضر شد،فنجون رو به دستم داد و گفت:
-تا اینو بخوری من هم حاضر می شم.
-تو کجا؟
گردن کج کرد و گفت:تا پشت در کلانتری،تا تو بری و برگردی دق مرگ می شم.
-به شرظی که سوالی نپرشی.
-باااااشه…بیام.
-زود حاضر شو.
در حالی که قهوه را مزه مزه می خوردم،به این فکر می کردم که به پلیس چی بگم.

این را داشته باشید تا بذارم به مشکل برخورد کرده . امروز دوباره می ذارم .

-تموم شد.
-اگر خدا بخواد.
کمربند ایمنی رو بستم و گفتم:
-چرا ایستادی حرکت کن،الان سوالات جدید یادشون میفته.
-چی شد؟چی گفتن.
-هیچی،صدبار اتفاقات دیروز رو تعریف کردم…آخرش گفتن فعلا از تهران خارج نشم.
طناز دنده را جا زد و گفت:
-تو دیشب چیزی خوردی؟
تازه یادم اومد از دیروز طهر تا حالا چیزی نخوردم.
-نه…برو خونه عفت خانم.
-نه اول یه اغذیه فروشی پیدا کن.
-برو خونه عفت خانم،اول وسایل و نامه رو بگیریم بعد ناهار می گیریم می ریم خونه.
-از قیافه ات خبر داری،شدی مثل میت.
یاد قیافه دیشب فرزاد افتادم و تمام تنم مور مور شد،چشمم را بستم و با انگشتم گوشه آن را فشردم.
-فعلا اشتها ندارم.
-طنین.
-می دونم چی می خوای…فرصت بده بهت می گم.
بیچاره عفت خانم از وضعیتی که براش درست کرده بودم ناراحت بود و با زبون بی زبونی از ما خواست که دیگه پاش رو به اینجور موضوعات باز نکنیم.حق هم داشت،هرچی باشه توی اون محل قدیمی آبرو داشت.تمام وسایلم را برگردونده بودن و در نامه حقوق ماهانه ام بود و یک نامه که عذر مرا خواسته بودن و آخر آن مزین بود به امضا حامی،پیش بینی این اتفاق با جر و بحث دیشب زیاد سخت نبود و می دانستم این کار را می کند.از اون شخصیت خشن و خودخواه این حرکت چیز غریبی نبود،اون عادت کرده بود همه بهش بگن چشم ولی من چشم تو چشم جوابش رو داده بودم و ممعلوم بود که نمی تواند منو تحمل کند.خدا کنه برای انتقام از از اتفاقی که برای فرزاد افتاده بهره برداری نکنه ولی اگر این کار را می کرد نابود می شدم،با برملا شدن هویتم همه چیز برعلیه من می شه و محکوم شدنم حتمیه.بهتر برم ازش عذرخواهی کنم،نه در این صورت فکر می کنه من کمر به قتل برادرش بسته بودم.ولش کن بذار پلیس کارش رو بکنه،اگر حامی برام دردسری درست کرد یه کاری می کنم.
قاشق را درون ظرف ماست می چرخوندم و فکرم در کوچه پس کوچه اضطراب می چرخید.
-طنین.
-ها.
-خیال نداری چیزی بخوری.
به ظرف غذای مقابلم نگاه کردم که چیزی جز مخلوط ماست و برنج باقی نمانده بود و چند قطره ماست اطراف بشقابم ریخته بود،با دستمال کاغذی آن را پاک کردم و گفتم:
-میل ندارم.
-آجی جون.
تابان کنارم نشسته بود،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-جانم.
-فردا نمی ری سر کار؟
نگاهی با طناز ردوبدل کردم و گفتم:
-نه،چطور؟
-می یای مدرسه.
-بچه جان بذار مدرسه باز بشه بعد خراب کاری کن،چی کار کردی باز.
-هیچی،اصلا کی با تو بود.
-طناز؟!چرا باید بیام مدرسه،کاری کردی تابان.
-نه مدیرمون گفته فردا باید یکی از والدینمون بیان مدرسه،من که…
از بغضی که کرده بود،دلم ریش شد و گفتم:
-باشه میام،اگر نتونستم طناز میاد…تو هیچ وقت نباید غصه این موضوع رو بخوری،درسته که پدر دیگه نیست…مامان هم مریضه اما من و طناز همیشه با تو هستیم.

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۰۱]
#آتش_دل
#قسمت۵۲

طناز نه،فقط تو بیا باشه.
-چرا من نه،مگه مایع آبروریزی جناب عالی هستم.
-طناز…من حوصله ندارم،جر و بحث ممنوع…من رفتم یه چرتی بزنم.
آمدم استراحت کنم،به آن نیاز داشتم اما خواب از چشمانم فراری بود.جلوی پنجره ایستادم و یه کوه جلوم بود،چرا تا بحال ندیده بودمش.
-تو که بیداری،من فکر کردم خوابیدی.
-خوابم نبرد…تو فکر تابان بودم.
-دلم براش می سوزه،من و تو حداقل حضور پدر و مادر رو چشیدیم اما اون ظفلک که پدر به خودش ندید و مامان هم شده یه عروسک شکسته…طنین.
-باشه برات تعریف می کنم،می دونم چه حالی داری.
-دیشب وقتی با اون ریخت و قیافه و لباس خونی دیدمت بعدشم مثل جسد افتادی و تا صبح ناله کردی،صبح هم اول وقت احضار شدی به کلانتری بعد هم ماجرای خونه عفت خانم،حق دارم بپرسم چی شده.
-فرزاد مرد.
-فرزاد معینی فر!
سرم را بالا پایین بردم و به علامت تایید تکان دادم.طناز عقب عقب رفت تا به تخت خوابش رسید،روی آن نشست و گفت:
-چطور مرده؟…نگو که پای تو هم گیره.
-اتفاقا پای من یکی گیره.
اشک ناتوانی از گوشه چشمم شره کرد و بغضی به عظمت کوه روبروی آپارتمان در گلویم رشد کرد.
-چطور اتفاق افتاد؟
چشمم را بستم تا دیگر اشکم روی گونه ام جاری نشود و گفتم:
-دیروز،خانم به بانو گفت که بهم بگه زودتر برم خونه این شب آخری رو قبل از رفتن به کیش با خانواده ام باشم تا جبران آخر هفته که نیستم بشه،بعد از لابلای حرفهای بانو فهمیدم قرار با احسان برن امام زاده صالح.با خودم یه فکری کردم و گفتم الان بهترین فرصت،اینها که رفتن خونه خلوت می شه و من هم بعد از یک جستجوی حسابی می فهمم اون کتابها تو خونه هستن یا نه بعد میام خونه و صبح زنگ می زنم می گم مامانم حالش خوب نیست و یه بهانه جور می کنم و استعفا می دم،هم از سفر کیش راحت می شم هم از این خانواده عذاب.کمی دست دست کردم تا اونها رفتن و من هم به بهانه اینکه هنوز کار دارم خونه موندم،قرار شد سریع کارهام رو انجام بدم بیام خونه.وقتی رفتن وقت رو از دست ندادم و همه جا رو وجب به وجب گشتم تا رسیدم به کتابخونه،کتابهای پایین رو جا به جا کردم دنبال یه مخفی گاهی گاوصندوقی چیزی می گشتم.ردیفهای پایین نبود رفتم بالای چهارپایه و شروع به بیرون کشیدن کتابها کردم که صدای در کتابخانه اومد،قلبم از حرکت ایستاد و دستم در هوا باقی ماند.فکر کردم حامی و توی دلم گفتم،دیگه فتحه ات خوندست بدبخت شدی.
-خانم خوشگله دنبال چیزی هستی یا قصد مطالعه داری.
نفس آسوده ای کشیدم،فرزاد بود،هرچند اون هم به نوع خودش دردسر بود اما بهتر از این بود که حامی مچم را بگیرد.
-سلام آقا فرزاد…داشتم گردگیری می کردم.
-گردگیری…بچه گول می زنی دزد کوچولو…نمی خوای حامی بفهمه یا پای پلیس وسط بیاد نه.
نگاهش کردم،حالت چهره اش شیطانی بود و برق چشمانش یک نقشه پلید را مژده می داد.راه فراری نبود چون در کتابخونه توسط خودش مسدود شده بود،از چهارپایه پایین اومدم و گفتم:
-من فکر نمی کردم که نیاز باشه چغولی منو به برادرت بکنی یا پلیس بازی در بیاری.
-جان من…پس چرا داری مث یه گنجشک می لرزی و قلبت تند تند می زنه،من اونقدر بدجنس نیستم و اگر دختر خوبی باشی من هم کور و کر می شم…راستی تو یه قولهایی به من داده بودی.
هیچ راهی جز مسالمت نداشتم تا راهی برای فرار پیدا کنم،با یک حرکت تند مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به اتاقش برد.در را فقل کرد و کلیدش را نشانم داد و گفت:
-ببین این کلید ناز و کوچولو رفت تو جیب شلوارم پس فکر فرار نداشته باشیم.
بعد یه قرص سفید گذاشت کف دستم و گفت:بخور تا بزممون کامل بشه.قرص را زیر زبونم نگه دشتم و یه لیوان آب سر کشیدم،وقتی خیالش راحت شد خودش هم یکی از همون قرص ها خورد و بعد سیستمش رو روشت کرد و یه آهنگ گوش کر کن گذاشت.وقتی سرش تو کمدش گرم بود،قرص را در دستم تف کردم و روتختی را بالا زدم و دستم را با ملحفه تشک پاک کردم.از داخل کمدش یه لباس خواب بیرون آورد و گفت:
-اینو بپوش تا خوشگل بشی.
نمی دونستم چه قرصی بود،با این حال خودم رو به گیجی زدم و با لحن لوده ای گفتم:
-اینطوری که نمی شه باید سورپریز بشی.
-یعنی چی؟
-یعنی برو بیرون وقتی لباس رو پوشیدم بیا،فکرم چطوره؟
-خوبه.
-من،تو این اتاق قایم می شم و تو باید پیدام کنی.

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۰۱]
#آتش_دل
#قسمت۵۳

باشه.
وقتی از اتاق بیرون رفت فهمیدم نقشم رو خوب بازی کردم و خودم را داخل سرویس بهداشتی انداختم،خدا خدا می کردم در اتاق دیگه باز باشه.آخه سرویس بین دوتا اتاق بود،در یک کلام یه سرویس مشترک برای احسان و فرزاد.وقتی دستگیره را پایین کشیدم و در باز شد مثل این بود که بهشت را باز کردم بعد در را آهسته پشت سرم بستم و پاورچین پاورچین پشت در رسیدم و گوشم را به در چسباندم،صدایی نشنیدم.در را نیم لا باز کردم و از فرزاد خبری نبود،وارد اتاق احسان شدم و از همانجا به اتاق فرزاد که درش باز بود آروم سرک کشیدم،پشتش به من بود و داشت سرش رو تکون می داد و به سمت کمدش می رفت.توی دلم از خدا کمک خواستم و اونجا رو ترک کردم،تو حیاط همین طور پشت سرم را نگاه می کردم و می دویدم به یه جسم سخت خوردم.این دیوار گوشتی کسی نبود جز حامی،تو این گیر و دار همین یه نفر رو کم داشتم.زبونم لال شده بود،اون هم اسفهام آمیز نگاهم می کرد که فریاد شاد فرزاد را شنیدم.
-آی پیدات کردم پری کوچولو…برادر مهربونمم که اینجاست.راستی کوچولو فکر کردی فقط خودت بلدی پرواز کنی،الان من هم می پرم.
مهلتی به ما نداد تا تکون بخوریم و از روی تراس جلوی پنجره اتاقش پرید،صدای شکستن نورگیر حامی و من رو بخود آورد.حامی می دوید و من پشت سرش،وقتی رسیدیم بالا سرش روی سرامیک لبه استخر نقش زمین شده بود و دور سرش هاله ای از خون بود.چشماش باز بود و خس خس می کرد،حامی در حالی که نبضشو می گرفت سوئیچ را به سویم گرفت و گفت«برو درهای ماشین رو باز کن»اما من همین طور نگاهش می کردم.وقتی فرزاد را بغل کرد و دید هنوز کنارشم،سرم فریاد زد:
-چرا ماتت برده،برو درها رو باز کن.
درهای ماشین رو باز کردم و کناری ایستادم اما اون گفت:
-بشین.
-بشینم؟!کجا.
-رو قبر من،چرا اینقدر گیجی تو دختر…رو صندلی عقب.
وقت جدل با حامی نبود،امرش رو عجابت کردم و روی صندلی عقب نشستم و خودم را در دیگر چسباندم.حامی،فرزاد را روی صندلی گذاشت و گفت:
-صرض رو بذار روی پاهات…دهنش رو کج نگه دار تا خونها بیاد بیرون و بتونه نفس بکشه.
کاری که حامی خواسته بود کردم.حامی به سرعت می راند و من به این سو آن سو پرت می شدم اما نمی تونستم چشم از چهره داغون فرزاد بردارم،چشماش…چشماش باز بود…خیلی وحشت کرده بودم…این دومین جسدی بود که می دیدم…چرا من…
-طنین…طنین،نمی خواد دیگه بگی.
به یاد پدرم به هق هق افتاده بودم.
-بیا،بیا این قرص و بخور.
قرص را در دهان گذاشتم و لیوان آب را لاجرعه سر کشیدم،بعد با کمک طناز روی تخت دراز کشیدم.طناز پتو را رویم کشید و گفت:
-سعی کن بخوابی،به هیچ چیز هم فکر نکن.
***
از صدای تلویزیون بیدار شدم.چقدر سرم درد می کرد،چشمم را فشرئم اما صدای تلویزیون تو سرم می پیچید.
-طناز خفه کن اون تلویزیون رو.
طناز خودش را داخل اتاق انداخت و گفت:
-چه خبرته،چرا داد می زنی.
-سرم…سرم داره می ترکه،برو اون تلویزیون رو خفه کن.
-باشه باشه…تو هم پاشو یه دوش آب سرد بگیر خوب می شی،فکر کنم اثر قرص هاست.
در حالی که با دستم سرم را می فشردم افتان و خیزان به حمام پناه بردم،تجویز طنا موثر بود.همینطور که به مبل لم داده بودم به یاد خونه معینی فر افتادم و به ساعت نگاه کردم،شش بعدازظهر بود یعنی تقریبا سه روز از مرگ فرزاد می گذشت دلم دیگه طاقت نیاورد،حاضر شدم و در مقابل سوال طناز که گفت«کجا می ری»گفتم خونه معینی فر و او هم با چند تا ناسزای آبدار بدرقه ام کرد.
جلوی در منزلشون یه حجله بود با عکس فرزاد و یک تاج گل از گلهای داوودی و گلایل سفید و دیوارهای پوشیده از پارچه های مشکی و پلاکارد تسلیت،با یادآوری صحنه مرگش بغض کردم.حیاط شلوغ بود اما کسی به من اعتنایی نکرد،از در آشپزخانه وارد شدم چندتا کارگر زن و مرد در حال کار کردن بودن که اونها هم به من توجه نکردن.نمی دونم اومدنم درست بوده یا نه،نگاهی به پشت سرم انداختم و مردد بودم برگردم یا نه که بانو وارد آشپزخانه شد و با دیدن من برق شادی در چشمش درخشید.
-طنین.
-سلام بانو.
-چه سلامی،کجا غیب شدی بدون خداحافظی بی معرفت.
-آقا عذرم رو خواست…اینجا چه خبر؟
مثل اینکه تازه به یاد آورده باشد چهره اش را غم گرفت و گفت:
-تو خونه ای که عزا باشه چه خبر.طفلک آقا فرزاد که جوون مرگ شد،امروز دفنش کردن.اون دختر ذلیل مرده حتی برای دیدار آخر با برادرش نیومد و گفت من وقت ندارم…سمانه هم گفت دیگه نمیام و تو هم ناپدید شدی،برای همین آقا زنگ زد بع شرکت خدماتی این چند نفر رو فرستادن.
نگاهی به کارگرها انداختم با اینکه مشغول کار بودن اما معلوم بود گوششون به حرفای ماست.
-این آقای تو هم یکدفعه برق می گیردش…بدون علت وسایلم رو فرستاد و گفت دیگه نمی خواد بیایی.
-آقا احسان به خانم می گفت تو و آقا حامی،فرزاد جوونمرگ رو رسوندید بیمارستان آره.
سرم رو تکون دادم.
-مگه قرار نبود تو بعد از ما بری،چرا موندی.
حالا نوبت بازپرسی این یکی شد.

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۰۲]
#آتش_دل
#قسمت۵۴

حالا نوبت بازپرسی این یکی شد.
-داشتم وسایلم رو جمع می کردم که آقا فرزاد اومد خونه.تو حیاط بودم و می خواستم در را ببندم که آقا حامی اومد،داشتم از ایشون خداحافظی می کردم که اون اتفاق افتاد.
-خدا برای هیچ خونه ای داغ جوون نیاره…چه خوب کردی اومدی…می خوای بری.
-اگر کاری هست حاضرم کمک کنم…شما به گردن من خیلی حق دارید.
-الهی پیر شی دختر.
با چشم به کارگرها اشاره کرد و با صدای آهسته ای گفت:
-حواست به اینها باشه،من برم تو سالن و یه سر به مهمونها بزنم،دیگه باید از رستوران غذا بیارن.
از حرکات بانو خنده ام گرفت،وسواسی و حساس و همچنان وفا دار به خانم وآقایش بود.از شدت خستگی کف پاهام گزگز می کرد،آخرین دستمال تا زده را داخل کشو مخصوص گذاشتم و برای خودم یه چای لیوانی ریختم و منتظر بانو روی صندلی وسط آشپزخانه نشستم.به صدی صحبتهایی که از داخل سالن می آمد گوش دادم،صدای خنده های ریز و صحبت های نجوا گونه.یاد فرزاد افتادم و دلم برای جوانیش سوخت،هنوز برای او چشیدن آب گور زود بود.
-شما اینجا چکار می کنید!
از جا جهیدم،صدای واژگونی صندلی وحشتناکتر از حضور او نبود.با سر انگشتم اشکهایم را پاک کردم و دستهای سرگردانم را در هم فرو کردم و گفتم:
-اومدم به بانو سر بزنم.
-بانو؟!
دیدن نگاه پر سوظنش آزارم می داد،گفتم:
-بله منتظر بودم بیاد خداحافظی کنم برم.
-خیال نداشتید بیاید خدمت کارفرمای سابقتون برای عرض تسلیت.
اعتماد به نفسم را به دست آوردم و گفتم:
-کارفرمای سابقم بدون علت منو جواب کرده،پس نتیجه می گیریم تمایلی به دیدن من ندارد.
-کارفرمای شما مادرم بود.
-جدا…پس چرا شما منو بیرون کردین.
-یه فنجون قهوه بیار اتاقم.
می خواستم بگم من دیگه خدمتکار شما نیستم ولی نگفتم،ازخود راضی مغرور راهش رو گرفت و رفت.قهوه جوش رو روی اجاق گاز گذاشتم،از وسواسش خبر داشتم و با دقت فنجونی انتخاب کردم.قهوه را داخل فنجون ریختم و با ناامیدی نگاهی به سالن انداختم،کسی داخل سالن نبود و صدای چند نفری از داخل حیاط میامد حتما از هوای شبهای پاییز لذت می بردن.حامی جواب دق الباب رو داد،مردد جلوی در ایستادم و نگاهش کردم پشت به من رو به پنجره ایستاده بود و روبدوشامر سیاه با طرح اژدهای چینی در فضای نیمه تاریکی که فقط روشناییش با آباژور کوچک کنار تختش بود بسیار رعب انگیز می نمود.
-قهوه رو بذار روی میز کنار صندلی.
این دیگه چه عجوبه ای بود،پشت سرش هم چشم داشت.سینی را جایی که خواسته بود گذاشتم،روی پا چرخید و با نگاه دقیقی سر تا پایم را کنکاش کرد.همینطور که نگاهش را مثل میخ در روان من فرو می کرد گفت:
-خیلی دوسش داشتی؟
-دوسش داشتم؟!کی؟منظورتون رو نمی فهمم.
-بهت نمی آد دختر کودنی باشی…منظورم واضح و روشنه.
-برای من روشن نیست.
-فرزاد رو می گم.
این دیگه مسخره ترین فکر بود،شاید هم یک مزاح بود اما از قیافه حامی بعید بود که حرفش را بشه شوخی تلقی کرد.اگر هرجای دیگه بود چقدر بهش می خندیدم و دستش می انداختم اما فضای موجود اجازه هیچ عکس العمل احمقانه ای را به من نمی داد.پسرک چقدر خودش رو زرنگ تصور کرده،گفتم:
-نه،چی باعث شده این فکر به دهنتون خطور کنه.
-منکر می شید…باورش سخته،پس مراسم آبغوره گیری که راه انداخته بودی برای چی بود.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-برای تنهاییش…امشب حتی یک نفر هم برای مردنش متاثر نبود،همه مثل اینکه به یک ضیافت شام دعوت شده اند تا مراسم سوگواری…گریه ام برای جوونیش و بی کسیش بود.
حامی با صدای غمگینی گفت:
-فرزاد محبوبیتی نداشت…اون و پدرش توی این خونه مهمون نا خونده بودن که ما و اقوامشون به سختی حضورشون رو تحمل می کردیم.درسته که فرزاد برادرم نبود اما به اندازه احسان براش وقت و انرژی گذاشتم،هرچند این اواخر خیلی ناسازگاری می کرد اما ازش غافل نبودم و دورادور روی کارهاش نظارت داشتم.هم فرزاد و هم فرنوش با آبروی مادرم زیاد بازی کردن…
حامی روی صندلی گهواره ای نشست و فنجونش رو برداشت،می خواستم اتاقش رو ترک کنم که شنیدم گفت:
-حالا می خوای چیکار کنی؟

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۰۴]
#آتش_دل
#قسمت۵۵

-من!
-بله شما.
-خوب بیکار شدم و قاعدتا باید برم دنبال یه کار دیگه.
-چکاری؟
-هرکاری که پیدا بشه.
-هرکاری؟
-هرکاری که نه…
-می دونی چه چیز تو منو متعجب می کنه.
نگاهش کردم،قهوه اش را با طمانینه خورد.نگاهی به من انداخت مثل اینکه از منتظر گذاشتن من لذت می برد.
-اینکه تو با داشتن این همه محاسن باز هم دنبال مشاغل پست هستی.
-محاسن.
-تو هم زیبایی و هم زیادی بلبل زبون،می تونی یه فروشنده خوب توی یه فروشگاه بشی یا با تسلطی که به زبان انگلیسی داری می تونی مترجم بشی یا زبان تدریس کنی.
-همه اینا یه ضامن معتبر می خواد که من ندارم.
واقعا قباحت داره!داشتم مثل آب خوردن دروغ می گفتم،توی این مدت این یک مورد به محاسن دیگه ام افزوده شده بود.
-خدمتکاری ضامن نمی خواد؟
-خدا،اینجا با من یار بود.
-خدا…خدا یکبار دیگه به یاری تو اومده…من یه پیشنهاد کاری برات دارم.
این دیگه کیه،یک بار جوابم می کنه و چند روز بعد می خواد دوباره استخدامم کنه.تو این خانواده فکر می کردم این عقلش درست کار می کنه که این آقا هم رد شدن.
-چه کاری؟
-کامپیوتر که بلدی.
-تا حدودی.
-منشی من داره بازنشست می شه،تو باید جایگزین اون بشی.
-من منشی گری بلد نیستم.
-خانم بختیاری اونچه که باید یاد بگیری را برات توضیح می ده.
لحظه ای براندازش کردم،خیلی راحت نشسته بود و پاهای بلندش رو دراز کرده بود.صورتش در پرتو نور ضعیفی که به آن تابیده می شد سایه روشن بود و چشمانش مثل دو حفره خالی،لبهایش هم با لبخند مسخره ای نیمه باز بود.دلم را به دریا زدم و گفتم:
-کی باید بیام شرکتتون؟
-پس فردا ساعت نه…
-با اجازه تون.
هنوز پام به در نرسیده بود که با صدایش متوقف شدم،گفت:
-آدرس شرکت رو نمی خوای.
ختره ی احمق خراب کردی.برگشتم و دستپاچه گفتم:
-چرا فراموش کردم بپرسم.
-روی میز عسلی کنار تخت یه کارت ویزیته…وسایلت رو جمع کن،به راننده بگم برسونمت منزل.
یعنی امشب شرت رو کم کن.
-نیازی نیست با آژانس می رم،فعلا خدانگهدار

نگاهم کل سالن را طی کرد،سالن ابهتی خاص داشت اما به تازهواردین آرامشی عطا می کرد.گوشه ای از سالن دو تا میز بزرگ قرار داشت همراه با دو صندلی که یکی از آنها اشغال بود و آن شخص هم خود را در پناه کامپیوترش مخفی کرده بود.به سویش حرکت کردم،صدای پاشنه کفشم در سالن می پیچید.کنار میز منشی ایستادم خانم داشت با تلفن صحبت می کرد،کمی از چهره اش را بررسی کردم با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود اما چهره ای زیبا و متین داشت و آدم از دیدن چهره اش لذت می برد.لحظه ای سربلند نمود و نگاهم کرد،لبخند زدم و با سر سلام کردم او هم همینطور جوابم را داد و دوباره به سررسید مقابلش نگاه کرد و گفت:
-آقا خدمتتون گفتم تا هفته آینده وقت ندارن…نه آقا نمی شه…من نمی تونم کاری برای شما انجام بدم…نه آقا،من نمی تونم تلفن شما رو به اتاقشون وصل کنم…هرطور میلتونه اما حضور شما اینجا وقت تلف کردنه…شما که چند ساله با ایشون کار می کنید و اخلاقشون رو می دونید…کاری از من برنمیاد،خدانگهدار.
او گوشی را گذاشت و نفسی تازه کرد و گفتم:
-با آقای معینی فر قرار ملاقات داشتم،نیازی هستم.

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۰۵]
#آتش_دل
#قسمت۵۶

وقت…گفتید خانم نیازی.
-بله…
-پس فرشته نجات من هستید…من بختیاری هستم.بیا خانمی،بیا روی این صندلی بشین که خیلی کار داریم.
خانم خوش مشربی بود و با صبر و حوصله تمام مسئولیتم را توضیح می داد،در این بین از شوخی و خنده کم نمی ذاشت.موقع ناهار به سلف شرکت رفتیم و من را به چند نفر معرفی کرد،گهگاهی هم با سر با اشخاصی که با او فاصله داشتن احوالپرسی می کرد و افرادی را هم به من معرفی می کرد و بعد با خنده می گفت،نمی خواد همه افراد رو به خاطر بسپاری به مرور با اینها آشنا می شی ناهارت رو بخور توانایی داشته باشی برای بقیه کارهای باقی مونده.همراه با خوردن غذا گوشه ای از زندگیش را برام تعریف کرد،در جوانی بیوه شده بود و با زحمت و پشت کردن به خودش تنها دخترش یادگار عشق بزرگش رو به ثمر رسونده بود و با ازدواج دختر به علت تنهایی به کارش ادامه داده بود.حالا مادربزرگ شده بود و می خواست اوقاتش رو با نوه اش سپری کنه می گفت،خسته شده و می خواد استراحت کنه.بعد از ناهار کارها رو عملا به دستم سپرد و خودش نقش یه ناظر رو به گردن گرفت،می گفت خیلی از کارها نیاز به زمان داره تا بتونم بهش وارد بشم.حق هم داشت،شرکت به اون بزرگی کار زیادی داشت که منشی مدیر کل باید انجام می داد.در پایان گفت از فردا نمیاد و من باید همه کارها رو تنظیم کنم.
*
سه روز از آغاز کارم گذشته بود اما هنوز حامی را ندیده بودم.ظهر روز چهارم آمد با چهره ای پر از اخم در حالی که به حرفهای آقای جوادی معاون شرکت گوش می داد،به احترامش ایستادم اما اون بدون اینکه نگاهم کنه به سوی اتاقش رفت و در حال در باز کردن گفت:خانم نیازی بگید از بایگانی پرونده شرکتN.Dکانادا رو بیارن.
یه تلفن به بایگانی زدمو یه تماس هم با آبدار خونه گرفتم و از آقا کریم خواستم برای آقای رئیس و همراهش قهوه بیارند،بعد فرصت بود برای فکر کردن درباره رفتار حامی.یکی نیست بگه دختر احمق تو رو چه به پلیس بازی،کم تو خونه اش تحقیر شدی این کارو قبول کردی.حق با طناز،پیدا کردن اون کتابهای خطی به چه قیمتی تموم می شه من شخصیتم رو دارم زیر پای این خانواده له می کنم،برای چهار تا ورق پاره برای کی برای تابان و طناز…این از طناز که این همه منو برده زیر سوال یعنی تابان هم بزرگ بشه منو مسخره می کنه…بی خیال هرچی پیش اومد،من شش ماه برای این کار وقت گذاشتم و حالا دو ماهش مونده لااقل در آینده وجدانم راحت که تلاشم رو کردم.
وقتی پرونده مورد نظر رو از بایگانی آوردن،به قصد بردن پرونده پشت در اتاقش رفتم.همزمان در باز شد و جوادی بیرون اومد و با لبخندی آروم گفت:
-حسابی فیوز سوزونده،مراقب باش برقش نگیردت.
چه پرو،به قول طناز چایی نخورده پسرخاله شد.جوابش رو ندادم و وارد اتاق حامی شدم تا اون لحظه اتاقش رو ندیده بودم،تزئینات اتاقش بین دو رنگ قهوه ای و کرم بود.وسایل اتاقش تشکیل می شد از یک میز مدیریت بزرگ همراه با میز کنفرانس هشت نفر و در سوی دیگر اتاقش یک ست مبل راحتی با روکش چرم قهوه ای،پرده های اتاق کرم خوشرنگ بود.پنج دقیقه جلو میزش ایستاده بودم و او بدون اینکه نگاهم کند با لپ تابش سر و کله می زد،بالاخره روزه سکوتش رو شکست و گفت:
-بذاریدشون رومیز…امروز چند تا قرار ملاقات دارم.
-نمی دونم،باید ببینم.
روی برگه چیزی نوشت و به سویم گرفت و گفت:
-برگردید پشت میزتون،برید توی این سایتها و مطالب جدیدشون رو سرچ کنید…خبر بدید با چند نفر قرار ملاقات دارم…هرچی که باید امضا کنم بیارید.
کارهایی که گفته بود انجام دادم،آخر وقت ازم خواست هرچه سرچ کردم پرینت بگیرم تا مطالعه کند.
*
-سلام،اومدی.
طناز در حال جمع کردن طرفهای میوه روی میز بود.
-سلام…مهمون داشتی؟
-آره.
سینی به دست به طرف آشپزخونه رفت و گفت:
-نگار اینجا بود…چه خبر امروز چه طور بود.
-هیچی…
-سلام آجی جون.
-خوبی تابان.
-مگه با حضور این خانم و دوستش می شه خوب بود.بخدا ابن قدیمیا خیلی آدمای باحالی بودن که می گفتن دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید،حکایت خواهر منه.نبودی ببینی این دو تا بهم نگاه می کردن و قهقهه می زدن،حالا خوبه یکیشون خواهرم بود و من هم آبروی خواهرم رو نمی برم ولی خواهر من جای دیگه اینجوری نخند فکر بد در موردت می کنن.
-خوبه…خوبه،کارم به جایی رسیده که این نصف آدم منو مسخره کنه.
-من دارم با آجی جونم حرف می زنم،تو چرا خودتو قاطی می کنی.
-شما دو تا دعوا کنید تا من بیام.

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۰۶]
#آتش_دل
#قسمت۵۷

به سمت اتاقم حرکت کردم و تابان هم دنبالم اومد،در حال باز کردن دکمه مانتوم گفتم:
-چیه؟چیزی می خوای.
تابان از در اتاق نگاهی به بیرون انداخت و بعد به چهارچوب تکیه داد و گفت:
-می شه بیای مدرسه.
-من که چند روز پیش مدرسه تو بودم،کاری کردی.
-من،نه بخدا…بچه ها هر چهار تا لاستیک ماشین آقا معلم رو پاره کردن،نمی دونم چرا فکر کردن کار منه و امروز منو دفتر خواستن که من گفتم خبر ندارم.بعد سرکلاس ریاضی آقا معلم منو برد پای تخته و چند تا مسئله گفت که نتونستم جواب بدم و منو از کلاس بیرون کرد،آقا ناظم وقتی منو دید گفت فردا با بزرگترت بیا.
-باز چیکار کردی؟
تابان از دیدن طناز یکه خورد و بعد با اخم گفت:اگر می خواستم تو بدونی نمی اومدم تنهایی با طنین حرف بزنم.
طناز بی تفاوت نسبت به ناراحتی تابان اومد و روی صندلی نشست و گفت:
-طنین چی شده،چرا باید بزرگترشو ببره مدرسه؟دیدم دنبال تو راه افتاده،شصتم خبردار شد شازده گل کاشته.
-طناز!…تابان خودت فکر می کنی چرا به تو شک کردن،مگه روز قبل معلمت بهت چیزی گفته بود یا تو شیطنتی کردی؟دوستات چطور.
-بخدا نه،به جان مامان کاری نکردم،من اصلا با کسی دوست نشدم.
-چی شده طنین؟
-هیچی باید فردا برم مدرسه تابان،اشتباه شده…تابان مرد و مردونه همه چیزو گفتی،نیام مدرسه دروغگو شم و آبروم بره.
-همه چیزو گفتم،می یای؟
-آره،حالا برو سر درس و مشقت.
تابان رفت و طناز همچنان مصر بود که مشکل تابان را بداند،وقتی حرفهای من تموم شد گفت:
-می خوای کار داری من برم،من که باید برم دارالترجمه یه سر هم به مدرسه اون می زنم.
-نه خودم می رم اگر می خواست تو بری سعی نمی کرد مخفیانه به من بگه،کمتر باهاش کل کل کن.
-اون به من گیر می ده…مرجان صبح زنگ زد.
-چی می گفت؟
-هیچی حرفای تکراری،از بی معرفتی تو.کجا؟
-برم بهش زنگ بزنم.
-پرواز داشت،فردا عصر خونه است.
-باشه…تو هم سرت گرم بود نه.
-آره مردیم از خنده…تازه به بحث شیرین غیبت هم پرداختیم و در آخر گناهان دوستان عزیز سبک شد و ما سنگین.
-پس حرفای تابان درست بوده.
-ای گفتی،تو نمی دونی ما چیکار کرده بودیم…گوش کن،ترم پیش من ترم آخر بودم و فقط یه درس با نگار و بقیه هم دوره ای ها داشتم.یکی از پسرها خیلی شلخته بود و همون ترمای اول اسمش و گذاشتیم شپش،همیشه ژولیده و نامرتب می اومد سر کلاس.پسرا ازش فراری بودن چه برسه به ما دخترا،سرتو درد نیارن یه روز این پسره شپش اومد جزوه منو خواست و من هم خجالت کشیدم ندم،دادم به این آقا و دیگه اون جن شد و من بسمه الله.تا اینکه با یه نقشه حسابی که نگار کشید طی یک عملیات پارتیزانی شپش رو گیر انداختیم و اون هم با تته پته کردن فراون گفت،تو خوابگاه با دوستاش شوخی می کرده وقتی مسخره بازیشون تموم شده دیده جزوه من بدبخت پاره و خیس زیر پاهاشون افتاده.وقتی شنیدم خونم به جوش اومد اما دیگه نمی شد کاری کرد،شپش سر به زیر چند قدم عقب عقب رفت و در یک چشم بهم زدن غیب شد.تا اینجا داستان من و حالا داستان نگار،نگار با یکی از این دختر افاده ای ها اصلا راه نمی اومد و اسمشو گذاشته بود دماغ فیل،آخه طرف بدجوری نگارو چزونده بود.همون روز که شپش از قربانی شدن جزوم گفت،سرکلاس نگار بهم گفت می خوای از شپش انتقام بگیری دلت خنک بشه.
-آره،چطوری.
-صبر کن.
آخر ساعت دو تا نامه نشونم داد و یکیش رو بدستم داد و گفت:
-بذار لای کلاسور دماغ فیل.
-اون یکی مال کیه؟
-صبر کن می فهمی،فقط نفهمه کار توئه.
وقتی نامه را لای کلاسور طرف گذاشتم نگار داشت با شپش حرف می زد که با یه نیم نگاه به من اشاره کرد،شپش هم با گردنی کج به من نگاه می کرد و قیافه اش از شرمندگی چروک شده بود.زمانی که از کلاس بیرون اومدیم نگار دستم را کشید و پشت در ایستادیم،استفهام آمیز نگاهش کردم اما او انگشت اشره اش را روی بینی اش گذاشت.بعد از چند دقیقه که کلاس کاملا خلوت شد نگار سرکی به داخل کلاس کشید و به من هم اشاره کرد اینکار را کنم،شپش نیشش تا بناگوشش باز بود و داشت نامه اش رو می خوند اما قیافه دماغ قیل مثل یه کوه آتشفشانی در حال انفجار سرخ بود و داشت به شپش نگاه می کرد.شپش وقتی مطالعه اش تموم شد دماغ فیل رو دید و مثل آدمی که گنج پیدا کرده باشه به اون نگاه کرد اما این حالت براش دوام زیادی نداشت و به یکباره جنجالی شد بیا و ببین،هنوز چیزی نگذشته بود که جمعیتی زیادی جلو در کلاس جمع شدن و ما هم ردیف جلو با بهترین کیفیت این فیلم رو می دیدیم اما متاسفانه حراست جلو اکرانش رو گرفت.نگار دیگه کنترل خنده اش رو نداشت،رفتیم روی چمن ها نشستیم و نگار میار خنده گفت چنان نامه عاشقانه ای براشون نوشته بودم که اگر چاپ می شد،دست داستان لیلی و مجنون رو از پشت می بست.امروز که نگار با یه کارت عروسی اومد،دیگه کم مونده بود روی سرم شاخ سبز شه آخه دماغ فیل داره با شپش ازدواج می کنه.

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۰۶]
#آتش_دل
#قسمت۵۸

به حرفای طناز می خندیدم و در تعجب بودم از این ازدواج عجیب.
-واقعا دیدن داره این عروس و دوماد،ولی دوستان با معرفتی داری با اینکه فارغ التحصیل شدن تو رو فراموش نکردن.
-آخه این عشق سوزان و این عروسی رو مدیون خشم من و مغز فعال نگار هستن،حتی شپش موقع کارت دادن به نگار گفته بود جزوه خانم نیازی باعث شد من درس عشق رو اون ترم بردارم و این ترم امتحان بدم و نمره قبولی بگیرم.
-پس طرف فهمیده کار شماست،حالا با چه رویی می خوای بری عروسیش.
-با سربلندی.
-خیلی رو داری بخدا.
***
کیفم را داخل کمد کوچک زیر میز گذاشتم و از آقا کریم بابت چای تشکر کردم و گفتم:
-آقای معینی اومدن.
-بله خانم نیازی،سراغ شما رو می گرفتند.
-باشه الان می رم خدمتشون.
برگه ها را مرتب کردم و نامه هایی که نیاز به امضا داشت رو برداشتم و با ضربه ای ملایم وارد اتاقش شدم،داشت چیزی می نوشت.
-سلام آقای معینی فر،این نامه…
-معینی هستم خانم نه معینی فر.الان وقت اومدنه،ساعت ده.
-شرمنده،مسکلی پیش اومد.
-بفرمایید به کارتون برسید.
از اتاقش بیرونم کرد بد اخلاق،هنوز به در نرسیده بودم صدایم زد و یک دسته از برگه هایی رو که دیروز از سایت مورد نظرش سرچ کرده بودم به سویم گرفت و گفت:تا آخر وقت ترجمه کنید.
خشکم زد این همه برگه،با گیجی پرسیدم:
-همه اینها رو؟
-بله خانم،همه برگه ها.
آدم بی منطق می خواست دیر اومدنم رو اینطور توبیخ کنه اما اگر تو پرویی،من پروترم و نمی ذارم به خودت ببالی که من کم آوردم.ساعت سه و نیم عصر کارم تموم شد،گردنم خشک شده بود و در حال ماساژ لیوان نسکافه را برداشتم اما با خوردن جرعه ای از اون اخمهام تو هم رفت.سرد شده بود از خوردنش منصرف شدم و برگه ها را مرتب کردم و به اتاق حامی برگشتم،لم داده بود و داشت برگه هایی رو به زبان انگلیسی می خوند.با دیدنم گفت:
-کاری پیش اومده.
دسته برگه ها رو روی میزش گذاشتم و گفتم:تموم شد آقا.
-تموم کردی!
با مهارت اثر تعجب را از صورتش پاک کرد و گفت:
-خوبه…
بعد برگه های زیر دستش رو جمع کرد و به سویم گرفت.
-اینها رو تا فردا،آخر وقت اداری ترجمه کن.
این دیگه آخر بیرحمی بود،مطالعه اونا سه روز وقت می برد و اون از من انتظار محال داشت.برگه ها رو گرفتم و گفتم.
-سعی می کنم امری ندارید.
-نه…کارهای عقب مونده رو انجام بدید،صبح دوساعت و نیم تاخیر داشتی و بهتر این تاخیر رو جبران کنی.
آه از نهادم برخاست،این دیگه کی بود.صبح به علت عجله صبحانه نخورده بودم و ظهر هم وقت نداشتم دیگه از گرستگی سرم داشت گیج می رفت،گفتم:
-اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه فردا این تاخیر رو جبران کنم.
-کار امروز رو به فردا مسپار،بفرما خانم.
بهتر دیدم غرورم رو حفظ کنم،از گرسنگی حرفی به میان نیاوردم و به پشت میزم برگشتم.وقتی آقا کریم آخر وقت برای نظافت اومد،ازش خواستم برام چای با شیرینی بیاره تا کمی از دل ضعفه ام جلو گیری کنم.

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۱۰٫۱۸ ۱۸:۰۲]
#آتش_دل
#قسمت۵۹

-اومدی طنین،بیا یه خبر مهم…وای طنین باورت نمی شه بیا اینو ببین.
پاکت مخصوص کارت عروسی را روی هوا تکان داد و گفت:اگر گفتی این چیه.
-این دیگه معما طرح کردن نمی خواد،معلومه دیگه کارت عروسیه،خوب تو پنجشنبه پیش عروسی بودی وگرنه فکر می کردم چندین ساله به عروسی دعوت نشدی.
-نه منظورم اینکه کارت دعوت کیه.
-حتما یه دوست دیگه ات که تو و نگار به هم سنجاقشون کردین.
-نه…تو چرا اینقدر دیپرسی.
-یعنی نمی دونی؟
-نه از کجا بدونم…نکنه این پسر باز پاچه ات رو گرفته.
-اینکه چیز تازه ای نیست کار هرروزشه،تو این چهار ماه حسابی به گیر دادنش معتاد شدم و می ترسم اگر یه روز حالم رو نگیره مجبور شی منو به تخت ببندی.
-پس چته؟چرا قیافه مال باخته ها رو به خودت گرفتی.
-سعید رو دیدم.
-هوم،باز برات نقش یه عاشق رو بازی کرد.
-بخدا طناز گناه داره،اون دوستت داره.
-من دوستش ندارم،زوره؟
-زور نیست،انصاف داشته باش و کمی بهش فکر کن پسر بدی نیست.
-ارزونی تو.
-از من خواستگاری نکرده.
-یعنی اگر از تو خواستگاری می کرد اکی می دادی.
-چرند نگو…چرا اینقدر می چزونیش،اون که دیدن تو نیومده بود اومده بوده مامان رو ببینه.
-پایین کشیک می کشید تو بیایی تا مثل بچه لوسها از من شکایت کنه.
-نه توی آسانسور دیدمش،داشت می رفت.
-اه،سعید ولش کن…نگفتی عروسی کیه.
-می خوای بگو نخواستی هم نگو،من رفتم استراحت کنم.
راه اتاقم را در پیش گرفتم و طناز هم به دنبالم حرکت کرد.
-عروسی مینو دعوت شدیم.
حتما اشتباه شنیدم،با تردید به سویش چرخیدم و چند قدم رفته را برگشتم و برگه هایم را به دستش دادم و کارت را ازش گرفتم.
-بالاخره از خر شیطون پیاده شدن و به ازدواج مینو و رسول رضایت دادن.
-نه اونها سوار خر شیطون هستن اما مینو پیاده شده.
کارت را از پاکت بیرون آوردم اما به جای اسم رسول در قسمت اسم داماد،تورج نوشته شده بود.خشکم زد،با تعجب به طناز نگاه کردم و گفتم:این هم یکی از شوخی های مسخره تو نگار،نه.
-نه…امروز کمیل اینو آورد و گفت مینو سرعقل اومده و فهمیده که خانواده اش صلاحش رو می خوان.طوری حرف می زد که انگار ما باعث عاشق شدن خواهرش شدیم،پسره ی پرو…اینها چیه آوردی؟امشب هم باید تا دیروقت بیدار باشیم،این شرکت چقدر متن داره که باید ترجمه بشه.
-چه می دونم،همش که مربوط به شرکت نیست و بعضی هاش مال کارخونه اش.
-پس خواهر ما دوشغله ست.
-دو تا نه،سه تا.مترجم کارخونه و شرکت و منشی…جدی جدی این دعوت نامه حقیقیه.
-ای بابا…شک داری زنگ بزن خونه شون،این مدت که به تلفن های ما جواب سر بالا می دادن حتما داشتن رو مخ مینو کار می کردن.
-دلم براش می سوزه.
-دلت برای خودت بسوزه که باید اینها رو ترجمه کنی،تازه از من بیچاره ام که مفتی کار می کشی.این پسر منظورش چیه؟
-اون هم یه دیوونه ای مث پدر و برادراش،ای کاش می شد تو این دو هفته قبل از عروسی بریم دیدن مینو.
طناز با پوزخندی گفت:
-چی…فکر کنم تو این دو هفته تحت تدابیر شدید امنیتی باشه که آفتاب مهتاب روی مینو رو نبینه،تو هم جوک می گی.راستی طنین بیا و یه کاری کن.
-چه کار؟
-پارتی من شو.
-پارتی تو بشم…ها فکر می کنی من با کمیل حرف بزنم،می ذاره مینو رو ببینیم.
-اه کی گفت مینو…تو نمی خوای از فکر مینو بیایی بیرون.
-چرا درست حرف نمی زنی.
روی مبل لم دادم و پای راستم رو روی پای چپم انداختم و سر تا پای طناز رو نگاه کردم،با لبخندی روبرویم نشست و گفت:
-از حامی بخواه منو استخدام کنه،هم کار تو سبک می شه و هم من یه کار درست و حسابی پیدا می کنم و از دست این مظفری و دارالترجمه مسخره اش راحت می شم.
-من چه غلطی کنم…هوم…فکر کردی من بخاطر این شرایط کاری ایده آل دارم اون ایکبیری رو تحمل می کنم،جدا از این شرایط و بیگاری مزخرف اون دشمن ماست می فهمی.
-تو نمی خوای این افکار پوچ و قدیمی رو بریزی دور.
-کدوم افکار؟
-همین دشمنی و نمی دونم کینه توزی.
-صبر کن ببینم کجا داری می ری،حرف زدی باید جوابش رو بشنوی…می خوای بگی تو نسبت به این خانواده کینه نداری.
-نه،پدر مرده و با این کارها زنده نمی شه.تازه پدرش این بدی رو در حق ما کرده که اون هم مرده،دیگه ادامه بازی بیهوده است.
-تو می خوای چشمتو ببندی اما من نه،هروقت مامان رو می بینم این کینه برام تازه می شه و تا زمانی که زهرم رو به اون خونواده نریزم کوتاه نمی یام.
طناز سکوت کرد و رفت،سکوتش علامت رضایت نبود بلکه فقط کوتاه آمده بود.با خشم مقنعه ام را کشیدم و دستم را روی میز کوبیدم.
-سلام…بیا طناز این هم لیست خرید،همه رو خریدم البته مایع دستشویی اون مارکی که می خواستی نداشت یه مارک دیگه خریدم.حالا ماکارونی درست کن.
تابان،نایلون خریدش رو روی اپن گذاشت و به من گفت:
-آجی جون…ا پس سعید کو؟

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۱۰٫۱۸ ۱۸:۰۳]
#آتش_دل
#قسمت۶۰

رفت.
-رفت؟!کجا؟به من قول داده بود امشب با هم مسابقه بدیم،برام به بازی جدید آورده بود.
-کاری داشت مجبور شد بره،گفت بهت بگم قرار مسابقه سرجاشه اما وقتش به بعد موکول شده.
-کاری نداشت،حتما دوباره طناز حالش رو گرفته.نه؟
-خفه شو تابان.
طناز با خشم دستهایش را به اپن تکیه داده بود و به تابان نگاه می کرد.
-طناز مودب باش،تابان تو هم درست صحبت کن.
-مگه دروغ می گم،بیچاره سعید گفت اومده به مامان سر بزنه اما این خانم تا می تونست حرف بارش کرد.نمی دونم چرا اون شده دشمن خوونی این خانم.
-تو کار بزرگترها دخالت نکن،برو تو اتاقت.
تابان در حالی که زیر لب غرغر کنان به سمت اتاقش می رفت گفت:
-آخر هم نفهمیدی یه دفعه می گن بزرگی و دفعه دیگه می گن بچه ای البته هروقت کار دارن می گن مرد شدی و خرم می کنن.
-تابان در اتاقت رو ببند.
به طناز نگاه کردم و سری تکان دادم.
***
صدای قیچ قیچ در آسانسور توجه ام را جلب کرد.هومن از آن خارج شد،مدتها بود ندیده بودمش.با لبخندی به سویم آمد و گفت:
-به خانم…طنین خانم بودید دیگه؟مشتاق دیدار.
-نیازی هستم.
-خانم نیازی…شما کجا،اینجا کجا.
-آقی معینی اینطور صلاح دیدن.
-حامی گفته بود به زبان انگلیسی خیلی مسلطی…حقیقت داره؟
-آقای معینی اینطور عقیده دارن.
-حامی راحت کسی رو تایید نمی کنه.راستی کدوم موسسه آموزش دیدی،من علاقه زیادی به یادگیری زبان دارم.
-می تونید برید دیدن آقای معینی،تنها هستند.
روی راحتی نشست و پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
-حامی بقدری سرش شلوغه که از خداشه من دیرتر برم تو دفترش،نگفتید کدوم موسسه آموزش دیدید.
-موسسه خاصی نبود،بیشتر علاقه ام باعث شد یه چیزی یاد بگیرم.
-چه جالب…خانم نیازی بهت نمی خوره از خانواده معمولی باشی،اسم پدرتون چیه؟
-ناد…ناصر.
نفس عمیقی کشیدم،نزدیک بود خراب کاری کنم.این پسره هم چشم زنش رو دور دیده داره مخ منو می زنه،شیطونه می گه همچین پرشو بچینم تا عمر داره یادش نره.
-ناصر نیازی…با نادر نیازی نسبت دارید،نکنه عموته.
-ن…نه پدرم تک فرزند بود.
یخ کردم و خودکار درون دستم را محکم فشردم چی می خواست بدونه،نکنه بویی بردن.زنگ تلفن داخلی راهگشایی برای فرار من بود.
-بله آقای معینی؟
-با جوادی تماس بگیرید و بگید قرار داد شمسیان رو بیارن.
-چشم…جناب معرفت هم اینجا هستن،بفرستمشون داخل.
-بفرستیدشون.
به هومن نگاه کردم،متفکر به من می نگریست.
-آقای معینی منتظرتون هستن.
-ممنون.
لحظه ای ایستاد و مردد منو نگاه کرد،بعد دسته کلیدش را با انگشت می چرخوند به سمت اتاق حامی رفت.با چشم بدرقه اش کردم و از سر آسودگی نفس تازه کردم و با جوادی تماس گرفتم،منشی اش گفت از شرکت بیرون رفته.گوشی را برداشتم تا به حامی اطلاع دهم اما مثل اینکه او گوشی را بد گذاشته بود،خواستم آن را سرجایش بگذارم و به داخل اتاقش بروم که با شنیدن جمله«این دختره خیلی زبله»خشکم زد.
حامی جواب داد:من گفتم این نقشه نتیجه دلخواه رو نداره اما تو اصرار کردی.
هومن-نقشه من حرف نداشت،تو که نبودی.
حامی-نبودم اما دیدم و شنیدم.
دیده و شنیده،چطور ممکنه!گوشم به آنسوی سیم بود و با نگاهم به روی دیوارها به دنبال دوربین مداربسته می گشتم.پس این یه نقشه از پیش برنامه ریزی شده بود،دوربین را کجا تعبیه کرده بود.
هومن-نقشه من حرف نداشت،حالا این دختره خیلی تیزه و دم به تله نمی ده من مقصر نیستم.
دوست داشتم بقیه حرفاشون رو گوش کنم اما ترسیدم،باید بعد از این محتاط تر عمل کنم.گوشی را روی دستگاه گذاشتم و چند تا برگه را بهانه کردم و به اتاق حامی رفتم،حامی پشت میزش نبود و همراه با هومن روی ست راحتی نشسته بودن.
-آقای معینی لطفا این برگه ها رو امضا کنید.
حامی خودکار رو از جیبش بیرون آورد و مشغول شد،زیر چشمی به هومن نگاه کردم داشت نگاهم می کرد.بعد بی تفاوت اطراف اتاق را نگاه کردم و چشم به تلویزیون ال سی دی دوختم،خاموش بود یعنی امکان داشت دوربین به آن وصل باشه اگر روشن بود می فهمیدم دوربین کجا نصب شده.
-بفرمایید خانم نیازی.
-متشکرم…با آقای جوادی تماس گرفتم نبودن.
-جوادی،چرا؟
پس تماس با جوادی نخود سیاه بوده،خودم را به نفهمیدن زدم و گفتم:
-شما خواستین،فراموش کردین.
-آهان یادم اومد،باشه مهم نیست بفرمایید به کارتون برسید.
در را پشت سرم بستم و پشت آن ایستادم،پس اینها به من مشکوک شدن و من در تمام مدت زیر نظر بودم.با یادآوری دوربین و اینکه همین لحظه در حال دیدن من هستن،دستپاچه شدم و بدون اینکه به اطرافم نگاه کنمسعی کردم عادی به سمت میزم بروم و به کار روز مره ام بپردازم.حامی هنگام ظهر با هومن شرکت را ترک کردن و منو با حل معمای دوربین های مخفی تنها گذاشتن.

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx