رمان آنلاین پنجره قسمت ۱۳۱تا۱۴۵

فهرست مطالب

پنجره فهیمه رحیمی رمان آنلاین

رمان آنلاین پنجره قسمت ۱۳۱تا۱۴۵

رمان:پنجره 

نویسنده:فهیمه رحیمی 

 
#۱۳۱ آقای ادیبی و محمودآقا اگر می دانستند که شما چه مار خوش خط و خالی هستید، هرگز به شما دل نمی بستند. دل من از همین لحظه برای استاد هندوستانی خواهرتان می سوزد که می خواهد خودش را در دام شما اسیر و گرفتار کند». چراغ راهرو را روشن کرد و به انتظار پاسخ نماند و به آشپزخانه رفت. من به دنبالش روانه شدم. او در ظرف غذا را برداشت و نگاهی به درون آن کرد و سپس به من گفت «آن زنبیل را بدهید!» زنبیل را به دستش دادم و او با قرار دادن تکه پارچه ای در کف آن، ظرف غذا را درونش گذاشت و سبد سبزی را نیز روی آن قرار داد. سپس دستۀ زنبیل را امتحان کرد و گفت «در یخچال را باز کنید و سفرۀ نان را بیرون بیاورید». دستوراتش را یک به یک انجام دادم. آقای قدسی نگاهی دیگر به پیرامون آشپزخانه انداخت تا چیزی را فراموش نکرده باشد. وقتی چراغ آشپزخانه را خاموش می کرد گفت «خدا شما را لعنت کند. شام امشب را خیلی دوست دارم. اما افسوس که اشتهایی به خوردن ندارم». گفتم «بی اشتهایی شما از جایی دیگر است؛ به حرف دیشب من مربوط نمی شود. لطفاً مرا مقصر ندانید». پرسید «به نظر شما از چیست؟» گفتم «از آن کسی که شما را تنها گذاشته و به جشن تولد رفته». نگاه غضب آلودش را به صورتم دوخت و گفت «حقیقتاً درست گفته اندکه زن ناقص العقل است. اگر زن عقل کاملی داشت می توانست درست قضاوت کند». می خواستم چراغ راهرو را خاموش کنم که نگذاشت و گفت «روشن باشد بهتر است». از خانه خارج شدیم. گفتم «آمدن من بیهوده بود. شما تنهایی هم می توانستید غذا را بیاورید». گفت «اما باعث شدید تا من کمی آسوده بشوم». گفتم «اگر دوست دارید می توانید فریاد هم سرم بکشید تا کاملاً راحت بشوید و شام را با اشتها میل کنید». گفت «آن وقت باعث خواهم شد تا شما توی خواب راه بیفتید و از پنجره به پایین سقوط کنید». سر کوچه لحظه ای ایستادم و گفتم «من هیچ تحت تأثیر حرف و خشم شما قرار نمی گیرم. اگر این طور بود، باید خیلی زودتر از اینها از پنجره سقوط می کردم و کشته می شدم». پوزخندی زد و گفت «تکرار مکررات نکنید. من خودم می دانم که سخنم در شما بی تأثیر است؛ به همین دلیل هم هست که زیاد با شما صحبت نمی کنم. حالا راضی شدید؟» در حیاط را باز کردم و گفتم «بله راضی شدم. و پیش از آن که داخل بشویم اجازه بدهید این را هم بگویم که من خودم را برای عواقبی که در پی بود آماده کرده ام و می دانم از انتقام شما مصون نخواهم ماند». با صدای بلند خندید و گفت «پس کلاه خود سر بگذارید و زره بپوش و آماده باش! چون من خودم را برای گرفتن انتقام سختی آماده کرده ام». نگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت «حالا دیگر یقین کردم که زن ناقص العقل است و اگر تمام زنها این طور نباشند شما یکی هستید!»
با ورود ما، مرسده جلو آمد و اول نگاهی به من و سپس به آقای قدسی کرد و چون هر دوی ما را خونسرد دید، آسوده شد و زنبیل را از دست آقای قدسی گرفت. من به دنبال مرسده راهی آشپزخانه شدم. مرسده پرسید «مگر قرار نبود با او همکلام نشوی؟» گفتم «پدر گفت به او کمک کنم». پرسید «کاری نکردی که عصبانی بشود؟» خندیدم و گفتم «امشب باید کاملاً مراقب من باشی، چون ممکن است توی خواب کشته بشوم». پرسید «منظورت چیست؟» گفتم «او قصد دارد انتقام سختی از من بگیرد. شاید به جای او وکیلش این کار را انجام بدهد». با ورود کتی، سخن من و مرسده ناتمام ماند. @nazkhatoonstory
#۱۳۲ بر سر میز غذا، آقای قدسی اصلاً توجهی به من نداشت و با غذایی که به قول خودش خیلی دوست داشت، فقط بازی-بازی کرد. پس از صرف غذا شکوه خانم صحبت را به قرار روز آینده کشاند. پدر گفت که (ما فردا به دیدار محمود آقا می رویم). کلام پدر نگاه آقای قدسی را متوجه من ساخت. من هم چون افراد حراف شروع کردم به تعریف از آنها. آنقدر از خوبی و مهربانی آنها صحبت کردم که کامران پرسید «محمودآقا خواهر دارد؟» پدر خندید و گفت «متأسفانه نه، او یکی یکدانه است، نه برادری دارد و نه خواهری». کامران پوزخندی زد و گفت «حیف شد»، و بعد سکوت کرد. نگاه غضب آلود مرسده مرا از گفتن بازداشت و دریافتم که خیلی پرچانگی کرده ام و مجال صحبت را از دیگران گرفته ام. هنگامی که میوه تعارفش کردم سرباز زد و با گفتن (ممنونم) دستم را رد کرد. با نواخته شدن زنگ، مرسده رفت و در را باز کرد. یهدا و المیراخانم وارد شدند. مادر از آنها استقبال کرد و آنها به جمع ما پیوستند. یهدا لباسی آبی آسمانی به تن داشت که زیباییش را بیش از پیش جلوه می داد. او جایی در کنار آقای قدسی گیر آورد و نشست. من برای آن که با او مواجه نشوم، به آشپزخانه پناه بردم و مرسده کار پذیرایی را عهده دار شد. خودم را به کار مشغول کردم و تا زمانی که آنها حضور داشتند، از آشپزخانه خارج نشدم. فقط زمان خداحافظی بیرون آمدم و آنها را تا نزدیک در بدرقه کردم. صدای میهمانان را شنیده بودم، اما این که از چه مقوله ای صحبت می کردند را نمی دانستم. پس از رفتن آنها، مرسده با شتاب خودش را به آشپزخانه رساند و به من گفت «دیگر راحت شدی. فکر نمی کنم دیگر انتقامی صورت بگیرد». و در مقابل بهت من ادامه داد «امشب یهدا نامزدی اش را با کاوه اعلان کرد». خودم را روی صندلی انداختم و پرسیدم که «چطور؟» کنارم نشست و گفت «خیلی غیرمترقبه. به طوری که همه را شوکه کرد». گفتم «برایم تعریف کن». گفت « وقتی آمدند، المیراخانم شروع کرد به تعریف از جشن تولد و این که در آن جشن خواستگاری برای یهدا پیدا شده، اما خواستگار را رد کرده و گفته که نامزد پسرعمویش است. حرف المیراخانم که به اینجا رسید، یهدا روبه آقای قدسی کرد و گفت- من دیگر تحمل نداشتم و به همه گفتم که ما برای هم نامزد شده ایم- شکوه خانم بیچاره چیزی نمانده بود قالب تهی کند و آقای قدسی بزرگ و کامران هم با تعجب به همدیگر نگاه می کردند. وقتی مادر گفت (مبارک است) یهدا تشکر کرد و بلند شد صورت شکوه خانم و کتایون را بوسید و بعد خودش را به آغوش عمویش انداخت و او را هم بوسید. کامران هم به کاوه و یهدا تبریک گفت و کار تمام شد».
پرسیدم «آقای قدسی چه کار می کرد؟» مرسده گفت «این اعلان ناگهانی او را هم شوکه کرده بود. فکر می کنم که دلش نمی خواست به این صورت دیگران می فهمیدند. این طورکه معلوم بود آنها قصد داشتند تا در فرصتی مناسب این موضوع را مطرح کنند، که یهدا تاب نیاورد و پرده از این راز برداشت. حالا من هم مثل تو متقاعد شدم که آن دو تا برای هم در نظر گرفته شده اند و تو باید خودت را از ماجرای آنها کنار بکشی».
حس کردم که تمام وجودم به یک کوه یخ تبدیل شده است و چیزی نمانده که بدنم منجمد شود. رنگ از رخسارم پرید و دندانهایم به هم می خورد. مرسده متوجه تغییر ناگهانی من شد. صندلی اش را کنارم کشید و گفت «چی شده؟ مگر نمی گفتی که خودت را برای چنین زمانی آماده کرده ای؟ پس چرا رنگت پرید؟» برای جلوگیری از بدتر شدن حالم سعی کردم بلند شوم و راه بروم، او که نگران شده بود خود را لعنت می کرد که چرا این مطلب را به من گفته است. با دستی لرزان برای خودم آب جوش ریختم و فنجان را با هر دو دست گرفتم تا از دستم نیفتد. آب گرم لرزش دندانهایم را از بین برد و حس کردم خون یک بار دیگر در رگهایم به جریان افتاد. مرسده کمک کرد تا از پله ها بالا بروم و خودم را به اتاقم برسانم. نه اندوهگین بودم و نه شاد. این تأثیر ناگهانی برای خودم نیز حیرت آور بود. مرسده مرا روی تخت نشاند و خودش با عجله پایین رفت و با لیوان آب گرم بازگشت و گفت «مرا ببخش! نمی بایست یک دفعه این مطلب را به تو می گفتم. باور کن که فقط می خواستم تو را از فکر و خیال آن دختر واهی رها کنم و به تو اطمینان بدهم که دیگر او به سراغت نمی آید». دستش را گرفتم و گفتم «می دانم که قصد خیر داشتی. باور کن که من از غصه و ناراحتی این طور نشدم، شاید مثل دیگران شوکه شدم. حالا حالم کم کم بهتر می شود غصه نخور».
تا ساعتی که حال عادی پیدا کردم، مرسده نشسته بود و نگاهش را از من برنمی گرفت. وقتی به او اطمینان دادم که دیگر بدنم از لرزش افتاده و کاملاً خوب هستم، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد.
@nazkhatoonstory
#۱۳۳ دمدمی مزاج بودن، خصلت زشتی است که متأسفانه من بدان دچارم. یک لحظه آرام و صبورم و دقیقه ای دیگر شلوغ و پرتحرک. دقیقه ای منطقی فکر می کنم و لحظه ای دیگر دستخوش احساس می شوم و فکرهای گوناگون می کنم. اگرچه سعی می کنم در رابطه با دیگران این را در خودم سرکوب کنم، اما اعمالی که غالباً از من سر می زند، به خوبی این تضاد را نشان می دهد. هرگاه سعی کرده ام ساکت و وزین باشم موجبی پیش آمده که به دختری شلوغ تبدیل شده ام و آنجا که لازم است پرتحرک باشم، ساکت و خمود می شوم و به تماشای دیگران می نشینم. به قول مادر، من هنوز شخصیت واقعی خودم را پیدا نکرده ام و بین دو شخصیت سرگردان هستم.
ظاهراً خبر ازدواج یا نامزدی آقای قدسی باید از من دختری گوشه گیر و مغموم بسازد، اما از فردای آن شب دختری شلوغ و پرتحرک شدم که می خندیدم و دیگران را به خنده می انداختم. به طوری که مادرجون و محمودآقا متعجب شده بودند ودلیل این همه خوشحالی را از مادر پرسیدند. مادر، خودش نیز برای این رفتار دلیلی نمی یافت. ناچار شد بگوید دیدن خانۀ قدیمی و آمدن به محل گذشته موجب این همه شور و نشاط شده است. با مرسده و مادر به دیدار دیگر همسایگان رفتیم و ساعتی را روی پشت بام نشستیم و از آن بالا به اطراف نگاه کردیم.
به مرسده گفتم «چه خوب بود که هرگز بزرگ نمی شدیم و همان کودک می ماندیم». نگاهم کرد و گفت «واقعاً چه خاطرات شیرینی از آن دوران به یاد داریم! یادت می آید با بچه های محل مثل پسرها الک دولک بازی می کردیم و بعد می رفتیم از آقاسید یک دوغ خنک می گرفتیم و می خوردیم؟» گفتم «یادم هست و فراموش نکردم که پدر با یک تو سری من و تو را به خانه فراری می داد و تو را بیشتر از من می ترساند و می گفت- تو بزرگتر از مینا هستی، هرکاری که تو بکنی مینا هم می کند-». مرسده خندید و گفت «هول کتک خوردن بیشتر از خودش ترس داشت. یادم می آید کلاس چهارم که رفتم دیگر کوچه رفتن و بازی با بچه ها برایم قدغن شد. اما تو بیشتر از من از کودکی ات استفاده کردی».
محمودآقا با سینی چای به پشت بام آمد و گفت «پدرتان برای دیدن کاسبهای محل رفته و من هم برایتان چای آوردم تا میل کنید». تشکر کردیم و او کنارمان نشست. من و مرسده چای می خوردیم که یکی از پنجره های خانۀ قدیممان باز شد و دختری تکه پارچه ای را داخل حیاط تکاند. با دیدن ما زود سرش را به داخل کشید و پنجره را بست. مرسده پرسید «دختر است یا ازدواج کرده؟» محمود بدون آن که به مرسده نگاه کند گفت «هنوز ازدواج نکرده، امسال دیپلم گرفته». خندیدم و گفتم «برادر عزیز سال پیش دیپلم گرفت، امسال که هنوز به آخر نرسیده». خندید و حرفم را تأیید کرد. مرسده ادامه داد «به نظر دختر خوبی می آید. چرا او را انتخاب نمی کنید؟» محمود گفت «مگر شما نمی گویید که باید با فکر و برنامه ازدواج کرد؟ من هم می خواهم به گفتۀ شما عمل کنم». من گفتم «اما دیگر فرصت فکر کردن گذشته و شما باید دست به کار بشوید». با گفتن (ببینم چه می شود) روی پا ایستاد. من و مرسده نیز بلند شدیم. مرسده نگاهی دیگر به پنجره انداخت و گفت اگر حقیقتاً به گفته های من عمل می کنید، پس این را هم گوش کنید و به آنچه که می گویم عمل کنید. من به شما می گویم که هر چه زودتر مادرجون را برای خواستگاری این دختر بفرستید و خودتان را از تنهایی نجات بدهید! قبول می کنید؟» محمود قاه قاه خندید و پرسید «این همه عجله برای چیست؟» مرسده گفت «دلم می خواهد هم زمان با فریدون تو هم ازدواج کنی و خیال ما را آسوده کنی». محمود مرسده را نگریست و پرسید «مگر شما برای من نگران هستید؟» مرسده پشت چشمی نازک کرد و گفت «مگر شما با فریدون فرق دارید؟ ما همه شما را مثل فریدون دوست داریم و دلمان می خواهد که هرچه زودتر ازدواج کنید». گونه های محمود گلگون شد و گفت «من به وجود خواهرهای دلسوزی مثل شما افتخار می کنم». مرسده گفت «به جای این تعارفات به حرفم عمل کن و ما را آسوده کن».

داستانهای نازخاتون, [۱۴.۰۴.۱۷ ۰۹:۵۸]
#۱۳۳ ادامه قسمت ……..وقتی به پایین برگشتیم پدر هنوز نیامده بود. چند دقیقه بعد فریدون و شیده وارد شدند. جمعمان کامل شد و من باز به حرافی افتادم و گفتم «برای محمودآقا یک دختر خوب انتخاب کرده ایم. مادرجون باید بعد از سیزده بدر به خواستگاری برود». مادرجون متعجب شد و گفت «پناه بر خدا، همه به در خانه می روند و دختر خواستگاری می کنند، شما از روی پشت بام دختر برای محمود پیدا کرده اید؟» مرسده گفت «شاید بخت با ما یار بود که توانستیم از روی هوا دختری برای محمودآقا پیدا کنیم». مادر پرسید «خوب آن کی هست؟» گفتم «دختر همسایه است. همان که توی خانۀ قبلی ما زندگی می کند. محمودآقا می گوید که سال پیش دیپلمش را گرفته». مادرجون تازه متوجه شد و گفت «هان … منظورتان نیره است؟ شما او را از کجا دیدید؟» من ماجرا را شرح دادم بعد مادرجون گفت «آنها خانواده ای خوب و متدین هستند. به ما هم خیلی علاقه دارند. من می دانم که اگر نیره را خواستگاری کنم جواب رد نمی شنوم. از همه لحاظ خوب هستند و به ما هم می خورند». مادر با گفتن (مبارک است) فریدون را واداشت تا صورت محمود را ببوسد و به او تبریک بگوید. پدر هم وقتی از این جریان مطلع شد، به محمود گفت هر روزی را که انتخاب کنی من و مادر بچه ها می آییم و می رویم خواستگاری». محمود تشکر کرد و مادرجون با گفتن (خدا سایۀ شما را از سر ما کم نکند) رفتن به خواستگاری را محرز کرد. با خودم حساب کردم که سال خوشی را در پیش داریم و همه زندگی نوینی را آغاز می کنند. چقدر خوب می شد که پیش از رفتن مرسده، آقای ادیبی به خواستگاری می آمد. @nazkhatoonstory
#۱۳۴ تلفن خانم ادیبی به مادر، برای یادآوری فردا بود که چشم به راه ما هستند و به انتظار نشسته اند. مادر با تشکر بسیار، ابراز داشت که برای دیدار خودش را آماده کرده است. پس از آن روبه ما کرد و گفت «چه زن باشخصیتی است! کلام او انسان را سحر می کند. چقدر تن صدایش زیباست. تلفن کرد تا قرار فردا را یادآوری کرده باشد. من که از همین الآن دلم برای دیدنش تنگ شده». همۀ ما خندیدم. مادر سگرمه هایش را در هم کشید و پرسید «چیه؟ چرا می خندید؟ مگر من نمی توانم از یک نفر خوشم بیاید». پدر گفت «خانم عصبانی نشوید، شما حق دارید به جای یک نفر از چند نفر خوشتان بیاید؛ ما که بخیل نیستیم». مادر گفتۀ پدر را حمل بر تمسخر کرد و به حالت قهر به آشپزخانه رفت.
فریدون به پدر گفت «نوبت شماست». پدر پرسید «منظورت چیست؟» فریدون خندید و گفت «این ایام عیدی هر کسی به نوعی به مراد دلش رسیده جز شما و مادر و من. گمان می کنم وقتش رسیده که شما هم به نوعی به مراد دلتان برسید». صدای شلیک خندۀ همه بلند شد و همان موقع صدای زنگ تلفن با خندۀ ما درهم آمیخت. مادر خودش را به تلفن رساند با دست اشاره کرد که ساکت شویم. کامران بود و فریدون را می خواست. وقتی مکالمۀ آن دو به پایان رسید، فریدون گفت «قرار شد که صبح زود حرکت کنیم تا به ترافیک نخوریم. اتومبیل آقای قدسی جلو حرکت می کند و ما به دنبالش». مرسده پرسید «نامزدهای دیشب هم می آیند؟» فریدون گفت «این را دیگر سؤال نکردم؛ ولی مگر آقای ادیبی همکار کاوه نیست». من گفتم «چرا». و فریدون ادامه داد «اگر این طور است او از همۀ ما مقدمتر است». آهسته به مرسده گفتم «باید خودمان را برای دیدن یک نمایش رمانتیک آماده کنیم».
مرسده به من توصیه کرد که فردا در مقابل هرگونه پیش آمدی خونسردی خودم را حفظ کنم و از پرحرفی امتناع کنم.
شب بی هیچ حادثه ای صبح شد و خانوادۀ آقای قدسی صبح زود به دنبالمان آمدند. بهروز، شوهر کتی نیز اتومبیلش را آورده بود و کتی و مادر و پدرش در آن سوار شدند. در اتومبیل آقای قدسی هم کامران و یهدا و المیراخانم و خود او که پشت فرمان نشسته بود. اوایل راه ما پشت ماشین بهروز حرکت می کردیم و آقای قدسی پیشاپیش همه. از شهر که خارج شدیم، ما پشت سر اتومبیل آقای قدسی قرار گرفتیم. زمانی که به آنها نزدیک شدیم، من و مرسده متوجه شدیم که یهدا سرش را روی شانۀ آقای قدسی گذاشته و به خواب رفته است. از دیدن این منظره هردو لبخندی به یکدیگر زدیم. من آرام گفتم «نمایش شروع شد». مادر شنید و با لحن اعتراض آمیزی گفت «اگر بخواهید بچه بازی دربیاورید و اوقات دیگران را تلخ کنید، بگویید تا از همین جا برگردیم. من حوصلۀ کلفت گفتن و کلفت شنیدن را ندارم». پدر نیز حرفش را تأیید کرد و ما ساکت شدیم. میدان کرج را که پشت سر گذاشتیم، جادۀ چالوس را پیش گرفتیم. هوای پاک صبحگاهی را با نفسی عمیق به جان کشیدیم.@nazkhatoonstory
#۱۳۵ نرسیده به سد، اتومبیل آقای قدسی وارد باغ بزرگی شد. اتومبیل ما و بهروز هم وارد شد و در خیابانی شنی شروع به پیشروی کردیم؛ مقداری که چندان هم زیاد نبود، طی کردیم و خانه ای ویلایی در مقابلمان ظاهر شد که مردی میان سال با آقای ادیبی برای استقبال ما از آن بیرون آمدند. آقای ادیبی پدرش را به ما معرفی نمود و ما را نیز به او معرفی کرد. او جوانتر از پدر و آقای قدسی بود و در حدود چهل و هفت الی پنجاه ساله می نمود. برخورد گرم و صمیمانۀ او مثل اولین برخورد آقای ادیبی، روی دیگران تأثیر می گذاشت و خیلی زود رابطه ای صمیمانه برقرار گردید. خانم ادیبی نیز هنگام ورود به داخل ویلا از ما استقبال نمود و این بار مورد لطف خانم صاحبخانه قرار گرفتیم. با آن که او لباس ساده ای بر تن داشت، شخصیتش همه را تحت تأثیر قرار داد. او کنار مادر و شکوه خانم نشست و به همه خوش آمد گفت. چند دقیقه بعد خانم میانسالی با سینی حاوی شیرکاکائو وارد شد و پس از خوش آمدگویی و تبریک سال نو، وظیفۀ پذیرایی را به عهده گرفت. آقای ادیبی دراین کار به او کمک می کرد و سعی می نمود بهترین پذیرایی را از مهمانان خود به عمل آورد. خستگی راه که برطرف شد، پدر آقای ادیبی پیشنهاد کرد تا از گلخانۀ آنها دیدن کنیم. این پیشنهاد پذیرفته شد و همگی ساختمان ویلا را ترک کرده وارد محوطه شدیم. پدرها در جلو و مادرها به دنبال آنها حرکت می کردند. مقداری از راه را سامان با همکارش همگام شد؛ اما با پیوستن یهدا به آن دو کم کم فاصله اش را با آنها زیاد و در کنار ما دخترها حرکت کرد او به مرسده گفت «اینجا را به قدوم خود مزین کردید». مرسده تشکر کرد. سامان ادامه داد «مادرم آنچنان از شما و خانواده تان خوشش آمده و نزد پدر تعریف کرده که چیزی نمانده بود پدرم پیش قدم این آشنایی بشود و به دیدن پدرتان بیاید». مرسده گفت «این نظر لطف ایشان است. معمولاً انسانهای خوب همه را خوب می بینند و این چندان تعجب ندارد که مادر شما از ما تعریف کرده اند. چون مادر شما واقعاً خانمی خوب و باشخصیت هستند». سامان نیز تشکر کرد و با گفتن (امیدوارم امروز به همگی تان خوش بگذرد) از ما فاصله گرفت و به فریدون و کامران پیوست.
گلخانۀ آنها بزرگ و تماشایی بود و همه نوع گل در آن پیدا می شد. پدر آقای ادیبی به پدر و آقای قدسی توضیحاتی در مورد گلها و نحوۀ پرورششان می داد. مهمانها پس از بازدید، از گلخانه خارج شدند و هر کسی برای تماشا به راهی رفت. من و مرسده هم تصمیم گرفتیم به انتهای باغ سری بزنیم و هر دو از کنار بوته های گل رز حرکت کردیم. در انتهای باغ به قطعه زمین باز و صافی رسیدیم که تور والیبالی در میان آن خودنمایی می کرد. مرسده به اطراف نگاه کرد. او دنبال توپ می گشت تا با هم بازی کنیم. اما چون نبود خودمان را به میان درختان رساندیم و کنار جوی آبی که از آنجا می گذشت نشستیم و نفس تازه کردیم. حس کردم مرسده مجذوب آن محیط شده است. صورتش گل انداخته بود و چشمانش برق می زد.
صدای عده ای که به ما نزدیک می شدند ما را به پاداشت و دیدیم که مردان جوان به محوطۀ بازی نزدیک می شوند و در دست فریدون توپ والیبالی هست. به دنبال مردان کتی و شیده و یهدا هم آمدند. کتایون من و مرسده را دید و با تکان دست به طرفمان آمد. چون به ما رسید پیشنهاد کرد با مردها یارگیری کنیم و یک دور والیبال بازی کنیم. من و مرسده به هم نگاه کردیم و چون کتی و شیده اصرار کردند قبول کردیم و به مردان پیوستیم. گروه به دو دسته تقسیم شد و هر دسته یکی از زمینها را برگزید. شیده و مرسده در گروه آقای ادیبی قرار گرفتند و یهدا و کتایون در گروه آقای قدسی. من از بازی خودداری کردم و به عنوان داور بازی را زیر نظر گرفتم. با اعلان من، فریدون تعیین انداخت و بازی شروع شد. با آن که من میان میدان نبودم، اما مثل دیگران شاد بودم و با هیجان بازی را دنبال می کردم و بیش از دیگران سامان و مرسده را تشویق می کردم. بازی به نفع گروه آقای ادیبی به پایان رسید و بازیکنان خسته و عرق ریزان پای جوی آب نشستند و رفع خستگی کردند. @nazkhatoonstory
#۱۳۶ از دیگران غافل مانده بودیم. هنگامی که خستگی برطرف شد، به سمت عمارت حرکت کردیم. هیچ کس جز مستخدمه آنجا نبود. به محض ورود، همه احساس تشنگی کردیم. به انتظار آوردن آب نماندیم و خودمان به آشپزخانه رفتیم. تجمع مهمانها در آشپزخانه باعث تعجب و دستپاچگی مستخدمه شد و آقای ادیبی که از این منظره به وجد آمده بود، تنگ آب را بلند کرد و تشنگان را به نوشیدن فراخواند. صدای خنده و شادی ما ویلا را پر کرده بود و بوی خوش غذایی که روی گاز در حال پختن بود، گرسنگی را به یادمان آورد. نگاهی به ساعتم انداختم؛ هنوز تا ظهر خیلی مانده بود. فریدون اولین کسی بود که به شیرینیهای روی میز پذیرایی دست برد و دیگران از او تقلید کردند. سامان با این پرسش که (چه کسی حاضر است مسابقه شطرنج بدهد) مردان را گرد میزی جمع کرد. فریدون و سامان برابر هم، و کامران و بهروز برابر هم نشستند. من از آقای ادیبی اجازه گرفتم تا از کتابخانۀ ایشان دیدن کنم. او با گفتن (خانه متعلق به خودتان است) اجازه داد. تنها وارد کتابخانه شدم. مجموعه ای از بهترین کتابها را در آنجا گردآوری کرده بودند و سکوت و آرامش آنجا مرا در خود گرفت. بدون آن که به کتابی دست بزنم، از تمام قفسه ها دیدن کردم.
زمانی که خارج شدم، دخترها را ندیدم. آقای قدسی تنها نشسته بود و به دیگران نگاه می کرد. به او گفتم «آقای قدسی بیایید از کتابخانه دیدن کنید». پذیرفت و بار دیگر به اتفاق او وارد کتابخانه شدیم. آقای قدسی با دیدن آن مجموعه لحظه ای ایستاد و به اطراف نگاه کرد. من اشتیاقی را که از دیدن آن همه کتاب به او دست داده بود، در چشمانش دیدم و گفتم «عالی نیست؟» نگاهم کرد و گفت «خوشا به حالتان». پرسیدم «چرا خوشا به حال من؟ من که صاحب این کتابخانه نیستم». پوزخندی زد و گفت «به زودی می شوید، کمی صبر داشته باشید». منظورش را درک کردم و گفتم «صبر من زیاد است و مثل شما عجول نیستم». بار دیگر از روی تمسخر تبسمی کرد و گفت «آینده همه چیز را روشن می کند». گفتم «در این مورد با شما هم عقیده ام». نگاهم کرد و پرسید «راستی راستی می خواهی به همۀ این نعمتها پشت پا بزنی؟» گفتم «اینها مال من نیست و یقیناً از روز اول برای من در نظر گرفته نشده. من نه به این کتابخانه تعلق دارم و نه به این باغ؛ جای من جای دیگری است و شما می دانید آنجا کجاست». پرسید « منظورتان هندوستان است؟» خندیدم و گفتم «نه منظورم دانشگاه است». پرسید «پس تصمیمتان را تغییر دادید؟ یادم می آید که شما چند روز پیش می گفتید که- همین تابستان ازدواج خواهید کرد- ». گفتم «بله، گفتم. آن در صورتی است که در کنکور موفق نشوم و بخواهم بخت خودم را در هندوستان آزمایش کنم». گفت «پس هنوز جای امیدواری هست و هنوز شما به طور قطع تصمیم نگرفته اید». پرسیدم «امیدواری به چی؟» تبسمی کرد و پاسخ داد «امید به این که شما هنوز به درس و کتاب علاقه مند باشید و بخواهید درستان را ادامه بدهید». گفتم «یادم نمی آید که گفته باشم خیال ترک تحصیل دارم. شما از من چنین کلامی شنیده اید؟» نگاهش را به دیدگانم دوخت و گفت «احتیاجی به ابراز نبود، هر چند که قاطعیت کلام شما در مورد ازدواج، این را به شنونده تفهیم می کرد. از این گذشته، وجود خواستگارهایی که پیرامون شما را گرفته اند، شک را مبدل به یقین می کند». خندیدم و گفتم «اما لازم است که بگویم باز هم اشتباه می کنید و من خیال ترک تحصیل ندارم». پشت به من کرد و گفت «اما حس ششم من می گوید که امروز در این خانه موضوع خواستگاری مطرح می شود و خانواده تان آن را قبول می کنند». گفتم «شاید حس ششم شما راست بگوید و خواستگاری انجام بگیرد. چه ایرادی دارد که به جای خانۀ خودمان این موضوع در اینجا مطرح بشود». شانه بالا انداخت و گفت «من نگفتم که ایرادی دارد، بلکه منظورم این بود که بالاخره شما هم قبول می کنید». خندۀ من باعث شد تا مستقیم نگاهم کند و پرسید که (چرا می خندم؟) گفتم «علت خندۀ من اشتباهی است که شما می کنید. من قبول کردم که ممکن است امروز در این خانه یک خواستگاری پیش بیاید، اما به شما اطمینان می دهم که این خواستگاری از من نخواهد بود و ممکن است خواهرم کاندید باشد». با نگاهی پر از تردید بار دیگر به صورتم خیره شد و گفت «منظورتان این است که ادیبی مرسده خانم را انتخاب کرده است؟» تبسمی کردم و گفتم «بله، و من خودم او را به این کار تشویق کردم. آن دو تا برای هم مناسبتر هستند. اگر چنین ازدواجی سر بگیرد زندگی خوشی را شروع خواهند کرد. شما این طور فکر نمی کنید؟» دست به پیشانی برد و آن را فشرد و گفت «من یک عذرخواهی به شما بدهکارم. فکر می کردم که شما مایل به زندگی زناشویی هستید و دیگر به درس اهمیت نمی دهید». دستگیرۀ در کتابخانه را گرفتم و درحالی که آن را باز می کردم گفتم «ایرادی ندارد، همیشه در مورد من عجولانه فکر کرده اید. این هم روی همه اش». و از کتابخانه خارج شدم. @nazkhatoonstory

#۱۳۷ چرا- او را برای دیدار از کتابخانه دعوت کرده بودم- را نمی دانم. شاید دلم می خواست هنوز او را متعلق به خودم بدانم و این دلخوشی را به خودم بدهم که هنوز همچون گذشته برایش عزیز هستم. به خود قبولانده بودم که خبر نامزدی او و یهدا هیچ نوع پریشانی در وجودم به بار نمی آورد و همین تلقین و خونسرد نشان دادن، از درون مرا نابود می کرد. فکر می کردم که این اتفاق، چون یک داستان کهنه فراموشم می شود. اما زخمی که در قلبم به وجود آمده بود، تا مغز استخوانم را می سوزاند و جرأت ابراز نداشتم. میان زنده ماندن و تحمل شکنجه، شکنجه را برگزیده بودم. این تحمل، امکان زنده بودن را می داد. هر چند فقط به نفس کشیدن ختم می شد.
برایم باورکردنی نبود که این گونه به زندگی تعلق خاطر داشته باشم. من که مرگ و نیستی را با خون خود عجین می دیدم، و باور کرده بودم که از جنس انسان نیستم و ریشه ام از مرگ است، اینک از انتقام یک دختر نامرئی می ترسیدم و به حیات وابستگی نشان می دادم. یقین خود را از دست دادم. این که یقین عشق نافرجام، میل به زندگی و حیات را از وجود انسان زایل می کند و انسان تن به مرگ می دهد. آیا به قدر کافی او را دوست ندارم که حاضر نیستم به مرگ تن در دهم؟ کدام یک برایم عزیزتر است؟ زندگی یا مرگ در راه عشق؟ آیا این شعله که ذره ذرۀ وجودم را می سوزاند، عشق نیست؟ اگر عشق نیست، پس باید چه نامی بر آن بگذارم؟ دچار چه دردی شده ام؟ چرا دلم می خواهد ساعتها در گوشه ای بنشینم و فقط به او فکر کنم؟ چرا نام او چون طنین دلنشین موسیقی آرام بخش من شده است؟ او به من آموخت که زندگی را دوست بدارم و به حیات خود علاقه نشان بدهم. و هم او شور زندگی را در من برانگیخت و مرا از خمودی رهانید. اما اینک میان انتخاب سرگردان مانده ام. می خندم، اما درونم می گرید. حرف می زنم، اما از مفهوم کلام خودم آگاهی ندارم. حسادت دردآلودی بر روحم چنگ می زند و مرا اسیر افکاری شیطانی می کند و تصمیم می گیرم تا او را به هر وسیلۀ ممکن، از صحنه خارج کنم. پنچ دقیقه تنها با آقای قدسی صحبت کردن، و او را از یهدا گرفتن مرا ارضا کرد. دوست داشتم یهدا می فهمید که هنوز هم من مهره ای هستم که از صفحۀ شطرنج زندگی محبوبش خارج نشده ام و اگر بخواهم می توانم او را مات کنم. این خوشباوریها اگرچه کوتاه است، اما تا ساعتها تأثیرش دلگرمم می کند.
صدای خندۀ مردان به گوشم می رسد. فکر می کنم که این گردش چقدر بی محتواست. روبه رویم درختان به شکوفه نشسته و با وزش نسیم بهاری تولد خود را جشن گرفته بودند.
با صدایی که پرسید (چرا تنها نشسته اید). به خودم می آیم و آقای ادیبی را می بینم. کنارم می نشیند و بار دیگر سؤالش را تکرار می کند. می گویم که (شکوه و زیبایی باغ مرا محسور کرده است). می خندد و می گوید (بهار فصل عاشقان است). گفتم «اما من عاشق نیستم». گفت «شاعر که هستید!» گفتم «نه، شاعر هم نیستم. اما این جذبه را دوست دارم». خندید و گفت «چشمان زیبا دنیا را زیبا می بیند». تعریفش را نشنیده گرفتم و پرسیدم «دیگران کجا هستند؟» نگاهش را به ساختمان دوخت و پرسید «منظورتان آقایان است یا خانمها؟» گفتم «همه». گفت «خانمها هنوز به گردش مشغولند. اما آقایان به داخل خانه رفته اند». گفتم «روزهای خوب و شاد چه زود به پایان می رسند! از یکی دو روز دیگر باید باز هم با یکنواختی ایام کنار بیایم». لبخندی زد و پرسید «دو روز دیگر می روند؟» خوشحال شدم که منظورم را درک کرده است و با سر پاسخ مثبت دادم. ادامه داد «عمر بهار کوتاه است و با آمدن تابستان باز در کنار هم خواهید بود». پوزخندی زدم که از نگاهش دور نماند. پرسید «آیا نمی آیند؟» گفتم «چرا، می آیند؛ اما با مهمانی که مرسده را برای همیشه از من دور خواهد کرد» @nazkhatoonstory
#۱۳۸ این بار نگاهش حاکی از آن بود که منظورم را درک نکرده است. گفتم «ممکن است او برای همیشه مقیم هندوستان بشود و با آن استاد هندی ازدواج کند؛ چقدر دلم می خواست او یک همسر ایرانی داشته باشد». به طور آشکار متوجه شدم که رنگش پرید و لبش به لرزش افتاد. گفت «من نمی دانستم». گفتم «هیچ کس نمی داند، به جز من و خود مرسده». پرسید «خواهرتان هم او را دوست دارد؟» گفتم «نه، اما خواهرم به عشق قبل از ازدواج معتقد نیست. او عقیده دارد که عشق بعد از ازدواج هم به وجود می آید. او معیار خاصی برای خودش دارد و به آن پایبند است».
آقای ادیبی کمی به فکر فرو رفت و سپس نگاهش را بر صورتم دوخت و با صراحت گفت «اما من او را دوست دارم. می خواستیم از او خواستگاری کنیم». گفتم «شما دچار احساس زودگذر شده اید؛ اگر واقعاً محبتی عمیق نسبت به او احساس می کردید، این چند روز باقیمانده را از دست نمی دادید و به قول معروف- نمی گذاشتید مرغ از قفس بپرد- ». پرسید «شما فکر می کنید که جواب من مثبت است؟» شانه ام را بالا انداختم و گفتم «یقین ندارم، اما تا امتحان نکنید مشخص نمی شود».
بلند شد و در حالی که شلوارش را از خاک پاک می کرد گفت «بله حق با شماست». این را گفت و مرا تنها گذاشت. از شتابی که به او دادم خنده ام گرفت. همان جا صبر کردم تا دیگران رسیدند و با آنها وارد شدم.
میز غذا آماده بود و مهمانها سر میز دعوت شدند. رفتار آقای ادیبی با نگرانی و تشویش توأم بود و به خوبی از حرکاتش مشخص می شدکه دیگر آن مرد نیم ساعت پیش نیست. از شیطنتی که انجام داده بودم شرمنده شدم. خانم ادیبی نیز متقکر به نظر می رسید. نمی خواستم آنها متوجه شوند که من پی به اضطرابشان برده ام. کامران کنارم نشسته بود و ضمن خوردن غذا با او گفت وگو می کردم. رفتار عاشقانۀ یهدا که به زور می خواست تکه ای مرغ به دهان آقای قدسی بگذارد، من و مرسده را به خنده انداخت و نگاهم را متوجه شیده کردم. رفتار دور از نزاکت یهدا و سبکسریهای او منقلبم کرد و از این که همجنس او هستم از خودم بیزار شدم. از این که او بی پروا جلو چشم بزرگترها به آقای قدسی عشق می ورزید و حرمت آنها را نگه نمی داشت، عرق شرم بر پیشانیم نشست و او را با شیده مقایسه کردم. هیچ گاه از شیده و فریدون با آن که شیفتۀ یکدیگر بودند، چنین صحنه هایی را ندیده بودم. فریدون نیم نگاهی از زیر چشم به شیده کرد و او شرمگین سر به زیر انداخت. می دیدم که دبیر اخلاقم از پلۀ رفیع نزاکت و اخلاق سقوط می کند و در مقابل رفتار ناشایست یهدا چشم فرو می بندد. لبخند معنی داری که میان خانم و آقای ادیبی مبادله شد، آگاهم کرد که برای آنها نیز این گونه رفتار تازگی دارد و آن را نمی پسندند. آقای قدسی چنگال را از دست یهدا گرفت و خودش آن را به دهان برد و کامران با صدای آرام نجوا کرد: بیچاره برادرم!
هنگامی که میز غذا را ترک کردیم، کنار کتی و مرسده نشستم. کتایون سعی داشت خشمش را پنهان کند. با سر دادن آهی کوتاه روبه من کرد و گفت «دیدی چطور آبرویمان را برد؟». به جای من مرسده دلداریش داد و گفت «خودت را ناراحت نکن. او آبروی خودش را به بازی گرفته، خودش را بی مقدار می کند. اگر ناراحت نشوی باید بگویم که مقصر او نیست، مقصر مادر اوست که دخترش را درست تربیت نکرده». کتی به عنوان تأیید سر تکان داد و با گفتن (ای کاش آنها را نمی آوردیم). مادرش را مخاطب قرار داد و صحبت را به جاهای دیگر کشاند.
@nazkhatoonstory
#۱۳۹ ابری سیاه و باران زا، روی خورشید را گرفت و به دنبال آن طوفانی به پا خاست. جمعی که خودشان را برای بیرون رفتن آماده کرده بودند، با حسرت به خورشید که اسیر باران و طوفان شده بود نگاه کردند و به جای خود بازگشتند. آقای ادیبی مهمانانش را به سرگرمی دیگری فرا خواند و سعی کرد آنها را در داخل خانه مشغول کند. بزرگترها به استراحت پرداختند و جوانها به بازی مشغول شدند. خانم ادیبی و مادر و شکوه خانم برای استراحت به یک اتاق داخل شدند و المیراخانم ترجیح داد تا با تماشای آلبوم خانوادگی آقای ادیبی خودش را سرگرم کند.
آقای قدسی اجازه گرفت و همانجا روی کاناپه به استراحت پرداخت. مبلی که من روی آن نشسته بودم، مقابل کاناپه بود و به خوبی می دیدم که آقای قدسی به جای آن که بخوابد، به فکر فرو رفته است. این فکر که- آیا امروز خواستگاری انجام می گیرد یا نه- مرا به خود مشغول کرده بود و دلم می خواست تا روز به پایان نرسیده وسیلۀ این خواستگاری فراهم گردد. اگر آقای ادیبی موفق می شد رضایت مرسده را جلب کند، می توانستم امیدوار باشم که مرسده پس از پایان تحصیلات به ایران باز خواهد گشت. اما اگر او می رفت این امید را از دست می دادم. ریزش باران شور و حرارتی را که مهمانها به هنگام صبح داشتند از بین برده بود و در چهرۀ تک تک آنها آثار خستگی و افسردگی دیده می شد. صدای موزیک ملایمی که پخش می شد همه را در خود فرو برده بود و تنها صدای گاه به گاه مردان شطرنج باز با موسیقی در هم آمیخته می شد.

مرسده کنار پنجره ایستاده بود و به ریزش باران نگاه می کرد. هنگامی که آقای ادیبی کنارش قرار گرفت و با او شروع به صحبت کرد، حدس می زدم صحبتهای آنها پیرامون چه موضوعی است. المیراخانم آلبوم را روی میز گذاشت و به جمع استراحت کنندگان پیوست. برای گریز از تنهایی، من نیز به تماشای آلبوم نشستم. در تمام عکسها دنبال چهرۀ آقای ادیبی می گشتم و در یکی دو مورد حدس زدم و از آن گذشتم. آقای قدسی با غلتی که زد، نشست و نگاهش به مرسده و ادیبی افتاد و سپس به من نگریست و پوزخندی زد. یهدا متوجه بیداری او شد و پرسید «چای میل دارید؟» آقای قدسی با سر اظهار بی میلی کرد و دستش را برای گرفتن آلبوم به سوی من دراز کرد و آهسته گفت «فکر می کنم که موفق شدید». به جای جواب به لبخندی اکتفا کردم و آلبوم را به او دادم.
بوی باقلای تازه که در حال پختن بود به مشام می رسید. کامران موفق شده بود فریدون را شکست دهد. شیده و کتی و بهروز هم از بازی دست کشیدند و با اعلان (چه کسی حاضر است بیرون برود)، جمع را به خارج از خانه دعوت کردند.
@nazkhatoonstory
#۱۴۰ آقای ادیبی با مرسده صحبتش را تمام کرده بود و هنگامی که به ما پیوست صورتش را موجی از شادی فرا گرفته بود. قلبم می لرزید. شادی او به من هم سرایت کرد. با عجله خودم را به مرسده رساندم و در صورتش نگاه کردم. او همچنان بارانی را که به نم نم تبدیل شده بود می نگریست. دستش را که گرفتم به چهره ام نگاه کرد، از صورتش چیزی نخواندم. لب به سخن گشود و گفت «بیا برویم بیرون». هر دو بی اعتنا به نم نم باران، ساختمان را ترک کردیم.
مرسده بی مقدمه گفت «آقای ادیبی از من خواستگاری کرد». با گفتن این سخن به صورتم خیره شد و چون آثار تعجب در آن ندید، پرسید «فهمیدی چه گفتم؟» گفتم «آره، آقای ادیبی از تو خواستگاری کرده. خوب، تو به او چه گفتی؟» به جای جواب به سؤال من ادامه داد «او موافق است که من درسم را ادامه بدهم؛ حتی خودش هم حاضر است با من بیاید. من به او گفتم که باید پدر و مادرم موافقت کنند». پرسیدم «نظر خودت چیست؟ او را یک مرد خوب تشخیص داده ای؟» گفت «از ظاهرش که نمی شود حدس زد، تو و پدر و مادر بیشتر او را دیده و شناخته اید. اگر نخواهم از ظاهرش نتیجه گیری کنم، باید بگویم که بله، او را پسندیده ام؛ ولی باز هم هرچه که پدر و مادر بگویند. من تسلیم نظر آنها هستم». گفتم «من به تو تبریک می گویم و می دانم که نظر پدر و مادر مساعد است. آنها به آقای ادیبی و خانواده اش احترام می گذارند و دوستشان دارند». به صورتم نگاه کرد و پرسید «ناراحت نشدی که آقای ادیبی از من خواستگاری کرد؟ با این که برایم شرح داد که خود تو عامل این خواستگاری بوده ای و ادیبی را تشویق کرده ای، اما دلم می خواهد با صراحت بگویی که اگر پشیمان هستی من این خواستگاری را رد کنم». دستش را گرفتم و گفتم «این چه حرفی است. گفته های آقای ادیبی صحت دارد. من از روز اول تو را برای او شایسته تر از خودم دیدم. به همین دلیل هم به آقای ادیبی پیشنهاد کردم که از تو خواستگاری کند. تو خوب می دانی که من هیچ محبتی نسبت به او در قلب خودم احساس نمی کنم و به تو اطمینان می دهم که هیچ وقت پشیمان نمی شوم». مرسده نفس عمیقی کشید و گفت «فکر می کنم یک ساعت دیگر این موضوع توسط پدرش عنوان بشود. اما باز هم می گویم که اگر تو نخواهی، آنها جواب مثبت از من نخواهند شنید». گفتم «بچگی را کنار بگذار و قبول کن! خوشبختی تو خوشبختی من است. این را باور کن». @nazkhatoonstory
#۱۴۱ باران بند آمده و دیگران را نیز به بیرون کشانده بود و جز بزرگترها، همه در باغ پراکنده شده بودیم. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک چهار بعدازظهر بود. دل هر دوی ما به شور افتاده بود و در سکوت قدم می زدیم. حتی هنگامی که مهمانها برای خوردن عصرانه دعوت شدند، من و مرسده آخرین نفرها بودیم که داخل شدیم. نگاه خانم ادیبی به مرسده نگاه خریدار بود و تبسمی که بر لب داشت، رضایت او را نشان می داد. متوجه شدم که سامان مادرش را در جریان موافقت مرسده گذاشته است، اما او تا زمانی که شوهرش مسئلۀ خواستگاری را مطرح نکرد شادی اش را بروز نداد. پدر در مقابل درخواست آنها لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس مسئلۀ تحصیل مرسده را عنوان کرد. به پدر اطمینان داده شد که این ازدواج کوچکترین لطمه ای به تحصیل مرسده وارد نمی آورد و سامان به عنوان همسر او را همراهی می کند؛ پدر موافقت خود را مشروط به موافقت مرسده دانست و چون او هم جواب مثبت داد، صدای شادی و مبارکباد مهمانها به هوا بلند شد. قرار برگزاری مراسم نامزدی و ازدواج برای اولین ماه تابستان گذاشته شد و خانم ادیبی با در دست کرده حلقۀ ازدواج خودش به دست مرسده این تاریخ را تداوم بخشید. پدر سامان به اتاقش رفت و با سینه ریزی از سنگهای فیروزه برگشت و آن را به پدر نشان داد و گفت «این سینه ریز مال مادر مرحومم است که به امانت نزد ما گذاشته شده بود تا روزی که به همسر سامان تقدیم کنیم و من با اجازۀ شما این امانت را به صاحبش تحویل می دهم».
با اجازۀ پدر سینه ریز به گردن مرسده آویخته شد و با هلهله و کف زدن مهمانها نامزدی رسمی شد. پدر صورت سامان را بوسید. مادر نیز به او تبریک گفت. فریدون که دچار هیجان شده بود دست سامان را به گرمی فشرد و صورت او را بوسید. بقیه نیز به مرسده و سامان تبریک گفتند و نامزدهای جوان به مهمانها شیرینی تعارف کردند.
آن شب به مناسبت نامزدی سامان و مرسده، شام هم مهمان آقای ادیبی بودیم و هنگامی که آنها را ترک کردیم ساعت به نیمۀ شب نزدیک می شد.
هنگام بازگشت من در اتومبیل به خواب رفتم و می توانم بگویم که بعد از بازگشت مرسده اولین خوابی بود که برای من با آرامش قرین بود. وقتی مادر بیدارم کرد تا از اتومبیل خارج شوم با دیدن خانه و اتومبیل به یاد آوردم که تمام طول راه را در خواب گذرانده ام. با کمک مرسده به اتاقم رفتم و با لباس به درون بستر خزیدم. صبح هم مادر بیدارم کرد تا به مدرسه بروم. احساس خستگی می کردم، اما ناچار بلند شدم و شتابان خود را برای رفتن آماده نمودم.
همزمان با خارج شدن من از خانه، آقای قدسی نیز به طرف مدرسه می رفت. او مقابل پایم نگه داشت و دعوت کرد تا مرا به مدرسه برساند. چون دیر شده بود قبول کردم و در مقابل سؤالش که پرسید (خوابتان می آید؟) گفتم «بله هنوز احساس خستگی می کنم». لبخندی زد و گفت «شما دیشب تمام طول راه را خواب بودید؛ باز هم کمبود خواب دارید؟» گفتم «مگر چنین چیزی ممکن است؟ اگر هم بخواهم نمی توانم بخوابم. چون فراموش نکردم که شما چه بلایی بر سرم نازل می کنید». قاه قاه خندید و گفت «من که به یاد نمی آورم سر شما بلایی آورده باشم، اما ترس از بلا هم خودش ترسی است. من اگر به جای شما بودم وقت زنگ تفریح می رفتم کتابخانه و استراحت می کردم». گفتم «از راهنماییتان متشکرم. شاید هم همین کار را کردم». @nazkhatoonstory
#۱۴۲ اتومبیل را نزدیک مدرسه نگه داشت و گفت «می بخشید از این که مجبورم شما را اینجا پیاده کنم. دلم نمی خواهد ما با هم وارد دبیرستان بشویم». نظرش را تأیید کردم و پیاده شدم.
مریم در حیاط مشغول قدم زدن و منتظر من بود. وقتی دید وارد شدم به طرفم دوید و یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم. چند روز دوری برای مریم عذاب آورتر از من بود. زیرا او دختر بزرگ خانه بود و هم صحبتی برای دوران تعطیلات نداشت. ما حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم. با حضور مریم من خواب را فراموش کردم. وقتی هر دو به کلاس وارد شدیم، با استقبال عده ای از شاگردان روبه رو شدم و با آنها نیز تجدید دیدار کردم.
با صدای زنگ مجالی برای گفت وگو نبود و من طبق برنامه برای برداشتن دفترحضوروغیاب وارد دفتر شدم. حضور آقای ادیبی در کنار آقای قدسی مرا دستپاچه کرد و ضمن سلام به آقای ادیبی بار دیگر به آقای قدسی سلام کردم. او خنده اش گرفت. اما به روی خود نیاورد و سلامم را پاسخ گفت. خانم مدیر از تعطیلات پرسید؛ که آیا در این مدت به من خوش گذشته است یا خیر. در پاسخ او با گفتن (خیلی خوب بود، ممنونم) دفترحضوروغیاب را برداشتم و از دفتر خارج شدم. تا آن لحظه پیش بینی نکرده بودم که در مدرسه با آقای ادیبی چگونه باید رفتار کنم. آیا به صورت گذشته باید به او نگاه کنم، یا این که مثل یکی از افراد خانوادۀ خودم. دفتر را که ترک کردم، نفس راحتی کشیدم و تصمیم گرفتم برای آن که شایعه ای پیرامون ما ساخته نشود، با آقای ادیبی همچون گذشته رفتار کنم.
اما این راز را برای مریم افشا کردم. او از خوشحالی به هوا پرید و اشتیاق نشان داد تا تمام ماجرا را برایش تعریف کنم. وقتی به او قول دادم کمی آرام شد، اما به انتظار نقل ماجرا بود.

ساعت اول را بدون حضور دبیر طبیعی سپری کردیم و در آن یک ساعت به طور فشرده ماجرا را برایش گفتم. در نقل ماجرا مجبور شدم قدری از آن را سانسور کنم و موضوع خواستگاری آقای ادیبی از خودم را فاکتور بگیرم. ماجرا را طوری برای مریم تعریف کردم که او این طور نیتجه گرفت که: آشنایی مرسده با ادیبی به طور اتفاقی در خانۀ آقای قدسی صورت گرفت و در همان روز آقای ادیبی مرسده را پسندیده و سپس به خواستگاری آمده است. مریم با گفتن (امیدوارم هر دوی آنها خوشبخت باشند) قانع شد.

زنگ تفریح می خواستم او را مهمان کنم که یکی از دانش آموزان کلاس اول به ما نزدیک شد و فامیلم را گفت. ایستادیم. گمان کردم متقاضی کتاب است. پرسیدم «کتاب می خواهی؟» صورت سپیدش گلگون شد و با گفتن (نه) مارا متعجب کرد. پرسیدم «با من چه کار داری؟» سر به زیر انداخت و گفت «با خود شما کار دارم». متوجه شدم که حضور مریم نمی گذارد او خواسته اش را مطرح کند. زیر بازوی او را گرفتم و به مریم گفتم «تا تو به بوفه برسی، من هم می آیم». مریم که از ما دور شد، بار دیگر سؤالم کردم و گفتم «حالا بگو با من چه کار داری؟» نگاهش را به صورتم دوخت و گفت «من شما را خیلی دوست دارم. دلم می خواهد شما عکسی از خودتان به من بدهید». سخن او مرا بر جایم میخکوب کرد و گفتم «عکسم را برای چه می خواهی؟» بار دیگر نگاه شرم زده اش را به صورتم انداخت و گفت «پدرم صورتگر است. دلم می خواهد از روی عکس شما تابلویی بکشد». خندیدم و گفتم «اولاً من عکسی ندارم که به تو بدهم. دوماً این درست نیست که پدر تو از صورت من نقاشی کند. چرا می خواهی صورت مرا داشته باشی؟» نفس عمیقی کشید و گفت «من شما را خیلی دوست دارم. وقتی شما را می بینم، یک گوشه می ایستم و فقط نگاهتان می کنم». لحن صادقانۀ او وجودم را لرزاند. @nazkhatoonstory
#۱۴۳ دستش را در دست گرفتم و گفتم «متشکرم که به من محبت داری. می توانم بپرسم اسمت چیست؟» گفت «ورده». پرسیدم «این چه جور اسمی است؟» لبخندی زد و گفت «یعنی گل». ناگهان به خاطر آوردم که ورده عربی و به معنی گل است. پرسیدم «تو عرب هستی؟» بار دیگر لبخند زد و گفت «ما ایرانی هستیم، اما در عراق زندگی می کردیم. مادرم عرب بود و پدرم ایرانی. وقتی به ایران رانده شدیم، مادرم از غصه دق کرد و مرد. من و برادرم به اتفاق پدر و مادربزرگم حالا اینجا زندگی می کنیم». پرسیدم «مگر مادرت شبیه من بود؟» با سر پاسخ منفی داد. پرسیدم «چند سال است به ایران آمده اید؟» کمی فکر کرد و گفت «از وقتی برادرم به دنیا آمد». پرسیدم «او چند سال دارد؟» گفت «شش سال». گفتم «مادرت اینجا فوت کرد یا در عراق؟» اندوهی صورتش را پوشاند و گفت «ایران فوت کرد؛ وقتی احد به دنیا آمد او هم فوت کرد».
بی اختیار نسبت به زندگی ورده کنجکاو شده بودم و با سؤالاتم خسته اش می کردم. هنگامی که پرسیدم (پدرت فقط کارش صورتگری است؟) خندید و گفت «او فروشگاه هم دارد و تابلو می فروشد». نمی دانم از سؤالم چه برداشتی کرد که به دنبال سخنش افزود «ما فقیر نیستیم؛ زندگی خوبی داریم». دستش را گرفتم و گفتم «عزیزم! من فکر نکردم که تو و خانواده ات آدمهای فقیری هستید، برعکس گمان کردم که شما خیلی هم ثروتمند باشید». سر به زیر انداخت و پرسید «اگر ما ثروتمند بودیم شما عکستان را به من می دادید؟» نمی دانستم چگونه به او حالی کنم که دادن عکس درست نیست. گفتم «دادن عکس به ثروت ارتباطی ندارد. من خوشحالم که می بینم دختری به خوبی تو مرا دوست دارد، اما متأسفم که نمی توانم عکسم را بدهم. می دانی اگر مادر و پدرم بفهمند که من عکسم را به کسی داده ام با من چه کار می کنند؟ تو دختر کوچکی نیستی که منظورم را نفهمی. دوست داری من مورد غضب خانواده ام قرار بگیرم؟» چند بار به علامت نه سرش را بالا برد و گفت «امروز به پدرم می گویم که تابلو شما را نکشد. او همۀ صورت شما را کشیده به جز چشمتان». با تعجب پرسیدم «مگر پدرت مرا دیده؟» باز هم سر تکان داد و گفت «نه؛ من برایش گفتم و هر چه که من گفتم و تعریف کردم کشیده. وقتی می خواست چشمان شما را بکشد، گفتم که شما چشمان درشت و زیبایی دارید. پرسید- رنگ چشمانش چه رنگی است- من نتوانستم جواب بدهم؛ چون نمی دانم چشمان شما چه رنگی است». با خودم گفتم پدر ورده نمی تواند خیالی تصویرم را نقاشی کند و برای آن که از دست او آسوده شوم گفتم «رنگ چشمان من تیله ای است. حالا متوجه شدی؟» ورده با خوشحالی دو دستش را به هم کوبید و گفت «بله متوجه شدم. پس شما اجازه می دهید تابلو را تمام کند؟» دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم «البته که می تواند». پرسید «شما به من اجازه می دهید که هر روز برایتان گل بیاورم؟» خندیدم و گفتم «اگر پول برای خریدن گل ندهی می توانی». آنچنان به نشاط آمده بود که به هوا پرید و گفت «خانۀ ما پر از گل است. من گل نمی خرم». پرسیدم «خوب کار دیگری با من نداری؟» سر به زیر انداخت و گفت «فقط یک خواهش دیگر دارم». گفتم «بگو». گفت «دلم می خواهد صورت شما را ببوسم». از آن همه محبت گریه ام گرفته بود. خم شدم و در ضمنی که اجازه دادم صورتم را ببوسد من نیز صورت او را بوسیدم و او چون کودکان با شوق و شعف پا به فرار گذاشت. لحظه ای ایستادم و به فرارش نگاه کردم با خود فکر کردم که او صمیمیت کودکان دبستانی را دارد.
وقت تفریح به اتمام رسیده بود و زنگ به صدا درآمد. مریم با کج خلقی از بوفه دور شد و پرسید «معلوم هست تو چه کار می کنی؟» گفتم «داشتم دلِ نازک یک دختربچه را به دست می آوردم. لذت این کار بیشتر از خوردن چیپس بود». منظورم را نفهمید و مجبور شدم تمام ماجرا را برایش شرح بدهم. وقتی ماجرا را فهمید، گفت «راست گفتی، ارزش این کار بیشتر از خوردن بود». گفتم «اگر نمی خندی باید بگویم که من هم از او خوشم آمده و احساس می کنم دوستش دارم». مریم به من و احساساتم خندید و هر دو به طرف کلاس راه افتادیم.
@nazkhatoonstory
#۱۴۴آن ساعت و ساعت دیگرش از مبصری راحت بودم و طبق برنامۀ آقای قدسی فروغی مسئولیت کلاس را برعهده داشت. زمانی که آقای قدسی وارد شد فروغی اجازه خواست که بنشیند. آقای قدسی حال برادرش را پرسید و از او در مورد گذراندن تعطیلات سؤال کرد. فروغی به یک یک سؤالات او پاسخ گفت و ضمن آن یادآوری کرد که آن ساعت بحث آزاد در مورد رابطۀ شاگرد و دبیر داریم. این را گفت و نشست. آقای قدسی رو به همه کرد و گفت «خوب اول شما بگویید که طالب چه رابطه ای هستید و دلتان می خواهد که دبیران با شما چگونه رفتار کنند. من اول نظرات شما را گوش می کنم و بعد از جانب دبیران به سؤالاتتان پاسخ می دهم. خوب، چه کسی اول شروع می کند؟» چند نفری دست بلند کرده بودند و آقای قدسی یکی از آنها را به نام خواند و او نظرش را بیان کرد. به دنبال او دیگران نیز شروع به اظهار عقیده کردند و در اندک زمانی کلاس شلوغ شد. میان بچه ها اختلاف افتاده بود. عده ای بر این عقیده بودند که دبیر باید با جذبه با شاگردان برخورد کند و عده ای دیگر جذبه را نفی می کردند. صدای دو گروه موافق و مخالف در هم آمیخته شده بود و هرج و مرج به وجود آمده بود. آقای قدسی با کوبیدن روی میز، کلاس را آرام کرد و گفت «دلایلی که هر دو گروه بیان کردند جالب بود و همگی شنیدیم. حالا باید از حرفهای مطرح شده نتیجه گیری کنیم و ببینیم بالاخره کدام طریق درست است». آقای قدسی نمونه ای از گفته های هر گروه را روی تخته نوشت و با دلیل ثابت کرد که برای ادارۀ هر کاری در کنار دوستی و تفاهم و اعتماد مقداری هم جذبه لازم است، تا ادارۀ امور سرسری گرفته نشود و همه به وظایف خود به نحو احسن عمل کنند. آقای قدسی ترس را از جذبه تفکیک کرد و به آن بُعد دیگری داد. بنابر گفتۀ او جدی بودن و جدی کار کردن لازمۀ پیشبرد هدف است و برای این که در این راه موفق شویم، گاهی لازم است که دبیر با خشونت رفتار کند. بنابر اعتقاد او دبیر قافله سالار کلاس است و شاگردان مسافران این قافله و باید مسافران گوش به فرمان قافله سالار خود بسپارند تا موفق و پیروز به مقصد برسند.
زنگ که به صدا درآمد، همه با نوعی شتاب از کلاس خارج شدند. همۀ دانش آموزان دبیرستان می دانستند که در آن ساعت مسابقۀ والیبالی میان دبیران مرد دبیرستان در حال اجرا است و می خواستند خودشان را برای تماشای آن آماده کنند. زنگ تفریح با نیمی از ساعت کلاس به مسابقۀ والیبال گذشت و من جزو گروه مشوقان آقای ادیبی بودم. او برای من دیگر یک دبیر نبود. بلکه به او به چشم یک عضو از خانواده نگاه می کردم. آقای قدسی حریف مقابل او بود و یک بار هم سرو آقای قدسی به سینه ام اصابت کرد و چیزی نمانده بود که مرا نقش بر زمین کند. وقتی مسابقه با بردن گروه آقای قدسی به پایان رسید و همه به کلاس رفتند، من در مقابل در کلاس ایستاده بودم و با مبصر یکی از کلاسها بر سر این که حق برد با آقای قدسی بود یا آقای ادیبی بگومگو می کردم. @nazkhatoonstory
#۱۴۵ هر دوی ما هم عقیده بودیم و این برد را حق گروه آقای ادیبی می دانستیم و شانس را به آقای قدسی نسبت دادیم نه خوب بازی کردن را.
من پشتم به در کلاس بود و با صدای بلند با مبصر کلاس دیگر گفت وگو می کردم و مثل همیشه حرافی ام گل کرده بود که صدای آقای قدسی مرا به خود آورد که گفت «اگر تفسیر ورزشی تان تمام شده برگردید به کلاس». من و دوستم خجل سر به زیر انداختیم و هر کدام به کلاس خودمان رفتیم. فروغی کلاس را آرام کرده بود. با ورود من و آقای قدسی، بچه ها به پا ایستادند. هنگامی که نشستم آقای قدسی گفت «برگردید و به درس پاسخ بدهید». نمی دانم چه اندازه از گفت وگوهای ما را شنیده بود؛ اما صورتش نشان می داد که خشمگین است و خود را برای انتقام آماده کرده است. سؤالات تاریخ ادبیات پیش از تعطیلات را پاسخ گفتم. اما آقای قدسی به آنها اکتفا نکرد و از درسهای گذشته نیز سؤال پرسید. و چون به تمام آنها نیز جواب گفتم، پوزخندی زد و پرسید «آمادگی دارید تا از اول کتاب بپرسم؟» می دانستم که دنبال بهانه می گردد و کافی است که بگویم آمادگی ندارم و لب به استهزاء بگشاید. دل به دریا زدم و گفتم «بپرسید». او هم کتاب را ورق زد و از اوایل کتاب سؤال طرح کرد. به سؤالاتش جواب دادم، اما نه با قاطعیت. می دیدم که دوستانم دچار هیجان و اضطراب شده اند و بیم دارند که مبادا نتوانم به سؤالات او پاسخ بگویم. هر پاسخی که می گفتم با تأیید سر همشاگردان روبه رو می شد و همرامی آنها تا پایان درس ادامه داشت، آقای قدسی پنج سؤال از من پرسیده بود. وقتی کتاب را روی هم گذاشت، بدون اظهارنظری فقط با گفتن (بفرمایید) اجازۀ نشستن داد. در همان زمان نیز زنگ به صدا درآمد. مریم با گفتن (چه خوب شد نیم ساعت بیشتر توی کلاس نبودیم وگرنه معلوم نبود چه درس دیگری می پرسید). کلاسورش را جمع کرد. گفتم « او دید که من تیم آقای ادیبی را تشویق می کردم. می خواست با این کار انتقام بگیرد». هر دو بلند خندیدیم و مریم گفت «خوشبختانه تیرش به سنگ خورد و موفق نشد».
پانزدهم فروردین، بار دیگر مرسده و فریدون را بدرقه کردیم. این بار به جمع بدرقه کنندگان خانوادۀ آقای ادیبی هم اضافه شده بودند و هرکدام برای مرسده هدیه ای آورده بودند. می دیدم که هنگام جدایی مرسده با اندوهی بیشتر از سفر قبل راهی می شود، با خود گفتم که او قلبش را در ایران به گرو گذاشته است و با جسمی بدون قلب راهی می شود.
اواخر فروردین کارنامه های ثلث دوم را دادند و با تعجب دیدم که آقای قدسی نمرۀ انشا را بیست داده است. از خوشحالی کارنامه ام را بوسیدم و برای آن که از او تشکر کنم کنار پله ها ایستادم تا هنگام بالا رفتن او را ببینم. وقتی گفتم (آقای قدسی متشکرم) فقط نگاهم کرد و پوزخندی زد و رفت. فهمیدم برای کاری که انجام داده بود توقع تشکر نداشت و برایش مهم نبود که از او قدردانی کنم. به پشت کارنامه نگاه انداختم و دست خط خانم مدیر را دیدم که باز هم به دلیل ممتاز شدن، از من قدردانی کرده بود. از شوق به گریه افتادم و چندین بار صورت مریم را بوسیدم. مریم کارنامه ام را گرفت و به آن نگاه کرد و سپس با صدای بلند گفت «بچه ها گوش کنید! این ثلث هم کلاس ما برنده شد. مینا شاگرد ممتاز شده». صدای هورای بچه ها بلند شد و کارنامه ام دست به دست می گشت.@nazkhatoonstory

3.5 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx