رمان آنلاین سارا براساس داستان واقعی قسمت ۱۱ تا ۱۵

فهرست مطالب

داستان واقعی ,رمان سارا , رمان آنلاین,کانال رمان داستان های نازخاتون

رمان آنلاین سارا براساس داستان واقعی قسمت ۱۱ تا ۱۵

رمان براساس سرگذشت واقعی
اسم رمان : سارا

نویسنده : ساغر

منبع : کانال تلگرام داستان های نازخاتون

#قسمت_یازدهم
علی بارها پیام برام گذاشته بود
جوابشو نمیدادم
چند باری هم اومد پیش شروین
من هیچوقت نفهمیدم شروین بهش در مورد اون روز تذکری داد یا نه؟
لابد اونم میترسید بیکار شه!
ولی هر چی بود شروین کمتر سراغم میومد فکر میکردم شاید هنوز از دستم ناراحته.
از هم دور و دورتر میشدیم،
خودمم علاقه ای نشون نمیدادم انگار ازش فرار میکردم و هنوز خجالت می کشیدم تنها شده بودم و بازم احساس خلاء آزارم میدادم اما سرم رو با مامانم گرم کرده بودم .
مهرماه بود من عاشق بارون بودم عاشق راه رفتن رو برگای زرد چنار .
اون روز بارون میومد سر معلم از اتوبوس انقلاب پیاده شدم و شروع کردم زیر بارون قدم زدن یک کوچه مونده بود برسم یه صدا از پشت سرم گفت یه دقیقه وایستا. برگشتم .
علی بود، فقط نگاش کردم دیگه عصبانی نبودم داغ هم نبودم بی حس بودم دقیقا خنثی بود احساسم ،
وایستادم وسط کوچه نزدیکم شد مثه موش آب کشیده بودیم همچنان قیافشو دوست نداشتم..
فاصلشو باهام تا جای ممکن کم کرد معذب بودم خودمو جمع کردم و گفتم میشه یکم عقب تر وایستی؟ اصلا به حرفم توجه نکرد و من دلشوره داشتم که خدا کنه همسایه ها از این کوچه رد نشن .
_ چرا جوابمو ندادی دیگه؟
_ چرا باید جواب میدادم کارت قشنگ نبود با این مسخره بازیت بین من و شروین شکرآب شده آدم هر منظوری داره بهتر واضح بگه و کسی دیگه رو خراب نکنه . چرا از صمیمیت من و اون سوء استفاده کردی؟ من بدم میاد از موش و گربه بازی .
_ انگار کر شده بود اصلا براش مهم نبود من از دستش خیلی ناراحتم صاف تو چشام زل زده بود انگار میخواست بگه ساکت شو هی شروین شروین؟ من اینجام به خاطر تو.
یهو دستامو گرفت…….

#قسمت_دوازدهم
هیچ مردی دستامو نگرفته بود تا اون روز ، صورتم سرخ شد مطمئنم که سرخ شد آخه سرم به اندازه ی یه کوره آجرپزی داغ شده بود
_ تو نمیدونی من چقدر دوستت دارم؟! از اولین باری که تو  شرکت داییم دیدمت ازت خوشم اومد .
نفسم بالا نمی اومد به زور گفتم
_ولی نظر من برات مهم نیست؟ برات مهم نیست که منو ناراحت کردی و اصلا ازم معذرت خواهی نکردی؟ … _صدبار بهت مسیج دادم خواستم معذرت خواهی کنم تو گوش ندادی به حرفم. ولی الان خیلی دوست دارم بدونم نظرت چیه؟
_ من اهل دوست پسر بازی نیستم . همیشه فرقی برام بین دختر و پسر نبوده اصلا نمیدونم حسی بهت دارم یا نه ؟
اونقدر بهم نزدیک شده بود که نفسش میخورد به صورتم یهو بوسم کرد
_ ولی مهم اینه که من خیلی دوستت دارم نانا .
از نانا گفتنش چندشم شد اما خشک شده بودم حسم مثه آدمهایی بود که تو خلاء هستن همه صداها از دور میومد و انگار زمان ایستاده بود …. اصلا نمیتونم بگم حسم تو اون لحظه چی بود! ولی ترس و دلخوشی و دلخوری همه با هم بود … دستامو از دستش درآوردم بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت خونه کوچه رو که رد کردم موقع پیچیدن تو کوچه خودمون دیدم هنوز وایستاده داره نگام میکنه… رسیدم خونه مامانم داد زد دیوونه نمیگی مریض میشی بدو تو حموم با لباسام رفتم زیر دوش آب داغ گریه کردم خیلی گریه کردم سبک نمیشدم ولی … خدایا داری باهام چیکار میکنی؟ من میترسم ازش خوشم نمیاد نمیخام عاشقش شم نمیخام عاشقم باشه…. نمیدونم چرا اون لحظه حس میکردم تنها راه پیش روم همین هست و بس…. چرا بابام هیچوقت پشتم نبوده ؟ گریم بیشتر شد

#قسمت_سیزدهم
تا یک هفته هیچ خبری نبود
واقعا دل و دماغ نداشتم اصلا یادم نمیاد اون روزا شروین چیکار میکرد
حتب یادم نمیاد خودم چیکار میکردم
ساکت بودم
تو خودم بودم
شروین هم سراغی از من نمیگرفت
یک روز صبح مدیرم باهام جلسه گذاشت.
هزار تا فکر کردم تا رفتم تو اتاقش
ساکت نشسته بودم رو به روش
_ سارا هیچ معلومه کجا سیر میکنی؟ گند خورده تو سیستم کاریت!
عصبانی بود
خیلی خجالت کشیدم
بغض گلومو گرفت
_ گفتم ببخشید یه مشکل شخصی دارم ولی حلش میکنم .
از اون روز به بعد سعی کردم حواسمو بیشتر جمع کنم نباید کارمو از دست میدادم استقلال مالیم رو دوست داشتم .از اینکه اخراج بشم و برگردم به اون دوران متنفر بودم
چهارشنبه بازم تو شرکت تنها بودم داشتم گند طول هفته ام رو جمع میکردم که رو یاهو مسیج اومد.
علی بود .تمام دستام یخ کردن.قلبم میزد.پیامو باز کردم
_سارا خانم میشه لطف کنی فردا ساعت سه بیای سر چهارراه قصر؟
به صفحه مانیتور فقط زل زده بودم
مردد بودم
تو ذهنم یه عالم صدا بود
چهرش جلوی چشمم بود
یک ربع طول کشید بین نه و آره
با خودم در جدال بودم
یک حسی بهم میگفت برو تو که تنهایی تو که افسرده ای  اینم که دوستت داره چرا به خودت اجازه دوست داشته شدن ندی!
دستم تایپ کرد آره …

#قسمت_چهاردهم
پنج شنبه شد با اینکه مثلا داشتم میرفتم سرقرار هیچ تغییری تو لباسم و صورتم دیده نمیشد مثل همیشه رفتم معمولی رفتم
وقتی رسیدم یه پراید ایستاده بود.
علی پیاده شد گفت بفرمایید تو ماشین.
نشستم یه گل رز داد دستم .
_گل برای گل
من خیلی گل دوست داشتم.
دستام میلرزید
گل و  گرفتم و تشکر کردم قلبم گرم شده بود به خودم گفتم دیدی حسم الکی میگفت همه چیز آدما به قیافشون نیست که مهم اینه که شعور داشته باشن.
اصلا یادم رفته بود که از برخورد اولمون هیچ خوشم نیومده
یادم رفته بود که دوستش نداشتم
_خب حالا کجا بریم؟
به خودم اومدم.
فقط به روبرو نگاه میکردم خجالت میکشیدم نگاش کنم فکر میکردم به چشماش نگاه کنم تمومه.
اسیر شدنم حتمی هست
صدام میلرزید جواب دادم
_ نمیدونم هر جا دوست دارید
_پس بزن بریم
رفتیم یه کافی شاپ زیرپل سیدخندان (فکر کنم هنوزم باشه) قشنگ یادمه که اون اسپرسو خورد
تمام حرکاتشو یادمه
حرفاش
لبخندش
ولی من چی خوردم؟ اصلا یادم نیست!
یکم از خودش گفت که چی میخونه و چیکار میکنه و چی شد که دلش خواست با من حرف بزنه و من فقط گوش میدادم سرم گزگز میکرد
دستام سرد بود  من چیز زیادی توضیح ندادم در ضمن چی میخواستم توضیح بدم ؟
که رفتم دانشگاه؟
بعد نمیگفت چرا ادامه ندادی؟
چی میگفتم در جوابش؟
میگفتم که بابام واسه شهریه تحت فشار قرارم داد؟
یا همیشه تو خونمون دعواس ؟
چیز خاصی به ذهنم نمیرسید فهمید معذبم
خیره شد بهم چند دقیقه نگام کرد
_میخای برسونمت خونه؟
_اره ممنون میشم خسته هم هستم دلم میخاد برم خونه… تو راه بازم نگاش نکردم با خودم میجنگیدم
قبولش کنم یا نه؟
اصلا مناسب من هست؟
انقدر نگام کرد که محکم خورد به ماشین جلویی
جیغ زدم
کل کاپوت جمع شده بود
قلبم تندتند میزد
خیلی ترسیده بودم
تمام بدنم میلرزید
به صندلی انگار چسبیده بودم
پیاده شد مدارک داد
_خوبی؟
_با سر گفتم خوبم
_شرمنده .ترسیدی؟
_نه زیاد
_اب میخوای برات بخرم
_نه .خوبم.
و ازم کلی عذرخواهی کرد و منو رسوند خونه.

#قسمت_پانزدهم
شب آنلاین شدم
انگار منتظر بودم بیاد ازم سوال بپرسه
اونم آنلاین شد
_ مامانم کلی دعوام کرد که چرا ماشینو ترکوندی؟ منم گفتم یه عشق خوشگل پیدا کردم نتونستم ازش چشم بردارم زدم به ماشین جلویی.
با اینکه منو نمیدید با خجالت خندیدم . سرخ شده بودم
گونه هام میسوخت
نوشتم
_ ولی من عشق و عاشقی دوست ندارم! دلم نمیخاد نابود شم هیچکی از عاشقیش خیر ندیده.
جوابمو نداد شروع کرد مسخره بازی درآوردن و منو خندوندن انگار هر جا جوابی نداشت و میدونست شاید خودشم از چیزی که میگم مستثناء نیست سکوت میکرد.
میدونست چیکار کنه تا من خوشحال بشم.
نمیدونم چی شد و چقدر گذشت ولی یه روز چشم باز کردم دیدم هفته به هفته بی قرارم که از یزد برگرده
هر روز چشمم به مانیتور بود
تا اون چراغ روشن بشه و خبر بده که انلاین هست  صبح روزآی چهارشنبه هر هفته ساعت شش صبح از اتوبوس یزد پیاده میشد
هفت خودشو میرسوند سر کوچه ی ما که پیاده بریم تا انقلاب منم اون روز ها بی قرار بودم تا برسه
تا کنارش راه برم
یک ساعت راه میرفتیم و میگفتیم و میخندیدیم.
یک لحظه نمیذاشت تنها بمونم کل هفته که نبود اینقدر زنگ میزد و چکم میکرد که حس نمیکردم تهران نیست منو زندانی کرده بود اما من انگار نمیفهمیدم خیلی خوشم میومد یکی بهم اهمیت میداد.
کاری که بابام ازمون دریغ کرده بود و هیچوقت حواسش به زندگیش نبود.حالا اون با رفتارش همرو جبران کرده بود

#ادامہ_دارد

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx