رمان آنلاین نسل سوخته براساس داستان واقعی ( مهران ) قسمت ۴۱تا۴۵

فهرست مطالب

داستان نازخاتون ,رمان مذهبی, شهید سید طاها ایمانی, رمان آنلاین ,داستان واقعی

رمان آنلاین نسل سوخته براساس داستان واقعی ( مهران ) قسمت ۴۱تا۴۵

رمان با داستان واقعی

سرگذشت واقعی

نام رمان : نسل سوخته

نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی

 
?قسمت چهل و یکم?

اگر رضای توست
همه جا خوردن. دایی برگشت به #شوخی گفت:
– مادر من، خودکشی حرامه، مخصوصا اینطوری، ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه.?
بی بی پرید وسط حرفش
– دست #دائم_الوضوی پسرم بهش خورده. چه غذایی بهتر از این، منم که #عاشق خورشت کدو.
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید. زن دایی ابراهیم، دومین نفری بود که بعد از من،دستش رفت سمت خورشت.
– به به، آسیه خانم، #ماشاءالله پسرت عجب دست پختی داره. اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه.
دلم قرص شده بود، اون فکر و حس خطوات شیطان نبود. من خوشحال از این اتفاق و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد. موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار
– مهران، پسرم، نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی فقط درست کردن غذا نیست. این یه مریضی ساده نیست، بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن.
– منم تنها نیستم، یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه و اگر کاری داشت واسش انجام بده و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن فقط یه مراقب ۲۴ ساعته می خوان.
و توی دلم گفتم:
– مهمتر از همه، #خدا_هست!
– این کار اصلا به این راحتی نیست. تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی. گذشته از اینها تو مدرسه داری.
این رو گفت و رفت. اما من یه قدم به #هدفم نزدیک تر شده بودم. هر چند، هنوز راه سختی در پیش بود.
– خدایا، اگر رضای تو و صلاح من، به موندن منه، من همه تلاشم رو می کنم. اما خودت نگهم دار، من دلم نمی خواد این ماه های آخر، از بی بی جدا شم.
? .

?قسمت چهل و دوم?
خدانگهدار مادر
نیمه های مرداد نزدیک بود و هر چی جلوتر می رفتیم … استیصال جمع بیشتر می شد هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه
شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد
استیصال به حدی شده بود که بدون حرف زدن مجدد من مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد
رفت #حرم و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد همه مخالفت کردن – یه بچه پسر که امسال میره کلاس اول دبیرستان#تنها توی یه شهر دیگه دور از پدر و مادرش و سرپرست تازه مراقب یه بیمار رو به موت با اون وضعیت باشه؟
از چشم های مادرم مشخص بود تمام اون حرف ها رو قبول داره اما بین زمین و آسمون دلش به جواب استخاره خوش بود … و پدرم نمی دونم این بار دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خلاص شه یا … محکم ایستاد
– مهران بچه نیست دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش مدیریت شون می کنه خیال تون از اینهاش راحت باشه
و در نهایت در بین شک و مخالفت ها خودش باهام برگشت فقط من و پدرم
برگشتم و ساکم رو جمع کردیم و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ممکنه به دردم بخوره پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم
دایی محسن هم توی اون فاصله با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود با وجود اینکه معدل کارنامه ام ۱۹/۵ شده بود یه بچه بی سرپرست …‌! ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد – پسرم فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی!!
شهریور از راه رسید دو روز به تولد ۱۵ سالگی من پسر دایی محسن دو هفته ای زودتر به دنیا اومد و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید
مادرم با اشک رفت ، اشک هاش دلم رو می لرزوند اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته و رضا و تایید خدا روشه و همین، برای من کافی بود .
.

?قسمت چهل و سوم?

بیدار باش
وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم. صبح ها که من #مدرسه بودم، اگر خاله شیفت بود، خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد.
خدا خیرش بده، واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود. حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد. یکی دو ساعت می موند، تا من به درسم برسم. یا کمی استراحت کنم.
اما بیشتر مواقع، من بودم و بی بی.
دست هاش حس نداشت و روز به روز ضعفش بیشتر می شد. یه مدت که گذشت، جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره.
میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش، می نشستم روی زمین، پشت میز. نصف حواسم به درس بود، نصفش به مادربزرگ. تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم، چیزی لازم داره یا نه.
شب ها هم حال و روزم همین بود. اونقدر خوابم سبک شده بود که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب، از جا بلند می شدم و چکش می کردم.
نمی دونم چند بار از خواب می پریدم. بعد از ماه اول، شمارشش از دستم در رفته بود. ده بار ، بیست بار ،
فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای #دونه های_درشت_تسبیح بی بی می اومد. مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه و درد نداره.
خوابم عمیق تر می شد، اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها، سیخ از جا می پریدم و می نشستم.
همه می خندیدن?
مخصوصا آقا جلال
– خوبه، دیگه کم کم داری واسه #سربازی آماده میشی. اون طوری که تو از خواب می پری، سربازها توی سربازخونه با صدای #بیدار_باش، از جا نمی پرن.
و بی بی هر بار، بعد از این شوخی ها، مظلومانه بهم نگاه می کرد. سعی می کرد آروم تر از قبل باشه که من اذیت نشم. من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم که مراقبش باشم.
بعد از یک ماه و نیم حضورم در #مشهد، کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی، ایستاده هم خوابم می برد.
? .
.

?قسمت چهل و چهارم?

سلام بر#رمضان

چند سال منتظر رمضان بودم. اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم.
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست، من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم. خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود. فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم.
گاهی خاله، برام سحری و افطار می آورد. گاهی دایی محسن، گاهی هم خانم همسایه و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه و کلا از من یادشون می رفت. و من خدا رو شکر می کرد بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم.
هر چند شرایط شون رو درک می کردم، که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم، اما واقعا سخت بود با درس خوندن و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ بخوام برای خودم غذا درست کنم.
روزها کوتاه بود و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم. هر وقت خبری از غذا نبود، مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم، نمک می زدم و با نون می خوردم. اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم حس شکستن ۲ تا تخم مرغ رو داشته باشم.
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه. دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود، با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی زیر بغلش رو می گرفتم .
پشت در،گوش به زنگ می ایستادم. دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد. زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم و با سرعت برمی گشتم دستشویی، همه جا و صندلی رو می شستم، خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار.
? .
.

?قسمت چهل و پنجم?

سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون، رفتم برای نماز شب #وضو بگیرم. بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه.
– جانم بی بی؟ چی کار داری کمکت کنم؟
– هیچی مادر، می خوام برم وضو بگیرم، اما دیگه جون ندارم تکان بخورم.
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش. آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه.
– بی بی، حالا راحت همین جا وضو بگیر.
دست و صورتش رو که خشک کرد، #جانمازش رو انداختم روی میز و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه.
هنوز ۴۵ دقیقه وقت برای #نماز-شب مونده بود. اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه. گریه ام گرفته بود.
دلم پیش مهر و #سجاده ام بود و نماز شبم چند لحظه طول کشید. مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود.?
رفتم سمت بی بی،خیلی آروم نماز می خوند. حداقل به چشم من جوون و پر انرژی که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین.
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم. هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید.
– خدایا، چی کار کنم؟ نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده. خدایا کمکم کن حداقل بتونم #وتر رو بخونم.
آشوبی توی دلم برپا شده بود. حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن. #شیطان هم سراغم اومده بود.
– ولش کن، برو نمازت رو بخون. حالا لازم نکرده با این حالش #نماز_مستحبی بخونه و…
از یه طرف برزخ شده بودم و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم. #استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم. از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه، که یهو یاد دفتر شهدام افتادم.
یکی از #رزمنده ها واسم تعریف کرده بود:
– ما گاهی #نماز_واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم. #نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم. نماز بی رکوع و سجده، وسط نماز خیز برمی داشتیم، #خشاب عوض می کردیم، #آرپیجی می زدیم، پا می شدیم، می چرخیدیم، داد می زدیم: سرت رو بپا، بیا این طرف، خرج رو بده و …
و دوباره ادامه اش رو می خوندیم.
انگار دنیا رو بهم داده بودن. یه ربع بیشتر نمونده بود. سرم رو آوردم بالا، وقت زیادی نبود.
– خدایا، یه رکعت نماز وتر می خوانم. #قربه_الله … #الله_اکبر …
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود، زبانم و دلم مشغول نماز.
هر دو قربه الی الله …
اون شب، اولین نفر توی ۴۰ #مومن نمازم، برای اون رزمنده #دعا کردم.
☺️ .
.
ادامه_دارد

1 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx