رمان آنلاین سرگیجه های تنهایی من قسمت ۲۱تا ۴۰

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین داستان واقعی سرگیجه ای تنهایی من

رمان آنلاین سرگیجه های تنهایی من قسمت ۲۱تا ۴۰

رمان:سرگیجه های تنهایی من 

نویسنده :سید آوید محتشم

 

#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۲۱

اتابک

موبایلم زنگ خورد…
بی حوصله نگاهی به صفحه اش انداختم…بابک بود…
-اتا کجایی؟
-بیرون!
-بهانه تنهاست؟
یه لحظه نگران شدم-چطور مگه؟
تند تند گفت-زنگ زدم بهش…عصبی شد…داشت نفس نفس میزد…اتابک گوشت با منه؟
نفسم رو محکم بیرون دادم…به طرف ماشین دویدم….
صدای مرد نشست تو گوشم-آقا سفارشتون…
با گفتن بر میگردم،دوباره به شروع کردم به دویدن…
بابک تند تند داشت میگفت چی گفته و چی شنیده…
هیچی نداشتم بگم…نه میتونستم بگم حق با توئه!نه با بهانه…
هرچند…ته دلم از حرفایی که زده بود راضی بود….حق داشت خودش رو یه جوری آروم کنه…مگه اون دل کوچیکش چقدر کشش داشت؟
-اتابک گوشت با منه…
با تمام قدرت پامو روی گاز فشار دادم و همینطور که میزدم دنده ۳ غر زدم-دارم میرم خونه!
-برو…عصبی شده..به منم خبر بده…
باشه ای گفتم و قطع کردم…
بلافاصله شماره ی خونه رو گرفتم…جواب نداد..رفت رو پیغامگیر…
گوشیمو پرت کردم عقب و به طرف خونه روندم…
فقط خدا میدونست قلـ ـبم چطوری میزد!
رسیدم در خونه…کلیدا دست بهانه بودن…با ریموت در حیاط رو باز کردم و ماشین رو بردم داخل….فقط امیدوار بودم خوب باشه…
در ساختمان رو باز کردم و بلند داد زدم- بهانه؟
جوابی نیومد…
با حداکثر توانایی که تو خودم سراغ داشتم دویدم سمت هال…نبود…
-بهانه؟
اتاقا و پذیرایی رو هم نگاه انداختم…
-بهانه؟کجایی؟
رفتم سمت دستشویی…نزدیک در…
از دیدنش روی زمین…یه چند لحظه نفسم وایساد…
بلندش کردم…صورتش مثل کج سفید شده بود…
گرفتمش تو بغـ ـلم و بلند گفتم-بهانه؟؟؟
لای پلکاشو باز کرد…
با گیجی نگام کرد…
خوابوندمش روی مبل و دویدم سمت آشپزخونه…
یه لیوان آب قند غلیظ درست کردم،
برگشتم تو هال…
کنارش نشستم….دستم رو گذاشتم رو صورت سردش و گفتم-چرا خودتو اذیت میکنی ؟هان؟
چشماشو بست و روشو برگردوند…
چندتا قاشق آب قند ریختم تو دهنش…
بغض داشت خفه ام میکرد…
-غصه نخور بهانه…اونا برن به درک اصلا!من خودم پیشتم…تا آخرش…میفهمی ؟
نالید و گفت-به دوستام چی بگم؟بگم بابام منو زده کنار؟
آهی کشیدم…
-بگو خودت نخواستی بری!
پوزخندی زد…خواست بشینه …کمکش کردم ،خودمم نشستم کنارش و آب قند رو تا ته به خوردش دادم…
-همه میدونن من عاشق اینم که برم کانادا!
با بغض ادامه داد-نامردا دست گذاشتن رو همون کشوری که….
پیـ ـشونیشو بـ ـوسیدم و گفتم-گریه کن…چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟
-من گریه نمیکنم!احتیاجی به گریه ندارم!آدمای ضعیف اشک میریزن…مگه من ضعیفم؟
به خودم فشردمش و گفتم-تو قوی هستی!میدونم…ولی گاهی…
بلند گفت-برای قویا ولی و اما وجود نداره!
هیچی نگفتم…
زل زدم به نیمرخ بی حسش…صورت سرد و جدیش…رنگ پریده بود ولی جدی!
دوتا نفس عمیق کشید و برگشت سمت من…
-نهار گرفتی؟
از اینکه اینقدر سریع به خودش مسلط شده بود لبخند اومد رو لـ ـبم…
به خودم فشردمش و روی موهاشو بـ ـوسیدم…
-میرم میگیرم…تو هم بیا!
زیر گلومو بـ ـوسید و از تو بغـ ـلم اومد بیرون….بلند شد و گفت-نه میخوام برم حموم…خیلی کثیفم!
پلکامو به نشونه ی باشه بهم زدم…
خواست بره سمت حموم که دستش رو گرفتم…
-من تنها برم دنبال وسایلت؟
بدون اینکه برگرده،با اطمینان گفت-آره!
پلکامو روی هم فشار دادم…صداش هنوز از بغض خش دار بود.
-برو جوجویی.تا تو دوش بگیری منم برگشتم!
دستش رو از دستم کشید بیرون و به طرف حموم رفت…
چهارتا نفس عمیق کشیدم…چنگ زدم تو موهامو از ریشه کشیدمشون تا یکم مغزم به کار بیفته…
بهانه داشت نابود میشد….کاش نمیخواست اینقدر محکم جلوه کنه!کاش
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۴۵]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۲۲

همین که پامو از خونه گذاشتم بیرون شماره ی بابک رو گرفتم.
بلافاصله جواب داد…تو صداش نگرانی موج میزد!
آروم گفتم-خوبه نگرانش نباش!
بابک نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت-گریه کرد؟
پوزخندی زدم…بهانه خیلی وقت بود اشک نمیریخت…-نه…
با التماس گفت-تورو خدا مجبورش کن گریه کن….بغض براش مثل سمه!
آهی کشیدم…خودش گفته بود اشک نشونه ی ضعفه!من باید مجبورش میکرد ضعیف شه؟؟؟
محکم به بابک گفتم-تا وفتیپیش منه،اجازه نمیدم هیچی ناراحتش کنه!هیچی!
-طعنه زدی داداش کوچولو؟
-نه!حقیقت رو گفتم.
-کجایی؟
-تو ماشین!
-تنهاش گذاشتی؟
-باید غذا بگیرم…بعدم برم دانشگاه.
-مراقبش باش!
-هستم…
-شایان دلتنگشه!
شایان….یه لحظه فکر کردم…شایان!چرا هیچ حسی بهش نداشتم؟شاید چون….شاید چون بهانه دوسش نداشت،منم…
محکم گفتم-به شایان بگو باید با دلتنگیش کنار بیاد!
-اون همش ۴سالشه!
-بهانه هم فقط ۱۷سالشه!مهمتر از اون…یه دختره!احساساتی و با شرایط بهانه،شکننده!
-تو….تو منو نمیفهمی!
-چرا میفهممت!تو داری دختر خاطره رو کنار میزنی تا پسر فرح ضربه نخوره!
-اتابک نمیخوام چیزی بشنوم!باید برم…
بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کردم…
عادت همه ی آدماست!از چیزایی که وجدانشون میگه و حقیقت داره،بدشون میاد…ازش گریزونن…نمیوان بشنون…بابکم از این قاعده مـ ـستثنی نبود!
غذارو گرفتم و برگشتم خونه…
حوله ای پیچیده بود دور موهاشو روی مبل نشسته بود…محو یه نقطه ی معلق تو هوا شده بود…
آروم صداش کردم-بهانه؟
جوابی نداد…غرق بود تو افکارش…
یه راست وارد آشپزخونه شدم و میز رو چیدم.
برگشت و صداش کردم و چون بازم عکس العملی نشون نداد رفتم نزدیکش…دستم رو گذاشتم روی شونه اش…
تکون خفیفی خورد و نگاهش رو برگردوند سمتم…
سعی کردم ذهنش رو منحرف کنم،برای همین با خنده گفتم-عافیت باشه!
-مرسی…
-بریم نهار؟
دستاشو روی چشماش فشار داد و نالید-خوابم میاد!
-غذا چی؟
از سر جاش بلند شد…با قدمای کوتاه به طرف اتاق رفت و گفت-بعدا میخورم….
-بهانه…
رسیده بود در اتاق..
به طرفم برگشت و گفت-زود برو وسیله هامو بیار تا شایان داغونشون نکرده!همه ی عروسکامو…دمپاییامم از تو حموم بیار، لباسام لپم…
صداش ضعیف شد….
لبـ ـاش هنوز تکون میخوردن ولی دیگه صداش واضح نبود…
دستگیره رو پایین کشید و رفت تو اتاق..
دستی تو موهام کشیدم و نالیدم-خدایا…
حرفم رو ادامه ندادم…خدایا چی؟؟؟خدایا من کلافه ام از دست حرفا و کارای بی ربطش؟خدایا جا زدم به همین زودی؟خدایا چی؟؟؟ اصلا من و خدا صنمیم داشتیم مگه؟من…منی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم…
دستی تو موهام کشیدم و نگامو از در اتاقش گرفتم و دوختم به ساعت مچیم…نزدیکای یک بود…
غذا رو گذاشتم تو یخچال و به طرف ماشین رفتم…دیوونه نشم خیلیه!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۴۶]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۲۳

 

بهانه

نزدیکای هشت بود چشمامو باز کردم…باورم نمیشد اینهمه خوابیده باشم.اصلا کی خواب رفته بودم؟
کش و قوسی به بدنم دادم … آباژور رو خاموش کردم و دوباره خزیدم زیر پتو…
همون لحظه تقه ای به در خورد…
با صدای خوابالو گفتم-خوابم میپره!برو!
اتابک در رو باز کرد و با صدایی که خنده توش موج میزد گفت-ساعت ۳ هم خوابیده باشی میشه ۵ ساعت!پاشو پاشو که مردم از گشنگی!
سرم رو از زیر پتو آوردم بیرون و نفسم رو فوت کردم…
اومد تو چراغ رو روشن کرد..
سریع چشمامو پوشوندم و غر زدم…
کنارم روی تخـ ـت نشست و گفت-پاشو دیگه!شب خواب نمیری!پاشو ببین همه ی وسایلتو آوردم!
دستم رو از روی چشمام برداشتم….
و تا خمیازه ی گنده کشیدم و یه نگاه انداختم به چمدونایی که رو زمین به صف بودن…
سرم رو چشبوندم به شونه اش و گفتم-چه سریع!
خندید و موهامو دور انگشتش پیچوند و گفت-چه قدر چمدون داشتی!همشونم تونالیت صورتی!!
بی جون خندیدم و گفتم-خب رنگ مورد علاقه مه!
-میدونم!ولی باورم نمیشد تا این حد!۷تا چمدون بود،شش تاش صورتی!
غر زدم-نه یکیش بنفشه،
اشاره کردم به اون یکی و گفتم-اینم قرمزه!
موهامو از تو صورتم زد کنار و گفت-بلاخره همشون به صورتی میخورن!فقط اون چمدون مشکیت ،قابل تحمله!
غر زدم…-همشون خوبن!
پیـ ـشونیمو بـ ـوسید و گفت-بله همشون خوبن!
-کتابامم آوردی؟
-اونا رو کارتن کردم،قراره بفرستنشون!
-عروسکام؟
-اونا تو پلاستیکن!
-جاشون بد نباشه!
خندید و گفت-نه جاشون خوبه..
-کی بریم دنبال سرویس خواب؟
نفسش رو بیرون داد و گفت-اول اتاق رو رنگ بزنیم بعد سرویس بخریم،خوبه؟
-رنگش خوبه…دوست دارم!
-نمیخوای رنگ کنیم؟
-نه!
-پس بیا بریم غذا بخوریم بعد بریم خرید!
-استیکرم میخوام!
-باشه!اونم میخریم…
سکوت شد…
هنوز سرم رو گردنش بود و اون داشت موهامو بازی میداد…باز داشتم خواب میرفتم…
-نخواب مموش…
-اتابک؟
-جانم؟
-میدونی میمیرم برات؟
دماغم رو کشید و خندید…-دیوونه!پاشو حاضر شو بریم!
سریع از جاش بلند شد…
رفت سمت در.
باز خمیازه کشیدم…وسط راه برگشت و گفت-لباس گرمات تو اون چمدون صورتی پررنگه اس!
غر زدم-بنفش!
خندید و گفتم-حالا هرچی!
بعد دوباره خواست بره سمت در که هو پشیمون شد و برگشت-بدون لباس گرم اومدی بیرون من میدونم و تو!
غر غری کردم…
اتابک چشم غره ای برای محکم کردن دستورش ،رفت و از در اتاق زد بیرون…
از سر جام بلند شدم!
سریع گفتم-گور باباشون…کین که بخوان دلخورم کنن؟
دستامو محکم رو چشمام فشار دادم و سه تا حرکت کششی رفتم تا خوابالودگی به کل از سرم بپره.
منم یه زندگی جدید رو شروع میکنم!موفق میشم…به بهترینا میرسم…از ته دلم دعا میکنم بدبخت بشن …فرح و شایان مخصوصا!
با بدجنسـ ـی،پوزخند زدم و از در اتاق رفتم بیرون…باید آب میپاشیدم رو صورتم تا خواب از سرم بپره.

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۴۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۲۳

بهانه

خیلی زود یه ماه گذشت!
یه ماه از طرد شدنم…از اینکه راحت کنارم زدن…و من فقط نشستم و نگاه کردم…تنها عکس العملمم این بود-نمیخوام هیشکدومشون رو ببینم!
تو یه سکوت محض فرو رفتم….اینقدر که به شدت بیخیال اطرافیانمم…
دیگه نه با سارا و فرنوش زیاد میگردم،نه اتابک رو اذیت میکنم،نه سر کلاسا آتیش میسوزونم…
دلم میخواد همه ی حواسم رو بدم به درسم…ولی…نمیدونم چرا اینطوریه..تا میام تمرکز کنم،حواسم پرت میشه…
به خودم که میام میبینم نزدیک یه ساعته که نشستم و دارم فکر میکنم و وقتی فکر میکنم به چی؟؟یه تصویر کاملا سیاه میاد جلوی چشمم!این یعنی هیچی!!!یعنی خلا!
یه زمانی تو مدرسه،معلم ورزشمون بهمون میگفت چشماتون رو ببندید و سی ثانیه به هیچی فکر نکنید!!
هی میخواستم به هیچی فکر نمکنم بعد میدیدم دارم به همون هیچی فکر میکنم،بعد با خودم میگفتم مگه میشه آدم به هیچی فکر نکرد؟؟؟ حالا میفهمم که میشه!!میشه به هیچی فکر نکرد…یه هیچی پررنگ!!سیاه..مثل زندگیم!
حسام کمتر زنگ میزنه…یعنی من زیاد محلش نمیدم که بخواد زنگ بزنه…
آخرین باری که زنگ زد،گفت نمره ی امتحانش شده ۱۰!در صورتی که مطمئن بوده میشه بیست!وقتی رفته بود پیش اتابک و اعتراض زده بود،اتابک بهش گفته بود-فکر کردی نفهمیدم تقلب کردی؟برو خدارو شکر کن همون رو ده رو بهت دادم و ننداختمت!
حسامم کلی با من دعوا کرد که تو لو دادی!
هرچی گفتم که نه به خدا!تو کتش نرفت که نرفت!منم گفتم به درک…دیگه زنگ نزن!
یه سه چهار روزی زنگ نزد و بعد در حد یه اس ام اس سلام خوبی؟ رابطه اش رو ادامه داد…
تو مدرسه،طبق معمول کتاب جلوم باز بود و مثلا داشتم میخوندم ولی هیچی نمیفهمیدم که فرنوش و سارا اومدن کنارم…
هر کدومشون شروع کردن به یه دری بری گفتن که آره…دماغت باد کرده،محل نمیذاری،با از ما بهترون میپری…
جواب تمام چرت و پرت گوییاشون یه نگاه منگ و مات بود!یه نگاه با خالی ترین حسا!!
فرنوش زد روی بازوم و گفت-نمیگی چته؟چرا اینقدر تو همی؟
یه آه کوچولو کشیدم و گفتم-هیچی!
سارا دستم رو گرفت…-ما دوستیم بهانه!دوستا هم با هم درد و دل میکنن!
-دردای من تو دلم بمونن بهترن!
-پس نگو هیچی نشده!
برای اینکه ذهنشون رو منحرف کنم خندیدم و گفتم-چه خبرا؟دیوید خوبه؟دیدیش؟
قیافه ی فرنوش تو هم رفت…سارا هم آه کشید…
-چیزی شده؟
-بگم فرنوش؟
فرنوش شونه هاشو داد بالا و گفت-بگو!
سارا تند گفت-اون سه روز تعطیلی من بهش پیام دادم..اولش جواب نمیداد ولی بعد…
یه نگاه به فرنوش که داشت با انگشتاش بازی میکرد انداخت و ادامه داد-بهش ابراز علاقه کردم ولی گفت یکی دیگه رو دوست داره!گفتم باورم نمیشه!اونم شماره ای رو بهم داد و گفت این همون دختریه که…
بی تفاوت شونه بالا انداختم و گفتم-بابا معلومه که جی اف داره!من همون روزی که تو تولد فرنوش دیدمش فهمیدم!بهتونم گفتم صد در صد اهل این حرفا هست!
فرنوش دوباره آه کشید…
حرصم در اومد…کتابم رو زدم تو سرش و گفتم-آخه پسرای چلغوز ارزش آه کشیدن دارن؟بابا فدای سرت!بره بمیره…لیاقت نداشت!
فرنوش فقط سکوت کرد…
سارا برای شکستن سکوت گفت-تو خوبی؟چی شده رفتی پیش اتابک؟
-از این به بعد باهاش زندگی میکنم!
ابروهای هردوشون بالا پرید-چرا؟
از دروغ متنفر بودم…برای همین گفتم-بابک و فرح و شایان،آخرای اسفند میرن کانادا!
دوتاشون باهم گفتن-واسه همیشه؟
تلخ گفتم-واسه همیشه!
-تو چی؟
زبونم رو روی لـ ـبم کشیدم-هیچی!
-یعنی بابات نمیرتت؟
-بابا هم بخواد ببره،زن بابا نمیذاره!بیخیال بچه ها!
هردوشون فهمیدم تمایلی برای ادامه دادن بحث ندارم،برای همین سکوت کردن.
برای عوض کردن بحث گفتم-دیگه بیرون نمیرید؟
سارا سریع گفت-اینقدر تو تو فکر بودی که ما هم رفتیم تو فاز دپسردگی!
فکری کردم و گفتم-تا آخر هفته درس خاصی نداریم…یه روز مشخص کنید بریم بیرون!
هردوشون استقبال کردن…انگاری واقعا به یه بیرون رفتن اساسی احتیاج داشتم!
صدای سوت ناظم،مجبورمون کرد از وسط حیاط بلند شیم و به طرف کلاس بریم…
اعصابم آروم تر بود…حداقل یه چند کلمه حرف زده بودم…
دلم سبک شده بود….هرچند دوست نداشتم اونا چیزی بفهمن..ولی…دیر یا زود متوجه میشدن.
سر کلاس حواسم رو دادم به معلم…فکرم تقریبا آرومتر بود….از این بابت کلی خوشحال بودم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۴۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۲۴

توی دفترم نشسته بودم…زل زده بودم به مانیتور،ولی همه ی ذهنم درگیر بهانه و رفتارای اخیرش بود…رفتارایی که کم کم داشت نگرانم میکرد..
کم اشتها شده بود…کم حرف…حواس پرت بود…بدتر از همه…نگاهش بدجور یخی بود!!شیشه ای و بی احساس!
تمام مدت توی اتاقش بود…یا داشت آلبوماشو نکاه میکرد..یا کتاب جلوش باز بود…
نگرانش بودم…خیلی خیلی نگران!
تقه ای به در خورد…نگاهم رو از مانیتور گرفتم و آروم گفتم-بفرمایید!
در باز شد و از دیدن شبنم تو چهارچوب در تقریبا کپ کردم!
بیشتر از بیست روز بود که یه زنگم نزده بود…دقیقا از همون روزی که به قهر رفته بود…
منم…دردسر و جنگ اعصاب که نمیخواستم،برای همین سراغش رو نگرفتم…
-سلام دکتر!
از سر جام بلند شدم و در رو بستم و با حرص گفتم-اینجا چیکار میکنی؟
روی مبل نشست و گفت-اومدم دیدنت!بد کردم؟
روی صندلیم ولو شدم-آره بد کردی!اینجا تو محل کار؟
پوزخندی زد…
از کیفش آدامس در آورد انداخت و دهنش و گفت-دلم برات تنگ شده بود!
ایندفعه من پوزخند زدم…
-چیه؟چرا میخندی؟
آروم گفتم-اینجا برای بحث خوب نیست….
از سر جاش بلند شد….اومد سمت میز و گفت-مگه قراره بحث کنیم؟
دستم رو به نشونه ی ایست بالا آوردم و گفتم-مگه کاری جز بحث کردن داریم!
-اتابک!
-من اینجا آبرو دارم!با این سر و قیافه چطوری رات دادن تو دانشگاه؟
اخم رد…برگشت و روی مبل نشست و گفت-یه کم ملایمت تو رفتارت نیست!خشن!نباید یه زنگ میزدی؟
جدی گفتم-من منت کشی نمیکنم!میخواستی قهر نکنی!
-همش تقصیر اون دختره ست!
-درباره ی بهانه درست صبحت کن!
-همیشه مزاحممونه!!!
-شبنم…اینجا محل کاره…برو بیرون نمیخوام واسم حرف در بیاد!
-چرا بهشون نمی گی من نامزدتم؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم-بله؟؟؟حرفای نو میشنوم!
با صدایی که بی شباهت به جیغ نبود گفت-نیستم اتابک؟
خونسرد گفتم-صداتو واسه من نبر بالا!معلومه که نامزدم نیستی!!
اشک حـ ـلقه زد تو چشمای درشتش …شاید اگر اونهمه آرایش نداشت مظلوم به نظر میرسید ولی…
-پس…پس تو اسم رابطه مون رو چی میذاری!
-ما فقط دوستیم!!
خندید و گفتم-دوستا تو بغـ ـل هم میخوابن!
عصبی از سر جام بلند شدم…
با قدمای بلند رفتم سمتش و گفتم-برو بیرون تا بیرونت نکردم!
با جیغ جیغ گفت-تو منو به بازی گرفتی!
از پشت دندونای کلید شده گفتم-تو هم چقدر پرهیزگار بودی!
-این حرفا یعنی چی؟
نمیتونستم منکر این باشم که بعضی وقتا حضورش رو دوست دارم…ولی…تو این شرایط…
-یعنی اینکه اینجا جا برای بحث نیست!شب میریم بیرون!
لبخند کمـ ـرنگی رو لبـ ـاش نشست…همون جمله ی آخرم کافی بود تا اشک بره کنار و لبخند بیاد!!!این یعنی رو اشکاش حسابی نیست!
آروم گفت-بهانه جونتو چطوری میپیچونی!
-دلیلی نداره بپیچونمش!اون اینقدر فهمیده هست که کاری به کار من نداشته باشه!
از روی مبل بلند شد…
اومد نزدیکم…
-میخوام ببـ ـوسمت!
-اینجا جاش نیست!
-یه کوشولو هم؟
پلکشاو تند تند به هم زد!حالم بهم میخورد از این حرکتش…فکر میکرد خیلی لوند میشه!
دستاشو دور گردنم حـ ـلقه کرد و بـ ـوسه ای روی گونه ام کاشت…
ناخنای مانیکور شده و فرنچ کرده و کوفت و زهرمارشو کشید روی پوستم و با انگشتش رد رژشو از روی صورتم پاک کرد و گفت- منتظر خبرت میمونم!
سرم رو تکون دادم…
به طرف در رفت …
وسط راه انگار منصرف شده باشه…
برگشت سمتم و گفت-شب میای خونه ی من؟
دست کشیدم رو صورتم…
به حضورش احتیاج داشتم!فقط احتیاج!
پوفی کردم…
لعنت به من!
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم!
خندید و گفت-پس بیرون نریم!بیا اونجا یه شام خوشمزه بپزم واست!
آب دهنم رو قورت دادم…
-باشه!
دستش رو بالا آورد و گفت-فعلا عشقم!
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون…
چشمامو روی هم فشار دادم…به کجا قرار بود برسم؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۴۸]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۲۵

خسته و کوفته رسیدم خونه…حتی جون تو بدنم نبود که خم شم و کفشامو دربیارم…کنار در ولو شدم و کفشامو از پام کشیدم بیرون…اتابک تا ۶دانشگاه بود این یعنی نهار رو پخته و کافیه که گرمش کنم!
خودم رو رسوندم به اتاق…از شدت خستگی،بدنم داشت میلرزید…لباسامو عوض کردم و بعد از شستن دست و صورت و پاهام، رفتم سمت آشپزخونه…
از دیدن چراغ چشمک زن تلفن،چند ثانیه ای مکث کردم و رفتم سمتش…
دکمه رو فشار دادم…
۳new messages
بیبی کرد و صدای روشنک رو شنیدم…
-اتابک؟بهانه؟نیستین…خب عجب خنگیم!بهانه که مدرسه ست…اتا هم دانشگاه!!اوکی اوکی زنگ میزنم موبایلت…بهانه بوووووووس!
خندیدم….
رسیده بودم تو آشپزخونه…در قابلمه رو باز کردم…اوووم قورمه سبزیه…
-بهانه جان قشنگم،من شب تا دیروقت بیرونم…درارو قفل کن و بخواب!غذا هم رو اجاقه…نمک نزدم،طبق معمول یادم رفت!بای.
هوفی کردم…اتابک کجا میخواست بره؟؟؟؟
بشقا برنجم رو گذاشتم تو ماکروفر و همون موقع ومین پیام شروع شد…
یه چند ثانیه ای خش خش بود…بعد یه صدای خشن و نخراشیده-باهام تماس بگیر!
ابروهام ناخودآگاه رفتن بالا!!کی بود؟؟؟صداش شبیه آدم بدای تو فیلما بود…
End of new messages
صدای بیب بیب ماکروفر حواسم رو آورد سر جاش…
نگاهم رو از تلفن گرفتم و در ماکرو رو باز کردم…کی بود یعنی؟
حالا این بیخیال،اتابک چرا شب نمیومد؟
بشقاب برنجم رو کشیدم بیرون…این بار ظرف قورمه سبزی رو حل دادم تو ماکروفر و تلفن رو برداشتم…اول زنگ زدم به روشنک…
-سلام به بهی!
خندیدم و گفتم-چطوری عمه جون!
داد زد-کوفت!عمه و زهر…هی بگو!
بلند خندیدم و گفتم-تا تو باشی به من نگی به بهی!
-ای بابا!عوض سلام گفتنته دختره ی بی تربیت!
-اوه!ساری عمه!سلام!
خندید و گفت-سلام به روی ماهت!مدرسه بودی؟
-اوهوم تازه رسیدم…
-فدات بشم خسته ای حتما!
-خیلی!خوبی تو؟مهران و بچه ها خوبن؟
-اونا خوبن…تو خوبی،اتا خوبه؟
-ما هم خوبیم…
-خدارو شکر…نهار خوردی فدات شم؟
-گذاشتم داغ شه!
-نوش جونت…چی هست؟
ملچ مولوچی کردم-اتابک قورمه سبزی پخته!
خندید-آی دلم رفت!دلم واسه قورمه سبزیاش تنگ شده!برو غذاتو بخور…بدو برو..خیلیم بخور تا تپل شی!
-همین تو تپلی بسه!
-من به این خوبی!!!
-آره پرنسس فیونا!
جیغ زد-بهانه مگر دستم بهت نرسه!نمیدونی من از این دختره متنفرم؟
غش غش خندیدم…صدای خنده هام با بیب بیب ماکروفر قاطی شد!
-نکش منو حالا!به شرک سلام برسون!!
و قبل از اینکه صدای جیغش گوشم رو پاره کنه تللفن رو قطع کردم…
ظرف قورمه سبزی رو در آوردم و همینطور که بهش نمک میزدم شماره ی اتابک رو گرفتم
-جانم بهانه؟
-سلام…چرا نمیای خونه!
خندید-من خوبم عزیزم،تو خوبی؟
-من خوبم،چرا نمیای؟
-با دوستام میرم بیرون!
دلم یه لحظه گرفت…مسلم بود با کی میخواد بره بیرون…
قیافه ام در هم شد…با اینحال با لحن آرومی گفتم-باشه…خوش بگذره!
-مراقب خودت باش تا بیام!
-حالا انگار تو مراقب منی همش!
خندید و گفت-پررویی!نهار خوردی؟
با اینکه اشتهام به کل کور شده بود گفتم-میخوام بخورم دیگه!
-بخور قربونت برم…من برم؟
-برو…بای!
اومد قطع کنه که داد زدم-اتابک…
-جانم؟
-نهار خوردی خودت؟
-منم باید برم بخورم دیگه!
-چی میخوای بخوری؟
-نمیدونم…
-مدیونی اگه یه چیز بهتر از قورمه سبزی بخوری!
خندید-مثلا چی؟
-مثلا باقالی پلو با گوشت!
غش غش شد خنده اش!-جلبک…تو سلف دانشگاه باقالی پلو با گوشت میدن؟
-گفتم شاید تو سلف اساتید بدن!
مهربون گفت-من بدون تو هیچی دلم نمیگیره بخورم!پس حرص نخور!
-خوبه!من رفتم…
-مراقب خودت باش!!
گوشی رو قطع کرد….از این محبتاش دلم بدجور گرم میشد!
حالا شاید غذا خوردن بهش میچسبید،ولی همین یه جمله اش کافی بود تا کلی منو دل گرم کنه.
معلم دینیمون میگفت این مردا زورشون میاد دو کلمه حرف بزنن!بعضی وقتا با یه جمله شون،میتونن کل دلتنگیاتو بگیرن ولی دریغ میکنن!
حالا داشتم میدیدم،اتابک اهل دریغ کردن نبود…با تک تک کارا و کلماتش،فرصتی برای آب شدن کلی قند و نبات و شکلات و پاستیل تو دلم فراهم میکرد و من….عاشقش بودم!!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۴۹]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۲۶

 

برگشتم پشت میز و با ولع شروع کردم به خوردن غذا ….هرچند نمک نداشت ولی خوشمزه بود…
هنوز چند لقمه رو نخورده بودم که یادم اومد شب بر نمیگرده!
باز اخمام تو هم گره خوردن…باز اشتهام کور شد….باز با تلخی لقمه ی توی دهنم رو قورت دادم…
شب کجا میخواستن برن؟؟؟پیشش میموند؟دوسشم داشت؟
از پشت میز بلند شدم…دیگه میلی به اون قورمه سبزی جا افتاده نداشتم!با قدمهای کوتاه،برگشتم تو اتاق!
حس کردم قلـ ـبم درد میکنه…توجهی نشون ندادم…
نفسمم میرفت تا گره بخوره…با دستای لرزون اسپریم رو برداشتم…
قبل از اینکه اشک گره خورده تو چشمم که دلیلش رو خوب میدونستم بچکه،دوتا فشار به اسپری وارد کردم…
لـ ـبم رو گاز گرفتم…
اتابک دوسش داشت!نمیتونستم منکر این بشم!ولی…ولی چرا این دختر؟؟؟
خودم رو کشوندم به تخـ ـتم…
زل زدم به دیوار رو به روم…به باب اسفنجی که داشت میخندید…
نفسم رو بیرون فرستادم…
موبایلم رو برداشتم و شماره ی سارا رو گرفتم…
یه عالمه بوق خورد،ولی جواب نداد…فکر کردم شاید داره نهار میخوره…
شماره ی فرنوش رو گرفتم…ششمین زنگ رو کامل نخورده بود که صدای نفس نفس زدنش نشست تو گوشم-سلام!
-سلام…نفس نفس میزنی!
-همین الآن رسیدم خونه…تا دویدم…ببخشید…خوبی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم-خوب! عصر بریم بیرون؟
-کجا؟
-نمیدونم…هرجایی…
اوووومی کشید و گفت-با سارا هماهنگ میکنم بهت خبر میدم!
باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم…
باز زل زدم به عکس باب…دات میخندید…داشت به حال و روز من میخندید!
نگاه عصبیم رو ازش گرفتم و غلت زدم…
چشمم افتاد به عکس خودم و مامان و بابک…با دیدن عکس…یه لحظه بدنم داغ شد…بعد ،بلافاصله سرد…بغض چنگ زد به گلوم…
چشمامو روی هم فشار دادم…طاقت دیدن این عکس رو نداشتم!!طاقت اینکه کلی خاطره از جلوی چشمام رد بشن و….
رو برگردوندم و با دستم عکس رو خوابوندمنباید میدیدمش…
از سر جام بلند شدم…
دیوار کنار میز توالتم پر بود از عکسای خودم و اتابک و گاهیم روشنک…
کنار عکسا وایسادم….دستامو مشت کردم تا با وسوسه ی پاره کردنشون مقابله کنم…
با اینهمه،نتونستم جلوی بالا اومدن مشتم رو بگیرم…
با تمام قدرت دستم رو کوبیدم روی صورت اتابک که داشت میخنددی و غر زدم-نامرد….تو هم….مثل داداشتی!!تا وقتی مال خودمی خوبی….وای به حال اینکه….
دوتا نفس منقطع کشیدم…اشک تو چشمام بی قراری میکرد…ولی باید جلوش رو میگرفتم…
-اون که بابام بود زن گرفت این شد…تو که عمویی….
مشتامو محکم تر کوبیدم روی عکس…توجه نکردم اینی که دارم بهش ضربه میزنم دیوار سردی بین اتاقامونه نه سیـ ـنه اش!! اینی که داره درد میگیره،دست خودمه نه بدن اتابک!
-بدین….همه تون بدین…از همه تون بیزارم…بدم میاد!!
سرم گرفتم سمت آسمون…
-تورو هم دوست ندارم…تو که هیچوقت صدامو نشنیدی!دوست ندارم…
مثل روانیا جیغ کشیدم-چیه؟؟؟میخوای مجازاتم کنی؟؟؟دیگه بدتر از این؟؟؟؟من دیگه از مجازاتات نمیترسم!آخرش اینه که اتابک رو هم ازم میگیری….
-کاش یهویی میگرفتیش…من طاقت اینکه هرروز با استرس اینکه شاید بگه میخوام داماد شم بیدار میشم….من….من فلک زده هر روز دارم استرس میکشم!کدوم زنیه که …که بخواد با دختر برادر شوهرش زندگی کنه…مردم حضور دختر شوهرشون رو تحمل نمیکنن،چه برسه به….
نشستم وسط اتاق…
چشمامو بستم و به زانوهامو فشار دادم…نباید گریه میکردم…اصلا نباید گله میکردم…من …من که تو این زندگی حقی نداشتم!! حتی حق نفس کشیدنمم با شرط بود!!!!
جای معلم دینیمون خالی که بگه قضا و قدره….یا نه!فرق داشتن باهم…قضا یه چی بود…چی بود اصلا؟چه فرقی میکنه!
حالا چه قضا باشه،چه قدر،چه هیشکدومش…من داشتم داغون میشدم و هیشکی نمیفهمید.
صدای زنگ گوشیم،باعث شد دست از غر زدن بردارم…
چهار دست و پا خودم رو به تخـ ـت رسوندم و برش داشتم.
فرنوش بود..
-بهانه!
-بله؟
-این سارای گورمرگ گرفته کشت منو تا خواب داد…مجبور شدم زنگ بزنم خونه شون…
-خب چی گفت؟
-میگه نزدیک ولنتاینه،هیشکی که قرار نیس واسه مون کادو بخره،بریم یه چندتا خرت و پرت واسه خودمون بخریم دلمون نشکنه!! بعدشم بریم سیـ ـنما و کافی شاپ…خوبه؟؟؟تو این هوا برنامه دیگه ای که نمیشه ریخت.
پلکامو روی هم فشار دادم…
ولنتاین روز تولد خودم بود…
آخرین جشن تولدی که گرفتم و بعدش….با رفتن مامان…نذاشتم حتی این روز خودش رو نشون بده!!تولدی که مامانم برام گرفت،اون مهمونی آنچنانی….اون لباس قشنگی که واسم دوخت ….همه ی اینا باید خاطره ی آخرین تولدم بودن…
دستم رو دراز کردم سمت گردنبندی که تو گردنم بود…
صدای خنده های مامان و بابک تو گوشم میپیچید…
-اینم کادوی ما!!!
روشنک با خنده جعبه ی بادمجونی کادوپیچی رو ازشون گرفت و بازش کرد….یه جعبه ی دیگه توش بود….این یکی صورتی….

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۴۹]
اشک غلت زد روی گونه ام…گردنبندم رو بیشتر توی دستم فشار دادم…
صدای خنده های مامان ،وقتی دستای بابک دور شونه اش حـ ـلقه بودن….
تند تند جعبه هارو باز کرد…نبود…هیچی توش نبود!
روشنک حرص میخورد،من میخندیدم،مامان با عشق نگام میکرد…اتابک فیلم میگرفت….
-بیا بگیرش خودت بازش کن…
دستای لاغرم رو پیچیدم دور جعبه،با ناخنای لاک زده ام ،جعبه ی بعدی رو باز کردم و….
یه گردنبند خوشکل کشیدم بیرون…
همونی که چندوقت قبلش با مامان دیده بودم…
سرخوش جیغ کشید و پریدم تو بغـ ـلشون…نشستم رو پای بابک ودستامو دور گردن مامان حـ ـلقه کردم…
صدای دست زدن بچه ها و بقیه هنوز میومد…
مامان با خنده گونه ام رو بـ ـوسید و گفت-اینو خریدم واسه دخترم تا عکس خودش و نامزدش رو بذاره توش!!!
اتابک هوییییی کشید و بلند گفت-بچه ست هنوز!!
مامان با چشمای به اشک نشسته نگام کرد…
محکمتر منو به خودش فشرد و گفت-خانومی شده واسه خودش…
با دوتا نفس لرزون…اشک با قدرت بیشتری راه افتاد رو صورتم….
-بهانه…بهانه….خوبی؟
صدای نگران فرنوش،از خاطرات کشیده ام بیرون…
گردنبند قلبی شکلم رو که مدتها بود خالی تو گردنم نشسته بود رو فشار دادم…
-خوبم!
-کشتی منو…چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟
-ببخشید…
-مطمئنی خوبی؟
بینیم رو بالا کشیدم…بیخیال اشکایی که هنوز میچکیدن گفتم-آره…
-گریه میکنی؟
هوفی کردم…جواب ندادم…
چند ثانیه ای مکث کرد و گفت-ساعت سه میریم دیگه…حاضر شو…یه ساعت بیشتر وقت نداریم…
-باشه!
-گریه نکن…باشه؟
-باشه…
-میایم در خونه دنبالت…سارا ماشین میاره!
باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم…
صحنه های اونشب داشت جلوی چشمم رژه میرفت…
بغض ،راه نفس کشیدنم رو سد کرده بود…
با یه آخ بلند،گذاشتم صورتم خیس شه…گذاشتم گلوم سبک شه…قلـ ـبم دیگه تیر نکشه…گذاشتم غرورم بشکنه….جلوی خودم،به خاطر مامانم!

#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۱۴]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۲۷

 

اتابک

با دیدن غذای روی میز،یه لحظه حس کردم قلـ ـبم تیر کشید…اخمام ناخودآگاه توی هم رفتن…
شبنم که تک تک رفتارامو زیر نظر گرفته بود گفت-چیه؟خوشت نیومد؟تو که عاشق باقالی پلو با گوشتی…
نفسم رو پر صدا بیرون دادم…
یاد حرفی که ظهر زده بود افتادم…
بدون بهانه این غذا رو بخورم؟کوفت بخورم بهتره…
-اتابک…
نگاهم رو از ظرفای غذا که از روشون بخار بلند مشد گرفتم…لبخندی به صورت آرایش شده اش زدم و گفتم-حقیقتش… معده ام یه کم درد میکنه،نمیخوام سنگین شه…نون و پنیر رو ترجیح میدم…
اخم کرد و گفت-یعنی یه کمم نمیخوای بخوری؟؟؟؟
پوفی کردم…چاره ای نبود…
انگار دارم طهر مار میخورم،دوتا قاشق فرو دادم….
شبنم روی میز کره و مربا گذاشت و گفت-پنیر ندارم…
یواش گفتم،عیب نداره…
این غذا راحتتر از گلوم میرفت پایین…
شبنم حرف میزد،ولی من تمام حواسم پیش بهانه بود…چرا زنگ نزده بود…اون که تا شب من میرفتم خونه کلی زنگ میزد و اس ام اس میداد برای خرید…
هرچند حتی برای برداشتن سفارشاش نمیومد…ولی دستور رو میداد…
شبنم هنوز داشت حرف میزد و منم با گیجی سر تکون میدادم…
از جیبم گوشیم رو کشیدم بیرون…
خواستم نگاهش کنم که شبنم ازم گرفتش و غر زد-یه امشب رو بیخیال گوشیت شو….
با جدیت از دستش گرفتم و گفتم-بده من….واجبه!
سریع شماره ی خونه رو گرفتم…جوابی نیومد…
نفسم رو محکم بیرون دادم،شاید خواب بود…
گذاشتم بره رو پیغام گیر…
-سلام….به نمایندگی از طرف خودم و اتابک میگم که خونه نیستیم…پیغام بذارید!
چندبار خواسته بودم این صدارو پاک کنم ولی دلم نیومده بود….هربار که بهش گوش میدادم ناخودآگاه لبخند مینشست رو لـ ـبم…
-خوابی مموش؟بیدار شدی بهم زنگ بزن!
همین که تلفن رو قطع کردم و سرم رو آوردم بالا،نگاه عصبانی شبنم که قاشق رو داشت میبرد سمت دهنش،خورد تو مردمک چشمم…
-عجب کار واجبی!
لبخندم جمع شده بود…
چشمامو روی هم فشار دادم و حواسم رو دادم به کره ی رو به روم…
شبنم دیگه حرف نزد…به کلی،قیافه ی خندون و سرحالش تو هم شده بود…
غذامون رو خوردیم…
بلند شد و مشغول جمع کردن میز شد…
منم گوشیم رو از روی میز برداشتم و با گفتن-شام خوبی بود،-از آشپزخونه زدم بیرون…
جوابی نداد…اهمیتی ندادم!
فون بوکم رو باز کردم…روی سومین کانتکت چند ثانیه مکث کردم…
یه عکس ازش بود،با همون تی شرت باب اسفنجیش….
توی دلم قربون صدقه اش رفتم و شماره اش رو گرفتم…
صدای آهنگ پیشوازش نشست تو گوشم:
یکی هست تو قلـ ـبم که هر شب واسه اون می نویسم
اون خوابه
نمیخوام
بدونه
واسه اونه که قلب من اینهمه بیتابه
یه کاغذ
یه خودکار
دوباره شده همدم این دل دیونه
یه نامه
که خیسه
پر از اشک و باز کسی اون و نمیخونه
یه روز همین جا توی اتاقم
یدفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه میکردم درو که می بست
میدونستم که میمیرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
می ترسم
یه روزی
برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
خدایا
کمک کن نمیخوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
سکوت
اتاقو
داره میشکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمی یاد انگار

یه روز همین جا توی اتاقم
یدفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه میکردم درو که می بست
میدونستم که میمیرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
یکی هست تو قلـ ـبم که هر شب واسه اون می نویسم
اون خوابه
نمیخوام
بدونه
واسه اونه که قلب من اینهمه بیتابه
یه کاغذ
یه خودکار
دوباره شده همدم این دل دیونه
یه نامه
که خیسه
پر از اشک و باز کسی اون و نمیخونه
همین که یه بیب بیب شنیدم،حواسم از این آهنگ پرت شد…
تازه فهمیدم بهانه جواب نداده گوشیش رو…
دوباره شماره رو گرفتم…
منتظر بودم بازم این آهنگ،که خیلی ازش خوشم اومده بود،شروع بشه که صدای یه زن تو گوشم نشست-مشترک مورد نظر دستگاه تلفن همراه خود را خاموش کرده است!
آب دهنم رو قورت دادم…
چرا؟
-اتابک؟
به جای چواب دادن بلند شدم…
رفتم سمت جالباسی…
-کجا میری؟
-بهانه جواب نمیده…
غر زد-اتابک!
برگشتم سمتش…
با محکمترین لحنی که تو خودم سراغ داشتم گفتم-این دختر دست من امانته!شرایطشم عادی نیست…بلایی سرش بیاد میگن…
پوفی کرد و گفت-اوکی برو…
دویدم سمت در…
-باز برمیگردی؟
به گفتن نمیدونم اکتفا کردم….
چی شده بود؟
اصلا حس خوبی نداشتم…
وارد خونه شدم…
ساعت نه شب بود…
چراغا تمام خاموش…
مثل شبای دیگه چراغونی نکرده بود…
ناخودآگاه خون تو رگام یخ بست…
پلکامو روی هم فشار دادم و با خودم زمزمه کردم-دور کن از خودت اینهمه منفی بافی رو…
دویدم سمت در…
وارد ساختمان شدم و بلند داد زدم-بهانه؟؟؟
جوابی نیومد…
چراغارو تک تک روشن کردم و رفتم تو اتاقش…
همه چیز مرتب بود…
توی حموم و دستشویی هم نبود…

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۱۴]
نخواستم باور کنم که رفته بیرون…
برگشتم توی هال…روی کاناپه هم نبود…
بشقاب پر از غذاش روی میز بود…نهارم نخورده بود…
با بدبختی شماره موبایلش رو گرفتم…
بازم همون خاموش است!
محکم کوبیدم به پیـ ـشونیم…قلـ ـبم نامیزون میزد…
شماره ی بابک رو گرفتم…
خیلی خونسرد جواب داد…
خیلی خوش بین بودم که میگه بهانه اینجاست!!
-بهانه چطوره؟خودت خوبی؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۱۵]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۲۸

طول وعرض خونه رو هی متر میکردم و یه نگاه مینداختم به ساعتم…لامصب به کندترین حالت جلو میرفت.
سرم درد میکرد،توی دلم آشوب بود…انواع و اقسام افکار تو ذهنم رژه میرفتن و من با شدید ترین موضع جلوشون وایمیستادم و میگفتم-خفه شید!!
دیگه نیازی به آینه نبود تا ،به حالتای خوددرگیریم برسم!فشار عصبی کافی بود تا بلند بلند با خودم حرف بزنم….
-دوست پسـ ـر داره!!
دست کشیدم تو موهامو و غر زدم-داشته باشه!
-الآن با همونه!
دلم میخواست آنچنان مشتی تو سرم بکوبم تا دیگه هـ ـوس نکنه همچین فکرایی رو به خودش راه بده!
خودم رو روی مبل انداختم…
کف پاهامو به زمین چـ ـسبوندم و با حرص تکونشون دادم….
-بیا دیگه…بیا…
صدای تیک تیک ساعت داشت اعصابم رو بهم میریخت…نزدیک ده بود…
دوباره شماره رو گرفتم…جواب نداد!
با عصبانیت از زیر میز بسته ی سیـ ـگارم رو برداشتم و همینطور که با فندک فلزی ،یه نخش رو آتیش میزدم به طرف در خونه رفتم…
تا سر کوچه ،سه تا نخ رو سوزوندم….
نه تنها آرومم نمیکرد،سر دردم رو شدید تر میکرد…
نخ چهارم رو زیر پام له کرد و وایسادم…
یا از سمت راست میومد،یا چپ…از این دو حالت خارج نبود!
-چرا یه حالت دیگه هم هست!اینکه اصلا نیاد!
دلم میخواستم حلق آویزش کنم…
-مگه همه مثل تو عوضین!؟!با دوست پسـ ـر نداشته اشم باشه،شب رو میاد!!
خدا میدونه با چه بدبختی این جمله هارو گفتم…
-دختری که تا اینوقت شب بیخبر بیرون بمونه رو باید حلق آویز کرد../
-تو خفه شو!
-محکم جلوش در میای اتابک!
-میگم ببند دهنتو!
-میزنی تو گوشش تا هـ ـوس نکنه…
سرم رو کوبیدم به دیوار و بلند گفتم-نمیفهمی میگم زر نزن؟؟؟؟
دلخور گفت-وقتی اومد میپری بغـ ـلش میکنی دیگه!بدبخت !
جوابش رو ندادم…
هرچی من بیشتر جواب میدادم،بیشتر زر میزد..
خیال میکردم آروم میگیره ولی همینطور مسلسل وار ادامه داد…
-تو یه ابلهی!الآن جلوش در نیای،دیگه هیچ غلطی نمیتونی بکنی!!
-باید محکم برخورد کنی!
-یه دادی،تشری،اخم و غضبی،یه چیزی!
به تمام این افکار پوزخند زدم…
سیـ ـگار دیگه ای آتیش زدم و هوف هوف دودش رو بیرون فرستادم…
به نصفه نرسیده انداختمش رو زمین و یکی دیگه،آخرین نخ بود..بسته ی خالی رو مچاله کردم و پرت کردم…
یه نگاه به خیابون انداختم…
دستی تو موهام کشیدم…هنوز تو سرم سر و صدا بود…
-میزنی تو گوشش سه دور دور خودش بچرخه!ساعت شد یازده!
اشک دوید تو چشمام…
سرم دیگه درد نمیکرد،داشت میترکید…مثل یه کوه بزرگ شده بود…
بهانه ی من کجا مونده بود؟
شماره موبایلش رو گرفتم و زل زدم به عکسش…داشت سعی میکرد مثل باب بخنده….
خندیدم…
همون لحظه صدای نحس زن اومد…-مشترک مورد نظر دستگاه …
پوفی کردم…
باز یه نگاه به دور و برم انداختم…
-دعواش میکنی اتابک!یه تشر محکم!باید بفهمه شهر هرت نیست…
-حالش خوب باشه فقط!
دندونام روی هم میخوردن…
رگ پشت گردنم تیر میکشید…
با دستم مشغول فشار دادنش شدم…
-تا سی بشمار،اگه نیومد برو آگاهی،بیمارستان،پزشک قانونی!
بلند داد زدم-خفه شو!!!خفه شو….دهنت رو ببند!میفهمی چی داری میگی؟؟؟
-اتابک…
-زهر مار!
-عمو؟
برگشتم…
خودش بود…خود خودش…
نفس عمیقی کشیدم…
-بزن تو گوشش…
دستم تکون خورد…سریع مشتش کردم…
نفسم رو بیرون دادم…
چشماشو بست…
تمام دلخوریمو ریختم تو صدامو گفتم-کجا بودی؟
سکوت کرد…
لـ ـبم رو گزیدم تا حرف بدی نزنم بهش…
کلافه دستی تو موهام کشیدم…
چقدر سخت بود خودداری کردن و عربده نکشیدن!!دلم میخواست تمام حرصم رو سر یکی خالی کنم،که اون یکی،مطمئنا بهانه نبود!
راه افتادم سمت خونه…
با قدمای کوتاه دنبالم اومد..
در خونه رو باز کردم و وارد شدم…
پشت سرم وارد شد…
روی مبل نشستم…داشت میرفت سمت اتاقش…
محکم گفتم-بشین!
نگاه یخیش رو دوخت به صورتم و روی دور ترین مبل نشست.
-کجا بودی؟
-پیش دوستام!
-ساعت ۸ازشون جدا شدی!تا الآن کجا بودی؟
شونه هاشو داد بالا-تو خیابون!
تلاشم برای بالا نرفتن صدام بی ثمر بود-چه غلطی میکردی؟
ابروهاشو داد بالا و گفت-به تو چه مربوط؟
داد زدم-به من چه مربوط؟؟؟به من؟؟؟؟مراقبت از تو مثلا به من خر سپرده شده!
اخم عمیقی کرد-تو که بیرون بودی!پس چه تو خونه میموندم،چه میرفتم بیرون نمیتونستی مراقبم باشی…
بلند و توبیخ گر گفتم-بهانه!
بلند شد… رو به روم وایساد…نگاه شیشه ایشو دوخت تو چشمام…شیشه فرو کردن تو قلـ ـبم…
-هزار بار گفتم،باز میگم…تو آقا بالا سر من نیستی!
با غرش گفتم-تا وقتی اینجایی من بزرگترتم…هر اسمی دوست داری روش بذار!
چشماشو ریز کرد…دقیق نگام کرد-مجبور نیستم اینجا بمونم!!میرم!
به طرف اتاقش دوید…
چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو درک کنم…میرفت؟؟کجا؟؟؟
دنبالش دویدم…
برگشت سمتم…
با تمسخر نگام کرد و گفت-با این پای چلاغت لازم نکرده بپر بپر کنی!!
در مقابل نگا متعجب من ادامه

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۱۵]
داد-مطمئن باش بدون خبر نمیرم…پس با خیال راحت برو و به شب نشینیت با …
پوزخند زد –دوستات!البته اگه دوست،نباشه برس!!!مزاحمت نمیشم!
وارد اتاق شد و با تمام قدرت در رو بست!
هنگ پشت در موندم…
دستم رو دراز کردم سمت در که صدای چرخش کلید بلند شد…
پوفی کردم…
چلاغ!!
دوست!!
شب نشینی!!
آقا بالا سر!!
میرم!!
مزاحمت!!
دستم رو توی موهام کشیدم…پوست سرم رو چنگ زدم.من باید با تو چیکار میکردم بهانه؟؟؟این رفتارات،برخوردات،حرفات!!دا ری کلافه ام میکنی دختر!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۱۶]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۲۹

بهانه

روی تخـ ـت ولو شدم و زل زدم به سقف…حالم به شدت بد بود…بغض داشت خفه ام میکرد…دل پیچه و استرسی هم که کشیده بودم مزید بر علت شده بودن…
دستم رو روی معده ام فشار دادم و در حالی که دوتا نفس عمیق میکشیدم از روی تخـ ـت بلند شدم…
پالتو و شلوارم رو در آوردم … یه دست لباس راحتی تنم کردم و برگشتم روی تخـ ـت…
شکمم بدجوری درد میکرد…اینقدر که حال و حوصله ی فکر کردن به برخورد با اتابک رو نداشته باشم…
مشتم رو به شکمم فشار دادم و توی خودم مچاله شدم…چشمامو بستم و آروم گفتم-تحمل کن…تحمل کن خوب میشی!
چند دقیقه ای رو با سختی گذروندم،ولی نه تنها معده دردم آروم نشد،تنگی نفسمم شدت گرفت…
سریع اسپریم رو برداشت…
دوتا فشار بهش وارد کردم….تموم شد…
پرتش کردم روی زمین…حالا بهتر میتونستم نفس بکشم،ولی باید به اتابک میگفتم واسم یکی دیگه بخره،این یعنی اینکه بازم باهاش رو به رو شم!
سرجام نشستم…اینقدر جونم رو دوست داشتم که بیخیال قهر بشم….هم اسپریم تموم شده بود و این زنگ خطر بود،هم معده ام…آی…. خیلی درد میکرد…
دولا دولا راه رفتم و خودم رو رسوندم به در…
بازش کردم…
رو به روی در نشسته بود…
همین که منو دید بلند شد …تو نگاهش نگرانی موج میزد…
-خوبی؟
نالیدم-معده ام…
دستش رو پیچید دور کمـ ـرم و برم گردوند و اتاق…بوی سیـ ـگار میداد،ولی نه اینقدر که اذیتم کنه…
کمک کرد روی تخـ ـت بخوابم…
خودشم کنارم نشست و با لحن مهربونی گفت-بیرون هله هوله خوردی؟
سرم رو تکون دادم…
-جاش مطمئن بود؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و با همون قیافه ی درهم از درد گفتم-این گاریا هستن…لبو میفروختن…آی!
خندید و گفت-شکمو…یه قرص میارم برات،خوب نشدی میریم دکتر!
به نشونه ی موافقت پلک زدم…
چه خوب که عصبانیتش دوومی نداشت…
چه خوب که در مقابل زبون دراز من فقط سکوت میکرد…
چه خوب که همیشه خوب بود و بدیهامو به روم نمیاورد…
چه خوب که بود…چه خوب که من پیشش بودم.
با یه قرص برگشت…
دستش رو فرستاد پشت گردنم و نیم خیزم کرد…قرص رو خوردم…حالا که مهربون کنارم نشسته بود،تا تونستم غر غر کردم و ناز آوردم…
با مهربونی،شکمم رو ماساژ میداد و یواش حرف میزد…
داشت واسه ام قصه میگفت…درست مثل قدیما!
اینقدر محو قصه گفتناش شده بودم که یادم رفت شکم درد داشتم و کولی بازی در میاوردم.
شنل قرمزی رو که تموم کرد گفت-حالا بند انگشتی رو بگم یا سیندرلارو؟
با چشمای به اشک نشسته نگاش کردم و گفتم-رو پات بخوابم؟
مات خندید-رو پای چلاغم؟نه گلم!دراز شدی جات نمیشه!
طعنه رو زد!ولی اینقدر ملایم گفت که نتونستم اسم حرفش رو بذارم طعنه،یه جورایی یه گلایه ی مظلومانه بود!
-برام شعر بخون!
خندید و گفت-کدومش؟
-همون بی معنیه!!همون که اولین بار که واست خوندم کلی خندیدی و گفتی چه شعر بی مفهومی!
موهامو فرستاد پشت گوشم،هنوز داشت شکمم رو ماساژ میداد…
-همون شعری که تو یادم دادی!!!
خندیدم…-تنها شعری که یادت دادم!
فکری کرد و بعد آروم خوند…
-پی پی پینوکیو پسر شجاع!
با خنده گفتم-هی!
-مرد توانا!
-هی
-دست دست دست،پا پا پا باهم میشیم جابه جا!کی خوبه؟
-خدا!
-کی بده؟
-شما!
چشماشو گرد کرد و گفت-من بدم؟من بدم؟؟؟ اومدم!این بازی و بلدم!!
بلند خندیدم…اتابکم خندون ادامه داد…
-پدر من چاقالو،برادرم عکاسه!خواهرمم نقاشه!
-چیک و چیک و چیک!!
-صد و بیست و شش!!
خندیدیم…چه شعر پر محتوایی بود!تو مهد یادم داده بودن….دوسش داشتم!
اتابک نرم گفت-به برادرم،میگفتی بدادرم!چاقالو رو میگفتی چاخالو…
همون نگاه گنگش رو دوخت تو صورتم…-همه ی کلمه هایی رو که اشتباه میگفتی نوشتم…یاد بیار نشونت بدم!
زل زدم تو نگاهش…بدون اینکه به حرفش توجه کنم سعی کردم بفهمم چی تو این نگاه هست که اینقدر خاص و تعریف نشدنیش کرده؟؟/
انگار فهمید…چون نگاهش رو ازم دزدید…داد به دستش که داشت شکمم رو ماساژ میداد-بهتر شدی؟
خفه گفتم- آره!
سریع از سر جاش بلند شد…آباژور رو روشن کرد و چراغ رو خاموش…
پتومو مرتب کرد زمزمه کرد-من تو اتاقمم…حالت بد شد خبرم کن…
جمله آخر رو از بیرون اتاق گفت…در رو بست و رفت…
من موندم و کلی گیجی!اتابک چش بود؟؟؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۱۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۳۰

 

اتابک

دندونامو روی هم فشار دادم…
اصلا دلم نمیخواست فکر کنم…به اون عزیزی که تو اتاق بغـ ـلی خوابیده بود…به اونی که حضورش در عین اینکه بهم آرامش میداد، پریشونم میکرد و خودش کاملا بیخیبر بود!
من…اتابک کیانی،با سی و دو سال سن،رسما جلوش کم آورده بودم…
لـ ـبم رو گزیدم و سر دردناکم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم…
-آش کشک خاله ته!باید کنار بیای…
بلند و با خشونت گفتم-دهنتو ببند یه دقیقه آرامش نمیذاری برام!
به وضوح پوزخندش رو دیدم…-اونی که آروم و قرار نذاشته برات که نیم متر اون طرف تر خوابیده!
حرصی گفتم-خیل خب تو خفه خون بگیر ببینم چه غلطی باید بکنم!
-برو پیشش…خوابش سنگینه!نگاش کن!!!عامل همه ی سرگیجه ها و دلتنگیاتو نگاه کن!
داد کشیدم-زهر مار!
-خب حقیقته!!!اعتراف کن!اعتراف کن که میمیری براش!!اعتراف کن که دوست داری تو بغـ ـلت بگیریش و مطمئن باشی مال خودته! زود باش اعتراف کن!
کلافه و سردرگم ،در حالی که پیش خودم شرمنده بودم گفتم-باشه اعتراف میکنم!ساکت شو تو!
چند ثانیه ای آروم گرفت …ولی حیف که نمیتونست زبون به کام ببره-دوست داری جای شبنم و بهانه عوض شه؟
چشم غره ای نثارش کردم و گفتم-عمرا!بهانه،پاک و معصوم عزیزه!
-باز خوبه تو یه زمینه عقلت کار کرد!ترسیدم شهـ ـوت بر عقلت غلبه کنه!
-تو حرف نزنی من عقلم رو به کار میندازم!
باز خندید…از اون خنده های پرتمسخر-تو که راس میگی!همین سه دقیقه پیش بود که…
-کوفت…زهر مار…ببند دهنتو تا نبستمش!
-وحشی!
هیچی نگفتم!جوابی نداشتم که بدم…
بلند شدم وایسادم…
از سکوت چند لحظه ایش استفاده کردم،میدونستم طولانی نمیشه.
گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم…یا علی،ده تا پیام داشتم…
همشونم از شبنم بودن…
-خیلی بدی!
-واسه امشب کلی تدارک دیده بودم!
-دو دلیاتو درک نمیکنم.
پیام چهارم رو خوندم-روزی که گفتم سلام رو یادته؟قرارمون این بود با هم روراست باشیم!من دلتو زدم؟
پوفی کردم…
انگشتم رو روی صفحه به سمت بالا کشیدم-بهانه!گاهی برخوردات باهاش مثل عاشقاست!من معنی نگاهتو خوب درک میکنم،یه روزی یکی منو اینطوری نگاه میکرد.ولی…هیچوقت فراموش نکن عشقت از بیخ و بن مردوده!اون برادر زاده ته!
چشمامو بستم…
همین پیامش کافی بود تا بهم بریزم…بیخیال خوندن بقیه شون شدم…
باز سر و صدای این مردک نفهم در اومده بود!
یه ریز داشت ور ور میکرد…
به سمت بسته ی سیـ ـگارم رفتم…
بیخیال سر و صداهای مغزم،نخ دورش رو کشیدم و باز کردم!
یه لحظه دلم خواست به رسم ادب،ازش یه بو بگیرم…ولی سریع منصرف شدم!این غلطا به من نیومده!همون بابک اسکول از این کارا میکنه بسه!
سیـ ـگار برگم رو آتیش زدم…
طعمش رو دوست نداشتم!محض کلاس میکشیدم…
-خاک بر سرت!کی اینجاست که میخوای واسه اش کلاس بذاری!
-بمیری یه دقیقه خفه خون نمیگیری!
-نمیخوای بری تو اتاق بغـ ـلی؟؟؟کاری که قرار نیست بکنی!بشین فقط نگاش کن!
-بلند شد بگم چه غلطی میکردم؟
-بگو نگرانش بودی!یه چی بگو دیگه!دس به دروغت که عالیه!
سیـ ـگارم رو انداختم تو زیر سیـ ـگاری و دو دستی کوبیدم تو سرم…
-آخ!
مشتم رو کوبیدم روی میز!!از صداش خودم شیش متر پریدم…
-خب نرو تو اتاقش…حداقل یه چی کوفت کن کله مون داغ شه!
-حضورش برام حرمت داره!!اینقدر که وقتی هست همچین غلطی نکنم…
-من که میدونم بهش احتیاج داری!
چشمامو روی هم فشار دادم!
-سه تا راه حلاص پیش روته!بری تو اتاق پیشش…هرچه پیش آید خوش آید…
لـ ـبم رو جویدم-راه بعدیتو بگو!
-یه پیک برندی برو بالا!
-راه بعدی!
-برو پیش شبنم!
فکری کردم…
بد نبود!حداقل…
-نه نه!!بهانه بیدار شه ببینه نیستم میترسه!
-به من چه اصلا!
دستم رو رسوندم به کشوی میزم…
-چیکار میکنی؟
بی توجه بهش،بسته ی کلونازپام رو بیرون کشیدم…
-فرار میکنی!
-راه های تو هم فرار بودن!این یکی عاقلانه تره!
خمیازه ای کشید-آره بخور…منم خسته ام!
بدون آب دوتا دونه رو فرو بردم…
میدونستم تا یه ساعت دیگه روم اثر نمیذاره!برای وقت گذرونی بلند شدم و رفتم حموم…
تمام مدت سعی میکردم بیخیال سر و صدا های ذهنم باشم…
بعد از یه دوش طولانی،حوله پوشیدم و از حموم بیرون اومدم.
یه سر رفتم تو اتاقش،ولی فقط به منظور سر زدن…
آروم و راحت خـ ـوابیده بود…
کنارش زانو زدم و یواش صداش کردم-بهانه جان؟
غلتی زد و لای پلکاشو باز کرد…
موهاشو فرستادم پشت گوشش-خوبی؟
اوهومی گفت و خزید تو بغـ ـلم!
یا قرآنی گفتم و با آرامش کنارش زدم….با حالت دو از اتاق دویدم بیرون و سر اون مردک نفهم داد زدم-حالا هی بگو برو پیشش!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۱۸]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۳۱

 

بهانه

کش و قوسی به بدنم دادم و چشمامو باز کردم…عجیب خوابم میومد.ولی باید میرفتم مدرسه!
صدای ترق و تروق از پایین میومد،با زحمت از سر جام بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم…
اتابک داشت پیغامای تلفن رو چک میکرد…
از بالای پله ها براش دستی تکون دادم…با اخمای درهم سر تکون داد…واضح بود حواسش پیش پیغاماست.
دست و صورتم رو شستم و از پله ها سرازیر شدم.
-منو امروز میبری مدرسه؟
مهربون خدید…نه به اون اخم اول صبحش…نه به مهربونیش،هر روز بیشتر به این نتیجه میرسیدم که کیانی هر کدوم یه مدل دیوونگی دارن!
آخرین وسایل صبحونه رو روی میز گذاشت و گفت-اگه سریع آماده شی،چرا که نه؟
یه نگاه روی میز انداختم…
خبری از شیر و پنیر نبود.
غر زدم-شیر کو؟
نون تازه رو جلوم گذاشت و گفت-امروز رو لبنیات نخور…میترسم بازم معده ات درد بگیره.بیا خامه بخور!
با اخم گفتم-خامه هم لبنیاته!تازه اینکه زعفرونیه!شکلاتیشو نداریم؟
جدی جواب داد-روزای دیگه باید التماست میکردم بخوری حالا امروز که نباید بخوری غر میزنی؟
از جدیتش حرصم گرفت…
کلا از اون روزا بود که از دنده ی چپ پا شده بودم…باید یه جوری اذیتش میکردم.مخصوصا که حس مدرسه رفتنم نبود…دیشبم که دعوام کرده بود…
تمام تلاشم رو کرده تا اشک حـ ـلقه بزنه تو چشمام…موفق بودم،چون دیدم تار شد.زل زدم به اتابک و گذاشتم یه قطره اش بچکه!بعد سریع از سر جام بلند شدم و دویدم سمت اتاقم…
صدای کشیده شدن پایه های صندلی روی پارکت آشپزخونه رو شنیدم و بعد اتابک رو که دنبال میدوید-بهانه!
جلو در اتاق بهم رسید…بازومو کشید،از دستش در آوردم و رومو برگردوندم…
-بهانه…قشنگم!
با بغض ساختگی گفتم-هیشکی دوسم نداره،ولم کن.
کشیدتم تو بغـ ـلش-من دوست دارم…بد حرف زدم ببخشید!
لبخند موذیانه ای زدم و تقلا کردم از بغـ ـلش دربیام.
-ولم کن…حالم بده!
روی موهامو بـ ـوسید و گفت-بپوش بریم دکتر.همون دیشب باید میبردمت…برو آماده شو.
-نمیام…میخوام بخوابم.
از خودش فاصله ام داد و با دقت نگام کرد…مـ ـستقیم توی چشمامو…لبخند خوشگلی زد و گفت-من گوشام درازه مموش؟
خودم رو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم-وا!یعنی چی!
-تو در بدترین شرایط گریه نمیکنی!فکر کردی نمیفهمم الکی بود اون قطره اشک.
نامرد…چقدر تیز بود…حیف یه قطره اشکه!حیف!
محکم زدم تو سیـ ـنه اش و گفتم-برو…قهرم باهات.
خندید و گفت-چرا میخوای مدرسه رو بپیچونی؟
اخمو گفتم-میرم حاضر شم!
روی موهامو بـ ـوسید…نگهم داشت و گفت-بیخیال…امروز رو نرو…
خوشحال خندیدم.آویزون گردنش شدم و محکم بـ ـوسیدمش-عاشقتم!
خندید…-دیگه گریه نکنیا!
به جای جواب گفتم-برم بخوابم؟
پلک زد-برو بخواب.من تا ۱۲ دانشگاهم،بعد میام خونه.
با یادآوری اسپری گفتم-یه کاری میکنی؟
-چی؟
-صبر کن…
وارد اتاق شدم.اسپری رو برداشتم و گرفتم طرفش.
-خالی شده…
ابروهاشو بالا داد و گفت-چه زود!یه هفته قبل …
با غر گفتم-چقدر تو خسیسی!بدم میاد قرار باشه بهت توضیح بدم!
متعجب نگام کرد…بعد از چند ثانیه گفت-خیلی بد خلق شدیا!
دستم رو تو دستای بزرگش فشار داد-بهانه!قربونت برم من چرا یهو عصبی میشی!میگم چرا زود تموم شده،مگه نفس تنگی داشتی که هی استفاده کردی؟نگرانت شدم خب!
غر غری کردم و برگشتم تو اتاق…
دنبالم اومد…
روی تخـ ـت نشستم…
-بد حال شدی؟
-نه مگس تو اتاق بود زدم روش!
اخم کرد…
خزیدم زیر پتومو گفتم-بخریا!
پوفی کرد و گفت-عصر میریم دکتر!
با چشمای گرد نگاش کردم…
خواستم اعتراضی کنم که محکم جواب داد-همین که گفتم!باید ببینیم چرا اینطوری شدی!
سرم رو بردم زیر پتومو گفتم-اینطوری بودم!
-نه به این شدت!
-حالا منوبذار تو گور!
-بهانه!
پتو رو زدم کنار و با شیطنت نگاش کرد-حرص نخور حالا،برو میخوام بخوابم…
چشم غره ای نثارم کرد ،که به نجس شدن لبـ ـاس زیـ ـرم شک کردم!
یه قدم به طرف در برداشت…
وایساد و باز غضبناک نگام کرد…
-قبضه روحم نکن!
باز چشم غره رفت،ولی اینبار به چاشنی مهربونی…
بی هیچ حرفی به طر در قدم برداشت…سرم رو بردم زیر پتو…داشت پلکام جمع میشد که صدای در ساختمان اومد و پشت بندش صدای زنگ…
غر غری کردم…
مطمئن بودم موبایلم خاموشه،زنگ تلفنم نبود…حتما دارم توهم میزنم…
یهو جیغ زدم!-وشیشو جا گذاشته!!
بدو بدو به طرف صدا رفتم…
رو میز تلویزیون بود…
آخ جون الآن یه دل سیر،فضولی میکنم توش…
هنوز داشت زنگ میخورد…
شبنم!
با یه قیافه ی بزک کرده و یه چیزی شبیه شرت سوتین…ولی فرق داشت…وسطاش بهم وصل بود…
خاک بر سرت بهانه که نمیدونی اسمش چیه!
شاید بیکینیه…
هر کوفتی که هست،،این عکس تو گوشی اتابک چیکار میکنه؟؟
خون خونم رو میخورد…
کلافه نفسم رو فوت کردم…
شبنم خسته شد و قطع کرد…
دیگه رقبتی به فضولی نکردم…
گوشی رو سایلنت کردم و دویدم تو اتاقم…
با یه بغض سنگین گرفتم خوابیدم!شبنم چقدر حضورش

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۱۸]
متفاوت بود!!!
آهی کشیدم و گفتم-شب دومادیت خودم رو میکشم!به خدا میکشم!
و همون موقع یه قطره اشک لیز خورد رو صورتم…
زیر پتوم مچاله شدم و زار زدم!!به خاطر یه نفر دیگه هم اشک میریختم!!لیاقتش رو داشت!اتابک!!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۰]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۳۲

 

با صدای زنگ تلفن بیدار شدم…
پلکای متورمم بهم چسبیده بودن…حس بدی داشتم…گلوم میسوخت،معده ام تیر میکشید…چشمام پل پل بودن…من شکسته بودم!جلوی خودم،به خاطر کسی جز مامان…
با غر غر دستم رو برای برداشتن گوشی دراز کردم…ولی…
از دیدن اسپری رو پاتخـ ـتی شوکه شدم…
نزدیکای نه بود…
بیخیال تلفن شدم…
اسپری رو برداشتم و تکونش دادم…پر بود…
یه کاغذم روی پا تخـ ـتی بود-مموش خوشگله،دوتا اسپری گرفتم….تا وقتی یکی تموم شد اذیت نشی…چیز دیگه ای خواستی بهم پیام بزن…
میبینمت…
خواستم به خاطر سریع خریدن اسپری خوشحالی کنم که…
نگاه سر خورد رو جمله ی آخر…
چیزی خواستی بهم پیام بده!!!پس بگو….به خاطر گوشیش زود برگشته بود خونه!حتما به شبنمم زنگ زده..
نفسم رو محکم بیرون دادم…
اتابک…همه کس من بود… عمو، عمه، خواهر، برادر، پدر…. مادر…
بغض دوباره بزرگ شد…
ایندفعه تمام تلاشم رو برای فرو دادنش به کار گرفتم.
شبنم….اگه میومد..من میرفتم کنار!
بدون اشک ریختن هق هق کردم…
مامانم….وقتی رفت دلم به حضور بابام خوش بود،فرح با حضورش دلخوشیم رو گرفت!!!حالا شبنم….
باز هق هق کردم…&!واژه‌!&که و هق هق…تنگی نفس و مشتای گره کرده…
پلکایی که سوزش داشتن…معده ای که درد میکرد…گلویی که داشت پاره میشد…یه روح پر از نفرت و دوست داشتن،تمام هستیم رو تشکیل میداد..
از سر جام بلند شدم…
خودم رو کشوندم به طرف تراس…
هوای سرد ولی آفتابیه یه صبح زمـ ـستونی رو بلعیدم…
چمپاتمه زدم گوشه ی تراس و سرم رو چـ ـسبوندم به شونه ام…
خیره شدم به کلاغی که توی درخت بدون برگ و بلند باغچه،داشت غار غار میکرد…
کاش میشد نبودم…کاش تموم میشد این همه بدبختی… اینهمه ترس از دست دادن…
کاش تموم میشد این تنگی نفسا!این شرطی زندگی کردم…
کاش تموم میشدن بغضای لعنتیم…دارن گلوم رو پاره میکنن…
غار غار کلاغ بلندتر شد…
لرزیدم و بیشتر تو خودم مچاله شدم…
بابک و فرح الآن در چه حالی بودن؟؟؟
بابک که حتما شرکته…
فرح داره تو سالن آرایش یا مزون جولون میده….شایانم…شایان…خپل بی خاصیت!خرابکار بالفطره!حتما خونه ی خاله اش ایناست!
پوفی کردم…
اتابک چی؟؟؟
کجاست؟
تو اون اتاق ساده اشه….یا نه نه…سر کلاس درسه!
یا نه!شاید داره…اَه لعنتی!شبنم نه!!!هرکی به جز شبنم…
همه جای بدنم درد شد…
شکمم بیشتر از همه جا!زیر شکمم تیر کشید…لعنتی!به درد معده ام اضافه شد…
بلند شدم…از روی سرامیک سرد تراس بلند شدم و دولا دولاه برگشتم تو اتاقم…
خودم رو رسوندم به تقویم روی میز…وقتش بود؟
تند تند ورق زدم…
همزمان ناله ای هم کردم…چه خوب که نرفتم مدرسه…
از آخرین بار ۵۰ روز گذشته بود…
دستی کشیدم به پیـ ـشونیم…چقدرم مرتبه…
اشک حـ ـلقه زد تو چشمام…چقدر بدبختم!خودم که عقلم نمیرسه به فکر باشم،مامانی هم نیست که بخواد حواسش باشه…
حالا به همه ی حسام،دلتنگی هم اضافه شده بود.
فرنوش میگفت مامانش بهش یه جوشونده میده نیم ساعته خوب میشه….
سارا میگفت با مامانش رفته دکتر و داره دارو مصرف میکنه…
اونوقت من….هر بار باید به مرز مردن میرسیدم و دم نمیزدم!
یعنی کسی رو نداشتم که پیشش دم بزنم!!!همینم مونده از فرح کمک بخوام!!یا مثلا پاشم برم درباره اش به اون بابک بگم….
بلند بلند شروع کردم به گریه کردن…
خب من از کدوم دردم بنالم…
اصلا الآن به خاطر چی داشتم گریه میکردم؟؟؟
دردم هر لحظه داشت شدید تر میشد…
اشکامو پاک کردم و بی صدا هق هق کردم…
نه پد داشتم نه مسکن….
بلند تر زار زدم…
با این حالم کجا بلند شم برم؟؟؟چطوری برم؟؟؟آی خدا…
موبایلم رو از کیفم کشیدم بیرون و شماره ی اتابک رو گرفتم…
خودم گفتم همه کسمه،مامانه،خواهره…خب الانم….
آی نه…روم نمیشه…
خواستم قطع کنم که صدای آرومش رو شنیدم…
-جونم مموش؟
ترکیدم …. بلند بلند زدم زیر گریه…یه چیز فراتر از گریه کردن…این بغض ترکوندن بود…کم آوردن بود….نازک نارنجی شدن بود… نیاز داشتن بود….بد بخت بودن…
صدای نگرانش رو شنیدم-خدا منو بکشه…بهانه گریه میکنی؟؟؟؟بهانه؟؟؟
میون گریه گفتم-بیا خونه!
-طوری شده؟اتافاقی افتاده؟دزد اومده؟کسی اذیتت کرده؟حالت بده؟؟؟؟چته؟؟؟؟
گریه کردم و فقط گفتم-بیا!تورو خدا…
صدای بهم خوردن در اومد و بعد دویدن و نفس نفس زدن…
-میام…میام نفسم…دارم میام…چی شدی؟؟نمیگی بهم؟
اشکامو پاک کردم…
صاف نشستم و ناخواسته از دردی که تو بدنم پخش شد ناله ای کردم….
اتابک داد کشید-من تا برسم میمیرم…چته؟حرف بزن…
نفسم داشت غرق میشد…کشش اینهمه گریه کردن رو نداشتمم…
گوشی رو پرت کردم و اسپری رو چنگ زدم…
صفحه روشن خاموش شد…داشت زنگ میزد….
دوتا فشار بهش دادم…همزمان با باز شدن مجاری تنفسیم،اشکام قدرت گرفتن….
-اوه!ما با مامانامون خیلی صمیمی ه

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۰]
ستیم!هرچی هست و نیست رو بهشون میگیم دیگه!هیچ دوستی بهتر از مادر نیست…
گوشی هنوز داشت زنگ میخورد و من میسوختم….درست مثل اون روز نحس..
زار میزدم،مثل وقتی که آخرین بار مامان رو دیدم…
زجه میزدم مثل شبی که فرح پا گذاشت تو خونه مون…
ناله میکردم،مثل همه ی وقتایی که تو تنهایی درد کشیده بودم…
تو خودم پیچیدم،به خاطر اینکه ضعیف شده بودم!!!
حرص میخوردم،به خاطر شکسته شدن اون دیوار غرور که بهم حس قوی بودن میداد…
دردام هر لحظه شدید تر میشدن…
دوباره و سه باره اسپری رو تو دهنم فشار دادم…
زندگی من وصل بود به این پلاستیک نیم وجبی…
دستم رو روی شکمم فشار دادم….کاش این دردم با دوتا فشار به اسپری آروم میگرفت…
اشکامو پاک کردم…
تازه حواسم جمع گوشیم شد که داشت خودش رو میکشت…
درست مثل روانیا،از اینکه نگرانش کرده بودم خندیدم…هیستریک و عصبی!!کاش میشد قبل از رفتن،یه اینجور بلایی،یه چیز تا سر حد سکته رفتن رو تقدیم بابک و فرح کنم و زهرشون کنم سفرشون رو!!!کاش میشد واقعا!!!کاش!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۳۳

 

اتابک

همین قدر که زنده رسیدم خونه جای شکر داشتن…
از بس موهامو کشیده بودم و به پوست سرم چنگ زده بودم،سرم درد میکرد…توی دلم آشوبی بود…بغض داشت خفه ام میکرد… بهانه ی من داشت اشک میریخت…پای تلفن زجه میزد و از من میخواست خودم رو برسونم خونه…
مسیر نیم ساعتی رو ۶ دقیقه ای رفتم…خودم رو پرت کردم تو ساختمان و با تمام قدرت صداش کردم-بهانه؟؟؟
وقتی جوابی ازش نشنیدم،با حداکثر توان به طرف اتاقش دویدم…
روی زمین تو خودش مچاله شده بود و شونه هاش میلرزید…
حس کردم یه چیزی تو وجودم شکست…یه بار دیگه هم تو این وضعیت دیده بودمش…
دم در زانوهام تا خوردن….نالیدم-بهانه؟
سرش رو از روی زانوهاش برداشت…چشمای به خون نشسته و ورم کرده اش رو دوخت تو چشمام …چشماش از همیشه شیشه ای تر بودن!
خودم رو کشیدم سمتش…چی به سرش اومده بود که اینطوری اشک ریخته بود…بهانه ی من،همون کسی که ادعا میکرد قویه….چرا اینطوری گریه کرده بود؟
کشیدمش تو بغـ ـلم…میلرزید…قلب منم لرزید…ولی اینبار نه به خاطر نزدیکی حضورش،به خاطر ضعف حضورش!!!
فشردمش به خودم،روی موهای مخملیشو بـ ـوسیدم و بی توجه به قطره اشکی که ریخت روی موهاش گفتم-الهی من بمیرم تو اینطوری گریه نکنی!
مشت کم جونش رو تو سیـ ـنه ام کوبید و گفت-تو بمیری من میمیرم…
از صداقت کلامش،لبخند اومد رو لـ ـبم،یه قطره دیگه اشک از چشمم افتاد…
-چی شده مموشِ من…
دوتا نفس لرزون کشید…نفساش پخش شدن رو پلیورم…نفوذ کردن به پوستم و برای چند ثانیه گرمم کردن…
-دلم گرفته!
دستم رو رسوندم به دستش…دستی که عجیب سرد بود و گفتم-دل کوچولوت گرفته؟؟؟گریه داشت؟هان؟؟؟
دستش رو بیشتر فشار دادم و گفتم-دستت چرا اینقدر سرده؟مطمئنی فقط دلت گرفته؟خوبی؟
سرش رو تو بغـ ـلم فشار داد…-نه.
میدونستم…بهانه و دلتنگی که خیلی وقت بود با هم خو گرفته بودن…مسلما به خاطر این گریه نکرده بود.
هرچی صبر کردم هیچی نگفت…
-نمیخوای بگی چی بارونی کرده چشماتو؟
-منو میبری بیرون؟خرید دارم!
پیـ ـشونیشو بـ ـوسیدم…دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و گفتم-آره بریم.فقط نمیگی چته؟
نگاهش رو ازم دزدید و گفت-دلم درد میکنه.
اومدم بخندم و بگم آی من قربون دلت که…
یه دفعه تو کله ام جرقه ای زده شد…
هیچی نگفتم،یعنی نمیدونستم چی باید بگم…مطمئنا اونم نمیخواست و نمیتونست بهم حرفی بزنه…
از سر جام بلند شدم…دستی تو موهاش کشیدم و گفتم-بپوش بریم!
آی خفه ای گفت و سر تکون داد…
از اتاق بیرون رفتم…مغز سرم داشت تکون میخورد…
وارد دستشویی شدم…چند تا مشت آب سرد پاشیدم تو صورتم و نفسم رو فوت کردم…از کی باید کمک میگرفتم؟فرح؟نه بابا…خوشم نمیاد ازش…چی بگم بهش…روم نمیشه.
شبنم…ها این خوب،رودربایستی نداریم با هم که…
خواستم شماره اش رو بگیرم که…
اولا الآن قهریم…ببعدشم،بفهمه به خاطر بهانه زنگ زدم به صلابه میکشدم!
پوفی کردم و شماره ی روشنک رو گرفتم.کلی طول کشید تا جواب داد…
-سلام داداشی!
سعی کردم سرحال جواب بدم-سلام آبجی…خوبی؟
-خوبم…تو خوبی؟بهانه چطوره؟
-من خوبم…
خواستم حال مهران رو بچه هارو بگیرم ولی اصلا حوصله ام نذاشت…بهانه مهم بود فقط…
-راستیتش…چیزه…
دستم رو فرو کردم تو موهام…چطوری بگم حالا.-ببین…
-جانم؟طوری شده؟
-بهانه…روشنک تو زنی میفهمی،خیلی از حرفارو به من نمیتونه بزنه…منم نمیتونم وادارش کنم بگه.
-خب؟
-تو باهاش حرف بزنی بهتره…نفهمه بهت زنگ زدم…زنگ بزن حالش رو بپرس،ببین مشکلش چیه…آخه نمیدونی چطوری گریه میکرد…
نگران گفت-وا!چرا…
-نفهمه بهت گفتما…فقط زنگ بزن حالش رو بپرس…از زیر زبونشم بکش….شاید بهت بگه.
-آخه من نمیدونم مشکل چیه!بهانه رو هم خودت بهتر میشناسی…حرف از زبونش در نمیاد…
-میگه دلم درد میکنه…گریه هم کرده…دستاشم یخ بود…واضحه که …
پوفی کرد-خب آره…باشه یه طوری از حرف میکشم.
-نگرانشم .
-منم…
-حس میکنم خیلی تنهاس.
-حس کردن نداره،واقعا تنهاس….کاش من تهران بودم حداقل.
آهی کشیدم…-زنگ میزنی بهش؟
-آره…
-بم میگی؟؟؟
-باشه…نگران نباش…این دردا عادیه!
-عادیه که همچین داشت ناله میکرد؟
-ای خدا…باشه بهش زنگ میزنم.
-مرسی!
-خواهش…فعلا کاری نداری؟
-بچه هارو ببـ ـوس…به مهرانم سلام برسون!
شیطون گفت-مهران رو نبـ ـوسم؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم-پررو نشو دیگه!
-بای داداشی…
موبایل رو انداختم تو جیب کتم و از دستشویی زدم بیرون…
تقه ای به در اتاقش زدم،-بیا تو!
در رو باز کردم…جلوی کشوی لباساش زانو زده بود و داشت دنبال روسری میگشت…
-این خوبه؟
یه نگاه به شال بافتنی سبز تیره ای که تو دستش بود انداختم…-قشنگه…
روی سرش انداخت و بلند شد…مشخص بود داره تلاش میکنه صاف راه بره ولی نمیتونست…
خودم رو بهش رسوندم و دستم رو پیچیدم دور کمـ ـرش-واجبه خرید؟؟؟

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۲]
اخمی کرد و سرتکون داد.
هوفی کردم و به طرف در بردمش…
روی صندلی ماشین نشوندمش و خودم پریدم پشت فرمون…
درحالی که سعی میکردم صدام شنگول باشه گفتم-خب کجا بریم مموش؟
گرفته و خفه گفت-داروخونه.
جلوی نزدیک ترین داروخونه نگه داشتم…
دستم رو بردم سمت دستگیره و گفتم-چی بگیرم؟
سریع دستش رو به دستگیره رسوند و گفت-خودم میرم!
دستای سردش رو گرفتم و گفتم-با این حالت نمیخواد پیاده شی…بگو چی میخوای؟
اخمی کرد و عصبانی گفت-خودم میرم!
پیاده شد…
در رو با حداکثر توانش بهم کوبید.
چشمامو برای یه ثانیه بستم و رفتنش رو نگاه کردم…
وارد داروخونه شد.به سمت زن سفید پوش رفت…چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به فرمون…خدارو شکر که حالش نسبتا خوب بود…
یه لحظه یاد فکرای عجیب و غریبم افتادم،سرم سوت کشید….خدارو شکر که همش در حد فکر و خیال بود..
با صدای بسته شدن در،سرم از فرمون جدا شد…
صورت رنگ پریده اش رو به طرفم گرفت و با صدای گرفته و خش دارش گفت-بریم.
جیگرم رو آتیش زدن…همیشه بعد از تنگی نفس تا چند ساعت صداش اینطوری خش دار بود….
لبخند بی جونی زدم و راه افتادم-کجا بریم؟
-خونه.
سعی کردم سرخوش باشم-واسه ی داروخونه اومدن خوشگل کردی؟؟؟؟
گنگ نگام کرد…نفس عمیقی کشید و گفت-عیبی داره؟
همچین این سوال رو پرسید که ترسیدم حرف دیگه ای بزنم و قاطی کنه!سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و سکوت کردم…
بهانه هم در سکوت زل زد به بیرون…
نزدیکای خونه بودیم که گفتم-دو روزه نون خامه ای نخوردیم…وایسم بخرم؟
بی تفاوت شونه هاشو داد بالا.
راهنما زدم و جلوی شیرینی فروشی وایسادم…نون خامه ای و چند مدل شکلات خریدم…قند نمیخورد که،حتما باید شکلات میبود… پاستیلم خریدم و سوار شدم…
رسوندمش خونه…زیر لب تشکری کرد…خریدارو روی میز آشپزخونه گذاشتم…
بهانه رفت تو اتاقش و من زدم بیرون…تو خونه موندن جز اینکه عقلم رو قفل میکرد،حاصلی نداشت…حداقل بیرون که بودم یه هوای آلوده ای میخورد تو سرم…
یه ساعتی تو خیابون ول گشتم که گوشیم زنگ خورد…
شماره ی روشنک رو دیدم…سریع جواب دادم…
-اتا!
-جانم خواهری؟
-زنگ زدم بهش جواب نداد،خودش زنگ زد گفت کنار گوشیش نبوده.
آهانی گفتم-اومده بودیم بیرون.
-هرچی گفتم،خوبی،حرفی نزد…بمیرم براش اینقدر توداره.
-نتونستی از زیر زبونش بکشی؟
-چرا!گوش بده!گفتم دیشب مامانتو خواب دیدم خیلی نگرانت بوده…هی میگفته تورو خدا مراقبش باش!
-خب خب؟
-هیچی دیگه،گفت یه کم ناخوشه.
-دیگه؟
-دیگه هیچی نگفت…ما آخر هفته ی آینده میایم تهران…اگه لازم باشه میبرمش دکتر.ولی ببین،تا اون موقع یه چندتا کار انجام بده…
تند تند یه سری چیزا رو گفت با هم دم بدم … با اینکه تمام تلاشم رو کردم یادم بمونه نشد که نشد….در نهایت قرار شد واسم اس ام اس کنه…
بعد از تشکر و یکم حرف معمولی قطع کردم…
لحظه آخرم گفت برم جیگر بگیرم…میدونستم هرکار بکنم جیگر نمیخوره،برای همین تصمیم گرفتم کنجه بگیرم…هم دوست داشت،هم واسه اش خوب بود…
نزدیکای یازده و نیم بود که برگشتم خونه…
صدای شر شر آب از حموم میومد…ظرف کنجه رو روی میز گذاشتم…

.نون خامه ایا هنوز روی میز بودن…گذاشتمشون تو یخچال که صدای گرومپ اومد…
خواستم شونه هامو بدم بالا که….
یه لحظه از فکری که تو سرم گذشت خشکم زد…بهانه تو حموم بود…
دوتا پا داشتم،دو تا دیگه هم قرض کردم و به حموم دویدم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۴]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۳۴

بهانه
حوله ام رو پیچیدم دور موهامو از حموم اومدم بیرون …اتابک همون لحظه،دوون دوون رسید.
متعجب نگاش کردم…
نگران نگام کرد-خوبی؟
حالم خیلی خیلی بهتر بود…سرم رو تکون دادم و گفتم-چرا اینقدر بپر بپر میکنی….
خواستم بگم با این پات که زبون به دهن گرفتم…
پوزخندی زد و گفت-جمله ات رو کامل بگو…
اخم کردم…
اونم اخم کرد و گفت-صدای چی بود؟؟؟
-صدا؟؟؟
بعد یهو یادم اومد و غر زدم-خدا رحم کرد نخورد تو سرم….صدبار گفتم دوش رو درست کن،شله…لقه…هی میفته!
متعجب نگام کرد-کی گفتی؟
هولش دادم کنار و گفتم-هنوز میخواستم بگم!!
خواستم وارد اتاقم شم که صدای غش غش خندیدنش بلند شد…
حال هی من میگم این کیانی دیوونه ان کسی باورش نمیشه!
دنبالم اومد و گفت-از مدرسه زنگ زدن به بابک که چرا نرفتی!
پوفی کردم…فقط بابک رو کم داشتم این وسط.
روی تخـ ـتم نشستم…اتابکم کنارم نشست و گفت-اجازه میدی بیاد دیدنت؟؟؟دلش برات تنگ شده!
تلخ شدم…با حرص گفتم-باید عادت کنه!بره کانادا که دیه اصلا نمی بینتم!
اتابک هوفی کرد و گفت-خب…تو …سعی کن درکش کنی…مجبوره!
چشمامو گرد کردم و گفتم-مجبوره منو بزنه کنار؟؟/مجبوره؟؟؟
هول گفت-نه…یعنی…ببین بهانه گاهی باید حق داد به طرفا!
اصلا واسم قابل درک نبود که اتابک طرفداری بابک رو بکنه-حق بدم؟؟؟چه حقی؟؟؟اینکه منو مثل شغال زده کنار!!
دهن باز کرد چیزی بگه…ولی من کلا بهم ریخته بودم…
دستامو گذاشتم روی گوشامو با تمام توان جیغ زدم-آره تو هم طرفداریشو کن….تو هم یکی هستی مثل اون!!باز اون بابام بود زن گرفت منو فراموش کرد…تو زن بگیری منو میندازی تو خیابون!من یه بدبختم…باید برم سیـ ـنه قبرستون بخوابم کنار مامانم…کاش وقتی اون رفت منم میبرد…
-بهانه…
-بهانه چی؟؟؟میخوای بگی دروغه؟؟/بابکم میگفت نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره…روزی که فرح اومد قول داد نذاره اذیت شم… ولی تو این مدت،چیزی که ندیدم آسایش بود…بابک همه ی حواسش پی زنش و بچه اش بود…من فراموش شدم…به معنی واقعی!!
-بهانه…
-چیه؟؟؟چرا هی اسمم و صدا میزنی؟؟؟میخوای بگی باید بهش حق بدم که اونا رو از من بیشتر دوست داشت؟؟؟باید درکش کنم که شایان واسش عزیز تر بود؟؟؟باید درک کنم که اینهمه مدت بدرفتاری فرح رو دید و هربار بیشتر طرفداریشو کرد؟؟؟آره؟همین رو میخوای بگی؟؟؟
از روی تخـ ـت پریدم و به طرف در رفتم…
-پاشو برو بیرون…برو بیرون …توهم یکی هستی مثل داداشت….ولی…
سعی کردم اشک رو کنار بزنم…من الکی گریه نمیکردم…حالا صبح یه استثنا بود….
-برو بیرون!!!فقط بی زحمت اگه حس کردی مزاحمم کافیه یه ندا بدی!!من قبل از اینکه بندازیم دور از سر رات میرم کنار !
-بهانه…
-هیچی نمیخوام بشنوم!هیچی!فقط برو…
یکم متعجب نگام کرد و بعد از روی تخـ ـت بلند شد…
کنارم وایساد…چند ثانیه خیره نگام کرد…خیره جواب نگاهش رو دادم…
لبخند ماتی زد و گفت-من تورو کنار بزنم؟؟؟من؟؟؟منی که قسم خوردم تا آخرین نفس پات وایسم؟؟؟تو…تو همه کس منی!دیوونه این جفنگیات چیه که میگی!!!
پوزخندی زدم…چقدر تن صداش شبیه بابک بود…
-تو همه کسمی…تو یادگار خاطره ی منی!تو زندگیمی بهانه!
-گوشت با منه بهانه؟؟؟
بی رودربایستی گفتم-بیشتر از اونی که فکر بکنی شبیه داداشتی!
منگ نگام کرد…
از کنار در رفتم کنار…
-قیافه،رفتار،حرف زدن…حتی گودی پیـ ـشونیت…رنگ موهات…فقط…فقط …
پوفی کردم…غرورم اجازه نمیداد بگم تو خیلی مهربون تری!!!اون که مهربون نبود ….ولی تو مهربونی…ماهی….
-بهانه جان؟
خفه گفتم-تنهام میذاری؟؟
پوفی کرد…
حنجره ام میسوخت بس که هوار هوار کرده بودم…
-کنجه گرفتم.
-اشتها ندارم!
-صبحونه هم نخوردی!
جدی،ولی آروم گفت-اصرار نکن!
-باشه….
به طرف در رفت…برگشتم سمتش…
-اتابک…
برگشت طرفم…نگاه خاصش رو دوخت تو چشمام…نگاهشم با بابک فرق میکرد…چشمای قهوه ای روشن بابک کجا و،نگاه خوشرنگ اتابک کجا…قهوه ای سوخته،همرنگ پلیوورش…
-جانم؟
دلم ضعف رفت برای این جانم گفتناش…اینم خیلی فرق داشت با جانم گفتنای بابک…
یه عذر خواهی بدهکار بودم…بابت همه ی بدرفتاریام…
-میبخشی منو؟
مهربون خندید…دستاشو از هم باز کرد…بی حرف دویدم تو بغـ ـلش… اسیرم کرد تو بازوهای قوی و سیـ ـنه ی ستبرش…
-عذرخواهی لازم نیست…درکت میکنم مموش….
سرم رو از سیـ ـنه اش جدا کردم و نگاهش کردم-چرا اینقدر خوبی؟؟؟چرا در مقابل عصابانیتم همیشه ؟آرومی…خجالت زد ام میکنی!
محکم فشار داد و گفت-آدم که از دست عزیزترینش عصبی نمیشه که!الهی من قربون خودت و عصبانیتت برم…
پیـ ـشونیم و بـ ـوسید و گفت-فقط یه چیزی میگم…من،تا وقتی که نفس دارم،مراقبتم…نمیذارم دلخور شی…قول میدم…قول مردونه!
نگاش کردم…اطمینان نگاهش رو میپسندیدم…قلـ ـبم رو آروم میکرد…
روی پنجه ی پام بلند شدم و سیب گلوش

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۴]
رو بـ ـوسیدم و گفتم-مرسی عمو!
نگام کرد…یه نگاه از همونا که بی معنی بود واسم!!!معنی داشت…ولی من نمیفهمیدم…پلک زد و از خودش فاصله ام داد- تو اتاقمم،کارم داشتی صدام کن…
به طرف در رفت…
لحظه ی آخر با جدیت گفت-نهارت رو هم بخور!خوبه واست…
در رو بهم کوفت و رفت…
من موندم یه عالمه فکرای در هم و برهم!یه عالمه سوال و نکته ی کنکاش پذیر!!اینقدر زیاد بودن که فکر کردن بهشونم سردرگمم میکرد…
ترجیح دادم بخوابم.
روی تخـ ـتم ولو شدم…
حوله ی دور موهام باز شد…
بیخیال موهای خیسم که به گوشام چسبیده بودن شدم و چشمامو بستم…اون ۳تا مسکنی که خورده بودم زود اثر کردن و خواب رفتم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۵]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۳۵

اتابک

-عمو!!!عمو اتابک!!اون منو عمو میدونه…
-پس میخواستی چی بدونه!
-باز شروع نکن لطفا!
-ای بابا!خودت شروع کردی که…
مرد عطار گفت-چیز دیگه ای نمیخواین؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم…
هزینه رو پرداخت کردم و بی توجه به ویز ویزای تو مغزم،از عطاری بیرون اومدم…پلاستیک خریدامو از دست راستم به دست چپم فرستادم تا راحت بتونم سوییچ رو از جیبم در بیارم که گوشیم زنگ خورد…
با دیدن اسم روی صفحه یه چند لحظه هنگ موندم…نادر؟؟؟ایران؟این وقت سال؟؟؟
بلافاصله جواب دادم و گفتم-خواب نما شدم؟
صدای همیشه سرخوشش نشست تو گوشم-بیداری شازده!
لبخند زدم و گفتم-چطوری پسر؟کی برگشتی؟
-اول سلام،بعد کلام آقای دکتر!!!تو ناسلامتی استاد این مملکتی،این باشه وضع حرف زدنت وای به حال دانشجوهات!
خندیدم…در ماشین رو باز کردم و سوار شدم-باشه ببخشید!سلام خوبی؟؟؟
-سلام یار بیمعرفت!!!من که خوب،عالی،معرکه!بهتر از این نمیشه!تو چطوری؟
حرف زدنش بهم انرژی می داد…
-ای بد…
توبیخ گر گفت-اتابک!!!ای بد نیستم جواب منه؟؟؟با انرژی باش باش پسر!بگو عالیم!فوق العاده محشر،بریلینت!
کمـ ـربندم رو بستم و گفتم-واو!!!اوکی اوکی،never been better!!!
صدای بلند خندیدنش رو شنیدم…
-کی برگشتی؟
-دیشب!
-رسیدن بخیر!
-ممنون…شب خونه ای بیام پیشت؟
نفسم رو محکم بیرون دادم و گفتم-بدجور به حضورت احتیاج دارم…بدجور!
هنوز داشت میخندید-نکنه مثل آهو تو عسل گیر کردی؟
-کوفت!من دارم حرص میخورم تو…
-اوکی ببخشید!شب میام خونه ات!بساط نوشم فراهمه دیگه…
پوفی کردم…حوصله نداشتم که بگم نه و نمیشه و ….خودش بیاد شرایط رو ببینه…
-شب نه به بعد بیا!یه چند جا کار دارم!
حقیقتش برای ساعت ۵از دکتر بهانه وقت گرفته بودم،تا بریم و برگردیم حدودای ۹ میشه.
-اوکی!من زودتر از نه نمیام…شب نشینی یعنی اینکه دیروقت بری،دیروقت تر برگردی!
خندیدم و گفتم-نمیدونی چقدر حضورت لازمه…همین امروز میخواستم بهت ایمیل بزنم ببینم کی برمیگردی!!
-میدونم!تو تا وقتی بهم احتیاج نداشته باشی یادم نمیکنی!!!
هیچی نگفتم…حرف حساب که جواب نداشت…
-کاری نداری فعلا؟
-شب میبینمت…
-باشه…تا شب بای!!
گوشیم رو روی صندلی کناریم انداختم و راهنما زدم و از پارک بیرون اومدم…من باید با نادر درباره ی بهانه حرف میزدم.. تنها کسی بود که میتونست کمکم کنه…هم تخصصش رو داشت،هم ازش خجالت نمیکشیدم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۵]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۳۶

غذا دست نخورده روی میز بود.
نفسم رو محکم بیرون دادم،من باید با تو چیکار کنم بهانه؟؟؟
خریدارو روی کابینت گذاشتم و از پله ها بالا رفتم…تقه ای به در اتاقش زدم،جوابی که نداد آروم در رو باز کردم…خواب خواب بود…
لبخند اومد روی لـ ـبم،عاشق مدل خوابیدنش بودم…به پهلو میخوابید و یه دستش رو میذاشت زیر گوشش،همیشه هم موهاش تو دهنش بودن…
کنارش نشستم…موهاش، که هنوز نم بودن رو کنار زدم و گفتم-بهانه جان؟
دهنش رو بست و دوباره باز کرد…سرش رو یکم تکون داد و بدون باز کردن چشماش گفت-میخوام بخوابم هنوز.
از حرکات خوشمزه اش،ناخواسته لبخند مهمون لبـ ـام شده بود.
-ساعت ۳ونیم گلم…وقت دکتر گرفتم واست!
یهو چشماشو باز کرد…با تعجب نگام کرد و خمیازه ی نیم بندی کشید-دکتر واسه چی؟
بازوش رو گرفتم و مجبورش کردم بشینه-واسه چکآپ…
-چکآپ نمیخوام!
سعی کردم جدی باشم…-لازمه!باید بریم پیشش!خیلی وقته نرفتی.
اخم کرد و بازوش رو از دستم کشید بیرون…-نمیام،میخوام بخوابم!
-من وقت گرفتم بهانه.
-میخواستی نگیری….نمیام.
فقط نگاش کردم…گاهی ر مقابل سرتق بازیاش واقعا میموندم…اینقدر که توان مهربونی کردنم نداشته باشم…
کلافه شد-خب چیه!چرا همچین نگام میکنی؟
-داری با کی لج بازی میکنی؟؟؟با خودت؟
پوزخندی زد-زندگی خودمه،اختیارش رو دارم!میخوام لجبازی کنم.
بلند گفتم-من نمیذارم حماقت کنی.
بازوم رو نیشگون گرفت و بلند گفت-هی اعصاب منو بهم نریز…نمیخوام بیام.آره من احمقم…تو که احمق نیستی چرا سر به سرم میذاری؟؟؟داشتم خواب مامانم رو میدیدم…چرا بیدارم کردی؟
روی تخـ ـتش ولو شد…
مات نگاش کردم…
من در مقابل این قیافه ی اخمو و جدیش به معنی واقعی کلمه سوسک بودم!
لـ ـبم رو گزیدم…
-حالا که بیدار شدی…بپوش بریم.
اخمش عمیق تر شد و گفت-نمیخوام بیام!
یه صدا از درونم شنیدم-خاک بر سر بی عرضه ات!
بلند گفتم-میای…خوبشم میای!
خزید زیر پتوش…
با اخم پتورو زدم کنار و گفتم-هی من هیچی نمیگم هی بدتر میکنی!بلند شو حاضر شو لطفا!
با چشمای عصبیش خیره شد بهم…ته این عصبانیت یه ترس خفه هم بود…ترسی که همیشه وقتی اخم داشتم تو چشماش میدیدم و باعث میشد کمتر اخم کنم…ولی الآن لازم بود.
-تو همه اش دستور میدی!من میخوام به حال خودم باشم!حق یه ساعت خوابیدن رو هم ندارم؟؟
پوفی کردم…
پتو رو کنار زدم و با لحن آرومی گفتم-من چیکار به خوابیدنت دارم…هرچه قد خواستی بخواب،الآن ولی وقته خواب نیست…باید بریم دکتر
-من خوبم !هی منو مریض جلوه بده….اَه!
مشخص بود از خر شیطون نمیخواد پیاده شه.میتونستم مجبورش کنم…ولی خودم این روش رو اصلا نمیپسندیدم.دوست نداشتم منو یه زورگو ببینه…هرچند حرفام به نفع خودش بود.
-باشه…حداقل بیا نهارتو بخور!
داد کشید-برو بیرون اتابک…کوفت بخورم نهار رو!نهار مهمتره یا خوابه مامانم؟؟؟برو بیرون اذیتم نکن هی!
دیگه به معنی واقعی کپ کردم…سریع از در اتاق رفتم بیرون….مطمئن بودم یه ثانیه دیگه بمونم کارش به بغض میکشه…
از اتاق بیرون رفتم…با اینکه مطمئن بودم دیگه خوابش نمیبره،ولی اصراری برای رفتن نکردم.وقتی از دنده ی چپ پا میشد فقط باید جلوش سکوت میکردم!
به طرف آشپزخونه رفتم…داروهایی رو که از عطاری خریده بودم،همونطور که روشنک گفته بود،دم دادم و غذارو گذاشتم تو ماکروفر تا گرم شه…
صدای بلند بهم خوردن در اومد…
زیر چشمی نگاهی به بالای پله ها انداختم،داشت میرفت سمت دستشویی.
میز غذارو چیدم…نهار که نبود،عصرونه.میدونستم میاد تو آشپزخونه…تمام مخلفات مورد علاقه اش رو هم روی میز گذاشتم…
با اخمای درهم وارد آشپزخونه شد…
روی صندلی نشست و با بی اشتهایی نگاهی به میز انداخت…
سکوت کردم…از دستش دلخور بودم…
یه تیکه ی کوچیک از نون جدا کرد و به طرف دهنش برد.
-سرم درد میکنه!
نگاش کردم….رنگ پریده بود.
یه لقمه براش گرفتم و گذاشتم دهنش و گفتم-وقتی با موی خیس تو اون اتاق سرد میخوابی همین میشه دیگه!حالا غذا بخور بعد بهت مسکن میدم.
نفسش رو محکم بیرون داد و با بغض گفت-مامانم ناراحت بود…نگران…یه حس بد داشتم توی خواب!
-ایشالا خیره!
-اگه در حال عذاب کشیدن باشه چی؟
هوفی کردم…
نگاش کردم…لقمه ای که خودم گذاشته بودم دهنش رو توی لپش گرفته بود و داشت نگام میکرد.
-ببین…اولا که هر خوابی دیدی بلافاصله بگو خیره…دوما خوابی تعبیر داره که از نصف شب تا قبل از اذان صبح ببینی!این خوابای تو طول روز نباید جدی گرفت!
-ولی روشنکم مامانم رو خواب دیده بود که نگرانه!
لـ ـبم رو گاز گرفتم تا نخندم…از دست روشنک و دروغاش!
-خب حتما به حرف روشنک خیلی فکر کردی خودتم یه خواب مثل اون دیدی!
سری تکون داد و یه چیز شبیه شاید گفت.
دستم رو روی لپش که با لقمه برجسته شده بود فشار دادم و گفتم-حالا بخور اینو !
مات نگام کرد و مشغول جویدن شد…
غذا رو که خورد،جوشونده رو که

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۵]
سرد شده بود به دستش دادم و گفتم-بیا اینو هم بخور…
یه نگاه به لیوان کرد و یه کم بوش کرد-چیه؟
-جوشونده س…
-واسه چیه؟
-واسه خوردنه!
پیفی کرد و روشو برگردوند…
خندیدم…با حرص به طرف تلویزیون رفت …
-تلخه؟
-نه نبات ریختم توش…بخور بعدش بریم خرید،شب مهمون داریم!
-کی؟
-نادر میاد!
لبخند اومد روی لبش و گفت-جان من؟راس میگی؟
خندیدم و گفتم-آره!خوشحال شدیا!
-نگینم میاد؟
-نمیدونم…میخوای بهش بگم اگه نگین هم هست بیاردش!
یه قلپ از جوشونده اش رو خورد و گفت-میگی لطفا؟
باشه ای گفتم…تلفن رو برداشتم تا هم بگم نگین رو بیاره هم زودتر بیاد!
وقتی فهمید بهانه اینجاست،سکوت کرد و گفت-نکنه حرفات درباره ی…
نذاشتم ادامه بده،سری گفتم-آره…زودتر بیاین.
قبول کرد و تلفن رو روی میز گذاشتم…
بهانه حاضر و آماده از پله ها پایین اومد…
زیر لب غرغری کردم-نمیشد همینجور با آرامش لباس بپوشی بریم دکتر؟؟؟
-چیزی گفتی؟
هوفی نفسم رو فرستادم بیرون و گفتم-نه هیچی…بریم؟
-بریم…
کنار وایسادم تا اول اون از در بره بیرون و بعد خودم دنبالش راه افتادم…
-شالت نازکه ها!
غرغری کرد و گفت-خوبه!
-حموم بودی،موهاتم خیسن..
-نه دیگه خشک شدن!
-خب حداقل محکمش کن رو گوشاتو بپوشونه!
خدا شاهده به آروم ترین نحوه ممکن اینو ازش خواستم!حتی لحنمم دستوری نبود ولی یهو از کوره در رفت-میشه اینقدر به من امر و نهی نکنی؟؟؟میشه اینقدر اذیتم نکنی؟؟؟میشه هی یادم نیاری که میتونی زور بگی؟؟
هیچی نگفتم!گاهی در مقابل بی منطقیاش تنها حربه ام سکوت بود…
چی داشتم که بگم…من حرف میزدم ،عصبی میشد.هر لحظه که بیشتر پیشش میموندم،بیشتر میفهمیدم که برام ناشناخته اس!
-مگه جونوره که ناشناخته باشه؟
محکم کوبیدم روی فرمون…بی توجه به بهانه که شوکه داشت نگام میکرد غر زدم-تو دیگه خفه!
-با منی؟؟؟
خونسرد نگاهش کردم و گفتم-نه با یه الاغیم که تو سرم هی ور ور میکنه!
منگ فقط نگام کرد…
نفسش رو محکم بیرون فرستاد و گفت-دیگه صد در صد مطمئنم کیانی هستی!دیوونه!
خنده ام گرفت ولی خودم رو کنترل کردم ….بهانه سری از روی تاسف تکون داد و زل زد به بیرون…
توی دلم گفتم-عامل همه ی برخوردای آنرمال من خودتی فسقلی!خودِ خودت!

#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۳۱]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۳۷

 

بهانه
حالا درسته با اتابک سرسنگین بودم،ولی دلیل نمیشد از مهمونی ،اونم با حضور نگین و نادر بگذرم.
با دقت داشتم میوه جدا میکردم که اتابک بغـ ـل گوشم گفت-همش ۴نفریما!زیاد نیس اینا؟
برگشتم سمتش و گفتم-اولا خسیس نباش!دوما تو کار ما خانوما دخالت نکن!
نگاهش یه دور اساسی برق زد و گفت-آی من به قربون این خانوم کوچولو!!!بخر عزیزم،هرچی دوست داری بخر!
پشت چشمی نازک کردم و ایشی گفتم،ولی خدا میدونه چقدر کیف کردم از اون لفظ خانوم کوچولوش…
برای اینکه بهش بفهمونم واسه خودم خانومی شدم گفتم-میخوام کوکتل میوه درست کنم!
ابروهاشو داد بالا و همینطور که پلاستیکای میوه رو از دستم میگرفت گفت-چی چیه میوه؟
-کوکتل!!نخوردی؟
شونه داد بالا و گفت-هرآبمیوه ای که توش الـ ـکل بریزی میشه کوکتل!نکنه منظورت…
اخم کردم و گفتم-نه!!!اینی که من میگم فرق دراه!حداقل حلاله… تو کافی شاپ خوردم،ولی این دفعه میخوام خودم درست کنم!
-آهان بله!
-باید آب میوه و کمپوتم بگیریم!
خندید و گفت-چشم کدبانو!
از میوه فروشی بیرون اومدیم،شیرینی و تنقلاتم خریدیم…
-شام چیکار کنیم؟
-زنگ میزنم سفارش میدم!
نمیدونم چرا بدجور افتاده بودم رو دور اینکه نشون بدم همچین بفهمی نفهمی کار بلدم!واسه همین گفتم-بریم وسایل سالاد ماکارونی رو هم بگیریم درست کنم بذاریم کنار غذا!
ابروهای بالا پریده ی اتابک رو که دیدم ادامه داد-خب زشته که همه اش رو از بیرون بگیریم!میگن چقدر بی عرضه ان!
غش غش خندید…بی توجه به موقعیتمون وسط خیابون،همه ی کیسه های خرید رو فرستاد تو یه دستش و لپم رو کشید-اینقدر خوشمزه نباش بهانه!هـ ـوس میکنم بخورمتا!
اخم الکی ای کردم…داشت باهام مثل گذشته ها حرف میزد…
-منو بخولی که تموم میشم بهانه نداریم که!
خندید…
-بدو بریم تو ماشین که قراره کلی هنر نمایی کنی!
آخرین خریدارو هم انجام دادیم و برگشتیم خونه…
مانتو و شالم رو روی کاناپه انداختم و مـ ـستقیما رفتم تو آشپزخونه…
اتابک هم خریدارو روی میز چید…
برگشتم سمتش…داشت منتظر نگام میکرد…
حالا خوبه قرار نبود کار شاقی انجام بدم وگرنه چقدر استرس میگرفتم؟؟؟دستامو توی جیبای تنگ شلوار جیبم فرو کردم و گفتم-تو خونه رو مرتب کن من شام بپزم!
ابروهاشو داد بالا و با شیطنت گفت-چشم سر آشپز!
با اینکه مطمئن بودم مسخره ام کرده،ولی هیچی نگفتم…
همین که از آشپزخونه رفت بیرون،وایسادم پای سینک و تند تند ظرفای نهار رو شستم،بعدم میوه ها رو…
داشتم خردشون میکردم که صدای جارو برقی بلند شد …
همیشه از صدای جارو برقی بدم میومد…یه جورایی بهم استرس منقل میکرد…یه استرس که وادارم میکرد تند تند کارارو انجام بدم…
این بود که وقتی اتابک وارد آشپزخونه شد و گفت-تموم شد!!!-کارای منم تموم شده بودن!
همینطور که داشتم ماکارونی رو آبکش میکردم گفتم-ما هم فینیش شدیم!
یه نگاه به میوه های خرد شده انداخت و گفت-میوه هارو چرا همچین کردی؟
-خب میخوام کوکتل درست کنم!
پلک زد و گفت-میشه بگی این کوکتل چیه؟
انگاری دارم پیچیده ترین دستور غذایی جهان رو آموزش میدم گفتم-ببین میوه ها رو باید خرد کنیم!!مرتب و خوشگل!بعدم یه آب میوه ی روشن بریزیم روشون و سرو کنیم!
سرش رو به مسخره ترین حالت تکون داد-خب خب!
یه اشاره به بسته ی نی های خوشگل و تزینی کردم و گفتم-بعد از این نیا میذاریم توشون…میاریم اونجا دور همی میخوریم خیلیم خوشمزه اس!
دوباره سر تکون داد-صحیح صحیح!
-فهمیدی؟
-بله بله!
-خب مسخره نکن دیگه!
خندید و گفت-گفتی میخوای درست کنی فکر کردم،سوسیس و ژامبونه،باورت میشه منتظر بودم بگی میخوای میوه هارو بذاری لای ژامبون تو روغن سرخش کنی!
یعنی قشنگ طعنه زد!!!قشنگهِ قشنگ…
یه دفعه،وقتی ۹سالم بود،یه غذایی درست کردم عجیبا غریبا!از اینا که وقتی مامان از بیرون برگشت و دید چه دسته گلی به آب دادم دوتا جیغ خوشگل کشید و گفت-اینا چین؟؟؟
بعدشم غذا رو گذاشت تو یخچال و تا دو روز هرکی میومد خونه مون نشونش میداد تا همه بدونن من چه کدبانوییم!!!
هی یادش بخیر،به خاطر اولین هنر نماییم تو زمینه ی آشپزی،بابک برام یه ست صورتی کش مو و گیره و برس خرید، روشنک یه عروسک زشت،اتابک یه عالمه پاستیل و آدامس…یادش بخیر!!!
-رفتی تو فکر!
خندیدم و گفتم-یاد هنرنماییام افتادم!
اتابکم که تا اون لحظه خودش رو کنترل کرده بود گفت-یادش بخیر!!!هنوز رنگ غذاهه میاد تو ذهنم دلم پیچ میخوره!
مشتم رو کوبیدم تو سیـ ـنه اش و گفتم-لوس!مسخره ام نکن!همه اش نه سالم بود!
خندید…پیـ ـشونیمو بـ ـوسید و گفت-تو برو حاضر شو،من بقیه کارارو میکنم!
به طرف اتاقم راه افتادم ولی وسط راه برگشتم سمتش و گفتم-خیارشورارو هم اندازه خرد کنیا!
-چشم!
بـ ـوس هوایی واسه اش فرستادم و گفتم-چشمت بی بلا!
بعد دویدم تو اتاقم…چی بپوشم حالا؟؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۳۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۳۸

 

اتابک

با یه لبخند عمیق روی لـ ـبم خیارشورارو خرد کردم…آخ الهی من فداش بشم که معلوم نیست حال و هوای دو دقیقه دیگه اش چطوریه! نه به اون اخمی که تو ماشین کرده بود،نه به هـ ـوس یهوییش برای هنر نمایی،نه به خوش اخلاقیش تو آشپزخونه!!!انگار زمین تا آسمون فرق داشت با اون بهانه ای که وقتی بیدارش کردم کم مونده بود،پنجول بکشه!
یادآوری غذایی که تو نه سالگیش پخته بود باعث شد خنده ام عمیق تر شه و توی دلم بیشتر قربون صدقه اش برم!چقدر این موجود واسم عزیز بود…چقدر!
از آشپزخونه بیرون زدم…باید حاضر میشدم…اول یه دوش گرفتم و بعدم یه شلوار گرمکن قهوه ای و تی شرت کرم که نوشته های قهوه ای داشت پوشیدم…بهانه میگفت قهوه ای بهم میاد…خب منم به انتخابش احترام میذارم!
داشتم موهامو سشوآر میکشیدم که در باز شد…
-آخ ساری در نزدم!
خندیدم و گفتم-عیب نداره!چیزی میخوای؟
سرش رو تکون داد و گفت-سشوآرتو میدی من؟
توی دستم تکونش دادم و گفتم-اینو؟
اوهومی کرد…
با اینکه هنوز کامل موهامو خشک نکرده بودم از برق کشیدمش و دادم دستش…
گرفتش و به طرف سطل گوشه ی اتاق برد و گفت-صدای تراکتور میده!بندازش دور یکی نو بخر!
لبخند زدم…
-واسه اطرافیانت خوب خرج میکنی،یکمم به خودت برس!
مات نگاش کردم…این حرفش خیلی معنی پشتش بود…من چند وقت قبل برای شبنم یه سشوآر خریده بودم که از قضا بهانه هم دیده بودتش!
ابروهامو دادم بالا و گفتم-اینکه واسه اطرافیانم مایه میذارم خوبه یا بد؟
برگشت سمتم…اومد نزدیک،دستاشو دور کمـ ـرم حـ ـلقه کرد و سرش رو چـ ـسبوند به سیـ ـنه ام …منگ موندم…
-نه خوبه نه بد!
خنده ام گرفت-واضحتر میگی؟
-هم خوبه هم بد!!!
-بازم نفهمیدم!
سرش رو از سیـ ـنه ام جدا کرد…یکم خم شد عقب و دقیق نگام کرد…چقدر خواستنی بود تو یه همچین حالتی!موهای موج دارش دورش ریخته بودن و چشماشو کشیده تر نشون میدادن.
-من دوست دارم…
هنوز جمله اش تموم نشده بود که صدای زنگ بلند شد…
اککهی…هوفی کردم…
بهانه صاف وایساد و دستاشو از دور کمـ ـرم باز کرد و با خنده به طرف در اتاق رفت و گفت-ماشالا کمـ ـر که نیست،نی قلیـ ـونه!!
خندیدم-طعنه زدی؟
-نه بابا!!!هیکل گلدونی به این خوبی،کمـ ـر باریک!به به به به!
موهاشو فرستادم پشت گوشش…موهای خودمم که نصف نیمه خیس بودن…
در رو زدم و گفتم-کاش میبستی موهاتو!
دستش رو فرستاد تو موهامو عجیب و غریب بهمشون ریخت و گفت-کاش تو هم یکم سوسول بودی!
به حرفش خندیدم و گفتم-میبندی موهاتو؟؟؟
سرش رو تکون داد…
-میخواستم ببندم!ببین!
کش موشو از دور مچش در آورد و تند تند دور موهاش تاب داد!
با اینکه به نادر اعتماد صد در صد داشتم ولی …. خب دلم نمیخواست یکی دیگه،وقتی اینقدر خواستنیه ببیندش…
نادر و نگین سرخوش از راه رسیدن…
بعد از احوال پرسی و خوش و بش،نادر ساک کاغذی کوچیکی که دستش بود رو به طرفم گرفت و گفت-یه سیـ ـگار آوردم برات توپ،محشر،معرکه!
اخمای بهانه واضح توی هم رفتن…
بهانه و نگین کنار هم نشستن و نادر با آب و تاب مشغول توضیح دادن درباره ی سیـ ـگار شد-دانهیله!اصل و توپ…آخرش یه کپسول داره،فشارش میدی میترکه،ته سیـ ـگار رو با اسانس نعناع دود میکنی!
لبخند زورکی ای زدم و ازش تشکر کردم..
بهانه با جدیت گفت-شما تحصیل کرده ها که باید بهتر بدونید سیـ ـگار کشیدن یه عمل ضد فرهنگیه!
نادر پاش رو روی پاش انداخت و گفت-سخت نگیر خاله ریزه!ما که تو مکان عمومی نمیخوایم سیـ ـگار بکشیم!تفریحی میکشیم تا لذت ببریم!
حرص رو به وضوح تو تک تک اعضای صورتش میدیدم-لذت بردنتون به قیمت سخت نفس کشیدن اطرافیانتونه دیگه،مگه نه؟
مطمئن بودم دو ثانیه دیگه بگذره به یه دعوا ختم میشه،بهانه مـ ـستعد عصبی شدن بود…هرچند میدونستم نادر اجازه نمیده کار به اونجاها بکشه ولی…سریع پریدم وسط و گفتم-ول کنید این بحثا رو!
بعد به ظرف شیرینی اشاره کردم و گفتم-بفرمایید شیرینی!
بهانه چشم غره ای بهم رفت و با حرص گفت-میرم چایی بریزم!
با رفتنش،سقلمه ای به نادر زدم و گفتم-ببخشید یکم تنده!
نگین پشت چشمی واسه نادر نازک کرد و گفت-مجبوری جلوش از سیـ ـگار تعریف کنی!؟
نادر هوفی کرد و گفت-اصلا حواسم نبود!ببخشید!
جمع رو یه سکوت پر کرد…بهانه با سینی چایی رسید…بعد از تعارف چایی و شیرینی کنار نگین نشست و مشغول حرف زدن شدن.
نادر یواش گفت-اینجا چیکار میکنه؟
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم و زل زدم به بخار بلند شده از چاییمو گفتم-مفصله…بریم تو اتاق بهت میگم!
نادر سری تکون داد و بلند گفت-اتابک نظرت چیه جمع رو زنونه مردونه کنیم؟؟؟
بهانه پوزخندی زد و گفت-زنونه مردونه چرا؟؟؟بگید میخواید لهو ولعب رو از تفریح سالم جدا کنید!
نادر چشمکی به بهانه زد و گفت-آباریکلا!خوب تفسیر کردی!!!شما به حرفای دخترونه تون برسید!
دست منو کشید و بلندم کرد…
بهانه چشم غره ای مهمونم کرد!ترسیدم!از اون چشم غره ها که

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۳۲]
باید ماستامو کیسه میکردم بود!با اینحال،چون میدونستم تو اتاق قرار نیست اتفاقی بیفته،با خیال راحت چشمکی بهش زدم و دنبال نادر راه افتادم..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۳۳]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۳۹

نادر روی صندلی پشت میز نشست..در اتاق رو بستم و خودمم روی زمین نشستم و تکیه دادم به تخـ ـت…رو به روی هم بودیم.
-داغونیا!
پوزخندی زدم و گفتم-دارم روانی میشم!
آهی کشید و گفت-میدونم…حق داری!
خندیدم…بنا به شغلش عادت داشت تا حرف میزنی همدلیتو بکنه!
-آخه تو چی و میدونی ؟؟الکی حرف میزنی چرا؟
شونه هاشو داد بالا و با جدیت گفت-میدونم قالب کلی حرفات چیه!حالا بگو…میشنوم!
نفسم رو محکم بیرون دادم و گفتم-بابک داره میره کانادا،با فرح و شایان…
از روی تاسف سری تکون داد و گفت-پس شد آنچه که نباید میشد…
-اومده اینجا ولی…از روزی که اومده نه حاضر شده بابک رو ببینه،نه باهاش حرف بزنه…عصبی و پرخاشگره…رفتاراش اصلا تعادل ندارن.یه دقیقه خوشحاله داره میخنده،بعد یهو بغض میکنه…گریه هم که اصلا …
نادر منتظر نگام میکرد-درکش نمیکنم،گاهی به شدت مظلوم و معصومه،یه وقتاییم مثل گرگ خطرناک!بعضی وقتا بی پروا میشه،بی توجه به حضور من لباسش رو در میاره،بعضی وقتا هم…زیادی خجالتی میشه.اصلا دیوونه ام کرده!
خندید و گفت-اصل دیوونگیت که چیز دیگه اس!دیگه چی؟؟
-خودش رو مرتب مقایسه میکنه،با شایان…حتی گاهی…البته واضح نگفته ها،ولی خودش رو با شبنمم مقایسه میکنه!قاطی کردم نادر.
-دیگه چی؟
-انگار میترسه منم کنار بزنمش…منو با بابک مقایسه میکنه،بعد وسط مقایسه هاش یهو میگه تو آقا بالا سر من نیستی…بعد از یه مدت میاد بغـ ـلم معذرت خواهی میکنه،میگه تو خوبی…کلا میدونی چیه؟
-چیه؟
-مثل….مثل این…
حتی دوست نداشتم به زبون بیارم،نادر کارم رو راحت کرد-دیوونه ها!
آهی کشیدم و سرم رو تکون دادم…
-تو باهاش چطوری برخورد میکنی؟؟
-من؟؟/
من چطوری برخورد میکردم؟واقعا چطوری بودم؟چند ثانیه ای طول کشید تا به جواب رسیدم…
-سعی میکنم کوتاه بیام تا…
-تا دلخور نشه،درسته؟
سرم رو آروم تکون دادم…
-این اشتباه ترین روشه!اینکه کوتاه بیای اونو آروم نمیکنه،هرچی چموش ترش بکنه!
-نمیخوام اذیت شه!
-اشتباهت همینه!من نمیگم اذیتش کن!میگم محکم باش.
با عجز گفتم-من جلوش کم میارم،میفهمی؟
-آینده اش برات مهمه هست؟
-آره.
-دوست داری سعادتمند بشه؟
-آره.
-دلت میخواد خوشحال باشه؟
محکم گفتم-معلومه!
-پس خوب گوش بده!
زل زدم به صورتش…
-جواب سوالامو بده….کی خونه رو تمیز میکنه؟
-هفته ای یه بار طلعت میاد…بقیه اشم خودم!
-نهار رو کی میپزه؟
-غذا همه اش با منه!
-خرید؟
-خب من !
سری از روی تاسف تکون داد-از فردا چهار کیلو سبزیم بخر،دو تا دبه ترشیم بنداز کارت میگیره!
چشم غره ای رفتم که گفت-خب منو همچین نگاه میکنی که چی بشه؟چی و میخوای بهش ثابت کنی با این کارات؟؟اینکه خیلی دوسش داری و نمیخوای بذاری آب تو دلش تکون بخوره؟؟؟خره!بهانه تو یه بحران گیر افتاده!مطمئن باش کاراتو محبت تلقی نمیکنه!بهشون به چشم وظیفه نگاه میکنه!تو هم شل بازی در بیاری فردا نمیتونی جلوش در بیای!سعی کن مرد باشی!اون الآن به تکیه گاه بیشتر از دایه و مادر احتیاج داره…بذار بفهمه توهم گاهی به تکیه گاه نیاز داری،بهش بفهمون حضورش باعث انگیزه اس واست…
لـ ـبم رو گزیدم…حرفاش حساب بودن و طبق معمول حرف حسابم جواب نداشت!
-یه سوال دیگه امم جواب بده…دوست داری براش چی باشی؟
هنگ نگاش کردم-چی؟؟؟
زبونش رو روی لبش کشید و گفت-بابا؟مامان؟عمو یا….
همه ی غم عالم یهو هجوم آورد رو دلم…قلـ ـبم به کوبش افتاد.
تلخ گفتم-همه کس و هیچکس!
خندید و گفت-اون گزینه ی آخر باب طبع تره که!
-بیخیال نادر!
نادر ولی با اصرار گفت-دوست داره!ولی اونم مثل خودته…نمیدونه چطوری باید دوست داشته باشه!هروقت تو با نسبتت کنار اومدی،اونم با احساس تو کنار میاد!اینو هیچوقت فراموش نکن!
-من که با احساسام کنار اومدم!
شیطون خندید و گفت-اینکه همه باشی و هیچ؟
هوفی کردم…
-کنار نیومدی!تو فقط دوست داشتنت رو میبینی،مثل یه پدر فوق العاده مهربون!هروقت تونستی بشی همینی که هستی،اونوقت میشه به پایان این رابطه امیدی داشت!
فکری کردم…من واقعا کی بودم؟؟؟
برای فرار از فکری که ذهنم رو درگیر کرده بود گفتم-راه حلت چیه!
ابروهاشو بالا فرستاد و دستاش رو تو هم قلاب کرد.به عقب صندلی تکیه زد و گفت-یه تغییر اساسی،اول تو فکر تو،بعدم تو روش زندگیتون.
منتظر نگاش کردم.
-موضعت رو روشن کن…برای من نه!برای خودت…تو از زندگی خودت و بهانه چی میخوای؟
چند ثانیه فقط نگاش کردم.خیره شده بود تو چشمام.من…من ازش چی میخواستم؟از کسی که نزدیک ۱۴سال باهام تفاوت سنی داشت… کسی که منو عمو میدونست!همین و بس…اما من…پررویی بود،زیاده خواهی بود،خود شیفتگی بود ولی…من بهانه رو برای خودم میخواستم!به عنوان یه حق…برای همیشه….دائمی.
پلک زدم…
نادر هم پلک زد.
-خوبه!حداقل حسابت پیش خودت روشنه!از فردا…
جدیت تو صداش موج میزد-فکر نکن با انجام همه ی کارای خونه و پذیرفتن همه مسئولیت ها داری به ب

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۳۳]
هانه لطف میکنی!! بهانه احتیاج داره احساس کنه تو این خونه سهمی داره. با تو توی این خونه شریکه… احتیاج داره احساس کنه سربار تو نیست! یه راه رسیدن به این حساس ،اینه که..توی کارهای این خونه سهیم باشه و خودشو مسئول بدونه!تو میتونی با سپردن مسئولیتا،بهش بفهمونی که ارزشمنده…سربار نیست…
-ببین…وقت دکتر واسه اش گرفته بودم دم رفتن بامبول در آورد.
-همینه…اگه اینطوری کرد ،سعی کن قانعش کنی….اگر دیدی قانع نمیشه،باهاش قهر کن.سرسنگین شو…وقت گرفتن رو بسپر به خودش.بهانه باید یاد بگیره مـ ـستقل بودن رو.
انگشتش رو بالا آورد و گفت-خود تو هم…از این لحظه به بعد کارت سخته….حالا دیگه اون و به چشم یه محرم نباید ببینی!تو حق نداری…نه از نظر شرعی،نه وجدانی که بغـ ـلش کنی یا چه میدونم…میدونی تو همین بغـ ـل کردنا چقدر بار عاطفی نهفته ست…. جفتتونم تشنه!اون محبت،تو عشق…گوش بده به من اتابک…رفتارتو کنترل میکنی!طوری که نه اون شک کنه به اینکه سرد شدی،نه اینکه اگه فردا روز فهمید نسبتش باهات چیه،بخواد فکر کنه همه ی این مدت داشتی ازش سو استفاده میکردی!یه حد و مرز درست و حسابی تعریف میکنی و خودت رو مـ ـستلزم میدونی که تو همون حد و مرز و چهارچوب بمونی،میفهمی؟
سرم رو نرم تکون دادم…
-شبنمم… خیلی وقته که باید از زندگیت حذف شه…میدونی که…
بازم سرم رو تکون دادم.
-باید تمومش کنی.یا بهانه یا شبنم.
چند ثانیه نگام کرد تا تاثیر حرفاشو ببینه و بعد ادامه داد-اگه شبنم که هیچ….همین منوال رو ادامه میدی،بهانه هم نمیفهمه قضیه از چه قراره…ولی…ولی اگه واقعا میخوایش که…
-چطوری بهش بگم…نه نه…اون اگه بفهمه….اگه منو نخواد…وای!
نادر دستش رو گذاشت روی شونه ام…محکم و با اطمینان گفت-هیچ وقت اجازه نده یه ترس،مانع آزمایش شانست بشه!میفهمی؟
پلک زدم..
-این حق بهانه است که بدونه…دیر یا زودش که…ولی…اون باید انتخاب کنه.
-اگه…اگه بفهمه و …
-تو باید محکم باشی.اگه پای انتخاب بیاد وسط،مطمئن باش اون تورو انتخاب میکنه!
-از سر اجبار حتما!
-نه دیوانه!تو…
محکم گفتم-نمیخوام بفهمه….بفهمه داغون میشه…میفهمی؟داغون!میشکنه.
-تو میخوای به جای خوبی برسید یا نه؟
-به قیمت خرد شدنش نه!
-به قیمت له شدن خودت چی؟
-من راضیم!
-به اینکه تو جهل بمونه و بعدشم زن…
بلند گفتم-خفه شو!
-حقیقته!
-خب باشه!همه ی حقایق رو که نباید به زبون آورد…
-به زبون آورد یه راه فهمیدنه….تو باید بفهمی یا نه؟
-من…
-اتابک!گوش بده!هروقت این من شد ما…هروقت تونستی به جای بهانه تصمیم نگیری،اونوقته که….
تقه ای به در خورد…
سریع نگاهم رو بالا آوردم…نادر دستش رو به نشونه ی آروم باش تکون داد و من گفتم-بله؟
صداشو شنیدم-نمیای زنگ بزنی شام بیارن؟
-چرا الآن میام…
چند ثانیه سکوت شد و بعد با هراس گفتم-نشنیده باشه؟
-نه!آروم حرف میزدیم!
-گوشاش تیزن!
-نشنیده اتابک….نشنیده،خیالت راحت.
پوفی کردم.
از روی زمین بلند شدم.نادرم بلند شد.از اتاق بیرون رفتیم…قبل از اینکه در اتاق رو ببندم گفت-رو حرفام فکر کن.
نگفتم که هرروز همین حرفا یه دور تو سرم چرخ میخورن.
نگفتم خیلی وقته دارم زجر میکشم تا بتونم این افکاررو بریز دور…حالا تو…داشتی همون فکرایی رو که میخواستم دفنشون کنم،تزریق کردی تو مغزم!
هیشکدوم از اینارو نگفتم…فقط سر تکون دادم و در اتاق رو بستم…باید یه فکر اساسی تر میکردم…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۳۳]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۴۰

نیمه های شب بود…بهانه تو اتاقش خواب بود و من تو اتاقم قدم میزدم و فکر میکردم…به شرایط پیش اومده،به حرفای نادر…
حرفایی که شاید خود هم میدونستمشون ولی….انگار همیشه یکی باید باشه تا مطمنت کنه نسبت به تمام فکرا و راه حلا!
حرفاش کامل پیچ میخوردن تو ذهنم…
-بهانه بچه نیست…میخواد خودش رو بچه نشون بده تا از باور کردن خیلی مسائل فرار کنه…کمکش کن بزرگ شه…حداقل باور کنه بزرگه…
به جای اینکه پشتش باشی ،کنارش باش…حمایت خوبه،ولی هر چیز دائمی بشه،دلزدگی میاره…ازش بخواد همراهیت کنه…همفکری بگیر ازش…طوری برخورد کن که باور کنه میتونه رو پای خودش وایسه…
دستی کشیدم تو موهام…
زل زدم به آسمون ابری و تیره ی شب.
-بذار بفهمه نیازمند نیست…بذار بفهمه خودش از عهده ی خیلی مسائل برمیاد….بهانه اگر تو هر کشور اروپایی آمریکایی زندگی میکرد باید مـ ـستقل میشد…اینکه ایرانه،داره با یه فرهنگ ایرانی زندگی میکنه،دلیل نمیشه وابسته بار بیاد.
هرچیز جایی داره!محبت به جا،عشق به جا،تشر و توبیخ و تنبیهم به جا!زندگی میکسچری از همه ی ایناست!
چشمامو روی هم فشار دادم…تیکه ی بزرگ ابر آروم داشت جابه جا میشد…
-تو ،باید دستش رو بگیری ،نه بغـ ـلش کنی!!بذار یاد بگیره راه رفتن رو…بذار بزرگ شه…نذار کمبوداش جلوی پیشرفتش رو بگیرن!
زبونم رو روی لـ ـبم کشیدم…پنجره رو باز کردم…هوای سرد به صورتم خورد…تو سرم هنوز پر بود از حرفای نادر-بهش بفهمون بودنش مهمه….حضورش زندگیتو معنی دار کرده!بهش بفهمون سربار نیست….بذار بفهمه تو دوسش داری…بذار تمام تصویرای بدی که داره از ذهنش پاک شه…بذار این پاک شدن دائمی باشه….با محبت زیاد سعی نکن تصویرارو بپوشونی!!اینجوری اگه باشه….یه اخمت،میشه طوفانی که برمیداره لای محبت رو از روی…
پلکامو بیش از حد باز کردم…
شاگرد خوبی بودم…واو به واو حرفاشو تو ذهنم ثبت کرده بودم…
صدایی تو سرم پیچید.
صدایی که از سر شب بدجور آروم بود…چون یکی داشت حرفاشو تائید و تکرار میکرد.
-مرد عملم هستی؟
-نمیدونم!
-نمیدونم که نشد!یا آره یا نه!
-میترسم….
-احمق!
پوفی کردم…دستی تو موهای سرم کشیدم و گفتم-میترسم….از نتیجه میترسم…
-نترس.توکل کن!
لب گزیدم…توکل کنم؟؟؟به کی؟؟؟
-بریز دور این اندیشه های کثیف رو اتابک!
-ذهنم کثیف شده…
-ذهنت رو کثیف کردن…اون نویسنده های ابله و احمق،با یه مشت اراجیف به اینجا رسوندنت…ولی…یه بار!فقط یه بار،بیا در این باره جدی باشیم…تو باورشون داری؟
محکم گفتم-نه!
-همین نه…مطمئن باش کمکت میکنه…
-گذشته چی؟
-مهم حال و آینده ست…
صدای نادر تو گوشم زنگ زد-گاهی کافیه از ته دل صداش کنی!فقط بگی خدا!کمکت میکنه…شک نکن!
چشمامو بستم…
نه دعایی بلد بودم،نه ذکری…نه وردی…نه خواسته بودم یاد بگیرم،نه گذاشته بودن که برم سمتش….
خجالت کشیدم صداش بزنم…
اسمش شاید همیشه ورد زبونم بود…درسته تا مشکلی داشتم میگفتم یا خدا….ولی…میدونم از ته دل نبود!خودم میدونم…
-صداش بزن اتابک!کنارته…نزدیک نزدیک…
اشک حـ ـلقه زد تو چشمام…
-روشو ندارم!
بلند گفت-چرا؟؟؟
دندونامو روی هم فشار دادم تا داد نکشم…دستم رو مشت کردم تا صدامو خفه کنم…
اشاره کردم به کلکسیون بطریای مشـ ـروب…
تقریبا بلند گفتم-شامپـ ـاین،ابسولوت،هنسی،جین، تکیلا،ویـ ـسکی،لوکس،بریون،کو رن کوفت زهر مار…
میبینی؟؟؟همشون رو من کوفت کردم…همونی که میگی صداش بزنم گفته حرامه!!حرام!
چنگ زدم به رو تخـ ـتیم…
اشک حـ ـلقه زده بود تو چشمام،ولی اصرار داشتم حـ ـلقه بمونه!نمیخواستم حـ ـلقه اش بشکنه…
-این تخـ ـت….شاهد کثافت کاریامه…هر روز یکی،هر شب یکی….
پوزخند زدم…چنگ زدم تو موهامو با بغض غریدم…
-دروغ گفتم،خانوم بازی کردم،مشـ ـروب خوردم،هرچی رو گفته حرام انجام دادم،هرچیم که گفته …
حـ ـلقه هه شکست…
اشک روون شد روی صورتم…
-دنبال حلال نبودم…بهم مزه نمیداد…میوه ی ممنوعه اس که خوشمزه اس!مزه اش پای دندون میمونه…من…با همین زبونی که اینهمه کثافت رو خوردم و … دروغ گفتم، کثافت کاری کردم….صداش کنم؟؟؟با چه رویی؟؟؟
-دیر نیست اتابک…باور کن دیر نیست..
-دیره!خیلی دیره!تباه کردم زندگیمو … نابود…
-همین الآن رو دریاب.
به هق هق افتادم…
ولو شدم روی زمین و غر زدم…
-نمیتونم…نمیشه…
-تو نمیخوای!تو نمیذاری که بشه!
هوفی کردم..
گلوم میسوخت…دلم عربده کشیدن میخواست…از ته وجود داد کشیدن.
-اتابک…اتابک…خودت باید بخوای…نزدیکته…خیلی نزدیک…
چشمامو بستم…
گلوم درد میکرد.ماهیچه های بدنم زق زق میکردن…پلکم میپرید.سرم تیر میکشید…تو مغزم ولوله بود…
کشون کشون خودم رو رسوندم به حموم…باید شروع میکردم…یه شروع اساسی…
-ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه اس…
-راهیم برای برگشت هست؟؟؟
یکی از

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۳۳]
ته وجودم داد زد-هست…هست…هست
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx