رمان آنلاین آرام قسمت ۲۱تا ۴۰

فهرست مطالب

آرام سیمین شیردل داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین آرام قسمت ۲۱تا ۴۰

نویسنده:سیمین شیردل 

#آرام
#قسمت۲۱

که اینطور ! اگر شما سر سوزن انصاف داشته باشید ، اقرا می کنید که سرعت بیش از اندازه ی شما اجازه نداد سر اتومبیل از خیابون بیرون بیاد . شما انحراف به چب داشتید.

خسارتش را می دهم .

نسیم پوزخندی زد و گفت : زحمت می کشید ! در ضمن این ماشین مادرم بود.

اولا که مخصوصا نزد در ثانی از کجا باید می دانستم که ماشین مادر جناب عالی است !

حالا که فهمیدید بهتر است منتظر پلیس باشیم.

دقایقی بعد افسر راهنمایی رانندگی از راه رسید . قرار شد فرید اتومبیل را برای تعمیر ببرد . نسیم با خشم آدرس خانه اش را نوشت و گواهینامه ی فرید را گرفت .

* * * *

خانه ی نسیم در طبقه ی سوم یک خانه ی لوکس قرار داشت . او به همراه مادر و پسر بچه ای چهار ساله زندگی می کرد . همسرش بعد از جدایی از او به آمریکا مهاجرت کرده بود .

نسیم بهانه ی تنهایی مادرش و مهاجرت همسرش را بهانه ای برای طلاق قرار داده بود البته مسائل اشیه ای دگیری نیز وجود داشت که او کمتر از آن حرف می زد .

اتومبیل نسیم بهانه ای شد برای رفت و آمد های بعدی و عشقی تند و آتشین که فرید را می سوزاند.و او را ناخواسته شیفته ی نسیم می کرد. نسیم با توجه به موقعیت فرید دست دوستی او را رد نکرد. و او را هر روز مشتاق تر از روز قبل بهطرف خود می کشاند. نسیم اصرار به ازدواج داشت، اما فرید با شناختی که از روحیات پدر و مادرش داشت ، تا مدت زمانی آن را غیر ممکن می دید و از لحاظ مالی آن قدر تامین نبود که از پدرش جدا شود . ناگریز مخفیانه به روابط خود ادامه می داد.؛ تا زمانی که زمینه را برای مطرح نمودن ازدواجش هموار کند.

حدود یک سال و نیم از ازدواج آنان می کذشت.اوایل فرید فقط و فقط نسیم را می دید و به هیچچیز دیگر اهمیت نمی داد.خنده ها و گریه های تصنعی اش قلبش را به درد می آورد . با هر اشاره فرید ، از دور تری نقاط خود را به او می رساند.با هر هوس خرید و گردش و یا مسافرت ، فرید دست به سینه کنارش قرار داشت و خود نیز در شگرف بود که چرا آتش درونش اندکی سرد منی شود . بلکه بیشتر او را می سوزاند و به درون می کشید.دختران و زنان زیادی همواره می خواستند او را به طرف خود بکشانند. با این حال فرید از همه ی آنان گریزان بود. اما نسیم! با گذشت یک سال فرید متوهی ولخرجی های سرسام آور نسیم شد.او به هر بهانه ای مبالغی هنگفت می گرفت و به سر و وضع خود می رسید . فرید بار ها با او مشاجره می کرد،اما هیچ سودی نداشت ودر آخر باز فرید بود که با هدیه ای گرانبها با او آشتی می کرد.

نسیم علاقه مند بود مانند اروپاییان زندگی کند و در این راه از هیچ کوششی دریغ نمی کرد. از وضع خانه اش گرفته تا شکل ظاهری اش با مو هایی رنگ شده می خواست آن را طبیعی جلوه دهد و البته در این کار موفق بود. اندام موزون ، لباس های فرا تر از مد روز ، داشتن س و نواختن پیانو ، وسایلی بودند که او را دور از واقعیت اجتماعی نگاه می داشت. در واقع نسیم ماهیت خویش را در شناسنامه اش گم کرده بود . و بدین وسیله روحیات سرکش خود را التیام می بخشید . فرید وسیله ای بود تا راحت تر به اهدافش برسد.فرید خیلی چیز ها را می دید و می فهمید اما فقط یک لبخند نسیم کافی بود تا همه چیز را فراموش کند.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۵۱]
#آرام
#قسمت۲۲

صدای فریاد نسیم همه جا پیچیده بود . چهره اش تیره شده بود و دستانش به شدت می لرزید . سپس بی حال بر روی زمین افتا. مادرش سراسیمه شربت قندی درست کرد. فرید بالشتی آورد و قاشقی شربت به زور در حلق لو ریخت. دقایقی در همان حال باقی ماند . سپس مانند گربه ای خشمگین که آمادهی چنگ انداختن بود ، به فرید نگریست و گفت : به همین راحتی ! خجالت نمی کشی ؟ توهین به این بزرگی !

چرا نمی فهمی به خاطر خودمان باید این کار انجام شود.

نسیم فریاد زنان گفت : پس من چی هستم ؟ چی ؟

داد نزن ازدواج مصلحتی است.

تو چطور جرات می کنی رو به روی من بیاستی و بگویی می خواهی زن بگیری ! چه طور ……و آنگاه های های گریست.

فرید سر نسیم را در آغوش گرفت و گفت : باور کن ! دروغ نگفتم، اگر با خواسته ی آنان مخالفت کنم تکلیف زندگیمان چه می شود؟

نسیم با خشم دستان فرید را کنار زد و برخاست تا از او دور شود.

دیگر باور نمی کنم . تو پست و دروغگویی. اگر تکلیف مرا روشن می کردی الآن اینطور نمی شد. با مخفی کاری نمی شود زندگی کرد. من اجازه نمی دهم تو ازدواج کنی.

فرید از کوره در رفت و با خشم گفت : اگر با پدرم مخالفت کنم کارخانه را از من می گیرد . یه پاپاسی هم ندارم خرجت کنم مثل این که از خرج و مخارج خودت خبر نداری ! لباس آرایشگاه ، جواهر و… باز هم می خواهی بگویم ؟پدرم تهدیدم کرده سپ افزود من فقط تو را دوست دارم.باور کن ! تا به حال یک بار هم آن دختر را درست ندیدم.

از کجا باور کنم؟

فرید با ملایمت شانه ی نسیم را گرفت و گفت: وقتی از زنم جدا شدم دیگه حق ندارند با تو مخالفت کنند . فقط کمی صبر داشته باش .

اوه اوه ! از حالا می گوید زنم ! اصلا ببینم این دختر کیست ؟ چه شکلی است ؟ من نمی توانم ، دارم از حسادت دیوانه می شم .

نباید این مسئله برای تو مهم باشه او فقط وسیله ای است برای رسیدن من به تو .

اگر مخالفت کنم ه کار می کنی ؟

دیگر داری عصبامی ام می کنی . من به اندازهی کافی در گیر هستم ؛ حداقل تو بیشترش نکن . بعد از عقد به او می گویم تا تکلیفش را بداند . قسم می خورم . ! فقط چند ماه صبر داشته باش .

نسیم لحظه ای به فرید نگزیست او دروغ نمی گوید . مرد دروغ گویی نبود پس به ناچار گفت : قبول فقط چند ماه.

فرید لبخندی زد در اولین قدم موفق شده بود آرام نیز چندان اهمیتی نداشت به راحتی می توانست او را قانع کند.آرام دختر فهمیده و معقولی به نظر می رسید . خیلی از مسائل را پذیرا بود

* * * *

افکار آرام مجذوب کننده و شیرین بود که تمام لحظات زندگیش را پر کرده بود او به خود قبولانده بود که هیچ چیز قبل از ازدواج اهمیت ندارد و پایه و اساس زندگی بعد از ازدواج محکم می شود. و خود را با امید به آینده سر گرم می ساخت .

آن روز قرار بود فرید و خانم فرخی به اتفاق او و مادرش برای دیدن آپارتمانی که فرید خریده بود بروند. آرام به همراه مادر خارج شد . فرید و خانم فرخی در اتومبیل در انتظار آنان بودند . با دیدن آن دو پیاده شدند و خانم فرخی آن دو را بوسید . آرام احساس کرد در بر خورد با فرید دیوار قطوری بین آن ها کشیده شده و فرید تمایلی به از بین بردن آن ندارد .

آپارتمانی که فرید در نظر گرفته بود در منطقه ای دنج و پر درخت قرار داشت .آنها به وسیله ی آسانسور در طبقه ی هشتم پیاده شدند.آنجا سه اتاق خواب و پذیرایی وسیعی با پنجره های بلند داشت . که باعث روشنی و دلبازی آنجا می شد .

آرا با لبخند به فرید گفت : سلیقه ی شما خیلی خوب است !

بنابراین پسدیدی.

آرام نگاهی به دور و بر خود انداخت و گفت: فکر نمی کنید کمی بزرگ باشد.

خانم فرخی میان حرف او پرید و گفت:به نظر من کوچک هم هست.فردا که مهمان داشتی نباید دغدغه ی جا داشته باشی ! فرید عاشق مهمان است.

البته حق با شماست

مادر گفت : مبارک است انشاالله به سلامتی و تندرستی . اگر اجازه بفرمایید پرده دوز بیاوریم تا پنجره ها را اندازه بگیرد . وقت زیادی نداریم .

اجازه ی ما در دست شماست .

بعد از ساعتی به خانه باز گشتند . لادن گفت : خانه خوب بود ؟ پسندیدی؟

خوب بود فقط کمی بزرگ بود. دو نفر آدم این همه جا لازم ندارند . اما مادر فرید گفت نباید مشکل جا داشته باشیم.

چرا ایرادهای نبی اسرائیلی می گیری . خانه بزرگ در آنا عالیه.

آرام با کسالت گفت : تو هم مثل بقیه فکر می کنی و حرف می زند .

خانه ی بزرگ و کوچک ربطی به عقاید من ندارد تو می خواهی در آنجا زندگی کنی باید به جای اعتراض به من با صدای بلند به همسرت اعتراض می کردی . تا به گوش او برسد که شما چه سلیقه و افکاری داری .

آرام متوجه شد لادن پی به نقطه ضعف او برده و واقعیت را می گوید

حق با توست معذرت می خاهم .

من از تو معذرت می خواهم می دانم که شرایط سختی داری .

آرام با وسواس زیاد ساده ترین و زیباترین وسایل مورد نیازش را خریداری می کرد . فرید از حسن سلیقه ی او لذت برد .

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۵۱]
سرویس جواهرات را طوری انتخاب کرد که جواهر فروش سلیقهی او را تحسین کرد . جشن ازدواج در هتلی بزرگ و مهشور برگزار می شد . آرام همچنان نگران و آشفته بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۰۲]
#آرام
#قسمت۲۳

آرام در آینه به خود نگریست ، چهره ای در پس آرایش دقیق و بی نقص. نفس بلندی کشید و به تور بلند و پر چینش دست کشید . سپسقسمت کمر لباس را صاف کرد.هیجان و دلشوره در نمناکی چشمانش و لرزش ربانش کاملا مشهود بود . احساس می کرد همه ی اعتماد به نفس خود را از دست داده است نگرانی از برخورد با فرید دلش را آشوب می کرد . نتها چیزی که باعث می شد فرید چنین مرمز به نظر آیدو ترس و دلهره را در دل آرام پیچ و تاب دهد ، همان غرور و سرکشی اش بود. باید او را رام می کرد و در مشت خود نگاه می داشت . ابخندی در گوشه ی لبش پدیدار شد . کسی او را فرا خواند . عروس خانم ! آقا داماد آمدند.

فرید با اتومبیل گل زده به سالن آرایش رسید . بعد از دقایقی آرام با لباس با شکوه و زیبابب خود پدیدار شد. فرید به چشمان خود اعتماد نمی کرد . آنچه را که در مقابل خود می دید ، به ظر قابل وصف نبود . با خود اندیشید : گل یاس سفید! قوی تنهای دریاه ! وشاید ماه شب چهارده! هیچ کدام او آرام بود عروسی بینهایت زیبا و تنها . فرید دستان آرام را گرفت بی اختیار گفت : خیلی زیبا شده مله ی کوتاه فرید ، قصیده ی آسمانی در گوشش طنین افکند. آرام با دستا ظریفش کراوات فرید را مرتب کرد و گفت : تو هم داماد بی نظیری هستی ! فرید لبخند زد و او را در سوار شدن به ماشین کمکش کرد. سپس خود نیز پشت رل ماشین نشست و اتومبیل را به حرکت در آورد.فرید هر چند لحظه یک بار به آرام می نگریست . زیبایی آرام نفسگیر و فوقالعاده بود . نمی دانست چه گونه باید به زیبا ترین عروسی که دیده است ، حقیقت تلخ را بگوید . شوکی که از دیدن آرام در لباس عروسی به او دست داده بود ، قابل وصف نبود . در گذشته آرام برای او دختری با چهره ی دلنشین بود .شاید ماهر ترین نقاشان از کشیدن چهره ی او عاجز می شدند. فرید با خود اندیشید : کاش ؟آرام تا به این حد زیبا و خواستنی نبود ! اگر نسیم آرام را می دید بی شک زنده زنده او را می خورد! فرید با به یاد آوردن نسیم لبخندی زد به سوی سرنوشت جدیدی که برایش رقم می خورد پیش رفت.

* * * * *

شلوغی و هیاهوی خانه ، هم چیز را از ذهن فرید پاک کرد همه چیز را از ذهن فرید پاک کرد . دیدن دوستان و آشنایان و حیرت مهمانان از زیبایی آرام برایش لذت بخش بود. جلوه ی آرام باعث شد ات تمام خانم های حاظر در ملس خود را کنار کشیده و فقط خیره به آرام بنگرند و این مسئله باعث سرگرمی فرید بود.

آرام با لبخند با شکوهش و حرکات موقرانه اش باعث برانگیختن احترام افراد حاظر در مجلس می شد . در این میان محمود با چشمان زل زده و حسرت بار به او می نگریست . و در دل به بی عرضگی خود و زرنگی فرید لعنت فرستاد . فرید دستبندی ظریف و زیبا به عنوان رونما ، به آرام هدیه کرد و تور را زیبای او را کنار زد و بوسه ای بر گونه اش نهاد . اولین تماس برای آرام شیرین و دلنشین بود . بعد از مراسم عقد و گرفتن هدایای بی شمار ، آنها به سمت هتل محل برگزاری جشن ازدواج ، به راه افتادند. آرام از دیدن سبد های بزرگ گل با خود فکر کرد با این وجود امشب گلی در گلفروشی ها باقی نمانده. پذیرایی و شام در حد عالی برگزار شد . تبریکات صمیمانه دوستان و اقوام و این که آن دو زوج بی نظیری هستند ، مرتبا در گوشش تکرار می شد . آرامبا دیدن چند تن از همکلاسی هایش ذوق زده شد . آنها سر به سر او می گذاشتند و فرید را مانند هنرپیشه ها توصیف می کردند . “آرام از ته دل خندید و به فرید که کمی آن طرف تر با دوستانش در حال گفت و گو بود نگاه کرد و گفت : بهتر است شما به جای توجه به داماد به فکر خودتان باشید .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۰۳]
#آرام
#قسمت۲۴

سعید به آرام تبریک گفت و صمیمانه برایش آرزوی خوشبختی کرد و سرانجام زمانی فر رسید که مهمانان صورت او را بوسیدند و برایش آرزوی خوشبختی و سعادت کردند . آرام مادر را در آغوش گرفت و بی اختیار گریه سر داد . پدر شانه های او را گرفت و مادر پیشانیش را بوسید . اما باز آرام اختیار از کف داد و در آغوش پدر گریست . لادن ، امیر و عمه پوران از دیدن انده آرام به گریه افتادند . با رفتن آنها آرام احساس کرد ، نیم از وجودش را با خود می برند و این جدایی تا آخر عمر ادامه دارد .

* * * *

صدای سنگین بسته شدن درب ، در سکوت آن خانه ی وسیع ، کمی هول لنگیز بود . فرید به آشپز خانه رفت و با دو لیوان نوشیدنی باز گشت و به دست آرام داد . آرام لیوان را به لبانش نزدیک کرد و جرعه ای از آن نوشید . استرس و هیجان ناشی از تنها بودن با فرید در وجودش زبانه می کشید . فرید آرام و طبیعی مشغول نوشیدن بود . یقه ی کراواتش را شل کرد ، برخاست به سمت تراس رفت . پرده را کنار کشید و پنجره را گشود. سپس به طرف آرام آمد و دستانش را به سمت او دراز کرد گفت : می خواهی کمی روی تراس بشینیم ؟

آرام دستانش را در دستان فرید گذاشت . برخاست و به همراه او پا به تراس گذاشت . آسمان صاف و پر ستاره بود . فرید به نیمرخ آرام نگاه کرد. باز احساس کرد نفس در سینه اش حبس شده است چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و گفت: آرام! می خواستم کمی با هم حرف بزنیم .

این بهترین شروع است.

من و تو خیلی کم هم صحبت شدیم .

بله! همینطور است! این موضوع نگرانم می کرد.

حق با توست شاید من مقصر بودم .

ازدواج ما کم عجیب و سزیع اتفاق افتاد . این خواسته ی تو بود . خیلی دلم می خواست بپرسم چرا ؟

چرا نپرسیدی ؟

آرام نمی خواست اقرار کند که می ترسید به ناچار گفت : نمی دونم .

من می خواهم به تمام این چرا ها پاسخ بدهم . به شرطی که تو زود قضاوت نکنی .

تو راجع به من چطور فکر می کنی؟

خوب ، نجیب و عاقل ! حالا تو بگو راجع به من چطور فکر می کنی؟

تودار ،مغرور و راستگو.

توداری من به خاطر مشکلات زندگیم است .غرورم را دوست دارم.تاآنجایی که بتوانم دروغ نمی گویم . تو من را خوب شناختی .

اینهایی که گفتی ظاهر قضیه است . من باید چیز های زیادی از تو بدانم .

به همین دلیل می خواستم با تو حرف بزنم قبل از آن که دیر شود.

الان هم برای خیلی از حرف ها دیر شده است قبول داری ؟

متاسفم ! اما ما هر دو به نوعی تا این جا کشیده شده ایم.

کشیده شدیم منظورت چیست؟

ببین آرام ! گاهی حقیقت خیلی تلخ است ، اما بهتر است که گفته نشود . ناگهان چیزی در قلب آرام ترک خورد . لحن فرید تلخ بود . لرزش خفیفی در لبانش آشکار بود . تلاش کرد در سکوت گوش کند .

فرید بدون آن که به آرام بنگرد گفت : تو زیبا، تحصیل کرده و کاملی . نباید فکر کنی مشکل از توست. نه ! این مشکل شخصی من است . نمی خواهم پای من بسوزی . شاید امشب نه اما زمانی بفهمی که منظور من چیست ؟ که چرا ناچار به ازدواج شدم؟

آرام بی اختیار دستانش را روی گردنش فشرد.(می ترسید بغضی که از شنیدن حرف ها در گلویش پیچیده خفه اش کند) فرید بدون توجه به او ادامه داد: من آدم دورویی نیستم . می توانستم تو را داشته باشم و با دروغ و فریب زندگی کنم.اما نمی توانم ، حداقل پیش وجدان خودم آسوده ام .

آرام احساس نمود زیر پایش خالی شده است . لبه ی طارمی را گرف تا زمین نخورد . کابوس شروع شد . کابوس زندگی !شیرینی آن کجاست ؟ اکنون نقطه ی شروع ویرانی اش بود . شبی به این زیبایی رویای هر جوانی بود صدای فرید در گوشش پیچید : شرایط زندگی من اینست امیدوارم مرا درک کنی . !… ما در ظاهر زن و شوهریم . تو ، خانه ، زندگی و هر چه که بخواهی در اختیارت است . فقط امیدوارم روزی که حقیقت را می فهمی مرا ببخشی !
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۰۴]
#آرام
#قسمت۲۵

آرام نمی دانست تا چه زمانی در آن تراس لعنتی نشسته بود . مانند شبحی سرگردان ، بی اراده مبهوت بر جای مانده بود . زبانش چون سرب سنگین بود . دستش را به دیوار گرفت تا زمین نخورد. همه جای بدنش درد می کرد . فرید ساعت ها می شد که رفته بود .اما کجا می دانست. پرده ها را کشید وبه اتاق خواب رفت . لحظه ای به اطاف نگاه کرد همه چیز زیبا و آراسته بود . به آینه نگریست چه بر سرش آمده بود . مغزش کار نمی کرد . تور را باز کرد و در سطل زباله انداخت. لباسش را که یکی از بهترین طراحان در عرض یک هفته دوخته بود ، مچاله و در جعبه رها کر . از همه ی آنها متنفر بود به حمام رفت و تمام آرایشش را از صورتش شست. چنین پنداشت که همه ی آنها نجس و آلوده هستند . لباس خواب ساتن لطیفش را پوشید . تلفن را از برق کشید . از سر عجز و ناتوانی به خواب عمیق فرو رفت.
وقتی چشم گشود نمی دانست چه ساعتی از روز است با به یاد آوردن خاطره ی تلخ شب گذشته ، مانند آن که دردی در تنش پیچیده ، ناله سر داد سرش را در بالش فرو برد . ناگهان برخاست.باید بر می خواست و افکار بیهوده ای که او را رنج می داد از خود دور می کرد. به ساعت نگرریست نزدیک ظهر بود . به آشپزخانه رفت . قهوه جوش را یه برق زد و فنجانی قهوه نوشید. نمی خواست به اتفاقات پیش آمده فکر کند . باید غرور و عزت نفس خود را حفظ می کرد. فرید نمی دانست که بازی کدن با قلب دختر جوانی که همه ی هستی خود را در طبق اخلاص نهاده ، تا چه اندازه خطرناک است .باید می ماند و فرید را متوجه افکار اشتباهش می کرد اگر چنین می شد او همان لحظه از فرید جدا می شد و به سوی سرنوشتش می رفت . فقط باید فرید را رنج می داد ؛ با ماندنش ،با بودنش ،با نفرتش.

لباسش را عوض کرد به محض این که تلفن را وصل کرد صدای ممتد آن برخاست . عمه پوران بود : چرا به تلفن جواب نمی دهید ؟ نگران شدیم .

آرام سوزش اشک را بر پهنای صورتش احساس کرد ،آن را ستود و گفت : باید ببخشید خواب بودم ، یعنی خواب بودیم .

حالت خوب است عزیزم ! چیزی لازم ندارید ؟

خوبیم شما و مادر خوبید ؟

ما هم خوبیم مادرت اینجا نشسته و خیلی سلام می رساند . پس انشاالله مبارک است ؟

آرام متوجه ی منظور عمه شد و گفت : خیالتان راحت باشد ما خوبیم . جای نگرانی نیست . درضمن فرید سلام می رساند .

سلام ما را هم برسان !

وقتی عمه گوشی را قطع کرد. آرام آرزوی روزهای خوبی را که در کنار عمه و لادن در خانه ی آنها داشت کردسبک بال و آسوده !اکنون می فهمید که جریان ازدواج سریع و نداشتن نامزدی و پاتختی به خاطر هیجان فرید نبوده . بلکه نمی خواست آرام و اطرافیان به رفتار های فرید ظنین شوند. هر چند که از سردی رفتار او متوجه ی چیز هایی شده بود. اما هرگز نخواست واقعیت را به درستی دریابد و مدام خود را فریب می داد . با آینده ی خوب زندگی ایده ال و صمیمیت بعد از ازدواج افکار خود را منحرف می کرد و در این راه اطرافیان نیز کوکرانه او را هدایت می کردند . پسر مغرور و ثروتمند و خوش نام که آرزوی هر دختری به شمار می رود شعاری بود که مدام تکرار می شد و باعث سر پوش نهادن بر روی همه چیز می شد . . آرام می خواست به خود تلقبن کند تا کتر به مسائل پیش آمده فکر کند. زیرا باعث تحریک افکارش می شد . تمام لباس ها و وسایل فرید را از کمد خارج کرد و به اتاق دیگری منتقل نمود . در آن اتاق تخت یک نفره ای برای مهمان گذاشته بودند . آن جا را مرتب کرد و تمام وسایل شخصی فرید را در آن جا قرار داد . اودکلن ،کتاب، آلبوم

، نوار ، گیتار ، ضبط و کفش هایش .

با اتمام کارش نفس عمیقی کشید چناچه با کسی حرف می زند گفت : تو لیاقت بیشتر از این را نداری . و در را محکم کوبید.

ساعتی بعد خانم فرخی تماس گرفت و حال آنان را جویا شد و سپس پرسید : فرید دم دست نیست ؟

فرید حمام است

لطفا بگو با من تماس بگیرد .

حتما !

آرام جان کاری داشتی به من بگو ! من را هم مثل مادرت بدان .

همین طور است . اما مطمئن باشید کاری ندارم.

مواظب خودت باش.!

با گذاشتن گوشی روی دستگاه لحظه ای اندیشید : باید فرید را از کجا پیدا کنم ؟ بهترین راه این است که صدای او را ضبط کنم و در مواقع ضروری آن را داشته باشم . و به فکر خود خندید.

نزدیک ساعت هفت باز صدای تلفن بلند شد. آرام گوشی را با اکراه برداشت . اگر خانم فرخی باشد چه بگوید؟ صدای فرید از آن سوی تلفن بلند شد : الو!

آرام با سردی گفت : سلام !

سلام خوبی ؟

ممنون .

فرید بعد از دقایقی سکوت گفت : می خواستم بپرسم کاری نداری ؟

نه کاری نیست . فقط به مادرت زنگ بزن منتظر تلفنت است .

فرید تشکر کرد و گوشی را گذاشت .

نسیم به کنار فرید آمد و گفت : با کی حرف می زدی ؟

با خانه

نسیم با کنجکاوی به فرید نگاه کرد و گفت :

خبری بود ؟

نه خبر خاصی نبود . می خواستم حال مادر را بپرسم .

زود تر حاضر شو از گرسنگی مردم .

تا تو حاضر می شی من به دفتر تلفن کنم .

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۰۵]
#آرام
#قسمت۲۶

چه خبر است که چسبیدی به تلفن ؟ من خیلی وقته که حاضرم و از اتاق خارج شد .

فرید به مادر تلفن کرد . مادر یاد آوری کرد که فردا هدیه ی مناسبی برای مادر آرام و پدرش بخرد. و برای دیدن آنان بروند .

صبح ، فرید به آرام زنگ زد و گفت: ساعت پنج ما آیم تا برویم دیدن پدر و مادر .

آرام یکی از زیباترین لباس هایش را پوشید و با دقت موهایش را آراست و آرایشی ملایمی کرد . راس ساعت پنج زنگ در نواخته شد فرید در چارچوب در ایستاد و گفت : ممکن است بیام داخل ؟

آرام کنار رفت و گفت : منزل خودتان است بفرمایید . فرید روی مبل گوشه ی حال نشست و گفت : چیزی برای نوشیدن داری ؟

آرام به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب پرتقال بازگشت و آن را به فرید داد و مجددا به آشپزخانه رفت . فرید متوجه شد که آرا عمدا سر خود را گرم می کند تا برخوردی نداشته باشند . فرید به آرایش ملایم و لباس زیبایی که آرام به تن کرده بود ، نگریست و از حسن سلیقه ی او حیرت کرد . عطر دل انگیزی که به خود زده بود فضای خانه را پر کرده بود. بعد از دقایقی آرام باز گشت . اما فرید همچنان بی حرکت روی مبل نشسته بود .به ناچار گفت : بهتر است تا دیر نشده برویم.

بسیار خوب ! اگر اجازه هست از اتاق چیزی بردارم ! اتاق سمت چپ !

فرید ابروانش را بالا برد و گفت : متشکرم ! و به اتاق رفت و دقایقی بعد باز گشت .

در طول راه هر دو در سکوتی سنگین فرو رفته بودند و هیچ کدام علایقی به صحبت نداشتند . به محض ورود آن دو به حیاط ، لادن خود را به او رساند و و در آغوش کشید . به محض ورود عمه پوران و مادر و پدر در آستانه ی در به استقبال آنان آمدند آرام چنین پنداشت که سال ها از آنان دور بوده .

پدر با فرید رم صحبت شد و مادر یک ریز در گوش آرام از شوهر داری و رفتار مناسب با خانواده ی همسر حرف می زد . فرید برای مادر و عمه پوران انگشتر خریده بود و برای پدر ساعتی گران قیمت . آنها از هدایای فرید تشکر کردند . سپس مادردو جعبه کوچک که درون آنها سکه ی طلا قرار داشت به آنها داد . آرام از هدیه ی عمه پوران به وجد آمد . عمه گلدان عتیقه ی با ارزشی به آنان داد. ساعتی بعد برخاستند. عمه اصرار به ماندن صرف شام کرد . آرام نپذیرفت.

وقتی اتومبیل به حرکت در آمد آرام متوجه شد که فرید به طرف مرکز شهر می راند. سپس در مقابل جواهر فروشی بزرگی ایستاد و در اتومبیل را به روی آرام باز کرد.آرام بدون هیچ پرسشی پیاده شد و به دنبال فرید به داخل مغازه قدم گذاشت . جواهر فروش با دیدن فرید گفت : از انگشتر ها و ساعت خوشتان آمد ؟

متشکرم مورد پسند واقع شد .

خوشحالم که رضایت شما را جلب کردم .

اگر ممکن است چند سرویس برای خانم بیاورید تا انتخاب کنند .

صاحب طلافروشی چند نمونه پیش روی آرام نهاد .

آرام به درستی نمی دانست که برای چه و به چه مناسبتی فرید می خواهد برای او هدیه بگیرد . وقتی سکوت آرام طولانی شد فرید گفت : از کدام خوشت آمد .

آرام با خشم گفت : من به چیزی احتیاج ندارم به اندازه ی کافی دارم .

اما این فرق می کنه .

آرام نگاهی شماتت بار به فرید انداخت و از آن جا خارج شد . فرید می خواست به او حق السکوت بدهد و این توهین بزرگی بود .

فرید با خشم گفت : آبروی مرا پیش فروشنده بردی . آرام ترجیح داد پاسخی ندهد .

با رسیدن به در خانه آرام پیاده شد و بدون خداحافظی به داخل ساختمان رفت . فرید دقایقی ایستاد و سپس با سرعت از آنجا دور شد . .

صبح فرید تلفن کرد و با لحنی سرد گفت : امشب مادر دعوت کرده ، حتما خبر داری ؟

بله ! با خبرم .

حاظر باش ! ساعت ۷ می آیم دنبالت .

آرام گوشی را قطع کرد . شب پیش خوب نخوابیده بود . سردرد داشت . از تنهایی و سکوت خانه ترسیده بود . این بازی تلخی بود که همچنان باید ادامه می داد .

فرید این بار داخل نشد و در اتومبیل منتظر آرام نشست . در طول راه سکوت سنگینی حکمفرما بود فرید موزیک ملایمی گذاشته بود و سر خود را با آن گرم می کرد . آن شب خان فرخی مهمانان زیادی دعوت کرده بود محمود نیز در بین حاضرین بود . او با چشمانی حسرت بار به آرام خیره شده بود و فرید متوجه نگاه ها محمود به روی آرام بود. سرانجام طاقت نیاورد و آهسته به آرام گفت : بهتر است به مادر سر بزنی ! شاید کاری داشته باشه .

آرام برخاست و و به نزد خان فرخی رفت . با وجود سه آشپز و چندین خدمه تعارفش بی مورد بود . آرام گفت : مادر کاری از دستم بر می آید بگویید تا انجام بدهم .

از لطفت ممنونم ! تو عروسی باید بشینی . کمی کارهی را سر و سامان بدهم می آیم پیش مهمانان .

فرید داخل آشپزخانه آمد و به سالاد روی میز ناخنک زد . آرام بیرون آمد . صدای فرید را شنید : صد دفعه گفتم از این محمود بدم میاد .

هیس ! یواشتر! تو چرا ملاحظه نمی کنی .

ملاحظه ی چه کسی را . این پسره هیز و مسخره است دفعه ی دیگر یا جای من است یا جای او .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۰۶]
#آرام
#قسمت۲۷

آبرویم رفت . چه کار کنم پسر خواهرم است برادر زن امید .

همین که گفتم . اگر دفعه ی بعد نیامدم ناراحت نشید .

آرام به سرعت از آن جا دور شد . از حساسیت فرید خشنود بود . باخود گفت : بهتر است همین طور فکر کند. این به نفع من است .

سارا اصولا میانه ی سردی با آرام داشت و این امری طبیعی بود . زیرا زیبایی آرام چیزی نبود که بتوان به راحتی از آن گذشت . به خصوص سارا مدام سرکوفت فرید را به امید می زد و او را بی عرضه و دست و پا چلفتی قلمداد می کرد . .آن شب مرکز توجه همگان ، آرام بود . اما آرام بی ریا و ساده کنار لادن و سایه به گفت و گو و خنده مشغول بود و فرید تمام حواسش به حرکات آرام و نگاه مردان فامیل بود که با تحسین به او نگاه می کردند . حتی عکو جان در گوش فرید به شوخی گفت : با عروس به این خوشگلی چه کار می کنی ؟ دلم برات می سوزه باید همه ی کارو زنگیت را رها کنی و مواظب عروس خانم باشی .

فرید به ظاهر به شوخی عمو جان خندید ولی اگر کسی به جز عموجان این شوخی را با او می کرد، بی شک در دهان طرف می کوبید .

آن شب برای فرید ، با هدیه ی پدر به آرام یکی از شب های فراموش نشدنی در زیندگی اش محسوب شد . بعد از صرف شام آقای فرخی مهمانان را به حیاط برد و اتومبیل اسپرت و گران قیمتی را به عروسش هدیه کرد . آرام صورت آقای فرخی را بوسید و سپس رو به فرید که با نگاهی خشمگین نظاره گر بود . سویچ اتومبیل را نشان داد .

مهمانان دست زدند و به آقای فرخی به خاطر چنین هدیه ای تبریک گفتند

خشم فرید غیر قابل مهار بود و اولین کسی که مهمانی را ترک کرد ، او بود . خانم فرخی هر چه اسرار کرد ، مورد قبول واقع نشد و آرام به ناچار بلند و شد وسردرد فرید را بهانه رفتن کرد . فرید در حیاط به آرام گفت : حتما با اتومبیل جدیدتان می روید !

اگر از نظر شما اشکالی نداره ، بله !

سپس به سمت ماشین رفتو فرید نیز با اتومبیل خود او را تعقیب نمود . از کار پدر که بدون مشورت با او چنین هدیه ای را به آرام داده بود دلگیبر می بود . اکنون آرام مستقل تر از همیشه می توانست زندگی کند و او جرات نخواهد داشت حرفی بزند . این تمام چیزی بود که او فکر می کرد و می خواست .

آرام از دریافت چنین هدیه ای هیجان زده بود. صبح با اتومبیل جدیدش بیرون رفت و سر راه به عینک فروشی رفته و عینک آفتابی خرید. کمی در فروشگاه ها پرسه زد و مقداری مایحتاج روزانه خرید . هنگام ظهر به خانه رسید . اتئمبیل را در پارکینگ گذاشت و در کمال حیرت فرید را در اتنظار خود دید. فرید برای کمک به آرام ، از پاکت های داخل صندوق برداشت و و در همان حال گفت : همیشه به گردش .

آرام بدون توجه به کنایه ی فرید گفت : کمی خرید داشتم .

آن دو پاکت ها را برداشته وبه سمت آسانسور راه افتادند . آرام محتویات داخل پاکت ها را خالی کرد و در یخچال و مابقی را در کابینت قرار داد . فرید به حرکات آرام چشم دوخته بود . آرام به ساعت نگاه کرد . ظهر بود و او هنوز غذایی تدارک ندیده بود.

فرید- می خواهی نهار بریم بیرون؟

– متشکرم! اگر دوست داری بمان.

– تو که چیزی درست نکردی.

– غذای من نیم ساعته حاضر است .

– اشکالی نداره دوش بگیرم ؟

– نه هر طور راحتی.

فرید به حمام رفت و آرام در این فاصله غذا را به طرز زیبا و ماهرانه ای روی میز چید . فرید با دیدن میز سوتی زد و گفت : معلومه خانه داری ات هم خوبه .

-فکر نمی کنم درست کردن استیک احتاجی به خانه داری داشته باشد.

فرید پشت میز نشست و با اشتهای زیادی مشغول خوردن شد. آرام به حرکات او می نگریست .

فرید متوجه ی نگاه های آرام شد و گفت : خیای گرسنه بودم می دانی آن وقت ها می رفتم خانه ، اما حالا نمی توانم . غذای بیرون را هم دوست ندارم . ؛ مگر این که مجبور باشم .

آرام تکه ای گوشت در بشقاب فرید گذاشت و گفت از کی پایین منتظری ؟

– نیم ساعتی میشه.

– برای چه آمدی؟

– آمدم بهت سر بزنم . بعد یادم آمد که حتما با ماشین تازه ات بیرون رفتی.

– تو کلید داشتی چرا در خانه منتظر نماندی؟

– بسیار خوب دفعه ی بع.

آرام پی برد فرید مثل بچه ها می ماند و برخلاف ظاهرش که مردانه و گیراست ، درونش ساده و صادق است و همچون کودکی فریب می خورد.

-پس فردا نامزدی لادن و امیر است.

یادم بود .

من از صبح می روم . شاید عمه و مادر احتیاج به کمک داشته باشند.

– هر طور راحتی ، می خواهی لباس بخری؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۰۷]
#آرام
#قسمت۲۸

آن قدر لباس دارم که تا مدت ها نیازی به لباس ندارم .

– من فکر می کردم برای هر مجلس خانم ها لباس می خرند یا می دوزند.

– فکرت اشتباه است !بهتر دیدت را نسبت به زنان عوض کنی .

– یادم رفته بود که تو وکیلی.

– آرام خندید و گفت : من هم یادم رفت که شما سرمایه دار هستید. قطعا از پیشنهاد خرید نمی گذشتم .

– حالا هم دیر نشده .

آرام نگاهی بی پروای فرید را روی خود حس کرد . با چهره ی برافروخته برخاست و بشقاب ها را از روی میز جمع کرد.

فرید برخاست و به او کمک کرد . آرام چای ریخت و به اتاق رفت . فرید مشغول دیدن تلوزیون بود . آرام اندیشید. اگر همه چیز خوب پیش می رفت می توانستیم همواره بدین نو با هم صمیمی زندگی کنیم. فرید چای را نوشید به ساعتش نگاه کرد و گفت : از نهار خوشمزه ات ممنون

آرا برای بدرقه ی او یه کنار در رفت.

فرید افزود: اگر کاری داشتی تماس بگیر. ! خدا حفظ.

آرام در را بستو به آن تکیه داد . حضور فرید باعث می شد تاتمام رنج هایش را فراموش کندو هیچ کینه ای نسبت به او نداشته باشد . او با عشق با فرید ازدواج کرده بود . با وجود خیانت و بی اعتنایی فرید هنور او را عاشقانه می پرستید و ذره ای از محبتش کاسته نشده بود . این تمام واقعیت زندگی اش بود و هیچ انگیزهی دیگری برای ادامه ی زندگی به چشم نمی خورد . به درستی تا کی می تواند به این روند ادامه دهد. همچنان که میدانست این وضعیت دوام چندانی نخواهد داشت وزود تر از آن چه که فکر می کند ، باید تکلیف خود را با فرید روشن کند.

فرید در راه بازگشت در اندیشه ی آرام بود . از این که آرام بعد از شب زدواجشان دیگر سوالی نکرده بود و با متانت و بردباری زندگی می کرد ، آرامش خوبی را در خود احساس می کرد. انتخابش درست بود ؛ آرام برایش همسری ایده آل بود و خود نیز می توانست آن طور که می خواهد زندگی کند . رابطه ی آن دو صمیمی و دوستانه بود . اما حسادتی نسبت به آرام در خود احساس می کرد . که دلیل آن را به خوبی نمی دانست .

* * * *

نسیم انگشت روی گران ترین و بهترین سرویس جواهر گذاشت. فرید با دلخوری گفت: این خیلی گرونه آن یکی را بردار .

نسیم رو ترش کرد و گفت : اگر نمی خواهی بخری خوب نخر. بهانه نگیر .

فرید به ناچار دست چکش را در آورد و مبلغ آن را نوشت . اما نسیم دست بردار نبود .

دوستم از فرانسه آمده می دانی جدید ترین مدل ها از پاریس می آید .چند دست لباس سفارش داده بودم . امروز تلفن کرد و گفت سفارش ها را تهیه کرده یک سر من را آن جا ببر .

فرید با خستگی گفت: من دیگه پول ندارم که خرید کنی .

-تو که انقدر خسیس نبودی. از وقتی زن گرفتی حساب و کتاب می کنی

ربطی به این مسئله نداره بی خود شلوغش نکن!دو دقیقه نیست که خرید کردی .

– من به فخری قول دادم اگر نروم آبرویم می رود .

– بی خود ، بدون این که با من مشورت کنی قول می دهی به من می گویی بیخود، مواظب حرف زدنت باش !

– تو دیگه شورش را در آوردی .

– نسیم با چشمانی گرد شده به فرید نگاه کرد و گفت : من شورش را در آوردم یا جنابالی اخلاقتان عوض شده . و با گریه ادامه داد . از اول می دانستم که این بلا سرم می آید . نباید می گذاشتم ازدواج کنی . . تو فرید سابق نیستی.

– فرید از گریه ی نسیم برآشفت. اتومبیل را کنار خیابان نگه داشت و دستمالی به دست او داد و گفت : معذرت می خوام بگو خانه ی فخری کجاست .

– لازم نیست

– من که عذر خواهی کردم .

– دیگه فایده ای ندارد .

– بگو چه کار کنم تا از دست من دلخور نباشی.

– نسیم با خشم ازاتومبیل پباده شد و در را محکم کوبید و گفت : برو به جهنم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۱۰]
#آرام
#قسمت۲۹

فرید بر خلاف دفعات قبل که به دنبالش می رفت . ترجیح داد این بار دور زده و از آنجا دور شود نسیم باید مراقب رفتارش باشد ؛ او مثل بچه ها قهر می کند و برای هیچ کس اهمیت قائل نیست .

روز نامزدی امیر و لادن فرا رسید . فرید می دانست که آرام خانه نیست.

از دفتر بیرون آمد و به سوی خانه پیش رفت . در را باز کرد و داخل خانه شد . هنوز عطر دل انگیز آرام در فضای خانه آکنده بود . به آشپز خانه رفت . چند نوع ساندویچ در یخچال چیده شده بود . آن را بیرون آورد و با اشتها مشغول خوردن شد . می دانست که آرام آنها را برایش تهیه کرده است . روی تخت دراز کشید . با صدای تلفن از خواب بیدار شد . به اطراف نظری افکند و با بی حالی گوشی را برداشت . صدای دلنشین آرام به گوشش خورد .

– سلام.

– حدس می زدم که خانه باشی .

– آمدم لباس بپوشم.

– که خوابت برد.

– فرید خمیازه ای کشید و گفت : تو از کجا می دانی ؟

– مهم نیست . فقط می خواستم بگم دیر نکنی !

– نه مطمئن باش خدا حافظ!

وگوشی را قطع کرد. فرید نگاهی به گوشی انداخت و آن را روی دستگاه گذاشت . به حمام رفت و لباس پوشید سپس از سر کنجکاوی به اتق آرام رفت . همه چیز مرتب در جای خود بود . آرام شیفته ی عطر های پاریسی بود . دسته ای عکس روی میز بود که مربوط به سفر شکال می بود . عکس هایی از آرام در حالت های مختلف به هنرمندی لادن . و عکس های سه نفره ی سایه، لادن و آرام . سایه در ْآن عکس ها مضحک افتاده بود . فرید آن ها را سر جای خود قرار دادو به سرعت از خانه خارج شد .

فرید سبد گلی خرید و آن را به عمه پوران تقدیم کرد . تقریبا تمام مهمانان آمده بودند . فرید در کنار مادر و پدرش نشست . سایه هیجان زده می نمود . به خصوص که می دانست آرام سعید را نیز دعوت کرده است . مادر آرام نزد فرید آمدو او را بوسید . فرید گفت : آرام نیامده ؟

با لادن رفته ان آرایشگاه الآن باید برسند .

در همان لحظه سعید با چهره ی باز به طرف آنان آمد و در کنار فرید نشست .

امیر به همراه لادن وارد سالن شدندو به یکایک مهمانان خوش آمد گفتند . لادن بی شباهت به عروسک های ژاپنی نبود .فرید به دنبال آرام نظری به اطراف انداخت . اما او را نیافت . امید و سارا نیز آمدند. سعید در گوش فرید چیزی گفت . اما فرید حرف های او را نمی شنید . زیرا از دیدن آرام چنان جا خورده بود که فقط او را می دید. آرام در لباس مشکی بسیار زیبایی پدیدار گشت . گیسوانش را به طرز جالب جمع کرده بود و حلقه ای از آن ها بر روی صورتش ریخته بود . اندامش بلند تر و کشیده تر از همیشه به نظر می رسید . فرید ازسلیقه ی آرام در حیرت بود . ساده ترین چیز ها را به زیبایی می کشید . آرام با مهمانا خوش و بش کرد و سپس به سمت خانم فرخی رفت و او را بوسید . خانم فرخی گفت : چقدر خوشگل شدی این لباس برازنده ی توست .

سایه در گوش آرام گفت : تو همه را شوکه می کنی .

آرام خندید و تشکر کرد سپس به سمت فرید رفت . و لبخندی به روی او زد . فرید خود را بی اعتنا نشان داد . آرام از سردی زفتار فرید بر آشفت . دیگر متوجه نشد که با دیگران چه طور بر خورد کرد . فقط می خواست گوشه ای یافته و از نگاه نا آشنای او بگریزد .

مراسم نامزدی به بهترین نحو انجام شد . همه ی مهمانان در حال خنده و گفت و گو بودند به جز فرید و آرام .

فرید آن چنان چهره ای عبوس به خود گرفته بود که همه متوجه ی ناراحتی او شده بودند . خانم فرخی چند بار به طرف فرید رفت تا علت رفتار او را بفهمد . اما چیزی سر درنیاورد. آرام از این که او حفظ ظاهر نمی کرد رنجیده خاطر بود . آرام برای دقایقی باب گفت و گو با حامد را باز کرد اما باز نگاه غضبناک فرید باعث شد تا از ادامه ی صبحت باز داری کند . زمان رفتن فرید در گوش آرام گفت : دیر وقته خودم می رسانمت .

در راه آرام بغض آلود و عصبی بود . فرید در سکوت با اکثریت سرعت رانندگی می کرد .

آرام در را گشود فرید نیز با او داخل خانه شد . یک راست به سمت آشپز خانه رفت . لیوانی نوشید و

. آرام در گوشه ای ایستاده بود و فرید را می نگریست . فرید لیوان را روی میز قرار داد و با خشم گفت : فکر نکن چون با هم زندگی نمی کنیم حق داری هر کاری که دلت خواست بکنی . باید مواظب رفتارت باشی. آرام حیرت زده به فرید نگرسیت . از خشم بی دلیل او سر در نمی آورد . بعد از لحظاتی گفت : تو حق نداری به من دستور بدی . در ثانی من کاری نکردم که مواظب رفتارم باشم .

فرید با پوزخندی گفت : من دلیلی نمی بینم که با پسر عمه ات گپ بزنی . تو زن شوهر دار هستی ، نه یک دختر مجرد .

آرام با لحنی درد آلود گفت‌: اینها مزخرفاته! تو داری به من تهمت می زنی . ! از این جا برو بیرون !

فرید با فریاد گفت : تو حق نداری من را از خانه ام بیرون کنی .

تو هم حق نداری به من توهین کنی اصلا تو کی هستی؟

من شوهر تو هستم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۱۱]
آرام با تمسخر گفت : واقعا!

فرید در چشمان آرام نگریست جمله ای برای جواب دادن پیدا نکرد . . از در خارج شد و آن را به شدت به هم کوبید .آرام لیوان را از روی میز برداشت و با خشم به دیوار کوبید و از سر رنج و درد گریه سر داد .

فرید در ماشین نشسته بود و قدرت حرکت نداشت . سرش را روی فرمان گذاشت و به رفتار احمقانه ی خود اندیشید . او بی جهت بدون این که کار خطایی از آرام سر زده باشد خشمگین شده بد . دلش خواست کاش آرام تا این حد زیبا نبود . دوست داشت آن قدر بی تفاوت باشد که رفتار های آرام برایش اهمیتی نداشته باشد . اما در ذهنش چشمان افسونگر آرام بود که لحظه ای او را تنها نمی گذاشت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۰]
#آرام
#قسمت۳۰

آرام آن روز عمدا تلفن ها را جواب نداد . آن قدر گریسته بود که چشمانش پف آلود و متورم بود. نمی توانست فرید را بخاطر حرفهایی که زده بود ببخشد . فرید آن روز مدام به خانه زنگ می زد . دلشوره ای سخت به سراغش آمد . هراس از نبود و قهر آرام آزارش می داد . ولی به خود نهیب می زد، دلداری می داد که آرام چنین کاری نمی کند. عاقبت ظهر برخاسته و به سمت خانه رفت . می خواست با کلید در را باز کند که پشیمان شد . زنگ را چندین بار نواخت . اما جوابی نشنید . به نا چار کلیدش را در اورد و در قفل چرخاند . بوی غذایی مطبوع در خانه پیچیده بود . به اتاق پذیرایی رفت . سپس به آشپزخانه سر کشید اما آرام را نیافت . در اتاق خواب باز بود . اما آنجا نیز نبود . به سمت حمام رفت . نفس راحتی کشید و به اتاق خود رفت . اتاق فرید رو به حمام بود . دقایقی بعد آرام با حوله حمام خارج شد . عکس فرید در آینه افتاده بود . آرام بی اختیار جیغی زد . فرید بیرون دوید و گفت : نترس من هستم.
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : بهتر بود زنگ می زدی .
_ خیلی زنگ زدم کسی جواب نداد . مجبور شدم کلید بیندازم.
آرام با حالت قهر به اتاق خود رفت و لباس پوشید . فرید در اتاق را زد و گفت : ناهار حاضر است؟
آرام بیرون آمد و بدون توجه به فرید به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . فرید در کنارش ایستاد و گفت : معذرت می خواهم.
_ کافی نیست.
_ می دانم .
آرام دیس غذا را به فرید داد و خود نیز دیس دیگری برداشت و به سر میز برد . آرام بشقاب فرید را از غذا پر کرد . فرید با خنده گفت : بخشیدی؟
_ من چنین حرفی نزدم .
فرید با نگاهی به بشقاب غذایش گفت : پس چرا این قدر غذا کشیدی!
آرام بی اختیار خندید و فرید با خیالی آسوده مشغول خوردن غذا یش شد.
نسیم در حالیکه گوشی تلفن روی شانه هایش آویزان بود و با سوهان ناخن هایش را مرتب می کرد گفت : بعد از ظهر مهمان هستیم دیر نکنی!
فرید در پاسخ گفت : خیالت راحت باشد . حتما می آیم .کاری نداری؟
_ نه! بعد از ظهر می بینمت .خداحافظ.
فرید بعد از این گوشی را گذاشت . با خستگی چنگی به موهایش کشید و به فکر فرو رفت . دیگر چندان حوصله مهمانی های آن چنانی را که نسیم شیفته آن بود نداشت . اوایل برایش جالب بود ، اما حالا فقط تکراری و یکنواخت شده بود . تلفن بار دیگر زنگ زد . آرام بود . با صدایی ملایم و گوشنواز حرف می زد.
_ چه عجب تلفن کردی.
_ راستش پدر و مادر فردا بعد از ظهر می خواهند بروند . اگر مخالفتی نداری برای نهار دعوت کنم به اضافه عمه پوران ، دکتر ، مادر و پدر و سایه .
_ فکر خوبی است ! فردا جمعه است . من کاری ندارم . چه طور می خواهی پذیرایی کنی ؟ می خواهی از رستوران غذا سفارش بدهم.
_ نه اصلا حرفش را هم نزن! فقط بعد از ظهر اگر وقت داشتی برویم خرید .
فرید لحظه ای اندیشید . سپس گفت : بعد از ظهر گرفتارم . باید جایی بروم.
_ چه ساعتی بر میگردی؟
_ تا شب درگیرم .
_ بنابرین هیچی !
_ تنهایی مشکل است .
_ چاره ای ندارم . امیدوارم خوش بگذرد. ( و گوشی را قطع کرد ! )
فرید متوجه لحن دلگیر آرام شد . کاش راهی وجود داشت تا قرارش را با نسیم بهم بزند. اما نسیم او را نمی بخشید.
نسیم مانند همیشه انقدر به خود رسیده بود که شباهت به عروسک فرنگی داشت ، تا انسانی زنده و دارای روح . در طول مهمانی متوجه کسالت فرید شد. در راه بازگشت گفت : چی شده ؟ اخمهایت در هم بود .اتفاقی افتاده؟
فرید خمیازه کشید و گفت : خسته ام ! کارهایم زیاد شده . تمام وقتم را می گیرد.
_ احتیاج به مسافرت داری؟
_ حرفش را هم نزن . وقت ندارم سرم را بخارانم . چه برسد به مسافرت
_ راستی یک مقدار پول می خواهم.
_ یک هفته نیست که دادم.
_ حتما باید بگویم که تمام شده؟
_ ندارم.
_ باز شروع کردی؟ من ندارم حالیم نیست.
_ بهتر است کمی کلاحظه کنی
_ من خیلی ملاحظه می کنم . اما تو متوجه فداکاری من نیستی . نازی را دیدی؟ اگر بخواهم مثل او باشم می فهمی ملاحظه چه معنایی دارد.
_ نازی هم خودش و هم زندگی اش مسخره است . تو که نباید خودت را با او مقایسه کنی.
_ از کی تا حالا نازی مسخره شده؟ اوایل این عقیده را نداشتی.
_ عقلم نمی رسید.
نسیم ابروان خود را بالا برد و متفکر و خاموش لحظه ای اندیشید و گفت : من هم اگر عقلم می رسید تن به این زندگی که تو برایم درست کردی نمی دادم.
_ تو مدام دنبال مشاجره و جر وبحث هستی .
_ خودت چطور ! مدام می خواهی از من و دوستانم ایراد بگیری .
_ کمی جدی فکر کن ! تا کی می خواهی با این دوستان عجیب و غریبت مراوده کنی؟
نسیم با خشم گفت : دیگر نمی توانم حرفهای تو را تحمل کنم . در ضمن هفته دیگر با نازی می روم سفر !
_ به به ! چه فکر خوبی ! ببینم بنده چه کاره ام؟ نقشه می کشید و اجرا می کنید.
نسیم شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : هر طور دوست داری فکر کن!
_ اگر نگذارم بروی آن وقت چه؟
_ تو نمی توانی من را محدود کنی.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۱]
#آرام
#قسمت۳۱

تو به این می گویی محدودیت؟ نازی سر تا پایش تابلوست .
فرید اتومبیل را در کنار خانه پارک کرد.
_ تابلو تویی با آن زن مسخره ات .
_ خیلی بی ادبی.
_ تا بحال مدارا کردم . از این به بعد آبروی تو را می برم . چی فکر کردی؟
_ خفه شو !
_ خودت خفه شو.
و آن گاه با ناخنهای بلندش به سمت صورت فرید حمله کرد . فرید دستان او را گرفت و فرصت این کار را به او نداد. نسیم دستانش را رها کرد و از اتومبیل پیاده شد و با خشم به درون خانه رفت . فرید پا روی گاز نهاد تا هر چه زودتر از انجا دور شود.
ساعت دوازده شب بود . آهسته در را گشود و داخل خانه شد. آرام از صدای باز شدن در نفسش بند آمد . او تازه به رخت خواب رفته بود و هنوز خوابش نبرده بود . بالا پوش خود را به تن کرد. از روی میز آرایش سوهان ناخن خود را برداشت و در دستانش فشرد . در تاریکی به راهرو نظری افکند . سایه مردی را دید که به سمت اتاق فرید می رود .با پاهای لرزان خود را به پشت مرد رساند و دستانش را بالا برد تا با سوهان که در دست داشت به کتف او بزند. که ان مرد در یک لحظه به سمت او چرخید و مچ دستانش را گرفت و اورا به دیوار چسباند . آرام از وحشت چشمانش را بست . می خواست فریاد بکشد که دستان قوی مرد جلوی دهانش را گرفت . وقتی عکس العملی از آن مرد نیدی چشمانش را آهسته باز کرد و از دیدن فرید وارفت. فرید دستانش او را رها کرد و به آشپرخانه رفت و با لیوانی اب برگشت . آرام در گوشه دیوار کز کرده بود . قدرت حرکت را در خود نمی دید و به نقطه ای خیره می نگریست.
_ کمی آب بخور ! حالت جا بیاید.
آرام با دستانی لرزان آب را گرفت و جرعه ای نوشید . سپس گفت : ساعت چند است؟
_ دوازده
_ تو اینجا چه کار میکنی؟
_ نمی خواستم بیدارت کنم . آمدم شب را اینجا بخوابم .کم مانده بود من را به کشتن بدهی ! ( وسپس خندید)
_ بایدم بخندی . آرام متوجه شد که لباسش به کنار رفته . با دست آن را نگه داشت و در حالی که به اتاقش می رفت گفت : شب به خیر.
فرید از رفتار آرام به خنده افتاد . خمیازه ای کشید و به اتاقش رفت.
آرام همانطور که روی تخت دراز کشیده بود ، در افکار خود غوطه ور بود . خواب از سرش پریده بود . نمی دانست به چه علت فرید آن وقت شب به آنجا آمده است . رفتارهایش مشکوک بود . کاش می دانست در زندگی خصوصی فرید چه اتفاقاتی رخ می دهد ! آرام اندیشید : فرید او را احمق فرض می کند.
در طول نزدیک به یک ماهی که از زندگی غیر مشترکشان می گذشت هنوز جایگاه خود را نیافته بود و نمیدانست ماندنش صورت خوشی ندارد . اما چطور می توانست به پدر و مادرش حقیقت تلخ را بگوید ؟ به خصوص پدرش که روی او حساب می کرد و نمی توانست ببیند که او اشتباهی مرتکب شده است . نه ! او روی بازگشت به خانه را حداقل تا مدتی نخواهد داشت . آرام می دید که فرید او را به چشم یک دوست می بیند و هیچ احساس دیگری در او به چشم نمی خورد. حساسیت های او نیز صرفا برای خسته کردن او و رضایت دادن به جدایی است . آرام خود را تحقیر شده می دید. فرید با غرورش او را به بدبختی کشانده بود و جالب تر آنکه هیچ احساس تاسفی در او به چشم نمی خورد. گویی زن کالایی است که می توان هر طور با او رفتار کرد و به هر سوی انداخت . اتومبیل ،خانه و پول تمام ان چیزی بود که می پنداشت با عرضه آن به یک زن دیگر چیزی کم نخواهد داشت .
فرید من تو را نخواهم بخشید ! تو اشتیاق مرا از زندگی گرفتی . نفرتی در دلم باقی گذاشتی که جای ان را با هیچ چیز نمی توان پر کرد . چه طوربه نو عروسی که با هزاران امید و آرزو به سویت پر کشید بی رحمانه سنگ زدی و از خود راندی . کدام دادگاه تو را مجرم می شناسد؟ چرا مرا قربانی آینده خود کردی ؟ چرا می خواهی آیند ه ات را با زیر پا گذاشتم و ویران کردن من بسازی . تو گفتی تو را ببخشم چه طور ! چه طور تو را ببخشم ! اگر من تو را ببخشم وجدانت تو را آرام خواهد گذاشت ؟ فرید ! فرید کاش مرا انسان فرض می کردی . نه شیئی که در گذر زمان به فراموشی بسپاری و حتی خاطره ای کمرنگ از آن را بیاد نیاوری.
آرام می خواست فریاد بزند. اما چه گونه؟ مشت های گره کرده اش را به بالشت کوبید و حسرتش را در تاریکی اتاق به نسیم صبح که اندک اندک به درون راه می یافت سپرد . تا آن را با خود به دور دست ها ببرد. حسرتی گمشده در باد ، ارمغان عشقی بود که او را ویران و مفلوک بر جای نهاده بود.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۲]
#آرام
#قسمت۳۲

سایه صبح برای کمک به آرام خود را به آنجا رساند . فرید در خواب بود . نزدیک ظهر از خواب برخاست وهمه چیز را آماده دید.

سایه گفت : ظهر به خیر! می دانی ساعت چند است ؟ الآن مهمان ها می رسند. و صاحب خانه همچنان در خواب است .

-سایه تو همیشه زیاد حرف می زنی . کی گفته تو بیایی و سر و صدا راه بیندازی؟

فرید سرحال تر از همیشه به نظر می رسید . . او خواب خوبی کرده بود و از این بابت مدیون نسیم بود . مهمانی آن روز با پذیرایی عالی و غذاهای متنوعی که آرام تدارک دیده بود ، غافلگیر کننده بود . خانم و آقای فرخی از دست پخت عروسشان تعریف و تمجید کردند. دو ساعت مانده به پرواز ، پدر و مادر و امیر برخاستند و از فرید قول گرفتند تا ده روز آینده سفری به شیراز داشته باشند . لادن از جدایی امیر ، مغموم بود و آرام از جدایی پدر و مادرش.

با رفتن مهمانان ، خانه را به کمک فرید تمیز و مرتب نمود. سپس برای رفع خستگی هر دو قهوه نوشیدند .

فرید- پذیرایی خیلی عالی بود !پیش پدر و مادرم حسابی کیف کردم .

آرام لبخند شیرنی زد و گفت : خوشحالم که این را می شنوم !

-باید قول بدهی برای شام بیرون برویم .

با این همه غذای مانده چه کار کنم ؟

قسم می خورم که همه را بخورم . حالا چی ؟

کی و چه وقت؟

فردا ظهر !

آرام کمی فکر کرد و گفت : بسیار خوب قبول می کنم . می روم تا حاضر بشم .

ساغتی بعد هر دو در هوای دلپذیردربند بودند. هوای خوب آن جا باعث نشاط آرام شد. فرید سر به سرش می گذاشت و گاه به آدم دوروبر چیزی می گفت که باعث خنده ی آرام می شد . پیرزنی گل فروش از کنار آنان رد شد . فرید دسته ای گل مریم خرید و به آرام داد و آرام شاخه ای از آن را به دختر کوچکی که با شیفتگی می نگریست هدیه کرد .

– چه دختر بچه ی نازی بود ! به نظرم بی سرپرست بود.

-از این بچه ها زیاد هستند ، نمی شود کمکی به آنها کرد .

– اگر بخواهیم می شود . ولی ما آدم ها زحمت خوب نگاه کردن به آنها را به خودمان نمی دهیم.

– و هیچ کس تلاشی براینزدیک شدن به آنان نمی کند . سپس گفت : آرام! تو چشمهایت با همه کسانی که دیده ام فرق می کند .

آرام چشمانش را جمع کرد و پرسید : چه فرقی؟

با آدم حرف می زنند . تو اگر حرف دلت را نزنی ، می توانم به راحتی بخوانم که در فکرت چه می گذرد.

– خیلی بد شد.

– چرا؟

باعث شکست احساسم می شود .

– این صداقت تو را می رساند .

-با تمام این وجود خوب نیست .از احساسم سوءاستفاده می شود .

– بهتر بود نمی گفتم .

آرام برای آن که موضوع پیش آمده را عوض کند ، گفت : برویم بلال بخوریم .

فرید دست آرام را گرفت تا از جوی بپرد .سپس در کنار پسر بلال فروش نشستند. فرید دو بلال شیری جدا کرد و روی آتش گذاشت . آرام از بوی مطبوع بلال ضعف کرد و با ولع آن را خورد . سپ در سرپایینی خیابان به طرف اتومبیل به راه افتادند. آرام احساس می کرد شکمش به اندازه ی یک زن باردار جلو آمد .

– بهتر است کمی قدم بزنیم. خیلی خوردم. اگر با این وضع خانه بروم ، نمی توانم بخوابم.

– می خواهی کمی بدویم ؟

– موافقم ، تا دم اتومبیل .

آرام از هیجان ناشی از دویدن به اتومبیل تکیه داد و نفسش بند آمد . فرید بی اختیار دستان آرام را گرفت . آرام مانند آن که جریان برقی از او گذشته ،دستش را کنار کشید و صورتش را برگرداند.

فرید به سمت در اتومبیل رفت و آن را گشود .در طول راه ، آرام ساکت و گرفته به نظر می رسید . فرید بدون آن که نگاهش کند گفت : معذرت می خواهم !

آرام لبخندی زد و گفت :فراموشش کن .

آرام چنین پنداشت که فرید او را به خانه می رساند و خود باز می گردد. اما در کمال حیرت فرید آن شب را در آنجا سپری کرد .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۳]
#آرام
#قسمت۳۳

نسیم از آن سوی خط چنان فریاد زد که فرید ناچار گوشی را از خود دور کرد.

– از خدا خواسته ، رفتی و پشتت را هم نگاه نکردی . فرید! فقط دستم به تو برسد، چشمانت را در می آورم. چرا وجواب نمی دهی ؟اگر جواب ندهی میام آنجا قسم می خورم .

فرید با اکراه گفت : گوش می کنم .

– فقط گوش می کنی . کجا بودی

– خانه ی مادرم .

دروغ گو. تو گفتی، من هم باور کردم . نهار منتظرت هستم.

– نمی توانم ! کار دارم

نسیم گوشی تلفن را قطع کرد وشروع به جویدن ناخن های بلندش کرد. او خود را باخته بود . هیچ گاه تصور نمی کرد ، فرید این گونه سرد با او بر خورد کند . همواره می اندیشید که فرید به قدری دلباخته و مجنون اوست ، که با هر سازش خواهد رقصید .اکنون متوجه تغییر رفتار فرید بود . باید سر در می آورد. باید آن زن را می دید. با دیدن او خیلی از حقایق آشکار می شد . با این فکر به سمت تلفن رفت .

* * * *

فرید در سر کارش مشغول بررسی امور مربوط به خرید دستگاه های جدید ، برای کارخانه بود که تلفن زنگ زد به غیر از۳ خط تلفن که مربوط به کار های آنجا بود و منشی با توجه به اهمیت تلفن ها آنها را به اتاق فرید وصل می کرد ؛ خط خصوصی دیگری برای انجام کار های شخصی خود داشت و شماره ی آن را به دوستان و آشنایان نزیدک می داد . فرید با شنیدن صدای سعید ، به وجد آمد و گفت : چه عجب یاد ما کردی .

– تو که زن گرفتی بی معرفت شدی. اگر می دانستم که تا این حد عوض می شوی توصیه می کردم که زود تر ازدواج کنی!

– حق با توست . خیلی سرم شلوغ است . تو چرا سراغی از من نمی گری؟

– نمی خواستم مزاحمت شوم

– این چه حرفی است .می توانم تو را ببینم؟

بعد از ظهر وقت داری؟

بسیار خوب جای همیشگی.

ساعت ۷ خوب است ؟

عالی است! منتظرم خدا حافظ.

فرید از تماس سعید خرسند بود .نیاز مبرمی به یک هم صحبت داشت و همواره سعید برای او بهترین همدل و دوست به شمار می رفت .

ظهر از دفتر خارج شد و به سمت خانه به راه افتاد . از فکر دیدن آرام همواره احساس خوشایندی به او دست می داد.او خانه ای را که آرام به بهترین نحو آراسته بود، دوست می داشت و خستگی را از تنش به در می کرد .اما نسیم فاقد این حسن بود و تنها چیزی که برایش اهمیت داشت ، ظاهر خود بود .لباس ها لوازم آرایش در هر گوشه ای پراکنده بود. هیچ گاه فرصتی برای کارهای خانه و ریزه کاری نداشت. غذا اغلب از بیرون می آمدو یا آنه به بیرون می رفتند.سینا در نزد مادر بزرگش به سر می برد و مابقی روز را در مهد می گذراند . فرید به سینا علاقه مند بود و دوست داشت بیشتر به او محبت کند . اما نسیم از این کار فرید خوشش نمی آمد و تلاش می کرد آنها کمتر با هم باشند.

فرید در حالی که لیوان نوشابه اش را سر می کشید گفت : سعید تلفن کرد .قرار گذاشتیم بعد از ظهر همدیگر را ببینیم .

– می توانستی دعوتش کنی بیاید خانه. بعداز ظهر من نیستم.

– کجا قرار است بروی؟

– مادر مهمانی دعوت دارد . سایه تنهاست می خواهیم کمی شنا کنیم .

– فکر خوبی است . تو کجا قرار گذاشتی؟

– همان پاتق همیشگی.

آرام با به یاد آورد که اولین بار فرید را در آن جا ملاقات کرده است . آیا فرید آن روز را به خاطر داشت ؟دیگر چه اهمیتی دارد . تمام آن روز ها و خاطره ها فقط برای او زنده بود . برای فرید فقط روز هایی بود که گذشته اند و هیچ چیز مهمی در آن ها جود نداشته تا در ضمیرش نگاه دارد .

– خوب شد که سایه با سایه قرار گذاشتی و الا تو هم حوصله ات سر میرفت .

– من به شنا کردن عادت داشتم ؛ چند ماهی می شود که فرصتی پیش نیامده بود

– منی دانستم . دفعه ی بعد خانه ی استخر دار می خرم !

فرید وقتی با نگاه سوال برانگیز آرام رو به رو شد ، از گفته ی خود پشیمان گردید. در نگاه آرام می خواند که دفعه ی دیگری وجود نخواهد داشت .

* * * *

سعید در حالی که قطعه ای کیک به دهان می گذاشت گفت : چه خبر ؟ با زندگی جدید چه کار می کنی ؟

بد نیست ! تو چی نمی خواهی ازدواج کنی ؟

– حالا فرصت دارم . اول باید از تجربیات تو استفاده کنم .

– دستم انداختی ؟

– شوخی کردم . میانه ات با نسیم چطور است ؟ نکنه مثل آن وقت ها به هم می پرید ؟

– مدام در حال مشاجره ایم .

– وآرام ؟

– فرید شانه هایش را بالا انداخت و گفت : روابط عالی .

– خوشحالم . تو و آرام خیلی به هم می آیید . بچه ها همیشه به تو در این مورد غبطه می خورند .

– ما فقط با هم دوست هستیم .

سعید یا ناباوری به فرید نگاه کرد و گفت : باور نمی کنم .

– این هم یکجور زندگی است .

– در نوع خودش آره ! اگر آرام خسته شد چه کار می کنی ؟

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۴]
#آرام
#قسمت۳۴

آرام دختر صبور و فهمیده ای است . به من هم علاقه دارد .

– شاید به خاطر پولت باشد.

– آن قدر پدرش پول دارد که نیازی به ثروت من نداشته باشد.

– شاید منتظر فرصت مناسب است تا جدا شود . این خودخواهی تو را می رساند ، که راجع بع آرام این طور صحبت کنی.

– اگر می خواست برود تا حالا رفته بود .

– می ترسم یک روز بفهمی که دیر شده باشد !

– من به فکر الآن هستم آینده زیاد مفهومی ندارد .

سعید متعجب بود که چه طور فرید ، دختر زیبا و خوبی مثل آرام را رها کرده و به زنی بی پروا و خودسر دلبسته است .

– کمی از خودت حرف بزن از بچه ها چه خبر ؟

– زیاد یاد تو را می کنند . یک روز قرار بگذاردور هم جمع شویم . سپس مکثی کرد و افزود : چند وقتی است تصمیمی گرفتم .می خواستم اول با تو در میان بگذارم .

– خوب است چه تصمیمی؟

– می خواهم ازدواج کنم .

– به به مبارک است حالا طرف کیست ؟

– مشکلم همین جاشست راستش نمی توانم با خانواده اش در میان بگذارم .

– چرا مگر چه جور خانواده ای دارد .؟

– خانواده ای فوق العاده خوب ! و به همین خاطر می ترسم پا پیش بگذارم .

– چرا برعکس حرف می زنی؟ اگر خوبند نباید مشکلی داشته باشی . می خواهی من با آنها حرف بزنم؟

– این کا را انجام می دهی؟

– با کمال میل ! می دانی تو بهترین دوست من هستی. و تا چه حد به خوشبختی تو علاقه دارم .

– ممنونم!

– نگفتی چه کسی است ؟ من دیده ا نکند دختر ترشیده ی همسایه قبلی است ؟

– مگر خبر نداری او هم شوهر کرد .

– بیچاره چقدر کشته مرده ات بود . او را هم از دست دادی .

– اما تو او را خوب می شناسی.

– چرا مثل دختر ها ناز می کنی نکند می خواهی از من خواستگاری کنی؟

– رضایت تو شرط است.

فرید خندید و ناگهان خاموش شد. خیره به سعید نگریست . می خواست از نگاه سعید بفهمد که حدسش درست است یا نه .

– سایه !

– همین طور است .

– فرید با خشم گفت : چند وقت است ؟

– چی چند وقت است ؟

– منظورم آشنایی تو با سایه است .

– اشتباه نکن تو که منو خوب می شناسی .

– بله خوب می شناسم نمک خوردی ، نمکدان شکستی .

– خواستگاری که جرم نیست .

– جرم نیست . اما تو از من سوءاستفاده کردی .

– تو همیشه هر طور که دوست داری فکر می کنی . من و سایه به هم علاقه مندیم .

– فرید برخاست و گفت : سایه بی جا کرده با تو . من هالو نیستم.

– فرید اشتباه نکن .

اما فرید به سرعت از رستوران خارج شد .

سعید با ستاسف سرش را تکان داد و با خود اندشید : فرید هنوز خیلی بچه است! نمی دانم آرام چه طور با او سر می کند !

آرام و سایه سر حال از آب تنی که کرده بودند ، در حال خوردن آب میوه بودند .آرام گفت : امروز سعید با فرید قرار داشت

– خبر دارم .

– از کجا می دانستی ؟

– سعید قرار است امروز راجع به خودمان با فرید صحبت کند.

– آه چه جالب تبریک می گم.

– زیاد مطئن نیستم.

– از چی ؟

– از فرید .

– دلیل مخالفت فرید ممکن است بابت چه چیز باشد؟

سایه با تمسخر گفت : تو از خصوصیات منحصر به فرد فرید خبر نداری .

– البته یک چیز هایی دستگیرم شده . ام سعید بهترین دوستش است .

– باز هم فرقی نمی کند. فرید روی بعضی مسائل تعصب بی جا دارد .

– نباید منفی بافی کنی. فرید آن قدر ها هم سختگیر نیست. ممکن است به او بر بخورد ، ولی زود تغییر عقیده می دهد.

ناگهان فرید بدون این که در بزند وارد شد و نگاه تندی به سایه اندات . آن دو سلام دادند. فرید بدون این که جواب آن ها را بدهد گفت : حالا کارت به جایی رسیده که قول و قرار می گذاری و پیغام می فرستی.

سایه با چهره ای رنگ پریده گفت : باور کن من پیغامی نفرستادم .

آرام برخاست و گفت : فرید چه شده ؟

فرید با خشم گفت : آن خائن در خانه ی من عشق و عاشقی راه انداخته ، اما کور خونده . سپس با اشاره به سایه گفت : تو هم حواست را جمع کن ! وگرنه می دان چه کار کنم .

– تو اصلا گوش نمی دهی . فقط توهین می کنی .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۴]
#آرام
#قسمت۳۵

فرید به سمت سایه هجوم برد و گفت ‌: همین که هست. و کشیده ی محکمی به گوش سایه زد . آرام به کمک سایه شتافت و او را در آغوش گرفت .

آرام گفت : بس کن فرید!

– بهتر است فکر سعید را از ذهنت بیرون کنی . وگرنه با من طرفی.

– وسپس از در خارج شد.

– سایه ناباورانه و خجالت زده اشک می ریخت. آرام نمی دانست چه کار کند و چه عکس العملی نشان دهد . فرید سخت در اشتباه بود .از سویی به خود اجازه نمی داد در مسائل خصوصی آنان دخالت کند. آما سایه قبل از آن که خواهر فرید باشد دوست او بود . آرام گیسوان سایه را نوازش کرد و گفت : نگران نباش همه چیز درست می شود من با فرید صحبت می کنم .

– اما سایه از برخورد فرید که اهانت آمیز بود رنجی سخت به دل گرفته بود .آرام ساعتی بعد بع خانه رفت . اندوه او از مشکل سایه و سعید ، پزیشانش می کرد. روزش با کارهی فرید خراب شده بود . . فرید در اتاقش بود و صدای نواختن گیتار به گوشش می رسید. آرام متوجه شد فرید در مواقع ناراحتی به گیتارش پاه می برد و خود را تسلی می بخشد . آرام در زد . فرید گفت : بیا داخل.

– آرام در گوشه ای روی صندلی نشست . فرید گیتارش را کناری گذاشت .

– چرا قطع کردی ؟ گوش می کردم .

فرید با نگاه سنگینی به آرام گفت : تو برای گوش دادن نیامدی.

– همین طور است .

– نمی دانم از کجا شروع کنم خودم هم گیج شدم . دوست ندارم خود را در کار هایی که به من مربوط نیست دخالت بدهم ، اما سایه دوست من است . رفتار امروزت اصلا خوب نبود.

– حرف زدن یادش رفته . من با پدر درمیان می گذارم باید بیشتر مواظب سایه باشند.

– خواهر کوچک تو اکنون برای خودش خانمی شده است. تو هنوز سایه را به چشم یک دختر بچه نگاه می کنی .

– چه کار باید می کردم ؟

– سایه بلاخره باید ازدواج کند. چه بهتر با کسی که می شناسید باشد. سعید پسر خوب و قابل اعتمادی است .

فرید باز نگاه سنگینش را به او دوخت و گفت : من حاضرم با هر کسی ازدواج کند ،به جز سعید.

– چرا ؟ چه دلیلی برای حرفت داری؟

– سعید از صمیمت من سوءاسفاده کرد . خواهر من باید مثل خواهر خودش باشد.

– همین طور است که می گویی. در غیز این صورت صادقانه پا پیش نمی گذاشت و با تو مطرح نمی کرد. بلکه سایه را به جان پدر و مادرت می انداخت. سعید پسر مجوبی است .

– فعلا نمی خواهم راجع به این قضیه فکر کنم .

آرام اندیشید : فرید این گونه مواقع ترجیح می دهد فکر نکند و رفتار خود را بدین وسیله توجیح کند.

– هر طور راحتی .

– می خواهی برویم سینما ؟

– تو که اهل سینما نبودی .

– چون روز تورا خراب کردم می خواهم تلافی کنم.

– به خاطر من لازم نیست . هرطور دوست داری و راحتی.

– خیلی خوب ! من خودم هم می خواهم بروم . حالا موافقی ؟

آرام با خنده گفت : به خاطر تو موافقم.

* * * *

آرام با شیراز تماس گرفت، زیرا پدر و مادر چشم به راه بودند . و مادر هم با خانم فرخی تماس گرفت و دعوت خود را یاد آوری کرد. آرام اشتیاق زیادی برای رفتن به خانه داشت. به خصوص که فرصتی پیش آمده بود تا به آن جا برود و وسایل شخصی اش را جمع کند .

فرید هر روز برای صرف نهار به خانه می آمد و این یک عادت شده بود . آن روز آرام پرسید فرید فکر می کنی بتوانیم دو سه روزی به شیراز برویم ؟ پدر و مادر خیلی منتظر ما هستند .

فرید لحظه ای اندیشید و گفت : باید ببینم اوضاع کارم چه طوری است.

– کی به من خبر می دهی؟

– فرید لبخندی زد و گفت : خیلی زود.

– فرید می دانست که نسیم آخر هفته همراه نازی به سفر می رود. از بابت او خیالش راحت بود . سرانجام نسیم حرفش را به کرسی نشانده بود می خواست به این سفر برود. فرید به هیچ عنوان نتوانست مانع رفتن او شود.

– چند روز بعد فرید بلیط های شیراز را روی میز گذاشت و گفت : این هم بلیت برای شیراز. در ضمن برای عمه جان ، دکتر و لادن هم گرفتم . حامد گفت وقتی برای سفر ندارد.

– آرام با شادی غرور به بلیت ها نگریست و گفت : وای ممنونم ! خیلی عالی شد ! باید به مادر خبر بدهم. و با این جمله به سمت تلفن رفت .

– فرید از این که توانسته بود او را شاد کند خرسند بود. این تنها کاری بود که در این مدت توانسته بود برای او انجام دهد.

– آرام کمتر سفر با هواپیما را به طور دسته جمعی و پر هیاهو دیده بود . فرید نیز از این سفر راضی به نظر می رسید . سایه هنوز با فرید سر سنگین بود و چهره ی سردی به خود گرفته بود .

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۶]
#آرام
#قسمت۳۶

آرام در طول سفر به یاد آورد که آخرین بار چقدر سبک بال و آسوده راهی سفر شد و اکنون نا امید و خسته و با احساسی دو گانه ای او را در بر گرفته بود . نمی توانست خود را فردی سعادتمند بداند . اگر چه با عشقی که به فرید داشت ، نیمی از خوشبختی را دارا بود . آن دو روز های خوبی را با یکدیگر گذرانده بودند. اما آن خلا پر نشدنی بود . باید قبول می کرد که فرید هیچ علاقه ای به او ندارد و از روی تعمد و ناچاری با او زندگی می کند. این افکار مانند خوره ای در رگ های تنش جریان داشت و یک لحظه او را آسوده نمی گذاشت و هر چند دقیقه یک بار زندگی خفت بارش را بر سرش می کوبید.

*‌ * * *

استقبال پدر و مادر از آنان با قربانی کردن گوسفن صورت گرفت . آرام از رسیدن به خانه احساس آزادی می کرد . مادر به کمک رباب خانم اتاق استراحت مهمانان را نشان داد و به آرام گفت : دخترم وسایلت را به اتاق خودت ببر ! فرید به همراه آرام چمدان ها را در آن جا نهاد .اتاق آرام کوچک و دلباز و دنج بود. دو قاب از اشعار حافظ و سه تار و سنتوری در کنج دیوار بود .

فرید – ساز سنتی دوست داری ؟

– خیلی ! استادم پدرم است .

– و این همه کتاب را خوانده ای ؟

– تقریبا !

فرید کنجکاوانه به اتاق نگریست علاقه مند بود خیلی چیز ها بپرسد . به عکس اشاره کرد و پرسید : چند ساله بودی

– شانزده ساله.

– کمی استراحت می کنم اشکالی ندارد ؟

– هر طور راحتی . می روم پایین ؛ شاید مادر نیاز به کمک داشته باشد. سایه به تدریج از آن پیله ای که به دور خود تنیده بود بیرون آمد و سر به سر همه می گذاشت . لادن در آسمان سیر می کرد و امیر در چشما همسر آینده اش چنان غرق بود که کمتر متوجه اطرافش بود.

پدر از آرام خواست تا کمی حافظ بخواند .آرام کتاب را گشود با صدایی گیرا و خوش آهنگ به ماند آن که فقط برای دل خود می خواند ، چنین زمزمه کرد :

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

فرید به چشمان مخور و مژگان بلند آرام خیره شد. گیسوان افشان و خوش حالتش در تلالو نور مانند ستارگان می درخشید . همه در سکوت گوش می دادند. آقای فرخی دست زدو بقیه به دنبالاو تشویق کردند.

خانم فرخی – خیلی خوب خواندی تا حالا به حافظ این چنین با دل و جان گوش نکرده بودم .

آقای فرخی – خانم اگر تو هم مانند عروسمان بتوانی هر شب برایم شعر بخوانی می شوی شهرزاد قصه گوی من .

– پس چه کسی به کار های خانه برسد. سلطان محمود!

با شوخی آن دو صدای خنده در فضا پیچید و فقط فرید به چشمان زیبای همسرش مرموزانه می نگریست .

نزدیک نیمه شب ، مهمانان برای خواب آماده شدند.فرید برخاست و به اتاق رفت. آرام در کنار پدر نشست و سر بر شانه ی او قرار داد . پدر در حالی که گیسوانش را نوازش می کرد گفت : دخترم اگر بدانی چقدر جای تو پیش ما خالی است . تنها دل خوشی من و مادرت دیدن خوشبختی توست .

آرام در حالی که اشک می ریخت گفت : پدر خیلی دوستان دارم. خیلی!

ببینمت چرا گریه می کنی سرت را بالا. بگیر خوب شد.

سپس با دستمال گونه ی او را پاک مرد و پیشانی او را بوسید . حالا بخند .بگو ببینم از همسرت راضی هستی؟

فرید خیلی خوب و مهربان است .

یک خبر خوب برایت دارم راجع به دانشگاه ؟

آفرین ! تو همیشه قبل از این که من حرف بزنم موضوع را می فهمی . یک نفر پیدا شده که حاضر است جایش را با تو عوض کند. آه پدر ممنونم این بهترین هدیه ی شما بود .

فرید که با درس خواندن تو مخالفتی ندارد؟

نه فکر نمی کنم .

اول زندگی خصوصیت الویت دارد . بعد ادامه ی تحصیلت . مبادا اولی را دومی فکر کنی.

خیالتان را حت باشد.

من همیشه خیالم از بابت تو راحت بوده است . دیر وقت است بهت است بروی و استراحت کنی . من هم می روم بخوابم مادرت از صبح کلی از من کار کشیده.

پدر پیشانی آرام را بوسید و برخاست و آرام نیز برخاست و به اتاق خود رفت . فرید روی صندلی کتابی را ورق می زد . آرام لبخندی زد و گفت : اولین بار است که می بینم مطالعه می کنی .

زیاد اهل مطالعه نیستم . سپس اشاره به اتاق کرد و گفت : فکر اینجا را نکرده بودم .

نا راحتی ؟

اگر تو نیستی ، من راحتم. می توانم روی کاناپه بخوابم .

آرام رخت خواب فرید را آماده کرد . چراغ را خاموش کرد و در تاریکی اتاق لباسش را عوض کرد وبه درون رخت خواب خزید .

فرید ساعت ها بیدار بود و به اتفاقات پیش آمده فکر می کرد . به خوبی می دانست که در حق آرام ظلم می کند . و تمام آن را چیزی جز وفاداری به نسیم نمی دانست .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۶]
فرید خود را در موقعیت بدی می دید . در واقع قادر نبود از پس نسیم بر آید و خانواده اش هیچ گاه حاضر به پذیرش او نخواهند شد . زیرا نسیم در مقایسه با آرام تقریبا هیچ بود . آرام با اصالت زیبا و خواستنی بود ؛ در حالی که نسیم بی هویت ، آشفته و خودخواه . اینها حقایق تلخی بود که آن شب در اتاق آرام ، که به فاصله چند نفس از او دور بود ، به خود اعتراف کرد و از حماقت و نادانی خود در شگرف بود.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۴۹]
#آرام
#قسمت۳۷

آرام در حالی که چادر ساهی به سر می کرد ،گفت:اول می رویم زیارت .
-هرچه تو بگویی . این جا شهر شماست . راهنما خودت باش !
آرام نیاز مبرمی در خود می دیدتا به مکان روحانی برود و روح خسته اش را التیام ببخشد.
– چادر بهت می آید. اما باید خوب رو بگیری.
– کاری می کنم که تو هم من را نشناسی و گم کنی .
– تو هر کاری بکنی من گمت نمی کنم . حالا می بینی .

آرام وقتی پا به هرم گذاشت، بغض چند ماهه را فرو ریخت و و به راز و نیاز پرداخت. با خود اندیشید: این جا از پدر و مادر و همه کسی بیشتر به انسان آرامش می دهد. خدایا کمکم کن ! تا خوب باشم. راه درست را نشانم بده! خیلی خسته ام ! خسته ! پریشانی ام را از من بگیر! من را از این عشق نفرین شده رها کن! قدرت تصمیم به من بده!

فرید در کناری چشم به آرام دوخته بود. خستگی و درماندگی آرام برایش عذاب آور بود. اگر می توانست قدم پیش می گذاشت ، او را از زمین بلند می کرد و اشک روی گونه هایش را پاک می کرد . اما پا هایی چون سرب و اندیشه ای سمج و مبهم او را در زندانی تاریک و بدون هیچ روزنه ای در بند کشیده بود.

بعد از ظهر آن روز به اتفاق به حافظیه رفتند ؛ عکس گرفتند ، خواندن فاتحه ، گرفتن فال و صرف شام در هتل بزرگ شهر ، یکی از روز های خوش به یاد ماندنی برای آنها باقی ماند .

هنگام صرف شام چند جوان به طرف میز آنها آمدند و شروع به سلام و احوال پرسی کردند. پدر فرید را به آنها معرفی کرد و آرام نیز آنها را هم کلاسی خود خواند . سپس آن سه جوان به فرید تبریک گفتند و از آن جا دور شدند .

فرید – همکلاسی ها خوش تیپی داری .

– از بچه های درس خوان و مودب دانشگاه به حساب می آیند.

– آن یکی که قدش بلند تر بود اسمش چه بود ؟

– بهرام!

– درست حدس زدم همان خواستگار سمج!

– خواستگار سمج سابق در ضمن یکی از سرمایه داران شیراز هستند. (آرام عمدا جملهی آخر را گفت ، تا عکس العمل فرید را ببیند. )

– هیچ وقت به بهرام فکر کردی؟

– اولا بگو تو از کجا می دانی ؟

– سایه یک چیز هایی تعریف می کرد . البته برای مادر من هم شنیدم . حالا تو جواب بده؟

– من راجع به هیچ مردی جدی فکر نکردم،فقط…..

حرف خود را ناتمام گذاشت .

فرید می دانست آن استثنا او بود . ترجیح داد موضوع بحث را عض کند. اما حسادتی در وجودش زبانه کشید . بی شک آرام از این که او را بر این پسر ترجیح داده در دل احساس ندامت می کند.

آن شب آرام چمدان را گشود تا وسایلشان را جمع کند. فرید برای خواب آماده می شد . آرام گفت : فرید اگر اشکالی ندارد ، من چند روز بیشتر اینجا بمانم .

فرید لحظه ای جا خورد و سپس پرسید : چه طور تصمیم به ماندن گرفتی ؟‌مگر اتفاقی افتاده ؟

– نه باید وسایل شخصی ام را جمع می کردم ، که این چند روزه فرصت این کار پیدا نشد . درثانی باید مسئله ی انتقالی ام را حل کنم . . چون ترم قبل مرخصی گرفتم ، باید از ترم آینده سر کلاس ها حاضر بشم .

– خوب!

– خوب ، اگر بمانم می توانم به کار هایم رسیدگی کنم .

فرید لحظه ای اندیشید . در واقع نمی خواست آرام را تنها بگذارد . نوعی ترس از باز نگشتن آرام در دلش لانه کرد |، اما هیچ دلیل و بهانه ای برای نماند آرام نیافت . تصویر خواستگار سمج در ذهنش پدیدار گشت . به ناچار گفت : فقط چند روز.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۵۰]
#آرام
#قسمت۳۸

بازگشت بدون آرام برای فرید کسل کننده بود. از این که به تنهای راهی خانه می شد ، دلگیر بود. کار های زیادی در تهران داشت . تا چند روز آینده نیز نسیم باز خواهد گشت . به نسیم اندیشید نمی دانست .که چرا دیگر آن آتش سوزنده و اشتیاق غریبی را که نسبت به او داشت در خود حس نمی کرد . تا چندی قبل حاضر بود به خاطر نسیم دست به هر کاری بزند. اما اکنون بی تفاوت و سرد به باز گشت او فکر می کرد . اوایل حتی برای چند ساعتی قادر به دوری و بی خبری از او نبود، اما اکنون خوشحال بود . که با به سفر رفتن او می تواند نفس راحتی بکشد . غر غر های بی پایانش هیچگاه تمامی نداشت و یقینا هنگام بازگشت موضوعی برای سرزنش پیدا خواهد کرد و باز می دانست آن موضوع بی ارتباط با آرام نیست .

* * *

بودن در خانه کنار پدر و مادر اندکی از آلام روحی اش کاست . از تنهایی در خانه خموش به تنگ آمده بود و به تدریج زندگی یی که نا خواسته برگزیده بود برایش کابوسی جلوه می کرد . شب های بی پایان تنهایی و روز های پر کشش انتظار تمام آن چیزی بود که در این مدت چشیده بود . شاید اگر می توانست مشکلش را با کسی در میان بگذارد این گونه در خود فرو نمی رفت . تنها راه ممکن در حال حاضر ، ماندن و نقش بازی کردن است . اکنون نزد خانواده اش به سر می برد ، می دید که تا چه اندازه با روان خود بازی کرده است . و با ادامه ی زندگی بروز آن در آینده بیشتر خواهد شد.

* * * *

مادر از جدایی دخترش چون کودکی می گریست و آرام بی قرار تر از مادر اشک می ریخت. پدر به آن دو دلداری می داد . می گفت : با خوشحالی از یک دیگر جدا بشوید . انشا الله چند ماه دیگر برای جشن ازدواج امیربه تهران می آییم .

با تمام این حرف ها آرام نگران و بی قرار از آنها جدا شد . پدر از وداع دخترش سخت آشقته بود. آیا چیزی در زندگی آرام وجود داشت که او را این گونه افسرده و غمگین نشان می داد ؟ غمی که در چشمان دخترش پدیدار گشته بود ، سنگین و خاموش چنان لانه گزیده بود که به هیچ کس اجازه ی پرسشی را نمی داد .

فرید در سالن فرودگاه بی صبرانه در انتظار آرام بود .آرام با دیدن او دست تکان داد . زمانی که به یکدیگر رسیدند، دستان هم را فشردند. فرید نگاهی نوازشگر بر او افکند که آرام به درستی معنای آن را نمی دانست . آرام در خانه با دسته ای گل سرخ در گلدان و میز غذایی آماده رو به رو شد .

– امروز دست پخت کدام رستوران را می خوریم ؟

– بیشتر از این خجالتم ندید. طبق معمول رستوران سر خیابان.

– آرام سرش را تکان داد و گفت : فکر کنم بهتر است دست پخت تو باشد.

– حالا که این طور شد یک روز کبابی بپزم که کیف کنی .

– به قول مادرت ، آقایان فقط می توانند کباب بپزند.

– مادر تجربه اش زیاد است .

آن شب آرام تب شدیدی کرد . تمام تنش درد می کرد . ساعت از نه گذشته بود . نمی دانست چه کار کند . می ترسید تا صبح حالش بد تر شود. مسکن خورد ، اما هیچ اثری نداشت . قدرت راه رفتن را در خود نمی دید . گوشی تلفن را برداشت و به زحمت شماره گرفت .

سایه و خانم فرخی سراسیمه خود را بهاو رساندند و به نزدیک ترین بیمارستان منتقل کردند . سایه نزد آرام ماند. خانم فرخی جرات آن را که از فرید بپرسد کجاست در خود نمی دید . به خانه تلفن کرد هیچ کس جواب نداد . ساعت دوازده شب بود . مدام با خود تکرار می کرد : فرید کجا ممکن است رفته باشد ؟

صبح ، سایه ، آرام را به خانه برد . خانم فرخی در خانه در انتظار آنان نشسته بود . آرام ضعف شدیدی داشت به محض رسیدن به خانه به خواب عمیقی فرو رفت .

سایه آهسته به مادر گفت : شما چی فکر می کنید ؟

غقلم به جایی نمی رسد نگران آرام هستم .

سایه تو خبر داری فرید کجا رفته ؟ چرا دیشب منزل نیامده ؟

نه ! مادر ، از کجا باید بدانم!

خانم فرخی به سمت تلفن رفت و شماره گرفت در همان حال گفت : احتمالا الآن به دفتر رسیده .

فرید از آن سوی خط با شنیدن صدای مادر گفت : سلام ! چه عجب ! مادر یادی از ما کردی؟

– عجب به جمالت . کجا تشریف داشتید ؟

– خوب معلوم است خانه .

– خانه ! من دیشب تا حالا خانه ی تو هستم .

فرید لحظه ای جا خورد و نمی دانست در جواب مادر چه بگوید .

– چه طور ؟ خانه ی ما بودید ؟

فرید لحظه ای اندشید شاید آرام حرفی زده است و می خواهد او را ترک کند.

– نگفتی کجا بودی ؟

– دیشب با آرام حرفم شد آمدم بیرون.

– بی جا کردی ! چطور دلت آمد آرام را تنها بگذاری .

– اتفاقی افتاده آرام طوری شده ؟

– آرام بیمار است . دیشب را هم در بیمارستان گذراند .در حال حاضر هم خواب است .

فرید با صدایی گرفته فقط توانست بگوید : الآن خودم را می رسانم .

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۵۱]
#آرام
#قسمت۳۹

و تلفن را قطع کرد . لحظه ای چند سرش را در میان دستانش فشرد . در خود احساس شرمساری می کرد . اگر اتفاقی رخ می داد هرگز خود را نمی بخشید. برخاست و با شتاب به طرف خانه حرکت کرد.

فرید به اتاق آرام پا نهاد . او در خواب عمیقی فر رفته بود . دستان آرام را گرفت . هنوز تب داشت . با صدایی محزون گفت : آرام من هستم فرید.

آرام با خستگی چشمانش را گشود و با بی حالی گفت : تو هستی !

– متاسفم . آرام با لبخندتلخی گفت : چه خواب خوبی بود !

– چه خوابی دیدی ؟

– خواب مارال ! داشتم در جنگل گردش می کردم .

– خواب زیبایی دیدی! آرام چه اتفاقی افتاده ؟

– آرام با بی حالی سرش را تکان داد و گفت : نمی دان .!

– فرید احساس کرد آرام تمایلی برای حرف زدن ندارد . روی او را کشید و گفت : کمی استراحت کن ! من بیرون هستم . مطمئن باش تنهایت نمی گذارم .

– فرید نزد مادر رفت و گفت : مادر بهنر است به دکتر سخاوت خبر بدهید، شاید چیزی سر در بیاورد.

– فکر بدی نیست حتما تلفن می کنم .

فرید کلافه و عصبی به اتاق خود رفت . عادت به دیدن آرام پر شور و پر تحرک و صحبت های شیرین او داشت. در گوشه و کنار خانه جایش را خالی می دید.

مادر در زد و وارد اتاق شد. با کنجکاوی به زوایای اتاق نگریست . آنگاه گفت : این جا اتاق توست ؟

– چه طور ؟

– می بینم که اتاق مجردی داری ! چه طور دو تا جوان این طور زندگی می کنند . ؟

– من این طور راحت ترم .

– کم کم دارم مشکوک می شوم . سپس لبهی تخت نشست و گفت ؟ فرید اینجا چه خبر است؟ تو با آرام اختلاف داری ؟ مشکلی برایتان پیش آمده ؟

– نه ! مادر ما با هم خوب هستیم .

– نمی دانم چرا دلم یک چیز دیگری واهی می دهد. آن از دیشب ، این هم از اتاق تو ! و آهی کشید و ادامه داد : آرام ضعف اعصاب دارد . البته تشخیص دکتر بود . دیشب تا صبح هذیان گفت . اگر اتفاقی برایش بیفتد ، جواب پدر و مادرش را چه طور بدهم ؟ فرید ! کاری نکن بد بخت بشوی ! زندگی خودت را خراب مکن .فرید بر خاست و گفت : شما اگر دخالت نکنید ، ما خوب هستیم. هیچ مشکلی نداریم .

– من کی دخالت کردم ! تا می آیم حرف بزنم ، این حرف ها را بارم می کنی . اما گفته باشم وای به حالت اگر دروغ گفته باشی حالا خود دانی . ( و از اتاق خارج شد.)

روز سوم حال آرام رو به بهبودی رفت . رسیدگی و مراقبت های خانم فرخی و سایه باعث شد تا سریع تر بر بیماری اش فائق آید و قوای از دست رفته اش را باز یابد . دکتر سخاوت به عیادتش آمد .اما تشخیصی نداد ، متفکرانه به نظر می رسید. عمه پ.ران و لادن چند بار به دیدنش آمدند. آرام از آنها خواسته بود تا به پدر و مادرش حرفی نزنند . فرید لحظه ای از خانه بیرون نمی رفت . مگر برای خرید. روز چهارم به حمام رفت سر حال تر به نظر می رسید. خانم فرخی آرام را به خانه ی خود برد تا چند روزی استراحت کند. آرام از این که فرید ناگریز شود در کنار او بماند چندان تمایلی به رفتن نداشت . اما فرید نیز اسرار به رفتن و ماندن در آنجا داشت .

فرید همان شب به دیدار نسیم شتافت . نسیم با ترش رویی در را به روی او گشود. وگفت : باز کجا بودی ؟ دفتر که نبودی . این جا که سر نمی زنی . چه جوری باید پیدایت کنم ؟ باید می آمدم در خانه تان !

فرید با بی حوصلگی گفت : آرام مریض بود نمی توانستم تنهایش بگذارم .

یک زن مریض به درد نخور! چرا تکلیفش را روشن نمی کنی؟

او نه مریض است ، نه به درد نخور.

– اوه اوه چه جالب ! مگر خودت نگفتی مریض است ؟

– آمدم بهت بگویم نگران نباشی ، مادر در خانه ی ما بود نمی توانستم بیرون بیایم . شک می کرد .

– بلاخره چی ؟

– الآن هم خانه ی مادرم هستیم . خیلی خوش می گذرد بهتر بود اینجا نمی آمدی که یک وقت مادر جانت شک نکند.

– نسیم سربه سرم نگذار یکخورده انصاف داشته باش.

– انصاف ! چهار روز است از تو بی خبرم ، جرات این که از کسی بپرسم را نداشتم . تو چرا انصاف نداری ؟ من آنقدر بی ارزش شدم که تو زحمت تلفن کردن را به خودت ندادی .

فرید می دید نسیم راست می گوید اما آنقدر نگران حال آرام بود که هیچ توجهی به زمان گذشت آن نداشت. اکنون بر حسب وظیفه به نسیم سر زده بود. . در غیر این صورت باز دلش نمی خواست به آنجا برود .

سینا چه طور است ؟ حالش خوب است ؟

این جواب حرف من نشد .

– جواب تو واضح بود . گرفتار بودم . فرید تو چند ماه از من مهلت خواستی ، باید بدانی مهلتی که دادم رو به اتمام است بهتر است این مطلب را گوشزد کنم

– فرید با خستگی گفت : کاری نداری ؟

– از اول کاری با تو نداشتم امشب مهمان دارم .

– کی هست ؟

– بچه ها خودت که می دانی نوبت مهمانی من بود . اگر دوست داری بمان .

– نه ممنون باید بروم خداحافظ.

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۵۲]
#آرام
#قسمت۴۰

او بدون این که منتظر جواب نسیم باشد از در بیرون رفت. نسیم متفکرانه در آینه به خود نگریست. حلقه ای از موهای بلوندش را روی صورتش مرتب کرد. فرید تغییر کرده بود .او حتی نخواست بپرسد دوستانش چه کسانی هستند. اویل فرید به مهمانی های او حسادت نشان می داد . ، هرگز او را در مهمانی ها تنها نمی گذاشت . . با خود اندیشید . باید حواسم را بیشت جمع کنم . اگر این طور پیش برود فرید را خیلی زود از دست خواهم داد .

* * * *

آن شب آرام در حالی که شالی به دور خود پیچیده بود در زیر دخت نارونی نشسته بود . سایه به کنارش آمد و گفت : سردت نیست ؟

نه هوا خوب است .

چرا درفکری ؟ تا تو را به حال خودن می گذارند در خودت فرو می روی . می توانم بپرسم چرا ؟

چرا نمی دانم !

تو این طور نبودی ! دوست دارم من را به چشم یک دوست ببینی نه خواهر شوهر.

تو همیشه دوست من هستی .

خوشحالم که این را می شنوم . با فرید چه طور هستی ؟

فرید مرد خوبی است .

فقط همین ؟خوب است ؟ تو خوشبخت نیستی ؟

من نمی توانم به همه دروغ بگویم باید با کسی حرف بزنم . خوشحال می شم آن یک نفر من باشم .

مشکل من به گونه ای است ک نمی توان حتی با لادن صحبت کنم . من نمی توان بفهمم منظورت چیست ؟

آرام بعد از مدتی سکوت گفت : فرید هیچ علاقه ای به من ندارد در واقع با اجبار با من زندگی می کند .

نه این راست نیست . فرید تو را دوست دارد این چند روزی که بیمار بودی نگرانت بود . من فرید را هیچ وقت این طور ندیدم .

شاید باورش سخت باشد امام ما در واقع زندگی زناشویی نداشتیم. فرید همان شب ازدواج رفت . گفتن این حرف نزد دیگران خنده آور است . چطور می توانم خود را مضحکه ی مردم کنم.

سایه با ناباوری به نگریست . اگر آرام را به درستی نمی شناخت او را دروغ گویی بیش نمی دانست .

– این حقیقت تلخی است که باید بدانی . رابطه ی من و فرید دوستانه است . این اصلا مهم نیست اما تا کی باید تنها باشم ! با در و دیوار حرف بزنم . شب ها از ترس تنهایی کابوس ببینم . !

– آه آرام ! چطور به خودت اجازه دادی اینطور زندگی کنی ؟ شجاعت و شخصیتت کجا رفته ؟ تو به خودت ظلم کردی .

– من عاشق فریثد هستم تا آخرین نفس مبارزه می کنم . می خواهم زمانی که می روم پیروز باشم . نه یک شکست خوردهی احمق . فقط از تو خواهش می کنم در این باره با کسی صحبت نکن.

سایه در میان هق هق گریه گفت : قول می دهم آرام . تو خیلی خوبی .

نسیم در حالی که گوشی تلفن در دستش بود آدرسی را یا داشت کرد . گفت : مطوئنی ؟ همین خانه بود ؟ طبقه ی هشتم . خوب است . خیالت راحت باشد . نمی گذارم کسی بفهمه . خدا حافظ.

نسیم یک بار دیگر به آدرس نوشته شده روی کاغذ نگاه کرد و به نقطه ای نا معلوم خیره ماند . با گذشت ۴ ماه هنوز خبری از جدایی نبود .سکوت او اندازه ای داشت . فرید به هیچ وجه به روی خود نمی آورد ؛ که چه قولی به او داده است . در فرصتی مناسب این آدرس کمک زیادی به او خواهد کرد .

با شروع ترم جدید آرام شور و هیجان وافری در خود می دید . اینک می توانست وقت بیشتری را در بیرون از خانه سر کند و کمتر در تنهایی خود غرق شود . فرید بر خلاف آرام از مسئله ی رفتن به دانشگاه چندان خشنود نبود . از این که آرام در محیط دانشکده آزاد و راحت است و می تواند دوستان خوبی پیدا کند ،رشک می برد.

جشن ازدواج امیر و سارا چند روز آینده برگزار می شد . خانم فرخی سخت درگیر سر و سامان دادن به کارهایی مربوط به جشن ازدواج بود . روز اول شروع کلاس ، فرید ، آرام را به دانشکده رساند . آرام با دختری محجوب و مهربان هم صحبت شد . او نیز متقابلا از آرام خوشش آمد. راحله چنان گیرا و محکم حرف می زد که آرام ناخودآگاه مجذوب او شد . زمانی که فرید به دنبالش آمد، آرام با اشتیاق راحله را به فرید معرفی کرد . سپس برای صرف نهار به رستوران رفتند . فرید گفت : چه زود دوست پیدا کردی .

– در چنین محیطی ، همه با هم دوست هستند، اما راحله بیشتر به دلم نشست .

– به نظر دختر خوبی می آمد.

– من هم همین عقیده را دارم .
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx