رمان آنلاین سهم من فصل آخر

فهرست مطالب

رمان آنلاین سهم من فصل آخر 

نویسنده:پری نوش صنیعی 

حانواده لادن با وجود اصرار ومخالفت زیاد وقتی مرا مصمم دیدند پذیرفتند که بچه ها مدتی نامزد باشن . مطمئن بودم
که نگرانی آنها از نامزدی طولانی ناشی از اعتقادات مذهبی نیست . بلکه بیشتر نوعی محکم کاری است . آنها می
خواستند مراسم نامزدی مفصلی برگزار کنند تا تمام فامیل بزرگشان با داماد آینده آشنا شوند ، و تاریخ این مراسم را
برای هفتۀ بعد تعیین کردند . دیگر بیش از این نمی توانستم موضوع را پنهان کنم . باید به همه خبر می دادم . ولی
چگونه داستان این عشق و خواستگاری را به فاطی و فیروزه و آقا صادق بگویم ؟
****
یک روز صبح منزل فاطی رفتم . مدتی از خواست خدا ونصیب وقسمت گفتم . فاطی با سوءظن و تردید نگاهم می کرد ،
بالاخره گفت:

-آبجی ، چی شده ؟ درست حرف بزن چی می خوای بگی ؟
-چی بگم ؟! همیشه آرزو داشتم بیام در مورد فیروزه باهات حرف بزنم و اونو برای مسعود خواستگاری کنم . ولی نشد
. مثل اینکه خدا نمی خواد.
-چهره فاطی تیره شد و در هم رفت ، با دلخوری گفت:
-مدتی بود حس می کردم چیزی اتفاق افتاده . حالا خدا نمی خواد یا شما نمی خواین ؟
-این چه حرفیه فاطی . من فیروزه رو از شیرین بیشتر دوست دارم . این بزرگترین آرزوم بود . اصلاً همه چیز تموم
شده می دونستم . ولی نمی دونم چی شد که این پسره یکدفعه زد به سرش و عاشق شده . پاشو کرده تو یه کفش که
می خوامش . مجبورمون کرد بریم خواستگاری . حالا قراره دیگه نامزذ بشن.
سایۀ فیروزه را که با سینی چای در چهارچوب در خشک شده بود دیدم . فاطی دوید وسینی را از او گرفت . فیروزه
خیره به من با چشمهایش می پرسید:
-چرا ؟
سرخوردگی ، ناامیدی و غم ، صورتش را پوشانده بود . ولی به تدریج سایه ای از خشم و احساس اهانت به آن افزوده
شد . به طرف اطاقش دوید . فاطی برگشت و با خشم نگاهم کرد و گفت:
-آخه از بچگی راه رفتین و گفتین فیروزه مال مسعوده ، روابطشونم خیلی خوب بود . نمی تونی بگی مسعود فیروزه رو
دوس نداشت.
-خیلی هم دوست داشت . هنوز هم داره ولی می گه احساسم به اون برادرانه اس.
-فاطی با عصبانیت خنده مسخره ای کرد و از اطاق خارج شد . می دانستم می خواهد خیلی چیزها بگوید ولی احترام مرا
نگهداشته . به دنبالش به آشپزخانه دویدم.
-فاطی جون به خدا هر چی بگی حق داری . منم دارم دیونه می شم . تنها کاری که تونستم بکنم به تأخیر انداختن این

عروسی مسخره بود . حالا قراره یکسال نامزد بمونن . شاید چشمای این پسره باز بشه.
-این حرفها چیه می زنی خواهر ، خوب عاشق شده . انشاءالله با هم خوشبخت بشن . تو هم نباید مثل مادر شوهرای
بدجنس از قبل از نامزدی به فکر جداییشون باشی.
-آخه تو نمی دونی فاطی . دلم خونه ، اگه یه نقطۀ مشترک داشتن دلم نمی سوخت . نمی دونی چقدر با هم فرق دارن
نمی گم دختر بدیه . ولی اصلاً وصلۀ ما نیستن . حالا خودت می آیی و می بینی . اتفاقاً خوبه تو هم نظر بدی . شاید من
چون از اول موافق نبودم پیش داوری می کنم . تازه منکه خوبم ، حرفی نمی زنم . تحمل می کنم . ولی شیرین اصلاً حاضر
نیس نگاش کنه . اصلاً بهش حساسیت پیدا کرده ، اگه مسعود بفهمه شیرین چه حرفها در مورد دختره می زنه دیگه
اسممونو نمیاره و من برای همیشه از دست می دمش.
-حتما یه چیزی داره که مسعود اینقدر می خوادش . علف باید به دهن بزی شیرین باشه.
-می خوای من برم با فیروزه صحبت کنم . نمی دونی چقدر ناراحت این بچه ام . تو این مدت اینقدر که به فکر اون بودم
به هیچکس فکر نکردم.
-فاطی شانه بالا انداخت و گفت:
-نمی دونم ، شاید حوصله نداشته باشه.
-عیبی نداره ، فوقش از اطاقش بیرونم می کنه ، مهم نیست.
آرام در اطاق را زدم لای در را باز کردم . روی تخت دراز کشیده بود چشمهای آبی وصورت اشک آلودش سرخ بود . تا
مرا دید پشتش را به من کرد تا صورتش را نبینم . دلم خیلی می سوخت ، اصلاً طاقت گریۀ این دختر مهربان و نازنین را
نداشتم . کنار تخت نشستم ، نوازشش کردم . گفتم:
-مسعود لیاقت تو رو نداره . بذار ببین چه روزی بهت می گم . مثل سگ پشیمون می شه ، این وسط کسی که ضرر کرده
خودشه . نمی دونم چرا خدا نمی خواد این بچه بعد از اونهمه صدمه و مشقت ، زندگی آروم و سعادتمندی داشته باشه ،

همۀ امیدم این بود که تو اون زندگی شیرینو براش فراهم می کنی . حیف که عرضه نداشت.
شانه های ظریفش تکان می خورد . ولی هیچ حرفی نمی زد . درد شکست در عشق را می دانستم ، برخاستم ، خسته و
خرد به خانه برگشتم.
****
در مراسم نامزدی از طرف ما عمه های مسعود به اضافۀ خانم جون ، فاطی ، صادق خان و پروین خانم آمدند ، مسعودم
رشید و زیبا با کت وشلوار شیک و کراوات کنار لادن که تازه از سلمانی آمده ، لباس توری پوشیده گلهای صورتی به
موهایش

وهایش داشت ، ایستاده بود . شیرین با حرص گفت:
-به به ! شادومادو ؟ مگه این نبود که می گفت از کراوات بدم می آد مثل افسار می مونه ، نمی تونم تحملش کنم ، پس
چی شد ؟ افسار و به این راحتی انداخت گردنش ؟ اخ که اگه همکاراش ببینن.
سعی می کردم خودم را خوشحال و سرزنده نشان دهم ، ولی راستش هیچ احساس خوبی نداشتم ، با خود گفتم چه
رؤیاهایی برای شب عروسی مسعود داشتم فکر می کردم یکی از بهترین شبهای زندگیم خواهد بود . شیرین خیلی
بدخلقی می کرد ، از همه چیز ایراد می گرفت ، تا کسی تبریک می گفت و برایشان آرزوی خوشبختی می کرد رویش را
بر می گرداند و می گفت ایش … ! کلمۀ ناتمامی که من خیلی از آن بدم می آمد و متأسفانه گفتن آن عادت ثانویه
شیرین شده بود ، هر چی می گفتم زشته ، به خاطر مسعود نکن به گوشش نمی رفت . از همه بدتر وقتی بود که با اصرار
زیاد خواستند که خواهر داماد به قول خودشان رقص چاقو را بکند و در حال رقص کارد را برای بریدن کیک به عروس
بدهد ، شیرین با بدخلقی رد کرد و گفت:
-اینقدر از این مسخره بازی ها بدم می آد . مسعود با سرزنش و دلخوری نگاهمان می کرد ، نمی دانستم در این بین من
چه باید بکنم.
****

سه ماه از نامزدی مسعود نگذشته بود که فیروزه ازدواج کرد ، ظاهراً من آخرین نفری بودم که خبردارشدم ، دلم گرفته
بود ولی به آنها حق می دادم ، می دانستم که فیروزه ، خانم و با شعور ما خواستگاران زیادی دارد ولی فکر نمی کردم به
این زودی ازدواج کند ، به دیدارش رفتم وگفتم:
-عزیزم چرا به این سرعت ؟ مدتی به خود مهلت بده تا با فکر بازتر و آرامش بیشتر به کسی علاقمند بشی ، کسی که
ارزش جواهری مثل تو رو درک کنه . با خنده تلخی گفت:
-نه خاله من دیگه عشق وعلاقه آنچنانی به کسی نخواهم داشت ، در نتیجه به پدر ومادرم وکالت دادم تا هر کسی رو
صلاح می دونن انتخاب کنن ، البته منم از سهرام بدم نمی ئآد ، پسر خوب وبا شعوریه ، فکر می کنم بعدها بهش خیلی
هم علاقمند بشم و همه چیزو فراموش کنم.
-بله ، البته ( و در دل گفتم : ولی هرگز این آتش خاموش نخواهد شد ) ولی کاشکی یک سالی صبر می کردی ، خیال
نمی کنم این نامزدی خیلی طولانی باشه ، از حالا رگه های اختلاف پیدا شده.
-نه خاله ، اگه مسعود همین الان هم بیاد ، روی دست و پام بیفته ، نامزدیشو بهم بزنه و خواستگاری کنه نمی پذیرم ،
بتی که از مسعود ساخته بودم و یک چیزی در درون خودم شکسته و هرگز مثل روز اول نمی شه.
-ببخش که این حرفو زدم ، منظوری نداشتم ، حق با توس ، ولی آخه نمی دونی چقدر آرزو داشتم تو عروسم باشی.
-وای خاله بسه دیگه ، کاشکی هیچ وقت این حرفو نمی زدین ، همین حرفها بدبختم کرد ، از روزی که چشم باز کردم
خودمو عروس شما و زن مسعود دیدم ، و حالا احساس زنی رو دارم که همسرش جلوی چشمش بهش خیانت کرده ، در
صورتی که مسعود بیچاره هم کاری نکرده ، ما تعهدی به هم نداشتیم ، اونم حق داره برای آینده خودش تصمیم بگیره و
زنی رو که دوست داره انتخاب کنه ، حرفای شماها این توهمو در ذهن ایجاد کرد و رشد داد.
خوشبختانه سهراب پسری مهربان ، فهمیده ، خوش قیافه و تحصیل کرده بود ، در خانواده فرهنگی پرورش یافته ، در
فرانسه تحصیل می کرد . یک ماه بعد از ازدواجشان راهی پاریس شدند و من به همراه فاطی و خانواده اش با قلبی

فشرده و چشمی گریان با آرزوی سعادت ابدی بدرقه اشان کردیم.
****
نامزدی مسعود و لادن تنها هفت ماه طول کشید ، مسعود گویی ناگهان از خوابی سنگین بیدار شده بود و گفت:
-دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم ، من ساعتها از معماری و نقاشی و هنر و تندیشه و دین وفرهنگ حرف می زدم
ولی او که اوایل اونهمه علاقه نشون می داد و می گفت گفت عاشق این چیزاس ، اصلاً نمی فهمید . فقط در فکر سرو
لباس و مو وناخن بود ، حتی به ورزش هم علاقه نداشت ، حرفا وایده هاش نمی دونی چقدر پوچ و مسخره بودند ، تنها
زمانی که از پول حرف می زدم توجهش جلب می شد . آدم های عجیبی بودند حاضر بودند شام شب نداشته باشند ، هر
خفت و خواری و قرض و قوله را تحمل کنند ، ولی در فلان مهمانی لباسی بپوشند که قبلاً کسی ندیده باشد ، اصلاً تعریف
آنها از حیثیت و آبرو با آن چه ما بدان معتقدیم زمین تا آسمان فرق داشت.
بعد از ماهها نفس راحتی کشیدم ، ولی بسیار متأسف بودم که در این میان فیروزه نازنین را از دست دادیم به خصوص
که این تأسف را در رفتار و گفتار مسعود هم حس می کردم ، فکر می کنم ازدواج فیروزه اولین ضربه برای بیداری او
بود ولی چه سود که خیلی دیر اتفاق افتاد.
مسعود دوباره به کارش چسبید ، روابطش با شیرین خوب شد و محفل خانوادگیمان گرمی سابق را به دست آورد .
مسعود خود را برای آن چند ماهی که مرا آزرده بود سرزنش می کرد ، می خواست به نوعی آن را جبران کند ، یک روز
شادمان به منزل آمد و گفت:
-مامان مژده ، مارت درست شد.
-کار من ؟ کار من درست بود.
-نه ، منظورم کار ادامۀ تحصیلته . می دونم چقدر آرزو داشتی لیسانس بگیری و ادامه تحصیل بدی . هیچ

وقت قیافه اتو
وقتی از دانشگاه اخراج شده بودی فراموش نمی کنم ؛ حالا با چند نفر صحبت کردم . معاون دانشکده ادبیات از
همرزمان سابقه ، قبول کردن که شما اون چند واحدو پاس کنین و لیسانستونو بگیرین . بعد به راحتی وارد دوره فوق

لیسانس می شین . با شناختی که من از شما دارم حتماً دکترا هم می گیرین.
افکار مختلفی به مغزم هجوم آوردند ، متفکر بر جای ماندم مسلماً در دلم دیگر هیچ شوقی برای دریافت این تکه کاغذ
نداشتم . گفتم:
-در دانشگاه یک همکلاسی داشتم به اسم مهناز ، جمله ای داشت که داده بود با خط خوش نوشته بودند و به دیوار زده
. » هر چه را که می خواستم ، روزی به دست آورم که دیگر نمی خواستم » : بود و می گفت
-چی مامان ؟ یعنی نمی خوای ؟
-نه عزیزم بیخود زحمت کشیدی.
-آخه چرا ؟
-چرا ؟ حق منو اینهمه سال گرفتند . حداقل صدمۀ اون این بود که اضافه حقوقی که در سالهای سختی بهش احتیاج
داشتم از دست دادم . حالا با هزار منت و پارتی بازی می خوان لطف کنن … نه ! نمی خوام ، حالا همه منو به خاطر سوادم
می شناسن . گاهی معادل کسی که دکترا داره برای ویرایشهام دستمزد می گیرم ، همه قبول دارن . دیگر کسی این
مدرک و تزم نمی خواد . عنوانش هم برام خنده داره . پس که لقب دکتر و مهندس پیشکش کردن ، دیگه ارزششو برام
از دست داده . من می خواستم با شایستگی خودم به چیزی برسم . نه با تصدق.
****
همان سال شیرین در کنکور دانشگاه در رشتۀ جامعه شناسی پذیرفته شد . خیلی خوشحال و سربلند بودم . از اینکه هر
سه فرزندم به دانشگاه راه یافته اند غرور و لذتی ناگفتنی احساس می کردم . شیرین خیلی زود در دانشگاه دوستانی پیدا
کرد ف من برای اینکه بتوانم معاشرت هایش را دورادور زیر ظر داشته باشم . تشویقش می کردم که گردهمایی
هایشان در خانۀ ما برگزار شود . به این ترتیب احساس امنیت بیشتری می کردم ، اطرافیانش را بهتر می شناختم و
شرایط معاشرت سالم را برایش فراهم می کردم . کم کم خانۀ ما به پاتوقی راحت برای دوستان شیرین تبدیل شد .
هرچند که گاه مانع کار ، تمرکز و آرامشم می شدند و زحمت بیشتری برای نظافت ، پخت وپز و پذیرایی تحمیل می

کردند ولی من راضی بودم و همه را به جان می خریدم.
****
دو سال بعد ر اوایل زمستان نوه اول من و پروانه متولد شد . من برای تولد او به آلمان رفتم ، نوزاد دختری زیبا ودوست
داشتنی بود که اسمش را درنا گذاشتند .من و پروانه عاشقانه با این بچه ور می رفتیم ف ترو خشکش می کردیم و مدام
بر سر اینکه بیشتر شکل کدام یک از ماست بحث و جدل داشتیم ، خوشبختی و سعادت درونم را آرامش می بخشید ، با
اینکه مادر بزرگ شده بودم ولی خیلی بیش از ۱۰ سال پیش احساس جوانی و شادابی می کردم . بچه دو ماهه بود ، با
وجود اینکه دل کندن از او برایم سخت بود ، ناچار برای عید نوروز به ایران برگشتم چ.ن دلم نمی آمد شیرین و مسعود
را بیش از آن تنها بگذارم.
در بازگشت متوجۀ تغییراتی در اطرافم شدم . بین دوستان شیرین جوانی حدود بیست وشش سال بود که قبلاً ندیده
بودم . او را به نام فرامرز عبداللهی معرفی کرد . گفت که دانشجوی فوق لیسانس است . پس از سلم و احوالپرسی گفتم
:
-به جمع این جامعه شناسان کبیر خوش آمدین ولی چطور تحملشون می کنین ؟
خندید وگفت:
-به سختی!
با دقت وکنجکاوانه براندازم کرد . شیرین با حالتی خاص گفت:
-اوا … ، فرامرز ما رو مسخره می کنی ؟
-اختیار دارین خانم ، شما تاج سر ما هستین.
شیرین شادمانه خندید در دل گفتم:
-عجب ! غلط نکنم اینجا خبراییه!
بعد از رفتن بچه ها شیرین نظرم رو در مورد دوستانش پرسید:

-در غیبت من خیلی عوض نشدن ، بیشترشونو قبلاً دیده بودم و می شناختم.
-خوب نظرتو در مورد اونا که ندیده بودی و نمی شناختی بگو.
-اون دختره قد بلنده که روی کاناپه نشسته بود و ندیده بودم ، نه ؟
-نه ، اون نگینه ، اون پسره هم کنارش نشسته بود نامزدشه ، خیلی بچه های خوبی هستن قراره ماه دیگه عروسی کنن ،
ما هم همه دعوت داریم.
-خوبه به هم میان.
-خوب! …
-نظرت در مورد بقیه.
-کدوم بقیه؟مگه کس دیگه ای هم بود؟
می دانستم تمام این سوالات به خاطر کسب نظر من در مورد پسری است که فرامرز معرفیش کرده ولی خوشم می آمد
سر به سرش بگذارم.
با حرص گفت:یعنی مرد به اون گندگی رو ندیدی؟
-همشون گندن کدومشونو می گی؟
-اه…فرامرز دیگه،اون از تو تعریف کرد گفت چه مادر خوشگلی داری،معلومه جوانی هاش تیکه ای بوده.
-عجب پسر خوبی و بلند خندیدم…اونم به نظر من بد نبود.
-همین…؟!
-خوب من در این ملاقات کوتاه با دو کلمه حرف چه شناختی می تونم پیدا کنم،تو از مشخصاتش بگو،تا من ببینم با قیافه
اش جور در می آد یا نه.
-من چی بگم؟

-هر چی ازش می دونی،حتی اونا که به نظرت بی اهمیته.
-پسر دوم یک خانواده اس که سه تا بچه دارن،عین ما،فرامرز مسعودشونه،بیست و هفت سالشه،خیلی با سواده،مادرش
دبیره،پدرش مهندس راه و ساختمانه،بیشتر مسافرته،اونم تو دفتر پدرش کار می کنه.
-ولی به رشته اش که نمی خوره،مگه

دانشکده شماها نیست؟
-نه!مگه نگفتم اون دانشکده فنّیه.
-پس با شماها چکار داره،از کجا باهاش آشنا شدی؟
-دوست خیلی صمیمی سروش نامزد نگینه،همیشه با سروش بود،ما توی دانشکده زیاد می دیدیمش ولی تقریباً از وقتی
تو رفتی رسماً جزء گروه شد و بیشتر باماهاس.
-خوب،دیگه بگو.
-دیگه چی بگم؟من که همه چیز و گفتم.
-نه عزیزم تو مشخصات ظاهری رو گفتی حالا از خصوصیات اخلاقی و شخصیتی اش بگو.
-وا!من چه می دونم؟
-یعنی چه من چه می دونم؟تو با اون دوست شدی چون بچۀ دوم خانواده اس،مادرش دبیره،باباش مهندسه،خودش
دانشکده فنّیه؟
-مامان اصلا نمیشه با شما حرف زد،همچین می گی باهاش دوست شدی که انگار بوی فرندمه.
-خوب شاید هم باشه،من نگران این مسأله نیستم،فعلا مهم اینه که بدونیم اون چطور آدمیه.
-تو نگران نیستی؟یعنی از نظر تو اشکال نداره اگه من با او خیلی دوست باشم؟
-ببین دخترم تو دختر بزرگی هستی،به زودی بیست و یک سالت می شه یعنی کاملا عاقل و بالغ،من بهت اعتماد دارم،به
تربیت خودم اطمینان دارم،می دونم تو کمبود محبت نداری که با اولین دست محبتی که به طرفت دراز بشه ندیده و

نشناخته جواب بدی،با حق و حقوق خودت آشنایی،نمی ذاری کسی اونو پایمال کنه،به قوانین شرع و اجتماع پابندی،فکر
و عقل و آینده نگری داری،در دام هوسها نمی افتی،می تونی احساساتتو کنترل کنی و تصمیم عاقلانه بگیری.
-واقعاً…!جداً شما فکر می کنید من اینجوریم؟
-بله عزیزم،البته!تو گاه عاقلانه تر از من فکر می کنی و تصمیم می گیری،بهتر از من می تونی احساساتتو کنترل کنی.
-راس می گی؟
-چرا به خودت شک داری؟شاید اخیراً احساساتت آنقدر قوی شده که می ترسی عقلتو تحت تأثیر قرار بده؟
-آه،آره،نمی دونی چقدر می ترسم.
-خیلی خوبه،همین ترس تو نشون می ده که عقل و منطقت هنوز کار می کنه.
-راستش نمی دونم چکار باید بکنم.
-مگه باید کاری بکنی؟
-نباید کاری بکنم؟
-نه!الان وقت انجام هیچ کاری نیست جز درس خواندن،شناختن،برنامه ریزی برای آینده،به خودت فرصت بده که هم
خودت و هم اونو بهتر بشناسی.
-ولی من همش تو فکرشم،دلم می خواد بیشر ببینمش،بیشتر باهاش آشنا بشم…
-خوب توی دانشکده می بینیش،هر وقت هم دلت خواست دعوتش کن خونه،البته وقتی من هستم،من هم دوست دارم
بیشتر باهاش آشنا بشم.
-نمی ترسی که من یک وقت،…چه می دونم…زیاده روی کنم؟
-نه…!تو نمی کنی،من به تو بیشتر از چشمم اطمینان دارم،دختری که بخواد کاری بکنه اگه غل و زنجیرش هم بکنن کار
خودش و می کنه،و از هر مانعی رد می شه،آدم باید مانع درونی داشته باشه که تو داری.

-مرسی مامان،چقدر تو خوبی،خیالم راحت شد مطمئن باش همه چیزو در کنترل می گیرم.
****
بعد از تعطیلات عید نوروز یک بعد از ظهر من و مسعود تنها در خانه بودیم کنارم نشست و گفت:
-مامان احساس می کنم باید یه تصمیم جدی برای آینده ام بگیرم به نظر تو اینطور نیست؟
-چرا نیست؟اتفاقاً مدتیه می خوام در این مورد باهات حرف بزنم ولی من راستش خیلی به خواستگاری اعتقاد ندارم دلم
می خواد خودت کسی رو بپسندی،کسی که خوب بشناسی و باهات جور باشه،امیدوار بودم توی دانشکده یا محیط کارت
با دختر مناسبی آشنا بشی.
-راستش مامان اون دفعه اونقدر اشتباه کردم که دیگه چشمم ترسیده،فکر هم نمی کنم دیگه اونطوری عاشق بشم،حالا
موقعیتی پیش اومده که به قول تو از نظر عقلی همه چیزش درسته،فکر کردم اگه تو هم به نظرت مناسب آمد اقدام کنم
راستش تمام دوستام سر و سامون گرفتن،دارم خیلی تنها می شم.
-الهی قربونت برم،تو حقته که خوشبخت بشی،یاد فیروزه قلبم را فشرد،آه بلندی کشیدم و گفتم خوب تعریف کن ببینم
این چه موقعیتیه؟
-آقای مقصودی یه دختر بیست و پنج ساله داره که دانشجوی رشتۀ شیمیه.از رفتار آقای مقصودی فهمیدم که بدش نمی
آد من دامادش بشم.
-آقای مقصودی مرد نازنینیه،حتماً خانواده اش هم خوبن فقط یه عیب داره.
-چه عیبی؟
-معاون وزیره،پست سیاسی داره.
-مامان ول کن.تو واقعاً داری شورشو در می آری.نکنه می ترسی اونم زندانی و اعدام بشه!
-چرا نه؟!راستش دیگه از هر بازی سیاسی می ترسم،برای همین نگران تو هم بودم و ازت قول گرفتم که هیچوقت
پست حساس و سیاسی نداشته باشی.

-اگه همه اینطور فکر کنن،کی مملکتو بچرخونه.ببخشید ها،ولی به نظرم احتیاج به دکتر روانشناس داری.
****
به هر حال قرار خواستگاری گذاشته شد.من و شیرین آماده رفتن بودیم که مسعود گفت:
-می شه یه خواهشی ازتون بکنم.اگر ممکنه برای احترام به آقای مقصودی یک چادر هم سرتون بندازین.بی اختیار
عصبانی شدم و گفتم:
-ببین مسعود جان،فکر نمی کنی ما هم آدمیم.فکر و نظر و عقیده داریم.نمی تونیم هر لحظه خودمونو یه شکل در
آریم.می دونی من از اول عمرم چند بار پوششم رو به خواست آقایون عوض کردم؟در قم چادری بودم،تهران با روسری
شدم.بعد از ازدواج،پدرت خواست که بی حجاب بشم،بعد انقلاب شد،باید روسری و مانتو می پوشیدم.بعد جنابعالی برای
خواستگاری لادن خانم می خواستی که شیک باشم.اگه دکولته هم می پوشید

م بدت نمی اومد.حالا برای خواستگاری از
دختر رییست می گی چادر سر کنم.نه پسرم،من اگه جلوی خیلی ها نمی تونستم بایستم،جلوی تو که پسرمی می تونم و
به عنوان زنی بالغ،میانسال و سرد و گرم چشیده بگم خودم شعور دارم،می تونم پوششمو انتخاب کنم.ما باید با همون
شکلی که واقعاً هستیم به خواستگاری بریم نه اینکه به خاطر خوش آیند اونا کاری که واقعیت نداشته باشه بکنیم.
****
عاطفه دختری متدین،موقر،آرام و از همه مهمتر فهمیده و با شعور بود،پوستی روشن و چشمانی درشت و میشی
داشت،مادرش که حتی از من و شیرین هم رو می گرفت خیلی خوش تعارف بود و مرتب پذیرایی می کرد،آقای
مقصودی هم مثل همیشه مهربان و آقا بود و من هنوز به خاطر کمکهایی که به مسعود کرده بود خود را مدیون او می
دانستم،کمی چاق شده و موهایش سفید شده بود،مدام با تسبیحی که در دست داشت بازی می کرد.از بدو ورود با
مسعود مشغول بحثهای اداری شدند،انگار نه انگار که ما به خاطر کار خاصی به خانه اشان آمدیم،جو حاکم بر خانه هر
چند از بعضی جهات مرا به یاد خانۀ محمود و علی می انداخت ولی هیچ احساس منفی در من ایجاد نکرد،اینجا نوعی از
خداشناسی و ایمان حاکم بود که آرامش و محبت را به انسان القا می کرد،از ملکهای عذاب و آتش جهنم خبری نبود،رد

پایی از گناه و وحشت احساس نمی شد،در عوض فرشتگان عشق،عطوفت و دوستی را در پرواز می دیدی بر خلاف خانۀ
محمود،خنده و شادمانی در این جا گناه نبود،به طوری که حتی شیرین که به خاطر طرز فکر و زندگی دایی هایش از
خانواده های مذهبی دل خوشی نداشت،آنها را پسندید و خیلی زود با عاطفه گرم حرف زدن شد،صحبت ها سریع و
بدون مشکل پیش رفت و در اواسط بهار جشن عقد و ازدواج برگزار گردید،هر چند که مسعود با استفاده از امکانات
اداره چند سال پیش آپارتمان خوبی خریده بود و می توانست همسرش را به آنجا ببرد،ولی آقای مقصودی به اصرار از
او خواست که در طبقۀ دوم خانه اشان که خالی بود و برای عاطفه در نظر گرفته بودند ساکن شوند.
****
روزی که مسعود وسایلش را جمع کرد تا از ما جدا شود و برای همیشه به خانۀ خودش برود خیلی سعی کردم ظاهری
بشاش داشته باشم،کمکش می کردم و سر به سرش می گذاشتم،وقتی خداحافظی کرد و رفت روی تخت به جا مانده در
اطاق خالی نشستم،به در و دیوار نگاه کردم،خانه بدون خالی و بی روح به نظر می رسید،غم سنگینی در قلبم بود با خود
و برای اولین بار از آینده و تنهایی که در پیش داشتم به وحشت « جوجه ها پرواز کردند و تهی شد آشیان »، گفتم
افتادم.شیرین که تازه از راه رسیده بود لای در را باز کرد و گفت:
-رفت؟چقدر این جا خالی شده.
-آره همۀ بچه ها می رن،ولی خوب این بهترین نوع جداشدنه،خدا رو صد هزار مرتبه شکر که زنده و سالمه و بلاخره
عروسیشو دیدم.
-ولی مامان خودمونیم خیلی تنها شدیم،نه؟
-آره،ولی هنوز ما همدیگرو داریم،الحمدالله تو هستی و هنوز چند سالی به رفتنت باقی مونده.
-چند سال…؟!
-حداقل تا درست تمام بشه که خیال شوهر کردن نداری؟هان؟
-لبهایش را جمع کرد،شانه بالا انداخت و گفت:

-خدا رو چه دیدی شاید تا یکی دو ماه دیگه منم شوهر کردم
-وا مگه من می ذارم،چه عجله ای داری،تا درست تمام نشده نباید از این فکرا بکنی
-آخه شاید شرایطی پیش بیاد که مجبور بشم.
-چه شرایطی؟زیر بار نرو،با آرامش و بدون مسؤولیت درستو بخون،سر کار برو،روی پای خودت بایست،تا بعد تو سری
خور و دست و پا بسته مجبور نشی به هر خواری تن بدی.بعد به ازدواج فکر کن،برای شوهر کردن همیشه فرصت
هست،وقتی هم ازدواج کردی برای همیشه زن شوهرداری با مسؤولیت خونه و زندگی،ولی دوران تجرد،جوانی،بی خیالی
و بدون گرفتاریه که هیچوقت تکرار نمی شه،خودش به اندازه کافی کوتاهه چه اصراری داری بهترین دوران زندگیتو
کوتاهتر کنی؟

مسعود مرتب به من سر می زد و می گفت:
-بسه دیگه نمی خواد کار کنی،تو دیگه به سن استراحت رسیدی.
-ولی پسرم من کارمو دوست دارم،حالا دیگه برای من بیشتر حکم سرگرمی داره،بدون اون احساس بیهودگی می کنم.
ولی او گوشش بدهکار نبود نمی دانم از چه طریقی توانست تمام سوابق مرا جمع و جور کند و برایم بازنشستگی فراهم
کرد.از اینکه حقوق مطمئنی داشتم راضی بودم ولی نمی توانستم کار نکنم باز هم با قراردادهایی خودم را مشغول می
کردم،مسعود هم بیش از حد نیاز،پول در اختیارم می گذاشت،می دانستم بحمدالله وضع مالی اش خوبست ولی از کارش
راضی نبودم،نمی خواستم پست اداری داشته باشد،مرتب غر می زدم که:
-تو یه هنرمندی،یه مهندس معمار هستی،چرا خودتو درگیر کارهای خسته کننده و پر پیچ و خم اداری کردی؟پیشرفت
های اداری کاذبن،به محض اینکه دار و دستۀ تو برن با مغز به زمین می خوری،فقط وقتی کار قبول کن که به راستی
شرایط احرازشو داشته باشی،شماها که همگی اینقدر مؤمن و معتقدید چرا وقتی پای پست و مقام در میون می آد اینطور
سهل انگار و حق به جانب می شید و خودتونو شایستۀ هر مقامی می دونید؟

-مامان می دونم چته؟مارگزیده ای،ولی نگران نباش خودم هم هیچ حوصلۀ این اداره بازی رو ندارم،بزودی کار مستقلی
شروع می کنم،قراره با چند نفر از بچه ها شرکتی باز کنیم فعلاً چند صباحی کار می کنم تا به تعهداتم عمل کرده
باشم،شرکت که سر و سامون بگیره همه رو ول می کنم.
با تمام فراری که می کردم چند ماه بعد مجبور شدم به صحبت های جدی تری در مورد ازدواج شیرین تن در
دهم،فرامرز فوق لیسانسش را گرفته و مقدمات را برای فراهم رفتن به کانادا فراهم کرده بود،اصرار داشتند تا قبل از
رفتن او رسماً شیرین را عقد کنند،تا او بتواند کارهای مربوط به اقامت همسرش را هم درست کند،من به هیچ عنوان با
ترک تحصیل شیرین موافق نبودم ولی آنها اطمینان دادند که جریان کارهای شیرین یک سالی طول می کشد و او فرصت
تمام کردن درسش را خواهد داشت.فکر دور شدن از شیرین خیلی سخت بود ولی وقتی خوشحالی و تمایل او را به این
وصلت می دیدم به خود اجازه اظهار کوچکترین دلتنگی نمی دادم،آنها عقد کردند و مدتی بعد فرامرز رفت تا وقتی که
درس شیرین تمام شد و اجازه اقامت او آمد باز گردد،جشن ازدواج بگیرند و عروس و داماد برای همیشه بروند.
احساس می کردم وظایفم را با هر سختی که بود به خوبی انجام دادم،بچه هایم همگی به سر و سامان رسیده اند،خوب
درس خوانده و موفق هستند،باری را بر زمین گذاشته بودم،ولی مثل روزهای بعد از امتحان خالی و بدون هدف بودم،حالا
باید چه می کردم،ظاهراً کار دیگری نداشتم،بیش از بیش خدا را شکر می کردم تا مبادا مرا ناسپاس بداند و تنبیهم کند
خودم را دلداری می دادم و می گفتم خوشبختانه هنوز فرصت هست،حداقل یک سالی رفتن شیرین مانده ولی نمی
توانستم ابرهای تیره پیری و تنهایی را که بر سرم سایه انداخته بود نادیده بگیرم.
هر چه به زمان رفتن شیرین نزدیکتر می شدم نگرانی و دلتنگیم بیشتر می گردید.با خودم کلنجار می رفتم تا وابستگیم
را به بچه ها کمتر کنم،نمی خواستم مانند مادران پیر و مزاحم آویزان شوم و وادارشان کنم که مدام نگران من
باشند،سعی می کردم دایره معاشرتهایم را وسیع تر کرده،وقت آزادم را که روز به روز هم بیشتر می شد به نوعی پر
کنم،ولی یافتن دوستان جدید در این سن و سال ساده نیست،با خانواده ام نیز چندان مراوده ای نداشتم،خانم جون کاملاً

پیر و از کار افتاده شده بود و در خانۀ محمود زندگی می کرد،حاضر نبود به خانۀ ما بیاید و چند روزی را با ما بگذارند و
من هم چون به خانۀ محمود نمی رفتم خیلی کم او را می دیدم،پروین خانم پا به سن گذاشته بود و دیگر حوصله و
توانایی سابق را نداشت،هر چند که هنوز تنها کسی بود که هنگام نیاز می توانستم رویش حساب کنم و فاطی بعد از
جریان فیروزه و رفتن او افسرده و دلگیر بود،با من نمی جوشید،معلوم بود که ما را به نوعی در رنجی که از هجران
فرزندش می کشد مقصر می داند،با خانم های اداره سابق دوره داشتم و گاه دور هم جمع می شدیم،هنوز گاه گاهی آقای
زرگر را می دیدم،او هم چند سالی بود که ازدواج کرده و به نظر سعادتمند می رسید.تنها زمانی فکر،خیالات و نگرانیهای
من کاهش می یافت که پروانه در تهران بود،با او به روزهای خوش جوانی می رفتیم،می خندیدیم،حرف می زدیم،اتفاقاً
آن سال مادر پروانه بیمار شده بود و او وقت بیشتری را در تهران می گذراند.پروانه عقیده داشت که:
-بعد از رفتن شیرین تو باید این خونه رو اجاره بدی و هر چند ماه رو پیش یکی از بچه هات بگذرونی.
-ابداً!حاضر نیستم استقلال و احتراممو از دست بدم،خیال هم ندارم مزاحم بچه هام بشم،اونا زندگی

گی خودشونو دارن،دیگه
زندگی چند نسل در یه خونه مقدور و صحیح نیست.
-چه مزاحمتی؟!خیلی هم دلشون بخواد اینهمه براشون زحمت کشیدی،حالا باید جوابگو باشن.
پسر بزرگ کردن مثل بادمجون سرخ کردن می مونه »: -این حرفو نزن یاد ننه جون،مادر بزرگم می افتم،همیشه می گفت
من همچین انتظاری از بچه هام ندارم،وظیفه ام بوده،به خاطر « کلی روغن مصرف می کنه ولی بعدش باید روغن پس بده
خودم کردم،دینی بر گردن کسی نیست،تازه اونا مضایقه ندارن من می خوام مستقل باشم.
-مستقل باشی که چی بشه؟تنها بشینی گوشۀ خونه،اونا هم با وجدان آروم و خیال راحت،فراموشت کنن.
-چه حرفها می زنی،تمام انقلابای دنیا برای کسب استقلال بوده،حالا من بیام دستی دستی اونو از دست بدم.
-ولی معصوم چقدر زود بچه ها بزرگ شدن و همه چی گذشت،خوشا به حال اون روزا،کاش بر می گشتند.
-نه!نمی خوام حتی یک ساعتش برگرده،خدا رو شکر که گذشت،امیدوارم این باقیمونده هم هر چه زودتر بگذره.

روزهای گرم تابستان شروع شده بود من مشغول تهیه و تدارک جهیزیه شیرین بودم اغلب با پروانه برای خرید می
رفتیم و هر روز را به بهانه ای با هم می گذراندیم.آن روز یکی از گرم ترین ظهر های تابستان بود،تازه کمی دراز کشیده
بودم که صدای بی وقفۀ در مرا از جا پراند با عجله پرسیدم.
-کیه؟
-منم بابا درو وا کن، زود باش.
-تویی پروانه ؟ چی شده ؟ ما عصری قرار داشتیم.
– -درو باز می کنی یا بزنم بشکنمش ؟
-دکمه رو فشار دادم ، در چشم بر هم زدنی بالای پله ها رسید ، گونه هایش سرخ شده بود و ئانه های عرق بر پیشانی و
پشت لبهایش برق می زد.
-چی شده ؟ چه خبره ؟
-برو ، برو تو.
-با تعجب به داخل آپارتمان رفتم ، پروانه روسریش را کند مانتویش را به طرفی انداخت و روی مبل ولو شد و گفت:
-آب ، آب خنک بده . یک لیوان آب به دستش دادم و گفتم:
-بعد شربت می آرم بگو چی شده ، خفه ام کردی.
-اگه گفتی ؟ اگه گفتی کی رو دیدم ؟
احساس کردم قلبم مثل سنگی بر زمین افتاد و سینه ام خالی شد ، می دانستم ، می دانستم حالت و رفتار او دقیقا سی و
سه سال پیش را برایم ترسیم کرده بود ، با صدایی شکسته گفتم:
-سعید … ؟!
-ای پدر سوخته ، از کجا فهمیدی ؟

-دوباره دو دختر نورسیده بودیم که در اتاق طبقه ی بالای خانه ی پدرم پچ پچ می کردیم ، من همانطور قلبم به تپش
افتاده بود و او همان گونه هیجان زده و بی تاب بود.
-خوب بگو ، بگو کجا دیدیش ؟ چطوری بود ؟ چه شکلی شده ؟
-ای بابا صبر کن یکی یکی ، رفته بودم داروخانه داروهای مامانو بگیرم ، دکترش با من آشناس ، مهمون داشت ، هر دو
پشت پیشخوان ایستاده بودند ، ولی من صورت مهمونشو نمی دیدم پشتش به من بود ، صدا به نظرم آشنا اومد چون
پشت موها و قد و هیکلش هم تر و تمیز و خوشگل بود کنجکاو شدم که قیافه اشو ببینم ، دستیارش دواها رو داد ولی من
نمی تونستم این مردو نبینم و برم ، بی خودی رفتم طرف دکتر و گفتم سلام آقای دکتر ، حالتون خوبه ؟ به نظر شما
روزی چند تا قرص خواب آور میشه خورد … ؟ فکر کن چه سوال احمقانه ای کردم ولی همین باعث شد که مهمونش
برگشت و با تعجب نگاهم کرد ، وای معصوم خودش بود ، نمی دونی چه حالی شدم ، حسابی دست و پامو گم کردم.
-اونم تو رو شناخت … ؟
-آره ماشا الله ، چه هوشی داره ، بعد از این همه سال با این روپوش و روسری و موهای رنگ کرده منو شناخت ! البته
اولش کمی مکث کرد ، من هم فورا عینکمو برداشتم و بهش خندیدم تا خوب ببینه و روش بشه سلام علیک کنه.
-حرف هم زدید ؟
-پس نه … ؟ معلومه که زدیم خیال کردی هنوز از داداشت می ترسم.
-چه شکلی شده ؟ خیلی پیر شده ؟
-موهای شقیقه هاش کاملا سفیده بقیه هم جوگندمی شده ، عینک پنسی هم زده بود . آن وقت ها که عینکی نبود ؟ بود
؟
-نه نبود.
-صورتش هم البته پیر شده ولی خیلی فرق نکرده ، مخصوصا چشماش هنوز همون چشماس.

-چی گفت ؟
-سلام علیک کرد ف اول از حال بابام پرسید ، گفتم خیلی وقته فوت کرده ، تسلیت گفت ، منم با پر رویی ازخودش
پرسیدم گفتم:
-کجایید ؟ چه می کنید ؟ گفت:
-مدتی آمریکا بودم ، توی دلم گفتم ، چه غلطا ، بعد پرسیدم:
-یعنی ایران اقامت ندارین ؟ گفت:
-چرا چند سالی هست که اومدم و دوباره شروع بع کار کردم ، نمی دونستم چطوری بپرسم زن و بچه داره یا نه ، گفتم
:
-خانواده چطورن ؟ خوبن ؟ با تعجب نگاهم کرد یعنی تو اونا رو از کجا می شناسی ، گفتم منظورم مادرم و خواهراتونه ،
گفت:
-مادرم متاسفانه بیست سالی هست که مرحوم شده ، خواهرام هم ازدواج کردن و سر خونه زندگی خودشونن ، حالا که
تو ایرون تنها هستم بیشتر می بینمشون ، گوشام تیز شد ، دیدم بهترین فرصته ، پرسیدم:
-تنها هستین ؟ گفت:
-آره خانواده ام امریکا موندن ، گفتم:
-این که خیلی سخته ، شما اینجا اونا اونجا … گفت:
-چه می شه کرد ؟ بچه ها بزرگ شدن به اونجا بیشتر عادت دارن ، خانم هم نمی تونست تنهاشون بذاره . دیگه تقریبا
همه ی اطلاعاتو گرفته بودم ، دیدم بیشتر از این سوال کنم زشته ، گفتم از دیدنتون خیلی خوشحا

ل شدم ، تلفن منزل ما
رو یادداشت کنید ، اگر فرصت کردید خیلی خوشحال میشیم ببینیمتون . با نا امیدی پرسیدم:
-از من چیزی نپرسید ؟
-چرا صبر کن همونطور که داشت تلفنو می نوشت گفت ، از دوستان چه خبر ؟ هنوز با هم در ارتباط هستین ؟ از

خوشحالی پر در آوردم گفتم:
-بله بله ! البته ، اونم دوست داره شما رو ببینه . بعد از ظهر زنگ بزنید ، شاید یک قراری گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم
، نمی دونی چشماش چه برقی زد ، پرسید، اشکالی نداره ؟ به نظرم هنوز از داداشات می ترسه ، گفتم:
-ابدا خیالتون جمع باشه . مثل باد خداحافظی کردم و نمی دونم چطوری خودمو به اینجا رسوندم ، خدایی بود که تصادف
نکردم ، حالا چی می گی ؟
-باز هم هزار جور فکر در مغزم می رقصید ، به معنی واقعی می رقصیدند چون هیچ یک آرام و قرار نمی گرفتند تا من
بفهمم که واقعا به چه می اندیشم…
-آی … کجایی … ؟ می گم حالا اگه عصری تلفن کرد چی بهش بگم ؟ می خوای قرار بذارم فردا بیاد ؟
-بیاد … ؟ بیاد کجا ؟
-یا خونه ی ما یا اینجا ، فقط ببین شیرین فردا چه برنامه ای داره ؟
-فردا چند شنبه اس ؟
-دوشنبه.
-نمی دونم برنامه اش چیه.
-مهم نیست ، خونه ی ما قرار می ذاریم ، مامان که خوابیده و حالیش نیست.
-حالا برای چی قرار بذاریم ؟ اصلا ولش کن.
-خودتو لوس نکن ، دلت نمی خواد ببینیش ؟ بالاخره اونم یه دوست قدیمیه ،
بعد از این همه سال جالبه ببینیم چی به سرش اومده ، مگه می خوایم چی کار کنیم ؟
-نمی دونم حسابی قاطی کردم.
-اینکه تازگی نداره ، تو کی قاطی نبودی ؟

-فکرم کار نمی کنه ، دست و پام می لرزه.
-واقعا که … ؟ انگار هنوز شونزده سالشه.
-همون ، چون شونزده سالن نیست نمی خوام ببینمش ، اون منو در همون سن و سال یادشه ، بیچاره ، اگه حالا قیافه ی
منو ببینه وحشت می کنه.
-وا چه حرفا … ؟ مگه فقط ما پیر شدیم ؟ خودشم پیر شده ، تازه به قول خسرو تو ماشا الله عین قالی کرمون میمونی .
بهتر شدی که بدتر نشدی.
-چرند نگو خودمون که می دونیم پیر شدیم.
-مهم اینه که دیگرون ندونن ، ما خودمون خیلی چیزا می دونیم ، نباید به روی خودمون بیاریم.
-مگه مردم کورن ؟ از روی عکسا معلوم میشه چقدر عوض شدیم ، دلم نمی خواد دیگه به خودم تو آیینه نگاه کنم.
-خوبه تو هم ، چی چی رو پیر شدیم ؟ هر کی ندونه خیال می کنه نود سالمونه ، تازه چهل و هشت سالمونه.
-نه جونم خودتو گول نزن ، پنجاه و سه سالمونه.
-به به ماشا الله ، تو با این همه علم ریاضی چطور اینیشتن نشدی ؟
در همین موقع شیرین وارد شد ، ما عین دو بچه ی مقصر خود را جمع و جور کردیم ، شیرین پروانه را بوسید و بدون
توجه به ما به اتاقش رفت ، ما به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.
-یادته تا علی می اومد چطوری کاغذا رو قایم می کردیم ؟
-وای خدا مرگم بده ، من برای یه ربع از خونه اومده بودم بیرون ، حالا مامان دلش شور افتاده که چی به سر من اومده ،
در حالیکه رو پوشش را می پوشید ادامه داد ، من عصری نمی آم ، اگه تلفن کرد فردا ساعت شش بعد از ظهر باهاش
فرار می ذارم خونه ی مامان ، اونجا مطمئن تره ، ولی تو زودتر بیا ، حالا تلفنی هم با هم حرف می زنیم.
به اطاقم رفتم ، جلوی آیینه ی میز توالت نشستم ، به خودم از نزدیک نگاه کردم ، سعی کردم چیزی از چهره شانزده

سالگیم را در آیینه پیدا کنم ، با دقت چروکهای ریزی را کنار چشمم بود و موقع خندیدن عمیق تر می شد وارسی کردم
، دو خط مشخص از گوشه ی بینی آمده ، دو طرف لبهایم را گرفته بود ، چالهای گرد و زیبایی که در گونه داشتم و موقع
حرف زدن و خندیدن به قول پروین خانم یک بند انگشت فرو می رفت به خطی دراز در کنار شیارهای گوشه ی لب
هایم تبدیل شده بود ، آن پوست شفاف و صاف حالا رنگ پریده و افتاده بود و لکهای کمرنگی روی گونه ها داشت ،
پوست پلک چشم هایم دیگر کشیده و آبی رنگ نبود و حلقه ای تیره درخشندگی چشم هایم را گرفته بودند ، موهای
خرمایی ، پر پشت و لختی که تا کمرم می رسید ، نصف شده بود کوتاه ، نازک و بد حالت بودند سفیدی ریشه ی موهایم
علی رغم رنگ کردن های مداوم خود را نشان می داد ، حتی حالت نگاهم عوض شده بود نه من دیگر آن دختر
زیبارویی که روزی سعید عاشقش بود نیستم ، حیران و مبهوت در آیینه به دنبال خودم می گشتم که با صدای شیرین به
خودم آمدم.
-چی شده مامان یه ساعته محو جمال خودت توی آینه ای . هیچ وقت ندیده بودم اینقدربه آینه دلبستگی نشون بدی.
-دلبستگی؟نه…!دلم می خوادهرچی آینه اس بشکنم.
حالابرای چی؟مگه چی نشون می ده؟ « خودبشکن آینه شکستن خطاست » -عجب!چی شده؟به قول معروف
-خودمو،پیری مو.
-شماکه هیچوقت ازپیرشدن ناراحت نبودی،برعکس همه ی زنا با شهامت ازسن وسالت می گفتی.
-آره،ولی بعضی وقت هایک حادثه،یک عکس آدموبه دوران گذشته برمی گردونه،اونوقت به آینه نگاه می کنی،می بینی
که باتصویری که ازخودت داشتی چقدرتفاوت داری،خیلی ظالمانه است مثل یکی سقوط میمونه.
-ولی مامان توهمیشه می گفتی هرسنی زیبایی خودشوداره.
-بله ولی ز

یبایی جوونی چیزدیگه ایه.
-همه ی دوستام می گن چقدرمامانت خانمه،چقدرباشخصیته.

-عزیزجون،مادرِخانم جون زن خیلی خوش قلبی بود.وقتی دخترزشتی رومی خواست توصیف کنه،دلش نمی اومدبگه
زشته،می گفت عوضش بانمکه،حالادوستای توهم برای اینکه نگن چقدرمامانت درب وداغونه می گن باوقاروباشخصیته.
-مامان،به تونمی آدازاین حرفابزنی.ازنظرمن توهمیشه زیباترین هستی.وقتی بچه بودم دلم می خواست شکل
توبودم.بهت حسودیم می شد،تاهمین چندسال پیش مردم بیشتربه تونگاه می کردن تابه من،ازاینکه چشمام رنگ
چشمای تونیست وپوستم به سفیدی وصافی تونبودغصه می خوردم.
-چه حرفامی زنی؟توخیلی ازمن جذاب تروزیباتری من همیشه رنگ پریده بودم.همه فکرمی کردن مریضم.ولی توبا
اون چشمای شیطون پوست گندمی خوشرنگ،چال خندان گونه،واقعاًچیزدیگه ای.
-حالاچی شده به فکرجوونیات افتادی؟
-این خاصیت سنه،آدم وقتی به این سن می رسه گذشته براش رنگ دیگه ای می گیره حتی روزای بدش هم جذاب به
نظرمی آد.تاجوونیم به آینده فکرمی کنیم.سال دیگه چی می شه،پنج سال دیگه درچه وضعیم،عجله داریم که
روزازودتربگذره.ومازودتربه آینده برسیم.ولی وقتی به سن من می رسی،چون دیگه آینده ای پیش رونیست ودرواقع به
قله رسیدی،برمی گردی به گذشته نگاه می کنی،به قول آقای شیرازی:
به ره رفته همچو گذری گاه دارم نگاه پشت سری
تونمی دانی ای سپیده ی من که چه راهیست پیش دیده ی من
نیستت ازدریغ من خبری که تورانیست راه پشت سری
****
عصرپروانه زنگ زدوگفت که برای ساعت شش بعدازظهرفرداقرارگذاشته.آن شب تاصبح درتب وتاب بودم.باخودمی
گفتم بهتراست اورانبینم لااقل خاطره ی جوانی وزیبایمان برای همدیگرباقی می ماند.یادم می آمد درتمام طول این
سالهابارهاوبارهاوقتی لباس زیبایی می پوشیدم.به خودم می رسیدم وازقیافه ی خودم درآینه خوشم می آمد.آرزومی
کردم اومرادریک موقعیت غیرمنتظره دریک مهمانی،عروسی،خیابان ببیند.همیشه دلم می خواست اگردیداری

دیگردرزندگی مارخ می دهدمن دراوج زیبایی وکمال باشم.صبح اول وقت پروانه زنگ زد:
-چطوری…!من که دیشب اصلاً خوابم نبرد.
خندیدم وگفتم:
-آخه ماعین ظروف مرتبطه هستیم.
-بعد تند تند شروع کرد به دستوردادن:
-اول موهاتورنگ کن
-تازه رنگ کردم.
-باشه،ریشه هاش خوب رنگ نگرفته،بعدحمام گرم بگیر.بعدیک کاسه ی بزرگ آب سرد درست کن.توش یخ
بریز،صورتتوفروکن توآب.
-خفه می شم.
-نه خنگ خدا،صورتتوچندباربکن توی آب وبیرون بیار،بعدازاون کرمهاکه برات آوردم بزن اون کرمه که رنگش سبزه
ماسک خیاره،بزن بیست دقیقه چشماتوببندوبخواب بعدبشوربعدباکرم زرده خوب صورتتوکرم مالی کن،ساعت پنج هم
اینجاباش تاخودم درستت کنم.
-چی چی رودرست کنی؟مگه من عروسم؟
-خداروچی دیدی،شایدهم شدی.
-بروبابا،خجالت بکش.تواین سن وسال.
-بازگفت سن وسال،اگه یه دفعه دیگه ازاین حرفهابزنی به خدامی زنمت…
-حالاچی بپوشم؟
-اون پیرهن خاکستریه که توآلمان باهم خریدیم.

-نه ،زشته،اون لباس شبه.
-راست می گی اون دوپیس کرم اتوبپوش،نه!بلوزسرخابیه که دوریقه اش تورکمرنگترداره اونوبپوش.
-حالاخودم یه فکری می کنم.
-یادت نره اون کارایی که بهت گفتم حتماً بکنی ها!…
من که هرگزحوصله ی انجام این جورکارهارانداشتم،دستورات پروانه راکم وبیش اجراکردم.وقتی ماسک به صورت زده
وخوابیدم،شیرین به اطاقم آمد وباتعجب گفت:
-چه خبره،امروز خوب به خودت می رسی،چی شده؟
-هیچی پروانه وادارم کرده ازاین ماسک استفاده کنم.منم گفتم ببینم چطوره.
شیرین شانه هایش رابالا انداخت وازاطاق خارج شد.ازساعت سه ونیم شروع کردم به حاضرشدن،موهایم راکه پیچیده
بودم بادقت سشوارکشیدم.لباسهایم رایکی یکی پوشیدم درآینه ی قدی نگاه کردم باخودگفتم،حداقل ده کیلونسبت به
اون وقتهاچاق شدم ولی عجیبه اون موقع که لاغربودم.صورتم پروگونه هایم برجسته بود حالاکه اینهمه چاقترشدم
صورتم نصف اون وقتهاست.هرلباسی به نظرم عیبی داشت.روی تخت پرازبلوزودامن وپیراهن شده بود.شیرین به
چهارچوب درتکیه دادوگفت:
-مامان،چه خبر؟کجامی خوای بری؟
-خونه ی پروانه.
-یعنی واسه ی خاله پروانه داری اینهمه به خودت ورمی ری؟
-آخه می دونی پروانه چندتا ازدوستای زمان قدیموپیداکرده ودعوت کرده.دلم نمی خوادبه چشم اوناپیروزشت باشم
هنوزازشون رودرواسی دارم.
ها…!پس بگو…چشم هم چشمی دوران جوونیه که هنوزادامه داره.

-چشم هم چشمی که نه،ولی احساس عجیبیه،انگاربعدازسی وچندسال می خوای دوباره توی آینه نگاه کنی.دلم می
خوادچیزی ازقیافه ی اون وقتارودرهمدیگه پیداکنیم وگرنه خیلی غریبه خواهیم بود.
-چندنفرن؟
-کی؟
-هموناکه خاله پروانه دعوت کرده.
کمی گیج شدم.من همیشه دروغگوی بدی بودم با من من گفتم اون یه نفرودیده اونم قراره هرکسی روکه پیداکنه
بیاره.حالادیگه نمی دونم،خودش تنهامی آد یا ده نفرن.
-هیچوقت ازدوستای دیگه اتون صحبت نکرده بودین،اسمش چیه؟
-آخه اینقدرکه من وپروانه صمیمی بودیم با اونانبودیم ولی خوب دوست وهمکلاسی بودن.
-خیلی جالبه،نمی تونم تصورکنم که دوس

تام سی سال دیگه چطورین.وای فکرشوبکن چه پیروپاتالایی می شیم.
به روی خودم نیاوردم،منتظربودم که اگرخواست بامن بیایدبهانه ای بیاورم ولی خوشبختانه اومثل همیشه بودن باهمسن
وسال های خودش یاحتی تنهایی رابه جمع ماپیروپاتالهاترجیح می داد.بالاخره پیراهن شکلاتی رنگ،نخی وخنکی که
درکمرتنگ می شد راپوشیدم باصندلهای پاشنه بلندقهوه ای.باتمام عجله ای که کردم ساعت پنج ونیم گذشته بود که به
خانه ی پروانه رسیدم.اوخوب مرابراندازکرد.
-خوبه،بیابقیه اشودرست کنم.
-ببین نمی خوام اَجف وجق درستم کنی.همینم که هستم.بالاخره عمری ازم گذشته،با این زندگی که من داشتم.
-نه باباتوهمین جوری هم خوشگلی فقط یه سایه ی کمرنگ شکلاتی برات می زنم،بایه خط چشم باریک وکمی
ریمل.رژهم بزن همین.به چیز دیگه ای احتیاج نداری.ماشاالله هنوزپوستت مثل آینه اس.
-آره،اما آینه ی شکسته.

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۱۱٫۱۸ ۲۱:۴۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
-حالاترکهاش همچین هم معلوم نیست،تازه اونم چشماش ضعیفه،اصلاًمی خوای تواطاق ازش پذیرایی کنیم که تاریک
باشه ونبینه؟
-واقعاً که…!توهم با این حرفات،مگه می خوای جنس بنجل بهش بفروشی.همون توی حیاط می شینیم.
رأس ساعت شش زنگ زدند،هردوازجاپریدیم،پروان ه گفت:
-به جون مامان اقلاً ده دقیقه اس که پشت درایستاده تاسرساعت زنگ بزنه،اون حالش ازماخرابتره.
دگمه ی دربازکن رافشاردادوبه طرف دررفت بعدازچندقدم برگشت ودید که من ایستاده ام،بادست اشاره کرد که
بیا،ولی من سرجایم خشک شده بودم.ازپنجره دیدم که پروانه اورابه طرف حیاط هدایت می کند،کمی چاق شده بود،کت
وشلوارخاکستری پوشیده وموهایش جو،گندمی می زد،هنوزصورتش راندیده بودم.بعدازچند دقیقه پروانه به داخل
ساختمان آمد وباعصبانیت گفت:
-توکجایی؟نکنه می خوای با سینی چایی وارد بشی عروس خانم؟
-خودتو لوس نکن، قلبم اومده تو دهنم، پاهام یه لحظه خشک شدن، نمی تونستم راه برم.
-الهی بمیرم کوچولو، حالا تشریف می آرین؟
-نه صبر کن!
-یعنی چه؟ خجالت بکش، از من پرسید تو اومدی گفتم آره، زشته، بیا دیگه، ما سنی ازمون گذشته، چرا ادای دخترای
چهارده ساله رو در می آری؟
-صبر کن بذار به خودم مسلط بشم.
-اه… حالا برم چی بگم؟ بگم خانم غش کرده؟زشته تنها نشسته.
-نه بگو پیش مامانمه،الان می آد، راستی مامانتو ندیدم، خدا مرگم بده.
و با دو به اطاق مادر پروانه رفتم… هرگز باورم نمی شد در این سن و سال هم چنین احساسات و دلهره هایی داشته

باشم، من خودم را خیلی عاقل و سرد و گرم چشیده تصور می کردم، در این مدت با مردهای زیادی که توجه و علاقه
خاص به من نشان می دادند برخورد کرده بودم ولی چنین احوالی را جز در همان سالهای جوانی نداشتم. خانم احمدی
گفت:
-مادر، کی اومده؟
-یکی از دوستای پروانه ایناس.
-تو هم می شناسی؟
-بله، بله، من هم و آلمان باهاش آشنا شدم.
در همین موقع صدای پروانه بلند شد:
-معصوم جان بیا سعید خان تشریف آوردن.
در آینه نگاهی به خودم انداختم، دستی به موهایم کشیدم گویا خانم احمدی هنوز مشغول حرف زدن بود که بیرون
آمدم، نباید به خودم مهلت فکر کردن می دادم. با سرعت به حیاط آمده، با صدایی که سعی می کردم نلرزد، گفتم:
-سلام!
از جایش پرید، تمام قد ایستاد، مات نگاهم کرد، پس از چند لحظه به خود آمد و به آرامی گفت:
-سلام!
بعد از چند کلمه احوال پرسی همه دلشوره ها به پایان رسیده بود، پروانه رفت چای بیاورد، ما روبه روی هم نشستیم.
هیچکدام نمی دانستیم چه بگوییم، صورتش شکسته شده بود، ولی چشمهای قهوه ای جذابش دقیقا همان نگاهی بود که
به یاد داشتم و در تمام این سالها سنگینی اش را بر زندگیم احساس می کردم، به طور کلی به نظرم پخته تر و دلنشین تر
آمد، امیدوار بودم من هم در چمان او همین گونه دیده شوم. با نشستن پروانه و صحبت های اولیه، پس از نیم ساعت
مجلس ما به تدریج گرم شد، ازش خواستیم بگوید که در این مدت کجا بوده و چه می کرده؟ گفت:

-به شرطی که همه بگن…
-من که چیزی برای گفتن ندارم، زندگیم خیلی عادی بوده، بعد از دیپلم شوهر کردم رفتم آلمان، بچه دار شدم، دو
دختر و یک پسر دارم، دختر بزرگم عروسی کرده، مقیم آلمان هستم ولی چون مامان مریضه بیشتر اینجام، اگه هم
حالش انشاالله بهتر بشه و راه بیفته، با خودم می برمش، همین، می بینید، حتی یک اتفاق جالب و هیجان انگیز تو زندگیم
نیفتاده و با اشاره ای به من ادامه داد برعکس ایشون.
-پس شما بگید، تو این سال ها چه کردید؟
-چی بگم… و با التماس به پروانه نگاه کردم.
-نه تو رو خدا توهیچی نگو، آخه می دونید زندگی این یه کتابه اگه الان شروع کنه تا نصف شب هم تموم نمی شه، تازه
همشو هم من می دونم حوصله ام سر می ره شما بگید.
-یعنی معصوم خانم نمی خوان بگن؟
-چرا سر فرصت، حالا شما بگید.
-من کمی دیرتر از آنچه قرار بود فارغ التحصیل شدم، به دلیل تنها پسر و سرپرست خانواده بودن از سربازی معاف
شدم، برگشتم ارومیه، با کمک عموهام داروخانه ای باز کردم، وضعمان خوب شد، زمین های پدری هم قیمتشان بالا
رفت، خواهرها را یکی یکی شوهر دادم، بعد داروخانه را فروختم و با مادرم به تهران آمدم، چند نفر از هم کلاسیها می
خواستند یک شرکت دارویی راه بندازن، منم با اونا شریک شدم، کار توسعه پیدا کرد، هم در کار وادرات و صادرات
بودیم و هم یک کارخونه لوازم آرایشی و بهداشتی راه انداختیم، مادرم اصرار داشت که زن بگیرم، با نازی که خواهر
یکی از شرکام بود ازدواج کردم، نازی تازه درسش تموم شده بود، بعد از مدتی بچه دار شدیم اونم دوقلو، دو تا پسر
آتیش پاره، اونقدر بزرگ کردن اینا سخت بود که دیگه بچه نخواستم، بعد از انقلاب همه چیز بهم ریخت، وضع شرکت

معلوم نبود، با شروع جنگ اوضاع آشفته تر شد، تمام فامیل نازی در حال رفتن بودند، اونم پاشو تو یه کفش کرد که باید

بریم خارج، راه ها بسته بود، نازی اصرار داشت که غیر قانونی از مرز رد شیم، یکی دو سالی مقاومت کردم تا شرایط
بهتر شد، مادرم مریض بود، غصه رفتن من مرگشو جلو انداخت، خیلی افسرده بودم، تمام زندگیمونو فروختیم، تنها کار
عاقلانه ای که کردم نگهداشتن سهم شرکت بود، اول به اتریش رفتیم پیش برادر دیگر نازی تا کارمان برای آمریکا
درست شد، شروع کردن زندگی از صفر برای من مشکل بود ولی هر کور بود ماندیم و کم کم جا افتادیم، بچه ها خیلی
راضی و خوشحال بودند، بعد از یکی دو سال هم به کلی آمریکایی شدند، نازی برای اینکه زبان خودش خوب بشه
فارسی حرف زدنو توی خونه ممنوع کرده بود در نتیجه بچه ها تقریبا فارسی رو فراموش کردند. از صبح تا شب یک
سره کار می کردیم زندگیمون خوب بود، همه چیز داشتیم، بجز دلخوشی، دلم برای خواهرام، دوستام، تهران، ارومیه
تنگ شده بود، نازی تمام دوستان و فامیلش را در اطرافش داشت، بچه ها هم با دوستان مدرسه و همسایگان در دنیای
دیگری زندگی می کردند، در عوالمی بودند که من هیچ تجربه و آگاهی از آن نداشتم بدجوری احساس تنهایی و غربت
می کردم. با تمام شدن جنگ، گفتند اوضاع خوب شده، خیلی ها برگشتند، منم اومدم، دیدم شرکت پابرجاست، زمینه
کار هم بد نبود، دوباره شروع کردم، روحیه ام خیلی خوب شد، آپارتمانی خریدم و به دنبال نازی رفتم، ولی او به هیچ
وجه حاضر به بازگشت نبود، بهانه خوبی هم داشت، بچه ها…! راست هم می گفت دیگه امکان جدا کردن بچه ها از
فرهنگی که در اون حل شده بودند وجود نداشت، بالاخره تصمیم گرفتیم با توجه به اینکه من در تهران بهتر از اونجا
پول در می آرم، اینجا بمونم و کار کنم، نازی هم اونجا باشه تا بچه ها به سر و سامون برسن، الان شش هفت سالی هست
که زندگیمون اینطوریه، بچه ها بزرگشدن، از پیش ما رفتن در ایالت دیگه ای زندگی می کنن ولی نازی به هیچ وجه
خیال اومدن به ایران رو نداره، سالی یک بار برای دیدنشون می رم، یه ماهی رو باهاشون می گذرونم، بقیه تنهاییه و کار
و فکر و خیال، می دونم زندگی سالمی نیست ولی کاری هم برای تغییرش نمی کنم.
****
پروانه با لبخندی فرو خورده و شیطنت آمیزی که من خوب می شناختم به سعید نگاه می کرد و از زیر میز به پای من
می زد، ولی من خیلی دلم سوخته بود، همیشه امیدوار بودم که لااقل او خوشبخت باشد اما ظاهرا تنهاتر از من بود.

من هم داستان ازدواج زود هنگام با حمید، خوبی و مهربانی او، مبارزات سیاسی اش، زندان رفتن، آزادی، زندان مجدد و
بالاخره اعدامش را تعریف کردم. از کار و درسم، بلاهایی که به خاطر بچه ها کشیدم گفتم و شرایط فعلی را که تقریبا
همه چیز روبراه شده، هر سه به سر و سامان رسیده اند را مختصرا شرح دادم. آن شب مانند سه دوست صمیمی که پس
از سالها به هم رسیده اند، آنقدر حرف زدیم که گذشت زمان فراموشمان شد، با صدای زنگ تلفن هر سه از جا پریدیم،
پروانه گوشی را برداشت و با تعجب گفت:
-بچه ها شیرینه، می گه ساعت دهه؟
همه تعجب کردیم، گوشی را گرفتم، شیرین با عصبانیت گفت:
-کجایی مامان، انگار خیلی خوش می گذره، دلم شور افتاد.
-عیبی نداره، یه دفعه هم تو دلت برای من شور بیفته. ما مشغول حرف زدن بودیم نفهمیدیم زمان چطور گذشت.
موقع رفتن، سعید گفت:
-من می رسونمتون.
-پروانه با بی پروایی همیشگی گفت:
-نه الحمدالله خودش ماشین داره. نمی تونین دور از چشم من حرف بزنین.
سعید با صدای بلند خندید، من به پروانه چشم غره رفتم.
-چیه باز به من چشم غره می ری؟ خوب می خواهم ببینم چی می گین، می بینید سعید خان از بچگی همینطور بود
همیشه می گفت اینو نگو زشته، این کارو نکن زشته، حالا هم که پنجاه سال از عمرمون گذشته همونطوره.
-بسه دیگه پروانه، این حرفا چیه می زنی؟
-خوب من راحت حرفامو می زنم، به خدا اگه ببینم دور از چشم من با هم قرار گذاشتین خودتون می دونین، منم باید

باشم… سعید می خندید، من لبهایم را گزیدم و گفتم:
-خوب معلومه که هستی.
-خوب پس چرا قرار بعدی رو حالا و جلوی من نمی ذارین، نکنه دیگه نمی خواین همدیگه رو ببینین. برای اینکه غائله
رو ختم کنم گفتم:
-دفعه دیگه تشریف بیارید خونه ما.
آها این خوب شد، کی؟
-چهارشنبه صبح، شیرین از ساعت ده می ره دانشگاه تا عصر نمی آد، برای ناهار تشریف بیارید.
پروانه دستهایش را بهم کوفت.
-چه خوب من به فرزانه می گم بیاد پیش مامان، وقتش برای شما خوبه سعید خان؟
-مزاحمتون نیستیم؟
-اختیار دارید خیلی هم خوشحال می شم.
آدرس و تلفنم را به سرعت یادداشت کرد. و با قرار پس فردا از هم جدا شدیم.
هنوز لباسهایم را در نیاورده بودم که تلفن زنگ زد، پروانه از آن طرف سیم با خنده گفت:
-تبریک عرض می کنم، طرف زن هم که نداره.
-چطور نداره، پس اونهمه داستان برات تعریف کرد، چی بود؟
-تعریف جدایی بود نه تعریف زندگی زناشویی، نفهمیدی؟
-خدا نکنه، بیچاره… چقدر

تو بدجنسی، انشاالله زنش هم می آد و زندگیشون رو به راه می شه.
-برو بابا تو هم، هنوز بعد از اینهمه سال نفهمیدم واقعا خنگی یا خودتو به خنگی می زنی!
-عزیز من اونا زن و شوهر رسمین، جدا نشدن، حرفی هم از طلاق نبود، تو چطور به خودت اجازه می دی در مورد روابط

مردم با این سرعت قضاوت کنی؟
-ببینم جدایی یعنی چی؟ یعنی فقط برن یک جایی رو امضا کنن همین؟ نه جونم اینا هفت ساله که از نظر عاطفی، علایق،
نوع زندگی، نوع مسایل مشکلات، فرهنگ، محیط، زمان و مکان از هم جدان، تو هم به عقلت رجوع کن، واقع بین باش،
خیال کردی اون خانم توی ناف آمریکا، تک و تنها، بدون سرخر، در اون محیط آماده، هفت ساله نشسته از هجران
شوهرش که به خاطرش حاضر نیست حتی یک تک پا به ایران بیاد اشک می ریزه؟! و این آقا هفت ساله که عینا عیسی
مسیح به یاد عشق نداشته اش، دست از پا خطا نمی کنه؟ برو بابا، همون که گفتم یا تو خیلی ساده ای یا خودتو می زنی به
خریت.
-خوب اگه اینطوریه چرا رسما از هم جدا نمی شن؟
-چه لزومی داره؟ زنه زرنگ تر از این حرفهاس. یه خری اینجا براش جون می کنه، پول در می آره و می فرسه. هیچ
مزاحمتی هم نداره، نه ناهار می خواد، نه لباس شسته و نه چیز دیگه، آدم باید احمق باشه که یه همچین مرغ تخم طلایی
رو از دست بده. این آقا هم تا حالا نخواسته زن بگیره، شاید هم اونجا سرمایه ای داره که اگه بخواد زنه رو طلاق بده
ثروتش نصف می شه، فعلا لزومی نمی بینه.
-تو به چه چیزایی فکر می کنی.
-من هزار تا مورد اینجوری دیدم. بعضی شرایطشون ممکنه با هم فرق داشته باشه ولی مطمئنا همه در یک چیز
مشترکن. و اون اینکه، این زن و شوهر دیگه تا ابد برای هم زن و شوهر بشو نیستن. خیالت راحت.
****
برای روز چهارشنبه، با انرژی دوران جوانی، که فکر می کردم مدتهاست از دست داده ام، خانه را مرتب کردم، غذا پختم
به خودم رسیدم و چه روز خوبی را با هم گذراندیم، دیدارهای ما به همین ترتیب ادامه یافت و تمام زندگیم را تحت
الشعاع خود قرار داد. احساس می کردم جوانی را از سر گرفته ام. به خودم می رسیدم. آرایش می کردم. لباس می
خریدم. حتی گاهی به کمد شیرین دستبرد می زدم و بعضی از بلوزهایش را می پوشیدم. دنیا رنگ دیگری گرفته بود.

زندگیم جهت داشت. کارهایم را با ذوق و شوق انجام می دادم. دیگر احساس تنهایی، پیری، از کار افتادگی و فراموش
شدگی نداشتم حتی احساس می کردم چهره ام جوان شده. خطهای زیر چشمهایم کمتر دیده می شد. شیارهای کنار لب
آن عمق اولیه را نداشتند. پوستم درخشان و شاداب به نظر می رسید. همیشه انتظاری دلپذیر در قلبم موج می زد. صدای
زنگ تلفن برایم معنی دیگری پیدا کرده بود. بی اختیار موقع حرف زدن صدایم را پایین می آوردم و با کلمات مقطع و
مبهم جواب می دادم. از نگاه کنجکاو شیرین می گریختم، می دانستم با آن حساسیت شدیدی که روی من دارد متوجه
همه چیز هست، تغییرات را درک می کند ولی نمی توانست بفهمد چه اتفاقی افتاده. یک هفته پس از شروع دیدارها
گفت:
-مامان از وقتی که دوستای قدیمیتو پیدا کردی روحیه ات خیلی خوب شده.
-یک بار دیگه با طعنه گفت:
-مامان به خدا رفتارت مشکوکه.
-یعنی چی که مشکوکه. مگه چیکار می کنم؟
-کارایی که قبلا نمی کردی، به خودت می رسی، زیاد بیرون می ری، شاد و شنگولی، آواز می خونی. خلاصه نمی دونم یه
جوری هستی.
-آخه چه جوری؟
-مثل عاشقا، مثل دختر بچه ها.
****
با پروانه صلاح را در این دیدیم که سعید با شیرین آشنا شود. چون برای من دیگر خیلی زشت بود که در این سن و سال
پنهان کاری کنم و مثل بچه ها از اینکه مرا با سعید ببیند وحشت داشته باشم. ولی باید دلیلی برای رفت و آمدهای او می
یافتیم، بعد از گفتگو با پروانه به این نتیجه رسیدیم که او را به عنوان یکی از دوستان خانوادگی پروانه که به تازگی از
خارج آمده معرفی کنیم و در توجیه رفت و آمدهای زیادش هم مسایل کاری را مطرح نماییم. اتفاقا او هم مقالاتی ترجمه

کرده بود که برای ویرایش پیش من گذاشت و من خودم را مشغول با آنها نشان می دادم. شیرین یکی دوبار با او روبه
رو شد، دلم می خواست نظرش را در مورد سعید بدانم ولی نمی خواستم ایجاد سوء ظن کنم، بالاخره خودش به حرف
آمد و بار دومی که او را دید و بیشتر با هم آشنا شدند گفت:
-خاله پروانه اینو از کجا پیدا کرده؟
-فامیل دورشونه، خیلی سال هم این جا نبوده چطور مگه؟
-هیچی، پیرمرد خوش تیپیه.
-پیرمرد…؟!
-آره با شخصیت و آقا به نظر می آد. به خاله پروانه نمی خوره.
-بی تربیت، فامیلای خاله پروانه همه آدم حسابین.
-پس چرا خودش اینجوریه؟
-یه جوریه…؟
-یک کمی خله.
-خجالت بکش، آدم در مورد خاله اش اینطوری صحبت نمی کنه، حالا بده خوش اخلاق و بگو بخنده، روحیه آدمو جوون
می کنه.
-آره والله شما که وقتی اون هست سر از پا نمی شناسین، هی یواشکی با هم هرهر و پچ پچ می کنین.
-تو به اونم حسودی می کنی؟ یعنی من حتی یک دوست هم نباید داشته باشم؟
-نه بابا کی من همچین حرفی زدم، من خیلی هم خوشحال م

ی شم که شما سرحال باشید و روحیه اتون خوب باشه، فقط
اون انگار متوجه سن و سالش نیست.
****
در تمام طول تابستان حداقل یک روز در میان همدیگر را می دیدیم. اواسط شهریور بود که ما را به باغی که در اطراف

دماوند خریده بود دعوت کرد. چه روز زیبا و خاطره انگیزی…! بادی دلنشین از روی کوه های سر به فلک کشیده خنکی
برفهای قله را با خود می آورد. هوا تمیز و عطرآگین بود، برگ های کوچک درختان سپیدار که دور تا دور باغ را گرفته
بودند در انتهای ساقه نازک خود مانند پولکهای درشت با وزش نسیمی تکان می خوردند و در شعاعهای درخشان
خورشید رنگ به رنگ می شدند. وقتی باد شدیدتر بود، صدای حرکت این برگها چنان بود که گویی هزاران نفر برای
تو، زندگی و تمام زیباییهای طبیعت دست می زنند. در کنار جویهای آب گلهای اطلسی در عطر دلپذیرشان آرمیده
بودند. درختان میوه بارهای بهشتی خود را حمل می کردند، سیب های دورنگ، گلابی های رسیده، آلوهای زرد، هلوهای
کرکدار دعوت کننده و اشتها آور زیر انوار طلایی آفتاب می درخشیدند؛ در زندگیم روزهای نادری بود که آرزو کردم
زمان از حرکت باز ماند و آن روز یکی از همان روزها بود. آرام، زیبا، بدون دغدغه، ما سه نفر چقدر در کنار هم شادمان
و راحت بودیم. پرده های محافظه کاری و غربت فرو افتاده بود و ما آزادانه با هم به گفتگو می نشستیم. پروانه به عنوان
نیمه دیگر من چیزهایی را که شاید من توان گفتنش را نداشتم مطرح می کرد. با شیطنت ها و رک گویی هایش باعث
خنده و شادمانی می شد. و من نمی توانستم خنده هایم را کنترل کنم، گویی از عمیق ترین ذرات وجودم برمی خاست،
بر لبانم می شکفت، صدایش در گوشم طنینی دلپذیر و عجیب داشت، با خود می گفتم:
-ایا این واقعا منم که این چنین می خندم.
عصر آن روز بعد از یک پیاده روی نشاط آور و زیبا در تراس بلند ویلا نشستیم، با نگاه به منظره غروبی با شکوه، چای و
شیرینی می خوردیم که پروانه شروع کرد.
-سعید، من نمی تونم این سوال و نپرسم، در تمام این سالها من و معصوم اینو از خودمون پرسیدیم. تو چرا بعد از اون
شب گم شدی؟ چرا برنگشتی؟ چرا مادرتو برای خواستگاری نفرستادی؟ فکر نمی کنی تعلل کردی و تمام این
سختیهایی که هر دو در زندگی کشیدید نتیجه این تعلل تو بود؟
تا آن روز همه سعی کرده بودیم که در مورد آن شب و مسایل آن صحبت نکنیم. چون هم باعث شرمندگی من می شد

و هم او را حتما خجالت زده می کرد. لذا از این گستاخی پروانه ناراحت شدم. به طرفش نگاه کردم، لبهایم را گزیدم و با
سرزنش گفتم:
-پروانه؟!
-چته؟ من احساس می کنم ما اینقدر صمیمی شدیم که بتونیم در مورد دلایل کارامون صحبت کنیم. اونم مساله ای به
این مهمی که سرنوشت هر دوی شما رو تغییر داد. نه؟ سعید، اگر نمی خوای جواب بدی، نده!
-نه! نه! من باید توضیح بدم. اتفاقا خیلی خواستم در مورد اون شب و وقایع بعدش حرف بزنم ولی ترسیدم معصوم
ناراحت بشه.
-معصوم تو ناراحت می شی؟ نمی خوای بدونی؟
_چرا بدم نمی آد بدونم… و او تعریف کردو گفت:
_ان شب من از همه جا بی خبر در مغازه بودم، که احمد آمد و شروع به فحاشی کرد. هاج و واج مانده بودم. دکتر عطایی
رفت طرفش که ارومش کنه. به طرف دکتر حمله کرد. من دویدم که دکتر و کنار بکشم، با مشت و لگد به جانم افتاد.
نمی خواستم باهاش گلاویز بشم خیلی مست بود. همۀ اهل محل جمع شدند. منکه آدم کم رویی بودم و برای حفظ آبروم
حتی جلوی مردم سیگار نمی کشیدم داشتم از خجالت می مردم. هزار نسبت زشت ناموسی به من داد. گفت، خواهرشو
از راه به در کردم و خیلی چیزای دیگه که برای آبروی خودش هم بد بود. ولی اصلاً حالیش نبود. بعد چاقوشو در آورد و
به طرفم حمله کرد. مردم ریختن و گرفتنش و منو از زیر دست و پاش بیرون کشیدند. بعد تهدید کرد که اگه اون طرفا
پیدام بشه می کشدم. البته من از تهدیدش نترسیدم ولی دکتر گفت که من چند روزی مغازه نرم، در ضمن حالم هم
خراب بود اصلاً نمی تونستم از جام تکون بخورم. بدنم به شدت کوفته بود و یک چشمم اونقدر ورم کرده بود که دیگه
جایی رو نمی دید. زخمام چیز مهمی نبودند فقط دستم چند بخیه خورد.چند روز بعد دکتر عطایی آمد دیدنم. گفت که
احمد هر شب مست و لایعقل می ره جلوی مغازه فحش می ده و گفته اگه اینجا مردم نذاشتن اون سگ کثافتو بکشم، تو

خونه دیگه کسی نمی تونه جلومو بگیره. می رم اون دختره رو می کشم که داغش به دل اون فلان فلان شده بمونه. از
طرفی دکتر طباطبایی که سر کوچه وطب داشت به دکتر عطایی گفته بود که برای معاینه تو به خانۀ شما آمده و تعریف
کرده بود که تو را چطوری زده اند و چقدر حالت بده. دکتر گفت بخ خاطر اون طفل معصوم هم که شده فعلاً برو و چند
ماهی اینطرفا نیا، تا آبها از آسیاب بیفته اونوقت خودم با پدرش حرف می زنم و خبرت می کنم، تو هم مادر تو بیار و برو
خواستگاری. گاهی شبها تا دیروقت مثل دزدها می آمدم پشت خونتون، امیدوار بودم از پنجره ببینمت. اون ترم دیگه
دانشگاه نرفتم و امتحان ندادم. رفتم ارومیه، منت

ظر خبر دکتر موندم. تصمیم گرفته بودم عقد کنیم تا من درسم تموم
بشه. اگرم تو قبول کردی ازدواج کنیم و تو بمونی گیش مادرم. تو این فکر و خیالها بودم، مادرم هم آماده بود. ولی از
دکتر خبری نشد. خودم اومدم تهرون، رفتم پیشش، شروع کرد به نصیحت کردن که باید درسمو بخونم، که زندگی من
تازه شروع شده، که غصه نخورم، که همه چیز به زودی فراموش می شه. خلاصه نصیحتهایی که به کسایی که عزیزشون
مرده می گن. اول فکر کردم خدای نکرده تو مردی. ولی بالاخره گفت که چقدر با عجله، در عرض یک هفته تو رو
شوهر دادن. دنیا در برابرم تیره و تار شد. ترم بعدی هم به دانشگاه نرفتم. شش ماه دیگه هم طول کشید تا تونستم
خودمو پیدا کنم و به زندگی ادامه بدم.
هر چه بیشتر سعید را می شناختم بیشتر می فهمیدم که چه طلمی در حقم روا داشته اند ما می توانستیم خوشبخت ترین
زوج دنیا شویم، آه که اگر فقط چند ماه دیرتر مرا شوهر می دادند…
****
روزهای زیبای تابستان با سرعتی باور نکردنی گذشت. خنکی روزهای آخر شهریور یادآور پاییزی بود که داشت از راه
می رسید. حال مادر پروانه بهتر شده بود و دکترها به او اجازه سفر داده بودند، پروانه هم داشت خودش را برای
بازگشت آماده می کرد. من و او با سعید در حیاط نشسته بودیم. من شال نازکی بر دوش انداخته بودم. دلم گرفته بود.
گفتم:
_پروانه این بار بیشتر از همیشه از رفتنت ناراحتم و احساس تنهایی می کنم.

_خدا از ته دلتون بشنوه. کلی نذر و نیاز کردین تا از شر من خلاص بشین، ولی بعد از این باید هر کلمه ای که می گین
برام بنویسین. اصلاً تا به هم می رسین یه ضبط صوت بذارین طداتونو ضبط کنین.
سعید بر خلاف همیشه نخندید، با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
_نگران نباش منم باید برم.
هر دو در جایمان راست نشستیم، با تعجب گفتم:
_کجا بری؟
_باید برم امریکا. هر سال اول تابستون می رفتم یک تا سه ماه پیش نازی و بچه ها می موندم. امسال هم قرار بود برم
ولی تا حالا دست، دست کردم. راستش دلم نمی امد، نمی خواستم برم…
در صندلی فرو رفتم. خنده از لبهایم پر کشید. هر سه ساکت و متفکر بودیم.
پروانه برای آوردن چای به داخل خانه رفت. سعید از فرصت استفاده کرد، دستش را روی دستم که روی میز مانده بود
گذاشت و گفت:
_قبل از رفتن حتماً باید باهات حرف بزنم، ولی تنها. فردا برای ناهار بیا همون رستوران که هفتۀ پیش رفته بودیم.
ساعت یک منتظرم، حتماً بیایی ها.
****
می دانستم چه می خواهد بگوید. تمام عشق آن سالها دوباره بیدار شده بود، با دلهره و اضطراب وارد رستوران شدم. در
دورترین نقطه پشت میز کوچکی نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه می کرد. به طرفش رفتم، بلند شد، بعد از
گفتگوهای معمولی، ناهار خوردیم، هر دو در فکر بودیم و هیچکدام حرف نمی زدیم، غذایمان را نتوانستیم کامل
بخوریم، بعد از ناهار سیگاری آتش زد و گفت:
_معصوم، حتماً حالا دیگه فخمیدی که تو تنها عشق واقعی من در تمام طول زندگیم بودی. سرنوشت مشکلات زیادی
جلوی پای ما گذاشت و سختیهای زیادی کشیدیم. ولی حالا شاید می خواد جبران کنه و روی خوشش رو به ما نشون بده.

من دارم می رم امریکا که تکلیفمو با نازی یک سره کنم. از دو سال پیش بهش اخطار داده بودم که یا بیاد ایران و با من
زندگی کنه یا طلاق بگیره. ولی هیچکدوم پی گیری نمی کردیم. حالا اون ظاهراً رستورانی باز کرده کارش هم خیلی
گرفته. می گه به نفعمونه که اونجا بمونیم. در هر حال باید همین امسال دیگه برنامۀ زندگیمونو روشن کنیم، از این
زندگی بلاتکلیف و نامرتب خسته شدم. اگر از تو مطمئن باشم که با من ازدواج می کنی خیلی چیزا برام روشن می شه. با
خیال راحت می تونم تصمیم بگیرم و قاطعانه عمل کنم؛ خوب! حالا چی می گی؟ با من ازدواج می کنی؟
با اینکه همیشه منتظر این پیشنهاد بودم و از روزی که او را دیده بودم
می دانستم چنین تقاضایی از من خواهد کرد ولی باز هم قلبم فروریخت و به تته پته افتادم، چون حتی در فکرهایم هم
نمی توانستم که چه جوابی باید بدهم.
_نمی دونم.
_چطور نمی دونی؟ یعنی بعد از سی و چند سال هنوز هم نمی توانی برای خودت تصمیم بگیری؟
_سعید بچه هام، بچه هامو چکار کنم.
_بچه ها؟ کدوم بچه ها؟ دیگه بچه ای وجود نداره، همه بزرگ شدن و هر کدوم پی زندگی خودشون رفتن. دیگه به تو
احتیاج ندارن.
_ولی در مورد من خیلی حساسن می ترسم ناراحت بشن. آخه مادرشون در این سن و سال…
_تو رو به خدا بیا و یک بار در زندگی فقط به خودمون فکر کنیم. بالاخره ما هم سهمی از زندگی داریم. مگه نه؟!
_باید با بچه هام صحبت کنم.
_خوب بکن. ولی هر چه زودتر به من جواب بده. وقت ندارم این شنبه که می آد نه شنبۀ بعدش پرواز دارم. نمی تونم
بیشتر از این سفرمو عقب بندازم. مخصوصاً که سر راه یک قرار ملاقات کاری هم در آلمان دارم.
از همان جا یک راست به خانۀ پروانه رفتم. همه چیز را تعریف کردم، از جا پرید و گفت:

_ای خائن ها، بالاخره کار خودتونو کردین و دور از چشم من حرفهاتونو زدین.
سی و چند سال منتظر بودم که عکس العملتو در اون لحظه که ازت خواستگاری می کنه ببینم. ولی شماها خیانت کردید.
_آخه پروانه!…
_خیلی بدجنسین. ولی عیبی نداره. می بخشمتون، تو رو خدا همین چند روزه تا من هستم عقد کنید. من باید باشم. این
یکی از بزرگترین آرزوهای زندگی من بوده.
_پروانه تو رو خدا بس کن. آخه تو این سن و سال، دوباره شوهر کنم، بچه هام چی می گن؟
_چی می خوان بگن؟ تو جوونیتو پاشون گذاشتی. همه کار براشون کردی. حالا دیگه باید به فکر خودت باشی. اونا همه
می رن سر خونه زندگی خودشون. تو هم حق داری م.نسی برای روزای پیری و تنهاییت داشته باشی. به نظر من اونا
خیلی هم خوشحال می شن.
_تو متوجه نیستس، می ترسم جلوی سر و همسر خجالت زده بشن. باید فکر آبروی اونا هم باشم.
_خوبه، خوبه، تو هم با این آبرو داریت. از دست آبروی تو خفه شدم، تا بود که فکر آبروی بابات بودی. بعد داداشات.
بعد شوهرت حالا بچه هات، به خدا اگه یک دفعه دیگه بگی آبروم! آبروم خودمو از این پنجره می اندازم پایین.
_وا… از کدوم پنجره؟ این جا که یه طبقه اس.
_نه بابا!… پس می خواستی واسه خاطر آبروی جنابعالی من خودمو از یرج ایفل بندازم پایین؟ تازه مگه می خوای کار بی
آبرویی بکنی؟ خیلی ها چند بار ازدواج می کنن، بذار اقلاً بقیۀ عمرتو در آرامش و سعادت بگذزونی. خدا نکرده تو هم
آدمی. برای خودت حق و حقوقی داری.
****
تمام آن شب فکر کردم، چگونه به بچه ها بگویم. سعی کردم عکس العمل هر کدامشان را مجسم کنم. در بهترین و
بدترین حالت چه خواهند گفت؟ احساس
آره می خوامش، می خوام باهاش »، می کردم مثل دختر مدرسه ای هستم که جلوی پدر و مادرش می ایستد و می گوید

پایش را بر زمین می کوبد، تا صبح چند بار از کل ماجرا منصرف شدم. تصمیم گرفتم سعید را ندیده . «. عروسی کنم
بگیرم و به زندگیم با همان روال سابق ادامه دهم. ولی قیافۀ دلنشین و مهربان سعید، تنهایی، صداقت و عشق کهنه ای که
در تمام این سالها در ته قلب هر دو زنده مانده و حالا تر و تازه شده بود مانع می شد صرف نظر کردن از او مشکل بود.
تمام شب از این دنده به آن دنده غلطیدم ولی فایده ای نداشت. صبح اول وقت پروانه زنگ زد و گفت:
_خوب گفتی؟
_نه بابا، به کی بگم نصف شبی، تازه چطوری بگم.
_ای بابا، مگه غریبن؟ تو که ماشاالله یک سره با بچه هات در حال حرف زدنی. حالا نمی تونی یه حرف به این سادگی رو
بگی. زبونت فقط برای من درازه؟
_چی چی رو ساده! کجاس ساده اس؟
_اول به شیرین بگو. هر چی باشه اون زنه، بهتر می فهمه. از این غیرت میرتای پسرای ایرونی واسه ننه شونو هم نداره.
_نمی تونم، خیلی سخته.
_می خوای من بگم؟
_تو؟ نه خودم باید بالاخره شهامتشو پیدا کنم. یا از خیرش بگذرم.
_چی چی رو از خیرش بگذرم! مگه عقلت کم شده، بعد از سی و چند سال به عشقت رسیدی

یدی حالا ازش بگذری. اونم به
خاطر هیچ و پوچ. اصلاً می آم اونجا دوتایی بهش می گیم. اینطوری بهتره. دو نفر در مقابل یه نفر بهتر از پسش بر می
آیم.
_اگه لازم بود کتکش هم می زنیم. من طرفای ظهر می آم.
****
شیرین بعد از ناهار لباس پوشید و گفت:
_من یک سری باید برم پیش شهناز دوستم، زود بر می گردم.

_اوا شیرین جون من اومدم تو رو ببینم، کجا می ری؟
_ببخشید خاله، مجبورم برم، برای کار این ترم تابستونی دانشگاهه، اگه خدا بخواد این کار هم تمام بشه ترم دیگه از شر
دانشگاه خلاص می شم، و می تونم برم… تا شما استراحتی کنید من برگشتم.
_زشته حالا نمی شه نری؟ خاله پروانه چند روز دیگه بیشتر مهمون ما نیست.
_خاله غریبه نیست، اگه مجبور نبودم نمی رفتم، شما یک کمی دراز بکشید، من عصری یک کیک نسکافه که خاله
دوست داره می خرم و می آم، شماها هم بساط چای رو توی تراس بچینید تا من خودمو برسونم.
من و پروانه کنار هم روی تخت دراز کشیدیم، پروانه گفت:
_داستان شماها عین فیلما شده.
_آره فیلمای هندی.
_مگه فیلمای هندی چه ایرادی دارن؟ اونا هم آدمن، اتفاقهایی براشون می افته.
_آره ولی اتفاقهای عجیب و غریب، که امکان وقوعش در دنیای واقعی خیلی کمه.
_حالا فیلمای جاهای دیگه کم عجیب و غریبن؟ یا امکانش توی دنیا واقعی هست؟ اون مرد هیکل داره امریکاییه کیه؟
آها ارنواد، یک تنه یه ارتشو از بین نی بره، یا اون یکی که با لگد ششصد تا آدمو پرت می کنه. از توی هواپیما می پره
روی قطار، روی ماشین، از روی ماشین پرواز می کنه می ره توی کشتی این وسط سیصد نفر و لت و پار می کنه، خودشم
یه خراش بر نمی داره، اینها واقعیت داره و امکان پذیره؟
_خوب حالا منظور؟
_منظورم اینه که خدا، سرنوشت یا هر چی که اسمشو بذاری خیلی شرایط قشنگی برات فراهم کرده اگه ازش استفاده
نکنی ناشکری کردی.
****
عصر در تراس نشسته بودیم که شیرین نفس زنان آمد کیک را روی میز گذاشت و گفت باز که هوا گرم شده، مردم،

برم لباسامو در بیارم. نگاه ملتمسانه ای به پروانه کردم، او هم با سر اشاره کرد که آرام باشم و سرجایم بنشینم، شیرین
برگشت و تعریف کنان مشغول نوشیدن چای که برایش ریخته بودم شد، پروانه از یک فرصت استفاده کرد و گفت:
_شیرین جون با یه عروسی چطوری؟
_عروسی…؟! آخ جون، دلم لک زده برای یه عروسی درست و حسابی، از اون عروسیا که بزن و برقص ئاشته باشه، نه
عروسیای خونۀ دایی محمود و علی، خوب حالا عروسی کی هست؟ راستی عروس داماد خوشگلن؟ باحالن؟ من از
عروس دامادای بی ریخت بدم می آد.
_مامان درست حرف بزن، باحال، چیه؟
_باحال! یعنی سرزنده، سرحال، خیلی هم کلمۀ خوبیه، خارجی هم نیست، حالا چون اصطلاح جووناس بده، خدا رحم کرد
که مامان استاد ادبیات فارسی ما نشد و گرنه باید مثل قائم مقام فراهانی حرف می زدیم.
_ماشاالله می بینی چه زبونی داره؟ یک کلمه که حرف بزنی ده تا جواب می ده.
_حالا سر چیزای بیخودی بحث نکنین، من دیرم شده باید یرم.
_ا… خاله من تازه اومدم.
_تقصیر خودته، می خواستی نری، من که بهت گفتم.
_خوب حالا نگفتین عروسی کیه…؟
_دوست داری عروسی کی باشه؟
شیرین سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، چایش را مزه مزه کزد و گفت چه می دونم.
_اگه عروسی مامانت باشه چی؟
شیرین با پفی ذرات چای را به اطراف پخش کرد، به جلو خم شد با صدای بلند می خندید، من و پروانه به هم نگاه
کردیم، سعی کردیم ما هم کمی بخندیم. ولی خنده شیرین تمامی نداشت. انگار با مزه ترین شوخیها را برایش تعریف

کرده بودند.
_چته؟ مگه حالا اینقدر خنده داره؟
_چطور خنده نداره خاله؟ تصورشو بکن مامان با این سن و سال لباس عروسی بپوشه، تور به سرش بزنه. با یه پیرمرد
قوزی عصا زنون بیان توی مجلس. لابد منم باید دامن عروسو بگیرم. تصور کنید بعد داماد لقوه ای با دستای لرزون
بخواد حلقه رو توی انگشتای چروکیده عروس خانم بکنه. تو رو خدا تصورشو بکنین. خنده دار نیست؟
من شرمنده و خشمگین سرم را پایین انداخته انگشتهایم را به هم می فشردم.
پروانه با عصبانیت گفت:
-بسه دیگه، کجای مامانت چروکیده اس. همچین حرف می زنی انگار صد سالشه. چقدر این جوونا پر رو و بی ملاحظه
شدن. جیالت جمع دامادم هم لقوه ای نیست. از فرامرز خان تو هم خوش تیپ تر و خوش قد و هیکل تره.
شیرین مبهوت به من و پروانه نگاه کرد.
_حالا چرا بهتون بر می خوره، من این صحنه رو توی فیلم دیده بودم. اصلاً درست بگید ببینم منظورتون چیه؟
-منظورم اینه که مامانت اگه بخواد همین الانم می تونه ازدواجای خیلی خوب داشته باشه.
_تو رو خدا ول کنید خاله، از این حرفا نزنید، مامان من خانمه، از این وصله ها بهش نمی چسبه. خودش دو تا عروس
داره دو تا نوه، حالا هم به فکر شوهر دادن دختر یکی یک دونشه. راستی مامان فرامرز گفت، کارای من دیگه تقریباً
درست شده، خودش هم به احتمال زیاد برای تعطیلات ژانویه می آد که جشن بگیریم و بعد هم با هم برگردیم.
نمی تونستم عکس العملهایم را کنترل کنم. مسالۀ ازدواج دخترم در میان بود، ب

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۱۱٫۱۸ ۲۱:۵۰]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
اید علاقه نشان می دادم، با گیجی سرم را
تکان داده و گفتم:
_بعدا در موردش حرف می زنیم.
_چته مامان ناراحت شدی من گفتم شما پیر هستین؟ ببخشید، تقصیر خاله پروانه اس. یک حرفهایی می زنه که آدم

خنده اش می گیره.
_چرا خنده ات می گیره؟ اونجا زنا و مردای ۸۰ ساله ازدواج می کنن، هیچکس هم نمی خنده، بچه ها و نوه ها شونم
خوشحالی می کنن و مهمونی می گیرن. مامان تو که سنی نداره.
-خاله پروانه شما زیادی اون طرفا بودین، حسابی فرنگی شدین. اینجا فرق
می کنه. من یکی روم نمی شه بگم، عروسی مامانمه. تازه مامان من چیزی کم نداره که بخواد شوهر کنه.
_مطمئنی…؟!
_البته، خونه و زندگی درست حسابی داره، کارشو داره. مسعود هم با کلی زحمت تمام سوابقشو توی شرکتهای مختلف
جمع کرده و کار بازنشستگی شو درست کرده. پسراشم که همه جوره تأمینش می کنن. مسافرت و گردش و تفریحش
هم به راهه. تازه قراره بعد از ازدواج من بیاد اونجا پیش من و بچه های منو نگهداره.
_چه افتخاری!…
من دیگر نمی توانستم این بحث را تحمل کنم. بلند شدم استکانها را جمع کردم و داخل آمدم. از پنجره می دیدم که
پروانه تند تند حرف می زند و شیرین عصبانی نگاهش می کند. دیگر به تراس نرفتم. پروانه کیفش را برداشت و آمد
تو. روپوش و روسری را پوشید و یواش گفت:
_بهش گفتم که نیاز یک انسان در هر سنی فقط مادیات نیست. عواطف هم هست. گفتم همون آقایی که اومده بود
خواستگار مامانته.
از پنجره شیرین را می دیدم. آؤنجها را روی میز گذاشته و سرش را میان دستهایش گرفته بود، با رفتن پروانه به تراس
رفتم، سرش را بلند کرد، چشمان اشک آلودش را به من دوخت و گفت:
_مامان بگو که پروانه دروغ می گه. بگو که حقیقت نداره.
_چی حقیقت نداره؟ اینکه سعید از من خواستگاری کرده؟ چرا، حقیقت داره. ولی من هنوز بهش جواب ندادم…نفس

راحتی کشید.
_آه…، خاله پروانه همچنین گفت که خیال کردم کار تمومه تو که این کار و
نمی کنی، نه؟!
-نمی دونم، شایدم کردم.
مامان بما فکر کن.میدونی فرامرز چقدر برای تو احترام و ارزش قائله.همیشه از وارستگی خانمی از خودگذشتگی تو
صحبت میکنه.میگه همون مادریه که میشه به پاش سجده کرد.حالا من چطور بگم مامانم هوس شوهر کرده.با اینکار
تصویری که اینهمه سال از تو رسم کرده بودیم و ستایش میکردیم خراب میکنی.
من نه میخوام جنایت کنم نه خیانت نه کار خلاف شرع چرا باید شخصیت من برای شماها زیر سوال بره.
با عصبانیت بلند شد صندلی را با صدا کنار زد و بطرف اتاقش دوید بعد از چند لحظه زنگهای مقطع و کوتاه تلفن هال
نشان داد که دارد شماره میگیرد مطمئن بودم که به مسعود زنگ میزند با خود گفتم طوفان شروع شد.احساس میکردم
کوچک شده ام انگار من بچه بودم و شیرین مادر و من باید منتظر اجازه او باشم.
یکساعت بعد مسعود با چهره ای گرفته وارد شد من در تراس نشسته بودم خودم را مشغول خواندن روزنامه نشان دادم
شیرین با صدای آهسته ولی با سرعت با او حرف میزد بعد از مدتی به تراس آمدند اخمهای مسعود درهم بود
علیکم السلام چه عجب؟
ببخشید مامان سلام حواسم پرته نمیدونی چقدر کار و گرفتاری دارم اصلا شب و روزمو نمیفهمم.
چرا مادر؟چرا خودتو گرفتار کارای بیهوده اداری میکنی؟مگه قرار نبود بری سرکار خودت به مهندسی و نقاشی ات
برسی؟این کارا اصلا با روحیه تو جور نیست قیافه ات چندین سال پیر شده مدتهاس ندیدم از ته دل بخندی…
دیگه آلوده شدم بابای عاطفه میگه وظیفه شرعیه باید کمک کنیم.
به کی کمک کنی؟به مردم؟فکر میکنی اگه بری سرکاری که تخصصشو داری کم کمک کردی؟اصلا تو کی تجربه

مدیریت داشتی؟
خوب مامان حالا این حرفارو ول کن این مزخرفاتی که شیرین میگه چیه؟
کدوم مزخرفات شیرین مزخرف زیاد میگه.
شیرین که در همان موقع با سینی چای وارد شده بود کنار مسعود نشست انگار میخواست جبهه ها را مشخص کند و با
دلخوری گفت:ا…مامان…
اینکه بارتون خواستگار اومده.

هر دو خنده از درون برخاسته را فرو خوردند و یواشکی بهم نگاه کردند.خیلی لجم گرفته بود سعی کردم اعتماد به
نفسم را از دست ندهم گفتم:خواستگار برای من زیاد اومده فکر میکنید بعد از مرگ پدرتون کم بمن پیشنهاد ازدواج
شد؟
نه من میدونم چه افرادی خواهان شما بودن بعضیها هم تا بخوای سمج بودن شما زن زیبا و کاملی بودین خیال میکنین
نگاههای مشتاقی رو که به شما میشد نمیدیدم یا متوجه نمیشدم چه کسانی دنبالتون هستن شاید بعضی رو خودتون هم
متوجه نشدین.مثل سایر بچه هایی که در موقعیت من هستند شبها کابوس ازدواج مجدد شما رو با یه مرد غریبه میدیدم
مثل دیوونه ها از خواب میپریدم آخ چقدر شبها نقشه قتل اقای زرگر رو کشیدم تنها چیزی که در اون زمانها آروم نگهم
میداشت اطمینان از شما بود میدونستم ما رو رها نمیکنین و بدنبال دلتون نمیرین ایمان داشتم که شما بهترین و
فداکارترین مادر دنیا هستین و ما رو با هیچ چیز عوض نمیکنین و به همه ترجیح میدین فقط حالا نمیفهمم چی شده و
این آقا چطو راینهمه روی شما تاثیر گذاشته که ما رو فراموش کردین.
من هیچوقت شما رو فراموش نکرده و نمیکنم تو هم دیگه مردی هستی مثل پسر بچه هایی که هنوز گرفتار عقده ادیپ
هستن حرف نزن حالا دیگه باید بدونی که فرزند چه ارزشی برای پدر و مادر داره و هیچ چیزی نمیتونه جایگزین اون
بشه.تا موقعیکه شماها کوچیک بودین و به حمایت من نیاز داشتین خودمو موظف میدونستم فقط برای شماها زندگی کنم

نمیدونم اینکار تا چه حد درست بود ولی میدونستم که نوجوانانی مثل تو و سیامک نمیتونن براحتی حضور ناپدری رو
تحمل کنن هر چند که شاید هم میتونست کمک و راهنمای خوبی برای شماها باشه و منو در رفع بسیاری از گرفتاریها و
بدبختیها یاری بده ولی اونموقع هیچ چیزی جز خوشحالی و راحتی شماها برام مطرح نبود اما حالا وضع خیلی فرق کرده
شماها بزرگ شدین من وظیفه مو در حد توانم به انجام رسوندم دیگه احتیاجی بمن ندارید بعد از این من برای شما
دست و پاگیر میشم فکر نمیکنی حالا دیگه حق داشته باشم بزندگی و آینده خودم فکر کنم و برای خودم تصمیم بگیرم
و کاری که دلم میخواد رو انجام بدم.واقع بین باش اینطور برای شماها هم بهتره از گرفتاریهای یه مادر تنها و پا به سن
گذاشته که خواه ناخواه چرتوقع و بهانه گیر میشه راحت میشین.
نه مامان خواهش میکنم این حرفو نزن شما تاج سر ما هستین هنوز هم برای من عزیزترین موجود روی زمینی تا
روزیکه زنده ام نوکرتم هر کاری بخوای خودم برات میکنم بخدا این چند روزم که بهت سر نزدم گرفتار بودم وگرنه
تمام فکرم پیش تو بود.
همین!تو یه مرد متاهل با اینهمه گرفتاری و مسئولیت چرا باید تمام فکرت پیش مادرت باشه ؟من همینو نمیخوام شماها
باید به فکر زندگی و مسایل خودتون باشین من نمیخوام یه نگرانی فکری وظیفه یا باری باشم بر دوش شماها میخوام
ببینین که تنها نیستم خوشبختم و خیالتون از جانب من کاملا راحت باشه.
احتیاجی به این کار نیست من نمیذارم تنها بمونین ما ب عشق و احترام میخواهیم در خدمت شما باشیم شاید بتونیم ذره
ای از زحماتتون رو جبران کنیم.
مادرجون من نمیخوام!شماها که مدیون من نیستین منم کاری جز انجام وظیفه نکردم من میخوام باقی مونده عمرمو با
کسی که میتونه ارامشی رو که همیشه در آرزوش بودم بمن بده بگذرونم این توقع زیادیه؟
مامان از شما بعیده چطور متوجه نیستین که با اینکار چه بلایی سر ما می ارین.
چه بلایی؟مگه خلاف شرع میکنم؟

مادر جون خلاف عرف میکنین که به همون اندازه بده هیچ فکر کردین چنین خبری چطور مثل بمب صدا میکنه چقدر ما
خجالت زده و انگشت نما میشیم دوستا همکارا و کارمندام چی میگن؟از همه بدتر چطور سرمو جلوی فامیل عاطفه بلند
کنم؟شیرین مواظب باش یه وقت جلوی عاطفه از این موضوع صحبت نکنی ها!….
حالا اگه بفهمه چی میشه؟
چی میشه؟تمام احترامی که برای شما قئله از بین میره بتی که من از شما براش ساختم میشکنه به پدر و مادرش میگه به
گوش آقای مقصودی میرسه تو اداره همه میفهمن…
خوب بفهمن.
میدونی اگه این خبر به اداره برسه چه چیزا پشت سرم میگن؟
چی میگن؟
میگن آقای مدیر توی این سن و سال شوهر ننه پیدا کرده دیشب مادرشو با یه مرتیکه الدنگ دست به دست داده چطور
میتونم سرمو بلند کنم.
بغض گلویم را میفشرد نمیتوانستم به صحبت ادامه دهم نمیتوانستم تحمل کنم از عشق پاک و زیبای من اینطور حرف
بزنند بلند شدم سرم به شدت درد میکرد قرص خوردم و در تایریک روی مبل نشستم و سرم را به پشتی آن تکیه دادم
بچه ها مدتی در تراس حرف زدند مسعود عازم رفتن شده بود بداخل آمدند شیرین در حال مشایعت او گفت:همهش
زیر سر این خاله پروانه اس هیچی حالیش نیشت مامان بیچارهکه اهل این حرفا نبود بسکه اون تو گوشش خوندهد
اینجوری شده.
هیچوقت از خاله پروانه خیلی خوشم نمیاومد همیشه کاراش و حرفاش بنظرم جلف بود رعایت هیچ چیزو نمیکنه اونشب
خونه ما دست دراز کرده با آقای مقصودی دست بده…بیچاره آقای مقصودی انقدر ناراحت شد مطمئن باش اگه خودش
جای مامان بود تاحالا صد تا شوهر کرده بود.

از روی مبل بلند شدم چراغ کم نوری را روشن کردم و گفتم:این موضوع اصلا به پروانه ربط نداره این از حقوق شخصی
هر انسانیه که برای زندگی خودش تصمیم بگیره.
بله مامان این حق توست تو خیلی حقها داشتی و داری ولی تو که نمیخوای از همه اونا به قیمت ابروی بچه هات استفاده
کنی؟میخوای…؟
سرم درد میکنه میخوام بخوانم تو هم دیرت شده بهتره بری سراغ زن و بچه ات.
آنشب با وجود خوردن چندین مسکن در تلاطم و تبی عصبی دست و پا زدم افکار متضاد مرا از هر سو میکشیدند از فکر
اینکه باعث رنج و ناراحتی بچه هایم شده ام احساس ناراحتی وجدان میکردم از سوی دیگر رویای رهایی و آزادی مرا
بخود میخواند آه که چقدر احتیاج داشتم یک بار در عمرم خود را از قید هر مسئولیتی خلاص کنم همه بندها را بگسلم و
آزادانه و بی پروا در جهان بزرگ به پرواز در ایم ولی قیافه خسته غمگین و ناخشنود مسعود و اشکهای شیرین رهایم
نمیکرد از سوی دیگر میل دل کششی که بسوی سعید داشتم و وحشت از دست دادن دوباره او قلبم را میفشرد.صبح شد
ولی توان بلند شدن از جایم را نداشتم تلفن چند بار زنگ زد شیرین گوشی را برمیداشت ولی از آن طرف قطع میشد
میدانستم سعید است که نگران حال من است و نمیخواهد با شیرین حرف بزند.دوباره تلفن زنگ زد شیرین سلام
سردی کرد و با بی ادبی گفت مامان پروانه خانمه تلفنو بردار تلفن را برداشتم.
چی شده حالا دیگه من پروانه خانم شدم کم مونده فحشم بده.
ببخشید تو ناراحت نشو بدل نگیر.
نه بابا مهم نیست از خودت بگو تو چطوری؟
افتضاح سر درد ولم نمیکنه.
مسعود هم فهمید؟چکار کرد؟شیرین که خیلی تنده اونم همینطوره؟
خیلی بدتر.

عجب بچه های از خود راضی هستن تنها چیزی که براشون اهمیت نداره خواست و خوشحالی توست اصلا درک
نمیکنن….تقصیر خودته بسکه در مقابلشون کوتاه اومدی و از خود گذشتگی کردی پررو شدن حالا دیگه تصور اینکه تو
هم حق داری رو نمیکنن.حالا میخوای چکار کنی؟
نمیدنم فعلا بذار کمی خودمو جمع و جور کنم.
این بیچاره سعید نصف جون شده میگه دو روزه ازت خبر نداره هر چی هم زنگ میزنه شیرین گوشی رو برمیداره
نمیدونه اوضاع احوال چطوره میشه با اون حرف بزنه یا فعلا دوری و دوستی؟
بهش بگو فعلا تماس نگیره خودم بعدا بهش زنگ میزنم.
می آیی عصری ۳ تایی بریم پارک کمی قدم بزنیم.
نه بابا حوصله ندارم.
من فقط یکی دو روز دیگه اینجام سعیدم چیزی به رفتنش نمونده.
نمیتونم حالم خوش نیست اصلا نمیتونم روی پام بند شم از قول من بهش سلام برسون بعدا بهت تلفن میکنم.
شیرین به چهارچوب در تکیه داده بود و با حرص به حرفهای من و پروانه گوش میداد گوشی را گذاشتم و
گفتم:بله؟کاری داری؟
نخیر…
پس چرا مثل دربون جهنم اینجا ایستادی؟
میخواستم ببینم این پروانه خانم مگه قرار نبود تشریفشونو ببرن؟پس شرشو کم نمیکنه؟
درست صحبت کن خجالت داره آدم در مورد خاله اش اینطوری حرف نمیزنه.
کدوم خاله…؟من یه دونه خاله دارم اونم خاله فاطیه.
بسه دیگه اگه یه بار دیگه در مورد پروانه اینطوری صحبت کردی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی فهمیدی؟

اوه ببخشید نمیدونستم پروانه خانم چنین جایگاه رفیعی در پیشگاه شما دارن.
بله دارن حالا هم دیگه برو بیرون میخوام بخوابم.
طرفای ظهر بود که سیامک زنگ زد.خیلی عجیب بود هیچوقت این ساعت تماس نمیگرفت.یعنی بچه ها آنقدر هول
رساندن خبر بودن که نگذاشتند او از سرکار به منزل برگردد.بعد از سلام و احوالپرسی سردی گفت:مامان این حرفا چیه
بچه ها میزنن؟
کدوم حرفا؟
اینکه شما میخوای شوهر کنی.
شنیدن این نوع حرفا و با این لحن از دهان بچه های خودم خیلی سخت بود با اینهمه محکم و جدی گفتم:اشکالی داره؟
البته که اشکال داره شما چطور میتونین بعد از همسری مثل پدر من اسم مرد دیگه ای رو ببرین؟این خیانت به خاطره
پدره من برعکس مسعود و شیرین نه آبروم میره نه برام عجیبه که زنی به سن و سال شما ازدواج کنه.ولی نمیتونم ببینم
خاطره پدر شهیدم لجن مال بشه.همه پیروانش چشمشون به ماست که ببینن چطوری خاطره شو حفظ میکنیم اونوقت
شما میخوای یه بی سر و پایی رو بیاری جای اون بنشونی؟
خودت میفهمی چی میگی سیامک؟کدوم پیروان همچین از پدرت بت ساختی و جوی حرف میزنی که انگار پیغمبر
بوده.از یک میلیون ایرانی هم که بپرسی یه نفر اسم پدرتو نشنیده.تو چرا دوست داری مدام بزرگ نمایی کنی؟میدونم
که اطرافیانت این کارو باهات میکنن و تو هم ساده و خوش باور از اینهمه اکرام و تمجید لذت میبری و نقش فرزند یک
قهرمان رو بازی میکنی عزیزم چشماتو باز کن مردم عاشق قهرمان پروری هستن یک نفرو بزرگ میکنن تا بتونن
پشتش قایم بشن حرفاشونو اون بزنه

و اگه خطری هم هست اون سپر بلا بشه و مجازتها رو تحمل کنه.تا خودشون
فرصت فرار داشته باشن با پدرتم همین کارو کردن انداختنش جلو براش سینه زدن هورا کشیدند ولی وقتی به زندان
افتاد همه فرار کردن و وقتی کشته شد ارتباطشونو با اون انکار کردن.و بعد هم شروع به نقد کرده و اشتباهاتشو شمردن

برای ما از قهرمان بازیهای اون چی موند؟چه کسی د رخونه ما رو زد که بگه شما که خونواده اون قهرمان بودین چطوری
زندگی میکنین؟اگه خیلی با جرات و بی باک بودن در صورت برخورد توی خیابون زیر لبی جواب سلاممون رو میدادن
نه پسرم تو به قهرمان نیاز نداری.تا بچه بودی شاید قابل درک بود.ولی حالا مرد بزرگی هستی نه لازمه قهرمان بشی و نه
پیرو قهرمان باشی روی پای خودت بایست به افکر شعور و مطالعاتت تکیه کن هر راهی رو که بنظرت درست رسید
انتخاب کن به محض اینکه دید داره خطا میرن رای خودتو ازش پس بگیر تو نباید پیرو کسی یا ایدئولوژی باشی که
مجبورت کنه همه کاراشو چشم بسته قبول کنی و حتی بر اشتباهاتش صحه بگذاری تو انسان کاملی هستی به هیچ
اسطوره ای نیاز نداری.بذار بچه هات تو رو شخصیتی استوار ببینن که میشه پشتش پناه گرفت نه کسیکه خودش هنوز به
پناهگاه احتیاج داره.
آه…مامان شما هیچوقت ارزش مبارزات و عظمت پدرمو درک نکردین.
هر وقت میخواست از او غولی بسازد بابا به پدر تبدیل میشد.گویا لفظ بابا برای ان غول کوچک بود.
تو هم هیچوقت رنجی رو که من کشیدم و او باعثش بود نفهمیدی پسرم چشماتو باز کن اینو برای خودت میگم حقیقت
بین باش پدرت مرد خوبی بود ولی نقاط ضعفی هم حداقل برای ما که خانواده اش بودیم داشت هیچ انسانی بی نقص
نیست.
پدر من هر چه کرد برای مبارزه و نجات انسانها کرد.میخواست مملکتی به شیوه سوسیالیزم و سرشار از برابری و عدل و
ازادی ایجاد کنه.
آره مثل همون مملکتی که بعد از ۷۰ سال تیکه تیکه شد.مردمش از عدم ازادی بیمار بودند.تو ندیدی شهروندان
جمهوریهای جنوبی این ابرقدرتو که برای کار به ایران می اومدن چقدر ژنده نا آگاه و پریشان بودند بعد از اون واقعه
روزها گریه کردم و ماهها فکر کردم که پدرت برای چی مرد؟ایا این بود اون مدینه فاضله ای که او براش جان فدا
کرد؟چقدر خوشحالم که پدرت ندید کعبه آمالش به چه روزی افتاد.

مادر شما از مسایل سیاسی چی میدونین؟من تلفن نکردم که با ما در این موردا بحث کنم موضوع شما و کاری که
میخواین بکنین مطرحه .من واقعا نمیتونم تحمل کنم کسی رو جای پدرم ببینم همین.و تلفن رو قطع کرد.
بحث با سیامک بی فایده بود مشکل سیامک من نبودم مشکل او پدرش بود و من باید به پای این بت ساخته شده قربانی
میشدم.
عصر مسعود و عاطفه و پسر نازنینشان که مرا بیاد کودکی مسعود می انداخت بخانه ما آمدند.بچه را از عاطفه گرفتم و
گفتم:خوش اومدی عاطفه جون مدتی بود این کاکل زری رو ندیده بودم.
تقصیر مسعوده خیلی کارش زیاده دیگه امروز با اینکه جلسه داشت کارشو ول کرد و زود اومد گفت باید برم منزل
مامان حالش خوب نیست منهم بزور باهاش اومدم حوصله ام سر رفته بود دلم هم برای شما تنگ شده بود.
خوب کاری کردی منهم دلم برای تو و این خوشگل کوچولو تنگ شده بود.
خدا بد نده چتون شده؟
هیچی اینا بزرگش میکنن فقط کمی سر درد داشتم نمیخواستم باعث زحمت شما بشم .مسعود رشته حرف را از عاطفه
گرفت و گفت:اختیار دارید مامان زحمت چیه؟وظیفه مونه شما باید ببخشین که من این مدت گرفتار بودم و از شما
غفلت کردم و بهتون نرسیدم.
مگه من بچه ام؟که میخوای بمن برسی.خودم هنوز از پا نیفتادم تو هم باید بزندگی خودت و زن و بچه ات برسی هیچ
هم دوست ندارم بخاطر من کارتو ول کنی بیایی اینجا که مثلا انجام وظیفه کرده باشی اینجوری من بیشتر معذب میشم.
عاطفه با نگاهی پرسشگر بچه را که گریه میکرد بغل کرد و رفت که عوضش کند.منهم بلند شدم به آشپزخانه پناهگاه
همیشگیم رفتم.مشغول شستن میوه ها شدم و گذاشتم تا شیرین با خیال راحت اطلاعات را به مسعود منتقل کنه و نقشه
های بعدی را بکشد.ولی عاطفه بچه به بغل کنار آنها رفت.با کنجکاوی سعی میکرد از گفتگوی آهسته و مبهمشان سر در
آورد.بالاخره گویا چیزی دستگریش شده باشد با صدای بلند گفت:کی؟کی میخواد عروسی کنه؟

مسعود با دستپاچگی گفت:هیچکس…!شیرین با خونسردی به کمکش شتافت.
یکی از دوستای قدیم مامان که چند سال پیش شوهرش مرده حالا با عروس و داماد و نوه میخواد شوهر کنه.
وا!عجب زنایی پیدا میشن یکی نیست بهشون بگه تو این سن و سال دیگه به فکر باقیات و صالحاتتون باشین.برین نماز
روزه هاتونو درست کنین.برین طرف خدا اون دنیاتونو بسازین.هنوز به فکر دلشون و هوی و هوساشون هستن واقعا
که !…
من با ظرف میوه ایستاده بودم و سخنرانی غرای عاطفه را گوش می کردم. مسعود یه شیرین نگاه کرد و چشمش را از
من دزدید. ظرف میوه را روی میز گذاشتم و گفتم:
-یه دفه بهش بگین بره یه قبر بخره و توش بخوابه دیگه!
-این حرفا چیه مامان . زندگی معنوی خیلی دلنشین تر از زندگی مادیه. این نوع زندگی رو هم آدم باید در یک سنی
تجربه کنه.
****
نوع برخورد اینها با مسئله ی سن و سال من و طرز فکرشان در مورد زنان در این سن ، باعث شد بفهمم که چرا زنها
دوست ندارند سن واقعیشان را فاش کنند و آن را مانند یک راز سر به مهر پیش خود حفظ میکنند. روز بعد به خانه ی
پروانه رفتم ، شیرین هم لباس پوشید و گفت:
-منم می آم.
-نخیر لازم نیست.
-دوست ندارین من باهاتون باشم؟
-نه! از وقتی یادمه. نگهبان داشتم. از داشتن محافظ متنفرم. شماها هم از این طرز رفتارتون دست بردارین. وگرنه سر
به کوه و بیابون میزارم که هیچکدوم دستتون بهم نرسه ها…
****

همانطور که پروانه مشغول بستن چمدانهایش بود همه چیز را برایش تعریف کردم ، گفت:
-واقعا باور کردنی نیست. بچه ها چقدر زود آدمو به اون دنیا میفرسن. از سیامک تعجب می کنم. اون چرا نمی فهمه….؟
تو هم واقعا عجب قسمتی داشتی.
-خانم جون همیشه می گفت “سهم هر کس از قبل مشخصه ، براش کنار می ذارن ، اگه آسمون هم به زمین بیاد عوض
نمیشه” اغلب فکر میکنم واقعا سهم من از زندگی چی بود؟ آیا اصلا سهم مشخص و مستقلی داشتم؟ یا جزیی بودم از
سهم مردان زندگیم که برای باورها ، ایده آلها ، یا هدفاشون ، هر کدام به نوعی مرا به قربانگاه بردند ، برای حفظ آبروی
پدر و برادرانم من باید قربانی می شدم ، بهای خواسته ها و ایده آلهای شوهرم ، قهرمان بازیها و وضایف میهنی پسرانم
را من پرداختم . اصلا من کی بودم؟ همسز یک خرابکار ، یک خائن وطن فروش؟ مادر یک منافق؟ زن یک قهرمان
مبارزه در راه آزادی؟ یا مادر فداکار و از جان گذشته ی یک رزمنده ی آزاده؟ چند بار منو در زندگی به اوج بردند و
بعد با سر به زمین زدند در صورتی که هیچکدوم حق من نبود ، من رو نه به دلیل شایستگیها و تواناییهای خودم بالا
بردند و نه سقوط هام محصول اشتباهات خودم بود. انگار هرگز من وجود نداشتم ، حقی نداشتم ، کی برای خودم زندگی
کردم؟ کی برای خودم کار کردم؟ کی حق انتخاب و تصمیم گیری داشتم؟ کی از من پرسیدند تو چی میخوای؟
-خیلی روحیه اتو باختی ، هیچوقت اینطوری شکایت نمی کردی ، بهت نمی آد ، تو باید جلوشون وایسی و کار خودتو
بکنی.
-می دونی دیگه نمی خوام ، نه اینکه نمی تونم ، می تونم ، ولی دیگه برام لطفی نداره ، احساس شکست می کنم ، انگار
هیچ چیز با سی سال پیش فرق نکرده ، من با تمام زجری که کشیدم حتی توی خونه ام هم نتونستم چیزی رو عوض
کنم. حداقل انتظاری که از بچه هام داشتم یک کمی درک و همدلی بود ، حتی اونا هم حاضر شدند به عنوان یک انسان
حقی برای من قائل بشن ، من فقط وقتی ارزش دارم که مادر اونا باشم و در خدمتشون . به قول معروف:
خود را ز برای ما نمی خواهد کس ما را همه از برای خود می خواهند

شادی من و خواست من براشون هیچ ارزشی نداره ، حالا دیگه هیچ میل و شور و شوقی برای این ازدواج ندارم ، یه
جوری نا امید شدم ، طرز فکر اونا ارتباط زیبای من و سعید رو آلوده کرده ، وقتی اونا که فکر می کردم بیش از همه به
من نزدیکن ، دوستم دارن و دست پرورده ی خودم هستن این طور در مورد من و سعید حرف می زنن ببین بقیه چی
میگن. چطور من و اونو به لجن خواهند کشید.
-به درک! بذار هر کسی هر جی دلش میخواد بگه ، نباید به هبیچ حرف و سخنی گوش کنی ، قوی باش کار خودتو بکن
، افسردگی اصلا به تو نمی آد ، چاره ی تو ملاقات با سعیده بلند شو ، بلند شو یه زنگ به این بیچاره بزن ، که تا حالا
دیوونه شده ، خیلی منتظره.
****
سعید بعد از ظهر به خانه ی پروانه آمد ، پروانه دیگر دوست نداشت در گفتگوهای ما حضور داشته باشد. مشغول
کارهای خودش شد گفتم:
-سعید ، خیلی متاسفم. ولی ازدواج ما امکان پذیر نیست. من محکومم که هرگز روی سعادت و زندگی آرام خانوادگی را
نبینم.
چهره ی سعید به شدت در هم رفت با صدایی شکسته گفت:
-تمام جوانیم با این عشق بی سرانجام تباه شد. در بهترین شرایط هم در عمق وجودم تنها و غمگین بودم. نمی گم به
هیچ زن دیگه ای در طول زندگیم توجه نکردم. نمی گم هیچوقت نازی رو دوست نداشتم. ولی به جرات می گم که تنها
عشق زندگیم تو بودی ، وقتی پیدات کردم ، فکر کردم خداوند بالاخره بر من رحمت آورده و خواسته در این نیمه پایانی
عمر روی سعادت رو بهم نشون بده. باور نمی کنی شادترین ، آرام ترین و دلپذیرترین روزهای زندگیم همین روزایی
بود که در این دو ماه اخیر با هم گذروندیم. حالا تحمل نبودن تو برام سخت تره. حالا تنهاتر از قبلم. حالا بیشتر از
همیشه بهت احتیاج دارم. ازت خواهش میکنم. تجدید نظر کن. تو بچه نیستی . تو دیگه اون دختر شونزده ساله نیستی
که اجازه ات دست پدرت باشه تو حالا می تونی خودت تصمیم بگیری. نذار دوباره من سقوط کنم. اشک در چشمانم پر

بود . گفتم:
-ولی پای بچه هام ر میونه. بچه هامو چه کنم؟
-یعنی تو حرفای بچه هارو قبول داری؟
-ابدا استدلال و منطقشون برای من پشیزی ارزش نداره . همه ناشی از خ

خودخواهی و خودبینیه ، ولی با همین طرز
تفکرشون منو محکوم می کنن و خودشون رنج می برن و افسرده و سرگشته می شن ، من هیچوقت نتونستم دل
شکستگی اونا رو ببینم . حالا چطور خودم این شرمندگی ، خجالت و اندوه و براشون فراهم کنم. از اینکه باعث بشم
همکاران ، دوستان و فامیل همسرانشون به اونها به چشم تحقیر نگاه کنن احساس گناه می کنم. بچه های من همیشه
نقطه ضعف من بودن.
-مدتی ممکنه چنین احساسی داشته باشن ، ولی به زودی فراموش می کنن.
-اگه نکنن؟ اگه تا ابد اونو به صورت عقده ای در دلشون نگه دارن؟ اگه این کار تصویر منو در ذهنشون خدشه دار
کنه؟
-به تدریج به شکل اول بر می گرده.
-اگه برنگشت؟
-چه می تونیم بکنیم؟ شاید این بهای زندگی سعادت آیندمونه که باید بپردازیم.
-و هزینه اونو من از بچه هام بگیرم؟ نه! نمی تونم.
-بیا یک بار هم که شده در زندگیت دل به دریا بزن “که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت”…
-نه سعید جان! “….مرا آن دل که بر دریا زنم نیست”!
-به نظرم بچه ها رو بهانه کردی ، خودت اینطوری فکر نمی کنی؟
-نمی دونم ، شاید ، آمادگیم و از دست دادم ، خیلی دلم گرفته ، شرایط برام برخورنده بود ، انتظار چنین عکس العمل

هایی رو نداشتم. الان آنقدر خسته و غمگینم که نمی تونم تصمیمی به این بزرگی برای زندگیم بگیرم ، احساس می کنم
صد سالمه. نمی خوام از روی لجبازی یا برای ثبات تواناییم اقدامی بکنم ، متاسفم ولی واقعا در این شرایط نمی تونم
جوابی که میخوای بهت بدم.
-ولی معصوم این جوری دوباره از دست می ریم.
-می دونم ، در مورد خودم مطمئنم ، برای من مثل یک جور خودکشی می مونه دفعه ی اولم هم نیست ، ولی می دونی
دردناکترین مسئله و چیزی که واقعا منو از پا در میاره چیه؟
-نه!
-اینکه در هر دو دوره عزیزانم ، کسانی که بیشترین بستگی را با من داشتند ، این گونه مردنم را رقم زدند.
****
پروانه رفت ، من یکی دو بار دیگر سعید را دیدم. از او قول گرفتم که با همسرش آشتی کند و همانجا بماند. به هر حال
خانواده داشتن ، حتی خانواده نه چندان گرم ، بهتر از خانواده نداشتن است…وقتی از سعید جدا شدم. قدم زنان به سوی
خانه آمدم. باد سرد پاییزی وزیدن گرفت. بسیار خسته بودم. کوله بار تنهاییم سنگین تر شده بود ، و قدمهایم سست و
ناتوان تر. خود را در ژاکت سیاهم پیچاندم ، به آسمان گرفته نگاه کردم و گفتم:
-وای….! چه زمستان سختی در پیش است.
پاییز ۱۳۷۹
پایان

4.4 5 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
4 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
4
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx