رمان آنلاین آرام قسمت ۴۱تا۶۰

فهرست مطالب

آرام سیمین شیردل داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین آرام قسمت ۴۱تا۶۰

نویسنده:سیمین شیردل 

 

#آرام
#قسمت۴۱

فرید از نگاه آرام می خواند که از یافتن راحله بسیار مسرور است . آرام هر روز با اتومبیل خود به دانشگاه می رفت و گاه راحله را در مسیر پیاده می کرد و سر راه خرید نموده و به خانه می رفت . فرید با وجود این که می دانست آرام کمتر فرصت تهیه ی غذا و رسیدگی به کار های خانه را دارد ، بنابر عادت هر روز به خانه می رفت و آرام مجبور بود به سرعت غذا را آماده کند . فرید از غذا های مانده خوشش نمی آمد و به دلیل آرام نمی توانست از شب قبل غذایی تهیه کند. آرام کمی استراحت می کرد و بعد از ظهر را به مطالعه می پرداخت . بدین ترتیب روز های خود را می گذراند .

* * * *

برای جشن ازدواج امید و سارا ، آرام ، لباسی از ساتن شیری رنگ را که پروانه به عنوان هدیه ی عروسی برایش فرستاده بود ، به تن کرد . سرویس مرواریدش را که هدیه ی پدر فرید بود و با لباسش هماهنگی داشت ، به خود آویخت . گیسوانش را بالا ی سرش جمع کرد . این آرایش مو بیش از حد به صورتش می آمد. فرید آمد و یک راست به حمام رفت . آرام در اتاقش بود . ساعتی بعد فرید لباس پوشیده و آماده برای رفتن بود. به در اتاق آرام زد و گفت : حاضری ؟

آرام در را گشود و گفت : من خیلی وقت است که حاضرم .

فرید نگاهی به سر تا پای آرام اندخت و گفت : نکند شما عروس هستید .

آرام خندید و به دور خود چرخید و گفت : اگر بد شدم بگو تا لباسم را عوض کنم .

مثل همیشه بی نقص.

آرام از تعریف فرید چهره اش گلگون شد و گفت : از تعریفت متشکرم .

جشن ازدواج امید و سارا در همان هتلی بود که جشن ازدواج آنان در آن برگزار شده بود. آن شب آرام خود را خوشبخت ترین عروس دنیا می دانست . اما حالا چه؟ با نگاهی به فرید احساس غرور کرد . در ظاهر آن دو زوجی بی همتا بودند . هیچ کس با دیدن آن دو حتی ذره ای به خوشبختی آنان شک نمی کرد .

آرام با دیدن سارا برای نخستین بار حسادتی وجودش را فرا گرفت . امید عاشقانه سارا را می پرستید . توجه او به همسرش چنان بود که تمام دختران حسرت داشتن چنین همسری را داشتند و سارا مغرور امید را به هر طرف می کشاند. آن شب مهمانان زیبایی آرام را می ستودند . اما او توجهی به آنان نداشت . او خواهان توجه یک نفر بود.

فرید گرم گفت و گو با مهمانان بود . هر از چند گاهی با نگاهی به آرام ، حضور خود را اعلام می کرد .

سایه به همراه مردی حدودا ۴۰ ساله با مو هایی جوگندمی و بسیار خوش لباس به نزد آرام آمد و آن شخص را دکتر فرهمند معرفی کرد ؛که از اقوام آقای فرخی محسوب می شد و به تازگی از انگلیس به ایران آمده بود .

دکتر فرهمند – من از دیدن شما کمی متعجب شدم . وقتی کسب اطلاعات کردم گفتند که شما همسر فرید هستید . من به فرید بابت داشتن چنین همسر زیبایی تبریک می گویم .

– آه من آنقدر ها قابل تمجید نسیتم این لطف شما را می رساند.

– آرام کمی به اطراف نظر انداخت. تا شاید بهانه ای برای رفتن از نزد دکتر بیابد ، اما دکتر همان طور خیره به او ، در پی گفت و گو بود . آرام برای آن که حرفی زده باشد گفت : شما در انگلیس زندگی می کنید؟ متاسفانه بله ! اوایل در آمریکا بودم . اما به دلایلی به لندن کوچ کردم.

– – پیداست چندان رزایتی ندارید .

– تا زمانی که آن جا هستم فکر می کنم بهترین نقطه ی دنیا است. اما به محض پا گذاشتن به ایران عقیده ام عوض می شود .

– با همسرتان آمده اید ؟

– دکتر با لبخند گفت : من ازدواج نکردم .

فرید به کنار آرام آمد وبازوی او را گرفت و گفت : دکتر با همسرم آشنا شدید ؟

– افتخار آشنایی با ایشان سعادتی بود که نصیب بنده شد.

– با اجازه تان .

او آرام را به سمت دیگر سالن هدایت کرد .

– چی می گفتید؟

– حرف خاصی نبود.

– حسابی درد دل می کردید .

– جشن ازدواج که جای درد دل کردن نیست .

– بارها گفتم من دوست ندارم با آدم های مجرد حرف بزنی .

– من نمی دانستم که مجرد است . درضمن به نظرم تو از بیماری حسادت رنج می بری .

فرید با پوزخندی گفت :تما به تو !

– نمی دانم به کی ! اما حق نداری پیش دیگران به من توهین کنی . من بچه نیستم که بگویی با کی حرف بزنم و با کی حرف نزنم . از وقتی آمدیم خودت مدام سرگرم خوش و بش با همه به خصوص با تمام خانم های حاضر در مجلس بودی.

– آداب معاشرت این طور ایجاب می کند .

آرام در حالی که بازوانش را از دست فرید رهایی می بخشید گفت : خوشحالم که خودت جواب خودت را دادی . نی گذارم با این حرف ها شبم را خراب کنی .

سپس با سری افراشته به سوی دیگر سالن رفت . فرید می دید که هیچ حقی روی او ندارد و این آزار دهنده بود. او خود این گونه خواسته بود و غرور بی جایش اجازه ی بیان واقعیت را نمی داد .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۵۳]
#آرام
#قسمت۴۲

آن شب آرام در ظاهر می خندید ، اما از درون پر از درد و نفرت بود . یقین داشت که فرید به او حسادت می کند . اما چرا و به چه دلیل ؟ آن شب دکتر برای بار دومین بار باب صحبت را با او گشود و آرام خود را ناگریز به پاسخ دادن می دید . این بار عمه پوران به دادش زسید . محمود آن شب با دختران گرم کرفته بود و از ترس برخورد با فرید ، سعی می نمود در جایی که آرام بود حاضر نباشد .

فرید تا آخر مجلس به او اعتنایی نکردآرام نیز با خنده و شوخی با دیگران می خواست او را بیشتر آزار دهد . در راه بازگشت به خانه فرید چنان غضبناک بود که آرام جرات آن که چیزی بپرسد را نداشت . فرید همراه او وارد خانه شد و در را بهم کوبید . آرام گوشش را گرفت تا صدای ناهنجار آن را نشنود . فرید دقایقی در چهره ی او خیره ماند و سپس با تمام قدرت کشیده ای به صورتش زد . آرام سرش گیج رفت وبه گوشه ای افتاد .صورتش داغ شده بود و می سوخت . دستانش را به گردن برد و گردنبندش را با نفرت پاره کرد و با تحقیر گفت : تو دیوانه ای ! از تو متنفرم !

– بهت اخطار داده بودم ، بهتر است با من بازی نکنی . (وسپس از در خارج شد.)آرام همچنان روی زمین نشسته بود و به دانه های مروارید که در اطرافش ریخته بود و قطرات خونی که از گوشه ی لبش می چکید خیره شد . نمی خواست گریه کند . از این کار نفرت داشت . باید عقیده هایش را در دل جمع می کرد و به موقع آن را مانند توپی به صورت فرید می کوبید . آری او به انتظار آن روز نفس می کشید .

– آرام صبح عمدا از خانه خارج شد و در خیابان گشتی زد و سپس به خانه ی عمه پوران رفت . نهار را با آنها خورد. نزدیک غروب به خانه آمد و کلید را چرخاند و در را گشود .کیفش را با بی اعتنایی روی مبل رها کرد . ناگهان فرید را در گوشه ی اتاق خیره بر خود دید .

– آرام بدون توجه به اتاق خود رفت . فرید به دنبالش وارد اتاق شد و فریاد زد : کجا بودی ؟

– – به تو مربوط نیست .

– تو می خواهی با حیثیت من بازی کنی ، اما من نمی گذارم .

– تو معنای حیثیت را می دانی! اگر واقعا می دانستی با من بازی نمی کردی .

– تو به این می گویی بازی! آبروی من و خانواده ام چه می شود ؟

– اگر خیلی به این حساسیت داری مواظب باش آبرویت طور دیگری نرود .

– بدان ! این یکی هم به تو مربوط نیست .

– چه طور من حق ندارم بدان تو کجایی و چه کار می کنی ؟ اما تو این حق را به خودت می دهی .

– اگر بخواهی با من لجبازی کنی ، بد تر از تو می کنم .

– برو بیرون می خواهم لباسم را عوض کنم .

– تا جواب مرا ندهی از این جا تکان نمی خورم .

– تو زده به سرت .

صدای زنگ تلفن برخاست . فرید با حالتی مشکوک گفت : خودم بر می دارم .

آرام در را بست و آن را قفل کرد.

لادن از پشت خط گفت : کیف پول آرام این جا جا مانده ، می خواستم زود تر بگویم نگران نشود . فرید تشکر کرد و گوشی را گذاشت . به در اتاق آرام زد . اما جوابی نشنید . سپس گفت : در را باز کن ! می خواهم حرف بزنم . آرام ! خواهش می کنم . لحظه ای چند ایستاد . جوابی نیامد ، با مشت به در کوبید و گفت : لعنتی .

لحظه ای بعد صدای بسته شدن در خانه به گوش رسید .فرید رفته بود.

فرید ساعتی در خیابان ها گشتی زد . سرانجام در برابر جواهر فروشی ایستاد و با وسواس زیلد گوشواره هایی با نگین زمرد خرید . سپس به گل فروشی رفت و دسته ای گل تهیه کرد . هوا کاملا تاریک شده بود که وارد خانه شد . آرام روی مبل نشسته بود و مجله ای را ورق می زد . صدای موزیک مانع شنیدن صدای در بود . فرید پشت سرش ایستاد و گل را مقابل صورت آرام گرفت . آرام از جا پرید و با دیدن فرید در آن حال خنده اش گرفت

– لطفا قبول کن .

– در مقابل گل اراده ای ندارم .

– در مقابل یک کیک شکلاتی چه طور ؟

– در مقابل آن هم همین طور.

– بنابر این بهتر است چای را آماد کنی.

آرام گل ها را گرت و درون گلدان گذاشت و چای ریخت . فرید پشت میز نشست و تکه ی بزرگی از کیک را برای خود و آرام گذاشت .

آرام با تبسم به حرکات فرید می نگریست .

– قبل از خوردن کیک می خواهم این هدیه را از من قبول کنی .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۵۴]
وسپس جعبهی کوچکی را روی میز نهاد . آرام نمی دانست که باید قبول کند یا نه ! اما چهره ی مضحک فرید او را به خنده وا می داشت . او مثل پسز بچه ای سرتق که از مادرش تقاضای بخشش می کرد ، به نظر می رسید .

آرام جعبه را برداشت و آهسته آن را گشود با دیدن گشواره هها گفت : آه ! فرید خیلی ریباست ! تو خیلی با سلیقه ای .اما من نمی خواهم ولخرجی کنی .

– تو به این می گی ولخرجی ! در ضمن امیدوارم از ته دل من را بخشیذه باشی .

– سعی میکنم . کمی سخت است .

– حداقل امیدوار باشم .

آرام برخاست و گوشواره ها را در مقابل آینه به گوش کرد .موهایش را با سنجاقی بست ، تا جلوه اش بیشتر شود. فرید پشت سرش ایستاده بود به دقت او را نگاه می کرد . آرام لحظه ای احساس کرد فرید به او نزدیک می شود . برگشت و رو در روی فرید قرار گرفت . لحظه ای چند ، آرام نفس های گرم فرید را روی صورتش حس کرد . صورتش را برگرداند و به اتاقش گریخت . فرید دست بر پیشانی اش کشید . آرام همانند جریان برق او را گرفته بود .احساسی که به او دست داده بود . شیرین و چسبناک بود . فرید به حقیقت دردناکی در درونش اعتراف نمود . او داشت خود را در مقابل آرام می باخت . بهانه گیری دیروز و سردرگمی امروز را چیزی جز عشق نمی دید . پس نسیم چه بود ؟ اما حالا می دید عشق به نسیم هوسی بیش نبود . آرام ذره ذره در وجودش رخنه کرده و ریشه دورانده بود . او عاشق آرام بود و نسیم همان نسیم زود گذر جوانی و حماقت بود .

آرام تا نیمه های شب بیدار بود . هنوز سوزش نفس های فرید صورتش را می سوزاند . باز میدید به اشاره ای خود را باخته و نفرت و کینه اش مثل حبابی در هوا ترکیده . فرید شوهرش بود و همین کلمه باعث می شد تا حرکات او را توجیح کند. او به خوبی درک می کرد که همین حس تملک در فرید باعث میشد حرکات او را توجیح کند.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۴۷]
#آرام
#قسمت۴۳

نسیم تمام وسائل بوفه فرانسوی اش را شکست . فرید در کناری نظاره گر حرکات دیوانه وار او بود . نسیم نفس زنان خود را روی مبل رها کرد و بعد از دقایقی با چشمانی گرد شده رو به فرید گفت : خوشت آمد ! تمام اینها را با پول تو خریده بودم . ببین چجوری شکستم ! لذت بردی ! شش ماه تمام است که داری من را می رقصانی . کو دو سه ماهی که قول دادی ؟ من می روم در خانه ات واقعیت را به پدر و مادرت می گویم.
فرید با تاسف در چهره نسیم نگریست . چه گونه تا کنون واقعیت وجود او را ندیده بود ! به مانند آن که پرده ای از برابر دیدگانش کنار رفته باشد . چهره واقعی معشوق را می دید.
نسیم با خشم گفت : به چه زل زدی ! خیلی عجیب غریب شدم ! تو من را دیوانه کردی . باید هم اینطور نگاه کنی.
_بس کن. خجالت بکش ! دست از این کارها بردار!
_باید تکلیف مرا روشن کنی ! من خسته شدم . چرا نمی فهمی !
_ با این کارهایی که می کنی تکلیف خودت را روشن کردی.
_ به این راحتی که فکر میکنی نیست .
_ تو باید از خودت و رفتارت خجالت بکشی ! یک کم به فکر آن طفل معصوم باش!
_ به تو مربوط نیست . بچه خودم است . زندگی خودم است.
_ پس دست از سر من بردار!
سپس تکه ای از گیلاس شکسته را با نوک کفشش به کناری پرتاب کرد و از انجا خارج شد.
نسیم هاج و واج در میان بلورها و کریستال های زیبایی که با هزاران سختی تهیه کرده و خریده بود وا رفت . رفتارهای فرید همان بود که روزی از آن بیم داشت. فریدی که به یک اشک او سر درد می گرفت و به یک اشاره او به پایش می افتاد حالا از او خسته شده و به دنبال همسر و خانه ای برای زیستن می گشت. نسیم تمام اینها را به وضوح می دیدو می دانست . اما زندگی بی بند و بارش فرصت زیستن همانند مردم عادی را از او گرفته بود . او عاشق مهمانی ، لباس ، لوازم آرایش ، فال قهوه ، موسیقی و مسافرت بود. برای او فرزند و مادرش که بهانه ای برای جدایی از شوهرش بودند معنایی نداشت . خوابیدن در هتل و یا خانه برایش لذت یکسانی داشت . غذای بیرون حتی در بدترین مکان را بهتر از غذای خانگی می دید . او دنبال خوشگذرانی و لذت دنیا بود . عشق و معنویات برایش مفهومی در بر نداشت . همسر اولش از او بریده بود و هرگز سراغی از او نگرفته بود . اما از دست دادن فرید دردناک بود . او به امید روزی زندگی می کرد که به عنوان عروس خانواده فرخی به همه کس معرفی شود . با خود اندیشید : این زن هر که هست باید خیلی زرنگ باشد که توانسته فرید را به سوی خود بکشاند و اینطور حواس او را پرت کند . اما وقتی مرا ببیند قبول خواهد کرد که جایی برای او وجود ندارد و فرید دیر یا زود به طرف من باز خواهد گشت .
نسیم با اعتماد به نفسی که به زیبایی خود داشت مطمئن بود که رقیب را میخکوب خواهد کرد. مرموزانه در آینه به خود نگریست و دستی به موهای آشفته اش کشید . او هنوز به طور کامل بازنده نبود . برگ برنده در دستش بود و باید به موقع آن را به زمین می زد.
فرید از این که دستاویزی برای فرار از دست نسیم یافته بود ، مسرور بود. به سمت خانه پیش می رفت تا آرام را برای گردش بیرون ببرد . از فکر بودن در کنار آرام احساس خوشی یافت .
_ این وقت روز آمدی خانه؟
_ می خواهم با هم بیرون بریم.
_ کجا؟
_ هر جا که دوست داری .
آرام لحظه ای اندیشید و سپس گفت : اگر بگویم قبول می کنی؟
_ قول می دهم.
_ پیش مارال
فرید کمی فکر کرد و گفت : نکند دوستی به این اسم پیدا کردی! خانه شان همین طرفهاست ؟
_ با دلخوری گفت : می دانستم قبول نمی کنی
_ واقعا می خواهی بریم؟
_ خیلی ! در ضمن فردا جمعه است ، می توانیم زود برگردیم.
_ موافقم برو حاضر شو !
آرام به سرعت حاضر شد و کیف دستی کوچکی برداشت . فرید گفت : هوا سرد است ، بهتر است لباس گرم بردااری
_ تو چی لازم داری؟
_ کاپشن و شلوار برداشتم.
فرید با سرعت از تهران خارج شد و در جاده های پر پیچ و خم با مهارت می راند . او عاشق سرعت بود.
_ کمی یواشتر رانندگی کن. عجله نداریم.
_ می ترسی؟
_ نه ! اما اگر کمی صدای موزیک را کم کنی و آهسته رانندگی کنی ، می توانیم از زیبایی جاده لذت ببریم.
_ سرعت و موزیک ! خیلی بهم می آیند . موافق نیستی؟ ( و در چهره آرام نگریست )
آرام فریاد زد : فرید مواظب جلو باش !
فرید لحظه ای تعادل اتومبیل را از دست داد و نزدیک بود به کامیونی که از رو بهرو می آمد برخورد کند.
_ گمان نکنم موفق بشوم مارال را ببینم.
فرید خندید و گفت : تو باید اعتراف کنی که می ترسی
_ خیلی خوب . می ترسم . حالا بخاطر خودت یواشتر برو.
_ فقط بخاطر تو ، چون می ترسی.
_ من نمی ترسم .فقط دوست ندارم به این شکل بمیرم . چه اشتباه بزرگی مرتکب شدم . خواهش می کنم برگرد خانه !
فرید با صدای بلند خندید و گفت : معذرت می خواهم ! فقط می خواستم سر به سرت بگذارم . ببین برایت نوار موسیقی اصیل پیدا کردم . می خواهی گوش کنی؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۴۸]
#آرام
#قسمت۴۴

آرام تبسمی کرد و گفت : تو که علاقه ای به این موسیقی نداشتی؟
_ چرا اتفاقا چند وقتی می شود که علاقمند شدم.
سپس نواری از داشبورد بیرون آورد و داخل ضبط قرار داد. نوای سه تاری که استادانه نواخته میشد گوش نواز بود.
_ فکر جالبی کردی ! راستش خیلی خسته شدم . احتیاج به هوای تازه داشتم .
_ از چی خسته شدی؟
_ از کارهای خانه ، کار دفتر و برو وبیا . تمام کارها روی سرم ریخته . تا امید از ماه عسل برگردد دست تنها هستم.
آرام به شوخی گفت : فکر میکنی واقعا در ماه عسل ، عسل می خورند؟
_ امتحانش ضرر ندارد.
آرام خود را به نشنیدن زد و گفت: امید عاشقانه سارا را می پرستد.
_ سارا همبه امید علاقه مند است . آن دو از کودکی به یکدیگر علاقه مند بودند.
_ عشق دو طرفه هیچوقت به بن بست نمی خورد.
فرید جمله آخر را در ذهنش مرور کرد. آرام به بن بست زندگی فکر می کرد و او به شورع آن . اما چگونه آن را بازگو کند. آیا آرام باور می کرد . نمی توانست سر در بیاورد که چرا در مقابل این دختر ، تا این حد خوددار و خاموش است . هراس از گفتن واقعیت و از این که آرام از محبت او به نفع خود استفاده کند همانند نسیم که مدام از عشق او نسبت به خود بهره برداری می کرد و آن را وسیله ای برای رسیدن به آرزوهای خود قرار می داد ، قلبش را به تلاطم می کشید . باید سکوت می کرد . آرام نیز یک زن بود . باز آن غرور بی جا ذهنش را پر کرد و خود را در حصاری پیچیده و محفوظ می دید ؛ که جز تعصب و غرور چیز دیگری نبود.
آرام در طول راه از خاطرات کودکی خود حرف می زد . فرید با علاقه و اشتیلق گوش می داد. می خواست بیشتر از آرام بداند . در واقع هیچ گاه تا آن زماندر صدد آن نبود تا همسرش را آنطور که هست ببیند وبشناسد.
آرام از این که آرزو داشت افسر رانندگی شود حرف زد.
فرید با خنده گفت : آن وقت همه خلاف می کردند تا جریمه بشوند.
آرام متعجب گفت : چرا؟
_ شوخی کردم.
_ تو دوست داشتی چه کاره بشوی؟
_ تا پانزده سالگی آرزو داشتم راننده کامیون بشوم.
_ اتفاقا خیلی به تو می آید.
_ سیگار اشنو می کشیدم و سبیلم را تاب می دادم.
آرام به قیافه ای که فرید مجسم می کرد خندید و گفت : اما من افسر خوش تیپی می شدم.
_ خیلی از خودت تعریف می کنی .
آرام برای سر به سر گذاشتن فرید گفت : فرقی به حال من نکرده ، چون الان هم می توانم وکیل خوش تیپی باشم .
_ به نظر من تو الان یک خانم خانه دار خوش تیپ هستی . این خیلی قشنگ تر از اولی است.
_ نکند با کار کردن خانم ها مخالفی؟
_ نه ! اما از پیشرفت آنها می ترسم.
_ پیشرفت در زندگی خوب است ! چرا می ترسی؟
_ من دوست دارم زن متکی به مرد باشد .
_ این حرف تو کاملا طبیعی است و از خصوصیات همه آقایان به شمار می رود.
_ اگر یک زن به مرد متکی باشد ان وقت مرد تلاش می کند تا زندگی بهتری درست کند . امنیت دادن به خانواده در ذات مردهاست . در غیر اینصورت همه چیزها را رها می کند.
_ یعنی اگر زن قدرت بیشتری پیدا کند. مرد نسبت به مه چیز بی تفاوت می شود؟
_ یک چیزی در این مایه ها
_ معلوم می شود خیلی متعصبی .
_ کجا را دیدی!
فرید در کنار رستورانی اتومییل را متوقف کرد . در ان فصل سال کمتر اتومبیلی در جاده یافت می شود. رستوران گرم و دنج بود . فرید غذای مفصلی سفارش داد و هر دو با اشتهای زیاد غذا خوردند . ساعتی بعد به جاده فرعی رسیدند . جنگل در تاریکی ان شب مه آلود اندکی مخوف بنظر می رسید. دقایقی بعد کلبه نمودار شد . با شنیدن صدای اتومبیل اکبر آقا بیرون آمد. در کلبه را گشود و چراغ ها را روشن کرد و پس از احول پرسی به خانه خود رفت . فرید شومینه را روشن کرد و آرام چای درست کرد و آن شب مه الود در دل جنگل آن دو چون دو دوست صمیمی با یکدیگر گفتگو کردند و سپس در کنار آتش بخاری به خواب رفتند. تا کنون هیچ گاه یکدیگر را این چنین صمیمی و تا این حد نزدیک به هم نیافته بودند و این تما م خواسته های وجودی انها را تشکیل می داد.
صیح همراه نم باران اسب ها زین کردند و در طول جنگل به تاخت رفتند. زمانیکه باران شدید شد ناچار به بازگشت شدند . هر دو خیس از باران به کلبه پناه بردند . آرام موهایش را خشک کرد و لباس هایش را عوض کرد . طروات خاصی در چهره اش دمیده بود. فرید به گیسوان خیس و مواج آرام به حسرت می نگریست.
_ بهتر است کم کم راه بیفتیم.
_ اول باید نهار حسابی بخوریم .بعد راه می افتیم.
_ شکمو ! همیشه فکر غذا هستی .
_ اگر غذا نخورم چشمم جاده را نمی بیند.
_ تو همین طوری چشم بسته می روی ، وای به حالم اگر گرسنه هم باشی .
آن دو از اکبر آقا خداحافظی کردند . سپس فرید در نزدیک ترین غذا خوری استاد . باران سیل آسا می بارید . در راه بازگشت آن دو از زیبایی جاده لذت می بردند. جاده خلوت بود و کتر اتومبیلی به چشم می خورد . فرید گفت : بد نبود یک شب دیگر می ماندیم.
_ حتما پدر و مادر نگران شدند. آن قدر عجله کردیم که فرصت نکردم تلفن بزنم . خیلی بد شد.
_ لذت این جور

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۴۸]
سفرها به این است که یک دفعه تصمیم بگیریو بدون برنامه راه بیفتی.
_ بنابرین پدر و مادر نگران نیستند چون به عادت پسرشان کاملا آشنایی دارند.
_ آن وقت ها هم همینطور بودم . با بچه ها یک دفعه به سرمان می زد و از شمال یا جنوب سر در می اوردیم.
_ جنوب ؟ کجا رفتی؟
_ باور کن ! یک بار یکی از بچه ها بند عباس کار داشت ما هم همراهش رفتیم . هیچ کدام پول نداشتیم از بندر زنگ زدم به پدر که پول بفرستد.
_ چرا آدم وقتی ازدواج می کند ، دوستان خودشان را کنار می کشند؟
_ به نظر من چون زن لولو خورخوره است ! دوستان بیچاره هم می ترسند.
_ اتفاقا شوهر مثل هیولا می ماند ( و به تشبیه خود خندید(
_ من شبیه هیولا هستم؟
_ من چه طور شبیه لولو خورخوره ام !
فرید نگاهی جدی به آرام انداخت و گفت : تو یک کمی شبیه هستی !
_ خیلی بدجنسی از خودم نا امید شدم .
این بار فرید بود که لب های اویخته ارام می خندید.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۴۹]
#آرام
#قسمت۴۵

راحله ! کجا می روی ؟ می خواهی برسانمت ؟

– نه آن جایی که می روم به درد تو نمی خورد .

– خوب کجاست ؟

– خانم خوشگل پولدار ، برو به زندگیت برس . لآن شور نازنازی ات می رسد . آرام به این طرز صحبت کردن راحله عادت داشت . او از زندگی آرام انتقاد می کرد ومی گفت : تو اصلا می دانی درد چیست ؟ از درد و رنج بچه های بی سرپرست آگاهی ؟ دور و برت پر از آدم های شاد و بی دردند .

– خوب اگر نمی دانم تو یادم بده !

– خوشحالم که بهت بر نمی خورد .

– من انتقاد پذیرم و فرصت جبران گذشته را در خود میبینم .فکر نکن از زندگی اطرافیانم خشنودم .

آن روز آرام کلاس نداشت و در خانه کاری برای انجام دادن نداشت .- راحله خواهش می کنم ! تو خیلی مشکوک به نظر می رسی .

راحله در اتمبیل را گشود و نشست : دست پدر شوهرت درد نکنه عجب هدیه ای تقدیم عروسش کرده .

-با آن همه سروت این که چیزی نیست .

راحله خود، دختری خود ساخته بود . با داشتن ۸ خواهر و برادر و زندگی در جنوبی ترین نقطه ی ایران ، اراده ای قوی و اندیشه ای روشن داشت و با تلاش و کوشش به نقطه ای که در آن قرار داشت، رسانده بود . پدرش پیر مردی از کار افتاده و برادرانش هر کدام به سوی بد بختی خود رفته بودند . راحله با انتخاب شغل وکالت درواقع می خواست از حقوقی که خود فاقد آن بود دفاع کند و بدین وسیله به سیاست روی آورد . اما در آرام با وجود متمول بودن انگیزه هایی به چشم می خورد . او می خواست خوب باشد این مهم ترین اصل او بود .

آرام – خوب ! نگفتی کجا بروم ؟

– برو بالا ! شما ها که سر بالایی را خوب می روید .

– خدا کند شوهر پولدار پیدا کنی آن وقت می دانم چه بگویم .

– خدا آن روز را نیاورد !حالا راستی در خانه ی شما استخر هم هست ؟

– در خانه ی من نه . استخر که چیز عجیبی نیست . کمی از حوض بزرگ تر است . عجیب آدم های ساکن در این خانه ها هستند .

– مثل عمه ی جنابالی !

– غیبت نکن !

– آفرین ! غوره نخورده مویز شدی .

– کمال همنشین در من اثر کرد.

– نه خیر ! دیگر نمی شود با شما بحث کرد . یادم باشد در کلاس از مقالهی شما ایراد نگیرم .

– آن بار که مهلت ندادی بخوانم . مطمئن باش تلافی می کنم .

– اگر سر استاد فرامرزی بود ، می توانی . آخر او هم از من خوشش نمی آید . با همدیگر حسابی مرا بکوبید .

– تو مقاله هایت بی نقص است . هیچ کس حتی استاد فرامرزی هم جرات انتقاد نخواهد داشت .

راحله در خیابان فرعی جلوی ساختمانی قدیمی و آجری دستور ایست داد . آرام به دنبال راحله پیاده شد . دربان پیر با دیدن راحله در را گشود . راحله حال او را جویا شد و گفت :خانم دکتر زندی هستند ؟

بله دفتر تشریف دارند.

آرام – این جا مهد کودک است ؟

راحله به تابلوی بالای ساختمان اشاره کرد .

آرام چنین خواند شیرخوارگاه ….

دکتر زندی زن جوان و خوش بر خوردی بود . او یکی از دوستان دوران کودکی راحله بود .

راحله – دکتر جان ! اجازه هست بچه ها را ببینیم .

– البته .

سپس راحله مقداری پول از کیفش در آورد و روی میز گذاشت و گفت : اینها کمک های مردمی هستند . البته چند نفر از معتمدان محل، قول هایی دادند که قرار شد به زودی به آنها عمل کنند .

– برای تعمیرات صحبتی نشد ؟

– چرا ! در این باره قول هایی گرفتم .بسیار خوب خیلی زحمت می کشی . سپس رو به آرام گفت : با وجود کمک های دولت و مردم کمبود ها فراوان است . این بچه ها جزء سرمایه و آینده ای این کشورند. همایت از آنان وقت زیاد و پول زیادی را می طلبد .

– شما باید خیلی خوشبخت باشید.داشتن این همه کودک موهبت است .

– من عاشق شغلم هستم و همواره از این که خدا مرا در این راه هدایت نموده سپاس گزارم .

آرام از جوانی و خوش صحبتی و خوش فکری و حس انسان دوستی دکتر در تعجب بود .

در حیاط آن جا کودکان در حال بازی و برخی از آنان در گوشه و کنار کز کرده و نشسته بودند . دختران زیبایی در پی نوازش دستی خود را به آنان می ساندند و پسران کوچکی با چشمان حیران در جست و جوی غریبه ای بودند تا آشنای دیرنه ی آنها شود . آرام قلبش تیر کشید . دوست داشت گریه کند .

– راحله کاش می شد چند تا از آنان را با خود ببرم . راحله ببین این دختر چقدر قشنگ است . ببین چه پسر بچه ی با مزه ای است .

راحله آرام را در میان مشتی عاطفه رها کرد و خود نظاره گر ترحم و اندوه آرام بود . در راه بازگشت لحظه ای چهره های معصوم کودکان از برابر دیدگانش کنار نمی رفت .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۵۰]
#آرام
#قسمت۴۶

– راحله می توانیم فردا هم بیاییم ؟

– فردا کار دارم نمی توانم .

– می خواهم برایشان هدیه بخرم امروز نباید دست خالی می رفتیم .

– نگران نباش این بار فرصت جبران داری .

آرام غمگین و آشفته بود . درونش مانند امواج دریا متلاطم بود فرید متوجه شد که آرام مثل همیشه نیست . و حالت چشمانش طور دیگری شده . درواقع در خانه حضور داشت اما روحش جای دیگری بود .

فرید – امروز دانشگاه خبری بود ؟

– نه چه طور ؟

– همین طوری می خواهی برویم بیرون ؟

– حوصله ات سر رفته ؟

– نه به خاطر تو گفتم .

– ممنونم ! امروز کمی خسته ام .

فرید مدتی بود که هر شب به خانه می آمد و این برای آرام کمی عجیب بود . هیچگاه در صدد کنجکاوی بر نمی آمد . چنین به نظر می رسید که آن دو قرار پنهانی بسته بودند . و هر دو به این پیمان احترام می گذاشتند.

صبح آرام میز صبحانه را چید . دلشوره داشت . هر چند دقیقه یک بار به ساعت می نگریست . فرید پشت میز صبحانه نشست . آرام برایش چای ریخت و در همان حال گفت : فرید مقداری پول لازم دارم .

– بسیار خوب ! چه قدر می خواهی ؟

– از همیشه کمی بیشتر !

آرام ، دو روز بیشتر نبود که از فرید پول گرفته بود . ردواقع فرید هیچ وقت اجازه نمیداد تا آرام از او چیزی بخواهد . خودش زودتر متوجه میشد و آن را روی میز می گذاشت . آرا هرگز از این بابت در مضیقه قرار نداشت و همواره از این که فرید تا این اندازه به او احترام می گذاشت ، ممنون بود .

خرید به خصوصی داری ؟

تقریبا !

فرید دسته چکش را در آورد و مبلغی را روی آن نوشت . آرام برای نخستین بار از ثروتمند بودن همسرش خرسند بود. در این گونه مواقع داشتن پول لذت بخش بود .

فرید در گوشه ای از خیابان ایستاده بود ، که آرام اتومبیل را از پارکینگ بیرون آورد و حرکت کرد . فرید بلافاصله به دنبالش به راه افتاد. او از این کار نفرت داشت ؛ آرام اسرار آمیز به نظر می رسید ، باید سر از کارش در می آورد . آرام در مقابل فروشگاه بزرگی ایستاد. و داخل فروشگاه شد . پس از نیم ساعت با چندین جعبه ی بزرگ خارج شد و آن ها را در صندوق عقب اتومبیل گذاشت و مابقی را روی صندلی جا به جا کرد . فرشنده ی فروشگاه او را در این کار یاری کرد . سپس در مقابل قنادی ایستاد و چندین جعبه شیرینی خرید . . بعد از طی مسافتی در خیابان فرعی ایستاد و داخل ساختمان بزرگ و قدیمی شد . بعد از دقایقی به همراه چند مرد برای بردن جعبه ها بازگشت . فرید به تابلوی بالای ساختمان نگاه کرد . شگفت زده لحظه ای ایستاد . صدای همهمه و شلوغی او را به محوطه کشاند . از لا به لای میله ها کودکانی را دید که همچو پروانه به دور آرام حلقه زده بودند . آرام از درون جعبه ها ، هدایای آنان را می داد . راحله نیز او را در این کار یاری می کرد . فرید مات و بی حرکت به این صحنه چشم دوخته بود . شاید عریض ترین پرده ی سینما هم نمی توانست چنین صحنهی زیبایی را بیافریند . فرید به سمت اتومبیل رفت ؛ اکنون معنای چشمهای افسرده ی آرام را درک می کرد . چرا او را شریک و همراز خود نمی دانست . چگونه او را شناخته بود و رویش حساب می کرد .

آرام رو به راحله گفت : کی آمدی ؟

– نیم ساعتی می شد . خوب ! چه طور بود ؟

– عالی احساس خوبی دارم . مثل جوجه ای می مانم که تازه سر از تخم بیرون آورده و به دنیای اطرافش می نگرد .

دوست دارم کارهایم را بگذارم و بیفتم دنبال بچه ها .

– اولا کار هایت را کنار نگذار .دوم این که به شوهرت گفتی ؟

– نه اما امشب می گویم . چون نمی خواهم فکر کند که پول هایش را به باد می دهم .

راحله با خنده گفت : مواظب باش عقلت را به باد ندهی . درضمن فردا بعد از ظهر جای دیگری می رویم .

– من در اختیارشما هستم .

فرید به خانه رسید آرام را خندان و شاد یافت و علت آن را به خوبی می دانست . بعد از خوردن شام چکی در مقابل آرام نهاد . آرام نگاهی به چک و فرید کرد و گفت : این چیه ؟

– مال توست هر طور که دوست داری خرجش کن .

– آرام با لبخند زیبایی ، برخاست و صورت فرید را بوسید و گفت : این هم برای این که همیشه من را غافل گیر می کنی .

– فرید از کار آرام خنده اش گرفت و گفت : اما تو بیشتر من را غافل گیر کردی .

– آرام با شیطنت گفت : از کجا فهمیدی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۵۱]
#آرام
#قسمت۴۷

اگر ندانم که همسرم چه کار می کند، شوهر خوبی به شمار نمی روم .

آرام از کلمه ی همسرم شوقی وصف ناپذیر در وجودش دمید . مهم نبود که فرید چگونه فهمیده ، اما این را می دانست آن قدر برای فرید اهمیت داشته تا سر از کارش دربیاورد . آرام در حالی که رانندگی می کرد گفت : راحله اگر بدانی فرید چک را به من داد ، چه حالی شدم . فرید بر خلاف ظاهرش که مغرور به نظر می رسد خیلی مهربان است .

– شکر خدا که برخورد شوهرت خوب بوده و مانع تو نشده . فکر می کنم کم کم باید عقایدم را عوض کنم .

– آن دو به خانه ی سالمندان رفتند . راحله دسته ی بزرگی گل گرفت و آن را میان پیر زن ها پخش کرد . آنها از دیدار آن دو ، اظهار خوشحالی کردند و می خواستند ساعتی با آنان گفت و گو کنند .

آرام اندیشید : انسان ها ، حتی فرصت ندارند چنین خواسته ی ساده ای را به آنان هدیه کنند.

پیرزنی دستان آرام را رها نمی کرد و می گفت : تو شبیه نوه ام هستی . آرام بی صدا اشک می ریخت . اکنون زندگی برایش مفهوم تازه ای یافته بود .

فرید در حالی که به سخنان آرام که با احساس و قاطعانه حرف می زد ، چشم دوخنه بود ، اندیشید : با این طرز تفکر می تواند هر که را بخواهد قانع کند . مگر من هیچ کاری غیر از رفاه خود و خانواده ام انجام داده ام . فرید برخاست و در کنار آرام نشست دستان آرام را در دست گرفت . آرام از این که فرید به او تا این حد نزدیک شده بود ، شرمگین نگاهش را به زیر انداخت .

– به من نگاه کن .

– آرام نگاهش را بر او تافت . فرید شمرده شمرده گفت : تو از این به بغعد آزادی هر کاری که دوست داری انجام بدهی به شرط این که به زندگی ما آسیبی نرساند . من هم تا آنجایی که بتوانم کمکت می کنم . دوست دارم طرز فکرت عوض شود و سهمی در این کار داشته باشم .

– باور کنم ؟

– چرا نمی خواهی باور کنی .

– نمی دانم می ترسم .

– از چه می ترسی؟ می خواهم که با من رو راست باشی .

– نمی دانم !نمی دانم!

برخاست و از کنار فرید گریخت و به اتاقش پناه برد.

فرید به آرام حق می داد . او یک بار صادقانه اعتماد کرده بود ، اما او از اعتمادش سوءاستفاده کرده و او را به بازی گرفته بود . فرید باید مجازات می شد . هنوز گرمای دست آرام دستانش را می سوزاند.

* * *

نسیم کم کم باور می کرد که فرید را برای همیشه از دست داده . نسیم از پا پیش گذاشتن و اتماس متنفر بود . همیشه عادت داشت که فرید پا پیش بگذارد و التماس کند . با خود اندیشید بهتر است برای یک بار هم که شده او پا پیش بگذارد .

نسیم شماره ی فرید را گرفت

– سلام

– فرید با شنیدن صدای نسیم به ناچار گفت : سلام

– نمی خواهی حالم را بپزسی ؟

– چرا حالت خوب است ؟

– تو چه طوری ؟

– خوبم سینا دلتنگت شده نمی خواهی امشب سری به ما بزنی ؟

– اگر بتوانم حتما

– ساعت ۸ منتظرم .

– فرید خواست بگوید منتظرم نباش ! اما صدا در گلویش خشکید . او آن طور که فکر می کرد نمی توانست از دست نسیم رهایی یابد اگر به یک باره از او می برید نسیم نیز تلافی می کرد. فرید این را هم می دانست که باید نسیم را تحمل کند . اما جواب آرام را چه می داد ؟ با آرام چه می کرد ؟ تنها دلخوشی او در خانه آرام بود . صدای تلفن او را به خود آورد . صدای آرام بود .

– فرید امشب زود بیا می خواهم غذای مکزیکی درست کنم . آخر شب هم سری به مادر بزنیم . امروز گله گی می کرد . از وقتی که دانشگاه می روم فرصت کم تری پیش آمده . فرید ! چرا حرف نمی زنی ؟

– ببین آرام ! امشب برایم کاری پیش آمده . بهتر است خودت تنها بروی . اگر توانستم یک سر می آیم .

– آرام با صدایی بی نهایت پایین گفت : بسیار خوب نباید برنامه می گذاشتم تقصیر من بود . متاسفم .

– نه اصلا این طور نیست . الو ؟

آرام گوشی را قطع کرده بود .

خانم فرخی صورت آرام را بوسید وآقای فرخی که در حال روزنامه خواندن بود گفت : خوش آمدی عروس خوشگلم ! ستاره ی سهیل شدی .

شرمنده ام نکنید .

حق داری کار خانه و درس خواندن کمی ناما نوسند. حتما وقت کم می آوری ؟

راستش را بگویم وقت کم نمی آورم بیشتر وقتم را فرید می گیرد .

آقای فرخی خندید و گفت : امان از دست فرید همین طور شلوغ و پر سر وصدا بود . آرام جان عروسی امیر و لادن چه وقت است . قرار بود خیلی زودتر از این ها برگزار شود ولی با وسواسی که عمه جان در تهیه ی جهاز دارد به این زودی ها خبری نسیت .

آرام و سایه برای صرف برخاستند تا به خانم فرخی کمک کنند . خانم فرخی گفت : کاری ندارم شما بشینید .

آقای فرخی مشغول دیدن تلوزیون بود سایه کنار آرام نشست و گفت : با فرید چه طوری ؟

خوب !

فقط خوب ؟

ما با هم خیلی دوستیم شاید در کمتر

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۵۱]
زندگی یی بشود این دوستی را پیدا کرد .

می خواهی ادامه دهی ؟

نمی دانم همه چیز با گذشته فرق کرده . شرایطی پیش نیامده تا بخواهم تصمیم جدی بگیرم .

تو هنوز عاشق فرید هستی ؟

درواقع با او نفس می کشم .

فرید خوشبخت است که همسری مثل تو دارد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۰۵]
#آرام
#قسمت۴۸

نسیم با لبخند تصنعی به فرید گفت : دست پخت مادر است .
_ خوشمزه شده . تو کی می خواهی آشپزی کنی؟
نسیم شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت : به چه دردی می خورد ، وقت خود را در آشپرخانه هدر دادن ، هنر نیست ، کارهای مفید دیگری می شود کرد.
فرید می دانست منظور نسیم از کارهای مفید ، رسیدگی به سر و وضع خوش است.
_ فرید نگفتی چرا آنقدر از من دلگیر شدی؟
_ حوصله بحث راجع به گذشته را ندارم.
_ چه بهتر ! صحبت را جع به آینده جالب تر است.
_ آینده ! تو چی فکر می کنی؟
_ من از تو پرسیدم .
_ الان وقت این حرفها نیست .
_ تو همین دو کلمه را یاد گرفتی ، گذشته را نمی خواهی ، آینده هم وقتش نیامده.
_ ببین ! نسیم من گرفتارم هنوز برای پیش بینی آینده زود است.
_ گرفتاری ات برای چیست؟
_ کارخانه !
_ مطمئن باشم ؟
_ مطمئن باش.
_ امشب این جا می مانی؟
فرید لحظه ای درنگ کرد . سپس گفت : نه ! باید بروم.
_ کاخانه شما شب ها هم باز است؟
_ من سفری یک ماهه در پیش دارم . در حال حاضر در تدارک رفتن به این سفر هستم.
_ به کجا؟
_ ایتالیا!
_ آه ! چه جالب ! نمی شود من را با خودت ببری؟
_ برای تفریح نمی روم ، برای کارهای تجاری می روم.
_ تجارت و سیاحت ! چه اشکای دارد من را با خودت ببری!
_ گفتم که نمی توانم. هزینه سفرم به عهده پدر است.
_ آقای تاجر پیشه ! جیب خالی ! وای به حالت اگر بخواهی با کس دیگر بروی!
در حقیقت فرید قصد هیچ سفری را نداشت . قرار بود امید را به این سفر بفرستند ، اما با دیدن نسیم و برای دور ماندن از او ناگهان چنین فکری به مغزش خطور کرد و اکنون ناچار بود نا خواسته به این سفر برود . فکر جدایی از آرام صورتش را سخت و منقبض کرد. یک ماه دوری از آرام برایش دشوار بود.
_ من کلی خرید دارم . لیست وسائلی را که می خواهم می نویسم تا برایم تهیه کنی ! ایتالیا چرم خوبی دارد.
_ گفتم که من برای کار می روم. تو کی میخواهی این چیزها را درک کنی؟
نسیم دستمال سفره را روی میز انداخت و گفت : بسیار خوب ! حرفی ندارم . اما بعد از سفر ، ما خیلی حرفها برای گفتن خواهیم داشت . اینطور نیست؟ ( و موذیانه در چهره فرید نگریست )
فرید ناگذیر گفت : بله ! حق با توست . حرفهای زیادی برای گفتن داریم …
فرید آن شب بعد از خارج شدن از خانه نسیم بلافاصله بدنبال آرام رفت . اما آرام ساعتی پیش به خانه رفته بود.
آرام در را گشود و با کنایه گفت : فکر می کردم امشب مهمان هستی .
_ رفتم دنبالت . مادر گفت آمدی خانه .
آرام شب بخیر گفت و برگشت تا به اتاق خود برود.
فرید گفت : آرام ! می خواستم مطلبی را بگویم.
_ اتفاقی افتاده؟
_ قزا است سفری یک ماهه به ایتالیا داشته باشم .
_ یک ماه ! این صدای آرام بود ؛ متوحش و لرزان ، قبلا نگفته بودی ؟
_ یک دفعه پیش آمد. قرار بود امید برود اما بعد…
آرام مغرورانه گفت : حرفی ندارم . تو قبلا برنامه هایت را گذاشته ای .
فرید متوجه شد که آؤام از سر غرور و لجبازی چنین می گوید.
_ تو چه کار می کنی؟
_ منظورت چیست ؟ خوب زندگی ام را می کنم.
_ تنها؟
_ تنها !
_ نمی خواهی بروی پیش مادر؟
آرام شانه هایش را بالا انداخت و برای آذردن فرید گفت : یک ماه وقت زیادی است می توانم همه جا بروم . تو نگران نباش!
_ اگر تو بخواهی من به این سفر نمی روم.
_ این سفر برای تو لازم است .بهتر است از دست ندهی .
فرید اشتیاق شنیدن صدای آرام را گرم و دلونواز داشت . می خواست از او بشنود که منتظرش می ماند و بی صبرانه روز شماری می کند ، تا او برگردد . اما آرام چنان مغرورانه به او می نگریست که فرید به نسیم و تصمیمی که گرفته بود لعنت فرستاد.
صیح آرام با چشمانی متورم از گریه و سر درد برخاست . میز صبحانه را چید و در مقابل آینه به چهره اش نگریست . حتم داشت فرید با دیدن چشمان او خواهد فهمید که تمام شب گریسته . نباید فرید متوجه ناراحتی اش می شد. موهایش را روی صورتش ریخت . فرید از خواب برخاسته بود و دوش می گرفت . آرام به آشپزخانه رفت و سر خود را با جمع کردن ظرف ها گرم کرد . دقایقی بعد فرید در آستانه در ظاهر شد و گفت : صبح بخیر !
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۰۵]
#آرام
#قسمت۴۹

صبح به خیر.
_ صبحانه نمی خوری ؟
آرام بدون آن که سرش را بلند کند گفت : کمی خوردم.
فرید جلو آمد و گفت : من را نگاه کن.
آرام سرش را بلند کرد و نگاه فرید را خیره بر خود دید . با شرمساری نگاه بر گرفت .
_ می خواهی بریم دکتر ؟
_ نه خوبم . کمی سردرد دارم.
_ به من دروغ نگو!
_ چرا فکر میکنی دروغ می گویم؟
_ دیشب گفتم اگر بخواهی من به این سفر نمی روم.
_ چرا فکر می کنی ناراحتی من به خاطر توست ؟
_ حوق با توست . بهتر است کمی استراحت کنی . من می روم.
آن روز آرام عمدا به خانه آقای فرخی رفت تا در حضور دیگران با فرید خداحافظی کند . فرید بی اعتنا و خاموش بود و تلاش می کرد کمتر نگاهش در نگاه آرام گره بخورد . دو ساعت مانده به پرواز برخاست و با پدر و مادر و سپس سایه خداحافظی کرد و در آخر به نزد آرام که بی تفاوت و سرد ایستاده بود رفت و گفت : من زود بر میگردم.
_ امید وارم خوش بگذرد.
_ آرام ! ( سپس خاموش شد ) آرام اجازه حرف زدن را به او نمی داد . ترجیح داد دیگر حرفی نزند . پیشانی او را بوسید و از در خارج شد . آرام اختیار از کف داد و در اندوه رفتن فرید ناله سر داد.
یک ماه یعنی سی روز. چیزی مثل پتک بر مغزش کوبیده می شد . سر درد شدیدی داشت . با رفتن فرید متلاشی و درمانده بر جای مانده بود.
با این وصف چگونه می توانست از او جدا شود . او طاقت نخواهد داشت .اما فرید چه ، او راحت و آسوده بدون هیچ تشویش و دلتنگی به این سفر رفت . اگر ذره ای او را می خواست راضی به این جدایی نمی شد و امید را می فرستاد. چرا باز باورش شده بود که فرید به زندگی و شاید به او علاقمند شده .آیا حرکتی از او سر زده بود که خود را امید وار کرده بود! فردی می خواست به این سفر برود و قلبا خوشحال بود و تنها مساله ای که او را آذرده بود تنهایی آرام و شاید بی خبر ماندن از او بود. ارام اندیشید : این هم چدنان اهمیتی ندارد و فقط احساس مسئولیتی دارد که او را وادار به چنین عکس العملی می کرد . باید عادت کنم . این اولین جدایی و شاید آخرین آن نیز نباشد.

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۰۶]
#آرام
#قسمت۵۰

هفته نخست آرام در کنار پدر و مادر و سایه گذراند. فرید تقریبا هر روز تماس می گرفت . آرام همچنان خاموش و دلگیر جواب میداد . در واقع می خواست به فرید بفهماند که حرفی برای گفتن ندارد . هفته دوم را به خانه رفت و به انتظار آمدن پدر وامدر نشست . با آمدن انها کمتر متوجه دوری و نبود فرید می شد. اما چهار روز اقامت در تهران به سرعت تمام شد و باز آرام ماند و خانه سوت و کور . خانم فرخی تماس گرفت و از او خواست تا تنها نماند و به نزد انها برود . آرام از خانم فرخی خواست تا سایه به نزد او بیاید. سایه از این که در کنار آرام بماند خشنود بود. در طول آن هفته همراه با لادن به سینما موزه و نمایشگاه های مختلف سرک کشیدند. آرام هر روز به تقویم چشم می دوخت . اکنون بیست روز از رفتن فرید می گذشت .
آقای فرخی رو به همسرش نمود و گفت : باز هم فرید بود
_ سلام رساند. دل نگران بود.
_ از چی؟
_ از ما ! از زنش !
_ نخیر . بفرمائید از زنش . تو که مدام گزارش ارام را می دهی . آرام رفت ، آرام خورد ، آرام خوابید .
_ سوال می کند ، من هم جواب می دهم. نمی خواهم فکر کند آرام را تنها گذاشته ایم.
_ اگر می دانستم تا این حد نگران می شود هر طور بود آرام را به همراهش می فرستادم . ماه عسل که نرفتند ، با رفتن به این سفر تنوعی برایشان ایجاد می شد
_ حق با شماست . اما آرام درس دارد . نمی تواند دانشگاه را رها کند.
_ چه طور یک دفعه فرید تصمیم به رفتن گرفت ؟ قرار بود امید برود . آرام این جا تنهاست . سارا می توانست به خانه پدرش برود . پسره بی عقل یک دفعه زد به سرش که به جای امید برود . حالا هم به جای اینکه به کارهایش برسد تلفن را گرفته دستش گزارش می گیرد.
_فرخی ! خدا را باید شکر کنیم . ببین آرام چه کرده که فرید اینطور وابسته شده . یادت رفته فرید به زور زن گرفت ؟
_ خدا را شکر می کنم . اما شورش را در آورده ؛ کسی که برای او نامه فدایت شوم نفرستاده که برود.
_ شما زیادی حساسی . برای یک تلفن ساده چقدر ایراد می گیری . از دست شما ها نمی دانم چه کار کنم.
_ به آرام بگو ! این چند روز باقی مانده را بیاید این جا . می ترسم این پسر کارهایش را بگذارد و برگردد . اگر آرام این جا باشد خیالش راحت است .
_ چشم حتما می گویم . خیالتان راحت باشد.
دوری از فرید تجربه ای تلخ برای آرام بود. به نظرش فرید عمدا او را تنها گذاشته بود. تا بفهماند روی او نباید حساب کرد . او مردی آزاد و گریز پا ست ، اما با تمام این وجود تلفن های مکرر فرید و اصرار به شنیدن صدای او هر چند که با کلمات مختصر و کوتاه جواب می داد به نوعی برایش عجیب بود. فرید ساعت به ساعت کارهایش را می دانست و اگر در خانه نبود خانم فرخی جوابش را می داد . دلیل این کار فرید برایش قابل هضم نبود . آخرین تلفن قبل از پرواز برایش اندکی غریب بود ، کلمات فرید گویای چه چیز بود : دوست دارم تو را در فرودگاه ببینم ، زودتر از همه ، فقط تو را ببینم.
ارام از کارهای فرید سر در نمی اورد . در عین آرامش و دوستی از او جدا شد و حالا چنین بود که با دست پس می زند و با پا پیش می کشد.
آرام به همراه سایه در سالن فرودگاه به انتظار امدن فرید بودند . آرام بی قرار و ملتهب بود .مسافران یکایک می امدند . اما از فرید خبری نبود.
_ سایه بنظرت دیر نکرده؟
_ فکر نمی کنم . تو خیلی عجولی ! ان هم فرید . نگاه کن .
فرید با دیدن ان دو دستی تکان داد و به سویشان آمد . آرام به نظرش امد که فرید لاغر و صورتش اندکی کشیده تر شده است . سایه با او روبوسی کرد . فرید به سوی آرام چرخید و گونه او را بوسید . لحظه ای چند به همان حال باقی ماند. آرام احساس کرد فرید مانند کودکی که مادرش را یافته او را می بوید . فرید همچنان کخ دست او را گرفته بود گفت : خوبی؟
آرام با شنیدن صدای فرید قلبش تیر کشید : خوبم ! سفر خوب بود؟
فرید زمزمه وار گفت : بدون تو نه !
آرام لبخند زد و گفت : تو هیچ وقت دست از سر به سر گذاشتن من بر نمی داری.
_ حقیقت را گفتم .باور کن.
سایه گفت : بقیه حرفها را بگذارید برای خانه. بهتر است برویم. مادر منتظر است.
آقای فرخی ساعتی با فرید در خلوت گفتگو کرد . وقت شام آن دو بر سر میز آمدند . فرید نگاه از آرام بر نمی گرفت و خانم فرخی یکریز از اتفاقات پیش امده سخن می گفت . اما فرید هیچ چیز نمی شنید و فقط چشم به آرام داشت و آرام متوجه نگاه آقای فرخی به ان دو شد . شرم زده نگاهش را بر گرفت و به بشقاب غذایش که دست نخورده بود نگریست.
آقای فرخی گفت : مثل اینکه شما دو تا نمی خواهید چیزی بخورید.
خانم فرخی گفت : اگر نخورید فکر میکنم دست پختم ایراد داشته !
سایه با لبخند به آن دو نگریست و به مادر اشاره کرد که کاری با انها نداشته باشد . آرام به ناچار به غذایش ناخنک زد تا سرش را به خوردن گرم کند ولی فرید چنان که در خواب و خلسه باشد در او گم شده بود . آرام به کمک سایه میز را جمع کرد و سپس در کنار فرید نشست .

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۰۷]
#آرام
#قسمت۵۱

فرید گفت : نمی خواهی از خودت حرف بزنی؟ در این یک ماه که من نبودم چه کارهایی انجام دادی؟
_چرا خیلی دوست دارم بگویم که درس هایم را خوب خوانده ام . مادر و پدر یک سفر آمدند و رفتند. به سینما و تئاتر و نمایشگاه رفتم و دیگر این که تو همه اینها را می دانی .چرا دوباره می پرسی؟
_ می خواستم از زبان خودت بشنوم. ایرادی دارد؟
سایه کنار ان دو آمد وگفت : فرید راست می گویند که زن های ایتالیایی خیلی خوشگل هستند؟
_ تا دلت بخواهد !
خانم فرخی با شنیدن سوال سایه گفت : تجربه ثابت کرده آقایان نزد خانم ها نباید از این حرفهای حساسیت بر انگیز بزنند.
آرام گفت : شما که با اخلاق فرید آشنایی دارید ، او خیلی رک حرف می زند.
سایه گفت : برای من چی آوردی؟
_ برای تو که مخصوص خواهر عزیزم باشد هیچی!
_ هیچی ! من اجازه نمی دهم که از این در بیرون بروی ! باید اول سوغاتی مرا بدهی!
فرید خندید و گفت : من برای کار رفته بودم نه گردش و خرید.
_ واقعا ! اگر برای تجارت رفته بودی چه طور خانم های ایتالیایی را زیارت کردی؟
خانم فرخی گفت : آرام جدی نگیر ! سایه شوخی میکند.
_سایه حقیقت را می گوید.
سایه گفت : تقصیر فرید است . اگر برای من چیزی اورده بود حرف به اینجا نمی کشید.
خانم فرخی گفت : تو که اخلاق فرید را می دانی ؛ او دست خالی نمی آید .
فرید گفت : مادر شما چرا؟
_ اذیتش نکن!
_ فقط به خاطر شما ! سپس رو به ایه گفت : سایه ! برو چمدان سیاه را بیاور !
سایه ذوق زده به سراغ چمدان رفت . فرید چمدان را باز کرد و هدایای آنها را داد .
سایه گفت : برای آرام چی آوردی؟
_ فضولی نکن . آرام بهتر است برویم خانه و گرنه سایه باز هم شر درست می کند .
_ قول می دهم فضولی نکنم. حالا بمان
_ خیلی خسته ام . مادر ! می رویم خانه . به پدر بگویید صبح در دفتر می بینمش .
فرید در راه بازگشت از کارهایی که انجام داده بود حرف می زد و در آخر افزود : این اولین سفری بود که ریاضت کشیدم . فکر نیم کردم تا این حد سخت بگذرد .
_ چرا ؟ تو که خیلی مشتاق این سفر بودی؟
_ تجربه خوبی نبود .دیگر نیمی خواهم تکرار کنم.
در خانه آرام غرق در هدایای بی شماری فرید با خنده گفت : تو دیوانه ای ! این همه لباس را چه کار کنم ؟
_ باید همه آنها را بپوشی ! تا بدانم از سلیقه من خوشت آمده یا نه !
آرام شیشه را بوئید و نفس عمیقی کشید و گفت : وای ! سلیقه تو فوق العاده است . سپس لباس مشکی را که طرح ان چون فلس ماهی بود جلو خود گرفت و گفت : به نظرت این لباس به من می اید؟
_ بپوش تا ببینم چطور می شوی !
آرام به اتاق رفت ، لباس را به تن کرد و به نزد فرید بازگشت و گفت : خوب شدم ؟
فرید با دین آرام در آن لباس متحیر بر او خیره ماند. اندام موزون آرام در ان لباس نفس گیر و بیش از حد جلوه گر بود. فرید سرش را تکان داد و گفت : بهتر است هیچ وقت این لباس را نپوشی ؟
آرام وا رفت و با ناراحتی گفت : چرا ؟ این قدر بد شدم ؟
_ بهتر است ندانی چرا !
_ باید بگویی
_ یک وقتی خواهم گفت به موقعش
_ پس چرا خریدی؟
_ اشتباه کردم ! معذرت می خواهم.
صدای زنگ تلفن برخاست ، آرام به طرف تلفن رفت و ان را برداشت . لحظه ای چند گوشی تلفن را بدون ان که سخنی بگوید در دستانش نگه داشت .
فرید با نگرانی گفت : آرام کی تلفن کرده ؟ اتفاقی افتاده ؟

آرام با صدایی لرزان گفت : با تو کار دارند . فرید همانطور که به چهره ی رنگ پریده ی آرام می نگریست ، گوشی را از دست آرام گرفت . آرام به اتق خود رفت . فرید در کمال ناباوری صدای نسیم را شنید :رسیدن به خیر !
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۰۹]
چرا اینجا تلفن کردی ؟

– دلم برایت تنگ شده . طاقت نیاوردم ، مجبور شدم به آنجا تلفن کنم . بیا تا ببینمت !

– تو حق نداشتی به اینجا زنگ بزنی ! می فهمی ؟

نسیم با گریه گفت :فرید من خودم را از دست تو می کشم . چه طور می توانی بعد از یک ماه ، با من این طور حرف بزنی !

من به دیدنت می آیم اما به موقع اش .

همین الآن وگرنه ……

وگرنه چی ؟ خجالت بکش منتظرم !

فرید دوباره همه چیز را ویران شده دید . فرار یک ماهه اش سودی نداشت . نسیم در کمین بود و آرام ، باز گریخته بود . با چه اشتیاقی خود را به آرام رسانده بود . می خواست همه چیز را اعتراف کند . می خواست بگوید در این یک ماه چه کشیده ، چرا رفته و حالا برای چه باز گشته . می خواست بگوید تمام لحظات تنهایی اش را فقط با عکسی از او گذرانده و فقط و فقط او را می خواهد ؛ با تمام ذرات وجودش ! اما نسیم به آسانی هر آنچه در ذهنش جوانه زده و رشد کرده بود را خشکاند .

آرام پس از آن شب دیوار بلند و قطوری ما بین خود و فرید کشید . می خواست خیلی زود از فرید بگریزد . تکرار دوستی و صمیمیت گذشته هیچ سودی در بر نداشت . فرید نیز خوددار و خاموش بود و چندان رغبتی برای آشتی نداشت و ترجیح می داد آرام را راحت بگذارد . با نزدیک شدن به ایام سال نو آرام شور و حال خاصی در خود می دید . اولین سال . د.ر از خانواده و شهرش را سپری می کرد و تجربه شیرین و واقعی در کنار همسری که بی نهایت به او عشق می ورزید و در خانه ای که در تمام زوایای آن خاطرات زندگی چند ماهه اش شکل می گرفته بود . زمانی که می اندیشید تمام این علایقش را گذراست و خیلی زود باید از تمام آنها دل بکند ، دردی شدید در بدنش می پیچید . رها کردن و رفتن ، شیوه ی بدی بود که از آن بیزار بود . اکنون وقت ماندن بود باید تلاش می کرد تا زندگی کند .

عمه پوران کبری خانم را برای کمک به خانه تکانی نزد آرام فرستاده . خرید شروع سال نو و دیدن چهره های خندان و پر نشاط آدم های کوچه و خیابان ، برایش لذت بخش بود . راحله هر از چند گاهی او را به کارهای خریه دعوت می کرد . درواقع راحله خود را با تمام وجود وقف کارهای نیک قرار می داد و به کارهایش ایمان داشت . آقای فرخی از آنها دعوت نموده بود تا روز سوم نوروز به شمال بروند . فرید قبول کرده بود . آرام از این دعوت خشنود بود . ایام آخر سال ، کارهای فرید چند برابر شده بود . رسیدگی به حساب ها و حقوق و عیدی کارکنان تا اندازه ای وقت او را می گرفت ؛ که گاه تا پاسی از شب را در دفترش می گذراند .

آن شب آرام ، سفره ی هفت سین را باسلیقه ی تمام چید و برای آن که یخ ما بین خود و فرید را آب کند ، یکی از لباس هایی که فرید برایش آورده بود را به تن کرد . بوی غذای شب عید در فضای خانه مطبوع و دلچسب بود . فرید به خانه آمد و یکراست به حمام رفت . آرام شمع ها را روشن کرد و به انتظارش نشست . آرام با دیدن چهره ی خسته و بی حوصله ی فرید گفت خسته نباشی پیداست که خیلی کار کرده ای .

– همین طوره . وبا نگاهی به سفره و آرام گفت : تو هم خسته نباشی ! من که نتوانستم کمکی بکنم .

– چای می خوری ؟

– فرید خمیازه ای کشید و گفت : می خورم .

آرام با سینی چای برگشت و خود نیز روبه روی فرید نشست .

چیزی به تحویل سال نمانده .

اولین سال است که از خانواده ات دوری .

اما تنها نیستم .سپس قرآن را برداشت و بوسید صفحه ی اول آن را باز کرد .

فرید در میان شعله های شمع بر حرکات لطیف و دلنشین آرام چشم دوخته بود . صدای گوینده ی تلوزیون رسیدن سال نو را نوید داد. آرام گفت : سال نو مبارک !

– سال نو تو هم مبارک .

آرام از این که فرید آن گونه سرد و خاموش برخورد می کرد بر آشفت . برخاست و گونه ی فرید را بوسید و هدیه ی خود را از روی میز برداشت و گفت : این هم هدیه ی من به تو .

فرید برخاست و رو در روی آرام ایستاد و گفت : اما من هدیه ای برای تو نخریده ام .

– من توقعی از تو ندارم . می دانم که سرت خیلی شلوغ است . ( و با این جمله می خواست زندگی خصوصی را فرید را گوشزد کند )

فرید سرش را تکان داد و هدیه اش را گشود . عینک و کمربند از جنس چرم ُ در آن نمایان شد . فرید به چشمان آرام که برقی خیره کننده داشت ُ نگریست . آرام مثل دختر بچه ای که از رسیدن عید و احیانا گرفت عیدی لبریز از شوق و شور بود ُ هیجان زده به نظر می رسید . فرید دستان آرام را گرفت و به لبانش نزدیک کرد و بوسه ای بر آن نهاد. آرام با چشمانی مخمور در سکوت به حرکات فرید می نگریست . قدرت هیچ حرکتی در خود نمی دید . گرمای لب های فرید دستانش را می سوزاند . لحظه ای به خود آمد و با شرمساری گفت : غذا حاظر است بهتر است شام بخوریم .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۱۰]
#آرام
#قسمت۵۲

وبدین وسیله خود را از فرید دور کرد به آشپز خانه رفت ُ دقایقی بعد صدای بسته شدم در به گوش رسید . باز قرید رفته بود . آرام به اتاق باز گشت . مایوس و ما امید به اطراف نظر کرد . شمع های روشن ُ بوی غذای شب عید و هفت سینی که چیده بود به او دهن کجی می کرد. فرید حتی هدیه اش را روی میز رها کرده بود . به اتاقش رفت و خستگی و دندگی هایی که در طول دو هفته انجام داده بود . اکنون در وجودش فریاد بر آورد .می خواست با تحویل سال خستگی هایش را بر بریزد . تمام تنش درد می کرد . موهایش را با گیره بست ، لباسش را عوض کرد و زیر غذا را خاموش نمود . به سمت تلوزیون رفت و آن را روشن کرد و به تماشای آن مشغول شد .

فرید نیمه شب بود که به خانه رسید . خانه در تاریکی فرو رفته بود . به جزء نور تلوزیون که همچنان روشن مانده بود . به میز هفت سین و شمع هایی که آب شده بود نگاه کرد . آرام روی کناپه به خواب رفته بود . در کنارش زانو زد و نشست . از جیب کاپشنش جعبه ای در آورد و آن را باز کرد . دستبندی را که خریده بود،به مچ دست آرام بست و لبخند تلخی زد . آرام چمانش را گشود : فرید تویی ؟ کی آمدی ؟

تازه رسیدم . چرا اینجا خوابیذی ؟

تلوزیون فیلم خوبی نشان می داد. نفهمیدم کی خوابم برد .

شام خوردی ؟ نه تو چه طور ؟

نخوردم . می خواهی با هم بخوریم ؟

آرام نگاهی به ساعت کرد و گفت : باید غذا را گرم کنم .

با این جمله برخاست . از صدای دستبندی که در دستش بود ُ لحظه ای جا خورد . دستش را بالا برد و نگاهی به آن انداخت و با حیرت گفت : فرید این توی دست من چه کار می کنه ؟

هدیه ی بابا نوروز برای توست . مگر اعتقاد نداری!

سر به سرم می گذاری ؟

بابا نوروز گفت : از قول من بگو که متاسفم هدیه ام دیر به دستش رسید !

به بابا نوروز از طرف من بگو که این بهترین و قشنگ ترین هدیه ای است که تا حالا دریافت کرده ام .

بابا نوروز خیلی گشنه اش بود گفت از طرف من دلی از عزا دربیاورد .

آه پس این طور ! از طرف من بگو که دفعه ی بعد اگر دیر بیاید ُ نه تنها هدیه اش را قبول نمی کنم بلکه غذایی هم در کار نخواهد بود .

آرام به طرف آشپزخانه رفت . فرید خنده ای کرد و خود را روی مبل انداخت و چشمانش را بست . دقایقی بعد آرام باز گشت و گفت فرید ماهی ُ تو فر خشک شد . برنجم یخ کرد .

وبا دیدن فرید که در خواب عمیقی فرو رفته بود لبخندی زد . پتویی آورد و روی او کشید . چراغ ها را خاموش کرد و به اتاقش رفت .

* * *

نسیم به محض شنیدن خبر مسافرت فرید با اوقات تلخی گفت : دو روز است دارم دنبالت می گردم . باید سفرت را به هم بزنی !

برای چی ؟

من به بچه ها قول دادم که که با آنها می رویم .

متاسفم به پدر و مادرم قول دادم . نسیم با فریاد گفت : به زنت قول دادی نه به پدر و مادرت .

چه فرقی می کند. صد بار گفتم اول با من درمیان بگذار ! بعد با این و آن قرار بگذار .

بی خود بزرگش نکن ! اتفاقی نیفتاده . بگو کاری پیش آمد .

به این راحتی ها نیست که می گویی ِ پدر حرفم را قبول نمی کند .

من به بچه ها قول دادم .

من چند روز با آنها می روم بعد برمی گردم با هم میرویم . قبول است ؟

نمی شود تا آن موقع بچه ها بر می گردند .

تنها برو .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۱۰]
#آرام
#قسمت۵۳

تنها ! حرفش را هم نزن بهتر است، برنامه ان را عوض کنی ! نمی خواهم تعطیلات من و خانواده ات خراب شود . این برای همه بهتر است . ( فرید می دانست نسیم به نوعی او را تهدید می کند . چاره ای در خود نمی دید .)

بسیار خوب ببینم چه می شود .

صبح حرکت می کنیم فراموش نکن .

فرید ساعتی بعد به خانه رفت و با دیدن چمدان های بسته در گوشه ی اتاق با خشم به کنار پنجره رفت . آرام با نگرانی و دلشوره به فرید می نگریست . جرات آن را در خود نمی دید تا سوالی بکند . هراس از اتفاقی ناگوار در مغزش پیچید . بعد از دقایقی فرید با کف دست به دیوار کوبید و برگشت و خود را رو در روی آرام دید . آرام با لرزش محسوسی که در صدایش آشکار بود گفت : اتفاقی افتاده ؟

فرید به چشمان مضطرب آرام نگریست و با کلافگی گفت : متاسفم نمی دانم چه طور بگویم من ، من نمی توانم با تو به این سفر بیایم .

آرام آهی کشید و گفت : این مسءلهی مهمی نیست . من هم به این سفر نمی روم .

قرار نیست اینجا بمانم . مجبورم جایی بروم . . سپس با صدایی گرفته گفت : چند روزی !

نمی دانستی یا من را دست به سر می کنی . می دانی احتیاجی به این کار نبود .

فرید متوجه ی خشم بیش از حد آرام شد . قلبش از اندوه و بیچارگی مالامال بود .

باور کن اینطور نیست .

من هیچ وقت نخواستم با تو بحث کنم . اگر فکر می کنی اینطور نیست من حرفی ندارم چند روزی می روم شیراز .

فرید با هراس گفت: شیراز ! نه نمی توانی بروی .

آرام با لجاجت گفت : چرا نمی توانم ؟

فرید می خواست بگوید که می ترسم ، بروی و دیگر بازنگردی و یا آن که در آن جا به نتایجی برسی ؛ که این مسئله در توان پذیرش او نبود .

آرام کنجکاوانه در فرید می نگریست تا دلیل مخالفتش را بداند .

فرید برای آن که آرام را منحرف کند ، مغرورانه شانه هایش را بالا انداخت و گفت : پدر و مادر ناراحت می شوند . آن ها روی آمدن ما حساب کردند .

فرید به آرام نزدیک شد و بازوی او را گرفت . آرام با لجاجت دستش را کنار کشید . فرید محکم تر از قبل بازوی او را گرفت و به طرف خود کشید . آرام چشمان تیره ی فرید را خیره در چشمانش دید . احساس نزدیکی بیش از حد به فرید آزرده اش می کرد . فرید خم شد و لبانش را بوسید . آرام لحظه ای به خود آمد و از کنارش گریخت .

فرید با صدایی که هیجان در آن موج می زد گفت : من را ببخش ! دست خودم نبود . نمی دانم چرا !

وسخنش را ناتمام گذاشت و بیرون رفت . آرام لحظاتی چند در آن حال باقی ماند . صدای بسته شدن در به گوشش خورد . بر زمین نشست و با اندوه سرش را روی زانو گذاشت . فرید با تحقیر و توهین رفتار می کرد و فقط می خواست عکس العمل او را ببیند . می خواستخوردش کند و هر بار به بهانه ای به او نزدیک می شد ، تا شاید او را رام کند . آرام با درد و نفرت گفت : فرید من انتقام خواهد گرفت . جواب توهین هایت را خواهم داد . دست تو به من نخواهد رسید . من بازیچه ی تو نیستم . درست است که تو بازی را شروع کردی اما بدان که من آن را تمام خواهم کرد .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۳۹]
#آرام
#قسمت۵۴

فرید بیمار گونه و نا امید در خیابان ها ، بی هدف می راند ، نمی دانست چند ساعت در همان حال پیش می رفت . زمانی به خود آمد که در خانه ی مادر نشسته بود و سایه فنجانی چای پیش روی او نهاد. مادر گفت : فرید ! با تو چه کار کنم . بیچاره آرام ! چه طور تو را تحمل می کنه ؟ هر روز یک سازی می زنی .

– آرام تلفن کرد ؟

– بله ! طبق معمول کارهای تو را توجیه کرد . سپس با کنجکاوی گفت :حالا چه کاری پیش آمده ؟

– ببین مادر ! قبول کرد چون من را درک می کند . اما مثل این که شما نمی خواهید دست بردارید .

مادر با طعنه گفت : خوب بلدی همه را قانع کنی . اما من آرام نیستم بهتر است بهانه نگیری و با ما بیایی.

– اگر توانستم خودم را به شما می رسانم .

– حتما این کار را بکن ! چون پدرت مهمان دعوت کرده . می دانی دکتر فرهمند قرار است دو روز مهمان ما باشد . خوب نیست تو نباشی .

– فرید چنان از جا برخاست که خانم فرخی با ترس گفت : چیزی شد ؟

– می خواستید چی بشه ؟ چرا قبلا به من نگفته بودید ؟

– من فکر می کردم پدرت گفته . درواقع چیز مهمی نبود . ما همیشه در ویلا مهمان داریم . چیز عجیبی نیست .

– دکتر فرهمند ! من از او خوشم نمی آید .

– ای خدا ! از دست تو چه کار کنم . آن از محمود بیچاره این هم از دکتر فرهمند . . تو از کی خوشت می آید ؟

– در هر حال خوب شد که گفتید . آرام بهتر است برود شیراز تا با شما بیاید .

سایه وا رفت . خانم فرخی گفت : دیگه داری زیاده روی می کنی . نکنه به زنت شک داری ؟

فرید با خشم گفت : این حرف ها نیست .

– خودت را خوب نشان می دهی . اگر دوست داری بفرست برود شیراز . اما گمان نکنم آن جا هم چندان دلت راضی باشد .

فرید فریاد زد : من از دست همه ی شما خسته شدم . به من مربوط نیسنت که آرام کجا می رود . بهتر است شما هم انقدر پاپیچ من نشوید . دست از سرم بردارید . ! ( وسپس با گام های بلند از آن جا خارج شد)

خام فرخی مات و مبهوت بر جای ماند . سایه اندیشید : بیچاره مادر . از چیزی خبر ندارد وگرنه به این حال نمی افتاد. به طرف مادر رفت و گفت : مادر ! حالتان خوب است ؟

خانم فرخی راست نشست و گفت : تو سر در می آوری ، چرا فرید به این حال و روز افتاده است ؟ خیلی عصبی بود . تا به حال سر من داد نزده بود . سایه دستان مادر را نوازش کرد و گفت : بهتر است راحتش بگذارید . به موقع خودش می فهمد . نگران نباشید .

آرام تا ساعتی که آقای فرخی به دنبالش آمد فرید را ندیده بود و از این بابت خشنود بود .

* * *

هوای شمال بارانی و سرد بود . دریا طوفان زده و سرکش به هر سوی می تاخت . فضای ویلا گرم و دلنشین بود . سایه و آرام تا ساعت ها در کنار پنجره و آتش به گفتوگو پرداختند . هنگام خواب ، آرام اندیشید : فرید اکنون کجاست و چه می کند ! . با به یاد آوردن حرکات نسینجیدهی او چهره اش یخ زد .

فرید را فراموش کن . بگذار به حال خودش زندگی کند . او برای تو ساخته نشده . این را به خودت بقبولان .

باران یک ریز می بارید آرام با صدای دلنواز از خواب بیدار شد. شب قبل خانم فرخی گفته بود که آن روز مهمان دارند . او نپرسیده بود که چه کسانی هستند . آرام پایین رفت و به خانم فرخی در تدارک ناهار کمک کرد . سپس به اتاق رفت و دوش گرفت . ساعتی به ظهر مانده ، صدای همهمه و شلوغی از پایین به گوش می رسید . لباس پوشید و دستی به موهایش کشید و پایین رفت . سایه به محض دیدن آرام گفت : می خواستم صدایت کنم مهمانان آمدند . سپس هر دو به اتاق پذیرایی رفتند . سایه او را به سمت مهمانان کشید . آرام جا خورد و ایستاد . نام دکتر فرهمند در گوشش پیچید . دیگر توجهی به معرفی افراد نداشت . . دکتر با نگاهی گیرا و متین به نگریست و گفت : این دومین برخورد ما با هم است

آرام با لبخند گفت : شما هنوز در ایران هستید ؟

– بله اما تا ماه دیگر راهی می شوم .

آرام در کنار آقای فرخی جا گرفت و کم کم نظری به اطراف انداخت . مردی که برادر دکت بود به همرا همسر و پسر ۱۵ ساله اش و دختر ی که نه سال به نظر می رسید ، زن و شوهر جوانی که از دوستان نزدیک آنان بودند و خواهر دکتر ، دختری ۲۲ ساله و زیبا ، که سایه او را ستاره معرفی کرد ، در آن جمع حضور داشتند . به نظر آرام ستاره بیش از حد اشوه گر و جذاب بود او با طنازی تمام حرف می زد و نگاه ها را به سمت خود می کشاند .

آقای فرخی گفت : دکتر عروس من بی همتاست ! بی اغراق بگویم که به اندازهی سایه دوستش دارم .

دکتر- بله مشخص است . از این بابت به شما تبریک می گویم ! در ضمن فرید خان را نمی بینم .

– فرید بعدا خواهد آمد . کاری برایش پیش آمده بود .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۴۴]
#آرام
#قسمت۵۵

فرید به همراه نسیم از اتومبیل خارج شد . نسیم از ترس بهم خوردن آرایش گیسوانش ، به زیر سقف پناه برد . فرید بدن توجه به ریزش باران چمدان ها را در آورد . نازی به استقبال آنان شتافت و آنها را به داخل ویلا راهنمایی کرد .

نسیم غرولند کنان گفت : چه باران مزخرفی خسته ام کرد .

نازی با صدایی که تن بالا داشت گفت : قشنگی شمال به همین چیز هاست عزیزدلم ! فرید جان خوش آمدی .

فرید چمدان ها را به اتاق برد و روی تخت دراز کشید . نسیم به کنارش آمد و گفت : می خواهی مو هایت را خشک کنم ؟ سرما می خوری .

احتیاجی نیست . خسته ام . می خواهم بخوابم .

– چه بی حال ! مگر کوه کندی ! سه ساعت راه بود .

– خسته ی رانندگی نیستم بدنم درد می کند . .

– آخ نکند سرما خوردی ! می خواهی ماساژت بدهم ؟

فرید به سمت دیگری چرخید و گفت : لازم نیست تنهایم بگذار .

نسیم از اتاق بیرون رفت .

فرید ذهنش به ۵۰ کیلومتر آن طرف تر در ویلا و در جست و جوی آرام پر کشید . لحظه ای سیمای دکتر در نظرش مجسم شد و با بیچارگی چشمانش را بست .

ساعتی بعد نسیم به اتاق آمدو گفت : فرید بس کن چقدر می خوابی ! حوصله ام را سر می بری . بیا پایین امید دارد آواز می خواند ، صدایش خیلی قشنگ است ! نمی خواهی به ما ملحق بشی ؟

فرید با نگلهی به نسیم برخاست ، پایین رفت و کناری نشست . او به خنده های سبکسرانه ی آن جمع بی توجه بود و به ریزش مدامباران در قالب پنجره چشم دوخته بود . نازی در گوش نسیم چیز هایی زمزمه می کرد .و نسیم نیز با دقت گوش می داد . سپس برخاست و در کنار فرید نشست و گفت : نازی گفت : کمیبرایمان گیتار بزن .

فرید با نگاهی سردرگم گفت : حالش را ندارم .

– حداقل کمی با بچه ها قاطی شو ! اگر این طور کز کنی و بشینی فکر می کنند با من قهری .

– من از این جماعت خوشم نمی آید .

– هیس ! نازی میشنود. .

– من می رم بیرون کمی هوا بخورم .

نسیم به دنبال او برخاست وبیرون رفت . فرید در زیر باران ایستاده بود . نسیم فریاد زد : فرید سرما می خوری ! بیا تو .

جواب نشنید به ناچار کنارش آمد و دست فرید را گرفت و گفت : چرا اینطوری می کنی ؟ من فکر می کردم با آمدن به اینجا روحیه ات عض می شود . تو به کلی عوض شده ای . تو مرا می ترسانی .

– ببین نسیم ! من از شوخی ها و مسخره بازی های بچه ها حالم بهم می خوره . هرچه از دهانشان در می آید حواله ی همدیگر می کنند .

– خودت می گویی شوخی می کنند . چه اشکالی دارد !

– از نظر تو هیچ اشکالی ندارد .

– بهانه نگیر ! بهانه نیست . چرا نمی فهمی !

– دو روز آمدیم خوش باشیم . چرا خرابش می کنی !

– تو به هر قیمتی حاضری خوش باشی . برایت متاسفم!

– فرید نگاه کن خیس شدم بیا برگردیم ویلا !

– من می روم اگر می خواهی با هم برگردیم .

– نمی توانم آبرویم می رود نازی کلی تدارک دیده .

– تو بمان و آبروداری کن ! این به خودت مربوط می شود . اما من نیستم .

و با این جمله به سمت اتومبیل رفت و بدن توجه به فریاد های نسیم به سرعت از آنجا دور شد .

نسیم خیس از باران و بهم ریختن آرایش مو هایش با خشم گفت : حسابت را می رسم ؛ فرید خان ، منتظر باش ! اگر قرار است من را نخواهی زندگیت را خراب می کنم و بعد می روم . مجازات تو بیشتر از این است که فکر می کنی .

* * *

در ویلا آقای فرخی به همراه آرام شطرنج بازی می کرد . و دکتر به بازی آن دو نگاه می کرد . در یک حرکت پیچیده آقای فرخی آرام را کیش و مات کرد . و سپس با صدای بلند ، شادمان از پیروزقهقه سر داد.

– پدر قول می دهم این بار شما را شکست بدهم .

– من منتظر آن روز هستم !

– مانوری که شما دادید ، تکراری بود . اگر کمی دقت می کردم در تلهی شما نمی افتادم .

– دکتر ! شما بگویید ، تا حالا کسی پیدا شده که مرا کیش و مات کند .

– بنده به یاد ندارم .

– آرام جان زیاد خودت را ناراحت نکن ! من عادت به شکست رقبا دارم .

دکتر گفت : حالا که آرام شکست را پذیرفتند ، بد نیست کمی در هوای آزاد قدم بزنیم . شاید آن را فراموش کنند.

– بله دکتر با شما موافقم . آرام جان دکتر را همراهی می کنی ؟

آرام با تردید گفت : البته ! فقط کیم صبر کنید تا بارانی ام را بپوشم .

آرام به همراه دکتر به کنار ساحل رفت . باران نم نم می بارید . و شدت آن نسبت به ساعت قبل کمتر شده بود .

– حیف نیست در چنین هوایی خود را در خانه حبس کنید .

– بله همین طور است .

– چهره ی شما با قبل خیلی تفاوت پیدا کرد ه . جدا ! خودم متوجه ی تغییراتم نیستم .

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۴۸]
#آرام
#قسمت۵۶

اصولا روانشناسی ما پزشکان ، در هر رشته ای که باشی خوب اشت . خطوط صورت ، نشان از درد های درون انسان ها می دهد .

– روانشناسی در هر رشته ای لازمه کار است .

– بله ! مثل شما که وکالت می خوانید . چه طور به این رشته علاقه مند شدید ؟

– نوعی احساس مسئولیت در قبال جامعه .

– درک می کنم . به نظرم شما از چیزی در رنجید !

– من هم زمانی نچندان دور عاشق بودم

– منظورتان چیست ؟

– منظورم شما و فرد هستید . اگر حمل بر جسارت نباشد ، می توانم پرسشی از شما بکنم ؟

– بستگی به نوع پرسش دارد .

– شما اختلاف خاصی در زندگی دارید؟

– ترجیح می دهم راجع به مسائل خصوصی زندگی ام صحبت نکنم .

– بله ! متاسفم! قصد آزردن شما را نداشتم .

– جای تاسفی نیست . از این که شما خیلی خوب مرا شناختید از خودم مایوس شدم .

دکتر لبخندی زد و ترجیح داد گفتگو را با مطلبی دیگر ادامه دهد .

ساعتی بعد آن دو به ویلا بازگشتند دکتر به آرام کمک کرد تا بارانی اش را در آورد . آرام گفت : متشکرم و با خنده ای که بر لب داشت متحیر به فرید که روبه روی آن دو ایستاده بود نگریست .

دکتر با دیدن فرید به سویش رفت و دست داد و سپس به اتاق نشیمن رفت . فرید پرستیز و خشمگین ایستاده بود .

کی آمدی ؟

– مثل این که خیلی خوش می گذرد .

– اشتباه نکن! ما فقط چند دقیقه برای قدم زدن بیرون رتیم .

– من از تو توضیح نخواستم . هر چه که باید ببینم دیدم .

– فرید !

اما فرید از کانر او گذشت .

آرام خود را به اتاقش رساند و گریه سر داد .

دقایقی بعد سایه به اتاق آمد و موهای خیس آرام را نوازش کرد .

– متاسفم ! من ناخودآگاه همه چیز را دیدم . تو هیچ تقصیری نداشتی .

– سایه ! من خیلی بدشانسم . فرید هر روز نفرتش از من بیشتر می شود .

– تو اشتباه می کنی ! فرید تو را دوست دارد .

– تو فرید را نمی شناسی . فرید برای آزار من به اینجا آمده . اولین بهانه به دستش افتاد .

– اگر این طور فکر می کنی باید مقومت کنی . نگذار رنجت بدهد .مبارزه کن .

آرام برخاست و اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت :چه طور مبارزه کنم فرید با کاره و رفتارش ، اجازه ی هر کاری را از من می گیرد .

– تنها راه تو مبارزه کردن با فرید است . در غیر این صورت تا آخر عمر بازنده ای .

آرام با نگاهی به سایه گفت : حق با توست من از شکست متنفرم .

– تا الان که تو پیروز بودی . مطمئن باش ! که موفق خواهی شد .

– آه ! سایه خیلی دوست داشتم ، حرف های تو واقعیت داشت ، اما اکنون پیروزی یی در کار نیست .

– چرا ! بوده ، تو خودت متوجه نیستی . حالا بلند شو بریم پایین تا کسی متوجه ناراحتی ات نشده .

ارام برخاست و پلیور خاکستری رنگی به تن کرد . موهایش را از پشت بست . آرایش ملایمی کرد ، تا قرمزی چشمانش کم رنگ شود و با گردنی برافراشته پایین رفت .

فرید در کنار بخاری با آقای فرخی صحبت می کرد . آرام در گوشه ای نشست. فرید هیچگونه توجهی به او نداشت .

سایه به همراه ستاره وارد سالن شد . فرید با دیدن ستاره چمانش برقی زد که فقط آرام متوجه آن شد .

ستاره با گرمی با فرید برخورد کرد و گفت : جای شما اینجا خیلی خالی بود . سال های گذشته یادتان می آید چقدر خوش می گذشت ؟ من خیلی از آن سالها یاد می کنم .

فرید – اتفاقا من برای تجدید خاطرات به اینجا آمده ام !

ستاره خندید و گفت : شما هیچ وقت جدی صحبت نمی کنید . آرام جان من هیچ وقت نفهمیدم فرید کی شوخی می کند و کی جدی حرف می زند
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۴۹]
#آرام
#قسمت۵۷

آرام از طرز صحبت ستاره فهمید که ان دو بیشت از صمیمی با یکدیگر آشنایی دارند و از این که فرید را به نام خواند ، چندان متعجی نشد . سایه به میان حرف ستاره آمد و گفت : باید برایمان کمی گیتار بزنی .

– حتما ! بعد از شام خوب است ؟

– عالی است آرام! ستاره خیلی خوب گیتار می زند .

– به پای فرید که نمی رسد . درست است استاد ؟

– من خیلی وقت است که استعفا دادم .

آرام برخاست و بیرون رفت . فرید می خواست تلافی کند . چه کسی بهتر از ستاره ی فتان و طناز .

بعد از صرف شام هر کس در اتاق نشیمن ، مشغول کاری بود . آقای فرخی به همراه برادر دکتر شطرنج بازی می کرد . دکتر با همسر برادرش گفتگو می کرد . فرید نیز با ستاره در حال گفت و گو بود .

سایه – زیاد روی ستاره حساب نکن ! او همین طوری بار آمده ، خیلی راحت و آزاد است .

من ناراحت نسیتم

خانم فریخ – ستاره جان کمی برایمان گیتار بزن .

ستاره برخاست و گیتارش را از گوشه ی دیوار برداشت و مجددا در کنار فرید نشست و گفت : با اجازه ی استادم .

ستاره آهنگی به سبک آمریکایی جنوبی نواخت . مرکز توجه همگان ، ستاره بود و خوب می دانست چه طور جمع را مفتون خود سازد .

او بعد از قطعه آهنگی که نواخت گیتارش را با ژست خاصی به فرید داد و گفت : حالا نوبت شماست استاد گرامی !

فرید گیتار را گرفت و آهنگ جاودانی “قصه ی عشق “‌را به زیبایی تمام نواخت . در انتها لبخند محزونی به ستاره زد ، همگان دست زدند . آرام دیگر توان نشستن در خود نمی دید . ، برخاست و بیرون رفت . دیگر باران نمی بارید . در گوشه ای ایستاد و به نقطه ای نا معلوم چشم دوخت . فرید بی انصافانه رفتار می کرد . درتمام حرکات و تک و تک زوایای چهره اش نوعی غرور و خود پسندی بیش از حد به چشم می خورد . و به نوعی با جنس مخالف برخورد می کرد که این حالت را در او تقویت می کرد . آرا تمام این ها را درک می کرد . اما هیچگاه نمی توانست فرید را از پایین بنگرد و همواره خود را دوشادوش و رخ به رخش می دید و فرید با چنی شیوه ای رفتارش را عذاب می داد . فرید او را شکسته و زیر پایش خورد شده می طلبید . اما او در خود چیزی کم نمی دید که بخواهد پا پس بکشد ، همواره گردنش افراشته و چشمانش پر ستیزهبود و اجازه ی مانور بیش از حد را از فرید می گرفت . آرام می دید که کوچکترین اشتباهش ، حربه ای در دست فرید خواهد بود . ؛ زیرا فرید به غیر از رفتار های او به خیلی از مسائل دقت می کند . به آرایش و طرز لباس پوشیدن و حتی نوع عطرش توجه بیش از حد دارد و به دنبال نقطه ضعفی در اوست تا بتواند با ریشخندی غرور انگیز ، به او بنگرد . اما تا گنون موفق نشده بود و آرام بی نقص تر از آن بود که تصور می کرد . در کنار تمام این مسائل آرام نیز به درستی نمی توانست عیبی در فرید بجوید .؛ که او منزجر و متنفر شود. فرید آراسته و گیرا بود به غیر از موارد کوچک که در طبیغت مردانه اش به چشم می خورد ، می دید که او مقبول خاص و عام است و باعث حسادت در مردان و جذابیت در بین زنان می شود . تنها نقطه ضعف فرید همان زندگی خصوصی اش بود و آرام چندان رغبتی برای کنکاش و جست و جو در خود نمی دید زیرا ممکن بود فرید به حساب خیلی چیز های دیگر بگذارد .

در دل سیاه شب و در شبح بیدار افکارش ، دردناک و عاجزانه اندیشید : چرا باید سرنوشتش با تمام دختران و پسرانی که در اطرافش بودندتفاوت داشته باشد . چرا فرید او را انتخاب کرد ، چه چیز در او دیده بود و یا وجود داشت که فرید جرات ازدواج با او را در خود می دید و خیلی چیز های دیگر که در سکوت و تنهایی اش شکل می گرفت و دوباره متلاشی می شد .

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۵۱]
#آرام
#قسمت۵۸

روز های گذشته و خاطراتش پیش چشمش شکل گرفت . دیدار های کوتاهی که با فرید داشت . چه گونه آرزومند نگاه فرید بود . اما هیچگاه فرید او را به درستی نمی دید . حتی در شمال و روز خواستگاری چنان بود که آرام تبلویی آمیخته به دیوار است ؛ که حتی ارزش نگاه کردن را هم نداشت . اولین نگاه فرید هنگامی بود که با لباس آرزو هایش ظاهر شد و فرید مشتاقانه او را نگریست . اما حالا چه ؟ حالا که او را خوب دیده بود و به دام ازدواج دیوان وار افکنده بود . چه سود که او را چگونه دیده بود . تمام زیبایی و جذابیتش ، سادگی و لطلفتش به پشیزی نمی ارزید . اگر گیسوانش را می بست و یا ان را روی شانه هایش زها می کرد ، هیچ اشتاقی در چشمان فرید به وجود نمی آمد . تنها چیزی که فرید را می آزرد ، همان بی تفاوتی و متانتش بود . آرام دستانش را به روی چهره اش کشید و در سکوت جیرجیرک ها و تلاطم امواج دریا ، از اندوه و خستگی نالید .

او آهسته و پاورچین بدون آن که توجه کسی را جلب کند به درون اتاق خزید و در را بست . نفس بلندی کشید و لحظه ای به همان حال ماند . نا گهان فرید را نشسته بر لبه ی تخت در حالی که به زل زده بود دید . روی بر گرفت تا دوباره از در خارج شود .

– کجا ؟

– به تو مربوط نیست .

– تا وقتی که زن من هستی به من مربوط است . این را در مغزت فرو کن .

آرام مغرورانه به او نگریست و گفت : جدا ! بهتر بود شما هم نزد همسرتان کمتر خاطرات گذشته را مرور می کردید .

– پس این طور . از همین دلخوری ؟

– به خودت نگیر ! اما باید بدانی تا زمانی که اسم تو روی من است باید ملاحظه ی حضور مرا در جمع بکنی .

فرید با پوزخند گفت : اما در تنهایی ونبود یکدیگر می توانیم هر کاری انجام بدهیم ! منظورت همین بود ؟

تو اشتباه می کنی .

– اشتباه می کنم ! می خواهی بگویی امروز صبح تو نبودی ؟

– من بودم اما کارم اشتباه نبود .

– کار تو خطا نبود اما کار من گناه بزرگی محسوب می شود .

– من مستحق این مجازات نبود م . با تمام این وجود تو موفق شدی .

فرید برخاست و به کنار آرام آمد و با خشم گفت : چرا بودی !

نبودم .

فرید با تمام قدرت چنگ در گیسوان آرام زد و سر او را به عقب راند . آرام سرش درد گرفت ، اما نمی خواست فریاد بزند . فرید با خشمی بی نهایت گفت : حیف که نمی توانم تو را بکشم وگرنه با همین دستام خفه ات می کرد م .

او را رها کرد و سپس از در خار شد .

آرام دیوار را گرفت تا زمین نخورد . در سرش درد شدیدی پیچید . کم کم باورش می شد که فرید دیوانه ای بیش نیست .

آرام آن روز تا نزدیک ظهر در رخت خواب ماند. سایه صبحانه اش را به اتاق آورد. ساعتی بعد سایه به دیدارش آمد و گفت : حالت بهتر شده ؟

– بهترم !

– مهمان ها رفتند. من به آنها گفتم که تو تب داری و نمی توانی پایین بروی .

– متشکرم سایه اگر تو نبودی من چه می کردم .

سایه با خنده گفت : می توانی در عروسی ام جبران کنی .

– اگر باشم حتما جبران می کنم .

– مگر خیال داری جایی بروی ؟

– پیش بینی می کردم. یکی از آرزوهایم دیدن عروسی توست .

– گرسنه نیستی ؟

– نه اگر کمی بخوابم بهتر می شوم .

– فرید بیرون رفته . اگر کاری داشتی صدایم کن .

ساعتی بعد خانم فرخی با ظرف سوپی که از آن بخار دل پذیری متساعد بود ، نزد آرام آمد .

– بخور عزیزم تا بهتر بشی .

– نمی توانم حالت تهوع دارم .

– نکند حامله هستی ؟

آرام در عین دردمندی خنده اش گرفت . به ناچار برخاست و کمی از آن خورد .

خانم فرخی پایین رفت . آقای فرخی با دیدن او گفت : آرام حالش چه طور است ؟

به زور کمی غذا خورد طفلک بد جوری افتاده و سپس رو به فرید گفت : شاید حامله باشد ، رنگ و رو ندارد ، حالت تهوع داشت .

آقای فرخی با اشتیاق گفت : خانم ببرید دکتر چرا دست دست می کنید .

فرید گفت : نه اینطور نیست . آرام گاهی این طور می شود . نگران نباشید.

خانم فرخی – نمی خواهی قبل از رفتن به آرام سر بزنی ؟

می خواستم برم ولی می گفتم شاید خواب باشد . سپس بر خاست و به سمت اتاق آرام رفت . چند ضربه به درد زد . صدای آرام او را فراخواند .

آرام با دیدن فرید روی برگرداند . فرید کنارش نشست . دستش را روی پیشانی آرام نهاد و گفت : به نظر تب نداری ، حالت بهتر است ؟

وقتی سکوت آرام را دید گفت : مادر گفت بیایم حالت را بپرسم .

ضربه کاری بود . آرام نیم خیز شد و گفت : بهتر است وقتت را تلف نکنی از مادر تشکر خواهم کرد .

من برمی گردم تهران امید تلفن کرد و گفت شرکای تجاری ما از ایتالیا آمده اند . باید برای اسکان آنها بروم .

– حرف هایی که زدی برایم هیچ اهمیتی ندارد .

– می دانم تهران میبینمت .

سپس برخاست تا از اتاق خارج شود . آرام کوسن روی تخت را برداشت

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۵۱]
به طرف فرید پرتاب کرد . فرید جا خالی داد و گفت : نشانه گری ات خوب نیست !

و با خنده از در خارج شد .

فرید در طول راه سرمست و پیروزمندانه می تاخت. اکنون ایمان داشت که آرام بیشتر از هر زمان دیگری مجذوب اوست و از سویی هراس از خسته شدن و تمام شدن صبر آرام، بیمناکش می کرد و نتها مسئله ای که او را وادار به ادامه ی این رویه می کرد ، آن بود که آرام هنوز نتوانسته بود ، دست او را بخواند و همواره در چنگش بود و این پیروزی بزرگی به حساب می آمد. باید در فکر چاره ای باشد . اکنون فرصت برای راندن نسیم و نزدیکی به آرام را داشت

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۰]
#آرام
#قسمت۵۹
با رسیدن به خانه احساس آرامش می کرد . اما برخلاف صورش این مسافرت او خسته و افسرده کرده بود . به خصوص با رفتاری که از فرید دیده بود، دیگر دلش نمی خواست به آنجا پا بگذارد. آرام بعد از این که وسایلش را جا به جا کرد، دستی به خانه کشید و به حمام رفت تا خستگی و کسالتی که او را در بر گرفته بود از خود دور کند . دو ساعت به آمدن فرید مانده بود . به سراغ یخچال رفت . می خواست غذای دلخواه فرید را تهیه کند . صدای زنگ در برخاست ، به ساعت نگریست با خود گفت : نمی تواند فرید باشد شاید هم کارش را زود تر تمام کرده و به خاطر او زود به خانه آمده . به سمت در رفت و آن را گشود و خود را با زن جوانی رو در رو دید . آن زن سلام کرد . آرام گفت : سلام عذر می خواهم شما را به جا نمی آورم .

نسیم لحظه ای خود را باخت . می خواست باز گردد، اما نه پای رفتن را داشت نه ایستادن . آرام وقتی سکوت آن زن را دید گفت : با کی کار دارید ؟ و چون جوابی از طرف زن شنیده نشد و باز سکوت بر قرار بود ، آرام تصمیم گرفت در را ببندد . نیسم با دست در را نگاه داشت و گفت : شما همسر فرید هستید ؟آرام آهسته در را گشود و گفت : بله ! اما شما چه کسی هستید؟

نسیم بدون توجه به سوال آرام ، داخل خانه شد و در همان حال گفت : اگر کمی تحمل کنید ، خواهم گفت .

آرام به ناچار گفت : بفرمایید ، بنشینید !

نسیم روی نزدیک ترین مبل نشست و آرام برای آوردن نوشیدنی به آشپزخانه رفت . نسیم از فرصت پیش آمده ، برای ارزیابی و جمع کردن افکارش استفاده کرد . از دیدار آرام شوکه شده بود . نمی توانست باور کند رقیبش بیش از حد زیبا ، ظریف و متین است . آنچه در ذهنش در مورد آرام تصور کرده بود ، با آنچه می دید بسیار فرق داشت .

آرام با سینی نوشیدنی آمد و آن را روی میز گذاشت . نسیم لباس ساده و راحت آرام نگاه کرد . او شلوار جین و پیراهنی از همان جنس به تن داشت و بسیار بی تکلف و ساده به نظر می رسید .

– معذرت می خواهم شما خودتان را معرفی نکردید ؟

نسیم با ژستی خاص و پرتکبر و با ناز و کرشمه گفت : من نسیم ، همسر فرید هستم .

آرا لرزش خفیفی در تمام اعضای بندش حس نمود . لحظاتی مبهوتانه به نسیم نگریست .

– شاید درست نبود این طور یکباره خودم را به شما معرفی می کنم .

آرام تلاش کرد تا خونسردی خود را حفظ کند و با لبخندی که به نظر خودش احمقانه بود گفت |: از آشنایی با شما خوشوقتم . من هم آرام هستم .

– اسم قسنگی دارید .

– متشکرم .

– خانه ی قشنگی هم دارید. معلوم است ، خانه داری ات خوب است !

آرام هیچگاه به یاد نداشت که ناچار شود چنین تصنعی لبخند بزند . نمی دانست نسیم برای آن جا آمد و چه طور به خود اجازه داد وارد حریم زندگی او شود .

نسیم لیوان نوشیدنی را برداشت و به لبانش نزدیک کرد . آرام به آرایش غلیظ و بی نقص او نگریست . مو های بلندش را ، بسیار زیبا آراسته بود . چند زنجیر ظریف از دست و گردنش آویزان بود . با لباسی شلوغ و پر چین ؛ که از روحیات خود او تراوش می کرد . به نظرش چنین آمد که نسیم بی شباهت به کولی ها نسیت . اما باز به خود اعتراف کرد که نسیم زن زیبایی به شمار می رود و اگر کمتر آرایش می کرد ، زیبا تر به چشم می خورد . زنی که فرید به خاطرش او را قربانی کرده بود ، با پای خود به دیدارش آمده بود . آرام از این که نیمی از واقعیت زندی فرید را کشف کرده بود ، نوعی ارضای روحی در خود می دید. مدت ها بود که می خواست بداند در زندگی خصوصی فرید چه می گذرد . اما جرات آن را در خود نمی دید . می خواست به نوعی فریب وار عشقش را ، هر چند یک طرفه همچنان ادامه دهد .

– کمکی از دست من بر می آید ؟

– خوشحالم که با دختر فهمیده ای رو به رو هستم ! این را از برخوردت فهمیدم . حقیقتش من و فرید سر شما اختلاف داریم . قرار بود بعد از چند ماه مرا به عنوان همسر رسمی خودش معرفی کند . اما حالا دلش برای شما می سوزد . نمی خواهد شما بی سر و سامان شوید و تا آخر عمر عذاب وجدان داشته باشد فرید خیلی دل سوز است ، درواقع من هم از این وضع زندگی خسته شدم و دیگر طاقت ندارم . از شما خواهش می کنم تا از زندگی ما بیرون بروید . ! فرید را آزاد بگذارید .

آرام متحیر و تحقیر شده ، بر جای ماند . آن زن با کمال وقاحت از اومی خواست تا زندگی یی را که چندین ماه به پای آن نشسته بود و هر روز آن به اندازه ی یک عمر بر او گذشته بود ، بگذارد و برود . انصاف آن دو کجا رفته ! چرا حماقت کرد و خودش زود تر نرفت ، تا این چنین روزی را نبیند و این طور رانده نشود . مگر غیر از این است که این زن واقعیت را می گفت . زمان پذیرش واقعیت ها سر رسیده بود .

فرید از شما خواست تا به اینجا بیایید .

– نه ! اگر بداند عصبانی می شود . خواهش می کنم این حرف ها بین خودمان باشد . درضمن شما هر چه زود تر بروید ، می توانید زندگی تازه ای را شروع کنید .

آرام به تلخی گفت : از نصیحت شما ممنونم .

– فرید عاشق من است ،

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۰]
تمام زندگی و برنامه هایش را به ر وجود من پیش می برد . حتما تا کنون به این مسئله پی بردید .

– حتما شما هم می دانید که من از وحود شما هیچ اطلایی نداشتم ؛ در این صورت هیچگاه راضی به ازدواج نمی شدم.

– از این بابت متاسفم .(و با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت .)

گفت : عشق باعث کار های جنون آمیزی می شود.

آرام از این که نسیم چنین جسورانه و با اطمینان از عشق فرید نسبت به خود سخن می گفت ، حسادت عمیقی را در وجودش شعله ور شد . زنگ تلفن به صدا در آمد . آرام گوشی را بداشت. نسیم با دقت به حرکات رقیبش چشم دوخته بود .

صدای مضطرب عمه در گوشی پیچید : آرام جان ! خیلی زود وسایلت را جمع کن ! تا یک ساعت دیگر می رویم شیراز.

آرام با وحشت گفت : شیراز چه اتفاقی افتاده ؟

ببین عزیزم من هم چیزی نمی دان . فکر کنم حال پدرت خوب نیست .

آرام ناله ای سر داد و گفت : عمه جان تو را خدا زود بیایید .

گوشی تلفن لحظه ای در دستش ماند . نسیم گفت : مساله ای پیش آمده ؟

آرام با صدایی لرزان گفت : مطمئن باشید که من برای همیشه می روم .

نسیم با لبخندی پیروزمندانه از آن جا خارج شد .

#آرام
#قسمت۶۰

آرام با دستپاچگی لباس هایش را جمع کرد. شناسنامه اش را برداشت . جواهرات و حلقه ی ازدواجش را روی میز گذاشت و با شتاب پایین رفت . آرام با دیدن چشمان گریان عمه مانند تندیسی بر جای ماند. لادن به آن دو در حمل وسایلشان کمک کرد . چشمانش می سوخت . فکر های بیهوده ، چون کرم های شبتاب در مغزش پیچ و تاب می خورند و رقص نوری از استرس و هیجان کاذب در وجودش می افکند .

پدر ، قلبش ناراحت بود . می خواسته با این بهانه مرا ببیند، پدر راه خوبی را برای دیدن من انتخاب نکردی . به محض دیدنت از تو گله می کنم . چرا عمه که همیشه خندان و با روحیه بود ، این گونه طلبیدی ؟ تو که کار نسنجیده نمی کردی ! لادن او را تکان داد . آرام بیداری ؟ رسیدیم .

لادن من می ترسم .

– از چه می ترسی ؟ پدر فقط بیمار است . بلند شو ! من کمکت می کنم .

فرید هر چه زنگ زد ، جوابی نشنید به ناچار کلیدش را در آورد و در را باز کرد . خانه در سکوت سنگینی فر رفته بود. به اتاق ها سر کشید . خبری از آرام نبود . کیف و چمدان آرام روی تخت رها بود . کمد ها گشوده و بهم ریخته بود . جواهرات و حتی حلقه ی ازداجشان را که آرام آنی از خود جدا نمی کرد ، روی میز پراکنده بود . فرید به سمت تلفن رفت .

– سلام مادر آرام آن جاست ؟

سلام چی شده ؟ چرا مضطربی ؟

چیزی نشده نگفتید آرام پیش شماست یا نه ؟

نه آرام را به خانه رساندیم . دیگر خبری ندارم شاید رفته خرید .

– ماشین در پارکینگ است .

شاید پیاده رفته !

نمی دانم فعلا خداحافظ .

فرید شماره ی خانه ی دکتر سخاوت را گرفت و گفت : کبری خان ! سلام ! خانم سخاوت هستند ؟

– نه والله ! یک ساعت پیش از شیراز تماس گرفتند و گفتند و که حال برادر خانم خوب نیست .

فرید مابقی حرف ها را نشنید . گوشی را روی زمین رها شده بود . احساس خفگی می کرد . دگمه های پیراهنش را گشود.قلبش گواهی اتفاق بدی را می داد . حلقه ی ازدواج ، ریخت و پاش آرام ، نگذاشتن پیغام برای او . تمام این ها معنای خوبی نداشت . وحشت از این که آرام را یرای همیشه از دست داده باشد ، دیوانه اش می کرد .

آخ ! احمق بیچاره ! آن قدر دست دست کردی که شاید هیچ وقت اسمت را نیاورد . لعنت به من ! به این غرور بی جا آرام مرا ببخش ! مرا ببخش .

فرید تنها و سر در گریبان در خانه ای که بوی آرام را می داد ، مانند کودکی گرسیت .

کلمات مانند رگبار بر سرش کوبیده می شد . تسلیت عرض می کنم . ما را در غم خود شریک بدانید ! خدا صبر بدهد !

این حرف ها چه معنایی می دهد . چرا خانه آن قدر شلوغ است . لباس ها سیاه و دیوار ه کدر شده بود . مگر اینجا خانه ی پدر نبود. چرا مادر گریه می کرد . عمه پوران غش می کرد . امیر خمیده و گریان به دیوار گتکیه داده بود . چرا لادن مدام شربت قند درست می کرد . چرا هیچ کس جواب مرا نمی دهد . مگر من چه گناهی مرتکب شدم . سرش گیج رفت و به دیوار چنگ زد . لادن به سویش دوید و دیگر هیچ چیز نفهمید .

صدای همهمه در گوشش پیچید . صدای لادن بود ، نه شاید هم سایه بود. لحظه ای صدای فرید . آنها مدام پچ پچ می کردند. می رفتند و می آمدند . از همه ی آنها بیزار بود . فقط پدر را می خواست . پدر که او را عاشقانه می پرستید و هرگز تنهایش نمی گذاشت . شبح دختر کوچکی با پیراهن سپید و پرچین در میان باغ ، دوان دوان به سوی پدر می دوید . پدر او را در آغوش فشرد و گفت : من هیچ وقت تو را تنها نمی گذارم . همیشه در کنارت خواهم ماند . آرام سعی می کرد از جایش بلند شود و در همین حالت پدر را صدا می کرد . آرام با سر سنگین خود به روی بالش می کوبید . کسی نمی توانست آرامش کند . در همین حین فرید دکتر را صدا کرد .

– ! آرام حالش بد تر شده .

فرید نگران و خسته لحظه ای آرام را تنها نمی گذاشت . در کنارش نشسته بود و دستان گرم آرام را می بوسید و در اتنظار لحضه ای بود . ، تا آرام چشمانش را بگشاید . اما آرام همچنان در خواب بود . دکتر تاکید نموده بود ، تا اطرافش را خلوت نگاه دارند . شوک شدیدی به دست داده. اگر بهبود نیابد باید در بیمارستان بستری شود . بعد از دو روز آرام برخاست . اما همچنان خیره بر نقطه ای نامعلوم بود. . مادر با دیدن چهره ی دخترش ناله می کرد . آرم جان ! من هستم مادرت . چرا جواب نمی دهی ؟ می خواهی مرا دق بدهی ! ای خدا نجاتم بده ! آرام می شنید اما نمی خواست جواب بدهد . آن گونه بود که در خلسه فرو رفته بود . دکتر هر روز به عیادتش می آمد . بعد از معاینه ی آرام ، فرید را به کناری کشید و گفت : همسر شما باید به خودش بیاید . حقیقت را قبول کند ، گریه تنها راه علاج اوست . اگر گریه کند مطمئنا خوب می شود. فرید بار ها او را بر سر مزار پدر می برد ، اما آرام بی تفاوت و خاموش نگاه می کرد . فرید می دانست که باید حوصله به خرج بدهد

آن روز نیز آرام را بر سر خاک برد . در کنارش نشست و گفت : آرام جان اینا پدرت خوابیده او تو را خیلی دوست داشت

. الآن نگران توست . یادت می آید آخرین بار که آمدیم چقدر خوش گذشت . نمی خواهی با پدرت حرف بزنی ؟ چرا روج پدرت را آزار می دهی . آرام مشتی خاک برداشت و دوباره بر زمین ریخت . فرید ناامید و کلافه به او نگاه کرد .

@nazkhatoonstory

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx