رمان آنلاین بازی خطرناک داستانی درباره احضار ارواح رمان جن گیری قسمت۳۵تا۳۷(پایان)
اسم داستان: بازی خطرناک
نویسنده : نامشخص
رمان جن گیری , رمان احضار ارواح , رمان ترسناک
#قسمت_سی_و_پنجم
امی
عصر مامان نگار زنگ زد.
نگار:سلام مامان چی شد.
نگار:خب
نگار:اهان باشه پس همین کارو میکنیم
نگار:باشه برو برو خداحافظ
بعد تلفن رو قطع کرد
امی:چی شد؟
نگار:مامان گفت پدر مادر مهسا تصمیم گرفتن که مهسا چیزی نفهمه.
پاتریشیا:عالی شد.
امی:اره راستی بچه دانشگاه یه مدت دیگه شروع میشه.
نگار:اره میدونم.
پاتریشیا:بچه ها چطوره یک کم بریم بیرون؟
نگار:فکر خوبیه.
امی:موافقم.
نگار:من میرم به مهسا بگم حاضر شه.
*****
چه هوای خوبیه چهار تایی باهام قدم میزدیم منم همینجوری تو فکر بودم اول که به هتل اپارتمان نگار و مهسا اومدیم رفتن به برج ایفل اون شب وحشتناک اون بازی وحشتناک خنده های مهسا همش تو ذهنم بودن.هنوز باورم نمیشد مهسا خوبه.
#قسمت_سی_و_ششم
پاتریشیا
وقتی برگشتیم خونه تلفن نگار زنگ خورد.
نگار:سلام مامان خوبی؟
نگار:اره اره اونا هم خوبن.
نگار:خب
نگار:مامان حالت خوبه؟بعد این همه مشکل بعد این همه انتظار میگی برگرد
نگار:خب باشه منم دلم برات تنگ شده.
نگار:مهسا به قول خخودت به پدر و مادر خودش مربوط هست ولی من نمیام.
نگار:نه اصلا
نگار:من برم خداحافظ
بعدشم تلفن رو قطع کرد.
نگار:بچه ها من میرم بخوابم
امی:باشه
دیگه ازش چیزی نپرسیدیم.ما هم برای خودمون یک کم فیلم دیدیم و با بچه ها میوه خوردیم.
*****
نگار:سلام
مهسا:نگار چه قدر میخوابی.
نگار:ببخشید حالم خوب نبود
پاتریشیا:چرا خب؟
نگار:مامانم زنگ زده میگه برگردین ایران.
مهسا:شوخی میکنی دیگه.
نگار:نه کاملا جدی ام.
مهسا:خب اخه چرا؟
نگار یه نگاه به منو پاتریشیا کرد.
نگار:دلشون تنگ شده.
مهسا:به خاطر دلتنگی از ایم موقعیت خوب دست بکشم عمرا.
نگار:حالا هیچی امی و پاتریشیا میشه بیاین تو اشپزخونه کمک کنید.
امی:اره اره حتما.
*****
نگار:بچه ها مامانم میگه با این موضوعات پیش اومده نمیذاره ما تو یه کشور غریب بمونیم اونم تک و تنها.
پاتریشیا:خب تو مخالفت کن بعدشم تک و تنها چیه؟ما الان با همیم یه مدت دیگه دانشگامون شروع میشه کلی کار داریم.
نگار:اره ولی میگه تصمیم خانواده من و هم خانواده مهسا بوده.
#قسمت_سی_و_هفت_پایانی
یک هفته بعد
نگار
مامان بابا هامون راضی شده بودن ولی بعد از این این ترم میریم ایران و دوباره برمیگردیم.الان داشتیم اماده میشدیم بریم دانشگاه من یه شلوار لی پوشیده بودم با یه بلوز سففید و کت لی مهسا هم یه شلوار سفید پوشیده بود با یه بارونی سفید.
خلاصه اماده شدیم و رفتیم سمت دانشگاه.وای چه قدر بزرگ بود خیلی خوشم اومد چون زود اومده بودیم یه مقدار داخل دانشگاه رو گشتیم بعدشم رفتیم سمت کلاس.
****
با اینکه روز اولمون بود ولی چند تا دوست پیدا کردیم و باهاشون جور شدیم.خیلی حس خوبی داشتم که دیگه مشکلی نداریم و راحت درسمون رو میخونیم.
پایان