رمان آنلاین بی پروانه شو قسمت ۸۱تا۱۰۰ 

فهرست مطالب

بی پروانه شو رمان انلاین داستان انلاین رمان واقعی بی پروانه شو پریناز بشیری

رمان آنلاین بی پروانه شو قسمت ۸۱تا۱۰۰ 

رمان:بی پروانه شو

نویسنده:پریناز بشیری

#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۸۱

چپ چپ نگاش کردم همه مشغول شده بودن …
-میگم نمیخورم …
یه تیکه از جوجشو گذاشت دهنش…
-لوس نشو بابا بخور تلف میشی تا شبا …
پشت چشمی براش نازک کردم
-خیر نمیشم … توام نخور کلی کافور ریختن توش بد بخت میشیا …
زیر چشمی نگاهی به دوستاش کردو کمی سرشو به گوشم نزدیک کرد
– والامن هر وقت و بی وقت که فکرشو بکنی از این غذاها خوردم … ایرادی دارم مگه ؟
یه سقلمه محکم زدم به پهلوش که خندشو خورد و قاشق و گرفت سمتم …. تعارف و کنا ر گذاشتم بد جوری بوی غذا وسوسم کرده بود …قاشق اول و که گذاشتم دهنم اشتهام با ز شد ….
دلناز دم گوشم گفت
-بابا ایول …. بشقابتونم که یکی کردین …
با خنده غذامو قورت دادم و سرمو برگردونم سمتش ….
-چطور خانوم شما مشکلی داری؟
با شیطنت شونه ای بالا انداخت
-منکه نه ولی دوست دخترای اسبق آقاتون شاید … خدایی پناه خیلی جلف بازی دارین
در میارینا …
-تا چشتون در آد ….
هردو زدیم زیر خنده …
-کم فک بزن خاله ریزه …
برگشتم سمتش که نوشابشو گرفت سمتم … قیافمو جمع کردم
-ایی دهنیه….
چپکی نگام کرد
-که دهنیه آره ؟!
بی حرف خندیدم … لیوان نسکافمو که توش آب جوش بودو برداشت و ریخت تو سلط آشغالی که کنارش بودولیوانم و پر کرد …
-بیا …
عاقل اندر سفیه نگاه کردم …
-الان مثلا دهنی نیست دیگه …
اینبار نگاش رنگ حرص گرفت به خودش …
-نوشابه رو قورت ندادم که دوباره از دهنم برش گردونم تو بطری ….درش دهنیه …
-خوحالا چته بیا منو بخور …
-فعلا که تو کم مونده منم بخوری … خوبه حالا نمیخواست بخوره …
با دیدن ظرف غذامون خندم گرفت … راست میگفت بنده خدا … از اون بییشتر خورده
بودم …
قاشقشو کنار گذاشت و بقیه نوشابه باقی موندشو یه نفس سر کشید …
چرخید سمت من
-امشب یه شام درست درمون بپز ناهارمونم که تو خوردی ….
اخم کردم
-توام وقت و بی وقت چتر میندازی خونه منا حواست هست ؟
ادامو در آورد
-خونتــــــون؟!…. اوه مای گادببخش تورو خدا …
از لحنش خندم گرفت … تاخواست دهن باز کنه صدای دلناز نذاشت …
-پناه بدو بریم دیگه دیر شد … الان میاد
نگاهی به ساعت گوشیم کردم و بلند شدم … دست دراز کردم و شکلاتامو گرفتم سمتش
….
-بیا اینم برای تشکر بابت نهار …
دستشو آورد جلو و شکلاتارو ریختم تو دستش ….
خدافظی از جمع کردیم و راه افتادیم سمت کلاسمون …
ده دیقه یه ربعی از شروع دوباره کلاس گذشته بود … سخت مشغول نوشb مسئله روی
وایت برد بودم که گوشیم کنار دستم لرزید…
نگاهی به اسم “sami”کردم و پیام و باز کردم ….
“پناه نمیخواد امروز بری سایت به امیر ارسلانم خودم خبرشو دادم…. ماشینمو تو پارکینگ
دانشگاه گذاشتم سویچشم دادم دست نگهبان … وردارو برو شرکت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۴۳]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۸۲

تعجب کردم … دلشوره عجیبی گرفته بودم
سریع انگشتامو چرخوندم و براش تایپ کردم
“چرا …چی شده مگه … اتفاقی افتاده ؟خودت الان کجایی ؟”
به ثانیه نکشید جوابش اومد
“تو به فکر من نباش برو منم میام شب حرف میزنیم …باید نمیفهمیدم چی به چیه …از کلاس خارج شدم و چندباری بهش زنگ زدم که جواب نداد…
. نیم ساعت بعدش کلاس تعطیل شد … میدونستم سامان کلاسش زودتر از من تموم شده
و رفته … شماره امیرو گرفتم که بازم جواب نداد … نگرانم کرده بودن … رفتم پارکینگ
دانشگاه …
سویچو از نگهبان گرفتم ولی مگه من رانندگیم چقد خوبه که این پسره خل و چل بهم اطمینان کرده و ماشین دسته گلشو داده دستم … قبلا حاجی یه دویست و شیش برام گر فته بود که باهاش کار کنم قلقش دست بیاد ولی خب هیچوقت درست و حسابی یاد ن
گرفتم اصلا رانندگی استعداد میخواد که من ندارم …
در ماشین و باز کردم … خواستم بشینم تو ماشین که صدای یه دختری متوقفم کرد …
-این ماشین سامان نیست ؟
نگامو چرخوندم سمتش … یه دختر خوشگل و خیلی داف … با وجو د آرایش کم و ملیح
ش چهره فوق العاده جذاب و خوشگلی داشت و هیکلشم فیتنس بود انگار …. نگاهی
به من و ماشین انداخت …
-این ماشین سامان حسین پور نیست ؟!
وراندازش کردم تکیه زده بود به مزدا تری سفیدش و دوستشم کنارش بود …
-بله چطور مگه ….
دوستش زودتر از این گفت
-تو پناه خطیبی؟… ازبچه های هوا فضا؟
سری به نشونه تائید تکون دادم… دختره نگاهی خریدارانه بهم کرد …
-آها … خوشبختم …
اینو گفت و سوار ماشینش شدو منم سوار شدم …
از در پارکینگ زدم بیرون و اینم پشت سرم اومد … با دیدن دلناز به اجبار ایستادم …. درستش این بود یه تعارف شاه عبدالعظیمی بزنم کمی کنار کشوندم …اومد جلوتر … شیشه رو دادم پایین …
-سوار شو برسونمت …
-ماشیــــن و برم … داده دست تو؟
سعی کردم ذهنشو منحرف کنم که ماشین اون دختره از کنارمون گذشت … دنباله نگامو
گرفت
-مهدیس علی یاریه …یکی از جی افای آقاتون بود ….
پفی کردم مام هر کیو تو این دانشگاه دیدیم یا جی اف سامان بود یا قرار بود جی افش
بشه…. دلناز خندید …
-خوبه حالا حرص نخور تو برو من کارگاه موتور دارم بعد میام سایت …
دیگه اصرار نکردم …
-باشه …
عقب کشید –برو به سلامت …
پامو رو گاز گذاشت و از دانشگاه زدم بیرون …. علت کار سامان و نمی فهمیدم…. ساعت
اداری تموم شده بود ولی حدس میزدم هنوز شرکت تایم کاریش تموم نشده باشه …. ترج
یح دادم برم خرید تا یکی دو ساعتی الاف شم …
با اون سرعت به قول سامان لاکپشتی رفتم سمت یکی از مرکز خریدا….
تا حول و هوش ساعت شیش الاف بودم … یکم لباس و مواد غذایی خریده بودم برای شوید پلویی که میخواستم بپزم … خیلی هوس کرده بودم ….
ماشین و بردم توی پارکینگ و خودم رفتم بالا … مستقیم رفتم سمت خونه … تا در آسانسور باز شد خواستم کیسه های خریدو از آسانسور بیارم بیرون که یه آن خشکم زد … چشمم به دوتا خانومی افتاد که شدیدا آشنا بودن برام …
توهمون نگاه اول از اون چهره ای که شدیدا به سامان شبیه بود یادم اومد که خواهر و
مادرشن … علت اینکه دستام شل شدو نفهمیدم ….
-به به … علیک سلام خانــوم ..
چی تو لحنش بود که لرز به تنم انداخت …
از اسانسور اومدم بیرون و کیسه هارو گذاشتم رو زمین
-سـ…سلام…
خواهرش پوزخندی زد
-به … بفرمایید صابخونم تشریف آوردن …
دستامو مشت کردم تا از لرزیدنشون جلو گیری کنم که پدرو دامادشون از خونه اومدن
بیرون … پدرش با دیدن من سرخ شد
-پس راست میگن …
نگاش کردم … امیدوار بودم نگام عین خودم سر خورده نباشه …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۴۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۸۳

عصبانیتش توی لحنشم اومد …
-پس راسته پسرم شرکت منو کرده ج*ن*د*ه خونه و یه دختر بی کس و کار ه*ر*ج*ا*ی
*ی رو آورده اینجا ….
تا به خودم بیام برق از سرم پرید و صورتم خم شد سمت دیگه … سوزش صورتم به قدر ی بود که تا قلبم و سوزوند ….
-دختره آشغال همون باری که تو بیمارستان دیدمت باید میفهمیدم نشستی زیر پای پسر م وگرنه بچه من واسه دخترای مردم ترم خورد نمیکنه چه برسه به اینکه واسه یه زن خرا ب که معلوم نیست از زیر کدوم بته ای عمل اومده سینه چاق کنه و بره دعوا ….
به زور لرزش صدامو پنهون کر دم
-آقای حسین پور اجازه بدیــ…
سیلی دوم صورتمو بیشتر سوزوند و داغم کرد….
-خفه شو … دختره بی پدرو مادر … از شرکت من گورتو گم کن تا ندادم پرتت کنن بیرو ن ..
دامادشون اومد جلو و دستشو گرفت
-آقاجون به خودتون مسلط باشین …
-ولم کن ببینم ….
انگشت اشارشو به حالت تهدید گرفت سمت من …
-به ولای علی قسم … یبار دیگه ببینم یا باد به گوشم برسونه .. عمد ی و غیر عمدی درو
بر پسر من میگردی یا سر راش سبز شدی قید همه چی و میزنم میگم ببرن سربه نیستت
کنن …
صدای مادرش قاطی شد با پدرش ..
والا به قرآن دیگه نمیشه تو این مملکت زندگی کرد … خاک تو سر من … خاک تو سر من با این شانسم … بچه ساده منو چطوری گول زدی آورده نگهت داشته … گول ظاهر تر
گل ورگلتو خورده لابد …
هجوم برد سمت کیسه خرید وبا یه حرکت پالتویی که خریده بودمو کشید بیرون و پرت
کرد تو صورتم …
-پول اینارم لابد پسر ننه مرده ساده من داده آره …. نشستی توشرکت خودمو کیسه میدو زی واسه ماله پسرم …. تف به روت بیاد دختر تف …
خواهرش-لیاقت تو همون کوچه خیابونیه که سامان ازت جمعش کرده …. گمشو از شرکت بابای من برو بیرون … گمشو میگم بهت …
خودمو کنترل کردم تا دهنمو باز نکنم و هرچی لیچار بلدم بارشون کنم … نه به خاطر خودشونو احترام کوچیکتر بزرگتری… احترام احترام میاره وقتی اونا منو خوردم میکنن نباید ا نتظار محترمانه برخورد کردن از طرف منم داشته باشن منتها سفت در دهنمو بستم تا به
خاطر محبتا و کمکای سامانم که شده بی احترامی نکنم به خانوادش ….
کیفمو چنگ زدم که آستینمو کشید
-حرفامو یادت نره …
آستینمو تند از دستش بیرون کشیدم و رفتم سمت پله ها …. قدمامو هر لحظه تند تر میکردم ….نفهمیدم چی شد که یهو پرت شدم به جلو و سرم محکم خورد به گوشه دیوار ..
.. آخی گفتم و نگام به کفش اسپورتم افتاد که بندش باز شده بود …. خم شدم و با حر ص بند باز شدشو حل دادم داخل کفشم که یه قطره اشکی که به زور نگهش داشته بودم
چکید رو دستم … انگار همین یه قطره حکم سدو داشت برای بقیش که دیگه بی محابا
شروع کردن به ریختن ….
از در شرکت زدم بیرون … هوا دیگه تاریک شده بود … هق هقم بلند شد … کجارو دا شتم برم … مگه پناهی داشتم … دست کشیدم روی پیشونی که میدونستم شکاف برداشته …. خون آبه و موهام چسبیده بودن به سرم و همچنان خون بودو که از سرم سرازیر میشد …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۵۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۸۴

هیچ جایی نداشتم برای رفتن … میدونستم سامان بنده پدرو مادرشه دیگه اونم برام تموم
شده بود … دستمو برای یکی از تاکسیا بالا بردم و بی مکث سوار شدم .. نگاه عجیب
غریب راننده تاکسی و پس زدم و چشمامو بستم تا شاید ذق ذق سرم خاموش شه …
-کجا برم خانوم ؟
اشکم از گوشه چشم سر خورد تا گوشم …
با صدایی خفه گفتم
-امیریه …
چمامو بستم…سامان … سامان … سامان …. کاش خدا میفهمید تو اوج بی پناهیام محتاجم به این پناه اجباری … با همه اشتباه بودنش اونکه آرامشه … توی دلم زار زدم …
حتی بودنش واسه چند وقتیم زیادیه برام خدا ؟…. دوست داری اونقد بی کس شم که
فقط خودت تنهایی بشی همه کسم؟… کو پس … خدا کجای زندگیمی که هرچی میگردم
پیدات نمیکنم …
خدا من همبازی خوبی برای قایم موشک بازی کردن نیستم ….
خدا منو هم بازی خودتو بازیچه دست روزگارت کردی که چی بشه … چیو میخوای نشونم بدی … اگه کسی چرا الان دلم میسوزه … دلم چرا سوزشش بیشتر از سرو صورتمه … چرا سامان و دادی . چرا میخوای بگیریش … چرا امیر ارسلان و کردی فرشته نجات و حالا ن
میفرستیش …
خدا کوشی …. از بزرگیته که نمیبینمت یا خودتو ازم قایم کردی …
خدا میفهمی تنهام…با پخش شدن صدای آهنگی که از رادیو آوا پخش شد خشکم زد و ناخداگاه لبخندو اشکم قاطی هم شد ….
یکی همیشه هست که عاشق منه
نگام که میکنه پلک نمیزنه
تنهاس خودش ولی تنهام نمیزاره
دریا که چیزی نیست عجب دلی داره

-خانوم رسیدیم …
بی اینکه نگاهی بهش بندازم پول و گرفتم سمتشو پیاده شدم … با قدمایی شل و آویزون
رفتم سمت خونه … دیگه نمیخوام بجنگم … دیگه نمیتونم که بجنگم ….
کلید انداختم پشت درو باز ش کردم خواستم ببندمش که نشد … برگشتنم سمت در و جیغ خفه کشیدنم و بیهوشیم بیشتر از یکی دوثانیه طول نکشید …
لحظه آخر فقط خدارو زمزمه کردم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۲۵]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۸۵

سامان
کلید انداختم رو در حیاط و باز کردم …نگاهی به ساعت انداختم … و رفتم ست ساختمون… معلوم نیست این سهیله باز چه گندی زده توپ و تشرشو ب من زدن و اولتیماتوم
دادن که سریع تر باید برم خونه کارم دارن ….
گوشیمو در آوردم تا یه زنگ به پناه بزنم و بگم ممکنه امشب نیام … با وارد شدنم …نگا ه همه رو خودم حس کردم …
-سلام…
انگار همین حرف واسه تغیان بابا کافی بود
-سلام و زهر مار پسره بیشعور …
مات داشتم نگاشون میکردم … چی به چیه … اصلا نمیفهمیدم چی شده …
-افسار زندگی و شرکتمو دادم دستت تا بری هر بی سرو پا وهرزه ای و بیاری ول کنی او نجا… اونقد خودسر شدی که نگهبان ساختمونم باید زنگ بزنه خبر کثافت کاریاتو بهم بد ه … تف تو صورت اولادی مثله تو
حسین گرفته بودتش تا سمتم هجوم نیاره … گیج بودم .. اونقدری خشکم زده بود که حتی نمیدونستم چی باید جواب بدم …
مامان انگار پرید وسط تا پادر میونی کنه …
-آقا شما حرص نخور … سادگی کرده گولش زده دختره چشم سفید …
با بهت گفتم
-چـ…چی میگین شماها …
بابا-چی میگم .. چی میگم پسره خیره سر … یه دختررو آوردی تو شرکت من …. دختری ر
و که خیابونم براش زیادیه … حقش بود جای پرت کردنش بیرون بدمش دست مامورا تا
سنگ سارش کنن …
انگار یه برق ۲۲۰ ولتی از تنم رد شد صدای بابا تو گوشم اکو داد “جای پرت کردنش بیرون…”
“جای پرت کردنش بیرون”
-چی..چیکار کردی بابا …
بی توجه بهشون خواستم عقب گرد کنم که صدای بابا متوقفم کرد
-پاتو از این خونه گذاشتی بیرون دیگه حق نداری از یه کیلومتری خونمم رد بشی …
عصبی چرخیدم سمتش
بس کن بابا …
صدام اونقدری بلند بود که صدای همشونو قطع کنه … عصبی غریدم …
-از موهای سفیدتون خجالت بکشید …من دیگه پامو خونه ای نمیزارم که یه طرفه به قا ضی رفته و به یه بنده خدا تهمت زده ….
انگشت اشارمو کوبیدم به سینم و به خودم اشاره کردم
-من پسرت شاید خیلی آشغال باشم … شاید خیلی گند باشم اگه اون دخترو هرزه میکنی
واسه این نیست که هرزگیاشو به چشم دیدی واسه اینکه پسرت از بس هرز پریده باور ت نمیشه یه بار تو عمرش یه آدم به پستش خورده که آدمش کرده ….
دیگه جمع کنید این بساط محکه و محکومتونو …
سری از روی تاسف تکون دادم
-واقعا متاسفم براتون … متاسفم
از در زدم بیرو و درو محکم کوبیدم بهم .. با دیدن ماشینم تو حیاط خشکم زد …. موقع
اومدن اصلا متوجش نشده بودم … گوشیو از جیبم در آوردم و شروع کردم به گرفتن شمارش ….
-مشترک مورد نظر خامـــ…
از در زدم بیرون ….دوباره و صد باره شمارشو گرفتم ….حس عجیبی داشتم .. تا برسم دم
شرکت هزار بار شمارشو گرفتم و هر بار جز خاموش بودن گوشیش چیزی دست گیرم ن
شد …
آخه کجارو داشت که بره از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت شرکت … با دیدن نگهبان
یه لحظه خون به مغزم نرسید رفتم سمت نگهبانی و تو یه حرکت با مشت کوبیدم به ش
یشه پنجره جلوش که شیشه خورد شدو پخش شد… از جا پرید …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۲۷]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۸۶

آقای مهندس چی…
تا اومد نزدیک دستمو بردم تو و یقشو کشیدم …
-مرتیکه حالادیگه جاسوسی منو میکنی …خودم آوردمت اینجا بعد واسه من سوسه میای
گمشو از شرکت من برو بیرون همین الان
-آقای مهندس …آقا سامان غلط کردم …
-غلط و دو بار میکنی …. میرم بالا بر نگشته رفتی که رفتی اگه نه به جان مادرم دودمان
تو به باد میدم ….
تند هلش دادم عقب و راه افتادم سمت سویت…. دلم بد جوری آشوب به پا کرده بود …
تا آسانسور ایستاد و درش باز شد با دیدن وسایلی که پخش زمین شده بود سرخوردم و نشستم رو زمین … لباساش وکیسه ای که سبزی و تن ماهی از توش پرت شده بود بیرون .
..
کجا رفته … کجارفته که تو این سه چهارساعته بهم زنگ نزده …
با دستایی شل شده گوشی و برداشتم و شماره امیرارسلان و گرفتم… به دو بوق نرسیده
جواب داد
-الو …
-پناه اومده پیش تو ؟
-چی؟؟!!!!
عصبی داد زدم
-میگم پناه پیشه توئه؟!
صداشو برد بالا
داد نزن ببینم چه مرگته …. نه نیست … چی میگی تو … چی شده …
دستمو گذاشتم رو سرم …
-وای خدا . ..
لباساشو که معلوم بود تازه خریده رو برداشتم و سوار آسانور شدم …. نمیدونم چرا نمی
تونستم روی پاهام وایستم … حس میکردم اونقدر ذهنم آشفتس که میخوام بکوبمش به
دیوار …
دستمو گذاشتم روی آینه تا سرمو تکیه زدم بهش چشمم خورد به باریکه خونی که از لای
انگشتام داشت میریخت رو شیشه ….
یهو انگار به خودم اومدم … صدای الو الو گفتنای ارسلان هنوز میومد … گوشیم خاموش
نکرده بودم از بس داغون بودم … دستم و مشت کردم که بد تر شد یه آخی گفتم و تکو ن دادم ….
سوزشش عجیب داشت آتیشم میزد … به محض ایستادن اسانسور خودمو پرت کردم بیرون … چشم به شال زرد رنگی افتاد که ازکیسه خریدش زده بود بیرون …. سریع بیرون ک
شیدمش و محکم دور دستم پیچیدم …
به دیقه نکشید که رنگش عوض شد … بی توجه به سوزشم نگاهی به نگهبانی کردم که
خالی خالی بود … رفتم سمت ماشین و کیسه خریدارو پرت کردم رو صندلی جلو … خوا
ستم دنده رو جابه جا کنم که صدای دادم گوش خودمم کر کرد
باز دستم رفت سمت گوشی….. باید سریعتر پیداش میکردم نباید میذاشتم نصفه شبی بیرون بمونه …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۲۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۸۷

امیر ارسلان

نگام به سامانی بود که دوروز بود انگار کلا از این رو به اون روشده بود … داشت باورم
میشد که داره از ناپدید شدن پناه عذاب میکشه
هنوزم حفظ ظاهر میکرد و خودشو محکم نشون میداد ولی از ته ریشی که حالا کمی
بلند تر شده بودولباسایی که دوروزه تمام تو تنش بود معلوم بود همون سامان قبلی نیست
با صدای فرزام نگامو ازش گرفتم …
-مطمئنا کار پایداره …. منتها مشکل اینجاست نمیدونیم کجا بردتش …
سامان با صدایی که رگه های خشم توش بود گفت
-پس میخواید چیکار کنید … الان دوروزه اون کفتاره پیر گرفتتش … اون به پناه رحم نمی
کنه …
فرزام نگاه خونسردی حوالش کرد
-نه اون بلایی سرش نمیاره چون دنباله مدارکه و مدارک دست ماست … منتها علت این د ست دست کردنشون برای اینکه نمیان پی مدارک برام عجیبه …
-فرزام هیچ نشونی یعنی نتونستی پیدا کنید؟
نفسشو با صدا داد بیرون
-داری میبینی که … تنها نشونمون همون کیف خونی که افتاده بود تو راهروی خونش…
خون روشو دادیم آزمایش ماله خود پناهه
سامان بلند شدو نگاه مام همزمان بهش خیره شد
سامان-من میرم … خبری شد منو بیخبر نزارین ..
فرزام-توام همینطور
از در زد بیرون … تا بسته شدن در خیره نگاش کر دم …
-گفتی دوست پسرش بود؟
سرمو چرخوندم سمت فرزامی که این سوال و ازم کرد ….
-آره…
لباش یه وری شد
-حس میکنم یکم بیشتر از یه دوست پسر عادی داره حرص و جوش میخوره…
جوابی ندادم … سامان غیر قابل پیش بینی بود …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۳۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۸۸

سامان
درو بستم و سرمو کوبیدم به فرمان … داشتم روانی میشدم این دوروزه از من یه آدم عصبی ساخته بود که به عالم و آدم گیر میداد سر هیچ و پوچ..
میدونستم اسم حسی که دارم عشق نیست ولی همین دوست داشتنه تنها اونقدری بود
که فقط نیکوتین سیگار بتونه آرومم کنه …
ماشین و روشن کردم و روندم سمت کافه همیشگیم … الان نیاز شدیدی به آروم شدن داشتم …به اینکه فکرمو ذهنمو آزاد کنم از دلشوره و دلتنگی که بد جوری داشت از پا در
میاوردم ….
درشو باز کردم و صدای زنگوله بالای در تو گوشم زنگ زد … راه افتادم سمت میز همیشگیم …اینجا از نوزده سالگیم پاتوق من بود و این میز و صندلی به نامم …. خودمو پر ت کردم رو صندلی و پامو دراز کردم و گذاشتم روی اون یکی ….
چشمم از پنجره به بیرون بود … بارون شدیدی میومد اونقدر شدید که تنه درختارم با خودش میلرزوند … قهوه رو که گذاشت رو میزم نگام میخ دود سیگار تو دستم و بخار قهوه شد …
چشمامو خیره به دود و فکرم درگیر دوجفت چشم عسلی بود که داشت دمار از روزگارم
تو این بی خبری در می آورد …
جا کن در آغوشت منو…. دلشوره هامو
پنهون کن از نامحرما …. دردو دلامو
پیدام کن از اون راه دورو پر نشونه
پاک کن با دستات اشکای رو گونه هامو
بگو که میشنوی صدامو
میخوام فقط آغوش من جای تو باشه
جایی که ساختی بهترین خاطره هامو
یادت میاد گفتی به من هرجاکه باشی نمیذاری دلتنگ شم و داری هوامو
آخ که چقد داشتی هوامو….
“آغوش_محسن یاحقی”
با قطع شدن صدای موسیقی و بوق زنگ تماس اخمامو تو هم کشیدم و نگامو دوختم به
صفحه گوشی … اسم پناه بهم چشمک میزد ….
سریع از رو صندلی بلند شدم … از صدای کشیده شدن صندلیا روی زمین باعث شد تا سر همشون بچرخه به طرفم بی توجه به همشون همه وجودم گوش شده بودو منتظر ش
نیدن پناهی که دو روزه منتظر شنیدنش بودم
-الو… الو پناه ..
علیک سلام …
از شنیدن صدای مرد پشت گوشی دستام مشت شد … دلم الان صدای نه چندان پر ناز پنا ه و میخواست و با حرص دری وری بارم کنه …
-شما؟
-این و من فک کنم باید از تو بپرسم … شما؟کی باشی که پاتو از گلیمت دراز ترکردی و
پارو دم من گذاشتی؟
نیش خندی زدم … دلم میخواست هرچی از دهنم در میومد بارش کنم ولی فکر اینکه پنا ه الان پیششه چک میزد تو دهنمو در دهنمو میبست …
-پناه کجاست …
-پیش شوهر سابقش … شاکی ؟
لحن جدیش لرز به تنم مینداخت …. اعتراف میکنم میترسیدم از این مردی که بد جوری
پاش وسط زندگیم بود ….
-چیکارش داری …
-اون دیگه به خودم مربوطه … کارم با پناه خانوم به کنار الان با تو کار دارم آقای پسر
شجاع
هوا کم بود واسه نفس کشیدن یا من تنگی نفس گرفته بودم ؟
دم عمیقی کشیدم
-کارتو بگو
-اون مدارک و میخوام ….
-دست من نیست …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۳۵]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۸۹

خندید ولی خنده هاشم لرز به تن آدم مینداخت … آروم میخندید
-نه دیگه نشد گل پسر … اومدی و نسازی ها شازده
-میگم دست من نیست …
سکوت شدو به دیقه نکشیده صدای پناه پخش شد تو گوشی
-سا…سامان..
حالم زیرو رو شد از این حرف زدن پر وقفه مابین کلماتش
-پناه … پناه …سالمی؟
گریش و ناله هاش قاطی شد تو هم
-سامان کمک…م کن دارم می..میرم ….
-پناه … پناه کجایی تو ..
-اینش دیگه به تو ربطی نداره … مدارک و بیار تا یبار دیگه زنده ببینیش
مشتمو کوبیدم روی میز و فنجون قهوه چپه شد روی میز …
-لعنتی دست از سر ش بردار …
پوزخندشو از پشت تلفنم حس کردم … -اونم به وقتش آقا مهندس …تماس میگیرم باهات
صدای بوق تلفن تو گوشم سوت میکشید ….ولو شدم رو صندلی … نگاهای بقیه روم سنگینی میکرد… دست بردم سمت یقه لباسم تا شاید کمی هوا برای نفس کشیدن پیدا کنم.
.. کیف پولمو از جیبم در آوردم ویه اسکناس ده تومنی گذاشتم روی میز و بلند شدم …
باید سریعتر به فرزام خبرشو میدادم … همینکه از در زدم بیرون سیل بد بارون خورد تو
صورتم … بی توجه به بارون خودمو به ماشین رسوندم … نگاهی تو آینه به خودم انداختم …. موهام چسبیده بود بهم و قطره های بارون رو صورتم سر میخوردن … دستی به
خیسی موهام کشیدم … ترمز دستی و خوابوندم و حرکت کردم …. باید سریعتر این ماجر ارو تمومش میکردم…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۳۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۹۰

پناه
دهنمو عین ماهی عیدی که روی زمین افتاده و داره جون میده واسه یه قطره آب بازو
بسته میکردم … دستمو دراز کردم تا به لیوان آبی برسونم که یه متری ازم فاصله داشت ..
..
سینه خیز خودمو جلو میکشیدم ولی انگار دست و پام جون نداشت با چونه خوردم زمین ….صدای آهی که از گلوم دادم بیرون سینه و گلومو باهم سوزوندو سرم تیر کشید ….
هر لحظه عزرائیلو نزدیکتر از قبل به خودم میدیدم با خونریزی که سرم کرده بودو سرما
یی که خوردم داشتم هلاک میشدم …. نمیدونستم چی بهم تزریق کردن ولی دست و پام اونقدری شل بود که نفس کشیدن برام
سخت ترین کار عالم شده بود … دستگیره در چرخیدو در روی پاشنه چرخیدو باز شد …

انقدر ضعیف بودم که درم برام قفل نمیکردن … بوی اون عطر تندو تیزش که همیشه حا لمو بهم میزد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد …
-اوه اوه …. وسط زمین چیکار میکنی کوچولو …
نگام به لیوان آبی بود که روی میز بود … چرخ زد وروزانو خم شدو نشست جلوم …. مصرانه نگام و دوخته بودم به لیوان و به چهرش که پشت اون ریشا پنهونش کرده بود نگا ه نمیکردم ….
با حس دستاش روی لبم با همه توان باقی مونده توی تنم خودمو عقب کشیدم … با تمسخر نگام نکرد
-اوخ اوخ …ببین چی شده لباش … همش پوست پوست شده که دختر …..
مسیر نگاهش چرخید سمت لیوان آب
-آب میخوای آره؟
جوابی ندادم و دستشو دراز کرد سمت لیوان و برش داشت و گرفت جلوی صورتم به لبا م فشرد لیوان و
-بخور …. باز کن دهنتو …
اونقدر هلاک بودم غرورمو گذاشتم کنار تا دهن باز کردم…یه آن کلی آب پاشید رو صور تم و دردی که توی چونم پیچید باعث شد یه آن چشمام سیاهی بره و یه فریاد از ته دل
بکشم … لیوان و ول کرد رو زمین و آبش پاشید رو صورتم و خودشم برگشت و خورد به
چونم …
افتادم رو زمین و قهقهش رفت رو هوا ….
بلند شد … از بالا نگام میکرد و نفرتم از این مرد تو هر ثانیه به ثانیه زندگیم بیشتر میشد

با پاش لیوان و چرخوند …
-میبینی پناه خانوم به کجا کشوندی خودتو … تو اگه یه جو عقل داشتی میشستی خانومیتو میکردی نه اینکه واسه من گربه برقصونی و دم تکون بدی … هنوز خیلی بچه تر از ا ونی که با حاج آقا پایدار در بی افتی بچه …. کله گنده تر از توهاشم من پوزشونو مالیدم
به خاک توکه چیزی نیستی جوجه …
نگاهش به لیوانی بود که زیر پاهاش داشت قل میداد …
-میدونی چیه دختر جون تو خیلی بد بختی … تواوج بد بختیات بود که نجاتت دادم اون
مادر احمقت که تا بهش وعده یه صیغه دادم رو هوا زدو خودشو آواره کردو تو که …
تنم لرزید مادرم …. یعنی اون مردی که … نه این نبود من مطمئنم …
پوزخندش غلیظ تر شد ….
-عوض اینکه مچکر من باشی که از اون گ*و*ه دونی بیرون کشیدمت و آدمت کردم و
سری تو سرا در آوردی انگشت عسلیمو گاز زدی و تف کردی بیرون؟…ها ؟…
صداشو بالاتر برد
-باتوام ….
درد تو سمت راست صورتم پیچیدو صدای دادم گوش خودمو کر کرد … لیوان و با پاش
کوبید تو صورتم …. عین مار به خودم داشتم میپیچیدم …انگار داشتن جون به سرم میکردن … نه میمیردم نه زنده بودم …. دردش وحشتناک بود وحشتناک …
یدفعه یقه پارمو گرفت و بالا کشید بی جونتر از اونی بودم که دست و پا بزنم و انگار فقط خودمو تکون الکی میدادم …
توصورتم غرید …
-من دم امثال تورو قیچی میکنم … کاری میکنم بشی درس عبرت واسه اونایی که برای حاج آقا پایدار میخوان تله بزارن … کاری میکنم تا عمر داری ذره ذره نابود بشی وهرروز آرزوی مرگ کنی …
صدام از ته یه چاه خیلی عمیق داشت در میومد انگار …
-بکش …راحتم کن …
هلم داد رو تخت …
-هه بکشم؟!… کاری میکنم به جایی برسی که خودت خودتو بکشی … حیف یه زمونی
تنم به تنت خورده وگرنه من امثال تورو میدادم سگام بیفتن به جونشون ولی برای تو
یکم تدریجی و آسونتره … ذره ذره ایدز و وارد تنت میکنم تا ذره ذره آب شی .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۴۰]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۹۱

همه تنم لرزید از حرفی که شنیدم و فقط تو اون لحظه آرزو کردم کاش الان نفسم بره و
بر نگرده …
-فرشید…
خواستم تکون بخورم که نشد … اشک گوله شدو از کنار چشمام ریخت پایین …نگاه پر التماسم سر خورد روی پسر هم سن و سال خودم که وارد اتاق شد…
-بله آقا
-سرنگ و بیار …
خواستم هق بزنم بازم نشد … صدام انگار تو گلوم غده شدو داشت خفم میکرد …
اومد نزدیک تر
-هرچند با همون تزریق اول مبتلا شدی ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه میخوام اون
قد خون آلوده بریزم تو تنت که تا عمر داری حالت از خودت بهم بخوره …
جیغ زدم از دیدن سرنگی که تو دستای فرشید بود … قدرت به جونم برگشت و دست و
پا زدم … دستامو گرفت وسوزن و فرو کرد تو تنم … من مردم ….
مردنم بهتر بود از زنده بودنم …. من شکستم … من نابود شدم … من ندیدم خدایی که
میگه ار رگ گردنم بهم نزدیک تره … پس کجاست اون خدا …. کجاست که جاش بد خال
یه تو زندگیم ….
از تقلای زیاد سست شد تنم و فقط ناله کردم
“خدا دیگه قهرم باهات”

سامان
سردرد داشت امونمو میبرید …. دلم شور حالشو میزد …. ناله هاش طبیعی نبود …دل می
سوزند …
احساس بدم عین کنه چسبیده بود به تنم و داشت میمکید خونمو … دستی نشست روی
شونم … سرمو چرخوندم فرزام بود ….
منتظر نگاهش کردم
-پاشو برو … رو گوشیت شنود وصله میتونیم تماس گرفتن ردشونو بزنیم خیالت راحت با
شه …
عصبی بود کمی لحنم
-خیالم راحت نیست … پناه لحنش عادی نبود … اون آدم عادی نیست اصلا ….
دستشو به نشانه سکوت آورد بالا …
-میفهمم چی میگی …ولی مگه کاری از دستمون بر میاد…
کلافه بلند شدمو از در زدم بیرون … باید خودم دست به کار میشدم نمیتونستم همینجوری دست رو دست بزارم … شاید عقلم میگفت صبر کن ولی دلم با پشت دست میکوبید در دهن عقلم و میگفت خفه شو
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۴۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۹۲

پناه
لاجون بودم … تلو تلو میخوردم و حالم دست خودم نبود …
حالم دست خودم نبودو کل هوشیاریم و حواسم از اتفاقای کنارم خلاصه شده بود به پژو ی مشکی که پرت شده بودم توش … حتی نمیدونستم کجا دارن میبرنم … تنها چیزی ک
حالیم بود یه خوره ای بود که افتاده بود تو جونم و داشت ذره ذره سلولای وجودمو میخورد … هنوزم یه امیدی داشتم به خواب بودن همه این کابوسا … دوست داشتم کابوس
باشه حتی اگه آخرش به یه جیغ و زهره ترک شدن توی نصفه شب ختم شه
عجیب دلم میخواست همه چی خواب باشه … عجیب دلم میخواست برگردم تو اون خونه
کلنگی پیش بابای عملی و مادری که خوب بلد بود نامادری کنه در حقم … دلم روزای
بد زندگیمو میخواست … دلتنگ روزای بدم بودم حالا میفهمیدم گاهی بهترین لحظات زندگیت همون ثانیه هایی هستن که عجولانه آرزو میکنی زودتر تموم بشن … تب داشتم
و زیر لب زمزمه میکردم با خودم تاب ..تاب…عباسی
خدا منو نندازی … تاب تاب …عباسی .. خدا منو…
اصلا منو گرفته بود که نندازه ؟…. حواسش هست که دارم می افتم … من حواسم هست
که خدا حواسش نیست…
چشمام خیره به بارونی بود که تند تند داشت میخورد به پس شیشه ماشین … دستمو گذاشتم روی شیشه و رد دستم سر خورد رو بخار اون شیشه …. نگام خیره ی جاده ای بود
که میدونستم آخرش ختم به خیر نمیشه پایدار یعنی شر … یعنی بلا … یعنی بد بختی …
این جاده آخرش ختم به هرچی بشه ختم به خیر نمیشه … ماشین ایستادو نگام رنگ باخت تو سرتاسر سیاهی که گرفته بود دورمو … ساعت چند بود …یازده یا دوازده شب
شایدم از نیمه شب گذشته … در باز میشه و یقم کشیده میشه تو دستای پایداری که ریشمو سوزوند … بارون زد رو صورتم و حالم و جا آورد …صورتم تر شدو مژه های خیسم
جلوی چشمام گرفت و تار دیدم … تار دیدم ولی دیدم … مگه میشد ببینم و نشناسمش

چشمامو بازو بسته کردم …
ریز کردم و دقیق تر نگاه کردم …
نه نبود … سامان من نبود …. هیکل همون هیکل بود ولی این مرد سامان من نبود …من
از صد متریم میشناختم مردی و که یهویی اومد تو دنیامو باید یهویی پسش میزدم از هلم داد رو زمین و دستام سوخت از سنگ ریزه هایی که رفت تو کف دستام و بیشتر از
دستام دلم سوخت …
مرده خیز برداشت سمتم -پنـــاه …
چشمام باز شد …. باز شدودیدم سرگرد شمسایی و که صداش رنگ و بوی نگرانی
میداد و لی نگرانیاش از جنس نگرانی های سامان نبود …. سامان موقع نگرانی صداش حرص داشت … عصبانی میشد نه ملایم…. هیچ کس نمیتونست اون باشه حتی اگه خدا یه نمونه دیگه ازش میساختم باز نمیتونست سامان باشه … -همونجا وایستا … ایستاد … قدم
اش شل شدو ایستاد … یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به پایدار … دونه های بارون ا ز روی کاپشن چرمش سر میخوردن و می افتادن پایین …
-آوردی مدارک و؟
پوشه کاهی رنگ توی دستشو پرت کرد جلو پاش و یکی از نوچه های پایدار برش داشت

سرگرد دهن باز کرد -اینم مدارکت …. ول کن پناهو … صداش تو صدای بادو بارون و شق شق چیزی گم شد … سرمو بالا آوردم و نگام قفل شد روی پایداری که دومین گلوله ر
و فرو کرد تو خشاب و خشاب وتو اسلحه توی دستش گذاشت … نگاش و سر داد تو چشمام و پوزخندی که هجوم آورد روی لبشو ترسی که انداخت تو جونم -ول کنم؟…. ول
کنم … نه آقا سامان … این دختر بچه حکم گربه کوره ای و برام داره که زیاد تر از کپنش
میدونه … با سر تفنگ فشاری به سرم وارد کرد که آخم در اومد …. یقم و کشیدو تنم و
بالا کشید … خفگی چنگ زد به گلومو و دستام هجوم برد سمت یقم واسه یه دم … واسه یه بازدم … صدای دادش تو گوشم پیچید -نه اقا پسر … وارد شدن تو زندگی من دست
خود آدماس ولی خارج شدنش دست خودمه …. فقط من … حاج آقا پایدار … خر خر
کردم ولی حرفمو زدم … نیشمو زدم -حجی که رفتی …بخ…بخوره تو سرت …
گفتم و اسلحه خورد تو سرم …. گفتم و گرمی خون دوید توی صورتم … -گمشو به درک
دختره حرومزاده …. ماشه ای که کشیدو سرگردی که یه قدم اومد جلو -ولش کن … چشمامو بستم و صدای تیر تو گوشم درست کنار شقیشم باعث شد گوشم سوت بکشه …. خو نی که پاشید رو صورتمو تیرهایی که پشت سر هم شلیک شد …. نگام تار و تار تر شد و
لحظه آخر فقط صدای سامانی تو گوشم پیچید که دیگه دنیام زیادی براش کوچیک بود
… پرت شدم رو زمین و صورتم رو شنا افتاد …. خونی که توی دهنم رفت و عقی که زدم
…. نفسی که بالا نیومد و چشمایی که بسته شد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۵۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۹۳

سامان
کلافه چنگ زدم تو موهام …. بیهوش بود هنوز …از
سرش عکس گرفته بودن … شکسته بودو از وقتی آوردیمش بیهوش بود …. نگاهی به سر م تو دستشو چشمای گود افتادش کردم …میخواستم نادیده بگیرم این گودی چشمارو …
کبودی زیرشونو … دستای زرد و لاغرشو … میخواستم به خودم بقبولونم که اونقدرام ضعیف نشده …. میخواستم باور کنم توی این حدودا یه هفته تغیر آنچنانی نکرده ولی همینکه چشمم بهش می افتاد میفهمیدم این دختر پناهی نیست که میشناختم … -سامان ..
. با صدای مامان سریع برگشتم سمت در .. خون فوران زد سمت مغزم …. میدونستم نبا ید جواب تلفن سایه رو بدم … میدونستم نباید میگفتم کدوم گوریم …..اومد جلو و پشت سرش سایه اومدن تو … دستمو گرفت و چشمشو روی صورتم چرخوند … -الهی فدا ت بشم …پیشمرگت شم کجایی تو …. نگاهی به تخت پناه کردو بعد نگاهی پر از نفرت
به پناه بی خبر از دنیایی که دراز کش شده بود روش -این دختره پا پتی انقــ… -مامان ..
. صدام اونقدری بلند بود که از جا بپره و دهنش قفل شه …. دفعه پیش داد نزدم … فریا د نزدم چون تو بهت بودم … چون گیج بودم …ولی الان … سایه عصبی غرید -صداتو بیا ر پایین واسه خاطر یه آدم بی کس و کار صداتو برای مادر من بالا نبرا … دستمو آوردم با لا که دستاشو حصار صورتش کرد … رگم زده بود بیرون وصورتم داشت آتیش میگرفت از
آتیش درونم -سایه به والله میکوبم تو دهنتا … مامان-غلط میکنی بزنی تو دهن خواهرت… سامان به خود خدا قسم همین الان نیای باهامون بریم … همین الان دوره این دختررو خط نکشی من دورتو تا قیام قیامت خط میکشم … صدامو انداختم رو سرم -بکش
مادر من بکش … ولش نمیکنم … دوسش دارم …. میفهمی …دو..سش…دا…ر… صدای کشیدش نذاشت جملمو تموم کنم …. -غلط کردی دوسش داری یه عمر بچه بزرگ نکرده
یه ج*ن*د*ه خیابونی پاشه بیاد بچمو ازم بگیره …. -مامان بس کن … اونقدری عاقل و
بالغ هستم که حالیم شه انتخاب درست و غلط چیه … سایه –تو اگه حالیت بود که این
دختره ول نمیومد خرت کنه ازت کولی بگیره … نفهمیدم چی گفتم و در دهنمو باز کردم
-توام کم از این دختر نداشتی …. حسین بود تورو جمعت کرد وگرنه تو ول تر از این بودی …
هی بلند کشیدو دستشو گذاشت جلو دهنش … یه لحظه پشیمون شدم از حرفم … دیدم
خواهرمو که شکست یه لحظه و اشکش که رون شد رو گونش …
مامان با بهت گفت -دست مریزاد سامان خان …دست مریزاد …خوشا به غیرتت … خواهر تو خوب فروختی به یه تازه به دوران رسیده … دیگه … دیگه پسری به اسم سامان ندار م …توام یادت بره مادرو خواهری داری … گفت و قبل اینکه اشکش
بچکه روگونش دست سایه رو کشید و از اتاق زدن بیرون …. دستمو گذاشتم رو گونم و
نفسم و با درد دادم بیرون … نمیخواستم اینجوری شه … من پناه و بی خانوادم نمی خواستم …نمی تونستم …. نگام به صورت پناهی افتاد که رد اشک رو صورتش خط انداخته
بود … به هوش اومده بودو چشماشو سفت رو هم فشار میداد… بی حرف عقب عقب ر فتم … زمان لازم بود تا همه چی حل شه … الان زمانش نبود الان وقتش نبود … خودمو انداختم روی صندلی های سالن انتظار و دستامو فرو کردم تو موهام … زندگیم بد جوری
گره خورده بود تو هم …. بد جوری…هوای بیمارستان و با همه آلودگیش با دم عمیقی
فرستادم تو ریه هام …. سرگردون بودم بین عقلم و قلبم … سرمو چسبوندم به دیوار سرد
پشت سرم و چشمامو بستم -حالش چطوره؟…
سریع به خودم اومدم …. ارسلان بود …. نگاهی تقریبا خالی بهش انداختم و نگامو برگردوندم روی ارسلان … شونه ای بالا انداختم -همونطوره ….
-پایدار عملش کردن … دکترا میگن وضعیتش وخیمه شاید زنده نمونه
نفس عمیقی کشیدم -بره به درک ….
-حالت خوبه ؟!
چشمامو دوختم ب سقف بیمارستان و لامپای دراز و طویلی که روسقفش نصب بود
-خوب؟!… خوب از نظر آدما خیلی فرق داره ….
-اگه زنده ای پس یعنی خوبی … الان فقط کمی خسته ای…
نفس عمیقی کشیدم …. راست میگفت یکم خسته بودم … خسته بودم از این زنده بودن
و زندگی کردن …. ازاین روزای سگی که داشتم میگذروندم و انگار تموم شدنی نبود ..
-خب من دیگه باید برم … دیگه همه چی به خیر و خوشی تموم شد وقتمون خیلی کمه
…. باید کارمونو تموم کنیم …از فردا آماده بیا اوکی ؟
بی اینکه فکمم خسته کنم فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم …
در حال حاضر تنها چیزی که میتونست نجاتم بده همین بورسیه ای بود که امید بسته بو دم بهش … شاید یه مدت دور بودن و دور شدن از خانوادم میتونست آتیششونو سرد بکنه …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۵۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۹۴

از آزمایشگاه اومدم بیرون با قدمایی که تلو تلو میخورددستمو گرفتم به دیوار ….
جوابی که به آخرین امیدامم دهن کجی میکرد
…ایدز اخر زندگی نبود…
یه قدم مونده به آخر زندگی بود .
لحظه هایی بود که از این به بعد باید ثانیه به ثانیشو میشمردم تا شاید زودتر وقت مرد
نم بشه و تمومش کنم …
عرق سردی که از تیره کمرم سر خوردو رفت پایین پاهامو بیشتر لرزوند و وادارم کرد زانو
بزنم کنار پیاده رویی که آدما هر کدوم با یه دغدغه و مشکلی از کنارم رد میشدن ….
کلمه ایدز بد جوری تو سرم صدا میداد …
گاهی ما آدما فک میکنیم … مریضی … درد … غصه … همه چی ماله همسایس ..
شاید گاه گداری توی سرم فکر میکردم که سرطانی چیزی بگیرم ولی ایدز …
حتی سرمم بالا نبردم وقتی اولین قطره بارون افتاد روی صورتم …. حتی سرمم بالا نبردم
تا لمس کنم وجود خدایی که میگه همین نزدیکیاست و انقدر از من دوره …
دیروز صبح بی اینکه بیدارش کنم بی اینکه بیشتر از این درگیر زندگی داغونم بکنمش از
بیمارستان زدم بیرون ….
زدم بیرون و کنارش گذاشتم از زندگیم … یعنی خودم کنار کشیدم از زندگیم ….
نگاهی به درو ورم کردم و روی کیوسک تلفن همگانی نگامو قفل کردم …
خودمو از زمین کندم و رسوندم به تلفن و شمارشو گرفتم … دستام لرزید و پشت بندش
چونم لرزید … من دختر قوی بودم … آره من قوی بودم ولی نه تا زمانی که مقوله ای به
نام ایدز تو زندگیم وارد نشده بود …
من دیگه هیچوقت پناه سابق نمیشدم … هیچوقت …
صدای تو گوشم پیچید
-الو
نفس عمیقی کشیدم وصدامو صاف کردم
الو دلناز …
-سلام … کجایی پس دختر …. سامان زنگ زده بود … گفت از بیمارستان زدی بیرون دیدم
بهش نگفتی منم نگفتم … کجایی الان ؟
-تو … تو کجایی ؟
-من دارم میرم سایت …
-میای دنبالم …
-په نه په … کدوم گوری هستی ؟
-زنگ بزن به ارسلان و بگو یکم دیر میری بیا دنبالم …
آدرس و دادم و تلفن و قطع کردم ….
نباید میذاشتم بفهمه … نباید میذاشتم بفهمن … درسته تنهایی سالها بود که بهترین رفیق من شده بود ولی اون موقع خودم بودم و خودم …
نه خودم و یه مریضی که میدونستم حتی اسمشم یعنی ته خط ….
باید میرفتم …باید خودمو جمع و جور میکردم و میرفتم … نمیخوام حتی اگه قرار بر رفتنه با خاطره بد برم …
طرد شده برم … تو تنهایی برم …
دلم خوشه اون بدرقه آخرمه که با دلخوشی برم …
بغضمو قورت دادم و چشمامو بستم …
به اندازه کافی وقت واسه گریه کردن تو خلوت خودمو داشتم ….
نفهمیدم چقد ایستادم و چقد خیره شدم به رد پای آبرایی که واسه فرار از بارون قدم تند میکردن و واسه تاکسی هایی که صدای بوقاشون تو گوشم یه ملودی اعصاب خورد کن
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۵۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۹۵

راه انداخته بود
حواسم به آسمونی بود که رنگش تیره شده بود … عین بخت من … عین سر نوشتی که نمیدونم خدا سرچه حسابی برام بد نوشته بود …
دستی که خورد تو شونم و دلنازی که دستاشو حصار صورتشو کلاه پالتوشو حصار سرش
کرده بود پشت سرم بود
-بدو بریم توماشین دختر خیس آب شدی …
قدمام و سعی کردم محکم بردارم … شل بودنن قدمام زیادی تو ذوق میزد …
شده بودم عین معتادایی که خمارن …
الان ایدز داشتم …. خندم گرفت … پوزخند زدم وپوزخندم شد خنده الانیکه ایدز داشتم
چه فرقی میکرد …
چه فرقی میکرد معتاد باشم …
فاحشه باشم … یا یه بی گناه …
برای دیگران مهم علت نبود مهم این بود که من یه ایدزیم …. تو دادگاه این مردم برای
حکم یه کسی که ایدز داره بیگناهی حکم گناهکار بودنه ….
سوار ماشین شدم و درو بستم … تا خواست حرف بزنه گفتم
-برو خونتون … یه دوش میگیرم و باهم میریم …
-باهم بریم ؟!… خلیا …با این حالـ..
دستمو به نشانه سکوت آوردم بالا …
-خوبم .. خوبم دلناز … میخوام برم … چک و چونه نزن … باشه ؟!
پفی کردو بی حرف دور زد … باند سرمو کندمو پرت کردم تو سطل آشغال و تنم و سپرد
زیر قطره های آب که تند تند فرو میومدن روتنم ….
نگاهی تو آینه بخار گرفته حمومشون به خودم کردم …
دست بردم رو شیشه با سرانگشتام آهنگ احمد وندو نوشتم “خیال بی کسی” …
دلم گرفت از این قفس
تو حسرت یه همنفس
من دیگه رو نمیزنم
این دیگه آخرین دفس
خطای ممتد جاده رد میشد از چشمم و منم همزمان خاطره هامو رد میکردم
مثله این خطا که رد میشدن و دیگه نمیدیدمشون باید نادیده میگرفتشون و پشت سر میذاشتمشون …
من یکی دلم گرفته از خودم
از این خیال بی کسی
از اینکه جون دادم ولی
پیدا نشد فریاد رسی
وقتی عادت کنی به تنهایی دیگه بی پناهی و بی کسی واست میشه یه تکرار … یه حالت روتین که از تنهاییات به تنهایی پناه ببری
درو باز کردم و وارد شدیم … چشمم چرخ خورد رو تازه واردایی که نمیشناختم و نگام رو
سامان که رسید سرخورد رو کاپشنی که از تنم در آوردم آویزون کردم
نفس عمیق یواشکی کشیدم تا قورت بدم بغضمو … وقت زیاده برای گریه تو تنهاییام …
برای زندگی که باید کنارش بزارم از زندگیم …
هوامو هیچ کسی نداشت
دستامو ول نکن یبار
دارم به آخر میرسم
اشکامو از پا در بیار
سلام بچه ها و جواب بلند دلنازی که محو کردصدای خفمو …
راه افتادم برم سمت میزم که ارسلان و سریع اومد سمتم
-کجا پاشدی اومدی … تو الان باید استراحت میکردی …
نقاب زدم رو صورتمو بیخیال خندیدم تو صورتش
-سلام ریس ظهر بخیر …
اخماش رفت تو هم
-جواب منو بده
نگامو از نگاه سامانی که کلافه و عصبی خیره شده بود بهم دزدیدم و تظاهر کردم حوا سم پی نقشه های روی میزمه …
-بیخیال ریس من خوبم … الانم پیچ نشو که به اندازه کافی از کار عقب افتادیم …. بزار
کارمو بکنم
عصبی زیر لب غرید …
-پناه …
لبخند بیخیالی که چسبوندم رو لبام در دهنشو بست … با حرص رفت سر کارش و من مشغول کارم شدم …
حواسم همه جوره جمع کارم بود …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۰۰]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۹۶

البته اگه حواس پرتیای گاه و بیگاهمو که واسه خاطر نگاهای خیره سامان بودو میشد از
ش فاکتور گرفت … بزرگترین دلخوشیم به این بود که هیچوقت نگفت دوسم داره …
هیچوقت نگفتم دوسش دارم …
دلخوشیم به این نگفتنایی بود که دلیل میشد واسه کنار کشیدن … واسه کنار گذاشتن …
دلم سوخت وقتی که تو روی مادرش ایستاد … دلم سوخت وقتی صورتش ازسیلی مادرش
سوخت …
دلم سوخت واسه خودم و دوست دارمایی که به دهنم اومد ولی رو زبونم نیومد و همو
نجام باید دفن شه ….
هیچی نگفت و من چقد ممنون این سکوت به موقعش بودم که میذاشت روحیه نداشتمو باز جمع کنم …
بسوزم با دردمو بیشتر نمی سوزوندم ….
خواستم فراموش کنم فراموش کنم برای چند ماهی که الان تنها نیستم منمو ویروسی که
ثانیه به ثانیه بیشتر داره جونمو میگیره …
این چند ماهه از ته مونده های جونم جون میزارم سر این پروژه تا جبران کنم همه خو
بیای ارسلان و سامانی که شاید تنها آوانس خدا بهم تو بازی از پیش باخته سرنوشت بودن …
چشم بستم … نفس گرفتم و خواستم یادم بره که چطوری از نفس افتادم …
نفس گرفتم و خواستم تا آخرش بازی کنم حتی اگه بدونم بازنده آخرش بازم خود خود منم …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۵۷]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۹۷

سامان

سرم تو گوشیم بود ولی جمع ارسلانی بود که کیف و وسایلشو داده بود بهش و ایستاده
بود کنارش …
داشتم زور میزدم تا تو سرم نگم که معنی این دور شدنا …
سردشدن بی دلیلش …
نگاهایی که میدزده ….
این جواب ندادناش و بی خبر رفتنش امیر ارسلانی نباشه که یه عمر خار چشم من بوده .
..
داشتم زور میزدم به خودم بقبولونم این خنده هاش از سر عادته نه از سر منظور …
زور میزدم تا پشت دستم و نکوبم تو دهنش و داد نزنم سرش … که نپرسم کدوم گوری رفتی … کدوم گوری بودی …
که ربط ندم این مخفی شدناشو به امیر ارسلانی که خودشو به درو دیوار میزد واسه پیدا
شدنش …
موهامو چنگ زدم تا اصلا فراموش کنم کسی به اسم امیر ارسلان درست وسط رابطه منو
دختری وایستاده که به خاطرش سیلی خوردم از مادرم …
-سامی من نقشه هارو میبرم خونه تکمیل کنم … اسکرین میگیرم برات میل میکنم شب اوکی ؟!…
صدای میثم پرت کرد حواسمو … چرخیدم سمتش ….
-هان ؟!
شالگردنشو آزاد رو گردنش انداخت و کولشو انداخت پشتش …
-کجایی تو عمو … میگم نقشه رو میبرم خونه تکمیل کنم اسکرین میگیرم برات ایمیل میکنم ایراداشو بگو تا بدیم بچه ها بریزن رو نرم افزار …
نگام به میثم بود ولی حواسم پی پناهی که دستشو گذاشت تو دست ارسلان …
دستم مشت شد و رفت توی جیبم … خدافظی ازجمع کردمو همراه بچه ها از سایت زد م بیرون … بهترین وقت بود … قدمامو محکم برداشتم سمتش …
دیدم نگاشو که زیر زیرک دید دارم میرم سمتش ولی سریع نگاه گرفت ازم …
نگاهی به درو ورم کردم جز دلناز و یه دختری که هنوز اسمشم درست و حسابی نمیدونستم کسی تو نبود … دست انداختم دور بازوش تا بچرخونمش سمت خودم …
تا دست انداختم دور بازوش سریع دستمو پس زدو من مات حرکتش شدم ….
دست منو پس میزنه و دست میزاره تو دست ارسلان ؟!
خون هجوم آرود سمت مغزم
-داری چه غلطی میکنی …
چشماش برزخی بود …آزار دهنده بود نگاهش
-توداری چه غلطی میکنی …
صداشو سعی میکرد بالا نبره … دندونامو کلید کردم تا صدام بالا نره
-چته تو …دردت چیه
با لحنی که بی تفاوتی ازش میبارید تک خنده ای زد
-ایراد رفتارم چیه …
-چیه تا دستتو میگیرم رم میکنی ….
-هوی حرف دهنتو بفهم … نسبتی باهام نداری که اجازه بدم دستمو بگیری
مشتم داشت میومد بالا ولی به زور کنترلش کردم …
اونوقت ارسلان نسبتی باهات داره که دست میزاری تو دستش …
-اینش دیگه به خودم ربط داره
نفسمو با صدا دادم بیرون و چشمامو سفت روهم فشار دادم تا کمی آروم شم … حق داشت …
دستامو آوردم بالا …
-اوکی باشه .. حق باتو ئه میدونم حرفای مادرمو شنیدی … ولی همه اونا…
نذاشت حرفم تموم شه …. نگاهی به دخترا کردو دستمو گرفت و کشید سمت آشپز خونه
ای که خالی بود …
ایستاد جلومو زل زد تو چشمام … نگاش آزار دهنده بود اونقدری که میخواستم چشمامو
ببندم و نبینم چشماشو …
-ببین سامان بزار دیگه رک حرفمو بهت بزنم … نه مادرت نه خواهرت نه هیچ کس دیگه
ای که سنمی به تو داشته باشه حرفاش هیچ تاثیری رو حرفای الانم نداره…
گیج نگاهش کردم … خونسرد ادامه داد …
-ببین من نمی تونم گربه کوره باشم و محبتتاتو نادیده بگیرم .. نمیتونم و نمیخوام بازیت
بدم …
من تا آخر عمرم مدیون تو و خوبیات هستم و میمونم ولی …
ولی قبو ل کن جنس ما دوتا باهم فرق میکنه …. تا حالا بودی … تاحالا بودی قبول … قبو ل که به عنوان یه دوست کنارم بودی ولی … ولی اگه تو از سر دوست داشتن … محبت ..
انسانیت یا هرچی که میخوای اسمشو بزاری بزار کنارم بودی ..
من …
دستاشو تو هم گره زده بود … معذب بود از حرفی که تو دهنش میومد و رو زبونش نمی اومد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۰۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۹۸

من …من اگه بودم از سر دوست داشتن نبود … ینی یعنی ایده آلام هیچ وقت شبیه تو
نبود … من اگه بودم از سر بی پناهی بود … از سر تنهایی … ترس ….
ولی الان تموم شده … پایداری نیست ه ازش بترسم …
میتونم دیگه از پس خودم بر بیام … دیگه تنها نیستم … میخوام از اول شروع کنم …
من گیج بودم و اون دستپاچه ….
-بب… ببین نه اینکه … ببین منظورم اینکه … سامان تو خیلی خوبی ولی …
-حرف آخرتو بزن …
خیره شد تو چشمام …
-میخوام یه زندگی جدید بسازم … تو ..تو همیشه دوست خوب منی … دوستمم میمونی
ولی … ولی به درد هم نمیخوریم … نمیخوام شانسای زندگیمو سر یه دوستی بسوزونم …
.
من … من حقمه خوشبخت شم نه؟!
بی حرف خیره شده بودم تو صورتش … حتی نمیدونستم چی بگم … اصلا نمی فهمیدم چی میگه …
من مجنون نبودم … من فرهادو خسرو و رامین نبودم ….من سامان بودم … شاید اونقدری عاشق نبودم که اسمم بره تو قصه ها ولی اونقدری دوسش داشتم که بتونم خوشبختش کنم ….
او نقدری پای حرفم بودم که به خاطرش وایستم تو روی مادرم …
حالا وایستاده بود جلومو دم از خوشبختی میزد که حقشه؟!…
من دوستشم دوستشم میمونم تا زمانیکه تنهاست … تا زمانیکه بی پناهه … تا زمانیکه
یترسه …. من تا وقتی دوستشم که بهم نیاز داره بد بختیاش و غصه هاش ماله منه و خوشبختی و شانسش پیش یکی دیگه؟!
پوزخندی به صورتش زدم … نه میخواستم بزنم تو صورتش نه میخواستم کولی بازی در
بیارم … پوزخندمم برای خود من بود که نفهمیدم
-سامان …سامان … بعضیا رو فقط باید دوست داشت … نمیشه باهات باشن …
سری تکون دادم و خیره شم به سرامیک کف اشپزخونه …
چرا حالیم نشد آدما خوب بلدن مگس دور شیرینی باشن …. تا اوضاع بد بود من خوب
بودم و الان که همه چی خوبه دنبال بهتر از منه …
لبای کج شدم دست خودم نبود …
-سامان من … من هیچوقت تو زندگیم دوستی به خوبی تو نداشتم ولی قبول کن که ..
دستمو آوردم بالا …. لال شد …. چشماش بغض داشت ولی حرفاش …
-باشه … با من خوشبخت نمیشی … امیدوارم بی من لااقل خوشبخت شی …
خواستم از کنارش رد شم که دستمو گرفت … دستمو گرفت بی نسبتی..
-سام…سامان نمیخوام ازم دلخور باشی … نمیخوام فکر بد راجبم بکنی … تولیاقتت خیلی
بیشتر از منه …
اینبار حتی پوزخندم نزدم …
-ببین پناه اگه بنده احساسم بودم میگفتم الان تحت تاثیر قرار گرفتی و از سر دلخوری ا ز مادر و خواهر اینارو میگی ولی خوبیش اینه من بنده منطقمم …
منطقم میگه راسته … راسته حرفاش … بهتره شانسای بعد من … پناه خطیب نخبه دانشگاه که از دانشجوها بگیر تا استاداش دنبالشن …
خدارو شکر برو رو دارم هستی و شک ندارم شانسای بهتر از منم هستن برات …
نه فکر اونروزایی رو میکنم که بودی و نه فکر روزایی که قرار بود باشی … زندگیتو بکن
و برو دنبال خوشبختی که بامن بهش نمیرسیدی …. تو نه ولی شاید یه روزی یکی دیگه ر و تونستم خوشبخت کنم …
دستمو کشیدم و از در آشپز خونه زدم بیرون…سامانی که گفت میلرزید …. نمیتونم از ا شک یا ازخجالت
دارم از چشات می افتم
چی دلیل این سقوطه
تامیپرسم عشق چی میشه
رو لبات مهر سکوته نمیتونم خیلی سخته نمیتونم ازعشقت جداشم
اماتومنو نمیخوای بهتره پیشت نباشم
در خونه رو بهم کوبیدم ورامو کشوندم سمت ماشینم … نگام از پنجره به پناهی افتاد که سرشو انداخته بود پایین و دستش تکیه میز بود …. نگاش خیره به همون سرامیکی بو د که چند لحظه پیش نگه من بهش بود….
حتی اگه میخواستم نمی تونستم فراموشش کنم چون خاطرات من جزئی از زندگیمن … ح
الا شاید به تلخی اسپرسویی باشه که سر صبحونه میخوری
من ازتوجزیه خاطره هیچی ندارم
بدی هایی که کردی یادم نمی آرم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۰۵]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۹۹

پاهاش لرزید و دستش سر خورد … نشست رو سرامیک سرد و نگاش باز خیره بود …. خیره بود و من گذشتم از پناهی که گفت شانساشون نمیخواد از دست بده …
وحشت تنهایی منو دیونه کرده
خدا بگو که عشق من کی برمیگرده
بهش بگو تنه من از دوری میلرزه
این همه بی وفایی هاچقدمی ارزه
شیشه رو دادم پایین … پامو بیشتر رو گاز فشار دادم و چشمامو چند بار بازو بسته کردم
… تک تک این مسیرجز به جزعش خاطره بودو باید پاک میشد از سرم …. همین امروز
همینجا …
حتی اگه پاک شدنش به قیمت حس خفگی تو گلومو سوختن چشمام تموم شه ….
حتی اگه پاک شدنش به قیمت بیخیال شدن از حس خاصم واسه مخاطب خاصش باشه .
.. اگه قیمتش به اندازه یه عمر حسرت و یه دنیا درد باشه باشه ولی چیزی که خواستم و
نشد … خواستم و نخواست ….

 

پناه
با عجله پله ها رو یکی دوتا میکردم …. توی پیچ راهرو سینه به سینه شدم با چند تا از دخترا …
کیفم افتاد روزمین … بی معطلی سریع برش برداشتم و دویدم….
با دیدن امیر ارسلانی که منتظر دم آموزش ایستاده بود نفس عمیقی کشیدم و قدمامو کند کردم
به جای من اون قدماشو سریعتر برداشت …
عصبی نگام کرد
-معلومه کجایی ؟…. یه ساعت بیشتر وقت نداریم …
موهامو که از مقعنم زده بود بیرون و دادم تو و نفس گرفتم …
-تا از سایت بیام دیر شد آژانس گیر cی اومد که …
کولمو گرفت و پشت سر خودش کشید … هر دو از پله ها سرازیر شدیم پایین
-بعد میگم بزار صبح خودم میام دنبالت ناز میکنی
-ناز چیه ارسلان … میمودی دنبالم و برمیگشتی ؟… میدونی چقد راهه …
از دانشکده زد بیرون …. قدمامو سعی میکردم هماهنگ کنم با قدماش … تقریبا داشتیم
میدویدیم دوتایمونم …
-پس بقیه کوشن …
-میثم رفته برای ارائه مون جا رزرو کرده …. سامانم رفته دنبال رعوفی …
نشستیم توی ماشین …جوری ماشین و از جا کند که محکم کوبیده شدم به صندلی ….
-خب حالا چته بابا … میرسیم دیگه …
چپ چپ نگام کردو چشم غره اساسی بهم رفت …
-پناه میزنمتا …. فقط یه ساعت مونده …
بیخیال گفتم
-بابا راهی نیست که یه ربع راهه همش الان میـ…
بابادیدن مسیری که ترافیکش یکم سنگین تر از سنگین به نظر میرسید حرفمو خوردم …
با مشت کوبید رو فرمون …
-لعنتی نمیرسیم … نمیرسیم …
صدای گوشیش بلند شد … عصبی تر از هر زمانی که دیده بودم داد زد
-اه تو چی میگی میثم داریم میایم دیگه … نگاهی به پیاده رو و خیابون کردم … با این
ترافیک عمرا تا نیم ساعت دیگم میتونستیم این مسیر یه ربعه رو بریم ….
-ارسلان بزن کنار ….
عصبی نگام کرد
-چی میگی …
–بزن کنار پیاده بریم …
چشماش گرد شد …
-خل شدی … پیاده؟!
چنگ زدم به کیفمو نقشه هایی که رو صندلی عقب بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۰۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۰۰

آره زود باش اگه بدوئیم ده دیقه ای میرسیم …
قبل مخالفتش درو باز کردم و وسط خیابون پیاده شدم …
-پنــ…
-بدو ارسلان … زود باش …
انگار بحث و بی فایده دید …. ماشین و همونجا کنار خیابون ول کرد و قفل فرمان و زد
روش …. درشو بست و با قدمایی تند اومد کنارم ….
نگاهی به پیاده روی تقریبا خلوت انداخت …
مردد نگام کرد …
-مطمئنی میتونی ؟
سری تکون دادمم
-آره میتونم … آماده ای ؟!
نفس عمیقی کشیدم و نقشه هارو گرفتم سمتش … چشمامو بستم و با اعتماد بنفس گفتم
-بدو ….
کفشای اسپورتم که هر لحظه تند از قبل روی زمین کوبیده میشد و تنه هایی که به عابرا
میزدم …. ارسلانی که دستمو گرفته بود و بی اینکه نگاهی بهم بندازه فقط میدوید …
نگاهایی که مهر تائید میزد به دیونگیمون … نفسایی که گاهی میومد و گاهی نمی اومد

سینه ای که به خس خس افتاده بودو میسوخت ….
پاهایی که درد گرفته بود
موهایی که از مقعنه زده بود بیرون و مقعنه افتاده بود رو دوشم ….
تا قدمام کند میشد دستم دوبرابر کشیده میشد ….
داشتم میدویدم به خاطر این پنج ماه سگ دو زدنا …. داشتم میدویدم به خاطر زحمت
بچه هایی که این اواخر میموندن تا ده یازده شب و جون میذاشتن سر این پروژه …
داشتم میدودم به خاطر امیرارسلانی که همه آیندشو سرمایه گذاری کرده بود رو این پروژه ….
داشتم میدودم به خاطر خودم … سامان …. ارسلان … دلناز … میثم …
سینم خس خس میکرد و گوشه های باز ژاکتم رو هوا بودن ….
اینا معنایی نداشت وقتی زحمت پنج ماه جون کندنای بچه ها توی کو آویزون پشتم بو د …
قدمای ارسلان که ایستاد همه هوای اطرافمو با همه آلودگیاش با یه دم عمیق فرستادم
تو ریم ….
کمرم خم شدو دستام رفت رو زانوهام ….
موهام ریخت دو طرف صورتمو سوزش سینم بیشتر شد ….
صدای امین تو گوشم پیچید
-وای پس شما کجا موندین چهل دیقه بیشتر وقت نداریم …
سرمو آورم بالا …. روشنک و علیم کنارش بودن…. صاف ایستادم که دستای ارسلانی که او مد سمت سرم حواسم و پرت کرد …
مقعنمو که کامل از سرم افتاده بودو برگردوند سر جاش …
همه تشکرمو ریختم تو نگاه و لبخندمو تقدیمش کردم که یه آن نگاهم گره خورد تو نگاه
سامانی که روی سکو کنار دلناز نشسته بود …
خنده رو از رو لبم پر ندادم ولی نگاه دزدیدم ….
ارسلان –بدوید بریم … دیر شد …
رفتیم بالا میثم و دلناز و سامان و مریمم اومدن …وقتی برای سلام و چاق سلامتی نبود ..
. بلافاصله رفتیم سمت سالنی که قرار بود ارائه بدیم …
میثم بدون در زدن یهو خودشو پرت کرد تو سالن و پشت بندش ماها وارد شدیم …
با دیدن هفت نفری که پشت میز بودن یه لحظه نفس تو سینم حبس شد …
چهار گروه دانشجویی و بقیه کلا دانشجوها و اساتیدی بودن که ردیفای خالی رو پر کرد ه بودن …
آخرین ارائه ماله ما بود که با تاخیر همراه بود …
وقتی نمونده بود…
سریع رفتیم روی سن … نگاه یه سالن و دویست نفر آدم به ماها بود … امین و روشنک
سریع سیستم و راه انداختن …. منو میثم پرژکتور و نقشه های اسکرین شده رو آماده کردیم … علی و مریم همراه ارسلان داشتن ماکتارو درست میکردن ودلناز داشت گزارش کار
و مرتب میکرد …
سامانم رفته بود کنار هیئت داوران و داشت روش ارائهمونو براشون توضیح میداد …
سر پنج دیقه همه چی آماده بود … نیم ساعت بیشتر برای ارائه پنج ماه جون کندنمون و قت نداشتیم …
سن و ترک کردیم و فقط روشنک و ارسلان و سامان موندن بالا …
با استرس کنار پله های سن ایستاده بودیم و خیره بودیم به بچه ها و هیئت داوران ….
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx