رمان آنلاین پرگار بر اساس داستان واقعی قسمت ۱۶تا۲۰

فهرست مطالب

داستانهای واقعی داستانهای آنلاین پرگار صبا

رمان آنلاین پرگار بر اساس داستان واقعی قسمت ۱۶تا۲۰

داستان پرگار

نویسنده :صبا

#داستان_پرگار
#قسمت۱۶
صبح با بوی غذا از خواب بلند شدم
ساعت هفت صبح بود
باید میرفتم سرکار.اگه بوی غذا نمی اومد حتما با غرولند بیدار میشدم
رفتم به سمت اشپزخونه
سارا داشت میز صبحانه رو مچید
_سلام برکدبانوی خونه.کی بیدار شدی.به به عجب بویی خانم راه انداختی .چی هست
سارا بهم لبخند زد
_سلام.صبح بخیر
ظرف املت و گذاشت جلوم.هیچ وقت صبحانه به این مفصلی نخورده بودم.مامان همیشه عجله داشت برای مدرسه رفتن
من همیشه تو مدرسه و دانشگاه صبحانمو میخوردم
_بابا خانم شما مارو از الان بد عادت نکن.چند روز دیگه تکراری میشه بلند نمیشی من بدبخت چیکار کنم؟
نشست روبه روم
با صورت بدون ارایش.با یه تیشرت و شلوار.موهای جمع شده بالا سرش
_تا هر وقت زنده باشم صبحانت همینطوری رو میز هست
_بازم بوی غذا میاد یا من اشتباه میکنم؟
بلند شد یه قابلمه رو که با پارچه بسته بود نشونم داد
_قیمه بادمجون پختم .ببر مغازه ناهار بخور
تعجب کردم کی بیدار شده همه ی اینکارارو کرده
_مرگ من؟قیمه بادمجون؟کی بلند شدی تو؟
_برای نماز بیدار شدم.خوابم نبرد.دیدم ناهار هم نداری .دلم نیومد بیرون بخوری .
از جام بلند شدم و رفتم کنارش .بوسیدمش.رفتم تو اتاق تا حاضر بشم
صدای سارا میومد که با بابا حرف میزد
رفتم جلوی در
بابا منتظرم بود.
_من فکر کردم خوابی باید با بیل بیدارت کنم
_نه بابا صبحانمو توپ زدم .بریم
سارا صدام زد.ظرف غذارو داد دستم
_اقا جون برای شما هم هست
بابا برق شادی تو چشماش بود.تشکر کرد و رفتیم مغازه
اون روز فقط دوبار با سارا حرف زدم.
وقتی برگشتم خونه دیدم وسایل خونرو یکم جابه جا کرده
اما با همون لباس صبح اومد استقبالم
خواستم چیزی بهش بگم اما حرفمو خوردم
بوی خورشت فسنجون خونرو پر کرده بود.
دلم نیومد بگم حدااقل موهاتو باز کن.
روزها میگذشت.گاهی سر مسائل الکی دعوامون میشد
موقع خرید ماتم داشتم
چیزایی انتخاب میکرد که مامان من میپوشید
بارها رژ لب قرمز براش خریدمو فقط رو میز دیدمشون
هفت ماه از عروسی ما میگذشت
تو مغازه مشغول حساب کتاب بودم که دوستم ناصر اومد پیشم
بهم گفت بیشتر بچه ها ارشد قبول شدن
و دانشگاه میرن
و قراره جمعه برن کوه
ازم خواست با سارا بریم و ببینمشون.
شب بعد شام به سارا جریان دوستمو گفتم
_کوه؟منم بیام؟
_اره دیگه.خانمها هم میان
_مثل اونسری که نه شوهرشون معلوم بود نه نامزد نه چیزی؟
از حرفم پشیمون شدم .کاش بهش نمیگفتم
_ما به مردم چیکار داریم .میریم میگردیم میایم
_با اون همه ادا و اصول و عشوه من نمیتونم باهاشون بیام
عصبانی شدم سرش داد زدم
_اون روز اون همه بهت احترام گذاشتن .درست نیست اینطوری در موردشون میگی
سارا از جاش بلند شد.
_من نمیام .خواستی برو
_میرم .فکر کردی میمونم اداهای تورو جمع کنم
_من ادا دارم؟من ادا دارم؟
یکم ساکت شد و با بغض گفت
_نه برو برای اونارو جمع کن
رفت تو اتاق و درو بست.فکر کرده میرم منتشو میکشم
شب موقع خواب رخت خواب اوردم و تو حال جا انداختمو خوابیدم…..
#نویسنده_صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۱۷
با بدن درد شدید از خواب بیدار شدم
انگار دیگه عادت ندارم رو زمین بخوابم .به اشپزخونه نگاه کردم
برق خاموش بود
همیشه سارا زودتر از من بیدار میشد
اما امروز اعلام جنگ کرده بود انگار‌.
رفتم تو اشپزخونه تا اب بخورم
دیدم میز صبحانه چیده شده بود
قابلمه غذام هم رو میز کنارش بود
از این کارش لجم گرفت.بدون خوردن صبحانه حاضر شدم و رفتم سر کار.
نزدیکای ظهر بود که کاوه زنگ زد
بعد احوالپرسی ازم پرسید
_جمعه کوه میاد دیگه
نمیدونستم چی بگم بهش .یکم من من کردم
_اره میایم.تو چی میای؟
_ما هم میایم
_ما؟
زد زیر خنده ._بله ما.منو خانم گلم میای
_صبر کن ببینم کی خانم دار شدی؟چرا من بی خبرم
_والا داداش گلم شرمندم همه چیز یهو شد
_یک ماه هست نامزد کردم
به سلامتی از فامیل گرفتی؟
_نه .خانم نوری و میشناسی
یکم فکر کردم از بین بچه ها فقط به نوری بود.اما اون چادری نبود که
_خانم نوری؟مریم نوری؟
_افرین .خودشه
_به سلامتی.پ چی شد .یهو عاشق شدی
_ماجراش مفصله
_منم بیکارم
_ااا.خوب واقعیتش تو عروسیت موقع خداحافظی همه جمع شده بودن ایشون هم بود قرار شد بریم کوه .تو کوه هم اومدن همه دوتا دوتا بودن ما فقط تک بودیم .دیگه همراه شدیم .دو ماه باهم حرف زدیم .دیدیم بهم میخوریم چند بار رفتیم خواستگاری و اشنایی خانواده و غیره تا اون ماه نامزد کردیم
سرم به شدت درد گرفت.گیج بودم .نه به اون حرفای تو دانشگاهش نه به گرفتن همچین زنی
خیلی سرد با کاوه حرف زدم و تلفن و قطع کردم
تا شب تو خودم بودم
چقدر خر بودم من
شب رفتم خونه
سارا داشت تلویزیون میدید
شلوار گلدار تنش بود و یه تیشرت با عکس گربه
انگار با بچه ازدواج کردم
وقتی لباس هامو عوض کردم دیدم میز و چیده
شام کوفته بود
موقع خوردن شام به خونه نگاه کردم
همه جا مثل همیشه برق میزد .انگار مهمون قرار بود بیاد.
کوفته خیلی عالی بود.یکم فکر کردم.از بس دستپخت سارا خوب بود از بعد عروسیم شام بیرون نخورده بودم
سارا محو تلویزیون بود
فردا جمعه بود و من نمیدونستم چیکار کنم
دوست داشتم زن کاوه رو ببینم.شب سارا بدون شب بخیر خوابید
مجبور شدم دوباره رخت خوابمو رو زمین پهن کنم
صبح زود حاضر شدم که برم
سارا بلند نشد
رفتم بالا سرش
_تا ده دقیقه دیگه میرم
میدونستم بیداره اما چشماشو باز نکرد
یکم تو خونه چرخ زدم بیست دقیقه شد .اما فقط قلت میزد تو رختخوابش.
عصبانی شدم
از در زدم بیرون و در و محکم بستم…
اون روز همه میپرسیدن سارا کجاس و منم هی میگفتم مریض شده
رابطه دوستامو با خانمهاشون میدیدم و حسرت میخوردم .سارا یه زن عصا قورت داده بود.
همه شوخی میکردن.موقع خوردن صبحانه کاوه دستشو انداخته بود دور گردن زنش.من هر وقت خواستم اینکارو کنم سارا میگفت زشته.
کلا اون روز روز مقایسه بود.
دلم گرفته بود.کاش منم با یکی از این دانشگاهی ها ازدواج میکردم
تو کل مسیر تنها بودم و پشیمون بودم که چرا اومدم.گاهی کاوه میومد پیشم اما معلوم بود حواسش پیش زنش هست منم میفرستادمش اونجا.دعا دعا میکردم برگردیم.
نزدیک های ظهر بود که من از همه عذر خواهی کردم و برگشتم به سمت خونه
وقتی رسیدم سارا خونه نبود.
فکر کردم طبقه ی پایین هست
رفتم پایین
بابا خیلی سرد جواب سلام منو داد
تا خواستم ازش بپرسم سارا کجاس مامان از اشپزخونه پرید بیرون
_خجالت نمیکشی تازه عروسو ول میکنی میری دنبال رفیق بازیت.اگه اهل زن گرفتن نبودی بی خود کردی گفتی زن بگیرم برات.
بابا مامان و اروم کرد.اشاره کرد بهم بشینم رو مبل
_سارا کجاس؟
_من بردمش خونشون
_یعنی چی ؟همش میخواد ابروی منو ببره.من گفتم بیاد اون ناز کرد و دعوا کرد .دو شب رو زمین خوابیدم
مامان با تعجب گفت
_اون از اتاقت بیرونت کرد
_نه اما انگار بدش نمی اومد تو رو زمین بخوابم
مامان با بهت نگام میکرد
بابا یکم تو خونه قدم زدم
_خوب پسر من میبینی نمیخواد نرو چرا دعوا چرا بحث
_ای بابا من ادمم از از زندگیم بزنم از جونیم بزنم باب میل سارا خانم باشم.برو ببین دوستام با زن هاشون چجوری هستن
این زن یکم لطافت نداره
مامان یهو گفت
_مگه تو داری.همش اخم کردی همش خسته هستی.با یه من عسل نمیشه خوردتت.عصبی بد اخلاق
_سارا با من اینطوری کرده .رفتار سارا منو این شکلی کرده
بابا نشست روبه روم.سیگارشو روشن کرد
_ببین پسرم زندگی روابط دو طرفه میخواد.تو اروم باش با سارا خوب باش اونم همونی میشه که تو میخوای.تو از بچگیت با تشر همه چیز میخواستی .ما پدر مادرتیم اون که نیست .دختر مردمه.اول زندگی این کارا چیه میکنید اخه .پاشو برو دنبالش برو یکم ملایم برخورد کن درست میشه
با عصبانیت رفتم جلو در خونه
_نمیرم خودش رفته خودش هم بر میگرده……
#نویسنده_صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۱۸
ساعت ده شب بود که در خونه رو زدن
بابا بود
_نمیری دنبال سارا؟
_خودش رفته خودش هم میاد.مگه خونه خالس ناز کنه و بره و برم دنبالش.نه این دفعه برم دفعه دیگه هم میخواد بره
_برو زشته پدرش ناراحتی قلبی داره گناه داره .بیارش باهاش صحبت کن
بابا رفت خونشون
یکم تو خونه چرخیدم
اعصبام خورد بود.حاضر شدم و از در زدم بیرون.
رسیدم جلوی در خونشون.مادر سارا کلی اصرار کرد برم تو خونشون اما قبول نکردم
سارا اومد بدون سلام سوار ماشین شد.
پدرش اومد جلوی در
_نمیای تو اقا مهدی
_نه دیر وقت هست برم .صبح باید برم سرکار
_دخترم یکم نازک نارجی هست.زمان درستش میکنه .اخه خونه ی پدریش از گل کمتر نشنیده.شما یکم ملایم تر باهاش باشید.کوه بودید امروز؟
_بله جاتون‌خالی
_پسرم هرجا میری با زنت برو.مثلا اسمتون شریک زندگی هست .شریک همه چیز .خوب برو سارا منتظرت هست
از شدت عصبانیت مشت هامو گره کرده بودم
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم
از کوچه که خارج شدیم.ماشین و زدم کنار با دست کوبیدم تو صورتش
یه جیغ کوتاه کشید
_تا تو باشی از اینکارا نکنی
گریه میکرد.دلم سوخت براش.اما بهترین کار بود که دیگه سر هرچیزی مخالفت نکنه و بره خونه ی باباش
دستمال کاغذی برداشت .فهمیدم لبش خون اومده.
دلم سوخت از خودم بدم اومد.اما غرورم نمیزاشت حرفی بزنم
رسیدیم خونه
بابا از پنجره مارو نگاه کرده و با دست سلام داد
رفتیم خونه
خواستم جا بندازم دیدم سر خودم فقط کلاه میره
رفتم رو تخت خوابیدم
یواش گریه میکرد.دلم سوخت
برگشتم و بغلش کردم.مثل به بره رام اومد تو بغلم و شروع کرد به هق هق کردن…..
دوسال از زندگی مشترک ما میگذشت.زندگی یکنواخت و سرد
خانوادم روز به روز عاشق سارا میشدن و من روز به روز سردتر
سارا مثل رباط بود
میشست و میپخت
پیاز چند کیلو سرخ میکرد‌بادمجون .سبزی.
فریزرمون پر بود همیشه.
وقتی خسته میومد کنارم میشست نگاش میکردم از زندگی نا امید میشدم
موهاش بالا سرش جمع بود.
تیشرت و شلوار همیشگی تنش.
یه روز جمعه داشت کار میکرد تو اشپزخونه
_سارا.بیا کنارم بشین حرف بزنی
_کار دارم الان میام.مگه فوتبال نمیبینی؟
_خوب دلم میخواد با تو ببینم
_اخه من سر در نمیارم
هیچ وقت کنارم نبود.اگر هم بود حرفی نداشتیم.
فوتبال تموم شد و سارا تو اشپزخونه بود.
با حرص رفتم تو اشپزخونه….
دیدم چند کیلو انار داره دون میکنه
_اخه این همه کی میخوره نشستی دون میکنی
_دارم دون میکنم شب خونه ی بابات بخوریم
_تو برای همه خودشیرین هستی الا من
با پا زدم به ظرف انارها.
انارها ریختن رو زمین
یهو بلند شد
جیغ میزد
_خستم کردی.بیشعور .نفهم یه بند غر میزنی
ظرف انار و بلند کرد و جلوی چشای بهت زده ی من زد شکست
_حیف من که تو رو ادم حساب میکنم و برای خانوادت احترام قائل میشم
خواست بره تو اتاق
_با مشت کوبیدم تو صورتش
_کلفت نگرفتم که زن گرفتم .ریختشو.عین کارگر میمونه.میرم یه زن میگیرم تو بشو کلفتش .فکر کنم اینطوری راحت تر باشی
صدای در خونمون میومد
سارا با بغض نگام میکرد
دوید سمت اتاق
درو باز کردم مامان بود
_چیه مثل سگ و گربه شدید
داد زدم
_از سارا جونت بپرس.برو ببین چیکار کرده .ظزف برای من میشکونه.
مامان رفت تو اشپزخونه بعد رفت تو اتاق پیش سارا
منم از در زدم بیرون..
الکی تو کوچه ها میچرخیدم
دلم میخواست سارارو خفه کنم.زندگی اون چیزی نبود که من میخواستم.از شغلم ناراضی بودم و از زندگیم
میخواستم گریه کنم
یاد عروسی دوستم کاوه افتادم که عاشقانه دست زنشو گرفته بود
هر دفعه دیدمش یا زنگ زدم بهش از عشقشون و خوشبختیشون میگفت
همه خوشبخت شدن الا من باید فکری کنم……
#نویسنده_صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۱۹
تا ساعت دوازده شب تو خیابون بودم
شام هم بیرون خوردم
پاهام درد میکرد از بس الکی راه رفتم
رفتم خونه
هیچکس تو خونه نبود.
خورده شیشه ها با دونه های انار رو زمین هنوز بودن.
تعجب کردم ملکه ی پاکیزگی جمعشون نکرده بود.
صبح رفتم سر کار
بابا یکم با من سر سنگین بود.اما اهمیت ندادم.
سه روز گذشت….
از سارا هیچ خبری نداشتم
حتی نمیدونستم خونه ی بابا هست یا نه
دلم براش تنگ شده بود
انقدر غذای اشَغال بیرون خورده بودم که حالم بد بود.
دلم برای دست پختش تنگ شده بود.
خونه اصلا روح نداشت
حتی حوصله ی تلوزیون دیدن هم نداشتم
شب سوم از سرکار برگشتم
به بهونه ی قرص در خونه رو زدم
مامانم درو باز کرد و خیلی سرد جواب سلاممو داد
بهش گفتم قرص میخوام
دعوتم نکرد برم داخل خونه
در خونه باز بود
یهو به خانم از جلوی در رد شد
عجیب بود ساعت ده شب مهمون داشتن؟
اون خانم کی بود؟
چرا حجاب نداشت؟
تو فکر بودم که مامان قرص و اورد و داد بهم
_بابا هست
_با خودت اومد
_میخوام در مورد بار بپرسم
_صبر کن
یکم این پا اون پا کردم و رفتم تو خونه
یه خانم جلوی در اشپزخونه ایستاده بود
موهای کوتاه مش کرده داشت
قد متوسط و هیکل قشنگی داشت
_ااا داداش سلام
برگشتم زهرا بود
خواستم بپرسم اون خانم کیه که.
دیدم یکی با صدای ضعیف سلام کردو از کنارم رد شد رفت تو اتاق
سارا؟؟سارا بود؟؟
بابا نمازش تموم شد
هاج و واج وسط حال ایستاده بودم
_بله .چی شده؟
بدون اینکه جواب بابارو بدم رفتم سمت اتاق
درو باز کردم
سارا رو تخت زینب نشسته بود و داشت قران میخوند
موهای کوتاهش رو صورتش ریخته بود
سرشو بلند کرد
نگام کرد
موهای مصریش باعث شده بود صورتش گردتر بشه
یکم ارایش داشت
موهای مش کرده
انگار سارا نبود
از جاش بلند شد
حتی از روز عروسیش هم خوشگلتر شده بود
_من نباشم خوشگلتر میشی
دست کشید رو موهاش
لبخند زد.سرشو انداخت پایین
رفتم نزدیک تر .
_رو فرش چیزی نوشته؟
سرشو بالا گرفتم.قلبم محکم تو سینم میزد.
یهو خشکم زد.زیر چشم سارا کبود بود‌.پوزخند زد بهم
_حاصل دست رنجت خوشگلترم کرده
از کنارم رد شد و خواست از در بره بیرون که دستشو گرفتم
_من شرمندم
_با نفرت دستمو از تو دستش دراورد.
_سه روز کجا بودی که حالا شرمنده هستی؟
_دنبال خودم بودم.میخواستم ببینم کجای این دنیا وایستادم
_حالا پیداش کردی
_اره
_خوب پس برو
_اخه نمیشه دنیای من همینجاس جلو روم.با چشمای درشت و پوست سفید.سارا غلط کردم .جبران میکنم
_فکر نمیکنی دیر شده؟
_نه تو برگرد جبران میکنم.غلط کردم
هرچی به فکرم میرسید میگفتم تا راضی بشه
یهو بغلش کردم.اونم هیچ مقاومتی از خودش نشون نداد و اومد تو بغلم…..
#نویسنده_صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۲۰
رو تخت دراز کشیده بودیم
نور مهتاب به صورت سفیدش میخورد
موهاش تو دستم بود
به چشام زل زده بود و لبخند رو لباش بود
_چی شد موهاتو زدی؟
_وقتی بهم گفتی مثل کلفتام از خودم بدم اومد
فرداش رفتم یه النگومو فروختم رفتم ارایشگاه
_النگوتو؟چرا؟هر چقدر میخواستی بهت پول میدادم یا از مامانم میگرفتی؟
_روم نشد.حالا دیگه کلفت نیستم؟
_نه عشقم تو هیچ وقت نبودی.ببخشید اون شب عصبانی بودم به فکر همه بودی الا من….
سه سال از زندگی مشترک ما میگذشت.سارا کمی بهتر شده بود
منم سعی کردم توقعمو پایین بیارم
تو مغازه مشکل زیاد داشتم.با کارگرها نمیتونستم کنار بیام و مدام دعوا داشتم
اعصابم مدام خورد بود
سارا هم یه زندگی یکنواخت و برام درست کرده بود
همیشه خسته بودم
هدف از زندگیو نمیفهمیدم..
یه روز حسابی مشغول حساب کتاب بودم که یکی گفت سلام
سرمو بلند کردم
کاوه دوستم بود
خیلی خوشحال بودم که دیدمش
ناهار مهمونش کردم بیرون
_خوب چه خبرا
_هیچی کار قبلیمو ول کردم و تو یه شرکت مشغول شدم .رییس زن هست و یکم سختگیر اما از کار قبلیم بهتر هست .حقوقش هم بالا میده
_چه خوب.خوش به حالت این همه سال درس خوندی اما ازش استفاده میکنی.من چی بگم با یه مشت کارگر در افتادم و باید مراقب اجیل ها باشم
کاوه به حرفام میخندید
_خوب میای شرکت ما
_مگه میشه بیام؟مگه کسی و میخوان؟
_اره میخوان.رییسش زن هست اما اندازه صدتا مرد و حریف هست .یکم بداخلاق هست اما کارش عالیه.
_حالا برو بگو شرایطم و هم بگو ببین چی میگه
کاوه قبول کرد منو معرفی کنه
اون روز همش تو فکر حرفای کاوه بودم
یعنی میشه من برم تو شرکت پشت میز بشینم ؟
چقدر درس خوندم با چه ارزوهایی دانشگاه رفتم
باید پیگیر باشم .اون شرکت هم نشد برم دنبال کار جاهای دیگه.
شب موضوع و به سارا گفتم
_مگه اینجا چه اشکالی داره.اقای خودت هستی.حقوقتم هم هست.
_سارا تو چرا دوست داری همینجوری باشیم.من درس خوندم.دوست دارم مفید باشم.حقوق بابا در برابر مزایای شرکت خیلی کم هست.بده بیمه میشیم ؟بعد سی سال میشینم تو خونم نه مثل بابا هر روز با مردم و کارگر سرو کله بزنم
_میتونی پیر شدی مغازرو اجاره بدی
_بعد صدو بیست سال حق ارث بین منو خواهرام تقسیم میشه نه خونه میمونه نه مغازه
سارا دیگه ادامه نداد.اما معلوم بود دوست نداشت برم اداره…..
سارا دیگه ادامه نداد.اما معلوم بود دوست نداشت برم اداره.
همیشه سنتی فکر میکرد.خیلی سعی میکردم یکم طرز فکرشو عوض کنم اما فایده نداشت.
چند وقتی بود که تو فکر بچه بود.اما من خیلی مقاومت میکردم‌.حوصله ی بچه و شب بیداری و دردسرهاشو نداشتم.
ازش یک سال دیگه هم به زور مهلت گرفتم و گفتم بعدش بچه دار میشیم
اگه ولش میکردم یه جوجه کشی راه مینداخت
همیشه یه مادر رو با لباس های لک دار و بوی پوشک بچه و درگیری هاش فرض میکردم.
فکر میکردم اگه بچه دار بشیم هر وقت از در خونه میرم تو
سارا با موهای ژولیده و گریه ی بچه میاد سراغم
یکی از کارگرها میگفت
_خانمم شبل هر دوساعت به بچمون شیر میده انقدر بچرو صدا میکنه تا بچه بیدار بشه شیر بخوره.با صداش منم بیدار میشم.خواب برام ارزو شده
من دوست نداشتم مثل اونا باشم.
دوست داشتم ارامش داشته باشم.
یک هفته گذشت از کاوه خبری نبود.تصمیم داشتم شب موقع برگشتن به خونه روزنامه بخرم و دنبال کار باشم.
خیلی پیگیر بودم که برم اداره کار کنم.
بالاخره کاوه زنگ زد مغازه
_سلام دوستم ادرس میدم سریع بیا اینجا.یه پروژه داریم دست تنها هستیم .منم سریع تورو معرفی کردم ‌فقط سه روز مهلت داریم برای طراحیش
بیا ،میدونم خوب خودتو نشون میدی حتما قبولت میکنه دائمی بشی.
خیلی خوشحال شدم
بعد اینکه تلفن و قطع کردم .فقط به بابا گفتم باید برم و شب همه چیز و براش توضیح میدم……..
#نویسنده_صبا

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx