رمان آنلاین با من بمان بر اساس داستان واقعی قسمت۲۱تا۳۰ 

فهرست مطالب

با من بمان داستان واقعی داستان آنلاین زهرا ابراهیمی

رمان آنلاین با من بمان بر اساس داستان واقعی قسمت۲۱تا۳۰ 

داستان :با من بمان

نویسنده:زهرا ابراهیمی 

د
قسمت ۲۱ فصل چهارم
سال نو مبارک، آوارگی نو مبارک من می رفتم تا در کرانه ای از اقیانوس بیکران هستی خود را به گوشه ای از ساحل
رسانیده، شاید هم این بار امواج پرتالطم دریا مرا در کشیده و زنجیر گسستۀ اتصال بین من و عزیزانم مستحکم
گردیده و گره بخورد، از این سو به آن سو در حرکت بودم به جایی که مقصدش نامعلوم بود. کودکی را دیدم که
دستش در دست پدر گره خورده تنگ کوچکی که ماهی قرمزی رقص کنان در آن شناور بود در دست داشت. بی
اختیار دنبال آنها به راه افتادم به منزل رسیدند با شادی در را باز کردند و داخل شدند اما غافل از این که در باز مانده
است یکی دو قدم داخل شدم نیم نگاهی به داخل اتاق انداختم همه افراد خانواده با خرسندی و شادی دور هم جمع
بودند چراغ های چشمک زن در اطراف سفره هفت سین انعکاس و زیبایی خاصی بوجود آورده بود پدر تنگ ماهی
قرمز را داخل سفره هفت سین گذاشت. ظرف شیرینی در وسط سفره کنار بشقاب سبزی خودنمایی می کرد. همه با
لباس نو دور سفره حاضر بودند صدای شلیک توپ که به نشانه تحویل سال نو بود از تلویزیون خارج شد همه با
شادی صورت همدیگر را بوسیده و سال نو را به همدیگر تبریک می گفتند. پدر قرآن را باز کرد و از وسط قرآن به
هر کدام از اعضای خانواده اسکناس نو تبرک شده هدیه داد. شور و غوغای فرا رسیدن سال نو و بهاری دوباره باعث
شده بود که جنب و جوش و هیجان خاصی بین مردم ایجاد شود از این همه مهربانی و صمیمیت آنها بغض بر گلویم
فشار آورد و قطرات درشت اشک از چشمانم جاری شد. آهسته آهسته خود را از کنار در بیرون کشیدم و دوباره
وارد خیابان شدم آن شب در هوایی که چون آسمان دلم ابری و گرفته بود راهی کوچه و خیابان بودم.
سرنوشتی که چون تندباد درگذر بود و لحظات حساسی از زندگی را برایم رقم می زد. روح ناآرام و بی قرارم لحظه
به لحظه مشتعل تر می شد و مرا در کشاکش امواج طوفانی احساساتم غرق می ساخت نگاههای افسرده و خاموشی را
می دیدم که بدرقه راهم بود و در مسیر راه همراهیم می کردند. نمی دانم روح زجر کشیده و عذاب دیده ام را
کدامین شیطان، مسخ نموده است؟ آیا می توانم از این درماندگی، بی کسی، و آوارگی راه را با گرد روبی غبار
خاطرات بر خود آشکار سازم؟
کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری پائین کشیده می شد و هر کس با عجله سعی می کرد هر چه زودتر خود را به
منزل برساند و شروع سال نو را در کنار اعضای خانواده باشد. بوی سبزی پلو با ماهی سرخ شده از پنجره آشپزخانه
ها فضای خیابان را اشغال کرده بود. وحشت عجیبی وجودم را محاصره کرده بود. “خدایا به دادم برس به کی پناه ببرم.” به یاد حرف دکتر پویا افتادم که می گفت مواظب خودت باش تو گوسفند رمیده ای و دور و برت پر است از
گرگهای گرسنه در آن لحظه حرف دکتر برایم معنا و مفهوم خاصی نداشت اما در این زمان که در شهر خود غریب
و بیگانه و در ظلمات شب آواره شده بودم همه چیز را به خوبی درک می کردم می خواستم به منزل برگردم و از
صاحبخانه خواهش کنم که آن شب را آن جا بمانم اما اگر او در مورد خانواده ام پرسید چه جوابی بدهم بگویم قرعه
فلک به نام پدر و مادرم افتاده. بگویم بعد از گل چین شدن پدر و مادرم عمه ام، قیمم شده بود بعد هم با حیله و
نیرنگ خاص خود و معصومیت کودکانه من سرمایه پدریم را جمع کرده و بعد از چند صباحی مرا به دست غربت
سپرده و از این سرزمین کوچ کرده است. فکر و خیالهای کاذب، و چه کنم چه کنم ها مانند زنجیر پیوسته از ذهنم
می گذشت که ناگهان نور شدیدی شدیدتر از رعد و برق از جلو چشمانم گذشت و دیگر هیچ نفهمیدم از فرط درد
نگاهم را باز کردم همه جا برایم غریب و ناآشنا بود خواستم دستم را بلند کنم اما قدرت و یارای حرکت نداشتم
چشمم به وزنه ای افتاد که به پایم آویزان شده بود به سختی سرم را تکان دادم درد شدیدی را روی جمجمه ام
احساس کردم هر دو دستم را گچ گرفته بودند خانم سفید پوشی در کنارم بود که مشغول وصل کردن سرم بود.
خواستم چیزی بپرسم اما قوای مهاجم درد و سستی بر من چیره گشت و دروازه دیدگانم بسته شد حدود یک هفته
در بخش آی سی یو به علت شکستگی جمجمه و خونریزی مغزی در حالت اغما میان مرگ و زندگی دست و پا می
زدم و به خنده های پیروزمندانه سرنوشت گوش می دادم و در حالیکه دستان بی رحم و خیانتکار روزگار این بار بر
گردن من چنگ انداخته و مهر بمان و زجر بکش را به روی پیشانی ام داغ کرده است.
هر وقت که به هوش می آمدم و می خواستم چیزی بپرسم اندیشه های گنگ زبانم را لال می کرد از اتفاقی که برایم
افتاده بود هیچ نمی دانستم اما به خوبی دریافته بودم که این فضا، فضای بیمارستان است به سختی و ملتمسانه از
پرستاری که مشغول مراقبت از من بود خواستم تا در مورد اتفاقی که برایم افتاده توضیح دهد و بگوید که چطور از
این جا سردرآوردم اما او خونسردانه لبخندی زد و گفت:
– عزیزم ضربه شدیدی به شما وارد شده نباید حرف بز

نید.
دیگر آرام و قرارم را از دست داده بودم اشک در چشمانم حلقه زده بود و پی در پی روی گونه هایم را نوازش می
کرد دیگر از زنده ماندن خسته شده بودم.
– آخه چرا تمام مصیبتهای دنیا فقط باید بر سر من پیاده بشه.
خانم پرستار به آرامی دستی بر سرم کشید و گفت:
– عزیزم شما عمل جراحی سختی داشتین، تمنا می کنم کمی آروم باشین حاال که می خواهید همه چیز را بدونیم
برایم از شب حادثه صحبت کن و بگو چطور شد که اون اتفاق افتاد اصلا ً اون موقع شب توی خیابان چی کار داشتی؟
در حالیکه گریه مجال حرف زدن را از من می ربود با سختی تمام ماجرا را برای خانم پرستار گفتم در این هنگام
دکتر تقریباً جوانی که دکتر قائمی نام داشت برای بررسی حالم به اتاق آمد و شاهد گفتگوی من با خانم پرستار شد
بعد از اتمام گفته هایم دکتر نگاه معنی داری به چهره ام انداخت و گفت:
– پس حق با راننده تاکسی بود. ببینم دختر جون اسمت چیه؟
با کمی مکث گفتم:
– مروارید، مروارید معین.
– خانم معین شما با اون احساسی که از خیابان رد می شدید بدون شک اسیر توهم و خیال بودین.

#قسمت ۲۲

ناباورانه حرفش را قطع کردم و گفتم:
– ولی دکتر…
او سری تکان داد و گفت:
– خواهش می کنم خانم معین بس کنید. شما، شما با این کارتون صدمه بزرگی به خودتون وارد کردید.
متوحش و نگران فریاد زدم:
– نه، نه. اصلا ً نمی خواهم این جا بمونم اصالً می خواهم بمیرم دیگه نمی خواهم هیچ کس را ببینم.
دکتر قائمی که آثار اضطراب در چهره اش بیداد می کرد با کمی مکث گفت:
– خیلی خوب، خودتو ناراحت نکن در اسرع وقت ترتیب رفتنت را می دهم.
تعادل روحیم را از دست داده بودم درد شدید سرم را محاصره کرده بود نبضم کند شده بود. در یک لحظه چشمانم
سیاهی رفت و نفسم در سینه حبس گردید با باوری دردناک و فریادی بغض آلود مرگم را از خداوند خواستم و از
هوش رفتم. آری من بار دیگر در عرصه امتحان روزگار قرار گرفته بودم اما این بار گردش روزگار چنگ بر حلقوم
من انداخته و مثل اینکه این بار من باید در قرعه مرگ فلک قرار بگیرم. دوران سرد و سخت زندگیم را در روزها و
ایام تعطیالت نوروزی در بیمارستان سپری کردم چطور می توانستم از بیمارستان خارج شوم بعد از مرخص شدن از
بیمارستان دوباره راهی کدام کوی و برزن شوم و خود را دوباره به دست کدامین تقدیر شوم و نکبت بار بسپارم.
اصالً خرج و مخارجِ بیمارستان را چه کسی تقبل می کند و از کجا تهیه می شود. به راستی که من بدبخترین موجود
روی زمین بودم بعد از گذشت چندین هفته روزی که می خواستم بیمارستان را ترک کنم دکتر قائمی که بسیار
مهربان و دلسوز بود و نقش بسیار مهمی در روحیه دادن و زنده نگه داشتن من داشت و به خوبی از تمام ماجرای
زندگیم اطلاع پیدا کرده بود مرا در آغوش کشید و گفت:
– عزیزم سالها در انتظار فرزندی بودم که چراغ خانه ام را روشن کند اما این سعادت شامل حالم نشد اگر دوست
داشته باشی به منزل من بیا و مرا خوشحال کن و مرا پدر خود بدان.
من که گیجِ گیج بودم و اصالً از حرفهای دکتر سردرنمی آوردم، گفتم:
– پس خانمتون، خانمتون راضیه؟
آه سردی از سینه خارج کرد و گفت:
– خانمم هنگام زایمان از دنیا رفته است و از آن زمان به بعد دیگر هیچ وقت حاضر به ازدواج نشدم و جای خالی
همسر و فرزندم در خانه خالی مانده است. اگر فرزندم زنده بود درست هم سن و سال تو بود فعالً هم در منزلم
پیرزن مهربانی هست که مشغول امورات منزل است.
مثل اینکه تنها من نبودم که در این قمار بازنده بوده ام و خیلی ها بیشتر از من باخته اند. به یاد دکتر پویا و مهربانی
هایش افتادم غمی بزرگ به بزرگی عالم در دلم افتاد صورتم را میان دو دستم گرفتم و بی اختیار شروع به گریه
نمودم.
– خوب پس دیگه راضی شدی؟
دکتر مجدد مرا در آغوش کشید و دستی به روی موهای بلندم کشید و بوسه ای به روی گونه هایم نشاند.
– خدایا از هدیه ای که برایم فرستادی ممنونم از امروز چراغ خانه ام روشن شد.

@nazkhatoonstory

#قسمت ۲۳

تعطیلات نوروزی به اتمام رسیده بود و یک هفته از شروع مدارس می گذشت کم کم به زندگی جدید انس گرفته
بودم اما سؤالهایی در ذهنم زنجیر وار تکرار شده بود که از پاسخ دادن به آنها عاجز بودم آیا بار دیگر درخشش نور
گرم زندگی سایه ای از شادی و امید بر بام خانۀ مان منعکس می گرداند؟ آیا بار دیگر سکوت سرد و غم گرفته
خانۀ مان را درخشش رعد عشق و محبت درهم خواهد شکست؟ آیا بار دیگر رنگهای بدیع و شاد زندگی به روی
قلب داغ دارم نقش خواهد بست؟ آیا بار دیگر بوته خشک زندگیم به گل امید شکوفا می گردیم؟
مهری خانم خدمتکار دکتر، تعطیلات نوروزی را در منزل نبود و طبق گفته دکتر به مسافرت در یکی از شهرهای
شمال به منزل دوستش رفته بود و بعد از چند روز که از ورود من به آن خانه می گذشت به منزل بازگشت دکتر
حکایت مرا برایش تعریف کرد و گفت:
– از این به بعد مروارید دختر من است و تو هم مادربزرگ مروارید هستی.
قطرات درشت اشک از گوشه چشمان مهری خانم به روی گونه هایش جاری گشت من به خوبی آنچه در درونش
می گذشت احساس می کردم او در حالیکه نگاهش را به چهره من انداخته بود زیر لب گفت:
– مروارید جان به منزلت خوش آمدی.
چشمان پر از اشک و گود افتاده اش حکایت غم درونش را آشکارا می ساخت اتاق نسبتاً بزرگی را که پرده های
سبز حریر در آن آویزان بود در اختیارم گذاشتند. تختی بسیار زیبا همراه با میز کوچکی که روی آن گلدان بلور با
گلهای رز تزئین کرده بود در گوشه ای قرار داشت بوی گل های رز فضای اتاق را عطرافشانی کرده بود. یک عدد
کمد کوچک که انواع اسباب بازی های جورواجور در آن قرار داشت کنار پنجره قرار داشت.
اصالً باورم نمی شد از کجا به کجا سردرآورده بودم بی اختیار جارختی کمد را باز کردم اما خالی بود و هیچ لباسی در
آن آویزان نبود مثل اینکه قبلا ً کسی از کمد استفاده نکرده بود. ضربه ای به در وارد شد:
– بفرمائید.
– با اجازه. سلام عزیزم از اتاقت خوشت می آید؟
– ممنونم اتاق خیلی قشنگی است. همیشه آرزوی چنین اتاقی را داشتم.
– بیا دخترم یکی دو دست لباس واست خریدم. آنها را بپوش بعد هم به اتفاق مهری خانم می رویم بیرون و به سلیقه
خودت باز هم برایت لباس می خرم. اتاقت را هم می توانی با سلیقه خودت و کمک مهری خانم تغییر دکوراسیون
بدهی من وقت زیادی ندارم و باید بروم بیمارستان اگر کاری داشتی به مهری خانم بگو شماره تلفن بیمارستان و
اتاقم داخل دفترچه است زنگ بزن…
– ولی… ولی… الان چند روزی می شه که از شروع مدارس گذشته من غیبت دارم.
– ولی دخترم تو فعالً در وضعیتی نیستی که بتونی مدرسه بری. اما خوب من با مدرسه ات هماهنگ می کنم و داخل
منزل برات معلم می گیرم همین جا به درسهایت برس. موقع امتحان هم که شد می روی و امتحانهایت را می دهی.
درد جمجمه و پاهایم هنوز بر من غالب بود و به سختی محاصره ام کرده بود ظاهراً ساق پایم از سه ناحیه شکسته
بود و به استراحت طولانی مدت نیاز داشتم و باید تا مدتها از عصا استفاده کنم و به توصیه پدرم و دکتر معالجم
ورزشهای لازم را انجام می دادم.
– آره دخترم چند روز دیگر استراحت کن همسر دوستم معلم است با او صحبت می کنم که به تو در امور درسی کمک کند
ببخشید آقای دکتر…
– آقای دکتر نه، پدر.
لبخند پررنگی که حاکی از رضایت بود روی لبانم نقش بست و گفتم:
– ببخشید پدر اون شب موقع تصادف کیف و کتابهایم دستم بود از همه مهمتر خاطرات زندگیم که یک عدد آلبوم
عکس بود…
– دخترم ناراحت و نگران هیچ چیزی نباش. زندگی تو از این زمان شروع می شود تو دیگه متعلق به خاطرات
گذشته و یا بهتر بگویم خاطرات گذشته به تو تعلق نداره. دیگه فکر گذشته ها را از ذهنت پاک کن و به فکر آینده
آنهم آینده ای بهتر باش. من دیگه باید برم بیمارستان دیرم می شه. امروز یک عمل خیلی مهم دارم برام دعا کن.
بی اختیار دستان دکتر را در دستم فشردم سرم را روی سینه اش گذاشتم و هق هق گریه کردم. گریه ای که این بار
از سر شادی روح و روانم بود این بار بدون شک گم شده ام را یافته بودم و او را امید و آینده محکم و حصار بلند
زندگیم می دانستم.
– پدر جان دوستت دارم.
– عزیزم من هم تو را دوست دارم.
بوسه ای روی گونه ام نشاند و دستی روی موهایم کشید از من خداحافظی کرد و رفت.
آری، به راستی که لحظه ها دقیقه ها و ساعتها در زیر طپش قلبم خرد می شد و دیگر صدای یأس و ناامیدی در
ضمیرم منعکس نمی شد نور گرم امید و درخشش شادی را در بند بند وجودم احساس می کردم و هر بار شاکر
خداوند بودم که خود را در میان گم شده ام یافته بودم. چرخ روزگار چرخید و چرخید تا مرا در دوازدهمین بهار
زندگیم به دست یگانه مرد احساس و عاطفه که منشاء تمام محبتها و خوبیها بود رسانید. جای مهر داغ خوشبختی را
روی پیشانی ام احساس می کردم او بت و من بت پرستم و دقیقاً همین حاالت را در رفتار دکتر مشاهده می کردم.
علاقه د

و جانبه ما به جایی رسیده بود که زمانیکه دکتر در بیمارستان مشغول بودند دقایق برایم خیلی کند و سخت
می گذشت و در این فاصله زمانی چندین بار به او تلفن می زدم و دقیقاً همین عمل را او به بهانه احوالپرسی از من
انجام می دادند.
آن شب دکتر دیر به منزل آمد و علی رغم گرسنگی شدیدی که بر من وارد شده بود ترجیح دادم شام را با دکتر
بخورم ساعت دوازده و نیم شب بود که دکتر به منزل آمد از صدای ماشین به بیرون دویدم از خود غافل شده بودم
عصایم را به گوشه ای انداختم و دستانم را دور کمر پدرم حلقه زدم.
– مروارید عزیزم، دخترم هنوز نخوابیده ای.
– نه پدر جون بیدار موندم تا با همدیگه شام بخوریم.
آن شب شام را همگی با هم خوردیم اما با قولی که دکتر از من گرفت قرار بر این شد که دیگه منتظر دکتر نمانم و
شام را با مهری خانم بخورم و بخوابم.
آن شب با احساس دگرگون شده و با خاطره شیرین و دیدار با دکتر و مهری خانم سر به بالین نهادم و به پیشواز
سپاه خواب رفتم. صبح روز بعد با اولین پرتو آفتاب از خواب بیدار شده و برخلاف گذشته که باید در امورات منزل و
تهیه صبحانه به عمه کمک می کردم مهری خانم را دیدم که صبحانه را مهیا کرده و روی میز داخل آشپزخانه چیده است
@nazkhatoonstory

#قسمت ۲۴

سلام.
– سلام عزیزم صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
– ممنونم، خیلی وقت بود که خواب به این راحتی نداشتم.
– خوبه، خوبه خیلی خوشحالم. پس برو دست و صورتت را بشور و بیا داخل آشپزخانه با همدیگه صبحانه بخوریم.
وارد دستشویی شدم خود را در آئینه نظاره کردم. کبودی صورتم هنوز رفع نشده بود اما رنگ رخسارم نشان می داد
که تحلیل جسمی گذشته ام رو به جبران است صورتم را شستم و موهایم را برس کشیدم مهری خانم موهایم را بافت
و با روبان قرمزی آنها را برایم بست.
– مهری خانم؟
– جانم.
– پس دکتر…
– اِوا… آهان پدرت را می گی.
صدای قهقهه خندمان فضای اتاق را پر کرده بود. خیلی وقت بود که این جور از ته دل نخندیده بودم.
– عزیزم دکتر صبح ها زود می ره بیمارستان.
حاال فهمیدم بوسه داغی که در عالم خواب و بیداری به روی پیشانی ام حک شده بود رویا نبوده و جای لبهای عزیزم
بوده که مهر دوستت دارم به روی گونه و پیشانی ام زده بود. ممنونم پدر من هم تو را دوست دارم و از راهی دور می
بوسمت و برایت آرزوی موفقیت و بهروزی دارم.
– آره مروارید جون دکتر رفته بیمارستان و سفارش عزیز دردانه اش را هم به من کرده است. امروز قرارِ معلم
سرخونه بیاید منزل و در درسهایت به تو برسه. خب بیا، بیا و بیشتر از این معطل نکن صبحانه ات را بخور که من
خیلی کار دارم.
چقدر با سلیقه میز را چیده بود گلدانِ گل که پر شده بود از میخک و رز گوشه ای از میز قرار گرفته بود. پنیر و
گردو، کره و عسل، تخم مرغ و شیر و نان سنگک داغ.
– بخور عزیزم، بخور. با این همه درد و عذابی که تو کشیده ای باید خیلی به خودت برسی تا جبران بشه تو هنوز
خیلی جوونی باید انرژی ذخیره کنی تا به سن و سال من که رسیدی از پادرنیایی.
برخالف همیشه صبحانه ام را با اشتهای فراوان و کامل خوردم و با کمک مهری خانم میز را جمع آوری کردم.
– عزیزم شما زحمت نکش خودم جمع می کنم.
– نه من کار خونه را دوست دارم. اصالً عادت من اینه.
– پس زیاد به خودت فشار نیار چون تو هنوز نیاز به استراحت داری.
یک ماه از شروع فصل بهار می گذشت و من با پشتکار و همت هرچه تمام تر تالش و کوششم را در درس با کمک
معلم سرخانه خانم رسولی ادامه می دادم خیلی سریع کتابهایم را به اتمام رسانیدم و بیشتر وقتم را صرف دوره کردن
کتابهای درسی می کردم و شب هنگام پس از خستگی مفرط از درس کنار پنجره اتاقم می نشستم و بر روی ورق
سفید خیالم برای دکتر پویا که عزیزتر از جانم بود و اسمش روی قلبم حک شده بود نامه می نوشتم. گاهی با بال
آرزوها به دنبالش می گشتم اما..

وضع فیزیکی بدنم روز به روز بهتر می شد و کسالت ناشی از تصادف رفع می گردید. نمی دانم چرا هر موقع مهری
خانم را می دیدم در جنگل خاطرات گذشته سیر می کردم و همیشه گونه های خیسش را می دیدم که در دریا و
سیلاب اشک غرق شده و اینها همه حکایتهای سخت رقم خورده ای بود در روی قلب و پیشانی او در دلش جنگی بود
مشتعل شده اما به زبان هیچ نمی گفت، در آن روزها درست نمی فهمیدم که ساعات چگونه می گذرد فصل امتحانات
شروع شده بود و با کمک خانم رسولی امتحاناتم را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتم و با خرسندی وافر به
منزل برمی گشتم. سرانجام کارنامه ام را که با معدل عالی قبول شده بودم گرفتم. پدر و مهری خانم بسیار مسرور
شدند و به همین منظور برایم جشن مفصلی ترتیب دادند. حدود سه ماه بود که از دکتر پویا بی خبر بودم در دلم
آشوب بزرگی بیداد می کرد بعضی مواقع دوست داشتم از دکتر قائمی پدر خوانده عزیزم کمک بخواهم ولی خیلی
زود منصرف می شدم و آن آشنایی و دوستی را جزء اسرار درونی و رازهای پنهانی و نهفته در دلم می دانستم هوای
دلم آنچنان ابری و گرفته بود که بهانه دیدن او را می گرفت. با این که دیدار من با ایشان در یکی دو جلسه خلاصه
می شد ولی احساس وابستگی عجیبی در دلم چنگ انداخته بود نمی دانم در مورد من چه فکر می کند شاید فکر می
کند که او را به بازی و تمسخر گرفته ام در حالیکه شماره تلفن و آدرس ایشان روی کارت داخل کیفی که کتابها و
آلبوم عکس ازدواج پدر و مادرم بود قرار داشت و همه چیز شب حادثه گم شده بود. روزها در پی هم می گذشت اما
من همچنان در فکر دکتر پویا… آنچنان در فکر ایشان بودم که بعضی اوقات برگ سفید خیالم تمام شده و دیگر
جایی برای نوشتن و ادامه خاطرات نداشتم و بناچار فقط اسمش را روی قلبم حک می کردم. تابستان از راه رسید و
هوا روز به روز گرم و گرم تر می شد. تعطیلات تابستانی از راه رسید و باید برای سه ماه تعطیالت تابستانی به نحوی
برنامه ریزی می کردم از طرف دکتر قائمی که اکنون او را به اندازه پدر واقعی ام دوست داشتم خیلی کمک فکری
به من رسیده بود و در هر مورد مرا یاری می کرد اما در این مورد یعنی برنامه ریزی تعطیلاتتابستانی دوست
داشتم خودم تصمیم بگیرم و به نحوی فکر و سلیقه شخصی خود را نشان بدهم.

@nazkhatoonst

#قسمت ۲۵

کلافه بودم حال و حوصله هیچ کس را نداشتم اما باید جوری وانمود می کردم که دیگران از بی حوصلگی من
مطلع نشوند به همین خاطر تصمیم گرفتم امروز را به تغییر دادن دکوراسیون اطاقم بپردازم شاید با جا به جا کردن
وسایلم کمی روحیه ام عوض بشه.
– مهری خانم، مهری خانم.
– جانم، چیه دختر گلم؟
– ببخشید کمک کنید تا جای تخت و کمدم را عوض کنم.
– به به، چه فکر خوبی، معلومه خیلی باسلیقه ای. می خواهی تغییر دکوراسیون بدی؟
– آره، اینقدر اتاقم را هر روز یک جور و یکنواخت دیده ام که خسته شده ام گفتم بهتره با کمک شما یک تغییر و
تحولی به اتاقم بدهم.
– اتفاقاً فکر خوبی کرده ای.
با کمک مهری خانم وسایلم را جابه جا کردم تختم را گوشه راست اتاق مقابل پنجره گذاشتم به نحوی که صبح با
اولین اشعه نور خورشید از خواب بیدار می شدم و شب هنگام تا دیر وقت به شمارش ستارگان چشمک زن که
مشغول به خود نمایی روی چادر سیاه آسمان بودند می پرداختم
کمد را مقابل شوفاژ گذاشتم میز تحریر را بغل کمد جوری قرار دادم که از کنار پنجره اتاقم بتوانم بید مجنون را که
هر روز تعداد زیادی گنجشک روی آن رقص کنان مشغول ترانه خواندن بودند را تماشا کنم.
منظره اتاق تقریباً عوض شده بود اما حال و هوای دلم هنوز عوض نشده بود. دلم بهانه دیگری می گرفت و با این
جور چیزها آرام و قرار نداشت روی لبه تختم نشسته و ساعتها نظاره گر بیرون اتاقم بودم اما هرچه نظاره می کردم
بیشتر دلم می گرفت دلشوره و آشوب غریبی محاصره ام کرده بود دلم برای پدر و مادرم برای دکتر پویا که آنرا
فرشته نجات زندگیم می دانستم تنگ شده بود. چقدر راحت اصلا ً احساس نمی کردم که او یک بیگانه باشد مثل
اینکه از سالها پیش او را می شناختم. دلم بیداد می کرد و دل تنگ آن روزها شده بود که چطور به خاطر من ساعتها
در آن هوای سرد روی نیمکت پارک منتظر مانده بود. چه احساس و چه مسئولیت غریبی او را به این کار گماشته
بود؟ چه علتی داشت که دو بار دو بسته اسکناس را به من بدهد در حالیکه من اصلا ً قادر به شمردن آن همه مبلغ
نبودم؟
در حالیکه سرم را میان دو دستم قفل کرده بودم و آرزوی زیارت قبر گم شده خانواده ام را داشتم و می ترسیدم
حتی در بغل گرفتن قبرشان هم برایم از آرزوهای به گور بردنی باشد فکر خیالهای سنگین زنجیروار از مغزم عبور
می کرد جمجمه سرم درد گرفته بود مثل اینکه وزنه صد کیلویی روی سرم گذاشته بودند دلم می خواست خود را در
بغل مهری خانم انداخته و از ته دل داد بزنم و عقده دل خالی کنم اما غم درون او را می دیدم که در چشمانش سوسو
می زد، چشمان به گود نشسته و قرمزش و گونه های همیشه نمناکش این اجازه را از من سلب می کرد.
پا به عرصه خانواده ای گذاشته بودم که حتی در خواب هم نمی دیدم همه جور امکانات و رفاهیات در اختیارم بود بی
کم و کاست. در یک لحظه به خود نهیب زدم “ای مروارید خر نشو. نعمت از سر و رویت برابر با وزن خودت
جواهر و زیور آلات به تو آویزان کرده اند در مجلل ترین مهمانیها و بهترین و به یادماندنی ترین عروسیها و جشن
ها شرکت می کنی جوری که همه هم سن و سالهایت به تو غبطه می خورند. احمق نشو جوری رفتار کن که باعث
ناراحتی دکتر و این پیرزن غم دیده و ستم کشیده نشوی.” خدایا مانند کلاف سردرگم گیج و حیران شده بودم
پدری به این خوبی به من عنایت فرموده ای و مهری خانم که مانند مادری مهربان و دلسوز حق مادری را گردنم تمام
کرده و در خط تربیت کمک و مرشد ایده آلی برایم بوده.
هوا کاملا ً تاریک شده بود احساس ضعف و کسالت مفرط داشتم به نحوی که حتی حال و حوصله روشن کردن چراغ
اتاق را هم نداشتم در خاطرات جنگل گذشته گم بودم و از این هراسان بودم که مبادا گذشت زمان فاصله بیشتری
بین من و دکتر پویا ایجاد کند. چهاردهم فروردین کجا و بیست و هفت تیر کجا. تصمیم خود را گرفته بودم دوست
داشتم مددرسان خود باشم و دکتر پویا را برای همیشه از ذهن مخدوشم پاک کنم پا به زندگی گذاشته بودم که اگر
می خواستم او را حتی از طریق فکرم وارد زندگیم کنم شاید به نحوی باعث خرابی این کانون می شد. اما کمکها و
محبتهای او این اجازه را به من نمی داد که او را فراموش کنم. صورتم را میان دو دستم گرفتم و بی اختیار هق هق
گریه کردم. صدایی گرم و ملایمی خلوتم را برهم زد.
در باز شد به آرامی به عقب برگشتم در یک لحظه مهری خانم را دیدم که اشتیاق تب آلود محبت و دوستی در عمق
چشمان مرموز و غم گرفته اش نمایان بود در آن اتاق نیمه تاریک که با نور مهتاب اندکی روشن شده بود لحظه ای
به چهره ام خیره شد و گفت:
– مروارید جون، خیلی ناراحت و آشفته به نظر می رسی مشکلی پیش آمده است.
@nazkhatoonstory

#قسمت ۲۶

در یک لحظه پیش خودم گفتم بالاخره او هم متوجه شد. باعجله در جوابش گفتم:
– چیزی نیست، فقط کمی سرم درد می کنه.
– مروارید جون اجازه می دین چراغ را روشن کنم اتاق خیلی تاریکه.
– آخ ببخشید، اصلا ً حواسم نبود که چراغ خاموشه.
او که می خواست کنجکاوی بعمل بیاورد، گفت:
– خوب علت سردردتون چیه؟
با صدایی آهسته گفتم:
– نمی دونم.
او نزدیک شد و گفت:
– حدس می زنم کسی باعث ناراحتیتون شده این طور نیست.
من که هیچ جواب مناسبی نداشتم سکوت اختیار کردم و چیزی نگفتم. او مجدداً نفس عمیقی کشید و گفت:
– ببینم نکنه از دست من ناراحتین.
با شتاب سرم را بلند کردم و گفتم:
– نه نه، اصلا ً. به هیچ وجه.
مهری خانم نگاهی کنجکاوانه به صورتم انداخت و گفت:
– حاال که ترجیح می دین چیزی به من نگین دیگه اصرار نمی کنم و بیشتر از این مزاحمتون نمی شم.
او از اتاق بیرون رفت و پشت سرش در اتاق را بست. از اینکه با احساسات درونی ام کامالً آشنایی داشت در حیرت
بودم. پیرزن ستم دیده دنیایی غم روی دوشش سنگینی می کرد. مصائب روزگار کمرش را فشرده و خم کرده بود
اما باز جویای احوال من بود و می خواست به هر نحوی از غم من کاسته و در کشتی غم گسار خود بنهد پاسی از شب
گذشته بود و من هم چنان در اتاق غرق در اندوه و غم بودم که ناگهان صدای زنگ تلفن سکوت غم بار فضای اتاق
را در خود شکست.
– الو
… –
– سالم
… –
– باشه چشم یک لحظه گوشی… مروارید، مروارید جون، عزیزم، آقای دکتره از بیمارستان تلفن می زنه می خواهد با
شما صحبت کنه.
با این که علاقه سرشاری به دکتر داشتم ولی اصالً حال و حوصله صحبت کردن نداشتم. با زحمت و بی حوصلگی خود
را به پای تلفن رسانیدم.
– الو، سلام پدر جون، شب بخیر.

خوبم
@nazkhatoonstory

#قسمت ۲۷

چی، چرا اینقدر بی خبر.
… –
– باشه، چشم قول می دهم.
… –
– خواهش می کنم، قربان شما خداحافظ.
با تماس دکتر تنهایی و دلهره بیشتری بر من حاکم شد.
– مهری خانم، مهری خانم.
– بله عزیزم.
– پدر گفت به خاطر یک جلسه فوری پزشکی لازم شده خیلی سریع با دو تا از همکارانش بروند کرمان. یکی دو روز
دیگر هم برمی گردند.
آنشب با بی میلی یکی دو لقمه شام خورده و بدون اینکه بین من و مهری خانم حرفی رد و بدل شود به اتاقم رفتم و
روی تختم دراز کشیدم خدایا چقدر فضای اتاق برایم دلگیر بود. دلم برای دکتر قائمی خیلی تنگ شده بود ای کاش
باز برایم تلفن می زد. چقدر احمق بودم چرا اینقدر کم، پشت تلفن صحبت کردم.
آسمان صاف صاف بود، صدای جیرجیرکها از باغچه حیاط به گوش می رسید. ضربه ای به در وارد شد:
– بفرمایید.
– دخترم بیداری؟
– بله مهری خانم، بفرمایید.
– مزاحم نیستم؟
– نه خواهش می کنم.
– می خواستم چایی بخورم تنهایی به دلم ننشست. گفتم بهتره بیام توی اتاق تو با همدیگه چایی بخوریم.
– ممنونم، کار خوبی کردین. می دونید چیه مهری خانم، من خیلی اسباب زحمت برای شما شدم.
ناگهان ابروهای مهری خانم را دیدم که با گفتن این جمله به هم گره خورد و گفت:
– تو عزیز من هستی مبادا این حرف را یک بار دیگه تکرار کنی اون موقع که دکتر مأموریت می رقت من تمام وقت
تنهای تنها بودم اما الان تو رحمتی که خداوند برای ما فرستاده است. هر چند من پیرم و همزبون تو نیستم ولی خوب
در عوض تو مرا به کلی از تنهایی بیرون آورده ای.
بیچاره این پیرزن مهربون که این جور دلش را به من خوش کرده بود. در دل کمی احساس خوشحالی کرده بودم که
حداقل وجودم به درد یک نفر خورده.
– خب حالا بگو ببینم چرا اینقدر به آسمون نگاه می کنی.
– نمی دونم همش فکر می کنم که تعداد ستاره های آسمون امشب خیلی بیشتر است از ستاره های آسمون شبهای
گذشته.
– آخه مگه نمی دونستی؟
– نه، چی رو؟
– چاییتو بخور تا واست بگم.

ند جرعه از چاییم را با بی میلی نوشیده و گفتم:
– بفرمایید.
– آره عزیزم، جونم واست بگه که مادر و مادربزرگهای ما واسمون تعریف می کردند که هر نوزادی که متولد می شه
یک ستاره به ستاره های آسمون اضافه می شه. ببین، ببین الان دو تا ستاره اوناهاشن یکی دیگه هم از آسمون افتاد
پائین معلومه سه نفر امشب از این دنیا رفته اند.
– راست می گی مهری خانم!
– آره جونم، هر ستاره توی آسمون واسه یک نفره که با تولدش به ستاره های آسمون اضافه شده و با مرگش از
تعداد ستاره های آسمون کم می شه.
– چه جالب موضوع قشنگ و جالبی بود.
– آره عزیزم، حالا چاییتو بخور سرد نشه.
خدایا چه شب سنگینی بود غوغای بزرگی در دلم نشسته بود یادم هست شبی که در کوچه و خیابان آواره و
سرگردان بودم اینقدر آشفته حال و بیقرار نبودم. درست مثل مرغ سرکنده شده بودم. با تمام وجود مهری خانم را
دوست داشتم ولی نمی دانم چرا امشب حوصله اش را نداشتم. در دلم بیداد بود، دل تنگ کسی بودم اما چه کسی…
بی اختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد دیگر تحمل نیاوردم و با صدای بلند زدم زیر گریه.
– چیه عزیزم؟ مروارید جون به من بگو چی شده؟ امروز از همون اول صبح خیلی آشفته حال و دل تنگ بودی
سردرد هم بهانه است. دیگه کم کم دارم نگرانت می شوم. به خدا غمی که تو سینه خودم لونه کرده اینقدر سنگینی
می کنه که گاهی مواقع احساس می کنم قلبم می خواهد از توی قفسه سینه ام بیرون بپره، تو دیگه با این بی قراری
هایت غم به دلم اضافه نکن.
– نمی دونم مهری خانم، نمی دونم. دلم شور می زنه احساس می کنم توی پوست خودم نمی گنجم. درد عجیبی
مغزم را احاطه کرده دست و پاهام می لرزه.
@nazkhatoonstory

#قسمت ۲۸

مهری خانم بیچاره با آن دستان لاغر و لرزانش دستانم را در دست گرفت و گفت:
– بمیرم چرا اینقدر دستهایت سرده فکر کنم که فشارت افتاده پایین برم یک لیوان آب قند واست درست کنم.
– نه مهری خانم میل ندارم فشار خونم طبیعی است. فقط خیلی کلافه ام. دیشب در خواب دیدم در بیابانی کویری
جایی که نه آبی بود و نه علف آواره و سرگردان بودم همه جا پر بود از خار و خاشاک. حیوانات وحشی را می دیدم
که از هر طرف می دویدند و به دنبال سرپناه می گشتند. پاهایم از خار پر شده بود و آغشته به خون بود. مچ پاهایم
ورم کرده بود. از فرط تشنگی و گرسنگی همه جا را سراب می دیدم دیگر نای راه رفتن و جستجو نداشتم بدنم از
شدت گرسنگی می لرزید و لبانم از تشنگی خشکِ خشک شده بود با تمام ضعف و کسالتی که بر من عارض شده
بود، دیدن غروب بر وحشت من صد چندان می افزود و می دانستم که با تاریک شدن هوا و رفتن خورشید حتماً
طعمه این حیوانات درنده و گرسنه خواهم شد. به ناچار به جستجو ادامه دادم اما نتیجه ای حاصل نمی شد جز حمله
ور شدن حیوانات وحشی به سویم. یکی از حیوانات عظیم جثه به من حمله کرد صدمه زیادی بر من عارض شده بود
خون زیادی از سر و صورت و تمام بدنم جاری بود صورتم زخمی شده بود یارای تکان خوردن نداشتم در آن کویر
بی آب و علف مادرم را صدا می زدم و از پدرم کمک می خواستم ندا رسید “دخترم مروارید تحمل و صبر را پیشه
کن یک امتحان دیگر در پیش رو داری صبر کن، صبر کن فرشته نجات تو در راه است.” لحظه ای نگذشته بود که مردی با قد و قامت بلند از راه رسید مرا به روی دوشش انداخت و به دیار دیگری رسانید. حتم داشتم که این مرد را
جایی دیده بودم احساسم بین شک و یقین جوابم می داد با حریری سبز روی سر و صورت خود را پوشانیده بود به
همین خاطر یقینم صددرصد نبود با دست کمی از نقاب او را کنار زدم. آره، خودش بود دکتر پویا، بدون شک
خودش بود. یقین دارم.
– نه جونم حتماً زیاد شام خورده بودی سرشکمت سنگین شده بود. انشاءالله که خیره. اصالً بگو ببینم دکتر پویا کیه؟
آهی از سینه خارج کردم و گفتم:
– یک بنده خدا.
او دستی روی موهایم کشید و اشک گونه هایم را پاک کرد و گفت:
– توکل بر خدا پاشو بریم بیرون شاید حال و هوایت عوض بشه.
– نه همین جوری راحتم.
– دخترم زیاد خودت را ناراحت نکن. هر کسی تو این دنیا سرنوشتی داره، خودت را بسپار دست تقدیر و سرنوشت.
هر آنچه از خدا آید خوش آید
@nazkhatoonstory

#قسمت ۲۹

بخش پنجم
آره مادر جون به درستی یادم نیست، مثل خواب و بیداری بود ولی همین قدر در ذهنم جای مانده که در جایی خیلی
دورتر از روستایی که در آن زندگی می کردیم چاه آبی بود که مردم روستا برای تأمین آب باید به کنار آن چاه می
رفتند و با دلو از آن چاه آب برمی داشتند. خیلی وقت بود که باران نباریده بود و تمام چشمه ها خشک شده بود تمام
اهالی روستا برای رفع نیاز باید این کار را انجام می دادند. مادرم کوزه کوچکی را به نشانه سرگرمی به دستم داد و
خود دو کوزه بزرگتری را برداشته و به سمت چاه آب که نزدیک یک جنگل در حوالی کوه بزرگی قرار داشت به راه
افتادیم. در بین راه به سگ بزرگی با چشمان سیاه رسیدیم که مرتب لای علفها را بو می کرد و از این طرف به آن
طرف می رفت. من که از وجود آن سگ می ترسیدم خود را به دامن مادرم چسبانیده و از او جدا نمی شدم. مادرم
گفت که او با ما کاری ندارد. فصل زمستان بود و برف فراوانی باریده بود سگ به همراه توله هایش برای جستجوی
غذا بیرون رفته بودند که توله هایش از لبه پرتگاهی به همراه خروارها برف به پایین افتاده بودند و دیگر هیچ موقع
آنها را ندیده از آن موقع به بعد سگ بیچاره به هر طرف دنبال توله هایش می گردید. از چشمهای سیاه و اشک آلود
او پیدا بود که چقدر از دقیقه ای که توله هایش همراه خروارها برف به پرتگاه سرازیر شده بودند عذاب کشیده
است. با تمام وحشتی که از سگ داشتم دوست داشتم بایستم و او را نگاه کنم. او سرش را لای دستهایش فرو برده و
پیوسته ناله و زوزه می کشید. گه گاهی نسیم و گاهی باد، با شدت بیشتری می وزید و انبوه علفها را به سوی زمین
خم می کرد سگ بیچاره سرش را بلند می کرد و به تصور اینکه صدای توله هایش را شنیده است در حالیکه علفها را
بو می کشید انتظار داشت که بوی توله هایش به مشامش برسد اما باد از توله های او برایش خبری نداشت آنچه باد
با خود داشت عطر گل ها و علفهای وحشی زمستانی بود. او خیلی شبیه گرگ بود، مادرم می گفت عده ای از اهالی ده
معتقد بودند که او اصلا ً گرگ است او بچه گرگی بوده که بی پدر و مادر بزرگ شده، عده ای دیگر هم می گفتند که
او سگ نجیب و آرامی است که خان و ثروتمندان به وجود او افتخار می کنند اما مثل اینکه او صاحب اصلی اش را گم
کرده و در بیابان آواره شده بود. کم کم از او خوشم آمده بود، پس به او نزدیک شدم دوست داشتم با او بازی کنم

اما او همچنان سرش را لای علفها کرده و آنها را بو می کرد و اصالً متوجه اطرافش نبود. متوجه سر دمش شدم که
بریده شده بود مادرم می گفت که بچه ها در عالم بازی این کار را با او کرده اند گاهی مواقع دمش را می دیدم که
مانند عقربه ساعت می جنباند. مادرم می گفت هر موقع احساس خطر کند این کار را انجام می دهد مادرم دست مرا
می کشید و می گفت دیر می شه بریم آب بیاوریم ولی من همچنان دوست داشتم که نزدیک آن سگ بمانم که
ناگهان طوفان شدیدی که از دامنه کوه نزدیک جنگل شروع شده بود اوج گرفت و هنگامیکه دانه های تگرگ به
درشتی گردو از دامن ابرها فرو می ریختند بادهای وحشی خشمگین و عنان گسیخته به درختها حمله می کردند.
شاخ و برگ درختها را می کندند و برای تجدید قوا چند لحظه کوتاه متوقف می شدند و دوباره حمله را آغاز می
کردند و انبوه برگها و شاخه ها را کشان کشان به دم پرتگاه می بردند و به پرتگاه سرازیر می کردند گاهی باد
آنچنان وحشیانه حمله ور می شد که درختهای کاج را از ریشه بیرون می آورد قطرات پراکنده خاک در هوا پخش
می شد گویی انفجاری رخ داده است و من همچنان زیر دامن مادرم به روی زمین الی علفها خم شده و جرأت حرف
زدن و تکان خوردن نداشتم در همین اثناء درخت بزرگی را طوفان شکست صدای شکستن درخت وحشت خارق
العاده ای را در من ایجاد کرد کم کم طوفان و باران متوقف شد حرارت آفتاب درخشان همه جا را خشک کرد باد
هم از حرکت ایستاد سرم را از زیر دامن مادرم بیرون آوردم سگ را دیدم به این طرف و آن طرف بی هدف نگاه
می کند به نظر می آمد که صخره های سپید که طوفان سپیدیشان را جالئی داده بود پاسخگوی نگاههای بی هدف
سگ هستند بالاخره او از جا بلند شد و کمی به سمت ما نزدیک شد او شروع کرد به لیسیدن پاهایش و آهسته
آهسته زوزه می کشید. »غصه نخور، غصه نخور توله هات پیدا می شه.«
@nazkhatoonstory

#قسمت ۳۰

یک عدد نی را که مادرم به بهانه سرگرمی به من داده بود از داخل جیبم درآوردم و شروع کردم به نواختن. زوزه او
قطع شد اما خیلی سریع از کنار ما رفت، رفت و رفت تا به لبه پرتگاه رسید. زوزه جانخراشی سر داد و خود را به
داخل پرتگاه انداخت و دیگر از آن موقع به بعد هیچ کس آن سگ دم بریده را ندید گویا به توله هایش ملحق شده
بود با مادرم به طرف چاه آب به راه افتادیم چوپانها را می دیدیم که چطور گله گوسفندان خود را برای چرا به
چمنزار آورده و اکنون بعد از ساعت ها راه پیمایی برای تغییر حالت و فراموش کردن خستگی و درد بدن آتش
روشن کرده و با کتری سیاه دودزده مشغول دم کردن چایی بودند. ناگهان صدای نعره گنگ و فروخورده ای از
جنگل به گوش خورد ابتدا یک نعره ضعیف بود بعد زوزه های مقطع یک سگ مجروح سگهای شبان یکباره به طرف
جنگل حمله ور شدند چوپان پیر، کلاه پشمی خود را برداشت تا صدای را که از جنگل می آمد بهتر بشنود به یک باره
فریاد کشید: »این صدای سگ دم بریده است.« بالفاصله چماق خود را برداشت و بعد همه چوپانها را به کمک طلبید
یکی از چوپانها گفت: »یک سگ ارزش این را ندارد که ما خودمان را به خاطر او به زحمت بیاندازیم.« بالاخره پیرمرد
با یک چوپان به طرف پرتگاه به راه افتادند. عرق از پیشانی پیرمرد می بارید اما او همچنان جستجو می کرد و
اهمیتی به عرق روی پیشانی یا به شاخه ها و بوته های خاردار که سر و صورت او و پاهایش را خونین می کردند نمی
داد. پیرمرد لحظه ای توقف نمود و به اطراف خود نگاه کرد او تنها مانده بود. ناگهان ناله کوتاهی از یک طرف شنید
و بالفاصله به آن طرف دوید و بالاخره از بالای پرتگاه متوجه جسد سگ دم بریده شده بود که مرده. ناله جانشکافی
از سینه اش دمید. مثل اینکه می خواست به او بگوید بیا تو را به نگهبانی گوسفندانم انتخاب می کنم اما سگ بیچاره
دیگر حرکت نمی کرد او به توله هایش پیوسته بود از پیاده روی زیاد خسته شده بودم دلم برای سگ می سوخت و
بهانه گیری می کردم به ناچار مادرم مرا به پشت خود بست و کوزه را از دست من گرفت بعد از طی مسافتی به چاهِ آبی رسیدیم مادرم کوزه کوچک مرا پر آب کرده و به کناری گذاشت اما همینکه خواست کوزه خود را پر آب کند با
همان دلو سیاه به داخل چاه آب افتاد و دیگر هرگز او را ندیدم. گریه و فغان سر داده بودم. ساعتها به این طرف و
آن طرف می دویدم. هوا کامالً تاریک شده بود در آن تاریکیِ همه گیر، پیدا کردن چیزی ال به الی انبوه درختان
دشوار به نظر می رسید از فاصله دوری نور فانوس چوپانها را می دیدم و در خیالم چشمان حیوانات درنده و وحشی
بود. به این طرف و آن طرف سرک می کشیدم اما به جای دنج و مناسبی نمی رسیدم. دلتنگ مادر، وحشت از تاریکی
و صدای زوزه حیوانات وحشی از هر طرف مرا در بند و حصار خود کشیده بود گه گاهی به داخل چاه سرک می
کشیدم اما از برگشت و انعکاس صدای گریه ام خیلی سریع خود را به کناری می کشیدم. بیقرار و درمانده از هر
طرف دور چاه به این طرف و آن طرف می رفتم، مادرم را صدا می زدم و با نفسهای بریده گریه می کردم پاسی از
شب گذشته بود همه جا تاریک و فقط نور مهتاب بود که اندکی زمین را روشن کرده بود نور کوچکی از دور مرا
متوجه خود ساخت نور نزدیک و نزدیک تر شد مردی اسب سوار که فانوسی در دست داشت و برای تهیه آب به
کنار چاه آمد از او ترسیده بودم بنابراین پشت چاه سنگر گرفتم و مخفی شدم تا مرا نبیند اما چشم های نافذ او
تیزتر از این حرفها بود. »خدایا چه می بینم دخترک به این کوچکی. این وقت شب تک و تنها. اینجا چه می کنی؟
نکنه راه منزل را گم کرده ای و از این جا سردرآورده ای.« با حرفهای مرد ارتعاش شدیدی در تمام بدنم پیدا شد.
چشمها و گونه هایم می سوخت سرم را بلند کردم باورم نمی شد پسر خان بود خودم را به او نزدیک کردم و گفتم:
»مادرم، مادرم توی چاه افتاد.«
– نه این غیرممکنه.
با عجله مرا سوار بر اسب کرد و راهی روستا شدیم و با تعدادی از اهالی روستا برای نجات مادرم به کنار چاه رفتند
اما بی فایده بود من که دختر بچه ای سه ساله بودم سایه سنگین بی مادری بر سرم افکنده شد. در دلم صدای غم
انگیز دردها و غم ها به گوش می رسید. آغوش بازی را نمی یافتم تا به او پناه ببرم جز آغوش تاریکی که آنرا بهانه
ای برای خوابیدن می دانستم در آن سن و سال کم به یکباره لطف و محبت مادرم از من بریده شد بارها و بارها از
زبان پدرم شنیده بودم که با مادرم جر و بحث می کرد و می گفت: »ای بی عرضه زنهای مردم واسه شوهرشون پسر
به دنیا می آورند اما تو یه سر و پا لنگه خودت را توی این دنیا اضافه کرده ای.« به همین خاطر پدرم از وجود من در
خانه چندان خرسند و راضی نبود و بارها و بارها مرگ مرا از خداوند طلب می کرد. دیگر من در آن خانه غریبه ای
بیش به شمار نمی آمدم مرتب گریه و زاری می کردم و بهانه مادرم را می گرفتم. اما او مرا از

داستانهای نازخاتون, [۱۹.۰۵.۱۷ ۲۱:۴۰]
منزل بیرون می
انداخت و می گفت که حوصله اش را سر برده ام تا اینکه یک روز هنگام غروب دو نفر پسربچه را دیدم که کالسکه
ای قراضه در دست و به طرف من می آمدند من که در حال بازی کردن با یک بچه گربه بودم و مرتب آن مادر مرده
را سنگ باران می کردم متوجه پسرک شدم که می گفت: »آهای دختر اسمت چیه؟« گفتم: »مهری.« گفت: »دلت نمی
خواد کالسکه سوار بشی؟ یک جعبه از اون شکلاتهای خوشمزه بهت می دم.« اما من به جای هر گونه پاسخ یکی از
آن سنگها را که برای نشانه گرفتن گربه در دست داشتم به طرف پسرک پرت کردم. سنگ هم نامردی نکرد و یک
راست خورد به چشم پسرک بدبخت. پسرک در حالیکه به طرف من می آمد، گفت: »باید جریمه این کار را
بپردازی.« من که از پسرک می ترسیدم فرار کردم مدتی طول کشید تا آن دو توانستند مرا بگیرند و مرا به جایی که
خودشان اسمش را پناهگاه گذاشته بودند بردند. آنجا کمی خارج از ده بود، در آنجا کوه بزرگی و در داخل کوه،
غاری بود که مرا به آنجا بردند وقتی داخل غار شدیم پسرک در کناری نشسته و زخمهای سر و صورت خود راپانسمان میکرد
@nazkhatoonstory

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx