رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۸۱تا۹۰ 

فهرست مطالب

آغوش اجباری رمان آنلاین داستانهای واقعی نگار قادری

رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۸۱تا۹۰ 

رمان:آغوش اجباری

نویسنده:نگار قادری

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۱۰:۰۴]
#۸۱

لیلا زود دنبالم اومد تو اتاق دستامو تو دستاش گرفت گفت
_حنا خوبی
_خوبم لیلا جون
_تموم شد نه
میدونستم منظورش چیه سرمو زیر انداختم یه دفعه بغلم کردو زد زیر گریه منم بغضم
شکست _حنا مامانمو ببخش توروخدا از دیشب یه کلمه هم حرف نزده همش گریه میکنه
توروخدا ببخشش
_چرا مگه چیشده
_دیشب دوستات جلو ما نشسته بودن داشتن حرف میزدن مامان شنیده که گفتن حنایه
بیچاره پسرعموشو دوست داشته اون زن عمویه جادوگرش نزاشته بهم برسن مامانمو نفرین
کردن مامانمم از دیشب حالش بده حنا بخدا مامانم نخواسته جداتون کنه فقط بخاطر اینکه
بهتون بی احترامی نشه اونجا حلقه رو دستت نکرد گفت زشته میریم خونشون
_باشه لیلا جان منم بخشیدمش تقدیر بوده مامانت چیکار کنه
خودمم ازش دلگیر بودم میدونستم دختراهم از قصد اون حرفا رو زدن چون مادر محمدو
میشناختن
با لیلا رفتیم بیرون
بعد نهار تو اتاق من نشسته بودیم حسام صدام زد رفتم بیرون
_بله
_حالت بهتره دردت کم شده
_اره بهترم ممنون
_اگه ناراحت شدی بهم بگو
_باشه
دستامو گرفتو بوسیدش
عمو عمه راهیه شهرستان شدنو ماهم رفتیم خونه خودمون
حسام واس شام از بیرون غذا گرفت
وقتی خواستم بخوابم حسام خواست جلو بیاد که گفتم خون ریزی دارم گفت حداقل بزار
بغلت کنم گفتم اینجوری راحت ترم
سه روز از عروسی میگذشت خون ریزیم قطع نشده بود
هرچی میگفت بیا بریم دکتر جواب نمیدادم میگفتم بزار از خون ریزی بمیرم هر روز ز ندگی
تو خونه حسام واسم جهنم بود
صبح که میرفت با خودش واس نهار غذا میاورد بعد نهارم که میرفت با خودش شام میاورد
عین دوتا یتیم مینشستیمو غذا میخوردیم
پانزده روز گذشت
پاییز بودو برگهایه پاییزی کل کف حیاطو گرفته بودن خونه تو گردو خاک گم شده بود حسام
هر بار نزدیکم میشد پسش میزدم میدیدم چقد کلافه میشه ولی واسم مهم نبود
دوست داشتم بمیرم همش به گوشه مینشستمو با یاد محمد گریه از سر میدادم
و اهنگ کوروس رو گوش میدادمو با صدا میخوندم
دلم اتیش گرفته بودو خاموشیش محال بود با هربار دیدن حسام شعله ور ترمیشد
هربار میگفتم یعنی اونم انقدر دلتنگ منه یعنی اصلا منو یادشه
)حس خوب با تو بودن دیگه با من اشنا نیست
شعر خوب از تو گفتن دیگه سوغاتیه من نیست
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۱۰:۰۶]
#۸۲

تو اتاق پر گردو خاکم نشسته بودم و به دوروبرم نگاه میکردم حالم از حال خودم بهم
میخورد صدایه در اومد خواستم از جام بلند شم توان نداشتم بعد صدایه حسام اومد که منو
صدا میزد
_حنا
_حنـــــا
با بی حالی گفتم
_تو اتاقم
اومد تو اتاقو وقتی منو گوشه دیوار دید جلو اومد گفت
_چرا این گوشه کز کردی
هیچی نگفتم کنارم زانو زد گفت و دستشو رو پام گزاشت
_حنا چیشده
چرا اینجوری شدی چی به حالو روزت اومده…خطایی از من سر زده
با نفرت بهش چشم دوختم و هیچی نگفتم
دوباره صداش اومد
_نمیخوای بگی دلیل رفتارات چیه
نه میزاری بهت نزدیک شم
نه حرف میزنی
نه به وضع خونه رسیدگی میکنی
منم صبری داری …تحملی دارم
نمیتونم حنا
نمیتونم عشقم کنارم باشه و لمسش نکنم دلم برات پر میکشه ولی اجازه ندارم نزدیکت
بشم
میخوام دردتو بفهمم تو بهم قول دادی گفتی مثله دوتا دوست یادت رفته قرار بود هیچ وقت
هیچی رو ازم پنهون نکنی همون شب عروسی اینارو بهم قول دادیم پس خواهش میکنم
حرف بزن بزار این سکوت شکسته شه
با به یاد اوردن شب عروسی قاطی کردم
با دست زدم رو شونش هیچ تکونی نخورد
گفتم
_چیو میخوای بدونی ها
_اینکه ازت متنفرم
_اینکه دوستت ندارم
_اینکه حالم ازت بهم میخوره
اینکه ازت میترسم
اینکه به زور زنت شدم
صدام هی داشت بالا و بالاتر میرفت و حسام لحظه به لحظه بیشتر تعجب میکرد
_اینکه یکی دیگه رو دوست دارم
اینکه ازهم جدامون کردین
چیـــــو ها اینارو بیا ببین همشو گفتم ولم کن بزار به درد خودم بمیرم
سرشونه هامو گرفتو تکونم داد
-چی میگی حنا توروخدا بگو دروغ گفتی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۱۰:۰۷]
#۸۳

بگو کس دیگه ای رو دوست نداری بگو لعنتی شوخی بود بگو دروغ بود بگو چی تو اون دل
صاب مردت میگذزه
هردو اشک میریختیم
شونه هام درد گرفته بود از تکون دادناش
_ولم کن وحشی
چرا داری ازارم میدی چرا اذیتم میکنی
بهم …ت..ج…ا…و…ز کردی بست نبود داری شونه هامو له میکنی
با بهت نگام میکرد شونه هامو رهاکردو یه دفعه تو اغوشم کشید
_ببخشید ببخشید
حنا من بهت تجاوز نکردم بخدا نکردم
تو زن منی دنیایه منی من میپرستمت …من دوست دارم
_ولی من ندارم …نمیخوام تو اغوش تو با یاد یکی دیگه زندگی کنم
خواهش میکنم ولم کن توروخدا رهام کن
یکم تو اون حالت موندیم جوری بغلم گرفته بود که انگار میخواستم دربرم صداش ناله مانند
کنار گوشم اومد
_حنا کیه
کیه که حنایه من عاشقشه کیه که حنایه من دلش واسش تنگ شده …کیه دوست من
دوستش داره بگو حنا
من رفیقتم دوستتم بگو میخوام بدونم میخوام کمکت کنم
نمیتونستم بگم زندم نمیزاشت ترسمو به زبون اوردم
_اگه بگم زندم نمیزاری
_نه کاریت ندارم به جون حنا تو دنیایه منی مگه من دنیامو از خودم میگیرم
دلو زدم به دریا یا طلاق میداد راحت میشدم یا میکشتتم و همه دردو غصه هام تموم
میشد
گفتم از محمد گفتم
از نامه هامون
از زنگ زدنامون
از عشقمون
از روز سیزده
از شرط بندی
از اجبار مامان بابا
از شب حنابندون
از سوختن دفتر خواطرات
از حرفایه محمد
همشو با گریه براش تعریف کردم وقتی تموم شد قصم حس کردم سبک شدم دلم به اون
اندازه دیگه پر نبود ولی از شدت اشک نفسم هی میرفت
منتظر حسام بودم سرم داد بزنه منو بزنه
ولی با همون حس قبلی تو اغوشم گرفت و موهامو نوازش کرد و گفت
_هیسسس هیسس
اروم باش اروم باش عزیز دلم میدونم درکت میکنم عاشق بودی ولی دیگه نیستی دیگه زن
منی دنیایه منی خانم منی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۱۰:۰۹]
#۸۴

اون اگه دوست داشت پا حلو میزاشت نه اینکه عقب بکشه مثله من احساس ترس میکرد
فرار نمیکرد می اومد جلو اون لیاقت عشقتو نداره
بهت قول میدم ارومت کنم
قول میدم عاشقم بشی خشبخت ترین زن دنیات میکنم دنیارو به پات میریزم
حرفاش ارومم کرده بود طپش قلبش مثله من بود کندو طولانی حس میکردم نفساش
گرفته
دستشو رو کمرم بالا پایین میکردو با دست دیگش موهامو نوازش میکرد بوسه ای رو موهام
زدو یکم از خودش دورم کرد
گفت
_پاشو اماده شو واس شام بریم بیرون
_نه توروخدا حسام حوصله ندارم
_منم میبرمت حالو هوات عوض بشه
بوسه ای رو پیشونیم نشوندو خودش بلند شد دستامو گرفتو مجبورم کرد منم بلند شم
خودش از اتاق رفت بیرون
رفتم دست صورتمو شستمو برگشتم اتاق یه مانتویه شکلاتی با شلوار شال قهوه ای تنم
کردمو چادرمو سر کردم رفتم بیرون
حسام تو هال نشسته بود وقتی منو دید اومد جلو و دستامو گرفت و بوسه ای روش زد
وقتی نگاش کردم چهرش یه جوری بود غم تو چشماش موج میزد حس میکردم داره به زور
خودشو نگه میدار تا نزنه زیر گریه
دستامو رها نکردو باهم رفتیم بیرون
واس شام رفتیم کبابی و کباب خوردیم بعد شام هم رفتیم تو پارک کنار کبابیه یکم قدم زدیم
هر دو تو فکر بودیم هیچ کدوم حرفی نمیزدیم
من ازش خجالت میکشیدمو اونم از ناراحتی و فکر هیچی نمیگفت
تو ماشین یه دفعه بی هوا گفت
_حنا
_بله
_یه قولی بهم میدی
_چی
_دیگه به محمد فکر نکن
سکوت کردم
_باشه؟
_سخته حسام میدونم گناهه ولی چیکار کنم منم دوست ندارم بخدا
_تو فقط سعی کن بهش فکر نکنی بقیشو بسپر بمن
_باشه
دیگه هیجی نگفت وقتی رسیدیم خونه حسام گفت میره دوش بکیره منم رفتم لباسامو
عوض کردمو افتادم تو تختم
چند دیقه بعد حسام با موهایه خیسو حوله به دست برگشت تو اتاق
_حنا فردا یکی رو پیدا میکنم بیاد خونه رو تمیز کنه
_نه خودم تمیز میکنم
_زیاده کارا خسته میشی تو این سرما نرو حیاط
چون خودمم حوصله نداشتم باشه ای گفتمو اونم ساکت شد
اومد رو تخت دراز کشید تعجب کردم ولی هیچی نگفتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۱۰:۱۱]
#۸۵

شرمندش بودم
کم کم اومد کنارم و بغلم کرد بویه شامپو موهاش خیلی خوب بود خودمو تو بغلش جمع
کردم اغوشش دیگه برام امنیت داشت ازش نمیترسیدم
صداشو اروم کنار گوشم شنیدم
_حنا
هیچی نگفتم میدونستم چی ازم میخواد اونم مرد بود میدیدم چطوری داره جلو خودشو
میگیره
_حنا من نمیتونم خودمو نگه دارم هی میگم نیام نزدیکت میگم درد میکشی ولی دیگه
نمیتونم دارم دیونه میشم بهم اجازه بده
بازم هیچی نگفتم.
دوماه از ازدواجمون میگذشت کل وجودم جوش زده بود
صورتم
سرشونه هام
موقع رابطه زیر شکمم بدجور درد میکرد به مامانم گفته بودمو مامانمم برام وقت دکتر
گرفته بود
وقتی وارد اتاق دکتر شدیم سلام و احوالپرسی کردیمو رو صندلی نشستم
مامانم براش مشکلاتمو توضیح دادو خانم دکتر رو به من گفت
_چند ماهه ازدواج کردی
_دوماه
_چندبار رابطه داشتی
_فکر کنم پنج بار
_بی میلی
سرمو پایین انداختم از زور شرم داشتم اب میشدم صدایه دکتر اومد
_دخترم راحت باش من دکترم محرمت از منم محرمتر مامانته بگو دردت چیه
واسش توضیح دادم تعحب کرد گفت
_چون بچه ای و سنی نداری بخاطر بی میلیت امکان داره دهنه رحمت عفونت کرده باشه و
عفونت به شکل جوش خودشو نشون میده
با یه معاینه و چندتا ازمایش میفهمیم مشکلت چیه
وقتی جواب ازمایشا اومد همونطور که دکتر حدس زده بود عفونت گرفته بودم
چند نوع دارو واسم تجویز کردو گفت اگه مدام مصرفش کنم خوب میشم
با مامان ازش تشکر کردیمو از مطبش خارج شدیم وقتی رفتیم خونه مامان شروع کرد به
نصیحت کردنم خودش میدونست دردم چیه
_دخترم تو چرا انقد لجبازی اخه ببین فقط خودت ًًضربه میبینی
اگه به نیاز هایه شوهرت پشت کنی خدا برات گناه مینویسه
زنو شوهر کنار هم زندگی کردنشون مهم نیست
باید نیازهایه همدیگه رو تکمیل کنن
تو دوست داری حسام هیچی نیاره خونه هرشب با گشنگی سر به بالش بزاری
دوست داری کتکت بزنه دوست داری بهت بی احترامی کنه
اون مرده باید بهش احترام بزاری نیازشو رفع کنی بهش محبت کنی
دخترم توهم سعی کن زندگی کنی چرا اینحوری هم به خودت به اون بنده خدا زندگی رو
زهرمار نکن
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۱۰:۱۳]
#۸۶

من میبینم حسام چه جوری تلاش میکنه توام به سمتش قدم بردار ببین زندگیت چه
شیرین میشه دیگه محمدو فراموش کن اون یه درصد واست تلاش نکرد
به جا محمد به حسام فکر کن حتی اگه شده به دروغ به خودت بگو دوسش داری بهش
محبت کن محبت میبینی و عاشقش میشی
الکی الکی تو دلت واسش جا باز میشه یه روز به خودت میای میبینی حسام همه زندگیت
شده
الان هم من میرم توهم پاشو عین کدبانو ها واس شوهرت غذا خوشمزه بپز
یه دستی به سرو رو خودت بکش
به خونت
کل فامیل حسرت دارن زندگیه تورو داشته باشن اونوقت تو داری دستی دستی نابودش
میکنی
مامان از جاش بلند شدو گفت
_پاشو پاشو دخترم منم برم واس شام یه چیزی درست کنم بابات بیاد عصبی میشه
مامانو بدرقه کردمو برگشتم توخونه یه شلوار تیشرت پوشیدمو شروع کردم گردگیری خونه
بعد کارا رفتم اشپزخونه شروع کردم درست کردن زرشک پلو
صدایه درو شنیدم وقتی اومد تو گفت
_به به چه بویی
از اشپزخونه رفتم بیرون
_سلام اره غذا درست کردم
_چی درست کردی
_زرشک پلو
_میمیرم براش
دستتو بشور بیا
_میخواستم واس شام ببرمت بیرون ولی امشب دیگه غذایه خونگی میخوریم
دلم واسش سوخت
بعد خوردن گفت
_عجب دست پختی داشتیو رو نمیکردی
هیچی نگفتم دوباره خودش شروع کرد
_خب دکتر چیگفت
حرفایی که دکتر بهم گفته بودو واسش تعریف کردم با نگرانی گفت
_مشکی که پیش نمیاد
_نه دارو بهم داده گفت زود خوب میشم
سفره رو جمع کردمو واسش چایی بردم خودم میلی به چای نداشتم رفتم تو اتاقم پایین
تخت نشستمو دوباره به اهنگ کوروس گوش دادم
اونجا که میگه)من از اول میدونستم قایقم شکستنی بود(بدجور اتیشم میزد و گریه هامو
تازه میکردو سر از نو میباریدن
صدایه در اومد زود اشکامو پاک کردمو سرمو پایین انداختم
_توکه باز داری این اهنگو گوش میدی
_خب دوستش دارم
دست برد سمت ضبطو خاموشش کرد
دستامو گرفتو بلندم کرد هر دو رو تخت نشستیم
روسریمو از سرم باز کردو کش موهامم باز کرد با لحن عجیبی گفت
_هیچ وقت این طلاهارو ازم پنهون نکن چرا جلو من روسری میندازی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۱۰:۱۵]
#۸۷

_خب عادت کردم
_دیگه حق نداری
سرشو جلو اوردو تو موهام فرو کرد و با عطش بو کشید
لباشو که چسپوند به گوشم رعشه به بدنم افتاد
داشتم دوباره لرز میکردم سنگینه حسام داشت نفسمو بند میاورد
یه دفعه سنگبنیه روم سبک شد سرمو بلند کردم حسام روبه روم ایستاده بود و با ناراحتی
بهم زل زده بود
رو تخت نشستم
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت
_حنا بسه بسه دارم کم میارم تو داری به اون عوضی فکر میکنی هنوزم دوسش داری
تو زنمی ولی عین یه مجسمه کنارم رهاشدی تحمل ندارم بسه
اون عوضی چی داشت که من ندارم
از اینکه به محمد گفت عوضی بدجور ناراحت شدم مثله خودش صدامو بالابردم کفتم
_همین که هست ناراحتی ولم کن بزار برگردم خونه بابا
من طل..
با سیلی که بهم زد حرف تو دهنم نصفه رها شد صورتم داغ داغ شده بود
باور نمیکردم حسام روم دست بلند کرده بود
اشکام دونه دونه از چشام ریختن
یکم خیره نگام کرد و بعد پرید سمت رخت اویزو کتشو چنگ زدو از اتاق پرید بیرون
زانوهام تا شدو افتادم رو زمین
زار زدم به حال خودم
به حال حسام
چرا نمیتونستم محمدو فراموش کنم
چرا نمیتونستم حسامو قبول کنم
چرا عذابش میدم
چرا عذاب میکشم
خدارو صدا زدم گفتم خدا راحتم کن بهم ارامش بده
نمیدونم چقد زار زدم خسته شدم با حالی نزار از جام بلندشدم رفتم رو تخت نشستم
نیم ساعتی گذشت صدایه در اومد
زود پرید زیر پتوو خودمو به خواب زدم
دراتاق بازشدو همراش بویه سیگار اومد خیلی تعجب کردم حسام که اهل دودو دم نبود
یعنی انقد ناراحت بوده رفته سیکار کشیده
بی توجه به منو پشت بمن دراز کشید صدایه نفس هابه عمیقی که میکشید دل ادمو اتیش
میزد
بالاخره خوابم برد
صبح وقتی بیدار شدم حسام هنوز خواب بود تصمیم گرفتم صبحونه اماده کنم
رفتم سماورو روشن کردم و چندتا تخم مرغ گزاشتم اب پز بشن
داشتم چایی دم میکردم که در اتاق باز شد
حسام بود نکاهی بهم انداختو گفتم
_صبح بخیر
با سردی جواب داد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۱۰:۱۶]
#۸۸

_صبح توهم بخیر
رفت دست صورتشو شستو اومد رو سفره نشست
نگاهی بهم انداخت که تا عمق وجودمو سوزوند
دوتا گودال پر از غم و حسرت تو چشاش بود نتونستم طاقت بیارم و سرمو زیر انداختم
یه اه کشیدو اروم اروم شروع کرد به لقمه گرفتن
وفتی هردو صبحونمونو خوردیم سفره رو جمع کردمو رفتم ظرفهارو شستم و از اشپزخونه
اومدم بیرون داشتم میرفتم اتاقم که حسام صدام زد
_حنا
برگشتم به روش
_بله
دوباره اه کشیدو گفت
_اماده شو ببرمت خونه بابات
_باشه
خواستم برم که دوباره صدام زد
_حنا
_بله
_لباس زیاد بردار اونجا میمونی
_توهم میمونی
_نه من میرم شهرستان
با تعجب گفتم
_چرا
_یه سر به مامان بابام بزنم تو تو خونه تنها میمونی واس همین میبرمت خونه بابات
_چقد میمونی مگه
_یه هفته
بدون حرف رفتم تو اتاقمو یه چند دست لباس تو ساکم گزاشتم و چادرمو سر کردم ر فتم
بیرون
تا رسیدن به خونه بابام حرفی نزدیم داشتم پیاده میشدم حسام گفت
_حنا
برگشتم طرفش بدون حرف بهش خیره شدم خودش ادامه داد
_دارم میرم ازارت ندم
باید فکرامو بکنم ببینم میتونم رهات کنم ازادت کنم
با حرفی که زد دلم لرزید دوست نداشتم اینجوری دلخور بشه هیچی در جواب حرفاش
نگفتم از ماشین پیاده شدمو گفتم
_خدا به همرات
_مواظب خودت باش حنا
_ممنون
در ماشینو بستمو زنگ در خونه رو فشار دادم وقتی در باز شد برگشتم به پشت حسام
هنوزم ایستاده بود وقتی رفتم توخونه صدایه حرکت ماشینش اومد
مامان با دیدن من و با دیدن ساک رنگش پرید
گفت
_سلام دخترم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۱۰:۱۹]
#۸۹

_چیشده
چرا ساک دستته
حسام کو
بیچاره مامانم گفتم
_سلام مامان جون صبر کن از راه برسم بعد رگباری ازم سوال بپرس
حسام رفت شهرستان واس یه هفته به مامان باباش سر بزنه منم تنها بودم اومدم اینجا
مامان وقتی حرفام تموم شد نفس عمیقی کشبدو گفت
_وای مامانجون نزدیک بود سکته کنم فکر کردم شالو کلاه کردی و واس همیشه برگشتی
رفتم جلو و گونشو بوسیدم
_نه نگران نباش
از یه طرف خوشحال بودم واس یه هفته حسامو نمیدیدم از یه طرفم ناراحت بودم با اون
حال خرابش رفت
هشت روز از رفتن حسام میگذشت حس میکردم دلتنگشم همیشه حضورشو توجهشو
کنارم حس میکردم این هشت روز رو انگار یه چیزی گم کرده بودم
عصر جمعه بود تو اتاقم نشسته بودم صدایه زنگ در اومد ناخوداگاه حس کردم حسامه
زود پریدم بیرونو دکمه ایفون رو فشار دادمو در بازشد جلو در پذیرایی منتظر ایستادم
طولی نکشید که قیافش تو چهار چوب نمایان شد
از چهرش وحشت کردم صورتش لاغر شده بودو زیر چشماش گود رفته بود موهاش بلندو
شلخته بود لباش به سیاهی میزد لباساش شلخته باورم نمیشد این همون حسامه
حسام همیشه خوشتیپ ترین بود این سرو وضعش عجیب بود
از چهرش غبار غم میبارید نگاش یه چیزی داشت که تا عمق وجودتو به اتیش میکشید
تو چشماش که خیره شدم درد خودم یادم رفتو تو غم چشماش غرق شدم
باصداش نگاه از چهرش برداشتم
_سلام
_سلام خوش اومدی
مادر از اشپزخونه اومد بیرون
-سلام پسرم خوش اومدی
_ممنون مامان جون
_بیا بشین پسرم خسته راهی واست چایی بیارم
_نه ممنون زحمت نکش میمیریم
_وا کجا پسرم شام بمونین
_نه شام میریم بیرون
مامان دیگه حرفی نزد حسام رو به من گفت
_برو توهم لباساتو جمع کن بریم دیگه
یکم تعجب کردم یاد حرف اخرش افتادم گفته بود ببینم میتونم رهات کنم
یعنی نتونسته بود رهام کنه
رفتم تو اتاقمو لباسامو جمع کردمو از مامان خداحافظی کردیم
رفتیم یه رستوران نزدیک خونمون
حسام اصلا حرف نمیزد فقط چند بار یه اه سوزناک میکشید دوست داشتم دردشو تسکین
بدم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۱۰:۲۱]
#۹۰

ولی جرئت حرف زدن نداشتم
وقتی برگشتیم خونه رفتم اتاقم چادرمو از سرم برداشتمو رفتم جلو اینه موهامو باز کردم
هربار که یه چیزی فکرمو مشغول میکرد عادت داشتم با شونه کردن موهام خودمو سرگرم
کنم
حسام اومد تو اتاقو رو تخت نشست
داشتم به موهام برس میکشیدم که صدایه گریه بلند شد با تعجب به سمتش بر گشتم با
دست صورتشو پوشونده بودو با صدا گریه میکرد ومیلرزید
بدجور احساس حقارت بهم دست داده بود
قلبم اتیش گرفت صدایه گریش از اه کشیدناش سوزناک تر بود اروم اروم رفتم جلو و رو
زمین کنار پاش زانو زدم
هیچ وقت فکر نمیکردم گریه یه مرد اینجوری داغونم کنه
دستمو رو زانوهاش گزاشتم و صداش زدم
_حسام
با هق هق گفت
_صدام نکن حنا توروخدا صدام نکن
لعنتی چرا اخه من چرا
من عاشق بودم حنا با عشق جلو اومدم با عشق زندگی ساختم
من نمیتونم رهات کنم نمیتونم با کسی قسمتت کنم
حنا..
هق هقش نزاشت حرفشو ادامه بده
سرم سنگین شده بود از خودم متنفر شدم از محمد متنفر شدم
باید ارومش میکردم ولی چه جوری
چه جوری میتونستم ارومش کنم
تو دلم خدارو صدا زدم
خدا کمکم کن خدا خدا یه راهی جلوم بزار یه مرد با همه غرورش داشت گریه میکرد چقد
درد کشیده بود
اون منو اروم کرده بود یه روزی الان وظیفه من بود ارومش کنم
رو زانو بلند شدم دستمو از رو پاش برداشتمو خواستم دستاشو از رو چشماش باز کنم کلی
مگه زورم میرسید بیخیال دستاش شدمو دستایه خودمو دور شونه هاش حلقه کردم و تو
اعوشش گرفتم
یه دفعه دستاشو باز کردو تند کمرمو گرفت و سرشو به سینم فشرد
_حنا
حناتوروخدا دوستم داشته توروخدا حتی اگه شده یه ذره
حنا من بی تو میمیرم نمیتونم توروخدا قول میدم عاشقم بشی تو فقط یکمی دوستم داشته
باش
کمرمو بدجور گرفته بود داشتم له میشدم ولی هیچی نگفتم موهاشو نوازش کردم
_حنا من نمیتونم ازت دست بردارم تو مال منی بی تو نفس ندارم
یکم ازش فاصله گرفتم با دست اشکاشو پاک کردم تو چشمام خیره شده بود ولی اشکاش
پاک شدنی نبود دونه دونه از چشماش میفتادن پایین
اروم نمیشد برا اولین بار خواستم پیش قدم بشم و بوسش کنم میخواستم ارومش کنم
کم کم جلو رفتموچشامو بستم لبامو گزاشتم رو لباش اولش شکه شد باور نمیکرد
بوسیدمش ولی زود به خودش اومد و دستاشو تو موهام فرو کردو همراهیم کرد
@nazkhatoonstory

3.4 5 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx