رمان آنلاین بی هیچ دلیل براساس سرگذشت واقعی قسمت ۲۱تا۲۵

فهرست مطالب

ناهیدگلکار بی هیچ دلیل سرگذشت واقعی داستان واقعی

رمان آنلاین بی هیچ دلیل براساس سرگذشت واقعی قسمت ۲۱تا۲۵

داستان بی هیچ دلیل

نویسنده:ناهید گلکار 

#قسمت بیست و یکم-بخش اول
اونشب دریچه تازه ای از زندگی پیش چشمم باز شد ، با خودم فکر می کردم و همه ی آنچه که اتفاق افتاده بود تو ذهنم مرور می کردم .
این بار دیگه دلم برای خودم نمی سوخت بلکه بابک را قابل ترحم می دیدم یک لحظه خودمو گذاشتم جای اون و از چشم اون به دنیا نگاه کردم,, بد بود؛؛ خیلی بدتر از اونچه که من کشیده بودم ….. و بعد جای آفاق خانم؛؛ بدتر بود؛؛ زجر آور و غیر قابل تحمل ….می شد که من یا مادر جای اون باشیم ….
خوب این فکر حس عجیبی بهم داد و سرم داغ شد …. ساعت حدود نه بود که زنگ زدم به آفاق خانم مادر منو زیر چشمی می پایید ترس رو تو نگاهش می خوندم ولی اهمیتی ندادم می خواست ببینه به کی زنگ می زنم ….تلفن چند تا زنگ خورد ….
نگاه سنگین مادر روی من بود دستم رو گذاشتم روی گوشی و گفتم : نگران نباش قربونت برم می خوام حال آفاق خانم رو بپرسم ! سرشو تکون داد و گفت : شروع شد می دونستم ….
بالاخره خودش گوشی رو بر داشت و با صدایی که خیلی خسته به نظر می رسید گفت : بفرمایید …
گفتم مادر جون منم ثریا …سلام راحت رسیدین ؟ برف زیاد بود نگرانتون شدم ….. با مهربانی گفت : سلام به روی ماهت عزیزم آره خوبم خیلی به سختی اومدم ولی چیزی نبود که ناراحت کننده باشه بالاخره رسیدم ….
گفتم : می خواین من امشب بیام پیش شما با هم حرف بزنیم ؟
با خوشحالی گفت : وای راست میگی میای ؟ نه امشب نیا اذیت میشی الان یخ بندون شده می ترسم برات اتفاقی بیفته صبح بیا… ناهار هم بمون …
گفتم باشه انشالله فردا اگر مدرسه تعطیل بود صبح میام اگر نبود از مدرسه یکراست میام پیش شما تا شب با هم حرف می زنیم …
گفت : باشه مادر آره الان برف بیشترم شده فکر کنم مدرسه ها تعطیل باشه … صبح صبر کن تا هوا بهتر بشه با ماشین نیا تاکسی تلفنی بگیر بهتره …. خودتم بپوشون لباس گرم تنت کن ….
گفتم چشم مادر جون حتما اگر چیزی خواستین بگین من سر راه بگیرم شما از خونه نرین بیرون ….
گفت : می خوای برات خورشت قیمه که دوست داری درست کنم ؟
گفتم عالیه دستتون درد نکنه ، ولی قول بدین که همین باشه تا من زود به زود بیام پیش شما …
گفت آره دیگه تو عروس منی غربیه که نیستی …
من دلم نمی خواست گوشی رو قطع کنم دوست داشتم بازم با هم حرف بزنیم ولی انگار اون نمی تونست درست صحبت کنه… فقط گفت فردا منتظرتم عزیزم خداحافظ و صبر نکرد ، من حرفی بزنم و گوشی رو قطع کرد ….
اونشب بیشتر بیدار بودم و به مادر جون فکر می کردم یا خوابم می برد و خوابشو می دیدم …
صبح وقت هر روز بیدار شدم و اول رادیو رو روشن کردم ….
هنوز خبری نبود رفتم صورتم رو شستم و اومدم بیرون مادر گفت شنیدی ؟
گفتم تعطیله ؟
گفت آره الان رادیو گفت …..
خوشحال شدم و رفتم که یک کم دیگه بخوابم هنوز برای رفتن زود بود …
دلم می خواست ببینم اگر دوتایی با هم بشینیم و درد دل کنیم چی بهم میگیم ….دوباره که خوابیدم خواب خیلی بدی دیدم آشفته و پریشون از خواب پریدم از پنجره نگاه کردم برف همه جا رو سفید کرده بود و همچنان می بارید به ساعت نگاه کردم نُه بود …
با خودم گفتم زنگ بزنم به مادر جون بگم که دارم میام بدونه بهتره خوشحالم میشه ….این بود که گوشی رو برداشتم و زنگ زدم …

#قسمت بیست و یکم-بخش دوم

ولی به جای مادر جون، شوهر مهناز تلفن را برداشت ….
سلام کردم و خودمو معرفی کردم ، شوهر مهناز گفت : سلام ثریا خانم صبر کنین …؛؛؛؛مهناز خودش زنگ زد بیا …
صداش بغض آلود بود پرسیدم چی شده آقا مرتضی ؟
گفت : گوشی …گوشی ..
مهناز گفت الو ولی صدای شیون اونو شنیدم … دوباره آقا مرتضی گوشی رو گرفت و گفت:: متاسفانه مادر دیشب فوت کردند…… ساعت ۱۰ از بیمارستان قائم …. تشیع می شوند اگر میل دارید بیائید منت گذاشتید . …..
مو بر تنم راست شد گوشی از دستم افتاد و دیگه نمی دونم چیکار کردم توی خونه راه میرفتم و فریاد می زدم و از شدت اندوه به خودم می پیچیدم ,,
باورم نمی شه غیر ممکنه …. نه غیر ممکنه …. آخه چرا …. وای خدا …نه …نه حالا نه ….
مادر و سمیه هم متوجه شده بودن چه اتفاقی افتاده و بشدت گریه می کردن خیلی غیر منتظره و باور نکردی بود ….
بعد از این همه مدت اون بیاد خونه ی ما و همون شب این اتفاق بیفته !!! …خدایا داری با من چیکار می کنی ؟
مادر همه بچه ها رو خبر کرد ستاره نمی تونست بیاد و مجید هم گفت به من مربوط نیست و منو مادر و محمد سیمین و سیما و شوهرش و مهران رفتیم …..
من یک ریز گریه می کردم و بطور عجیبی دلم برای اون زن می سوخت ……
وقتی وارد بیمارستان شدیم عده زیادی را دیدم که برای تشیع اومده بودن ….
از دور به آنها نگاه کردم و زیر لب با خودم غریدم همه ما لاشخوریم ، حالا که مرده اومدیم چیکار کنیم ؟… اون زن سالها تنها بود چرا بفکرش نبودیم حالا جنازه اون ما را می خواهد چیکار کنه ؟ ..همه با هم میرفتیم جلو ولی بدون اختیار همه دنبال بابک می گشتیم …
ازش خبری نبود … انگار بازم اون نیومده بود …..
توی زن ها مهناز رو دیدم و اونم منو دید و اومد طرف من و خودشو انداخت تو بغل من و های و های گریست….
همان طور که مهناز سر بر شانه ی من گذاشته بود آهسته گفت ، مادر دیشب همه چیز را بهم گفت و خیلی سفارش تو رو بمن کرد ، پرسیدم کی مادر جون اینطوری شد ؟
گفت : از خونه ی شما که اومده بود حالش بد شده بود وقتی با تو حرف می زد می گفت داشتم می خوردم زمین …و وقتی دید حالش خیلی بده زنگ زد به من ….وقتی ما رسیدیم روی زمین افتاده بود ، اورژانس خبر کردیم تا اون اومد مرتب حرف می زد و سفارش تو و بابک رو به من می کرد تا بیمارستان زنده بود ولی تو اورژانس تموم کرد ….. بعد زانوانش سست شد و دو زانو روی برف نشست مادر و سیما به زور از زمین بلندش کردن و دلداریش دادن .

#قسمت بیست و یکم-بخش سوم
بالاخره در ورودی بیمارستان باز شد و تابوت بر دوش چند مرد بیرون آمد و بابک زار و نزار با قدمهای سست و گریون پشت سر اون ها از در اومد بیرون ….
قدمهام بدون اختیار رفت طرف اون ، بعد از کمی که رفتم وایستادم . …
همین طور که سرش پایین بود میومد جلو نزدیک من که رسید یک مرتبه سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد سرشو به علامت تاسف تکون داد و انگار پناهگاهی امن پیدا کرد ، قدمها شو به طرف من تند کرد و خودشو رسوند به منو جلوی چشم همه خودشو انداخت تو بغل من و دقایقی هر دو گریه کردیم …بدون اینکه حرفی بزنیم .
محمد هم اومد دستشو گذاشت رو شونه بابک و اون مثل یک بچه خودشو انداخت تو بغل محمد و بعد به آغوش مادر پناه برد مادر هیچ امتناعی نکرد ، اونو بغل کرد و دلداریش داد ….آخه اون خیلی حالش خراب بود و دل ما بشدت براش می سوخت ….
بابک در حالیکه با آستین لباسش چشمهایش را پاک می کرد بطرف ماشین رفت و بقیه همه دنبال جنازه براه افتادند ، وقتی سوار ماشین شد یک دور زد و جلوی پای من نگه داشت با چشمان اشک آلود به من نگاه کرد ، ولی حرفی نزد ..من کمی مکث کردم و در ماشین را باز کردم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم سوار شدم .
مقداری که رفت دوباره به من نگاه کرد و خواست حرفی بزنه ولی بغض امونش نداد و ساکت شد …. از بس گریه می کرد نتونست کلامی از دهنش در بیاد و تمام راه را گریه کرد و منم با اون زار زدم … گه گاهی نگاه التماس آمیزی به من می کرد و باز لبشو گاز می گرفت و ساکت می موند.
در تمام طول خاک سپاری و مراسم بابک حتی یک کلمه حرف نزد با هیچ کس گاهی گریه می کرد و بقیه مواقع آرام و سرش پائین بود تنها جواب سلام و خداحافظی دوستان و آشنایان را با سر می داد و زیر لب چیزی با خودش زمزمه می کرد گاهی چنان هق و هق میفتاد که همه رو به گریه وا می داشت …
بعد از خاکسپاری من و مادر بقیه برگشتیم خونه و مهران و محمد پیش بابک موندن ولی همه ی ما تو تمام مراسم حاضر شدیم و محمد تا شب هفت تقربیا تمام مدت با بابک بود …ولی من ازش فاصله می گرفتم با اینکه خیلی دلم می خواست برم پیشش و ازش دلجویی کنم می ترسیدم این خودش بشه باب آشتی؛؛ یا بابک بی خودی امیدوار بشه….و دوباره مسائل قبلی تکرار … و من اینو نمی خواستم …پس سعی کردم هوای مهناز رو داشته باشم که اونم حال روز خوبی نداشت.
چند بار از دور همدیگر رو دیدیم…. بابک سرشو تکون می داد و من می فهمیدم که چقدر متاسفه ..
روز هفت صبح رفتیم سر خاک و ناهار رستوان دعوت کردن چون شب سرد بود و مردم اذیت می شدن .
ولی بعد از سر خاک من با مادر و سیمین برگشتم خونه در حالیکه شاید بگم حال روزم از بابک بهتر نبود …محمد و مهران تنها رفتن و از اونجا برگشتن خونه ی مادر تا سیمین رو ببرن…. با اینکه خجالت می کشیدم از روی محمد و مهربونی هایی که کرده بود ولی بشدت نگران بابک بودم و می دونستم امشب تنها میشه و چقدر بهش سخت میگذره ……
رفتم کنار محمد نشستم و آهسته گفتم : داداش بخدا شرمنده ام چیکار کنم دلم براش می سوزه امشب حتماً تنهاس .

#قسمت بیست و یکم-بخش چهار

محمد اجازه نداد حرفم تموم بشه …دستمو کشید و منو بغل کرد و خم شد سرمو بوسید و گفت: باشه؛؛ باشه؛؛ نگران نباش امشب میرم پیشش میمونم خوبه؟ خواهر جان …تو سعی کن فراموش کنی و اینقدر خودتو اذیت نکنی …. گفتم چشم …
نفس راحتی کشیدم …حالا خیالم راحت بود که امشب محمد پیش بابک می مونه ….
محمد مهران و سیمین رو برد خونه چون مهیار تنها بود …و باز به من گفت میرم خاطرت جمع باشه این طوری منو نگاه نکن …….
ولی دو ساعت بعد با موبایلش زنگ زد و گفت: الان در خونه ی بابکم خونه نیست تلفنشم جواب نمیده ، من با هراس پرسیدم ، شاید درو باز نمی کنه؟ گفت نه ماشین تو پارکینگ نیست ، عزیزم من می رم خونه باز بهش سر می زنم…گفتم باشه مرسی حتما بهش زنگ بزن امشب خیلی خراب بود ….
کمی نشستم ولی طاقت نداشتم دلم براش شور می زد …..
آروم و قرار از وجود من رفته بود …لباس پوشیدم که از خونه برم بیرون ..مادر پرسید کجا میری ؟
گفتم ببینم بابک در چه حالیه شاید اگر من در بزنم درو باز کنه ….و دیگه منتظر حرفی از طرف مادر نشدم و زدم بیرون ….ماشین رو روشن کردم …
تا گرم بشه چند بار تصمیمم رو عوض کردم … خوب اگر خونه نیست کجا می تونسته رفته باشه ؟
حدس زدم سر خاک باشه گورستان خواجه ربیع …. با عجله راه افتادم ….نیم ساعتی طول کشید تا رسیدم …هوا ی سردی بود و داشت تاریک می شد …
راستش کمی ترسیده بودم اگر اونجا نبود چی ؟ کارم سخت می شد …بی خودی این همه راه رو اومدم …با خودم گفتم اگر اینجا باشه کنارش میمونم تا درد دل کنه و دلش خالی بشه …..با دلهره راه افتادم …
ولی به محض اینکه وارد گورستان شدم دیدم که از روبرو داره میاد .. توی نور کم رنگ گورستان اونم منو دید و سرعتشو زیاد کرد و خودشو به من رسوند و جلوی من وایستاد …. هر دو خسته و غمگین پر از اندوه گذشته بهم نگاه کردیم …..
بابک دست دراز کرد دست منو گرفت و خم شد و آهسته گفت ازت ممنونم عزیزم ؛؛ممنونم تو خیلی مهربونی و لبشو گذاشت روی دست من و اشک گرمش ریخت روی دست سرد من دیگه دستمو ول نکرد .
آهسته در کنار هم حرکت کردیم اصلاً سرمای هوا را حس نمی کردم ، گیج و گنک و بی هدف روی قبرها راه می رفتیم …که خودمو سر خاک مادر جون دیدم آهسته نشستیم و هر دو زیر لب زمزمه کردیم .
سرمو بلند کردم که حرفی بزنم ولی چیزی به ذهنم نرسید که بتونم دلداریش بدم اونم به من نگاه کرد و حرفی نزد…..
خودم بیشتر از بابک در اون لحظه ناراحت بودم و یک دنیا با اون حرف داشتم ولی چیزی که در اون زمان باید می گفتم نبود .
سرما بی داد می کرد ولی هیچکدام نمی خواستیم از پیش مادر جون بریم …. بالاخره من بلند شدم و بابک هم ….. راه افتادیم … بابک گفت : بیا تو ماشین من با هم حرف بزنیم …
گفتم باشه بریم ….بابک ماشین رو روشن کرد تا گرم بشه ولی کماکان هر دو سکوت کرده بودیم…
بعد از مدتی بابک نگاهی به من کرد و گفت …. آخه تو نمی دونی من با مادرم چیکار کردم تو همه چیز رو نمی دونی .
اول کمی مردد شدم بهش همه چیز رو بگم!! تو این موقعیت جاش هست؟ یا نه ؟ .. ولی فکر کردم بهتره اون بدونه تا راحت تر با من درد دل کنه به هر حال این خواست مادر جون بود ..
گفتم : همون شب که مادر اینطوری شد بعد از ظهرش خونه ی ما بود اومده بود پیش من ….با تعجب پرسید: چی ؟ اومده بود پیش تو چیکارت داشت؟ حالش اونجا خوب بود ؟… گفتم فکر نمی کنی برای پرسیدن حال مادرت یک کم دیر شده ؟ گفت چرا من همیشه دیر می رسم همیشه عقبم انگار روزگار یک شلاق برداشته و فقط می کوبه تو سر من …چرا من همیشه دیر می رسم ؟
نمی خواستم در اون حال سرزنشش کنم
گفتم : نه حالش خوب نبود.. اون تمام زندگیشو برای من تعریف کرد از اول تا آخر …
بابک چشمهایش گرد شده بود و براش خیلی عجیب بود و با کنجکاوی پرسید ؟
اون چی گفت خوب دقیقاً بگو اون چی گفت؟ برام خیلی مهمه دقیق بگو …. خواهش می کنم.
#قسمت بیست و یکم -بخش پنجم

گفتم : خوب اون همه چیز را درباره ی …. پدرت گفت درباره تو که چطور بعد از فوت پدرت تغییر اخلاق دادی و ماجرای دعواهای تو و خوب همین …..
بالاخره همه چیز رو برای من تعریف کرد .. چیزی که مهمه اینه که اون اصلاً دلش نمی خواست تو رو دست پلیس بده او فکر می کرد ….. خوب می دونی …. اصلاً فکر نمی کرده موضوع اون طوری بشه و پشیمان بود همیشه گریه می کرد و تو رو می خواست او عاشق تو بود و گفت خیلی این در و اون در زد تا تونست تو رو بیاره بیرون ولی وقتی تو اومدی ولش کردی و این باعث شد که خیلی غصه بخوره نمی دونم بابک چرا اون کارا رو کردی البته من دو سال با تو زندگی کردم این کارا از تو بعید نیست ولی چیزی که بیشتر از همه اونو خوشحال کرده بود شبی بود که رفتی پیش اون منظورم شبی که می خواستی بهش بگی بیاد خواستگاری من ، اون خیلی خوشحال بود و چیزی که بیشتر از همه ناراحتش کرده بود دوری از تو بود ،
بابک خیلی دوستت داشت و می تونم بگم عاشقت بود اون می گفت مرتب از دور مراقب تو بوده و هر کاری از دستش بر میومده برای تو کرده ..
اگر چیزی تو دلت هست از اون دیگه ببخشش و دیگه با روحش آشتی کن ……
باید بدونی که اون همیشه دورا دور از همه کارات خبر داشت از اینکه این اواخر زیاد سر کار نمیری,,لاغر شدی ..
بابک مثل بچه ها گریه می کرد قطره های اشک تمام ریششو خیس کرده بود و لبهایش می لرزید پرسید : خوب دیگه چی گفت ؟
گفتم : دیگه همین فقط خلاصه بگم اون تمام امید و آرزوش تو بودی …
من شب بهش زنگ زدم و قرار بود صبح برم پیشش و ناهار اونجا باشم ولی نشد …. من خیلی ناراحتم مثل تو باور کن،،
از بعد از عروسی هر چقدر تو مقصر بودی منم شریکت بودم خیلی متاسفم که فکر می کردم اون مهربون نیست خیلی متاسفم بهش بی توجهی کردم .
بابک گفت : بی خود خودتو مقصر ندون من باعث شدم…
من تو رو گمراه کردم و گناهی کردم که بخشیدنی نیست … منم خیلی متاسفم و هیچ فایده ای نداره مادرم رفته و من بدترین کارارو باهاش کردم و حالا خودمو نمی بخشم هرگز …. اصلاً نمی دونم چرا اینطوری فکر می کردم .
من بعد از فوت پدرم اونو مقصر می دونستم فکر می کردم اگر اون ذهن منو اینقدر در مورد پدرم مسموم نمی کرد من الان این زندگی رو نداشتم ، تمام زندگی من به کینه داشتن از پدر و مادرم گذشت ….
کاش اینطوری نمیشد …همه چیز رو خراب کردم و هنوزم نمی دونم چیکار باید بکنم انگار توی گرداب افتادم دارم خفه میشم ….

#قسمت بیست و یکم-بخش ششم
ثریا باور می کنی یه لحظه یه چیزی بنظرم می رسه و همونو انجام می دم دیگه تجدید نظر نمی کنم …. نمی دونم چرا اینطوریم …زودم پشیمون میشم ولی بازم بدون فکر اون کارو می کنم … و بازم پشیمون میشم ….
و بعد در حالیکه چشمهایش پر از اشک بود دو دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: ثریا بزار با جبران اشتباهاتم مادرمو خوشحال کنم…
دستمو رد نکن برگرد پیشم من خیلی دوستت دارم حالا بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم ….. تو هنوز منو دوست داری؟ .
به شدت غافل گیر شدم انتظار چنین حرکتی رو ازش نداشتم با سر اشاره کردم بله.. ولی….
بابک…….
با التماس گفت : من تو رو می پرستم ، غلط کردم قسم می خوردم که جبران کنم و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشان بدم سرشو آورد جلو و گذاشت روی شونه ی من و دستم گرفت و محکم فشار داد..من تحت تاثیر قرار گرفته بودم و مانع اون نشدم .. بابک هم خودشو بیشتر به من نزدیک کرد …
و من یک دفعه اونو پس زدم و از خودم جدا کردم و از ماشین رفتم بیرون و بسرعت از آنجا دور شدم و رفتم طرف ماشینم هر چه دورتر می شدم از کرده خودم بیشتر پشیمان میشدم …
با خودم گفتم خدایا چیکار کنم ….این چه کاری بود من کردم حالا امید وار میشه؛؛ ثریای احمق .
دیدم بابک داره دنبالم میاد گفت چرا این کارو می کنی مگه منو دوست نداری ؟
گفتم ولی دیگه ما زن و شوهر نیستیم ….
گفت من اعتراض دادم و حکم رو لغو کردم قسم می خورم ….
گفتم بد کاری کردی بابک جان برو تو رو خدا من اومدم تو ناراحت نباشی دلم نمی خواد کاری کنم که اذیت بشی پشیمونم نکن …و سوار ماشین شدم و با سرعت دور شدم …..

#قسمت بیست و دوم-بخش اول

بدنم داغ شده بود و قلبم تند و تند می زد … دلم نمی خواست بابک امیدوار بشه چون اصلا قصد نداشتم که دیگه با اون زیر یک سقف زندگی کنم ……
همین طور که به طرف خونه میرفتم با خودم فکر می کردم … و از اینکه بابک هنوز باور داره که این روزگاره که به اون ستم می کنه تعجب می کردم …
همه ی این اتفاقات به خاطر بی فکری و خودخواهی های اون بوجود اومده بود اینکه اون نمی تونست کسی رو بخشه ، چون فقط به خودش فکر می کرد یادم بود که وقتی هم همه چیز بر وفق مرداش بود خودش یک جوری همه چیز رو بهم می ریخت و همه رو عذاب می داد … و اصرار داشت که کاری نکرده و مسئله ی مهمی نبوده ….
شاید برای همین بود که هیچ وقت فکر شو با کسی در میون نمی گذاشت و برای همه کار خودش تصمیم می گرفت ….
اون شخصیت خیلی پیچیده ای داشت و زندگی کردن با اون کار هر کسی نبود ….
نمی دونم شاید اگر فقط بد اخلاق بود باهاش می ساختم یا اگر مسائل مالی در میون بود بازم مهم نبود یا هر عیب دیگه ای …
و من اونشب مطمئن شدم که باید به یک روانشناس مراجعه کنه تا شاید بتونه بقیه ی زندگی شو راحت تر بگذرونه …..
حالا با اینکه از اومدنم پشیمون بودم از یک طرف هم راضی بودم ؛؛چون تونسته بودم حال و هوای بابک رو کمی عوض کنم ……
وقتی رسیدم خونه کاملا صورتم بر افروخته و پریشون بود.
مجید اونجا بود و عصبانی ….تا چشمش افتاد به من پرسید کجا بودی؟ … کجا رفته بودی ؟ سراغ اون عوضی ؟ مگه نگفتم نرو ؟ چه خبرته ؟ خودتو مسخره کردی یا ما رو ؟
گفتم : مجید یک کاری نکن که تو روی هم وایستیم من کاری به زندگی تو ندارم توام به من کار نداشته باش …
سرم داد زد : نمیشه من به کارِ تو کار دارم توام اگر من اشتباه کردم بگو گوش می کنم …
گفتم : مجید جان برادرم من وقتی حرف می زنم روی حرفم هستم می خواستم دلداریش بدم قصد ندارم دیگه باهاش زندگی کنم توام دیگه بس کن ….
گفت : امشب چرا رفتی خونه ی اون ؟تا این وقت شب اونجا چیکار می کردی ؟ …. گفتم نرفتم باور کن نرفتم محمد رفته بود خونه اش نبود،،
من فکر کردم تنها رفته سر خاک ؛ گناه داره رفتم و زودم برگشتم این که دیر شد چون راه زیاد بود ….
یک کم آروم تر شد و گفت خواهر جان نرو تو رو خدا دیگه سراغش نرو اون یک شهر رو رو انگشتش می چرخونه به تو احتیاج نداره سرش خیلی جا ها گرمه اینقدر ساده نباش ….
گفتم : چشم ؛؛چشم صد دفعه پرسیدی منم بهت قول دادم تمومه دیگه ؟ برم لباسم رو عوض کنم؟ ..خسته ام ….
گفت : به خدا ثریا اگر بشنوم رفتی طرفش می کشمش ….
گفتم اونی که تو می کشی سوسکه برو بابا حالت خوب نیست انگار با بچه حرف می زنه من بیست و هشت سالمه یعنی نمی تونم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم ؟
گفت در این مورد نه …بهم قول دادی من روی حرفت حساب می کنم ……من رفتم تو اتاقم و درو زدم بهم..
مدتی بعد مجید بدون خداحافظی از من رفت ….
با رفتن اون منم از اتاق اومدم بیرون که یک چیزی بخورم که موبایلم زنگ خورد … محمد بود …
گفت : ثریا جان من الان پیش بابکم شام گرفتم و با هم می خوریم …شاید همین جا موندم …
برای اینکه مادر متوجه نشه فقط گفتم باشه …مرسی ممنون …..
#قسمت بیست و دوم -بخش دوم

حالم بهتر شد وقتی فهمیدم اونشب بابک تنها نیست ……..
ولی رفتم تو فکر ..با خودم گفتم : ثریا تو هنوز بابک رو دوست داری ؟ جوابش برام مهم نبود ..
چون می دونستم که دیگه دل دست آدم نیست …
نمی تونستم بابک رو فراموش کنم به هر حال اون کسی بود که می دونستم از اعماق وجودش منو دوست داره …..
من از همون اول هم نسبت به بابک عشقی پر از تردید و دو دلی داشتتم و تمام این مصیبت ها یی که کشیدم از همین بود…. پس باید تاوانش رو هم پس می دادم ….
ولی حالا بیشتر از دوست داشتن یک حس انسانی و دلسوزی نسبت بهش احساس می کردم و اینکه یک آن صورت آفاق خانم از جلوی نظرم نمی رفت …
آنشب محمد و بابک با هم شام خوردن و از هر در ی حرف زدن محمد می گفت : از همه جا حرف زدیم جز تو اون حتی یک کلمه در مورد تو نگفت …..
شب تو حال جا انداختیم و تا نیمه شب حرف زدیم ….
و صبح که من می خواستم ازش جدا بشم به من گفت : داداش میشه یک پیغام به ثریا بدی ؟ گفتم باشه بگو بهش میگم …
گفت : ببین محمد من خیلی توانم کم شده؛؛ خودم تو شرایطی نیستم که با ثریا حرف بزنم ….بهش بگو خیلی دوستش دارم و هنوز به امید اون زندگی می کنم …ازش خواهش می کنم یک فرصت دیگه بهم بده قول میدم این بار رو سیاه نشم ….و خبرش رو به من بده که ثریا چی گفته ..میشه این کارو برای من بکنی ؟ اگر جوابش مثبت باشه دنیا رو به پاش میریزم و این بار قدرشو می دونم به خاک مادرم قسم این کارو می کنم …..
گفتم : بابک جان اگر جوابش منفی بود چی ؟ گفت : نمی دونم ببینم چی میشه بازم صبر می کنم ….
وقتی محمد اینا رو می گفت من اصلا تعجب نکردم با اخلاقی که در بابک سراغ داشتم منتظر چنین چیزی بودم.
بالافاصله گفتم : بهش بگو نمیشه؛؛ نمی تونم … کاسه ای که شکست دیگه نمیشه تو آش ریخت ….
محمد گفت: با اینکه منم مثل تو دلم براش می سوزه ولی تو بهترین تصمیم رو گرفتی …پس من همینو میگم و تمام …
گفتم : آره این بهترین کاره … بابک باید یاد بگیره که همیشه همه منتطرش نمیشن تا اون درست رفتار کنه.. از بس آفاق خانم و مهناز اونو بخشیدن و کارای بدشو به روش نیاوردن فکر می کنه می تونه هر کاری دلش خواست بکنه و بعدم معذرت بخواد …
تازه اون مریضه می ترسم روز به روز بیشتر شیبه پدرش بشه … و منم بشم یک آفاق خانم دیگه برای اون ….
نه هرگز من اشتباهم رو دوباره تکرار نمی کنه به خاطر یک قول واهی که می دونم اونم صحت نداره …
محمد سرشو تکون داد و گفت : ببین ثریا بابک دوتا شخصیت جدا از هم داره و به هیچکدام از اونا هم تسلط نداره نه وقتی خیلی بده می تونه جلوی اونو بگیرد ونه وقتی که خوبه حد را رعایت می کنه .. اون اسیر یک رشته افکار بد و مسمومه … دیشب متوجه شدم
خیلی ضد و نقیض حرف می زنه … حتماً باید به یک دکتر مراجعه کنه.

#قسمت بیست و دوم -بخش سوم
از این جوابی که دادم راضی بودم ..ولی راستش دلم می خواست به بابک کمک کنم .. کاش دوباره حرف با هم بودن رو نمیزد و من اونو می بردم پیش یک دکتر و بهش میرسیدم …. و این بیشتر بخاطر روح مادر جون بود.
حس غریبی داشتم همه جا او را احساس میکردم و اغلب بی اختیار با اون حرف میزدم…. و از همه بدتر هر وقت می خوابیدم خواب اونو می دیدم خرافاتی شده بودم ، فکر می کردم این اونه که از من می خواد مراقب بابک باشم ..
وقتی محمد پیغام منو به بابک رسوند ..اون سکوت کرده بود و محمد ازش پرسیده بود دیگه چیزی نمی خوای بگی گفته بود : بهش بگو باشه عزیزم …هر طوری تو راحتی من راحتی تو رو می خوام …..پس چشم دیگه مزاحم تو نمیشم .
و من احمقانه برای پیغامی که محمد برای من آورد . آشفته و پریشون شدم … مرتب خودمو سرزنش می کردم و از خودم می پرسیدم …پس می خواستی چی بگه ؟ چرا ناراحتی ؟ حالا دیگه راحت شدی و کاری به کارت نداره ….همین خوبه دیگه ….. ولی بازم دلم می گرفت ….
مادر که ماجرا رو شنید خیلی خوشحال شد و کلی منو تمجید و تحسین کرد و حتی شنیدم که تلفنی به مجید هم گزارش داد شاید فکر می کرد خیال اونم راحت باشه یا اینطوری خیال خودشم جمع بشه که دیگه بابکی تو زندگی ما نیست …..
در واقع داشت با من حجت رو تموم می کرد ….
دیگه از بابک خبری نشد ..حتی جواب تلفن محمد رو هم نداده بود …..مهناز هم ازش خبر نداشت و برای چهلم هم ما رو دعوت نکردن و ما هم نرفتیم ……
من و مادر اونشب با هم براش انعام خوندیم و حلوا پخش کردیم ……
روزها و شبها می گذشت ولی هر لحظه برای من مثل روزهایی بود که منتظر بابک می نشستم نمی تونستم زندگی عادی خودم رو داشته باشم نمی دونم چرا باز چشمم به تلفن بود و یک خبر از بابک ..نه مثل سابق ولی همین انتظار هم که هیچ دلیلی براش نداشتم سخت بود ….
نزدیک عید بود و آخرین روز مدرسه …من ماشین نداشتم یک تصادف کوچیک کرده بودم و اونو گذاشتم تعمیر گاه ….
از مدرسه آهسته از کنار پیاده رو رفتم به طرف خیابون تهران …تا اونجا تاکسی بگیرم …نزدیک سر خیابون بودم که یکی کنارم نگه داشت و بوق زد …
سرمو بر گردوندم و بابک رو دیدم …با سر اشاره کردم …چیه ؟
گفت : خانم میشه من برسونمتون …خم شدم و پرسیدم اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : رد میشدم دیدم ماشین نداری ..
گفتم برسونمت ، افتخار میدی ؟ همون طور که خم بودم گفتم نکنه هر روز میای اینجا ؟
گفت : فکر کن نیام !! من اگر تو رو نبینم می میرم هر روز از خونه تا مدرسه و از مدرسه تا خونه من باهات هستم …من که عزیز ترینم رو تنها تو خیابون ول نمی کنم ….درو باز کردم و سوار شدم و گفتم: ولی ول می کنم یکسال میرم و پیدام نمیشه …..
گفت : دوباره نگو و شرمنده ام نکن …اون موقع فکر می کردم تو همیشه هستی …ولی اونجام که بودم همش به فکر تو بودم خانم خانما ……
بابک در حالیکه می خندید و نمی توانست خوشحالی خودشو مخفی کنه گفت دیگه همیشه همه چیز رو بهت میگم … دیگه نمی خوام ازت چیزی رو پنهان کنم من بیشتر روزا اینجام تورو از دور می بینم و میرم امروز که دیدم ماشین نداری دیگه طاقت نیاوردم با اینکه می ترسیدم بازم سوار نشی گفتم هر چی باداباد؛؛ زنم نباید با تاکسی بره .
گفتم بابک دست بردار حالا دیگه که زنت نیستم .
گفت : تو همیشه زن منی همیشه؛؛ من به حکم دادگاه تو رو نگرفتم که با حکم دادگاه طلاقت بدم … همیشه تو رو زن خودم می دونم و هیچوقت طلاقت نمی دم ثریا ….
بابک رییشش بلند شده بود و خیلی لاغر به نظر می رسید هنوز مشکی تنش بود و عکس مادر ش روی داشبوت ماشین بود ….من کمی روی صندلی جا بجا شدم …..راستشو بگم؟ خیلی دلم براش تنگ شده بود و از دیدنش خوشحال شده بودم سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشممو بستم و نفس عمیقی کشیدم .
احساس کردم اون برام از همه ی دنیا مهمتره …. آروم شده بودم انگار مدت ها بود چنین آرامشی رو نداشتم .
قلبم دوباره سرشار از عشق اون شده بود و احساس می کردم با تمام اونچه که از اون می دونستم بازم دوستش دارم ….و وقتی خواست دستمو بگیره هیچ عکس العملی نشون ندادم …
در حالیکه عاشقانه به من نگاه می کرد گفت :میای بریم خونه ی خودمون ؟
همان طور که سرم رو به پشتی تکیه داده بودم گفتم : من زن تو نیستم بابک اینو قبول کن .
گفت : چیه مشکلت؟ یه صیغه اس؟ می خونیم تورو خدا نه نیار؛؛ دیگه منو اذیت نکن ثریا دوستت دارم قول می دم سعی می کنم اونی بشم که تو می خوای نمی خوام تو رو از دست بدم .

#قسمت بیست و سوم-بخش اول
نمی دونم چرا اینقدر احساس آرامش می کردم و دلم نمی خواست اون لحظات تموم بشه .
زیر لب طوری که اون نشنوه رو به پنجره گفتم چیکار کنم که منم دوستت دارم ….
پرسید : چی گفتی ؟ گفتم داشتم با خودم فکر می کردم تو چند بار به من قول دادی و عمل نکردی …
گفت : این بار بهت نوشته میدم به خدا قسم دیگه بسمه ..منو ببخش و بیا با هم زندگی کنیم … من که دست از سر تو بر نمی دارم .. خوب هر چه زودتر بهتر ….
گفتم بابک من جواب خانواده ام رو چی بدم اونا اصلا موافق نیستن باید بهم فرصت بدی ….
با خوشحالی گفت : چشم الهی دورت بگردم … روزی هزار بار فدات بشم عزیز دلم قسم می خورم به خاک مادرم دیگه ناراحتت نمی کنم … بزار ببینم از این به بعد باید چیکار کنم … روزی صد بار بهت زنگ می زنم بدون اجازه ی تو جایی نمیرم ، هر کاری تو گفتی بکن می کنم هر کاری گفتی نه،، تعطیل میشه ….
گفتم : بابک جان داری تند میری من که نمی خوام از تو یک برده بسازم تو اختیار کاراتو داری این طوری که داری میگی بعد از یکی دو هفته خسته میشی و باز روز از نوع روزی از نوع … قول الکی نده من می خواستم با هم مثل دو تا دوست و یار و همدم باشیم …نه من به تو زور بگم نه تو به من ….همین دیگه تعادل نداری الان بدت هم میاد..آخه یعنی چی؟ هر چی من بگم ؟ این که باز برگشتیم سر جای اولمون … بابک بر خلاف همیشه که عصبانی می شد .. گفت : باشه تمام تلاشم رو می کنم تا با هم دوست باشیم خوبه ؟ ….
من بچه نبودم و می دونستم که اون الان فقط می خواد منو راضی کنه …برای همین هر چی من می گفتم اون با روی باز استقبال می کرد ….
باز بابک پرسید : بریم خونه ؟ گفتم نه می دونی که نمیام؛؛ اول باید مادرم و محمد بدونن ….و راضی باشن ….
گفت : فدات بشم پس تو راضی شدی؟ ……و با این حرف سرعتش رو زیاد کرد و رفت طرف حرم …
گفتم چیکار می کنی ؟
گفت می خوام جلوی امام رضا با هم عهد و پیمون ببندیم همون طور که تو دوست داشتی …
من فهمیدم می خواد چیکار کنه ….دیگه خوشحال نبودم … باز هراس به جونم افتاد و گفتم … بابک به خدا داری عجله می کنی ….صبر داشته باش منم فکرامو بکنم به مادر بگم ببینم چی میشه ولی انگار اون دو تا پنبه گذاشته بود تو گوشش و کار خودشو می کرد ……
از ماشین پیاده شد و به من گفت بیا دیگه…… گفتم نمیام بابک این کار اشتباهه ..
#قسمت بیست و سوم-بخش دوم
پرسید : نمی خوای ؟یا الان نمی تونی ؟ … گفتم : ول کن بیا بریم خونه …در ماشین رو باز کرد و گفت بیا عشقم خواهش می کنم به کسی نمیگیم … وقتی همه راضی شدن محضری می کنیم و تو اون موقع بیا خونه …خوبه الان برای اینکه خیال من راحت باشه خواهش می کنم نگو نه ……
دیگه چاره ای نداشتم پیاده شدم و پرسیدم قول اول ببینم عمل می کنی یا نه …به من فشار نمیاری تا خودم بهت بگم….. باشه ؟
دستشو گذاشت روی چشمشو گفت : روی دوتا تخم چشمم قول میدم ….بعد دست منو گرفت و رفتیم تو حرم …
من از دم در یک چادر گرفتم و با هم راه افتادیم به گنبد نگاه کردم و دلم لرزید اشک توی چشمم اومد و گفتم : یا امام رضا کمکم کن اگر اشتباه می کنم تو نزار این عقد دوباره سر بگیره ……
ما آدما همیشه سعی می کنیم کاری رو که می دونیم اشتباهه ولی می خوایم انجامش بدیم و یک جوری بندازیم گردن روزگار و تقدیر و از هر نشونه ای برای اینکه خودمون رو تبرئه کنیم استفاده می کنیم تا اون کار برامون توجیح بشه ….
وقتی ما وارد حرم شدیم و دیدم یک آقایی از روبرو میومد و بابک باهاش حرف زد و اونم فورا ما رو برد به یکی از رواق های صحن گوهر شاد و خطبه ی عقد رو جاری کرد من این رو به فال نیک گرفتم و با خودم گفتم که امام هم با من موافق بوده که به این راحتی این کار انجام شد … و دیگه خیالم راحت شد که اشتباه نکردم …..
بابک سر از پا نمی شناخت می تونم بگم بالا و پایین می پرید …ولی من دلم شور می زد چون بدون خبر مادر و محمد این کارو کرده بودم احساس گناه داشتم …. حالا چی میشه ؟ تازه با مجید چیکار کنم می ترسیدم واقعا با بابک در گیر بشه ….
اون بارها قسم خورده بود که بابک رو می کشه اگر من دوباره باهاش آشتی کنم …..
بابک همین طور حرف می زد و من تو عالم خودم بودم که با این کاری که کردم چطوری تو روی مادر نگاه کنم ….اهل دورغ گفتن هم نبودم و می دونستم با دومین سئوال همه چیز رو بهش خواهم گفت …..
بابک می گفت ثریا جان تو رو خدا عید دیگه پهلوی هم باشیم هر کاری می خواهی بکنی زودتر بکن ….من سکوت کرده بودم اون شیرینی خرید و گل گرفت و یک گردنبد از قبل آماده کرده بود که داد به من ….می گفت : سه ماهه این گردنبند تو داشبورد منه ….. که بدم به تو …
و بالاخره رفت و در خونه ی خودمون نگه داشت ….. منم باهاش رفتم ..
از اوضاع خونه پیدا بود که اون باز نقشه ی قبلی این کارو نکرده …. خونه ریخته و پاشیده بود و ظرف شویی پراز ظرف کثیف …لباس هاش روی مبل افتاده بود و همه جا کثیف بود … بابک تند و تند اونا رو جمع می کرد و می گفت : به خدا حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم …این خونه بدون تو هیچی نیست ….و بعد اومد و منو محکم در آغوش کرد و بوسید …

#قسمت بیست و سوم-بخش سوم

وقتی به خودم اومدم غروب بود و یاد مادر افتادم که حتما نگران شده و من موبایلم هم خاموش بود ، با سرعت حاضر شدم و راه افتادم هر چی گفت منو برسونه قبول نکردم … ترسیدم یکی ما رو ببینه و اوضاع خراب بشه برای همین تاکسی گرفتم و با عجله رفتم ازش جدا شدم …. موقع رفتن بابک منو گرفته بود و ول نمی کرد می گفت می ترسم بری و رای تو رو بزنن و التماس می کرد که زودتر برگردم به خونه ….. اون همش سفارش می کرد که به حرف کسی گوش نکنم و خوشبختی مون رو خراب نکنم
دور از انتظارم نبود که مادر همه رو خبر کرده باشه … محمد و سیمین که دم در بودن سمیه داشت این ور و اونور زنگ می زد و مهران رفته بود مدرسه تا ببینه برای من اتفاقی نیفتاده باشه ….
چشمشون به من که افتاد اول خوشحال شدن از این که منو سالم و سر حال می دیدن ولی خیلی زود شروع کردن به سرزنش و شکایت از من …. در اون شرایط راهی به جز دورغ گفتن نداشتم .. گفتم : رفتم به ماشین سر بزنم شارژ موبایلم هم تموم شده بود ببخشید معذرت می خوام ………
همه حرفو باور کردن چون عادت به دورغگویی نداشتم؛؛ ولی احساس کردم محمد یک طوری منو نگاه می کنه ترسیده بودم از قیافه ام معلوم باشه و زود خودمو انداختم تو اتاقم تا از تیررس نگاهش دور بمونم …..
لباسم رو عوض کردم و کمی خودمو جمع و جور کردم که برم بیرون یکی زد به در اتاق …درو باز کردم محمد بود پرسید : خواهر جون میشه بیام تو ؟
گفتم بفرمایید ..من داشتم میومدم …گفت : نه یک کاری داشتم باهات ….اون دوتا دستشو کرده بود تو جیبش و رفت کنار پنجره وایستاد و گفت : امسال بهار زود رسیده برگها دارن سبز میشن …
جواب ندادم چون می دونستم حرفش این نیست …. همون طور که پشتش به من بود پرسید ….کجا بودی ؟ بهم بگو کجا بودی ؟ گفتم : الان نپرس ولی بهت میگم ..ولی تو رو خدا به کسی نگو داداش برات تعریف می کنم …
گفت پس حدسم درست بود اون ولت نمی کنه آره ؟
گفتم : بیشتر از اینا …برگشت و با نگرانی گفت : می دونی که من همیشه ازت حمایت می کنم پس به من بگو کجا بودی ؟سرمو از خجالت انداخته بودم پایین و دلم می خواست آب بشم برم تو زمین … گفتم با بابک رفتم حرم …یک مرتبه برگشت و با هراس گفت نگو دوباره عقد کردی ؟ …
لبم رو به دندون گرفتم و حرفی نزدم ….اومد پیشم نشست و بازوهای منو گرفت و گفت : چیکار کردی ثریا بدون خبر و مشورت چیکار کردی ؟ جواب مادر رو چی میدی …مجید چی ؟ خوب میگذاشتی اول با همه حرف بزنیم حالا دیگه بابک دست بردار نیست …دیگه برای خودش حق قائل میشه و مکافات درست می کنه تو که اونو بهتر میشناسی …
گفتم : فکر می کنی من نمی دونم چه غلطی کردم …ولی بابک منو در مقابل کار انجام شده قرار داد ….
پرسید تو دلت می خواست یا مجبور شدی و دلت براش سوخت ؟
گفتم :راستش ….. من …. محمد به خدا ….. راستش ….
گفت ولش کن فهمیدم باشه کاریه که شده خودت مطمئن باشی و بدونی چیکار می کنی من یک کاریش می کنم خودم با بقیه حرف می زنم ….. گفتم میشه تا عقد رسمی نکردیم به مجید نگی … با اینکه بهش قول دادم ولی می ترسم دعوا مرافه راه بیفته ….
#قسمت بیست و سوم-بخش چهارم

صبح تا تونستم خوابیدم می ترسیدم از اتاقم برم بیرون و با مادر چشم تو چشم بشم …بابک مرتب زنگ می زد …. بالاخره مجبور شدم گوشی رو بر دارم … بالافاصله گفت : بیام دنبالت بریم بیرون نامزد بازی ؟
گفتم : نه مرسی شما خوبین ؟ ..نه بابا امروز که دیگه مدرسه تعطیل شده ….
گفت : می دونی چیه دارم ذوق می کنم چون اینم برای خودش لطفی داره که آدم با زن خودش یواشکی حرف بزنه ……
گفتم : چشم پس من با شما تماس میگیرم … چشم حاضر که شد خودم خبر میدم …نه بابا دیگه شما زنگ نزنین …….و همین طور که هنوز داشت حرف می زد گوشی رو قطع کردم …..
بعد از فوت پدرم مادر همیشه از صدای تلفن هوشیار می شد و می ترسید خبر بدی براش داشته باشه و همیشه به تلفن های ما گوش می داد …….
حدسم درست بود چون بالافاصه اومد تو و گفت بیا چایی حاضره با هم بخوریم سمیه که تا ظهر می خوابه حوصله ام سر رفت …….
داشتیم تو آشپزخونه صبحانه می خوردیم که نگاهی به من کرد و گفت : چیه ؟
گفتم چی ؟
گفت : چشمات برق می زنه امروز خوشحالی چیزی شده ؟
گفتم نه بابا شاید برای اینه که نزدیک عیده ….. گفت : تو که همیشه نزدیک عید دلت می گرفت که چرا تو خونه ی خودت نیستی …..
گفتم مامان جان ؟ ول کنین دیگه خوشحالم باز خواست می کنی ..ناراحتم بازم سین ؛جیم می کنی ….آدمیزاد دیگه یک وقت خوشحاله یک وقت بی حوصله ….امروز حالم خوبه ….
مادر از نوع طفره رفتن من شک کرد و کمی به من نگاه کرد و گفت : بالاخره بابک کار خودشو کرد ؟
گفتم چی میگی مادر من ول کنین سر صبح ….. مادر گفت : چیه دورغ گویی رو از اون یاد گرفتی ؟ تو که این طوری نبودی دیشب هر کاری بوده کردی و من دیگه الان مطمئن شدم …میگی یا از زیر زبونت بکشم ….
گفتم : خوب اومده بود دم مدرسه …
مادر گفت : خوب همه رو بدون اینکه یک خط جا بندازی مو به مو تعریف کن که بدونم چه بلایی سرم آوردی دوباره …..
بلند شدم و گفتم : چرا جبهه می گیرین چیکار کنم ؟ اون که ول نمی کنه تازه میگه عوض شده می خواد دوباره شروع کنیم و التماس می کنه اگر به شما می گفتم عصبانی می شدین ….در حالیکه معلوم می شد داره خودشو کنترل می کنه گفت : تا کجا پیش رفتی بهش قول دادی ؟ گفتم آره می خوام برم باهاش زندگی کنم ….می خوایم دوباره عقد کنیم ….
گفت: ثریا این بار باید با کفن بیای بیرون ما مسخره ی دست تو نیستیم هر روز یک ساز می زنی هر چیزی حدی داره این بار اگر رفتی دیگه مشکلاتت به ما مربوط نمیشه …
میری و فقط با صورت خندون میای پیش من حتی اگر جیگرت مثل سابق خون باشه به من نمیگی به هیچ کس نمیگی که به گوش من نرسه …..
ای خدا این چه بالایی بود سر من اومد تموم هم نمیشه … یک بار میگه نمی خوام یک بار این طوری باهاش میری بیرون … من دیگه خسته شدم اینقدر از صبح تا شب نگران تو بودم که دیگه نا ندارم ….
بابا من پنج تا بچه ی دیگه به جز تو دارم شدی آیینه ی دق من برو دیگه این مسخره بازی رو تموم کن ولی گفتم با کفن برمی گردی ..
#قسمت بیست و سوم-بخش پنجم

من گریه ام گرفت؛؛ از این سرنوشت خودم و از اینکه چطور زندگی من دست خوش این ناملایمات بود گریه ام گرفت و مادر .. مثل همیشه دلش برای من سوخت و کمی کوتاه اومد و گفت : مادرجون نکن به خدا بابک عوض نمیشه …
به این امید نرو اگر می خوای باهاش زندگی کنی خودتو عوض کن …و گرنه امکان نداره ….
گفتم : مادر کمکم کن تا دوباره اشتباه نکنم … یک بار با بابک حرف بزن و ازش قول بگیر تا من با خاطر جمع تر این کارو بکنم ..تو این مدت من نتونستم فراموشش کنم به خدا سعی کردم ولی نشد ، حالا که عوض شده پس بزار ما هم سر و سامون بگیریم …
با ناراحتی گفت : من راضی باشم مجید رو چیکار می کنی اگر بفهمه قیامت به پا میشه …. گفتم : اون داره با زنش و خانواده ی اون به خوشی زندگی می کنه از حال منو و بابک خبر نداره بهش نگین تا عقد کنیم وقتی هم که دید من خوبم خیالش راحت میشه …تازه اون حق نداره تو کار من دخالت کنه برای من شما و محمد مهم هستین ……
مادر فکری کرد و گفت : آره اون نباید خبر دار بشه …بزار من به محمد بگم ببینم اون چی میگه ؟
گفتم محمد خبر داره می خواست امروز شما رو راضی کنه …. گفت : باریکلا …خوشم باشه آقا محمد ..اون راضیه ؟
گفتم مثل من و شما با تردید ….
گفت : پس بزار با محمد و بابک حرف بزنم این طوری بهتره ….
اونشب بابک با ترس و لرز از این که یک وقت سر و کله ی مجید پیداش نشه اومد و با مادر و محمد حرف زد و با چرب زبونی و قول و قرار اونا رو راضی کرد و رفت و قرار شد من و اون فردا بریم محضر و شب برم خونه ی خودم تا شب عید اونجا باشم …..
تمام فردا رو من به جمع کردن اثاثم گذروندم همه رو بسته بسته کردم و گذاشتم گوشه ی اتاق تا آخر شب با خودمون ببریم …
از اون طرف مادر به بچه ها به جز مجید خبر داد که برای شام بیان ؛؛ تا دور هم باشیم و جشن کوچکی بگیریم ….
بابک بعد از ظهر اومد قبل از رسیدنش زنگ زد و من رفتم دم در و دوتایی رفتیم محضر …. اون ریشش رو تراشیده بود و لباس خوبی به تنش کرده بود که خیلی برازنده و شیک شده بود …. عقد که تموم شد برگشتیم خونه بابک اصرار کرد اثاثتو بردار و زود بریم گفتم نه نمیشه مادر شام درست کرده ولی اون با اکراه اومد تو …ولی اونجا خوشحال و خندون می گفت و می خندید … تازه رسیده بودیم که زنگ در خونه به صدا در اومد …
سمیه آیفون رو برداشت و با وحشت گفت : مجیده .. و در و باز کرد خودمو اماده کرده بودم جلوش وایستم ….اما وقتی قیافه ی اونو دیدم فهمیدم که اصلا امکان نداره …مجید اول با صدای بلند داد زد و از من پرسید عقد که نکردین ؟
مادر گفت بیا بشین با هم حرف بزنیم ….شروع کرد به هوار زدن و فحش دادن و حمله کرد به بابک اونو پرت کرد روی زمین و همین طور که بهش بدترین فحش ها رو می داد اونو می زد تو سر و صورتش و می گفت مرتیکه مگه من بهت نگفتم به ثریا نزدیک نشو …..
محمد و مهران و شوهر سیما و ستاره چهار تایی نمی تونستن اونو از روی بابک بلند کنن ….ولی بابک هیچ تلاشی نمی کرد اصلا دفاعی از خودش نکرد …….
از دماغ و دهن بابک خون سرازیر شده بود … صورتش داغون بود … بالاخره ..
تونستن اونو از روی بابک بلند کنن…. ..محمد عصبانی شده بود و سرش داد زد به تو چه مرتیکه نکن دیگه وحشی این چه کاریه ؟ … مجید که از شدت عصبانیت خودش داشت سکته می کرد با بی تابی داد زد این مرتیکه زن و بچه داره ….
#قسمت بیست و چهارم-بخش اول
و بعد سرم داد زد و دستشو به طرفم دراز کرد و گفت : ثریا احمق بهت نگفتم اگر خواستی باهاش آشتی کنی اول به من بگو حالا هر بلایی سرت بیاد حقته نکبت …به همه گفتی به من نگن حتما خود بی شرفش اینو ازت خواسته بود ….
گفتم مجید تو رو خدا آروم باش ببینم چی میگی داری میگی چرا حرفتو مثل آدم نمی زنی؟ …
بابک هنوز روی زمین نشسته بود و نمی دونست چیکار کنه و من … من بیچاره قدرت حرکت نداشتم ..
مادر هراسون پرسید چی داری میگی ؟ معلوم هست چه غلطی می کنی ؟ در حالیکه بازم می خواست به بابک حمله کنه گفت : من به کسی نگفتم تا باعث سر شکستکی نشه ولی خودت نخواستی به من اعتماد کنی این عوضی دید که من به شما ها نگفتم فکر کرد هیچوقت نمیگم و رفت سراغ کیفش که موقع اومدن یک گوشه پرت کرده بود ..
یک پاکت در آورد و انداخت جلوی من ….. قدرتی نداشتم تا اونو بردارم می ترسیدم … به بابک نگاه کردم و پرسیدم : بابک حرف بزن ببینم این چی میگه …
محمد به جای من پاکت رو برداشت و درشو باز کرد و تعدادی عکس آورد بیرون و نگاه کرد …. مهران هم پشت سرش وایستاده بود …… و ما همه به اونا نگاه می کردیم …
محمد در حالیکه پره های دماغش می لرزید از بابک پرسید اینا چیه ؟ راسته ؟ جواب بده تو بازم ما رو بازی دادی ؟ این درسته ؟ جوونمردی تو همین بود ؟
بابک که نمی تونست خودشو جمع و جور کنه گفت : این طوری نیست من زن ندارم ولی … همینو گفت که دوباره مجید و مهران بهش حمله کردن و این بار محمد فقط با غیظ، نگاه می کرد بابک سعی می کرد خودش به در برسونه تا فرار کنه سیما داد می زد ولش کنین بزارین توضیح بده مادر فشارش رفت بالا و حالش بد شد همه ریخته بودن بهم و من همون جا روی زمین نشستم.
سمیه درو باز کرد تا بابک بتونه از در بره بیرون و همین طورم شد اون خونین و زخمی فرار کرد سمیه و ستاره با داد و هوار مجید و مهران رو ساکت کردن و چون مادر حالش بد شده بود اونا هم برای حفظ آبرو دنبالش نرفتن …
من یک دفعه از جا پریدم و دویدم دنبالش ماشین رو روشن کرده بود…
با سرعت رفتم کنار ماشین و داد زدم چرا این کارو با من کردی ؟ راسته ؟ در حالیکه تمام صورتش پر از خون بود نگاه تاسف باری به من کرد و گفت : دیدی من نباید روز خوش ببینم…. ثریا به خدا این طوری نیست صبر کن تلفن می کنم برات توضیح میدم و با سرعت رفت…یک کم پایین تر وسط خیابون نگه داشت و سرشو گذاشت روی فرمون و صدای ناله ای جانسوز از دور به گوش رسید ….و من همین طور عاجز و درمونده نگاه می کردم …
سیما و مهیار منو کشیدن و بردن تو…… بردن تو در حالیکه قدرت کاری رو نداشتم …من هنوز نمی دونستم چی شده و عکس ها رو هم ندیده بودم ….
مجید بدون توجه به حال و روز من هنوز داشت داد می زد و تازه به من حمله کرده بود که چرا به من قول دادی و منو تو جریان نگذاشتی …من بهش توجهی نکردم حتی اگر منو تو اون موقع می زد حرفی نمی زدم ، چون حق با اون بود و این همه عصبانیت اون برای این بود که نگرانم بود و من اینو درک می کردم …
رفتم عکس ها رو از مهران گرفتم و با دست لرزون و قلبی شکسته و نشستم روی مبل تا نخورم زمین ….
اولی؛ عکسی بود از بابک و دوتا بچه یکی پسر و یکی دختر روی صندلی یک پارک بود …و بقیه رو پشت سرم هم نگاه کردم قلبم داشت از تو سینه ام میومد بیرون در حالت های مختلف اون از بابک و اون دوتا بچه عکس گرفته شده بود زنی تو عکسها نبود ..فقط معلوم بود که بابک نمی دونسته دارن ازش عکس می گیرن …….

#قسمت بیست و چهارم-بخش دوم

حالا همه ساکت شده بودن و بهم نگاه می کردن محمد از مجید پرسید حالا درست مثل آدم تعریف کن ببینم جریان چیه ؟ …
مجید که هنوزم نمی تونست خودشو کنترل کنه گفت : وقتی اون عوضی رفته بود کانادا من به یکی از دوستام سفارش کردم پیداش کنه … خیلی طول کشید تا تونست رد اونو بزنه …تو شهری که اون بود یک دوست داشت که بابک رو می شناخت من مرتب پی گیری می کردم ….. کارایی که با ثریا می کرد طبیعی به نظرم نمی رسید ..
یکسال برای کار رفتن خیلی غیر منطقی بود …تا اون شخص موفق شد پیداش کنه و با من تماس گرفت و گفت که اینجا خونه داره و با زن و بچه اش زندگی می کنه …
گفتم مدرک تهیه کن ..اونم این عکس ها رو برای من فرستاد ولی دیر به دستم رسید ….به خاطر مادر و ثریا به هیچ کس نگفتم …تا مدراک که رسید رفتم خونه اش ، عکس ها رو که دید دستپاچه شد و با هم دعوامون شد من باهاش اتمام حجت کردم که به ثریا نزدیک نشو و گرنه همه چیز رو میگم ….
با این حال نتونستم طاقت بیارم و اومدم به ثریا بگم ولی وقتی اومدم و اونو غمگین تو اتاقش دیدم …
دلم براش سوخت نخواستم این درد هم به دردهای دیگه اش اضافه بشه گفتم حالا که ثریا نمی خواد با اون آشتی کنه چه لزومی داره این موضوع رو بدونه…نمی خواستم بیشتر از این رنج ببره …
فکر کردم به خود بیشرفش بگم کافیه و موضوع همین جا تموم میشه نمی دونستم که اون پست فطرت بازم میاد سراغ خواهرم من نا مَردم اگر یک روز اونو نکشتم … چون بهش گفته بودم … با دستی لرزون ازش پرسیدم تو این عکسها زنی نیست … چرا فقط با بچه ها عکس انداخته ؟ … مجید گفت : نمی دونم می گفت یک زن تو خونه بود ولی اون با بچه ها میومد بیرون و همین ها رو تونسته بود بگیره می گفت کلی براشون خرید می کرده و باهم گردش می رفتن …… گفتم بسه دیگه … بسه ..مادر کمی بهتر شده بود پرسید همش تقصیر تو مجید باید وقتی فهمیدی به من می گفتی …من نمی گذاشتم کار به اینجا بکشه …. همه حیرون سرگردون شده بودیم … حال من کاملا معلوم بود حتی اشکی برای ریختن نداشتم هنوز گیج و منگ بودم واقعا درست نمی دونستم چه اتفاقی برام افتاده فقط دلم می خواست تنها باشم و کسی رو نبینم از روی همه ی اونا به خاطر حماقت های خودم خجالت می کشیدم .
حتی وقتی یادم میومد که چطوری به شاگردام درس زندگی می دادم از خودم بدم میومد ……. و از این که بازم همه ی خانواده ام دلسوزانه منو نگاه می کردن قلبم به درد میومد …
مجید هنوز داشت تعریف می کرد ، محمد ازش پرسید : وقتی تو به بابک گفتی چی به تو گفت ؟ مجید گفت : انکار نکرد فقط گفت اینطوری که تو فکر می کنی نبوده همین؛؛ بعدم دعوامون شد و من ترکش کردم ….بچه ها هر کدومشون یک چیزی می گفتن یکی منو سرزنش می کرد یکی به بابک فحش می داد و یکی مسائل رو تجزیه و تحلیل می کرد ….و من همون طور گیج بلند شدم و رفتم به اتاقم … محمد گفت نرو خواهر جون دور هم باشیم بهتره نرو …… ولی من دیگه تحملم تموم بود نمی تونستم حرفای اونا رو بشنوم کاش گریه می کردم کاش ناله می زدم ولی نشد رفتم به اتاقم….
به جایی که اون روز باهاش خدا حافظی کرده بودم و هنوز وسایلم کنار اتاق بود برای بردن …. روی تخت دراز کشیدم و زیر لب گفتم ثریا کیش و مات ….. بازی تموم شد .
تو کاملا توی بازی زندگی باختی …شاید این اتفاقات برای این بوده که اون همه ادعا برای فهمیدن دود شد و به آسمون رفت ..حالا می دونستم که من اونقدر ها هم که فکر می کردم عقل ندارم …. و یا داشتم و با سرنوشت نمی تونستم به جنگم ….هر چی بود عقلم یا سرنوشتم از من یک آدم شکسته و بی غرور ساخت که دیگه هیچ ادعایی نداشتم همه چیز انگار برای من تموم شده بود …..

اونشب من از روی تخت تکون نخورم به خدا قسم دلم می خواست گریه کنم ولی نمیشد … بچه ها به من سر می زدن سمیه اومده بود و کنارم بی صدا نشسته بود ولی من هیچ صدایی از گلوم بیرون نمیومد …..کم کم بچه ها رفتن به خونه هاشون ولی سیما و خندان پیش مادر موندن اونشب مادر هم شاید حالش از من بدتر بود می گفتن که فشارش خیلی بالا رفته و بردنش دکتر و برگشتن …
#قسمت بیست و چهارم -بخش سوم

تا صبح به دیوار نگاه کردم و همه چیز با سرعت از جلوی چشمم رژه رفت …
و نمی تونستم ذهنم رو یک جا متمرکز کنم …. برای نماز از جا بلند شدم و دوباره چشمم افتاد به اثاث جمع شدم کنار اتاق و اونقدر عصبی شدم که دیگه کنترلم از دستم خارج شد شروع کردم به گریه کردن و خودمو به در و دیوار کوبیدن …
اول برای اینکه کسی بیدار نشه بی صدا این کارو کردم ولی اختیارم از دستم در رفت دیگه معلومه چی شد ..

سیما لباس پوشید و به زور تن منم لباس کرد و با سمیه منو بردن کلینک ..اون می گفت صورتت می لرزید و لب هات کج می شد اونجا یک مسکن به من زدن و برگشتم خونه و خوابیدم تا بعد از ظهر ….
فردا روز عید بود و خونه ی ما هیچ خبری نبود …. وقتی بیدار شدم با خودم گفتم ثریا نکن ….
بسه دیگه هر چی بوده تموم شد بسه دیگه الان همه به تو نگاه می کنن به خاطر مادر که اینقدر برای تو سختی کشیده خودتو جمع و جور کن یک بار هم شده نشون بده اونی که ادعا می کنی هستی …..و با اینکه خیلی برام سخت بود از اتاقم اومدم بیرون و سعی کردم عادی به نظر بیام و حالا برای اینکه اونا باورم کنن باید نطقی هم می کردم تا باورکنن و برگردن به زندگی خودشون و عید رو جشن بگیرن هر چند سخت بود ….
رفتم برای خودم چایی ریختم و چند تا بیسکویت کنارش گذاشتم و اومدم نشستم سیما هنوز اونجا بود و نگران … پرسیدم تو چرا نمیری خونه ی خودت مگه کار نداری ؟
گفت : نه بابا چیکار دارم قبلا کردم نگران نباش تو خوبی عزیز خواهر ؟ گفتم : آره منو که میشناسی الان تنها کاری که کردم اینه که سه روز گذشته رو از ذهنم پاک کنم و انگار اتفاقی نیفتاده …
ولش کن نمی خوام دیگه در موردش فکر کنم یا حرفی بزنم ….. عقدم چیزی نیست ،، دوباره اقدام می کنم و طلاق می گیرم …
سیما گفت : محمد میگه اگر تو همون محضر جریان رو بگیم ممکنه بشه باطلش کرد …سرمو تکون دادم و گفتم خوب پس مشکلی نیست … مادر گفت : تو مطمئنی که خوبی ؟ بلند شدم و رفتم بغلش کردم و تا تونستم سر و روی مهربونشو غرق بوسه کردم ..
گفتم الهی فدات بشم منو ببخش مامان جون خیلی اذیتت کردم ..
فدای اون دل مهربونت بشم ..
گریه اش گرفت و گفت : نمی دونم چرا تو بچه هام فقط تو بخت خوبی نداشتی.

#قسمت بیست و چهارم -بخش چهارم

حالا چرا این طوری شد بازم نمی دونم …..و آه عمیقی کشید …
من خندیدم و گفتم : عوضش ؛؛؛انگار هسته شدم به ریشتون بسته شدم؛؛؛ …حالا با هم زندگی می کنیم شاید خدا می خواست …بعدم خنده ی صدا داری کردم و گفتم : خدا تنها کسیه که همه تقصیر ها رو گردنش میندازیم و صداش در نمیاد…
فکر کنم کمی موفق شدم که حال اونا رو بهتر کنم و سیما ساعتی بعد رفت خونه شون …و من مادر رو برداشتم و با هم رفتیم خرید …. درحالیکه تظاهر به خوب بودن خیلی برام در اون شرایط سخت بود این کارو می کردم …از همه چیز متنفر بودم و هر چیزی منو یاد غم بزرگم مینداخت …
طبق معمول سال تحویل همه خونه ی ما بودن و باید کلی تدارک می دیدیم و من خودم این کارو کردم فقط به خاطر مادرم که خیلی نگرانش بودم و بهش مدیون …
سال تحویل ساعت یازده بود و من تا نزدیک اومدن بچه ها همه چیز رو با سمیه آماده کرده بودیم …..
و بطور باور نکردنی حال خودم هم بهتر شد …با خودم گفتم : باید زندگی کنم از این که خودمو دست غم و اندوه بدم که بهتره ..
حالا من دوتا ثریا بودم کسی که داشت تظاهر می کرد به خوبی و بی خیالی و ثریایی که یک غوغا و در گیری توی ذهنش داشت …شاید بقیه هم مثل من داشتن به خوب بودن تظاهر می کردن ..ولی در کنار هم بدون کوچکترین حرفی سال تحویل رو گذروندیم …..

پنجم عید بود و از بابک هیچ خبری نبود تلفن هم نزد …. که پست چی یک بسته ی سفارشی برای من آورد خودم اونو تحویل گرفتم و از همون نگاه اول فهمیدم که بابک فرستاده …. حالا اشتیاقم برای این بود که ببینم اون چه حرفی برای گفتن داره …
حتی از اون نامه هم منتفر بودم و بطور آشکاری افسرده …
مادر گفت : اصلا بازش نکن باز یک کاری کرده که تو رو تحت تاثیر قرار بده ..بندازش دور …گفتم باشه ..دیگه تصمیم دارم به حرف شما گوش کنم ولی سیمه نظر دیگه ای داشت و می گفت : نه بازش کن شاید مهم باشه و بعد پشیمون بشی ….
بالاخره من بسته رو باز کردم …یک نامه ی بلند بالا یک چک امضا شده ی بی مبلغ و سند خونه ی خودش ….
البته به اسم خودش بود …..نامه رو باز کردم در حالیکه که مثل بید می لرزیم با صدای بلند خوندم که مادر و سمیه هم گوش کنن ….
ثریا عزیزم جانم عمرم عشقم و تمام زندگی من ..
شاید حالا تو دلیل کارای منو فهمیده باشی ولی دلم می خواد بک بار از زبون خودم بشنوی من مردی خسته و بیچاره هستم که با همه ی دست و پایی که برای خوشبختی زدم هر روز بیشتر از اون دور و دور تر شدم ….
پدرم مرد خوشگذرون و بی بند و باری بود که جز به خودش به کس دیگه ای فکر نمی کرد و مادرم بدون در نظر گرفتن روحیه و احساس من و خواهرم با اون می جنگید و دوست داشت همه براش دلسوزی کنن …
و به جای هر زمزمه ی مادرانه ای تخم نفرت و بد بینی رو تو دل من کاشت …
وقتی من با پدرم در گیر می شدم اون آروم می شد و از کار من تعریف می کرد ومن نا خود آگاه به این کار بدم ادامه دادم تا مادرم را خوشحال کنم در حالیکه توی اون کشمش ها خودم رو گم کردم دیگه نمی دونستم کی هستم و راهم کجاست ؟
وقتی پدرم مرد غمی باور نکردنی به سراغم اومده بود خلاء وجودش و اینکه یکماه بود با اون قهر بودم داشت منو می کشت چون من بشدت پدرم رو دوست داشتم و دلم می خواست همراهم باشه ولی نبود ……
ولی من با همه ی تلاشم سعی کردم خودمو از اون منجلاب بیرون بکشم ….وقتی رفتم کانادا و مشغول کار شدم ..باید برای اقامتم کاری می کردم اونجا بطور سوری با زنی کانادایی ازدواج کردم …
#قسمت بیست و چهارم -بخش پنجم

ولی بعد از مدتی بهم نزدیک شدیم و اون گفت که بارداره …
وجود بچه منو پا بند کرد چون می خواستم پدر خوبی باشم ….. و وقتی بچه به دنیا اومد من دیگه احساس تعهد کردم و با هم موندیم….. بعد اومدم ایران و دوباره برگشتم …
اونجا بچه ی دوم ما هم به دنیا اومد و من به خاطر عشق زیادم به بچه هام همون جا موندگار شدم …
ولی زنم که هفت سال از من بزرگ تر بود مریض شد و متاسفانه سرطان خون در عرض سه ماه اونو از بین برد …
برای بچه ها یک پرستار کره ای گرفتم و اون ازشون نگه داری می کنه …
اومدم ایران برای کار ولی تو رو دیدم …توی یک فروشگاه …نمی دونم چرا تعقیبت کردم و خونه تون رو یاد گرفتم و بعد مدرسه و چهار ماه من با تو زندگی کردم ولی به خودم اجازه نمی دادم که با وجود دوتا بچه بیام جلو …
ولی دیگه عاشق بودم و کور ..خانم احمدی یکی از اقوام دور ما بود وقتی مادر از ما معرف خواست رفتم پیشش و گفتم تو معرف ما بشو ولی انگار شما اصلا از اون چیزی نپرسیدن….
دفعه اولی که بی خبر رفتم کانادا …به من گفتن پسرم خورده زمین و سرش صدمه دیده و خطر مرگ تهدیدش می کنه …
باور کن من یک پدرم تا یک هفته که اون سلامتیشو به دست آورد من حال خوبی نداشتم و بعدم دیگه ترسیدم به تو زنگ بزنم …..
و بار دوم هم از این که تو بفهمی من اونجا دوتا بچه دارم ازت فرار می کردم و فکر می کردم اگر بفهمی من تو رو از دست میدم ….بهت تلفن نمی کردم که مجبور نشم دورغ بگم ….
ولی اینم می دونم که رفتار خوبی باهات نداشتم .
تو برای من خیلی مهمی و می دونم که چقدر به خاطر خود خواهی من آزار دیدی و دیگه منو نمی بخشی ….حق هم با توست قسم می خورم می خواستم وقتی اومدی خونه بهت بگم و از این عذاب دائمی خودمو خلاص کنم این دورغ داشت وجودم رو می خورد از طرفی پدری بودم که نمی تونستم یک لحظه بچه ها شو فراموش کنه و نمی خواستم مثل پدرم بد باشم و از طرفی عشق تو تمام تار پود منو تسخیر کرده بود …..
قبل از هر چیزی از تو و مادر و تمام بچه ها که منم مثل تو دوستشون داشتم معذرت می خوام و بهشون بگو شما با مهربونی و اتحاد تون معنی واقعی خانواده رو به من نشون دادین کاش من موقیعت بهتری داشتم و این طوری نمی شد …

من دارم میرم کانادا یکشنبه ساعت پنچ صبح پرواز دارم میرم ، تهران و از اونجا میرم کانادا… خوشحال میشم اگر بدونم منو بخشیدی …… ترتیبشو دادم تا خونه رو به اسم خودت بکنی وکالتنامه لای سنده …چکی برات گذاشتم … هر چقدر می خوای بنویس و بگیر من اونو تامین می کنم …
خواهش می کنم برو خونه ی خودت زندگی کن که احساس بدی نداشته باشی چون من بر نمی گردم … و دیگه مزاحم تو نمیشم ….
مردی که با تمام وجود همیشه عاشقت می مونه بابک ………

#قسمت بیست و پنجم -بخش اول
ریختن اشک در موقع خوندن اون نامه فقط منحصر به من نبود مادر و سمیه هم با من گریه می کردن و دلشون به حال اون سوخته بود ….
فکر می کردم بابک با این امید که شاید راهی براش مونده باشه ساعت پروازشو به من داده بود ….
مادر نگاهی به اشکهای من کرد و گفت این بار تنها تو رو تحت تاثیر قرار نداد منم حالم بد شده خیلی آدم بدبختیه بزار بره و با بچه هاش خوش باشه ، این طوری اقلا پدر خوبی میشه و شاید از خودش راضی بشه ….
کاش از اول با راستی میومد جلو در اون صورت این همه برای خودش و ما درد سر درست نمی کرد ..
هیچ چیزی توی دنیا بهتر از راستی نیست …. شاید اگر راستشو می گفت ما همون موقع با مسئله کنار میومدیم و …
نمی دونم …(آه عمیق و بلندی کشید) گفت و واقعا دیگه نمی دونم چی بگم ….
نامه چند روز طول کشیده بود تا به دست من رسیده بود و فردا یکشنبه بود …قصد نداشتم کاری بکنم ولی بازم به فکر این بودم که اون داره میره و با دلی پر درد و غمگین؛؛ می تونستم حدس بزنم الان چه حالی داره ….
سمیه حال منو فهمیده بود و ازم پرسید : میشه بگی به چی فکر می کنی ؟
گفتم به همه چیز و هیچ چیز …در واقع فکرای من این روزا همه به بن بست می خوره ..اونم چه بن بستی ..راه برگشت هم نداره …سمیه تو رو خدا چشمتو باز کن و اسیر احساساتت نشو …
خندید و گفت : ثریا یک سئوال ازت می کنم راستشو بگو …اگر تو این موقعیت تو برای من خواستگار بیاد تو ناراحت نمیشی ؟
گفتم …بزار ببینم دم بریده کسی اومده تو زندگیت ؟
گفت : راستش یکی تو دانشگاه هست که مدتیه می خواد بیاد خواستگاری ولی من به خاطر تو هنوز قبول نکردم حالا خیلی اصرار داره …
گفتم تو رو خدا بگو بیاد این چه کاریه کردی ؟ من خوبم می بینی که دارم عادی زندگیم می کنم به مادر گفتی ؟
گفت : نه اول به تو گفتم که بیینم راضی هستی ؟
پرسیدم کیه؟؟!! هست به نظرت خوبه ؟
گفت : آره فکر کنم آدم نرمالی باشه …..سرمو تکون دادم و گفتم : پس معلوم میشه اینقدر از دست بابک کشیدیم که اگر کسی فقط نرمال باشه برای ما خوبه ….افسوس که الگوی بدی شدم برای تو ببخشید خواهر جون بیا بغلم … فدات بشم خوب حواستو جمع کن فقط همینو ازت می خوام ….
ولی باور کن حالا که فکرشو می کنم منم حواسم جمع بود ولی انگار دست سرنوشت این طوری برای من رقم زده بود ….
وقتی مادر اومد پیش ما ؛من فورا موضوع رو بهش گفتم …. اون اول مخالفت کرد و می گفت به خدا حالم از هر چی خواستگار و خواستگاریه بهم می خوره باشه برای بعد ….ولی من اونو راضی کردم تا سمیه بهشون خبر بده که بیان …
وقتی روی تختم دراز کشیدم که بخوابم …رفتم تو فکر اون الان داشت حاضر می شد که بره …. هم پای بابک شدم…شاید خود بابک شدم …..؛؛؛؛ چمدون بستم درِ خونه رو فقل کردم از اون خونه برای همیشه خداحافظی کردم …. سوار تاکسی شدم و رفتم به فرودگاه اونجا دائم به پشت سرم نگاه کردم شاید ثریا رو ببینم ولی اون نبود …و من دلشکسته و ناامید سوار هواپیما شدم و از اینجا دور شدم و دور …….
و من اینطوری بابک رو بدرقه کردم و باهاش خدا حافظی کردم ، احساس می کردم هیچ کینه ای ازش به دل ندارم …. اون بی گناه بود؛؛ یک قربانی؛؛؛ از همه مهم تر برای من این بود که عشق پاک و صادقانه ای نسبت به من داشت ….. حالا با پرواز اون جای کوچکی تو دلم باز کردم و بابک رو گذاشتم توی اون؛؛ درِ شو بستم قفلش کردم و کلید شو گذاشتم زیر سرم و خوابیدم … در حالیکه قطره های اشک بالشم رو خیس کرده بود خوابم برد …….
صبح که بیدار شدم احساس تنهایی و بی همدمی داشتم ولی باید زندگی می کردم و چاره ای نبود ، کاش مدرسه ها زود تر باز می شد و من می تونستم با بچه ها سرگرم باشم ….
#قسمت بیست و پنجم-بخش دوم

یک بار دیگه نامه ی بابک رو خوندم و لای سند رو نگاه کردم با اون وکالتی که داده بود می تونستم به راحتی طلاق هم بگیرم .
خونه و ماشین رو به نام خودم بزنم ….اون موقع رفتن به خیال خودش همه کار برای من کرده بود خونه و ماشین و چک سفید …ولی من هیچ کدوم اینا رو نمی خواستم ….نه نمی خواستم …
چهاردم فروردین بود اون شب قرار بود برای سمیه خواستگار بیاد سیمین از صبح اومده بود برای کمک به مادر … و من قرار بود از مدرسه خرید کنم و ببرم خونه ….زنگ آخر خورد و من از همون کلاس یک راست رفتم بطرف در مدرسه… چون تو محیط کارم کسی از طلاق و کشمش های زندگی من خبر نداشت …هر وقت حال خوبی نداشتم دفتر نمی رفتم … که خانم احمدی صدام کرد ….
به ناچار وایستادم تا ببینم چی میگه …..خودش به من رسوند و گفت : تو خوبی ؟
گفتم ممنون چطور مگه ؟
گفت امروز آقا بابک زنگ زد مدرسه و حال تو رو از من پرسید ترسیدم ببینم چیزی شده باهم قهر هستین ؟
گفتم نه بابا این حرفا چیه بابک کاناداست حتما موبایلم خاموش بوده نگران شده …به مدرسه زنگ زد ؟
گفت :آره پرسید تو اومدی مدرسه یا نه !!منم بهش گفتم حالت خوبه … خوب پس خودش باهات تماس میگیره من بی خودی نگران شدم …
اون که رفت یک نفس عمیق کشیدم …تظاهر کردن و دروغ گفتن کار خیلی سختی برای من بود …. بازم دلواپس شدم ؛ اگر اون بازم این کارو بکنه آبروی منو می بره نمی خواستم کسی
تو مدرسه از زندگی من سر در بیاره ….
میوه و شیرینی و کمی آجیل و شکلات خریدم و رفتم خونه … مادر با هوش من فورا از قیافه ی من فهمید … که بازم چیزی شده که دوباره صورت من در هم رفته اون پرسید و منم بهش گفتم …
سیمین گفت : خوب طبیعیه نگرانت بوده و دسترسی به جایی نداشته حالا که فهمید تو خوبی و مدرسه میری مطمئن باش دیگه زنگ نمی زنه نگران نباش …
راستشو بگم از اینکه بابک از حالم پرسیده بود احساس رضایت می کردم شاید به نظر احمقانه بیاد ولی خوب دست خودم نبود ….
تا بعد از ظهر که خواستگارای سمیه اومدن سرم به اونا گرم شد و فراموش کردم ……. شهاب پسر برازنده و خوش تیپ و خونگرمی بود که با مادر و عمه و پدرش با گل و شیرینی و با رعایت اصول از سمیه خواستگاری کرد بر خلاف بلبشویی که بابک درست کرده بود …مثل احمق ها توی ماشین نشسته بود تا صداش کنن …
موقع حرف زدن به لوستر و ویترین نگاه می کرد … و حرف نمی زد …با خودم گفتم خوب آدم بی عقل از همون شب اول که معلوم بود .. اون با رفتارش خودش همه چیز رو به تو گفته بود تو نفهمیدی و بازم خودتو در گیر اون کردی … درسته خود کرده را تدبیر نیست …
بی اختیار رفتار اونا رو مقایسه می کرم و تو فکر بودم که شهاب ازم پرسید : ببخشید آقا بابک کی برمی گردن ؟
گفتم : بله؟؟؟
گفت : آقا بابک سمیه خانم گفتن کانادا هستن … گفتم : هنوز معلوم نیست ….لبم رو گاز گرفتم و فهمیدم سمیه وضعیت منو از اونا پنهون کرده برای همین شروع کردم به حرف زدن و با مادر و عمه ی شهاب گرم صحبت شدیم …..
خدا رو شکر تو همون جلسه ی اول همه متوجه شدیم چقدر نوع زندگی و خانواده هامون بهم می خورن غیر از اون سمیه قبلا تصمیمشو گرفته بود و می خواست با شهاب ازدواج کنه …. و همه چیز به خیر و خوشی تموم شد……..
و دو شب بعد هم برای بله برون اومدن و برای تابستون قرار عروسی گذاشتن ….صبح جمعه هم رفتیم توی حرم و خطبه خوندیم ..و این طوری سمیه هم شوهر دار شد ….
شوهری مهربون و مودب و بسیار خونگرم….
#قسمت بیست و پنجم-بخش سوم

من از سمیه خواستم جریان زندگی منو به شهاب بگه …
گفت : من نمیگم ..الان لازم نیست بدونه …ولی بعد از حرم که اومدن خونه ی ما تا جشن کوچکی بگیریم من سر حرف رو باز کردم و وقتی مادر شهاب به خاطر محبتی که به من ابراز می کرد گفت : جای آقا بابک خالی
گفتم : نه زیاد اون آدم خوش اخلاقی نیست و الانم رفته کانادا و ممکنه دیگه نیاد ما تقریبا از هم جدایم هنوز زن و شوهریم ولی فعلا اون رفته و بهتره دیگه حرفشو نزنیم ….
این طوری نه آبروی سیمه رو برده بودم و نه مجبور می شدیم مرتب در مورد بابک دورغ سر هم کنیم که این برای من زجر آور بود …..ولی مادر و سمیه معتقد بودن حالا جاش نبود اینو بگی ….
در واقع داشتم با زندگی کلنجار می رفتم … حساس شده بودم و بی خودی به گریه میفتادم ..
هر چی زمان می گذشت من بدتر میشدم و تو خودم فرو میرفتم ….
به خصوص که سیمین درست حدس زده بود و بابک دیگه زنگ نزد …..
اواسط اردیبهشت بود شب جمعه بود و خوب بچه ها همه خونه ی ما بودن مهران سر به سر من می گذاشت و هی منو قلقلک می داد و منم دنبالش می کردم که دست از سرم بر داره و این طوری همه داشتن می خندیدن که سیمین ظرف خورشت رو آورد و از جلوی من رد شد که بزاره روی میز ناهار خوری که یک دفعه من حالم بهم خورد و چند تا عق زدم و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم ..
مادر مهران رو سرزنش می کرد و می گفت : مادر هر چیزی حدی داره یک ساعته داری سر بسرش می زاری خسته شده یکی می گفت حتما چیز بدی خورده و یکی می گفت سردیش کرده دیدم خیار خورده ….و من همین طور که عق می زدم و روده هام داشت میومد بالا فکر کردم که سیکلم بهم خورده و یک مرتبه ترسیدم نکنه حامله باشم …
ای خدا نه من چطوری بگم که یک شب با بابک بودم و این رو دیگه کسی نمی تونست بپذیره ….. مادر چایی نبات درست کرد ..من به سیمین گفتم یک کم توش آبلیمو بریزه…… صورتم رو با آب سرد شستم و سعی کردم خوب بشم شاید اشتباه کردم و سردیم کرده …چای رو که خوردم بهتر شدم و خیالم راحت شد …و اونشب دیگه بی خیال شدم … ولی بازم وقتی داشتم شام می خوردم حالم بد بود .. به روی خودم نیاوردم و می خواستم خودمو گول بزنم ….
اونشب رو با نگرانی و دلهره سر کردم و تمام مدت دعا کردم که دیگه این بلا سرم نیومده باشه ، گاهی بغض می کردم و اشک می ریختم یادم میومد که بابک همون اول به من گفته بود بچه نمی خواد و من اصلا اهمیتی نداده بودم و خودم هم هیچوقت به فکر بچه نیفتادم چون امیدی به ادامه ی زندگی با اون رو نداشتم…و حالا اگر این کار شده باشه زمان بسیار بد و غم انگیزی برای من خواهد بود … صبح به هوای پیاده روی از خونه رفتم بیرون و خودمو رسوندم به یک داروخونه چون روز جمعه‌ بود به زحمت جایی پیدا کردم .. و دوتا تست حاملگی خریدم …
با خودم گفتم دوبار میگیرم تا مطمئن بشم …..

#قسمت بیست و پنجم-بخش چهارم

تست اول رو با ترس و لرز نگاه کردم مثبت بود ….
به خدا دیگه داشتم پس میفتادم جونی تو بدنم نبود ، دلم می خواست فریاد بزنم و از روی کره زمین محو بشم و تست دوم هم مثبت بود …اگر خبر مرگ کسی رو به من می دادن اینقدر ناراحت نمیشدم فکر می کردم خیلی گناهکارم و حتی از خدا خجالت می کشیدم ….من ثریا باید اینطوری باردار می شدم … باورم نمیشد …از شدت ناراحتی سرم درد گرفته بود رفتم تو اتاقم تا ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم …. می دونستم که نظر همه نسبت به من فرق می کنه ….مادر که منو می کشت ….
اونشب سمیه با شهاب رفته بود بیرون و من مجبور بودم کنار مادر بمونم و بازم تظاهر کنم که خوبم و این بار دیگه نمیشد…. سر درد رو بهانه کرده بودم و گاهی بغض می کردم و می گفتم از درده …..راستی هم از درد بود دردی که تو سینه داشتم و نمی دونستم با این موضوع چیکار کنم …..
فردا از راه مدرسه رفتم دکتر و اونم به من گفت که باردارم و بچه توی هفت هفته است …سونو گرافی کردم و دیدمش هنوز صدای قلب نداشت … احساس عجیبی بود …انگار خیلی اونو می خواستم …آره دوستش داشتم با اینکه بی موقع و زمان بدی اومده بود ولی دلم براش تپید .. مثل یک مادر … بدون هیچ دلیل و واسطه ای من عاشق اون شدم …و با خودم گفتم : به خاطر تو جلوی همه می ایستم و تو رو نگه می دارم و بزرگت می کنم …نگران نباش تو بابا داری ….
از راه که رسیدم سعی کردم شجاع باشم مادر پرسید کجا بودی ؟
قاطع گفتم : دکتر مامان جان …ترسید و گفت بازم حالت تهوع داشتی ؟ گفتم نه ولی رفتم آزمایش …حالا براتون تعریف می کنم ….ولی فقط به نظر میومد که محکم هستم داشتم از ترس مادر پس میفتادم …
راستش گفتن این حرف خیلی سخت بود …مادر هنوز ناهار نخورده بود و منتظر من شده بود داشت غذا می کشید ولی آنتن هاش به کار افتاده بود و هی از من می پرسید لفتش نده بگو ببینم چی شده که رفتی دکتر ؟
گفتم صبر داشته باش مادر من باید از اول برات بگم ….یک فکری کرد و گفت : حامله ای ؟ ثریا نکنه کار دست خودت داده باشی ؟ نه فکر نکنم وقتی نبود که؛؛ نه نمیشه ؛؛…..باز به من نگاه کرد و کفگیر رو گذاشت زمین و گفت : هان ؟ هان هستی ؟
دستپاچه گفتم : مادر تو رو خدا این طوری نکن صبر کن خودم برات تعریف می کنم ….سست شد و نشست روی صندلی و زد رو دستش و گفت : یا امام رضا به دادش برس …کی؟ چجوری؟ وقتی نبود که ؟ سرمو انداختم پایین ….داد زد حرف بزن کی ؟
من هنوز از مادر می ترسیدم به گریه افتادم و گفتم : اونشب که دیر اومدم رفته بودم حرم و بالای سر حضرت عقد کردم بعدم …….دو دستی زد تو صورتش و بشدت به گریه افتاد و گفت : من صبح زنگ می زنم دکتر ببینم چیکار باید بکنیم تا اونو بندازی نمیشه قبل از اینکه کسی بفهمه باید بندازی …مخصوصا که خودت به همه گفتی دیگه بابک نمیاد جواب فامیل شهاب رو چی میدی ؟ ….من سکوت کردم …حرفی نداشتم بزنم اصلا اونجا از ترس مادر جرات نکردم چیزی بگم ..

#قسمت بیست و پنجم-بخش پنجم

می دونستم که مادر بفهمه دیگه بچه ها یکی یکی می فهمن رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم .
حالا وجود اون بچه رو احساس می کردم دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم ناراحت نباش مادر مهربونه من راضیش می کنم …عز….یز…م
خواب بودم که یکی در اتاقم رو سراسیمه باز کرد و با صدای بلند داد زد ثریا …..
از جام پریدم ستاره بود با وحشت سرم داد زد تا کی ؟ تا کی ما باید از دست تو بکشیم بلند شو من خودم ترتیب اونو می دم ….
پشت سرش سیما و سمیه هم وایستاده بودن گفتم باشه صبر کنین بیدار بشم ببینم چی میگین ؟
ستاره عصبانی بود و گفت : به خدا قسم همین یک کارمون مونده بود تو طلاق گرفته بودی چه غلطی کردی ؟ ما از این چیزا تو خونواده نداشتیم آبروی همه رو بردی بسه دیگه از صبح تا شب ثریا …از شب تا صبح ثریا ….حالا این ننگ رو چطوری می خوای پاک کنی؟ …به اجازه ی کی این کارو کردی ؟ از تخت اومدم پایین و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم دستشویی اون همین طور داد می زد جواب مجید رو چی میدی به فامیل شوهر سمیه ی بدبخت چی بگیم ؟ ای وای خدا ی من چه آبرو ریزی تو فامیل بشه … حالا همه دلشون خنک میشه از جمله عمه که اگر بفهمه دنیارو پر می کنه به جای اون همه ناز و اطفاری که براشون اومدی حالا یک بچه تو شکمت بدون پدر می خوای چه خاکی تو سرت بریزی ؟ ….
اومدم بیرون و گفتم نوع خاکش با خودم … خودم انتخاب می کنم ..ببخشید ستاره جون چرا شلوغ می کنی ؟ چه کار بدی کردم ؟ با شوهرم آشتی کرده بودم ؛به طور شرعی عقد کردم ….. حالام این طوری شده .. چیکار کنم دلم که نمی خواست شده ….کار بدش اینجا کجاست ؟ الانم که شوهر دارم …بیوه که نیستم ننگ بالا آورده باشم بس کن دیگه درد خودم برام کمه؟ شما ها دیگه پیاز داغشو زیاد نکنین …
زد پشت دستش که واقعا که ؟ خیلی پر رو شدی ..از تو بعیده ما که هیچ وقت ادعایی نداشتیم تو بودی که دم از فضل و کرامت
می زدی …
حالا میگی چی شده خودت نمی دونی ؟…برو؛ برو حاضر شو بریم بندازش تا کسی نفهمیده ….
گفتم : رای میگیریم سیمین هم باید باشه و منطقی در موردش تصمیم بگیریم زنونه …… گفت باشه سیمین داره میاد تو راهه ….نگاهی به مادر کردم و گفتم : حاج خانم دست شما درد نکنه ……
ستاره با عصبانیت گفت پر رو شدی دست تو درد نکنه هرچی بهت هیچی نمیگیم بدتر میشی طلبکارم هست خانم .
#ناهید_گلکار

@nazkhatoonstory

3 4 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx