رمان آنلاین امانت عشق قسمت دوم

فهرست مطالب

امنت عشق داستانهای نازخاتون رمان انلاین

رمان آنلاین امانت عشق قسمت دوم  

نویسنده :فریده شجاعی 

باحرص گفتم :
-خوب شد فکر نمیکردم علی اینقدر کم ظرفیت بو بی جنبه باشد .
احساس کردم مادر از حرفم ناراحت شد چون با حالتی جدی گفت :
سپیده قضاوت نادرست نکن ، این حرف شایسته علی نیست او پسر با شخصیتی است دخترم قبول کن کار خوبی نکردی
سرم را پایین انداختم و به ظاهر حق را به مادر دادم ولی در دلم گفتم : حقش همین بود .

پنجشنبه صبح وقتی چشم باز کردم با دیدن آفتاب که از پنجره اتاق به داخل تابیده بود ، با نگرانی از جا پریدم و با صدای بلند گفتم :
-وای دیرم شده.
ولی همان لحظه یادم افتاد که تعطیل هستم . به ساعت نگاه کردم چند دقیقه یه ساعت نه صبح مانده بود ، خواستم دوباره بخوابم، ولی دیگر میلی به خوابیدن نداشتم خانه در سکوت بود آرام و با خیال اینکه پدر و مادر در خواب هستند از اتاق بیرون رفتم . پس از شستن دست و صورتم به آشپزخانه سرک کشیدم دیدم میز صبحانه آماده و سماور هم روشن است فهمیدم پدر و مادر پیش از من بیدار شده اند به طرف اتاق رفتم و از اینکه صدایشان را نمیشنیدم تعجب می کردم اما کسی در اتاقشان نبود . دوباره به آشپزخانه برگشتم . روی میز چشمم به یاداشتی افتاد که به خط مادر بود آنرا برداشتم و خواندم نوشته بود :
-سپیده جان صبحانه ات رو بخور و حاضر شو وقتی آمدم می رویم خرید من برای خرید منزل بیرون رفته ام و زود بر میگردم .
قربانت مادر
نامه اش را بوسیدم و گفتم : من قربانت مامان قشنگم اشتهایی به خوردن نداشتم فقط یک چای سر کشیدم و سفره را جمع کردم ساعت بعد مادر از خرید برشت کیف خریدش سنگین بود و آن را به زور حمل می کرد با ناراحتی به کمکش رفتم و آن را از دستش گرفتم و با لحن سرزنش باری گفتم :
-مامان شما نباید وسایل سنگین بلند کنید هیچ ملاحظه قلبتان را نمیکنید .
مادر لبخندی زد و گفت :
-چشم خانم دکتر …
و بعد ادامه داد :
-اگر زودتر اماده شوی میرویم . باید زودتر به خانه خاله جون بریم او تلفن کرد و گفت زودتر بیایید چون برای ناهار اقوام نزدیک را دعوت کرده اند در ضمن قرار است جهیزیه را زودتر ببرند .
-برای خرید با پدر بیرون میرویم ؟
-نه او شرکت کاری داشت ، ظهر از همان راه به منظل خاله جون می آید ، راستی باید زودتر از خرید برگردیم چون ساعت یازده ونیم قرار است علی بید دنبالمون
با شنیدن نام او اخمی کردم و با دلخوری گفتم :
-مامان ابن علی اقا مگر کار و زندگی ندارد ؟
مامان با مهربانی نگاهی به من انداخت و گفت :
-خاله جون فهمید پدر امروز سر کار است ، به علی گفت زحمت بردن ما را بکشد ، سپیده اینقدر ناسپاس نباش .
فهمیدم باز مامان را دلخور کرده ام دستم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم و گفتم :
-منظور بدی نداشتم فقط حالا که ما میرویم خرید ممکن است خریدمان کمی طول بکشد و او علاف ما بشه . حتماً خاله هم امروز با او زیاد کار دارد کاش می شد بگوییم علی نیاید و خودمان از راخ خرید به منزل خاله می ریم .
مادر فکری کرد و گفت :
-نمیدونم چی بگم
وقتی تردیدش را دیدم گفتم :
-الان درستش میکنم
و به طرف تلفن رفتم و شماره منزل خاله سیمین را گرفتم . سارا گوشی را برداشت پس از کمی خوش و بش گفت :
-پس چرا نمی آیدد؟
-ظهر آنجا هستیم الان برای خرید لباسم میخواهییم بریم بیرون سارا جان میشود به علی بگویی دنبال ما نیاید چون ممکن است دیر شود و مزاحمش شویم .
-اشکالی ندارد علی امروز کاری ندارد هر جا دوست داشته باشید شما را میرساند .
-ممنون تعارف نمیکنم ما خودمان می اییم.
-علی اینجاست میخواهی گوشی را بدهم با خودش صحبت کنی؟
-لازم نیست با علی کاری ندارم
سارا خندید و گفت :
-چرا مگه قهری؟
-نه … خوب دیگه کاری نداری؟
سپس خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و لبخندی موذیانه زدم و با خودم گفتم علی آقا فکر نکن خیلی تحفه ای .
این بار برای خرید به خیابان ولیعصر رفتیم و پپس از این مغازه و آن مغازه کردن بسیار عاقبت لباس دلخواهم را پیدا کردم . لباس مشکی بلندی انتخاب کردم که کت حریری روی آن داشن و روی یقه لباس سنگهای درخشان ریزی کار شده بود . لباس در عین سادگی بسیار زیبا بود و از نظر یقه وآستین هم بد نبود و یعنی یقه بسته و آستین بلندی داشت .وقتی آن را امتحان کردم مادر هم آن راپسندید . پس از خرید لباس به یک کافه کوچک رفتیم و پس از خوردن دو بستنی خستگی امان را هم رفع کردیم .مادر پیشنهاد کرد به منزل برگردیم و پس از گذاشتن لباس با تاکسی به منزل آقای رفیعی برویم.
وقتی به انجا رسیدیم ساعت دوازده ونیم ظهر بود. سارا به استقبالمان آمد و بعد خاله را دیدم که به طرفمان آمد و گفت :
-پس کجا هستید؟
مادر و خاله با هم صحبت می کردند که سارا دست مرا گرفت و به داخل برد و مانتو ام را گرفت و آویزان کرد . مهمانان زیادی آمده بودند . عمه سارا و زن عموهایش نیز آمده بودند با دیدن آنان به طرفشان رفتم و احوالپرسی کردم. وقتی به پذیرایی نگاه کردم فکر کردم اشتباهی داخل سالن مد شده ام آن هم چه مدلهایی ! دختر عمه سارا را دیدم با پوشیدن لباسی عجیب و غریب و آرایش موی بدریختی سعی در تقلید از مد روز اروپا داشت .دختر عموهای سارا با اینکه مثل رویا در بدریخت کردن خود افراط نکرده بودند ولی به تقلید از او موهایشان را فرق باز کرده بودند و آن را با روغن به سرشان چسبانده بودند و قیافه پسرهایشان قابل تحملتر بود . با اینکه آنان نیز سرشان را روغن مالی کرده بودند ولی تیپشان بهتر از دخترها بود . رویا و افسانه وآزاده به سردی با من دست دادند که به اصطلاح خود را بگیرند . من هم رغبتی برای صحبت با آنان نشان ندادم . به روزبه و رضا وآرش پسرعموها و پشر همه سارا هم با سر سلتم کردم و به طرف مبلی که نزدیک در اتاق پذیرایی بود رفتم و رویس ان نشستم که در فرصت مناسبی جیم شوم .چون هیچ حوصله رفتار سرد دخترها و نگاه های موذیانه پسرها رو نداشتم . هنوز مهناز و خاله پروین نیامده بودند .حتی زندایی سودابه هم نیامده بود .حدود یک ربع پس از رسیدن ما ف مادربزرگ به همراه علی که برای آوردن او رفته بود وارد شدند . من با خوشحالی به طرف مادربزرگ رفتم واو را بوسیدم . دایی سعید نیامده بود . مادربزرگ گفت او باید سر کلاس حاضر می شد و قرار است بعد از ظهر بیاید .صدای علی را شنیدم که به مادر می گفت :
-خاله جون قابل ندونستید بیایم دنبالتان؟
مادر با لحن محبت آمیزی گفت:
-علی جان این چه حرفی ه؟سپیده نگران بود که خریدمان طول بکشی تو اذیت شوی.
علی ابرویش را بالا برد و زیر چشمی من را نگاه کرد ومن نیز با نیشخندی با مادربزرگ صحبت کردم ونشان دادم که متوجه اونیستم .چند دقیقه بعد خاله پروین و مهناز به همراه زندایی سودابه و سیاوش آمدند .از خوشحالی مهناز فهمیدم که سیاوش و زندایی برای آوردنشان رفته بودند. وقتی سیاوش وارد جمع شد احساس کردم دخترها کمی دستپاچه شدند. حتی ازاده که پیشتر سیاوش را دیده بود طوری به اونگاه کرد که حس کردم مردی از مریخ به زمین آمده است. وقتی سیاوش با جوانترها دست میداد متوجه شدم یک سر و گردن از حاضرین بلند تر است .حتی از علی هم کمی بلندتر بود .قد سیاوش به دایی حمید رفته بود و ظرافت و زیباییش به زندایی سودابه ….خلاصه ترکیبی جالب از هر دو داشت .با دین من سرش را خم کرد و لبخند جذابی زد .من نیز از لج با خنده احوالپرسی گرمی با اوکردم . من و مهناز مثل همیشه پیش هم نشستیم . در فرصتی مناسب مهناز در گوشم گفت:
-سپیده اینجا مهمانی است یا صحنه تئاتر
لحنش باعث سرگرمی ام شد و من که شیطنتم گل کرده وبد با خنده خفه ای گفتم:
-هیچ کدام اینجا سیرک بین المللی ایران واروپاست
و هر دو موذیانه خندیدیم . به مهناز گفتم :
-وقتی وارد شدی نمیدونی دخترها با چه حسادتی نگاهت می کردند آرض هم جوری نگاهت می کرد که فکر مردم ممکن است در همان حال چشمهانش از کاسه بیرون بیفتد .
مهناز لبهایش را بهم فشرد تا نخندد و آهسته گفت:
-حالا که چشم بعضی ها از کاسه در می  آید .
ناخودآگاه به طرف جوانترها نگاه کردم. علی در حال صحبت و گفتگو بود و توجهی به ما نداشت .چشمم به روزبه برادر رویا افتاد که به من خیره شده بود .خواستم سرم را برگردانم که نگاهم به سیاوش افتاد . از نگاهی که به روزبه کرده بودم اخمی روی صورتش نمایان شده بود . اخم نه تنها باعث بدریخت شدنش نشده وبد بلکه جذابترش هم کرده وبد . ناخودآگاه لبم را به دندان گرفتم و به سمت مهناز برگشتم .با خودم گفتم :
-چرا همیشه او باید مچ من رو بگیرد؟
سپس رو به مهناز گفتم:
-به نظر توعلی امروز زیادی خوشحال نیست؟
مهناز به پشت سر من به علی نگاه کرد و گفت:
-چرا خوب معلوم است با وجود دختر عمه زیبایی مثل رویا و دختر عموی بانمکی مثل آرزو باید هم گل از گلش بشکفد
با اینکه مهناز به شوخی این جمله را بیان کرده بود اما غمی عمیقی در قلبم به وجود آمد . با این وجود خوشحال بودم که کسی از راز دلم باخبر نیست .
مهناز با لحن شوخی گفت :
-فکر میکنم دخترها توی مراسم عروسی خودشان را خفه کنند
سارا من و مهناز را صدا کرد تا در مورد چیزی نظرمان را بپرسد و ما برای ربع ساعتی از اتاق پذیرایی خارج شدیم .وقتی برگشتیم و نشستم متوجه رنگ پریدگی مهناز شدم ، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چی شده؟ حالت خوب نیست؟
-تو رو به خدا نگاه کن ببین رویا چطور خودشو به سیاوش چسبونده ، بیچاره رفته لبه مبل نشسته

به سمت آنان نگاه کردم رویا گرم صحبت با علی و سیاوش بود البته کنار سیاوش نشسته بود ولی نه انطور که مهناز می گفت با لبخند به مهناز نگاه کردم و گفتم :
-یعنی عشق می نواند این همه آدم را حسود کند که دچار خطای دید شود . بیچاره این همه فاصله دارد .
مهناز حتی لبخند هم نزد و با اخم سرش را پایین انداخت . رویا را با مهناز مقایسه کردم .رویا دختر زیبایی بود ولی با افراطی که در آرایش کرده بود مثل تابلوی رنگ و روغن به نظر می رسید . لباس عجیب و غریبی پوشیده بود که فکر کنم آخرین مد اروپا بود و موبندی سفید و پهن به سرش سته بود که خالهای قرمزی روی آن داشت .موهایش را با روغن به سرش چسبانده بود و فرق آن را جوری کشیده بود که سفیدی فرق سرش توی ذوق میخورد . به نظرم رسید سرش مثل توپ بیسبال است . از این فکر خنده ام گرفت مهناز از خنده من شاکی شد و با اخم گفت:
-میشه بگی چی آنجا اینقدر خنده دار است ؟
-ول کن بگذار خوش باشد . سیاوش یک تار موی تو را با هزار موی روغن زده آنان عوض نمی کند .
مهناز با همان بدخلقی گفت :
-حالا که عوض کرده …
در همین موقع سارا به ما نزدیک شد و گفت :
-چیه بچه ها گوشه گیر شدید؟
و بعد سرش را جلو آورد و گفت :
-نکنه کم آوردید؟
و خندید و به تقلید از سارا با صدایی آهسته گفتم :
-آره جونم آن هم چه جوری
سارا چشمکی زد و گفت :
-بچه ها اینجا درست شبیه سیرک شده .
و سپس خنده کنان به طرف دیگری رفت و هنوز نرفته برگشت و گفت :
-راستی سپیده عمه جونم از تو می پرسید
-برای چی؟
با موذیگری خندید و گفت :
-خوب معلوم است برای روزبه …
-وای نه .اقبال رو ببین … سارا میخواستی بگی بابام از این تیپ پسرها خوشش نمی آید .
وقتی سارا رفت گفتم :
-همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی … بچه مزلف.
این لفظ را از پدرم شنیده بودم . چون به شدت از این تیپ پسرها بدش می آمد . خوشبختانه بین جوانهای فامیل ما از این جور پسرها نبود با شنیدن صدای مادر به طرف او رفتم . مادربزرگ جایی برای نشستن من بین خودش و مادر باز کرد . آذر خانم عمه سارا رو کرد به مادر و گفت :
-شیرین خانم به سلامتی درس سپیده جون امسال تموم می شود؟
مادر گفت :
-البته دبیرستان بله ولی اگر بخواهد دانشگاه برود خیلی کار دارد .
از پاسخ مادر حظ کردم . آذر خانم گوشه چشمی نازک کرد و گفت :
-وای دانشگاه هم مد شده .. رویا هم خیلی داشنگاه دانشگاه می کرد .ولی وقتی امسال هم قبول نشد دیگه قید داشنگاه رو زد .
حوصله شنیدن حرفهایش را نداشتم .حواسم پیش مهناز بود ، چون می خواست از اتاق خارج شود . صدای علی را شنیدم که او را صدا می کرد و گفت :
-مهناز امروز ما روتحویل نمیگیری.
مهناز با لبخند به طرف علی برگشت و گفت :
-چون شما گرم صحبت بودید نخواستم مزاحمتان شوم .
و در عین حال به سیاوش نگاه کرد .در کلام مهناز طنزی بود که فقط من معنی آن را درک کردم . به سیاوش نگاه کردم . با لبخند مهناز را نگاه می کرد . خنده اش به قدری جذاب بود که ناخودآگاه من هم لبخند زدم . و وقتی بخودم آمدم متوجه شدم محو تماشای او شده ام . به شرعت نگاهم را از او گرفتم به اطرافم نگاه کردم ببینم آیا کسی متوجه من شده است . خوشبختانه همه حواسها پرت بود و فقط در این میان علی چپ چپ و با قیافه ای در هم نگاهم می کرد. خیلی دلم خنک شده بود و از اینکه او مرا در آن حال دیده بود نه تنها ناراحت نشدم بلکه خیلی هم لذت بردم و با خودم گفتم : امیدوارم از حسودی بترکی .
البته میدانستم مهناز عاشقانه سیاوش را دوست دارد وهمین موضوع باعث شده بود که برای ناراحت نکردن او توجهی به سیاوش نداشته باشم .حتی مهناز فکر می کرد من از سیاوش متنفرم . بنابراین روی من حساسیتی نداشت .حتی آنقدر از من مطمئن بود که خودش موضوع خواستکاری سیاوش را برایم تعریف کرده بود و چون اطمینان داشت که به سیاوش پاسخ منفی میدهم از این موضوع ناراحت نبود و یا شاید هم من اینطور فکر می کردم . به خاطر همین هر وقت سیاوش به من را نگاه معنی داری می انداخت و یا صحبت خاصی میکرد دچار عذاب وجدان میشدم و تصور می کردم به بهترین دوستم خیانت می کنم . همیشه سعی می کردم زیاد در تیر رس نگاهش و یا طرف صحبتش نباشم . با لحن آزار دهنده ای با او صحبت می کردم تا علاقه اش را نسبت به خودم کم کنم و این را هم میدانستم که تا الان موفق نشده ام . زیرا از نگاهش اینطور میخواندم . در یک لحظه آرزو کردم کاش علی به جای سیاوش بود و اینگونه به من علاقه داشت .چیزی که باعث ناراحتی ام می شد این بود که آن روز علی در جمع توجهی به من نکرد . حتی یک کلام نیز با من صحبت نکرد . حتی میدانستم از قصد با مهناز که تمام وقت پیش من بود حرف میزد تا بیشتر مرا کنف کند .
با ورود دایی سعید جو اتاق عوض شد .وقتی وارد اتاق پذیرایی شد و با لبخندی که همیشه به روی لبانش بود با همه سلام و احوالپرسی کرد من بلند شدم و پیش مهناز رفتم .دایی وقتی پیش ما رسید موقع دست دادن با من گفت :
-ناراحت نباشید یک روز هم نوبت شما میشود .میدانم الان در دلتان قند آب می کنند .
با اخم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
-دایی خیلی بی مزه ای
مهناز هم گفت :
-بهتر است به فکر خودت باشی .
دایی :چشم
و به طرف دیگر جوانهای فامیل رفت .چیزی نگذشت که صدای خنده و ریسه بچه ها بلند شد . خالهبا لبخند گفت : باز سعید آمد و با خودش خنده را هم آورد . خاله درست می گفت دایی سعید خیلی با نشاط و سرزنده بود و امکان نداشت در جمعی باشد و آن جمع از خنده روده بر نشوند . با بیان شیرینی که داشت همه را مجذوب خودش می کرد. خواستم برای کمک کردن به خاله سیمین از اتاق پذیرایی خارج شوم که دایی سعید صدایم کرد و گفت :
-سپیده جریان آن روز را که با هم رفته بودیم خرید را تعریف کن .
از یاد آوری آن روز خندیدم و گفتم :
-دایی جون خودت تعریف کن بانمکتر است .
جریان از این قرار بود که من و دایی برای خرید میوه به تره بار رفتیم ولی دایی یادش رفته بود کیف پولش را با خودش بیورد و پس از جمع کردن کلی میوه فهمیدیم پولی برای پرداخت نداریم و مجبور شدیم با کلی خجالت و عذر خواهی دست خالی برگردیم . دایی چنان با رنگ و لعابی جریان را تعریف می کرد که همه از خنده ریسه رفته بودند . بخصوص وقتی که گفت :
-حلاصه قرار شئ من سپیده را با میوه ها کنار مغازه بگذارم و با رنو بروم مسافر کشی تا پول میوه ها را در بیاورم .
اشک مادر و خاله پروین از خنده در آمده بود با اعتراض گفتم :
-دایی خیلی اضافه اش کردید .
دایی با چشمکی موضوع را عوض کرد . سارا وخاله سیمین مشغول چیدن سفره بودند که با آزاده ومهناز رفتیم کمکشان کنیم. تا موقعی که مهمانان را برای صرف ناهار به سر سفره دعوت نکرده بودیم صدای خنده از پذیرایی می آمد . پس از ناهار کوهی از ظرف کثیف در آشپزخانه روی هم انباشته بود . سارا در اتاقش مشغول حاضر شدن بود . بقیه دخترها یا در پذیرایی و یا در اتاق خاله مشغول درست کردن مو و تعویض لباس بودند .من و مهناز حیران وسط آشپزخانه ایستاده بودیم . نه دلمان می آمد بی تفاوت برویم و نه هنر شستن این همه ظرف را در خودمان میدیدم . به مهناز نگاهی کردم و گفتم :
-مثل اینکه فقط من و تو ماندیم .
مهناز با هنده گفت :
-خوب دیگه اینجوریه .چاره چیه؟
خاله سیمین وقتی به آشپزخانه آمد و ما دو نفر را در انجا دید گفت :
-عزیزان دلم شما هم کم کم آماده شوید کم کم باید حاضر و آماده رفتن باشیم دیگر الان کامیون پیدایش میشود .
مهناز گفت:
-خاله جون من و سپیده میخواهیم ظرفها رو بشوریم .بعد میریم و آماده می شویم .
-نه عزیزم لازم نیست . برای شستن ظرفها وقت هست .
هر چه خاله اصرار کرد او قبول نکرد و آستین هایش را بالا زو . من هم توی رودربایستی قرار گرفته بودم که البته درست نبود آن موقع از زیر کار در بروم . در حالی که از تنبلی و افاده دخترها خیلی حرصم گرفته بود با خودم گفتم من که توی خانه یک استکان را به زور آب میزنم حالا باید مثل کارگر رستوران ظرفشویی کنم و بعد نگاهی به ظرفها کردم .مثل این بود که مهناز فکرم را خوانده بود در حالی که ظرفها رو دسته میکرد و در ظرفشویی میگذاشت گفت :
-به جای فکر کردن شروع کن تا زودتر تمام شود .
خاله هر چند لحظه یکبار به آشپزخانه می آمد و به خاطر شستن ظرفها از ما تشکر می کرد و حسابی ما را خجالتزده می کرد . با کلی تلاش و جان کندن بالاخره شستن ظرفها تمام شد . پس از تمیز کردن آشپزخانه آمدیم توی هال نشستیم و خاله با دو فنجان چای و ظرفی میوه از ما پذیرایی کرد .
وقتی کامیون برای بردن جهیزیه رسید خاله اسپند دود کرد و جوانها دست به کار شدند و با سرعت اسباب و اثاثیه را بار کامیون کردند و چونعده زیاد بود کار بارگیری کامیون خیلی زود تمام شد .وقتی برای حاضر شدن به طرف اتاق سارا می رفتیم متوجه شدم خاله سیمین به مادر و خاله پروین میگوید .
-مادر جون نمیتواند بیید من خانه می مانم شما زحمت بکشید و جهیزیه را تحویل بدهید .
مادر گفت :
-خضور شما واجب است .من خانه میمانم .شما بروید .
اصرار بر سر ماندن بین خاله پروین و مادر ادامه داشت . به مهناز نگاه کردم و گفتم من حوصله رفتن ندارم مهناز هم با من موافقت کرد . جلو رفتم و به مادر و خاله پروین گفتم :
-شما بروید ما پیش مادربزرگ میمانیم .
خاله پروین گفت:
-این جور مجالس برای شما جوانهاست آنجا برنامه دارند .
من ومهناز برای ماندن اصرار کردیم و به هر صورت خاله و مامان را روانه کردیم .وقتی همه رفتند من و مهناز نگاهی به هم کردیم و خندیدم .مادربزرگ روی مبل راحتی توی هال نشسته بود و برای نماز خواندن آماده میشد . با دین ما گفت :
-دخترهای گلم مرا ببخشید که باعث شدم به خاطر من بمانید
به طرف مادبرزگ رفتیم و هر دو او را در اغوش گرفتیم و بوسیدیم .
مهناز گفت :
-مامانی عزیزم پیش شما ماندن بیشتر از اینها می ارزد .
مادربزرگ خیلی خوشحال شد و موهای ما را بوسید .بعد از نماز خواندن به اتاق خاله سیمین رفت تا استراحت کند .من ومهناز به اتاق پذیرایی رفتیم .نگاهی به انجا کردیم .ظرفهای میوه وچای روی میزها بود و اتاق کاملاً نامرتب بود، شروع به جمع آوری ظروف کردم .مهناز هم اتاق را مرتب کرد .پس از ان روی مبلی نشستم و مهناز با دو لیوان چای به اتاق پذیرایی آمد که یکی از آنها را به من داد و بدون صحبتی پهلویم نشست و شروع به نوشیدن چایش کرد .

وقتی مرا ساکت دید گفت:
-به نظر تو الان به خانه آقا محسن رسیده اند؟
به علامت ندانستن شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
-نمیدانم
بار دیگر پرسید:
-مامام می گفت برنامه جشن دارند ، به نظرات چه جور جشنی است؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-خوب جشن جشن است دیگر ، چه جوری ندارد .
فهمیدم مهناز به خاطر ما نز رفتن صرف نظر کرده و از اینکه به خاطر خودخواهی ام مانع رفتن او شده بودم احساس ناراحتی کردم . راستش دلیل تمایل نداشتن برای رفتن حرصی بود که از کار علی داشتم و میخواستم با نرفتن به او بفهمانم که بی تفاوتی ها و کم محلی هایش برایم اهمیتی ندارد . ولی در واقع اینطور نبود و از خوش و بش کردنش با دیگران حسودیم می شد . بخصوص امروز که فکر می کردم خیلی از گرم گرفتنهایش مصنوعی و حتی افراطی بود . خیلی دلم میخواست میتوانستم از راز دلم برای مهنازحرف بزنم لبته نه اینکه از او خجالت می کشیدم ولی هر وقت می خواستم از علی برای او حرف بزنم با تصور عشق مهنتز به سیاوش و توجه سیاوش به خودم پشیمان میشدم . البته من حرفی را از مهناز پنهان نمیکردم ولی این حرف مورد دیگری بود و درباره آن نمیتوانستم دستم را رو کنم . چون علی با مهناز صمیمی تر از من بود ، میترسیدم در این صمیمیت علاقه خاصی باشد و حکایت مهناز و سیاوش بار دیگر تکرار شود و اینبار علاقه یک طرفه من به علی برایم مشکل ساز شود . ناچار برای پیش نیامدن چنین چیزی سکوت را ترجیح دادم . به مهناز نگاه کردم . سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته بود و چشمانش بسته بود. با خودم گفتم لابد خیلی خسته است . با اینکه من هم خسته بودم ولی خوابم نمی آمد ، فکرم دوروبر جشن پرسه میزد و با خیال وارد مهمانی شدم که صدای مهناز مرا به خود آورد . با چشمان بسته گفت :
-سپیده تو خوابت نمی آید؟
-نه اما مثل اینکه توخسته هستی.
چشمانش را باز کرد و جواب داد .
-نه خسته نیستم فقط به این فکر می کردم که الان آنجا چه خبر است . به نظر تو الان چه کار می کنن؟
از اینکه مهناز تا این حد آرزومند رفتن بود کلافه شده بودم . بخصوص تصور خنده های علی خیلی حرصم را در می آورد . چشمانم را بستم و سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و بعد با بی تفاوتی گفتم :
-به ما چه که چه میکنند ما که اینجا راحتیم . نه سرو صدایی، نه دنگ و دونگی
بعد بلند شدم و کنار پنجره رفتم و از آنجا به باغچه بیرون نگاه کردم . با دین تاب به مهناز گفتم:
-یادت می اد تاب توی حیاط ماشینمان بود؟
مهناز با یادآوری ان خندید و کنار پنجره آمد . در حال یاد آوری خاطراتی از گذشته بودیم که زنگ منزل به صدا در آمد . بلند شدم و از پشت ایفون پرسیدم .
-بله بفرمایید
صدای دایی را شنیدم که گفت :
-منم باز کن .
دکمه باز کردن در را زدم و به مهناز گفتم :
-دایی سعید است . به نظرت برای چه برگشته است؟
مهناز اشار کرد که چیزی نمی دانم وقتی دایی داخل شد با صدای بلند که عادت همیشگی اش بود سلام کرد و به همان بلندی گفت :
-بچه ها امروز اعتصاب کرده اید؟ چرا شما نیامدید؟ نمیدونید چه خبر است .خانواده آقا محسن سنگ تمام گذاشته اند .
مهناز گفت :
-آخه مامانی تنها بود شما چرا نماندید ؟
-خانم رحمانی ، مادر آقا محسن از نیمامدن مادر جون ناراحت شدند و چون قرار است شام د رخدمتشان باشیم مرا فرستادند که شما ومادرجون را ببرم آنجا ولی اول یک چایی به من بدهید و بعد حاضر شوید .
مهناز با هیجان با دو به اشپزخانه رفت و من روی کاناپه نزدیک دایی نشستم . دایی سعید نگاهی به من کرد و گفت:
-سپیده امروز زیاد سرحال نیستی طوری شده؟
-نه ولی فقط حوصله ندارم
دایی با نگاهی مشکوک پرسید .
-کسی چیزی بهت گفته؟ بدخواه که نداری؟
خندیدم و با شکلکی زبانم را در آوردم و گفتم:
-نه بابا عادت کردی مثل دلقکها ادا در بیارم .ناسلامتی دو سال دیگه می رم توی بیست سال .
دایی خندید و گفت:
-حالا خودت شدی
وقتی مهناز چای اورد از دایی پرسید :
-آنجا چه خبر است؟
-اگر زود بریم خودتان می بینید . طفلی سیمین خیلی ناراحت شما بود . اول به علی گفت بیاید دنبالتان ولی دیدم دخترها به او مهلت نمیدهند سوییچ را گرفتم و خودم آمدم .
احساس کردم صورتم داغ شد . و برای اینمکه سوظنی ایجاد نکنم بلند شدم و گفتم:
-مهناز برویم حاضر شویم .مهناز هم دست کمی از من نداشت و میدانستم به سیاوش فکر میکند و اینکه آیا دخترها او را هم دوره کرده اند؟ دلم برای هر دویمان سوخت ولی از اینکه کسی از راز دلم خبر نداشت راضی بودم . چون دلم نمیخواست کسی به حالم دل بسوزاند .
مادربزرگ با شنیدن صدای بلند دایی بیدار شده بود و به اتاق پذیرایی امد و با دیدن او گفت:
-سعید جان چرا برگشتی؟
دایی به احترام مادربزرگ بلند شد و در حالی که به طرفش میرفت گفت:
-مادر جون امدم دنبالتان تا شما را به خانه آقای رحمانی ببرم . چون خانم رحمانی از نیامدن شما خیلی ناراحت شدند و مرا فرستادند و خواهش کردند تا شما هم تشریف بیاورید .
مادربزرگ نگاهی به من و مهناز کرد . احساس مردم به خاطر ما راضی شد تا به مهمانی بیاید. من و مهناز به اتاق سارا که خلوت شده بود رفتیم تا حاضر شویم . من از کمد لباسم را که آویزان کرده بودم برداشتم و به آن نگاه کردم . پیراهن ترک بلندی به رنگ شکلاتی که رنگ آن خیلی به چشمان میشی و موهای روشنم هماهنگ بود . مهناز هم لباس بلند یاسی رنگی پوشیده بود که کت زیبایی روی آن داشت و به نظر من فوق العاده جذاب شده بود . او موهای بلندش را ساده پشت سرش جمع کرده بود که در این حالت خیلی ظریف به نظر می رسیذ من نیز خودمن را جلو آینه تماشا کردم و موهایم را شانه کردم و آن را روی شانه هایم پخش کردم . از پخش بودن موهایم احساس نفس تنگی کردم ولیس چون خیلی به من می آمد به خود تلقین کردم این چند ساعت را تحمل می کنم . سادگی صورتم را با صورت آرایش کرده دختراها مقایسه کردم و ترجیح دادم سادیگی بم را با آرایش چهره ام خراب نکنم . ولی پریدگی رنگم باعث شد کمی رژ گ.نه بزنم . وقتی برای برداشتن مانتو و روسری به هال رفتم دایی و مادربزرگ را منتظر دیدم . دایی با دیدن ما سوتی کشید و گفت :
-چه خبره؟ مثل اینکه قرار است خانه خرابمان کنید ، از فردا خواستگارها پاشنه در خواهرهای بیچاره مرا از جا در می آورند .
اخمی کردم و گفتم:
-مامانی به دایی سعید یه چیزی بگو…
مادربزرگ با مهربانی رو به دایی کرد و گفت :
-سعید بچه ها را اذیت نکن ماشالله هزار ماشالله یکی از یکی گلتر هستند
دایی سعید که میخندید برای سر به سر گذاشتن با ما گفت :
-شما اینجا باشد من بروم ببینیم اگر کسی نبود بیایم شما را ببرم .میترسم بین راه ترورم کنند
مادربزرگ گفت :
-سعید بس کند .
دایی با گفتن چشم خنده ای کرد و بیرون رفت .

از در خانه که بیرون آمدیم دچار دلشور شدم . مهناز روی صندلی جلو پهلوی سعید نشسته بود و من و مادربزرگ عقب نشستیم . با اینکه هوا چندام سرد نبود ولی ارز بدنم از هیجان بود . ناخودآگاه برای پیدا کردن تکیه گاهی دست مادربزرگ را گرفتم . با تماس دستم با دست مادربزرگ با تعجب به من نگاه کرد و گفت :
-خدا مرگم بده چرا دستهات این قدر سرد است ، سعید مگه بخاری ماشین روشن نیست؟
دایی سعید به عقب برگشت و با نگاهی به من گفت :
-میخواهی بیایی جلو پیش بخاری؟
-نه دایی جون سردم نیست فقط دستهایم سرد است .
مهناز به عقب برگشته بود و با حالت متفکری به من نگاه میکرد .برایش لبخند زدم وسرم را روی تکیه گاه ماشین گذاشتم . چشمانم را بستم و به صدای موسیقی گوش دادم و با تلقین سعی کردم بر احساسم غلبه کنم کم کم تلقین کار خودش را کرد و حس کردم بدنم گرم شد و هیجانم تخفیف پیدا کرد . آرام آرام به خواب رفتم . متوجه نشدم چه مدت در خواب بودم ولی با تکانهای آرام مادربزرگ بیدار شدم و متوجه شدم رسیده ایم . با بی حالی پیاده شدم ولی کمی بعد فهمیدم همان خواب کوتاه خستگی ام را رقع کرده بود . احساس شدای و نشاط می کردم و باز دلم میخواست شیطنت و یا به قول مهناز جفتک پرانی کنم .
جلوی در منزل ایستادم تا دایی ماشین را پارک کند و بعد زنگ در منزل را فشردم . صدای باز شدن در را شنیدم  و آن را باز کردم .البته نخستین بار نبود که به منزل آقای رحمانی می آمدم ولی باز با دیدن حیاط باصفای منزل احساس خوبی به من دست داد . منزل آقای رحمانی خیلی بزرگ بود و حیاط آن دارای دو باغچه بزرگ بود که از در حیاط تا نزدیکی بالکن ادامه داشت و دارای درختان مختلفی بود که با نظم خاصی کاشته شده بودند و چون در این فصل هیچ برگی روی آنها نبود نتوانستم تشخیص بدهم که درخت چه میوه هایی هستند . فقط دو درخت خرمالو که میوه های نارنجی شان هنوز روی درخت بود مانند ملکه هایی در دو طرف باغچه خودنمایی می کردند و نیز یک درخت بید مجنون کنار در حیاز لنگر انداخته وبد .
داخل حیاط هنوز شلوغ بود . هنوز تعدادی اسباب و اثاثیه بود که باید به طبقه بالا حمل میشد و همین طور سبدهای بزرگی که داخل آنها میوه های فصل چیده شده بود . از در حیاط که وارد شدیم صدای موسیقی به گوشمان رسید و هر چه نزدیکتر میشدیم صدا بلندتر شد .قرزار بود سارا در طبقه دوم منزل آقای رحمانی زندگی کند که البته آپارتمان نقلی مجزایی بود که از حیاط راه مستقلی داشت . دایی سعید به خاطر اینکه سر وصدای موسیقی مادربزرگ رتا اذیت نکند او را به طبقه بالا که از بغل حیاط راه جداگانه ای داشت راهنمایی کرد . من ومهناز صبر کردیم تا دایی سعید برگردد تا با هم وارد ساختمان شویم . باز همان اضطراب به سراغم آمده بود و احساس می کردم بدنم یخ کرده است . موضوع را به مهناز گفتم . او نیز درست همین احساس را داشت و گفت :
-باور کن قلبم از جا کنده می شود .
ولی ظاهر او انقدر ارام بود که من به آرامشش غبطه خوردم . برای اینکه خودم را گرم کنم شروع کردم به درجا زدن
مهناز گفت :
-زشته یه وقت کسی میاد و آبرومان میرود .
چند دقیقه ای معطل شدیم تا دایی سعید آمد . با دیدن ما با تعجب گفت :
-شما هنوز نرفتید داخل؟
با خنده گفتم :
-می خواستیم افتخار همراهیمان را به شما بدهیم .
دایی دو دستش را خم کرد و گفت :
-با کمال میل .
و هر کدام از ما یک بازویش را گرفتیم و البته بهتر است بگویم مثل بچه ای که از چیزی ترسیده باشد به بازویش چسبیدیم . به ط.ری که دایی با خنده بلندی گفت :
-بابا من که نمیتوانم وزن هر دوی شما را بکشم . اگر خیلی خسته اید سفارش کنم یک گاری یا یک فرغون بیاورند خدمتتان .
از طرز بیان دایی و تصور سوار شدن من و مهناز در فرغون و ورودمان به ساختمان طوری خنده ام گرفت که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم . حتی دیگر نمیتوانستم روی پا بند شوم .مهناز هم نیز از خنده ریسه رفته بود و بدتر از همه دایی بود که روی سکوی بغل باغچه نشسته بود و با صدای بلند میخندید . از شدت خنده اشک از چشمانم سرازیر شده بود . در این موقع آقای رحمانی و محسن و خاله سیمیم از پله های طبقه دوم به حیاط آمدند و با دین وضعیت ما به آن صورت با تعجب یه طرمان آمدند .
خاله گفت :
-چی شده بچه ها؟
اما هیچ کدام از ما نمیتوانستیم توضیحی بدهیم. تا اینکه دایی بریده بریده گفت :
-هیچی .. اینا … منو با ….. چیز … اشتباه گرفتند .
از حرف دایی خنده ما شدیدتر بیشتر شد . به طوری که آقای رحمانی و محسن وخاله سیمین هم به خنده افتادند . خاله در حالی که سعی میکرد خنده اش را مهار کند گفت :
-سعید خدا بگم چی کارت کنه . الان همه اینجا جمع میشوند .
و بعد دست من و مهناز را گرفت و به طرف ساختمان برد . میدانستم از شدت خنده صورتم سرخ شده است .به مهناز نگاه کردم چهره اش گل انداخته بود و هنوز داشت نخودی میخندید .کنار شیر آب ایستادم و آبی به صورتم زدم تا اثر خنده را از صورتم محو کنم . سپس همراه خاله وارد ساختمان شدم . صدای بلند موسیقی گوش را آزار میداد. مارال به استقبالمان آمد و پس از اینکه مانتوهای ما را به جارختی آویزان کرد و دستهای مرا گرفت و به داخل اتاق پذیرایی راهنمایی کرد . اینه بغل در پذیرایی بود . از داخل آن به خودم نگاه کردم . صورتم هنوز کمی سرخ بود . و چشمانم میدرخشید . منزل آقای رحمانی خیلی بزرگ بود و اتاق پذیرایی خیلی بزرگی داشت . وقتی وارد پذیرایی شدیم از صدای بلند موسیقی شیشه ها می لرزید . حدود پانزده الی هفده نفر داخل اتاق پذیرایی بودند و دور تا دور پذیرایی صندلی چیده شده بود . گذرا نگاهی به اتاق انداختم . کنار پنجره چشمم به علی افتاد ولی او هنوز متوجه آمدن ما نبود و سرگرم حرف زدن با آقایی بود که من او را نمیشناختم . کمی آنطرف تر چشمم به سیاوش افتاد که مشغول صحبت با رویا وآزاده و یک خانم دیگر بود. ناخودآگاه به مهناز نگاه کردم از حالت نگاهش متاثر شدم و دستم رو جلو بردم و او را به طرف یکی از مبلهای کنار اتاق بردم . وقتی نشستیم تازه دایی سعید از در وارد شد و با دیدن ما لبخندی زد و به طرف علی رفت . وقتی نزدیک او شد علی با دیدن دایی از جا بلند شد و در حین دست دادن با سعید به اتاق نگاه کرد . حدس زدم دنبال ما میگردد . فوری سرم را پایین انداختم و به صاف کردن لباسم مشغول شدم و وانمود کردم توجهی به دیگران ندارم .ولی مهناز با صدایی آهسته و حرکت سر به او سلام کرد و بعد با آرنج به پهلویم زد تا مرا متوجه او کند با بی توجهی به طرفی که او اشاره کرد برگشتم و تظاهر کردم که تازه او را دیده ام و با تکان دادن سر به او سلام کردم .کم کم مهمانان را میددیم .چند نفر از دخترها و پسرها را تا به حال ندیده بودم ولی حدس زدم که باید از اقوام محسن باشد . دخترک کوچک و ملوسی با لباس پرچین صورتی اش وسط اتاق می رقصید و توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود . به سمتی که سیاوش نشسته بود نگاه کردم تا ببینم آیا هنوز هم حرف میزندو دیدم که او متوجه ما شده و با عذرخواهی از خانم ها بلند شد و به طرف ما آمد به مهناز نگاه کردم . چشمانش مانند الماس میدرخشید . وقتی سیاوش نزدیک شد با صدای بمی سلام کرد .هر دو پاسخش را دادیم . و او با گفتن :با اجازه. روی کاناپه کنار من نشست . خیلی جا خوردم . دوست نداشتم نزدیک من بنشیند . چون دلم نمیخواست احساسات مهناز را جریحه دار کنم . سیاوش سرش راکمی جلو آورد و گفت :
-خیلی خوب شد آمدید ، جای شما خالی بود .
بانیشخندی نگاهش کردم و گفتم:
-فکر نمیکنم زیاد هم جایمان خالی بود .
و با شچم به طرف دیگر اتاق اشاره کردم .
چشمانش را بست و با لبخند سرش را پایین انداخت و دستش را توی موهایش فرو برد .زود از حرفم پشیمان شدم و پیش خودم گفتم: نکنه فکر کنه من حسودی می کنم و این را به حساب علاقه ام بگذارد . و در فکر بودم که چگونه موضوع را درست کنم . بهتر دیدم بلند شوم و به بهانه آب خوردن بیرون بروم تا به این وسیله فاصله بین مهناز و سیاوش را کم کنم . با عذرخواهی بلند شدم و از اتاق خارج شدم .
با حیرانی وسط هال ایستاده بودم که مارال با ظرف میوه از آشپزخانه بیرون آمد و با لبخند گفت :
-یپیده جان کاری داری؟
-بله .یک لیوان آب میخواستم
-توی یخچال آب سرد هست خودت زحمتش را بکش.
با تشکر به آشپزخانه رفتم و همانجا ایستادم و به نقطه نامعلومی خیره شده بودم با شنیدن صدایی از جا پریدم و نزدیک بود لیوان از دستم بیفتد . به طرف صدا برگشتم محسن بود که با شرمندگی گفت :
-معذرت میخوام مثل اینکه ترسوندمت .
-مه چیزی نبود .آمدم تا یک کمی آب بخورم
او پارچ را یخچال برداشت و به طرف من گرفت . لیوان را جلو بردم و محسن آن را پر کرد. تشکر کردم و از آشپزخانه خارج شدم و بی هدف به طرف پذیرایی برگشتم . سرک کشیدم تا ببینم مهناز در چه حالی است و وقتی او را مشغول حرف زدن با سیاوش دیدم، برای انکه از خوشحالی فریاد نزنم لبم را به دندان گرفتم و از اینکه نقشه ام گرفته بود به خودم بالیدم . در فکر این بودم که کجا بشینم که از چشم آن دو پنهان باشم که بار دیگر صدای محسن را شنیدم که گفت :
-سپیده خانم یعنی داخل اتاق پذیرایی جا نیست که شما اینجا ایستاده اید؟
با خنده گفتم :
-چرا میبخشید . و ازسر راه او کنار رفتم و روی صندلی خالی کنار در نشستم . محسن گفت :
-اینجا خوب نیست . بفرمایید بالاتر .
ابنبار با خودم گفتم : عجب گیری افتادم . و باز هم بلند شدم و جهت مخالف مهناز چند صندلی بالاتر نشتم و گفتم :
-خوب است؟
سرش را تکان داد و خندید
جایی که نشسته بودم سمت راست اتاق بود و یک در و یک ستون گچ بری شده بین من و من و مهناز قرار گرفته بود که برای پنهان شدن آن جای بسیار خوبی بود . به سمت راست نگاه کردم دایی سعید با یک خانم جوان سحبت میکرد . با موشکافی به او خیره شدم . لباس اسپرتی پوشیده بود و با وجود قد بلندش شلوار جین راسته ای به پا داشت که قدش را بلندتر نشان میداد . موهای کوتاه مشکی اش را از وسط فرق باز کرده بود .روی هم رفته قیافه بانمکی داشت . به دایی سعید نگاه کردم برای نخستین بار جدی و با لبخند کمرنگی گرم صحبت بود. خیلی دلم میخواست حرفهایشان را بشنوم و با خودم گفتم خوب موضوعی برای اذیت کردن دایی پیدا کردم. تنهایی کلافه ام کرده بود . با بیحوصلگی نگاهی به دوروبرم کردم . نگاهم به روبرو و به رویا افتاد که گاهی دزدکی به سمتی که دایی سعید و ان خانم نشسته بودند نگاه می کرد . د رنگاهش نگرانی موج میزد و من این نوع نگاه را خوب میشناختم، همان نگاهی که مهناز وقتی سیاوش را سرگرم صحبت با دختران دیده بود به او انداخت. با خودم گفتم :یعنی رویا به دایی سعید علاقه دارد؟چند لحظه او را زیر نظر گرفتم و فهمیدم که حدسم درست است .رویا طوری به دایی سعید نگاه می کرد که علاقه آشکاری را در چشمانش دیدم . از کشفی که کرده بودم ذوق زده بودم .دلم میخواست مهناز بود تا در مورد کشف تازه ام با او حرف میزدم . باز به دایی نگاه کردم تا ببینم آیا او هم متوجه رویا هست؟ ولی دیدم او بیتوجه به اطرافش گرم صحبت است . از تصور حرص خوردن رویا از این منظره ناخودآگاه لبخند زدم و با خودم گفتم: پس اینجا همه از دست هم حرص میخورند. در یک لحظه متوجه شدم دسرت مثل بچه ها مرتب به این طرف و آن طرف نگاه میکنم . از کارم شرمنده شدم و دعا کردم کسی متوجه من نبوده باشد .به اطراف نگاهی انداختم تا مطمئن شوم کسی متوجه من نیست . گوشه دیگر اتاق نزدیک پنجره مردی را دیم که با لبخند به من نگاه می کند . سعی کردم خیلی خونسرد نگاهم را از او برگیرم .ولی جاذبه ای در نگاهش بود که تا چند لحظه مرا میخکوب کرد . او هم تنها روی صندلی نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود و با پرتقالی که در دستش بود بازی می کرد . از دیدن پاهای بلندش به یاد داستان بابالنگ دراز افتادم . فوق العاده خوش تیپ بود . شلوار دودی رنگی با بلوز همرنگ ان پوشیده بود و کت لیمویی رنگی ظاهر او را تکمیل میکرد موهای مشکی و پرپشتی داشت که پشت موهایش روی یقه کت را گرفته بود .هر چند که در مجموع جذاب بود ولی از چهره اش خوشم نیامد  به نظرم بیش از حد خشن یا حتی زشت رسید .چشمان مشکی او که نگاه تیز آن بیشباهت به عقاب نبود چنان به من خیره شده بود که گویی آماده شکار است .بینی عقابی و دهان گشادی که با لبخندی که میزد گشادتر نشان میداد . وقتی نگاهم را متوجه خود دید. سرش را کمی خم کرد و با سر سلامی کرد و من به خاطر اینکه بی ادبی نکرده باشم با خم کردن سر پاسخ دادم . مارال با ظرف میه به طرفم آمد و آن را روی میز بغل دستم گذاشت و در حالی که پهلوی من مینشست گفت :
-سپیده امروز خیلی ساکتی ، چرا از خودت پذیرایی نمیکنی؟
تشکر کردم . پس از کمی گفتگو با عذرخواهی از جا بلند شد ، تا از مهمانان دیگر پذیرایی کند . ستونی که بغل دست من بود مانع میشد تا طرف دیگرم را ببینم . از پشت سنتون سرک کشیدم تا مهناز را ببینم ولی از مهناز خبری نبود . سایوش را هم ندیدم . تعجب کردم که آن دو کجا میتوانند رفته باشند . کمی بعد مهناز را دیدم که وارد اتاق شد و از مارال سراغ مرا گرفت . مارال به طرف من اشاره کرد و من دستم را تکان دادم مهناز با اخم ظریفی به طرفم آمد و گفت :
-هیچ معلوم هست کجایی؟ خیلی وقت است که دنبالت میگردم فکر نمیکردم اینجا پشت ستون قایم شده باشی . کی آمدی اینجا که من ندیدمت؟
دستش را کشیدم و او را پهلوی خودم نشاندم و گفتم:
-موقعی که جنابعالی دل میدادی و قلوه میگرفتی .
خنده جذابی کرد و گفت:
-اینطور هم که فکر میکنی نیست . بیشتر موضوع بحثمان تو بودی
برای اینکه موضع را عوض کنم گفتم:
-مهناز خبر نداری چه کشفیاتی کردم . و زود موضوع رویا را برای مهناز تعریف کردم .در حین صحبت نگاهم به روبه رو افتاد . محسن را دیم که با آن غریبه صحبت میکرد و گهگاهی هم به ما نگاه میکرد . به آن غریبه نگاه مردم . او با چشمانی متفکر به من خیره شده بود . از برق نگاهش دنباله حرفم را فراموش کردم .مهناز به مسیر نگاهم نگاه کردو آهسته پرسید .
-اون کیه؟
-نمیدانم .فکر میکنم فامیل محسن باشد .
سعی کردم دیگر به آن طرف نگاه نکنم .
از مهناز پرسیدم .
-سیاوش کجا رفت؟
-با علی رفتند دنبال کاری
مارال من و مهناز را صدا کرد و گفت :
-سارا با شما کار دارد .
من و مهناز به طبقه بالا رفتیم . سارا از من ومهناز برای چیدن وسایل اتاق نظر خواست. ما نیز تا ساعت نه که برای شام به پایین دعوتمان کردند به سارا کمک کردیم . به پیشنهاد مهناز همانجا شام را صرف کردیم . محسن نیز به ما ملحق شد. در حین صرف شام کحسن گفت :
-سپیده خانم مردی را که با او صحبت میکردم دیدید؟
فهمیدم چه کسی را میگوید ولی وانمود کردم که متوجه نشده ام و چشمانم را به نشانه فکر کردن بستم و گفتم:
-شما با خیلی ها صحبت میکردید. منظورتون کدوم اقاست؟
-بهروز ، همانی که کت لیمویی داشت .
-بله فهمیدم چطور مگه؟

محسن به سارا نگاه معنی داری کرد و گفت:
-از من درباره شما میپرسید .
سارا با تعجب گفت:
-بهروز…؟
و مکثی کرد .گیج شده بودم نمیدانستم ادامه این بحث درست است یا نه .ولی کنجکاوی باعث شد تا بپرسم .
-میشود بگویید از من چه میخواست بداند؟
محسن گفت:
-نسبتتان با سارا ، سنتان و اینکه آیا نامزد دارید …
صحبتش را ناتمام گذاشت که سریع سارا گفت:
-شما که چیزی نگفتید؟
محسن با همان نگاه پر راز گفت:
-نه فقط گفتم دخترخاله شماست و ازدواج نکرده .
معنی نگاه محسن به سارا را نمیفهمیدم .حتی نمیدانستم که چرا سارا با نگرانی به محسن نگاه میکند . مهناز که تا حالا فقط شنونده بود با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
-خوب معلوم است هر کس دختر زیبایی را ببیند در موردش میپرسد مگر اشکالی دارد؟
سارا با شتاب گفت:
-ولی آخه او…
و حرفش را قطع کرد و به محسن نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت و به ظاهر مشغول جمع کردن سفره شد . فکر میکنم ملاحشه بودن محسن را کرد . از طرز حرف زدن سارا حیران شده بودم . سکوتی بین ما بوجود آمده بود . به مهناز اشاره کردم و گفتم:
-چه خبره؟
مهناز شانه هایش را بالا انداخت . خاله سیمین بالا آمد تا ببیند ما کم و کسری نداشته باشم . وقتی دید شام را خورده ایم با کمک محسن ظرفها را پایین بردند .
وقتی تنها شدیم پرسیدم .
-سارا جریان چیست؟
با بی میلی گفت:
-بهروز پسرعمه محسن است ولی از او خوشم نمی آید .
مهناز با خنده گفت:
-همین؟
سارا هم لبخند زد و گفت:
-آدم مرموزیست و آدم با او راحت نیست .
و دیگر بحث را ادامه نداد .
حدود ساعت ده بود که شنیدم مادر مرا صدا کرد . در راهرو او را دیدم که برای رفتن آماده شده بود . برگشتم و از مهناز و سارا خداحافظی کردم . سارا با اصرار میخواست چون فردا تعطیل است پیش انان بمانم. در حالی که میبوسیدمش گفتم:
-حاضر نیستم به هیچ قیمتی حق آقا محسن را ضایع کنم
وقتی برای برداشتن مانتوام به طبقه پایین رفتم متوجه شدم تعداد زیادی از مهمانان رفته اند . از مارال و خانم رحمانی خداحافظی کردم و به حیاط امدم . خاله سیمین پیش مادر ایستاده بود .وقتی دید من آماده رفتنم به مادر گفت:
-شیرین بگذار سپیده بماند فردا که تعطیل است می آید خانه ما ف فردا بعدازظهر هم علی او را میرساند .
مادر گفت:
-از نظر من اشکالی ندارد اگر دوست دارد بماند.
و همراه خاله به طرف ماشین پدر حرکت کردند . خم شدم تا بند کفشم را ببندم .هنگامی که سر بلند کردم علی را در کنار در حیاط دیدم که بی حرکت مرا نگاه میکند . با صدای آهسته ای خداحافظی کردم  به طرف ماشین پدر به راه افتادم . از پشت سر صدای علی را شیندم که گفت:
-سپیده…
از طنین صدایش قلبم لرزید ، آرام برگشتم و با صدایی آهسته پرسیدم:
-کاری داری؟
او مقابلم ایستاد و گفت:
-سپیده فکر می کنم از دست من ناراحتی. اگر اینطور است امیدوارم مرا ببخشی
به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که اینطور صریح و بیمقدمه عذر خواهی کند .
به چشمانش نگاه کردم در تاریک روشن حیاط برق نگاهش قلبم را لرزاند . چشمانم را بستم تا کمتر تحت تاثیر قرار بگیرم، گلویم خشک شده بود با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:
-من هم بی تقصیر نبودم
و بعد بدون اینکه نگاهی دیگر به او بندازم. چرخیدم و به طرف ماشین رفتم چون ترسیدم اگر یک لحظه دیگر مقابلش بایستم دستم را رو کنم . و تا موقعی که با ماشین دور نشده بودیم برنگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم وقتی از پیچ کوچه گذشتیم شیشه را پایتتت کشیدم تا سرمای بیرون گرمای وجودم را از بین ببرد .

صبح روز بعد با گلو درد و عطسه از خواب بیدار شدم فهمیدم که شب قبل خودم را سرما داده ام. امیدوار بودم بیماری ام جدی نباشد . اما وقتی مادر ذدید تب دارم ، وادارم کرد در رختخواب بمانم و ظهر با سوپی که به خوردم داد احساس کردم که بهتر شدم . بعدازظهر جمعه میترا تلفن کرد و درباره دروس چیزهایی پرسید ووقتی فهمید حالم خوب نیست زود خداحافظی کرد. از ماندم در رختخواب خسته شده بودم . از طرفی گلودرد باعث اذیتم شده بود . شنبه صبح وقتی دیدم حالم بهتر است به مدرسه رفتم. میترا هنوز نیامده بود. روی پله های جلوی صف نشستم ومنتظر ماندم . زیاد طول نکشید تا میترا آمد و مرا درد وهمدیگر را در آغوش گرفتیم .
میترا با لخن شوخی که حکایت از سرحالی اش داشت گفت :
-اگر میدانستم از ذوق مریض میشی حرف امیر را به تونمی زدم
با خنده به بازویش زدم و خندیدم . میترا را خیلی دوست داشتم. دختر خوب و متینی بود .همیشه با او احساس خوبی داشتم .
در طول هفته اتفاق خاصی نیفتاد ، فقط هر روز امیر برای بردن میترا به مدرسه می آمد و من برای اینکه او برای بردنم اصرار نکند در کلاس با او خداحافظی می کردم دیگر عادت کرده بودم که تنها به خانه بروم . از آن جوانک مزاحم هم چند روزی بود که خبری نبود . پنجشنبه بعد از ظهر وقتی از کدرسه به خانه آمدم ، مادر یادداشتی گذاشته و در آن نوشته بود :
-سپیده جان من رفتم خانه خاله جان. وقتی رسیدی ناهارت رو بخور و با تاکسی تلفنی به آنجا بیا . لباست را فراموش نکنی .
پس از ناهار در کمد را باز کردم و نگاهی به لباسهایم انداختم . در انتخاب لباس مردد بودم . چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد . دلم برای پوشیدنش غنج می رفت . ولی باید آن را در جشن عروسی می پوشیدم . از میان لباسهایم پیراهن سفید و بلندی را که پدر در سال گذشته از کیش برایم خریده بود را انتخاب کردم. لباس از پارچه لطیف و بسیار زیبایی بود که روی یقه و حاشیه پایین دامن نوار نقره ای رنگی کار شده بود . دامن کلوش و بلند ان تا روی پاهایم می رسید .کمر لباس از چرم بسیار ظریفی بود که روکش نقره ای داشت و روی یقه لباس گل سینه ای نقره ای نصب شده بود که زیبایی آن راچند برابر می کرد. با احتیاط ان را تا کردم  و در ساک کوچکی گذاشتم . کفش شیری رنگی که با رنگ لباسم خیلی جور بود از کمد کفشها برداشتم و سپس با تاکسی تلفنی تماس گرفتم . حدود یک ربع بعد به طرف منزل خاله سیمین در حرکت بودم .
وقتی رسیدم در منزل باز بود و کارگرها مشغول بردن صندلی و جعبه های میوه به داخل حیاط بودند . آقای رفیعی جلوی در ایستاده بود و سفارشهای لازم را به کارگرها میداد. جلو رفتم و سلام کردم . او با محبت پاسخ داد و مرا به داخل راهنمایی کرد. وقتی داخل ساختمان شدم مادر با دیدنم با خوشحالی جلو آمد و صورتم را بوسید. برای دیدن خاله به آشپزخانه رفتم و پس از احوالپرسی به اتاق سارا رفتم و لباسم را در کمد او آویزان کردم تا چروک نشود سپس برای کمک به سارا و مارال به اتاق خاله که قرار بود اتاق عقد آنجا باشد رفتم . ساعتی بعد مهناز هم آمد و با خوشحالی گفت :
-میلاد برای عروسی به مرخصی می آید .
مقداری از وسایل اتاق عقد را قرار بود محسن و علی تهیه کنند . ولی هنوز نیامده بودند . سارا برای رفتن به آرایشگاه حاضر میشد . و از ما نیز خواست که همراه او به آرایشگاه بریم . بقیه کار اتاق عقد را به پسرها واگذار کردیم زیرا کاغذکشی به سقف از عهده ما خارج بود زیرا با آنکه روی صندلی چند بالش گذاشته بودیم باز هم دستمان به سقف نمیرسید .
سارا با خنده گفت :
-این دیگر کار سیاوش و دیی سعید است .
وقتی از آرایشگاه به خانه برگشتیم ، هوا تاریک شده بود . از همان در حیاط صدای موسیقی گوش را کر می کرد . همراه با هلهله و دود اسپندی که بوی خوشش در فضا پخش میشد وارد منزل شدیم و من و مهناز زودتر ارفتیم تا مانتوهایمان را در اتاق سارا بگذاریم . از وقتی که رسیده بودم علی را ندیده بودم و دلم برای دیدنش پر میکشید . همین که از اتاق سارا خارج شدم او را دیدم که با دوستش در احوالپرسی بود . در یک لحظه با دیدن اومثل برق گرفته ها خشک شدم . او نیز مانند من ساکت و بصدا مرا نگاه میکرد ، به طوری که دوستش از خیره شدن او برگشت و با دیدن من سرش را پایین انداخت .مهناز هم که با ایستادن من جلوی در سد راه او شده بودم با فشار ملایمی به کمرم مرا به خودم اورد . برای داخل شدن به اتاق پذیرایی باید از کنار آن دو میگذشتم .وقتی نزدیک آن دو رسیدم آهسته سلام کردم . علی بهتزده پاسخ سلامم رو داد و دوستش هم با لبخندی پر راز به من سلام کرد . صدای مهناز را از پشت سرم می شنیدم که با علی سلام و احوالپرسی می کرد
با وجودی که اتاق پذیرایی بزرگ بود ولی از کثرت جمعیت کوچک به نظر می رسید . دور تا دور آن را به ردیف صندلی گذاشته بودند و وسط اتاق فقط به اندازه چند متر جای رفت و امد وجود داشت . در گوشه اتاق ارگ بزرگی بود که شخصی با مهارت پشت آن موسیقی زیبایی می نواخت . اکثر صندلی ها اشغال شده بود .
برای پیدا کردن جای مناسب به اطراف نگاه کردم .دو صندلی خالی در ردیف سوم نزدیک پنجره پیدا کردم و با مهناز به طرف آن رفتیم . وقتی نشستیم به اطراف نگاه کردم . خیلی از مهمانها را نمیشناختم . در ردیف اول صندلی روبه رو در نزدیکی ارگ چشمم به بهروز افتاد که با نگاه پر جذبه اش به من خیره شده بود . مثل دفعه قبل با لبخند سرش را به نشانه سلام خم کرد . با بی تفاوتی پاسخش را دادم و سرم را به طرف دیگری چرخاندم . علی از در وارد شد . در کت و شلوار دودی رنگش فوق العاده جذاب و دوست داشتنی بود. بلوز زرشکی رنگی به تن داشت که با کروات دودی رنگش هماهنگ بود . با ورودش حضار به افتخارش کف زدند . میتوانستم از همین فاصله برق عشق را در نگاهش بخوانک . دوست داشتم این نگاه تا پایان دنیا ادامه داشته باشد و دایی سعید خوش رو و دوست داشتنی دستش را روی شانه علی گذاشت و در گوشش چیزی زمزمه کرد و علی به طرف او برگشت و با خنده او را همراهی کرد . سارا د رلباس زیبای صورتی رنگش زیباتر از همیشه دست در دست محسن دور مجلس می گشت و به مهمانان خوش آمد میگفت . وقتی نزدیک ما رسید سرش را جلو آورد و آهسته گفت :
-بچه ها شاهکار شدید تا حالا ده نفر از خواستگارهایتان را خودم جواب کردم .
مهناز با خنده زیبایی گفت :
-سارا اغراق میکنی، به زیبایی تو که نمیرسیم .
در این میان دستی از پشت بر شانه ام خورد. برگشتم و دایی سعید را دیدم که با چشمان خندانش در حالی که ما را روی صندلی می نشاند گفت :
-سارا خواهش میکنم این دو تابلوی نفیس را اینقدر سرپا نگه ندار . میخواهی بدردنشان؟
برگشتم و در گوش دایی گفتم :
-دایی جون آن خانم نیامده که اینقدر بلبل زبون شدی؟
دایی با همان لبخند گفت:
-کدام خانم؟
من مشخصات خانمی را که روز جهاز بردن سارا با دایی گرم صحبت بود به او دادم .
دایی با خنده به پشتم زد و گفت:
-جاسوس شیطون ، آن خانم همکارم است و در ضمن متاهل است . پس اگر این دفعه خواستی شایعه پراکنی کنی اول طرف را بشناس
از اینگه تیرم به سنگ خورده بود حالم گرفته شد سپس به یاد رویا افتادم . به دورو برم نگاه کردم . او را دیدم که وسط اتاق بود . رو کردم به دایی و گفتم:
-نمیدانی موقعی که داشتی با آن خانم متاهل میگفتی و میخندیدی چه دلهایی را میشکستی و پر پر میکردی.
دایی متوجه کنایه من نشد و با بیتفاوتی گفت:
-اینکه تازگی ندارد .
ولی وقتی نگاه موذیانه مرا دید ، مثل اینکه تازه متوجه شده باشد گفت:
-خوب چه کسی؟
-نمیگویم تا بمونی توی خماری
ولی او پیله کرده بود تا از من حرف بکشد . و من برای سر به سر گذاشتن با او از پاسخ دادن طفره میرفتم .مارال به طرف ما آمد و از ما خواست تا مجلس را گرم کنم . به مهناز اساره کردم و گفتم:
-مرا معذور بدار .
مارال دست مهناز را گرفت و با خود برد . از دیدن مهناز با آن کت و دامن خوش دوخت زرشکی و زیبایی رویایی اش لذت میبردم . با چشمم به دنبال سیاوش گشتم و او را در طرف دیگر پذیرایی دیدم . با نظر میرسید سیاوش جذابترین مرد آن جمع باشد . موهای سرش را به طرز زیبایی آراسته بود و کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود و بلوز نارنجی رنگی زیر کت به تن داشت . ساکت و صامت گوشه ای نشسته بود و به نظر می رسید به وسط اتاق نگاه میکند . ولی در حقیقت به فکر فرو رفته بود . با رفتن مهناز به وسط اتاق سیاوش متوجه او شد و نگاهش را به او دوخت . ته قلبم خوشحال بودم و به اونگاه میکردم .مراسم حنابندون با تمام مراسم زیبایش ادامه داشت . ساعتی بعد با اینکه هوای بیرون سرد بود ولی من داخل اتاق پذیرایی از شدت گرما عرق میریختم . مواهیی که با سشوار صاف کرده بودم و انتهای آن را به داخل فر داده بودم به گردنم چسبیده بود و مرا کلافه میکرد .کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . سرمای دلپسب بیرون را به جان خریدم .در یک لحظه سایه بلندی را نزدیکم حس کردم . سرم را بالا آوردم و از دیدن بهروز قلبم فرو ریخت . همان لبخند شیطانی روی لبش بود و با چشمانی که مانند نیروی مغناطیسی جاذبه داشت مرا نگاه می کرد . فکر کردم که او مرا جادو کرده است . به سختی از او چشم گرفتم و سرم را به طرف پنجره گرداندم . او با صدایی که به نظر گرم و عمیق می رسید . سلام کرد . با بی تفاوتی پاسخ سلامش را دادم و او ظرف میوه ای را که در دستش بود به طرف من دراز کرد و گفت:
-شما از خودتان پذیرایی نمیکنید؟
به سردی گفتم:
-متشکرم میل ندارم .
بشقاب را روی لبه پنجره گذاشت و خیلی راحت و خودمانی گفت:
-من بهروز صابری پسر عمه محسن هستم .
ناگهان و بی اراده گفتم:
-بله میدانم
او ابروهایش را بالا برد و با لحن شوخی گفت:
-خوب دیگر چه میدانید؟
فهمیدم بند را آب داده ام ، ولی راه برگشتی نبود . لبم را گاز گرفتم و در دل خود را نفرین کردم و سپس آرام گفتم:
-آقا محسن شما را معرفی کرده اند .
با همان لحن گفت:
-آه چه بد که من در مراسم معارفه حضور نداشتم. شما نمیخواهید اسمتان را به من بگویید؟
نگاهش کردم  با جدیت گفتم:
-فکر میکنم شما هم اسم مرا میدانید پس نیازی به معرفی دوباره خودم نمیبینم .
بدون اینکه تغیرری در چهره اش ایجاد شود گفت:
-چه کسی این اطلاعات را به شما داده است، در ضمن شنیدن اسمتان با صدای قشنگتان لطف دیگری دارد .
خواستم رویش را کم کنم . بنابراین سکوت کردم و رویم را به طرف پنجره برگرداندم و به حیاط خیره شدم . با جسارت پنجره را بست و گفت:
-شما فکر نمیکنید اینطوری سرما میخوریئ؟ اگر خیلی احساس گرما میکنید با کمال میل حاضرم شما را تا حیاط همراهی کنم .
دیگر وقاحت را از حد گذرانده بود . با خشم به طرفش برگشتم . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مودبانه رویش ا کن کنم .پیش خودم گفتم: پسره احمق فکر کرده اینجا اروپاست . در حالی که سعی میکردم در رفتارم متین باشم گفتم:
-از اظهار لطفتتان ممنونم . اینجا به قدر کافی همراه وجود دارد ، فکر نمیکنم احتیاجی به همراهی شما داشته باشم .
ابروهایش را بالا برد و خنده ای در صورتش ظاهر شد و با شوخی گفت :
-آه بله متوجه ام . ولی باور کن همراهی من لطف دیگری درد .
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
-این را کاملاً مطمئن هستم .
و بعد به طرف صندلی ام حرکت کردم .از پشت سر صدای ملایمش را شنیدم که میگفت:-هر وقت مایل بودی من را خبر کن .
از حرص دندانهایم را به هم فشار دادم و زیر لب گفتم:-نکبت . حتی وقتی روی صندلی نشستم صدای خنده اش را میشنیدم ، فهمیدم تا به حال باعث سرگرمی اش شده بودم ، احساس کردم صورتم داغ شده ، مهناز سرش را جلو آورد و گفت:
-سپیده هیچ معلوم است چکار میکنی؟
-باور کن فقط رفتم کمی هوا بخورم .
-هوا بخوری یا …
-هیچی ، یارو فکر کرده شهر هرته .منم رویش را کم کردم .
مهناز با خنده گفت:
-آره از خنده اش معلوم بود که رویش چقدر کم شده .
با اخم به مهناز تگاه کردم .
-خوب حالا برای من جذبه نگیر، وقتی جنابعالی کنار پنجره بودی محسن و سارا با نارحتی به هم نگاه می کردند .
با تعجب گفتم:
-از من ناراحت بودند؟
-نمیدانم موضوع چیه . ولی مثل این است که سارا از بهروز خوشش نمی آید .
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-حق دارد .من هم از اوخوشم نمی اید خیلی وقیح است .
-راستی این را نگفتم ، همان موقع سیاوش جوری شما دو نفر را نگاه می کردم که من به جای تو ترسیدم .
-بیچاره من .چه تقصیری دارم؟
آرام به سمتی که سیاوش نشسته بود نگاه کردم . با خشم به بهروز نگاه می کرد .در نگاهش آتش خشمی بود که تا حالا هرگز  ندیده بودم . لبم را به دندان گزیدم و رو به مهناز گفتم:
-خیلی بد شد نکند الان دعوا بشود؟
مهناز با آرامش خندید و گفت:
-آن هم سیاوش؟ پسری با شخصیت ، عاقل ، نترس، اگر هم بخواهد دک و دنده یارو را خورد کند بیرون با او قرار دوئل میگذارد .
و بعد هم با خنده گفت:
-به نظر تو کدامشان قوی تر  هستند؟
با اینکه به مهناز گفتم: ولم کن تو هم چه حوصله ای داری ها . ولی خودم هم به این فکر افتادم ، هر دو از نظر قد یکسان بودند ولی بهروز از نظر جثه تنومندتر بود . در حالی که سیاوش اندام ورزیده و در عین حال ظریفی داشت . در این فکر بودم که دایی سیعد ر به مهناز گفت:
-جایت رو با من عوض کن .
برگشت و او را در صندلی پشت سرم دیدم . وقتی آن دو جایشان را با هم عوض کردند دایی گفت:
-خوب تعریف کن .
-چه چیز را تعریف کنم؟
با حالتی شوخ گفت:
-چی بهت میگفت؟
متوجه منظورش شدم و با خنده گفتم:
-چیز مهمی نیود که فابل عرض کردن باشد .
دایی با همان شوخ طبعیش گفت:
-نترس نمیرم چاقو چاقویش کنم .
از طرز صحبت او از خنده ریسه ذفتم . دایی گفت:
-هیس . دختر که این قدر نمیخندد . اگر میخواهی نروم و فکش را به چرم حرف زدن با تو پاینن نیاورم زود بگو آن طرفی که من دلش را شکستم کیست؟
با خنده به صندلی روبه رو اشاره کردم .دایی یکی یکی نام برد .
-آزاده؟
با ابرو اشاره کردم نه.
-افسانه؟
-نه
-مهری؟
-نه
دایی با تنگ کردن چشمانش گفت:
-لابد عمه خانم سارا .
به عمه بزرگ سارا که روی صندلی نشسته بود و در حال جا به جا کردم عینکش بود نگاه کردم و با صدای بلند خندیدم .از صدای خنده من چند نفر برگشتند . دستم را جلوی دهانم برم و کف دستم  را گاز گرفتم .
مهناز از پشت سر سرش را جلو آورد و گفت:
-سپیده چته؟ مامانت اشاره میکنه ت را متوجه حرکاتت کنم .
به مهناز گفتم:
-خوب فهمیدم . ولی جرات نگاه کردن به مادر را نداشتم .و میدانستم که به ندرت روی صورتش ظاهر میشود مواجه میشوم . رو به دایی کردم و گفتم:
-تقصیر توست .
دایی نیز با بدجنسی ابروهایش را بالا برد .
به مهناز گفتم:
-بیا سرجایت بنشین اگر یک دقیقه دیگر اینجا بشینه پاک ابرویم را میبرد .

دایی بلند شد  و با خنده به سمت دیگری  رفت .به مسیر حرکت او نگاه کردم ،مستقیم به رف سیاوش رفت  و مشغول صحبت با او شد .هنوز همان اخم روی چهره ی سیاوش بود .اخرشب وقتی جشن به پایان رسید  و مهمانان رفتند وما هم تا ساعتی پس از ان مشغول جمع و جرو کردن تاقها بودیم . احر قوت پدر و مادر به منزل مراجعت کردند اما من مزل خاله ماندم چون فردا صبح باید با سارا به آرا یشگاه میرفتم .همه به منزلشان مراجعت کرده بودند  فقط خاله پروین و مادر بزرگ و مهناز مانده بودند .
سیاوش تا موقع رفتن همام اخم توی صورتش بود  و خیلی بد اخلاق به نظر میرسید .وقتی من ومهناز و سارا برای خوایبدن وارد اتاق سارا شدیم ،از این که ان شب اخرین شبیست که سارا زندگی مجردی اش را میگذراند ،بی اختیار بغض گلویم را گرفت . وقتی به سارا نگاه کردم ، احساس کردم اوهم همین احساس را دارد .در حالیکه اشک چشمان زیبایش را پر کرده بود ،به در و دیوار خانه نگاه میکرد .از دیدن این صحنه بغضم ترکید و شروع کردم به اشک ریختن . مهناز هم مثل اینهک منتظر چنینی چیزی بود ،در حالی که به طرف سارا می رفت اورا در اغوش گرفت  و هر سه با هم گریه کردیم .سارا در حالی که اشکهایش مثل باران بهاری بروی گونه هایش جار یبود ،درمیان گریه لبخند زد و گفت :”بچه ها بس کمید اگر همین طور گریه کنیم ،فردا چشمانم پف میکند و زشت می شوم .من که نمیخواهم برای همیشه از این جا بروم ،باز هم میتوانیم با همدیگر توی این اتاق بخوابیم  و تاا صبح وراجی کنیم .نا سلامتی امشب ،شب عروسی من است ، و نباید با گریه این لحظه هارا هدر بدهیم .”
می دانستم برعکس شده ،عوض اینکه ما به او دلداری بدهیم ،اوست که ما را ارام می کند . اشکهایم را پاک کردم و رفتم جلوی پنجره  و آن را باز کردم .با برخورد هوای سرد روی صورتم احساس ارامش کردم ،می دانستم سارا بار دیگر به این اتاق می اید ، ولی دیگر تنها نیست و محسن همدم همیشگی او می شود .از دست دادن او به این معنا نبود که دیگر اورا نمیبینم ،فقط میدانستم دیگر هیچ وقت مثل ان شب و شب های پیش از ان دیگر پیش هم نمیخوابیم  و تا صبح از هر در یسخن نمیگوییم . این بود که قلبم را نا ارام می کرد .سعی کردم خودم را از فکرخای ناراحت کننده  دور کنم ،با صدایی که دورگه شده بود گفتم :”بچه ها همین چند لحظه پیش سه فرشته وارد این اتاق شدند ، وفردا صبح سه دختر زشت با چشم های پف کرده و اخلاق عنق از /ان خارج می شوند …”
از حرف من مهناز و سارا زدند زیر خنده  وتا موقعی که خاله سیمین در اتاق را باز نکرده بود هرسه با هم میخندیدیم .همانطور که چراغ اتاق خاموش بود ،خاله سرش را اورد داخل اتاق و با صدای اهسته ای گفت:” بچه ها هیچ معلوم است چکار میکنید ،صبح خواب میمانید ،باید خیلی زود بلند شوید .” ودر را بست .ناچار با انداختن پتوی روی زمین هر سه پیش هم دراز کشیدیم ،سارا وسط خوابیده بود و ما نیز او را چون کودکی در اغوش گرفته بودیم  بدون هیچ حرفی خیلی زود خوابمان برد .
صبح زود با کشیه شدن لحاف از رویم ،با زحمت  چشمانم را باز کردم ،تا گوشه ی ان را بگیرم .ولی با شنیدن صدای خاله سیمین که میگفت :”بچه ها دیر میشود بلند شوید .” به زحمت سلام کردم ،خیلی دلم میخواست بخوابم و حاضر بودم به خاطر نیم ساعت خواب اضافه سرم را هم بدهم .مهناز چابک تر از ما دو نفر بود ،با لبخند بلند شد و در رختخواب نشست .سارا نیز با کش و قوس نیم خیز شد .خاله که مطمئن شده بود ما بیدار شده ایم بیرون رفت . لحاف را ویم کشیدم تا دوباره بخوابم .سارا دستش را روی بازویم گذاشت و مرا تکان داد ،با زحمت از جایم نیم خیز شدم ،چشمانم میسوخت و میدانستم در اثر گریه ی شب گذشته و کم خوابی  است .با چشمانی که به زحمت باز میشد  به مهناز و سارا نگاه کردم . ان دوهم دست کمی از من نداشتند ،از دیدن چهره ی انان با وجود خواب الودگی نتوانستم از خنده خودداری کنم.زیرا شیار های  سیاهرنگی روی گونه های هردو بود ،که این سیاهی ها روی صورت سارا پررنگ تر بود  به وطری که دور تا دور چشمش را گرفته بود . ان دو با تعجب به هم نگاه کردن تا دلیل خنده ی مرا بفهمند ،از دیدن همدیگر جا خوردن  و خودشان نیز شروع کردن به خندیدن ، این بار مادر که تازه از راه رسیده بود ،داخل اتاق امد  و ما نیز برای اینکه او قیافه ی مسخره یا را که پیدا کرده بودیم نبیند ،لحاف را روی سرمان کشیدیم و ریسه رفتیم .
مادر با خنده گفت :”تازه یاد بچگیتان افتادید ؟ بلند شوید ،باید کم کم اماده ی رفتن شوید .:
سارا گفت :”خاله جون شما بروید ،ما لالن می اییم .”
وقتی مادر رفت زود بلند شدیم و با کمی پنبه و کرم صورتهایمان را تمیز کریدم .
وقتی برای صرف صبحانه وارد اشپزخانه شدیم ، هرسه دوش گرغتهبودیم و برای رفتن حاضر و اماده بودیم.ب ساعت نگاه کردم ،با دیدن ساعت هشت و سی دقیقه با تعجل گفتم :”خاله جان این وقت صبح که ارایشگاه باز نیست .”
خاله با خنده گفت :”تا شما راه بیفتید ،تمام مغازه های شهر تهرتن باز میشوند .”
….
معذرت میخوام که شب نشد بذارم. یه کمی با سایت مشکل پیدا کردم. سعی میکنم دفعه ی بعد بیشتر بذارم .

از علی خبری نبود ،فهمیدم هنوز خوابیده است .از شب پیش تا به حال جز همان سلامی که در بدو ورود به او کرده بودم ،کلامی رد و بدل نکرده بودیم .ولی در عوض چند بار نگاه هایمان در هم گره خورده بود و همین قلب آشفته ی مرا راضی میکرد .خیلی دوست داشتم زودتر بلند شود تا قیافه ی خواب الود او را ببینم .ولی تا موقعی که محسن برای بردن ما امد او خواب بود .
خاله سیمین راست می گفت ،وقتی که از در خانه بیرون رفتیم ،ساعت نه و سی دقیقه بود .مادر لباسهای مرا اورده بود و قرار بود برای سر عقد ،بلوز قرمز رنگ و دامن مشکی رنگی بپوشم و لباس محبوبم را هم در شب جشن عروسی که منزل اقای رحمانی برگزار می شد به تن کنم. مارال همراه محسن امده  بود. و ما با ساک لباسهای من و مهناز و خرده ریز های سارا به ارایشگاه رفتیم. اینبار بر خلاف همیشه که موهایم را با سشوار صاف می کردم و در اطرافم پخش میکردم ، خانم ارایشگر ان را جمع و به صورت حلقه های زیبایی روی  سرم درست کرد . از ارایش موهایم خیلی خوشم امد چون هم تنوعی شده بود  و هم اینکه از دست مزاحمت های موهایم خلاص شده بودم .پس از اتمام کار نیز خانم ارایشگر خط چشمی بر بالای پلک هایم کشید و رژ صورتی رنگی بر روی گونه ها و لبم زد ، وبه اصطلاح خودش دخترانه ارایشم کرد .از بکار بردن این اصطلاح آرایشگر خنده ام گرفت .دختر و ارایش ، در این دو تناقصی بود ، که دیگر کسی به ان توجه نمیکرد . وقتی کار تمام شد ، رو کردم به سارا که زیر دستگاه  سشوار بود  و پرسیدم :”خوبه ؟”
سارا سرش را تکانی داد و گفت :”عالیه.” و دستش را روی قلبش گذاشت و به شوخی گفت :”اخ قلبم ، چقدر خوشگل شدی !”
با ادای خاصی گفتم :” اختیار دارید قربان ، بنده همیشه خوشگل یودم .” و با هم خندیدیم .
مارال و مهناز هنوز اماده نبودند  با بی حوصلگی ساختگی گفتم :”اه ، شما چقدر دنگ و فنگ دارید ،چقدر باید صبر کنم ،مرا ببینید که چقدر ساده ام .” مهناز برگشت تا پاسخی بدهد ولی وقتی  دید موذیانه چشمک میزنم به لبخندی اکتفا کرد .
حدود چهار ساعت در ارایشگاه معطل بودیم تا کار سارا تمام شود . وقتی او از اتاق مخصوص ارایش عروس بیرون امد ، هر سه از تعجب فریاد خفه ای کشیدیم .سارا در لباس عروسی درست مثل فرشته ای زیبا شده بود . به حالت نمایشی دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم :”وای من که طاقت ندارم ، و نزدیک است در همین لحظه  جان بسپارم .بیچاره محسن که پیش از امدن قرص قلب بخورد .”
از شوخی من سارا با احتیاط تمام خندید .خانم ارایشگر توضیح داد که نباید زیاد بخندد و یا حرف یزند و یا حتی نگذارد کسی او را ببوسد .
بی اختیار گفتم :”وای عروس شدن چقدر سخت است. اگر حرف زدن را از من بگیرند ،فوری خفه می شوم .”
سارا لبخندی زد و با اشاره ای به من به خانم ارایشگر گفت :”با وجود سپیده قول نمیدهم زیاد نخندم.”
مارال گفت :”سارا جان ،کاش پیش از ارایش کمی غذا میخوردی .”
از یاد اوری غذا در معده ام احساس ضعف کردم و به مارال گفتم :” لا اقل می گذاشتی وقتی رفتیم خانه ، حرف غذا را می زدی . الان از گرسنگی ضعف میکنم.”
مهناز با خنده گفت :”چند لحظه ی دیگر صبر کن خانم شکمو …”
وقتی محسن برای بردن سارا وارد ارایشگاه شد ، احساس کردم از دیدن سارا جاخورده است . با نگاه مهبوتی که عشق در ان موج میزد  به نگاه میکرد و مثل مسخ شده ها به طرف او رفت ، دست گل زیبایی را که در دستش بود به طرف سارا گرفت و بعد خم شد و صورت اورا بوسید.با اعتراض گفتم:” قرار نیست کسی عروس را ببوسد .”
از حرف من محسن با خنده بر گشت و به من نگاه کرد . بعد به مناز و مارال نگاه کرد  و در حالی که ابروهایش را بالا می برد با لبخند گفت :”بیچاره جوانها .”
خانم ارایشگر گفت :” شیطون ، اقای دادماد استثناست .”
ابروهایم را بالا بردم و سرم را تکان دادم و گفتم :”بله ، متوجه شدم .”
برای بردن سارا فقط محسن با ماشین خودش که ان را تزیین کرده بود  و ماشین فیلم بردار که دو جوان که یکی  راننده و دیگری فیلم بردار بود آمده بودند . محسن راضی نشد ما با ماشین فیلم بردار به خانه برگردیم  بنابراین موقع رفتن محسن و سارا  جلوی اوتمبیل و ما سه مزاحم هم عقب صندلی نشستیم . قرار شد وقتی از نزدیک فیلم برداری میکنند ما سه نفر سرمان را پایین ببریم که مثلا ماشین خالی است . و این کار برای ما تفریحی شده بود . در بین راه محسن با چند بوق پی در پی  ایستاد . وقتی سرمان را بالا کردیم ،متوجه شدیم  علی به همراه سیاوش برای بردن همراهان عروس و رفع مزاحمت ما امده اند . از ماشین پیاده شدیم . اول من سوار ماشین علی شدم و یعد مارال  و در اخر سر مهناز سوار شد. با اینکه مارال را دوست  داشتم  ولی دلم میخواست مهناز پیشم نشسته بود  تا با فشار دادن دستش احساسم را بروز می دادم .از اینه علی را می دیدم ، او نیز از اینه به من نگاه کرد و یک ابرویش را بالابرد . در نگاهش  چیزی بود که مرا وسوسه میکرد که دستانم را از پشت دور گردنش حلقه کنم .

چشمانم را بستم ، از خدا خواستم کنترل غقلم را از دست ندهم . سیاوش خوش قیافه تر از همیشه سرش را برگردادند و با نگاه خیره ای که به من کرد با عث شد با سرعت چشمانم را از اینه دزدم  و به پایین نگاه کنم.  خوشبختانه سیاوش متوجه نشد  و فقط با لبخند نگاهم کرد . ولی من سرخ شدم و طبق معمول همیشه ان عادت لعنتی به سراغم امد  و نا خود اگاخ لبم را به دندان گرفتم . سرم را به طرف پنجره برگردادندم و به بیرون نگها کردم .  اعصابم به شدت تحریک شده بود به ان دو فکر میکردم. یکی پسر خاله ام بود که بسیار دوستش داشتم ، ودیگری پسر دایی ام بود که عاشقانه دوستم داشت. دلم میخواست در را باز کنم و در یک لحظه از /ان بیرون بپرم .  دیگر جرات نگاه کردن به اینه را نداشتم . از شدت گرما حالت بستنی ای را داشتم که در حال اب شدن بود و میدانستم منشا ء این گرما از قلبم می باشد  که مانند کوه اتشفشانی  اماده ی فوران بود. از مهناز و احساسش بی خبر بودم . ولی میدانستم از اینکه اینقدر نزدیک به سیاوش است خوشحال می باشد . صدایی از هیچ کس در نمی امد ، فقط صدای موسیقی ملایمی که از دستگاه ضبط پخش می شد هر کس را به حال خودش برده بود . خیلی زود به منزل خاله جان رسیدیم .  گوسفندی برای قربانی شدن و منقلی برای دود کردن اسپند جلوی در اماده بود . هنوز ماشین عروس نرسیده بود ولی همین که از ماشین پیاده شدیم ، ماشین سفید رنگ محسن  که با گل های زرد و قرمز به طرز  زیبایی تزیین شده بود ، از سر کوچه نمایان شد .خاله سیمین یک مشت اسپند  داخل منقل ریخت  و چیز هایی  هم زیر لب زمزمه می کرد  . قصاب با چاقوی تیز شده مانند جلادی بالای سر گوسفند استاده بود و اماده ی بریدم سر ان زبان بسته بود .برای اینکه منظره ی سر بریدن گوسفند را نبینم ، در حالیکه ساک به نسبت بزرگی را که وسائلل شخصی سارا و لباسهای خودم و مهناز در /ان بود حمل میکردم به داخل حیاط مزل رفتم. هنوز به پله ای بالکن نرسیده بودم که میلاد ، برادر مهناز را یدم . او کت و شلوار سرمه ای رنگ به همراه بلوز ابی و کراوات قرمزی بر تن داشت . موهایش هنوز کوتاه بود ومعلوم بود که می خواسته ان را بلند کند  ولی عروسی غیر منتظره مجال رشد کافی به موهای او نداده بود. با خوشحالی با صدای لند سلام رکدم . میلاد متوجه من شد و او نیز با خنده پاسخ سلامم را داد و بعد نگاه متعجبی به من کرد و گفت :”اه ، این همان دختر کوچولوی زر زرو نیست که حالا اینقدر بزرگ شده ؟”
عادت میلاد همین بود ، همیشه در صدد اذیت کردن و سربهسر گذاشتن من بود . خود را نباختم و با همان لحن خودش گفتم :” اه ، این همان پسر سر تق و تخسی نیست که همیشه مو هایش را کچل میکرد .ا حالا هم که همینطور است .”
میلاد با خنده و با حالت تهدید به طرفم دوید . من نیز همانجا ساک را گذاشتم و به طرف کوچه دویدم . در همین موقع سیاوش داخل می شد و من به شدت با او برخورد کردم و اونیز برای اینکه من زمین نخورم مرا نگه داشت و با تعجب از دویدن من به میلاد نگاه کرد .
صدای میلاد را شنیدم که با خنده می گفت :” خوب شد ، دلم خننک شد .”
از اینکه به سیاوش برخورد کرده بودم از دست میلاد عصبانی بودم به همین دلیل با خشم به طرفش برگشتم و گفتم :” کاش می شد نمی گذاشتند مرخصی بیایی ، اصلا ای کاش یک گلوله توی کله ی پوکت میخورد .”
انقدر عصبانی بودم که حتی فراموش کردم از سیاوش هم معذرت خواهی کنم . به طرف ساختمان منزل راه افتادم. .میلاد همپای من راه می رفت و می گفت :”زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد.”
با اخم رویم را برگرداندم و دسته ی ساک را گرفتم . سیاوش به کمک امد و ساک را برایم به داخل اورد .ساک را به اتاق سارا بردم و از  پنجره ی اتاق او به حیاط نگاه کردم  تا ورود عروس و داماد را ببینم. اول مهناز را دیدم که با ورود به حیاط و دیدن میلاد ، با شتاب به طرف او دوید و او را در اغوش گرفت و شروع کرد به بوسیدن او .از دست میلاد عصبانی بودم ولی نمیتوانستم از او نفرت داشته باشم. میلاد حکم برادری را داشت که هرگز نداشتم. چون ما از کودکی با هم بزرگ شده ب.دیم .مثل سایر خواهرها و برادرها با هم سر جنگ داشتیم. فقط از این ناراحت بودم که  او باعث شده بود من به ان ص.رت به سیاوش تنه بزنم .هنوز هم بوی ادوکلن سیاوش را روی صورتم احساس می کردم . با ورود عروس و داماد  صدای هلهله و شادی برپاشد . آن دو بعد از کلی تفنن عاقبت به اتاق قد رفتند.

وقتی خطبه ی عقد خوانده میشد ، من و مهناز و رویا و آزاده گوشه های پارچه ی سغید روی سر عروس و داماد را گرفته بودیم و مارال نیز روی سر ان دو قند می سایید.لحظه ای که خطبه ی عقد برای بار سوم خوانده میشد به علی که حالا جلوی در ورودی اتاق  ایشتاده بود نگاه کردم ، او با چشمانی که رگه های خون  در ان دیده می شد به سارا نگاه میکرد ، میتوانستم احساسش را بفهمم. می دانستم از اینکه پس از سالهای شیرین  با هم بودن حالا او در  آستانه ی ازدواج بود ، دلش گرفته بود.من هم درست همین احساس را داشتم ، اشک در چشمانم پر شده بود و باری اینکه صحنه ی دیشب تکرار نشود ، لبهایم را به هم فشار می دادم. پس از خواندن خطبه ی عقد برای سومین مرتبه سارا با صدای خفه ای بله را گفت و دریست در همین لحظه نگاه من و علی به هم گره خورد. در همان لحظه آرزو کردم من و او نیز روزی سر سفره ی عقد بنشینیم و برای اینکه او آرزویم را از نگاهم نخواند چشمانم را به زیر انداختم.
مراسم عقد تا نزدیکی های غروب طول کشید. برای برگزاری جشن عروسی همگی به منزل آقای رحمانی رفتیم .پیش از آن من و مهناز مکان خلوتی که انباری منزل خاله بود گیر آوردیم  تا لباسهایمان را عوض کنیم، وقتی لباس شبم را پ.شیدم ، مهناز با فریادی گفت :”وای چقدر ملوس شدی ، کاش پسر بودم .”

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx