رمان آنلاین رویای من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۵۶تا۶۰

فهرست مطالب

رمان آنلاین داستان سرگذشت واقعی رویای من ناهید گلکارداستان های نازخاتون

رمان آنلاین رویای من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۵۶تا۶۰

رویای من 

نویسنده:ناهید گلکار

#قسمت پنجاه و ششم-بخش اول
ایرج دست اونو محکم گرفت و نشوند سر جاش و گفت آروم باش داداش بشین درست حرف بزن ، آروم باش چیزی نشده …
منم رفتم سراغ سوری جون گفتم: این طوری نمیشه شما اینجا وایستادین اونا تو اتاق بیاین بشینین رو در رو همه ی حرفاتون بزنین این بهترین کاره الان……. مینا خواهش می کنم اینقدر از خودت ضعف نشون نداه به خدا بَده,, از همه مهم تر ، تورج رو ناراحت میکنی ؛؛ داری با این کارت بدتر اونو مجبور می کنی ، تو دلت می خواد اون دلش به حالت بسوزه ؟…… بزار همه چیز با خوبی و خوشی تموم بشه….
سوری جون یک دست به صورتش کشید. مثل اینکه می خواست غبار غمی که تو دلش هست رو پاک کنه ، و گفت بریم راست میگه بهتره رو در رو حرف بزنیم …..
ایرج گفت : ….آقای حیدری ، چرا اینطوری
می کنید ما اومدیم از دخترتون خواستگاری کنیم آخه چی شده شما عصبانی هستین ؟
آقای حیدری : گفت : آخه درد سر اینه که شکوه خانم باید این کارو بکنه که ایشون هم معلومه دلشون نمی خواد و رضا نیستن …. خوب من دنبال شما نفرستادم شما به این عنوان آمدید منزل ما ، باشه قدم سر چشم گذاشتید ولی من اینطوری دختر شوهر نمیدم …..
تورج گفت : مامان ؟ مامان ؟ ….عمه یک کم خودشو تکون داد و گفت همون طور که شما متوجه شدین این خواست تورج بوده که ما اینجایم ولی من به نظرش احترام می زارم … بحث من مینا نیست …. خوب من نمی خوام تا این درس خلبانیش تموم نشده حرف ازدواج رو بزنه تا ببینیم اون موقع چی قسمت میشه …. ولی خوب مثل اینکه اصرار داره ما هم ناچار تن در دادیم ….
سوری جون اومد نشست نزدیک عمه و گفت … شما رو به خدا قسمتون میدم شکوه خانم رو در واسی که نداریم ، حقیقت رو به ما می گفتین … ما که علم غیب نداریم ، از دل شما خبر داشته باشیم خودتون باید بگین نظرتون چیه اونوقت ما صلاح بدونیم قبول می کنیم صلاح نباشه شما رو به خیر و ما رو به سلامت خواستگاری برای همینه دیگه دنیا که آخر نمیشه …..حالا ما همدیگر رو می شناسیم پس باید راست و حسینی حرف تون رو بزنین … به بچه ها هم کار نداشته باشین ….شما با این ازدواج موافق نیستی ؟
عمه گفت : ببین سوری خانم من خوشبختی بچه مو می خوام درست مثل شما ….
سوری جون گفت : نه شما فقط یک کلام بگو موافقی یا نه همینو بگو بقیه اش باشه بعدا بحث می کنیم …….
همه چشمها طرف عمه بود …و اون به تورج نگاه می کرد ….
آخر گفت: راستش چی بگم ؟ تورج خیلی اصرار داره من موافق نبودم ، ولی منو راضی کرده تا خدا چی بخواد هر چی قسمت باشه ….همه یک نفس راحت کشیدیم با اینکه حرف خیلی خوبی هم نزده بود مخالفت هم نکرد …..
ولی آقای حیدری گفت : شکوه خانم ما تورج خان رو خیلی دوست داریم از خدا هم می خوایم که اون داماد ما بشه ولی دوست نداریم شما ناراضی باشین از این واضح تر بگم ؟ شما الان برین فکراتونو بکنین ما به شما فشار نمیاریم البته اینم برای این می گم که می دونم این بچه ها همدیگر رو دوست دارن خدا رو شکر نه پسر شما ایرادی داره نه دختر من …خوب اگر این وصلت شد که چه بهتر اگر نشد حتما قسمت نبوده و جای دیگه ای قسمتشون رو پیدا می کنن ….. اصلا اصراری نیست، به خدا این عین حقیقته که خدمتون عرض می کنم ما هم بیشتر فکر می کنیم و شما هم همینطور تا روز دوشنبه بهم خبر میدیم ….. اگر وصلت شد که میشینیم و با شما و آقای تجلی حرف می زنیم که شرط ما رضایت کامل و اشتیاق شماست …. اگر نشد هیچ دلخوری ما بین نباشه همین طور دوست و آشنا باقی می مونیم ……
#قسمت پنجاه و ششم-بخش دوم
و ما خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه …
عمو بر خلاف تصورمون خونه بود گفت نتونسته طاقت بیاره و برگشته تا ببینه چی شده،،،، جریان رو براش تعریف کردن اونم گفت خیلی خوب شد حیدری آدم فهمیده ای معلوم میشه .. تورج ازش پرسید بابا یک بار ازت می خوام میایی با احترام مینا رو برام بگیری یا نه ؟
گفت بابا جان من هر چی میگم برای شماست منم دلواپس توام حالا بزار خودت بچه دار بشی می فهمی من چی میگم ….باشه اگر تو اصرار داری همون کاری رو می کنم که تو می خوای … خوبه بابا ؟
تورج خوشحال شد و بلند شد و دست انداخت گردن عمو و اونو بوسید …
حالا ، عمه هم اونطور که اول مخالفت می کرد نبود و کمی نرم شده بود…………
ولی ایرج بشدت تو هم بود ازش پرسیدم ایرج جان چی شده ؟ گفت هیچی خسته ام ….
شام خوردیم ولی ایرج اصلا با من حرف
نمی زد … منم بدون اینکه به اون بگم ، رفتم بالا تو اتاق خودم تا یک کم درس بخونم نمی تونستم بدون آمادگی برم سر کلاس این اخلاق من بود ….ایرج هم یک کم بعد اومد و منو دید و از کنار اتاق رد شد و رفت و درو زد به هم …. تعجب کردم اون هیچ وقت این کارو نمی کرد این بود که دیگه از درسم چیزی نمی فهمیدم تصمیم گرفتم برم بخوابم و صبح زود تر بیدار بشم ….. مسواک زدم و رفتم پیشش خوب معلوم بود که خودشو زده به خواب؛؛ منم که دیدم اینطوریه برگشتم سر درسم و دو ساعتی درس خوندم و رفتم خوابیدم در حالیکه احساس کردم اون هنوز بیداره …… و متوجه شدم داره از چیزی رنج می بره و نمی خواد به من بگه که ناراحت نشم …. چون به نظرم کاری نکرده بودم که باعث ناراحتی اون بشه …… خوابیدم ، تو این شش ماهی که ما عروسی کرده بودیم همیشه صبح با ناز و نوازش اون بیدار می شدم و همین باعث می شد تمام روز رو با انرژی خاصی بگذرونم…. ولی اون روز صبح که بیدار شدم اون رفته بود پایین بدون اینکه منو صدا کنه ….
دیرم شده بود حاضر شدم و رفتم پایین ولی اون رفته بود کارخونه و منو عمو با اسماعیل رفتیم …
#قسمت پنجاه و ششم-بخش سوم
هنوز سرما خوردگی من خوب نشده بود و حال خوبی نداشتم ، احساس می کردم نمی تونم سرمو نگه دارم ….. ولی چیزی که اعصابم رو بهم ریخته بود قهر بی دلیل ایرج بود…….

وقتی هم اومدم خونه دوباره تب داشتم زود یک چیزی خوردم و رفتم توی اتاقم خوابیدم … عمه اصرار می کرد بریم دکتر ولی قبول نکردم …. گفتم عمه جون نمی دونم چی شدم گاهی تب دارم گاهی ندارم خلاصه فقط حالم خوب نیست …..

اتاق گرم بود و من حسابی استراحت کردم ولی موذیانه دوست داشتم مریض باشم تا ایرج بیاد و دوباره نگرانم بشه و با من آشتی کنه …..
نزدیک اومدن ایرج بیدار شدم و دیدم تبم بند اومده رفتم پشت پنجره تا ببینه که منتظرش هستم …..اونم سر موقع اومد ولی از زیر پنجره رد شد و نگاهی هم به بالا نکرد …با خودم گفتم حتما تاریک بود و من درست ندیدم و با عجله رفتم پایین سلام کردم گفت : سلام خوبی شام چی داریم من گرسنه م ….. خیلی تو ذوقم خورد … ولی پرسیدم هنوز خوب نشدی ؟ حالت خوبه ؟ گفت آره خوبم تو چطوری ؟ جوابشو ندادم و رفتم تا برای اونو علیرضا خان چایی بریزم …..
اونم رفت بالا تا لباس عوض کنه ….وقتی هم اومد تمام مدت با عمه و عمو حرف می زد باز انگار نه انگار منم هستم …حتی عمه گفت : رویا باز امروز تب داشت از دانشگاه اومد تازه تبش بند اومده ، فقط گفت اِ …………..
ناراحت شدم و فکر کردم حالا که این طوره من تا شام برم درس بخونم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم بالا ….. تا اینکه عمه منو صدا کرد و گفت بیا شام بخوریم …….
بازم اون با من حرف نزد حتی کنارم هم ننشست و دیگه مطمئن شدم از دست من ناراحته …بعد از شام با عمو و عمه نشستن به فیلم نگاه کردن …. منم دوباره رفتم بالا سر درسم …..بعد از یکی، دو ساعت اومد بالا و از کنار اتاق من رد شد و رفت ، فورا پشت سرش رفتم و قبل از اینکه درو ببنده بهش رسیدم …..گفتم : ایرج جان من کار بدی کردم که تو از دستم ناراحتی عزیزم؟ بگو خودم نمی دونم ….
گفت : نه مگه چیزی شده ؟ گفتم آره شده ، تو به من محل نمی زاری خودتم می دونی دلم نمی خواد رابطه ی ما سرد بشه بیا با حرف زدن سوئ تفاهم رو از بین ببریم و نزاریم بزرگ بشه ………
خیلی خونسرد گفت : من خسته ام میشه چراغ رو خاموش کنی می خوام بخوابم …..چراغ رو خاموش کردم و خودم مجبور شدم آهسته کارامو بکنم و بخوابم ……ایرج پشتشو به من کرده بود و وانمود می کرد خوابه ….. صبح زود تر از اون بیدار شدم و این بار من سعی کردم با ناز و نوازش از خواب بیدارش کنم …دستمو کشیدم روی صورتش دستمو گرفت و بوسید و گفت صبح به خیر عزیزم ….خوشحال شدم گفتم صبح توام به خیر شوهر بد اخلاق من …
چشماشو باز کرد و از جاش بلند شد….دیگه حرفی نزد و باز همون جور بد خلق بود……دیگه تصمیم گرفتم ازش فاصله بگیرم تا خودش بهم بگه از چی دلخوره ….. نمی خواستم خودمو کوچیک کنم ….
قبل از اینکه ایرج بیاد پایین من با عجله با اسماعیل رفتم بیرون می خواستم ببینه این چه حرکت بدییه …….
#قسمت پنجاه و ششم-بخش چهارم
روز دوشنبه بود و قرار بود عمه زنگ بزنه و تکلیف رو روشن کنه از بعد از ظهر همه داشتن در این مورد حرف می زدن ولی چون ایرج هنوز رفتارش با من تغییر نکرده بود من اصلا دخالتی نکردم ……
بالاخره قرار شد که عمه زنگ بزنه و همه با هم بریم و برای یک عقد ساده قبل از ماه رمضون قرار بزاریم …
ساعت شش بعد از ظهر بود که عمه تماس گرفت…….. سوری جون خیلی گرم و گیرا سلام و احوال پرسی کرد و گوشی رو داد به آقای حیدری …. عمه پرسید چه موقع وقت دارید خدمت برسیم ؟ ….وکمی به حرف آقای حیدری گوش کرد و گفت نه بابا اشکالی نداره خوب هر چی صلاح باشه به هر حال منو تجلی آماده بودیم که تا قبل از ماه رمضون یک کاری برای این بچه ها بکنیم …..بله خوب هر چی خواست خدا باشه ….. خواهش می کنم شما هم ما رو ببخشید ……. البته … حتما بهش میگم …….خدا نگه دار ……… و گوشی رو گذاشت و خودشم بی حال نشست روی مبل همه چشمون به صورت عمه بود که ببینیم آقای حیدری چی گفته : عمه گفت : به روح رسول الله اصلا فکر نمی کردم این جوری بگه …..
تورج بی تاب پرسید: جوابمون کرد ؟ من حدس می زدم …..
عمه گفت : چه می دونم چی بگم گفت با وجود احترامی که برای شما قائلم و خواهان این وصلت نه من و نه خانمم و نه حتی مینا مصلحت ندونستیم که سر این باب باز بشه و عذر خواهی زیادی کرد و گفت ، دوستی ما سر جاش ولی دیگه لطفا تورج خان از خونه ی اونا دوری کنه تا انسی که بین اونا بوده از بین بره …..همین ….
تورج گفت خوب؟ عمه جواب داد دیگه چی رو خوب تموم شد ، دیگه میگن نه؛؛ حالا چی میگی ؟
تورج گفت خیلی خوب حالا که میگن نه دیگه ولش کن بهتر راحت شدم شما هم راحت شدین ……
حالا با خیال راحت میرم و دیگه بر نمی گردم … عمه گفت باز خودتو لوس کردی ؟ انداختی گردن من ، گفتی بیا، اومدم دیگه چیکار باید می کردم؟ دست و پاشونو ماچ می کردم ؟ ما که گفتیم چشم….. اونا زدن زیرش …
تورج گفت : مادر من اگر کسی برای دختر من بیاد و اون طوری که شما اخم کرده بودی و قیافه گرفتی ، قیافه بگیره ؛؛ همون جا می کشمش این بنده های خدا که حرفی به ما نزدن …… من دخالت کردم ، طاقت نیاوردم که حقیقت رو بهش نگم ، گفتم: تورج مینا هنوز عمه رو ندیده بود..همون اول که رفتم پیشش به من گفت پشیمون شده و نمی خواد تو رو تو معذورت قرار بده ، در واقع به علاقه ی تو نسبت به خودش مطمئن نیست…. اینه که آزارش میده …..
#قسمت پنجاه و ششم-بخش پنجم
تورج گفت :به هر حال الان خوب شد من می خوام برم نگران چیزی نیستم ……..حالا که خودشون گفتن نه ، منم با خیال راحت میرم …
یک هفته گذشت .. منو و ایرج فقط در حد احتیاج حرف می زدیم و شب ها اون با قهر می خوابید……….. و من باورم نمی شد ایرج با اون همه علاقه ای که به من ابراز می کنه بتونه منو این طور بی خیال بشه …….
من قبلا هم از اون چنین کاری رو دیده بودم ولی فکر کرده بودم که اون مسئله خیلی فرق می کرد و موقعیت خاصی بوده .. نمی دونستم که ممکنه این اخلاق اون باشه …. ایرج می تونست مدت طولانی قهر باشه درست برعکس من که اصلا طاقت نداشتم مخصوصا که نمی دونستم این قهر برای چه خطای منه و این بیشتر رنجم می داد …..
شب ها به پشت اون نگاه می کردم و هر وقت اون تکون می خورد امید داشتم که این قهر تموم بشه ….
شاید به نظر خیلی سخت نیاد ولی لحظه های تلخی رو برای من به یادگار می گذاشت …. شبانه روز پر پر می زدم دوستش داشتم و نمی خواستم عکس العملی نشون بدم که بین مون سردتر بشه …. جلوی دیگران حرف می زدیم و طبیعی رفتار می کردیم ولی عمه متوجه شده بود و سعی می کرد دخالت نکنه چند بار از من پرسید ولی من انکار کردم …..
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم گفتم ایرج جان من امروز از دانشگاه میرم پیش مینا دلم براش شور می زنه …
گفت : نه نمیشه بری صبر کن فردا زودتر میام خودم میبرمت …..
نگاهی بهش کردم و گفتم : چرا ؟
گفت : همین دیگه خودم می برمت و میارم …. گفتم متوجه نمیشم چرا ؟ من می خوام امروز برم و میرم .. تو هم لازم نیست بیای ….
گفت : شما نمیری …… اینو گفت و از اتاق رفت بیرون …
مونده بودم چیکار کنم …با خودم گفتم رویا هر کاری الان بکنی برای همیشه اس کوتاه نیا ……و گرنه اون دیگه اختیار رو ازت می گیره ….. این طوری نمیشه ….کارم که تموم شد اومدم پایین داشت از در میرفت بیرون عمو هم همراهش بود بلند گفتم که همه بشنون …..ایرج جان اجازه نگرفتم بهت خبر دادم دلواپس نشی حالا برو …. و محکم و قوی رفتم تو آشپزخونه ….
ولی اونقدر از دستش عصبانی بودم که نمی تونستم خودمو کنترل کنم …..وقتی تعطیل شدم و اومدم دم در دانشگاه … دیدم جلوی در وایستاده تو دلم گفتم وای ایرج چقدر همیشه از دیدن تو اینجا خوشحال می شدم و برای دیدنت بال در میاوردم چرا بی خودی کاری کردی که امروز یکه بخودم و دوست نداشته باشم اینجا ببینمت ؟
بروی خودم نیاورم و سلام کردم و رفتم تو ماشین نشستم ….
گفت : می خوای بری پیش مینا ؟ گفتم حالا دیگه نه می خواستم خودم برم این طوری معذب میشم …
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و دیگه حرفی نزد …..
مدتی که رفت طاقت نیاوردم پرسیدم این طوریه؟ من هر جا می خوام برم تو باید با من بیای ؟
گفت : به خاطر این که نگرانتم می خوام اذیت نشی ….
گفتم من نمی خوام این طوری باشه تو اگر نگران منی بگو چته ؟ چرا با من قهر کردی روز و شبم رو نمیفهمه….خوب حرف بزن ایرج بگو چته ؟
گفت : آخه فایده نداره نمی خوام بین ما جر و بحث بشه در عین حال هم خیلی ناراحتم …..
گفتم : چرا جر و بحث کنیم حرف می زنیم و مشکل رو حل می کنیم می دونی بر خلاف قولی که دادی داری منو عذاب می دی ؟
گفت : من دارم خودم عذاب می کشم تو می دونی این چند وقت به من چی گذشته ؟
گفتم به ارواح خاک مامانم اگر الان نگی میرم و خونه نمیام دیگه طاقت ندارم …گفت : می دونم که اگر بگم هم بازم یک مشکل دیگه درست میشه آخه اشکال از منه ….من نسبت به تو …….(سکوت کرد و حالش دگرگون شد ) رویا من دیوونه ی توام چیکار کنم به تو حساسم دوست ندارم جز من به کسی توجه کنی ……
گفتم وای ایرج من به کِی توجه کردم آخه نمیشه که من الان دانشجو هستم فردا باید تو بیمارستان کار کنم می خوام با مردم معاشرت داشته باشم …. ببین من زنی نیستم که تو خونه بشینم و فقط غذا درست کنم و بچه داری کنم اینم تو قبلا می دونستی بهت گفته بودم حالا چی شده ؟…
#قسمت پنجاه و ششم -بخش ششم

با عصبانیت گفت : باشه حرف سر این نیست ولی می تونی مراقب رفتارت باشی که من حساس نشم؟ ….
گفتم خوب رک و راست بگو چیکار کردم ….
گفت تو زن عاقلی هستی اینو من نباید بهت بگم الانم دلم نمی خواد عنوانش کنم ولی برای آینده باید گفته بشه…………… تو یادته تورج نسبت به تو چه حسی داشت حالا ما داریم به خودمون می قبولونیم که اون فراموش کرده ……. پس نرو تو اتاقش بشین دو ساعت حرف بزن باهاش بگو بخند نکن …. نه به حضرت عباس اگر به تو شک داشته باشم و یا به تورج ولی دوست ندارم ، صلاح هم نیست ……..

دنیا روی سرم خراب شد فهمیدم دردش چیه ….. خیلی از خودم بدم اومد یک احساس غریب و آزار دهنده وجودم رو گرفت اینکه نمی دونستم حق با اونه یا نه؛؛ اینکه من از روی نیت پاک این کارو کردم و برداشت اون اینطوری بوده,, خودم بهتر از هر کس می دونستم که تورج از وقتی فهمید من ایرج رو دوست دارم چقدر مراعات کرده و می دونستم چطوری خودشو کشیده کنار و اینکه به شرافت اخلاقی اون ایمان داشتم و فکر می کردم دیگه مشکلی پیش نمیاد ولی این همون سایه ای بود که باید قبل از ازدواجم با ایرج بهش فکر می کردم و حالا می فهمیدم که این سایه روی زندگی من افتاده و ممکنه خیلی به همه ی ما صدمه بزنه.

#قسمت پنجاه و هفتم-بخش اول
اون موقعی که آدم می خواد ازدواج کنه چقدر راحت از کنار همه ی مسائل رد میشه و همون مشکلات باعث ناراحتی و عذاب در زندگی میشه ، و چقدر آقای حیدری درست فکر کرد که از همون اول آینده رو دید و جلوی این ازدواج رو گرفت …
با خودش نگفت : عیب نداره بعدا خوب میشه …. چون نمیشه ، بدتر هم میشه پس حالا که من این کارو کردم باید تاوانش رو هم پس بدم و کاری رو که ایرج می خواد انجام بدم ….. زیر لب گفتم حق با توس چشم دیگه از این به بعد مراقبم …
ایرج گفت عزیزم من آخه ……….. دستمو بردم بالا و گفتم بسه دیگه نگو نمی خوام چیزی بشنوم خیلی خسته ام … باز اومد حرف بزنه دستمو گذاشتم روی گوشم و گفتم … خواهش می کنم دیگه حرفی نزن ……(داد زدم ) نزن …..
ایرج ساکت شد … یک مدتی بی هدف رانندگی کرد …… از خیابون پهلوی رفت بالا و از خونه دور شد …. و گفت : آخه تو نباید ناراحت بشی خودتم می دونی ……. نگذاشتم حرف تموم بشه گفتم : مشکل من حرفی که الان گفتی نیست حرکتیه که تو کردی طوری رفتار کردی انگار من عمدا این کارو می کنم ….اصلا شاید فکر تو درست باشه ، ولی اگر از همون اول به من تذکر می دادی من با دل و جون قبول می کردم لازم نبود این همه قهر و بی محلی بین ما باشه … حالا که شده معنی دیگه ای پیدا می کنه … من با این طرز برخورد تو مشکل دارم و نمی تونم هضمش کنم …….
گفت : ببین اگر من اون قرص ها رو تو کشوی میزت نمی دیدم شاید همون جا بهت می گفتم ولی وقتی دیدم که قرص می خوری تا بچه دار نشی دیگه قاطی کردم .. تو نباید به من می گفتی که داری قرص می خوری ؟
گفتم اگرم می خواستم پنهون کنم جلوی چشم تو نمی گذاشتم …چیز خاصی نیست من الان درس می خونم و بچه نمی خوام بهت گفته بودم به موقع …. الان موقعش نیست ایرج گفت : پس من حق دارم ناراحت بشم چون تو منو اصلا در نظر نمی گیری ……
گفتم ایرج ؟ من چند بار به تو گفتم بچه حالا زوده می خوام وقتی باشه که بتونم خودم ازش نگه داری کنم ….
گفت : یعنی چند سال بعد ؟ حتما اون موقع هم می خوای تخصص بگیری و بعد هم مطب بزنی و بعد هم سرت شلوغه و دیگه پیر شدیم رفته پی کارش ……
گفتم : ایرج حالم داره بهم می خوره نیگر دار … ولی اون گوش نکرد و به راهش ادامه داد…..بلند گفتم نگه دار داره حالم بهم می خوره دارم بالا میام …….. زد رو ترمز و گفت : ای وای فکر کردم الکی میگی … من پیاده شدم و ……….. ایرج چند تا دستمال داد به من و صورتم رو پاک کردم و برگشتم تو ماشین ……
پرسید بهتری ؟ گفتم نه فکر کنم مال فشارم باشه بریم خونه ، عمه می دونه چیکار کنه …. اونقدر حالم بد شده بود که دل و روده ام داشت میومد بیرون … با سرعت منو رسوند خونه
عمه از دیدن من ترسید با سرعت رفتم تو دسشویی ….
احساس می کردم دارم میمریم حلقم از بس عق زدم زخم شد …
عمه پرسید آخه چی شده ؟ ایرج گفت منه احمق باز اذیتش کردم عصبی شده … عمه گفت اگر قرص نمی خورد می گفتم حامله اس …
ایرج پرسید شما می دونستین ؟
عمه گفت : آره خودم براش خریدم چون حالا درس می خونه و زوده اول زندگی بچه می خواد چیکار ؟…
.ایرج گفت : مامان ببین چیکار می کنی بیا ببیرمش دکتر خوب نمیشه عمه زود لباس پوشید در حالیکه من همچنان عق می زدم منو بردن دکتر….
#قسمت پنجاه و هفتم-بخش دوم
دکتر منو معاینه کرد و با شک به من نگاه کرد و گفت : تو خودت به چیزی شک نداری ؟
گفتم: گفتم مثلا به چی؟؟
پرسید حامله نیستی ؟
گفتم : نه آقای دکتر من قرص می خورم …گفت هر شب می خوری ؟
گفتم بله ….. بازم شکم منو معاینه کرد و رفت و نشست و یک آزمایش نوشت و گفت شما بلند نشین میگم بیان همین جا ازتون خون بگیرن این طوری خیالمون راحت تره ….
عمه پرسید چیزی شده آقای دکتر ؟
گفت : نه خبر خوبیه فکر می کنم ایشون نزدیک چهار ماهه بارداره بچه داره تکون می خوره … تعجب می کنم چطور نفهمیدید …… منو عمه شوکه شدیم گفتم ولی آقای دکتر من قرص می خورم چطور ممکنه ؟…
.گفت پیش میاد ، شاید یک وقت پس و پیش خوردین یا …. به هر حال شما حامله اید من یقین دارم چیز دیگه ای نیست ، فکر نمی کنم ….. حالا آزمایش نشون میده اگر نباشین باید برین بیمارستان ……
ایرج بیرون بود و عمه بالای سرم ….نمی دونستم الان چیکار کنم خوشحال باشم یا ناراحت … یک بچه بطور ناگهانی اومد تو زندگی من در حالیکه اصلا آمادگی نداشتم و حتی فکرشو هم نمی کردم ….ولی می دونستم ایرج خیلی خوشحال میشه ….آهسته دستمو گذاشتم روی شکمم و تازه متوجه شدم که کاملا برجسته شده و خودم بچه رو احساس کردم … دلم لرزید ای خدا یعنی این واقعا یک بچه اس که توی شکم منه …. بچه ی منه؟؟ عمه که از خوشحالی رفت ایرج رو خبر کنه….. یک حسی خیلی عجیب ، یک شوق لذت بخش تو دلم افتاد و فکر کردم هیچ چیز و هیچ کس مهم تر از این کوچولو نیست… این کوچولو که مال منه از خونِ منه …. ایرج و عمه از راه رسیدن ……مرد گنده مثل بچه ها گریه می کرد بدون ملاحظه منو بغل کرد و بوسید …. و گفت : رویا باورم نمیشه … یعنی امکان داره؟ اشتباه نکرده باشه؟ …آزمایش بدیم …
گفتم منتظر جوابش هستیم ؟ هنوز معلوم نیست صبر کن ….. ایرج و عمه داشتن تلاش می کردن که منو راضی کنن ، ایرج می گفت به خدا خودم مراقبش هستم ….
گفتم عزیزم اگر قهر بودی چی میشه ؟ گفت نه دیگه چشم قول میدم دیگه هیچ وقت قهر نمی کنم اصلا غلط کردم ، لطفا خوشحال باش ….. عمه گفت : نگران نباش براش پرستار می گیریم اصلا به عروس مرضیه میگیم بیاد و بهت کمک کنه ……
#قسمت پنجاه و هفتم-بخش سوم
من اونا رو نگاه می کردم هر دو اونقدر خوشحال بودن که احتیاجی به رضایت من نداشتن … بالاخره جواب آزمایش اومد ….دکتر اونو نگاه کرد و به ایرج گفت: شما بابا شدی !!!! تبریک میگم ولی حتما باید برای چک کردن برین پیش دکتر زنان …..
ایرج و عمه داشتن از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ولی من سعی کردم خودم رو کنترل کنم نمی خواستم به این زودی ایرج رو ببخشم …..

وقتی تو ماشین نشستیم عمه گفت : خیلی خوشحالم عمه جون نگران هیچی نباش اخمتو باز کن … حالا وقت خوشحالیه خدا رو شکر کن عمه جون ، خودم کمکت می کنم …(رو کرد به ایرج )خوب امروز سر چی بحث می کردین که گفتی تو اذیتش کردی؟ ……..
من جواب دادم سر بچه دیدم خیلی دلش می خواد ، کارای خوبی هم کرده من یک دفعه یک چهار ماهه براش آوردم ….
ایرج ذوق زده گفت : تو رو خدا چهار ماهشه … الهی من فدات بشم …..
گفتم ولی ایرج جان مامانش همون زن خطا کار بی ملاحظه اس یادته ….
عمه گفت کی اینو گفته ایرج ؟باور نمی کنم آره ایرج تو گفتی ؟ …
اون که نمی تونست جلوی خندشو بگیره گفت : شوخی می کنه من هرگز اینو نگفتم و نخواهم گفت ……………
وقتی رسیدیم عمو منتطر بود اون دیده بود که ما رفتیم دکتر نگران شده بود عمه خودشو از ماشین انداخت بیرون و دوید و مژده رو به اون داد ……
شاید بگم تا اون روز من عمو رو به این خوشحالی ندیده بودم چیزی نمونده بود که برقصه و ایرج اولین کاری که کرد به حمیرا زنگ زد ….. اون که خیلی دل تنگ ما بود از خوشحالی گریه می کرد شادی اونا رو می دیدم و از اینکه باعث این شادی شدم رضایت خاطری بهم دست داد …..
ایرج زود برای من آبمیوه گرفت و لوسم می کرد حتی عمو هم زیادی از حد بهم محبت می کرد…….. که تورج از راه رسید ایرج خودش اول از همه رفت جلو و گفت تورج خان عمو شدی …
چنان این بچه خوشحال شد و اشک توی چشمش جمع شد که من پاکی وجودش رو احساس کردم …..
طفلک به من گفت رویا تو باعث شادی و روشنی این خونه شدی ……
من به جای اینکه جواب محبت اونو بدم سرم رو پایین انداختم و اشک توی چشمم جمع شد ….

فردا با عمه رفتم دکتر …و اونم گفت که چهار ماهت تموم شده و داری میری تو پنج ماه و تاریخ به دنیا اومدن بچه رو اواخرا اردیبهشت تعین کرد …. باور کردنی نبود ..خیلی زود بچه دار شده بودم ….. وقتی رسیدیم خونه دیدم ایرج یک کیک گذاشته و جشن گرفته و برای منم یک گردنبد خیلی زیبا خریده بود ….
شب که تنها شدیم ….ایرج اومد حرفی بزنه .. گفتم: صبر کن اول من یک کم باید با شما صحبت کنم لطفا گوش کن ….
گفت: بگو عزیزم گوشم با توست ……نشستم روی تخت گفتم :ایرج جان تو این بار سومت بود که این تهمت رو به من می زدی و به خلوص من شک می کردی …ولی خواهشا دفعه ی آخر باشه لطفا……. بار اول گفتم حق با توس من اشتباه کردم …. بار دوم گفتم سوءتفاهم شده بود گناهی نداری ، این بار هیچ دلیلی براش پیدا نمی کنم تو هم منو می شناسی و هم تورج رو چطور به خودت اجازه میدی که همچین حرفی بزنی …

#قسمت پنجاه و هفتم-بخش چهارم
نشست کنارم و دستمو گرفت گفت : حق با توس ولی دست خودم نیست ، خودم از خودم خجالت می کشم ولی خدا رو شاهد می گیرم که به حمیرا بیشتر حسودی می کردم تا تورج ….اصلا نمی خوام تو با کسی خوب باشی فقط من …..
گفتم این حرفت که شوخیه نه ؟
گفت : آره ، نمیگم تو با کسی حرف نزن …. ولی من حسودی می کنم چیکار کنم …تازه دارم فکر می کنم اگر به بچه بیشتر از من توجه کنی چیکار کنم ؟ ….
گفتم به خدا ایرج داری منو می ترسونی نکن عزیزم ، نکن….. این کار اصلا خوب نیست در واقع این عشق نیست مریضیه …. عشق واقعی یعنی آدم کسی رو به خاطر خود اون شخص دوست داشته باشه ، به خاطر خودش ، ببین من چه راحت تو رو می بخشم ، چون دوستت دارم …. چیزهایی که دوست داری برای من محترمه من از تو توقع ندارم که خودتو عوض کنی تو باید ایرج باشی تا بتونی راحت و دور از نگاهی که می خواد تو رو مطابق میل خودش عوض کنه زندگی کنی ……. و توام توقع نداشته باش من خودمو عوض کنم و مطابق میل تو بشم من این کارو هرگز نمی کنم …. اگر هر کدوم زیر بار این کار بریم زندگی برای هر دوی ما جهنم میشه و نمی دونیم از کجا آب می خوره ….. بیا به فکر و عقیده ی هم احترام بزاریم و این طوری عشقمون رو نگه داریم …. حسودی یک جور خودخواهیه ، خود خواهی ریشه ی عشق رو می سوزونه و خاکستر می کنه….. و تلافی کردن ، اون خاکستر رو به باد میده….
وقتی من تو رو از جون دل دوست دارم دیگه نباید برات فرق کنه با کی حرف می زنم!!!! و چی میگم!!! تو وقتی رفتی انگلیس من از تو پرسیدم اونجا چیکار کردی ؟ نه,, چون بهت اعتماد دارم …. اگر منو قبول داری نکن ، حسودی نکن …… بزار من راحت باشم …….. آه راستی اگر این بار قهر کردی من دیگه باهات آشتی نمی کنم … گفته باشم …….
داشتیم با هم حرف می زدیم که یکی زد به در ایرج گفت بفرمایید و .. در و باز کرد یک خرس خیلی بزرگ سفید جلوی در بود و تورج پشت اون گفت : سلام بابا ایرج ؛؛من اومدم که اسباب بازی دخترتون باشم ….ایرج خرس رو ازش گرفت و بغلش کرد و بهش گفت بیاتو عمو جون ….
خرس سفید اونقدر خوشگل بود که دلم می خواست بغلش کنم و خودم باهاش بازی کنم ولی واقعا از ایرج ترسیدم حتی تو مدتی که اون تو اتاق ما بود.. من حتی یک کلمه حرف نزدم و تورج مدت زیادی همون جا نشست و در مورد بچه با ایرج حرف زدن و خندیدن منم گوش می کردم و لبخند می زدم …..
#قسمت پنجاه و هفتم-بخش پنجم
تورج از اون به بعد خودشو عمو صدا می کرد مثلا می گفت عمو اومد ، عمو گرسنه اس ، عمو داره میره ، و این شد که شوخی شوخی همه بهش عمو می گفتن و منم عمو صداش می کردم بعدا از خودش شنیدم از وقتی به دوستانش سور عمو شدنش رو داده بود اونا هم عمو صداش می کردن …… و ما متوجه شدیم که همون طور که توی ذهن یکی یکی ما اثر گذار بود توی اجتماع هم قبولش داشتن و روش حساب می کردن …..
وقتی من به دیدن مینا رفتم تا خودم این خبر رو بهش بدم اونو تو حال بدی دیدم مینا داشت از دست می رفت بشدت لاغر و افسرده شده بود و سوری جون می گفت از اتاقش بیرون نمیاد…
و اولین چیزی که بهم گفت این بود که دیدی ولم کرد؟ کاش این کارو نمی کردم و همین طور با هم دوست بودیم حداقل من اونو می دیدم و اینقدر دل تنگ نمی شدم ….. دارم فکر می کنم خودمو بکشم ….
گفتم : ای وای این چه حرفیه می زنی ، دیوونه شدی آدم عاقل !!!؟؟؟ گفت چون تو به ایرج رسیدی نمی فهمی من چی میگم …..گفتم من هرگز مثل تو ضعیف نیستم قسم می خوردم اگر می دونستم ایرج منو دوست نداره خودمو به خاطرش ناراحت نمی کردم چرا که وجود من بیشتر از اینا ارزش داره که به خاطر یک نفر خودمو از بین ببرم …. ببینم چند تا سئوال ازت می کنم … به نظرت اگر الان تورج تو رو ببینه در مورد تو چی فکر می کنه ؟ بگو ؟….
.گفت : نمی دونم دیگه برام مهم نیست …
گفتم من بهت میگم یک آدم بدبخت که احتیاج به ترحم داره ……
گفت : همینم هست مگه نیست ؟
گفتم تو می خوای این طوری باشی و زندگیتو نابود کنی؟ به جای این کار بلند شو خودتو بساز و تورج رو به دست بیار؛؛ از پس فکر کرده که تو دست یافتنی هستی خیالش راحته که هر وقت اومد تو هستی ….
مینا می خوام برات یک نسخه بپیچم …می خوای عمل کنی ؟
گفت : نمی دونم …گفتم اول کلاس کنکور با جدیدت درس بخون منم کمکت می کنم تمام روزو شبت رو بزار روی درس و تمام سعی خودتو بکن که قبول بشی….. دوم… چند تا لباس خوب و قشنگ بخر و بپوش سوم موهاتو کوتاه کن و تا مدتی بدون آرایش راه نرو .. داروی آخر مرتب بگو من باید بتونم هم کنکور قبول بشم هم تورج رو بدست بیارم …..این کارو تا موقعی که کنکور میدی باید ادامه بدی ….
پرسید اگر هیچ کدوم نشد چی ؟ گفتم اولا همین ، اگر نشد ، مانع کارت میشه دوما خوب به درک که نشد حداقل تو آدمی بودی که نهایت سعی خودتو کردی … و سرتو بالا میگیری …. مینا جان روزی بود که من فکر می کردم توی منجلابی افتادم که دیگه هرگز نمی تونم ازش بیرون بیام ولی همون شب عمه اومد و منو از اون خونه آورد بیرون توی این دنیا چیزی قابل پیش بینی نیست تو چه می دونی فردا خدا برات چی می خواد ولی تلاش آدمه که به زندگی جون میده نا امیدی از مرگ بدتره تو رو خدا به خودت بیا …. من الان نسخه رو برات می نویسم فردا میام بهت سر می زنم,, چون من دارم دکتر میشم ، اگر عمل کرده بودی بازم میام اگر نه تو ارزش اینکه باهات دوست باشم رو نداری ولت می کنم … من دوست ضعیف و بیچاره نمی خوام …….و بوسیدمش و خداحافظی کردم و گفتم عزیزم فردا می بیمنت در ضمن شما داری خاله میشی ولی باید یک خاله ی خوب و سرافراز باشی.
#قسمت پنجاه و هفتم -بخش ششم
روی صورت پژمرده و بی روحش… لبخندی نمایون شد .
گفت : ای وای رویا راست میگی تو که بچه نمی خواستی گفتم ولی خدا می خواست و من با خواست اون مقابله نمی کنم اونو که برام تصمیم گرفته …..
از اینکه مشغله خودم باعث شده بود اونو تنها بزارم احساس گناه می کردم و فکر می کردم الان اون به من احتیاج داره شاید نسبت بهش تند رفتم ولی باید یک جوری اونو از این حالت نجات میدادم ….
به ایرج گفتم : تو رو خدا مانع من نشو تا بتونم مینا رو از این حالت در بیارم ..گفت آخه نمیشه که من بیام خونه زن و بچه ام نباشه همین امروز اینجا برام جهنم شده بود ….
گفتم از این که تو نسبت به من این طوری فکر می کنی خوشحالم ولی بزار چند روز از دانشگاه برم و اونو ببینم ……

این بود که هر روز یک راست می رفتم پیش مینا ، سوری جون به خاطر تغییر حالت مینا خوشحال بود و هر روز برای من غذا نگه می داشت و منتظرم می شد …..
مینا رو وا دار کردم تمام دستورای منو اجرا کنه … یک هفته ای هر روز رفتم و بهش سر زدم اونم با عشق دیدن من حالش بهتر بود و قرار بود از فردا بره کلاس کنکور با هم رفتیم میدون ۲۴اسفند (انقلاب ) و اسم اونو تو کلاس نوشتیم و چون کلاس بعد از ظهر ها بود…..دیگه لازم نبود من برم پیشش .
روز بعد یک راست از دانشگاه رفتم خونه …..سر راه یک کم خرید کردم … برای فردا که ماه رمضون شروع می شد….. من می خواستم روزه بگیرم و چیزایی که فکر می کردم تو خونه لازمه و چیزایی که باعث تقویت من میشه که به بچه صدمه ای نخوره خریدم …از وقتی ازدواج کرده بودیم ایرج همیشه با دست پر میومد خونه و نمی گذاشت عمه بره خرید …..و این اولین بار بود که من این کار و می کردم .
از ماشین پیاده شدم و با ذوق و شوق رفتم تو و دیدم هیچ کس نیست مرضیه در حالیکه گریه می کرد دوید طرف من .
گفت دعوا کردن رویا خانم ….. آقا با خانم دعوا کردن… خیلی بد بود ، الان با ایرج خان تو اتاق خانمن ….
گفتم عمو هم اونجاس گفت نه ایشون رفتن بیرون ….
با سرعت دویدم طرف اتاق عمه درو که باز کردم جیغ زدم …..نه!!!!! خدا مرگم بده یا ابوالفضل خدایا رحم کن ….
ایرج پرید جلوی منو گرفت و گفت تو برو بالا برو نمی خواد بیایی تو برو خودم میام برات تعریف می کنم خودمو به زور هل دادم توی اتاق ایرج همش می گفت خودتو ناراحت نکن رویا صبر کن خودمو به عمه رسوندم لباسش پاره بود صورتش غرق خون بود گوشه ی چشمش و لبش پاره شده بود و داشت گریه می کرد …گریه که نه شیون می کرد و منم جلوش نشستم و با صدای بلند گریه کردم…… نه خدای من چی شده عمه ؟…عمه جونم … چرا این طوری شده……… تو کجا بودی ایرج چرا مواظب عمه نبودی؟ الهی من بمیرم سرمو به اطراف می چرخوندم و اشک می ریختم باورم نمیشد علیرضاخان عمه ی مغرور و مهربونه منو به این روز انداخته باشه ….
ایرج منو آروم می کرد که تو باید مامان رو آروم کنی خودت بدتری ؟
گفتم آره من بدترم نبایید این کارو می کرد مگه ما وحشی هستیم اینجا کجاس دیوونه خونه ؟ بسه دیگه …کسی حق نداره با عمه ی من این کارو بکنه این بار من جلوش در میام … چرا ؟ ….. چرا ؟ این کارو کرد ….
عمه هم همین طور اشک می ریخت حالت زار و نزاری داشت خیلی بد بود خیلی ……..
#قسمت پنجاه و هفتم-بخش هفتم
این صحنه ی وحشناک وجودم رو به آتیش کشیده بود نمی تونستم در برابر ظلم آروم بمونم ایرج هر کاری می کرد نمی تونست منو آروم کنه تا جایی که عمه هم منو دلداری می داد و خوش ساکت شده بود اونا می ترسیدن برای بچه اتفاقی بیفته ….
فریاد می زدم و به ایرج گفتم تو کجا بودی ؟ مگه تو خونه نبودی ؟
گفت : من خواب بودم وقتی سر و صدا رو شنیدم دیگه این طوری شده بود بابا فرار کرد و رفت …..
عمه دستشو دراز کرد و به من گفت بیا بشین اینطوری نکن بیا من خودم حالم بده نمی تونم به فکر توام باشم بیا اینجا عزیزم ……..
کنارش نشستم ولی نمی تونستم به صورت داغون اون نگاه کنم …..
یک مرتبه داد زدم تورج ….تورج اگر اون بفهمه عمو رو می کشه …. به خدا می کشه …..
ایرج گفت : آره منم تو همین فکرم الان میاد چیزی نمونده …. همین طور که می رفتم از داروخونه وسایل لازم رو بیارم گفتم : تو رو خدا یک دورغی درست کنین نفهمه عمو کرده و گرنه یک فاجعه تو راه داریم ….
زود برگشتم صورت عمه رو تمیز کردم و دوا زدم و گفتم ایرج جان ، تورج مثل تو عاقل نیست و منطقی برخورد نمی کنه یک فکری بکن …..
گفت باشه قربونت برم تو اینقدر حرص و جوش نخور ….. می خوای بگیم با موتور تصادف کرده ؟
گفتم : اره و به تمسخر گفتم بگیم با تریلی بهتره ……
گفت : آره بیاین حرفا مونو یکی کنیم و همه یک چیز بگیم …..
بابا از کارخونه یک راست رفته پیش دوستاش اصلا خبر نداره این طوری بهتره…..
گفتم برو مرضیه رو بیار …..
مرضیه که اومد اول ازش پرسیدم به اسماعیل گفتی ؟
سرشو انداخت پایین ….
گفتم ما نمی خوایم تورج خان بفهمه چی شده تو بگو خانم رفته بود خرید یکی زنگ زده و گفته تصادف کرده ایرج خان هم رفته و خانم رو آورده……
ایرج جان ، اسماعیل……. زود باش بدو تا تورج نرسیده ……
#قسمت پنجاه و هشتم-بخش اول
همه خودمون رو آماده کرده بودیم که وقتی تورج میاد دستپاچه نشدیم و حرفمون رو هم یکی کردیم ……
همه ی ما عادت داشتیم ، وقتی میومدیم خونه اول می رفتیم سراغ عمه ….. اونم تا رسید به ایرج که توی حال منتظرش بود سلام کرد و گفت : سلام بابای دختر داداش من …ایرج خونسرد گفت : حالا چرا هی میگی دختر از کجا معلومه پسر نباشه ….
اونم خندید و گفت شایدم پسر باشه ولی من بهش میگم دختر …… کو مامان ؟
ایرج گفت : خوابیده طفلک امروز یک اتفاقی براش افتاده … خدا خیلی رحم کرده ……… ترسید و پرسید ؟ چی شده ؟ چه اتفاقی؟ ایرج گفت نپرس با موتور تصادف کرده ….. دستپاچه شد و گفت برای چی با موتور تو خیابون چیکار می کرد ؟ و اومد به طرف اتاق عمه که منم اونجا بودم …
ایرج گفت نترس چیز مهمی نشده ، حالش خوبه ….
تورج درو باز کرد و چشمش افتاد به عمه که روی تخت دراز کشیده بود ….
اومد جلو و نگاه کرد سرشو تکون داد و هیچی نگفت……. بازم ، نگاه کرد … دندون هاشو بهم فشار داد و رفت …من داشت نفسم بند میومد ایرج رفت دنبالش….کمی بعد صدای فریاد تورج و پشت سرش صدای مهیبی بلند شد ….منو عمه هراسون دویدیم تو حال که دیدم اون با مشت زده و آینه ی قدی حال رو شکسته و از دستش خون داره فواره می زنه من دویدم توی اتاق عمه و یک ملافه بر داشتم و داد زدم مرضیه قیچی ….ایرج ماشینو بیار بدو ….یک تکه از ملافه رو پاره کردم و با سرعت دست تورج رو محکم بستم ، صورتش مثل خون قرمز شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود جوری که آدم ازش می ترسید مثل این بود که داره منفجر میشه …. گفتم تورج من تو رو عاقل تر از اینا می دونم چرا با خودت این کارو کردی ؟
عمه نگران تورج شده بود ، جیغ و هوار می کرد و می گفت : بدو ایرج بدو ببرش دکتر بدو بچه ام داره از دست میره ……..
ایرج با عجله اونو با خودش برد …..
من عمه رو برگردوندم توی اتاق و وادارش کردم دراز بکشه ……
دلم درد گرفته بود و باز شروع کردم به عق زدن …. بیچاره مرضیه یک دستش به جمع کردن خورده شیشه ها بود و پاک کردن خونی که تمام حال رو گرفته بود و یک دستش به من که باز بد جوری حالم بد شده بود ….
ازم پرسید چیکار کنم براتون گفتم تو یک گل گاوزبون درست کن برای عمه که حالش خیلی بده برای منم یک لیوان آب و نبات بیار و خودم رفتم تو دستشویی ……..
این بار نمی دونم چون می دونستم حامله ام به خودم تلقین می کردم یا واقعا دل و کمرم درد گرفته بود ……… ترسیده بودم از اینکه بلایی سر این بچه بیاد …. ولی نمی خواستم عمه ناراحت تر از این بشه …و سعی کردم صدام در نیاد ……
مرضیه یک لیوان آب نبات درست کرد و من اونو تا ته سر کشیدم می خواستم خوب باشم تا بتونم اوضاع رو روبراه کنم دیگه به وضعیت اون خونه عادت کرده بودم ……
رفتم و کنار عمه دراز کشیدم …
ازم پرسید : درد داری؟ چیزت شده ؟ مادر اگر درد داری بگو شوخی بردار نیست …الهی من بمیرم که بهت قول دادم از تو و بچه ات مراقبت کنم اونوقت اینطوری دارم به تو صدمه می زنم کاش خفه شده بودم ………
گفتم : فکرشو نکن من خوبم احتیاطا دراز کشیدم …….
#قسمت پنجاه هشتم-بخش دوم
آروم موهاشو نوازش کردم و دستشو گرفتم ….. یک لبخند تلخ زد و گفت بی خود نبود حمیرا اینقدر دستهای تو رو دوست داشت چقدر آدم احساس خوبی می کنه گرم و مهربونه …خوش به حال ایرج …..
گفتم : اینو ول کنین شما به من بگین چرا وقتی می دونی علیرضا خان دست بزن داره سر به سرش می زاری ؟ نکنین چون توی یکی از این دعواها ممکنه بلایی سرتون بیاره ؛؛؛ یا یک وقت خدای نکرده تورج یک کاری دست خودش بده …..
عمه گفت پس فکر می کنی تمام مدت دارم چیکار می کنم ؟…. دارم تحمل می کنم ولی بعضی وقت ها از دستم در میره و طاقتم تموم میشه ….
اونجایی که میره بازی می کنه خونه ی یک مردیه که زن و بچه اش ترکش کردن و رفتن خارج و اونم خونه رو تبدیل کرده به قمار خونه و زن های بد؛؛؛ چند بار رفتم و کشیدمش بیرون ولی فایده نداره بازم میره میگه من فقط برای بازی میرم تو باور می کنی ؟ ماه رمضون پارسال یک شب ، خونه نبود بهانه اش این بود که من روزه گرفتم امروزم من پیشواز رفته بودم اومد دید روزه ام گفت پس من میرم منم ناراحت شدم و گفتم یعنی تو می خوای به خاطر روزه گرفتن منو تنبه کنی ؟ زد به دنده ی کولی بازی و هوار زدن منم دیگه طاقت نیاوردم اون بگو و من بگو و این طوری شد ….
گفتم الهی بمیرم شما روزه بودین و هنوز افطار نکردین ؟ از جا پریدم و به مرضیه گفتم که برای عمه غذا بیاره …و به زور به خوردش دادم……… تا ایرج و تورج برگشتن ….و یک راست اومدن تو اتاق عمه ، دست تورج از سه جا پاره شده بود و هر کدوم چند تا بخیه خورده بود …..اون هنوز عصبانی بود …پرسید بر نگشته ؟ عمه گفت : ولش کن مادر تقصیر منم بود روزه بودم سر به سرش گذاشتم …….
تورج اومد جلو من فورا از کنار عمه بلند شدم و از تخت اومدم پایین و گفتم : من برم شام رو حاضر کنم …
عمه گفت ایرج مواظب رویا باش……. هم خیلی عق زده,, هم دلش درد می کنه ؛؛؛تو رو خدا تورج به این دختر رحم کن و آروم باش من خودم حسابشو می رسم هر کاری بکنی این دختر و بچه اش به خطر میفتن ……تو که اینو نمی خوای ؟ هر استرسی الان برای اون بَده ؛؛؛ نکن مادر به خاطر رویا نکن ……ولش کن ….
من به مرضیه گفتم شام ما رو بیاره تو اتاق تا پیش عمه باشیم …
ایرج هی از من می پرسید خوبی ؟
گفتم ایرج جان نگران نباش…. اگر چیزی بود خودم بهت خبر میدم …..
شما ها دیگه برین بخوابین من پیش عمه می مونم تورج گفت : نه شما برو من هستم ….
گفتم تو که اصلا …برو پیش ایرج بخواب که بهت اعتماد ندارم من اینجا باشم بهتره شاید ملاحظه ی بچه رو بکنن و حرفی پیش نیاد اصلا درو فقل می کنیم عمو بره تو اتاق خودش بخوابه …..
عمه گفت اون امشب از ترس نمیاد خونه مطمئنم تورج گفت شایدم همین کارو کرده که نیاد بی شرف ….
ایرج گفت پس منم اینجا می خوابم الان پتو میارم …
گفتم : تو برو تو اتاق بخواب اگر دیدم عمو نیومد منم میام پیشت …..تورج گفت سحر بیدار میشین ؟
گفتم آره معلومه …..ایرج داد زد تو نمی تونی روزه بگیری …..گفتم حالا شما برو بخواب سحر در موردش حرف می زنیم ………..
بالاخره اونا رفتن و منم کنار عمه دراز کشیدم … بازم بوسیدمش و نوازشش کردم فکر می کردم اون به این کار احتیاج داره ………
#قسمت پنجاه و هشتم-بخش سوم
برگشت طرف من و گفت : خیلی دلم شکسته رویا … نه که مال حالا باشه خیلی وقته که فقط به خاطر این بچه ها خودمو نگه می دارم ….. چرا ما زن ها باید اینقدر زجر بکشیم تا بتونیم فقط زندگی کنیم ….
واقعا صبر کردن تنها راهش بود ؟ خوب بودن وفادار بودن اینکه همه بگن تو خوبی برای زندگی کردن کافی بود یک عمر تحمل کردن برای بدست آوردن چه چیزی ؟ که اونم به دست نیومده ، حاصل زندگی من شده یک مشت غم و ناراحتی …..
پرسیدم چطوری با علیرضا خان آشنا شدین ؟
نگاه غمگین و در مونده شو به سقف انداخت؛؛ مدتی نگاه کرد انگار ذهنشو می برد به قدیما،،،، دورِ؛؛دور ….
گفت : آقام ؛که پدر بزرگ تو می شد یک فرش فروشی داشت تو بازار، خونه ی ما هم نزدیک بودبه دُکونش ؛؛ چند تا خیابون بیشتر فاصله نداشت…
ولی خیلی کار و بارش رونق نداشت اما خوب وضع مونم بد نبود…
خودش می گفت سرمایه ندارم تا بتونم با فرش تجارت کنم …ولی خیلی اهل شعر و ادب بود حافظ و شاهنامه می خوند و طبع لطیفی داشت سواد رو تو مکتب یاد گرفته بود و خط خوشی هم داشت و گاهی خودش شعر می گفت: با اینکه اون زمان بیشتر مردم نمی گذاشتن دختراشون درس بخونن من دبیرستان می رفتم هنوز چند تا دبیرستان بیشتر تو تهرون نبود ..
آقام اصرار داشت که ما حتما تحصیل کرده باشیم ….
می گفت : شوهرت نمیدم تا درست تموم نشده ، منم خوشگل و قد بلند بودم و خیلی خواستگار داشتم ….. یک روز از مدرسه که اومدم خونه دیدم ، بابات که شش سال از من کوچیک تر بود مریضه و تب داره؛؛ چون مادرم دوتا بچه شو همین طوری از دست داده بود تا ما مریض می شدیم می ترسید ….. به من گفت باید ببرمش دکتر…. تو برو به آقات بگو یا خودت بیا یا پول بده من ببرمش ….زودم برگرد ….
منم چادرِ سفیدی داشتم که سرم انداختم و راه افتادم با همون هم میرفتم مدرسه …..
اونوقت ها چادر سفید سر کردن توی خیابون بد نبود…. رفتم بازار و خودمو رسوندم به دُکون آقام … چشمم به علیرضا ، افتاد اون یک جوون قد بلند و خیلی خوشگل و خوش تیپ بود,, داشت با آقام و یک نفر دیگه چایی می خوردن …. اونم منو دید … جلو نرفتم چون آقام هم منو دید ، زود استکانشو گذاشت زمین و اومد جلو و پرسید اینجا چیکار می کنی ؟
گفتم مهدی مریض شده تب داره مادرم گفته یا پول بدین یا خودتون بیان که ببیرمش دکتر ….. گفت : چی شده چرا مریضه گفتم نمی دونم تب داره …
گفت من الان مهمون دارم پول میدم ولی به مادرت بگو اگر عجله ای نیست صبر کنه من خودم میام…. اگر حالش خیلی بده خوب خودش ببره …..
تا آقام رفت پول بیاره علیرضا داشت منو ورانداز می کرد … من پولو گرفتم و برگشتم خونه …. دو روز بعد وقتی میرفتم مدرسه اونو دیدم سر کوچه ی ما وایستاده ….
چادرمو کشیدم جلو و از کنارش رد شدم … احساس می کردم پشت سر من داره میاد نزدیک مدرسه برگشتم و دیدم هنوز دنبالمه ….
باز فردا همین کار و کرد و از دور منو می پایید …
اونقدر اومد تا من دیگه به حضورش عادت کرده بودم شب به امید دیدن اون می خوابیدم و صبح به شوق دیدارش از خونه می رفتم بیرون ………
خوب جوون بودم و جز به دلم به چیز دیگه ای فکر نمی کردم …….. هر روز نگاهمون تو هم گره می خورد و از کنار هم رد می شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم …
#قسمت پنجاه و هشتم-بخش چهارم
یک روز که من همین جور حواسم به پشت سرم بود که ببینم اون داره دنبال من میاد یا نه ..چند تا لات از سر کوچه پیداشون شد ، کوچه های ما هم که باریک و تنگ بود ….
لات ها جلوی من وایستادن که نتونم برم می خواستن سر به سر من بزارن که علیرضا اومد و منو گرفت و کشید و گفت بی شرفا با خواهر من چیکار دارین و باهاشون در گیر شد …
من از ترسم فرار کردم و برنگشتم ببینم چی شدو چه بلایی سرش میاد …. به دو رفتم مدرسه ….. اصلا فکر نمی کردم چیزی شده باشه ، اون به همین سادگی شد قهرمان من ….
فکر می کردم از اون بهتر تو این دنیا نیست …. شاهزاده ای که منو از دست دیو نجات داده بود رویای عجیبی بود هیچی از اطرافم نمی فهمیدم جز به یاد آوردن صورت و نگاه گرم و محبت آمیز اون ………
سال ۱۳۱۶ بود و من پانزده سالم تموم نشده بود…. یعنی تقربیا چهارده ساله بودم و خوب حق هم داشتم هنوز بچه بودم … خلاصه فردا اون نیومد …. و پس فردا و فرداهای دیگه ازش خبری نشد ، حالا به فکر افتادم و نگرانش شدم خودمو سرزنش می کردم چرا من اونو با یک عده لات ول کردم و رفتم ، فکر می کردم از پس اونا بر میاد ……..
نگو اون روز بهش چاقو زده بودن و بیچاره مدتی هم همین طوری توی کوچه افتاده بود … تا مردم پیداش می کنن و می رسونن به مریض خونه …..
منم که از همه جا بی خبر روزها و شبها در انتظار دیدنش ثانیه شماری می کردم …
و توی ذهنم اونو مرده فرض کردم و براش عزا داری کردم با خودم می گفتم اگر زنده بود محال بود که نیاد و منو ببینه ……
تا یک شب که آقام از سر کار اومد ….. شام خوردیم و من ظرفا رو بردم لب حوض بشورم دیدم چوبک نیست ( اون زمان برای شستن ظرفها از چوبک که ریشه یک گیاه بود استفاده می کردن ) …
برگشتم تو راهرو تا چوبک رو بردارم …شنیدم که آقام داره از من و خواستگارم حرف می زنه ….
اون می گفت : نمیشه به ما نمی خورن, بهش گفتم نه … ولی بازم اصرار می کنه ..اون با پسر مرتضی میومد دم دُکون …نمی دونم از کجا شکوه رو دیده و میگه هر کاری بگین می کنم ….
مادرم بهش تشر زد که حالا چرا شما میگی نه ؟ چون وضع شون خوبه ما دختر نمیدیم ؟ می خوای لگد به بخت دخترت بزنی ؟
آقام گفت : نمیشه … می دونی این پسره نوه ی کیه ؟ محمد حسن میرزای قاجاره پدرش زود مرد و هفت تا بچه داشت چهار تا دختر و سه تا پسر همه رو مادره بزرگ کرده خیلی هم مال و مکنت دارن ..ما رو چه به اونا ، نمی خوام پشت سر کسی ، تهمت بزنم میگن پسرای این طایفه همه بی بند و بار و زن باره هستن…حالا خدا می دونه … این چطوریه من نمی دونم ….. نه,, نه ,, نمیدم ؛ می ترسم یک دونه دخترمو بدم و فردا بدبخت بشه …

#قسمت پنجاه و هشتم-بخش پنجم
مادرم با اعتراض گفت : حرفا می زنی چیزی که مردم میگن باد هواس همه از خداشونو دخترشون رو بِدن به یک آدم با اصل و نسب شما داری بُهتون می زنی که چی ؟ میره برای خودش خانم میشه با بزرگون می شینه لباس های فاخر می پوشه ….دیگه چی می خوای ؟…

آقام رفت تو فکر و گفت : اگر دیگه سراغ ما نیومد و ما رو آدم حساب نکرد چیکار کنیم …. مادرم گفت میکنه چرا نکنه شایدم کمک کرد یک خونه ی خوب بخریم؛؛ بچه مون پول دار میشه …..
من اونشب نفهمیدم که اونا چه تصمیمی گرفتن اونوقت ها عادت نداشتن از دختر بپرسن کسی رو می خوای یا نه …خودشون می بریدن و می دوختن ….. من از حرفای اونا متوجه شده بودم که باید خودش باشه ……
و یک هفته بعد علیرضا با سه تا خواهرش اومدن به خواستگاری من …. یکی از خواهرهاش رفته بود امریکا و همون جا زندگی می کرد و من اصلا ندیدمش …….
اون موقع دو ؛سه سالی بود که کشف حجاب شده بود ولی زن ها با کلاه و روسری بیرون میرفتن اما اونا هر سه بی حجاب بودن با لباس های شیک طلا و جواهراتی که به خودشون آویزون کرده بودن …. از همون دم در همه چیز رو تحقیر کردن و رفتن جلو……. و دم آخر با غیض و تر از خونه ی ما رفتن …….
نه مادرم نه آقام نتونستن یک کلمه حرف بزنن ….. فقط مثل بدبخت ها اونا رو نگاه کردن ….
علیرضا فقط دم در برگشت و به آقام گفت شرمنده عفو بفرمایید …..
در و که بستن آقام که مرد آروم و متینی بود، کنترل خودشو از دست داد و فحش رو کشید به جون مادرم که: باعث این کار تو بودی منو وادار کردی تن به این حقارت بدم ….
منم که هنوز بچه بودم داشتم گریه می کردم، نمی خوام دوباره یادم بیاد که چی گفتن همین قدر کافیه که بگم دیگه حرف بدی نبود که نگفته باشن …..
اونشب تو خونه ی ما ، ماتم بود از اون همه توهین بی جواب و بی دلیل ……
مادرم راه می رفت و حرفای اونا رو با عصبانیت تکرار می کرد ….
زنیکه بیشعور میگه کثافت خونه؛؛ صورت خودش ندیده ؛؛ اگر اون همه بزک دوزک نداشت بهت می گفتم چه کثافت خونه ای هست پدر سگ ها انگار بچه ام سر راه افتاده بود که بدم به این آدمای از خدا بی خبرِ از خود راضی؛؛ برین خشتک هاتونو نگاه کنین ببینن کجا کثافته…… بی چاره مادرم داشت دق و دلیشو پشت سر اونا خالی می کرد و من یقین کردم که دیگه نه اونا بر می گردن و نه آقام دیگه راضی میشه منو بده به اونا ……
ولی علیرضا ول نکرد اونقدر اومد و رفت و پافشاری کرد که آقام با شرط و شروط زیاد راضی شد…. من که حالیم نبود چی صلاحه چی نیست فقط می خواستم زن علیرضا بشم و بس ؛؛ البته کسی نظر منو هم نپرسید …..
شرط بابام این بود که علیرضا منو از خانوادش دور نگه داره و برای من خونه ی جدا بگیره ….. علیرضا وقتی موافقت بابامو گرفت رفت و پیشکش فرستاد………..
تو نمی دونی چیکار کرده بود همه ی محله ریخته بودن بیرون ساز دو دهل زن ها از جلو,, طبق کش ها پشت سر اومدن مگه یکی دوتا بود شاید بگم پنجاه تا طبق کش اومدن تو خونه ی ما …. از لباس عروس گرفته تا اونچه که فکر کنی آورده بود و دو سه روز بعدم منو تو خونه ی خودمون به عقد اون در آوردن …..

خیلی ساده و بی آلایش سر سفره ی ما نشست و شب رو هم با پر رویی همون جا موند و آقامم که ازش رو در واسی داشت نتونست چیزی بگه و همون شب ، شب زفاف من شد ….
#قسمت پنجاه و هشتم -بخش ششم
یک ماهی همین طور میومد خونه ی ما و شب می موند تا اینکه صدای آقام در اومد و بهش گفت : پس کی زنتو می بری مردم حرف در میارن …
ولی اون گفت : هنوز نتونسته خونه بخره ….تا اینکه من متوجه شدمم باردار هستم ….اونم گفت موقتی بریم خونه ی ما تا من بتونم خونه بگیرم و قول داد که نزاره کسی منو اذیت کنه …
خیلی دوستم داشت و منم باورم شد و باهاش رفتم …..
دوتا صندوق؛ دوختی مادرم آماده کرده بود و چند تا فرش و لحاف و تشک و خرت و پرت با خودمون بار کردیم و رفتیم …….اینطور که به نظر می رسید همه منتظر ما بودن ….چشمت روز بد نبینه بزار برات تعریف کنم ….
وارد یک باغ بزرگی شدیم که یک عمارت یک طبقه با ستون های بلند وسط اون بود …تا چشمم افتاد به اون عمارت و باغ دلم گرفت اونقدر که بغض کرده بودم وحشت کردم و به علیرضا چسبیدم اون به ملاحظه ی خواهر و برادرهاش هیچ عکس العملی نشون نداد …..

خواهر بزرگش که اون موقع علیرضا ازش حرف شنوی داشت دستور داد وسایل منو بزارن دم در و گفت : این آشغال ها رو نیارین تو خونه علیرضا گفت اونا رو می بریم تو اتاقمون …زرین خانم گفت درش باز کنین تا ببینم چیه توش و هر تیکه از اون چیزهایی که مادرم با هزار زحمت دوخته بود در آوردن و مسخره کردن و پرت کردن یک گوشه و آخر سر هم روی هم جمع کردن و دستور داد آتیش بزنن که نکنه شپش داشته باشه ….
من فقط یک گوشه لرزیدم و گریه کردم ….فقط علیرضا تونست فرش و قالیچه ها رو بیاره تو و بقیه توی آتیش جلوی چشم من سوخت ..

اونا می سوختن و قلب من هم با اونا می سوخت …. زخم زبون های اونا تموم شدنی نبود…….. من شدم یک کلفت توی اون خونه البته تا علیرضا بود وضعم بهتر بود ولی در غیاب اون هر چی می تونستن منو آزار می دادن نه می گذاشتن پدر و مادرم رو ببینم نه اراده ای از خودم داشتم ……و حمیرا حاصل اون رنج منه چه موقعی که توی شکمم بود و چه وقتی اونو شیر می دادم ….
تا دیگه همه ی خواهرهاش ازدواج کردن و علیرضا اوضاع زندگی دستش اومد و قرار شد خونه رو بفروشن هر کس سهم خودشو برداره که علیرضا هم این کارو کرد و اینجا رو خرید …. و من اینجا ایرج رو حامله شدم دوران خوشی من شروع شد به جز مواقعی که مجبور بودم خانواده اونو تحمل کنم؛؛ خوب و خوش بودم سری تو سرا در آوردم ولی این تا موقعی بود که تورج رو بار دار شدم که علیرضا وضع مالیش خیلی خوب شده بود و میرفت به عیاشی و دوباره دوره ی جدیدی از غم و عذاب من شروع شد ……
ببین عزیزم اخلاق و کردار هر سه تای اونا حاصل اونچیزی بود که من به اونا دادم حمیرا عصبی و مریض و بد ببین ..و بد خلق ، ایرج آروم و صبور و همیشه خوشحال و تورج مهربون و با احساس ولی عصبی همیشه ناراضی …تو مراقب باش نزار کسی باعث ناراحتی تو بشه….. نه به خاطر من ، نه به خاطر کس دیگه اون بچه رو ناراحت نکن بی خود نیست که میگن اگر آدم زن حامله ای رو ناراحت کنه عرش خدا می لرزه پس مراقب خودت و بچه باش …..
بغلش کردم و سرمو گذاشتم توی سینه اش . اونم منو بغل کرد و باز احساس کردم در آغوش مادرم هستم ……
#قسمت پنجاه و هشتم-بخش هفتم
از اینکه من یک روز در مورد اون چی فکر می کردم از خودم خجالت کشیدم و دلم به حال اون زن بیچاره که تمام عمر زجر کشیده بود و همه فکر می کردن که چقدر خوشبخته سوخت ……

اون رمضون باز ما همه با هم روزه گرفتیم و با وجود مخالفت های ایرج منم همراه اونا بودم ……. ولی تورج حال و هوای دیگه ای داشت وقتی اذان می گفتن اول نماز می خوند و بعد افطار می کرد قران می خوند و گاهی می دیدم که دعا هایی رو هم حفظ کرده این تغییر حالت مدت ها بود در اون بوجود اومده بود…………
آخر بهمن هم رفت انگلیس تا برای هشت ماه دوره ببینه …. فقط موقع رفتن از مینا با تلفن خدا حافظی کرد و گفت : منتظرم باش برمی گردم ….. و همین باعث دلگرمی مینا شده بود و من نمی دونستم تصمیم تورج چیه که بازم اونو امیدوار کرده …. بیشتر نگران مینا بودم …….

اواخر اردیبهشت بود و من تمام تلاشم رو می کردم تا درسها مو بخونم که اگر وضع حمل کردم دچار مشکل نشم ….. شکمم خیلی بزرگ شده
بود و راه رفتن برام سخت …دکتر همش می گفت پیاده روی کن ولی تحمل نداشتم و نمی تونستم از جام به راحتی حرکت کنم مخصوصا شبها خیلی اذیت می شدم و بیشتر وقت ها نشسته می خوابیدم…………
هر روز بیشتر از روز قبل سنگین می شدم تا جایی که احساس می کردم دیگه دلم نمی خواد از رختخواب بیام بیرون ….از بس حالم بد بود دانشگاه هم نمی رفتم و بیشتر اوقات دلم می خواست گریه کنم از اون وضع خسته شده بودم ……
دکتر میومد خونه معاینه می کرد و می گفت بچه خیلی درشته و داره خطرناک میشه …. استراحت زیاد هم براش خوب نیست ولی من بیشتر از چند قدم نمی تونستم راه برم انگار داشتم خفه می شدم ………
#قسمت پنجاه و نهم – بخش اول
دیگه طوری شده بود که همش خواب بودم و نمی تونستم از جام بلند بشم. دلم بشدت تنگ بود… اون روزا اونقدر حالم بد بود که ایرجم بیشتر مواقع تو خونه بود و ازم مراقبت می کرد. علیرضا خان خودش کارخونه رو می چرخوند تا اون بتونه بیشتر به من برسه و من که عادت نداشتم در بیست و چهار ساعت بیشتر از چند ساعت بخوابم، حالا تمام مدت روز خواب بودم، ولی به سختی. به هر طرف می خوابیدم همون طور خشک می شدم و باید یکی کمک می کرد تا بتونم از جام بلند بشم.

از وقتی فهمیده بودم که باردارم با ذوق و شوق برای بچه خرید کرده بودیم. گاهی با ایرج می رفتم و گاهی با عمه یا مینا…حالا مونده بودیم اتاق بچه کجا باشه… ولی من نمی خواستم بچه ام از من دور باشه… این بود که با همفکری با ایرج تصمیم گرفتیم قسمت سمت راست اتاق خودمون رو برای بچه درست کنیم… تخت خودمون رو بردیم نزدیک پنجره و برای بچمون یک اتاق قشنگ همون جا درست کردیم.

با رسیدن وسایلی که حمیرا فرستاده بود دیگه اون بچه همه چیز داشت و چقدر خوب شد که من زودتر این کارها رو کردم وگرنه این روزهای آخر من اصلا نمی تونستم از خونه برم بیرون… تا اینکه یک روز صبح حالم خیلی بد شد و عمه من رو برد بیمارستان… فشارم بشدت بالا بود. قبل از اینکه دردم شروع بشه تو بیمارستان بستری شدم. عمه فورا زنگ زد کارخونه و ایرج رو خبر کرد، اونم سراسیمه اومد.

گریه نمی کردم ولی همش دلم می خواست این کارو بکنم و مثل آدم های لوس دست ایرج رو ول نمی کردم. صورت اون طوری بود که انگار داره از من بیشتر درد می کشه و همش خودشو مقصر می دونست و می گفت: ببخش عزیزم من خودخواهی کردم. اصلا بچه می خواستم چیکار؟ من تو رو می خوام…و همین باعث دلگرمی من بود که اون منو دوست داشت و همیشه همراهم بود.

آمپول فشار باعث شده بود که درد داشته باشم ولی گویا بچه آماده ی اومدن نبود و عذابی سخت و دردی تحمل ناپذیر رو تجربه می کردم… هر وقت دکتر من رو معاینه می کرد از بزرگی و غیر عادی بودن بچه حرف می زد. می گفت: ماشالله خیلی پهلوونه باید شش کیلو باشه چیکار کردی اینقدر بچه ات درشت شد؟ ولی من خودم خیلی ضعیف شده بودم و فقط این شکمم بود که اینقدر بزرگ بود.

تا بالاخره بعد از دو روز درد بی امان، وقت زایمان رسید. من حدود هفت ساعت فریاد زدم ولی بچه نیومد… دیگه نفسی برام نمونده بود. همه دستپاچه شده بودن و نمی دونستن چرا بچه به دنیا نمیاد… حالا ایرج رو می خواستم، مرتب اشک می ریختم، صداش می کردم و به پرستارها التماس می کردم بزارین برای آخرین بار اون رو ببینم…

اون زمان امکان نداشت اجازه بدن که مردی وارد اتاق زایمان بشه تا اینکه نفسم به شماره افتاد و احساس کردم روح از تنم داره جدا می شه و وقتی صورت مادرم رو به وضوح دیدم دیگه مطمئن شدم که چیزی از عمرم نمونده. دکتر و پرستارها در تلاش بودن و دستپاچه و من کم کم از اون جا دور میشدم و خودم اینو می فهمیدم…

#قسمت پنجاه و نهم – بخش دوم
درست موقعی که دل از این دنیا بریدم صدایی به گوشم خورد… گریه یک بچه… و صدای دکتر که گفت: دوتاس… به خدا دوتاس… چرا نفهمیدیم؟… بدو… بگیر… بزن تو پشتش… دو تا دختر… رویا شنیدی؟ دوتا دختر… و من دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم.

با صدای ایرج هوشیار شدم اون دست منو گرفته بود و هی منو صدا می زد… چشمم رو باز کردم و دیدم همه اطراف من ایستادن و ایرج و عمه اولین کسانی بودن که دیدم… ایرج گفت: خسته نباشی عزیزم…خدا تو رو دوباره به من داد… می دونی بچه مون چیه؟ آهسته گفتم آره… گفت: یک دختره خوب و خوشگل. گفتم: دوتا دختر خوب و خوشگل!! گفت: تو می دونی؟! الهی قربونت برم و چشمهاش پر شد از اشک… منم گریه ام گرفت و پرسیدم حالشون خوبه؟ همین طور که اشکهاش رو پاک می کرد، گفت: آره عشقم، خوبن. خیلی خوب. حالا منتظرن مامانشون خوب بشه… گفتم دوتا دختر برات آوردم که هی نگی بچه می خوام و با من قهر کنی…

عمه اومد جلو؛ ایرج با ذوق گفت خودش می دونست. ما مونده بودیم چطوری بهت بگیم تا هول نکنی… عمه منو بوسید. علیرضاخان و مینا و سوری جون هم بودن عمه گفت: خدا رو شکر… می ترسیدیم تو این حال شوکه بشی عمه جون ببین کار خدا رو… میگه برای من تعین تکلیف نکنین و دوباره من رو بغل کرد… گفتم می خوام ببینمشون… ایرج گفت الان تو دستگاه هستن، گفتن یک روز اونجا باشن تا خاطرشون جمع بشه چون وزنشون کمه دچار مشکل نشن… پرسیدم چه شکلین ؟ مثل هم می مونن ؟

گفت: نمی دونم به خدا الان که همه ی اون بچه های اونجا شکل هم هستن، بزار بیان میبینیشون. عمه می گفت من الان براشون دوتا طلا می گیرم که اسمشون روش باشه تا با هم اشتباه نکنیم.

من از قبل فکر کرده بودم اگر خدا دختری به من داد اسمش رو بزارم ترانه چون هر وقت بهش فکر می کردم انگار یکی برای من یک ترانه ی زیبا رو زمزمه می کرد و تو این حال این اسم به ذهنم رسیده بود. ایرج هم باهاش موافق بود و برای پسر یا احتمال دوقلو بودن فکری نکرده بودیم.

بالاخره اونا رو آوردن تا من برای اولین بار دخترامو ببینم… باورم نمیشد… دخترای من… حس خوبی که جایگزینی براش تو ی دنیا نبود. هر دوی اونا توی یک چرخ با یک پرستار اومدن. توی دلم گفتم من مادرم… من مادرم… مادر دوتا دختر… عمه یکی شون رو رو بغل کرد و داد به من… روی مچ دستش روی یک نوار سفید نوشته بود: رویا اولی دو کیلو و پانصد گرم… بغض کرده بودم از دیدن اون چنان هیجانی به من دست داده بود که وصف شدنی نبود… گفتم ترانه… ایرج اولیه ترانه است… و عمه دومی رو گذاشت توی بغلم یک لبخند معصومانه روی لبهای قشنگش بود. روی دستش نوشته بود دومی دو کیلو و چهار صد گرم… در یک لحظه اسم اونم به ذهنم اومد گفتم: ایرج تبسم… ببین خودش اسمشو با خوش آورده: تبسم…

اونقدر احساساتی شده بودم که نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم… حالا حس یک مادر رو می شناختم. چقدر اونا رو دوست داشتم… هر دوشون روی بازو های من خوابیده بودن. دلم می خواست به خودم فشارشون بدم. نگاه کردم موی ترانه بور بود و موی تبسم مشکی به صورتشون دقت کردم با هم فرق داشتن… گفتم ایرج شکل هم نیستن. با هم تفاوت دارن! اینا دوقلوی همسان نیستن… عمه می گفت ببین هیچکس مثل مادر نمیشه ما هر چی فکر کردیم و نگاه کردیم چیزی نفهمیدیم… علیرضا خان می گفت من فهمیده بودم ولی دیدم شماها اصرار دارین شکل هم هستن گفتم شاید من اشتباه می کنم. رویا جان اسم بچه رو پدر بزرگ انتخاب می کنه…

#قسمت پنجاه و نهم – بخش سوم
گفتم وای عمو جون چشم راست میگین. آره، ببخشید منو… شما انتخاب کنین. من رو حرف شما حرفی نمی زنم. هر چی شما بگین. با عمه تصمیم بگیرین، من همون کارو می کنم. شما که سلیقه تون خوبه از خدا هم می خوام… بعد اومد جلو و یکی از دخترها رو از من گرفت و مدتی بهش نگاه کرد گفت : هان… هان من فکر می کنم و بهتون میگم… احساس کردم از اسمهایی که من گفتم خوشش نیومده ولی واقعا برام فرق نمی کرد و دلم می خواست به اون احترام بزارم… ایرج هم حرفی نزد…

۲۶ اردیبهشت روز تولد دخترا بود و من باید زود خودم رو جمع و جور می کردم تا بتونم به درس و دانشگاه برسم. تا اوجا هم کلی عقب مونده بودم… ولی متاسفانه دکتر می گفت چون وزن باری که تحمل کردی زیاد بوده و زایمان سختی هم داشتی باید یک مدت تو بیمارستان تحت نظر باشی و بچه ها هم یک کم جون بگیرن بعد بری خونه. این بود که من یک هفته دیگه تو همون بیمارستان بستری موندم تا تحت مراقبت باشم.

تو مدتی که توی بیمارستان بودم تورج و حمیرا هم زنگ زدن. اول تورج بود که تماس گرفت… من بچه بغلم بود ایرج گوشی رو برداشت… با خوشحالی گفت: سلام داداش جون دیدی عموی دوتا دختر شدی؟ چرا گریه می کنی… فدات بشم… مرسی خوبه… خیلی خوبه… رویا بچه بغلشه… نمی تونه حرف بزنه… خوب دیگه مادر شده… چشم… چشم قربونت برم. زودتر انشالله بیا که دلمون برات خیلی تنگ شده… چشم بهش میگم… آره همه چیز رو براهه… دست عمموشونو می بوسن… در ضمن مینا خانم هم اینجاس می خوای باهاش حرف بزنی و گوشی رو داد به مینا… مینا هم یک کم با اون حرف زد و قطع کرد و من متوجه شدم ایرج نمی خواست گوشی رو بده به من تا با تورج حرف بزنم… برای اینکه دو ساعت بعد حمیرا زنگ زد و این بار من داشتم به بچه شیر می دادم ایرج گوشی رو گرفت جلوی گوش من و کلی با حمیرا و بعد نگار و آخرم با آقای رفعت حرف زدم و ایرج با صبوری گوشی رو نگه داشته بود…

دلگیر شدم نمی خواستم اون بازم نسبت به این مسئله حساس باشه و بازم فهمیدم که اون سایه هنوز روی زندگی منه… مینا هم هر روز میومد و بهم سر می زد و عجیب این بود که عمه خیلی باهاش مهربون شده بود… انگار با یادآوردی خاطرات خودش نمی خواست دیگه بلایی که سر خودش اومده برای مینا هم باشه… هر روز صبح تا ظهر مینا پیشم بود… تا موقعی که عمه میومد و از اونجا میرفت کلاس کنکور… از سر شب هم ایرج میومد تا فردا صبح از همونجا میرفت کارخونه…

علاقه ی شدیدی که مینا به دخترا نشون می داد برام جالب بود همون طور که منو دوست داشت بچه ها رو هم واقعا مثل بچه ی خواهر خودش می دونست.

تا روزی که من برای رفتن به خونه آماده می شدم مینا پیشم بود و خانومانه و بی توقع به من کمک می کرد.
#قسمت پنجاه و نهم – بخش چهارم
موقع رفتن داشتیم از هم خدا حافظی می کردیم که عمه گفت: تو مگه نمیای بریم خونه ما؟ مینا با تعجب گفت: نه من کلاس دارم. عمه گفت امروز ولش کن… الان موقع کلاس نیست… امشب رویا و دخترا رو می بریم خونه توام بیا اصلا زنگ می زنیم سوری و آقای حیدری هم بیان… مینا بدون چون و چرا قبول کردو با ما اومد.

تو فرصتی که من بیمارستان بودم ایرج و عمه خیلی از وسایلی که باید دوتا می شد و تهیه کردن جز تخت. برای همین اون دوتا نازنینم رو کنار هم توی یک تخت می خوابوندم. ولی یک گهواره هم برای پایین گرفته بودیم که وقتی اونا رو میاریم پایین جا داشته باشن. من و مینا بالای سرشون بودیم اونا خیلی شکل هم بودن ولی جفت نبودن و کاملا با هم فرق داشتن.

سوری جون و آقای حیدری هم اومدن. چون متوجه شده بودن که رفتار عمه و علیرضاخان با اونا کاملا فرق کرده همه دور هم بودیم. بالاخره خودم از عمو پرسیدم حالا که دور هم هستیم اسم دخترا با شما. بفرمایید امشب اسم اونا رو تعین کنید… عمه جون شما هم نظر بدین… علیرضا خان بادی به غبغب انداخت و گفت: آره اسم بچه رو پدر بزرگ تعیین می کنه. من خودم می خوام بگم اسم بچه ها چی باشه… کمی دست دست کرد و سینه ای صاف کرد و چایی شو سر کشید. عمه تحملش تموم شد و گفت: ای بابا بگو ببینیم چی می خوای بگی…

عمو خندید و گفت: میخوام اسم نوه هام رو بزارم ترانه و تبسم… همه دست زدن ولی من در حالیکه چشمم پر از اشک بود رفتم و برای اولین بار دست انداختم دور گردنش و بوسیدمش.

و اسم دخترای من معلوم شد… عمه گفت: ایرج اون دخترِ بورتو بیار بده به من ببینم… خوب معلومه دیگه بوره ترانه است… بعد اونو در آغوش گرفت و سرش رو کنار گوش اون برد و نامش رو صدا کرد… “بسم الله الرحمان الرحیم… به نام خانم فاطمه ی زهرا اسمش فاطمه و ما ترانه صداش می کنیم” و در گوشش اذان گفت و برای تبسم هم زهرا رو اذان گفت…

اونشب به اصرار ما مینا پیش من موند. وقتی رفتم جابجاش کنم تا بخوابه دستمو گرفت و گفت: وقتی می خوای بری دانشگاه بچه ها چی میشن؟ گفتم الان که خودم هستم ولی عمه هست، مرضیه هست، شاید براشون پرستار بگیرم. چطور مگه؟ گفت: من بیام از بچه ها مراقبت کنم؟ گفتم نه به خدا امکان نداره تو باید امسال قبول بشی. بعدم مگه نگفتی می خوای بری سرکار؟ گفت: منم همین رو میگم تو منو برای پرستاری بچه ها استخدام کن… نه. صبر کن بهم پول بده ولی به شرط اینکه به کسی نگی… بین من و تو باشه. هم بچه ها رو دست غریبه نمی دیم هم من کار دارم. چی میگی تو رو خدا اگر نمی خوای از من رو در واسی نکن…

گفتم نمی دونم والله من که از خدا می خوام ولی باید به عمه و ایرج هم بگم. باشه عزیزم… تو حالا بخواب… ولی تو راهت دوره سختت نمیشه؟ گفت: نه تو کار نداشته باش من تا تو از دانشگاه بیای اینجا میمونم. صبح هم خودم رو می رسونم… تو فقط روش فکر کن.

وقتی با عمه و ایرج مشورت کردم. عمه یک فکری کرد و گفت: می دونم چرا این کارو می کنه بزار بیاد. عیب نداره اقلا مطمئن هستیم بچه ها دست غریبه نیستن خاطرمون جمعِ. من خودمم هستم راست میگه این طوری بهتره با هم نگرشون می داریم. تو هم که یکی دوماه دیگه تعطیل میشی.

من خودمم از این موضوع خوشحال بودم و قرارم رو با مینا گذاشتم…

صبح که مینا رفت دخترا هنوز خواب بودن. من رفتم تا کتابام رو بیارم که همین طور که کنار بچه ها هستم به درسم هم برسم… ایرج اومد و گفت عزیز دلم من دارم میرم زود بر می گردم. کار نداری؟ گفتم ایرج جان من از شنبه میرم دانشگاه تو اینو بدون… اومد تو اتاق و گفت زود نیست؟ گفتم چرا… ولی خیلی عقبم. برم ببینم چه خبره؟ نگاهی به اطراف انداخت و اخماشو کرد تو هم و گفت: تو نمی خوای این تابلو رو از دیوار بر داری؟ گفتم اینو تورج کشیده من خیلی دوستش دارم منو یاد روز اولم میندازه که اومدم اینجا. با غیض گفت: برش دار بزارش یک جای دیگه… گفتم ولی اگر تورج بیاد ببینه نیست ناراحت میشه. گفت: تو ناراحت میشی یا تورج؟ اونوقت من این وسط……. همین امروز ورش دار …. و بدون خداحافظی رفت…

من سست شدم دلم نمی خواست این حرف رو به من بزنه و این بدترین توهینی بود که تا اون موقع به من کرده بود و من دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم…

#قسمت شصتم-بخش اول
مدتی همون جا وایستادم …اصلا انتظار چنین حرکتی رو از اون تو اون موقیعت نداشتم ….. عصبانی بودم ….
دلهره داشتم که شاید اون بازم قهر کرده باشه و حالا مونده بودم که در مقابل حرف بدی که به من زده چیکار کنم ….
خودمو دلداری می دادم و مرتب می گفتم نه رویا ببین چقدر خوشبختی نکن تابلو رو بردار و دیگه تمومش کن … ولی می دونستم که این مسئله با برداشتن تابلو تموم نمیشه …….
این بود که لج کردم و تابلو رو بر نداشتم …..و رفتم تا به بچه ها برسم ….
اینکه من فکر می کردم کارِ اونا تموم میشه و من می تونم درس بخونم یک اشتباه بود چون وقتی اینو شیر دادم باید اون یکی رو شیر می دادم بعد عوضشون کردم پای یکی سوخته بود اون یکی باد گلو داشت…و خلاصه دیگه ظهر بود … و دوباره گرسنه شده بودن و من شیر نداشتم …
عمه هم بود ولی خوب من نمی تونستم بی خیال بشم و برم سر درسم ….
ترانه گریه می کرد و تبسم با ولع دستشو می خورد…
عمه مرتب چیزایی که شیر رو زیاد می کرد میاورد و من با بی میلی می خوردم ، ولی دوتا بچه رو شیر دادن برام خیلی سخت بود …. عاقبت عمه کمی قند داغ درست کرد و تو شیشه هاشون ریخت و آورد دادیم خوردن و خوابیدن نگاه کردم ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود…. و من از بس در گیر اون دو تا بچه بودم که متوجه نشدم روز داره تموم میشه ……
اون روز پنجشنبه بود و کارخونه زود تعطیل می شد ولی ایرج هنوز نیومده بود و من حدس زدم که حتما بازم قهر کرده ….
خوب تو اون موقعیت دیگه حوصله نداشتم که با ایرج مشکلی پیدا کنم برای همین رفتم و تابلورو گذاشتم پشت کمد …..
که دیدم صدای در اومد ….
داشتم از در اتاق میومدم بیرون که ایرج از پله ها اومد بالا گفتم سلام خسته نباشین ….
سلام سردی کرد و از کنار من گذشت و رفت …. ولی تا به بچه ها رسید با خوشحالی و صدای بلند گفت : عزیزای بابا خوبین ….خودمو رسوندم بهش و گفتم یواش ایرج جان تازه خوابیدن ….
گفت : آخ ببخشید؛؛ چقدر اینا می خوابن …گفتم نه والله از صبح تا حالا ده دقیقه نخوابیدن ….
دیدم جواب نداد و لباس عوض کرد که بره پایین ….
بهش گفتم ببین ایرج به خدا این بار مثل هر دفعه نیست اگر قهر کنی قسم خوردم دیگه باهات آشتی نمی کنم هر چی تو دلت هست همین جا بگو ، از این در بری بیرون تمومه …. حالا اگر می خوای بری برو ….
گفت : آخه چی بگم ؟ دلم از دستت پره توام که زیر بار نمیری ….
گفتم نه بگو خواهش می کنم اگر اشتباه کردم قبول می کنم ….
گفت : اون تابلو رو باید مدتها پیش بر می داشتی فکر می کنی من نمی دونم چرا میری اون اتاق درس می خونی ؟ …
گفتم ایرج جان بسه …. همون قهر باشیم بهتره برو بیرون…. لطفا با من قهر باش … برو …. صداشو بلند کرد که چرا نمی فهمی ؟ من دارم برای خودت میگم هر کس باشه همین فکر رو می کنه تو باید به من احترام می گذاشتی و اونو بر می داشتی …
مینا که میره تو اون اتاق می خوابه با خودش نمیگه این تابلویی که تورج برای رویا کشیده هنوز اینجا چیکار می کنه ؟ بعد اونو می بری اونجا و اصلا عین خیالت هم نیست ….گفتم آره راست گفتی من عین خیالم نیست چون واقعا نیست من به این چیزا فکر نمی کنم و از تو انتظار داشتم اگر ناراحت بودی خودت بر می داشتی و به منم منطقی می گفتی بردار این همه گوشه و کنایه برای چیه قهر و بد رفتاری نداره که …. خوب آدم عاقل من قبول می کردم چرا به من تهمت می زنی ؟ دستشو کوبید بهم و حالت عصبی بدی به خودش گرفت که منو یاد علیرضا خان انداخت ترسیدم که رومون بهم باز بشه و سرنوشتم بشه مثل عمه … و گفت : چه تهمتی زدم؟ خودت صبح نگفتی اگر بر داری تورج ناراحت میشه ؟ نگفتی ؟ خوب چرا فکر نکردی اگر بر نداری من ناراحت میشم ….
بیشتر ترسیدم کار به جای بدی بکشه.
گفتم : ایرج تو در مورد من اشتباه می کنی من تو رو دوست دارم خودتم اینو می دونی باید اونقدر زن بد و پستی باشم که با وجود تو بخوام همچین کارایی رو بکنم که تو به من نسبت میدی منظور من این بود که همه چیز طبیعی باشه بهتره ….یا منو قبول داری؛؛ که خوب داری؛؛ پس این حرفا چیه ؟ اگر بهم اعتماد نداری یک حرف دیگه اس باید یک فکری بکنیم ……

#قسمت شصتم-بخش دوم
گفت : ببین به من میگی حرف بزنیم ولی تو زیر بار هیچ کارت نمیری ؟ …..
نگاه پر از معنایی بهش کردم و تو دلم گفتم : ایرج نکن تو رو خدا نکن …..
از سر و صدای ما ترانه بیدار شد و گریه افتاد …………
بچه رو بر داشتم تو بغلم گرفتم و اونو تکون دادم تا دوباره بخوابه ……
فکر کردم باید سکوت کنم و به حرفش گوش کنم تا این مسئله از ذهنش بره اومد جلو و آروم گفت : بدش به من آرومش کنم ، چرا گریه می کنه ؟ ترانه رو دادم بهش و رفتم بیرون تو دسشویی و دستمو گذاشتم روی دهنم و تا می تونستم گریه کردم ….
خودمو تو آینه نگاه کردم حالم خیلی بد بود حتی فرصت نمی کردم سرمو شونه کنم ….. و بعد صورتم رو شستم و رفتم بیرون ….
ایرج متوجه شد اومد جلو و گفت : رویا جان ؟ گریه کردی ؟ ببین نمیشه باهات حرف زد؟ گفتی بگو منم گفتم پس دیگه دلگیر نباش من دوستت دارم به خدا خیلی دوستت دارم منظور خاصی که ندارم دلم نمی خواد مشکلی پیش بیاد ….
که عمه زد به در و اومد تو ….
من سکوت کردم ولی چیزی از دلم در نیومد نمی دونستم که دفعه ی بعدی اون به چی مشکوک میشه و من چیکار باید بکنم تا این مسئله از ذهن اون پاک بشه ……..

با اینکه حرف اون تو دلم بود تصمیم نداشتم عکس العملی نشون بدم که باعث بشه زندگیمون سرد بشه …
احساس زنانه ای بود که هر زنی داره و اون از دست ندادن کانون گرمی برای بچه هاش بود …
حالا من دیگه به لحظات فکر نمی کردم وقتی مادر شدی باید آینده دور رو هم برای بچه هات مجسم کنی حالا می فهمیدم چرا مادرم خیلی چیز ها رو تحمل می کرد و به روی خودش نمیاورد و حال عمه رو درک می کردم که سالها اون همه رنج رو به دوش خودش کشیده بود و بازم صبوری می کرد ….
یک شب اون به من گفته بود اون همه فداکاری و صبر چی شد ؟ حالا می فهمم که وجود و خاصیت زن اینه که سعی کنه خانوادشو خوشحال و خوشبخت ببینه …..
حتی اگر خودش گاهی این وسط زجر بکشه و خواسته هاش پایمال بشه …….
بالاخره با هزار سختی تونستم اون ترم رو هم تموم کنم مینا با دل و جون از بچه ها مراقبت کرد و دیگه هر دوی اونا یک جورایی اونو مادر خودشون می دونستن ….به خصوص که من دیگه شیر نداشتم و هر دو از شیر خشک استفاده می کردن و اونم مینا بهشون می داد …..
و راستش من گاهی حسودی می کردم طوری بود که وقتی اون می رفت بچه ها بهانه شو می گرفتن و ساکت نمی شدن …
مخصوصا ترانه ..وقتی اون برمی گشت می رفت تو بغلشو سرشو می برد تو سینه ی اون و خودش بهش می مالید و این طوری اعتراض می کرد که چرا رفته …….
برای همین وقتی یکی از استاد های من به اسم دکتر صالح که ریئس یکی از مهمترین بیمارستان های تهران بود به من پیشنهاد کرد که توی تابستون دستیارش باشم و این آرزوی هر کدوم از اون دانشجو های پزشکی بود من قبول نکردم و فقط چند واحد تابستونی گرفتم که بتونم درسم رو زودتر تموم کنم و اونم زیاد وقت گیر نبود …..
منم تو درسها به مینا کمک می کردم و با هم تست کار می کردیم …..به خصوص زبانی که از حمیرا یاد گرفته بودم که به طور مجزه آسایی کلید زبان بود رو بهش یاد دادم ….

#قسمت شصتم-بخش سوم
اواخر تابستون بود یک روز صبح مینا اومد و گفت : من الان کارمو زودتر بکنم می خوام برم امروز نتیجه ی کنکور رو می دن …
گفتم : پس زود باش بچه ها رو حاضر کنیم …. گفت برای چی ؟
گفتم اونا می خوان زود بفهمن که خاله شون چی قبول شده …..
خندید و گفت باشه خیلی خوب شد مرسی رویا جونم ………
ما داشتیم حاضر می شدیم که عمه اومد بالا و با تعجب پرسید کجا انشالله ؟ گفتم مامان بزرگ ما داریم میریم نتیجه ی کنکور خاله رو بگیریم ………
گفت : صبر کنین منم میام …من و مینا بهم نگاه کردیم و خندمون گرفت …
حالا عمه خیلی با مینا مهربون بود اون فکر می کرد اون دختر با تمام ایثار و از دل و جون بچه ها رو مراقبت کرده و حتی تو کار خونه و همدلی با عمه هیچ کوتاهی نکرده ….
پس تونسته بود به عمق وجود مینا پی ببره و حالا شدیدا مهر اون توی دلش افتاده بود …..

جلوی در نگه داشتیم و مینا رفت تا ببینه نتیجه چی شده ….
تبسم روی پای عمه خوابیده بود ولی ترانه با اون چشمهای درشت و آبیش با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد و ذوق می زد اون بیرون رو خیلی دوست داشت پس منم بغلش کردم و پیاده شدم تا خوشحالی اون کامل بشه و همون طور منتظر مینا شدم …

ترانه شکل عروسک بود با موهای بور و چشمهای آبی توجه همه رو جلب می کرد …و کم کم دخترا و پسرایی که اونجا بودن توجه شون به اون جلب شد و دور ما جمع شدن و قربون صدقه اش می رفتن که یک مرتبه چشمم افتاد به دکتر صالح اونم منو دید رفتم جلو وقتی ترانه رو دید خندید و گفت : چه دختر خوشگلی شکل خودته ….
آهان حالا فهمیدم برای چی قبول نکردی اول ازت دلگیر شدم و فکر کردم در موردت اشتباه کردم ولی حالا فهمیدم که عذر موجه داشتی ….
گفتم آقای دکتر دوتا هستن یکی هم تو ماشینه ….
به وجد اومده بود و پرسید شکل هم هستن ؟ گفتم نه همسان نیستن ، ولی شباهت زیادی بهم دارن مثل دوتا خواهر ….
گفت : باشه من تو رو فراموش نمی کنم و دلم می خواد سرت که فارق شد با من همکاری کنی خیلی از نوع درس خوندن و کار تو راضیم احساس می کنم دانشجوی دقیق و با هوشی هستی ……..
من کاملا حواسم از مینا پرت شده بود …یک مرتبه دیدم اسماعیل منو صدا می کنه ….
چشمم افتاد به ماشین و دیدم عمه و مینا دارن برام دست تکون میدن …
از دکتر تشکر و خداحافظی کردم و رفتم بطرف ماشین ………
از اینکه اونا خوشحال بودن فهمیدم که مینا قبول شده با عجله خودمو رسوندم همون طور که ترانه تو بغلم بود بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : شیمی ؟
گفت : آره شیمی؛؛؛ دیر شد ,, ولی همونی شد که می خواستم…..

عمه پرسید اون کی بود گفتم دکتر صالح می خواست من تو این تابستون تو بیمارستان دست یارش باشم ولی قبول نکردم چون می خوام پیش بچه هام باشم ……

اونشب سوری جون ما و عمه و علیرضا خان رو برای شام دعوت کرد که سور قبولی مینا رو بدن و برای اولین بار علیرضا خان هم موافقت کرد و اومد به مهمونی شام خونه ی سوری جون و اتفاقا اوشب خیلی خوش گذشت علاوه بر اینکه سوری جون غذاهای خوب و خوشمزه ای تهیه کرده بود محفل گرم و دوستانه ای بوجود اومد که علیرضاخان خیلی خوشش اومد بود و حتی بعد از شام هم با آقای حیدری تخته بازی کردن …
برای هم کُری می خودن و می گفتن و می خندیدن …..
من دیدم دخترا کلافه شدن انگار جای خودشونو می خواستن به ایرج گفتم اونم بلند شد و گفت بریم بچه ها خسته شدن باید بخوابن …….
علیرضا خان دلش می خواست یک دست دیگه بازی کنه ولی عمه نگذاشت و راه افتادیم ……

خیلی گرم و مهربون از هم خداحافظی کردیم …
#قسمت شصتم-بخش چهارم
توی ماشین علیرضا خان گفت : کاش می میموندیم من یک دست دیگه بازی می کردم اونوقت ازش می بردم ….
عمه گفت : نمیشد بچه ها بد خواب میشن …می دونی که مادر شون چقدر به فکر اوناس …
امروز دم دانشگاه یکی از استاداش بهش التماس می کرد که بیاد دستیارش تو بیمارستان باشه قبول نکرد گفت می خوام پیش بچه هام باشم …..
حالا میگن همه ی دانشجو ها از خدا می خوان که از این پیشنهاد ها بهشون بشه ولی رویا قبول نکرد …..
ایرج پرسید کدوم دکتر ….. ترسیدم فکر کردم اون الان فکر می کنه دکتر جمالی رو میگه خودم گفتم : دکتر صالح …گفت حالا چرا تو رو اتنخاب کرده؟ اونم جلوی در دانشگاه ؟ گفتم نه ایرج جان من منتظر مینا بودم ترانه هم تو بغلم بود اتفاقی دکتر اومد بیرون و به خاطر ترانه اومد با من حرف زد گفت : حق داشتی قبول نکردی چون بچه داری ، این پیشنهاد مال قبلا بوده منم قبول نکردم ….
پرسید رویا جان چرا به من نگفته بودی ؟ …… گفتم آخه چیز مهمی نبود که بگم …….سکوت کرد ….. من تو دلم گفتم خدا به خیر کنه ……. درست حدس زدم به محض اینکه دخترا خوابیدن و رفتیم تو رختخواب ….
ازم پرسید : این دکتره کی بود؟ کدوم بیمارستان کار می کنه؟

گفتم : دکتر صالح ….توی بیمارستان …… و پشتمو کردم بهش و گفتم شب به خیرعزیزم …. یک کم فکر کرد و بعد دستشو انداخت دور گردن من و گفت : رویا یک چیزی بپرسم ناراحت نمیشی ؟
گفتم نه عزیزم …چون می دونم چی می خوای بپرسی ؟دکتر صالح چند سالشه؟ …چند وقته با تو کلاس داره ؟ کی اونو می ببینی؟ نظرت نسبت به اون چیه؟………….. و برگشتم و دست انداختم دور گردنش و گفتم : جواب اینا رو نمی دونم ایرج خان ، ولی می دونم چقدر دوستت دارم …. تو رو کی می ببینم …. کی منتظرت میشم و اصلا برای تو زنده ام ….حالا اگر چیزی مبهمه بگو جواب میدم …….منو گرفت تو آغوشش و گفت ای لعنت به من چرا من اینطورم رویا چرا همش می ترسم تو رو از دست بدم؟ یا یک وقت یکی از تو خوشش بیاد ؟ این دیوونم می کنه باور کن نمی خوام اذیتت کنم خودم بیشتر اذیت میشم …..
گفتم : عزیز دلم منم نسبت به تو همینطورم ولی خودمو کنترل می کنم تا یک وقت توی زندگیمون اثر نزاره …. این طوری بهتر نیست ….؟؟؟؟
ایرج مدتی بعد خوابید ولی باز ترانه گریه کرد و رفتم تا اونو بخوابونم …با خودم فکر کردم رویا خانم وقتی که اون بهت گفت به عروسکت حسودی می کنه جدی نگرفتی و قند تو دلت آب کردن حالا باید کاری کنی که این حساستش از بین بره ، و گرنه کارت زاره اون داره روز به روز بد تر میشه ……..
#ناهید_گلکار

2.8 5 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx