رمان آنلاین تو سهم منی قسمت چهارم   

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین سهم منی ماندانا بهروز

رمان آنلاین تو سهم منی قسمت چهارم   

نویسنده:ماندانا بهروز  

آن شب وقتی به خانه برگشتم،مهدی خواب بود ومهتاب به ظاهرمشغول درس خواندن، امادرباطن مترصدفرصتی تامن تمام ماجرا رابرایش تعریف کنم.
به اتاقم که رفتم،مامان هم پشت سرم آمد وگفت که می خواهدبامن صحبت کند.بعدراجع به احساسم به مهندس واحساس اونسبت به من پرسید ومن که قادربه پنهان کردن احساساتم نبودم همه چیزرااعتراف کردم.
مامان که مرادخترعاقل وبالغی می دانست،ازمن خواست طوری بااورفتارنکنم که ازمن دلزده شودومردم هم پشت سرمان حرف های بی جابزنند.
اوراکه بااین قضیه برخوردی منطقی داشت،بوسیدم وقول دادم حرف هایش رافراموش نکنم.
به رامبدگفته بودم تازمانی که من درمنزل اوهستم،حتی المقدوربه خانه نیاید واوگرچه کمی ناراحت شداما پذیرفت تااین که پس ازیک هفته،یک روزکه درمنزل مشغول درست کردن غذابودم،صدای بازشدن درساختمان به گوشم رسید ولحظه ای بعداوداخل آمد:
– سلام می گلم!خسته نباشی.
درحالی که ازآمدنش متعجب شده بودم،گفتم:
– سلام،ممنونم!توهم خسته نباشی!
روی صندلی غذاخوری نشست وپرسید:
– حتماًازدیدنم تعجب کردی،آره؟
– اگه بگم نه کهع دروغ گفتم.
– حالا کارهاتو ول وبیابشین،کارت دارم!
دستهایم راشستم وروبه رویش نشستم اولبخندزیبایی برلب نشاند وبسته ی کادوپیچ شده ای راازکیفش بیرون کشید ومقابل من گذاشت.
با تعجب نگاهش کردم وپرسیدم:
– این چیه؟!
– این مال توئه!بازش کن!
بسته راکه بانهایت سلیقه کادوپیچ شده بود،بازکردم.یک جعبه ی زیبای حلقه ای شکل بودکه روی آن به طرزجالبی نام رامبدومی گل نوشته شده بود. وقتی جعبه راگشودم،یک حلقه ی بسیارزیباراداخلش دیدم که روی آن هم نام رامبدومی گل حک شده بود.
درحالی که لبخندبرداشتم،گفتم:
– مرسی،خیلی قشنگه اینوبذاربرای وقتی که بتونی خودت به دستم بندازی.
– تواولین فرصت باخانواده ام صحبت می کنم که به خواستگاری توبیان ورابطه ی ماصورت شرعی وقانونی پیداکنه.دلم می خواد تومال من وهمیشه درکنارم باشی.
حرفی نداشتم که درجوابش بگویم چون خودش می دانست که خواسته ی من نیزهمان است. پس ازچندلحظه،اوگفت:
– این حلقه باشه پیش خودت.این یه هدیه اس.
– مرسی،حلقه ی خیلی قشنگیه،امابذارپیش خودت بمونه.
رامبد بااعتراض گفت:
– غیرممکنه قبول کنم!بایدنگهش داری!
درحالی که ازلحن معترضش خنده ام گرفته بود تشکرکردم.
اخم هایش بازشد ووقتی خیالش راحت شد که هدیه اش راپذیرفته ام پرسید:
– راسی می گل،هیچ فکرکردی من ازکی فهمیدم تورودوست دارم؟
– ازکی؟
– وقتی که اون مرخصی چند روزه روبه تهران رفتم!بااین که توجمع خانواده بودم وبرادرم باربد بعدازمدت ها به ایران آمده بود،ولی من همه اش احساس می کردم یه چیزی کم دارم! چهره ی توازجلوی چشمام کنارنمی رفت ویادت تمام مدت بامن بود.روزی که می خواستم برگردم بندر،خودم می تونستم غذابیارم.چون باهواپیمابرمی گشتم،آوردنش مشکلی نداشت وفاسد نمی شداما من این کاررونکردم.درواقع دلم می خواست باهمین بهونه توروبه این جابکشونم!بعدهم که دیدن پسرخاله ات وباقی قضایا که خودت می دونی.
– پس ازقبل رفتنت به تهران،علت اون برخوردهایی که بامن داشتی چی بود؟
– خب من عادت کرده بودم هردختری من وببینه سعی کنه خودشوبه نحوی بهم نزدیک کنه،اماتو یک موردمتفاوت بودی!من هم بدم نمی اومد امتحانت کنم وبدونم سرسختی توتاکجاادامه داره!تازمانی که فهمیدم دوستت دارم….ازاون به بعد فکراین که تومال من نباشی من رودیوونه می کرد.
بعد با لحنی مشتاق پرسید:
– توچی می گل؟!توکی فهمیدی ازمن خوشت اومده؟!

چند لحظه سکوت کردم وبعدجواب دادم:
– من هم مثل تو!
رامبدباتعجب نگاهم کرد:
– یعنی من وتوهم زمان خاطرخواه همدیگه شدیم؟!
– همین طوره!
– پس توچقدرخوب نقش آدم های بی تفاوت روبازی می کردی!
درجوابش فقط خنده ی کوتاهی سردادم وازجابرخاستم تابه کارهایم برسم،رامبدهم بلند شد وپرسید:
– توخونه چیزی لازم نداریم؟
لحنش شبیه لحن مردی بودکه باهمسرش صحبت می کرد!
تبسمی کردم وگفتم:
– نه، همه چیزهست.ممنون!
– پس من برمی گردم شرکت.اگه کاری داشتی باهمراهم تماس بگیر.
عصرخود می یام دنبالت.
– باشه،مرسی.
– فعلاً خداحافظ.
– خدانگهدار.
پس ازرفتن اوکارهای باقی مانده راانجام دادم.
یک ساعت قبل ازافطاررامبدبه دنبال آمد تامرابه خانه برساند.
سواروماشینش شدم وگفتم:
– سلام،خسته نباشی.
– سلام عزیزم،توهم خسته نباشی.
– ممنون،خسته نیستم!
– خب خانوم خودم،بگوببینم چه غذایی برام پختی؟!
لبخندزدم وگفتم:
– فسنجون.
– آخ که دلم ضعف رفت!فقط حیف که باید تنها بخورم.آخه این چه رسمیه که خانم آدم باهاش غذانخوره وبره خونه باباش غذابخوره؟!
خندیدم وجواب دادم:
– چون هنوزبه نام باباشه!
– درست گفتی!دیگه وقتش رسیده که توروبه نام خودم کنم!همین امشب باخانواده ام تماس می گیرم ومی گم به بندرعباس بیان.
– بهشون چی می گی؟
– می گم یه دختربندری دل رامبدتونوبرده!
– فکرمی کنی قبول کنن؟!
باتعجب نگاهم کرد:
– چرانکن؟!توهم خانمی،هم خوشگلی،هم مهربونی وهم خانواده ی محترمی داری.
– ازتعریف هات ممنونم،ولی اگرقبول نکنن عجیب نیست!
– چرااین حرفومی زنی می گل؟!
– نمی دونم!شایدبه خاطرموقعیت خانوادگی خودم!اصلاً شایدکسی روبرات درنظرگرفته باشن!
رامبدنگاهم کردوخیلی جدی گفت:
– اونی که باید توروقبول کنه من هستم که باتمام وجودمی خوامت! حتی اگه حدس تودرست باشه وخانواده ام موافقت نکنن،مطمئن باش من ازنظرخودم برنمی گردمبعدازآن تارسیدن به منزل،هردوسکوت کرده ودرافکارخودغوطه وربودیم. چندروزی بودمهتاب گرفته به نظرمی رسید ومثل همیشه،شیطنت نیم کرد.رفتارش مرانگران ساخته بود که مبادا اتفاقی افتاده است.این بودکه یک شب وقتی به حیاط رفت،بلندشدم وبه دنبالش رفتم. روی یکی ازپله هانشسته بودوفکرمی کرد،کنارش نشستم وبه شوخی گفتم:
– حالاکه امتحان هات تموم شد وتوبه قول خودت ازشرهرچی درس ومشق بود،راحت شدی!پس دیگه واسه چی ماتم گرفتی؟
درسکوت نگاهم کرد. چشمهای زیبایش ازاشک لبریزبود.دستم راروی بازویش گذاشتم وآهسته پرسیدم:
– راجع به سهنده؟!
به علامت تایید سرتکان داد وگفت:
– چندروزپیش سهابامن تماس گرفت.
– -ب؟چی گفت:
– اولش کلی صغری کبری چید،بعدهم گفت که مادرش باازدواج من وسهندموافق نیست!
– موافق نیست؟!
– نه!
– علتش رونگفت؟!
– نهفقط گفت که اون وسهند تمام سعی شون روبرای راضی کردن مادرشون می کنن.ولی معلوم بودکه این حرفوبرای دلداری من می زد،چون اون بالاخره حرف اصلی اش وزده بود!
– متاسفم!
مهتاب دیگرطاقت نیاوردوسردرآغوش من گذاشت وبه گریه افتاد.
موهایش رانوازش کردم وگفتم:
– سعی کن غصه نخوری!مطمئن باش اگرشما قسمت هم بودید،شده ازهفت خوان رستم هم می گذشتید وبه هم می رسیدید شاید قسمت توکس دیگه ای باشه، فکرشم نکن!
بعدکمی مکث کردم ومجدداً گفتم:
– همیشه سعی کن به آینده امیدوارباشی.درسته ک هاصل خوددختروپسرن که باید همدیگروبخوان،اماگاهی وقت ها بعضی ازخانواده ها این حرفابه خرجشون نمی ره وفقط به فکرآرزوها وخواسته های خودشونن،متهاب سرش رابه علامت تایید گفته های من تکان داد وگفت:
– خداروشکرکه درمورداین موضوع بامامان صحبت نکردم وگرنه حالا چه جوابی داشتم بهش بدم؟!
نوازشش کردم وبرموهایش بوسه زدم،درهمان حال نگرانی ازدرون بروجودم پنجه می کشید.نگرانی ازآینده،ازبرخوردخانواده ی محرابی،ازاین که آیاروزی من هم مانند مهتاب برای ازدست دادن کسی که دوستش داره اشک خواهم ریخت؟
چشمهایم رابستم وسعی کردم بغضم رادرگلویم مدفون سازم.
****
بالاخره سحرهم به خواستگاری شهداد جواب مثبت داد ودرروزعیدفطربه عقداودرآمد.
آن روزحوالی ظهر،رامبدبرای تبریک عیدبه خانه ی ماسرزد.دردستش بسته ای بود که وقتی آن راگشود،چند بسته ی کوچک کادوپیچ شده بیرون آمد.
باتعجب پرسیدم:
– ایناچیه رامبد؟
جواب داد:
– این هدیه ها مال مامان،مهتاب ومهدیه!
– مرسی،دستت دردنکنه!ولی باورکن لازم نبود….
حرفم رابرید وگفت:
– دیگه ولی واگر نداره!دوست داشتم این کارروبکنم ودیدم که عید بهترین فرصته….خودت ازطرف من زحمت اینا روبکش.
بعدلبخندزد وبسته ای دیگرراازجیبش بیرون کشید وگفت:
– این هم مال خانم خودم! تشکرکردم وبعدبه خواست رامبدکادررابازکردم.یک ز نجیرطلا ویک قلب بسیارزیبای طلایی که بانگین های سفید تزیین شده بود ونام رامبدومی گل روی آن حک شده بود.
– خیلی قشنگه رامبدمرسی!
وقتی نگاهش کردم،چشمهای مشتاق وجذاش دلم رالرزاند،سرم راپایین انداختم وپرسیدم:
– ناهارروپیش مامی مونی؟
– نه دیگه،بایدبرم.ممکنه براتون مهمون بیاد.
– برای عقدکنون سحرمی یای؟
– نه،من که اون ها رونمی شناسم،توجمعشون راحت نیستم.ولی هدیه اش رومی فرستم. خب،بهت خوش بگذره!بامن کاری نداری!
– نه،بابت همه چیزممنونم.
خواهش می کنم،فعلا خداحافظ.
– خدانگهدار.
عصرهمراه مهتاب به مراسم عقدکنان سحررفتیم.
دوست شیطان وبازیگوشم حسابی تغییرچهره داده وعوض شده بود ودرآن لباس زیبا آرایش ملیح مثل فرشته ها به نظرمی رسید.
وقتی برای تبریک جلورفتم ودرآغوشش کشیدم،کنارگوشم گفت:
– امیدوارم هرچه زودتر شیرینی توومهندس روهم بخوریم.
خندیدم وگفتم:
– خداکنه!
اوهم خندید وگفت:
– خو شم می یادکه این آقای مهندس بدجوری توروعا شق کرده!
خواستم حرفی بزنم که گروهی ازاقوام دامادجلوآمدند ومشغول خوش وبش وتبریک شدند.
آن شب تاحدود ساعت یازده آنجا ماندیم،رامبدهم هدیه اش راکه یک سبد گل بسیار زیبا بایک کارت تبریک ویک جفت ساعت شیک زنانه ومردانه بود،فرستاد وسحرکلی تشکرکرد.
به خانه که برگشتیم،لباس عوض کردیم وازشدت خستگی بیهوش شدیم.
چندروزبعدی حال مامان اصلا خوب نبود ومرتب دردداشت.رامبدبه شدت اصرارمی کرد تاهزینه های عمل مامان رامتقبل شود،امامن زیربارنمی رفتم واوهم چنان روی حرفش مصربود.
یک روز که اوضاع جسمی مامان حسابی بهم ریخته بود ورامبد هم آن جا حضورداشت،مرابه گوشه ای کشید وگفت:
– می گل!بیاوازخرشیطون پیاده شو ولجبازی روکناربذار.می دونی چقدربایدصبرکنی تا اندک اندک پول جراحی مامانت روفراهم کنی؟
– نمی دونم، شایدشرکت وام بده!
– شرکت اصلا بودجه ی وام نداره،چون اگربه یک نفربده همه می خوان،من این پول روبهت می دم وبعدها هروقت تونستی بهم بده،خوبه؟
– رامبد!هنوزمن وتوهیچ نسبت رسمی ای باهم نداریم. من چطوراین پول روازت قبول کنم؟ ضمن این که مامان اصلا نمی پذیره.
– مامانتومن راضی می کنم!نسبت ماهم معلومه! !درضمن بهت گفتم که این پول روبهت قرض می دم،بعدها هروقت تونستی به من برگردون.
– ممنونم،ولی باورکن که نمی تونم بپذیرم!خواهش می کنم دیگه اصرارنکن! بعدبرای عوض کردن بحث پرسیدم:
– حال خاله ات چطوره؟مادرت هنوزبرنگشته؟
– نه،هنوزنیومده!متاسفانه حال خاله ام اصلا خوب نیست دکترش گفته که سرطان همه ی بدنش ریشه زده.فکرنمی کنم دیگه امیدی باشه!
– هرچی خدابخواد همون می شه.
– بله هرچی خدابخواد همون می شه.اماتوهم یادت باشه که موضوع حرفمون روعوض کردی!فکرنکن نفهمیدم!
باخنده نگاهش کردم وچیزی نگفتم.
روزهابه سرعت برق وبادازپی یکدیگرسپری می شدند ومن برای جورکردن پول عمل مامان به هردری می زدم، امابی فایده بود.دراین بین رامبداکثرابه خانه ی مارفت وآمد می کرد.
یک شب که پای تلفن مشغول صحبت کردن بااوبودم،وقتی مکالمه ام به اتمام رسید مامان نگاهم کردوگفت:
– می گل!
– بله!
– ازت سئوالی دارم!
– بپرس مامان!
– توهیچ وقت ازرامبدخواستی که به خواستگاری بیاد؟!
سئوال مامان کمی غیرمنتظره بود.جواب دادم:
– بله مامان!اون خودش هم ازاین وضعیت خسته شده!مدتی پیش تماس گرفت تهران تابامادرش صحبت کنه امامادرش رفته کرج پیش خاله اش،آخه خاله ی رامبدمریضه ومادرش هم فعلا اون جاموندگارشده.
– به هرحال این شکل رابطه ی شما اصلا صورت خو شی نداره.درسته که اون جوون پاکیه ولی باید این رابطه صورت شرعی وعرفی داشته باشه. دهن مردم روکه نمی شه بست دخترم!
جوابی نداشتم بدهم چون حرفی که می شنیدم کاملامنطقی بود.مامان مجدداشروع به صحبت کرد
– چندروز پیش یکی ازهمسایه ها ازم درمورد اون پرسید.بهش گفتم یکی ازهمکارهای توئه وشمابه خاطرموقعیت کاریتون باهم ارتباط دارین،ولی خودت هم می دونی که دهن خاله زنک ها رونمی شه بااین دلایل بست!من دلم نمی خواد پشت سردخترم حرف های بی ربط زده بشه.
بازهم پاسخی نداشتم که به اوبدهم،فقط گفتم:
– حق باشماست مامان!مطمئن باشید بارامبد دراین مورد صحبت می کنم وسعی می کنم حتی الامکان ازاومدنش به این جاممانعت کنم.
– تودخترفهمیده ای هستی عزیزم!
مامان این راباخنده گفت وپس ازآن دیگرحرفی میانمان ردوبدل نشد.
فردای آن روزدرشرکت فکرم مرتب مشغول این بودکه موضوع بحث آن شبم رابامامان چگونه برای رامبد مطرح کنم؟گفتنش برایم سخت بود!
به او که پشت میزش مشغول انجام کاربودنگاه کردم.لحظه ای مانند این که قسمتی ازنوشته های روبه رویش برایش نامفهوم باشد،ابروهایش رادرهم گره کرد.بی اختیارلبخندی برلبهای من نقش بست. همه ی حالت ها به اومی آمد.اخم کردن،لبخندزدن،بی تفاوت بودن ومشتاق بودن،هرکدام اورابه نوعی جذاب ودلنشین جلوه می داد.
همانطورکه به چهره ی دوست داشتنی اش نگاه می کردم باخودم گفتم آیا روزی می رسد که اوازآن من باشد؟!اوموقعیت ممتازی داشت ومی دانستم دختران زیادی خواهانش هستند.گرچه مرادوست داشت واین برای من یک امتیاز به حساب می آمد،اما هنوزهیچ چیزمعلوم نبود ومن واوهیچ نسبتی به جزهمکاربایکدیگرنداشتیم.
باهمین افکارسرگرم بودم که رامبدسربلندکرد وهمان طورکه به من نگاه می کرد،بالبخند گفت:
– اصلا نفهمیدم تواین چنددقیقه آخرچی خوندم!
خندیدم وگفتم:
– چرا؟!
باهمان لبخند دلنشین جواب داد:
– تووقتی بدونی یک جفت چشم خوشگل بهت خیره شده می تونی کارت روانجام بدی؟!
شرمگین سرم رازیرانداختم وگفتم:
– حواست خیلی جمعه.
– فقط درموردتواین طوریه!
چند لحظه سکوت کردم امابعددل به دریا زدم وگفتم:
– رامبد!مامانم به شکل رابطه ی مااعتراض داره.اون به پاکی وصداقت توایمان داره امامعتقده که باید رابطه ی ما صورت شرعی وعرفی داشته باشه.
بازدن این حرف سربلندکردم تاعکس العمل اورابنگرم.به صندلی اش تکیه داده بود ونگاهم می کرد.پس ازچنددقیقه،نفس عمیقی کشید وگفت:
– حق بااونه!رابطه ی ما به این شکل صحیح نیست.خودمنم دلم می خواد هرچه زودترتوروبه عقدخودم دربیارم اما باورکن شرایط خانواده ام الان مناسب نیست.بااین و ضعیتی که برای خاله به وجوداومده نمی تونم بامامان صحبت کنم چون اون خیلی به خاله ام وابسته است ومی دونم الان حال درستی نداره.
– من تورودرک می کنم رامبداما…….
– مطمئن باش تواولین فرصت این کارومی کنم می گل،بهت قول می دم.
سربلند کردم وبه چشمهایش خیره شدم.پاکی وصداقت نگاهش قلب بی قرارم راآرام ساخت.آهسته گفتم:
– تاهروقت که بخوای صبرمی کنم!
نگاهی حاکی ازقدرشناسی به من کردوگفت:
– ممنونم می گل!همیشه ازخداتشکرمی کنم که توروسرراه من قرارداد وتوباپاکی ومهربونیت من روشیفته ی خودت کردی .
بعدحرفی راکه من نمی دانستم چگونه بیان کنم تاناراحت نشود،خوش برزبان آورد:
– توسعی کن مامانت روراضی کنی می گل.من هم تافراهم شدن موقعیت مناسب سعی می کنم کمترخونه ی شماآفتابی بشم.
به رویش لبخند زدم:
– ممنونم رامبد!توخیلی خوب من رودرک می کنی.
وقتی باردیگرنگاهمان اهم تلاقی کرد،هردویک دنیااشتیاق بودیم.
****

2 3 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx