رمان آنلاین از برزخ تا بهشت قسمت ۶۱تا۸۰ 

فهرست مطالب

نازی صفوی رمان آنلاین داستانهای نازخاتون رمان واقعی از برزخ تا بهشت

رمان آنلاین از برزخ تا بهشت قسمت ۶۱تا۸۰ 

 

رمان :برزخ تا بهشت

نویسنده:نازی صفوی

#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۶۱

 

روز کذایی رسید. قرار بود ساعت چهار و نیم برویم پیش دکتر. با این که از قبل از حسام قول گرفته بودم که برای گرفتن جواب مرا هم ببرد، باز دلم شور می زد که بدون من برود و چیزی را از من پنهان کند.
برای همین تصمیم گرفتم منتظر حسام نشوم. نبودن کیمیا را که همراه رعنا برای خداحافظی به خانۀ عمۀ بهرام رفته بود بهانه کردم و از خانه بیرون زدم، بی آن که به ساعت دقت کنم. این بود که از وقتی رسیده بودم، یعنی ساعت سه، پشت در بستۀ مطب قدم می زدم و با خودم حرف می زدم و با هزار فکر جورواجوری که در سرم بود نبرد می کردم. هر چه به ساعت چهار و نیم نزدیک می شدم، اضطراب و تشویش دیوانه کننده تر می شد که ناگهان صدایی طلبکار از جا پراندم:

 

– من نگفتم می آم دنبالت؟!

برگشتم، حسام بود، عصبی و ناراحت. بی اعتنا به حرفش گفتم:
– چرا این در لعنتی رو باز نمی کنن؟
انگار حرفم را نشنیده باشد، دوباره شمرده تکرار کرد:
– پرسیدم مگه نگفتم می آم دنبالت؟
سرسری و عصبی گفتم:
– ترسیدم نیای.
– نمی تونستی یه تلفن بزنی؟
بی حوصله فکر کردم حالا چه موقع درس آداب معاشرت دادن است؟ آن قدر کلافه بودم که حوصله چانه زدن نداشتم. بی آن که جواب بدهم رویم را برگرداندم و دوباره شروع به قدم زدن کردم که صدای حسام را شنیدم که عصبی تر از قبل گفت:
– خیلی ممنون از احترامی که قائل شدین، جواب به این مفصلی لازم نبود، یک جواب سرسری هم می دادین کافی بود!
صدایش در راهروی بزرگ و خلوت می پیچید. خدایا چه موقعی را برای گله گذاری انتخاب کرده بود. رو برگرداندم که همین را بگویم ولی وقتی چشمم به صورت ناراحتش افتاد و دیدم به ستون کنار راهرو تکیه داده و عصبی پک های محکمی به سیگارش می زند، یک لحظه فکر کردم حتما از این که بیخودی تا خانه رفته ناراحت است. از این گذشته حق با او بود، چون تلفن نکرده بودم. چرا به فکرم نرسیده بود تلفن کنم؟ نزدیک رفتم و همان طور که انگشت های دستم بی اختیار درهم گره می خورد، گفتم:
– این قدر دلم شور می زد که …
توی حرفم پرید:
– که نمی تونستی یک تلفن بکنی، نه؟
آشفته و تند گفتم:
– نه، نمی تونستم چون اصلا به فکرم نرسید. من فقط فکرم توی این مطب لعنتی و ساعت چهار و نیم بود، ترسیدم که یادت بره.
باز حرفم را قطع کرد و با طعنه گفت:
– نه که تا حالا ده دفعه یادم رفته بود.
راست می گفت تا به حال هیچ وقت بدقولی نکرده بود ولی با این همه من هم با لحن خودش، عصبی و شمرده گفتم:
– امروز فرق می کرد.
پک محکمی به سیگارش زد، با اخم هایی درهم چند لحظه توی چشم هایم نگاه کرد و بعد این بار او رویش را به سمت بیرون برگرداند و قدم زنان به سمت دیگر راهرو رفت. کفرم در آمد، با خودم گفتم:
« توی این اوضاع و احوال به من درس اخلاق می ده، فکر می کنه من هم عمه ام برای اخم های درهمش ضعف کنم، اصلا به جهنم که … »
صدای چرخیدن کلید در قفل حواسم را پرت کرد، درست بود، منشی مطب بود که در را باز می کرد. عصبانیت و حسام فراموشم شد. تنم یخ کرد و بی اختیار انگار در جهنم باز شده باشد، وحشت وجودم را گرفت. با صدایی که به ناله بیش تر شبیه بود، گفتم:
– حسام.
صدای پای حسام که نزدیک شد، مثل کسی که می خواهد فرار کند سریع رو برگرداندم و دوباره بدون این که بخواهم با التماس گفتم:
– حسام.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۰۱]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۶۲

صدای پای حسام که نزدیک شد، مثل کسی که می خواهد فرار کند سریع رو برگرداندم و دوباره بدون این که بخواهم با التماس گفتم:
– حسام.
حالا روبرویم ایستاده بود، نفس عمیقی کشید، کلافه دستی به سر و صورتش کشید و بعد شمرده گفت:
– بله؟ حسام چی؟
با درماندگی فقط ملتمسانه نگاهش کردم، بی چاره حسام انگار خوبی و بدی جواب دست او بود. آهسته و شمرده گفت:
– می خوای تو همین بیرون بمونی؟ می خوای برت گردونم خونه؟
لبم را گاز گرفتم و سرم را به علامت نه تکان دادم.
– با من می آی؟
با اشاره سر پذیرفتم.
با دستش در مطب را نشان داد و کنار ایستاد و انگار با خودش حرف بزند، زیر لب گفت:
– اگه یادم هم می رفت به خاطر همین بود.
نگاهی گذرا به حسام کردم و فکر کردم حدسم درست بود، قصد نداشته بیاید دنبالم که این قدر عصبانی است. راه افتادم، با قدم هایی کند و سست. چه کسی گفته ترس برادر مرگ است؟ ترس از مرگ وحشتناک تر است. بعد از چندین روز اضطراب این لحظات آخری کشنده بود. و من آن روز فهمیدم هیچ انتظاری دردناک تر و کشنده تر از وقتی نیست که تو به انتظار بنشینی تا یک ورق کاغذ، یک نوشته یا یک کلام کسی سرنوشت عزیزت را برایت مشخص کند. و من آن روز، توی آن مطب دردناک ترین انتظار عمرم را تجربه کردم. وقتی بالاخره دکتر آمد و نوبت ما شد، دوباره حسام آهسته در گوشم گفت:
– می خوای بمونی بیرون؟
نتوانستم جواب بدهم فقط سرم را بلند کردم، تمام توانم را جمع کردم، از جا بلند شدم و جلوتر از حسام وارد اتاق دکتر شدم. اتاقی که تا آخر عمرم تصویرش را فراموش نمی کنم. کنار حسام روی صندلی، روبروی میز نشستم و سرم را بالا گرفتم. به کاغذ های روی میز خیره مانده بودم، کاغذ هایی که قرار بود سرنوشت یک انسان را که عزیزترین کسم بود معلوم کند. بعد صدای دکتر را شنیدم که داشت حاشیه می رفت.
از پیشرفت علم می گفت و از درمان به موقع و …. خدایا چقدر حرف می زد، حرف های اضافی …. داشتم خفه می شدم. که دکتر نفس عمیقی کشید و دوباره ورقه ها را زیر و رو کرد، باز سرش را بالا گرفت. شنیدم که به حسام می گفت:
– متاسفانه بیماری خواهر شما از آنچه ما فکر می کردیم حادتره …
باز حاشیه رفت و بعد لا به لای اسم های قلنبه سلنبه ای که به کار می برد این جمله را شنیدم:
– بهتره که بدون فوت وقت عمل بشن و بعد شیمی درمانی را ….
دست هایم چنان مشت شد که ناخن هایم تا اعماق گوشت فرو رفت.
شیمی درمانی یعنی سرطان. نفسم به شماره افناد، صدای گفتگویشان در سرم می پیچید بدون این که معنایشان را بفهمم. احساس می کردم که خونم آرام آرام از سرم پایین می آید و سرم یخ می کند. دکتر همچنان حرف می زد. سرم سنگینی می کرد. یکدفعه صدای دکتر را شنیدم که گفت:
– مثل این که حال خانمتون خوب نیست؟
دستی بازویم را گرفت. می خواستم بگویم من خانم کسی نیستم، من دختر خالۀ رعنایم، رعنا، مادر کیمیا، رعنا که برای من خواهر که نه عزیزترین کس است. ولی نمی شد. نمی دانم چرا نمی توانستم سرم را بالا نگه دارم. تقلا می کردم تا بتوانم. دستی سرم را به جایی تکیه داد. مطب نبود، توی ماشین نشسته بودم و همه جا شلوغ بود و پر از رفت و آمد. هیچ کس از آنچه اتفاق افتاده با خبر نبود، همه انگار عجله داشتند. ماشین ها و آدم ها تند تند از جلوی چشمم رد می شدند و من فکر می کردم میان این همه آدم در حال تلاطم و حرکت و رفت و آمد چند نفر غمی به این سنگینی به سینه دارند؟ از کجا معلوم آن خانم سرنشین ماشین کناری یا آن آقایی که با کمر خمیده دارد پیاده می رود یا … نتوانستم ادامه دهم. توی دلم گفتم:
« نه نه، خدا نکنه! »
خدا کند که هیچ کس، هیچ وقت کمرش از بار غصه خم نشود. ولی مگر می شود زنده بود و غصه نداشت؟ هنوز نفهمیده ای که رنج شرط اصلی زندگی است؟ تصویرها تند از جلوی چشمم می گذشت و صدای حسام که یکریز و بلند بلند صدایم می زد مثل مته تا عمق مغزم فرو می رفت.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۰۱]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۶۳

 

کاش ساکت می شد، ولی نمی شد. حالا دیگر صدایش فریاد شده بود و من داشتم دست و پا می زدم تا از افکاری که بی اختیار از مغزم می گذشت نجات پیدا کنم. مثل آن روز شده بودم که در دادگاه، فرید جلوی چشم همه بهم حمله کرده بود، مثل دو سال پیش، مثل آن وقت ها که تازه طلاق گرفته بودم، مثل آن روزها که پیش دکتر محمودی می رفتم. دکتر محمودی که می گفت نباید بغض کنم، باید گریه کنم، نباید سکوت کنم، باید حرف بزنم، اگر شده داد بزنم ولی سکوت نکنم. آره باید داد می زدم، باید ….

تکان های محکم دستی کلافه ام کرده بود و از سیلی محکمی که توی صورتم خورد، گونه ام سوخت. حسام را دیدم که با حالت عصبی فریاد می زد. وحشت کردم، توی خیابان، جلوی مردم؟ ولی اطراف انگار خلوت بود، چرا؟ الان که همه جا شلوغ بود. سیلی محکم دیگری به صورتم خورد و صدای لرزان و عصبی حسام را شنیدم:
– لعنتی حرف بزن!
می خواستم فریاد بزنم که « لعنتی خودتی » می خواستم من هم توی گوش او بزنم، که چشمم توی چشم هایش افتاد، توی چشم های مضطرب و پریشان حسام.
آرام شدم، این حسام بود نه فرید. حسام … پسر عمویم … پسر خاله ام …. برادر رعنا …. رعنا؟ مادر کیمیا … رعنا که …. سرطان …. لب هایم تکان می خورد. تمام تنم را لرز گرفته بود. بی اختیار از لا به لای دندان های کلید شده ام به جان کندن گفتم:
– چرا، رعنا؟
– ماهنوش، ماهنوش جان، حرف بزن، حرف بزن، خواهش می کنم.
خدایا چقدر دلم می خواست بفهمد که دوست دارم، حرف که هیچی، فریاد بزنم. دلم می خواست سوزش لعنتی گلو و چشمم اشک بشود، بلکه سنگ سنگینی که روی قلبم افتاده بود کنار برود و نفسم بالا بیاید. داشتم خفه می شدم …. دستم به سمت گلویم رفت که از خشکی داشت خفه ام می کرد و با زجر فقط گفتم:
– آب.

لیوان آب خنکی دستم بود و روبرویم را نگاه می کردم. ته یک خیابان، کنار یک پارک خلوت ایستاده بودیم و حسام پریشان و نگران روبروی من بود. بدنم سست بود. به سختی قرصی از کیفم در آوردم و به جان کندن گفتم:
– حالم خوبه.
حسام که آشفته کنار در باز ماشین ایستاده بود و نگاهم می کرد، با حالتی عصبی و حرص انگار حرف ها را می جوید، با طعنه و تندی گفت:
– آره می بینم! …..
رویم را برگرداندم، سرم را به پشتی تکیه دادم و چشم هایم را بستم و با باقیماندۀ نیرویم آهسته و بریده بریده گفتم:
– دوباره لال نشدم، نترس.
نفس عمیقی کشید، صدای فندکش را شنیدم، بوی سیگار فضای ماشین را پر کرد و بعد صدای قدم هایش را که دور می شد، شنیدم.
چشم هایم را باز کردم. نگاهش کردم. فکر کردم خدا را شکر که می رود. دلم می خواست تنها باشم، می خواستم از اول به همه چیز فکر کنم، به همه چیز و به آینده، ولی تلاش بی حاصل بود.
توی سرم مدام فقط یک سوال چرخ می خورد، خدایا، چرا؟ چرا این بیماری را من نگرفته ام که چیزی برای از دست دادن ندارم؟ که اصلا دلیلی برای بودن ندارم؟ منی که تا قبل از آمدن رعنا و کیمیا خودم مرده بودم، منی که بود و نبودم هیچ تاثری در زندگی هیچ احدی ندارد، منی که سر رشته زندگی چنان از دستم در رفته است که از خدا می خواهم ولش کنم، منی که بارها در این چند سال مرگ را از تو خواسته بودم، منی که مرگم شاید برای خودم و اطرافیانم عروسی باشد، منی که نه به کسی وابسته ام نه کسی به من وابسته است؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۰۲]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۶۴

 

خدایا، چرا رعنا؟ چرا رعنا که وجودش سرشار از عشق است، که می داند از زندگی چه می خواهد. چرا رعنا که تمام ابزار خوشبختی را دارد، که وجودش پر از آرامش است، که دنیا را دوست دارد، که به جای زشتی های دنیا قشنگی ها را می بیند، که …. خدایا، چرا؟ چرا؟
آن قدر توی غرقاب چراها دست و پا زدم که حسام برگشت، سرش را بالا گرفته بود. به چشم هایش نگاه می کردم که پریشان بود و عصبی، ولی معلوم بود تکلیفش را با خودش روشن کرده، چون لحنش مثل همیشه مصمم و آرام بود. پرسید:
– حالت خوبه؟
آهسته سرم را به نشانۀ آره تکان دادم، پرسید:
– بهتر شدی؟ می خوای پیاده بشی، یکخورده راه بری؟
– نه.
– بریم؟
باز هم سرم را به نشانۀ موافقت تکان دادم. ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. بعد از چند لحظه آرام آرام شروع کرد به حرف زدن و من مثل مجسمۀ سنگی، ساکت و صامت نشسته بودم و همان طور که می شنیدم، با خودم می گفتم خدا را شکر که کسی هست که فکر کند و تصمیم بگیرد. همۀ سعی ام را برای متمرکز کردن حواسم می کردم تا معنای حرف های او را بفهمم. حسام می گفت و می شنیدم که تصمیم گرفته به بهرام زنگ بزند و موضوع را بگوید و فعلا باز هم رعنا و مادر و دیگران چیزی نگوید. راست می گفت اول باید بهرام را قانع می کرد که به جای رفتن رعنا خود بهرام برگردد و بعد تا آمدن بهرام مدارک را به چند دکتر دیگر هم نشان می داد و در این میان از من می خواست که فقط سکوت کنم. سرم را به نشانۀ موافقت تکان می دادم که گفت:
– بگذریم که تو بر خلاف زن های دیگه یی …
و انگار به خودش می گفت، اضافه کرد:
– به تو باید گفت جان مادرت سکوت نکن.
آرام گفتم:
– من رو نزدیک خونه پیاده کن.
– چرا؟
– می خوام قدم بزنم.
– والله قیافه ت که بیش تر شبیه اون هاییه که می خوان بخوابن.
– خوابم نمی آد. بی حالیم به خاطر قرصیه که خوردم. پیاده م کن، مامان اینا فکر می کنن که تنها رفته م قدم بزنم، نمی شه با هم بریم خونه.
– ا ، شما ورزشکارین که از ساعت دو تا هشت شب قدم می زنین؟
می دانستم که به خاطر خودم می خواست مرا وادار به حرف زدن کند ولی چقدر دلم می خواست پیاده م کند و تنهایم بگذارد. دوباره بی جان و خسته تکرار کردم:
– پیاده م نمی کنی؟
قاطع و بلند « نه » گفت و بعد شمرده و آرام اضافه کرد:
– نه، اونم به چند دلیل، اول این که نمی بینی ساعت چنده؟ الان دیگه وقت قدم زدن نیست. دوم این که خاله الان حتما از دلواپسی کلافه شده، سوم این که رعنا و کیمیا هم برگشته ن و چهارم هم این که عشقت، عمه هم مطمئن باش همه را خل کرده، بس که غرغر کرده.
و رو به من کرد و پرسید:
– درسته یا نه؟
نگاهش کردم و باز همان طور بی جان سرم را تکان دادم. داشتم به حرف هایش فکر می کردم که یکدفعه ماشین را نگه داشت. گیج و منگ اطراف را نگاه می کردم، سر کوچۀ خودمان بودیم. حسام گفت:
– این یه خورده رو قدم بزن که هم دم در همدیگه رو ببینیم، هم یه هوایی به سرت بخوره از این خواب آلودگی در بیای.
داشتم در باز می کردم تا پیاده شوم که گفت:
– تند بیا، من دم در وایستادم.
ولی من که سست و گیج قدم برمی داشتم، هر چه سعی کردم نتوانستم تند بروم.
آن شب بعد از ماه ها از شب هایی بود که فقط دلم می خواست بخوابم، خوابی که مرا از آن کابوس و هراس جدا کند، خوابی که بیداری نداشته باشد.
#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۴۰]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۶۵

 

نمی دانستم چه روزهای وحشتناکی در راه است. مثل کسی که توی گردونه ای دوار افتاده باشد گیج بودم و نیمه جان، فقط نگاه می کردم و از زبان حسام از قضایا باخبر می شدم. خبرهایی که فقط سرگیجه ام را بیش تر می کرد و دلهرۀ عذاب آورم را تحمل ناپذیرتر.
به هر حال حسام با بهرام تماس گرفت و قرار شد که یک نسخه از مدارک را سریع برای بهرام بفرستد و از طرفی خودش هم این جا به چند دکتر دیگر مراجعه کند.

 

و بهرام، دو روز بعد، یعنی چهار روز مانده به رفتن رعنا زنگ زد و گفت که تصمیم گرفته حداکثر تا دو هفته دیگر بیاید ایران تا با رعنا برگردد. رعنا و بقیه از این تصمیم ناگهانی خوشحال شدند، اما من!؟

در این مدت حسام به چند دکتر متخصص دیگر مراجعه کرد که همه فقط راه های درمانی پیشنهادیشان فرق داشت ولی نظرشان در مورد بیماری یکی بود. بالاخره حسام تشخیص دکتر فوق تخصصی را که همه تاییدش می کردند قبول کرد و نظرش را به بهرام گفت و آن وقت بود که خبردار شدیم دکترهای آن جا هم همان نظر را دارند. بهرام اصرار داشت که رعنا برگردد و آن جا دنبال معالجه برود ولی بعد از چند بار گفتگو بالاخره حسام قانعش کرد که ماندن رعنا هم به صلاح بچه است و هم خود رعنا و هم خود او.
دو هفته بعد بهرام آمد و بدون اطلاع رعنا همراه حسام پیش دکتر رفت و متقاعد شد که تشخیص و شیوۀ درمانی دکتر شبیه شیوۀ درمانی بهترین دکتر آن جاست.
دکتر تصمیم داشت اول رعنا را عمل کند و سینه اش را بردارد و بعد بنا به نیازی که تشخیص می داد، بین شش تا ده جلسه، ماه به ماه، شیمی درمانی و رادیو تراپی را ادامه بدهد.
تحمل رنج این مدت که برای من مثل جان کندنی بی صدا بود، یک طرف، تحمل رنج گفتن حقیقت به خود رعنا به صلاحدید دکتر برای برداشتن سینه اش، یک طرف. غصه و رنج این سی – چهل روز چنان به جسم و روحم فشار آورده بود که طاقت این آخری را نداشتم.
تشویش و دلهره از پا درم آورد و دچار تب و لرز شدم. تب و لرز شدیدی که یک هفته تمام مرا از پا انداخت و تنها کسی که فهمید سرما نخورده ام و فشار عصبی به این روزم انداخته، حسام بود که یکراست به جای دکتر عمومی، بردم پیش دکتر محمودی. و این بار آمپول های آرامبخش دکتر محمودی واقعا به دادم رسید.
وقتی حالم بهتر شد که دیگر همه موضوع را فهمیده بودند و رعنا فردای آن روز قرار بود برای عمل برود بیمارستان. روحیه اش به نظرم حداقل از خود من بهتر آمد. از قرار، بهرام و دکتر با هم موضوع را برای رعنا توضیح داده بودند و حسام برای بقیه. حالا غم و دلهره و تشویش تمام فضای خانه را پر کرده بود ولی در این وضعیت انگار دست کم فشاری را که رویم بود با دیگران قسمت کرده بودم.
دیگر مجبور نبودم عذاب پنهان کردن اضطرابی را که به من حال خفقان می داد تحمل کنم. درهم شکسته و پریشان از جا بلند شدم تا کیمیا را نگه دارم، چون رعنا به خاطر بیماری من و این که کیمیا پیش کس دیگری راحت نیست، وقت مراجعه به بیمارستان را عقب انداخته بود. من که دیگر جرئت نمی کردم به چشم های رعنا نگاه کنم، هر طور بود خودم را سرپا نگه می داشتم تا رعنا مطمئن شود که می توانم از کیمیا مراقبت کنم. در حالی که واقعا اگر حسام و بهرام نبودند، نمی توانستم کیمیا را که اولین بود از رعنا جدا می شد و بی قراری می کرد، نگه دارم. پریشانی دیگران، بی قراری و گریه های کیمیا و حال وخیم روحی خودم باعث شد که این بار خودم از حسام بخواهم من را پیش دکتر محمودی ببرد.
و آن روز توی راه بود که با حرف های حسام به خود آمدم:
– دکتر چی کار می کنه؟ فقط می تونه بهت قرص خواب آور بده که بخوابی، ولی آرامشی که تو دنبالشی با خواب به دست نمی آد. تا کی می تونی بخوابی؟ وقتی بیدار بشی باز اوضاع همینه. اگه قرار باشه ماهام حالا دنبال آرامش خودمون باشیم، تکلیف این بچه و تکلیف رعنا چی می شه؟
سرم را پایین انداختم، به کیمیا که در بغلم خوابیده بود نگاه کردم. هنوز اشک هایش روی صورتش بود. بغضی سنگین به گلویم چنگ انداخت. باز صدای حسام را شنیدم:
– ماهنوش، تو الان برای رعنا ناراحتی، می خوای اونو نجات بدی یا خودت رو؟
با تعجب نگاهش کردم:
– منظورت چیه؟
– ببین این بچه الان بعد از مادرش فقط به تو انس گرفته. رعنا هم که می بینی همۀ زندگیش اینه. تو اگه برای رعنا ناراحتی، باید کمکش کنی دلش شور نزنه، آرامش داشته باشه. خودت که دیدی همۀ دکترها می گن مهم ترین چیز روحیه شه و بقیه ش هم دست خداست. تو خدا رو قبول داری یا نه؟
سرم را به نشانۀ تایید تکان دادم و گفتم:
– ولی …..
– نه دیگه نشد، وقتی قبول داری دیگه اما و اگر، معنی نداره، داره؟
راست می گفت کدام اما و اگر؟ پس عاجزانه از خدا کمک خواستم و به خانه برگشنم، بدون این که پیش دکتر محمودی بروم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۴۱]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۶۶

 

رعنا چند روز بعد از بیمارستان برگشت، ضعیف شدن روحیه اش بعد از عمل به وضوح پیدا بود. با وجود سفارش های فروان حسام، همان روز اول وقتی خاله و مادر خواستند لباس هایش را عوض کنند، خاله ضعف کرد و از حال رفت و من که جرئت نداشتم به صورت رعنا نگاه کنم چه برسد به بدنش، مجبور شدم به قرص هایم پناه ببرم. از آن روز به بعد چون خاله طاقت دیدن بدن رعنا را نداشت و رعنا هم به بهرام اجازۀ کمک نمی داد، مادر به کمک بانو خانم کارهای مربوط به پاکیزگی رعنا را انجام می داد و بعد از آن ساعت ها اشک می ریخت و دور از چشم خاله مدام می گفت:
– الهی بمیرم چی به سر تن و بدن بچه م آورده ن!
بی تابی های مادر طوری بود که حتی عمه هم دلش به رحم می آمد و برای اولین بار می دیدم عمه، مادر را دلداری می دهد و دعوت به آرامش می کند. رعنا دیگر به سختی می توانست از دست راستش استفاده کند، چون تا زیر بغل و کمی از عضله های بازویش را به خاطر پیشرفت بیماری تخلیه کرده بودند و این بیش تر باعث ضعیف شدن روحیه اش شده بود، چون نمی توانست کارهای کیمیا را انجام دهد، بغلش کند، و مسلم بود با اخلاقی که رعنا داشت این وضع چقدر برایش عذاب آور بود. در این میان، تنها کسانی که رفتارشان طبیعی بود حسام و بهرام بودند که آن ها هم به خاطر روحیۀ بد بقیه موفق نمی شدند جو خانه را از حالت ناراحت کننده ای که بود دور کنند. هر روز بعدازظهر وقتی بهرام رعنا را برای رادیو تراپی می برد، حسام با همه صحبت می کرد، با دلیل و منطق و گاهی توپ و تشر سعی می کرد و به همه بفهماند که گریه و زاری و بی قراری دیگران بیش تر روحیۀ رعنا را ضعیف می کند و این درست برخلاف سفارش دکتر است، ولی باز وقتی رعنا با حالتی رنجور و ضعیف برمی گشت، روز از نو روزی از نو. دوباره دعاهای پرسوز و گداز عمه بود و چشم های اشکبار خاله و مادر و سکوت ناراحت کننده دیگران و چهره های درهم و غمگین پدر و عمو.
توی این اوضاع نوبت اولین شیمی درمانی رسید و وضع از آن هم که بود بدتر شد. داروهای قوی که به رعنا تزریق می کردند اعصاب و وجودش را بیش از پیش تحلیل می برد و حالت های عصبی که رعنا موقع تزریق دارو پیدا می کرد آن قدر ناراحت کننده بود که هر کس همراهش بود بی طاقت می شد. رویا و لعیا که خودشان هم از شدت ناراحتی زیر سرم رفتند. ماهرخ و مادر از بس گریه و بی تابی کرده بودند، دکتر بخش، دیگر به آن ها اجازه نداد همراه باشند. تکلیف خاله هم که معلوم بود. چون بخش زنان بود، بهرام هم با وجود این که توی بیمارستان می ماند نمی توانست پیش رعنا بماند. این بود که مهشید که برای اولین بار آن قدر ساکت و آرام شده بود تمام مدت پیش رعنا بود و من، درهم شکسته و ویران با چه مصیبتی سعی می کردم برای فرار از فشار غمی که وجودم را بی طاقت می کرد سرپا بمانم. من بی چاره حتی اشک هم نداشتم که بتوانم کمی آسوده شوم. این بود که گهگاه مجبور می شدم از قرص هایم استفاده کنم. اوضاع خانه و وضع روحی من و بقیه از این مصیبت ناگهانی چنان به هم ریخته بود که فضا را غیر قابل تحمل می کرد و همه بدون این که جرئت کنند در مورد آنچه ازش می ترسیدند حرف بزنند، در وحشتی مدام به سر می بردند و یک ماه دیگر همین طور گذشت، ماهی که مثل قرنی عذاب آور و کند و تلخ بود.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۴۱]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۶۷

 

حدود پانزده روز به شیمی درمانی دوم مانده بود. موهای رعنا به شدت می ریخت و روحیه اش خراب تر از قبل شده بود و در این میان مدام به بهرام اصرار می کرد که برود. تا این که بالاخره بهرام راهی شد. دیگر کاری هم از دست او برنمی آمد، ولی همه حس می کردیم که اصرار بیش از اندازۀ رعنا به رفتن بهرام به خاطر ریزش وحشتناک موهایش بود. بهرام با روحیه ای آشفته و پریشان رفت و گفت سعی می کند حداکثر سه ماه دیگر برگردد. چهرۀ زرد و تکیده اش موقع رفتن هیچ شباهتی با موقع آمدنش نداشت.
خداحافظی اش از رعنا بیش تر از یک ساعت طول کشید و وقتی از اتاق بیرون آمد، آن قدر پریشانحال بود که تقریبا از دیگران خداحافظی نکرد، با حالتی درهم شکسته فقط گفت مواظب رعنا باشید. و رفت، حتی صبر نکرد کیمیا را ببوسد.
با رفتن بهرام انگار حال روحی و جسمی رعنا بدتر شد. موها و ابروهایش کاملا ریخت. برای همین، همیشه کلاه بافتنی سرمه ای ظریفی به سرش می گذاشت، ولی چهره اش اصلا زشت و بدمنظر نشده بود. پوست سفید و درخشان و صورت ظریفش هنوز زیبا بود ولی با این همه از وقتی ریزش موهایش شروع شد تا وقتی کاملا موهایش ریخت روحیه اش روز به روز بدتر شد اما بدتر از روحیۀ رعنا، روحیۀ بقیه بود. با تمام سفارش های حسام و سعی ای که دیگران می کردند که جلوی کسی گریه و زاری نکند، چشم های خاله همیشه سرخ و پف کرده بود و عمه مدام با صدای بلند دعا می خواند و گریه می کرد و با دیدن کیمیا و رعنا سر تکان می داد.
عمو و پدر هم با این که بهتر از دیگران رفتار خودشان را کنترل می کردند، بعد از ریختن موهای رعنا، دیگر نمی توانستند رنج و غم و دلواپیسیشان را پنهان کنند. این شد که برای اولین بار از زمانی که به یاد داشتم، خانۀ ما خلوت شد. همه برای این که رعنا آرامش داشته باشد، رفت و آمدشان را محدود کردند و در این خانۀ ساکت و ماتم زده هر چه مهشید و حسام سعی می کردند دیگر نه تنهاجوی شاد که حتی آرام هم نمی توانستند به وجود بیاورند.
این بود که وقتی توی آن اوضاع رعنا پیشنهاد رفتن به مشهد را مطرح کرد، با استقبال همه، خصوصا مادر و خاله روبرو شد و حسام هر طور بود ظرف دو روز بلیت تهیه کرد و چهار روز مانده به شیمی درمانی دوم، من و خاله و حسام و رعنا، یک سفر دو روزه رفتیم مشهد و به محض رسیدن هم به اصرار رعنا رفتیم حرم. من و خاله به رعنا کمک می کردیم و حسام کیمیا را می آورد. در طول راه تا حرم، رعنا چشم از گنبد برنمی داشت، بدون این که مژه بزند، گنبد را نگاه می کرد و اشک می ریخت. خاله هم پا به پای رعنا اشک می ریخت و زمزمه می کرد. من حال عجیبی داشتم، بعضی وحشتناک راه گلویم را گرفته بود و رعشه ای بی امان از هیجانی ناشناخته بهم دست داده بود.
آخ، کاش من هم اشک داشتم. کاش این چشم های لعنتی خیس می شد. کاش می توانستم به جای گریه، زار بزنم، ولی نمی توانستم. با تمام فشاری که به روح و جسمم می آمد، حسی غریب باعث می شد ظاهری آرام بگیرم. می ترسیدم پریشانی ام رعنا را متوجه وخامت حالش بکند.
تمام مدتی که رعنا و خاله زار می زدند، من نگاهم به ضریح خیره مانده بود. هر چه سعی می کردم حواسم را جمع و فکرم را متمرکز کنم، نمی شد.
آن شب وقتی کیمیا خوابید، رعنا با آرامش خاصی، بعد از مدت ها، چند لحظه توی چشم هایش خیره شد، بعد آهسته و شمرده گفت:
– ماهنوش، من دیگه خوب نمی شم.
خواستم حرفی بزنم، دستش را آرام تکان داد و ادامه داد:
– گوش کن! شاید بعدا دیگه این حال الانم رو نداشته باشم، دوست دارم تو بدونی ….
چند لحظه ساکت شد و بعد باز آهسته ادامه داد:
– ماهنوش، یادته همیشه عمه می گفت خدا هر وقت بخواد حاجت آدم رو بده، اول به دلش می ندازه که چی بگه بعد به دلش می ندازه که دعا کنه؟
دلم لرزید. ولی با این حال با عجله پریدم وسط حرفش:
– از عمه معتبرتر سراغ نداشتی!
باز حرفم را قطع کرد، انگار فکرش جای دیگر بود، بدون توجه به حرف من ادامه داد:
– ماهنوش، من امروز اصلا نتونستم بخوام که خوب بشم، توی تمام مدت فقط بی اختیار کیمیا جلوی چشمم بود، وقتی زار می زدم فقط به آیندۀ کیمیا فکر می کردم، ولی یکدفعه دلم آروم شد. آخرش فقط تونستم بگم خدایا بچه م رو حفظ کن.
ساکت شد. توی چشم هایم خیره شد و با آرامشی عجیب گفت:
– بچه م رو به آقا سپردم.
او می گفت و من لحظه به لحظه احساس می کردم حال خفقانی که از عصر داشتم غیرقابل تحمل تر می شود، گلو و چشم ها و قلبم می سوخت، سوزشی غیرقابل وصف.
دیگر نه جای تظاهر بود، نه حرفی برای دلداری و نه توان تحمل، طاقتم طاق شده بود. رویم را برگرداندم، از جا بلند شدم، خودم هم نمی فهمیدم چه کار می کنم و چرا. کیفم را برداشتم و فرار کردم. دیگر نمی توانستم حتی نیم نگاهی به چشم رعنا بیندازم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۴۲]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۶۸

ماهنوش، ماهنوش کجا؟
– برمی گردم.
– ماهنوش!
از اتاق بیرون زدم. چیزی در وجودم می خروشید و حرف های رعنا را پس می زد. حال غیر عادی وصف ناپذیری بهم دست داده بود. تنم می لرزید، احساس می کردم تمام عضلات صورتم هم می لرزد و چشم هایم می سوزد. در آسانسور که باز شد، خاله و حسام را دیدم. خاله هراسان پرسید:
– چی شده خاله؟ رعنا کو …
– توی اتاقه، خوبه. خاله شما پیشش بمونین تا من بیام.
متحیر پرسید:
– کجا می ری؟
– حرم.
نمی دانم صورتم بود یا صدایم یا حالتم، هر چه بود، خاله بی حرف کنار رفت ولی حسام گفت:
– من باهاش می رم.
دلم نمی خواست بیاید، دلم می خواست تنها باشم. در آسانسور که بسته شد، بدون این که سرم را بلند کنم، گفتم:
– من تنها می رم.
– این موقع شب؟
– تو بمون پیش رعنا.
– گفتم می آم!
آن قدر قاطع گفت و من حالم آن قدر خراب بود که ساکت شدم. از در هتل که بیرون آمدیم، حرم درست در انتهای خیابان روبرویمان بود، می درخشید و احساس می کردی که آن گنبد غرق نور، در سکوت و آرامش دارد صدایت می زند. و این بار من بودم که نمی توانستم چشم از گنبد بردارم.
در وجودم غوغا بود، غوغایی وصف ناپذیر، و در گوشم فقط صدای رعنا می پیچید:
« ماهنوش، من دیگه خوب نمی شم. »
و چشم های معصوم و پر از اشکش، چشم هایم را پر می کرد.
صدای بوق ماشینی آمد و صدای بلند حسام و دستی که محکم مرا عقب کشید.
– ماهنوش!
برگشتم. چرا حسام را درست نمی دیدم؟ چرا تصویر حسام در چشم هایم می رقصید؟ پلک می زدم. صورتم خیس شده بود. رو برگرداندم، رو به گنبد، رو به نور. انگار بی آن که راه بروم وجودم بی اختیار به آن طرف کشیده می شد. تقریبا با شتاب شروع شروع کردم به دوین. بند بند وجودم انگار فریاد می کشید:
– خدایا، رعنا، خدایا، کیمیا.
چقدر گذشت، نفهمیدم، کی از حسام جدا شدم و کی به حرم رسیدم، نفهمیدم، فقط وقتی به خودم آمدم که پنجه هایم در ضریح قفل بود و با صدای بلند زار می زدم:
– خدایا، رعنا، خدایا، کیمیا.
کم کم قلبم آرام شد، آرامشی غریب که باعث شد پنجه هایم سست و از ضریح جدا شود و بتوانم سرم را بالا بگیرم و حالا تازه با آرامش اشک بریزم. ناگهان تازه فهمیدم چه شده. من گریه کرده بودم، بعد از مدت ها بالاخره اشک راه خودش را باز کرده بود. یاد گفته ای از دکتر محمودی افتادم که می گفت:
– اشک یعنی رقت قلب، رقت قلب یعنی سبک شدن دل و سبک شدن دل یعنی خلاصی روح و خلاصی روح یعنی شفا! شفا! شفا! رعنا!
وجودم می لرزید، وحشت زده دوباره محکم به ضریح پنجه انداختم، با ناتوانی زانو زدم و سرم را به ضریح کوبیدم. وحشت داشت داغانم می کرد. خدایا، چرا من هم مثل رعنا نتوانستم خواسته ام را به زبان بیاورم؟ دستی به شانه ام خورد و صدای مهربانی گفت:
– خدا صبرت بده. التماس دعا.
سرم را بلند کردم، پیرزنی گریان، حایل بین من و جمعیت بود. لرزان از جا بلند شدم، دل شکسته صورتم را به ضریح فشردم و با تمام قدرتم خدا را صدا زدم. آرامشی که این بار به دلم مستولی می شد، آرامشی دردناک بود، آرامشی که برای من شیرین نبود، چون غمی سنگینی به قلبم فشار می آورد و من هم با تمام توان می خواستم احساسی را که داشتم پس بزنم و به خودم بقبولانم که اشتباه می کنم ولی …
خسته و دهم شکسته از حرم بیرون آمدم و حسام را دیدم که دست به سینه با چشم هایی سرخ، چشم به گنبد دوخته و ایستاده. به نظرم آمد از ته دل مشغول راز و نیاز است. به خدا التماس می کردم ای کاش او توانسته باشد! نزدیک شدم، نگاهمان که به هم افتاد، دلم لرزید، چشم هایش پر از غم بود. یعنی او هم نتوانسته بود؟
کنار هم راه افتادیم، ساکت و خسته.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۴۲]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۶۹

 

از مشهد که برگشتیم، در آن یک ماه مانده به شیمی درمانی سوم، حال روحی رعنا همراه حال جسمی اش به مراتب بدتر شد و روحیه تاآرام و پر از تشویش همه جو خانه را تحمل ناپذیرتر از قبل کرد. این بود که به اصرار حسام قرار شد قبل از شیمی درمانی سوم برای دو – سه روز برویم شمال. رعنا که حالش خوب نبود، هر چه گفت که راه دور است و نمی تواند آن همه وقت بنشیند، حسام قبول نکرد و بالاخره شب راهی شدیم. با این که حسام صندلی عقب را با پتو و بالش آماده کرده بود و آهسته حرکت می کرد تا رعنا بتواند بخوابد، ولی معلوم بود که عذاب می کشد و راحت نیست.

وقتی نزدیک صبح رسیدیم، هر سه از خستگی توی هال و جلوی شومینه بی هوش شدیم.
نزدیک ظهر با صدای آهستۀ حسام بیدار شدم، کیمیا توی بغلش بود و می خواست برای خرید به شهر برود. رعنا هنوز خواب بود. کیمیا را برداشتم و همراه حسام برای خرید به شهر رفتم تا رعنا در سکوت بخوابد. این بار برخلاف دفعه قبل، طبیعت شمال به جای زیبایی به چشمم غمگین بود و دلگیر، و حال و هوای پاییزی جنگل ها به جای آرامش، اضطرابم را بیش تر می کرد. بیرون را نگاه می کردم، بدون این که واقعا چیزی ببینم و فقط به این فکر می کردم که چند ماه پیش که این جا بودیم چقدر همه چیز فرق می کرد و حالا … ؟ چطور توی این مدت کوتاه همه چیز به هم ریخته بود؟ خدایا، چطور فاصله و مرز بین بدبختی و خوشبختی این قدر ناچیز است؟
صدای حسام که گفته بود « چیزی نمی خوای؟ » در ذهنم می پیچید. گیج نگاهش کردم.
دوباره گفت:
– می گم چیزی نمی خوای برای خودت، برای بچه یا رعنا؟
گنگ نگاهش کردم و فقط سرم را تکان دادم. حسام چنگی به موها و پک محکمی به سیگارش زد و پیاده شد. کیمیا از بغلم درآمد و رفت پشت فرمان، همان طور سردرگم نگاهش می کردم، به صورت قشنگ و معصومش، به دست های تپل و کوچکش و به چشم هایش که سرشار از زندگی بود و آرامش. یاد رعنا افتادم و این فکر کشنده بی اختیار از مغزم گذشت که اگر رعنا خوب نشود؟ … اشک چنان به چشم هایم هجوم آورد که کیمیا را ندیدم، لبم را گاز گرفتم و چشم هایم را بستم، ناگهان صدای گریه کیمیا بلند شد، با وحشت توی چشم های من نگاه می کرد و گریه می کرد. بغلش کردم و زار زنان گفتم:
– گریه نکن، قربونت برم، گریه نکن.
ولی صدای گریانم بیش تر او را می ترساند و گریه اش شدیدتر می شد. فقط محکم بغلش کردم و تکانش دادم و خودم هم زار زدم، یکدفعه در ماشین باز شد و صدای حسام را شنیدم که حیرت زده می گفت:
– ماهنوش!
دستم را دراز کردم و کیمیا را که وحشت زده گریه می کرد، به او دادم. صورتم را پوشاندم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و زار زدم. حسام سوار ماشین شد و با سرعت حرکت کرد و چند لحظه بعد نگه داشت، ضبط را خاموش کرد و پیاده شد. سرم را بلند کردم، انتهای یک خیابان فرعی کنار ساحل بودیم. حسام از ماشین دور شده بود و سعی می کرد کیمیا را ساکت کند. سرم را به پشتی تکیه دادم و چشم هایم را بستم و با خیال راحت زار زدم و بی اراده گفتم:
– خدایا، آخه چرا؟ چرا رعنا؟!
اسم رعنا آتش به جانم کشید و امانم را برید. غصه ای را که تمام وجودم را له کرده بود، فقط سعی می کردم با هق هق بی اختیاری که می دانستم از دور هم شنیده می شود. و اشکی به پهنای صورت آرام کنم، اشکی که در تمام بدبختی هایم این طور روان نشده بود و حالا می فهمیدم همیشه شرایطی حتی بدتر از آنچه ما به آن فکر می کنیم وجود دارد.
دو – سه سال پیش چیزهایی را مصیبت می دانستم که در مقابل غم این روزها سر سوزنی ارزش نداشتند. صدای فریاد حسام را شنیدم که دست هایش را دو طرف دهانش گذاشته بود و از نزدیک دریا صدایم می زد. فوری با نگاه گشتم تا کیمیا را پیدا کنم. کنار پای حسام ایستاده بود و به موج ها نگاه می کرد. معلوم بود گریه اش بند آمده و حواسش پرت شده. از ماشین پیاده شدم. حسام با دست اشاره می کرد که بیا. سرم را تکان دادم که نمی آیم. باز فریاد زد و با حالتی آمرانه چندین بار با دست اشاره کرد. مجبور شدم که به سمتشان بروم. صورت خیسم را پاک کردم. اما اختیار چشم هایم دست خودم نبود، اشک هایم نمی خواست آرام بگیرد. نزدیک شدم، ولی با سر زیر انداخته که حسام گفت:
– منو نگاه کن.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۴۳]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۷۰

 

رویم را برگرداندم.
– گفتم منو نگاه کن!
لحنش پرخاشگر و توبیخ کننده بود. پشتم را به او کردم تا برگردم، که گفت:
– ماهنوش، باتوام! بس کن! می شنوی؟
و من بیش تر از لحنم با صدایم پرخاش کردم، بلند فریاد زدم:
– نمی تونم، نمی تونم، نمی فهمی؟
باز کیمیا زیر گریه زد. بغلش کردم و این بار حسام فریاد زد:
– ماهنوش خانم! این بچه و رعنا الان به جای اشک های تو و بقیه احتیاج به روحیه دارن، می فهمی؟ من رعنا رو آوردم این جا که یکسره چشمش به آبغوره گرفتن های دم به دم بقیه نباشه که پیشاپیش براش ختم گرفته ن. تو هم اگه عرضه این کار رو نداشتی، نمی اومدی. می فهمی؟ می فهمی یا نه؟
فریاد می زد. حس کردم صدایش از بغض است که دو رگه شده نه از خشم، و داد می زند که گریه نکند. چقدر حالمان با هم فرق می کرد، من گریه می کردم که فریاد نزنم و او ….
رویش را برگرداند و این بار من مجبور شدم برای آرام کردن کیمیا دور شوم. وقتی برگشتم داشت سیگار می کشید. با چهره ای مچاله و درهم، چهره ای که من خیلی کم از او دیده بودم. بدون حرف به سمت ماشین رفتم. او هم چند دقیقه بعد ساکت و بی صدا سوار شد و حرکت کرد و سر راه بقیه خریدهایش را کرد و به سمت ویلا آمدیم. وقتی جلوی در ایستاد و خواست پیاده شود، بی آن که نگاهش کنم، آرام گفتم:
– دست خودم نبود، داشتم خفه می شدم.
برگشت و آهسته گفت:
– منم دست خودم نبود.
در را باز کرد، پیاده شد و قبل از این که در رابندد، خم شد و گفت:
– ببخشین …
حالا دلم برای او هم می سوخت، برای او که سعی می کرد به تنهایی این همه بار را به دوش بکشد. چطور تا حالا فکر نکرده بودم رعنا خواهر او هم هست؟ واقعا اگر او هم می خواست روش من را در پیش بگیرد، به سر رعنا چه می آمد؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۴۴]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۷۱

 

دو روز بعدی، چون به خاطر حال رعنا روزها بیرون نمی رفتیم، سخت می گذشت، ولی برعکس شب ها که کنار شومینه تا نیمه شب می نشستیم و از گذشته ها حرف می زدیم، با شوخی های حسام و یادآوری خاطرات بچگی هایمان، که حالا شیرینی اش را بیش تر از هر زمانی احساس می کردیم، با زوایای مختلفی از روح یکدیگر آشنا می شدیم که تا به آن روز برایمان پنهان بود، مثلا من برای اولین بار آن جا شنیدم که زمانی حسام هم شعر می گفته و از رعنا برای تصحیح آن ها کمک می گرفته.
رعنا به جای من گفت:
قبلا هر بار چیزی در این مورد شنیده بودم و به شوخی بود و من هم شوخی بودن آن را باور کرده بودم و حالا شنیدن این حرف آن قدر برایم عجیب بود که حسام با اعتراض گفت:
– چیه؟ چرا این جوری نگاه می کنی؟
رعنا به جای من گفت:
– خب براش عجیبه.
حسام با لحنی بامزه گفت:
– چی؟ قیافۀ من یا شعر گفتنم؟
این بار به جای رعنا خودم با تعجب گفتم:
– شعر گفتن تو.
– چرا؟ چیش عجیبه؟
خندیدم و گفتم:
– من اصلا نمی تونم فکر کنم تو شعر بگی.
– چرا؟ مگه شاعرا شاخ و دم دارن؟
رعنا گفت:
– خب راست می گه حسام. با روحیه یی که از تو می شناسه، تصور شعر گفتن ….
حرف رعنا را قطع کرد و گفت:
– ببینم مثلا اگه من همین الان هم شعر می گفتم، باید همیشه یک دفتر و قلم دستم بود، یه گوشه نشسته بودم، آه می کشیدم و لفظ قلم حرف می زدم تا بهم بیاد که شعر می گم؟
گفتم:
– نه، آخه ….
باز نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:
– آخه، چی؟
مانده بودم چه بگویم، دلیلی که بتوانم بازگو کنم نداشتم. برای همین به جای جواب دادن، پرسیدم:
– خب، پس چی شد که دیگه شعر نگفتی؟
دراز کشید، سرش را روی پای رعنا گذاشت و گفت:
– هیچی، از دست همجنس های شما، از هرچی شعر بود حالم به هم خورد.
به جای او از رعنا پرسیدم:
– یعنی چی؟
که خودش گفت:
– یعنی این که از بس به هر کی گفتم سلام، فوری طومار طومار شعر و معر برایم از چشم و ابرو و پروانه و عشق و گل و بلبل نوشت، حالم از شعر به هم خورد.
حرف حسام توی ذوقم خورد، آن قدر که ساکت شدم، چون یاد کار احمقانه ای افتادم که خودم هم زمانی کرده بودم، و برای فرار از آن حس حماقت سعی کردم مسیر صحبت را عوض کنم، در حالی که هنوز هم نمی توانستم تصور کنم که حسام حتی از شعر سر در بیاورد، چه برسد به این که شعر بگوید.
همان شب بود که رعنا گفت:
– حسام، کاش امشب دوست هات هم این جا بودن.
حسام یکدفعه سرش را بلند و با تعجب گفت:
– ا ، نه بابا، چشم آقا بهرام روشن!
رعنا با معصومیت خندید و گفت:
– کاش الان بودن و شهاب « امشب در سر شوری دارم » رو می خوند.
حسام گفت:
– فقط واسه همین؟ خب خودم برات می خونم تا بفهمی شهاب قارقار می کنه، آواز نمی خونه!
و آن وقت در میان تعجب من و رعنا شروع کرد به خواندن:

امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم ……..

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۴۴]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۷۲

 

صدایش شاید به گرمی صدای شهاب نبود، ولی برخلاف انتظار هر دوی ما گیرا بود و واقعا ما را وادار به سکوت کرد و آرام آرام من همان طور که زانوهایم را بغل کرده و به آتش خیره شده بودم، از غم سنگینی که به دلم چنگ می زد احساس کردم اشک به چشم هایم هجوم می آورد. این بود که کنار کیمیا دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم، که حسام خواندنش را قطع کرد و گفت:
– خیلی ممنون از ابراز احساسات غلیظی که به خرج دادین! آدم وسط خوندن دیگران پتو می کشه سرش؟ پنبه بدم خدمتتون شاید پتو افاقه نکنه. با شمام ماهنوش خانم!
دوست داشتم به او بگویم چرا صورتم را پنهان کرده ام و از او بخواهم که باز هم بخواند، که رعنا به جای من این کار را کرد و حسام غرغرکنان دوباره شروع کرد. آن شب با صدای حسام و در حالی که آرام آرام اشک می ریختم و به آینده فکر می کردم، خوابم برد و نفهمیدم آن ها تا کی بیدار ماندند.
صبح که چشم باز کردم، رعنا همان طور که نیمخیز به مبل تکیه داده بود و زیر دستش یک ورق کاغذ بود، خوابش برده بود. نمی دانم چرا یکدفعه دلم لرزید. یعنی چی نوشته بود؟ آهسته از جا بلند شدم و با احتیاط سعی کردم کاغذ را از زیر دستش در بیاورم که چشم هایش نیمه باز شد و گفت:
– ماهنوش، دوباره شعر گفتم.
برگه را به دستم داد و دوباره خوابید. تا وقتی که با صدای کیمیا هر دوی آن ها چشم باز کردند، من جلوی شومینه نشسته بودم و این چند خط شعر را می خواندم و به مفهومش فکر می کردم:

پای ارادتم بر ریگ، دست عبادتم بر سنگ
قلب نیاز من کوبان، آسیمه این چنین دلتنگ
در زیر نم نم باران، در این طلوع زرین فام
با پای شوق می آیم، بر این حریم زرین بام
چشم امید من پویا، بس قطره قطره دیدن را
لب های تشنه ام پرسان، بس جرعه جرعه گفتن را
در می گشاید یک زن، رو می گشاید یک مرد
دستم به کوبه ماسیده، پایم مردد و دلسرد
به دلیلی نامعلوم احساس می کردم که حسی آمیخته با اضطراب و یاس و امید و ناامیدی در واژه ها موج می زند. در این فکر بودم که صدای رعنا حواسم را پرت کرد، با لبخندی شیرین به حسام می گفت:
– تو دیشب اون قدر قشنگ خوندی که من بعد از سالها دوباره تونستم شعر بگم.
حسام که نیم خیز شده بود، دستش را دراز کرد و گفت:
– بده ببینم.
و کاغذ را گرفت و چند بار خواند و چند تا آفرین بلند گفت و اضافه کرد:
– نه، حالا فهمیدم خواهر خودمی!
و دیگر هر چه من اصرار کردم، کاغذ را به من برنگرداند و گفت:
– مگه نشنیدی آبجی خانمم چی گفت؟ گفت با آواز خوندن بنده شعر گفته، نه واسه پتو سر کشیدن شما، سرکار خانم. تو که اصل سرمایه رو داری. رعنا همین طوری مفتکی حاضره واست دیوان دیوان شعر بگه. این چهار تا خط نوبرانه س و حاصل تلاش بنده. مال خودمه.
آخر هم برگه را نداد، نه به من و نه به خود رعنا. همان روز به طرف تهران حرکت کردیم. ده روز بعد، رعنا برای شیمی درمانی سوم وقت داشت ….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۴۸]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۷۳

 

حال رعنا روز به روز وخیم تر می شد. این درد طاقت فرسا را حرف ها و سفارش های رعنا در تنهایی برای من تحمل ناپذیرتر می کرد. قلبم پاره پاره می شد. تمام توانم در این عذاب فرساینده که راه فراری نداشت، تحلیل می رفت. ولی چه کار می شد کرد؟
وقتی رعنا از کیمیا و از آینده می گفت و با چشم هایی آکنده از درد برای اطمینان از این که حرف هایش را درک کرده ام به چشم هایم خیره می شد، از غصه دیوانه می شدم، غصه ای که شاید هیچ دردی در این دنیا با آن برابری نکند. حتی وقتی خود آدم دودر روی مصیبتی باشد و پنجه در پنجه مرگ،
آن قدر عذاب نمی کشد که ببیند عزیزش در مقابل چشمانش قطره قطره آب می شود و رو به فنا می رود و هیچ کاری از دست آدم برنمی آید، غیر از نگاه کردن به آن ویرانی.
اوایل، اشک هایم را پنهان می کردم. حتی سعی می کردم تمام رنج و ترسی را که در وجودم هست از نگاهم پاک کنم، در چنین مواقعی بود که از حرف ها و رفتار تصنعی ام کلافه می شدم و از نگاه های رعنا خجالت می کشیدم، آن قدر که فرار می کردم، کجا؟ بیرون از اتاق چشم های هراسان و پر از درد دیگر عزیزانم بود و بیرون از خانه نگاه معصوم کیمیا. بعضی وقت ها از فشار غم و فرو خوردن بغض های سنگینی که گلویم را می سوزاند، به شدت احساس خفگی می کردم، خفگی ای که فکر می کردم نه با اشک که با فریاد هم از بین نمی رود، و بالاخره زمانی رسید که دیگر نتوانستم تحمل کنم.
یک روز جمعه بعدازظهر، موقع خواب کیمیا، بردمش تا مثل همیشه پیش رعنا بخوابد. رعنا آرام بغلش کرد، دستی به موهایش کشید، بوسه ای طولانی به گونه اش زد و بعد یکدفعه گفت:
– ماهنوش، ببرش.
متحیر نگاهش کردم، چشم هایش پر از اشک شد، رویش را به دیوار کرد و آهسته گفت:
– ببرش. دیگه باید عادت کنه پیش تو بخوابه، نه من ….
صدایش از رنج و غم می لرزید، ولی در عین حال لحنش مصمم بود. می خواستم حرفی بزنم، می خواستم مخالفت کنم، اصلا می خواستم فریاد بزنم که خدایا به کدام گناه مرا با این عذاب وحشتناک مدام تنبیه می کنی؟ ولی نتوانستم. او که رو به دیوار می گریست و بچه اش را با دست هایش از خود رو به من دور می کرد، عزیزی بود که دردش را به جان می خریدم و نمی توانستم غصه ام را با او تقسیم کنم. کیمیا را بغل کردم و از اتاق بیرون آمدم. از شدت رنج حال جنون داشتم. از پله ها سرازیر شدم. می خواستم به جایی بیرون از این خانه فرار کنم، جایی که بشود فریاد زد، اشک ریخت و ضجه زد. حسام روی مبل راحتی دراز کشیده بود و خاله و مادر، دو تایی، آهسته حرف می زدند و آرام اشک می ریختند.
چانه ام چنان می لرزید که نمی توانستم درست حرف بزنم، خواستم کیمیا را به مادر بدهم که گریه کنان محکم به گردنم چسبید. خاله دستپاچه و هراسان پرسید:
– چیه خاله؟ چته؟ چی شده؟
– هیچی می رم بیرون، الان می آم.
از صدایم خودم هم ترسیدم. مثل صدای آدم هایی که لرز دارند، جویده جویده و مرتعش، انگار از ته چاه می آمد.
مادر گفت:
– الان؟ سر ظهری؟ وایسا ماهنوش.
فقط توانستم با دست اشاره کنم که ساکت شود، و بعد اتاق بالا را نشان دادم و باز رو به در راه افتادم. یکدفعه همه چیز به هم ریخت. خاله، مادر، حسام، عمه و بانو خانم دورم جمع شدند. تمام سعی ام را کردم تا صدایم درنیاید، گفتم:
– بابا به خدا هیچی نیست.
اشک توی چشمم حلقه زد:
– دارم خفه می شم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۴۹]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۷۴

 

و صدایم توی هق هق شکست:
– می خوام برم بیرون ….
و از در بیرون زدم. صدای گریه آن ها را می شنیدم و صدای حسام را که با همان لباس راحتی، سوئیچ به دست، از خانه بیرون آمد و در ماشین را باز کرد و گفت:
– صبرکن، بچه رو بده به من.
کیمیا را بغل کرد و راه افتاد. جلوی دهانم را گرفته بودم که صدایم در نیاید و رویم را به سمت خیابان برگردانده بودم که کیمیا صورتم را نبیند، ولی وقتی که صدای گریه کیمیا، که سعی داشت بیاید بغل من، بلند شد و مجبور شدم رویم را برگردانم، دیگر نتوانستم خودم را خفه کنم، صدایم به زاری و التماس بلند شد.
– تو رو خدا ببرش!
دو دستی سرم را گرفتم و از شدت رنج خم شدم و دوباره به التماس گفتم:
– حسام، ببرش!
بی چاره حسام ایستاد، از ماشین پیاده شد و همراه کیمیا که گریه می کرد، دور شد. آن روز در آن خیابان خلوت آن قدر زار زدم که احساس کردم دیگر اشکی برایم نمانده و نفسم بالا نمی آید. چقدر گذشت، نیم ساعت؟ یک ساعت؟ نمی دانم. وقتی به خودم آمدم که حسام با کیمیا که در بغلش خواب بود، برگشت.
و این بار وقتی کیمیا را در آغوش می گرفتم، احساس غریب دیگری داشتم، حسی مثل عذاب وجدان. خدایا، چطور می توانم مادر بچه ای باشم که مادرش عزیزترین عزیز من است؟ چطور در مقابل چشم های این عزیز، جگرگوشه اش را به خودم عادت بدهم. خدایا، از این درد با که می شود حرف زد، به کجا می شود پناه برد؟ اشک هایم بی صدا می ریخت و لب هایم از گزش دندان هایم می سوخت.
– رعنا چی گفت؟
صدای حسام بود، رو به من، و منتظر. او تنها کسی بود که حضورش که می توانستم این درد نگفتنی را به زبان بیاورم، و من می خواستم بگویم تا شاید کمی از این اندوه کم شود. لحظاتی نگاهش کردم، فکر کردم بی رحمی نیست که او را هم در این رنج سهیم کنم؟ ولی مغزم منتظر نشد، بغض گلویم را گرفت، باز صدایم لرزید، صورتم را برگرداندم و گفتم که رعنا در تمام این مدت، حتی در مشهد با اصرار از من خواسته سرپرستی کیمیا را قبول کنم. گفتم از بهرام قول گرفته بعد از او، تا سن قانونی، کیمیا را از ما جدا نکند و …. لرزیدم و اشک ریختم و گفتم، اختیار زبانم دست خودم نبود، می خواستم ساکت شوم. اصلا دلم می خواست خفه شوم، اما نمی توانستم. فشاری که بر من می آمد بیش تر از توانم بود. انگار دلم می خواست با گفتن این حرف ها سبک شوم یا دلداری شوم. دلم می خواست حسام بگوید که اشتباه می کنم، که رعنا اشتباه می کند، که همۀ این چیزها می گذرد، که ….
ولی حسام ساکت و بی صدا فقط سیگار می کشید، با پک های محکمی که انگار می خواست دود را تا اعماق وجودش فرو ببرد. بعد، از کلافگی دستی محکم به صورتش کشید، مثل این که او هم می خواست تمام شنیده ها را از مغزش بیرون بکشد. آه عمیقی کشید و فقط یک جمله گفت:
– ماهنوش، رعنا خیلی درد می کشه. نذار دلش برای بچه ش هم شور بزنه.
دنیا دور سرم چرخید، با حالتی درمانده و نگاهی ملتمسانه به حسام خیره شدم و بی اختیار فکرم به زبانم جاری شد:
– اگه نتونم چی؟
حسام نگاهی به کیمیا کرد، دستی آرام و پر از محبت به موهایش کشید و بعد دوباره نگاهش را به چشمانم دوخت و شمرده و آرام گفت:
– می تونی ماهنوش، می تونی. یادته توی شمال چی گفتم؟ وقتی فقط به این فکر کنی که این بچه و رعنا با اون حالش، به تو احتیاج دارند، می تونی. همان طور که تا حالا تونستی.
نفس عمیقی کشید، سیگاری دیگر روشن کرد و گفت:
– به خودت نگو اگه نتونم، مدام بگو باید بتونم. همان کاری که من مدام می کنم.
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
– اگه نتونم مال وقتیه که راه دیگه یی هم باشه، وقتی هیچ راهی نیست، فقط باید بگی می تونم.
رویم را برگرداندم و به حرف هایش، و به تلخی دردناک حقیقتی که در آن ها بود، و به راهی که غیر از ادامه اش چاره ای نداشتم، فکر کردم. کیمیا را محکم به سینه ام فشردم و با چشم هایی خیس از اشک به آسمان دلگیر عصر جمعه خیره شدم، .وبا تمام وجودم از خدا یاری طلبیدم. حسام راست می گفت، چاره ای نبود. بایست از عهده اش برمی آمدم. ملتمسانه به آسمان خیره شده بودم و خدا را صدا می زدم تا کمکم کند که بتوانم …. و آن وقت با درهم شکستگی به خانه برگشتم تا مصممانه تلاش کنم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۵۰]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۷۵

 

اواخر آذر بود و رعنا سه روز بود که برای سومین شیمی درمانی بعد از عمل به بیمارستان رفته بود، سه روزی که هوا جور بدی گرفته و تیره و تار بود و مدام باران ریز و تندی می آمد و من به خاطر کیمیا نمی توانستم از خانه بیرون بروم.
دلم بدجور گرفته بود، انگار تشویش دائمی ام با این هوا بیش تر شده بود، ولی آن روز تصمیم گرفتم وقتی حسام خاله را می برد بیمارستان تا جایش را با مهشید، که از شب قبل در بیمارستان مانده بود، عوض کند، من هم همراهشان بروم.
وقتی رسیدیم کیمیا را که خواب بود، در ماشین پیش خاله گذاشتم و با عجله همراه حسام رفتم که تا بیدار نشده برگردم. جلوی آسانسور آن قدر شلوغ بود که هر دویمان تصمیم گرفتیم از پله ها برویم. طبقۀ سوم که رسیدیم نفسم هم مثل پاهایم دیگر بالا نمی آمد. به هر بدبختی بود، به ضرب متلک های حسام، دو طبقۀ دیگر هم بالا رفتم. هنوز وارد بخش نشده بودیم که صدای جیغ جگرخراش زنی مو بر تنمان راست کرد. هر دو خشکمان زد و ایستادیم. وحشت زده اطراف را نگاه کردم و چند پرستار را دیدم که به طرف اتاقی ته راهرو دویدند. یکدفعه حسام شروع به دویدن کرد. ناخواسته با قدم های لرزان دنبال حسام و صدای جیغ جلو رفتم. توی شلوغی راهرو و آدم هایی که جلوی در جمع شده بودند. به سختی راهی باز شد و من مهشید را دیدم که در میان دست های حسام فریاد می زند و به سر و صورتش می کوبد.
مسخ شده جلو رفتم، چند قدم که برداشتم، در آن اتاق نیمه تاریک رعنا را دیدم که زیر آن همه سیم و دستگاه و لا به لای چند دکتر و پرستار، با چشم های آبی نیمه باز، آرام به دیگران نگاه می کند.
مهشید همچنان جیغ می زد، با خودم گفتم:
– کاش یکی خفه ش کند.
صدایش که مدام تکرار می کرد « رعنا مرد! » دیوانه ام می کرد. با بدنی یخ کرده و خیس از دانه های عرق سردی که روی پیشانی و مهره های پشتم نشسته بود، فقط به آن چشم های آرام و صورت قشنگ نگاه می کردم.
از میان تنه هایی که به من می خورد به تخت رسیدم، دستم را روی دست سفید و ظریف رعنا که پر از سوزن و چسب و سیم بود گذاشتم و توی دلم گفتم:
« این رعناست؟ »
دستی را که دستم را گرفت با خشونت پس زدم، پیشانی بلند و صافش را بوسیدم. کی باور می کرد این همه جوانی و زیبایی زیر خاک برود؟ کی باور می کرد که رعنا بدون دیدن کیمیا چشم هایش را ببندد؟
می خواستم به مهشید بگویم که خفه شود، بگویم که رعنا زنده است، مگر چشم هایش را نمی بیند. می خواستم به رعنا بگویم که کیمیا را آورده ام آن پایین، اگر سرش را از پنجره بیرون ببرد، می تواند توی بغل خاله ببیندش که چه راحت خوابیده ….
ولی دست هایی کشان کشان از او دورم کردند، دست های بی رحمی که نمی گذاشتند لااقل از او خداحافظی کنم. نگاهمان همچنان در چشم های همدیگر بود که دستی ملافه ای روی صورت قشنگش کشید و با تخت از اتاق بیرون بردندش.
صدایش در گوشم می پیچید و حرف هایش درهم و برهم در سرم می چرخید:
– ماهنوش، من دیگه خوب نمی شم … بچه م را به آقا سپردم … باید عادت کنه بدون من بخوابه ….
یاد کیمیا افتادم، یاد صورت قشنگش که کپی برابر اصل رعنا بود. یاد رعنا و دلشورۀ او برای بچه اش و …. رعشۀ عصبی بدنم را گرفته بود و به شدت می لرزیدم و از لای دندان های کلید شده ام دلم می خواست فقط فریاد بزنم خدایا، چرا؟ چرا رعنا؟ آن دست های لعنتی رهایم کرد و نگاهم به مهشید افتاد که بی تاب اشک می ریخت، و در حالی که داشت دست های من را در دست هایش می گرفت وحشت زده و زار زنان گفت:
– ماهنوش، گریه کن، الهی فدات شم، گریه کن، ماهنوش! به خودت فشار نیار خواهرم گریه کن.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۵۰]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۷۶

 

ولی من که دندان هایم از لرز به هم می خورد، ساکت و صامت به او خیره شدم، یکدفعه نگاهش وحشت زده شد و از ته دل ضجه زد و به التماس گفت:
– به خاطر امانت عزیزی که داری گریه کن، ماهنوش!
امانت؟ صورت معصوم کیمیا جلوی چشمم آمد، احساس کردم قلبم آتش می گیرد. حرف های رعنا در مغزم می پیچید. یادآوری حرف هایش چنان آتشم زد که از صدای ضجه ای که از گلویم خارج شد خودم هم وحشت کردم. دست هایم را روی صورتم گذاشتم و در حالی که صدای گریه های مهشید فضا را پر کرده بود، باز مثل آدم های مصروع فقط لرزیدم. در همین لحظه صدایی گفت:
– خانم این جا بیمارستانه!
و دستی بازویم را محکم فشار داد تا از جا بلندم کند. سرم را بلند کردم تا ببینم همان دست بی رحمی است که من را از رعنا دور کرد؟ نه، حسام بود که پریشان و بی صدا اشک می ریخت، و با صدای لرزان گفت:
– ماهنوش، کیمیا اون پایین منتظره.
با دیدن اشکش بغضم ترکید و توان باقیمانده ام را از دست دادم و رنجور و درمانده سرم را به سینه اش تکیه دادم و زار زدم. صدای هق هق مردانه اش را که دیگر نتوانسته بود غصه اش را بی صدا قورت بدهد، می شنیدم. آره رعنا! آوار رفتن تو خیلی سنگین تر از آن است که بشود بی صدا له شدن زیر آن را تحمل کرد. باز صدایی گفت:
– این جا بیمارستانه، ملاحظۀ مریض های دیگه رو بکنین.
و من در حالی که کمرم زیر بار غصه خمیده بود، در میان دست های حسام و مهشید، به اجبار از اتاق رعنا بیرون رفتم. آخ، کاش می شد گریخت. بعضی وقت ها آدم حتی از خودش هم می خواهد فرار کند. اما ….

روزهای پس از رفتن رعنا مثل این بود که آسمان هم عزا گرفته بود، ابری، تیره و سیاه بود و باران بی وقفه می بارید. و من به قولم عمل کردم، توی هیچ مراسمی نبودم، همراه کیمیا یکراست از بیمارستان به خانۀ مهشید رفتم و در تمام آن روزهای نفرین شده، تنهایی اشک ریختم و تازه در آن روزها عظمت قولی که به رعنا داده و به مسئولیتی که به گردن گرفته بودم پی بردم. کیمیا را در آغوش می گرفتم، به آینده فکر می کردم و اشک می ریختم و تازه حس سنگین قبول امانت عزیزی که از عزیزی دیگر به یادگار مانده بود دیوانه ام می کرد. من همراه کیمیا، در تنهایی، در سوگ رعنا به ماتم نشستم و به خاطر او و به خاطر کیمیا بغض و اشکم را فرو خوردم و بی صدا رنج بردم و درد کشیدم و این بار نه با رعنا که با خودم عهد کردم تا زمانی که زنده ام از کیمیای او، همان طور که می خواست نگهداری کنم.
در آن مدت، با این که از خانه دور بودم، هر شب از زبان مهشید که تا آن موقع آن قدر رنجور ندیده بودمش، از اوضاع خانه باخبر می شدم. خبر آمدن بهرام را هم از مهشید شنیدم. بهرام چهار روز بعد از رفتن رعنا آمد و به محض رسیدن، یکراست از فرودگاه سر خاک رعنا رفت. مهشید حتی وقتی تعریف می کرد، مثل باران اشک می ریخت:
– ماهنوش، نمی دونی چه جوری بی صدا زار می زد، توی عمرم ندیده بودم مردی این طوری گریه کنه. فقط هم مدام می گفت: « رعنا جان، پس کیمیا چی؟! » از قبل هم ساکت تر شده و اون قدر در خودش غرقه که دل آدم کباب می شه.
می شنیدم که سراغ کیمیا را می گیرد، ولی برای دیدنش نمی آمد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۵۱]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۷۷

 

حسام را اما، پنج روز بعد بعد دیدم، با لباس سیاه و چهره ای آشفته و ریش نتراشیده، آمده بود مهشید را برساند. باورم نمی شد که حسام است، آن قدر پرشان و شکسته و غمگین بود که حتی جواب سلامش را هم نتوانستم بدهم چه برسد به گفتن تسلیت، دیدن آشفتگی اش مثل پریشانی رعنا عذابم می داد. این بود که به جای آن که حرفی به زبانم بیاید. اشک به چشم هایم آمد. کیمیا را به او دادم و قبل از این که اشک هایم سرازیر شود رو برگرداندم و رفتم توی آشپزخانه و دیگر در نیم ساعتی که حسام آن جا بود، بیرون نیامدم.
فقط صدایش را می شنیدم که با کیمیا بازی می کرد. صدایی که دیگر سرحال و شاد نبود و این قلبم را به درد می آورد. وقتی می خواست برود صدا زد:
– ماهنوش بیا کیمیا رو بگیر، دارم می رم.
مهشید اصرار می کرد برای شام نگه اش دارد و من ساکت ایستاده بودم، بی آن که بتوانم به صورت حسام نگاه کنم. حسام رو به من کرد و گفت:
– چیزی لازم نداری؟ اگر چیزی خواستی زنگ بزن.
از غمگینی صدایش دوباره انگار کسی دلم را چنگ زد. رعنا، غم تو با ما چه کرده بود؟ این حسام بود که این قدر درهم شکسته و خرد به نظر می رسید؟ باز چشم هایم به اشک نشست. بدون این که نگاهش کنم سعی کردم کیمیا را از او بگیرم، اما به هیچ عنوان از بغلش پایین نمی آمد. وقتی هم به زور این کار را کردم چنان گریه ای سر داد که حسام فوری برگشت و گفت:
– بیا دایی جون، بیا، گریه نکن.
و بعد رو به من گفت:
– ماهنوش، لباسشو تنش کن، ببرمش یک دور بزنه، بیارمش.
وقتی با کاپشن کیمیا برگشتم پرسید:
– تو نمی آی؟
– من؟
– آره، با تو راحت تر برمی گرده خونه، من بیام باز همین وضعه.
مهشید گفت:
– راست می گه برو، خودتم یک بادی به سرت بخوره، این چند روز تنهایی توی خونه پوسیدی.
لباسم را پوشیدم و راه افتادم، هر چند فکر می کردم پوسیدگی ام از روحم است، و با این چیزها خوب نمی شود.
سوار ماشین که شدم، بوی آشنای سیگار و ادوکلن حسام که همیشه فضای ماشینش را پر می کرد، به طرز غریبی، باز مرا یاد رعنا انداخت. قبل از آمدن رعنا، شاید ماهی یک بار برای رفتن به مطب دکتر، سوار ماشین حسام می شدم. بعد از آمدن رعنا بود که ….. مثل فیلمی تند، گردش ها، خریدها، مسافرت ها و …. در ذهنم جان گرفت و وجودم را به آتش کشید، که تویش غرق بودم بیرونم کشید. برگشتم و نگاهش کردم. همان طور که کیمیا توی بغلش نشسته بود، آرام رانندگی می کرد. به نیمرخش دقیق شدم، با ریش نتراشیده، صورتش چقدر شبیه پدر و عمو بود، به نظرم آمد چقدر خسته است. گفت:
– دوباره رفتی سراغ قرص هایت؟
همراه نفس عمیقی که از سینه ام بیرون آمد گفتم:
– نه.
سریع برگشت و نگاهم کرد، حتما می خواست مطمئن شود راست می گویم، و من برای اولین بار در نگاهش، مهربانی ای را دیدم که شبیه نگاه عمو بود، نه نگاه شیطان و شوخ حسام. برای همین هم احساسم به زبانم آمد و گفتم:
– حسام، خیلی خسته یی، زیاد دور نرو. ما را بگذار، زودتر برو خونه.
توی صورت خسته اش لبخندی کم رنگ پیدا شد و گفت:
– چیه باز چشام مثل نخود شده؟
نفس عمیقی کشید و اضافه کرد:
– خسته نیستم.
ماشین را نگه داشت، پیاده شد و گفت:
– خوردم، خورد!
بعد سریع در ماشین را بست و همراه کیمیا دور شد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۵۲]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۷۸

 

آن طرف خیابان یک مغازۀ بزرگ اسباب بازی فروشی بود. می دیدمش که با تمام خستگی با چه محبتی کیمیا را در آغوش گرفته، و باز دلم گرفت و اشک به چشمم هجوم آورد. حسام توی ذهنم همیشه مثل پدرم بود، استوار محکم، و حالا این پریشانی و درهم شکستگی اش چقدر آزار دهنده بود. راستی کشش خونی چه چیز عجیبی است. چطور آدم از رنج یک همخونش طاقت از دست می دهد و رنج می برد؟ همان طور که من حالا برای اولین بار بعد از رعنا حس می کردم که جدای درد خودم چقدر رنج و عذاب نزدیکانم طاقت فرساست، مثل گریه های مهشید، مثل دیدن بی تابی خاله و عمو و مادرم، و مثل دیدن حسام که نمی توانستم آشفتگی اش را تحمل کنم.
همان طور که دستم را ستون چانه ام کرده بودم و سرم را به شیشۀ ماشین تکیه داده بودم، خیره به آدم ها و ماشین ها نگاه می کردم و اشک هایم را که آرام آرام سرازیر شده بود پاک می کردم و با خودم می گفتم خدایا این چه مصیبتی بود که بر ما نازل شد؟ خدایا چه مصیبتی بود؟ با باز شدن در ماشین از جا پریدم و با عجله اشک هایم را پاک کردم. نگاهم به صورت خندان کیمیا افتاد. با عروسکی تقریبا اندازۀ خودش که محکم توی بغلش نگه داشته بود، با صدایی که از بغض و گریه، خش دار و گرفته بود، به کیمیا که ذوق زده نگاهم می کرد، گفتم:
– چه عروسک قشنگی!
حسام گفت:
– می خوای یکی هم برای تو بخرم؟
کیمیا را توی بغلم گرفتم و پرسان نگاهش کردم. گفت:
– که دیگه گریه نکنی!
لحنش رنگی از لحن شیطنت بار حسام همیشگی داشت، ولی چشم هایش نه. لبخندی محو زدم و گفتم:
– نمی دونم، ولی اگه خوبه، برای خودت هم یک ماشینی، تفنگی، چیزی بخر!
این بار با خنده ای توی صدایش گفت:
– باشه من برای تو عروسک می خرم، تو برای من، هر چی صلاح می دونی.
و بعد بلافاصله گفت:
– بریم شام بخوریم؟
نگاهش کردم و گفتم:
– نه، مهشید منتظره.
– خوب، برای اونهام می گیریم.
– دیگه الان حتما یک چیزی درست کرده.
نمی دانم چرا ادامه می دادم:
– اگه به خاطر تفنگه، وایسا، من بدون شام برات بخرم.
این بار با صدای بلند خندید و من از شنیدن خنده اش تعجب کردم، برای چند لحظه آن حالت غمگین چشم ها و صورتش عوض شد، احساس خوشحالی و آرامش و رضایت کردم از این که توانسته بودم برای چند ثانیه هم شده روحیه اش را عوض کنم. وقتی رسیدیم، موقع خداحافظی گفت:
– مرسی.
نگاهش کردم و گفتم:
– ما باید بگیم مرسی که بردیمون بیرون، مگه نه کیمیا؟
گفت:
– نه، به خاطر تفنگه، مرسی!
باز نگاهش کردم و فکر کردم پس حدسم درست بوده، برای یک لحظه فکرش عوض شده. برای همین لبخند زدم و گفتم:
– خواهش می کنم. اگه پسر خوبی باشی، شاید ماشین هم برات خریدم.
از ته دل خندید، سرش را تکان داد و در حالی که در خانه را می بست گفت:
– برین تو، سرما می خورین.
و من در را بستم. دلم از قبل هم بیش تر گرفته بود، خیلی بیش تر.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۰۷]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۷۹

 

اولین بار که سر خاک رعنا رفتم سیزده روز بعد از رفتنش بود، یک عصر جمعه دلگیر و سرد که هوا بین باریدن برف و باران بلاتکلیف بود. همراه حسام و کیمیا و مهشید بودم. وقتی رسیدیم، مهشید پیش کیمیا، که خواب بود، ماند و حسام همراه من آمد که لا به لای آن همه قبر، خاک رعنا را نشانم بدهد. در آن گورستان خلوت و دلگیر و ساکت با حالی زار به سمت مزار عزیزی می رفتم که هنوز نمی توانستم با واقعیت تلخ رفتنش کنار بیابم. لرزه بی امانی که به استخوان هایم افتاده بود قدم برداشتن را برایم مشکل می کرد. یک لحظه حس کردم دوست دارم برگردم.
از آمدنم پشیمان شده بودم. لا به لای این همه سنگ خاموش و سرد دنبال چه می گشتم؟ کاش اصرار نکرده بودم، کاش …..
حسام ایستاد، نگاهی به من و سنگی سفید و بلند انداخت و بعد زانو زد. به دست های حسام که با گلاب سنگ سفید را می شست، خیره شدم و بعد به گل هایی که روی آن سنگ کنار هم گذاشت. و چشم هایم شعری را که با حروفی طلایی حک شده بود از زیر دست های حسام خواند:
« در غمت ای گل خندان من ای هستی من …. »
ادامه اش را ندیدم. نگاهم بالاتر رفت: « بانو رعنا یزدان ستا … » نگاهم به آن اسم خوش خط طلایی خیره ماند و تار شد و حس کردم چشم هایم هم به شدت قلبم می سوزد. زانوهایم که خم شد دیگر گورستان ساکت نبود، انگار همۀ آن سنگ ها با هم این اسم را در گوشم فریاد می زدند:
« بانو رعنا یزدان ستا. »
و بغضم ترکید و فقط صدای خودم بود که ضجه زنان رعنا را صدا می زدم و به جای صورت قشنگ و سفیدش سنگ سفیدی را می بوسیدم که درست مثل قلب خودم یخ کرده و سرد بود. وقتی دست های حسام من را از آن سنگ سرد جدا کرد، با این که تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید، احساس کردم درون وجودم آتش گرفته و می سوزد. سرم را که بلند کردم، آسمان هم انگار تصمیم خودش را گرفته بود، چون آرام آرام برف ریزی می بارید که فضا را دلگیرتر از پیش می کرد.
– ماهنوش، سرده، بریم؟
صدای حسام بود. سرم را بلند کردم، ولی چشم هایم چنان لبریز از اشک بود که نمی دیدم.
– سرما می خوری، لباست خیس شد.
راست می گفت، دندان هایم به هم می خورد، ولی لرزشم از سرما نبود. همان طور لرزان و بریده بریده گفتم:
– نه، سردم نیست.
– باشه، سردت نیست، ولی برف گرفته.
و سعی کرد از جا بلندم کند. دوباره سر بلند کردم و این بار التماس کردم:
– تو رو خدا حسام، خواهش می کنم برو، می آم.
سرم را که زیر انداختم، صدای عصبی اش را شنیدم که گفت:
– خدایا چه گیری کرده ایم ما.
بعد گرمای کاپشنش را که روی سرم انداخت حس کردم و باز شنیدم که گفت:
– ماهنوش، اومدی ها!
و رفت و من اشک ریزان و ساکت به سنگ سفید خیره شدم. خدایا، رعنا، تنها و غریب دور از کیمیا در این گورستان خاموش سفید از برف چه می کرد؟ چطور ممکن بود آن همه زیبایی و محبت و آرامش را زیر این همه خاک سرد دید و باور کرد؟ چطور باور می کردم آن همه عشق اسیر این زندان سرد شده؟ چطور رعنا که ساعتی از کیمیا دور نمی شد الان سیزده روز بود که ….
صدای بوق ماشین به یادم آورد که کیمیا چند قدم دورتر است، می خواستم برای رعنا بگویم که جگرگوشه اش را همراهم آورده ام، که تمام سعی ام را می کنم تا مثل خودش مواظبش باشم، که نمی گذارم هیچ وقت هیچ کس از من جدایش کند، که تمام سفارش هایش را به یاد دارم و خیالش راحت باشد، ولی باز دلم گرفت. کدام مادر است که از سپردن جگرگوشه اش به دیگری خیالش راحت شود؟ چطور می توانستم بگویم که من جای توام؟ یک مادر برای کیمیا؟ جای رعنا، با آن همه وسواس؟ …
باز بی اختیار صورتم را روی سنگ و اسم رعنا گذاشتم و زار زدم، روی سنگی که عطر گلاب و گل مریم با هم معطرش کرده بود، و از او معذرت خواستم و گفتم که همه سعی ام را خواهم کرد تا کیمیایش تنها نباشد، و ملتمسانه خواستم تا کمکم کند که بتوانم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۱۰٫۱۷ ۱۸:۰۷]
#برزخ_اما_بهشت
#قسمت۸۰


این بار وقتی دست های حسام من را از جا کند، دیگر مهلت نداد، فقط توانستم با صدای بلند رعنا را صدا کنم. قلبم از این که زیر آن برف تند و ریز در آن گورستان خلوت تنهایش می گذاشتم پاره پاره بود. به ماشین که رسیدیم هر دویمان از برف سفید و خیس شده بودیم. حسام عصبانی غرغر می کرد و مهشید با چشم هایی پر از اشک کاپشنش را به طرفم گرفته بود:
– ماهنوش لباست رو عوض کن، سرما می خوری.
و من به آن سنگ سفید که زیر برف مانده بود خیره شده بودم، و وقتی که از آن جا دور شدیم، باز بی اختیار با خودم گفتم خدایا، چرا؟ چرا رعنا؟ و باز این آرزو که کاش آن سنگ سفید، خانۀ من بود و رعنا کنار بچه اش می ماند، وجودم را احاطه کرد، آرزویی محال.
وقتی از سر خاک برگشتیم، فضای خانه دلگیرتر و غمناک تر از گورستان به نظرم آمد. رعنا، از خانۀ خودمان هم غریبی می کنم. خانه ای که در تمام خاطراتش همراهم بودی، حالا من همراه بچۀ تو برگشته ام تا بدون تو، آن طور که تو می خواستی، از کیمیا نگهداری کنم و چه سخت است این برگشتن. رعنا، نمی دانی چقدر سخت است. در هال که باز شد، خاله و مادر و عمه با دیدن کیمیا و من از دیدن صورت درهم شکسته آن ها زیر گریه زدیم. خاله چنان پریشان با دیدن کیمیا توی سر و صورتش می زد که من فقط توانستم برای ممانعت از صدای گریه ام با دست جلوی دهانم را بگیرم و کیمیا را به حسام بدهم و بعد زار زنان صورتم را در آغوش مادر و خاله پنهان کنم و بغض فرو خوردۀ این مدت را بی اختیار از سینه ام بیرون بریزم. حرف های خاله که بی تاب برای رعنا زبان گرفته بود، وجودم را به آتش می کشید و قلبم را می سوزاند. این بود که وقتی عمو گریه کنان جلو آمد و من را در آغوش گرفت و گفت:
– عمو جان، خوش آمدی، گریه نکن.
با دیدن صورت مهربان و خیس از اشک او، از غصه قلبم گرفت و حس کردم نفسم بالا نمی آید. بی اختیار دستم به طرفم گلویم رفت و صداها توی گوشم درهم و برهم شد.
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx