رمان آنلاین آتش دل قسمت ۶۱تا ۸۰

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون آتش دل تیناعبدالهی رمان آنلاین

رمان آنلاین آتش دل قسمت ۶۱تا ۸۰

نویسنده:تینا عبدالهی 

 

#آتش_دل
#قسمت۶۱

تلاشم بی فایده بود،چند بار قصد کردم به داخل دفتر حامی بروم و سر از این کار دربیارم ولی ترسیدم این عمل ناشی من به ضررم تموم بشه.اصلا نمی تونستم تمرکز کنمو کارم رو انجام بدم،لیوانم را برداشتم به بهانه چای به سراغ آقا کریم رفتم.
-ا خانم چرا تشریف آوردین اینجا،تماس می گرفتید چایی میاوردم خدمتتون.
آقا کریم رو صندلی فلزی قدیمی نشسته بود و داشت رادیو گوش می کرد.
-مشکرم آقا کریم،خسته شدم و خواستم به این بهانه کمی قدم بزنم.حالا یه چایی تازه دم بهم می دید.
-به روی چشم.
در حال چای ریختن بود،دلم را به دریا زدم و گفتم:
-آقای معینی خیلی کم شرکت هستند اما چطور می تونند از کارمندها مطمئن باشن؟
-خانم،شما تیزه اومدید و خبر ندارید چقدر آقا به ما کارمندها لطف دارن.
-اگر غیر از این بود باید ظک می کرد.
عجب آدم دورویی هستم من.
-آره خانم نیازی،آقای معینی یه گوهر.
-من فکر می کردم برای امنیت شرکت دوربینی چیزی برای کنترل کار گذاشتن.
-دوربین که بله،الان طرف یه مغازه فسقلی داره توش دوربین مداربسته گذاشته چه برسه به این شرکت با این ابهت و دم و دستگاه.
-جدا پس چرا من دوربینی ندیدم.
-ای خانم دوربین رو جلوی چشم نمی ذارن،آقا کلی پول خرج کرده دوربینهای مجهزی از خارج آوردن و با وسواس نصب کردن.
پس دوربینی وجود داره و من این همه مدت زیر نظرش بودم،خونه…نکنه تو خونه هم دوربین گذاشته…نه اگر دوربین بود بانو می گفت…اگر نگفته باشه چی،از حرفهای حامی به هومن معلوم بود به من شک کرده پس بیخود نبود چند بار مچ منو تو خونه گرفت…خدا کنه تو خونه دوربین نذاشته باشه.
-خانم…خانم.
-بله.
-کجایی،رفتی تو فکر.
-به درایت آقای معینی فکر می کردم.
-اگر درایت مدیریت نداشت به این سن نمی تونست رئیس این شرکت معتبر و کارخونه باشه.
درسته کلاهبرداری درایت زیادی می خواد و باید آدم باهوشی باشه که در پوشش این شرکت مهم بتونه مردم رو تیغ بزنه.
-خانم نیازی.
-ها ها…بله چیزی فرمودین.
-کجایی خانم،بفرمایید چاییتون.
-متشکرم.
حالا با کشف موضوع دوربین ها دیگه دست و دلم به کار نمی رفت.

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۱۰٫۱۸ ۱۸:۰۴]
#آتش_دل
#قسمت۶۲

خانم نیازی،چی شد این صورت جلسه؟
و بعد صدای گذاشتن گوشی را شنیدم،پسر بیشعور دست پیش می گیره پس نیفته.
-چیزی شده خانم نیازی؟
به آقای جوادی نگاه کردم و زیر لب گفتم:نه.
در حال مرتب کردن صورت جلسه به یاد برخورد صبحش افتادم،از در که وارد شد مثل سگ هار منتظر پاچه گرفتن بود.وقتی گفت امروز جلسه مهمی دارم بگید منشی جوادی بیاد اینجا،در ضمن شما هم باید تو جلسه حضور داشته باشید و صورت جلسه بردارید.
دهانم آتش گرفت و گفتم:
-چشم آقای معینی فر.
چنان فریادی سرم کشید و گفت:
-خانم صد بار گفتم،من معینی هستم نه معینی فر.
تا بحال در عمرم کسی سرم فریاد نکشیده بود،چشمانم را بهم فشردم تا صدای خرد شدنم از چشمانم سرازیر نشود.او بی رحمانه خرده های شخصیتم را زیر پا گذاشت و به دفترش رفت،با اومدن آقای جوادی و رسمی شدن جلسه وارد سالن کنفرانس شدم.چنان اخمهای آقا آویزون بود که با یک من عسل هم نمی شد خورد،ولی این قیافه فقط برای من بود.این کارش بقدری اعصابم رو متشنج کرده بود که خودکار در دستم نافرمانی می کرد.
-خانم پورمند می شه این صورت جلسه رو برای آقای معینی ببرید.
خانم پورمند که داشت آماده می شد به دفتر کار خودش برود گفت:
-من،خانم نیازس؟
-اگر زحمتی نیست،آقای معینی اینها رو لازم دارن(به برگه های تو کازیو اشاره کردم)من باید اینها رو وارد کامپیوتر کنم.
-باشه…
قیافه اش داد می زد که تمایلی به این کار نداره…هنوز خانم پورمند قدم به داخل اتاق نگذاشته بود که صدای فریادش رو شنیدم.
-خانم بفرمایید بیرون،بدین خودشون بیارن.
دختر جوان وقتی صورت جلسه را به دستم داد از لرزش لبهاش فهمیدم آماده گریستن،از اون بدتر حال خودم بود.آخر دلم را به دریا زدم و گفتم هرچه باداباد،اگر دوباره بخواد سرم داد بزنه همه این برگه ها رو به سرش می کوبم گور پدر این منشی گری و اون کتابهای عتیقه حداقل عقده این چند ماه رو خالی می کنم.خوشبختانه اصلا نگاهم نکرد گه برسه به اینکه فریاد بزنه،این وسط دلم بحال خانم پورمند سوخت که بخاطر من با فریاد این غول بی شاخ و دم غرورش جریحه دار شد.
در حالی که صورت جلسه می داد گفت:
-خانم نیازی این رو بایگانی کنید…شما هم حاضر شید باید جایی بریم.
خودش مهمانانش رو بدرقه کرد،وقتی کیف به دست جلو میزم ایستاد نگاهی به قامت بلندش انداختم.
-بریم خانم.
-اساعه آماده می شم.
از عمد با تانی کارهایم را انجام می دادم،زیر ذره بین نگاهش این کار خیلی سخت بود اما برای جبران کار امروزش می ارزید.نگاهش نمی کردم اما از نفس های عمیقش می شد پی به حالش برد.
-خسته نشدید،خانم بهتر بقیه این کارها رو بعد انجام بدید من عجله دارم.
-چشم رئیس.
آرواره هایش منقبض شد و لحظه ای چشمهایش را بست،بعد از باز کردن آنا به سقف نگاه کرد.طنین فاتحه ات رو بخون که پا رو پوست خربزه گذاشتی،دختر فریاد صبح بس نبود الان یه سیلی نوش جان می کنی…غلط می کنه،مگه کیه بخواد دست رو من بلند کنه.
همه این افکار در عرض چند ثانیه از ذهنم گذشت،با اضطراب آب دهانم را فرو دادم و منتظر عکس العمل حامی شدم.
-ببین خانم نیازی…گوشهات رو خوب باز کن…من نه معینی فر هستم نه رئیس نه قربان،من فقط حامی معینی هستم،روشن شد.
حالا یه نقطه ضعف از این پسر پیدا کردم،وقتی با آنچه که انتظار داشتم روبرو نشدم جراتم بیشتر شد.
-بله آقای رئیس(بعد از مکث چند لحظه ای)آقای معینی.
خودش فهمید غیر عمدی در کار نبوده و بازدمش را یکجا با دهان فوت کرد.
-بریم خانم.
کیفم را روی شانه ام انداختم و گفتم:
-من آماده ام.
جلو تر از من به سمت آسانسور راه افتاد،داخل آسانسور سنگینی نگاهی را حس کردم.حامی به من یره شده بود و نگاهش پر از حرف بود اما نمی توانستم آن را تعبیر کنم،برای گریز از نگاهش سرم را با باز و بسته کردن زیپ کیفم گرم کردم.با توقف اتاقک آسانسور نفسی آسوده کشیدم و برای اولین بار پا به پارکینگ شرکت گذاشتم و مثل بره ای مطیع دنبال حامی راه افتادم،با ریموت قفل ها رو زد و بعد در جلو ماشین رو باز کرد و با دست اشاره کرد.
-بفرمایید.
به سوی در دیگر رفت و پشت رل نشست،از نشستن در کنارش معذب بودم.با سرعت سربالایی خروجی را طی کرد که ناگهان نور شدید آفتاب چشمم را زد،عینک آفتابی را از کیفم درآوردم و به چشم زدم.نگاه خیره حامی را حس کردم و با تته پته گفتم:
-چشمم به نور خورشید حساسه.

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۱۰٫۱۸ ۱۸:۰۴]
#آتش_دل
#قسمت۶۳

من چیزی پرسیدم.
-خودتون نه،اما چشماتون آره.
از قهقهه ناگهانیش جا خوردم،نه بابا این یه چیزیش هست نه به صبحش که پاچه می گرفت نه به حالا که خوش خنده شده.عینکش رو از روی جاعینکی کنار شیشه برداشت و به چشم زد و در حالی که لبخندش را حفظ کرده بود گفت:
-حالا از شر سوالات چشمام در امانی…
-حالا که چشماتون رو پشت عینک پنهون کردین می تونم بپرسم کجا می ریم.
-جایی که داریم می ریم چه ربطی به پنهان شدن چشمام داره.
-بدتون نیادا…من از چشماتون می ترسم.دوباره صدای شلیک خنده اش را شنیدم تا جایی که با من بود سرش به جایی نخورده،پس چرا اینقدر می خنده.خنده اش را جم و جور کرد و گفت:
-چرا ناراحت شدید.
-من؟ناراحت نشدم فقط جا خوردم.
-چرا؟
-یعنی خودتون نمی دونید چرا؟…نگفتید کجا می ریم.
-خاطرت جمع،خیال دزدیدن شما رو ندارم…می ریم کارخونه،چند تا مهندس خارجی اومدن باید حرفای اونها رو برای کارگرها ترجمه کنید.قبل از شما مهندس کرمی این کار رو می کردن اما امروز صبح در حال ورزش کردن زمین خوردن و تاندون پاشون پاره شده و نمی تونند بیان کارخونه.
-وای نه،یه کار دیگه.
در حال دنده عوض کردن گفت:به شما گفته بودم باید کارهای ترجمه کارخونه و شرکت رو انجام بدین.
-بخدا این انصاف نیست،از قرائن معلومه شما قبلا دو تا منشی داشتین با یه مترجم اما در حال حاضر من کار این سه نفر رو انجام می دم.در ضمن بقدری شما کار برای منزل با من همراه می کنید که من بدبخت مجبورم از خوابم بزنم،بخدا من از زمانی که استخدام شرکت شما شدم شبی دو سه ساعت بیشتر نمی خوابم.تازه این رو هم مدایون کمکهای خواهرم هستم،اگر اون نباشه دیگه اصلا وقتی برای خواب نداشتم.
-با این حساب خواهرتون هم مسلطه به زبان،باشه حاضرم خواهرت رو هم استخدام کنم دیگه جای شکایتی نیست.
-خواهرم نه،اون نمی تونه این شغل رو قبول کنه.
-چیه،می ترسی کارت رو از چنگت در بیاره.
-نه نه،مسئله این نیست…اون برای یه دارالترجمه کار می کنه،تازه نمی شه مامان رو تنها گذاشت و یکی از ما باید همیشه پیشش باشیم.
-چه بد،باشه یه منشی استخدام می کنم تا کارهای شما سبک بشه دیگه چه بهانه ای دارید.
-متشکرم…
-خانم نیازی خیال ندارید حال بانو رو بپرسید.
-اتفاقا دلم خیلی براش تنگ شده اما شما رفت و آمدم رو به منزلتون قدغن کردید.
-آمدو شد شما رو ممنوع کردم،تلفن زدن شما رو قدغن نکردم.
-من فکر کردم دستور شما شامل همه نوع ارتباطه.
دوست نداشتم به اون حادثه اشاره کنم اما یک سوال مثل موریانه ذهنم را می خورد.
-ب…ببخشید اینو می پرسم…
-بفرمایید.
-از فرنوش چه خبر،با اون اتفاق چه کرد.
به یکباره جمله ام را گفتم و در آخر نفس عمیقی کشیدم،از سکوت چند دقیقه ای حامی ترسیدم و خودم را لعنت کردم.
-هنوز هم بهش فکر می کنید.
-اون دومین صحنه وحشتناک عمرم…شبهای اول همش کابوس می دیدم و اون صحنه از جلو چشمم کنار نمی رفت اما مدتی که کمتر کابوسشو می بینم…دیشب دوباره اون اتفاق رو تو خواب دیدم…
-نه منظورم…فراموش کن.
-چی رو؟سوالم رو.
-نه…فرنوش نیومد حتی وقتی احسان خبر رو بهش رسوند گفت من هیچ برادری ندارم و شما برای من مردین،فقط با من زمانی تماس بگیر که باید بیام ارثیه ام رو بگیرم…همیشه اسفندیار رو لعنت می کنم،تا زمانی که خودش بود کم عذابم نداد حالا هم که مرده بچه هاش موجب عذابم می شن.باز خدا رو شکر،احسان از خون مامان تو رگهاش هست که نذاشته به پلیدی پدرش باشه اما اون خواهر و برادر به تمام معنا عفریته بودن و هستن…بهتر بریم سر موضوع کارخونه،در زمان نصب این دستگاهها لازم نیست بیاید شرکت،راننده رو می فرستم بیاد دنبالتون مستقیم شما رو بیاره کارخونه…
از نه گفتن ناگهانی من هر دو یکه خوردیم.
-چی؟نه.
خاک بر سرت،حالا چطور می خوای این گندی که زدی رو رفع و رجوع کنی.
-نمی خواد راننده بیاد دنبالم.می دونید تو محله ای که من زندگی می کنم چطور بگم،برام بد می شه.
چه دروغگوی ماهری شدم!
-باشه…می خواین با آژانس بیاید به حساب کارخونه.
-خیلی خوبه.
حامی جلو یه در بزرگ شیری توقف کرد و چند تا بوق زد،در باز شد و یک مرد میانسال در چارچوب آن ظاهر شد و دستی برای ما بلند کرد.با یک تک بوق وارد شدیم و حامی با یک فرمون میان دو ماشین پارک کرد و به سوی یک ساختمان دو طبقه با نمای گرانیت مشکی و پنجره های نقره ای رنگ که شیشه رفلکس های را در آغوش گرفته بود حرکت کرد.ساختمان مربوط به قسمت اداری کارخونه بود،در طبقه اول چندین اتاق بود که هرکدوم با یک تابلو کوچیک نوع فعالیت داخلش رو مشخص کرده بود.به وسیله پله ها به طبقه دوم رفتیم،یک سالن نسبتا بزرگ که با یک میز منشی و چندین صندلی با روکش چرم مزین شده بود.حامی بقدری تند قدم برمی داشت که فرصت نکردم بقیه سالن را نگاه کنم،منشی با دیدن ما از جا بلند شد و حامی بدون اینکه نگاهش کند با دست به او اشاره کرد تا بنشیند پس رفتارش تنها با من اینطور نبود

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۱۰٫۱۸ ۱۸:۰۵]
#آتش_دل
#قسمت۶۴

در اتاق مدیر کل رو باز کرد و به من اشاره کرد تا اول وارد شوم.احسان به احترام ما بلند شد و گفت:
-به به طنین خانم،پارسال دوست امسال آشنا چه سعادتی.
-خواهش می کنم آقای معینی…فر.
این مکث من در بیان نام خانوادگی احسان باعث خنده حامی شد و در حالی که دو برادر با هم دست می دادن گفت:
-خانم نیازی اگر به احسان بگی معینی ناراحت نمی شه درست برعکس من،پس سخت نگیرید.احسان اینجا دیگه ایشون طنین نیست،فقط خانم نیازی هستن.
-بفرمایید بشینید،بگید چه می کنید با سخت گیری های حامی.
-جز سوختن و ساختن کاری هم می شه کرد.
-به جای شمردن محاسن من بگو چه خبر،روند کار چطوره.
آنها مشغول صحبت در معقوله کار شدن و من هم مشغول کنجکاوی،تمام وسایل اتاق سرمه ای آبی بود و من را یاد حامی می انداخت حتما اینجا هم به خواست حامی دکوراسین شده بود.دوباره توجه ام به حامی جلب شد که داشت گزارش کار می داد.
-حالا مجتبی رفته هتل دنبال مهندسا،اگر بخوایم طبق برنامه قبل پیش بریم تا سه روی دیگه باید تموم بشه.
-قرار نیست تغییری تو برنامه بدیم،خانم نیازی کار مهندس کرمی رو انجام می ده،مگه بلیط برگشتشون رو okنکردی.
-چرا.
-خب دیگه،حرفی نیست من می رم شرکت.
به احترام حامی از جا بلند شدیم هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که به سمت ما برگشت و گفت:
-احسان،خانم نیازی رو با آژانس بفرست منزلشون.
-چرا آژانس،خودم ایشون رو می رسونم.
-ایشون با آژانس راحت تر هستن…خب این هم از مهمونها.
احسان نگاهی به پنجره ای که پشت سر ما و رو بروی حامی بود انداخت،من هم از آن تبعیت کردم و خودروی مشکی را دیدم که وارد محوطه شد.
-احسان بگو زود کار رو شروع کنن امروز به اندازه کافی وقت هدر دادیم.
هرسه از ساختمان اداری خارج شدیم،بعد از معارفه حامی رفت و ما هم به کارمون پرداختیم.

کلافه و عصبی بودم و مرتب به ساعتم نگاه می کردم.
-چرا اینقدر پریشونید؟
به فرانک نگاه کردم،او بود که این سوالها را از من پرسید.
-با دوستام قرار دارم و مهندس معینی هم دیر کردن،می ترسم به قرار نرسم.
-مهندس دیر نکرده،اگر هم دیر کنی مطمئنم دوستت از اینکه رفیق خوشگلی مثل تو بدقولی کرده ناراحت نمی شه.
امان از دست این کله بورها،خیلی راحت حرف می زنند.با لبخندی گفتم:
-اتفاقا این دوستانی که من دارم کافیه یک دقیقه دیر کنم،پوستم رو می کنند.
از چشمهای گرد شده اش فهمیدم زیادی غلظت واژه هایم را بالا بردم و ادامه دادم:
-اشتباه نکنید این یه اصطلاحه،یعنی حسابی اذیتم می کنند تا دیر کردنم جبران بشه.
-اه درسته،یک اصطلاح ایرانی…می دونی من از ایران خوشم میاد.ما از یک نژادیم بنابراین بعد از آلمان میهنم عاشق ایرانم و زیاد به ایران سفر کردم،اصفهان،شیراز،اون غار تو همدان حتی کویر ایران رو دیدم.
-خوشحالم.
-نمی دونم چرا فکر می کنم تو رو قبلا جایی دیدم.می دونستم منو کجا دیده،نگاهی به احسان انداختم که با عزتی مشغول صحبت بود،وای چه آدم گند دماغی این عزتی.به دو تا همکارهای فرانک نگاه کردم آنها هم با هم سرگرم بودن،برای همین به فرانک گفتم:
-شاید منو در یکی از پروازها دیدی،من مهماندار هواپیما هستم.
-اه پس تو یک steward (یعنی مهمان نواز آسمانی)پس اینجا چکار می کنی؟
-با اتفاقی که برای مهندس کرمی افتاد من برای کمک اومدم.
-پس تو یک دوست واقعی هستی برای مهندس معینی.
آره چه دوستی،حاضرم سر به تنش نباشه ولی حیف که نمی شد این حرفها رو به این خارجی گفت برای همین فقط به یک لبخند کوتاه اکتفا کردم.وای خدای من چه اشتباهی کردم،کافیه این آلمانی جلو حامی حرفی بزنه اون وقت همه چیز دستگیرش می شه.خدا کنه حامی نیاد،حاضرم تا فردا صبح اینجا باشم و قید عروسی مینو رو بزنم اما حامی نیاد.این فضول آلمانی وقتی دید تمایلی به ادامه گفتگو ندارم سرش را با دوستانش گرم کرد،حالا این من بودم که مثل اسفند روآتش بالا و پایین می پریدم و صدای ماشین حامی رو که شنیدم بند دلم پاره شد.فرانک گفت:
-خانم نیازی مثل اینکه مهندس اومد،بهتر زودتر دستگاهها رو استارت کنیم و تحویلشون بدیم تا شما به دوستانتون برسید.
حرفهای او را برای احسان ترجمه کردم البته با سانسور قسمت پایانی اون،همه از این پیشنهاد استقبال کردن آخه پنج شنبه بود ما و کارگرها تا ساعت چهار منتظر حامی بودیم.وقتی حامی همه ما رو جلوی در ساختمان اداری دید با لبخندی که کمتر می شد در چهره اش دید گفت:
-چه استقبالی،ببخشید دیر کردم…مشکلی که پیش نیومد.
حامی شروع به دست دادن با مهندسین کرد و در همین حین احسان گفت:
-همه خسته اندو منتظر تا کار رو تحویلت بدن و برن برای استراحت.
بالاخره دستگاه ها راه اندازی شد و صدای من به خدا رسید و فرانک جلو حامی حرفی نزد،فقط موقع خداحافظی گفت امیدوارم در سفر بعدی من به ایران فرشته آسمانی را در هواپیما ببینم.
باز هم خدا یارم بود که حامی در حال گوش دادن به توضیحات یکی دیگر از مهندسین بود.آقا توفیق،نگهبان کارخونه گفت:خانم مهندس

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۱۰٫۱۸ ۱۸:۰۵]
#آتش_دل
#قسمت۶۵

آژانس اومد.
تو این مدت نتونستم به این مرد حالی کنم که من مهندس نیستم،حامی قبل از حرکت من گفت:
-آقا توفیق بگو آژانس برگرده،خودم خانم نیازی رو می رسونم.
حامی به حرف زدنش ادامه داد،اشهدم رو خوندم،باید قبل از جواب کردن آژانس کاری می کردم.
-ببخشید آقای معینی،من عجله دارم.
-گفتم که شما رو می رسونم.
با حرص گفتم:چشم آقای رئیس.
با زدن پوزخندی به ادامه گفتگویش پرداخت.آخرین تیرمم به هدف نخورد.
به غروب خورشید نگاه می کردم خدا به دادم برسه،طناز دمار از روزگارم درمیاره.
-کار تو کارخونه چطور بود؟
نگاهی به حامی انداختم و گفتم:
-وحشتناک.

.
ابروهایش بالا رفت و گفت:
-وحشتناک؟!اما ظواهر خلاف این حرفتون رو ثابت می کنه،شما با خارجی ها حسابی گرم گرفته بودین.
-من از داخلی ها چندان دل خوشی ندارم،اون مهندس عزتی با غرغرهاش کمتر از پیرزن ها نبود.
-فکر نمی کنم مهندس عزتی اینطور که شما می گید باشه.
-حرفم رو باور ندارید،اون نمی تونست منظورش رو درست عنوان کنه از من ایراد می گرفت که درست ترجمه نمی کنم.خدا رو شکر وقتی برادرتون اومد مثل من ترجمه کرد و جواب گرفت،تازه قبول کرد.
-اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی.
-می فرمایید من بد ترجمه کردم تا اون به من…
-نه سوتفاهم نشه،شاید مهندس عزتی از عمد(با لبخند ادامه داد)ظرف شما رو می شکند.
-غلط کرده.
-چرا جوش میاری خانم نیازی.
-با اون سن افلاطونی اش چه حرفا…
-بنده خدا سنی نداره،نگاه به موهای جوگندمیش نکن ارثیهو سی و یکی،دو سالش بیشتر نیست.
-هرچند سالشه می خواد باشه.
-این چه حرفیه،یک دختر خوب نباید وجهه خودش رو خراب کنه وگرنه موقعثت ازدواج موقت رو از دست می ده.
کمی براندازش کردم،لبخند به لب داشت اما لحنش نشان نمی داد داره مسخره ام می کنه یا جدی می گه.
-من خیال ازدواج ندارم.شما هم دست از اندزهای پدرانه بردارید.
-چه جوابی به عزتی بدم.
-فکر نمی کنم عزتی تمایلی برای درخواست دادن داشته باشه.
-من ترغیبش کردم،حالا هم منتظر جواب شماست.
کم مانده بود قلبم از حرکت بایستد،گفتم:
-شما چکار کردین؟
-هیچی بهش گفتم این دختر خوب رو از دست نده،به تو هم می گم یه دختر این موقعیت خوب رو از دست نمی ده.
-موقعیت خوب هوم…
از پنجره به بیرون نگاه کردم همه چیز به سرعت از کنارمون می گذشت،هوا نیمه تاریک شده و چراغهای شهر روشن شده بود.
-من چه جوابی به عزتی بدم؟
-بگید بره جهنم…شما هم دیگه ادامه ندید.
خدایا ببین کارم به کجا رسیده که پسر معینی فر برام شوهر پیدا می کنه،با دیدن چراغ چشمک زن گفتم:
-بعد از این چهارراه پیاده می شم.
-تا منزل می رسونمتون.
-متشکرم باید جایی برم،مزاحمتون نمی شم.
-هرجا بخواید برید می رسونمتون،من باعث تاخیرتون شدم باید جبران کنم.
-ممنون از لطفتون اما خودم برم راحت ترم.
-اما…
خسته از سماجت او،حرفش را قطع کردم و گفتم:
-آقای معینی،من قبلا شرایطم رو به شما گفته بودم پس اصرار نکنید و همین کنار نگه دارید.
-باشه…بفرمایید.
در را باز کردم و خواستم پیاده شم که صدام زد،به سمتش چرخیدم.
-بله.
-داشتم فراموش می کردم.
دست برد از روی صندلی عقب یک بروشور برداشت و به سویم گرفت،چشمانم گرد شد و ابروانم در هم گره خورد.
-آقای معینی این چیه.
-اینها را تا شنبه ترجمه کنید و بعد بدی تایپ کنند تا یکشنبه حاضر باشه،برای جلسه اون روز می خوام.
به حجم بروشور نگاه کردم و گفتم:
-من امشب می خوام برم عروسی،فردا هم فرصت نمی کنم کل این رو ترجمه کنم حتی اگر خواهرم هم تمام وقت کمکم کنه.
-فقط صفحه هایی رو که علامت زدم ترجمه کنید زیاد نیست.
گوشهایم سوت کشید،بارها دیده بودم متنهایی که ترجمه می کنم بعضی صفحاتشون علامت داره اما اون نگفته بود فقط همون صفحه ها مهم هستن و با بدجنسی گذاشته بود من تمام متن ها رو که حجم زیادی هم داشتن ترجمه کنم.
اگر یک لحظه دیگه تامل می کردم کنترلی روی زبانم نداشتم،آهسته گفتم خدا نگهدار و پیاده شدم.
قدم زنان سر چهارراه برگشتم و تاکسی دربست گرفتم.
***
-الان باید بیایی،نگاهی به ساعت انداختی.
-طناز خواهش می کنم.
-طناز خواهش می کنم،طناز خواهش می کنم فقط اینو داری بگی.تو همه چیز رو فدای خواسته های خودت می کنی.
-خودت تنهایی می رفتی،در ضمن فراموش نکن من همه این کارها رو برای خودم تنها انجام نمی دم.
-باشه قبول،برو حاضر شو بریم.
-من نمی یام،تو برو.
-لوس نشو دیگه،من با تو می رم.
-من باید دوش بگیرم.
-نیم ساعت فرصت داری.
-دیر می شه.
-ما عروس و داماد نیستیم که به خاطر ما ملت معطل شن،برو دیگه.
دوش گرفتن و سشوار موهای کوتاهم با آرایش صورتم بیست دقیقه طول کشید،خوشبختانه طناز لباسم رو آماده کرده بود.یک تاپ و شلوار سبز لجنی و یک مانتو سفید و شال سبز روشن و صندل های لاانگشتی پاشنه سه سانتی،بعد از اینکه لباس پوشیدمبرای آخرین بارنگاهی به ترکیب لباسهام انداختم و داخل آینه موهایم را مرتب کردم و با یک چرخ به سوی طناز برگشتم.

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۱۰٫۱۸ ۱۸:۰۷]
#آتش_دل
#قسمت۶۵

چیه،چرا بد نگاه می کنی.
-هیچی.
طناز کیفش و برداشت و در حالی که به طرف در اتاقمون می رفت با شیطنت گفت:
-فکر کنم امشب تو نذاری به خیلی ها خوش بگذره.
-به کیا؟چرا؟
صدایش آغشته به خنده بود گفت:
-به کمیل و دخترهای چشم به اشاره کمیل.
-صبر کن حسابتو برسم.
از پشت بند کیفش رو گرفتم و گفتم:چی گفتی؟جرات داری دوباره بگو.
-طنین دیرمون شده باید دنبال نگار هم بریم.
-برو،شانس آوردی.من هم با مامان خداحافظی کنم بیام،طناز یادت باشه گل بگیریم.
-نگار برامون سفارش داده،با هم می گیریم.
داخل ماشین منتظر نگار نشسته بودیم،صدای موسیقی آرام ترکی به من آرامش می داد و دوست داشتم غرق در رویا شوم.چنان در خودم بودم که بعد زمان رو از یاد بردم تا اینکه با صدای طناز به خودم اومدم،گفت:
-این هم از نگار،زرد قناری.
نگار داشت از خیابون رد می شد برامون دست تکون داد.
نگار-چه عجب خانم ها اومدین،راستش رو بگین قرار بریم ظرفهای عروسی رو بشوریم.
طناز-نگار سر من غر نزن،مقصر طنین که دیر اومد.
طنین-ببخشید بچه ها،اگر از سر تقصیرم نمی گذرید همین حالا در ماشین رو باز کنم و خودم رو پرت کنم پایین.
نگار-نه عزیزم،عروسی رو به کاممون تلخ نکن.
طناز-می بینم متحول کردی خودتو قناری.
نگار-قناری چیه؟زرد رنگ ساله،بهم میاد نه…می خوام امشب یه بنده خدایی رو از راه بدر کنم.
خانواده مینو یه خانواده مذهبی بودن و نگار یه دختر آزاد،برای همین خانواده مینو علاقه ای به رابطه مینو با نگار نداشتن.نگار و مینو و طناز در دبیرستان با هم دوست شده بودن و هیچ کس نتونسته بود اونها رو از هم جدا کنهجز رشته قبولی مینو در دانشگاه،با این حال هنوز هم با هم در ارتباطند اما نه به پررنگی سابق،برای همین نگار همیشه در شوخی هاش می گفت من باید بیشتر از قبل هم با خانواده مینو صمیمی شم و تنها راهش ازدواج با کمیل و همه ما می دونستیم این اتفاق نا ممکنه اما نگار دست از شوخی در این باب بر نمی داشت.
طناز-حتما اون بنده خدا برادر مینو،کمیله نه.
نگار بشکنی زد و گفت:ایول.
طناز لبخندی زد و به من نگاه کرد،شیطنت تو اون چشماش موج می زد.اخم کوچکی کردم و گوشه لبم رو گاز گرفتم اما مگه می شه حریف طناز شد،مخصوصا اگر نگار همپایش باشه.

طناز-نگار بیچاره من،اون کمیل بدبخت اسیر یه سنگدلی مثل خودشه.
نگار-جان من،کمیل رو می گی،نه بابا کم چاخان کن.
طناز-چاخانم کجا بود.
نگار-حالا طرفش کی هست؟بگو دیگه.طناز دوباره نگاهم کرد و گفت:طنین.
نگار-نه،سرکارم گذاشتی طناز.
طناز-پس خبر نداری و نمی دونی کمیل چه نامه های عاشقانه ای و چه اس ام اس هایی توپ و پر از سوز و گدازی می زنه.
نگار-برو بابا خر گیر آوردی!من هم تو رو می شناسم هم کمیل رو،تو که آخر پیاز داغ اضافه کردنی و کمیل هم به چیزش می گه دنبالم نیا بو می دی.این حرفها رو برو به کسی بگو که شما رو نشناسه،هیچ کس هم نه کمیل با اون غرورش،پسره ی از خود راضی.
طناز-چیه،خیلی طالبش هستی.
نگار-نه بابا ارزونی ننه باباش،مگه خرم حبس ابد رو به جون بخرم اونم بخاطر اون پسره ی خر مغز.
طناز-باور کن کمیل خواهان طنین شده،تو خبر نداری این عشق نطفه اش از کودکی بسته شده.
نگار-نه داستان داره هیجان انگیز می شه،پس این پسره مادرزاد منحرف بوده و برای ما تسبیح آب می کشه.
طناز-آره بابا،کمیل با طنین تو یه مهد کودک بودن.اینو من و مینو کشف مردیم و این دو تا گمشده رو بهم رسوندیم،بهت نگفته بودم.
نگار-نه دیگه وقتی شما فامیل دراومدید ما غریبه شدیم،حالا کی قرار شیرینی بخوریم.
طناز-اینو باید از طنین بپرسی.
نگار-فعلا عروس خانم رفته گل بچینه و با کسی حرف نمی زنه.
طنین-نگار جون،زیاد حرف های طناز رو باور نکن.
نگار-می گم منو گذاشتی سرکار می گی نه.
طناز-ا،ا من کجاشو دروغ گفتم طنین.
طنین-کمیل در لفافه یه چیزی گفته،من هم جواب رد دادم فقط در همین حد.
نگار-وای خدا امشب چه شبی شود،مچ چشم چرونی بعضی ها رو می گیریم نه طناز.
طناز-امشب شب مهتابه عزیزم رو می خوام(به من اشاره کرد)عزیزم اگر خوابه حبیبم رو می خوام(به نگار اشاره کرد)حبیبم اگر خوابه.
نگار-طنازم رو می خوام…خوبه،می ترسم تو گلوی کمیل خان گیر کنیم خفه شه.
طناز-دخترهای خوب،خانم شین که رسیدیم.
نگار-خدا کنه طرفاشون رو نشسته باشن و برای ما کاری باقی مونده باشه.
طناز-نگار کم نق بزن،همش یک ساعت و نیم دیر کردیم.
نگار-بدبختی اینکه عروسی دو ساعت و نیم و من کلی سوژه از دست دادم.
داخل پارکینگ هتل پارک کردیم و مسیر را با مزه پرونی نگار و طناز طی کردیم و با گذشتن از کنار آخرین ماشین،کمیل را دیدیم که جلوی در قسمت آقایون ایستاده بود.
نگار-اولیا حضرت منتظر شرفیابی سلطان بانو،طنین هستن.
طنین-بچه ها ضایع بازی در نیارید،تورو خدا.
طناز-خواهر من،شتر سواری دولا دولا نمی شه و هرکی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه.
نگار-طناز حالا کی شتر سوار شده و کی خربزه خورده.

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۱۰٫۱۸ ۱۸:۰۸]
#آتش_دل
#قسمت۶۶

طناز-هیس نگاری داری نگامون می کنه البته منو تو رو نه،طنین رو دید می زنه.
سبد گل رو در دستم فشردم و در حالی که ظاهرا می خندیدم با دندانهای بهم فشرده گفتم:
-طناز برسیم خونه می کشمت.
طناز-نگاری تقصیر توئه،من دیگه تو خونه خودمون هم امنیت جانی ندارم.
نگار نیم نگاهی به ما انداخت و بعد با صدای نسبتا رسایی گفت:
-سلام آقای یغماییان تبریک می گم،دفعه بعد شیرینی شما رو بخوریم.
من و طناز هم سلام کردیم و تبریک گفتیم اما نگار دست بردار نبود.
طناز-آقا کمیل حالا کی شیرینی شما رو بخوریم.
کمیل-خدا بخواد مینو عاقل شده و اگر بذارن عاقل بمونه و این شیرینی از گلومون بره پایین،چشم سر فرصت به شما شیرینی هم می دیم.
طناز با آرنج به پهلوم زد،نگار هاج و واج نگاهش بین ما سه تا می چرخید.کمیل هم با نگاه سردش زیر چشمی ما رو می پایید،وقتی سکوتمون طولانی شد گفت:
-بفرمایید سالن خانم ها از این سمت،خیلی خوش اومدید.
بعد خودش به داخل سالن مردونه رفت و از سویی که اشاره کرده بود وارد هتل شدیم.
نگار-من که نفهمیدم منظورش چی بود،شما چی؟
من و طناز به نگاهی بسنده کردیم.
نگار-جدی جدی خبریه،من که گفتم حرفهای کمیل بو داره.
طناز-بودار که بود،بوی عروسی و عشق و نانای نای می داد.
نگار-طناز بچه گیر آوردی.
طنین-تو راه برگشت برات تعریف می کنم که چرا کمیل خان تیکه بارمون کرد.
در سالن زنانه بقدری سر و صدا بود که آدم سرگیجه می گرفت،تو اون همهمه صدای مادر مینو و شنیدیم.
-بچه ها خوش اومدین(صداشو پایین آورد)خواهش می کنم با مینو حرف بزنید،آبروم رفت.تو آرایشگاه کلی گریه کرد و از وقتی هم که اومدیم سالن بغض کرده و اخماش باز نمی شه…بفرمایید اتاق پرو اون سمته.
سبد گل را تعارفشون کردم و گفتم:خودتون که علتشو می دونید باید پیش بینی اینو می کردین.
-دختره می خواست دستی دستی خودشو بدبخت کنه و بجای اینکه از ما تشکر کنه این اداها رو درمیاره،برید پیشش شاید اخماش باز شه.
داخل اتاق پرو،مانتو و شالم رو برداشتم و آرایشم رو تجدید کردم که باز چونه نگار گرم شد.
-بخدا دیگه کنترل زبونم رو ندارم،اینجا خبریه.
طنین-گفتم بهت می گم اینجا جاش نیست،فقط مختصر و مفید…مینو عاشق شده بود.
نگار-خب امشب هم شب وصال عاشق و معشوقه،کجای این موضوع اینقدر حرف و حدیث داشت.
طناز-آی کیو طرف کس دیگه است،نه داماد امشب.
نگار-خب از اول بگو…چی؟می خوای بگی شکست…
طنین-هیس.
دو تا خانم وارد اتاق پرو شدن و چیزی نمونده بود نگار آبرو ریزی کنه.
طنین-بچه ها بریم.
نگار-نه صبر کن…اه چرا این زیپ بالا نمی یاد…من هنوز آرایشم رو تجدید نکردم.
طناز-بجای فک زدن،آرایشت رو تجدید می کردی که الان ما رو معطل خودت نمی کردی.
نگار-بریم،من همین جوری بدون آرایشم خوشگلم.
طناز-بمیرم…الان بدون آرایشی،وای اگر آرایش کنی دیگه می خوای چکار کنی.
طنین-اگر تیکه پرونی هاتون تموم شد بریم.
صدای بلند موسیقی،همهمه صحبت و سوت و جیغ و دست زدن چه معجونی از صداها ساخته بود.مینو روی کاناپه جایگاه عروس و داماد لم داده بود که با دیدن ما لبخند کم رنگی روی لبهاش نقش بست.
نگار-ای رفیق نیمه راه،تنهایی می ری شوهر تور می کنی چرا فکر من ترشیده رو نکردی.
غم تو چشمان ابری مینو نشست و لبهاش از شدت بغض لرزید،طناز چشم غره ای به نگار رفت.
طناز-چقدر خوشگل شدی جیگر.
طنین-خوشگل بود.
مینو دامنش رو جمع کرد و گفت:فکر کنم چهارتامون جا بشیم.
نگار-تو غصه نخور،جا نشیم خودمون رو جا می کنیم.خدا رو چه دیدی شاید بختمون باز شد،تو هم لطف کن یه دستی به سرمون بکش…بگو ببینم خواهر شوهر داری؟
نه مثل اینکه نگار حسابی از مرحله پرته و تا اشک مینو رو درنیاره ول کن نیست.
مینو-آره،دو تا دارم.
نگار-وای جای داداششون رو گرفتیم،الان میان گیسمون رو می کشن.
طنین-من و تو که گیس نداریم،طناز باید نگران باشه.
طناز-نگار بیا بریم وسط مجلس گرم کنی،شاید یکی از این مادران در جیتجوی عروس چشمشون ما رو گرفت.
نگار-اوه فکر کردی با این جماعت وسط،کسی من و تو رو می بینه.
طناز بلند شد و دست نگار رو گرفت و گفت:مگه عروسی ناز می کنی.
طناز رفت و ما رو از شر پرچونگی نگار نجات داد.
مینو-طنین دارم خفه می شم،بگو چیکار کنم.
-اون زمانی که نباید قبول می کردی،باید کاری می کردی نه الان…چی شد،چرا بله رو گفتی.
-من بله رو نگفتم بزور گرفتن…بابا گفت اگر بله رو نگی رسول رو می کشم هرچند الان هم تا مرگ فاصله ای نداره،اگر باور نداری می برمت نشونت می دم.بابا منو برد بیمارستان و از دیدن رسول روی تخت بیمارستان دلم ریش شد،گفت زنده بودنش به بله گفتن تو بسته اس و من هم مجبور شدم…رسول گفته شب عروسی من خودشو می کشه،بهش گفتم باید من رو هم بکشی چون…من از تو بدبخت ترم.نگرانشم،اگر یه مو از سر رسول کم بشه دق می کنم.
-اون جوون عاقلیه،اون زمان احساساتی شده و یه حرفی زده…بهتر دیگه به رسول فکر نکنی،فکر شوهرت باش.اسمش چی بود؟تورج خان بود،نه(

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۱۰٫۱۸ ۱۸:۰۸]
#آتش_دل
#قسمت۶۷

(مینو سرش رو به نشانه تاکید تکان داد)باید به اون فکر کنی به زندگیت.
-حتی یک لحظه هم نمی تونم،ازش متنفرم.
-اما تو باید به اون و زندگی جدیدت فکر کنی.
-چون جای من نیستی راحت حرف می زنی،اگر تو به زور شوهر می کردی می تونستی دوسش داشته باشی.
-نمی تونم دروغ بگم…من تو موقعیت تو نیستم اما راه زندگی تو اینه و باید بپذیری.
-من از بابام و اون م…
حضور خانم جوانی باعث شد مینو حرفش را نیمه کاره رها کند.
-شما باید از دوستای مینو جون باشید،درسته…
-بله.
-حدس زدم،به خواهرمم گفتم شما باید برای مینو جون عزیز باشید که نطقشون باز شده…اگر اشکالی نداری لطفا بلند شید،آقا داماد دارن میان کنار عروس خانم بشینند.
-مینو جون خوشبخت بشی،من می رم کنار بچه ها بشینم.
اون شب با دیدن شوهر مینو شوکه شدم،بیچاره مینو،نمی دونم پدرش به چی این شاخ شمشاد علاقه مند شده و مینو رو به عقدش درآورده.داماد حدود چهل و خرده ای سن داشت با هیکلی بدترکیب،کچل بود و این گردی سرش رو بیشتر نشون می داد،چشمانی ریز و گرد،بینی کوفته ای و دهانی با لبهای باریک.
نگار-شبیه دراکولاست.
طناز-هیس کسی بشنوه زشته،صورتش زیبا نیست اما خدا کنه سیرتش خوب باشه.
نگار-حق با توئه مامان بزرگ.
طنین-بیچاره مینو.
نگار-مینو چشم نداشت و گور بود،مامان و باباش چرا.
طناز-نگار تو آبرو ریزی نکنی آروم نمی شی،گفتم که تو راه برگشت همه چیز رو برات تعریف می کنم.
طنین-طناز بریم.
نگار-کجا بریم،ما تازه اومدیم.
طناز-من هم با تو موافقم اما اگر بریم…مینو گناه داره،بخاطر اون باید تحمل کنیم.
طنین-من نمی تونم،دارم خفه می شم.
حتی اصرار بیش از اندازه خانم ثغماییان هم نتوانست من را وادار کند تا اون مراسم خفقان آور رو تحمل کنم.در مفابل تبریک گفتن من،مینو فقط نگاهم کرد و داماد با نگاه هرزه و لبخند گله گشادش براندازم کرد.
از مدیر داخل هتل خواستم برام یه تاکسی خبر کنه و تو لابی منتظر نشستم،چشمم به در خروجی بود که دیدم کمیل با گامهای تند از هتل خارج شد.کاش می تونستم چند تا سیلی آبدار تو گوش این پسر مغز نخودی بخوابونم،چه با افتخار از به گند کشیدن زندگی خواهرش می گفت و انتظار داشت مدال افتخار به سینه اش بزنیم.حضور رسول رو حس می کردم و کنجکاوانه افراد اونجا رو از نظر می گذروندم،نمی شناختمش ولی دوست داشتم با مشخصاتی که مینو داده بود او را بیابم اما کسی رو با اون مشخصات پیدا نکردم.کمیل با خمون عجله که رفته بود برگشت،فکر کنم نگاه سنگین من رو حس کرده بود چون از حرکت ایستاد و چشم تو چشم شدیم نگاه مرددی به پله ها کرد و بعد به سوی من گام برداشت.
-چرا اینجا نشستید؟
-منتظر تاکسی هستم.
-کجا به این زودی؟
-نیمه شب پرواز دارم،فقط برای عرض تبریک اومدم.
-دیدید برای مینو چه همسر شایسته ای انتخاب کردیم.
خاک بر سرت که به این غول بیابونی می گی شایسته،گفتم:امیدوارم خوشبخت بشن.
-حتما خوشبخت می شن.
تو خواب ببینی،این پسر هیچ چیزی نداره که مینو رو شیفته خودش کنه.
-جز این آرزویی برای مینو ندارم.
متصدی هتل به سویم اومد و گفت:خانم تاکسی حاضره.
-متشکرم…آقای یغماییان امیدوارم هیچ وقت از انتخابی که برای مینو کردین پشیمون نشید و مثل یه مرد پشت خواهرتون بایستید،خدانگهدار.
فصل چهاردهم
-خانم پورمند مهمانها اومدن؟
-وای خانم نیازی چرا اینقدر دیر کردین،آقای معینی دنبالتون می گشتن،جلسه تقریبا تشکیل شده.
دق الباب کردم و وارد اتاق کنفرانس شدم و پوشه های حاوی برگه ها را جلوی تک تک مدعوین گذاشتم و از اتاق کنفرانس بیرون اومدم،می دونستم بعد از تموم شدن جلسه حسابی توبیخ می شم.خانم پورمند رو مرخص کردم،نمی دونم چرا حامی یه منشی دیگه برای این قسمت نمی گرفت بیچاره خانم پورمند شده بود مثل توپ فوتبال،هروقت جلسه داشتیم از دفتر آقای جوادی به این قسمت پاس داده می شد.مهمانها یک به یک یا چند نفری از سالن خارج شدن و رفتن،آقای معینی به همراه آخرین نفر از مهمانها خارج شد و از دیدن آقای ممدوح کنار حامی قلبم از حرکت ایستاد،مشاور سابق پدرم اینجا چه می کرد!
-خانم نیازی فکر نمی کردم شما رو اینجا ببینم،اول که دیدمتون فکر کردم اشتباه می کنم اما از حرفهای آقای معینی فهمیدم اشتباه نکردم.خانم کجا یکدفعه غیبتون زد و دیگه هیچ حالی از ما نپرسیدید،اینجا چه می کنید از هواپیمایی استعفا دادید.
زبانم در دهانم سنگین شده بود و فقط قیافه حامی رو می دیدم،یک چشمش رو باریک کرده بود و زیر ذرع بین نگاهش از حرکت ساقط شده بودم.
-به هرحال از دیدنتون خیلی خوشحال شدم،به خانواده علی الخصوص والده گرامیتون سلام گرم منو برسونید.
فقط توانستم بگم:
-چشم.
او با حامی دست داد و به قول معروف سفارش منو کرد و رفت،حامی هم بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت.دیگه جای من اینجا نبود،با دستی لرزان و خطی خرچنگ قورباغه استعفا نامه ام رو نوشتم اما جرات رفتن به اتاق حامی رو نداشتم،نکنه زنگ بزنه به پلیس اما من که کاری نکردم..

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۱۰٫۱۸ ۱۸:۰۸]
#آتش_دل
#قسمت۶۸

.دلم رو به دریا زدم و بدون اینکه در بزنم وارد اتاقش شدم کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه می کرد،از گوشه چشم نگاهی به من کرد و دوباره به طرف پنجره برگشت.
-شما نمی دونید وقتی وارد جایی می شید باید در بزنید.
فراموش کرده بودم.او بعد از سکوت طولانی من،گفت:
-امرتون.
-من…من…می خوام استعفا بدم.

استعفا؟هوم…چرا؟
-…
-چرا ساکتید؟(روی پا چرخید)اگر نگران شناساییتون هستید،باید بگم من از روز اول شما رو شناختم.
دو تا شوک در یک روز،من دیگه ظرفیتش رو ندارم.
-حتما با خودتون می گید از کجا می شناسمتون…اسفندیار خیلی اصرار داشت برای شریک شدن با پدرت،من با تو نامزد کنم فقط در حد یه شیرینی خوردن و یه حلقه رد و بدل کردن و بعد اگر نخواستم بهم بزنم،زیر بار نرفتم.اون عکس تو رو توی دفتر پدرت دیده بود تا اینکه تو یه مهمونی که هم پدرت دعوت بود هم اسفندیار،اون با هزار ترفند منو یه اون مهمونی برد و من اونجا دیدمت.تو خیلی برای نقشه های اسفندیار حیف بودی و من،تو روش وایسادم و در این راه از قدرت مادرم هم استفاده کردم…شانس آوردی اسفندیار قبل از دیدن تو مرد وگرنه خدا می دونه چه سرنوشتی داشتی،جز من کسی تو رو توی خونه ما نمی شناخت پس نمی خواد بترسی.اون روز اول که توی حیاط دیدمت به چشام شک کردم اما بعد مطمئن شدم فقط نمی دونم چرا به خونه ما اومدی،اول فکر کردم برای انتقام از اسفندیار اومدی اما بعد از اسفندیار چرا ادامه دادی هنوز هم نمی دونم چرا اومدی حتی بعد از جواب کردن تو باز هم اومدی.وقتی ازت خواستم بیایی شرکت راحت پذیرفتی،عشوه و ناز هم تو کارت نبود پس برای اغفال ما هم نیومده بودی.
پس این همه مدت رو دست خورده بودم و اون داشت باهام بازی می کرد،چه احمقی بودم من.چقدر به من خندیده بود و از اینکه منو دست انداخته به خودش بالیده بود.
-با این حساب اومدن تو منزل ما نقشه نبود فقط برای کار کردن اومده بودی اما باز هم یه سوال،تو مهماندار هواپیما بودی و نیاز به کار نداشتی.شاید هم اخراج شدی،باز هم اگر باور کنم اخراج شدی با تخصصی که داری می تونستی شفلی بهتر از مستخدمی و منشی گری پیدا کنی.
-من نیازی به کار نداشتم…من دنبال امانتی بودم که پدرم برای تضمین قرار داد به پدر شما داده بود…من اون کتابهای خطی که میراث خانوادگی ماست می خوام،در تمام مدت دنبال اونها بودم.
-بارها دیده بودم تو دنبال چیزی هستی.
-حالا که فهمیدی دنبال چی هستم لطفا کتابها رو پس بدید.
-متاسفم نمی تونم.
-حدس می زدم مثل پدرتون باشید اما نمی دونم چرا چند درصد احتمال می دادم در شما وجدان وجود داره.
-خانم تند نرو…اون کتابها دست من نیست.
-پس می تونید بگید کجاست،خودم برم دنبالشون.
-بخشیدمشون به میراث فرهنگی.
دیگه نمی تونستم رو پاهام بایستم و نم دونم چرا اینقدر ناگهانی وزنم زیاد شد،با دستان ناتوانم پشت یکی از صندلی ها رو گرفتم و به اون تکیه دادم و با صدای لرزانی گفتم:چکار کردین؟
-اون کتابها خیلی ارزشمند بودن و متعلق به فرهنگ یه کشور.
دلم می خواست فریاد بزنم و با ناخنهایم چشمانش را از حدقه در بیاورم،اون با اجازه کی اونچه که از آن ما بود بخشیده بود.زبانم به سنگینی یه کوه شده بود و سرم گیج می رفت،به هر مشقتی بود روی همان صندلی یاری دهنده نشستم.نمی دونم آب قند از کجا رسید اما وقتی سردی لیوان رو روی لبم حس کردم با خشم دست حامی رو پس زدم و از روی میز منشی کیفم رو برداشتم و از حامی و شرکتش گریختم،از خیابانها با هق هق گریه گذشتم و با ناکامی پا به خانه گذاشتم

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۳۵]
#آتش_دل
#قسمت۶۸

کلید را آهسته در قفل چرخاندم و در را با یک هل کوچک باز کردم و پاورچین وارد شدم فقط آباژور گوشه سالن روشن بود،نور همان کفایت می کرد تا جلوی پایم را ببینم.صدای نجواگونه ای گفت:
-طنین اومدی؟
دستم را روی قلبم گذاشتم و به سوی منبع صدا نگاه کردم.
-طناز؟!تویی.
-آره…ببین من بعدا تماس می گیرم.
گوشی را روی دستگاه گذاشت.
-نصف شبی با کی حرف می زدی؟
-با دوستم،قهوه می خوری.
-تو با دوستت حرف زدی و سرخوشی ولی من از خستگی دارم می میرم،قهوه بخورم که خوابم نبره.
-ما باید با هم حرف بزنیم.
-اگر می خوای درباره دوستت حرف بزنی،گوشهای من خیلی خسته اند و حوصله شنیدن ندارن.
-درباره تابان،باید باهات حرف بزنم.
نور تند چراغ آشپزخانه باعث شد چشمم را ببندم.
-چیه باز به جون هم افتادید.
-نه،بیا بشین تا قهوه درست می شه برات بگم.
روی صندلی لم دادم،طناز از داخل کشو بسته سیگاری جلوم گذاشت و گفت:
-اینو دیروز از تو جیب تابان پیدا کردم.
-سیگار!
-نخیر سیگاری…
-حشیش؟
-آره.
-اون برای این کارا خیلی بچه است.
-دیروز که اینو پیدا کردم رفتم مدرسه شون و با معلم مشاورشون حرف زدم.
-تو رفتی به معلمش گفتی برادرمون حشیش مصرف می کنه.
-نه رفتم ببینم دوستاش کی هستن،منم می دونم اگر معلمش بفهمه ممکنه بجای کمک مشکل رو بغرنج کنه.
-خب،چی کشف کردی؟
-گفت مدتیه که با بچه های بزرگتر از خودش می گرده،چند تا از کلاس سومی ها از این بچه هایی هستن که دوسال دوسال کلاسها رو می گذرونند.بچه های شر و مشکل دار…فکر کنم باید مدرسه اش رو عوض کنیم.
-این مشکل با پاک کردن صورت مسئله حل نمی شه و باید یکی با تابان صحبت کنه،اون یه نفرم من و تو نیستیم.
-دوستمم همین عقیده رو داشت و می گفت این کار تابان تو این سن مشکل حادی نیست،هر پسری تو این سنین این کارها رو می کنه.
-این دوست مفسر خصوصیات و روحیات پسران کیه،از تو لپ لپ پیداش کردی.
طناز سرش رو پایین انداخت و در حالی که با دسته فنجون قهوه اش بازی می کرد گفت:
-تازه آشنا شدیم،مدارک تحصیلیشو آورده بود برای ترجمه و می خواست برای ادامه تحصیلات بره آمریکا پیش خواهرش اما منتفی شده…پسر خوبیه.
-پسر خوبیه؟طناز من برای خودم به اندازه کافی دردسر دارم،نگران تو هم باید باشم.
-نه،من…حالا با تابان چیکار کنم.
-می گم سعید باهاش صحبت کنه.
-چرا سعید؟
-نه،پس رفیق شفیق شما با این نظرات عدیده روحیه شناسیش.
-اون خیلی روشنفکره.
-این بحث رو تموم کن،خودم فردا با سعید حرف می زنم.دیگه حرفی باقی نمونده چون من پرواز خسته کننده ای داشتم باید بخوابم،درباره این دوست جدیدت هم کمی دقت کن.
***
-مرجان،جان من فردا شب پرواز دارم…
-خب شما کی وقت داری؟
-مرجان چرا می خوای بخاطر من مهمونی تو تغییر بدی،مگه همکارها رو دعوت نکردی.
-چرا اما باهاشون تماس می گیرم و می گم زمان مهمونی تغییر کرده.
-مرجان احمق گیر آوردی،مهمونهایی در میون نیست باید بگی مهمون امن هم حتما همکار گرامی همسرت،فواد ارسیاست.
-ای قربون هوش و ذکاوتت بشم.
-تو چرا حرف تو گوشت فرو نمی ره.
-تو چرا حرف تو کله ات فرو نمی ره،گفتم شش ماه می ری مرخصی و عاقل می شی اما یه سر سوزن هم که بهت امید داشتم از دست دادم.این بنده خدا هنوز منتظر جواب تو.
-کی گفته منتشر من باشه…خدا رو شکر پروازهای من و تو جداست.
-غصه نخور،من هم بزودی میام تو پروازهای خارجی.
-مبارکه.
-مرسی،من کی قرار این مهمونی رو بذارم.
-هیچ وقت.
-گمشو تو هم با این جواب دادنت.
جواب من همین بود،کار نداری.
-ا چی چی رو کاری نداری،من هنوز یه جواب درست حسابی نگرفتم.
-من جواب دادم اون دیگه مشکل توئه که گوش شنوا نداری،باید برم به مامانم برسم خدانگهدار.
با پرویی تماس رو قطع کردم و با سرعیت به کنار مامان شتافتم و براش از هر دری حرف زدم،راز و نیاز مادر و فرزندی که تو این بیست و اندی روز زیاد انجاام می دادم.
-سلام.
-سلام،کجا بودی طناز.
این روزها زیاد با این دوست جدیدش قاطی شده بود و این کارش نگرانم می کرد.
با بغض گفت:رفته بودم دیدن مینو.
از جلو در اتاق مامان گذشت و به اتاقش رفت،با لبخند به مامان نگاه کردم و گفتم:
-فکر کنم مثل بچه ها با مینو دعواش شده،حتما کلی گیس همدگه رو کشیدن…مامان چرا ما رو اینقدر لوس کردی.
مامان به رویم لبخند مهربانی زد اما چشمش نگران طناز بود.
-الان می رم فضولی،اگر حدسم درست باشه آشتیشون می دم.
در اتاق رو باز کردم،طناز گوشه تختش نشسته بود و زانوهاشو در آغوش گرفته بود.

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۳۶]
#آتش_دل
#قسمت۶۹

این چه قیافه ای که گرفتی،دوست جونت گذاشتت سر کار یا زدین به تیپ و تار هم…د بگو چته،مامان و هم نگران کردی.
-رفتم دیدن مینو.
لبه تخت کنارش نشستم و گفتم:
-جرا رفته بودی دیدن مینو.
-آره…صبح زنگ زدم از مامانش آدرس منزل مینو رو بگیرم که مستخدمشون گفت مینو خانم شب عروسیش تصادف کرده و الان هم بیمارستان بستری،خانم یغماییان هم بیمارستانند.آدرس بیمارستان و گرفتم و با نگار رفتیم بیمارستان…کمیل نذاشت ما مینو رو ببینیم.
-کمیل…به اون چه ربطی داشت،مگه ما با مینو تصادف کردیم.
-چه می دونم،پسره عقده ای نذاشت دیگه.
-صبح می خواستی بری چرا منو بیدار نکردی.
-آخه سپیده تازی زده بود اومدی خونه،دلم نیومد بیدارت کنم و گفتم استراحت کنی بعد دوباره با هم می ریم دیدن مینو.
-حالا پاشو یه آبی به صورتت بزن بعد زنگ بزن بیمارستان و تلفنی حال مینو رو بپرس،خدا کنه چیز مهمی نباشه.
-الان بیست و پنج روزه از عروسیش می گذره حتما حالش خیلی بد بوده که نگهش داشتن.
-پاشو،نفوس بد نزن.
***
با ریموت در ماشین رو قفل کرده و دسته گل را کمی در دستم جا به جا کردم،منزل سفید پوش یغماییان جلوی رویم بود.چهل روزی بود که مینو از بیمارستان مرخص شده بود،دیروز طناز و نگار به دیدنش اومده بودن و هردو از وضعیت بد روحی مینو می گفتن اما ترس من از روبرو شدن با کمیل بود با اون زبون گزنده اش.با راهنمایی مستخدم روی یکی از صندلی های سالن نشستم خیلی دلم می خواست مستقیم به دیدن مینو بروم اما ادب حکم می کرد اول مادرش رو ببینم،مادرش زن مهربونی بود که البته زیادی تحت نفوذ همسر و پسرش بود.
-وای طنین جون،تویی دخترم.
-سلام خانم یغماییان،حالتون چطوره؟
-سلام دخترم…مگه سرنوشت این دختره می ذاره حالی برای آدم بمونه.
در چهره اش دقیق شدم از زمانی که تو عروسی دیده بودمش پیرتر به نظر می رسید و چین و چروک هایی در صورتش پیدا شده بود.
-خسته به نظر می رسید خانم یغماییان.
-خسته،دارم می میرم.بچه ام چه پیشونی نوشتی داره،دلم براش کبابه…پسره بی چشم و رو این مدت که پیداش نبود،امروز صبح اومده و می گه زن ناقص نمی خوام.بهش گفتم بچه ام سالم بود تو به این روزش انداختی،پرو پرو تو چشمام نگاه می کنه می گه این از بدقدمی خودشه و من زن شوم که از شب اول برام بد بیاری داشته باشه نمی خوام…من باید بهش چی می گفتم،دختر مث پنجه آفتابم رو دستی دستی بدبخت کردیم.
-این نشون کته فکری اون آقاست،به قول قدیمی ها جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته…حالا خود مینو چی می گه.
-بچه ام خبر نداره،اگر بفهمه مثل یه میوه لک دار نخواستنش دق می کنه…عزیزم،مینو خیلی بهت علاقه داره و مثل یه خواهر دوستت داره،تو باهاش حرف بزن شاید این مهر سکوت رو از لبش برداره.
-هرکاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم.
-خدا تو رو برای مادرت ببخشه…راستی حال مادرت چطوره؟مادرت هم خیلی خانمه ولی حیف که زندگی باهاش ناسازگار بود،پدرت هم خدا رحمت کنه.
-متشکرم خانم یغماییان،می تونم مینو رو ببینم.
-حتما خانمم،مینو تو اتاقشه.
-خودم راه اتاقشو بلدم شما زحمت نکشید.
-من هم مزاحمت نمی شم،برو خانمم.
بالای پله ها،هال کوچکی بود که با یک دست نیم ست قرمز رنگ تزئین شده بود و فضاش آکنده از بوی سیگار،شدت بو بقدری زیاد بود که بینی رو می سوزوند.پشت در اتاق مینو لحظه ای مکث کردم که صدای در یکی از اتاقها رو شنیدم و از دیدن هیبت کمیل جا خوردم،با موهای ژولیده و ته ریش نزده و حلقه سیاه دور چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم واژه هایی روی لبانش می رقصیدن اما او بدون حذفی در اتاقش رو بست،بوی سیگار از اتاق او بود.سری تکان دادم و آرام به در اتاق مینو زدم،در را باز کردم و سرم را داخل بردم.
-مینو خانم ما چطوره؟
نگاهمان با هم تلاقی کرد،مینو لب می زد و بغض دار بود.کسی که روی تخت خوابیده بود هیچ شباهتی با مینویی که می شناختم نداشت،طناز گفته بود خیلی تغییر کرده اما این همه تغییر باور نکردنی بود.کنارش لبه تخت نشستم و دستش را میان دستم گرفتم،دستانی استخوانی.

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۳۷]
#آتش_دل
#قسمت۷۰

دختر خوب نبینم مریض باشی.
-طنین چرا من باید زنده بمونم.
-برای اینکه زندگی کنی عزیزم.
-زندگی!من الان با یه مرده تنها تفاوتم نفس کشیدنمه.
-همیشه که روتخت نمی خوابی و بالاخری بلند می شی…در ضمن آقا داماد دمش و گذاشته روی کولشو دبرو که رفتی.
بغضش ترکید و میان گریه گفت:فقط اومد تا رسولم رو از من بگیره لعنتی.
-من فکر نمی کنم رسول آدم بی منطقی باشه که فقط بریا یه اسم تو شناسنامه ات تو رو نخواد.
-رسولم…
-بجای گریه کردن برام تعریف کن ببینم چی شد.
-شب عروسی ما برای ماه عسل راهی شمال شدیم آخه این تنها خواسته من بود،می خواستم اونجا خودم رو تو دریا غرق کنم…تو راه تورج خیلی حرف می زد،ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم که…تصادف بدی بود فقط می سوختم و نمی تونستم نفس بکشم،وقتی بهوش اومدم تو بیمارستان بودم.تو اتاق تنها بودم،وشحال شدم و گفتم حتما از شر تورج راحت شدم اما پرستار به خیال خودش خوش خبری داد که حال تورج خوبه و تنها پیشونیش پنج تا بخیه خورده ولی من از دو قدمی مرگ برگشتم.تورج به دیدنم نمی اومد و رفتار خانوده ام هم کمی عجیب بود،حدس می زدم آقا دیگه منو نمی خواد ولی بخدا اگه ناراحت بشم فقط نگران رسول بودم.خانواده ام که چیزی نمی گفتن مجبور شدم از پرستارها حرف بکشم تا ببینم چه بلایی سرم اومده،گویا یه جسم تیزی تو سینه ام فرو رفته و به قلبم آسیب رسونده.روی من عمل پیوند انجام شده بود،پرستار گفت خیلی خوش شانس بودم چون همون موقع یه مصدوم رو به بیمارستان میارن که مرگ مغزی شده بود و قلب اونو به من پیوند می زنن.اون جوون عضو انجمن اهدای عضو شده بود تا بعد مرگش اعضای بدنش رو اتونه اهدا کنه،خیلی دوست داشتم ناجی خودم رو بشناسم و از پرستار خواستم مشخصات اون آدم خیر رو بیاره.در مقابل اصرار من تسلیم شد بره ببینه مدرکی پیدا می کنه،برای شناختن اون جوون رفت و با یه گواهی نامه رانندگی برگشت…طنین،قلب رسولم تو سینه منه و من تحمل این قلب عاصق رو ندارم و نمی تونم با قلب بی قرار اون زندگی کنم…چرا رسول با من این کارو کرد،چرا قلبش باید نصیب من بشه.من باید همسفرش می شدم نه امانت دارش،هرتپش این قلب به من می گه بی وفام و در حق رسولم بد کردم…(با طعنه ادامه داد)بابام در حقش بزرگواری کرده و یه مراسم سوگواری آبرومند براش گرفته…خدا چرا با من این معمله رو کردی.
اشکخای من با مینو همدردی می کرد،دستش رو میون دستم فشردم و گفتم:آروم باش مینو،برات خوب نیست…بخاطر قلب رسول آروم باش…مگه نمی گی امانت دار رسولی پس امین باش.
-هیچ کس دیگه نمی تونه عشق رسول رو از من بگیره چون عشقش تو قلبشه و قلبش تو سینه من،دیگه زور بابا و کمیل بهش نمی رسه اما جیگرم داره آتیش می گیره.ای خدا،چقدر من بدبختم.
-مینو،تو خدا آروم باش اگر خانواده ات،تو رو اینطوری ببینن دیگه نمی ذارن بیام دیدنت.
-این هم رو کارهای دیگه شون،طنین می خوام بمیرم و لابد برای این این هم باید از خانواده ام اجازه بگیرم.
-مینو بخاطر قلب رسول به خودت ظلم نکن…اگر همین طور بی تابی کنی،مجبورم مامانت یا کمیل خان رو صدا کنم.
-طنین این خونه رو نمی تونم تحمل کنم،منو از این خونه ببر.
-کجا ببرم؟
-قبرستون…فقط این خونه نباشه،هرجایی بود بود.
-بذار با مامانت صحبت کنم ببینم اجازه می ده امشب بیایی خونه ما.
راضی کردن خانم ثغماییان راحت بود اما کمیل کار حضرت فیل بود،من نمی دونم خونه اینا چند تا رئیس داره اما اون هم بالاخره قبول کرد البته به قول طناز با زبون خوش خط و خالم.
طنین-من دارم می رم،مینو جان داروهات فراموش نشه من شرمنده مامانت بشم.
نگار-اگر یادش رفت خودم به خوردش می دم،نگران نباش.
تابان-آجی جون اگر اومدی دیدی مجتمع خالی از سکنه است نگران نباش،بدون از دست هرهر و کرکر این سه تا فرار کردن.
طناز-تابان مودب باش،برو تو اتاقت.
تابان-بفرما هیچی نشده منو تبعید کردن.
نگار-کر جرات داره نامزد خوشگل منو تبعید کنه،اگر طناز نازک تر از گل بهت بگه با این دندونام خرخره اش رو می جوم.
تابان-نگار،تو آدم خور بودی و ما خبر نداشتیم.
نگار-بخاطر تو طناز که سهله،آدم هم می خورم اما به شرطی که وقتی بزرگ شدی منو بگیری.
طناز-صبر کن ببینم،مگه من آدم نیستم.
نگار-من که شک دارم.
تابان-بالاخره یه همصدا با من پیدا شد.
طنین-ببخشید بحث مهم علمی طناز شناسیتون رو قطع می کنم،من دیگه رفتم شب خوشی داشتی باشید.
طناز-ا صبر کن کارت دارم.
داخل راهرو ایستادم،طناز نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
-فردا کی میای؟
-اگر نقص فنی نداشتی باشیم نه صبح باید تهران باشم،چطور،کاری داری؟
-آره…فردا عصر کاری نداری؟
-فردا عصر،نه.
-قرار بذارم.
-با کی؟
-با این دوست جدیدم…می خواد بیاد خواستگاری،گفتم تو اول باید ببینیش و تا تو اجازه ندی نمی تونه بیاد خواستگاری.
-باشه…من دیرم شده و پایین منتظرم هستن،دیگه سفارش نکنم مراقب مینو باش.

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۳۹]
#آتش_دل
#قسمت۷۱

کمیل منتطر یه کوتاهی کوچیکه تا منو زنده زنده آتیش بزنه،خدانگهدار.
***
از دیدن طناز که روی کاناپه خوابیده بود خنده ام گرفت،جز صدای ضربات چکه آب به سینک دستشویی صدایی نمی آمد حتما نگار و مینو رفته اند.شانه ای بالا انداختم و اتاقم رفتم،نه اون دوتای دیگه اینجا رو تخت من و طناز بیهوش شده بودن.در کمد رو باز کردم تا کیفم رو داخلش بذارم.
مینو-سلام طنین،اومدی.
طنین-سلام مینو خانم سحرخیز،اینجا چه خبر؟
نگار-هیچی تا نصف شب حرف می زدیم،بقیه اش رو هم خواهر عزیزت حرف زد.راستی طنین،طناز زبون س سو س رو از کجا یاد گرفته؟
-سلام.
نگار هم بیدار شد،نگاهی به چشمان پف کرده اش انداختم و گقتم:
طنین-زباون س سو س چیه؟
نگار-نمی دونم والا،دیشب تا صبح طناز با تلفن حرف می زد و هرچی استراف سمع کردم جز س سو س چیزی نشنیدم و گفتم نکنه زبون جدید و من خبر ندارم.
طنین-منو بگو این بچه رو امانت گرفتم و دست کیا سپردم.

طناز-نگار بیدار شو بعد گزارش منو بده…سلام طنین،کی اومدی؟
طنین-پنج شیش دقیقه می شه.طناز،مینو مریضه اینجوری ازش پرستاری می کنی.
طناز-مگه نگار گذاشت بخوابه.
مینو-نه طنین،خودم دوست داشتم کمی بیدار باشم و از بودن با بچه ها لذت ببرم.
نگار-طناز نمی خوای به ما صبحونه بدی،مردیم از گشنگی.
طنین-دیگه باید فکر ناهار بود،طناز یه چیزی بده بچه ها ضعف نکنن تا من ناهر سفارش بدم،دیگه باید سروکله تابان هم پیدا بشه.
نگار-من پیتزا می خورم.
مینو-روتو برم.
طنین-مینو جان،تو چی می خوری؟
نگار-مینو پیتزا بدش میاد،براش شینسل سفارش بده.
طنین-من و مینو شینسل می خوریم و برای شما سه تا پیتزا و برای مامان هم…
طناز-نیم ساعت پیش ناهارشو دادم.
بشقاب را به دست طناز دادم و او در حال خشک کردن گفت:
-بعدازظهر رو یادت نرفته که؟
-نه،نمی خوای قبل از دیدنش اطلاعی بدی.
-نه.
-اما این منصفانه نیست،حتما تو گفتی چیکار کنه تا نظر مثبت منو جلب کنه.
-نه به اون هم چیزی نگفتم…دوست دارم ببینیش بعد بگم چطور آدمیه،به اون هم همین رو گفتم.شما اگر بدون شناخت همدیگر رو ببینید بهتر می تونید نسبت به هم رفتار کنید،یه رفتار واقعی نه نمایشی.
-چه ایده عجیبی.
-می خوام ببینم اون چه که من می بینم تو هم در اون می بینی.
-لیلی در چشم مجنون زیباست.
-می دونم…
صدای زنگ تلفن بجث ما رو قطع کرد،تابان آن رو جواب داد.
-سلام آقای رجب لو.
-…
-بله،تشریف دارن.
دستم را شستم و در حال خشک کردن گفتم:
-کی بود تابان.
-آقای رجب لو گفت آقای یغماییان اومده دنبال مینو.
مینو-بابام؟!
نگار-فکر نکنم،باید داداش جون خوش تیپ گند اخلاقت باشه.
طناز-نگار!
نگار-مگه دروغ می گم.
صدای زنگ داخلی آپارتمان بلند شد و نگار گفت:من باز می کنم.
رفت پشت در و از داخل چشمی نگاه کرد بعد برای ما بشکنی زد و ابروانش را بالا داد و با لبخند سرش را تکان داد،در را که باز کرد با صدای بلندی گفت:
-به به کمیل خان بفرمایید داخل،طنین جان مهمون دارید.
پشت سر نگار قرار گرفتم،کمیل بود اما نه کمیل ژولیده دیروز بلکه این کمیل همیشگی بود.
-سلام آقای یغماییان بفرمایید داخل.
-متشکرم مزاحم نمی شم،اومدم دنبال مینو.
-چرا تعارف می کنید بیایید داخل،ما داریم از وجود مینو جون لذت می بریم کجا می بریدش.
-به اندازه کافی مزاحم بوده،مامان نگرانشه و بعد از اون اتفاق جلو چشم مامان باشه بهتر.
پسره دیوونه فکر می کنه ما به زور خواهرش رو عاشق کردیم.
-در هر صورت ما خوشحال می شدیم مینو بیشتر پیشمون می موند.
نگار-کمیل خان چقدر سخت می گیرید،یه شب دیگه مینو با ما باشه برای روحیه اش هم خوبه.

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۴۰]
#آتش_دل
#قسمت۷۲

کمیل مثل اینکه حضور نگار رو فراموش کرده بود چنان به او نگاه کرد که گویا برای اولین بار او را دیده،بعد مثل اینکه از حضورش ناراحت باشه اخم غلیظی کرد و گفت:
-بله این از رفتار اخیرش کاملا معلومه چقدر شما رو اون تاثیر دارید.
بیش از این تحمل تیکه پرونی کمیل رو نداشتم،گفتم:
-من می رم به مینو کمک کنم حاضر بشه.
کمیل پشت در ایستاد و نگار پشت سرم اومد.
طنین-مینو جان برادرت پشت در منتظرته،می گه آماده شو بریم.
نگار-عجب برادر عصاقورت داده ای داری،دهنش هم بی چاک و دهنه و هرچی خواست بارمون کرد.
مینو-وای طنین جان ببخشید،ناراحت نشدی که کمیل اینطوریه.
در پوشیدن مانتو کمکش کردم و گفتم:من هم از خجالتش دراومدم،تو نگران برخورد ما دو نفر نباش.
نگار-اما من هنوز شرمنده اش هستم.
طناز-نگار!
نگار-مینو حالا که می رید منو هم تا جایی می رسونید،شاید تو مسیر کمی جبران کردم و دماغ این داداش گند دماغت رو به خاک مالیدم.
طناز-نه مینو جان،نگار با شما نمی یاد من خودم می رسونمش.
مینو-ما که داریم می ریم نگار رو هم می رسونیم.
نگار-خدا رو چه دیدی،شاید این داداشت از زبون درازم خوشش اومد و خاطر خواهم شد.
طنین-می گم تو که اینقدر دنبال کمیل هستی چرا با دسته گل نمی ری خواستگاریش.
نگار-اون وقت آقا داماد با سینی چای میاد و از من پذیرایی می کنه،نه اینکه این پسر خیلی خجالتی تمام سینی چای رو روی من می ریزه.
طنین-حالا تا آقا داماد جوش نیاورده حاضر شو،مینو منتظر توئه.
بعد از بدرقه مهمانها شروع به نظافت و جابجایی وسایل خونه کردیم،به قول تابان هرکه اتاقها و هال را می دید فکر می کرد قوم مغول حمله کرده،در عرض یک شب این سه تا دختر خونه رو کن فیکون کردن.
-قربون خونه ساکت خودمون،چقدر این نگار حرف می زنه.
-خوبه دوستای خودت هستن.
-نگار آره اما مینو با تو عیاق تره،چرا موضوع قلب رسول رو نگفتی.
-دیدی که دیروز با مینو برگشتم بعدش هم دیگه فرصت نشد.
-مینو این موضوع رو اول به تو گفت،چون تو رو محرم تر می دونه…
ولی خداییش چقدر مینو بدشانسه.
-اما یه شانس آورده،دیگه لازم نیست یه عمر اون دیو دو سر رو تحمل کنه.
-آره گفت…می دونی چه تصمیمی گرفته.
-نه چیزی نگفت.
-می گه حالا قانونا من یه مطلقه هستم و دیگه اختیارم دست بابام نیست،می خوام برم گرگان پیش خاله پیرم زندگی کنم.
-مینو احتیاج داره یه مدت تنها باشه تا با عشق ناکامش کنار بیاد.
-وای طنین دیر شد،بدو حاضر شو.
***
طناز ترمز دستی رو کشید و گفت:اینجا قرار داریم.
-مثل بچه مدرسه ای ها تو پارک قرار گذاشتی.
-اون با رستوران و کافی شاپ موافق بود ولی من گفتم تو پارک جمشیدیه،حالا چرا پیاده نمی شی.
هوای پاییز سرمای زمستان را با خودش داشت،دستم رو تو جیب پالتوم فرو کردم و گفتم:
-حالا تو این سرما واجب بود تو پارک قرار بذاری خانم رمانتیک.
طناز در آینه ماشین شالش رو مرتب کرد و در حال تنظیم موهاش گفت:
-سرما باعث می شه خاطره این روز به یاد موندنی بشه.
-تا بوی فرندت قندیل نشده بریم.
-بفرمایید خواهر عزیزم،بازوی من در اختیار شماست.
از دیدن ژست طناز خندیدم و گفتم:بخدا خیلی دلقکی،نکنه با این اسکول بازی طرف رو از راه بدر کردی.
-بریم،یخ زد.
پارک خلوت بود و جز و چند تا بچه مدرسه ای و دانشجو،تو این سرما کسی در پارک دیده نمی شد.
-ببین همون کاپشن سفیدست،کنار حوض رو نیمکت نشسته.
ارزی که تمام وجودم رو گرفت از سرما نبود،روی پا چرخیدم و گفتم:
-برگرد،تا ما رو ندیده برگرد.
-ا،چرا منتظر؟این حرکات چیه؟چرا دستم رو می کشی.بخدا بده،این کارت شوخی جالبی نیست.
کر شده بودم و فقط دست طناز رو می کشیدم و می خواستم از آنجا دور بشیم،چرا این سایه دست از سر زندگی ما برنمی داشت.به ماشین رسیدم و گفتم:
-در رو باز کن و سوار شو.
-تا نگی چرا،سوار نمی شم.
سوئیچ را از میان انگشتانش کشیدم و با ریموت در رو باز کردم،او را به زور روی صندلی هل دادم و خودم پشت رل نشستم.
-طنین این چه کاریه،داری کجا می ری اون منتظر ماست.
-باید از اینجا دور شیم،باید فرار کنیم.
صدای زنگ خنده قهقهه کودکی در فضا پیچید،این روزگار بود که به ما می خندید.
-اون زنگ زده،دیر کردیم نگران شده،چی باید جوابشو بدم.
-هیچی،دیگه نباید جوابشو بدی باید خططو عوض کنی و اسمشو از ذهنت پاک کنی.
-آخه یه چیزی بگو،بگو چرا؟
گریه طناز زبانم را از خود بی خود کرد،صدای خودم را شنیدم که گفتم:اون احسان.
-تو از کجا می دونی،از کجا اونو می شناسی؟
کنار خیابان پارک کردم و دستم را پشت صندلی طناز گذاشتم و به سمتش برگشتم.
-اون احسان معینی فر،پسر اسفندیار،پسر کسی که به زندگی ما آتیش کشید.
طناز مات زده نگاهم کرد و بعد سرش را به طرفین تکان داد و گفت:این دروغه و واقعیت نداره،تو داری سربسرم می ذاری.
-نه خواهرکم خودشه،چطور نشناختی مگه من بارها اسمشو نبرده بودم مگه فامیلیشو نمی دونستی.

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۴۲]
#آتش_دل
#قسمت۷۳
نه،تو اسمشو نگفته بودی.تو فقط توی خونه دو تا اسم می بردی،فرزاد و حامی،فامیلی هم که ملاک نمی شه.
از شنیدن صدای هق هق طناز نفسم بند اومد،حق با اون بود و من همیشه اونو به اسم آمفوتر نام می بردم.چقدر دنیا کوچیک و چقدر نامردانه قمار می کنه.سر طناز را روی شانه ام گذاشتم و با دست آن را نوازش کردم.
-خواهر گلم حالا که فهمیدی اون کیه،فراموشش کن.
-سخته،بخدا خیلی سخته طنین.
-می دونم اما تو می تونی.
طناز شده بود یه مجسمه با دو لکه به خون نشسته،هرچند اشکهایش در پنهان بود اما چشمانش زبان حالش بود.چرا احمقانه باور کردم که ما دو خانواده در این اقیانوس آدمی گم می شیم و چرا نفهمیدم من مهره کوچکی هستم در بازی چرخ گردون.از دیدن طناز شکنجه می شدم و سعی می کردم به هر طریقی که شده او را از این غم رها سازم.
***
یک ماه از رفتن ما به پارک جمشیدیه می گذشت و دی ماه اولین لباس عروسش را بر تن زمین می کرد.طناز با این موضوع تا حدودی کنار اومده بود،وقتی شماره جدیدش رو به من داد صدایش بغض دار بود.با رفتن مینو به گرگان و سرگرم شدن نگار به امتحانات پایان ترمش،طناز منزوی تر از همیشه شده بود و من هم به علت نزدیکی به سال نو میلادی پروازهام بیشتر شده و کمتر می تونستم شریک تنهایی طناز باشم.اون روز به علت بدی آب و هوا پرواز لغو شد،از سکوت خونه حدس زدم طناز مامان رو برده فیزیوتراپی و آوازخوان به طرف اتاق رفتم.
هم اتاقی…هم اتاقی برس بدادم…اونی که دل و دینم رو برده خیلی وقته نکرده یادم…هم اتاقی ببین چگونه سیل اشکم شده روونه…درد جان سوزم و بخدا جر تو هیچکی نمی دونه.
هم اتاقی…هم اتاقی برو طبیب دل بیمارم بیار…بهش بگو عاشقت غریبه،مرده از رنج و انتظار…ای عزیزم برس به دادم…اونی که دل و دینم رو برده نکرده یادم.
طناز تو اتاق بود،روی زمین نشسته بود و به تخت تکیه زده بود و آهنگ غمگینی را گوش می کرد و همپای خواننده زار می زد.کنارش نشستم و همینطور که نشسته بود او را بغل کردم.
-طنین منو ببخش اما من نمی تونم احسان رو فراموش کنم،می دونم پدرش آدم پستی بوده و باعث مرگ پدر شده اما نمی تونم ازش متنفر باشم.
دستم را نوازش گرانه به پشتش کشیدم و گفتم:اگر من نبودم و خودت تنها باید تصمیم می گرفتی چیکار می کردی؟
-بخدا توش موندم.
-من یه نقشه دارم…برو دیدنش و همه چیزو بگو،کاری که پدرش با ما کرد،رفتن من به خونه شون به عنوان کلفت و اینکه چرا منشی برادرش شدم و ببین باز هم موافق با تو ازدواج کنه.
-راست می گی برم باهاش حرف بزنم،ایرادی نداره.
-نه…این زندگی تو،تو باید باهاش کنار بیایی.
با ذوق و شوق رفت تا با دلدارش تماس بگیره و من امیدوار بودم که عکس العمل احسان،او را نسبت به این عشق شوم دلزده کند و دل ناآرام من رو آرام اما عصر همان روز با دیدن چهره خندان و پراز امید طناز فهمیدم که امیدم عبث بوده.

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۴۳]
#آتش_دل
#قسمت۷۴

در حال بستن بند کفشم بودم که طناز در کنارم ایستاد و گفت:
-کجا داری میری؟
-کی از حموم اومدی؟
-الان،تو کجا داری میری؟
-معلوم نیست با این تیپ و لباس کجا دارم می ریم.
-قرار امروز مامان احسان زنگ بزنه و اجازه بگیره برای خواستگار،مثلا تو بزرگتر من هستی.
-چه جالب،خانم می خوان از کلفتشون وقت بگیرن.
-لوس نشو،حالا همه می دونن چرا اون دیوونه باز رو درآوردی…خواهر عزیز،اگر عجله نمی کردی من که به عنوان عروس اون خانواده می رفتم تو اون خونه،دنبال اون میراث هم می گشتم.
-حتما وقتی ناامید می شدی می گفتی حامی خان کتابهای حطی کجاست،نه.
-منو مسخره می کنی؟نمی خوای بگی کجا می ری،تو که چهار روز استراحت داشتی.
-یکی از همکارهام براش مشکلی پیش اومده،جایگزین می رم.
-مامان احسان زنگ زد کی جوابشو بده.
-خودت،خوشبختانه اون یه متر زبون برای خام کردن خانم معینی فر و غالب کردن خودت برای گل پسرش کفایت می کنه،کمکی می خوای چیکار.
-طنین دست از مسخره بازی بردار…من می دونم تو…تو می خوای هرطور شده این ازدواج سر نگیره.
-یعنی تو منو اینجوری شناختی!
طناز لبهایش را جمع کرد و دانه های اشک از چشمش سرازیر شد.
-من…منظوری نداشتم،منو ببخش.
-تو خواهر منی و من جز خوشبختی تو به هیچی فکر نمی کنم،حالا هم تو رودرواسی با همکارم موندم.
-پس میایی؟
-اگر هواپیما سقوط نکنه.
-طنین!
-ا چرا می زنی…پس فردا تهرانم و اگر عروس خانم عجول مراسم رو برای پنجشنبه شب بذارن،من هم حضور دارم.
-طنین بدون حضور تو هیچ مراسمی انجام نمی شه.
-راستی طنگ بزن به اون نگار آتیشپاره بیاد یه تغییراتی تو خونه بده،مادر احسان زن خیلی خوش سلیقه و به دکوراسیون خونه هم حساسه.تنهایی این کارها رو نکنی،یا زنگ بزن عفت خانم یا به خانم رجب لو بگو بیاد به کمکتون.
-چشم،امر دیگه ای نیست.
-ببین اگر لباس مناسب نداری برو بخر.
-چرا دارم.
-ببر بده خشکشویی.
-دیروز بردم دادم.
-از مامان غافل نشی،فکری برای لباسش کردی.
-اون کت و دامنی که روز مادر خریدم رو بردم دادم خشکشویی.
-من دیگه باید برم،سفارش نکنم خودت که حواست هست.
-آره بابا،تو که از من هول تری چرا از حالا دست و پاتو گم کردی.
-آخه دارم خواهرم رو عروس می کم و از دست غرغرهاش راحت می شم.
-می ری یا بیرونت کنم.
-رفتم،چرا حمله می کنی.
***
برای پیوستن به crew(اعضای کادر پرواز)به briefing(مکانی که اعضای پرواز برای چک کردن اطلاعات پرواز جمع می شوند)رفتم،هنوز جلسه شروع نشده بود و مرجان با دیدن من کنار خودش برام جایی باز کرد.
-نمی دونستم تو هم تو این پروازی.
-تا سه چهار ساعت پیش خودمم نمی دونستم،جایگزین اومدم.
-جایگزین کی؟
-ستاری تماس گرفت و خواست جاش بیام،گویا خانمش داره فارغ می شه.
-ستاری،شماره تو رو از کجا داشت؟
-وقتی شماره تلفنم رو به تو می دادم با خودم حدس می زدم می شه مثل شماره صد و هجده و همه ملت ازش خبر دارن.
-من؟!بخدا اگر من داده باشم.
-حالا از هرکس گرفته.
-تو اون شش هفت ماه بی معرفتی تو بهم ثابت شده بود اما تا این حدش رو فکر نمی کردم،پرو مثل طلبکارها اومده و کنارم نسشته بدون اینکه حالم رو بپرسه بازجویی می کنه.
-ببخشید…مرجان گلم خوبی،همسرت حالش خوبه و سردماغ،ما رو زنده به مقصد می رسونه.
-شوهر من،خلبان این پرواز نیست.
-خدا رو شکر،حالا کی هست؟
مرجان با ابرو به در ورودی اشاره کرد و گفت:کاپیتان فواد ارسیا.
با دیدن ارسیا،پاک اوقاتم تلخ شد.
-چیه؟چرا اوقاتت تلخ شد.

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۴۴]
#آتش_دل
#قسمت۷۵

به جای جواب دادن به مرجان،جواب احوالپرسی کاپیتان رو دادم.زمان باگیری هواپیما برای کنترل نظم داخلی هوپیما سوار شدیم و زمان مسافرگیری کنار سرمهماندار برای عرض خیر مقدم به مسافران کنار در هواپیما ایستادم.از دیدن او در میان مسافران به چشمانم شک کردم اما با چند بار باز و بسته کردن چشمم فهمیدم دچار توهم نشدم،خودش بود با آن نگاه دقیق و صورتی مصمم.با دیدن او بقدری خودم رو باختم که فراموش کردم برای خیرمقدم باید لبخند بزنم،اشاره همکارم من را بخود آورد و به او خوشامد گفتم و برای راهنمایی بلیطش رو گرفتم.خوشبختانه باید به قسمت ویژه می رفت و در قسمت کاری من نبود،نمی دونم با اون حالم با بقیه مسافران چگونه برخورد کردم.
بعد از پذیرایی مسافران با شکلات و بررسی کمدبندهای ایمنی و حرکت هواپیما،روی صندلی مخصوص نشستم،تازه وقت کردم به او و حضورش در این پرواز فکر کنم.با این که در مای بیش از هشتاد ساعت پرواز داشتم اما همیشه زمان اوج گرفتن هواپیما احساس خاصی بهم دست می داد،یه حس لذت بخش اما این اولین بار بود که آن حس به سراغم نیامد.
*
داشتم ظروف و زباله های غذا را جمع می کردم که مرجان به سراغم اومد،گفتم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
-طنین یکی از مسافرهای قسمت من می خواد تو رو ببینه.
-مشکلی پیش اومده خانم کاشفی.
با اومدن سرمهماندار،خودمان رو جمع کردیم و کمی شق و رق ایستادیم.مرجان در جواب نگاه پرسش گرش گفت:
-آقای علی پور،یکی از مسافرای قسمت ویژه می خوان خانم نیازی رو ببینن.
-نمی دونستم خانم نیازی شخصیت مهمی هیتن.
-آقای علی پور،از آشنایان هستن.
آقای علی پور نگاه شماتت باری به ما دو نفر انداخت و برای بازرسی دستشویی ها رفت تا مسافری سیگار نکشد.
-چرا ایستادی علی پور رو نگاه می کنی،برو زود برگرد.
-اینها رو جمع کنم می رم.
-تو برو،من جمع می کنم.
-کجا نشسته؟
-A5

.
چه راحت روی صندلی لم داده بود و داشت مطالعه می کرد و همین اعتماد به نفس زیادش برام عذاب آور بود.
-بفرمایید،آقای معینی امرتون.
-سلام خانم.
-سلام…منتظرم بفرمایید.
-قبلا از نحوه برخورد مهماندارهای هواپیما خیلی تعریف می کردن.
-من کارم رو خوب بلدم و گوشم با شماست.
وقتی سکوتش طولانی شد با اینکه تا اون لحظه از نگاه کردن به او پرهیز می کردم نگاهش کردم،وقتی نگاهمان تلاقی کرد گفت:قبلا خو و طبع آرومی داشتی.
-آقای معینی،من برای این فراخوان شما توبیخ شدم پس امرتون رو سریع بفرمایید.
-حرفهای من طولانیه.
-پس اینجا جاش نیست،اینجا محیط کارمه.
-تو کافی شاپ فرودگاه فرانکفورت می تونیم همدیگه رو ببینیم…اگر نمی تونید،همین جا باید وقتتون رو بگیرم.
کلامش بوی تهدید می داد،از قدرت اون توی خانواده اش خبر داشتم و بخطر طناز باید کوتاه میومدم،با یک نفس عمیق کنترل خودم رو بدس گرفتم.
-باشه تا شما بارتون رو تحویل بگیرید،من هم کارم رو انجام می دم و میام کافی شاپ.
-من هستم و یه کیف دستی،باری ندارم.
-اما من کار دارم،بعد از فرود زیاد معطل می شید.
-مهم نیست منتظر می مونم.
-پس تا فرانکفورت.
-بله تا فرانکفورت به امید دیدار…راستی یه لیوان آب…لطفا.
-می گم خانم کاشفی براتون بیاره.
-نه شما بیارید.
مردک گنده مثل یه بچه سرتق می مونه و فکر می کنه باید هرچی اون می خواد بشه،حیف که به خاطر خواهرم مجبورم وگرنه می دونم چطور حالتو بگیرم.
*
-کجا می ری؟
-تو برو استراحت کن.
-من دارم می رم استراحت کنم،تو بگو داری کجا می ری؟
-قرار دارم،حالا می ذاری برم.
-نه بابا،با خارجی ها می پری.
-خجالت بکش،خودت هم می دونی من قرار نبود تو این پرواز باشم پس چطور می تونم با یه خارجی قرار بذارم.
-خودت می گی قرار دارم،از تو هیچ چیز بعید نیست.
-چقدر تو به من اعتماد داری.
-تو داری می گی قرار دارم و جواب درست و درمون هم نمی دی،پس من حق دارم هرطور که دوس دارم قضاوت کنم.
-با این مزاحم تو پرواز قرار دارم.
-حالا کی هست که نیومده حرفش اینقدر خریدار داره و تو پای میز مذاکره نشونده،هرچی باشه از فواد خیلی زرنگ تره.
-چی چی برای خودت می بری و می دوزی و تنم می کنی،یه مشکل خانوادگی داریم و سر اون موضوع می خواد با من حرف بزنه.
-برو خوش بگذره.
داخل کافی شاپ شدم،اونجا نسبت به اون ساعت از روز خلوت تر بود.حامی برای نشستن جای دنج و خوش نمایی را انتخاب کرده بود،روی صندلی روبرویش نشستم و کیفم رو کنار پام روی زمین گذاشتم.نمی دونم چرا از نگاهش اینقدر کلافه بودم،کمی در جایم جا به جا شدم و گفتم:
-بفرمایید،من در خدمتم.
-چی میل دارید؟
-امرتون رو بفمایید.
-چی میل دارید؟
چشمانش مثل همیشه مصمم بود و تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی اومد.
-قهوه اسپرسو.
به گارسون سفارش دو تا قهوه اسپرسو با کیک داد.

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۴۴]
#آتش_دل
#قسمت۷۶
آقای معینی،من وقت زیادی ندارم.
-عرض می کنم خدمتتون،تحمل داشته باشید.
حالا که تمایلی نداره من هم عجله ای ندارم،از مشتاق بودن من لذت می بره برای همین بی تفاوت شدم و با ناخن شروع به ترسیم خطوط فرضی میز شیشه ای کردم،برای سرگرمی بد نبود.چشمم به قسمت سفید ناخنم بود که یاد اون اتفاق افتادم و نگاهی به حامی انداختم ببینم داره چیکار می کنه،نگاه اونم به ناخنم بود،وقتی منو متوجه خودش دید گفت:
-من ناخن گیر همراه ندارم،شما چطور؟
خون به سرم هجوم آورد.
-ببین حامی خان اگر یکبار اجازه دادم چنان جسارتی کنی یک شرایط استثنایی بود و کارم گیر بود اما حالا به هیچ بنی بشری اجازه این کار رو نمی دم،من به بلند کردن ناخن علاقه دارم و تا اندازه ای که محیط کاریم اجازه بده بلند می کنم.
حامی دستانش را بالا برد و گفت:
-تسلیم،هفت تیرت رو غلاف کن.معلومه هنوز سر اون اتفاق ساده عصبانی هستی،هنوز یادم نرفته چقدر گریه کردی.
-شما با اون کارتون به من توهین کردی.
قهوه ها سرو شد،او اشره ای به فنجونم کرد و گفت:
-میل کنید سرد می شه.
در حالی که جرعه جرعه قهوه ام رو می خوردم،حامی را در ذهنم ارزیابی می کردم.
-به چی فکر می کنید؟
-به شما.
از جواب بدون فکری که داده بودم ناراحت شدم و شروع به رفع و رجوع جوابم کردم.
-یعنی به کار شما…هنوز هم نمی خواید بگید چیکار دارید.
-چرا می گم اما شما بگو چه احساسی داری که داریم فامیل می شیم.
-احساسی ندارم.
-از اینکه خواهرت…
-مباحث را با هم قاطی نکنید،ازدواج خواهرم ربطی به خویشاوندی شما نداره.
-متوجه نمی شم.
-از اینکه خواهرم همراه زندگیشو انتخاب کرده و این انتخاب باب میلش بوده خوشحالم اما از اینکه به واسطه ازدواجش من با افرادی خویشاوند می شم،احساس خاصی رو در من برنمی انگیزه.
-ایدولوژی جالبیه.
-متشکرم.
-پس شما هنوز نسبت به ما حس عداوت و دشمنی دارید.
-کی گفته بود،ذهنی من نسبت به خانواده شما تغییر کرده…
-مشکلی پیش اومده طنین خانم؟
این دیگه اینجا چیکار می کنه!مرجان مگه اینکه دستم بهت نرسه که ذاتا جنست خرابه،این ناجنس هم منو با اسم کوچیک صدا می زنه که به حامی بفهمونه ما چقدر با هم نزدیک و صمیمی هستیم.وقتی نگاهم به حامی به حامی افتاد فهمیدم حالت دفاعی به خودم گرفتم،دستهایم رو بالا بردم و گفتم:
-نه جناب ارسیا…ببخشید آقای معینی،من یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.
-به هر حال من همین نزدیکی هستم،در صورت نیاز صدام بزنید.
-آقای ارسیا ایشون یکی از اقوام هستن،معرفی می کنم آقای حامی معینی(ره به حامی کردم)ایشون کاپیتان فواد ارسیا،خلبان همین پروازی که اومدیم هستن.
حامی در حالی که نشسته بود به برانداز کردن ارسیا پرداخت،به او بسان موجودی مزاحم نگاه می کرد.ارسیا معذب از نگاه طولانی توام با سکوت حامی گفت:
-مثل اینکه من مزاحم بحث خانوادگیتون شدم،ببخشید.
-خواهش می کنم.
اما حامی همچنان او را نگاه می کرد تا زودتر او را فراری دهد،من از غفلت او استفاده کردم و کیفم را برداشتم و گفتم:
-من دیگه باید برم،بابت قهوه متشکرم.
-من هنوز حرفم تموم نشده.
-شرمنده تا زمان پرواز برگشت چیزی نمونده و من سفر خسته کننده ای داشتم و باید استراحت کنم،خدانگهدار.
حتی اجازه ندادم واژه خدانگهدار در دهانش بچرخد و مثل برق و باد از جلو چشمش گریختم.داخل سالن پروازهای خارجی مرجان رو دیدم،با لبخند بزرگی گفت:
-خوش گذشت؟
-تو کشیک منو می کشیدی.
-چه رویایی،با هم دل و قلوه می دادین.
-تو ارسیا رو فرستادی سر وقتمون.
-آره فرستادم طرف بیاد دستش چه شاخ شمشادی پشتته،حسابی هل کرده بود نه؟
-آره اینقدر با دساچگی به فواد نگاه کرد که فواد از ترسش جیم شد.
-خوب برای تو که بد نشد کلی افه گذاشتی.
-مثل یه پشه مزاحم وزوز کنان اومد سراغمون،حامی هم با حشره کش تحقیر دخلشو آورد.
-حالا چی می گفتین؟
-تو می میری اگر تو کارهای من دخالت نکنی.
-چرا زد تو پر ارسیا؟چی بهش گفت رفت تو لک.
-ای کاش به جای ارسیا تو میومدی جلو،حالتو می گرفت.
-حالا خواستگاری کرد یا پیشنهاد دوستی داد،تو هواپیما حدس زدم گلوش پیشت گیر کرده پس الکی برای من رل آشنا و فامیل رو بازی نکن.
-تو اون مغز منحرفت چی می گذره،می دونی اون کیه؟
-یک ساعته دارم همینو می پرسم.
-این آقا،برادر همسر طناز.
-طناز؟مگه طناز ازدواج کرده.
-نه در مرجله خواستگاری و فکر کردنه.
-دست مریزاد به این خواهر زرنگ،حالا چه موضوع مهمی بوده که این برادر شوهر خوش تیپ رو به اینجا کشونده تا بیاد با تو حرف بزنه.
-اون تاجر و تو کار صادرات و واردات،دیدار ما هم اتفاقی بود و اگر پلیس بازی تو و فضولی ارسیا می ذاشت می گفت.
-اون که ارسیا رو دک کرد و تو زود بلند شدی،می شستی تا بگه.
-مثل اینکه خسته ام.
جلوی استراحتگاه مرجان،دستم را گرفت و گفت:
-نریم تو،من نمی تونم حرف نزنم.
-قربون روت برم،برای تو که محدودیت زمانی وجود نداره و همه جا حرف می زنی و هرچی دلت بخواد می گی.

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۴۶]
#آتش_دل
#قسمت۷۷

حالا این پسره مجرده تا زن داره؟
-ای جاسوس دوجانبه.
-من برای کی می خوام جاسوسی کنم؟فقط برای کنجکاوی خودم سوال کردم.
-کنجکاوی خودت و فواد،بعد هم تحریک فواد و بعد بعدش هم دیوونه کردن من.
-تو چقدر بدبینی،حالا از این پسره بگو.
-چی بگم؟
-مجرده یا متاهل؟
-تازه اومدن خواستگاری،وقت نکردم از داماد آیندمون درباره شناسنامه خانوادش سوال کنم.
-واه،مگه تو مراسم خواستگاری نیومده بود.
-نه.
-پس کجا همدیگرو دیدید و آشنا شدید؟
چه گیری افتادم،این دختره دست بردار نیست.
-یه روز با برادرش که قرار همسر طناز بشه تو یه رستوران همدیگه رو دیدیم،دیگه سوالی نیست من خوابم میاد.
-یعنی تو از طناز نپرسیدی؟
-من که مثل تو مفتش نیستم.
-بگو بی تفاوتم.
-هرچی تو بگی،می رم استراحت کنم.
-برو.
-تو کجا می ری؟
-من…خوابم نمیاد،می رم یه چیزی بخورم.
-یه چیزی بخوری یا گزارش بدی.
-تو خیلی فکرت مسموم ها.
-خوب می دونم که حرفای من رو دلت سنگینی می کنه و باید بگی،نگی رودل می کنی.
***در حال پذیرایی از مسافران با شکلات بودم که دستی روی شانه ام خورد و در پی اون صدای مرجان رو شنیدم.
-طنین.-اینجا چیکار می کنی،علی پور ببینه یه چیزی می گه ها.
-اون اینجاست.
-کی؟
-همون فامیلتون.
-فامیلمون!
-اه تو چقدر گیجی،همون برادر شوهر طناز رو می گم.<-حامی؟!
-نمی دونم اسمش چیه.
-اگر منظورت اونه،اسمش حامی معینی
-ولش کن اسمشو،این یارو یا خیلی لرده یا مغزش پنج کار می کنه.
-چرا.
-این همه راه اومده و هزینه کرده که تو فرانکفورت قهوه بخوره.
-چه حرفا می زنی،خیلی ها میان کارشون رو انجام می دن و با پرواز برگشت برمی گردن.
-ا میان تو کافی شاپ یه صندلی اشغال می کنن،قهوه می خودن و سیگار می کشن.
-چرا چرند می گی،شاید تو کافی شاپ قرار ملاقات داشته.
-بعد از رفتن تو به استراحتگاه،تا دو ساعت قبل از پرواز تو کافی شاپ زاغ سیاهشو چوب می زدم.
-چه بیکاری هستی تو.
-حالا نگفتی،این پسر مشکل روانی نداره.
حواسم به کار حامی بود،با گیجی گفتم:نه نمی دونم.-از من گفتن قبل از ازدواج طناز یه تحقیقی کن،می گن بیماریهای روانی جنبه ارثیش زیاده.
-چی می گی تو.
-می گم نکنه خانوادگی دیوونه باشن.
-نمی خواد تشخیص پزشکی بدی،برو قسمت خودت الان علی پور سر می رسه.
مرجان سه ردیف از من دور شده بود که صدایش زدم.-چیه؟
-باز هم تو قسمت توئه؟
-نه،موقع خوش آمد گویی دیدمش.
-باشه اگر باز خواست منو ببینه،یه بهانه ای راست و دیست کن.

-اگه به من گفت باشه

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۴۱]
#آتش_دل
#قسمت۷۸

در حال بستن بند کفشم بودم که طناز در کنارم ایستاد و گفت:

-کجا داری میری؟

-کی از حموم اومدی؟
-الان،تو کجا داری میری؟
-معلوم نیست با این تیپ و لباس کجا دارم می ریم.
-قرار امروز مامان احسان زنگ بزنه و اجازه بگیره برای خواستگار،مثلا تو بزرگتر من هستی.
-چه جالب،خانم می خوان از کلفتشون وقت بگیرن.
-لوس نشو،حالا همه می دونن چرا اون دیوونه باز رو درآوردی…خواهر عزیز،اگر عجله نمی کردی من که به عنوان عروس اون خانواده می رفتم تو اون خونه،دنبال اون میراث هم می گشتم.

-حتما وقتی ناامید می شدی می گفتی حامی خان کتابهای حطی کجاست،نه.
-منو مسخره می کنی؟نمی خوای بگی کجا می ری،تو که چهار روز استراحت داشتی.
-یکی از همکارهام براش مشکلی پیش اومده،جایگزین می رم.
-مامان احسان زنگ زد کی جوابشو بده.
-خودت،خوشبختانه اون یه متر زبون برای خام کردن خانم معینی فر و غالب کردن خودت برای گل پسرش کفایت می کنه،کمکی می خوای چیکار.
-طنین دست از مسخره بازی بردار…من می دونم تو…تو می خوای هرطور شده این ازدواج سر نگیره.
-یعنی تو منو اینجوری شناختی!

طناز لبهایش را جمع کرد و دانه های اشک از چشمش سرازیر شد.

-من…منظوری نداشتم،منو ببخش.
-تو خواهر منی و من جز خوشبختی تو به هیچی فکر نمی کنم،حالا هم تو رودرواسی با همکارم موندم.

-پس میایی؟

-اگر هواپیما سقوط نکنه.
-طنین!
-ا چرا می زنی…پس فردا تهرانم و اگر عروس خانم عجول مراسم رو برای پنجشنبه شب بذارن،من هم حضور دارم.
-طنین بدون حضور تو هیچ مراسمی انجام نمی شه.

-راستی طنگ بزن به اون نگار آتیشپاره بیاد یه تغییراتی تو خونه بده،مادر احسان زن خیلی خوش سلیقه و به دکوراسیون خونه هم حساسه.تنهایی این کارها رو نکنی،یا زنگ بزن عفت خانم یا به خانم رجب لو بگو بیاد به کمکتون.
-چشم،امر دیگه ای نیست.
-ببین اگر لباس مناسب نداری برو بخر.
-چرا دارم.

-ببر بده خشکشویی.
-دیروز بردم دادم.
-از مامان غافل نشی،فکری برای لباسش کردی.
-اون کت و دامنی که روز مادر خریدم رو بردم دادم خشکشویی.
-من دیگه باید برم،سفارش نکنم خودت که حواست هست.
-آره بابا،تو که از من هول تری چرا از حالا دست و پاتو گم کردی.
-آخه دارم خواهرم رو عروس می کم و از دست غرغرهاش راحت می شم.
-می ری یا بیرونت کنم.

-رفتم،چرا حمله می کنی.***
برای پیوستن به crew(اعضای کادر پرواز)به briefing(مکانی که اعضای پرواز برای چک کردن اطلاعات پرواز جمع می شوند)رفتم،هنوز جلسه شروع نشده بود و مرجان با دیدن من کنار خودش برام جایی باز کرد.
-نمی دونستم تو هم تو این پروازی.
-تا سه چهار ساعت پیش خودمم نمی دونستم،جایگزین اومدم.
-جایگزین کی؟

-ستاری تماس گرفت و خواست جاش بیام،گویا خانمش داره فارغ می شه.

-ستاری،شماره تو رو از کجا داشت؟
-وقتی شماره تلفنم رو به تو می دادم با خودم حدس می زدم می شه مثل شماره صد و هجده و همه ملت ازش خبر دارن.

-من؟!بخدا اگر من داده باشم.-حالا از هرکس گرفته.
-تو اون شش هفت ماه بی معرفتی تو بهم ثابت شده بود اما تا این حدش رو فکر نمی کردم،پرو مثل طلبکارها اومده و کنارم نسشته بدون اینکه حالم رو بپرسه بازجویی می کنه.
-ببخشید…مرجان گلم خوبی،همسرت حالش خوبه و سردماغ،ما رو زنده به مقصد می رسونه.
-شوهر من،خلبان این پرواز نیست.
-خدا رو شکر،حالا کی هست؟مرجان با ابرو به در ورودی اشاره کرد و گفت:کاپیتان فواد ارسیا.
با دیدن ارسیا،پاک اوقاتم تلخ شد.
-چیه؟چرا اوقاتت تلخ شد.
به جای جواب دادن به مرجان،جواب احوالپرسی کاپیتان رو دادم.زمان باگیری هواپیما برای کنترل نظم داخلی هوپیما سوار شدیم و زمان مسافرگیری کنار سرمهماندار برای عرض خیر مقدم به مسافران کنار در هواپیما ایستادم.از دیدن او در میان مسافران به چشمانم شک کردم اما با چند بار باز و بسته کردن چشمم فهمیدم دچار توهم نشدم،خودش بود با آن نگاه دقیق و صورتی مصمم.با دیدن او بقدری خودم رو باختم که فراموش کردم برای خیرمقدم باید لبخند بزنم،اشاره همکارم من را بخود آورد و به او خوشامد گفتم و برای راهنمایی بلیطش رو گرفتم.خوشبختانه باید به قسمت ویژه می رفت و در قسمت کاری من نبود،نمی دونم با اون حالم با بقیه مسافران چگونه برخورد کردم.

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۴۲]
#آتش_دل
#قسمت۷۹

بعد از پذیرایی مسافران با شکلات و بررسی کمدبندهای ایمنی و حرکت هواپیما،روی صندلی مخصوص نشستم،تازه وقت کردم به او و حضورش در این پرواز فکر کنم.با این که در مای بیش از هشتاد ساعت پرواز داشتم اما همیشه زمان اوج گرفتن هواپیما احساس خاصی بهم دست می داد،یه حس لذت بخش اما این اولین بار بود که آن حس به سراغم نیامد.
*
داشتم ظروف و زباله های غذا را جمع می کردم که مرجان به سراغم اومد،گفتم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
-طنین یکی از مسافرهای قسمت من می خواد تو رو ببینه.
-مشکلی پیش اومده خانم کاشفی.با اومدن سرمهماندار،خودمان رو جمع کردیم و کمی شق و رق ایستادیم.مرجان در جواب نگاه پرسش گرش گفت:

-آقای علی پور،یکی از مسافرای قسمت ویژه می خوان خانم نیازی رو ببینن.
-نمی دونستم خانم نیازی شخصیت مهمی هیتن.
-آقای علی پور،از آشنایان هستن.
آقای علی پور نگاه شماتت باری به ما دو نفر انداخت و برای بازرسی دستشویی ها رفت تا مسافری سیگار نکشد.
-چرا ایستادی علی پور رو نگاه می کنی،برو زود برگرد.
-اینها رو جمع کنم می رم.
-تو برو،من جمع می کنم.

-کجا نشسته؟

-A5.چه راحت روی صندلی لم داده بود و داشت مطالعه می کرد و همین اعتماد به نفس زیادش برام عذاب آور بود.
-بفرمایید،آقای معینی امرتون.

-سلام خانم.

-سلام…منتظرم بفرمایید.
-قبلا از نحوه برخورد مهماندارهای هواپیما خیلی تعریف می کردن.
-من کارم رو خوب بلدم و گوشم با شماست.
وقتی سکوتش طولانی شد با اینکه تا اون لحظه از نگاه کردن به او پرهیز می کردم نگاهش کردم،وقتی نگاهمان تلاقی کرد گفت:قبلا خو و طبع آرومی داشتی.
-آقای معینی،من برای این فراخوان شما توبیخ شدم پس امرتون رو سریع بفرمایید.
-حرفهای من طولانیه.

-پس اینجا جاش نیست،اینجا محیط کارمه.
-تو کافی شاپ فرودگاه فرانکفورت می تونیم همدیگه رو ببینیم…اگر نمی تونید،همین جا باید وقتتون رو بگیرم.
کلامش بوی تهدید می داد،از قدرت اون توی خانواده اش خبر داشتم و بخطر طناز باید کوتاه میومدم،با یک نفس عمیق کنترل خودم رو بدس گرفتم.
-باشه تا شما بارتون رو تحویل بگیرید،من هم کارم رو انجام می دم و میام کافی شاپ.

-من هستم و یه کیف دستی،باری ندارم.
-اما من کار دارم،بعد از فرود زیاد معطل می شید.
-مهم نیست منتظر می مونم.
-پس تا فرانکفورت.
-بله تا فرانکفورت به امید دیدار…راستی یه لیوان آب…لطفا.

می گم خانم کاشفی براتون بیاره.

-نه شما بیارید.

مردک گنده مثل یه بچه سرتق می مونه و فکر می کنه باید هرچی اون می خواد بشه،حیف که به خاطر خواهرم مجبورم وگرنه می دونم چطور حالتو بگیرم.

*

-کجا می ری؟
-تو برو استراحت کن.
-من دارم می رم استراحت کنم،تو بگو داری کجا می ری؟

-قرار دارم،حالا می ذاری برم.
-نه بابا،با خارجی ها می پری.
-خجالت بکش،خودت هم می دونی من قرار نبود تو این پرواز باشم پس چطور می تونم با یه خارجی قرار بذارم.
-خودت می گی قرار دارم،از تو هیچ چیز بعید نیست.
-چقدر تو به من اعتماد داری.
-تو داری می گی قرار دارم و جواب درست و درمون هم نمی دی،پس من حق دارم هرطور که دوس دارم قضاوت کنم.
-با این مزاحم تو پرواز قرار دارم.
-حالا کی هست که نیومده حرفش اینقدر خریدار داره و تو پای میز مذاکره نشونده،هرچی باشه از فواد خیلی زرنگ تره.
-چی چی برای خودت می بری و می دوزی و تنم می کنی،یه مشکل خانوادگی داریم و سر اون موضوع می خواد با من حرف بزنه.
-برو خوش بگذره.
داخل کافی شاپ شدم،اونجا نسبت به اون ساعت از روز خلوت تر بود.حامی برای نشستن جای دنج و خوش نمایی را انتخاب کرده بود،روی صندلی روبرویش نشستم و کیفم رو کنار پام روی زمین گذاشتم.نمی دونم چرا از نگاهش اینقدر کلافه بودم،کمی در جایم جا به جا شدم و گفتم:

-بفرمایید،من در خدمتم.
-چی میل دارید؟
-امرتون رو بفمایید.
-چی میل دارید؟
چشمانش مثل همیشه مصمم بود و تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی اومد.

-قهوه اسپرسو.
به گارسون سفارش دو تا قهوه اسپرسو با کیک داد.
-آقای معینی،من وقت زیادی ندارم.

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۴۲]
#آتش_دل
#قسمت۸۰

عرض می کنم خدمتتون،تحمل داشته باشید.
حالا که تمایلی نداره من هم عجله ای ندارم،از مشتاق بودن من لذت می بره برای همین بی تفاوت شدم و با ناخن شروع به ترسیم خطوط فرضی میز شیشه ای کردم،برای سرگرمی بد نبود.چشمم به قسمت سفید ناخنم بود که یاد اون اتفاق افتادم و نگاهی به حامی انداختم ببینم داره چیکار می کنه،نگاه اونم به ناخنم بود،وقتی منو متوجه خودش دید گفت:

-من ناخن گیر همراه ندارم،شما چطور؟
خون به سرم هجوم آورد.-ببین حامی خان اگر یکبار اجازه دادم چنان جسارتی کنی یک شرایط استثنایی بود و کارم گیر بود اما حالا به هیچ بنی بشری اجازه این کار رو نمی دم،من به بلند کردن ناخن علاقه دارم و تا اندازه ای که محیط کاریم اجازه بده بلند می کنم.
حامی دستانش را بالا برد و گفت:
-تسلیم،هفت تیرت رو غلاف کن.معلومه هنوز سر اون اتفاق ساده عصبانی هستی،هنوز یادم نرفته چقدر گریه کردی.
-شما با اون کارتون به من توهین کردی.
قهوه ها سرو شد،او اشره ای به فنجونم کرد و گفت:
-میل کنید سرد می شه.
در حالی که جرعه جرعه قهوه ام رو می خوردم،حامی را در ذهنم ارزیابی می کردم.

-به چی فکر می کنید؟

-به شما.از جواب بدون فکری که داده بودم ناراحت شدم و شروع به رفع و رجوع جوابم کردم.
-یعنی به کار شما…هنوز هم نمی خواید بگید چیکار دارید.
-چرا می گم اما شما بگو چه احساسی داری که داریم فامیل می شیم.
-احساسی ندارم.

-از اینکه خواهرت…

-مباحث را با هم قاطی نکنید،ازدواج خواهرم ربطی به خویشاوندی شما نداره.
-متوجه نمی شم.
-از اینکه خواهرم همراه زندگیشو انتخاب کرده و این انتخاب باب میلش بوده خوشحالم اما از اینکه به واسطه ازدواجش من با افرادی خویشاوند می شم،احساس خاصی رو در من برنمی انگیزه.
-ایدولوژی جالبیه.
-متشکرم.
-پس شما هنوز نسبت به ما حس عداوت و دشمنی دارید.
-کی گفته بود،ذهنی من نسبت به خانواده شما تغییر کرده…
-مشکلی پیش اومده طنین خانم؟
این دیگه اینجا چیکار می کنه!مرجان مگه اینکه دستم بهت نرسه که ذاتا جنست خرابه،این ناجنس هم منو با اسم کوچیک صدا می زنه که به حامی بفهمونه ما چقدر با هم نزدیک و صمیمی هستیم.وقتی نگاهم به حامی به حامی افتاد فهمیدم حالت دفاعی به خودم گرفتم،دستهایم رو بالا بردم و گفتم:
-نه جناب ارسیا…ببخشید آقای معینی،من یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.

-به هر حال من همین نزدیکی هستم،در صورت نیاز صدام بزنید.
-آقای ارسیا ایشون یکی از اقوام هستن،معرفی می کنم آقای حامی معینی(ره به حامی کردم)ایشون کاپیتان فواد ارسیا،خلبان همین پروازی که اومدیم هستن.
حامی در حالی که نشسته بود به برانداز کردن ارسیا پرداخت،به او بسان موجودی مزاحم نگاه می کرد.ارسیا معذب از نگاه طولانی توام با سکوت حامی گفت:
-مثل اینکه من مزاحم بحث خانوادگیتون شدم،ببخشید.-خواهش می کنم.
اما حامی همچنان او را نگاه می کرد تا زودتر او را فراری دهد،من از غفلت او استفاده کردم و کیفم را برداشتم و گفتم:-من دیگه باید برم،بابت قهوه متشکرم.
-من هنوز حرفم تموم نشده.
-شرمنده تا زمان پرواز برگشت چیزی نمونده و من سفر خسته کننده ای داشتم و باید استراحت کنم،خدانگهدار.
حتی اجازه ندادم واژه خدانگهدار در دهانش بچرخد و مثل برق و باد از جلو چشمش گریختم.داخل سالن پروازهای خارجی مرجان رو دیدم،با لبخند بزرگی گفت:
-خوش گذشت؟

-تو کشیک منو می کشیدی.

-چه رویایی،با هم دل و قلوه می دادین.

-تو ارسیا رو فرستادی سر وقتمون.
-آره فرستادم طرف بیاد دستش چه شاخ شمشادی پشتته،حسابی هل کرده بود نه؟
-آره اینقدر با دساچگی به فواد نگاه کرد که فواد از ترسش جیم شد.-خوب برای تو که بد نشد کلی افه گذاشتی.
-مثل یه پشه مزاحم وزوز کنان اومد سراغمون،حامی هم با حشره کش تحقیر دخلشو آورد.
-حالا چی می گفتین؟

-تو می میری اگر تو کارهای من دخالت نکنی.
-چرا زد تو پر ارسیا؟چی بهش گفت رفت تو لک
-ای کاش به جای ارسیا تو میومدی جلو،حالتو می گرفت.-حالا خواستگاری کرد یا پیشنهاد دوستی داد،تو هواپیما حدس زدم گلوش پیشت گیر کرده پس الکی برای من رل آشنا و فامیل رو بازی نکن.
-تو اون مغز منحرفت چی می گذره،می دونی اون کیه؟
-یک ساعته دارم همینو می پرسم.
-این آقا،برادر همسر طناز.
-طناز؟مگه طناز ازدواج کرده.
-نه در مرجله خواستگاری و فکر کردنه.
-دست مریزاد به این خواهر زرنگ،حالا چه موضوع مهمی بوده که این برادر شوهر خوش تیپ رو به اینجا کشونده تا بیاد با تو حرف بزنه.
-اون تاجر و تو کار صادرات و واردات،دیدار ما هم اتفاقی بود و اگر پلیس بازی تو و فضولی ارسیا می ذاشت می گفت.
-اون که ارسیا رو دک کرد و تو زود بلند شدی،می شستی تا بگه.
-مثل اینکه خسته ام.
جلوی استراحتگاه مرجان،دستم را گرفت و گفت:
-نریم تو،من نمی تونم حرف نزنم.
-قربون روت برم،برای تو که محدودیت زمانی وجود نداره و همه جا حرف می زنی و هرچی دلت بخواد می گی.
-حالا این پسره مجرده تا زن داره؟

2 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx