رمان آنلاین سرگیجه های تنهایی من قسمت۶۱تا ۸۰ 

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین داستان واقعی سرگیجه ای تنهایی من

رمان آنلاین سرگیجه های تنهایی من قسمت۶۱تا ۸۰ 

رمان:سرگیجه های تنهایی من 

نویسنده :سید آوید محتشم

#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۶۱

نادر متوجه معذب بودنم شد…
با صدای نسبتا جدی ای گفت-بهانه جان نخوابیدی؟
بدون اینکه نگاش کنه گفت-میخوام پیش اتابک باشم!
نادر یه قدم جلوتر اومد….خواستم بگم نیا!میترسم بوی موهاش بخوره به دماغت…ولی بدبختی این بود که هیچ غلطی نمیتونستم بکنم…
-فردا باید بری مدرسه…دیروقته عزیزم.بیا برو بخواب،اتابکم یه کم استراحت کنه.
بهانه نگاهش رو دوخت تو صورتم و گفت-میخوای من برم؟
الهی من قربون این حرف زدنت برم….پیـ ـشونیشو بـ ـوسیدم و گفت-نه عزیزم!
نادر یه چشم غره ی درست حسابی مهمونم کرد…-پس انگار امشب شب نشینی داریم!میخوای زنگ بزنم به نگینم بیاد؟
با اخم گفت-خودم مراقبش هستم!شما برید خونه!مزاحمتون نمیشیم…
نمیدونستم دلم از گرفتگی صداش ریش شه،یا به خاطر لحن خوشمزه اش،قیلی ویلی بره؟؟؟خودش مراقبمه!انگار زخم شمشیر خوردم…الهی من فداش شم!
-نه مزاحم نیستید!من برم زنگ بزنم نگین!
سریع گفتم- نادر!
برگشت طرفم…با نگاهم بهش اطمینان دادم طوری نمیشه،اتفاقی نمی افته!
سری به نشونه ی تاسف تکون داد…
-برو نادر…من و بهانه مراقب هم هستیم!
بلاخره موفق شده بود دکمه رو ببنده…سریع گفت-اوهوم!
نادر زهر خندی زد…
یه نگاه توبیخ گر بهم انداخت و گفت-پس من میرم دیگه!
بعد برگشت سمتم…با لحن محکمی گفت-صبح اول وقت میام بهت سر میزنم!
فقط سر تکون دادم.
از اتاق بیرون رفت…
لحظه ی آخر حس کردم نگرانه!حقش بود نگران باشه!!!به قول خودش من وقتی با فاصله یه اتاق میخوابید نگرانم،چه برسه به حالا!
چشمامو بستم و با محکم ترین لحنی که تو خودم سراغ داشتم زمزمه کردم-اینقدر برام مقدسه که به خودم اجازه ندم،دست از پا خطا کنم…
چشمامو بستم و سریع باز کردم…نگام،فرود اومد رو دستای بهانه…دستای لاغر و کشیده اش…روی ناخناش یکی در میون لاک طوسی و سورمه ای زده بود…دستاش از همیشه سفید تر به نظر میرسیدن…
دستش رو گرفتم و به طرف لـ ـبم بردم…یه بـ ـوسه زدم روش…
سرش رو به طرف چرخوند و نگام کرد…
به لبخند کم جون زدم و گفتم-برو بخواب فدات شم…فردا مدرسه داری…دیروقته!
با صدای گرفته گفن-میخوام پیشت بمونم…
خدایا خودت کمکم کن…پیش هم خوابیدن برای اون عادیه….نذار شک کنه…
لبخندم رو حفظ کردم و گفتم-باشه ….
-نمیخوای لباساتو عوض کنی؟
یه نگاه به لباساش انداخت..بعد گفت-چرا!
بلند شد و به طرف در اتاق رفت…جلوی در وایساد.برگشت سمتم و گفت-تو هم لباس راحتی بپوش!
پلک زدم…
از اتاق رفت بیرون…
همین که در رو بست دوتا نفس عمیق کشیدم…رو تخـ ـت دو نفره…کنار بهانه….من باید برم مرتاض شم خدا؟؟؟
خودم رو رسودم به کمد.
یه شلوار گرمکن مشکی پوشیدم با یه تی شرت سفید.
برگشتم سمت تخـ ـت…مسکنی خوردم.
بهانه برگشت…
یه بلوز صورتی تنش بود با شلوار مخمل زرشکی!الهی من دورت بگردم که غیر از یه تونالیت قرمز صورتی لباس دیگه ای نداری!
کنارم نشست…
موهاش دورش ولو بودن.
دستم رو گرفت تو دستش و گفت-بخیه زد؟
روی موهاشو بـ ـوسیدم و گفتم-دست منو فراموش کن!
با غضه نگام کرد-سوخت؟
موهاشو فرستادم پشت گوشاشو گفتم-نه!اصلا نفهمیدم.
-میدونم سوخته!به روم نمیاری!
-الهی من قربون تو برم…نه نفسم نسوخت…اصلا درد رو حس نکردم!
یهو بغض کرد-چرا مراقب خودت نبودی..چرا به فکر من نیستی…چرا بلا سر خودت میاری…خیلی بدی اتابک!خیلی…
-بهانه…بهانه فدات بشم….طوری نشده که…اتفاقی که نیفتاده…چرا خودت رو اذیت میکنی؟
-دستت برید..خودم اون خونارو دیدم…
چشماشو محکم بست و سرش رو تکون داد-خون بود…بوی خون میومد…من حالم بده….باز ترسیدم…تو داشتی میلرزیدی…مثل … مثلِ…
باز داشت بهم میریخت…باز داشت عصبی میشد….
کشیدمش سمت خودم..
بغـ ـلش کردم.
-من خوبم بهانه…به خدا خوبم…
میلرزید…
درکش میکردم..داشت یه خاطره ی وحشتناک رو مرور میکرد.
-بگو تنهام نمیذاری…قول بده!
از تو بغـ ـلم اومد بیرون و با خشم گفت-مرده قولش…قول بده!!!اگه مردی قول بده!
بلافاصله گفتم-قول میدم…قول میدم…چرا داری الکی خودت رو حرص میدی؟
جیغ زد-نامردین…همه تون نامردین..بابکم قول داد..مامانمم قول داده بود…
مشتاشو کوبید تو سیـ ـنه ام-تو هم میری…مثل مامانم،مثل بابک…من باید همه اش تنها باشم…
محکم دستاشو گرفتم….با محکم ترین لحن گفتم-نمیرم … به چی قسم بخورم که نمیرم و تنهات نمیذارم؟؟؟هان؟؟؟
-بگو جون شبنم تنهام نمیذاری؟
مات نگاش کردم…
محکم گفتم-شبنم خر کی باشه من جونش رو قسم بخورم؟؟؟من تورو ول کنم به خاطر شبنم؟به خاطر امثالهم؟؟؟من…من جون خودت رو…جون تویی که عزیزترینمی قسم میخورم…تنهات نمیذارم بهانه…به جون خودت،به جون خودت….تو نفس منی!بفهم…
با التماس گفتم-بفهم!منو یه کم باور کن!
دماغش رو بالا کشید…اشکاشو از صورتش پاک کرد…
-قول؟
خندیدم…بینیش رو کشیدم و گفتم-قول شرف!
دیگه هیچی نگفت.

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۲۵]
..روی تخـ ـت دراز کشید.
پتورو کشیدم روی تنش…چشماشو بست…پیـ ـشونیش رو بـ ـوسیدم و گفتم-بخواب عروسک…
چراغ رو خامو کردم و نشستم کنارش…مطمئن بودم خوابیده…اینو از نفسای آرومش میفهمیدم….زل زدم به صورتش…به چهره ی آرومش تو خواب….چه توفیق قشنگی!!!اینکه بتونم بی دغدغه،صورتش رو،وقتی غرق آرامش بود ،ببینم!!!من عاشق اینجور توفیقا بودم!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۲۶]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۶۲

سرجام غلت زدم…بهانه طبق عادت همیشگیش،دستش رو زیر گوشش گذاشته بود و خـ ـوابیده بود…لبـ ـاش یه کوچولو از هم فاصله داشتم و چندتا تار مو،بین لبـ ـاش جا خوش کرده بود!
لبخند نشست رو لـ ـبم…چقدر این حالت خوابیدنش رو دوست داشتم.
خودم رو به طرفش کشیدم….با احتیاط،موهاش رو از صورتش کنار زدم و خفه گفتم-عروسک؟؟؟نمیخوای بیدار شی؟
عکس العملی نشون نداد…آرامبخشی که نادر به خوردش داده بود،خواب آورم بود…
سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم-بهانه ی من؟؟؟مموش؟؟بیدار نمیشی؟
چینی به بینیش انداختم و تد تند رو صورتش رو خاروند…
خندیدم.لپش رو نـ ـوازش کردم-اینقدر خوشمزه نشو بهانه!میخورمتا!پاشو شیطون…پاشو میرسونمت مدرسه…
پوفی کرد و با حرص هولم داد عقب.
-قلقلکت میدما…
با صدای گرفته گفت-خوابم میاد.
-مدرسه چی؟؟؟
بدون اینکه چشماشو باز کنه دستم رو گرفت و گفت-زنگ بزن بگو من مریضم.
دستم رو محکم فشار داد و همراه دست خودش گذاشت زیر گوشش…
قلـ ـبم تند میزد.حس میکردم دوس دارم داد بکشم…این فسقلی داشت منو نابود میکرد…
انگشتامو زیر گوشش تکون دادم…-نکن اتابک.
-نمیشه نری مدرسه!پاشو بلا!
-خوابم میاد….
چشماشو باز کرد و با التماس نگام کرد!
خنده ام گرفت…پلک زدم و گفتم-ببین چیکار میکنی!
ابروهاشو داد بالا و گفت-تو هم نرو دانشگاه!دستت اوخ شده.
یه نگاه به دستم انداختم…نه دردی داشت،نه سوزشی…ولی اینجوری که بهانه ابراز نگرانی میکرد دلم میخواست حداقل یه ریزه درد بکنه!
یه نگاه به ساعت انداختم…شش و نیم بود.
روی تخـ ـت ولو شدم…بهانه سرش رو گذاشت رو بازومو گفت-نریم؟
با زحمت گفتم-نریم.
گونه ام رو بـ ـوسید و سرش رو چـ ـسبوند به سیـ ـنه ام….
قلـ ـبم تند تر شروع کرد به تپیدن….با التماس گفتم-یواش…مشتم و پیشش باز نکن!تورو خدا!یواشتر…آروم باش…
کم کم آروم شد…اینقدر لـ ـبم رو گزیدم تا آروم گرفت…بهانه خیلی زود خواب رفت…با اینکه خیلی دلم میخواست عمیق نفس بکشم،ولی کوتاه و منقطع نفسامو بیرون میدادم…میترسیدم از بالا پاییین شدن سیـ ـنه ام بیدار شه…میترسیدم اذیت شه…دستام همینطور باز مونده بودن….میترسیدم بپیچمشون دورش…
من…اتابک کیانی!با سی و دو سال سن،از بغـ ـل کردن یه جغله ی فسقلی میترسیدم!از اینکه تحملم در برابرش تموم شه میترسیدم!خیلی خیلی میترسیدم!!!
خدایا خودت کمکم کن…
با احتیاط دستم رو رسوندم به گوشیم که کنارم روی تخـ ـت بود…برش داشتم…یه پیام از نادر…
-این دعا رو روزی ۱۰۰بار بخون شاید فرجی شد
خدایا کمکم کن !
نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم!
نمیدونم تا کی میتونم ایستادگی کنم!
خدایا حیفه!نذار خرابه هـ ـوس من بشه!!!بهم کمک کن استقامت کنم!
پوزخندی زدم!!!چه خوب میدونست سخته استقامت کردن…ولی…هـ ـوس بود ؟اسم حس من هرچی که بود هـ ـوس نبود!اگر هـ ـوس بود… چرا بهانه رو مثل بقیه دخترا نمیدیدم؟؟چرا اینجور واسه ام عزیز بود که حتی تو نگاه کردن بهش به خودم ریاضت بدم؟؟؟
ادامه ی پیام رو خوندم-تا نیم ساعت دیگه اونجام!وای به حالت اگر دست از پا خطا کرده باشی!
آروم خندیدم…تمام تلاشم رو به کار گرفتم که شکمم نلرزه!موفق شدم…بهانه آروم داشت نفس میکشید…چشمامو بستم و ریز گفتم-بخواب اتابک…فکر کن نیست…فکر نیست…مثل دیشب!تو میتونی…تو میتونی!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۲۶]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۶۳

 

بهانه

صدای شرشر آب میومد…با زحمت چشمامو باز کردم …پتو رو از سرم کنار زدم و همزمان با خمیازه ای که میکشیدم دور و برم رو نگاه کردم.
از دیدن خودم رو تخـ ـت اتابک یه لحظه ذهنم قفل شد….
قلـ ـبم تند تند شروع کرد به زدن….هنوز صدای شر شر آب میومد….چند دقیقه طول کشید تا بفهمم چی به چیه…ساعت نزدیکای ۱۲ بود.
با زحمت آب دهنم رو قورت دادم…من…من دیشب چه غلطی کرده بودم؟؟؟
با زحمت از روی تخـ ـت پایین اومدم…حوصله ی جمع کردن پتو رو نداشتم….بدنم بی حس بود…
-چرا اومدم اینجا…چرا …اَه…
قلـ ـبم تند تر میتپید…کار بدی کرده بودم…خیلی خیلی بد…
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم…یه دور ارتودنسیام رو لمس کردم….اتابک الآن چه فکری درباره ی من میکنه؟؟خدایا…
از اتاق بیرون دویدم….
وارد اتاقم شدم.در اتاق رو قفل کردم و پشت در نشستم…تک تک اتفاقای دیشب از جلوی چشمم رژه میرفتن…
سرم رو تو دست گرفتم…ترسیده بودم…باز داشتم همون حس رو تجربه میکردم…
-آروم باش بهانه!
لـ ـبم رو گزیدم…چطوری آروم باشم…من…من چطور تونستم شب رو تو اتاقش بمونم…من که میگفتم ازش متنفرم…
با خودم گفتم-تو دیشب ترسیده بودی…استرس داشتی!!!گذشت دیگه!!!تموم شد…
با سختی آب بد طعم دهنم رو قورت دادم…
-بچه بازی در آوردم…خجالتم نکشیدم…وای!
سریع دستی تو موهام کشیدم…-هیس!عیب نداره!اون عموته.نامحرم که نبود!
-احساسمو..
خودم جوابمو دادم-قرار شد دیگه حرفی از این احساس نزنی!
پلکامو روی هم گذاشتم…
-حرف نمیزنم،ولی..احساسمو که نمیتونم کنترل کنم…
-بهانه جان!
سه متر پریدم…لـ ـبم رو بدتر بین دندونام فشار دادم و دستم رو روی قلـ ـبم که تندتر میزد گذاشتم-بله؟
-خوبی ؟؟بیداری؟
از سر جام بلند شدم…
حونسرد باش بهانه…تو میتونی خونسرد باشی!میتونی بی خیال باشی!!ثابت کن که میتونی!زود باش دختر.
کلید رو توی در چرخوندم..
نگاهم رو انداختم به انگشتای پاشو گفتم-صب بخیر!
دستش رو فرستاد زیر چونه ام…صورتم رو یکم بالا گرفت و گفت-صبح شمام بخیر مموش!خوب خوابیدی؟؟؟
خوب خـ ـوابیده بودم؟؟؟خب آره…با اون مسکنی که نادر به خوردم داده بود مگه میشد بد خوابید…
-آره!
موهاش خیسش رو از صورتش کنار زد…چشمم افتاد به دست باند پیچیش…
سریع گفتم-رفتی حموم؟؟؟
پلک زد-آره خب!
-دستت رو…
یه نگاه به دستش انداخت و با یه لبخند کمـ ـرنگ گفت-پیچیدمش تو یه پلاستیک…من روزی دوبار حموم نرم که روانی میشم!
سعی کردم خونسرد باشم…موفقم بودم….اتابکم که به روی خودش نمیاورد،یعنی از دید اون چیزی نبود که بخواد به روم بیاره،پس با خونسردی جواب دادم-یه دستی موهاتو شستی؟
سرش رو تکون داد….
ابروهامو دادم بالا-نمیشه که!
ضربه ای زد نوک بینیم و گفت-کار نشد نداره بهانه خانوم!
ناخودآگاه ابروهام بهم نزدیک شدن…جدا نشد نداشت؟؟؟؟یعنی میشد من بشم زن اتابک؟؟بعضی چیزا…نشدنی بودن که!!!!!!!!!
عصبی سر خودم داد کشیدم-خفه شو بهانه…اینم فکر بود تو کردی؟؟؟
صدای اتابک رشته ی افکارم رو بهم ریخت-بپوش نهار رو بریم بیرون!
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم-بذار برم دست و صورتم رو بشورم بعد!
لبخندی زد و به طرف اتاقش رفت.
یهو یه فکر از ذهنم گذشت….سریع به زبون آوردمش…-میشه کفشای مخصوصتون بپوشی؟
ابروهاشو داد بالا…با دلگیری نگام کرد.
پوفی کردم و گفتم-خب چرا همچین نگام میکنی!وقتی راه چاره داره چرا…
واینستاد بقیه حرفم رو گوش بده.به طرف اتاقش رفت و در رو بهم کوبید…چند ثانیه چشمامو بستم و بعد باز کردم.محکم نفسم رو فوت کردم و به طرف دستشویی رفتم.
یه ریز با خودم غر میزدم-واقعا دیوونه ای بهانه!به چی دل خوش کردی؟به اخلاق خوبش؟به پای چلاغش،به سابقه ی درخشانش…به چی آخه؟
برای اولین بار به علاقه ی بچه گانه ام خندیدم!یه خنده ی واقعی!یه خنده که خودم میتونستم بفهمم چقدر از ته دله!واقعا ابله بودم که بهش دلبسته بودم…
مشت آبی به صورتم پاشیدم.
-آدم که محبت ندیده باشه به این روز میفته دیگه…
سریع ادامه دادم-از بس همیشه پررنگ بوده،فقط اون و دیدم!
مشت دیگه ای آب پاشیدم تو صورتم.
-از بس دیوونه ای!نذاشتی و نخواستی بقیه پررنگ شن!
زل زدم به چشمای پوف کرده ام تو آینه و گفتم-میذارم و میخوام که بقیه پررنگ شن!!!!اتابک باید برگرده سر جای واقعیش!!!زیادی داره جا اشغال میکنه…
سرم رو تکون دادم و در تایید حرفام ادامه دادم-دوست،فامیل،آشنا…حسام و بقیه….چرا نذارم اونام ابراز وجود کنن؟؟؟
محکم ادامه دادم-بچه بازی در نمیارم…ترسم معنی نمیده…اتابک…همونیه که دیروز مطمئن بودم ازش متنفرم…الآن…متنفر نیستم… ولی مطمئنم عاشقشم نیستم!
با نامطمئنی به صورتم خیره شدم-فقط خدا کنه تو همین حالت و حس بمونم….باز هوا برم نداره…
کش موم رو سه بار دور موهام تاب دادم و گفتم-میتونی دیگه!!!به قول خودش…کار نشد نداره

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۲۶]
!
پوزخندی زدم….صورتم رو خشک کردم و از دستشویی زدم بیرون…میشد…فقط باید میخواستم…
پلکامو روی هم فشار دادم.
-تو خیلی قوی هستی!خودت رو باور کن یه کم…فقط یه کم.
لبخندی زدم…خودم رو باور داشتم…بیشتر از یکم….اینقدر که …حتی اگه همه ی شرایطم برای رسیدن به اتابک فراهم بود…اگه به فرض محرمم نبود،بازم نمیخواستمش….اتابک روحش رو به لجن کشیده بود….به گناهای کبیره آلوده بود…
با اعتماد به نفس زمزمه کردم-لیاقت یه فرد پاک،یکیه لنگه ی خودش!!
دوتا نفس عمیق کشیدم…
چه حس خوبی داشتم…
قلـ ـبم آروم میزد….میتونستم آروم نفس بکشم.
لبخند نامحسوسی روی لـ ـبم نشست…در کمد رو باز کردم….
-باید بزرگ شم…میشه بزرگ شد.میشه!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۲۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۶۴

اتابک
با اعصاب خوردی روی تخـ ـت نشستم…حوله ام رو از تنم در آوردم و بی توجه به سردی نسبی اتاق که تنم رو میلرزوند،روی تخـ ـت ولو شدم…کم اعصابم از حرفای نادر ،درباره ی شبنم و بهانه خرد بود،بهانه هم زده بود تو پرم.
صدای اون موجود وراج رو تو سرم شنیدم-تو هنوز عادت نکردی به این نیش و کنایه هاش!
نفسم رو با تمام قدرت فوت کردماینقدر راحت به روم بیاره رو نمیتونم تحمل کنم!
-خب راس میگه!چرا کفشی نمیپوشی که این مشکل رو برطرف کنی؟
-چون…چون …
-خب نمیدونی دیگه!خودتم دلیل این همه سماجت رو برای نپوشیدن نمیدونی!
زبونم رو گزیدم…حرف حساب جواب نداشت!نباید چیزی میگفتم.از روی تخـ ـت بلند شدم…کمـ ـربند حوله رو سفت کردم و به طر کمدم رفتم.
کفاشامو برداشتم،نگاهشون کردم…چرا نمیپوشیدمشون؟چرا واقعا؟
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم…از جعبه درشون آوردم و جعبه ی خالی رو هول دادم توی کمد…لباسامم برداشتم و همزمان که میپوشیدم،به حرفای نادر فکر میکردم.
-به شبنم گفتم تو میخوای زندگیت رو تغییر بدی،میخوای با گذشته ات خدافظی کنی…گفتم که رو تصمیمت محکم وایسادی.حتی ازش خواستم دورت رو خط بکشه …اونم گفت که نمیتونه و بهت وابسته ست و….
پوفی کردم.زیپ شلوارم رو بالا کشیدم…
بازم صدای نادر-با اینکه رفت،ولی بعید میدونم این رفتن دائمی باشه!بازم برمیگرده…میتونی محکم باشی؟میتونی اتابک؟
در جوابش فقط پلک زده بودم…هرچقدرم بد بودم،ولی…اگه تصمیمی رو میگرفتم،تا آخرش میرفتم.
-درباره ی بهانه هم…
نذاشته بودم ادامه بده!نمیخواستم که ادامه بده.من بهانه رو دوست داشتم.خیلی خیلی زیاد دوسش داشتم.از خدام بود یه موقعیتی مثل دیشب پیش بیاد تا یه دل سیز نگاش کنم…نمیخواستم نادر بهم خرده بگیره!نمیخواستم فکر و خیالای آزار دهنده رو به سرم وارد کنه!واقعا نمیخواستم…-درباره ی بهانه هیچی نگو…من…من…لطفا هیچی نگو!خواهش میکنم….
دکمه های دور مچ پیراهنم رو بستم.ساعتم رو دستم کردم…
یه نگاه انداختم به باند سفیدی که دور دستم پیچیده بود!میدونستم بهش احتیاج ندارم.یه لحظه به سرم زد تا بازش کنم ولی…بعد سریع پشیمون شدم….
جورابامو پام کردم…هنوز تو سرم پر سر و صدا بود-هرطور دوست داری…ولی،فراموش نکن…یه روز باید به خاطر تک تک برخوردات بهش جواب بدی…اون روز دیر نیست اتابک!
باز تو سرم پر شد از یه صدای خشن…یه صدا که…داشت یه گوشه از بچگیام رو بهم یادآوری میکرد….یه صدا کرد…همزمان که مو به تنم سیخ میرد،یادآور یه بخش مهم از بچگیم بود…از گذشته ی نه چندان دور!!!
-باید ببینمت…باید باهم حرف بزنیم…باید…
لـ ـبم رو گزیدم…از حضورش میترسیدم!همیشه ازش میترسیدم…هم از خودش…هم از صداش!!!و از وقتی که همیده بودم خودشه….باز همون ترس،البته با شدت بیشتر،برگشته بود به وجودم…لرز مینداخت به بدنم…اون…اون میتونست…میتونست این آرامش نسبی رو…
صدای تقه ای که به در خورد رشته ی افکارم رو پاره کرد.-اتابک؟
نفسم رو پر صدا بیرون دادم.لـ ـبم رو تر کردم و زیر لب گفتم-هیچ غلطی نمیتونه بکنه!هیچی…
کتم رو برداشتم و در رو باز کردم…با دیدنش…یه لحظه یادم رفت باید نفس بکشم!چند ثانیه ای طول کشید،تا یه لبخند پررنگ نشست رو لـ ـبم…بهانه،با اون پالتوی شیری بلند و شال بافتنی قهوه ای و چکمه های همرنگش،یه خانوم تمام عیار شده بود!یه خانوم کوچولوی شیک!
جواب لبخندم رو با یه لبخند سرد داد و گفت-بریم؟
پلک زدم…چند بار ابروهامو دادم بالا تا حواسم برگرده سر جاش…با وسوسه ی بغـ ـل کردنش مقابله کردم و گفتم-بریم خانوم خانوما!
چشمای شیشه ایش رو بهم دوخت…با نگاهش اشاره ای به کفاشام کرد و گفت-مرسی که پوشیدیشون!
لبخند زدم و گفتم-مرسی از تو که گاهی یادم میاری میشه خیلی چیزا رو فراموش کرد!
با بی حسی هرچه تمام تر نگام کرد…پلک زد و گفت-بریم خان عمو!
لبخندم یه لحظه خواست جمع بشه…ولی سریع کنترلش کردم…قلـ ـبم تند میزد..ولی…ولی نباید به روم میاوردم…سریع رو برگردوندم و به طرف پله ها رفتم…
باید کنار میومدم…باید با تمام ضد حالایی که دونسته و ندونسته بهم میزد کنار میومدم…حتی با احساسی که بهم داشت باید کنار میومدم… فقط و فقط به امید اینکه شاید یه روز عوض شه…شاید یه روز بتونه فراموش کنه من عموش بودم….به امید اینکه شاید اون روز بتونه منو بخواد و دوستم داشته باشه…من به امید به یه همچین روزی بود که لخندم رو حفظ کردم…چهره ی بی تفاوت به خودم گرفتم و در ماشین رو راش باز کردم…عقب رفتم تا سوار شه!نرم توی ماشین نشست…نرم در رو بهم کوبیدم!
نرم برخورد کردم و نرم…حرص خوردم

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۲۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۶۵

تو سکوت به موسیقی بی کلامی که پخش میشد گوش میدادیم!دوست نداشتم این سکوت رو بشکنم.حس میکردم بهانه مـ ـستعده اینه که همه جوره کرک و پرم رو بریزه!!!حالا چه آگاهانه،چه ناآگاهانه…
گوشی موبایلم لرزید…صدای قیس کردن ضبط هم بلند شد!سریع موبایلم رو برداشتم.. بابک با کت شلوار و کراوات بهم لبخند میزد…
یه نگاه به نیم رخ خونسرد بهانه انداختم…
ماشین رو کنار زدم و پیاده شدم…همین که در ماشین رو بستم جواب دادم-الو؟
-سلام.
-سلام داداش!
-خوبی؟؟؟بهانه خوبه؟
از شنیدن صدای گرفته اش،که خبر از یه بغض عمیق داشت دلم گرفت.لـ ـبم رو گزیدم و گفتم-خوبیم!هردومون خوبیم.تو چطوری؟
صدای فوت کردن نفسش رو شنیدم و بعد-من…من دلتنگم…امروز نرفته بود مدرسه؟؟؟
با تعجب ابروهامو بالا دادم و گفتم-نه!زنگ زدن بهت؟
-نه!رفتم در مدرسه…هر روز میرم…از دور نگاش میکنم.
مات موندم…گرفتگی صداش هر لحظه داشت بیشتر میشد…
-جمعه رو به عشق شنبه میگذرونم…فکر میکردم ببینمش…چرا نرفته؟
بی رودربایستی گفتم-خوابش میومد!
تعجب تو صداش موج میزد-گفت خوابم میاد و تو کوتاه اومدی؟
پوفی کردم…-ببین بابک…شرایط زیاد خوب نیست…یعنی بهانه….من…چطوری بگم…هروقت میخوام جدیت به خرج بدم،یه اتفاقی میفته که…
با حرص نفسم رو فوت کردم-همه چیز عوض شده..اون آدم سرتق قبل نیست…اونی نیست که بشه باهاش بحث کرد…نه جر و بحث میکنه،نه کل کل….یعنی…یعنی بدش نمیاد که همینجور سرتق به نظر برسه…ولی بابک…شرایط روحی و جسمی خوبی نداره!!! بهانه …عوض شده…راحت گریه میکنه…نفس تنگی میگیره… بغض میکنه…من…بفهم منو…مجبورم کوتاه بیام!!!میترسم!میترسم حالش بد شه!
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد.
-میخوام بیام دیدنش.
تا خواستم مخالفت کنم گفت-دلم تنگ شده براش…دلم برای بهانه ام تنگ شده…برای عزیزترینم تنگ شده داداشی…مخالفت نکن…خواهش میکنم ازت.
پوفی کردم…ئستم رو کلافه توی موهای سرم کشیدم و گفتم-عصبیش میکنی!
-نمیکنم…من…من فقط میخوام بغـ ـلش کنم.اون دختره منه!میفهمی؟؟؟
خواستم بگم نه نمیفهمم..ولی…سکوت کردم..
-اون تنها یادگار خاطره ی منه…تنها یادگار عشقمه!
-برای همین اینقدر هواشو داری؟
عصبی خندید…-تو چی میفهمی آخه؟؟؟چی میفهمی از دردی که اینهمه مدت کشیدم؟بهانه پیش تو باشه یه غصه داره اونم پس زده شدنه!! ولی پیش من باشه غصه هاش تمومی ندارن!فرح..شایان..کل کل…بحث…دعوا…میفهمی اینارو؟
داد زدم-نه نمیفهمم!نمیفهمم چطور راضی شدی کنار بزنیش…چطور دلت اومد…
حس کردم بغض تو گلوم گره خورد-اون یه تیکه از وجود خاطره اس!اون امانتی خاطره س…خاطره براش میمرد…
-منم براش میمیرم!
-ولی شایان رو ترجیح میدی!
داد کشید-بحث نکن با من!!تو جای من نیستی!نیستی که بفهمی چه جایی گیر افتادم!
با محکم ترین لحن گفتم-مرد نبودی!اگه مردونگی داشتی جلوی فرح وایمیستادی!!
فقط توی گوشی پوف کرد…
-شب بیا دیدنش…ولی هر برخوردی کرد….تقصیر خودته!خدافظ!
گوشی رو قطع کردم…برگشتم سمت ماشین…بهانه کنکاش گر نگام میکرد..
لبخند زورکی ای زدم و گفتم-ببخشید لیدی زیبا!حالا کجا بریم؟
سریع رنگ نگاهش عوض شد…از حالت کنکاشگر،برگشت به همون حالت بی حس و یخی!-نمیدونم…هرجا دوست داری!
روشو برگردوند سمت خیابون…
دوتا نفس عمیق کشیدم…حرکت کردم…از همین الآن استرس داشتم…برای شب..برای برخوردی که قرار بود اتفاق بیفته… برای بهانه نگران بودم…از طرفی…نمیدونم چرا!نمیدونم چرا درست وقتی که به شدت بابک رو محکوم میکردم،دلم براش میسوخت! چرا حس میکردم، خیلی چیزارو نمیدونم!نمیدونم چرا…ولی … بدم نمیومد بعد از مدتها با هم رو به رو شن!لازم بود…حداقل برای دل داداش بزرگم…
دلتنگی…دلتنگی بدترین و تلخـ ـترین حسی بود که یه دل میتونست تو خودش جا بده
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۲۸]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۶۶

جلوی رستوران نگه داشتم،پیاده شدم و قبل از اینکه فرصت کنم در سمت بهانه رو باز کنم،خودش پیاده شد.لبخند کم جونی به صورتش زدم ،با یه صورت سرد جوابم رو داد…از رو نرفتم،به طرفش رفتم و دستم رو به سمتش دراز کردم-افتخار میدید؟
پوزخندی زد و دستش رو دور بازوم پیچید…نپرسیدم چرا دستم رو نگرفتی.کاملا مشخص بود تو خط ضد حال زدنه.
باهم وارد رستوران شدیم.از اونجایی که تیپ هردومون فرمال بود،یه رستوران فرمال رو هم انتخاب کردم…اینم از نشست و برخاست با یکی مثل شبنم بود…
شبنم…بازم اسمش اومد و من رفتم تو فکر…چه حالی داشت؟مثل من بیخیال بود یا…
-مگه تو بیخیالی؟؟؟
فکری کردم؟بیخیال بودم واقعا؟؟؟هر دو دقیقه ای یکبار فکرش به سرم هجوم میاورد…فراموش کردنش کار آسونی نبود…اصلا آسون نبود.بعد از بیست و هفت ماه باهم بودن…
-چی میل دارید؟
با صدای گارسون تازه به خودم اومدم…بهانه رو به روم نشسته بود…کی نشسته بودیم؟؟اصلا کی این میز رو انتخاب کرده بودیم؟؟؟ من…من چطور میتونستم اینقدر بد باشم!اینقدر کثیف و لجن…کنار بهانه به یکی دیگه فکر کنم…چطور میتونستم؟؟
با گیجی نگاهی به منو انداختم…
بهانه نگاه جدی ای بهم انداخت و گفت-من انتخاب میکنم!
بعد رو کرد به گارسون و اُردر داد…اینقدر اعصابم بهم ریخته بود که گوش ندادم ببینم چی سفارش داد…اصلا مگه مهم بود؟؟؟ من… من اینقدر بد بودم،اینقدر تو لجن غرق بودم..که درست کنارش،وقتی بازوم رو چنگ زده بود…وقتی انگشتای ظریف و کشیده اش، کتم رو نـ ـوازش میداد…به جای اینکه دلم بتپه،به یکی دیگه فکر کرده بودم!من…چطور روم میشد اسم خودم رو بذارم عاشق!! خاک بر سرم با این عشقم…من روم میشه یه روز زل بزنم تو صورتش و بگم دوستت دارم؟؟؟منی که جدا از کثافت کاریایی که تو خلوتم داشتم،در حضورشم داشتم به کسی جز اون فکر میکردم!!واقعا برای خودم متاسفم…برای بهانه هم متاسفم..اینقدر که…یکی با ۱۴ سال تفاوت سنی،با یه گذشته ی کثیف،با یه ذهن کثیف تر،با یه نگاه بی در و پیکر….بهش دل بسته بود..واقعا…این دختر دوست داشتنی…همین دختری که با یه اخم کمـ ـرنگ،یه نگاه شیشه ای،یه صورت بی تفاوت،جلوم نشسته بود و داشت با روی میز طرحهای بی مفهوم میکشید…لیاقتش یکی مثل من بود.؟؟؟؟عشق و علاقه به کنار…وجدانم اجازه میداد بهش ابراز علاقه کنم؟؟؟
نگاهش رو بالا آورد…با چشمای شیشه ایش زل زد تو صورتم…
سعی کردم حواسم رو جمع کنم…ابروهامو چندباری بالا پایین کردم و لبخند نیم بندی زدم.
-چرا تو فکری؟
صداش گرفته نبود…بغض نداشت…خش نداشت…اثری از خس خس سیـ ـنه هم توش نبود….با اینحال دلم رو لرزوند….غم فرستاد تو رگام،چون…چون بدجور سرد بود….پر از بی حسی و یخی…
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم و گفتم-هیچی!
مات نگام کرد و بی مقدمه گفت-گاهی حس میکنم تو اصلا سر کار نمیری…
با تعجب نگاهش کردم.جمله اش رو اینطوری ادامه داد-هیچوقت نشنیدم از شاگردات بگی.از اتفاقای تو دانشگاه،سر کلاسا،از اساتید… تو…تو هیچوقت با من حرف نمیزنی!من…من یه هم صحبت میخوام.
اینقدر بی حس این جمله ها رو بیان کرد که نفهمیدم،گلایه بود،یا پیشنهاد،یا هیچی!!اصلا…شاید اینارو گفت تا سکوت رو بشکنه
چشماش رنگی از انتظار داشتن…منتظر بود چیزی بگم…
تک سرفه ای کردم و گفتم-فکر میکردم برات اهمیت نداره!
به عقب صندلی تکیه داد…دستاشو از روی میز برداشت و روی سیـ ـنه اش قفل کرد-چرا همچین فکری کردی؟
لبخند زدم و گفتم-چون…خب،شاید اشتباه از من بوده ولی تو هیچوقت نگفتی چه خبر از دانشگاه که من برات بگم…ولی من همیشه میگم از مدرسه چه خبر و تو،توی نود درصد موارد میگی هیچی!
پوزخندی زد و گفت-حالا میگم تو دانشگاه چه خبر؟
خنده ام عمیق تر شد-امروز که به لطف شما نرفتیم!
مات خندید…-خب از روزای دیگه بگو!
پوفی کردم و گفتم-میدونی…خب…من تو کارم زیادی جدی ام!
ابروهاشو بالا داد…ادامه دادم-اینقدر جدی که هیچکدوم از بچه ها جرئت نکنن سر کلاس حرف بیجایی بزنن یا،چه میدونم،این چیزایی که مده،ضایع کردن استاد و تیکه پروندن و خوشمزه بازی!
خندید-اینو متوجه شدم!اونروز که امدم همرات دانشگاه فهمیدم ازت حساب میبرن!مخصوصا با اون اخمی که کرده بودی!
خنده اش عمیق تر شد…حس کردم بیشتر از اینکه شبیه خنده ی عمیق باشه،به خنده ی اغراق آمیز شباهت داره!!-اتابک میدونی وقتی اخم میکنی حس میکنم الآناس که بارون بباره؟
جلوی دهنم رو گرفتم تا قهقهه نزنم…با اینکه از نوع خندیدنش خوشم نیومده بود ولی دلیل نمیشد،به روی یکی از بهترین و خنده دار ترین خاطرات گذشته،لبخند نزنم….
یه شب خنک تابستون،همه روی حیاط نشسته بودیم که روشنک با هندونه ی تپل رسید…بهانه هم جوگیر شده بود،هی هندونه میخورد…
اونشب،منو ده بار بیدار کرد تا ببرمش دستشویی…خودش تنها میترسید بره!از اون به بعد…روشنک به بهانه

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۲۸]
میگفت هندونه نخور شب بارون میاد…
-اتابک…کجایی؟
همینطور که میخندیدم گفتم-تو فکر هندونه خوردن تو!
آهی کشید و گفت-شب یلدا هم هندونه نخوردیم!حیف شد.
چشمکی بهش زدم و گفتم-میرم هندونه گیر میارم یه دل سیر بخوریم!
خندید…یه کم صمیمی تر،ولی بازم با چاشنی سردی-داشتی از کلاسات میگفتی!
آهانی گفتم و ادامه دادم-همین دیگه!سر کلاسای من فقط درسه و درس!
-تا حالا هیشکدوم از شاگردات بهت ابراز علاقه کردن؟
فکری کردم…یادم نمیومد…اینقدری که من گوشت تلخ بودم،بدبختا از شش فرسخیمم رد نمیشدن چه برسه به…
-خب،نه!تا جایی که یادمه…نه هیشکدوم!
خندیدم و ادامه دادم-ولی یه بار یکی از پسرای،برای یکی از اساتید زن نامه ی عشقولانه نوشته بود!اونم چه نامه ای!
از یادآوریش خنده ام طولانی تر شد،بهانه هم با لبخند و نگاهش تشویقم میکرد ادامه بدم-این استاده خیلی جدی بود ،ولی در عین جدی بودن رابطه ی خوبی با دانشجوهاش داشت!باورت میشه یه بار سر کلاس پسره برگشته بود بلند گفته بود استاد تو چقدر نازی!؟
بهانه متعجب گفت-راست میگی؟
-اوهوم!!بعد استاده ،حرف پسره رو نشنیده گرفته بود ولی دقیقا روز بعدش پشت در اتاقش نامه ی پسره رو دیده بود…اینکه من دوست دارم،عاشقتم و میمیرم برات و….یادم نیست دقیقا چی بود ولی کلا مضمونش همین چیزا بود…بیچاره استاده اومد پیش من و همه چیز رو گفت و بعد گفت به نظرتون من با این پسره چیکار کنم؟؟؟منم گفتم کم محلی و بی توجهی!ولی همون روز خانومه که میخواست از دانشگاه بره بیرون مامان پسره جلوش رو میگیره و میگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم!!!
بهانه بی صدا میخندید…آروم ادامه دادم…
-بدبخت استاده رو کچل کردن….اینقدر که رفتن و اومدن،که کل دانشگاه از علاقه ی پسره باخبر شدن…!آخرشم استاد نامزد کرد،پسره هم فارغ التحصیل شد….بعدشم دختره رفت تبریز…دیگه ازشون خبری ندارم!
-چه باحال!چرا برام تعریف نمیکردی
شونه هام رو دادم بالا-نمیدونم!
توی دلم ادامه دادم-اینقدر تو بی تفاوت و بی حس و سرد برخورد میکردی که رغبت نمیکردم باهات هم صحبت شم…
از طرفی صدایی تو سرم پیچید-تو همیشه کسی رو داشتی که ازت از دانشگاه و اتفاقاش بپرسه…دلیلی نداشتی بیای برای بهانه تعریف کنی…
حرفای اون موجود ناشناخته ی تو سرم رو بیشتر پسندیدم…راست میگفت…من هیچوقت با بهانه صحبت نکرده بودم…اینقدرا که ادعا میکردم نیمشناختمش…اینقد که فکر میکردم بهش نزدیک نبودم…یعنی نخواسته بودم که نزدیک شم…من از نزدیک بودن بهش میترسیدم…از اینکه عقلم از کار بیفته و کاری کنم که آخر و عاقبتش جز پشیمونی برای من و نفرت برای اون چیز دیگه ای نداشته باشه.
-باز که رفتی تو فکر!
لبخند زدم و گفتم-گاهی وقتا فراموش میکنم چقدر بزرگ شدی!!!
مات خندید…لبخندش رو پسندیدم…بی حس نبود.یه گرمای ضعیف داشت…همین گرمای ضعیفم برای دل من غنیمت بود.
-فکر میکنم همون بهانه ی سه ساله ای هستی که برات پاستل روغنی میخریدم و تو باهاشون دیوارارو رنگی میکردی….همون بهانه ای که رو کولم سوار میشدی و من تمام مسیر مدرسه تا خونه رو میبردمت!همون دختر بچه ی شیطونی که مجبورم میکرد هر جمعه ببرمش پارک…
خندید…
نمیدونم چرا اینارو گفتم…خیلیا وقتا آدما بی مقدمه حرف میزنن…حرفای بی ربط رو به زبون میارن…بون هیچ قصدی…فقط برای اینکه از هرج و مرج توی سرشون بکاهن!!!
-باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشی!!در آستانه ی ۱۸ سالگی باشی!خانوم شدی!خودت از پس خیلی از مسایل برمیای!مثل یه لیدی شیک برخورد میکنی و…
خیره شدم تو چشماش…تو چشمای قشنگش…چشمای درشتی که بدبجور به صورت گردش میومدن.-غرق لذت میشم وقتی میبینم ایقدر بزرگ شدی…اینقدر خانوم…اینقدر متین!
لبخندش عمیق تر شد!
-بیخود نیست میگم کیانیا دیوونه انا!!
متعجب گفتم-چطور؟
عمیقتر خندید-آخه من همه چیز تو خودم میبینم جز متین بودن و خانوم بودن!
با اینکه تا حدی با حرفش موافق بودم گفتم-ولی ظاهر و برخوردت،تو خیلی جاها عکس باورت رو توجیه میکنه!
خواست چیزی بگه که میز غذا رو چیدن…بهانه هم ادامه ی حرفش رو نگرفت…شاید دوست داشت حرفامو قبول کنه…کیه که از تعریف بدش بیاد!
تو سکوت نهارمون رو خوردیم…آروم،بی سر و صدا،بی دغدغه…فقط تنها چیزی که اذیتم میکرد دستم بود….خوب نمیتونستم دستم رو خم کنم تا قاشق و چنگال رو بگیرم…ولی به روی خودم نیاوردم.نمیخواستم غذا به دلش زهر شه!یه تلنگر خفیف، کافی بود تا باز بهم بریزه!

#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۳]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۶۷

 

بهانه

انگشتای شستم رو تند تند روی صفحه ی گوشی حرکت میدادم و جواب حسام رو مینوشتم…از اس ام اس بازی متنفر بودم… مزخرفترین و وقت تلف کن ترین کار بود…
-خوبی؟چرا نرفتی مدرسه؟
تند نوشتم-خوابم میومد!
-آخه امروز با این عموت کلاس داشتیم نیومد ،بعد که گفتی تو هم نرفتی مدرسه گفتم شاید حالت بد بوده.
-نه من خوبم…چه خبرا؟
-سلامتی.تو چه خبر؟سه شنبه وقتت آزاده؟
فکری کردم…سه شنبه ولنتاین بود…روز تولدم…مثل هر سال بی برنامه بودم..
پوفی کردم و سریع نوشتم-آره بیکارم…
هنوز دکمه ی سند رو نزده بودم که تقه ای به در خورد…سریع گوشیم رو هول دادم زیر بالشم و گفتم-بله؟؟؟
اتابک سرش رو آورد تو اتاق…لبخند مهربونی زد و گفت-درس میخوندی؟مزاحمت شدم؟
تلاش کردم لبخندی بزنم ولی نشد…
اتابک که سکوتم رو دید،یه قدم گذاشت تو و گفت-اگه مزاحمم برم؟
خواستم بگم آره مزاحمی…ولی…نشد که بگم…من از اتابک میترسیدم…از اینکه بفهمه با یه پسر در ارتباطم.اتابک ،بابک نبود که از کنار مسائل راحت عبور کنه..میکشتتم…اگه میفهمید…
گوشی زیر بالش لرزید…قلـ ـبم افتاد تو پاچه ام…دعا دعا میکردم صدای ویز ویبره رو نشنیده باشه…
کنارم روی تخـ ـت نشست…
کتابی که روی پام بود و برداشت و گفت-زیست شناسی رو دوست داشتم!
پوزخندی زدم…من ازش متنفر بودم…
آروم ادامه داد-دلم میخواست پزشکی قبول شم…ولی…نشد!!قسمت نبود!
مهربون خندید…
سریع گفتم-چرا نشد؟
لبخند نـ ـوازشگر زد…دستش رو نرم کشید روی گونه ام و گفت-بیخیال!خاطرات بد رو مرور نمیکنن که!
شونه هامو بالا دادم.
اتابک یه کم سکوت کرد…کتابم رو به دستم داد…همون لحظه دوباره گوشیم ویبره خورد…
سریع نگاهم رو بالا گرفتم که ببینم متوجه شده یا نه؟خدا کنه نفهمیده باشه…قیافه اش اول بی تفاوت بود،بعد متعجب شد و کم کم،خط اخمش پررنگ شد…
-فکر کنم گوشی تو بود!
سرم رو انداختم پایین…تو دلم شلم شولوایی بود…گوشام ویز ویز میکردن…-چیزه…مهم نیست…
اخمش عمیق تر شد…
-مزاحمم؟
تند گفتم-نه…
-کی بود بهت اس ام اس داد؟
-حتما فرنوشه!
پوزخندی زد و گفت-خب چرا نگاه نمیکنی ببینی چی میگه؟
حرصی شدم…از هیچی قدر سین جین بدم نمیومد…نفسم رو با تمام قدرت شوت کردم بیرون…استرس و ترسم رو کنار زدم و بلند گفتم-چرا باید به توضیح بدم؟؟؟؟چرا فکر میکنی…
چشماشو درشت کرد و محکم گفت-فکر میکنم آقا بالا سرتم؟؟؟خسته نشدی اینهمه این جمله رو تکرار کردی؟؟؟
یه دونه از اون اخم ترسناکاش رو نشوند روی صورتش و گفت-داری تو خونه ی من زندگی میکنی،پس اختیارتم دست منه!!! دختر کوچولو…کارای منو به چشم آقا بالا سر نبین!به چشم یه دوست ببین که نگرانته!
نگاهم رو از چشما و ابروهاش گرفتم…یعنی من نگرفتم…خود نگام لیز خورد پایین،انگار میدونست طاقت دیدن اخمش رو ندارم…میدونست نزدیکه سکته کنم….همین امروز گفته بود دارم بزرگ میشم،ولی الآن بهم میگفت خانوم کوچولو…بیخود نبود میگفتم کیانیا دیوونه ان..
میون ترس،غر زدم و گفتم-نگران چی؟؟؟؟
-نگران اینکه یه بی ناموس…یه….یه عوضی روحت رو به لجن بکشه!
اینبار نوبت من بود که پوزخند بزنم…-کافر همه را به کیش خود پندارد!
آنچنان نگاهی به صورتم انداخت که گفتم هر آن قبضه روح میشم…عصبی بود…چه شدت اثری داشت این جمله ام!رگ گردنش برجسته شد و دستاش مشت…دست باند پیچیش رو آنچنان مشت کرد که منتظر بود خون از لاش بچکه…
نتونستم این حالتش رو تحمل کنم….نزدیک بود شکته کنه…
دستم رو رسوندم به دستش…نالیدم-چرت گفتم اتابک…دستت رو باز کن بخیه…
نذاشت حرفم رو ادامه بدم…دستم رو پرت کرد عقب و از سر جاش بلند شد…
به طرف در رفت…
نالیدم-ببخشید…
حتی برنگشت نگام کنه…آنچنان در رو بهم کوبید که یه جیغ خفه کشیدم…چشمامو بستم و سرم رو محکم تو دستام گرفتم….یه بار دیگه صدای بهم خوردن در اومد….رفت تو اتاقش…
لـ ـبم رو محکم گاز گرفتم تا گریه نکنم….دستم رو روی قلـ ـبم گذاشتم….تند تند میزد…داشتم به نفس نفس میفتادم…
گوشیم دوباره لرزید…
با حرص خاموشش کردم…لعنت بهت حسام .تقصیر تو بود…
اتابک…چرا همچین شده بود…نزنه بلایی سر خودش بیاره…چی گفتم مگه؟حقیقت بود دیگه…اون هرروزی با یکی بود…البته این اواخر همه اش با شبنم بود ولی چی؟؟؟بهر حال…
محکم نفسم رو فوت کردم…حس میکردم یه چیزی تو سیـ ـنه ام گره خورده…اینقدر که هوارو با سنگینی میتونستم ببلعم…
چشمامو روی هم فشار دادم…بغضم داشت وسیعتر میشد.
دوتا نفس عمیق کشیدم …سعی کردم خودم رو دلداری بدم…مثل همیشه خودم رو بغـ ـل کردم و زمزمه کردم-آروم باش…آروم باش…عصبیه… خوب میشه…آروم باش!این نیز بگذرد….

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۴]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۶۸

 

اتابک

روی زمین،پشت در نشستم…مغزم داشت دام دام میکرد…خودم هی به خودم میگفتم یه عوضیم،ولی…از اینکه بهانه بخواد به روم بیاره،حرص میخوردم…پرتوقع بودم که انتظار داشتم راحت از کنار این مسئله عبور کنه!
زخم دستم به سوختن افتاده بود…یاد نگرانیش بابت بخیه ها افتادم…سریع مشتم رو باز کردم و غر زدم-بد تا کردی اتابک!بد!
سرم رو رسوندم به زانوهام…یهو بهم ریختم…از شنیدن صدای ویبره ی موبایلش…از دستپاچگیش…ز رنگش که یهو پریده بود…اینا همه چه معنی داشت جز اینکه …اینکه حسام داشت بهش پیام میداد…اصلا این حسام کی بود؟؟؟
سرم رو از روی زانوهام برداشتم…کلافه موهام رو چنگ زدم…کش آوردن عضله هام رو حس میکرد…رمق از بدنم رفته بود… داشتم حرص میخوردم…نه به خاطر حرفی که بهم زه بود…به خاطر حضور یه نفر تو زندگیش…اگه منو نخواد…فکرشم وحشتناکه! اونموقع مطمئنا میمیرم…
لـ ـبم رو گزیدم…سعی کردم فکرم رو منحرف کنم….من نمیتونستم بهانه رو محدود کنم.نمیتونستم جلوش وایسم…اون آزاد بود…منم نه توانایی مقابله باهاش رو داشتم،نه…نه با وجود سابقه ی درخشانم یه همچین اجازه ای رو به خودم میدادم.
چشمامو بستم…سرم رو تکیه دادم به در…فکرم رفت به گذشته….همون سالی که قرار بود کنکور بدم…درست یه هفته به کنکور… بهانه….
یاد اون روزا مو به تنم سیخ کرد…چهارساله بود…خاطره رفته بود بیرون و بهانه رو به دست من سپرده بود….روی تخـ ـتم خوابوندمش و برگشتم پشت میزم…داشتم آخرین مرورارو میکردم…با صدای افتادن چیزی برگشتم…بهانه روی تخـ ـت نبود…
اینقدر محو درس بودم که فراموش کرده بودم باید هرازگاهی یه نگاه بهش بندازم.
با عجله از پریدم…بابا داشت نماز میخوند….با عجز گفتم-بهانه کجاست؟؟؟
بابا نگران گفت-نکنه اون بود که افتاد…
هنوز با یاد آوری اون روز،عرق روی کمـ ـرم لیز میخوره…هنوز به اندازه ی همون روز ،ترس رو تجربه میکنم.قلـ ـبم تیر میکشه…
دویدم سمت تراس…بابا هم نگران به بقیه ی جاهای خونه سرک کشید…میترسیدم به پایین تراس نگاه کنم….اگه اونجا باشه… لب گزیدم…سرم رو به طرف پایین خم کردم…میتریدم چشمامو باز کنم که صدای بابا رو شنیدم-یا علی…
مشتم رو با تمام قدرت به پیـ ـشونیم کوبیدم…دلم توی هم پیچ میخورد…وحشت تو تک تک سلولای بدنم خونه کرده بود…
برگشتم سمت هال…
-اتابک بدبخت شدیم…
تمام قدرتم رو ریختم تو پاهام…دویدم سمتش….
از دیدن بهانه روی دستاش…
خفه گفتم-نه!
یه صورت کبود…چشمای بیش از حد باز…فقط همینا تو ذهنمه….
از بغـ ـل بابا بیرون کشیدمش…بدن کوچولوش رو روی زمین خوابوندم…با تمام قدرت بهش تنفس مصنوعی دادم…سیـ ـنه اش خس خس میکرد…
بابا خدا خدا میکرد…دویدم سمت ماشین…
صدای بابا هنوز تو گوشم میچرخه-رفته بود سراغ شوینده ها….اتابک تند تر برو…
چقدر سخت بود زجه نزدن…گریه نکردن…چقدر سخت بود دست به گریبان شدن با یه بغض که تو گلوت لونه کرده بود و حس عذاب وجدانی که تو دلت بود…
جواب مامانش رو چی بدم…به بابک چی بگم؟؟؟
با بغض فکر میکردم-خودش…اگه بلایی سرش بیاد چی؟؟؟
اون دوازده روزی که تو بیمارستان بود رو تحت هیچ شرایطی نمیخوام به خاطر بیارم…اینکه ۸روزش رو تو بیهوشی گذروند…اینکه من با چه روحیه ای رفتم سر کنکور…اینکه چقدر شبا تا صب پشت در اتاق نشستم…خاطره اصرار داشت برم…ولی نمیتونستم… بهانه وجود من بود…یه دختر چهارساله که روی تخـ ـت بیمارستان افتاده بود…همه اش به خاطر بی احتیاطی من…اگه بهانه طوریش میشد من خودم رو میکشتم!اون روزا،به خودم قول دادم اگه طوریش شد خودم رو…
صدای زنگ خونه رشته ی افکارم رو پاره کرد…چه بهتر که برم گردوند به زمان حال…یادآوری اون روزا…میتونست منو تا مرز جنون ببره.
سریع از جام بلند شدم.بهانه عادت نداشت وقتی من خونه هستم در رو باز کنه…به طرف اف اف رفتم..از دیدن بابک پشت در… نفسم رو محکم فوت کردم…در رو زدم و زیر لب گفتم-خدایا به خیر بگذرون!

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۵]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۶۹

بهانه

روی تخـ ـت ولو بودم…صدای زنگ در میومد…میدونستم اتابک باز میکنه.یعنی امیدوار بودم باز کنه…امیدم نا امید نشد،چون صدای بهم خوردن در اتاقش اومد…خدارو شکر کردم که حالش خوبه….چقدر احمق بودم که فکر میکردم به خاط یه کلمه ی من بلایی سر خودش میاره…
یه لحظه دلم خواست تا بلند شم و ببینم چی به چیه؟کی بود در زد…اتابک در چه حاله…ولی اصلا رمق نداشتم…بدنم داغ میشد،بعد دوباره یخ میکرد.احساس کوفتگی هم که بی داد میکرد…ته گلومم میسوخت…
یه لحظه از ذهنم گذشت-نکنه سرما خورده باشم؟؟؟
فکر کردن بهشم وحشتناک بود چه برسه به اینکه واقعا بخواد اتفاق بیفته…کش و قوسی به بدنم دادم…قیافه ام توی هم جمع شد…درد رو کامل حس کردم…نالیدم-الآنم وقت سرما خوردن بود؟؟
آب دهنم رو قورت دادم…تازه میفهمیدم چرا حس میکنم هوا سنگینه….قفسه ی سیـ ـنه ام بدجور درد میکرد.
همین که مطمئن شدم آثار سرما خوردگیه،کمترین انرژی ای هم که تو بدنم بود پر کشید و رفت…مطمئن بودم چشمامم داره خمـ ـار میشه…پتو رو کشیدم روی خودم و فکر کردم،تلقین چه کارا که نمیکنه…
هنوز سرم رو کامل نبرده بودم زیر پتو که تقه ای به در خورد.
با خیال اینکه اتابک اومده،سرخوش از روی تخـ ـت پریدم.انگار نه انگار که تا چند ثانیه قبل رفته بودم تو فاز مریض شدن و تب کردن و بی حالی…
در رو باز کردم و اومدم بگم معذرت میخوام که…
با دیدن بابک پشت در یه لحظه حس کردم قلـ ـبم وایساد..نگام خیره موند روی موهای جوگندمیش…چقدر دلم تنگ شده بود برای بهم ریختن موهاش…
نگام خزید روی پیـ ـشونی بلندش…ابروهای پیوندی و پرپشتش…
آه کشیدم…چشمای قهوه ای روشنش…یه چیزی شبیه اشک تو نگاهش برق میزد…
طاقت نیاوردم نگاهش کنم…
برگشتم…پشتم رو بهش کردم و گفتم-برو لطفا!
به وضوح میلرزیدم…چقدر دلم میخواست خودم رو پرت کنم تو بغـ ـلش.مشت بکوبم به سیـ ـنه اش…گریه کنم.بگم دلم برات تنگ شده!برای تو…برای تو که پدرمی… پشت و پناهمی…بگم دلم تنگ شده برای حمایتات… برای خالصانه بغـ ـل کردنات….
دوست داشتم داد بزنم بگم دلم تنگ شده برای بابا گفتنام!
اشک حـ ـلقه زد تو چشمام.صدای بمش رو شنیدم -بهانه جان…
لـ ـبم گزیدم…سعی کردم صدام نلرزه،ولی موفق نبودم…با زحمت آب دهنم رو قورت دادم…از کنار گلو دردم راحت گذشتم و گفتم- فقط برو… نمیخوام ببینمت!
دستش نشست روی شونه ام ….دلم میخواست،توان داشته باشم دست سنگینش رو از روی شونه ام کنار بزنم…بگم برو پیش فرح جونت… برو برس به شایان جونت…ولی نتونستم بگم… نتونستم اینقدر تند باهاش حرف بزنم…اونم رو در رو.
-بابایی؟بهانه گلم…نمیای بغـ ـلم؟
خواستم بگم نه…نمیام…ازت متنفرم…ولی نشد که بگم…متنفر نبودم.فقط دلخور بودم…من دوسش داشتم.با همه ی تبعیضایی که قائل میشد،بازم پدرم بود…دلیل اعتبارم بود…بی اختیار برگشتم سمتش…خودم رو پرت کردم تو بغـ ـلش…. دستاشو پیچید دور کمـ ـرم…محکم تو بغـ ـلش فشارم داد… اشک راه باز کرد روی گونه هام…افتادن چیزی رو از دستش حس کردم….بی توجه رد شدم. مهم بابک بود و حضورش.اینکه میتونست دلتنگیام رو مرهم باشه.
روی موهام رو غرق بـ ـوسه کرد…روی سیـ ـنه اش رو بـ ـوسیدم…
-دلم تنگ شده بود بابایی…
سکوت کردم…هرکار کردم نتونستم به زبون بیارم-منم دلتنگت بودم.
تو بغـ ـلش فشارم داد..دستامو رو کمـ ـرش فشار دادم….چه پشتوانه ی امنی داشتم و بی خبر بودم…چقدر حضورش آرومم میکرد.چقدر دلم برای اینجور بودنش تنگ شده بود.
اشکام تند تند و بی صدا روی صورتم غلت میخوردن…
نمیدونم چقدر همونطوری بغـ ـلم کرد.چقدر بوی تنش رو بلعیدم…چقدر بی صدا گریه کردم…
دستاشو پیچید دور بازوم…منو از خودش فاصله داد…زل زد تو صورتم. دستای زبرش رو کشید رو گونه هام و گفت-گریه نکن عشق من….گریه چرا؟
خواستم بگم عشقتم؟؟؟اگه عشقتم چرا پسم زدی؟؟چرا شایان و فرح رو بهم ترجیح دادی؟؟؟چرا تو این مدت سعی نکردی ببینیم؟ ولی.. هیچی نگفتم…بازم تو سکوت نگاش کردم.
-بهانه ی من..نمیخوای حرف بزنی؟
بلاخره زبونم به کار افتاد…تمام دلخوریمو ریختم تو نگاه خیسم،فرستادمش تو نگاه قهوه ایش…با زحمت آب دهنم رو قورت دادم و گفتم-فقط برو!
مات نگام کرد…
میون بغض و گریه ادامه دادم-برو…من اینجا راحت ترم.حداقل هرروز اعصابم داغون نمیشه…جسمم اذیت نمیشه…روانم به بازی گرفته نمیشه!من وقتی اینجام….فقط درد دلتنگی دارم!همین…دور بودن از تو و خونواده ات….باعث آرامشمه…برو…فقط ازت خواهش میکنم که بری…یه ماه،چند روز بیشتر و کمتر ایرانی…برو…نمیخوام به خاطر بیارم چطوری مثل آشغال انداختیم دور… کاش روزی که مامانم رفت،منم باهاش دفن میکردی…ولی…
دوتا نفس عمیق کشیدم-مهم الآنه…مهم اینه که…من هستم…ولی کنارزده شدم…
برق اشک تو

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۵]
چشماش شدید تر شد.
-میدونم اندازه ی اونا دوسم نداری…ولی من اندازه ی همه ی دنیا دوست دارم…مهم این احساسیه که بهت دارم…
با بغض و صدای گرفته گفت-ببخش دخترم…
با صداقت گفتم-میبخشمت…چون پدرمی…چون بهم وجود دادی…چون اگه نبودی،منم نبودم…میبخشمت چون مامانم دوست داشت. میبخشمت،به خاطر همه ی خاطرات خوبی که برای منو مامانم ساختی…الآنم…شایان و فرح حق دارن که بدون حضور یه مزاحم صاحب یه همچین خاطراتی شن…
دیگه طاقت نگاه کردن بهش رو نداشتم…
رفتم سمت تخـ ـتم… روش دراز کشیدم…پتو کشیدم روی سرم…هوا از همیشه سنگین تر بود…بدنم خیس عرق…
بالا پایین شدن تخـ ـتم رو حس کردم…دست نـ ـوازش گرش رو از روی پتو…
صدای پر بغضش.
-بهانه ی قشنگ من قرمز پوشیده….تو رخت خواب مخم…ملِ
خدای من…داشت گریه میکرد…
-یه روز بابا رفته بازار…
های های گریه اش بلند شد….
-بابا براش باب اسفنجی خریده…پاتریک و آقای خرچنگم هست…بابا دوسش داره…بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنه…
زیر پتو میلرزیدم…گریه های بی صدای من تو هق هقای مردونه اش گم بود….
از روی پتو بغـ ـلم کرد… سرش رو آورد نزدیک گوشم…با صدای بغض آلود گفت-عاشقتم…
مکثی کرد و گفت-دخترم!
از روی تخـ ـت بلند شد..
صدای بهم خوردن در اتاق اومد…امان گریه هام رو از دست دادم…بلند بلند زار زدم…دیگه مهم نبود کسی صدای گریه هامو بشنوه… دیگه مهم نبود… مهم این دل تنگم بود که بدجور زار زدن میطلبید…گریه کردن…هق هق سر دادن… من… مادر که نداشتم… از حضور پدرم که محروم بودم…. حقم بود بخوام زاری کنم…گریه کنم…برای همه ی روزای خوبی که از دست داده بودم… برای تمام گذشته ای که حاضر بودم کل زندگیمو بدم و تا فقط یه بار دیگه تکرار شه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۵]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۷۰

 

اتابک

شونه هاش میلرزیدن…صورتش خیس اشک بود!باورم نمیشد…بابک داشت اینطوری گریه میکرد…
به طرفش رفتم…خواستم بغـ ـلش کنم…درست مثل همه ی وقتایی که بغـ ـلم کرده بود….ولی…بدون اینکه نگام کنه کنارم زد…میدونستم سخته براش…سخته که اجازه بده من برق اشک رو تو چشماش ببینم…
به طرف در رفت.صدای پر بغضش رو شنیدم.-خیلی خیلی مراقبش باش اتا!
اینو گفت و در رو بهم کوبید…
لـ ـبم رو گزیدم…بهانه چی گفته بود بهش…چرا داشت اینطوری گریه میکرد…چرا من نمیتونستم بفهمم دردش چیه؟
صدای خفه ی گریه ای از بالا میومد…بهانه هم داشت گریه میکرد…داشت از اون چشمای قشنگش اشک بیرون میزد…هرچی تلاش کردم که به طرف اتاقش نرم،ثمر نداد.
با قدمای بلند خودم رو رسوندم پشت در اتاقش…صدای های های گریه هاش واضح تر شده بود…
در رو باز کردم…صدای عصبیش رو شنیدم-تنهام بذار!
نتونستم…یعنی…نخواستم که تنهاش بذارم…بلااستثنا وقتی گریه میکرد نفس تنگی میگرفت.
کنارش روی تخـ ـت نشستم…پتو رو از روی سرش کنار زدم…عصبی سعی کرد پتو رو بگیره،ولی نذاشتم…زورم ازش خیلی بیشتر بود…
موهای بلندش،چسبیده بودن به صورت خیس از اشکش…چشماش پف کرده بودن و لبـ ـاش لرزون…بدون مکث،دستم رو کشیدم روی صورتش و گفتم-نبینم اشکتو.
با بغض لبـ ـاشو جمع کرد…دلم ریخت…نگاهم رو از لبـ ـاش گرفتم و گفتم-گریه نکن!حرف بزن.
با هق هق گفت-دردم رو نمیفهمی که!
-میفهمم…مگه میشه مموش رو درک نکنم؟هوممم؟؟؟
خفه گفت-دلم براش تنگ شده بود…
یه قطره اشک از گوش ی چشمش بیرون زد..لیز خورد و رفت سمت گوشش…کنارش زدم و گفتم-خب…چرا نذاشتی بیشتر بمونه؟
چند ثانیه نگام کرد…با چشمای خیس و یخیش!دوتا نفس عمیق کشید…سرش رو گذاشت روی زانوم…به جای جواب گفت-خوابم میاد…
کشیدمش بالا…سرش رو گذاشتم روی رون پامو گفتم-حرف بزنیم بعد بخوابی؟
-نه!فقط بخوابم!
خندیدم و گفتم-الآن من باهات قهرم مثلا!
-مثلا منم میگم ببخشید.
دستم رو رسوندم به دستای گرمش…-آروم گفتم-یکم داغی.
خفه گفت-دارم سرما میخورم.
سریع گفتم-بپوش بریم دکتر…داری سرما یخوری و اینقدر ریلکسی؟
پوفی کرد و گفت-نمیخوام…دکتر مال ضعیفاس!من قویم..
با حرص دستاشو فشار دادم…-چرت نگو بهانه!بلند شو بپوش بریم دکتر…تا شدید نشده باید جلوش رو بگیریم.
داد زد-دستامو فشار نده…دردم میاد…میخوام بخوابم.
پوفی کردم…سرش رو از روی پام برداشتم و گذاشتم روی تخـ ـت…از توی کمدش پالتو و شالش رو بیرون کشیدم.
-پاشو اینارو بپوش…
با حرص گفت-برو بابا!
بلند و جدی گفتم-پا میشی یا بیام بلندت کنم؟
سرش رو از روی بالش برداشت و چرخید سمتم-تو چرا اینقدر زورگویی؟
-چون با یه آدم زبون نفهم باید حرف بزنم!بلند شو دیگه!
اخم کرد…از اون اخما که بیشتر از اینکه ترسناکش کنه ،بانمکش میکرد…ناخداآگاه لبخند اومد روی لـ ـبم…از روی تخ بلند شد. با سستی به طرفم اومد،پالتو رو از دستم گرفت و گفت-این اصلا به شاله نمیاد!
-داریم میریم دکتر نه کنسرت!
پوفی کرد-خب تو از خوش پوشی چی میفهمی؟برو اونور میپوشم میام.
با جدیت فتم-تا ده مین دیگه اومدیا!
سرش رو نرم تکون داد…
موهاش رو فرستادم پشت گوشش و گفتم-به خاطر تند حرف زدنم ببخش منو!باشه؟
نگام کرد و گفت-تو هم منو به خاطر حرفام ببخش!
لبخند اومد رو لـ ـبم…
چشمای پف کرده اش رو بـ ـوسیدم و گفتم-عزیزمی…زود حاضر شو مموشک!
دستاشو حـ ـلقه کرد دور گردنم،محکم لپم رو بـ ـوسید …
نبض زدن رو اطراف محل بـ ـوسه اش حس میکردم…شیطون نگام کرد و گفت-مریض بودن تنهایی مزه نمیده!!
خندید…هرچند کم جون…ولی قشنگ و امیدبخش…فوت کرد تو صورتم و گفت-کامل مریض شدی دیگه!
بی صدا خندیدم…
-برو بیرون تا من بیام،ولی از همین الآن بگم آمپول نمیزنم!
سرم رو تکون دادم و گفتم-باشه!غر نزن هی!
چینی به بینیش انداخت…
با یه لبخند از اتاق بیرون اومدم…یه لحظه فکر کردم…همینقدر که راحت میتونه ظاهرش رو تغییر بده،حال و هوای درونشم عوض میشه؟؟؟
با سردرگمی،سرم رو تکون دادم….امیدوارم بود توی دلشم راحت بتونه از کنار خیلی چیزا عبور کنه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۶]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۷۱

 

اتابک
با تمام قدرت توی بادکنک دمیدم…صدای نادر بلند شد-میترکه ها!
بیخیال گفتم-به درک!
از روی چهارپایه پایین اومد…رو به روم وایساد و گفت –چرا باز دمغی؟
بادکنک رو کشیدم و یه دور ،دور انگشتم پیچوندمش…گره ای بهش زدم و انداختمش کنار بقیه ی بادکنکای روی زمین و گفتم- بهش گفتم میخوام تولد بگیرم برات….کلی عصبی شد!!من اصلا درکش نمیکنم نادر!
نادر لبخندی زد.دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت-خب تو چرا بهش گفتی؟مگه قرار نبود سورپرایزش کنی؟
پوفی کردم و با طلبکاری گفتم-همینم مونده بی خبرش جشن میگرفتم..میومد میدید ،بدون اجازه اش این کار رو کردم که جلوی مهمونا آبرو نمیذاشت واسه مون.
نادر فقط سر تکون داد-خب عصبی شد و رفت…چرا الآن بهم ریخته ای؟؟؟
نگاهم رو دادم بالا…با شک و دو دلی گفتم-میترسم موقع مهمونی بهم بریزه.
دستش رو روی بازوم فشار داد.با اطمینان گفت-از هرچی که بترسی،برات اتفاق میفته!نترس پسر!نترس…
لـ ـبم رو گزیدم….بدجور حرص میخوردم…ولی خب…نمیگم حرفای نادر آرومم نکرده بود!
-اتا؟؟؟بخند داداش!دمغ نباش!بعدشم..مگه مهمونا کین؟؟؟همه آشنان…خوبم بهانه رو میشناسن…پس نترس!حتی اگه داد و قالم راه بندازه چیزی نمیشه!
سرم رو تکون دادم.سعی کردم دلم رو خوش کنم به اینکه هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیفته.
نادر منتظر نگام کرد…با نگاهم بهش اطمینان دادم حالم بهتره و استرس ندارم…لبخند زد…لبخند نیم بندی زدم…نادر برگشت روی چهارپایه…ریس رو دستش گرفت و مشغول وصل کردنش شد…
یه نگاه به ساعتم انداختم…نزدیکای سه بود..
رو به نادر گفتم-من میرم بیدارش کنم…
نادر سرش رو تکون داد-برو!
پله هارو بالا رفتم.جلوی در اتاقش وایسادم.نگاهم موند رو حروف لاتین رو در اتاقش… نوشته بود BaHaNe
لبخند زدم…چقدر سر چبوندن این حروف به دلم غر زده بود!من اصرار داشتم همه رو با حروف بزرگ بنویسه ولی اون میگفت مگه سردر هتله؟؟؟
لبخندم رو کنار زدم..آروم دستگیره ی در رو چرخوندم و وارد اتاقش شدم..به همون مدل همیشگیش خـ ـوابیده بود..کنارش روی تخـ ـت نشستم…نرم و آروم موهای قشنگش رو از صورتش کنار زدم و گفتم-عروسک؟؟؟نمیخوای بیدار شی؟
غر زد-همین الآن خوابیدم.
خم شدم روی صورتش…چقدر این دختر خواستنی بود.دوست داشتنی و عزیز…چقدر حضورش رو دوست داشتم…هرچند با دغدغه و استرس…ولی بودنش به زندگیم رنگ و رو داده بود.
محکم لپش رو بـ ـوسیدم و کنار گوشش ویز ویز کردم-پاشو!وگرنه گازت میگیرم…
روی صورتش محکم دست کشید و بدون باز کردن چشماش گفت-خوابم میاد دیگه!
لپش رو کشیدم و گفتم-پاشو برو حموم،بعدم کلی کار داری!باید بری آرایشگاه!
چشماشو باز کرد…تو نگاهش خستگی بیداد میکرد.با غر غر گفت-خودم موهام رو درست میکنم.بذار بخوابم.
نمیدونم چرا حس کردم دوست دارم محکم چشماشو با دستاش ماساژ بده!سریع دستم رو بردم سمت پلکاش و دورانی و نرم چرخوندم…
بهانه خندون گفت-آی من چقدر این حرکت و دوس دارم!خودم هرکار میکنم نمیتونم مثل تو چشمامو بخارونم!
منم خندیدم و گفتم-آخه خودت محکم فشار میدی…باید آروم فشار داد…
صدای نادر رو شنیدم-اتابک یه بیدار کردن اینقدر طول نمیکشه که!نگین منتظره ها!
پوفی کردم…دستامو از روی چشماش برداشتم….لای پلکاشو باز کرد و گفت-ئه…زد تو بساطمون…یکم دیگه اتابک…یه کم دیگه!
محکم چشماشو بـ ـوسیدم و گفتم-بسه دیگه!پاشو کاراتو رو به راه کن نگین منتظرته…
قیافه اش رو آویزون کرد و گفت-بدجنس!
خندیدم…هم به خاطر قیافه ی با نمکش،هم به خاطر اینکه مطمئن شدم حال و احوالش رو به راهه…
از اتاق رفتم بیرون…نگین با لبخند به طرفم اومد…دست دادم و بهش خوش آمد گفتم…
بهانه از بالای پله ها داد زد-نگینی یه کم طول میکشه ها!
نگین هم با خنده گفت-عیب نداره!فقط یه کم،دو کم نشه ها!
بهانه دوید سمت حموم و گفت-باشه باشه!
بادکنکارو ریسه کردم و دادم دست نادر…
نگین هم رفت تو آشپزخونه تا چایی بریزه که موبایلم زنگ خورد…. با دیدن اسم روشنک لبخند نشست رو لـ ـبم.
-جونم خواهری؟
صدای جیغ جیغ بچه هاش میومد…غرغرای مهران که داشت بهشون میگفت-بشینید سرجاتون!
-سلام داداشی…خوبی؟
-خوبم؟کجایید؟
-نیم ساعت دیگه در خونه ایم!
لبخند زدم…چقدر دلم براش تنگ شده بود.
-روشنک جان!اگه میشه تا یه ساعت دیگه دور بچرخید….میخوام وقتی میاید بهانه نباشه،هم برای اینکه وقتی اومد خوشحال شه،هم… میخوام باهات حرف بزنم!
روشنک خندید و گفت-باشه بابا!اتفاقا نهار نخوردیم هنوز!میریم یه چیزی میخوریم میایم.
صدای جیغ بچه ها قطع شده بود..خندیدم و گفتم-دلم برات تنگ شده!خیلی!
خندید…چقدر خوب که همیشه میخندید-منم داداشی…دارم میام…فعلا!
-فعلا!
گوشی رو توی جیبم انداختم…حضور نزدیکش رو حس میکردم!انگار همینکه میدونستم تو این شهره باعث آرامشم بود….
-نرو تو هپروت…بده بالا بادکنکارو!
نگینم با سینی چا

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۶]
ی رسید.
لبخند زدم..گوشیم رو فرستادم توی جیبم.روشنک از پس این قضیه بر میومد!!!اون باید یه طوری….
-بفرمائید!
با گیجی نگاهی به نگین و سینی چای انداختم…سریع نگاهم رو از صورت نگین گرفتم و همزمان با بالا دادن مداوم ابروهام برای برگشتن حواسم،استکان چای رو برداشتم و گفتم-ممنون!
جوبم رو داد و به طرف نادر رفت…
یه لحظه فکر کردم…-روشنک موافقت میکنه؟؟
صدایی از ته وجودم اومد-دلت رو خوش نکن!روشنک صد در صد مخالفه.
عصبی دوتا نفس عمیق و صدا دار کشیدم…کاش اینقدر تو سرم سر و صدا نبود…کاش فقط یه نفر بودم که باید تصمیم میگرفت…کاش…کاش خفه میشد…میذاشت ببینم چه میشه کرد؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۷۲

 

بهانه

حوله رو محکم دور موهام پیچیدم…نفسم رو بیرون فرستادم و با عجله مشغول مرطوب کننده زدن به دست و صورتم شدم… همزمان با خودم غرغر کردم-وسط هفته هم وقت مهمونی گرفتن بود؟؟؟
وقتی بهم گفت تصمیم داره واسم تولد بگیره…چند ثانیه هنگ موندم…شوکه و متعجب…انتظار نداشتم همچین حرفی رو بزنه.درست وقتی میدونست که من … بدون حضور مامانم تولد نمیخوام.
با اینهمه…با وجود اینکه بهم ریختم….با وجود اینکه سرش غر زدم و ولومم رو بالا بردم اما…دیدم اینکاراش از روی محبته… اینکه یادش مونده تولدمه،هچند هر سال یادش بود…ولی تصمیم گرفته واسه ام تولد بگیره،یعنی…فرق داره با بابک!بابک تو تمام این سالا به فکر جشن گرفتن برای من نبود…البته…شایدم حقم داشت!
سریع بابک رو از سرم فرستادم بیرون نمیخواستم با فکر کردن بهش حالم رو خرا کنم…هرچند حالم زیادم مساعد نبود…
حوله رو از دور موهام باز کردم…چند بار محکم روی سرم کشیدم و همین که مطمئن شدم بیشتر آبشون گرفته شده،با کش مو بستمشون….از ترس اینکه باز سرما بخورم روی شالم یه کلاه چاقالو هم پوشیدم…لباسمم برداشتم و به طرف در اتاق رفتم… همزمان مشغول و رفتن با گوشیمم شدم…
حسام پیام داده بود-سلام به بی معرفت ترین دوسـ ـت دختر دنیا!ولنتاینت مبارک!قسمت نبود بیای پیشم هدیه ات رو بهت بدم،باشه تو یه فرصت دیگه!
بیچاره نمیدونست امروز تولدمه!اصلا چی درباره ی من میدونست که این رو بدونه؟
سریع نوشتم-ولن تو هممبارک عسیسم!بوج بوج!
بعدم گوشیم رو سایلنت کردم و فرستادم تو جیب پالتوم…وایسادم بالای پله ها و داد زدم-من حاضرم!
نادر،نگین و اتابک برگشتن طرفم.هرسه با لبخند نگام کردن…
نگین خندون گفت-ایول میگ میگ جان!چه قدر سریع؟
از پله ها اومدم پایین و گفتم-ما اینیم دیگه!
نادر هم خندون گفت-بابا همه اش از ذوق خوشگل شدنه!!
ابروهامو بهم نزدیک کردم و گفتم-یه سخنم از جوجه اردک زشت!
نگین خندید و دستم رو گرفت-ول کن داداشم رو!
نادر واسم شکلک در آورد…جوابشو با شکلک دادم.اتابک بی صدا میخندید،براش دو تا بـ ـوس فرستادم… یه بـ ـوسه ی بسکتبالی برام فرستاد!گرفتمش و چـ ـسبوندمش به لپم…دستم رو تکون دادم…
-مراقب خودت باش!
نادر از بالای چهارپایه غر زد-به پا از اینی که هستی زشت تر نشی!
-در هر صورت از تو خوشگل ترم!
-به من به این ماهی!
-آره!میگم چرا مثل ماهی بوی گندیدگی میدی!
صدای غش غش خنده ی نگین بلند شد…اتابک کنارم وایساد.لپم رو بـ ـوسید و گفت-اینقدر این دوست منو حرص نده!
چشمامو گرد کردم و گفتم-خودش شروع میکنه!
اتابک آروم توی گوشم چیزی گفت…از اونجایی که یه کلاه خپل گوشم رو پوشونده بود نفهمیدم…
-تو گوشی نداشتیم!
چشم غره ای به نادر که این حرف رو زده بود رفتم…دستش رو گذاشت رو قلبش و ادای غش کردن در آورد…تمام تلاشم رو کردم که نخندم…ولی یه لبخند مات باعث شد لو برم!
اتابک کلاهم رو بالا داد…آروم گفت-نادر بچه اس!تو حرص نخور مموش!
از کجا فهمید که متوجه حرفش نشدم؟؟؟از کجا فهمید که باید کلاهم رو از روی گوشم برداره؟؟؟از کجا فهمید که دلم میخواد طرفم رو بگیره؟؟
لبخند زدم…پررنگ تر از قبلی…آویزون گردنش شدم…محکم بـ ـوسیدمش…
صدای اوووو کردن نگین و نادر بلند شد!
-اتابک کهیر نزدی این زشت بـ ـوست کرد؟
برای نادر شلکی درآوردم…دستم رو تو دست نگین گذاشتم بی توجه به غرغرا و حرفای لوس تر از خودش از خونه بیرون رفتیم! با اینکه مطمئن بودم خوشگلم!با اینکه صد در صد به اعتماد به نفسم ایمان داشتم….ولی…تصمیم گرفتم از آرایشگر بخوام گل بکاره! این نادر زیادی ور میزد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۷۳

نگین رو به آرایشگر گفت-ابروهاش زیادی کلفت شدن…یکم مرتبشون کنید
با التماس گفتم-نه تورو خدا!حوصله کل کل با معاونمون رو ندارم.همینجوریش انضباطم رو ۱۷ هست،ابروهم بردارم…
آرایشگر خندید و گفت-وا!این که یه چیز عادیه…
لپامو باد کردم و صدام رو مثل صدای زره پوش ترشیده کردم و گفتم-کافیه یه تغییر جزئی تو صورتتون ببینیم تا ۲نمره از انضباط کم کنیم و دو هفته اخراج تا صورتتون به حالت قبل برگرده!
نگین و آرایشگر بی صدا میخندیدن…
در نهایت آرایشگر قول داد خیلی خیلی نامحسوس درستشون کنه،اینقدر که در عین تغییر کردن،مشخصم نباشه!
با خیال نه چندان راحت تکیه زدم به صندلی و خودم رو سپردم دستش…
وقتی کارش تموم شد ،اصلا متوجه نمیشدم چه تغییری کردم…یعنی انگار اصلا عوض نشده بودم،ولی نگین یه ریز تعریف تمجید میکرد…
تونیکی که اتابک برای تولدم خریده بود رو نشون آرایشگر دادم و برای ده هزارمین بار تاکید کردم آرایش غلیظ نمیخوام…فقط یه آرایش زیر پوستی…میخواستم به نادر بفهمونم بدون آرایش خوشگلم!!!دیوونه خیال کرده میام اینجا ده قلم سرخاب سفیدآب میکنم.
آرایشگرم قول داد تا خوب از آب درش بیاره!
نگین کنارم وایساد و گفت-بهانه میخوای این تونیک رو بپوشی؟
-اوهوم.
-خب دختر مثلا تولدته!یه چیز جینگولتر نداشتی؟
پوفی کردم و گفتم-این اتابک غیرتی نذاشت.من موندم غیر از آقا داداش تو مگه کس دیگه ایم هست؟؟؟تریپ محرم نامحرمی برداشته!
نگین خندید و گفت-بابا غیرت که خوبه!من اینقدر دلم میخواست این نادر غیرتی باشه.ولی شبیه ماست میمونه.اونم از نوع سونش(seven)….
منو آرایشگر خندیدیم…
نگین نگاه دیگه ای به تونیک انداخت و گفت-خوشگله ها!به ساپورتتم میاد!کلا این خان عموت پسندش حرف نداره!
خواستم بگم آره واقعا که یهو یاد شبنم افتادم…پسند اتابک تو انتخاب دوس دختر فجیع بود…فجیع!
-رفتی تو فکر!
با غرغر گفتم-حرف بزنم آرایشم خراب میشه!
آرایشگر که داشت رو چشمام یه چیزی میکشید گفت-نه عزیزم راحت باش…
ولی من نمیخواستم حرف بزنم.همین که یاد شبنم افتاده بودم کافی بود تا اعصابم خیش خراشما بشه.امشبم حتما با حضورشون مجلسمون رو منور و با تیپشون حال آقایون رو منور تر میکردن….اَه…لعنتی کل حس و حالم رو گرفت!
نگین که دید خیالی برای حرف زدن ندارم،روی صندلی نزدیکم نشست و مشغول حرف زدن با آرایشگر شد…به حرفاشون که درباره ی رنگ مو و هایلایت بود توجهی نکردم….به این فکر کردم که چطوری امشب اون از دماغ فیل افتاده ی بیگ فوت رو تحمل کنم؟ اصلا اینا به کنار…اتابک که اینقدر رو لباس پوشیدن من حساس بود چرا به جی اف گرامیش هیچی نمیگفت؟
یه صدایی تو سرم قل خورد-خب خره!از تیپ اون لذت میبره!
مرده شور خودش و جی افشو لذت بردنشون رو ببرن…اوسکلا تا میان تو سرم اعصابم چیز مرغی میشه دلم میخواد –آخ…
چشمامو باز کردم…آرایشگر شوکه نگاه کرد…نگینم با تعجب داشت نگام میکرد…
با حرص برگشتم عقب….زهوار در رفته تر از این صندلی نبود که منو روش بشونه؟
اشاره ای به پیچی که از توی ابر و چرم صندلی بیرون زده بود و خورده بود به پوست سرم کردم و گفتم-دردم گرفت!
آرایشگر تند تند عذرخواهی کرد و صندلیم رو عوض کرد.روش نشستم …فکرای بد آماده بودن تا تو سرم شروع کنن به رژه رفتن! ولی با اقتدار جلوشون وایسادم و یه عربده،مهمونشون کردم-خفه شید لطفا!
**
روی ناخونامو با رنگ شیری و قهوه ای طرح انداخت…اینقدر کیف کرده بودم که دلم نمیخواست ،چشم از ناخونام بردارم.
یه آرایش خیلی خیلی کمـ ـرنگ و خوشگلم رو صورتم نشونده بود…موهامم یه سشوار اساسی کشید و هدبند قهوه ایمو به سرم زد! توپ شدم…عالی شیک المپیکی!
یه نگاه به تونیک آستین کوتاه بافتم انداختم.قهوه ای سوخته بود با یه کمـ ـربند شیری…ساپورتمم مشکی بود و کنار دمپاش گلای قهوه ای چـ ـسبونده بودن….
نیم بوتای قهوه ایمو پام کردم…عالی شدم!
نگین یه سوت شیک زد و گفت-واو!کی میره اینهمه راه رو؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم-به نظرت فک داداشتو میخوابونم؟
بلند بلند خندید و گفت-داداش من فکش خوابیده هست عزیزم…
-زیادی حرف میزنه!
نگین خندید.دستم رو نرم فشار داد و گفت-شوخی میکنه!
میدونستم!برای همین به دل نمیگرفتم…من نادر رو دوست داشتم…خیلی خیلی…بیشتر به خاطر اخلاق منحصر به فردش.وقتی خوشحال بودی پا به پات شادی میکرد و وقتی ناراحت،همرات غصه میخورد…اهمیت نمیداد فرد مقابلش هم سنشه،بزرگتره یا کوچیکتر…با هم به نوعی سازش داشت…
شالم رو روی موهام انداختم…دیگه عمرا اگر کلاه چاقالوم رو سرم میکردم…موهام خراب میشدن….نگین حساب کرد از آرایشگاه بیرون زدیم…سریع نشستم تو ماشین…لرز افتاده بود به بدنم…نگین سریع روشن کرد و راه افتاد…با خنده گفت-خدا قسمت کنه از این عموها!
متعجب گفتم-چطور مگه؟
خندید و گفت-واست از آتلیه هم وقت گرفته…ببین چه قدر دوست داره!

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۷]
ابروهامو بالا دادم…چه غلطا…من برم آتلیه عکس بگیرم؟چه کلاسای خرکی!وا!!!اتابک و اینهمه هنرنمایی محاله..محاله…محاله!!
نیشخندی زدم و گفتم-واسه همینه که میمیرم براش!
نگین لبخند مهربونی به روم زد و گفت-خدا حفظتون کنه…هم تو…هم اتابک

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۸]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۷۴

اتابک

دستامو از هم باز کردم و با لبخندی که ناخواسته گوشه ی لـ ـبم نشسته بود،زل زدم به صورت گرد و تپل خواهرم!به طرفم دوید و درست مثل بچه کوچولوها خودش رو پرت کرد تو بغـ ـلم!محکم بین بازوهام فشردمش…بوی مامان رو میداد…زیر گوشش گفتم- چطوره چاقاله بادوم!
سرش رو از از توی سیـ ـنه ام بیرون کشید…آویزون گردنم شد و محکم گونه ام رو بـ ـوسید-خوبم داداش…مگه میشه تو باشی و من بد باشم!
با دستام صورتش رو قاب گرفتم…اشک تو چشمای ریزش حـ ـلقه زده بود!خندیدم و گفتم-هر روز بیشتر از قبل شبیه مامان میشی روشنک…
خندید…خواست چیزی بگه که صدای مهران بلند شد-جمع کنید بساطتون رو!انگاری لیلی و مجنون بهم رسیدن!دو ساعت دیگه که بساط تو سر و کله ی هم زدنتون فراهمه!حداقل نذارید فکر کنم کیانیا دیوونن!
بلند بلند خندیدم!تازه یادم اومد بهانه این جمله رو از کی یاد گرفته بود…این جمله رو مهران اختراع کرده بود!روشنک رو با ملایمت کنار زدم و دستم رو به طرف مهران دراز کردم….خندید…دستم رو محکم فشرد و تو کسری از ثانیه کشیدتم سمت خودش!تقریبا پرت شدم تو بغـ ـلش…صدای خنده هامون قاطی شد!
-درسته تو از دومادتون خوشت نمیاد!ولی من یه برادرزن که بیشتر ندارم!!!خیلیم دوسش دارم!
خنده ام عمیق تر شد-بابک بفهمه که به سیخ میکشدت!
-بابک بره به جهنم!حرف اون آدم طماع رو نزن!!من خیلی وقته که دور اون یکی برادر زن رو قلم گرفتم!!
هیچوقت خودم رو درگیر مشکلات بابک و مهران نکرده بودم…تو یه بی طرفی محض غرق بودم….به من ربطی نداشت اون دوتا سر یه قرون دو هزار دنیا،حاضرن خون همدیگه رو بریزن!!مهم خودم بودم که برای عزیزام از هیچی دریغ نداشتم…حتی جونم…
مشت محکمی تو کمـ ـر مهران زدم و از بغـ ـلش بیرون اومدم…
ایلیا و الینا داشتن تلاش میکردن پله هارو بالا بیان…چقدر بزرگ شده بودن…چقدر توی این دوماه تغییر کرده بودن…
لبخند زدم و به طرفشون دویدم….با دیدنم جیغ کشیدن و شروع کردن به دست زدن و سر و صداهای ناموزون درآوردن!
لبخندم عمیق تر شد…دوتاشون رو با هم از روی زمین برداشتم و نفری دوتا دونه بـ ـوس آبدار حواله ی صورتاشون کردم و از پله ها بالا رفتم…
روشنک و مهران غرق احوال پرسی با نادر بودن…چقدر امروز روز خوبی بود…جدا از حس نگرانی،برای گفتن حرفام به روشنک، اینکه هممون دور بر هم بودیم باعث خوشحالیم بود…کاش نمیترسیدم و توانایی این رو داشتم که بابک رو هم دعوت کنم… ولی… بهانه بهم میریخت و من به هیچ وجه قصد نداشتم این شب رو زهر دلش کنم…
ایلیا و الینا با دیدن بادکنکا و در و دیوارای تزئین شده از سر ذوق جیغ کشیدن…خندیدم و گذاشتمشون روی زمین…
برای هرکدوم یه بادکنک باد کردم و به دستشون دادم…
روشنک تو آشپزخونه بود و داشت چایی میریخت و نادر و مهران غرق حرف زدن…
کنارشون نشستم…حوصله ی بحثشون درباره ی انتخابات و مجلس و اقتصاد رو نداشتم….هروقت دیگه ای بود کلی اظهار نظر میکردم و تک تک اطلعاتم رو میریختم روی دایره…ولی در اون لحظه،اینقدر ذهنم درگیر بود که نمیتونستم حتی درست بفهمم چی میگن.
روشنک با سینی چایی و ظرف شیرینی برگشت…
ایلیا خودش رو روی بادکنک انداخته بود و هر آن ممکن بود بادکنک رو بترکونه…الینا هم با دندونای تازه در اومدش داشت از خجالت بادکنکش در میومد…
روشنک کنارم نشست…زل زد به صورتم…با لبخند نگاه از بچه ها گرفتم و خیره شدم تو صورتش…
-تو فکری داداشی!
دستم رو دور گردنش حـ ـلقه کردم…پیـ ـشونیش رو بـ ـوسیدم…سرش رو چـ ـسبوند به سیـ ـنه ام-دلتنگ بودم خواهری!
خندید..روی سیـ ـنه امر بـ ـوسید و گفت-اینجام…یه مدت نسبتا طولانی!سه روز دیگه مهران میره روسیه…منم…شیراز تنهایی موندن سخته…گفتم بیام..مطمئنا تو بهانه بهم احتیاج دارین!
دیگه شک نداشتم که امروز روز خوبیه!بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم…روشنک پر بود از سرزندگی و نشاط…پر از انرژیا مثبت…حضورش نه تنها برای من…بلکه برای بهانه هم…
-خوشحال نشدی داداشی؟
خندیدم و گفتم-بهترین خبری بود که میتونستی بهم بدی!
مات خندید…ادامه ی حرفم رو گرفتم-خیلی چیزا هست که باید بهت بگم…خیلی چیزا!
زل زد تو صورتم…نمیدونم چی دید تو نگام،ولی…حس کردم نگرانی خط انداخت رو صورت بشاش و سرحالش…
زمزمه کرد-حرف میزنیم…باید حرف بزنیم…سر فرصت!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۱۱]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۷۵

حدودای ساعت پنج و نیم بود…کارای تزئین و مرتب کردن خونه تموم شده بود…لباسامو عوض کردم.با خباثت هرچه تمام تر یه پیراهن مردونه ی قهوه ای پوشیدم با شلوار پارچه ای کرم…نمیدونم چه ککی افتاده بود به جونم که حتما با بهانه لباسم رو ست کنم! دمپایی های رو فرشیم رو پام کردم و از اتاق زدم بیرون…
جلوی در با نادر سیـ ـنه به سیـ ـنه شدم…داشت میومد تو اتاقم تا لباساشو عوض کنه…پوزخندی بهم زد و گفت-لپات گل انداخته عروس خانوم!
خندیدم و گفتم-گمشو !!!
صدای پخ خنده اش رو شنیدم…وارد اتاق شد و من پله هارو پایین رفتم…مهران میخواست با هزار بدبختی لباسای دوقلوهارو عوض کنه و اونا هم جیغ میزدن و تقلا میکردن…
کنارش روی زمین زانو زدم…ایلیارو گرفتم و گفتم-با جیغ و داد که لباسای بچه رو عوض نمیکنن!تو داد بزنی اون بدتر جیغ میکشه و تقلا میکنه!
خندید و گفت-اوه آقای مادر!چندتا بچه رو احیانا بزرگ کردید؟
خندیدم،ایلیا فکر کردم دارم به روی اون میخندم چون با نمک خندید و دوتا دندونای فک پایینش رو به نمایش گذاشت، دستش رو از تو آستین رد کردم و گفتم-لازم به بچه داری نیست!اینا مسائل روانشناسیه!هرچند زیاد توشون وارد نیستم،ولی لجبازی تو ذات بچه هاست… تقلیدم همینطور! تو با بالا بردن صدات بهشون یاد میدی اونا هم میتونن این اعمال رو انجام بدن!!!
مهران قیافه ی مضحکی به خودش گرفت و گفت-صحیح،صحیح!
خندیدم…شلوار ایلیارو هم عوض کردم…هرچند یه کم تقلا میکرد،ولی هربار خنده رو روی لبـ ـام میدید ،آروم میگرفت…کار لباساش که تموم شد،یه بـ ـوسه ی محکم کاشتم رو لپش…الینا زل زده بود بهم…اونم محکم بـ ـوسیدم…میترسیدم از اینکه یه ذهنیت بد تو کغزش شکل بگیره…فکر کنه ایلیا برام عزیزتره!
یکی از ته مغزم داد زد-آخه مگه بچه یه ساله و نیمه سرش میشه این حرفا؟
بهش پوزخندی زدم و گفتم-تو روحیه اش که اثر میذاره!
باز میخواست چیزی بگه که صدای زنگ در بلند شد…سریع وایسادم و به طرف در رفتم….مطمئنا دوستای بهانه بودن!
حدسم درست بود،چندتایی دختر،تو سن بهانه ،با قیافه ها و مموهای عجیب غریب،طول حیاط رو طی کردن….به محض ورود،جیغ و دادشون شروع شد…نزده میرقصیدن!
خندیدم و زیر لب گفتم-دوستاشم مثل خودشن!
پله ها رو بالا اومدن و تند تند شروع کردن به احوال پرسی و خوش و بش…
پنج نفر بودن…اینقدر آرایش داشتن و قیافه هاشون عجیب بود که نمیتونستم حدس بزنم سارا و فرنوش کدوم یکیان….
دست تک تکشون رو فشردم و خوش آمد گفتم…
صدای یکیشون رو شنیدم-بهانه کجاست پس؟
به داخل راهنماییشون کردم و گفتم-میادش…شما بفرمائید!
قیافه ی همشون در جا پنچر شد!
-ئه پس زود اومدیم انگاری!
لبخند زدم و گفتم-نه شما سر وقت اومدید…بهانه یکم دیر کرده…
به طرف مبلا رفتن…نادر و مهران و روشنک به استقبالشون اومدن…دخترا با دیدن روشنک گل از گلشون شکفت! بدبختا فکر کرده بودن با ما سه تا مرد تنهان!بیچاره ها…
خواستن روی مبلا بشینن که چشمشون خورد به ایلیا و الینا…صدای جیغ هر پنج تاشون باهم بلند شد و شیرجه رفتن سمت بچه ها!!!
اون دو تا هم از دیدن قوم یجوج و مجوج وحشت کردن و قیافه ی متعجبشون تبدیل شد به صورت گریون و جیغ جیغ…
صدای دخترا رو میشنیدم-ای جانم دوقلوئن!!
-دندوناشون رو نگاه!خواهره بیشتر دندون داره!
-اوخی…گریه نداره که جوجو…
-لپاشون رو…آدم دلش میخواد بخوردشون…
صدای جیغ دوقلوها پس زمینه ی حرفای دخترا بود….
مهران رو کرد به من و گفت-یا عجبا!بچه هام الآن دیوونه میشن!
نادر ابروهاشو بالا پایین کرد و گفت-هلوئن همشون…منم دیوونه میشم!
منو مهران بلند بلند خندیدیم…نگاه دخترا برگشت سمتمون…روشنک هم با چشم غره نگاهمون کرد…
دخترا نشستن روی مبلا …هنوز داشتن درباره ی دوقلوها حرف میزدن،منتها این بار با ولوم پایین تر…
منو نادرم شیرجه رفتیم تو آشپزخونه…سریع بساط پذیرایی رو حاضر کردیم…نادر خندون گفت-من میگم این بهانه چرا اینقدر دیوونه اس!نگو با اینا میگرده!
زدم تو بازوشو گفتم-درست صحبت کن!
ریز ریز خندید و گفت-این دختره فرنوشم هست بینشون؟؟؟
-نمیدونم…دو سال پیش دیدمش ولی الآن اصلا یادم نمیاد چه شکلی بود…از دوسال پیشم اینقدر تغییر کردن و اینقدر رنگ و لعاب دادن به صورتشون که قابل تشخیص نیستن!
نادر زیر گوشم گفت-دخترای سرزنده این…خوبه واسه بهانه که باهاشون بپره!البته با کنترل غیر مـ ـستقیم!
سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم…
نادر سینی شیرکاکائو رو برداشت و گفت-سعید میاد واسه فیلم برداری!مشکلی که نیس؟
سعید نامزد نگین بود…به کل یادم رفته بود دعوتش کنم…ضربه ای زدم رو پیـ ـشونیم و گفتم-یادم نبود دعوتش کنم!
نادر خندید…همینطور که به طرف پذیرایی میرفت گفت- میدونم!عیب نداره…اون که بلاخره میاد!
سرم رو به نشونه ی تاسف برای ذهن به شدت آداب دانم تکون دادم…

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۱۱]
الان نگین پیش خودش میگه چقدر این اتابک بی معرفت بود! خاک بر سرم که یه ذره حواسم جمع نیس…خاک
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۱۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۷۶

 

بهانه

هنوز پام رو توی هال نذاشته بودم که صدای جیغ و داد و بیداد و چرت و پرت خونی بلند شد…
یه عده میگفتن-گل به گلستون اومد،بهی به میدون اومد
یه عده دیگه میگفتن-تولدت مبارک…
اون وسط یه اوسکل به اسم نادر میخوند-زشت زشت جوجه ی زشتی داریم،خیلی دوسش میداریم!
سعید هم بود!با دیدنش لبخند زدم و سر تکون دادم…بلندتر از همه میخوند تولدت مبارک…طبق معمولم دوربینش دستش بود و داشت فیلم میگرفت…
لبخند نشست رو صورتم….میون سر و صدا با همه احوال پرسی کردم و دست دادم…
یه لحظه حس کردم الینارو تو بغـ ـل اتابک دیدم،ولی وقتی داشتم باهاش دست میدادم خبری نبود!به چشمام شک کردم….شاید بد دیدم،شاید توهم بود….
اتابک پیـ ـشونیمو بـ ـوسید و گفت-تولدت مبارک عزیزم!
خندیدم و گفتم-مرسی!
خواستم برم سمت چوب لباسی ولی پشیمون شدم،سریع برگشتم…یه بـ ـوسه روی گونه اش کاشتم و گفتم-خیلی ماهی!!!
ابروهاشو داد بالا!منظورش رو فهمیدم…خندون ادامه دادم-البته نه از اون بوگندوها!از اون خوشگلا که فقط یه دونه ان!!!
پلک زد و گفت-مرسی شیطونک!!
پالتو و شالم رو به دست نگین دادم…خواستم بچرخم که حس کردم یکی آویزون پام شده…نگام چرخید روی پام…صدای خنده میومد…از دیدن ایلیا که آویزونم شده بود و سعی میکرد وایسه یه جیغ کشیدم و از روی زمین برش داشتم… پس اشتباه ندیده بودم…روشنک اینا اومده بودن!!!
از دیدنش کنار مهران،با یه لبخند خوشگل،حس کردم امشب قراره یه شب خاص باشه!
ایلیا با اینکه از جیغم ترسیده بود،ولی با دیدنم نیشش شل شد…محکم بـ ـوسیدمش…تا میتونستم تو بغـ ـلم فشارش دادم و لپش رو دوتایی گاز محکم زدم….دیگه رسما به گریه افتاد…پرتش کردم تو بغـ ـل مهران و پریدم تو بغـ ـل روشنک!چالاپ چالاپ بـ ـوسیدمش!لپای نرم و تپلش رو بـ ـوسه بارون کردم….شانس آوردن رژم فیکس بود وگرنه کل آریش خودم و اونو خراب میکردم!الینارو هم بـ ـوسیدم…
جیغ زدم-واییییی..باورم نمیشه!کی اومدی؟
همینطور که میخندید گفت-وایییی خیلی خوشگل شدی!همین امروز…
-سلام عرض شد خوشگله!
برگشتم سمت صدا.مهران داشت با خنده نگام میکرد!ابروهامو دادم بالا و گفت-چطوری فیل مهربون!؟دلم برات شده بود قد یه نخود!
دستاشو از هم باز کرد،بی هوا رفتم تو بغـ ـلش…روی موهامو بـ ـوسید و گفت-زبون عالی متعالی!روز به روز درازتر!
غش غش خندیدم…-دماغ عالی متعالی!روز به روز بلندتر!
صدای خنده کل جمع رو برداشت!
روشنک ضربه ی آرومی به بازوم زد و گفت-شوهرمو اذیت نکن!!!
دیگه هیچی نگفتم….با خنده دویدم سمت بچه ها!سارا و فرنوش،ضحی ،شیما،فاطمه…پنج تاشون دوره ام کردن و مشغول ماچ و موچ شدیم…یکی نمیدونست خیال میکرد از ۲سال پیش همدیگه رو ندیدیم.
هنوز خوب با بچه ها احوال پرسی نکرده بودم که صدای کر کننده ی آهنگ بلند شد…صدای بلند نادرم شنیدم-تولد بدون آهنگ که نمیشه!!!بفرمائید وسط بتکونید!!
خندیدم….چقدر دلم یه دور همی اساسی میخواست!
سعی کردم به آخرین تولدم فکر نکنم….سعی کردم فراموش کنم تو اون تولدم کلی بهم خوش گذشت….سعی کردم خوشحال باشم و از حال لذت ببرم!اولین نفر پریدم وسط و هماهنگ با ریتم آهنگ خودم رو تکون دادم…
بچه ها هم کم کم بهم ملحق شدن…
خندون داشتم میچرخیدم که نگام افتاد به اتابک…تو دور ترین نقطه ی پذیرایی وایساده بود…با یه لبخند محو داشت نگام میکرد… عمیق تر خندیدم…چقدر ممنونش بودم که شبنم رو دعوت نکرده بود….
دستم رو بردم سمت لـ ـبم…یه بـ ـوس اساسی براش فرستادم…لبخندش عمیق تر شد…بـ ـوس رو گرفت و چـ ـسبوند رو لپش…بعد دستش رو مشت کرد و برد سمت قلبش…چندتا ضربه ی آروم زد رو قلبش رو دستش رو به طرفم صاف کرد و زیر لب تکرار کرد-دوست دارم!
به تقلید از خودش،چندتا ضربه زدم رو قلـ ـبم… دستم رو دراز کردم به طرفش و لبـ ـام رو حرکت دادم-منم!

#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۶]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۷۷

تجربه نشون داده بود ،بعد از شام،کسی اشتهایی برای خوردن کیک نداره،خودم به شخصه توی همه ی تولدا،از لذت خوردن یه کیک خوشمزه بی نصیب میموندم.این بود که قبل از اینکه شام رو بیارن،برای آوردن کیک اقدام کردم….البته قبلش با روشنک هم یه مشورت زدم.اونم گفت بهتره قبل از شام بیاریم…هرچند فردی رو که برای مشورت انتخاب کرده بودم،معیارای درستی برای نر دادن نداشت…چون از وقتی که کیک رو آورده بودن هی میپرسید- کی میبریمش؟
لبخندی زدم…به خاطر روشنکم که شده باید قبل از شام کیک رو…
صدای جیغ و هیاهو از توی سالن میومد…خندیدم…خدا رحم میکرد کل کلاسشون رو دعوت نکرده بود!وگرنه مطمئنا همسایه ها از دستمون شکایت میکردن…
دوستای بهانه با اینکه فقط ۵ نفر بودن،اندازه ۵۰ نفر ،تو ایجاد سر و صدا و جو پر هیجان،از خودشون مایه گذاشتن….اون گوشه موشه ها هم میدیدم که بهانه دوستاش رو به نادر معرفی میکنه و نادر با دقت مشغول کنکاش صورت فرنوشه!
صدای نادر منو از هپروت بیرون کشید-میخوای کیک رو ببری؟
تکیه ام رو از کابینتای پشت سرم گرفتم و گفتم-آره قبل از شام بهتره….راستی…فرنوش رو دیدی؟
نادر سرش رو تکون داد و گفت-این که حالش از من و توهم بهتره!
ابروهامو دادم بالا-با یه نظر فهمیدی؟
نوچی کرد-نه!رفتارای یه آدم نا امید و افسرده کاملا مشخصه!تو نگاهش موج میزنه…حتی اگه بخواد خودش رو سرخوش نشون بده ولی از روی لبخند و چشماش میتونی بفهمی!این حالش توپِ توپه!به بهانه بگو نگران نباشه!
بعد سریع ادامه داد-چاقوئه کو…تازه باید رقص چاقوئم بری!
دوتا زدم تو سرش و گفتم-بس کن!مگه نامزدیه؟
اخمی کرد و گفت-خاک بر سر بی احساست.
بی صدا خندیدم.یه نگاه انداختم به چاقویی که با خلاقیت به خرج دادن نادر دیزاین شده بود!یه باب اسفنجی عروسکی کوچولو بود،که به لطف چسب تفنگی نشسته بود رو دسته ی چاقو.
نادر چاقو رو برداشت و گفت-ببین چه طوری میرقصم!فقط ببین!
زدم روی شونه اش…کیک رو از جعبه اش بیرون کشیدم…زل زدم به صورت بهانه که توی عکس میخندید…لبخند نشست رو صورتم.
سنگینی نگاه نادر رو حس کردم…با جدیت خیره بود بهم…
چندبار ابروهامو دادم بالا…باید حواسم رو جمع میکردم…سعی کردم بخندم..برای عوض کردن جو و منحرف کردن ذهن نادر گفتم-اگه با چاقو مثل اون دختره تو پارتی شهرام رقصیدی…
نذاشت ادامه بدم…
سریع گفت-گاهی خیلی زود دیر میشود!بپا دیر نشه!فقط بپا!
نذاشت معنی حرفش رو درست درک کنم…شایدم نخواستم…نمیدونم واقعا!در مقابل چشمای متعجب و پر سوالم سریع از آشپزخونه بیرون رفت….صدای سرخوشش رو شنیدم که با جیغ و داد دخترا قاطی شد!
آب دهنم رو قورت دادم…یه نگاه دیگه به کیک انداختم…چقدر تو این عکس خواستنی شده بود!
خواستم کیک رو ببرم بیرون که…یه لحظه نگاه افتاد رو لبای خوشگلش…خونم به جوش اومد…با حرص غر زدم-نکنه لبـ ـاش رو..
سریع نفسم رو بیرون فرستادم.با خودم عهد بستم نذارم اون تیکه از کیک که با تصویر لبـ ـاش پوشیده شده بود نصیب کسی بشه. یه لبخند مطمئن زدم و از آشپزخونه بیرون رفتم!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۷۸

بهانه

از شنیدن جیغ و داد دخترا به وجد اومده بودم…دیگه وقتی کیک و چاقو رو دیدم رسما از شدت ذوق مرگی پس افتادم!یه کیک معرکه!!! با یه عکس معرکه تر!اتابک گل کاشته بود…
نادر چاقو رو که یه عروسک باب اسفنجی کوچولو داشت رو دست گرفته بود و اون وسط داشت جفنگیات میبافت که کی با چاقو میرقصه؟بهانه باید شاباش بده و…
همه میخندیدن و اصرار داشتن خود نادر اولین نفر باشه.اونم هی ناز میاورد!
سرخوش روی مبل نشستم و مادامی که نادر داشت چرت و پرت میگفت،سعید ازم کلی عکس گرفت…
بلاخره بعد از کلی ،که نادر همه اش نه و نمیشه آورده بود،اومد وسط وایساد…قبلشم شرط کرد که باید شاباش بدم!بی صدا میخندیدم…
اتابک یه چندتایی ده تومنی نوی تا نخورده داد دستم و گفت-به این مفت خور بیشتر از یه دونه ندیا!
خندیدم و سرم رو تکون دادم…ته دلم ازش ممنون بودم که حواسش به همه چی هست!با سوت و دست بچه ها اومد وسط …. قبل از اینکه نگین آهنگ رو پلی کنه داد زد،یکی شالش رو هم بده!
سر دست ترین شال،مال فرنوش بود که روی مبل افتاده بود….فرنوش شالش رو دست نادر داد و نادر شال رو بست دور کمـ ـرش! دیگه همه ولو بودن از خنده!
مهران و اتابک دوقلوهارو کنترل میکردن که نیان وسط و من و دوستامم ریسه میرفتیم از حرکات پر کرشمه ی نادر!!
اولش یکم اذیت کرد…واسمون برره ای میرقصید….اونم با کلی ادا و عشوه ی خرکی تو قیافه اش!ولی بعدش که آهنگ تند شد،یه جور رقصید که فک همه رو انگشتای پاشون جا خوش کرد!!!حیرون موندیم…اینقدر توپ کمـ ـرش رو قر میداد که من عمرا بتونم اینطوری برم!
با چشم و ابرو به اسکناسای تو دستم اشاره کرد!با جون و دل ۳ تاشو دادم بهش و خواستم چاقو رو بگیرم که فرنوش جست زد وسط…نادرم با خنده چاقو رو داد دست فرنوش…به ردیف،همه شون یه دور رقصیدن…حتی سعیدم دوربین رو داد دست نگین و به قول خودش برای کم نیاوردن جلوی برادر زن،یه خودکشون اساسی کرد!
تنها کسی که بی صدا میخندید و وقتی ازش خواستن بره وسط امتناع کرد…اتابک بود.نمیدونم چرا حس کردم قیافه اش توهمه!شاید چون شبنم جونش تو مهمونی نبود!
با خودم غر زدم-خیلی بی چشم و رویی بهانه!
بعد سریع جواب خودم رو دادم-خب مگه مجبورش کرده بودن تولد بگیره؟میخواست نگیره!
دیده بودم تو مهمونیا فقط با شنبم میرقصه…اونم تانگو!همیشه هم موقع رقص کفشی پاش میکرد که ایراد پاش رو نشون نده!
نمیتونم بگم چقدر دلخور شدم…وقتی یادم اومد به خاطر یه کلمه حرف من بابت کفش،چطور اخم کرده بود ،ولی هروقت با شبنم بود کفش میپوشید…
غر زدم-حسود شدی بهانه!
بی توجه به صدای درونم،بلند رو به همه،که هنوز اصرار داشتن اتابک برقصه گفتم-ولش کنید!ایشون تنها نمیرقصن!باید پارتنر باشه!
نمیدونم حرفم چه بدی داشت؟من که اسمش رو میذارم یه شوخی تمکام جدی،ولی قیافه ی بزرگای جمع رو درجا پنچر کرد و اتابک با صورت پر تعجب زل زد بهم…
نگاهم رو از نگاش گرفتم…دوختم به چاقویی که تو دست مهران مونده بود…
بدون اینکه به روی خودم بیارم که به خاطر حرف من جمع یهویی دچار همچین سکوتی شده گفتم-مهران جان…شما که شاباشتو گرفتی!رد کن بیاد چاقو رو دیگه!
به زور لبخندی زد…چاقو رو داد دستم…روشنکم سریع جمع رو گرفت تو دستش و با سر و صدا و هیاهو مشغول گذاشتن دوتا عدد یک و هشت روی کیک شد…
نادرم یه ریز ور میزد-اول هشت رو بذار بعد یک رو!
فرنوشم جوابش رو میداد-اون رو که باید رو کیک شما بذارن!
نادر اومد چیزی بگه که صدای زنگ تلفن بلند شد…
یه چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد نادر و اتابک شروع کردن دنبال بی سیم گشتن…
از اونجایی که خود دستگاه هم تو دور ترین نقطه ی هال بود تا خواستن برن سمتش،صدای زنگ قطع شد…
نادر بلند گفت-خب بنده خدا رفت تو دیوار!ببر کیک رو بهانه!
همین که خواستم چاقو رو روی کیک فشار بدم،یه صدای کلفت و خشن پیچید تو سالن…اینقدر صدای متفاوتی بود که ناخودآگاه همه ساکت شدن…اینقدر ساکت که صدا به وضوح برسه به گوشم!
-۱۸ساله شد نه؟؟؟از طرف منم بهش تبریک بگو!آقا دکتر اتابک کیانی!نمیدونم چرا اینقدر از دستم فرار میکنی!فکر نکنم یه ملاقات کوچیک اینقدر…
هنوز جمله اش تموم نشده بود که اتابک خودش رو پرت کرد سمت دستگاه…با حرص هرچه تمام تر تلفن رو از پریز کشید…
روی مبل وا رفتم…
یخ بستن نوک انگشتام رو کامل حس میکردم… لرزیدن زانو هام رو…قلب با شدت میتپید…اون از من داشت حرف میزد… چی میگفت…چرا اتابک…
هیاهویی که تو جمع افتاد رو ،کامل حس میکردم ولی قدرت واکنش نداشتم…
بچه ها دورم رو گرفتن…هرکدوم یه چیزی میگفتن،ولی تمام حواس من به گوشه ی سالن بود…همون جایی که اتابک روی زمین چمپاتمه زده بود و مهران و نادر و روشنک دورش رو گرفته بودن…
چی میخواست بگه…اتابک از چی فرار میکرد…این صدای وحشتناک متعلق به کی بود؟
لرزش بدنم هر آن بیشتر میشد…
دیدم واضح تر!ی

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۷]
ه حس خیلی بد تو رگام میجوشید…جلو میرفت و کم کم تبدیل میشد به بغض…یه لرزش عصبی… یه ترس پنهون… یه حسی که تعریف دقیقی براش نداشتم،ولی…بدترین حسی بود که تجربه کرده بودم…
صدای عصبی سارا رو شنیدم-درست نفس بکش بهانه!
درست نفس بکشم؟؟؟ چنگ زدم به یقه ام…
هنوز نگام قفل بود روی اتابک…اتابکی که حالا ایستاده بود…حواسش به حرفای نادر و مهران نبود…داشت با ترس نگام میکرد…
یقه ام رو بیشتر کشیدم…دستم خورد به گردنبندم…همون گردنبندی که هدیه ی تولدم بود…
صدای عصبی نادر رو شنیدم-اسپریش کو؟؟؟
هنوز داشتم اتاک رو نگاه میکردم…کسی که داشت یه چیزی رو درباره ی من پنهون میکرد… کسی که من یه زمانی عاشقش بودم… کسی که دوسم داشت…قسم خورده بود تنهام نذاره و پشتم باشه!!کسی که من به جی افش حسادت میکردم….نگام زوم بود رو صورتی که چند لحظه قبل رنجونده بودمش!واضح و آشکار!در جواب تمام محبتاش..نگام روی کسی زوم بود که داشت میدوید سمتم!
صدای وحتشناک کنار رفتن میز رو از جلوم شنیدم…دستای قویش رو که به اسپری چنگ زده بود….همه چیز داشت دور سرم یچرخید… همه چی داشت تو یه هاله ی تیره فرو میرفت جز چشمای اتابک!چشمایی که توشون التماس موج میزد…
وارد شدن هوای رو به ریه هام حس کردم…نفس راحتی که کشید،خورد توی صورتم…زل زدم تو چشماش…قبل از اینکه بتونم کمترین واکنشی نشون بدم،همه چیز تاریک شد!

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۸]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۷۹

نادر محکم گفت-خونسرد باش اتابک.حالش خوبه!
یه نگاه به صورت رنگ پریده اش انداختم…آه از نهادم بلند شد….دستش تو دست سعید بود …کلافه دستی به موهام کشیدم… صدای سعید بلند شد-خوبه…یه شوک عصبی بود دیگه!گذشت…یکم آب قند بهش بدیم خوب میشه.
روشنک همینطور که قاشق رو توی لیوان میچرخوند رسید…اشک تو چشماش حـ ـلقه زده بود… تند تند قاشق رو روی قندای تهش فشار داد و گفت-من بمیرم براش…چی شد یهو؟
سعید سریع لیوان رو از دستش گرفت و همزمان که قاشق رو به طرف لبای بهانه میبرد گفت-گاهی بعضیا در مقابل بعضی استرسا واکنش نشون میدن…واسه بهانه عادی تره….مخصوصا که وقتی شوکه شد،تنگی نفسم گرفت…
حواسم به حرفاش نبود…حواسم به قاشقی بود که میبرد سمت لبـ ـاش و میریخت تو دهنش…خون خونم رو میخورد… عصبی بودم… تو سرم کم سر و صدا بود که حالا یه اعصاب خوردی دیگه هم اضافه شده بود…
با حرص وسط حرفش پریدم…-خودم بقیه اش رو میدم بهش…
فشار دست نادر،روی شونه ام،داشت ازم میخواست آروم باشم…ولی واقعا شدنی نبود.
سعید لبخند کمـ ـرنگی زد.لیوان رو به طرفم گرفت و گفت-کم کم بهش بده!
پوفی کردم،لیوارو از دستش گرفتم و کوبیدم رو میز بغـ ـلم،سر بهانه رو از روی پام برداشتم…نشوندمش…
نادر اعتراض کرد…روشنک چیزی گفت…ولی من اهمیت ندادم…
سرش روی شونه اش خم شد…تکیه اش دادم به بازوم و لیوان رو برداشتم….اصلا دلم نمیخواست به اون پدرسگ ِ … فکر کنم….کسی که به معنی واقعی کلمه ازش نفرت داشتم و اگه دم دستم بود،بی برو برگرد، میکشتمش… با همین دستام!با همین دستایی که آب قند میریختن به دهن دخترش…
-اتابک…
نمیدونم کی بود صدام کرد…با حرص گفتم-هیچی نگو!
در جا سکوت شد…
گونه ی بهانه رو نـ ـوازش کردم…دست کشیدم رو موهای خوش حالتش…حیف این دختر بود…حیف بود که یه لجن مثل اون بخواد پدرش باشه….واقعا حیف بود…
گونه اش رو بـ ـوسیدم…سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم-بیدار شو مموشم…
روشنک نزدیک اومد…قطره های آب قند که از گوشه ی لبش بیرون ریخته بودن رو خشک کرد و زمزمه کرد-قربونت برم…باز کن چشماتو…بهانه؟
دستم رو روی بازوش فشار دادم…لیوان رو به دست روشنک سپردم و گفتم-عروسک؟ باز کن اون دو تا فانوس براق رو دیگه… تنبل خانوم مهمونی هنوز ادامه داره ها!
تکونی خورد…
سعید سریع جلو اومد..
نبضش رو کنترل کرد و گفت-خوبه!فقط یه کوچولو منگه…چشماشو که باز بکنه حل میشه…مگه نه بهانه خانوم؟
بهانه لای پلکاش رو نرم باز کرد… با چشمای پر سوالش زل زد بهم…
نمیدونم چطوری تو اون شرایط تونستم بهش لبخند بزنم؟پیـ ـشونیش رو بـ ـوسیدم و گفتم-ساعت خواب!
مات نگام کرد…نگاهش رو از صورتم گرفت…دستش رو برد سمت پیـ ـشونیش… کم کم نگاهش رو دوخت به اطرافیانش…به دوستاش که نگران بودن….به روشنک و نگین و مهران و سعید… خیره شد با ایلیا و الینا که تحت تاثیر جو ساکت ساکت بودن…
-نادر کو؟
اولین حرفی که زد این بود!
نادر از پشت سر من کله اش رو آورد جلو و گفت-دالی اردک زشت!
بهانه کمـ ـرنگ خندید…پلکاشو بست و دوباره باز کرد…اصلا خوشم نیومد از نادر پرسید…ولی خوشحال شدم که بلاخره یه کلمه گفت…
-فقط صدای ویز ویزای نادر رو میشنیدم…میدونستی خیلی حرف میزنی؟
این بار جمع خندید…منم خندیدم…بیشتر به خودم فشردمش… دستای سردش رو روی دستام گذاشت …
روشنک و نگین سریع جمع رو تو دست گرفتن…
-حالا وقت چیه؟
همه داد زدن-کیک!
چه خوب که همگی به این سرعت فراموش کردن …شایدم فراموش نکردن،فقط اظهار فراموشی کردن…چقدر مدیون همه بودم… چقدر حس ردم بهانه بزرگ شده…اینکه با وجود سوالای نگاهش باز میخندید و طوری برخورد میکرد که انگار چیزی نشده
لبخند زدم….یه لبخند کمـ ـرنگ،که میون اونهمه فکر و خیال بازم نعمتی بود
لبخند زدم…همین لبخند زدن،همین کمـ ـرنگ خندیدن،یعنی هنوز زنده ام…هنوز امید دارم!هنوز میتونم مقابله کنم….با خیلی چیزا!با خیلی فکر و خیالا….با خیلی دردسرا…
چشمامو بستم…زل زدم به بهانه که میخواست شمعای آب شده رو فوت کنه…. لبخند زدم… به گرمی حضورش…
سعی کردم رد شم…از کنار مسائلی که میتونست آزارم بده…من میتونستم!به خاطر بهانه،باید میتونستم!!!شدنی بود….
یاد حرف نادر افتادم
-everything is possible if you just believe!
من باید دنبال این باور میدویدم….باوری که میلنگید…محکم نبود…باید محکمش میکردم…من باید باور میکردم،هیچ چیز نمیتونه بهانه رو از من بگیره…هیچ چیز!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۸]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۸۰

 

اتابک

زل زدم به صورتش…به قیافه ای که خیلی سال بود فراموشش کرده بودم!پیر شده بود…خیلی پیر!ولی هنوز … هنوز با پرستیژ بود… هنوز میتونست پر باشه از جاذبه!لعنتی هنوز سیـ ـگار برگ میکشید!هنوز موقع باز کردن بسته ی سیـ ـگار بوش میکرد… میگفت یه جور احترامه!احترام به اون دخترایی که روی پاشون تنباکو رو توی برگ میپیچن!
هنوز با کلاس سیـ ـگار میکشید… پاهای کشیده اش رو روی هم انداخته بود…زیر نور قرمز کافی شاپ،کفشاش عجیب براق به نظر میرسیدن.
ابروهاشو داد بالا!از کی بهش خیره بودم؟از کی داشتم اینطور نگاهش میکردم و غرق افکارم بودم؟
پوزخندی زد…
به بسته ی سیـ ـگارش اشاره ای کرد و گفت-میکشی؟
به نشونه ی نه سر تکون داد!بی تفاوت شونه ای بالا داد و گفت-تو هم فکر میکنی خیلی پیر شدم؟
اینبار من پوزخند زدم…به صورت تکیده و صدای خشنش پوزخند زدم!به اینکه میخواستم دخترونه حس کنم پوزخند زدم! به اینکه داشتم فکر میکردم خاطره عاشق چی این مرد بود پوزخند زدم!
بی تفاوت از کنار پوزخندم گذشت!توقع بی جایی بود که انتظار داشته باشم به پوزخندم بها بده!این همون آدمی بود که از کنار زنی که عاشقش بود و از باردار،بی تفاوت عبور کرده بود!
کلافه شدم…از یادآوری گذشته ی خاطره…شرایط روحیش…وضعیت وخیمش…گریه هاش…افسردگیش…
سوختم!آتیش گرفتم…وقتی یادم اومد این عوضی ای که بوی خوش عطر تلخ میداد…همین لجنی که رو به روم نشسته بود و سیـ ـگار برگ دود میکرد…همین آدمی که برق کفشاش،چشمم رو اذیت میکرد،عامل تمام دردایی که یه روزایی کشیده بودیم و هنوزم میکشیدیم…دلم سوخت برای غربت خاطره ای که عزیز دردونه ی آقاجون بود… دلم آتیش گرفت برای بهانه ای که نمیتونست راحت نفس بکشه،فقط به اطر بحران بارداری مادرش…بحرانی که همین عوضی خوش بو،باعثش بود… همین آدمی که غرق عطر و ادکلن بود،حق استفاده از اینارو از بچه اش،پاره ی تنش گرفته بود…
-نمیپرسی چرا ازت خواستم بیای؟
پوفی کردم… نگاهم رو از کفاش براقش گرفتم و دوختم به مشت گره کرده ام…. حتی لیاقت نداشت جواب سوالش رو بدم!
پوزخندی زد…دندونای یه دستش رو به نمایش گذاشت و گفت-نمیپرسی چرا با بابک نخواستم صحبت کنم؟
میدونستم چرا نمیخواد با بابک حرف بزنه!مطمئن بودم که میدونه بابک به خونش تشنه ست…میدونه که بهانه پیش من زندگی میکنه! میدونه من نسبت به بابک و آقاجون،یه درجه بیشتر رو اعصابم تمرکز دارم!خودش بهم گفته بود… وقتی خیلی کوچیک بودم…وقتایی که آقاجون عصبی فریاد میکشید،بابک سر به دیوار میکوبید تا خاطره رو منصرف کنن،بهم گفته بود باهاشون فرق دارم…گفته بود من آروم ترم…آینده ی درخشانی پیش رومه! من یه روشنفکرم…
لعنت به من….لعنت به منی که با تمام بچگیم به این وصلت راضی بودم..لعنت به منی که طاقت دیدن اشکای خاطره رو نداشتم وقتی التماس بابا میکرد!لعنت به من که هیچ تلاشی برای بهم زدن این وصلت نکردم…تا…تا خیلی اتفاقا نیفته…تا تاریخ عوض شه تا…
ولی…ولی اگه این ازدواج سر نمیگرفت…اگر …اگر بهانه به دنیا نمیومد…من به چه بهانه ای امروز میخواستم نفس بکشم؟ بخندم،بترسم،غصه بخورم…لذت ببرم؟ من…من جلوی کی قرار بود بشکنم،از اتابک کیانی،کسی که اسمش میومد،یه بت جدی تو ذهن همه شکل میگرفت،تبدیل بشم به اتابکی که جلوی یه دختر بچهی ۱۸ساله میشکنه!زانو میزنه،اشک میریزه! بشم اتابکی که حسادت میکنه! میترسه….از اینکه…
برق آتیشی که از جلوی چشمم گذشت برم گردوند به فضای تنگ و دلگیر کافی شاپ…باز شدم همون اتابکی که زیر نور قرمز نشسته و زل زده به کفشای براق منفور ترین فرد زندگیش… خیره شده به سیـ ـگار برگی که تو دستای پدر عزیزترینش تبدیل میشه به خاکستر!
-اینقدر فکر نکن دکتر!
هوفی نفسم رو بیرون دادم…ابروهام رو بالا فرستادم و با عصابنیتی که به زحمت میخواستم کنترلش کنم گفتم-چی میخوای!
پلک زد و گفت-همیشه ازت خوشم میومد!استعداد و شعور از سر و کولت میجوشید!!!
بی حوصله گفتم-حرفت رو بزن!
پوزخند زد….لعنت به خودش و پوزخند کریهش… –فقط یه چیز…
خیره موندم تو نگاهش…چه خوب که رنگ چشمای بهانه،شبیه چشمای پدرش نبود…چه خوب که گاه بهانه میشی نبود….چه خوب که از نگاه بهانه بدذاتی فوران نمیکرد!
-دخترم رو!
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx