رمان آنلاین تو سهم منی قسمت سوم

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین سهم منی ماندانا بهروز

رمان آنلاین تو سهم منی قسمت سوم  

نویسنده:ماندانا بهروز  

پس ازبازگشتمان ازپارک،به خاله هاگفتم که بافرامرزبه تفاهم نرسیده ام واین طوروانمودکردم که من اورانمی خواهم.خاله فخری بادلی پروچشمهایی لبریزازاشک ازماخداحافظی کردورفت.
پس ازرفتنشان وقتی اصل قضایارابرای مامان ومهتاب تعریف کردم بااعتراض شدید آنها روبروشدم،چراکه عقیده داشتند خاله بایدازواقعیت آگاه می شدتا ازمن دلگیرنشود.اما من خندیدم وگفتم:
– مهم نیست!بذاریدخاله فکرکنه دراین جریان من مقصرم!چون به هرحال اگرفرامرزهم من رومی خواست،من اونونمی خواستم.
خلاصه به هرترتیبی که بود،این موضوع به پایان رسید.
شنبه صبح،سحرمثل همیشه سرقرارگاه همیشگی مان منتظرم بود والبته بی قرارشنیدن اتفاقات دو روزگذشته!همه چیزرابرایش توضیح دادم واوتارسیدن به شرکت،یک ریزحرف زدواظهارنظرکرد!
داخل شرکت،به طورموقت ازهم خداحافظی کردیم.
وارداتاقمان ک هشدم،باکمال تعجب مهندس رادیدم که سرش رابه دست چپش که روی میز بود تکیه داده وچشمهایش رابسته بود!در رابستم وگفتم:
– سلام آقای مهندس.
سربلندکرد ونگاهی گذرابه من انداخت:
– سلام!
لحن سردش،درست برخلاف لحن دوستانه ی روزقبل بود. حدس می زدم علت تغییررفتاراوچه باشداما به این موضوع اعتنایی نکردم وبه طرف میزکارم رفتم. می دانستم بایددرموردپرونده های هفتهی گذشته برایش توضیح بدهم وهم چنین به جای اوکه دستش زخمی بود،نوشته هایش رابنویسم.بنابراین کمی بعدازجابلندشدم وچندمورد ازپرونده ها رابرداشتم وکنارمیزش رفتم.
– آقای مهندس،این هامربوط به هفته ی گذشته است.لطف کنید بررسی کنید.ضمنآً اگرکاری ازمن بربیادآماده ام تابهتون کمک کنم.
بی آن که حتی نیم نگاهی به من بیاندازد،جواب داد:
– من به کمک شما احتیاجی ندارم!شمااگه کاری ازتون برمی یاد،بریدبه قول وقرارتون توپارک برسیدوبستنی های بامناسبت نوش جان کنید!
حرفش مانند پتکی برسرم فرودآمدوآنقدرجاخوردم که حدنداشت.خدای من!….یعنی اودیروزمرابافرامرزدرپارک دیده بود؟!
این امکان نداشت،پس چطورمن اوراندیده بودم؟!
هیچ چیزبه ذهنم نمی رسیدکه درجواب اوبگویم.آب دهانم رافرودادم وچندلحظه بعدآرام به حرف آمدم:
– آقای مهندس،اون موضوع کاملاً خانوادگی بود. من هم اصلاً متوجه منظورشمانمی شم.
سربلندکرد ومستقیم به چشمهایم زل زد:
– منظورمن کاملاً روشنه وشما هم لازم نیست که خودتون روبه اون راه بزنید!درضمن،شماهمون وظایف خودتون روبه نحواحسن انجام بدیدکافیه!نیازی نیست به من کمک کنید!
حرف هایش راکه زد،بازهم بی توجه به من،مشغول رسیدگی به کارهایش شد،من هم بی آن که چیزی بگویم سرجایم نشستم.
دقایقی بعد،دراتاق زده شدوخانم صحرایی داخل آمد.اوکه همیشه آرایش برچهره داشت،آن روزروپوش جدیدی هم پوشیده بودکه البته زیباترجلوه اش می داد.رو به من سلام کوتاهی کرد ومستقیم به سوی مهندس رفت:
– سلام آقای مهندس،صبحتون بخیر!
مهندس لبخندزدوجواب داد:
– سلام خانم صحرایی!صبح شما هم به خیر!
– خدای من!چه اتفاقی برای دستتون افتاده؟!
– چیزخاصی نیست!دراثریک سانحه ی رانندگی این اتفاق افتاد.
خانم صحرایی باعشوه ای خاص گفت:
– وای!دستتون شکسته آقای مهندس؟!
– نه،فقط یه پریدگی مختصره.
– خداروشکرکه براتون اتفاقی نیفتاده!
– ازلطفتون ممنونم!
خانم صحرایی درواقع نه برای انجام کاراداری ،بلکه فقط برای صحبت واحوالپرسی آمده بود!درهمان حال مهندس خطاب به اوبا لحنی دوستانه گفت:
– می شه ازتون خواهش کنم لطف کنید وکمی ازکارهای من روکه بایدنوشته بشه،برام بنویسید؟!
خانم صحرایی باذوق وشوقی که قادربه پنهان کردنش نبود،جواب داد:
– اوه!بله،حتماًاین کارروانجام می دم! مطمئن باشیدباعث افتخارمنه که به شماکمک بکنم!
بعد یک صندلی کنارمیزمهندس گذاشت ومشغول شد.
به شدت ناراحت بودم ودلیل این حرکت مهندس رانمی دانستم.اصلاً حضورمن درآن اتاق فقط به خاطرتسهیل کارهای او ودرواقع کمک به اوبوده اما اوبااین حرکت حضورمراندیده گرفته بود.
ظهر،پس ازتعطیلی شرکت وقتی موضوع رابرای سحرتعریف کردم،باناراحتی پرسید:
– چرادرموردفرامرزبهش توضیح ندادی؟!
– چون نمی خوام فکرکنه خیلی برام مهمه!
– دهمین دیگه،بس که مغروری این بلاهاسرت می یاد!چطوربه اون ربطی نداره؟اگه دوستش داری،نبایدخودتوجلوش خراب کنی.اون توروبایه پسرتوپارک دیده،خب معلومه که بدش اومده!بایدبراش توضیح بدی.توعشق بایدغرورت رولگدمال کنی می گل!
– اوه!چه عاشق باتجربه ای!
– منومسخره نکن،به جای این حرف ها بروبه فکرخودت باش.
پس ازخداحافظی باسحر،سری به منزل مهندس زدم وساعتی پس ازآن راهی خانه شدم.آن قدر بی حوصله بودم که فقط لباس عوض کردم وپس ازخواندن نماز،به رختخواب رفتم تااستراحت کنم.
روزهاازپی هم می گذشتند ویک ماه به سرعت برق وباد سپری شد.دراین مدت بین من ومهندس جزدرموردامورکاری حرفی زده نمی شد.اوحتی به من نگاه هم نمی کردوگرچه پانسمان دستش رابازکرده بود وخودش می توانست بنویسدولی خانم صحرایی ،هم چنان روزی دویاسه باربه اوسرمی زدومهندس حسابی تحویلش می گرفت.درمنزلش هم درطول آن مدت،فقط دوباراورادیدم که آن جاهم اصلاًاعتنایی به من نکردوجواب سلامم راهم به زورداد.
روزهای سختی رامی گذراندم وتنها محرم اسرارم بعدازخدا،سحربودکه دلداری ام می دادوسعی می کردکمترسربه سرم بگذارد.هرساعتی که می گذشت حس می کردم قلبم بیش ازقبل به تخسیراودرآمده وازبی اعتنایی اش زجرمی کشیدم.درشرکت ظاهرم راحفظ می کردم ودرخانه اش هم سعی می کردم تمام مدت از ریزش اشک هایم جلوگیری کنم. دیگرمانندگذشته،نه فقط به خاطرانجام وظیفه،بلکه باعشق وعلاقه ای وافروبه بهترین نحو،کارهای منزلش راانجام می دادم.
اوایل خردادماه بودوتا شروع ماه رمضان یک روزبیشترباقی نمانده بود.آن روزبه بهانه ی پرسش درباره ی برنامه ی غذایی ماه رمضان،اورامخاطب قرارداده وگفتم:
– ببخشیدآقای مهندس!
بی آن که نگاهم کند،به خیال این که درموردامورشرکت ازاوسئوالی دارم،گفت:
– بفرمایید.
– می خواستم درموردبرنامه ی غذایی تون درماه رمضان بپرسم.
سربلندکردوبرای اولین باربعدازمدت ها نگاهم کرد.نگاهی که وجودمرالرزاند وسوزاند.فوراًچشمهایم رابه برگه های روی میزدوختم واوجواب داد:
– برنامه ی من تغییری نمی کنه!فقط غذایی روکه برای ظهرم درست می کردی حالا برای افطارم درست کن. البته یک مقدارزیادترتاسحرهم ازهمون استفاده کنم.
– چشم!
ظهر،پس ازپایان وقت اداری،طبق معمول به خانه اش رفتم.ساعتی بعدکارم تازه به اتمام رسیده بود که صدای به هم خوردن در ورودی ساختمان به گوشم رسید.به طرف درآشپزخانه که رفتم،نزدیک بودبه مهندس تنه بزنم.فوراًخودراکنارکشیدم وگفتم:
– سلام.
– سلام!
جواب مراسردومختصرداد وماهی های تازه ای راکه خریده بود درآشپزخانه گذاشت وبه حیاط رفت. ناگهان یادم آمدکه شلنگ آب رادرباغچه جابه جانکرده ام.با این فکر،به سرعت راهی حیاط شدم اما همین که درساختمان راگشودم،مهندس رادیدم که شلنگ آب راجا به جامی کرد.
به سوی باغچه رفتم وهمان طورکه پشت سراوقرارداشتم،گفتم:
– دستتون دردنکنه.کاملاً فراموش کرده بودم جا به جاش کنم.
بی آن که برگرددونگاهم کند،گفت:
– مهم نیست،این ازعوارض عاشقیه!
– کدوم عاشقی آقای مهندس؟!
– دیگه نمی خوام دراین موردچیزی بشنوم!
این راگفت وبه سرعت ازخانه بیرون رفت ودررامحکم بست.
بغضم ترکیدواشکم سرازیرشد.
به داخل ساختمان برگشتم ویک دل سیرگریه کردم،اگراوهمان زمان به منزلش بازمی گشت رازدل من آشکارمی شد وهمه چیزازپرده بیرون می افتاد.آن وقت اوحتماًازاین که توانسته مرابه زانودرآوردخوشحال می شد.
بلندشدم وصورتم راشستم،بعدکیفم رابرداشتم وخانه اش راترک کردم.
فردای آن روز،اولین روزماه رمضان بودومن به خاطربدحالی مامان ازشرکت مرخصی گرفتم.
پس ازبازگشت مهتاب ازمدرسه،فرصت کردم تاسری به منزل مهندس بزنم.به سرعت کارهایم راانجام می دادم تاهرچه زودتربه نزدمامان برگردم،اما هنوزیک ساعت ازورودمن به آن جا نگذشته بود که باصدای بست هشدن درحیاط،متوجه آمدن مهندس شدم.باتعجب به ساعتم نگاه کردم.هنوزتازمان تعطیلی رسمی شرکت،چهل وپنج دقیقه باقی مانده بود!
اوداخل شدومن بی آن که دلیل زودآمدنش رابدانم،آهسته سلام کردم.زیرلب جوابم راداد وبه سوی اتاق خودش رفت.انتظارداشتم لااقل درموردغیبت آن روزم چیزی بپرسد،اما اوتاآخرین لحظه ای که درخانه اش بودم قدم ازاتاقش بیرون نگذاشت ومن بادلی شکسته آن جاراترک کردم.
وقتی به خانه رسیدم،سحرهم آمده بودتاسری به من بزندوعلت غیبت کردنم رابداند.کنارهم که نشستیم،اتفاقات آن روزراباآب وتاب برایم تعریف کرد:
– امروزنبودی ببینی اون عفریته باچه حالی ازاتاق شما خارج شد.من که برای انجام کاری اون دوروبرها بودم،یک دفعه دیدم اون عفریته ازاتاق شمااومدبیرون ودررومحکم پشت سرش بست.ازعصبانیت سرخ شده بود.بعدهم که چشمش به من افتادزیرلب یه چیزی گفت ورفت.
مهندس هم امروززودترازهمیشه شرکت روترک کرد.می گل…اون طاقت دوری تورونداشت!
– بس کن سحر!زیادی شلوغش می کنی.اون اومدخونه اش،من روهم دیداماهیچی نپرسید.فقط رفت تواتاقش وتاآخرهم بیرون نیومد.
– می دونی می گل!مردهاوقتی از زنی خوششون بیادتمام سعی شون روبرای جلب رضایت اون می کنن،ولی وای به حال وقتی که ببینن اون زن نسبت به مرددیگه ای توجه نشون می ده،اون وقت تااشکش رودرنیارن ول کن نیستن!خب مهندس هم توروبافرامرزدیده وناراحت شده!توهم که دراین موردبهش توضیحی ندادی.
پوزخند زدم وگفتم:
– طوری حرف می زنی انگارصدساله عاشقی!
– ازکجامعلوم نباشم؟!
باحیرت نگاهش کردم ودرحالی که لب هایم به خنده بازشده بود،گفتم:
– سحرشوخی نکن!….جدی می گی؟!
– آره بابا!ولی کیه که به حرف های من گوش بده؟!
– زودباش بگوببینم این مردبدبخت کیه؟!
سحراخم کردولی خیلی زودکنترلش راازدست دادوخندید:
– یه فامیل دور!پسرخاله ی بچه های عموم!عیدکه خونه ی عموم اینابودیم،اوناهم اومدند.خدمت سربازیشوتموم کرده وتوحجره ی باباش کارمی کنه.
– بگوببینم شیطون،چه قدردوستش داری؟
سحرمانندبچه هادستهایش رابه دوطرف بازکردوکسید،بعدهردوباصدای بلندخندیدیم.پرسیدم:
– اسمش چیه؟
– شهداد…..شهدادبیاتی.
– چه اسم قشنگی !خودش هم مثل اسمش قشنگه؟!
– نه به اندازه آقای مهندس!
خندیدم وگفتم:
– بی خود حرف می زنی که کسی طرفدارش نشه!
– هنوزبهشون جواب مثبت ندادیم.
– چرا؟!
– خب این دیگه نمکشه!اگه به همین زودی بله روبگم که براش مهریه تعیین می کنن!
– ای شیطون!بابای پسرمردمودرآوردی،آره؟!
– ما اینیم دیگه!چی کارکنیم؟
خندیدم وسرتکان دادم.
*****

روزبعددرشرکت ،مشغول رسیدگی به کارم بودم که دراتاق به صدادرآمدوخانم صحرایی واردشد.
مثل همیشه سلام سردی تحویل من داد وبه سوی میزمهندس رفت.
– سلام آقای مهندس،صبحتون بخیر!
– سلام،صبح شماهم بخیر.
– مرسی!حالتون چطوره؟امیدوارم خوب باشید!
– خوبم، ممنون. بفرمایید!
– آقای مهندس،می خواستم ازطرف پدرومادرم شماروبرای افطاردوت کنم!خواهش می کنم نه نگید!
یکباره دردل به اوحسودیم شد.آرزومی کردم مهندس دعوتش راردکند.یک لحظه سربلندکردم ونگاهم درنگاه اوگره خورد،بعدفوراًخودرامشغول کارم نشان دادم.
خانم صحرایی باردیگراصرارکرد:
خواهش می کنم قبول کنید،سرافرازمون می کنید!
ومهندس پس ازلختی سکوت پاسخ داد:
– ممنون،حتماً خدمت می رسم!
خانم صحرایی بالحنی پرازعشوه ونازگفت:
– خدمت ازماست!پس مامنتظرشمامی مونیم!
– لطف می کنید!
انگاردرمیان مواد عذاب دست وپامی زدم که آن طورمی سوختم. ازشدت خشم وحسادت داغ شده بودم واگرخانم صحرایی همان لحظه ازاتاق بیرون نمی رفت مطمئناًمن آن جا راترک می کردم.
پس ازرفتن او،احساس کردم مهندس به من چشم دوخته است.
سنگینی نگاهش رااحساس می کردم اما آنقدرازدرون عصبی وآشفته بودم که دوست نداشتم حتی یک لحظه نگاهش کنم.ازشدت غصه دلم می خواست همان دقیقه به اتاق سحررفته وبااودردودل کنم!
تاظهرآن قدرناراحت بودم که ساعت هابرایم به سختی می گذشت. آن روزخیلی کارداشتم ودیرترتعطیل شدیم. وقتی ازشرکت بیرون آمدم،تارسیدن به خانه ی مهندس فقط به فکرمهمانی افطارورفتن اوبه منزل خانم صحرایی بودم ومطمئن بودم که ازغصه،دق خواهم کرد.اول تصمیم داشتم به خانه اش نروم،به هرحال اوکه افطارآن روزراجای دیگری مهمان بود.اما بعدپشیمان شدم!
احساسی عجیب،گام های مرابه سمت منزل اوهدایت می کرد.
وقتی رسیدم طبق معمول،مشغول انجام کارهاشدم.آخرین قطعه ی کلم رابرای درست کردن سالادخردمی کردم که صدای به هم خوردن درحال به گوش رسید ومتعاقب آن،مهندس واردشد،کیف سامسونتش راگوشه ای پرت گذاشت ونگاهش به سموی من چرخید.
ازدیدن چهره اش به آن رنگ پریده جاخوردم آهسته گفتم:
– سلام آقای مهندس!
دستش راروی پیشانی اش فشردوبه آرامی جوابم راداد،بعدبه سمت یکی ازمبل ها به راه افتاداماهنوزچندقدم برنداشته بودکه تعادلش راازدست دادوروی زمین افتاد.
به سرعت ازجابرخاستم وخودم رابه اورساندم.
چشم هایش کاملاًبسته وصورتش ازعرق،خیس شده بود.کنارش روی زمین زانوزدم وگفتم:
– آقای مهندس….آقای مهندس.
اما اوجوابی نداد.به شدت هول کرده بودم.فوراًبلندشدم وبه آشپزخانه رفتم،خواستم لیوانی ازکابینت بردارم که ازشدت عجله،دستم به لیوانی دیگرخورد ولحظه ای بعد،کف آشپزخانه پرازتکه های خردشده لیوان شد.باعجله مقداری آب قنددرست کردم ام ازمانی که می خواستم به سوی هال بروم،خرده شیشه ای ازقطعات لیوان به پایم رفت.ازشدت سوزش لحظه ای ایستادم،بعددوباره به طرف هال حرکت کردم وخودم رابالای سراورساندم وگفتم:
– آقای مهندس،توروخدا جواب بدید!خواهش می کنم!
بادست چند ضربه به صورتش زدم وبازهم صدایش کردم:
– آقای مهندس ……صدام ومی شنوید؟
پلک هایش لرزید وچشمهایش راگشود.بادیدن من،لب هایش به آرامی تکان خورداماچیزی نگفت.
درحالی که اشک درچشمهایم جمع شده بود،گفتم:
– براتون آب قند آوردم.حتمآًفشارتون افتاده پایین!یک کم ازش بخورید.
آرام ربه سختی جواب داد:
_ نمی خوام!دیگه چیزی به افطارنمونده.
سعی کردبلندشودوبایستدامانتوان ست.نگران ومضطرب گفتم:
– چرااین قدرعرق کردید؟شما حالتون اصلاً خوب نیست!میخ واهید بااورژانس تماس بگیرم؟!
بااشاره ی دست جواب منفی داد ومانعم شد.اندکی بعد کمی سرش را بلندکردومن لیوان رابه دهانش نزدیک کردم.مقداری که نوشید،دستمال کاغذی رابه سویش گرفتم وگفتم:
– صورتتون روخشک کنید. هنوزم می گم باید با اورژانس تماس بگیرم!
آرام جواب داد:
– نه،حس می کنم حالم بهترشده.
بادستمالی که به دستش داده بودم صورتش راخشک کرد،بعدآرام آرام بلندشد وهما نطورک هروی زمین نشسته بود به مبل پشت سرش تکیه داد.بابی حالی گفت:
– خیلی گرمم شده بود،سرم دردمی کردواحساس ضعف داشتم.فقط توانستم خودمو به هال برسونم.بعدسرگیجه ی شدیدی گرفتم ونفهمیدم چی شد!
باردیگردستمال راروی صورتش کشید وادامه داد:
– حیف شد که روزه ام خراب شد.
– شماکه ازقصداین کارونکردید!
سرش رابه سویم چرخاندونگاهم کرد،بعدلبخندی کمرنگ برلب آوردوگفت:
– مرسی می گل!خیلی زحمت کشیدی.
سرم راپایین انداختم وچشمم به گل های قالی دوختم.
برای اولین باربودکه احساس می کردم نگاه اوهم به من باگرمای خاصی همراه است.
مدتی درسکوت سپری شدتااین که صدای زنگ تلفن درفضای خانه پیچیداوازجابرخاست وبه سوی تلفن رفت وگوشی رابرداشت،بعدباابروهای درهم گره خورده گفت:
– سلام خان صحرائی ،ممنونم.
باشنیدن نام او،یکباره به سادآوردم که مهدس برای افطارمهمان آنهاست،اما هنوزاین فکرکاملاًازذهنم نگذشته بود ک هصدای مهندس درگوشم پیچید:
– عذرمی خوام خانم صحرایی!خیلی متاسفم،من امروزمهمان دارم ونمی تونم به منزل شما بیام!لطفاًازجانب من ازخانواده تون عذرخواهی کنید.
– نه،متاسفم.اون نمی تونه به منزل شما بیاد!امیدوارم توفرصت دیگه ای بتونم باخانواده تون آشنا بشم!
– ممنونم.خدانگهدار.
ته دلم ازاین که مهندس دعوت اوراردکرده بودقندآب می کردند،اما به روی خودم نمی آوردم.
گوشی راکه گذاشت به طرفم برگشت وخواست حرفی بزنداما مکث کردولحظه ای بعدبا اشاره به فرش پرسید:
– این لکه های خون چیه؟!
وقتی به مسیر اشاره اش نگاه کردم تازه متوجه شدم که جای پای من ازآشپزخانه تاهال خونی بوده وفرش کرم رنگ اتاق رابدجوری کثیف کرده است.
کف پایم رانگاه کردم وبریدگی کوچک والبته کمی عمیق رادیدم که هنوزخون می آمد.سعی کردم بادستمال جلوی ریزش خون رابگیرم. مهندس به سوی من آمد وپرسید:
– چه بلایی سرپات آوردی؟!
– چیزی نیست!وقتی می خواستم برای شما آب قند درست کنم،یکی ازلیوان هاشکست.مثل این که تکه ای ازاون لیوان،پای منوبریده!
– چطوربه فکرمن بودی ولی به فکرپای خودت نبودی؟!
بعد بی آن کهمنتظرجوابی ازجانب من باشد به سوی اتاق خودش رفت ولحظه ای بعدبا جعبه ی کمک های اولیه برگشت.ازاوخواستم پلاستیکی بیاورد تازیرپایم بگذارم،اماوقتی به طرف آشپزخانه حرکت کردیکباره گفتم:
– آقای مهندس!
نگاهم کرد وگفت:
– این قدرنگو آقای مهندس!بگورامبد،این جوری راحت ترم!
سرم راپایین انداختم واوپرسید:
– می تونم شما روبه نام کوچک صداکنم؟!
واقعاً نمی دانستم چه جوابی بدهم.هنگامی که دوباره سئوالش راتکرارکرد،بی آن که نگاهش کنم گفتم:
– هرطورراحتید!
لبخند زدوخواست بازهم راهی آشپزخانه شودکه گفتم:
– آقای مهندس خرده های لیوان همه جاپخش شده.نمی خواد به آشپزخانه برید.
– پس اجازه بدیدمن زحمتون روببندم!
– نه،ممنون!خودم این کاررومی کنم.
بعد به سرعت مقداری دستمال زیرپایم گذاشتم وکمی محلول ضدعفونی کننده روی بریدگی ریختم وروی آن چسب زدم.دراین مدت مهندس هم آشپزخانه راتمیزمی کرد.
کارم که به اتمام رسیدنگاهی به ساعت انداختم. یک ربع بیشترتا افطارباقی نبود ومن هنوزبه خانه نرفته بودم.ازقضاآن ورزطولانی شدن کاردرشرکت باعث شد من دیرتربه منزل اوبیایم وبعدهم قضایایی که پیش آمدباعث شد که من تاآن ساعت آن جا ماندگارشوم.
می دانستم مادرحالا حتمآً نگران است. روبه مهندس پرسیدم:
– اجازه هست ازتلفن استفاده کنم؟
– اجازه لازم نیست.می خوای باخانواده ات تماس بگیری؟
– بله.حتاماً تاحالانگران شدن.
– بهشون بگوافطاراین جامی مونی!
درحال گرفتن شماره گفتم:
– نه آقای مهندس،بایدبرم.
– ده دقیقه بیشترتاافطارنمونده.بااین وضع پات واین وقت غروب اصلاً صحیح نیست که بخوای بری!اجازه بده باهم غذابخوریم،بعد من صحیح وسالم می رسونمت!
باشنیدن قسمت آخرحرفش،خنده ام گرفت اما خودم راکنترل کردم.
همان لحظه صدای مادرم درگوشی پیچید:
– بفرمایید.
– سلام مامان.
– سلام می گل،توکجایی؟!
– اون جا چه کارمی کنی؟!اتفاقی افتاده؟!
– نه مامان،اتفاق خاصی که نه…..من امروزیه مقدارکارم توشرکت طول کشید،بعدهم اومدم خونه ی آقای مهندس ایشون تقریباً یک ساعت بعدازمن اومدن حالشون به هم خورد.فکرمی کنم فشارشون افتاده بودپایین!الان حالشون کمی بهترشده اما پای من باخرده شیشه ی یک لیوان بریده!حالا پاموبستم ومی یام خونه!
– پات احتیاجی به بخیه نداره؟!
– نه مامان،یه بریدگی مختصره.حالاباآژانس می یام.
یکباره مهندس گوشی راازدست من گرفت وگفت:
– سلام خانم بهار،خسته نباشید!ببخشیدمن مهندس محرابی هستم.می خواستم ازشما خواهش کنم اجازه بدید امروزمی گل افطاررواین جابمونه!قول می دم دخترتون روبعدازافطارصحیح وسالم به منزلتون برسونم!
نمی دانم مامامن به اوچه گفت که جواب داد:
– خانم بهار!دخترشما امروزلطف بزرگی درحق من کرد.من می خوام بااین کارفقط زاش تشکرکنم.این اجازه روبه مابدید که باهم غذابخوریم!
درحالی که لب پایینم رامی گزیدم سرم راتکان می دادم.
مهندس به روی من لبخندزدو خطاب به مامان گفت:
– ازاعتمادتون یک دنیاممنونم.اگربامن کاری نداریدگوشی روبه می گل می دم.
بعدازاین که خداحافظی کرد،گوشی راازاوگرفتم وگفتم:
– مامان!
– بله عزیزم!آقای مهندس همه چیزروتوضیح داد!بعدازافطارزودبرگردخون� �!
درجواب مامان واقعاً درمانده بودم که خودش گفت:
– فعلاً خداحافظ!
ومن فقط زیرلب گفتم:
– خداحافظ.
گوشی راسرجایش گذاشتم.مهندس به دیوارتکیه زده بود وباشیطنت می خندید.بالحنی جدی گفتم:
– می تونم بپرسم شما چطوراین قدرازجانت من مطمئن بودین که اول بامادرم هماهنگ کردید؟
نگاهش رنگی ازحیرت گرفت وجواب داد:
– برای اینکه فکرمی کردم شما به من اطمینان دارین ومن فقط باید اعتمادتون روجلب کنم.من می خواستم بااین کارازشما تشکرکنم.
– همین که این تشکر روبه زبون آوردید کافیه!
بعدبه سوی تلفن رفتم که مهندس زودتر ازمن خودش را به آن رساند وپرسید:
– کجا می خوای تماس بگیری؟
محکم ومطمئن گفتم:
– آژانس!
اوهم بالحنی جدی ومحکم پاسخ داد:
– امکان نداره من این اجازه روبهت بدم!من بامادرت هماهنگ کردم حالا تومی خوای بدون افطاربرگردی خونه؟!
– شمانگران این موضوع نباشید!مامان من اخلاق منو می شناسه وازاین بابت به شما خرده نمی گیره!
– خواهش می کنم به حرفای من گوش کن!من که سرکوچه وخیابون مزاحم شمانشدم!من همکارشماهستم وبه خاطرلطفی که درحق من کردی می خوام ازاین طریق ازت تشکرکنم.منوببخش که بدون هماهنگی باخودت اول بامادرت صحبت کردم. حالاراضی شدی؟!
هنوزجوابی به اونداده بودم که صدای اذان به گوش رسید ومهندس گفت:
– حالا شمابفرمایید تامن میزوبچینم.
سپس خودش به سوی آشپزخانه رفت وچنددقیقه بعد روبه من که هنوزکنار تلفن ایستاده بودم سرک کشید وبالحن طنزآلود گفت:
– می خوای میزغذاخوری روبیارم اون جا؟!
لبخندزدم وگفتم:
– لازم نیست،همون جاخوبه!
– پس بفرمایید.
واردآشپزخانه شدم.مهندس همه ی وسایل رابه اضافه ی غذایی که پخته بودم بانهایت سلیقه روی میزچید هبود.تشکرکردم وروبروی هم نشستیم. باشیطنت گفت:
– بفرمایید.فقط اگه بد شده من وببخش چون نمی تونم بهترازاین بپزم!
خندیدم وگفتم:
– باید به موقع این حرفتون روتلافی کنم.
لیوان چایش رابرداشتو درحالی که لبخندی زیبا برلبهایش جاری بود گفت:
– شوخی کردم!من که یک باربهت گفتم دستپخت بسیارخوبی داریدرجواب مامان واقعاً درمانده بودم که خودش گفت:
– فعلاً خداحافظ!
ومن فقط زیرلب گفتم:
– خداحافظ.
گوشی راسرجایش گذاشتم.مهندس به دیوارتکیه زده بود وباشیطنت می خندید.بالحنی جدی گفتم:
– می تونم بپرسم شما چطوراین قدرازجانت من مطمئن بودین که اول بامادرم هماهنگ کردید؟
نگاهش رنگی ازحیرت گرفت وجواب داد:
– برای اینکه فکرمی کردم شما به من اطمینان دارین ومن فقط باید اعتمادتون روجلب کنم.من می خواستم بااین کارازشما تشکرکنم.
– همین که این تشکر روبه زبون آوردید کافیه!
بعدبه سوی تلفن رفتم که مهندس زودتر ازمن خودش را به آن رساند وپرسید:
– کجا می خوای تماس بگیری؟
محکم ومطمئن گفتم:
– آژانس!
اوهم بالحنی جدی ومحکم پاسخ داد:
– امکان نداره من این اجازه روبهت بدم!من بامادرت هماهنگ کردم حالا تومی خوای بدون افطاربرگردی خونه؟!
– شمانگران این موضوع نباشید!مامان من اخلاق منو می شناسه وازاین بابت به شما خرده نمی گیره!
– خواهش می کنم به حرفای من گوش کن!من که سرکوچه وخیابون مزاحم شمانشدم!من همکارشماهستم وبه خاطرلطفی که درحق من کردی می خوام ازاین طریق ازت تشکرکنم.منوببخش که بدون هماهنگی باخودت اول بامادرت صحبت کردم. حالاراضی شدی؟!
هنوزجوابی به اونداده بودم که صدای اذان به گوش رسید ومهندس گفت:
– حالا شمابفرمایید تامن میزوبچینم.
سپس خودش به سوی آشپزخانه رفت وچنددقیقه بعد روبه من که هنوزکنار تلفن ایستاده بودم سرک کشید وبالحن طنزآلود گفت:
– می خوای میزغذاخوری روبیارم اون جا؟!
لبخندزدم وگفتم:
– لازم نیست،همون جاخوبه!
– پس بفرمایید.
واردآشپزخانه شدم.مهندس همه ی وسایل رابه اضافه ی غذایی که پخته بودم بانهایت سلیقه روی میزچید هبود.تشکرکردم وروبروی هم نشستیم. باشیطنت گفت:
– بفرمایید.فقط اگه بد شده من وببخش چون نمی تونم بهترازاین بپزم!
خندیدم وگفتم:
– باید به موقع این حرفتون روتلافی کنم.
لیوان چایش رابرداشتو درحالی که لبخندی زیبا برلبهایش جاری بود گفت:
– شوخی کردم!من که یک باربهت گفتم دستپخت بسیارخوبی داری.
قلبم ازشادی وعشق اولبریزبود.دلم می خواست زمین وزمان ازحرکت بایستند ومن واوتاابد به همان حال باقی بمانیم.
بعدازبازکردن روزه مان،وقتی مشغول خوردن غذاشدیم،اوتکه ای ماهی برداشت وداخل بشقاب من سرداد. گفتم:
– آقای مهندس،من اگه بخوام تعارف نمی کنم.
– اولاً حالا که نمی گی رامبد،آقا روقلم بگیر!دوماً اگه تعدرف نداشتی برات نمی ذاشتم.
– دستتون دردنکنه!
– مگه من چندنفرم ک هبرام کلمات جمع به کارمی بری؟!
– خب این عادته!
سرش راجلوآود وگفت:
– ازحالا به بعددلم می خوادمنو یک نفرحساب کنی.
لبخندی کمرنگ برلبهایم نشست ومشغول خوردن غذاشدم.پس ازاتمام شام،هرچه مهندس اصرارکرد میزراجمع کند،نگذاشتم وخودم مشغول جمع آوری وسایل شدم واوهم همان طورکه کنارمن ایستاده بود درباره ی خانواده ام سئوالاتی می پرسید.بعدازآن علی رغم مخالفت مهندس جای لکه های خون راروی فرش تمیزکردم و وقتی کارم به اتمام رسید خطاب به اوکه روی یکی ازمبل هانشسته بود ومرامی نگریست،گفتم:
– خواهش می کنم من روبه خونمون برسون که حسابی دیرشده.
ازجابلندشد ودرحالی که به سوی اتاقش می رفت،گفت:
– چشم شماامرکنید!
چند دقیقه بعددرحالی که لباس عوض کرده بود،به سوی من آمد وپرسید:
– بریم؟
به رویش لبخند زدم وگفتم:
– بریم!
درطول راه هردوسکوت کرده ودرافکارخودمان به سرمی بردیم،تااین که صدای تلفن همراهش سکوت میانمان راشکست.
– سلام مامان!حالت چطوره؟
– …..
– من خوبم. حالاهم دارم یکی ازدوستام روبه خونه اش می رسونم.
ازاین که مرایکی ازدوستانش خطاب کرد،شرم زده شدم وسرم راپایین انداختم.صدایش زیرسقف ماشین پیچید:
– بله مامان،خیالتون راحت باشه.
– …..
– چشم!اگه قبول کنه که من ازخدامی خوام.
– ….
– شماکاری نداری؟
– ممنونم، خداحافظ.
مکالمه اش که به پایان رسید،خطاب به من گفت:
– می گل!
چقدرزیبا نامم راصدامی زد.درحالی که ازحس صمیمیت اوخجالت زده شده بودم،گفتم:
– بله!
– چراحرف نمی زنی؟
– چیزی به ذهنم نمی رسه!
– مامان می گفت به دوستت بگوهر روزباتوغذابخوره.
– مامانت نمی دونه که منظورتویک دختربود؟!
خندید:
– فرقی نمی کنه!اون می دونه که من هیچ وقت دوست دختری نداشتم وحالاهم اگه بفهمه به دختری توجه کردم،خوشحال می شه!
نگاه معنی داری نثارش کردم وگفتم:
– این هم یه جورکلاس گذاشتنه؟!
– اگه باورنداریبیااین گوشی منوبگیروبامامانم صحبت کن!
– چه حرفایی می زنی!
مهندس خندید ودیگرچیزی نگفت.
اوآدرس خانه امان راخیلی خوب به خاطر داشت.وقتی رسیدیم و ماشین راجلوی درمتوقف کرد،به سوی من چرخید وگفت:
– می گل!ازت سئوالی دارم که می خوام به من جواب بدی!
باتعجب گفتم:
– بپرسید!
– اون پسری که اون روزعصرجلوی خونتون بودوبعدباهم توپارک بودیدکی بود؟!
نگاهم راازچشمهایش گرفتم ودرحالی که بابندکیفم بازی می کردم،گفتم:
– پسرخاله ام!
– اون فقط پسرخاله ی توئه؟!
– بله!
– وتوهمیشه باپسرخاله ات به پارک می ری؟!
– نه آقای مهندس!اون ساکن کرمانه وفقط اون روزمهمان مابود.
– پس چراشمادوتا باهم به پارک رفتید؟
درحالی که ازسئوال های پی درپی اوکمی ناراحت شده بودم،گفتم:
– من واون می خواستیم راجع به موضوعی باهم صحبت کنیم.
– اون خواستگارتوبود،آره؟!
سئوالش کمی غافلگیرم کرد.نگاهش کردم وگفتم:
– نمی فهمم،چه لزومی داره شمااین سئوال ها روازمن بپرسید وچه اجباری هست که من به شما جواب بدم؟
سرش راپایین انداخت وگفت:
منوببخش!
خواستم ازماشین پیاده شوم که دوباره صدایم زد:
– می گل!
– بله!
بالحنی بسیارآرام گفت:
– توبه پسرخاله ات چی گفتی؟
کمی عصبی شده بودم.مسیرنگاهم رابه کف ماشین تغییردادم وگفتم:
– اگراین قدربرات مهمه که بدونی باید به اطلاعت برسونم اون منونمی خواست وفقط به اصرارمادرش جلوآمده بود.
– وتوچی؟
– من هم اونونمی خواستم،اماتفاوت مادراین بودکه اون جرات نداشت ازعدم علاقه اش به من حرفی بزنه اما من هم مادرم وهم خاله ام روقانع کردم وبه این قضیه فصله دادم.
– همه اش همین بود؟!
– بله،همین!
– منوببخش که اذیتت کردم.قول میدم دراولین فرصت علت این سئوالم روبهت بگم.
بی آن که چیزی درآن موردازاوبپرسم،گفتم:
– اگه کاری بامن ندارید،من برم.
– بابت امروزازت ممنونم وباید بگم خیلی دلم می خوادبازهم روزهایی شبیه امروزباهم باشیم.اگه ناراحتت کردم منوببخش!
– ناراحت نشدم،خداحافظ!
– خدانگهدار!
واردخانه که شدم،صدای ماشینش راشنیدم که حرکت کردوازآن جادورشد.
تمام ذهنم ازیادآن شب لبریزبود.شبی که خوب می دانستم تا آخرین لحظه ی عمرم آن رافراموش نخواهم کرد.نفس عمیقی کشیدم وباقلبی سرشارازعشق به سوی ساختمان پیش رفتم.
***** صبح،در راه رفتن به شرکت،سحرطبق معمول نتوانست کنجکاوی اس رامهارکند وگفت:
– خوب می گ،تعریف کن ببینم،چه خبر؟!
– چی می خوای بدونی؟
– خودتوبه اون راه نزن!دیروزرفتی خونه اش؟
– آره!
– مهندس افطارمهمون اون عفریته وخانواده اش بود؟!
– نه،مهندس خودش مهمون داشت!
– جدی؟!کی؟!
– من!
– چی؟!….تو؟!!
– آره،مگه من چی ازدیگران کمتردارم؟
سحرکه هم حیرت زده بودوهم می خندید،گفت:
– خوبه!پس بوی خبرهای خوب می یاد!مثل این که آقاحسابی دلت وروقاپ زده!
– چرا همه اش می گی اون دل منوقاپ زده؟!
– پس چی بگم؟….ببینم،نکنه توی شیطون کاردست پسرمردم دادی،آره؟!
شانه بالا انداختم:
– نمی دونم!
– یعنی چی؟
– گاهی وقت ها یه حسی به من می گه اون می خواد منوبه خودش وابسته کنه وبعدهم بهم بخنده!
– تودیوونه ای!مطمئن باش اون دوستت داره،درغیراین صورت این قدربهت محبت نداشت وروموضوع پسرخاله ات حساس نبود.
– نمی دونم!خداکنه این طورباشه چون من روزبه روزدارم دیوونه ترمی شم.
درشرکت،مهندس بادیدنم لبخندزدوگفت:
– سلام می گل،حالت چطوره؟
درحال نشستن پشت صندلی ام گفتم:
– خوبم،ممنون!شما خوب هستید؟
ابروهایش رابالاداد وگفت:
– مثل این که یادت رفت دیروزبه من چه قولی دادی؟!
باتعجب نگاهش کردم:
– چه قولی؟!
– مگه قرارنبودکه همدیگرویک نفرحساب کنیم؟!
خندیدم وگفتم:
– اون قول که مال محل کارنبود!
– وقتی تومحل کارمزاحم نداشته باشیم،می تونیم سرقولمون باشیم!
یکی ازپرونده های روزقبل رابرداشتم وکنارمیزش رفتم. درحال صحبت راجع به آن پرونده بودیم که دراتاق به صدادرآمد وخانم صحرایی واردشد.نگاهی خشمگین وپرغروزنثارمن کردودرحالی که چشم به مهندس داشت،سلام وصبح بخیرگفت.بعدگوشه ای ایستادتاکارما تمام شود.
مهندس هم چنان که توضیح می داد باخودکاری که دردست داشت،گوشه ی کاغذی که کنارش بود،نوشت:
((خداعاقبت من وازدست این زن سمج به خیرکنه!))
خنده ام گرفت ولی چیزی نگفتم وکمی بعدسرجایم برگشتم.
خانم صحرایی فوراًکنارمهندس رفت وپشت به من،روبه روی اوایستاد وآرام مشغول صحبت کردن شد.ازحرفهایش چیزی نمی شنیدم ولی حدس می زدم که درمورد روزقبل بااوصحبت می کند،شاید هم برای امروزازاودعوت می کرد.
نمی دانم چرامهندس به اوتوجهی نداشت.اوازنظرظاهری خیلی زیباترازمن بودوخانواده ی مرفهی داشت.شاید واقعآًسماجت بیش ازحداومهندس راخسته کرده بود.
بالاخره اورفت ودر رامحکم پشت سرش بست.
نگاهی پرسشگرانه به مهندس انداختم که خندید وگفت:
– بی خیالش!
– چی شد؟چرادر رومحکم بست؟
– چون دعوتشوقبول نکردم!
– چرا؟ً!خب معلومه که ناراحت می شه.
– آخه اون ازاین کارش مقصوددیگه ای داره!
بعد باشیطنت پرسید:
– اگه روزی دعوت توروهم قبول نکنم،ناراحت می شی؟!
نگاهش کردم وگفتم:
– اگرروزی اومدکه من شمارودعوت کنم،اون وقت به فکرردکردنش باشید!
خندید ودیگرچیزی نگفت.
ظهرپس ازتعطیلی شرکت،به خانه اش رفتم.کولررا روشن کردم وبعدراهی آشپزخانه شدم.خواستم نگاهی به برنامه ی غذایی اوکه به درکابینت زده بودم بیاندازم،اما ناگهان چشمم به یک بیت شعرازخواجه ی شیرازافتادکه پایین برنامه غذایی نوشته شده بود:
فکربلبل همه آن است که گل شد یارش
گل دراندیشه که چون عشوه کند درکارش
بدون شک خط مهندس بود.نمی فهمیدم ازنوشتن آن روی برنامه ی که می دانست من نگاهش خواهم کردچه منظوری داشت؟یعنی اومی خواست بااین بیت شعربه من بگوید دوستم دارد؟!پس چرابااین همه محبت،هیچ گاه عشقش رابه زبان نمی آورد؟
با افکاری ضدونقیض سرگرم انجام کارهایم شدم.
ساعتی بعدمهندس به منزلش آمد.چندپلاستیک حاوی میوه های گوناگون دردست داشت.جلوآمد وبالبخند شیرینی که دل مرامی لرزاند،گفت:
– سلام،خسته نباشی!
– سلام،مرسی!توهم خسته نباشی!
میوه ها راروی اُپن آشپزخانه گذاشت وخودش هم روی صندلی غذاخوری نشست وگفت:
– ممنونم!راستش روبخواهی،حسابی خسته ام ودلم یک خواب راحت می خواد!امروزبعدازسحر،خوابم نبرد.
حرفی نداشتم که درجوابش بگویم،پس مشغول شستن میوه هاشدم. کارم که به اتما مرسید،برگشتم ودیدم هنوزهمان طورنشسته است ومراتماشامی کند.گفتم:
– آقای مهندس،انگاریادتون رفته توبرخوردهای المون چه قول وقراری داشتیم؟
سرتکان داد وپرسید:
– چه قول وقراری؟!
– یادت هست ک هگفتی بایدقبل ازاومدن تون اینجا روترک کنم؟
– بله،یادم هست!
– خب اگه مامان من بدونه که توتقریباًهرروززودبه خونه می آیی ومن هم این جاهستم،حتماًناراحت می شه!
اوباحالتی خاص نگاهم کردوپرسید:
– توچی؟توهم ناراحت می شی؟
سئوال سختی پرسیده بود.واقعاً نمی دانستم چه جوابی بدهم.لحظه ای مکث کردم وبعدگفتم:
– شماخودتون روجای من بذارید!
– اگه به طرف مقابلم اعتماد داشته باشم،ناراحت نمی شم! حرفی نزدم ومیوه هایی راکه شسته بودم درسبدتمیزی قراردادم ودریخچال گذاشتم،کمی بعداوهم ازجابرخاست وبه سوی اتاق خودش رفت. انگارازبرخوردمن ناراحت شده بودوتواقع نداشت که چنین حرفی بزنم.
بارفتن اوانگارقلب من هم ازجاکنده شدوبااو رفت.دلم گرفت ولی چاره ای نبود!بایدآن حرف رامی زدم تاموقعیت خودش رابه یادداشت هباشد.
وقتی به خانه ی خودمان رفتم،هرچه سعی کردم نتوانستم خودراشادنشان دهم.مهتاب بادیدنم،زیرکانه پرسید:
– چس شده!با آقای مهندس حرفت شده؟!
اخم کردم وگفتم:
– نه، این قدرهم هرچیزی روبه اون ربط نده.
خندید وگفت:
– دنیای عشق وعاشقی هم خیلی قشنگه ها!دیروزباهم جشن گرفتیدومهمونی داشتید،امروزتوباناراحتی اومدی خونه!
چشم غره ای نثارش کردم،بعد درحالی که تیزهوش اش رادردل تحسین می کردم،واردساختمان شدم.
****
ساعتی بعدازافطار،وقتی من تازه ازکارهای آشپزخانه فازغ شده وبه هال بازگشته بودم،صدای زنگ دربلندشد.به مامان نگاه کردم وپرسیدم:
– منتظرکسی بودید؟
جواب داد:
– نه!شاید یکی ازهمسایه هاباشه.
مهدی برای بازکردن دربه حیاط رفت،اما چندلحظه بعدبایک جعبه شیرینی به هال بازگشت،بلافاصله پرسیدم:
-مهدی این چیه؟
– اینویه آقایی به اسم محرابی آورده!گفت باهات کارداره جلوی دره!
باتعجب نگاهی به مامان کردم. مهتاب چشمکی زدوخطاب به مامان گفت:
– دخترت بدجوری دل پسرمردموبرده!
چشم غره ای به اورفتم.مامان بالبخند گفت:
– بروبهش تعارف کن بیادتو!
چادرم راروی سرم انداختم وبه سوی دررفتم.
مهندس دسته گل زیبایی دردست داشت وکمی آن طرف ترازمنزل مـا،به ماشینش تکیه زده بود.مراکه دید جلوآمدوگفت:
– سلام می گل!خوبی؟!
– خوبم،ممنون!شماچطورین؟
– خوبم!این آقاپسر،داداشت بود؟
– بله،اون مهدی بود،برادرکوچکم.
دسته گل رابه سویم گرفت وبالبخند گفت:
– تعارفم نمی کنی بیام تو؟
گل راازدستش گرفتم وازجلوی درکناررفتم.
– بفرمایید.
مهندس واردشد وهمگام باقدم های من به سمت هال به راه افتاد.اورابامامان ومهتاب آشناکردم وتعارفش کردم تابالای اتاق بنشیند.
مامان خطاب به من گفت:
– می گل!برای آقای مهندس چای بیار.
مهندس گفت:
– خواهش می کنم زحمت نکشید خانم بهار!من فقط اومدم که افتخارآشنایی باشما روداشته باشم!
من منتظرادامه ی حرف اونماندم وبه آشپزخانه رفتم،درهمان حال تمام حواسم متوجه صحبت های آن دو بود.مهندس پس ازکمی صحبت های معمولی، خطاب به مامان گفت:
– منوببخشید،قصد دارم راجع به موضوعی بامیگ ل صحبت کنم که درجمع قادربه بازگوکردنش نیستم!اگه لطف کنید واجازه بدید که می گل ساعتی بامن بیرون بیادازلطفتون یک دنیاممنون می شم وقول می دم پاسخ محبت واعتمادتون روبدم!
فقط خدامی دانست باشنیدن این حرف هاچه حالی شدم.باخودمی گفتم نکند مامان ومهتاب فکرکنند اواین برنامه هارا ازپیش بامن هماهنگ کرده است.گوشه ای به کابینت تکیه داده و درفکرفرورفته بودم که مهتاب واردشدوبالبخند پرشیطنتی گفت:
– چرایستادی عروس خانم؟!چایی رو ببر دیگه!
بالحنی عصبی گفتم:
– شنیدی به مامان چی گفت؟حالا مامان درموردمن چی فکرمی کنه؟!
– بی خودشلوغش نکن.می خوادخانمشوببره بیرون،مگه جرمه؟!
به مهتاب که بابدجنسی می خندید،گفتم:
– حرف بی خودنزن!
– من که نمی دونم توازخدامی خواستی اوبیاددنبالت. حتمآً سر افطار با دل پاک دعاکردی!خوش به حالت!


خواستم نیشگونی ازاوبگیرم که جاخالی داد وگفت:
– نمی خواد این قدرنازکنی!بروزودترچایی روببروحاضرشو.
– مامان چی بهش گفت؟
– مامان چی بگه وقتی یه آقایی بااون تشخص ومتانت ازش درخواستی می کنه؟
همان طورکه چای درفنجان های مخصوص مهمان می ریختم،گفتم:
– درست حرف بزن!حوصله ی منوسرنبر!
– غصه نخور،مامان هم ازاون خوشش اومده چون برگ سبزبهش داد!آخه مگه می دل مردی به این نازی روشکوند؟!
مهتاب حرف آخرش راباشیطنت گفت ومرابه خنده واداشت.
سینی چای رابه هال بردم وبه مامان ومهندس تعارف کردم،بعدکمی آن طرف ترازمامان نشستم.مهندس که چایش رانوشید،مامان روبه من گفت:
– آقای مهندس می خوان باتوصحبت کنن.حاضرشوکه ایشون هم معطل نشن!
نگاهی به مامان انداختم وبعدبه مهندس که بالبخندکمرنگی به من نگاه می کرد.ازجابرخاستم وگفتم:
– چندلحظه بامن بیاید!
اوهم ازجابرخاست وبه دنبال من به حیاط آمد،باعصبانیت گفتم:
– می شه حرف هاتون روبفرمایید؟!
حیرت زده نگاهم کردوگفت:
– این جوری که نمی شه!اصلاً همه چی یادم می ره!
– این دیگه مشکل کم حافظه بودن شماست!
– نه خیرخانم،مشکل نامهربونی توئه!
نگاه تندی به کردم وگفتم:
– گیریم که همین طورباشه.حالا شماچی می فرمایید؟
– می گل من می خوام راجع به موضوع مهمی باهات حرف بزنم!
– می تونستید توی شرکت حرف هاتون روبزنید.
– اون وقت اون جامی گفتی که محل کارجای این حرف هانیست.
– می تونم بپرسم موضوع حرفتون چیه؟
نه!این جانمی تونم بگم.می گل من همکارتم،می خوام باهات حرف بزنم!این حق روندارم؟!
وقتی سکوت مرادید ادامه داد:
– خواهش می کنم نه نگو! من به هیچ وجه قصد ندارم مزاحمت بشم.
حالا که مامانت قبول کرده توهم نه نگو وبامن بیا قول می دم که زیادوقتت رونگیرم.حالا هم خواهش می کنم بروحاضرشو،من منتظرم.
بی آن که پاسخش رابدهم به طرف هال رفتم. مامان بادیدنم پرسید:
– چراتوحیاط نگهش داشتی؟
– چیزی نیست مامان!
مهتاب خندید وگفت:
– می گل طاقت نداشت صبرکنه!رفت که بپرسه موضوع حرف مهندس چیه؟!
به اواخم کردم وبه طرف اتاق رفتم.پس ازتعویض لباس وقتی وارد حیاط شدم،مهندس لبخند زدوآرام گفت:
– مرسی!
بعدازمامان ومهتاب خداحافظی کردیم وازخانه بیرون آمدیم.
داخل ماشین قبل ازاین که حرکت کنیم،نگاهم کردوپرسید:
– دوست داری کجابری؟
– نمی دونم!شماقصدداشتید بامن حرف بزنید،پس خواهش می کنم خودتون یه جایی روتعیین کنید!
– من دریارودوست دارم. موافقی بریم کناردریا؟
– من حرفی ندارم،بریم!
کناردریا که رسیدیم،جمعیت زیادی آن جا نبودند.همراه مهندس به طرف رستورانی که درآن محل بود رفتیم وپشت یک میزنشستیم مهندس گفت:
– جای قشنگیه!صدای دریابه آدم آرامش می ده!
– بله،خیلی زیباست!
همان لحظه گارسون به سوی ما آمد وگفت:
– بفرمایید،چی میل دارید؟
مهندس روبه من پرسید:
– چی دوست داری؟
– هرچی خودت دوست داری!
اوسفارش پیتزابانوشابه داد وبعدهمراه بالبخندی دلنشین گفت:
– یعنی من هرچی دوست داشته باشم،توهم همونودوست داری؟!
– نه درهمه ی موارد!این مورداستثناست.
مهندس خندید:
– یک لحظه خوشحالم کردی!
درحالی که ازصمیمیت اوکمی معذب بودم،گفتم:
– من شماروخوشحال کردم؟!
– بله،فکرکردم علاقمون به هم شبیه!
چند لحظه درسکوت سپری شد وبعداوصدایم زد:
– می گل!!
– بله!
– هیچ می دونی چه اسم قشنگی داری؟اسمت خیلی به دل من نشسته!دوست دارم همیشه این اسم روصداکنم!
– خب می تونی درآینده اسم دخترت روبذاری می گل!این جوری همیشه می تونی صداش کنی!
– دخترکه مال خودآدم نیست.یک عمربراش زحمت می کشم،آخرش ازدواج می کنه ومی شه می گل یکی دیگه!من می گلی رومی خوام که همیشه مال خودم باشه!
همان لحظه گارسون آمد وسفارشاتمون راآورد.
مهندس گفت:
تاسرد نشده بخور،ازدهن می افته.
بااین که هیچ میلی نداشتم یک قطعه ازپیتزا رابرداشتم وبه دهان بردم.همان یک قطعه را که خوردم،کمی ازنوشابه ام راسرکشیدم وباقی راروی میزگذاشتم.
مهندس که تمام مدت نگاهم می کرد،پرسید:
– چراچیزی نمی خوری؟
– تازه شام خوردم،بیشترازاین نمی تونم.
– پس دفعه ی بعدباید ازقبل بهت بگم تاچیزی نخوری!
– دفعه ی بعد؟!
خندید وگفت:
– حتماً می خوای بگی اگه دفعه ی بعدی وجود داشته باشه،آره؟!
با لبخند دگاهش کردم:
– خوب فکرمنو خوندی!
– ولی من امیدوارم وجودداشته باشه!
چند لحظه سکوت کردوبعد دوباره به حرف آمد:
– تواین مدتی که این جابودم حسابی به دریاعادت کردم وهفته ای یکی دوبارمی یام این جا،البته هواگرم شده وبازهم شب های قشنگی داره!
– درباره یکی ازشاهکارهای خلقتهکه آدم وقتی بهش نگاه می کنه غم وغصه شو ازیادمی بره!
چشمهای مهندس به من دوخته شد وآرام گفت:
– توهم برای من یکی ازشاهکارهای خلقتی!
نگاهش آن چنان گرم وپرتمنابود که من تاب تحملم راازدست دادم. ازجابرخاستم وبه طرف دریا رفتم. اوهم به دنبالم آمد وکنارمن که روبه دریا ایستاده بودم،ایستاد وگفت:
– منوببخش می گل،دیگه نمی تونم حرف هامو تودلم جمع کنم! می گل،من دوستت دارم!خیلی زیاد،خیلی بیشترازاون چیزی که فکرشوبکنی!
بی آن که حرفی بزنم چشم به دریادوخته بودم.بالحنی پرازالتماس گفت:
– می گل!به من نگاه کن،ازت خواهش می کنم!
اما من توان نگاه کردن به اورانداشتم.آهسته پرسید:
– توهم منو دوست داری،آره؟….اگه دوستم داری بهم بگوآره می گل،بگو!
اعتراف به عشقی که ازاودردل داشتم خیلی سخت بود.آن قدرسخت که احساس می کردم توانایی سخن گفتنم راازدست داده ام ولب هایم به هیچ حرفی بازنمی شود.
برای چندمین بارگفت:
– خواهش می کنم به من جواب بده!اگه دوستم داری فقط یک لحظه نگاهم کن وبگو آره!
همان طورکه منظره ی زیبای تابش نورهای مصنوعی به دریارانگاه می کردم،آرام به سویش چرخیدم وبه چهره ی جذابش خیره شدم،آهسته گفت:
– توهم من رودست داری،مگه نه؟این رومی تونم ازنگاهت بخونم!
سکوتم اعتراف روشنی به عشقم بودواواین رابه خوبی می دانست.
چندقدم جلوترآمد،بعدچرخید وروبه رویم ایستاد،چشمهای زبایش رابه چشمهایم دوخت وگفت:
– هیچ وقت این شب روفراموش نمی کنم.دوستت دارم وبهت قول می دم که نهایت سعی ام روبرای خوشبختیت بکنم. توهم باید قول بدی که فقط مال من باشی.
درسکوت به اوچشم دوخته بودم. به اوکه چشمهایش دنیایی ازگرما ومهربود وصداقت.
زمزمه کرد:
– می خوام حرفی روکه می زنم تاهمیشه یادت بمونه،باشه؟!
باحیرت نگاهش کردم. خندید وصدایش همنوا باصدای خروش دریا درگوشم پیچید:
– خیلی دوستت دارم می گلم!خیلی!

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx