رمان آنلاین کاش قسمت ۴۱تا آخر

فهرست مطالب

کاش مریم میرزایی داسان آنلاین داستان واقعی

رمان آنلاین کاش قسمت ۴۱تا آخر

رمان:کاش

نویسنده:مریم میرزایی

 

#کاش
#قسمت۴۱

سلام محمد ببخشید نتونستم رو در رو بهت بگم میدونم با گفتن این حرفا ازم متنفر میشی میدونم بهت خیانت کردم
میدونم باید زودتر این حرفارو می زدم اما هر وقت اومدم این حرفارو بزنم کاری میکردی یا حرفی میزدی که
نمیتونستم اما امشب دیگه میگم حتی اگه ناراحت بشی خواستم بگم دیگه ازت خسته شدم از رنگ چشمات از اتیش
نگات نمیدونم با کدوم بهونه بگم ازت خسته شدم چون بهونه ای
ندارم بهتره بگم از خودت خسته شدم من از بازی زشت غریبِ اشنات خسته شدم از فکرای غرق ادعات خسته شدم
مثال من ازدست تو و خاطره هات خسته شدم حتی ازدیدن عکس و هدیه هاتم دیگه خسته شدم من دیگه ادما رو
دوست ندارم خودمم حتی تو رو هم دیگه دوست ندارم دیگه از دست عاشقی خسته شدم از دست اون دوست دارم
های بی هوا خسته شدم حتی فکر لحظه های باتو رو دوست
ندارم دیگه همه چی برام سرده گرما رو هم اما دوست ندارم محمد دیگه اسم منو نیار برو پی زندگیت من یکی دیگه
رو دوست دارم و میخوام با همون ازدواج کنم .اینا رو نوشتم و رفتم انداختم جلوی در خواهر محمد و روش نوشتم
برای محمد بعد دو روز که مامانم اینا نبودن دیدم یه نفر زنگ میزنه رفتم ایفون رو برداشتم دیدم
محمد میگه بیا پایین سارا کارت دارم
-من دیگه باتو کاری ندارم
یهو محمد یه داد بلند کشید و باعصبانیت گفت
-تو غلط کردی بیا پایین تا این خونه رو رو سرت خراب نکردم
ایفون رو گذاشتم و سریع مانتو مو پوشیدم و یه شال انداختم رو سرم و رفتم پایین محمد تا منو دید بدون سالم و
هیچ حرفی گفت بیا بریم تو ماشین کارت دارم
دستام میلرزید قلبم تند تند میزد دستام یخ شده بود محمدخیلی عصبانی بود از چهرش معلوم بود یعنی شانس اوردم
که تا الان نزده بود تو گوشم البته معلوم هم نبود ممکن بود تو ماشین بزنه درکل ترسیده بودم.سوار ماشین شدم
محمد راه افتاد و رفت یه جای خلوت نگه داشت و با عصبانیت گفت
-خب بگو
-سرمو انداختم پایین و هیچ حرفی نزدم
-بیشعور مگه با تو نیستم میگم بگو
-همون طور که سرم پایین بود با ترس و لرز گفتم چی؟
-همون مزخرفایی که تو اون کاغذ نوشته بودی میخوام از زبون خودت بشنوم
– خب همونایی بود که نوشتم
-تو چشمای من نگاه کن همونا رو تکرار کن
-من ازت …من ازت
-تو ازم چی؟بگو ،بگو نامرد بگو بی وفا بگو ….
-محمد ناراحت نشو تو روخدا گریه نکن خواهش میکنم
-چیه از گریه هام چی از گریه هام خسته نشدی نه نشدی چون ندیدی اما حالا ببین که یه چیز دیگه هم اضافه کنی و
بگی از دست گریه هاتم خسته شدم از دست ناز کشیدنام از دست کوچیک کردنام از دست غلط کردنام پس بذار
منم بگم منم حق دارم بگم ها
اره محمد هرچی میخوای بگو نمیخوام حرفی بمونه
-باشه میگم میگم که منه دیوونه رو باش که نفهمیدم تو بی رحمی منه دیوونه رو باش که نفهمیدم بی ذوقی بی
احساسی منه دیوونه رو باش که شکستم با شکست تو منه دیوونه که واسه تو گریه کردم منه دیوونه که به پای چشم
تو سوختم منه دیوونه که واسه عهدت قسم خوردم منه دیوونه که به اخم تو خندیدم منه دیوونه که به خوبیم عادتت
دادم منه دیوونه که روزامو واسه تو سوزوندم منه دیوونه که خیال
کردم من مجنونم و تو لیلی منه دیوونه که قد دنیا حتی بیشتر دوست داشتم منه دیوونه که شدم منتظر رسوا منه
دیوونه که نفهمیدم تو منو نمیخواستی منه دیوونه که تو رو عاشق حساب کردم منه دیوونه رو باش اره خیلی دیوونم
اینم حرف ای من با صدای یه دیوونه سارا چت شد یه دفعه چرا داری زندگیمو میریزی به هم اخه مگه نگفتی دوسم
داری مگه نگفتی بدون من دیگه نمیتونی مگه نگفتی عاشقمی چرا دروغ گفتی چرا بازیم دادی مگه من چیکار کردم
مگه من چه گناهی کردم سارا توروخدا بامن این کارو نکن محمد میگفت و گریه میکرد سعی کردم گریه نکنم با این
که بغض گلومو گرفته بود و حتی نمیتونستم حرف بزنم اما گریه نکردم و با بی رحمی گفتم
-محمد من حرفامو زدم نمیخواستم بریم تو زندگی و اون موقع ازت طلاق بگیرم لطفا دیگه مزاحمم نشو دیگه
نمیخوام ببینمت همین حرف رو زدم و از ماشین اومدم بیرون محمد سرشو گذاشت رو فرمون ماشین و همونجا موند
وقتی داشتم راه خونه رو قدم میزدم از خودم متنفر شدم چطور تونستم اون حرفارو به محمد بزنم چطور تونستم
اشکاشو ببینم و دلداریش ندم چطور با بی رحمی تمام بهش گفتم ازت خسته شدم اما من به خاطر خودش گفتم
نمیخواستم ببینه من بهش بگم دوسش دارم و منو تو لباس عروسی که پیش حسین هستم ببینه
نمیخواستم تا اخر عمر عذاب بکشه که من خودکشی کردم راه اینطوری بهتر بود تحملش اسون تر بود این کارو
کردم که ازم متنفر شه اما من چی من که ازش متنفر نبودم من که هنوز عاشقش بودم من که هنوزم براش میمردم
من چطوری باید تحمل میکردم حدود دوروز میگذشت یه روز که خونه بودم زنگ خونمون به صدا در اومد رفتم
ایفون رو برداشتم
-خانم نامه دارید
-بله الان میام
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۰۶]
#کاش
#قسمت۴۲

روی نامه نوشته بود برای سارا نامه رو باز کردم محمد بود شروع کردم به
خوندن به نام سرفصل همه ی نامه چه انها که نوشته شدن و چه انها که سپید ماندن تا کاغذ ها سیاه نشوند
یک سلام پر رنگ و چند نقطه چین… به احترام نام قشنگت
میخوام حرفایی رو بزنم میدونم از حرف زدن هام خسته شدی اما این چند جمله هم تحمل بیار اره فرض که دلت
نخواست به فرض که حوصلت تموم شده بود به فرض که لیاقت نبودم به فرض که ازم خسته شدی یا اصلا به فرض
که دوسم نداشتی نه خودم نه
هر چیز دیگه ای رو اینم خودش قانع کننده ترین دلیل دنیاست اما میخوام بدونم میخوام بدونم چرا ،چرا حالا ،حالا
که دیوونم کردی حیف که جرات گفتن هیچ حرفی رو بهت ندارم چیکار کنم تویی و عزیز کرده ی این دل من چی
کار کنم جوابی هم نداشته باشی بهونتو میگیره راستی میدونستی دیگه هیچ خط قهوه ای نمونده که روی فنجون فال
منو تو نیفتاده باشه و نه شعر حافظی که درجواب نیت بعدمون درنیومده باشه هر کدوم از خط هاوشعر ها چند بار
اقبالشنو ازمودن و یه وقت دلخوشم کردن ویه وقتم پریشون ستاره هارو هم که دیگه حرفی ازشون نزن بخدا
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۰۸]
#کاش
#قسمت۴۳

همشون بیزارم انگار زمانی که خورشید برای تولد اونا نور پخش میکرداون دوتا ستاره منو تو جایی پشت ساحل
اسمون برای به دنیا نیومدن مشغول نذر و نیاز بودن فکر کنم مد شده که گاهی ادما یا معشوقا عقشون رو هم عوض
میکنن تو هم که رو مدی اره خب البته حق داری این عصری که عشق رو با الف بنویسن بهتر از این نمیشه راستی
عکست روبرومه خوب نگام میکنه عکس اون روز اخر دیگه حرفی از موندن و اومدن نمیزنم یه نتیجه تو این شبا به
من یاد داد که اگه فکری ،دلی،کسی،یا حتی شماره ای بخواد مشغول کسی باشه شب و روز و ماه و خورشید
نمیشناسه اگه اهل موندن باشه نیاز به سفارش و خواهش نیست تعجب نکن همون
دیوونه هه داره باهات حرف میزنه فقط یه سوال کنم جون همونی که دوسش داری همونی که بهم گفتی منم به
احترام تو دوسش دارم نه که فکر کنی اونجوری یه وقت… غصه نخور احترامشو دارم فقط همین، خلاصه جون همون
بهم میگی چیشد؟یه دفعه چه اتفاقی افتاد ؟ اهان یادم افتاد فریبم دادی خودت گفتی همه ی حرفات دروغ بود همش
فیلم بود اما من مثل همون موقع دوست دارم درسته کاخ ارزوهام به دست تو درست شد و الانم با دست خودت
خرابش کردی درسته به همه چیز پشت کردی اما بازم دوست دارم وقتی دلت گرفت گاهی خبر بگیر ببین اینی که
به زور اسمشو گذاشتم زندگی چه جوری بدون تو به کام ارزوهام زهر میشه یه لطفی کن هر ثانیه به این فکر نازنینت
یاد اوری کن ببین من چقدر دوست دارم گرچه خودش میدونه نکنه یه وقت به خاطر من غصه بخوری نازنینم میخوام
دنیا نباشه اگه حتی یه مروارید از چشمای نازت بریزه .نمیدونم چرا دارم این حرفا رو به تو میزنم اخه تو که گفتی
ازم متنفری شاید دلتنگی هام ته نشین شده و کار دست سفیدی کاغذ های این نامه داده اما به هر حال دلم میخواست
به دوستت دارم هامون برگردیم ولی یه مشکل هست تو که اصلا دوسم نداشتی پس بهتره بگم دلم میخواست حتی
به همون دوستت دارم های دروغی تو برگردیم خالصه که امشب هرچی دنبال بهونه گشتم پیدا نکردم مثل کسایی
که میخواستن یه جور اروم کنن و اروم شن راستی میدونستی اسمون و دریا رسیدن به هم رو بلد بودن اما به هم
نرسیدن ولی ما نه رسیدن بلد بودیم نه به هم رسیدیم خلاصه حرف اخر اینکه مراقب چیزایی که شکستن باش و
مراقب اونایی هم که هنوز هم میشه مانع شکستشون شد باش این حرفا رو دلم سنگینی میکرد واسه همینم خواستم
یه کم باهات حرف بزنم که اروم شم. سارا همیشه دوستت داشتم ودارم حتی اگه تو نداشته باشی مواظب خودت
باش خدافظ دیگه مزاحمت نمیشم
وقتی نامه رو خوندم دلم میخواست داد بزنم از خدا شکوه کنم اخه چرا،چرا من،باید مجبور میشدم اون حرفارو به
محمد میزدم چرا باید اسم من دروغگو باشه،چرا محمد باید در مورد من بد فکر کنه و بگه من بهش خیانت کردم
اخه محمد ،عزیز دلم باور کن من بهت خیانت نکردم ،من دوست دارم مثل قبلا و حتی سر سوزنی از عشقم نسبت به
تو کم نشده خدایا دارم دق میکنم کاری کن بمیرم یعنی من بودم اون حرفارو به محمد زدم اخه چطور دلم اومد یه
دفعه اون حرفا رو بهش بزنم خدایا من محمد رو دوست دارم کاری کن به هم برسیم مگه ما چه گناهی به درگاهت
کردیم خدایا میخوام برم به محمد بگم دیگه بیشتر از این نمیتونم طاقت بیارم برم بگم که عاشقشم برم بگم همه ی
این بازیا به خاطر خودش بوده برم بگم بدون اون نمیتونم زندگی کنم برم بگم بدون اون نفس کشیدن برام مشکله
بدون اون امیدی به زندگی
ندارم اره میرم الان میرم دم در خونه خواهرش و همه چیزو بهش میگم برام سخته که محمد زجر بکشه برام سخته
در موردم بد فکر کنه برام سخته فکر کنه من خیانت کارم من دروغ گو ام .لباسام رو پوشیدم و رفتم دم خونه
خواهرش به نظر میومد کسی خونشون نباشه اما
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۱۱]
#کاش
#قسمت۴۴

بعد از چند دقیقه خواهرش اومد در رو باز کرد
-سلام
-سلام ببخشید دیر اومدم در رو باز کنم داشتم با تلفن حرف میزدم خب بفرمایین امری داشتین
-نمیدونم چطور باید خودم معرفی کنم
-هر جور راحتی عزیز دلم
-ببخشید من با محمد برادرتون کار دارم
– ببخشید میتونم بپرسم این دختر خانم با شخصیت با برادر من چیکار داره
-قضیه اش مفصله فقط میخواستم چند دقیقه باهاش حرف بزنم
-اما الان خونه نیس
-کی میاد
-شما بیا خونه من زنگ میزنم بهش ده دقیقه ای میاد فقط اسم قشنگتون چیه
-سارا هستم
-اسمتون خیلی بهتون میاد خیلی اسم قشنگی دارین
-ممنون
-بفرمایید داخل سارا خانم تا من بهش زنگ بزنم
-نه ممنون من همین جا منتظر میمونم
-نه میدونی اگه محمد بفهمه ناراحت میشه شما مهمون محمدی رو چشم من جا داری
-مزاحم نیستم
-نه عزیزم کسی خونه نیست خودمو خودتیم اینطوری بیشتر با هم اشنا میشیم رفتم خونشون خواهرش خیلی مهر
بون بود و خیلی زود هم صمیمی شد منو راهنمایی کرد که بشینم و خودش به طرف تلفن رفت بعد چند ثانیه با محمد
حرف زد تلفن رو گذاشت رو بلندگو
-الو سلام محمد جان
-سلام رویا اتفاقی افتاده
-نه قربونت برم محمد چیشده صدات گرفته فدات بشم خوبی؟
-نه رویا خوب نیستم
-مگه چیشده مگه نگفتم بیا خونه ببین دو روزرفتی اینطوری شدی سرما خوردی بیا خونه تا بریم دکتر
-نه رویا چیزیم نیست بعدا برات تعریف میکنم
-عزیز دل رویا یه دخترخانم محترم اومده میگه با محمد کار دارم
-دختر خانم؟
-اره
-نگفت اسمش چیه؟
-سارا
-سارا!!!
اره
-باشه من تا ده دقیقه دیگه میام
-باشه خدافظ
-خدافظ
خب سارا خانم اینم از محمد حالا نمیخوای چیزی به من بگی بخدا از فضولی مردم
-بله چشم
با خواهر محمد شروع کردم به حرف زدن وکل دوستیمون و این اتفاق چند روزه رو
بهش گفتم و دلیلشم هم گفتم
-سارا خانم من و محمد بیایم خواستگاریت
-الان دیگه دیره من قراره عقدم حدود چند روزه دیگس
-اگه واقعا مال هم باشین اسمونو زمین هم بخوان جداتون کنن نمیتونن واقعا بهش اعتقاد دارم شما به هم میرسین
دلم روشنه اما یه چیز از این تعجب میکنم چرا محمد تا الان چیزی به من نگفته
-شایدخجالت کشیده
-اوه اوه محمدو خجالت
-نمیدونم
-حالا محمد رو دوست داری یا نه
سرمو انداختم پایین وبا انگشتام بازی کردم که خواهرش گفت
-ای جانم قربونت برم حالا خودمونیم فکر نمیکردم محمد همچین سلیقه ای داشته باشه
-چرا خیلی بدم
-اختیار داری فدات شم شما نازنینی
-ممنون
همون طور که مشغول صحبت بودیم محمد کلید انداخت بی اختیار تا دیدمش بلند شدم و نگام به نگاش گره خورد
همون طور اشک تو چشمام حلقه زد محمد هم سر جاش خشکش زد یهو خواهرش به طرفش رفت و گفت
-رویات بمیره محمد با خودت چیکار کردی چرا اینقدر پریشون شدی
-ابجی توروخدا شلوغش نکن الان اصلا اعصاب ندارم سارا چیشده اتفاقی افتاده یهو گریه ام گرفت و با گریه گفتم
-نه محمد فقط میخواستم باهات حرف بزنم
-نه سارا توروخد ا دیگه برام حرف نزن بیشتر از این داغونم نکن نگام کن دیگه جون ندارم
-محمد باور کن میخوام همه چیز رو بهت بگم فقط چند دقیقه به حرفام گوش کن خواهر محمد گفت
-بچه ها من کمی خرید دارم میرم خرید میخواست ما راحت حرف بزنیم وقتی که خواهرش رفت بیرون با صدای
بلند زدم زیر گریه که محمد گفت:
-سارا گریه نکن بخدا تحمل ندارم ببینم تو هم داری عذاب میکشی بگو ببینم چیشده اخه تو چرا اینقدر رنگ و روت
رفته
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۱۴]
#کاش
#قسمت۴۵

محمد فقط گوش کن و خودت قضاوت کن فکر میکنی زدن اون حرفا برای من اسون بود نه بخدا تو خودت
میدونی اگه دوست نداشتم خیلی راحت میتونستم همون اول بهت بگم نمیخوام باهات باشم محمد من قراره سه ماهه
دیگه ازدواج کنم و چند روز دیگه هم میخوایم بریم عقدکنم با همون حسین
-سارا چی میگی سارا توروخدا دیگه با من بازی نکن
-بابام از رابطه ی منو تو یه چیزایی فهمیده واسه همینم پسر عموش اونشب اومد خواستگاری باور کن هر روز تو
خونمون دعوائه دیگه از هم پاشیده شدیم بابام مثل قبلا نیست من میخواستم خودکشی کنم اما از اون دنیا ترسیدم
واسه همین اون حرفارو زدم تا تو ازم متنفر شی اما انگار نشد
-سارا چی میگی تو میخواستی خودکشی کنی سارا اگه این کارو میکردی تا اخر عمرم غصه میخوردم بخدا جدی
میگم سارا حتی اگه تو واسه یکی دیگه باشی بازم تحملش از این که تو دیگه نیستی واسم اسون تره سارا من میام
خواستگاری همین فردا شب میخوام شانسموامتحان کنم
-اخه…
-حرفی نزن خب
-باشه فعلا خدافظ
-خدافظ سارا خیلی دوست دارم بخدا
-منم همین طور
از محمد خدافظی کردم و اومدم خونه وقتی اومدم خونه مامانم دم در ایستاده بود
-سلام کی اومدی مامان
-سارا تا الان کجا بودی
همین رو که گفت قاطی کردم و خو استم تلافی حسین رو سرشون در بیارم به مامانم گفتم
-رفته بودم بگردم اشکالی داره بابا خسته شدم کلافه ام کردین دیوونم کردین خوشبختی رو ازم گرفتین مگه این
شما نبودین که می گفتین سارا ما به تو اعتماد داریم مگه این شما نبودین میگفتین ما انتخاب رو به خودت میدیم س
کواهان معنی حق انتخاب با من این بود که به زور شوهرم بدین به یکی که هیچ حسی بهش ندارم حتی تو خواب هم
نمیدیدم که شما اینطوری بشید اینقدر عوض بشین من خودکشی میکنم چون این زندگی رو دوست ندارم اینو بهت
بگم یه روزی از کارتون پشیمون میشید که دیگه خیلی دیره من به حسین هیچ حسی ندارم چرا نمیفهمید من حتی یه
دونه از هدیه هاشم باز نکردم ژس چطور میتونم دوسش داشته باشم
وقتی حرف ام تموم شد رفتم تو اتاقم یهو دیدم حسین تو اتاقم نشسته بغض جلوگلوشو گرفته بود با صدای بغض
گرفته اش گفت
-سلام
-سلام من
-توروخدا هیچی نگید
-سارا خانم اصلا ازتون انتظار نداشتم اگه خانواده اصرار داشتن شما باید به من میگفتین میدونین اگه ازدواج
میکردیم و شما به من هیچ حسی نداشتین چه قدر واسه من سخت بود چقدر عذاب میکشیدم اما الانم خیلی
خوشحالم واسه اینکه الان فهمیدم نه واسه اینکه از شما جدا بشم نه میدونم بعد از این نمیتونم شمارو فراموش کنم
همیشه به فکرتون هستم بابت هیچ چیز ناراحت نشین نمیذارم پدرتون بفهمه خودم درستش میکنم امیدوارم به
هرکسی که دوسش دارین برسین و با اون خوشبخت زندگی کنین خدافظ
-حسین!
-جانم
-توروخدا درکم کنین باور کنین از شما بدم نمیاد باور کنین شما هیچ عیبی ندارین وارزوی هر دختری اینه که با
مردی مثل شما ازدواج کنه فقط من به عنوان همسر ایندم به شما نگاه نمیکنم من یه نفر دیگه رو دوست دارم
-میفهمم درکتون میکنم امیدوارم موفق باشین
-ممنون فقط صبر کنین هدیه هاتون رو بیارم
-هدیه رو پس نمیدن اما حداقل بازش کنین به عنوان یه برادر قبولش کنین
-چشم حتما
-خدافظ
-خدافظ
وقتی حسین رفت مامانم اومد تو اتاق و گفت دختر نگاه کن چیکار کردی؟
-چیکار کردم بهتر از این بود که برم تو زندگی بعد بفهمه
-سارا وای به حالت اگه بابات بفهمه
-نمیفهمه حسین هم فضولی نمیکنه
-خداکنه
خلاصه که شب بابام اومد خونه پرسید حسین نیومد اینجا
-چرا اومد و رفت
-چرا نگفتی شام بمونه
-بهش گفتم گفت خیلی کار دارم همونموقع تلفن زنگ زد قلبم نزدیک بود وایسه اخه قرار بود خانواده محمد زنگ
بزنن واسه خواستگاری بابام گوشی رو برداشت
-الو
-بله بفرمایین
-…
-چی ؟تصادف؟کی؟ادرس رو بگید بابام گوشی روگذاشت مامانم پرسید
-کی بود کی تصادف کرده بگو دیگه نصف جون شدم
– حسین
-خب اتفاقی که نیفتاده
-نمیدونم معلوم نیست نگفت الان میرم ببینم چیشده
– منم میام
-پس سریع اماده شو
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۱۷]
#کاش
#قسمت۴۶

تو برو ماشین رو روشن کن اومدم خیلی ناراحت شدم انگاردنیا رو رو سرم خراب کردن با سرکوفت مامان هم
بیشتر به خودم لعنت فرستادم
– ببین دختر نگاه کن چیکار کردی جوون مردم چه بال یی سرش اومد سارا اون هیچ کس رو نداشت نه پدری نه
مادری نه خانواده ای چرا با اون بیچاره این کارو کردی راست میگفت نکنه …. نه هیچ اتفاقی نیفتاده حتم ا یه
شکستگیه ساده اس خدایا بلائی سرش نیومده باشه خدایا هیچ وقت خودمو نمیبخشم خدایا خواهش میکنم وقتی
مامانم اینا رفتن خودم بودم تنها ،ترس تمام وجودمو گرفته بود ،عذاب وجدان یه لحظه هم دست از سرم بر
نمیداشت خدایا فقط اتفاقی نیفتاده باشه احساس میکردم روح پدر و مادرش جلوی چشمامه داشتم دیوونه میشدم
شماره محمد رو یادم رفته بود یهو یادم اومد چند روز پیش بهش زنگ زده بودم شماره هارو چک کردم شمارش بود
شمارشو گرفتم بعد از چند تا بوق طولانی برداشت
-سلام
-سلام ساراهمین الان خواهرم میخواست زنگ بزنه
-نه نمیخواد
-چرا؟
یهو گریه کردم
-سارا داری گریه میکنی؟
-سارا باتوام محمدت مرده؟چیشده تو که نصف جونم کردی بگو دیگه
-حسین!
-حسین چی؟
-حسین تصادف کرده
-همون فامیلتون
-اره
-خب چیشده
-نمیدونم
-دیوونه نمیدونیو داری گریه میکنی
-اخه به دلم افتاده اتفاق بدی براش افتاده
-ول کن سارا توروخدا
-محمد میترسم میای خونمون
-الان
-اره دیگه
-باشه الان میام محمد بعد از ده دقیقه اومد
-سلام ساراخانم من اومدم خواستگاری مامان بابا تشریف ندارن اشکال نداره هرچی شما بگین یعنی نظر مامان جون
و بابا جونه
– محمد مسخره بازی در نیار اصلا حالو حوصله ندارم
چرا خب؟
-محمد اگه خودکشی کرده باشه چی همش به خاطر من بوده قرار بود باهام ازدواج کنه
-سارا اینقدر نگو ازدواج با اون اعصابم خورد میشه
– محمد توروخدا شروع نکن محمد اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
-خب دیوونه یه زنگ بزن ببین چیشده
– میترسم
-از چی ؟
-از اینکه خبر بدی بشنوم
– سارابزن خیال خودتو راحت کن
-باشه
زنگ زدم گوشیه مامانم بعد از چند ثانیه برداشت
-الو سلام مامان چیشد
-مامان با توام مامان داری گریه میکنی مامان توروخدا جون بابا بگو چیشد ساراحسین….
-مامان توروخدا حسین چی؟
-سارا حسین فوت کرد
– مامان چی میگی توروخدا شوخی نکن
-سارا الان وقت شوخیه
مثل دیوونه ها گوشی رو قطع کردم و جیغ میکشیدم روانی شده بودم محمد مجبور شد اومد جلو دهنمو گرفت که
صدام نره بیرون همسایه ها بیان اما من روانی شده بودم داد میزدم من قاتلم من باعث شدم حسین بمیره اگه امروز
اونطوری بهش نگفته بودم حسین این بال سرش نمی اومد داشتم خودمو میزدم
-محمد هم برای اینکه من ساکت شم چند تا زد رو صورتم هم هونطوری افتادم و زیر لب زمزمه میکردم من کشتمش
من باعث شدم محمد من قاتلم محمد میفهمی من قاتلم
– ساراچی میگی اون تصادف کرده ساراتوروخدا اینطوری نکن بخدا دیوونه میشم سارابس کن
-محمد حالم بده دارم سکته میکنم
– ساراچرا مثل دیوونه ها حرف میزنی
-اره من دیوونم که به خاطر تو باعث شدم یه جوون بیچاره بمیره
-سارا جدی میگی داری جدی حرف میزنی
-اره به من میاد الان شوخی کنم
-سارا من میرم میترسم حرفی بین ما رد و بدل شه که بعد پشیمون شیم نمیخوام از دستت بدم خدافظ
– کجا؟
-خونه
– میخوای تنهام بذاری
– نه تنهات نمیذارم نمیخوام با موندنم باعث جداییمون شم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۱۹]
#کاش
#قسمت۴۷

من میترسم
– ساراچرا دوس داری اذیتم کنی
– محمد من الان حالم خوب نیس بخدا انگار دنیا رو سرم خراب شده توروخد ا درکم کن
– درکت میکنم سارا باور کن درکت میکنم
– خب حرفامو به دل نگیر
-باشه
– محمد منو ببخش
– کاری نکردی که ببخشمت فکر کنم خیلی خسته ای چشماتو به زورباز گذاشتی
-اره خیلی خستم
– خب بخواب من پیشتم هروقت مطمئن شدم خوابت برده میرم
– نه محمد نرو
– باشه بخواب نمیرم
خیلی خسته بودم تا دراز کشیدم خوابم برده بود صبح که بلند شدم دیدم کسی خونه نیس شماره مامانم رو گرفتم
– الو سلام مامان کجایی
– سارا اماده شو بیا ما بهشت زهراییم
– نه مامان من تحمل دیدنشو ندارم خواهش میکنم بذار خونه بمونم
– باشه
– خدافظ
– خدافظ
وقتی گوشی رو قطع کردم شروع کردم به گریه کردن نمیدونستم دارم خواب میبینم یا بیدارم این دومین باری بود
که واسه مرگ کسی ناراحت میشم یکی راحیل بود این یکی هم حسین .دوست داشتم دنیا رو بدم اما اونا زنده بشن
یا خودم بمیرم اونا زنده بشن اما شدنی نبود کاش میشد هرکی که دوس نداره بمیره یکی دیگه که ارزوی مرگ داره
به جای اون بمیره وای کاش هایی که تمومی نداشت
حدود چهل روز از فوت حسین میگذشت کمی حالم بهتر شده بود چهل روز بود از محمد خبری نداشتم برای اولین
بار بود که مثل دفعه ه ای قبل برای دیدنش روز شماری نمیکردم خودم هم از بی رحمی های خودم خسته شده بودم
خودم هم از این بی تفاوتی خسته شده بودم تصمیم گرفتم امروز حتی برای یه مدت کوتاه هم که شده با محمد قرار
بذارم غروب که مامانم اینا رفتن بیرون زنگ زدم بهش و گفتم که میخوام ببینمت محمد هم قبول کرد و سر ساعت
پنج غروب هردو پارک بودیم همیشه محمد زودتر سر قرار حاضر میشد تا بهش رسیدم
-سلام سارا خانوم چه عجب یادی از ما کردی فکرنکردی من تو این چند روز چی کشیدم
– واقعا ببخشید میدونم حق داری اما منو هم درک کن اصلا روحیه ی درست و حسابی داشتم
– مثل همیشه باید بگم باشه بخشیدم ، اشکال نداره ،خواهش میکنم ، این چه حرفیه اما سارا کی منو درک میکنه تو یا
… من همیشه باید کوتاه بیام توروخدا حداقل یه خرده من رو هم درک کن این چند روز که ندیدمت زندگی واسم
معنی نداشت احساس کردم دیگه نمیخوای منو ببینی میدونی چند روز بود چهل روز خودتو چهل روز تواون خونه
حبس کردی که چی بشه ها اونطوری حسین زنده میشد
-نه محمد اما حال و حوصله ی بیرون رو نداشتم ترسیدم بیام و چیزی بگم که هر دومون پشیمون شیم
– خب حالا اجازه میدی بیام خواستگاری سارا بخدا خسته شدم به خدا کلافه شدم حالم دیگه از این زندگی به هم
میخوره از این پنهون کاری از این که یه روز بابات اینا نبینن نه فکر نکن به خاطر خودم میترسم به خاطر تو میترسم
از این که اگر ببینن دیگه نذارن ما به هم برسیم حداقل واسه این یه چیز منو درک کن توروخدا بذار بیام
خواستگاری
– اخه محمد یه حرفی میزنی میخوای بیای خواستگاری چی بگی
– همه چی میگن مگه بابات از من چی میخواد نه اینکه یه خونه یه ماشین یه حساب بانکی تحصیالت خانواده میخواد
-اینا مهم هست اما پدر من اول اخلاق تو رو میبینه بعدشم نمیگه این سرمایه هارو از کجا اوردی میخوای بگی چی؟
– میگم بابام داده
– چه حرف خنده داری بابام هم میگه خب راست میگی اشکال نداره پس مبارکه محمد بابای من به ثروت پدر تو
نگاه نمیکنه به خودت نگاه میکنه ازت میپرسه خب اقا محمد شغل جنابعالی چیه و شما میگی
– هیچی من بیکارم دارم درس میخونم
– میدونی بابام اونموقع چی میگه؟
– چی میگه
– با کمال احترام میگه بفرمایید بیرون و دیگه حتی در سه کیلو متری منزل ما هم نبینمتون
– خب یعنی مشکل تو با بیکاری منه
– دقیقا زدی تو خال
– اگه تا این چند روزه کار پیدا کردم چی
– تو پیدا کن من اجازه خواستگاری رو میدم
– پس تا سه روز دیگه اگه کار پیدا نکردم اسممو عوض میکنم
– چی میذاری
– هرچی تو بگی
– اخ جون
– پس من سه روز دیگه همین جا همین ساعت میبینمت
– باشه فعلا کاری نداری
– نه به سلامت مواظب خودت باش
– تو هم همین طور
با محمد خدافظی کردم و اومدم خونه انگار وقتی که تنها بودم حسین رو کنار خودم حس میکردم انگار مواظبم بود
خلاصه سه روزی که محمد هم گفته بود تموم شد و مثل همیشه اماده شدم و رفتم پارکی که کنار خونمون بود محمد
رو صندلی منتظر من نشسته بود رفتم سلام کردم و کنارش نشستم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۲۳]
#کاش
#قسمت۴۸

سلام سارا خانم میدونی چیه سارا احساس میکنم خیلی پیر شدی مثل این دخترای بیست وپنج ساله دیگه سارا من
نیستی یعنی وروجک محمد نیستی
-از چه لحاظ از لحاظ قیافه یا حرف زدن
– از لحاظ قیافه دیگه به خودت نمیرسی البته اینم بگم که الانم خوشگلی ها
– خب اصلا حسش نیست یعنی حوصلشو ندارم
– باشه هر جور خودت دوس داری بگرد من همه جوره کشته مردتم
– خب حالا نمیخوای بگی چیشد کار پیدا کردی یا نه
– اول بگو اون اسمی که انتخاب کردی واسم چیشد؟
– محمد مسخره بازی در نیار کار پیدا کردی؟
– نه
– محمد!
– خب چیه کار نیست از کجا پیدا کنم؟
– پس فعلا اسم ازدواج رو پیش من نیار
– شوخی کردم
– بگو جون سارا
– جون تو نه اما باور کن پیدا کردم
– حالا چیکار
– ابدارچی یه شرکت
– بی مزه شوخی نکن بگو چیکار؟
– تو یه شرکت کار میکنم
– خب چیکار میکنی محمد حرصمو در اوردی
– با کشورای خارجی قرار داد میبندم
– خوبه حالا چقدر حقوق میگیری
– اونقدری هست که پدر جان جنابعالی قبول بفرمایند
-خب حالا میتونی بیای اما با پدر و مادرت چون بابام رو این موروع خیلی حساسه اما خواهش میکنم دو ماه دیگه بیا
که هم کمی سرکار باشی که اگه بابام اومد تحقیق حداقل نگن که این همین دیروز بود اومده سرکار
-سارا فقط همین دو ماه باور کن این دیگه اخرین مهلتی هست که بهت میدم
-باشه ،باشه
خلاصه محمد که دانشگاه میرفت سرکار رفتن هم بهش اضافه شده بود من هم که داشتم واسه کنکور میخوندم کلی
حالم بهتر شده بود کم کم داشتم فراموش میکردم در هفته یه ساعت دیگه خیلی زیاد میشد دو ساعت بیشتر
همدیگرو نمیدیدیم تقریبا یک دوماهی از سرکار رفتن محمد میگذشت وقتی اومد سر قرار بهش گفتم
-چیشد محمدخان قرار بود دو ماه دیگه بیای خواستگاریم نکنه نظرت عوض شده؟
-سارا این روزا خیلی سرم شلوغه کلی کار ریخته رو سرم بذار یه چند ماه دیگ
محمد باورم نمیشه این تویی که واسه خواستگاری پرپر میزدی بگو زدم زیرش
– این چه حرفیه میزنی پریا
– محمد اخلاقت خیلی عوض شده فکر کردی نمیفهمم. پریا کیه؟
– باور کن از زبونم پرید کدوم اخلاقم عوض شده
-کدوم اخلاقت؟همیشه تو قرار میذاشتی یه هفته که منو نمیدیدی دنیا بی وفا میشد من نامرد میشدم اما حالا برات
اهمیتی نداره میدونی دو ماهه همدیگرو ندیدیم قبلا حتی اگه نمیتونستی بیای بیرون میومدی دم پنجره هیچ
فکرکردی تو این دو ماه چشمم خشک شد از بس به پنجره نگاه کردم ؟ اون وقتا منظورم قبلا هاست یادته هرچقدر
هم که کنار هم بودیم واسه حرفایی که معلوم نبود از کجا یهو سرازیر میشن وقت کم می اوردیم اما حالا درست
برعکس اون وقتا حرف کم میاریم احساس میکنم ازم سیر شدی احساس میکنم داری تحملم میکنی اون وقتا همه
چی یادت بود یادت بود منو چی صدا کنی اسممو با مهربونی صدا میکردی با مهربونی میگفتی سارا اصلا یه جوری
میگفتی سارا انگار هزار تا حرف نگفته پاشیده بودی اما حالا ماهی سالی یه بارم میای صدام کنی قبلش یکی
دو تا اسم
میگی تا یادت بیاد اونی که هرلحظه هزاربار واست میمیره اسمش چیه نمیفهمی که تو این دو ماه چقدر دلم واست
تنگ شده بود هم واسه الانت هم واسه گذشتت البته تقصیری نداری نمیدونی چطور منو وابسته ی خودت کردی با
سارا گفتنت دنیا تکون میخورد شاید اون وقتا سارات بودم اما حالا … شاید اون وقتا یه ذره دوسم داشتی یا نه بهتره
بگم اینطوری نشون میدادی اره درسته همون وقتا که منتظرم نمیذاشتی همون وقتا که به قول خودت زندگیت بودم
همون وقتا که تحمل اشکام رو هم نداشتی همون وقتا که دلت نمی اومد تب غصه هام سر به فلک بکشه اما حالا که د
ارم پیشت زجه هم میزنم برات مهم نیس بگو چی شده تو اون محمد دو سال قبل نیستی تو محمد من نیستی محمد
منو دوست داشت محمد من واسه دیدن من بی قرار بود محمد توروخدا بگو چت شده
-سارا اعصابمو بیشتر از این خراب نکن
– باید بگی چیشده
-سارا میخوام برم خونه خدافظ
– محمد… محمد
هرچی محمد رو صدا زدم جواب نداد به راهش ادامه داد انگار دیگه هیچ حسی نسبت به من نداشت من محمد رو
دوست داشتم من محمد رو میخواستم فقط این محمد بود که حرفامو میفهمید خدایا نمیخوام از دستش بدم از اون
موقع به بعد از محمد تا یک هفته خبری نبود پیش خودم گفتم شاید اون روز تو محل کارش اتفاقی افتاده و ناراحت
شده واسه همین زیاد خودمو ناراحت نکردم بعد از یه هفته که میدونست مامانم و بابام خونه نیستن زنگ زد خونه و
گفت بیا به این ادرسی که میگم منم تصمیم گرفتم برم و اتفاقای یه هفته پیش رو به روش نیارم حدود ساعت پنج
غروب بود با اینکه مامانم اینااومدن خونه اما بهشون گفتم میخوام برم تولد ،با یکی از دوستای مدرسه که تقریبا
باهاش تو مدرسه صمیمی بودم هماهنگ کردم برای اولین بار بود که وقتی با محمد قرار میذارم دنبالم نمیاد رفتم به
اون ادرسی که محمد گفت یه خونه ی خیلی بزرگ
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۲۵]
#کاش
#قسمت۴۹

 

که زنگ زدم احساس کردم
اشتباه اومدم اما یکی اومد جلو در و گفت سارا خانم گفتم بله گفت محمد منتظرتونه تا خونه منو همراهی کرد خونه
حدود هزار متری بود تو خوابم اون خونه رو ندیده بودم مثل قصر بود از قصر هم قشنگ تر پیش خودم گفتم محمد
تو این خونه چیکار میکنه درست بود وضع مالی پدرش خیلی خوب بود و جزو یکی از سرمایه دارای گردن کلفت بود
اما این خونه بهشون نمیخورد اونقدر غرق دیدن خونه شده بودم که گذر زمان رو احساس نکردم وقتی به ساعتم
نگاه کردم دیدم حدود یک ساعتی گذشته به اون خدمت کاری که اونجا بود گفتم ببخشید
– پس چیشد من یک ساعتی هست اینجا هستم
– اقا گفتن اگه شما پرسیدین بهتون بگم یه کمی کار دارم میام یهو زدم زیر خنده و به اون خانم گفتم اقا!
-بله خانم .اقا گفتن دیگه ولی مسخرش نکنید
– بله چشم ببخشید من چنین جسارتی کردم ولی اقا!یه کم گفتنش واسه من خنده داره من رئیس جمهور مملکت هم
بشه بهش میگم محمد
-ا شما همسر اقا هستین
– تو رو خد اینقدر نگین اقا احساس میکنم دارم تو فیلم بازی میکنم
– خب خانم بگم چی ؟ نگفتین همسرشون هستین البته بهتون نمیخوره همسرشون باشین
– پس بهم میخوره چی باشم
– نمیخوام بی ادبی کنم اما بهتون میخوره دوست دختر اقا باشین اخه سن شما خیلی کمه ولی خودمونیم ها اقا
سلیقشون خیلی خوبه که شما رو انتخاب کرده
– وای مرسی قربونت برم کلی به خودم امیدوار شدم
– حالا نگفتین ؟
– درست حدس زدین اما قراره بیان خواستگاری
– ناراحت نشین خانم اما اینطور مردا لیاقت شمارو ندارن شما به این خوشگلی بهتون هم نمیخوره ببخشیدا از اون
دخترای فلان شده ی خیابونی باشین ماشالا.. خانوم هستین
– یعنی چی مگه محمد چشه؟
– هیچی خانم شاید برای شما عادی باشه اما برای ما که از اول زندگیمون این چیزا رو ندیدیم شاید غیر عادی باشه
خانم
– اصلا نمیفهمم چی میگین تورو خدا واضح حرف بزنین
– مگه شما نمیدونین البته من چند روزی نیس که اقا رو تو این خونه میبینم اما احساس میکنم شناختمش
– خب جون به لبم کردین بگین دیگه میخواست لب باز کنه که بگه چیشد دیدم یه دختر که بوی ادکلنش از ا کیلو
متری میومد از پله های طبقه ی بالا داشت میومد پایین لباس هم که نگو یه تاپ نیم تنه با یه دامن خیلی کوتاه با
موهای اتو کرده ،ناخن های فرنچ شده و قیافه ی خیلی
ضایع و زشت که ارایشش هم اصلا متناسب اون قیافه ی زشتش نبود و خالصه با ورع خیلی خراب اومد پایین
خدمتکاره که فکر کنم اسمش کوکب خانم بود به استقبالش رفت و گفت
– خانم چی میل دارین براتون بیارم دختره یه نگاه تمسخر امیز با عشوه به من انداخت و گفت
– واسه استخدام اومدین اما ما دیگه کوکب خانم رو استخدام کردیم
– ا خانم ایشون دوست دختر اقا محمد هستن با تمسخر گفت
-این دوست دختره محمده

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۲۸]
#کاش
#قسمت۵۰

فکر نمیکردم محمد اینقدر بدسلیقه باشه منم اعصابم خورد شد و گفتم
– خفه شو زنیکه ی ایکبیری فکرکنم خودتو تو اینه ندیدی بدبخت بوی لجن و کثیفی از دور ازت پخش میشه فکر
میکنی خیلی خوشگلی نه عزیزم دقیقا مثل این دلقک های تو سیرکی .همون طور داشتم میگفتم که دیدم محمد، نه
محمد نبود فقط قیافش مثل محمد بود اومد پایین
-ا سارا ببخشید منتظر موندی
– محمد خودتی محمد چه بلائی سرت اومده ،محمد چیکار کردی با خودت همونموقع معنی حرفای کوکب خانم رو
فهمیدم محمد دیگه محمد قبلی نبود اون محمدی نبود که من فکرشو میکردم یعنی در عرض همین مدت کوتاهی که
سرکار رفته بود عوض شده بود خدایا من خوابم یا بیدار همون طور که داشتم به بدبختی خودم فکر میکردم محمد به
طرفم اومد بوی شراب و عرق از دور هم ازش میومد داشت به طرفم میومد میدونستم اگه اونجا بمونم تا اخر عمرم
پشیمون میشم میخواستم از خونه فرار کنم که دیدم یکی جلو در و ایساد سرمو بلند کردم قیافش خیلی برام اشنا بود
تا چشم تو چشم هم شدیم گفت:
– شناختی سارا خانوم؟
– کمی نگاش کردم ویادم اومد که ارمین بود همونی که بهم گفت اگه باهام دوست نشی بالا یی سرت میارم که ندونی
از کجا خوردی اره خودش بود خود کثیفش ترس تمام بدنم رو گرفته بود دستام یخ زده بود بدنم میلرزید قلبم تند
تند میزد کاش میشد فرار کنم کاش میشد اصلا همون لحظه بمیرم ساعتم رو نگاه کردم ساعت از یازده شب هم
گذشته بود و من خونه نبودم از این که مامانم اینا هم دربارم چه فکری میکنن هم ترسیده بودم یعنی باید چیکار
میکردم محمد داشت با حالت کثیف و زننده قهقهه میزد حالم ازش بهم میخورد ازش متنفر شدم اون عشقی که بهش
داشتم همون موقع تبدیل شد به تنفر با فرق اینکه تنفرم بیشتر از عشقم بود ارمین بهم گفت
– چیه خانم کوچولو فکرشو نمیکردی بهت گفتم اما باور نکردی
– خفه شو اشغال دختره هم با همون حالت زننده اش گفت
– وا ارمین اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر بد سلیقه باشی میخواستی با این دهاتی دوست شی
– اره عزیزم اون موقع اخه تو نبودی
– خیلی احمقی برو گمشو دیگه نمیخوام ببینمت
– بهترالبته اینجا خونه ی منه تو باید بری گمشی دیگه کارم با تو تموم شد خودم میخواستم بندازمت بیرون دختره
بعد از چند دقیقه از خونه زد بیرون فقط من بودم و محمد و ارمین محمد که تو باغ نبود اونقدر مشروب و الکل داده
بودن به خوردش که هیچ چیز حالیش نبود کوکب هم اونجا بود و داشت به حال من گریه میکرد
– خیلی اشغالی خیلی کثیفی بذارید من برم
– تازه اومدی کجا بری
– التماست میکنم بذار من برم به پات میفتم توروخدا بذار من برم
– نمیخوای بپرسی چطور پیدات کردم
– نه فقط بذار من برم خواهش میکنم
– نه باید بدونی پس گوش کن یه روز که اقا محمدتون اومده بود برای استخدام من قبولش کردم روز دوم کاریش ..
بود که کیف پولشو تو شرکت رو میز جا گذاشته بود اتفاقی چشمم به کیف افتاد رفتم بازش کردم ببینم برای کیه که
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۳۰]
#کاش
#قسمت۵۱

دیدم به به اینکه همون سارا خانم دو سال پیشه همونی که واسه من پرو بازی در اورد همونی که جلوی اون همه ادم
ضایعم کرد بالاخره هر چیزی تاوانی داره دیگه
– خیلی کثیفی محمد توروخدا تو یه چیزی بگو
چی بگم سارا خب ببین چیکارت داره
یه لحظه خفه شین میخوام بقیه داستان رو بگم بعد از محمد جونت پرسیدم گفت قراره که باهاش ازدواج کنم منم
کاری کردم که محمد رو بکشونم اینجا و به وسیله ی محمد تورو بکشونم اینجا محمد بیچاره نمیخواست اینطوری شه
ما شراب و الکل و این جور چیزا دادیم به خوردش وای که چقدر داره خوش میگذره الان داری میسوزی اره؟ اخی
بکش !واسه من که خیلی لذت بخشه واسه تورو نمیدونم وقتی که ارمین گوشیش زنگ خورد کوکب یه در فرعی رو
به من با اشاره نشون داد و من خیلی سریع به طرف در رفتم وقتی ارمین منو دید به طرف من دوید اما نتونست منو
بگیره ومن هم فرار کردم نصف شب تو خیابون سرگردون شده بودم نمیدونستم با چه رویی میخواستم برم خونه
نمیدونستم باید میگفتم کجا بودم چیکار کردم با کی بودم یعنی منو قبول میکردن ؟ تصمیم گرفتم تو خیابونا قدم
بزنم تهران شباش شلوغ بود مخصوصا تابستون بود و مردم تا دیر وقت بیرون بودن شده بودم مثل این دختر فراری
ها نه نشده بودم مثل اونا شده بودم خود همون دختر فراری ها از همون دخترای خیابونیه ولگرد بی خانواده اشغال
کثیف ،بی خاصیت همون جا داد زدم خدایا از اینکه با محمد بودم پشیمونم خدایا منوببخش خدایا به دادم برس رهام
نکن کمکم کن خدایا وقتی چشم بازکردم نمیدونستم کجام مامانم و بابام بلایی سرم بودن اطرافم رو که خوب نگاه
کردم تو بیمارستان بودم حول شدم و گفتم
– مامان من تو بیمارستان چیکار میکنم توروخدا بگین ؟چرا منو اوردن اینجا؟
– سارا تو دیشب تصادف کردی قربونت برم
– چرا زندم من باید میمردم
– سارا قربونت برم این چه حرفیه میزنی خدا نکنه
– من نمیتونم چشم تو چشم شما بشم من از اعتماد شما سوء استفاده کردم من یه ادم کثیفم من یه ادم بی ارزش
هستم که هیچ سودی نداره
– سارا این حرفارو نزن توروخدا
– مامان من میخوام بلند شم احساس میکنم پاهام حسی نداره
– نه عزیزم الان نه
– من میخوام بلند شم مامان
– تو نمیتونی
– چرا
مامانم زد زیر گریه هق هق میزد بابام هم بغض کرد و رفت بیرون داد زدم
-یکی به من بگه چیشده مامان بگو توروخدا بهم بگین تا دق نکردم
-سارا تو باید قبول کنی
– چی رو مامان من باید چی رو قبول کنم ها
– ساراتو
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۳۳]
#کاش
#قسمت۵۲

توروخدا بگو مامان من چی؟ها
– تو دیگه نمیتونی راه بری
– مامان راست میگی مامان توروخدا من خوابم یا بیدار نه دروغ میگین من میخوام بلند شم من تحمل ندارم خواهش
میکنم یه چیزی برای من بیارین من میخوام خودمو بکشم مامان مگه من چیکار کردم مگه من چه گناهی کردم که
تاوانش این بود جز اینکه یه نفر رو دوست داشتم جز اینکه به حرفای یکی اعتماد کردم نه من فلج نشدم مامان بگو
داری دروغ میگی من میخوام راه برم میخوام زندگی کنم کی این بلا رو سر من اورده کی با من اینکارو کرده کی
زندگی کردن رو از من گرفته بیاریدش میخوام بهش بگم چرا این کارو کرده میگم بیارینش
– داد نزن سارا الان میارمش
بعد از چند ثانیه….
– محمد! محمد! باورم نمیشه
– سارا من…
– خفه شو اشغال خفه شو نمیخوام یک کلمه بشنوم منو فریب دادی بس نبود اخه مگه با فلج شدن من چی به تو
میرسید مگه من باهات چیکار کردم جز اینکه دوست داشتم جز اینکه باعث خودکشی یه نفر شدم خیلی پستی منه
دیوونه منه احمق رو بگوحرفاتو باور کردم منه بیشعور رو بگو عاشقت شدم محمد خیلی کثیفی
– سارابخدا..
– خفه حتی از شنیدن صدات هم حالم به هم میخوره از جلوی چشمام دور شو نمیذارم راحت زندگی کنی نمی
بخشمت تو زندگی رو از من گرفتی تو زندگی منو خراب کردی این بود محمد اره این بود میگفتی زندگیتم این بود
میگفی خوشبختت میکنم تو همونی که نمیذاشتی یکی چپ نگام کنه اخه چطور دلت اومد احمق من دوست داشتم
اونروز هم که به زور جواب سلامم رو دادی هم دوست داشتم میدونی من هنوز چند سالمه میدونی از الان بدبخت
شدم از هجده سالگی باید رو تخت باشم میدونی از کمر به پایین فلج شدم میدونی حتی رو ویلچر هم نمیتونم بشینم
خدایا من میخوام راه برم نه نه من دیگه هیچی نمیخوام نمیخوام راه برم نمیخوام کسی بهم بگه دوست دارم نمیخوام
کسی بهم توجه کنه نمیخوام کسی بهم محبت کنه خدایا من دیگه ادمارو دوست ندارم من حتی دیگه خودمم دوست
ندارم دیگه عاشق نمیشم عاشق بودن گناهه من دیگه دوست دارمای بی هوا رو دوست ندارم سرنوشت و خیانت و
پشیمونی حق دارم بگم هیچ کدوم رو دوست ندارم کفره خدا اما میگم من دعا رو هم دیگه دوست ندارم کاشکی بچه
میموندم گرچه دیگه الان بچه هارو هم دوست ندارم تا چند روز پیش یه صدا وجودمو تکون میداد باورش واسه
خودم هم سخته ولی اون صدارو هم دیگه دوست ندارم دیگه فهمیدم وفا حرفه مهربونی قحطیه عشقم که بلا ست
دیگه منم بی وفام عجب نیس وفارو دوست ندارم دیگه با خودم قرار میذارم سراغ دلم نرم با دلت بری خطاست
دیگه خطا رو دوست ندارم اما یادمه وقتی عاشق بودم بال طعم خوشی داشت حالا که رها شدم پس بلا رو دوست
ندارم یعنی چی دوست دارم بی تو میمیرم،عزیزم، دیگه این جمله هارو هم دوست ندارم کاشکی مینشستم راست
راستی زندگی میکردم من دیگه ادمای عاشق ومبتال رو دوست ندارم میدوی،میشکننت ،نمیخوانت،نمیرسی به کی
بگم این قانونارو دوس ندارم دوسالی بود به عشق رویاهام زنده بودم دیگه رسیدن تورویا رو هم دوست ندارم
– سارا با این حرفات به جونم اتیش میزنی
– خفه شو دروغگوئه کثیف دستت رو شده برام
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۰٫۱۷ ۲۱:۳۶]
#کاش
#قسمت_آخر

سارامن واقعا متاسفم
– فقط همین متاسفی
– اره دیگه چیز دیگه ای ندارم بگم
– الان چی الان نمیخوای با من ازدواج کنی
– سارااخه
– خیلی اشغالی حتی اگه میخواستی هم حاضر نبودم با توئه اشغال و بی همه چیزازدواج کنم باشه برو گمشو از جلوی
چشمام دور شو نمیخوام ببینمت دیگه نیا با دیدنت زجرمیکشم دیگه نیا
– باشه برای همیشه خدافظ توروخدا منو ببخش
وقتی محمد رفت برای بدبختی خودم های های گریه کردم تصورش هنوز هم برای خودم سخت بود محمد با کمال
پررویی گفت متاسفم از خداش بود من بگم دیگه نمیخوام ببینمت که بره و پشت سرش رو نگاه نکنه اما خدایا الان
میفهمم دوستی های خیابونی هیچ سرانجامی نداره کاش میدونستم اخرش این میشه خدایا اگه میدونستم تاوانش
فلج شدن منه هیچ وقت این کارارو نمیکردم خدایا منو برگردون به دوسال پیش خدایا قول میدم دیگه هیچ گناهی
مرتکب نشم اما نه پشیمونی سودی نداشت اونموقع بود که دلم خواست کتاب شعر رو بازکنم و بخونم اخه شعراش
بیشتر به حال من نوشته شده بود انگار شاعر داستان زندگیه منو میدونست قرار نبود کسی سختش باشه بگه دوستت
دارم قرار نبود کسی به هوای شکستن دل دیگری بمونه قرار بود هرکس به هوای شکستن دل خودش بمونه قرار
نبود بین عشق وقفه بیفته قرار نبود کسی دیر کند تاخیر کند قرار نبود دیوانه ای برای شکستن دیوانگی طلب زنجیر
کند قرار نبود عشق کسی را از دیگری سیر کند قرار نبود کسی جز خودمان روی دلهایمان تاثیر کند قرار نبود
هرچه قرار نیست باشد قرار نبود قراری باشد که قرار نیست قرار بود با هم برسرهرچه قرار نیست قرار بگذاریم
قرار تنها بر بی قراری بود برای برقراری چرا که باهم نبودن بر سر قرار و بدست اوردن قرار پرواز بی قراری برابر
با به هم ریختن همه ی قرار هاست و قرار بی قراری اگر به هم ریخت دیگر هیچ ساعتی برای تداعی هیچ قراری از
جایش تکان نخواهد خورد به پرستارا گفتم تخت منو ببرن لب پنجره وقتی اسمون رو نگاه کردم دیدم اسمون هم
بغضش گرفته داره به حال من میباره اونم تو چه فصلی تو فصل تابستون اره اسمون ببار حق داری هرکی دیگه هم به
جای تو بود به حال من گریه میکرد کنار پنجره نشسته ام و به بیرون خیره شده ام وریختن قطره های باران را تماشا
میکنم من چقدر باران را دوست دارم دلم میخواهد به زیر باران بروم و به فردا فکر نکنم نه به فردا بلکه به گذشت
هام دلم میخواهد به زیر باران بروم تا شاید اینطور فکر کنم که از تمام اتفاق ها عریان شده ام نمی دانم چگونه
بنویسم اخر من دیگر عاشق نیستم که بدانم چگونه شعرو حرف عاشقانه میگویند باران را دوست دارم چون احساس
میکنم من نیز بارانی ام باران را دوست دارم،اما برای قلب بارانی من دگر مرحمی نیست ایا می توان افتاب را دوباره
به قلب بارانی بازگرداند نه نمی شود اخر خیلی وقت است که خورشید برای همیشه در قلبم غروب کرده است
نمیدانم چگونه و چه کسی باید افتاب را برای زندگی دوباره به قلبم هدیه کند دیگرهیچ احساسی جز احساس پوچی
در خود سراغ ندارم نه خشمی،نه رحمی ونه عشقی فقط بیتاب میگریزم میخواهم به پدر ومادرم بگویم به نگاه شما
نیاز دارم نه نگاهی فقط ازسر نگریستن من از شما نگاهی به اندازه ی سال ها که در کنارتان زندگی کرده ام میخواهم
و خدایا کلامم را با تو میگشایم شاید این بار رحمم کنی شاید این با صدای خزان غرورم را بشنوی شاید شکستن
قلبم تو را هم به درد اورد شاید هجوم سنگین بغض گلویم بر روی روانم اتشین باشد و تو چون باران رحمت دلالت
بر زندگانی ام کنی وشاید این چنینی ها نشود نمیدانم الهی با این همه گناه صدایم میرسد یا نه که تویی محرم رازها
محرم این درد پس بگو تاکی تاکی چنین حسرت خورم تا کی خواری و ذلت میشنوی صدای زارم صدای اهم میبینی،
اشک روانم دیگر توانم را یارای رفتن نیست ای خالق من بشنو درد دلم را من از این همه ریارت گله دارم گله دارم
من ازاین همه شکایت گله دارم من از این همه شکایت از این همه سماجت خیانت اسارت جسارت جهالت اهانت
ملامت ندامت گله دارم من از این همه گله مندی گله دارم از این شوم سیه پوش از این بخت کفن پوش از این درس
غم اموز از این مرگ تباهی از این مرگ تدریجی از این شب و سیاهی از این زمین و هستی از کثرت پستی خدایا گله
دارم.
پایان
#مریم_میرزایی
@nazkhatoonstory

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
7 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
7
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx