رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۱۱۱تا۱۲۰ 

فهرست مطالب

آغوش اجباری رمان آنلاین داستانهای واقعی نگار قادری

رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۱۱۱تا۱۲۰ 

رمان:آغوش اجباری

نویسنده:نگار قادری

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۳۲]
#۱۱۱

نگار سکوت کرده بود
_نگار باتوام ها
_خب..خب..چیزه …اره ..یعنی نه
_نگار درست حرف بزن ببینم
_خب اره ولی توروخدا نزار بفهمن من بت گفتم
_چرا
_مامان نمیخواست بفهمی
گریم دراومده بود بی حرف گوشی رو قطع کردم
یعنی انقد براشون غریبه بودم بهم نگفته بودن
یه هفته اونجا بودم و بهم نگفته بودن …همونجا سر خوردم و گریه کردم حسام اومد کنارم
_چرا گریه میکنی حالا
_حسام ابرومون میره چه وقت بچه دارشدنشونه اخه
_خب زندگی خودشونه به ما چه
_حسام من دختر اونام …اونا حتی بهم نگفتن یعنی انقد براشون بیگانه ام
_شاید روشون نشده
گریه نزاشت حرف بزنم
_اروم باش ببینم پاشو دستو صورتتو بشور بریم بیرون
_حسام حوصله ندارم
_پاشو میکم بریم یه حالو هوایی عوض کنیم بعدش میریم خونه بابات
رفتم اشپزخونه خواستم خورده شیشه هارو جمع کنم حسام اومد گفت که خودش جمع
میکنه و من برم اماده بشم
رفتم اتاقم یه مانتویه زیتونی با شالو شلوار سیاه پوشیدم امیرم لباس تنش بود رفتیم بیرون
حسامم اماده وایساده بود اومد جلو امیرو ازم گرفتو رفتیم بیرون
تو رستوران هیچی از گلوم پایین نرفت
همش به مامان فکر میکردم
یعنی میشه دروغ باشه…میشه باردار نباشه…یعنی الان چندماهش بود…بچه چی بود…چرا
خواسته بودن بچه دار بشن…چرا چرا چرا
چراها داشت مغزمو سوراخ میکرد حسام غذاشو خوردو از رستوران اومدیم بیرون و رفتیم
سمت خونه بابا .
وقتی درو زدم بابا فهمید منم اومد تو حیاط بی سلام و احوالپرسی گفتم
_بابا راسته مامان بارداره
بابا شرمنده سرشو انداخت پایینو گفت
_ناخواسته بوده الانم که فهمیدیم میخوایم سقط کنیم ولی هیچ دکتری قبول نمیکنه میگه
بچه بزرگه
_چند ماهشه مگه
_هفت
با شنیدن این حرف برق از سرم پرید هفت ماه بود مامانم باردار بود و من خبر نداشتم
بابارو کنار زدمو رفتم داخل خونه
مامان تو اتاقش دراز کشیده بود رفتم سمتش
_مامان تو هفت ماهه بارداریو من خبر ندارم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۳۴]
#۱۱۲

مامان سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت لحظه لحظه صدام داشت اوج میگرفت
_چرا مامان ها چرا باید شوهرم از اهالی روستا بفهمه مادر زنش بارداره
چطوری روتون میشه تو جمع سرتونو بلند کنین فکر مردمو نکردین الان همه میگن پیریو
معرکه گیری شما نوه دارین داماد دارین کارتون مایه ابرو ریزیه
چرا زودتر نرفتین سقطش کنین
مامان سرشو بالا اوردو گفت
_دخترم من دو هفتس فهمیدم …هیچ نشونه ای از بارداری نداشتم از کجا باید میفمیدم
این چند روزم که خودت دیدی کل دکترایه شیرازو رفتم ولی میگن نمیشه و هیشکی قبول
نمیکنه
پوزخندی زدمو از اتاق خارج بدون خداحافظی زدم بیرون
بابا تو حیاط بود اومد سمتم خواست حرف بزنه که با رفتنم نزاشتم حرفشو بگه
حسامو امیر تو ماشین بودن بغض داشت گلومو فشار میداد
تو ماشین نه من حرفی زدم نه حسام سوالی پرسید …وقتی رسیدیم یه راست رفتم تو اتاقمو
خوابیدم نزدیکایه ساعت سه نصف شب بود با صدایه تلفن بیدار شدم
دلهره عجیبی گرفته بودم رفتم سمت درو بازش کردم با هربار زنگ خوردن تلفن قلبم از
جاش کنده میشد بالاخره بهش رسیدمو برشداشتم
_الو
_سلام باباجان
_چیشده بابا مامان چیزیش شده
_نه نه نگران نباش فقط ..ب.بچه به دنیا اومد گفتم بهت خبر بدم
_خوب کردی تو کدوم بیمارستانین
بعد اینکه بابا اسم بیمارستانو گفت قطع کردم
برگشتم دیدم حسامم با صدایه من از خواب بیدار شده
بهش گفتم منو ببره بیمارستان و اونم گفت باشه رفتم اتاقم لباسامو پوشیدمو و یه پتو
انداختم رو امیرو رفتم بیرون
بابا هم مخالفت کرد ولی من بچه هارو با خودم بردمو از بابا خداحافظی کردم رفتیم پایین
حسام سرشو تکیه داده بود به پشتیه صندلی و امیرم رو پاهاش بود با انگشت چند ظربه
زدم به پنجره وقتی دید ماییم درو باز کرد
سوار ماشین شدیم بچه ها تک تک بهش سالم کردنو حسامم با خوش رویی جوابشونو داد
بعدش ازم پرسید چیشد منم واسش تعریف کردم بدون حرف راه افتاد سمت خونه دو
هفته گزشته بود هفته اول بچه ها پیشم بودن و حسامم با مهربونی باهاشون رفتار میکرد و
باهاشون شوخی میکرد
ولی واس ملاقات مامان نمی اومد مامان هم بخاطر نوید داداش کوچولوئه دومم تو
بیمارستان مونده بود
حرف و حدیثا شروع شده بود ..یکی میگفت
پیری و معرکه گیری
یکی میگفت
چون پسر بوده ننداختنش
یکی میگفت
چون دخترش پسر به دنیا اورد اوناهم دلشون خواست
زن عمو چندبار زنگ زده بودو با طعنه حرف میزد هرکی می اومد ملاقات از حسام میپرسید
و میکفتن راسته حسام مادرتو زده و واس همین مامانت اینجوری زایمان کرد
میدیدم مامان بابا چه جوری شرمنده شدن خودمم از رفتار فامیل عصبی میشدم ولی هیچی
نمیگفتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۳۶]
#۱۱۳
حسام هر بار ارومم میکردو میگفت که مردم فقط دنبال سوژن وگرنه به اونا چه و مامان
بابات اختیار زتدگیشون دست خودشونه
مامان بعد یه ماه با نوید از بیمارستان مرخص شدن
چند باری رفتم خونه بابام ولی وقتی حسام باهام نبود انگار یه چیزی گم میکردم دوست
داشتم زور برگردم خونه خودم و با حسام حرف بزنم دیگه بحثو نقل قول فامیل از تکاپو
افتاده بود
هشت ماه گذشت عمو زنگ زد گفت که باید حسام بره شهرستان خواستم ماهم باهاش
بریم خیلی وقت بود نرفته بودیم
حسامم مخالفت کردو گفت که هوا سرده
لباسایه خودمو امیرو جمع کردمو رفتیم خونه بابا
امیر نزدیک ده ماهش شده بود ولی انقد زرنگ بودو شیرین تو دل بابا خودشو جا کرده بود
هر وقت بابا از راه میرسید میرفت سمتشو واسش بغل باز میکرد
دوهفته از رفتن حسام گذشته بود مامان تو اتاف بودو داشت نویدو مبخوابوند بابام هم تو
هال داشت با امیر بازی میکرد
صدایه زنگ خونه زده شد رفتم بدون ابنکه بگم کیه درو بازش کردمو جلو در وایسادم ببینم
کی بود همبن که در باز شد خون تو رگام یخ زد
مغزم منجمد شد باورم نمیشد بعد دوسال ببینمش اصلا این مدت کجا بود
طپش قلبم دوباره شروع شده بود به همون شیرینی به همون تکون دهنده
زبونم نمیچرخید هردومون بهم خیره شده بودیم
چقد تغیر کرده بود صورتش لاغر زیر چشاش گود رفته بود حس میکردم قامتش خمیده
شده
دوست داشتم حرف بزنم ولی نمیتونستم

_سلام دختر عمو
با شنیدن حرفش نفسم تو سینه حبس شد بالاخره شنیدم
دیگه حسرت به دل از دنیا نمیرم
لفظ همون بود ولی چرا اون عشقو ندات چرا اون شیطتتو نداشت چرا اون بویه شیرینو
نداشت چرا نمیتونستم جوابشو بدم چرا
صدایه بابا اومد
_کیه دخترم
_پ..پس.ر..محمد اقاست بابا
بغض گلومو گرفته بود اشکم داشت رسوام میکرد
زود رفتم تو هالو امیرو برداشتم رفتم تو اتاقم
صداش داشت روح زخمیمو زخمی تر میکرد مثله یه خنجر داشت رو زخمام کشیده میشد
همه چی جلو چشام نقش بست همه خاطره هام یادم افتادن
با دست صورتمو پوشوندمو بی صدا گریه کردم امیر تازه میتونست راه بره لنگ لنگون اومد
سمتم با دست کوچولوهاش رو دستام میکشید طاقت قهر با امیرو نداشتم سرشو توبغلم
گرفتم
تو بغلم خوابش برد منم کنارش دراز کشیدم .
صبح که بیدار شدم محمد رفته بود ولی با همون سلام کردنش حنایه گوشه گیرو زنده کرد
هروقت به مامان بابا نگاه میکردم یادم می اومد باهام چیکار کردن
حسام زنگ میزد به سردی جوابشو میدادم هربار میکفت حنا چیزی شده انقد سرد شدی
دوست نداشتم با فکر کردن به محمد به حسام خیانت کنم
ولی زخمام تازه شده بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۳۷]
#۱۱۴

درد عشق درد دوری درد اغوش احباری.درد زایمان
دردی که وقتی مامانم بچع دار شد طعنه هایی که بهمون میزدن رفتارایی که باهامون
داشتن همشون شده بود یه زخم که محمد بهش نمک پاشیدو همه رو از نو ساخت
ده روزی از دیدن محمد میگذشت با مامان منتظر بابا بودیم که بیادو شام بخوریم وقتی
وارد خونه شدن از عصبانیت تو مرز ترکیدن بودم
رفتم اشپزخونه و مامانو صدا زدم مامان اومد تو اشپزخونه
_بله دخترم
_بابا چرا با محمد برگشته
_نشنیدی انگار قرار خونه یکی از دوستایه محمدو بسازه
_بابا مگه ماجرایه مارو نمیدونه مگه نمیدونه من اینجام چرا اوردتش برین بهش بگین بره
_دخترم نمیشه که شامشو میخوره میره چه جوری برم مهمونو بیرون کنم
_مامان من دوست ندارم ببینمش
امید اومد تو اشپزخونه و با حرفش مانع حرف زدن مامان شد
_ابجی اقا حسام دمه دره
با حرفی که امید زد مردم اگه حسام محمدو ببینه چی اگه الان بیاد تو خونه چی
گیج شده بودم هی اسپزخونه رو طی میکردم نمیدونستم چیکار کنم
گیج شده بودم
_مامان ..مامان چیکار کنم
_خب دخترم بیا برو دیگه
زود رفتم تو اتاقو لباسایه خودمو امیرو جمع کردم
بدون اینکه به محمد نگاه کنم امیرو برداشتمو از مامان بابا خداحافظی کردم و از خونه رفتم
بیرون …حسام تو ماشینش نشسته بود …درو باز کردمو سوار شدم جواب سلامم نداد
تعجب کردم فهمیدیم از یه چیزی عصبیه
داشت با سرعت رانندگی میکرد خدا خدا میکردم اون چیزی که تو ذهنمه نباشه داد زدم
_ارومتر برو داری به کشتنمون میدی
سرعتشو کم نکرد بالاخره سلامت به خونه رسیدیم …بی توجه به منو امیر از ماشین پیاده
شدو رفت داخل
منم دنبالش از ماشین پیاده شدم رفتم تو خونه
حسام تو هال نبود رفتم اتاق رو تخت نشسته بودو سرشو با دستاش گرفته بود امیرو رو
زمین گزاشتمو صداش زدم
_حسام
جوابمو نداد…عصبی شدم گفتم
_میشه حرف بزنی چته
سرشو بالا اورد از چشماش اتیش میبارید رگ پیشونیش زده بود بیرون
از حالتش تعجب کردم دیگه شک نداشتم فهمیده بود
ولی نباید میباختم من کاری نکرده بودم نباید میترسیدم
ازجاش بلند شد و با داد گفت
_چرا..چــــــــــرا
_چی چرا
_چرا باهام اینکارو میکنی حنا
_چیکار کردم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۳۹]
#۱۱۵

_اون عوضی پیش تو چیکارمیکرد
از حرفاش سر درنمیاوردم کی پیش من بوده
_چی میگی
_محمد پیش تو چیکار میکرد
پس فهمیده بود با تته پته گفتم
_پیش من که نبود اومده بود خونه بابام
با حرفم عصبی شد به سمتم حمله کردو انداختم رو تخت خواستم بلند شم که دوباره هلم
داد صدایه گریه امیر اومد گفتم
_داری چیکار میکنی بچه میترسع
_پس بگو خانم چرا جوابمو نمیداد
بگو چرا باهام سرد بود با معشوقش سرش گرم بود
_حسام چی داری میگی خودت میفهمی بخدا من حتی باهاش حرفم نزدم
_توقع داری باور کنم ها دوسال زن منی دزیغ از یه دوست دارم گفتن
دریغ از یه بوسه…دریغ از یه محبت….اگه راست میگی چرا اومده بود چرا تو اونجا بودی
_بخدا با بابام اومده بود مهمون بود نمیشد که بیرونش کرد
_خب تو میرفتی خونه مریم خیلی دور بود دو کوچه بالاتر از خونه بابات بود
با گریه گفتم
_حسام بخدا..
با دستش که جلو روم نگه داشت حرفمو قطع کرد
_هیچی نگو حنا هیچی..حق من این نبود.حق محبتم این نبود.جواب عشقم این نبود
این بود اون صداقتی که ازت خواهششو کردم ..این بود اون قولی که بهم دادی
صداش داشت تحلیل میرفت منم هق هق میزدم و امیرم با صدا گریه میکرد دلم به حال
خودمون سوخت
_چرا گذاشتی نگات کنه…چرا گذاشتی صداتو بشنوه
دستاشو مشت کرده بود دیدم چقدر داره زجر میکشه میخواستم حرف بزنم ولی بهم اجازه
نمیداد فقط خودش بود داشت با عصبانیت حرف میزد
از جاش بلند شدو از خونه رفت بیرون
چند ساعتی گزشت خیلی نگران بودم زنگ زدم خونه بابام ببینم رفته اونجا یا نه
بابامم دلداریم داد گفت که حسام کاری نمیکنه پشیمون بشه
نزدیک ساعت یازده بود کنار امیر دراز کشیدمو خوابم برد
وقتی چشم باز کردم دلهره به جونم افتاد حسام تو اتاق نبود به ساعت نگاه کردم هشتو
چهل دقیقه بود
زود پریدم بیرون
تو هال بدون پتو و بالش خوابش برده بود برا یه لحظه حس تنفرو تو خودم برا محمد حس
کردم
ولی اون که کاری نکرده بود حسام دچار سوتفاهم شده بود حقم داشت اون از هیچی خبر
نداشت رفتار خودم باعث امروز شده بود
رفتم اشپزخونه تا صبحونه رو اماده کنم یه استکان از دستم افتادو با صدا به کف
ظرفشویی خورد از ترس جیغ کشیدم
حسام اومد تو اشپزخونه از سرو روش وحشت میبارید چشاش گنده شده بودو چشاش دوتا
کاسه خون بود بهم نگاهی انداختو رفت بیرون
زود سفره رو انداختمو تخم مرغ هارو گزاشتم رفتم امیرم از اتاق برداشتمو اوردمش کنار
سفره
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۴۰]
#۱۱۶

رفتم چایی ریختم و گزاشتم رو سفره حسام بی حرف اومد نشست حتی به امیر نگاهم
ننداخت اخلاقش خیلی عوض شده بود دوست داشتم حرف بزنم ولی نمیتونستم
صبحونشو خوردو رفت لباس عوض کردو رفت بیرون
داشتم دیونه میشدم من به محبتش معتاد بود از دیشب تو خماری بودم طاقت این رفتارشو
نداشتم…بی توجهیش نابودم میکرد به محبتش وابسته بودم تحمل بی محبتیش برام شده
بود زهر اگه میخواست به این رفتارش ادامه بده میمیردم
نباید میزاشتم محبتشو ازم بگیره اون محبت مال من بود و نمیخواستم زندگی شیرینم نابود
شه تازه داشتم حس شیرینشو حس میکردم
تازه میدونستم نمیتونم با بی محبتی کنار بیام
بلند شدمو شروع کردم به تمیز کردن خونه واس نهار غذایه مورد علاقه حسامو درست
کردم خورشت هویج
باید دوباره دلشو به دست میاوردم
من کاری نکرده بودم که تاوانشو اینجوری بدم یه شلوار با یه تاپ سبز پوشیدم یه سرهم
سرمه ای خشکلم تن امیر کردم و منتظر حسام نشستیم ساعت یک بود که صدایه در اومد
…وقتی وارد شد از چهرش خستگی میبارید با بی رمقی سلامی کردو رفت دستشویی منم
سفره رو انداختمو غذا رو کشیدم
حسام یکم با امیر بازی کرد بعدش شروع کرد به خوردن
بمن نگاه نمیکرد داشتم عذاب میکشیدم باید حرف میزدم
میدونم نمیتونم پس باید پا رو غرورم میزاشتم
_حسام
سرشو بلند کردو بهم خیره شد
حسام بخدا من کاری نکردم بخدا باهاش حرفم نزدم حرف تو درست بود باید میرفتم خونه
مریم ولی به عقلم نرسید توروخدا اعتمادت از من سرد نشه اگه باور نداری زنگ بزن از
مامان بابا بپرس ببین من حتی تو هالم نبودم وقتی اومد من رفتم
_باشه
_چی باشه تو باورم نمیکنی نه
_چرا باور کردم
_پس چرا اخمات توهمه
_خستم دیشب نخوابیدم واس همین
_دیگه ازم عصبانی نیستی
_من هیچ وقت ازت عصبی نمیشم از خودم عصبیم نباید باهات اونجوری رفتار میکردم
معذرت میخوام
خیالم راحت شد بعد خوردن گفت که میره یکم بخوابه منم زود سفره رو جمع کردمو امیرو
خوابوندم خودمم رفتم رو تخت کنارش دراز کشیدم
دلم اغوششو میخواست ولی روم نمیشد هیچ وقت خودم پیش قدم نشده بودم
ولی حسم قوی تر از شرمم بود اروم اروم رفتم سمتشو دستاشو ازهم باز کردمو خودمو تو
بغلش جا دادم
با اینکه خواب بود ولی با دستاش تو اغوشش اسیرشدم
دوباره امنیت اغوششو داشتم
دوباره گرمایه بدنشو داشتم
دوباره رفته بودم تو پناهگاهم
این پناه گاهو دوست داشتم
این اغوش اجباریو دوست داشتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۴۲]
#۱۱۷

بهش تکیه داده بودم میرفت اوار میشدم
با حس لمس چیزی رو صورتم چشامو باز کردم
حسام با دست داشت دونه دونه موهامو که تو صورتم ریخته بودو کنار میزد
چشامو بستمو پشتمو کردم بهش
سرشو تو موهام فرو کردو بو کشید
زمزمه وار زیر گوشم گفت
_تو فقط مال منی فقط مال من
هرکی بهت نگاه کنه میکشمش…تو مال منی مادر پسرمی خانوم خونه منی
از اعترافش دلم گرم شد تند تو بغلم گرفت و سر شونه هامو بوسید
طاقت نداشتم به روش چرخیدمو لباشو بوسیدم یکم همراهیم کردو سرشو دور کرد و گفت
_من میرم ساعت هفت اماده باشین میام دنبالتون
_کجا
_شام میبرمت یه جایه خوب
_باشه
پیشونیمو بوسیدو رفت بیرون
ساعت هفت هردو اماده بودیم …زنگ خونه به صدا دراومد حسام بود گفت که بریم بیرون.
رفتیم رستوران هخامنش جلوش در چندتا پله دراز بود به بالا میرفت بغل پله ها مجسمه
هخامنش بود
وقتی وازد شدیم از فضایه رستوران تعحب کردم همه چی سنتی بود
میزهایه سنتی
تابلوهایه هخامنشی
گارسوناش کلا لباساشون از پارچه هخامنش بودو کلاه سرشون بود کل ست رستوران قهوه
ای بود
از هرگوشه یه گروه نوازنده ایستاده بودنو هم زمان یه نوع ملودی رو مینواختن
حسام دستمو گرفتو رفتیم سمت یکی از میز سنتیا و نشستیم
گارسون اومدو سفارشارو گرفتو رفت رو به حسام گفتم
_چقد قشنگه اینجا
_اوردمت اینجا ازدلت دربیارم
_دلخور نبودم که
_ولی باهات بد رفتار کردم
_اره ولی حسام من همون روز که به تو بله گفتم یه ثانیم بهش فکر نکردم اون پسر عمویه
منه تو هرجاییم میبینمش دلیل نمیشه هربار بین خودمونو بهم بزنیم
الان ما یه بچه داریم اگه تو هی بخوای اینو یاداوری کنی زندگیمون جهنم میشه
_حنا بهم حق بده از ترس از دست دادنت دیونه شدم
اومدم جلو در امید میگه حنا نشسته با محمد حرف میزنه تو انتظار داشتی من چیکار کنم
پس واس همین بوده اینجوری داغ کرده بود
_بخدا مت تو اشپزخونه بودم به حساب این امیدم میرسم
غذاهارو اوردنو مانع حرف زدنمون شدن
وسایل هاشون …ظرفاو قاشقو …لیوان…سفره همشون از شکل هخامنش بودن
خیلی قشنگ بودن حتی دستمال سفره هایی که گذاشته بودن ست وسایل بود ترتیب
قشنگی داشتن
غذامونو خوردیم حسام رفت حساب کنه چندتا دستمال برداشتم واس امیر که دهنشو
باهاش تمیز کنم
حسامم اومد رفتیم بیرون …حسام از خوشحالی لباش بهم نمیچسپید شاد بودم از اینکه
تونستم بهش اعتماد بدم
اهنگ ای ولی گلم از کوروسو گزاشته بودو باهاش میخوندو بشکن میزد

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۴۵]
#۱۱۸

امیرم دستاشو هی تکون میدادو میخندید
دل خودم شاد نبود ولی دل اونا که شاد بود حداقل اونا تو ارامش بودن
میتونستم محیطو واس این پدرو پسر اماده کنم رسیدیم خونه و امیرو خوابوندم …ر فتم تو
تختم دراز کشیدم…حسام دستامو گرفتو کشیدم تو بغلش و مهمون بوسه هایه بی امانش
شدم .
زن عمو و عمو بعد یه هفته اومدن شیراز واس عید
مریم هممونو دعوت کرده بود همه بعد شام دور هم جمع شده بودیم
مژگان دستمالی که دست امیر بودو گرفتو با صدا گفت
_وای دستمال رستوران هخامنش کی رفتین حنا
مونده بودم چی بگم حسام گفت
_نرفتیم یه مسافر سوار کردم که دستمال میبرد اونجا منم چندتایی ازش گرفتم
زن عمو گفت
خوبه ادم بلد باشه دروغ بگه کاش یادت داده بودم اصلا نمیدونی باید چه جوری دروغ ی
مریم گفت
_خب داداش رفته هم باشین اشکالش کجاست
بازم زن عمو گفت
_چطور اشکال نداره بچم شبو روز جون میکنه واس اینکه حنارو ببره هخامنش
اونجا جایه پا شاهاس نه حنا
صدایه حسام بلند شد
_چرا جایه حنا نیست اونوقت درست حرف بزنین مامان
_چشمم روشن بیا منو بزن بیا دیگه
_خواهش میکنم مامان بس کن
زن عمو بلند شده بودو رفته بود جلو حسامو دستایه حسامو گرفته بودو داد میزد
بحث سر گرفت
امیر داشت ازگریه هالک میشد هرجوری بود اروم شدن منم گریه کنون رفتم اتاق
حسام دنبالم اومد
_حنا اماده شو برمیگردیم
با دلخوری ازهمشون خدا حافظی کردیم
شب حسام هرکاری کرد نتونست ارومم کنه
حرفایه زن عمو خیلی بهم برخورده بود
نمیدونستم چکاری کردم که هربار به رگبار طعنه میبستم
از رفتاراش خسته شده بودم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۴۶]
#۱۱۹

بالاخره خوابیدم فردا صبح عمو اومد خونمون خیلی باهام حرف زد گفت که حرفاشو به دل
نگیرم همینجوری حرف میزنه وگرنه از حرفاش منظوری نداره
ولی دل من دیگه دلم رنجیده بود
واس نهار گفت که میمونه منم خورشت فسنجون درست کرده بودم
بعد غذا عمو هی از دست پختم تعریف میکرد
به حسام گفت
_امشب میریم خونه پدر زنت
حسام هیچ وقت رو حرف پدرش حرفی نزده بود ولی گفت
_چرا
_چرا انقد از خانواده زنت دور شدی تو امشب میریم
_چطور برم بابا روم نمیشه یادتون نیست چه حرفو حدیثایی ساخته بودن
_اون مال یه سال پیش بود همین که گفتم رو حرفمم حرفی نمیزنی
حسام ساکت شدو هیچی نگفت از عمو خیلی ممنون بودم تنها مشکلی بود که همیشه
داشتم دوست نداشتم بدون حسام برم اونجا
شب عمو هم باهامون اومد خونه بابام حسام دست مامان بابامو بوسید بعد شام حسام
امیرو نویدو پیش خودش گزاشته بودو باهاشون بازی میکرد
عمو هم گفت که این دوماه رو تو شیراز میمونن تو خونه خودشون دوماه بعدش با دختراشو
داماداش میرفتن سفر حج
میگفت بیخود این راهو نرن که دوباره برگردن
خوشبختبم کامل بود
ارامشم کامل بود
دوماه هم گذشت و به مناسبت رفتن عمو و زن عمو و دختراشون تو تالار بزرگ شیراز مهمونی
دادنو کل فامیلشان دعوت کرده بودن
عمو گفت قبل رفتنش قربانی میکننو بین فقرا پخش کنن
تو مراسم با عهدیه اشتی کردیم نمیخواستم کدورتی بینمون باشه
شب خسته کوفته برگشتیم خونه خودمون حسام مامان باباشو با خودش اورد گفت که
میخواد این سه روز باقی مونده رو پیش ما باشن.
نصف شب بود صدا می اومد از اتاق رفتم بیرون
صدا از اتاق عمو می اومد گوش دادم زن عمو هی عمو رو صدا میزد ترسبدم سراسیمه وارد
اتاق شدم عمو تو خودش مچاله شده بود قشنگ معلوم بود نفسش بالا نمیاد
رفتم حسامو بیدار کردم حسام رو به مامانش گفت چیشده …زن عمو هم گفت فکر کنم
مسموم شده
جوری که زن عمو نفهمه و بترسه به حسام اشاره کردم که مسمویت نیست حسامم زود
باباشو رسوند بیمارستان.
همه تو سالن جلو در ای سی یو ایستاده بودیم
دکتر گفت که ایست قلبی داشته و الان رفته تو کما
دلم واس زن عمو میسوخت جوری واسش دعا میکرد دل سنگ اب میشد
هاجرو مریم هردوشون بیحال افتاده بودن
واس دومین بار اشک حسامو دیده بودم
منم از ته دلم واسش دعا میکردم لطف عمو خیلی شامل حالم شده بود اندازه پدرم
دوستش داشتم
ساعت دو بعد از ظهر بود دکتر بهمون خبر داد که تموم کرده
زن عمو از حال رفت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۴۸]
#۱۲۰

هاجرو مریم بیمارستانو رو سرشون گزاشته بودن
امیر از گریه کردنشون به گریه افتاده بود و توان اروم کردنشو نداشتم
وحیدو حسام رفته بودن دنبال کارایه کفن و دفن
همون روز تو مسجد امیرالمومنین مراسم عزاداری برگزار شد
مهمون هایی که شب قبل اومده بودن دوباره اومدن
همه چشماشون اشکی بود عمو واس همه عزیز بود
حسام تونست با کمک چندتا اشنا وحیدو جایگزین عمو کنن برن حج
هیچ کدوم حاظر نبودن برن خونه خدا
ولی خونه خدا واجب بودو عمو دیگر رفته بودو کاری نمیتونستن بکنن
روز بعد مراسم زن عمو همراه دختراشو وحید و داماداش راهیه سفر شدنو مراسم واگزار شد
به حسام
کل فامیلیلای شهرستان اومده بودن خونه ما من مونده بودم با عهدیه
روهرکاری نظر میدادو خود شیرینی میکرد یه بار که مامانم سبزی پاک میکرد با پررویی
اومد گفت که شما نمیفهمین پاکش کنید بدین به خودم بهتر میدونم …مامان خیلی بهش
برخوردو میخواست بره که حسام جلوشو گرفت …تو خونه خودم به هممون دستور میداد
نمیزاشت دست به هیچ کاری بزنم جلو همه میگفت تو برو بشین من هستم
ولی قشنگ معلوم کاراش از رو قصده و غرض
تا یه ماه وضعیتم این بود هر روز مهمون هر روز گریه و سردرد
امیر خیلی بدقلق شده بود و همش گریه میکرد شبا استراحت نداشتم روزاهم عهدیه
اعصابمو ناارام میکرد
دیگه اغوش حسامو نداشتم داغون شده بود …هربار میدیدمش چطوری میشینه یه گوشه و
گریه میکنه بدجور تو خودش شکسته بود
دلم اون ارامش اغوششو میخواست ولی نمیتونستم خودخواه باشمو تو این موقعیت اینو
ازش بخوام
هرشب از خدا صبر میخواستم فقط میگفتم خدا خودت کمکم کن
بعد یه ماه حاج خانوم با دختراش برگشتن
دوباره از نو مهمونا همه اومدن خونه حتی بیشتر شده بودن هم واس زیارت هم واس
تسلیت
از پا دراومده بودم با حسام حتی شباهم همدیگرو نمیدیدیم
بعد دو هفته هاجرو مریم برگشتن خونه خودشونو عهدیه و حاج واحد هم برگشنن ابرکوه
نمیتونستن بمونن باید میرفتنو به زمینا میرسیدن
اهدیه مخالفت کرد ولی حرف حاج واحد یکی بودو دوتا نشد
وقت رفتن عهدیه جوری بهم خیره شد که انگار به پدرکشتش خیره شده دلیل این همه
نفرت رو نمیتونستم درک کنم
حاج خانوم هر روز میرفت سر مزارو با چشمایه به خون نشسته برمیگشت…حسام هرشب
پیش مادرش بودو ارومش میکرد انقد از حسام دور شده بودم که حس میکردم یه غریبه
ایم واس هم
یه ماه از برگشتشون میگذشت حاج خانوم گفت که میخواد برگرده خونه خودش …هرچی
حسامو دختراش مخالفت کردن نتونستن جلوشو بگیرن همش با گریه میگفت خاطره اون
خدا ییامرز تو اون خونس برمیگرده پیش اونا
با اینکه راضی نبودن ولی بهش اجازه دادن
چند روزی از رفتن حاج خانوم میگذشت یه روز صبح با صدایه به در کوبیدن حیاط از خواب
پریدیم
حسام رفت درو بازکردو حاج خانوم وارد شد
داشت گریه میکرد خیلی ترسیدم رفتم جلوشو گفتم
@nazkhatoonstory

3 3 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
4 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
4
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx