رمان آنلاین گل مریم من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۴۱تا۵۰ 

فهرست مطالب

گل مریم من رمان آنلاین سرگذشت واقعی الهام ریاحی

رمان آنلاین گل مریم من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۴۱تا۵۰ 

رمان:گل مریم من 

نویسنده:الهام ریاحی

#۴۱

باعصبانیت ازکنارش بلند میشم:من بهت گفته بودم این طفل معصوم رو نزارپیش اون “میبینم چندوقته مثل خود اون دیوونه شده نگو کمال همنشین بهش
اثرکرده ببین اگه میخوای بامن لجبازی کنی از بچه استفاده نکن اینم یکی مثل خودت میشه روانیییییی ودیوونه منم اینو نمیخوام بریددنباله کارهاتون اینم
بزارش پیش من یعنی نمیزارم ببریش.
شاهرخ باپوزخندنگاهی به قدوبالای من کرد:مثلامیخوای چیکارکنی خانم مرغه.
مریم:خودمو میکشم ولی نمیزارم ببریش پیش اون افریته “ببینش این همون بچه ای که از من تحویلش گرفتی هانننن.
شاهرخ:خب دوست داره اینجوری تربیتش کنه به تو ربطی نداره “اگرم میخوای خودتو بکشی حرفی نیست میخوام جربزت رو نشونم بدی.
ازخودم بیخود شدم فقطم شاهرخ منو میتونه به این حالت برسونه چاقوی میوه خوری رو برمیدارم هنوزم با لبخندبه حرکاتم نگاه میکنه باورش نمیشه انقدر
کله شق باشم بزار بچه ام رو که کیخوادببره منم خودمو میکشم.
بدون مکث رگ دست سمت چپم رو میزنم خونم بلافاصله میزنه بیرون جاری شده روی فرشها هم میریزه شاهرخ با دست جلوی چشم اشکان رو گرفته
تاشاهد ماجرا نباشه بلندمیگوید:بیبیگل………بیبی گل بیا این بچه رو ببر .
بیبیگل هم سریع امد میدونه وقی شاهرخ اینطوری صداش میکنه یعنی اتفاقی افتاده بادیدنم به صورتش میکوبه:خاک برسرم مادر این چه کاریه اخه ازجونت
سیرشدی.
مریم:بیبیگل بچه رو ببر میوه اش رو بده منم از همه چی سیرشدم زودببرش.
اوهم بانگرانی منو اورا تنها میگذاره شاهرخ همونطورنشسته :خب ادامه بده منتظرم.
هرچند دست چپ خیلی دردمیکنه ولی بااینحال رگ دست راستم رو هم میزنم مثل دیوانه ها شدم فقط به هدفم فکرمیکنم .
همینجور خونسرد روبه روش نشستم اوهم بهم خیره شده فکرمیکنه اینم درد زایمان که التماسش کنم با سماجت بهش خیره شدم تصویرش هرلحظه برام
تارتر میشه .
شاهرخ:نه خوبه جیگرش رو داری خوشم اومد اهل عملی ولی هرکاری یه تاوانی داره که اینکارت تاوانش مردن” خودت خواستی .
به زورمیگویم:پاشم ایستادم مثل مرد نه مثل تو که فقط ظاهرت مردونست عینه بادکنک توخالی هستی جناب سرهنگ دوره دیده تو فرنگ.
دیگه هیچی نمیفهمم.
وقتی به هوش امدم بازم تواتاق خودم هستم دور هردو دستم باندپیچی شده به دستمم سرم وصله به سقف خیره شدم ساعت حدود ۳ شب رو نشون میده
یعنی از اون موقع بیهوش بودم اشکانم که تو تختش نیست نثل اینکه این بازی تموم شدنی نیست خوشحالم که پیشش کم نیاوردم اگه این دفعه کوتاه
میومدم دیگه مدام ازم سواری میگرفت.
چندروز مدام توفکر امیری هستم بدون اراده پرنده خیالم بسوی او پرواز میکنه مخصوصا بافرستادن این کتابها معلوم خیلی باید غنی باشه ازلحاظ اطلاعات
“اخرکتاب برام نوشته که دفعه بعد اگه دیداری میسر شد دوست داره نظراتم رو بهش بگم ……. .
مگس مزاحم وارد اتاق شدباپوزخندمیگوید:باباجون به سگ گفتی زکی این باید دهمین جونت باشه که دررفته بازم که زنده ای.
بدون اینکه نگاهش کنم:تا جون تو رو نگیرم دست ازدنیا نمیکشم .
شاهرخ:زبونت که هنوز کوتاه نشده عیب نداره حالابهتری؟
مریم:بااجازتون .
شاهرخ دستی به استخوان سرم کشید:میدونی خیلی دوست دارم بدونم این تو چی میگذره اگه به ضررم باشه تودهنت یه دینامیت میزارم” بمممممم
منفجرمیشه یعنی هیچ چیزی برام انقدر لذتبخش نیست.
دستم هردوش بسته ست نمیتونم تکانش بدم تا دست کثیفش رو ازسرم کناربزنم میگویم:ارزوی منم خارکردنت پیش همست .
شاهرخ بلندخندید:ارزو برجوانان عیب نیست عزیزم حالاکه من اختیارش رو دارم اینکارو برعکس انجام میدیم یعنی من خارت کنم باشه عزیزم.
مریم:میرسه اونروز دیرنیست منتظر باش من انتقام این سه سال رو میگیرم حتی به قیمت جونم .
شاهرخ با پوزخند ازروتخت بلندشد:منتظرم .
بایدکسی رو پیداکنم که ازشاهرخ ضربه خورده باشه اونم ازاین والامقامها تابهم کمک کنه .باخوب شدن دستام میتونم کتابها رو دستم بگیرم به صفحه اخر
که رسیدم نوشته ای خیلی کمرنگ بامدادنوشته شده انقدر کتاب رو نزدیک وعقب میبرم که متوجه میشم:
@nazkhatoonstory

#۴۲

شاهرخ باغبونه ماهریه هرگلی روپرورش نمیده واون گل رو تازمانی نگهش میداره که شاداب باشه یا ازبوش مست بشه مواظب باش گل مریم “توگلی
هستی که هم زیبایی هم خوشبو ونایاب .”
” رضا ”
منظورش کاملا واضحه یعنی از جانب شاهرخ خطری تهدیدم میکنه این کلمات بهم هشداردادن “باید باهاش حرف بزنم ولی چطوری ؟
انقدرباخودم کلنجاررفتم که اعصابم خرد شده اخه این منوازکجا میشناسه اسم حقیقی من رو چراتونوشتش قرارداده تاصحت کلامش رو باور کنم .
فکری به سرم زد “بیبیگل” تنها راه حل .
میرم پایین:بیبیگل خسته نباشی.
بیبیگل :زنده باشی مادرجون انقدرپایین وبالا نرو سرت گیج میره ها خون زیادی ازت رفته فراموش کردی؟
مریم:نه یادم نرفته .
نگاهی به اطراف میندازم هیچکس اینجانیست :بیبیگل من شماره ایری رو میخوام.
بیبیگل گنگ نگاهم میکنه:امیری کیه دیگه؟
مریم:همونی که فروغ میخواستش اونومیگم.
بیبیگل باتعجب نگاهم کرد:میخوای چکار؟
مریم:بیبیگل اون اسم واقعی من رو میدونه همه چیو میشه گفت که خبرداره میخوام باهاش حرف بزنم.
زد به صورتش:وای مادرجون میدونی اگه دیگرون بفهمن سره خودت و اقا میره بالای دار اخه این ازخدابیخبر ازکجا فهمیده.؟
مریم:منم میخوام همینو بدونم شمارش رو لازم دارم برام گیرش بیار.
بیبیگل:میخوای چی بهش بگی اخه؟
مریم:تو فقط شمارش رو گیر بیار”بقیش بامن نترس هیچ اتفاقی نمیافته .
شب موقع خواب بیبیگل امد برگه ای هم تو دستش بود :بیامادر ازاتاق اقا برداشتم تو دفتری یادداشت کرده بود “مادر مواظب باش .
الان نمیتونم باهاش تماس بگیرم یه موقع سروکله این پیدامیشه اون موقع واویلا “خربیارو باقالی بارکن.
تاصبح تو اتاق قدم زدم ازپنجره سرک کسیدم وقتی ماشین شاهرخ رفت باید حدود یک ساعت بعد باید تماس بگیرم .
بیبیگلم کنارم راه میره مدام میزنه پشت دستش از طرفی نگران منه ازطرفی شاهرخ که مثل مادر بزرگش کرده .
تلفن رو برمیدارم شماره ها رو میگیرم :سلام با افسر امیری میخواستم صحبت کنم.
بهم اطلاع دادصبر کنم بعداز چندلحظه :افسر امیری هستم بفرمایید.
زبونم بند اومده دوباره میگوید: امیری هستم بفرمایید.
باصدای لرزان میگویم:سلام .
امیری:سلام بفرمایید.
مریم:رویا معینی هستم اقای امیری.
چندلحظه ای مکث میکنه بعد با صدایی که ناباووری ازش پیداست میگوید:بسلام حال شما خانوم معینی.
مریم:ممنونم غرض از مزاحمت میخواستم ببینمتون .
امیری:برای چی؟
مریم:حضوری باید خدمتتون عرض کنم.
امیری:باشه حتما “کجا؟
مریم:من جای خاصی رو نمیشناسم فقط نزدیک این حدود نباشه .
امیری:پس بهتره من دنبالتون بیام.
مریم:باعث زحمت میشه .
امیری:تعارف نمیکنم ساعت ۱۰ جلوی درب منزلتون هستم پس فعلا خداحافظ.
بیبیگل سریع امدکنارم:چی شد مادر ؟
مریم:ساعت ۱۰میاد دنبالم تا بریم بیرون .
@nazkhatoonstory

#۴۳

بیبیگل:مواظب باش “مواظب باش .گول ظاهر ادما رو نخوردی مادر “به هیچکس اطمینان نکن فقط ازش اطلاعات بگیر همچنان اصرار کن که رویا معینی
هستی.
مریم:باشه حواسم هست”شمامواظب اشکان باش.
اماده میشوم بولیزوشلوار ساده ای میپوشم عینک دودیم رو هم برمیدارم تالااقل نشناسنم اخه نصف صورتم رو میگیره.
پشت در ایستادم وقتی عقربه روی ۱۰ایستادبیرون میروم بله انطرف منتظرمست.
باقدمهای تند بسوی ماشنش میروم بخاطر اینکه کسی شک نکنه جلو مینشینم :سلام اقای امیری.
امیری:سلام بهتره زودتر حرکت کنم.
بدون حرف تا مسیری پیش رفتیم که از انجا فاصله دوری داشت کنار کوچه ای خلوت نگه داشت:ببخشیدکه جای بهتری نمیتونم ببرمتون چون اگه کسی
ببینه هم برای من مشکل ساز میشه هم برای شما .
مریم:خواهش میکنم من باید ازشما عذرخواهی کنم که وقتتون رو گرفتم.
کتاب رو ازکیفم خارج میکنم صفحه موردنظرم رو میارم به طرفش میگیرم:این چه معنی میده اقای امیری.
نگاهی به نوشته کرد:بایدمعنای خاصی برای شماداشته باشه برای شما درست نمیگم.
مریم:من رویا معینی هستم چه اصراری دارید که منو مریم راستین نام ببرید.
امیری:چون شما مریم راستین فرزند محمد به شماره شناسنامه ۱۵۸ هستین صادره از تهران “سومین فرزند خانواده .مادرتون توی تصادف فوت کرده
“دوستی به اسم زهرا دارید معرفتون به همون گروهی که عضوش شدید که الانم با مسعود ازدواج کرده بازم بگم؟
ماتم برده فقط نگاهش میکنم ادامه میدهد:من شما رو کاملا میشناسم قبل از اینکه دستگیربشید همراه مسعود بودید یادتونه که تواتاق خلوتی بودید با دقت
اطراف رو مینگریستید “ماشما رو کاملا میدیدم قرار بود با مسعود ازدواج کنید البته بهتون پیشنهادداده بود که شمام فرصت جواب دادن بهش رو پیدا
نکردید چون دستگیرشدید وتوسط همین جناب معین الملک بازجویی شدید وتوسط اردشیر شکنجه وبه جرم حمل موادمخدر که بخاطر اعتیادپدرتون
بهتون نسبت دادن .
با تته پته میگویم:ولی شما اینهمه اطلاعات رو از کجامیدونید.
امیری:هنوزم برسر ایده هاتون که برابری ومساوات هستش هستید.
مریم:انقدر برام ارزش داشتن که زیره اون همه شکنجه دوام اوردم.
امیری:پس مایلید هنوزم به فعالیتهاتون ادامه بدید؟
خشکم زد ایندفعه راه برگشتی برام نیست دیگه شاهرخی وجود نداره که نجاتم بده میگویم:وضعیت من با قبل فرق کرده الان بچه دارم که اگه دوباره
دستگیر بشم دیگه دربرابر این طاقت ندارم که بچمو جلوی چشمم شکنجه کنن.
باچشمای ازحدقه زده بیرون میگوید:یعنی اون بچه متعلق به خودتون وپرستارش نیستید؟
مریم:بله اشکان پسرمه.
امیری:وپدرش؟
مریم:جناب سرهنگ شاهرخ معین الملک .
امیری:چییییییییییییییی ؟شاهرخ .
مریم:بله شک نکنید.
امیری:ولی اون که داره بافروغ ازدواج میکنه” اونم میدونه؟
باسراشاره میکنم که بله بادست محکم به فرمان میکوبه:ای پستفطرت شما الان چه نسبتی باهاش دارید.
مریم:منم همسرشم ولی صیغه ای”شماهنوز به سوالم جواب ندادید که منو ازکجا میشناسید.
بااخمهای درهم میگوید:بهتون اطمینان میکنم من………………… .
امیری:ببینید این حرفی که میزنم بایدپیش خودمون باشه نمیدونم چرادارم بهتون اطمینان میکنم
@nazkhatoonstory

#۴۴

شایدبه این دلیل باشه که زیر اون شکنجه ها دووم اوردین منم جزو فعالین سیاسی هستم البته مخفیانه یعنی هیچکس نمیدونه حتی مادرم “انقدر محتاط
رفتارمیکنم که تاحالا هیچکس نفهمیده حتی همسرم
بادهان باز به دهانش چشم دوختم ادامه میدهد:بخاطرهمین اعضابه جز اشخاص مشخصی هیچوقت منو نمیبینن “اون اشخاص هم جزوشون مسعود هم
هست که بهش خیلی اطمینان دارم ولی هنوزبهش زنده بودنت رو اطلاع ندادم “خودتم میدونی که خیلی دوستت داشت بخاطرسرسختیت ولی الان بادوستت
ازدواج کرده همچین ادمی نیست ولی چیزی نگفتم بهش این روزا سرش خیلی شلوغ ازهمه طرف توفشاره .ازموقعی که خبراعدامت توروزنامه ها نوشته شد
مثل دیوونه ها داره فعالیت میکنه اینروزها مدام روی جنگ مسلحانه تاکید میکنه متوجه منظورم شدی؟
هنوزم تو بهتم میگویم:منظورت تروره؟
امیرس سری برام تکان داد وای خدای من :اینجوری که همه تو دردسر میافتن تازه اسلحه ازکجا میخواد بیاره مگه بچه بازیه.
امیری نگاهی به ساعتش کرد :بهتره برگردیم درباره این موضوع باید سرفرصت صحبت کرد یه موقع شاهرخ میاد میدونم که زیر نظرت داره .
باموافقت من برگشتیم دوخیابان انطرفتر پیاده شدم تاکسی نبینه باقدمهای سست بسوی سلولم رهسپارم یعنی امیری هم جزو ماست اون دیگه چرا
؟چطورتابحال هیچکس متوجه نشده”پس مسعودینا اون اعلامیه ها واطلاعات دقیق ومحرمانه رو از طریق اون بدست میاوردن ………. .
به چیز محکمی خوردم سرم رو که بالا گرفتم چشمان کنجکاو شاهرخ بهم خیره شده “وای این ازکجاپیداش شد نگاهی به اطراف کردم معلومه تازه از
ماشین پیاده شده چون هنوز درش بازه ولی من که تا خونه هنوز یه خیابان فاصله دارم حتما دیدتم .
شاهرخ:ایینجا چه غلطی میکنی؟
باتته پته میگویم:اومدم قدم بزنم اشکالی داره.
شاهرخ:سوارشوبریم خونه معلومه درنبود چه کارهایی نمیکنی .زودباش سوارشو.
به رانندش سلام کردم بیچاره ازترس شاهرخ بدون اینکه نگاهی بهم بکنه جوایم رو داد راه افتاد شاهرخم کنارم نشست دستم رو توی دستای پرقدرتش
فشارمیده .معلومه که یه جنگ حسابی درپیش داریم.
سریع رسیدیم راننده ماروپیاده کرد شاهرخ:میتونی بری” به تیمسار بگو برام مشکلی پیش اومد .
دروباز کرد رفتیم داخل دستام رو همینجور گرفته میریم عمارت عقبی میخوادبیبیگلم سوال پیچ کنه اخه سابقه نداشته تنهایی جایی برم .
اشکان بادیدنمان بسویمان پرکشیده”شاهرخ دراغوشش میگیره .اشکانم گفت:با……..با .
تعجب کردم من که چنین کلمه ای رو بهش یادنداده بودم شاهرخم ذوق کرده مدام میندازتش بالا “هردوشون خوشحالن میرم بسوی پله ها که صدای
شاهرخ متوقفم میکنه:زودبیا پایین فکرنکن یادم رفت منتظرم .
عجب ادمیه غیرقابل پیش بینی دوباره بااشکان مشغول بازی میشه فقط بلده منوگازبگیره ای لعنت بهت مردک.
لباسام رو عوض میکنم بیبیگل اومدداخل اتاق :وای مادرجون “اقاکجادیدتت؟
از لای درسرک میکشم نه نیومده بالا درضمن صدای خنده اشکانم میاد باخیال راحت میگویم:یه خیابون فاصله داشتم که دیدمش “حالا خداروشکرمنو
دوخیابان پایینتر پیاده کرد وگرنه باید هرسه تامون اشدمون رو میخوندیم .راستی دیدید اشکان بهش گفت بابا.
بیبیگل:اره مادر خودم بهش اطلاع دادم شاهرخ بعدازرفتن تو زنگ زد تا عباس براش یه سری مدارک رو ببره بعدش مثل اینکه پشیمون شد گفته بود
نمیخواد بیاره خودم میام “وای مادرجون انقدر ایت الکرسی خوندم یه دفعه به سرم زد تابه اشکان بابا رو یاد بدم فکم دردگرفت انقدر براش تکرار کردم اخ
که قربون قدوبالاش برم باهوشه مادرجون چون به محض دیدن شاهرخ همون کلمات رو تکرار کرد براش کیکم پختم برای جایزش .حالا پاشو بریم پایین
تاشک نکرده.
اول من میروم اشکان رو پای شاهرخ ایستاده داره با موهاش بازی میکنه انگشتش رو کرد تو چشم شاهرخ “گفتم الانه که بزنه درگوشش .ولی او باخنده به
اینکارتشویقش میکرد بچه هم ذوق کرده .
شاهرخ بادیدن من لبخندش محو شد اشکان رو گذاشت پایین :بابایی برو با اسباب بازیات بازی کن اگه پسر خوبی بودی بازم باهات بازی میکنم باشه.
طفلک رفت سر وسایل خودش “شاهرخ:خب منتظرم بیرون چه غلطی میکردی؟
بابیاد اوردن حرفای امیری همه انرژیم رو برای جنگ بکارگرفتم:منم بهت گفتم رفته بودم قدم بزنم.
@nazkhatoonstory

#۴۵
شاهرخ:بااجازه کی؟
مریم:بااجازه خودم .
شاهرخ:خب پس سرکش هم شدی “اره؟
مریم:برای بیرون رفتن نمیدونستم باید کسب مجوز کنم .
شاهرخ:بچه رو هم که نبرده بودی پس معلومه جای خاصی رفتی.
با چشماش خیره شدم:اگه میبردمش که فکرمیکردی میخوام فرار کنم درضمن دلم گرفته بود “میدونی از کیه به تنهایی بیرون نرفتم حالا مگه چی شده ؟
شاهرخ:عین سگ داری دروغ میگی میخواستی قدم بزنی این باغ به اندازه کافی بزرگ نیست که توش قدم بزنی “بگودلم ددر میخواد اونم بدون بچه که
کیف کنی .اره؟
مریم:فکرکردی همه مثل فروغ جونن که صدقلم ارایش کنن باماشینشون دوره بیافتن ودل پسرای مردم رو اب کنن .
شاهرخ:اسمش رو تو دهن کثیفت نیار …………….
وسط حرفش میپرم:کثیف منم یا تو یافروغ جونت “فکرت مسمومه اقا کافر همه را به کیش خیش پندارد “انقدر رذل نشدم بیافتم توخیابونا از این به بعدهم
هروقت دلم بخواد میرم بیرون .بهنه الکی هم نیار بعد سه سال من ازخاطره ها رفتم درضمن انقدر مردم مشکل دارن که به فکر امثال من نیستن .
شاهرخ:میدونم چی داره تو سرت میگذره دنبال لقمه چرب و نرم میگردی که باهاش بری ددر ؟
باید مقابله به مثل کنم این مغزش خرابه هرچقدر بگم بازم حرف خودش رو میزنه پس بهتر که دیوانش کنم:اره “خب .توکه چندوقت دیگه عروسیته

وبعدش دیگه یادی ازمن نمیکنی باید به فکر تنهاییام باشم .صیغمونم که داره تموم میشه منم میتونم برم دنبال سرنوشتم اینطور نیست عزیزم.
رگهای گردنش بیرون زده نگاهی به اشکان میکنه تو دنیای خودشه خوش به حالش میگوید:بیبیگل بیا اشکان رو ببر تو باغ کمی بگرده .
اشکانم به محض شنیدم این حرف دست ازبازی کشید بلندشده که بره قبلا هم گفتم خوردنیهاوگشتنیها رو خوب میشناسه .بیبیگل اومد پایین نگاهی به من
کرد که باچشمک خیالش رو راحت کردم با رفتن انها حالا تنهاییم.
شاهرخ:خب گفتی که به فکر ایندتی درسته؟
مریم:بله “شمامگه به اینده فکر نمیکنین.
شاهرخ:چرا منم برنامه هایی دارم ولی درباره تو وقتی که منو فروغ عروسی کردیم میشی ندیمه زنم “تاالان هرچی مفت خوردی خوابیدی دیگه بسه
بایدکارکنی درعوضش به جای حقوق بهت جامیدم که بخوابی وغذاتم بخوری وبچه ات رو هم نگه داری یادت باشه اگه فروغ ازت ناراضی باشه بلایی سرت
میارم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن.
خب اینجوریه باشه میگویم:برای خدمتکارشدن اراده خودم مهمه درضمن میرم جای بهتر” بچه هم پیش فروغ جون بمونه خب فرزندخوانده تو که هست
باید مراقبش باشه .راستی گفتی برم کلفتی چرا باید اینکارو کنم میتونم شوهر کنم تانون بدون منت بخورم این حرف اخرمه .
شاهرخ خنده عصبی کرد :که شوهر کنی .
مثل دیوونه ها شد به طرفم یورش اورد :حسرتش رو به دلت میزارم هرزه………. .
دادمیزنم:هرزه اون فروغ حرومزادست .
شاهرخ:اونم یکی مثل تو همتون سرتاپا یه کرباسید .یه چیز میخواید پول ولذت درست نمیگم.
ازش واقعاترسیدم ازچشماش نفرت میباره “بهم خیره شده باوحشیگری لبهام رو میبوسه البته بوسه که چه عرض کنم انگار گازم گرفته .
هرچقدرتقلا میکنم فایده نداره مثل شیری که شکارش رو تیکه وپاره میکنه داره باهام رفتارمیکنه .خیلی احساس بدیه تابحال اینجوری ندیده بودمش لذت
نمیبرم دارم عذاب میکشم .
ولم کرد داره نفس نفس میزنه :من میکشمت اگه بدونم پاتو کج گذاشتی” سوزی رو برای خودت عبرت کن دختره ی احمق اگه خیلی دوست داری میتونم
استخوان هاش رو نشونت بدم بلایی بدتر ازاون درانتظارته .
حرفی نمیزنم بانگاهی سرشار ازکینه بهش مینگرم ادامه میدهد:درضمن تا یه هفته دیگه عروسیه” خودت رو اماده کن باید ندیمش باشی هرکاری گفت
انجام میدی هرکاری متوجه شدی؟
باپوزخندبهش مینگرم فکم رو گرفت:به چی لبخندمیزنی احمق.
مریم:به اینکه چقدرپستی سگ باید جلوت لنگ بندازه “یادت نره رفتن من به ته دره مساوی سقوط تو هم هست چون بندی ازمن بهت وصل شده بهتره
دیوونم نکنی میدونی (به سرم اشاره کردم)من قاطی دارم یه کاری دستت میدم که تااخرعمرت مثل سگ عوعو کنی .بهتره دست ازتحقیر کردن من برداری
@nazkhatoonstory

#۴۶

شاهرخ:ببین مثل اینکه تو هنوز منو نشناختی من اگه منافعم توخطرباشه هم تو وهم اون بند رو از بین میبرم اینو تو مغز پوکت فرو کن .
یعنی حاضره حتی اشکانم بکشه “برای اون جونش درمیره .باید بهم اثبات کنه باقدمهای بلند میرم بیرون اشکان رو تاب نشسته درمقابل چشمان حیرت زده
بیبیگل میگیرم میارمش هنوزم تو وسط پذیرایی ایستاده .اشکان رو میگیرم جلوش میگویم:حالا وقتشه تامنو این بند رو نابود کنی مردباش به حرفت عمل
کن .
اشکان دستهاش رو برای رفتن به اغوشش دراز کرده با ناباوری بهم نگاه میکنه میگوید:منم گفتم وقتی که برام خطرافرین باشین اینکارو میکنم نه حالا.
مریم:اون موقع شایددستت بهمون نرسه بهتره از فرصت استفاده کنی زودباش.
شاهرخ:زیر سنگم باشین گیرتون میارم “حالام برو کنار .
اشکان هنوز دستش درازه حرصم رو سراین خالی میکنم چندتا میزنم تو صورتش دادمیزنم:این بابات نیست حرومزاده برای چی میخوای بری بغلش.
بچه مات مونده گریه میکنه شاهرخ به زور ازدستم میگیره چندتا سیلی جانانه نثارم میکنه :بابچه چیکارداری روانی.
فریادمیزنم:من روانیم یا تو کردیم درضمن این بچه منه هرطور صلاح بدونم باهاش برخورد میکنم اصلا دلم میخواد بکشمش.
دراون لحظات واقعا دیوانه شده بودم موهاش رو تو دستام گرفتم بچه هم مدام جیغ میزنه “موهای اشکان رو از دستم جداکرد پرتم کرد روی زمین .بیبیگل
با شنیدن صدای فریادمون امد تو اول اشکان رو گرفت برد بیرون.
شاهرخم ازموهام گرفت کشون کشون از پله ها بردم بالا تواتاقم موهام رو دور دستش پیچید موهامم کاملا بلندشده بود دردش صدبرابر :موهای بچه
شاهرخ رو میکشی بلای سرت بیارم که کیف کنی.
رفت بیرون لحظاتی بعد با کابلی تو دستش برگشت وای هرضربه اش مثل بریدگی تیغ میمونه اولش زیاد حس نمیشه ولی چندلحظه بعد شدیدا میسوزه .از
حرصم بلند میخندم اشکامم از گوشه چشمم پایین میاد مگه من چقدر گنجایش دارم ادمم”ادمی هم صبری داره .
باخنده های من جریحتر میشه لباسم که قبلا توسط خودش تیکه پاره شده بود دیگه هیچی ازش نمونده تمام فرش غرق خون شده “کاملا خودشو خالی
نکرده .
ازته دل فریاد میزنم تاشاید خدابشنوه منه فراموش شده رو انقدر جیغ میزنم که از حال میروم.
وقتی چشم باز میکنم تمام بدنم بیحس شده حتی نمیتونم دستم رو تکون بدم با حرکت دادن سرم انگار به یکباره هزارتاسوزن به بدنم فرو شدن .نگاهی به
خودم میکنم لباسام عوض شده رو تخت تمیز هستم .
انگار کسی وارد اتاق شد کنارم نشست چشمام رو بستم سعی میکنم منظم نفس بکشم تا فکرکنن هنوزم بیهوشم .
نبضم رو گرفت:خیلی ضعیف میزنه اگه میخوای بکشیش بیا بهت قرص بدم به ثانیه هم نمیکشه تموم میکنه.
صدای خود اشغالشه :دیوونم کرد دکتر نمیخواستم اینطوری بشه یه لحظه خون جلوی چشمام رو گرفت به این قدوبالای ضعیفش نگاه نکن زبونش از صدتا
مارو عقرب بدتره اتیشم زد.
دکتر:خودت میدونی که خیلی ازقتلها تواین لحظه ها اتفاق میافته .
شاهرخ که توصداش نگرانی موج میزنه:خب حالا بهترمیشه یا نه؟
دکتر :یه جای سالم تو بدنش نیست باید بهوش بیاد تابامعاینه بفهمم جاییش لمس شده یا نه “چندوقت پیش موردی رو با کابل زده بودن از گردن به پایین
لمس شده بود مثل یه تکه گوشت افتاده بود رو تخت خدابه جوونیش رحم کنه تااسیب جدی بهش نرسیده باشه .فعلا من میرم کسی باید پیشش باشه
تابهوش که اومد بهم اطلاع بده.
رفتن بیرون ازحرفش یخ کردم یعنی منم مثل اون دوستمون که در اثر شکنجه فلج شده بود بشم .اروم ارو دست وپام رو حرکت میدن درد خیلی شدیدی
دارن پس معلومه هنوزم عصبهاشون کارمیکنه .
دوباره کسی امد ازعطریاسش فهمیدم بیبیگل کنارمه.صدای گریه اش بلندشده کمی که ارومترشد برام قران میخونه خیلی وقته نشنیده بودم یه حس
ارامبخشی تو وجودم ریخت واقعا به خواب میروم .
کسی کنارم وول میخوره سرش رو به سینه ام میماله باید اشکان باشه با یاداوری دیونه بازیم اشکام روان میشه معلومه دلش شیر میخوادکه اومده سراغم
بااصوات نصفه میگوید:ما……………ما…. با دستای کوچکش میزنه به سینم “دهانش رو از رو لباس میزاره رو سینه ام شروع میکنه مک زدن دلم داره کباب
میشه .
@nazkhatoonstory

#۴۷

این بدبخت تر ازمنه که شده بچه من صدای شاهرخمیاد:پس این بچه کجاست بیبیگل.
بیبیگل:والا نمیدونم اقا الان تو اتاقش بود.
مامان همیشه میگفت بچه ازبوی مادر پیداش میکنه .درب اتاق باز شد شاهرخ:بیبیگل بیا اینجاست.
بیبیگل باقدمهای سریع که صداش میاید امد تو اتاق :وای مادر جون دلم هزار راه رفت .
میخواد جداش کنه “لباسم رو چنگ میزنه و گریه میکنه .
شاهرخ:مگه بهش غذا ندادی که اومده سراغ مریم.
بیبیگل:اقا الان دو روزه که شیر مادرش رو نخورده هنوز از شیر نگرفتیمش نمیبینید مدام بهانه میگیره الانم که از رو لباس داره مک میزنه .
اشکان جبغ میکشه با چنگهایی که به سینه ام میندازه دردم صدبرابر میشه ولی برام شیرینه چون موهاش رو گرفتم بهتره اونم عذابم بده .
شاهرخ:حالا بزار کمی بخوره شاید اروم شه .
بیبگل:ولی اقا از سینه اش خون میاد بجای شیر.
ضداش کلافست:نمیدونم خودت یه کاریش کن.
دروبست ورفت “بیبیگل مانده چکارکنه ناچارا چشمام رو باز میکنم ولی میسوزه او با دیدنم جیغ میزنه
یبیگل دستش روبسوی اسمون دراز کرد شکرگذار شد :مادرجون من که نصف عمر شدم الان سه روزه که بیهوشی .
میخوام حرف بزنم که گلوم میسوزه با سر اشاره میکنم تا بلندم کنه باهزارمکافات پشتم بالش میزاره تا کمی بنشینم .
اشکان با دیدن سینه ام چشماش برق میزنه اولش خونش رو با دستمال میگیریم بعد میدم بخوره .وقتی سیرشد خوابید نذاشتم بیبیگل ببرتش کنارم
خوابوندمش موهای مشکیش رو نوازش میکنم اشکهام همینجور داره میاد عذاب وجدان دارم “اخه چطور تونستی اینکارو باهاش بکنی اونم اینی رو که
بیشتر از جونت دوسش داری .
کسی به درب اتاق زد نمیتونم جوابش رو بدم خودش وارد میشه دکتره.
نه من چیزی میتوانم بگویم نه او حرفی زد از معاینه پاهام شروع کرد که مردک رذل هم واردشد نگاهش هم نکردم .
دکتر ببین پاهات درد میگیره سوزنی رو درپام فرو کرد باسراشاره کردم که درد رو میفهمم همه جارو معاینه کرد فقط تنها جایی که به درد حساسیت نشون
نداد انگشت کوچیک دست راستم بود هرچقدر توش سوزن فرو کرد نفهمیدم گرفتش وکمی ماساژش داد بازم فایده نداشت با تاسف سری تکان داد
:انگشت کوچیکش عصبهاش مرده یعنی میشه گفت فلج شده.
انگار نه انگار خداروشکرکه بازم فلج نشدم میتونم راه برم دستامم که سالمه بجز این اگشتم بازم جای شکرداره.
شاهرخ:یعنی هیچکاری نمیشه کرد؟
دکتر:نه وقتی عصبش مرده نمیشه کاری براش انجام دادسرهنگ.
نگاهی به اشکان که کنارم خوابیده میکنه :هنوزم بهش شیر میدی؟
باسرجواب بله میدهم.دکتر :برات دارو دست ساز میارم تابتونی بهش شیربدی.
نگاه شاهرخ رو روی خودم حس میکنم ولی دیگه برام ارزش نداره .
تاچند روز مدام بیبیگل به تمام تنم دارو میزنه جای کابلها برای همیشه ماندگارشده مثل زخم قلبم/
مثل مجسمه شدم سراسر وجودم سرشار از کینه ست یه روزی هم زهرم رو بهش میریرزم.ر
روزها سریع میگذره یادم امد که تواین هفته عذاشونه بخاطر همین همه درتکاپوهستن .بیبیگل بیچاره یه پاش اونور از طرفی هم حواسش به منو اشکان هم
هست “به سفارش شازده خیاط امد تااندازم رو بگیره نصف شدم تواین چند روز .همه صورتم کبود شده خیلی برام جالبه که بااین قیافه باید بین مهمانها
حاضربشم .بیچاره خیاط باتعجب نگام میکنه دلسوزی توچشماش موج میزنه همیشه ازترحم بیزار بودم .
امروز بعدازظهر بیبیگل امددنبالم:مادرجون اقاگفتن بیاید عمارت جلویی کارت داره.
به احترام بیبیگل صدام روپایین نگه میدارم:اقا غلط کردن بگید من به اون گورستون نمیام.
بیبیگل:مادر میخواد سفره عقداینا رو نشونت بده بهتره بیایی اینجوری به نفع خودته نمیگه داره حسودی میکنه.
میبینم راست میگه با هم به سمت جلو میرویم همه جا ریسه کشی شده میزوصندلیها رو هم فعلا همونجور کنار دیوار گذاشتن تا بعدا بازش کنن برای مهمانان رذل
@nazkhatoonstory

#۴۸

داخل سالن خیلی زیبا اراسته شده مخصوصا جایگاه عروس و داماد با تورهای زیبا وگلهایی که من به عمرم ندیدم .
جایگاه موزیک هم مشخصه “توسالن هیچی نیست قراره اینجا رو هم صندلی بچینن همراه بیبیگل به طبقه بالامیرویم وای ازدیدن سفره عقد دهانم باز مونده
خیلی زیباست نمیدونم چطوری وصفش کنم رویایی .شاهرخ در حال دستور دادن به دیگران امد وقتی چشمش به من افتاد حرفش رو قطع کرد نزدیکم امد
:چطوره میپسندی؟
مردتیکه احمق انگار اتاق عقد منه از من میپرسه جوابش رو نمیدهم تازگیها وقتی صداش رو هم میشنوم حالت تهوع بهم دست میده چه برسه دیدنش.
به سمت اتاق خواب راهنماییم میکنه تختخواب دونفره که دروش با تورهای سفید مثل اتاق عقد احاطه شده دستی بهشان میکشم حریره چقدر هم نرم
ولطیفه.روی تخت خواب پراز گلهای رز که پرپر شدن “فکرکنید اومدم حجله شوهرم رو میبینم تازه بایدلذت هم ببرم.من ارزو نداشتم این اتاق این فروغ
اونم حجله من که تو زندان توجای کثیف .
تازه اونم با رسوایی “نگاه خیره شاهرخ رو حس میکنم لبخند کجکی میزنم هنوزم نمیتونم درست حرف بزنم وبخندم :مبارک باشه شاه داماد امیدوارم
درکنارهم همچنان عذاب بکشیدرنگ خوشبختی رو هیچوقت نبینید حسرت به دل بمونید مثل سگ هرجفتتون ازدنیا برید که بازم امید دارم درحسرت
مرگ بمونید چون باید عذاب بکشید اینم دعای خیرم برای شما جناب بازجو.
خشکش زده نگاهی به دستمال ابریشم کنار تخت میندازم بالبخندمیگویم:فکرنکنم نیازی به این داشته باشید چون قبلا انجام شده مگه نه؟
از اتاق خارج میشوم اتش زیر خاکستر دوباره شعله ور شده من اینجانمیمونم تا بیشتر عذاب بکشم حسرت دیدن بچه رو به دلت میگذارم باید برم
تادیرنشده.
فکری به سرم زد تلفن رو برمیدارم ولی نه ممکنه سروکلش پیدابشه باید دندان رو جگر بگذارم .همه کتابهایی رو که امیری بهم داده میدمش به بیبیگل:اینها
رو هیچوقت نباید شاهرخ ببینه یه جوری ترتیبشون رو بده.
بیبیگل:باشه با اشغالها ردشون میکنم بره خیالت راهت باشه .
بانگاهم سرتاپاش رو میکاوم تواین مدت ازمادر برام کمتر نبوده بهتره بیخبر برم تا توی دردسر نیافته بلندمیشم چندبار صورتش رو میبوسم باتعجب
میگوید:چی شده مادرجون ؟
میگویم:هیچی دلم خواست یه دفعه ببوسمتون اشکالی داره؟
بیبیگل:نه عزیزم بیا منم ببوسمت.
عطرتنش رو به ریه هام میکشم تنها کسی که تواین خونه برام خاطره خوش گذاشت همینه.
صبح وقتی همه رفتن عمارت جلویی شماره امیری رو از حفظم میگیرم بازم منتظر میمانم :امیرس هستم بفرمایید.
مریم:سلام جناب امیری.
توصداش نگرانی موج میزنه :اتفاقی افتاده خانم معینی؟
مریم:نه ولی امروز تو همون خیابان منتظرم باشید راس ساعت ۲٫
امیری:باشه پس فعلا خداحافظ.
مقداری لباس فقط برای اشکان برمیدارم خودم هیچی ازاین خونه لعنتی نمیخوام نامه ای مینویسم:
شاهرخ دعاهایی رو که کردم هیچوقت فراموش نکن اگه بلایی سرتون میادتصویرمن همیشه جلوی چشمات باشه .میرم تابدون دردسر زندگی کنید البته نه
بخاطرشمامیخوام خودم راحت بشم درضمن اشکان رو هم همراهم میبرم تااون افریته کاریش نداشته باشه میترسم منافعت به خطربیافته اذیتش کنی
“حسرت دیدنش رو به دلت میزارم اگه دلت بچه خواست فروغ جونت باید ازهیکل خوشگلش بگذره برات توله پس بندازه .دنبالمون نگرد دفعه قبل بی
عقلی کردم ولی ایندفعه فکرپیداکردنم رو از سرت بیرون کن .اینم یاداور بشم من همیشه تو کمینم مواظب خودت باش البته با مدارک معتبری که تواین
مدت از گاوصندوقت برداشتم میدونی که اگه به دست یکی ازاین گروهها بیافته فاتحه همتون خوندست پس بهتره دست از سر مابرداری .
دشمن سرسخت تو مریم
خب اینم نامه تاش میکنم میزارمش روی میز تاچشمای کورش ببینه .خب نیم ساعت دیگه باید سرقرار باشم همه سرشون شلوغه حواسشون به مانیست ولی
محض اطمینان به یکی از خدمتکاران میگویم:اشکان بیقراری میکنه کمی میبرمش بیرون.
میدونم که یادش نیره تو این هیری ویری بره خبربده که من رفتم با قدمهای تند این خیابان نفرین شده رو ترک میکنم مدام پشت سرم رو نگاه میکنم
خداروشکر هیچکس نیست .سر قرار رسیدم ماشین ایمری از دور پیداست نفس راحتی میکشم به محض رسیدن خودمو میندازم توش .
بدون حرف باسرعت دور میشه به جای خلوتی رسیدیم بدون مقدمه چینی میگویم:من دیگه به اون خونه برنمیگردم.
باتعجب میگوید:چییییی؟
میگویم:بهتره برام یه جایی رو پیداکنی که هیچکس منو نشناسه چون اگه شاهرخ پیدام کنه فاتحه هممون خوندست.
امیری:اخه چرا ؟
مریم:چون براش نامه نوشتم که میرم البته باید شب بتونه بخونتش میدونی که فردا عروسیشونه.
امیری:حماقت کردی دختر اخه این چه کاری بود کردی.
عینک دودیم رو برمیدارم:خوب به من نگاه کن توقع داری بازم تو اون جهنم میموندم .مچ دستام رو نشونش میدم جای بخیه ها معلومه “انگشت ناقص شدم
رو هم همچنین.
مریم:میخوای بدنم رو هم نشون بدم که چه بلایی سرم اورده اگه نمیتونی جایی برام پیدا کنی

#۴۹

میرم بدون دردسر

درماشین رو که میخوام باز کنم بازوم رو میگیره:کجا؟بهتربود از قبل بهم خبر میدادی تاجای مناسبی رو با بچه ها برات در نظر میگرفتیم.
مریم:نمیتونستم ازجام پاشم .
سرش رو روی فرمان میگذارد میدونم اوهم مثل من اضطراب دارد کمی که فکر کرد میگوید :من یه اپارتمان خالی تو دماوند دارم ولی بگم امکانات زیاد
نداره .
مریم:اشکالی نداره هرچی باشه فقط از این تهران جهنم دره دور باشه.
به سرعت پیش میره نفس راحتی میکشم میدونم که میشه بهش اعتماد کرداز تهران خارج شدیم “اشکان طفلک هم خوابش برده .
همه جا خاکیه جلوی خانه ای نگه میدارد درو باز میکنه و وارد میشیم پر از درخته ولی معلومه بهش رسیدگی نشده چون درختان کج وکوله و بدون بار تهش
خانه ای هست اشکان رو ازم میگیره تا راحتتر پیش برم .
چراغ رو روشن میکنه همه جا پراز گردوخاک چندتا مبلم هست که با پارچه سفید روش رو پوشوندن میگویم:اینجا رو که کسی نمیشناسه .
میگوید:نه اینجا ارث پدریمه که فعلا به اسم مادرمه که اونم براش تو تهران خونه گرفتم پس کسی شک نمیتونه بکنه.
دوتا اتاق خواب داره اشپزخانه اش دلبازه به سمت باغه .درسته خیلی کثیفه ولی من دوسش دارم.
امیری :من میرم بیرون یه سرس وسایل بخرم تو اینجا هیچی برای خوردن نیست.
شرمنده شدم ولی چاره ای که نداشتم خوب شد قبلا پولهایی رو که کار کده بودم رو همراهم داشتم تا زیر منت نمانم.
همه وسایل خانه تکمیل بود فقط نیاز به یه خانه تکانی حسابی داشت که خودم تنهایی تمیزش میکنم.
باامدن امیری غذا کباب گرفته با مقداری وسایل برای یخچال باهم مشغول میشویم ولی معذبم برعکس من اشکان با اشتها میخوره غریبی هم نمیکنه .
امیری با تعجب بهش نگاه میکنه:خیلی خوبه بچه خوش خوراکیه .
میگویم:براش اول شکم مهمه به بقیه مسائل کاری نداره .
با ذوق بهش غذا میدهد معلومه بچه دوست داره از برق چشماش میفهمم.میگویم:جناب امیری شما که انقدر بچه دوست دارید چطور تاالان بچه دار نشدید؟
هاله غمی به صورتش اومد:من نمیخوام از همسرم بچه داربشم .
سوال دیگه ای نمیپرسم بعد از غذا میرود منم اشکان رو داخل اتاق میگذارم خودم اول پرده ها رو باز میکنم تا بشورم .
تاشب فقط تونستم سروسامانی به پذیراییش بدهم چون زیاد بزرگ هم نیست تومدت کار کردن فکرم به جایی نمیرفت ولی حالا حتما شاهرخ فهمیده از
اینکه الان چه حرصی میخوره لبخندمیزنم .توخونه غوغا راه انداخته اخلاق سگش رو میشناسم بااین افکار میخوابم .
نصفه شب با صدای باد که به درختان یمخوره از خواب بلندشدم خیلی ترسیدم بلند میشم پنجره ها رو چک میکنم همشوم بستس.
صبح افتاب وسط اتاق پهن شده که ازخواب بلند میشم صبحانه اشکان رو میدهم میزارمش پذیرایی تا جلوی چشمام باشه از اینکه دیگه زمین کثیف باشه
نمیترسم چون الان داره از تمیزی برق میزنه.
تابعداز ظهر همه جا تموم شد تازه میخواستم استراحت کنم که صدای درب پذیرایی اومد ااز شدت ترس خشکم زده ولی امیری در چارچوب در ظاهر
شدمیگوید:شرمنده زنگ اینجا خرابه مجبور شدم بی اجازه وارد بشم.
میگویم:اینجا خونه خودتونه من مزاحمتون شدم بشینید براتون چایی بیارم.
تازه متوجه اطراف شده بادیده تحسین مینگرد:از دیروز معلومه که مشغول بودید که تا الان تمومش کردید.
میگویم:بله بخاطر اشکان مجبورم چون به همه جا سرک میکشه میترسیدم مریض بشه.
امیری:شما باید ببخشید اگه از قبل اطلاع میدادید “میدادم براتون تمیزش میکردن به هر حال شرمنده.
میگویم:این چه حرفیه خیلی هم ممنونم که اینجا رو دراختیارم گذاشتید.
دوتا چایی ریختم یه دونه هم کمرنگ برای اشکان تا شیرینش کنه عاشق چای شیرینه.به محض دیدن سینی اومد کنارم نشست منتظره تا براش قندبریزم
دوحبه قند میندازم توش” اقا راضی نمیشه چندتا هم خودش میندازه .براش فوت میکنم تاخنک بشه مدام خودش رو تکون میده که بهش بدم از بس هوله با
دو دستش استکان رو چسبیده “امیری هم بالخندشاهد کارهاشه.
از شاهرخ خبری نمیگیرم چه خبری میخواد باشه جز اینکه عروسیشه ومنم ماتم زده حالا که ازش دورم دلم براش تنگ شده .ادم به حیوونی که چندوقت
پیشش باشه عادت میکنه چه برسه به ادم
@nazkhatoonstory

#۵۰

با صدای امیری از فکر امدم بیرون :برای اینکه یه موقع دزد اینا نیاد براتون سگ گرفتم” بیاید تا نشونتون بدم .
همراهش راه میافتم اشکانم دنبالم راه افتاده کنار درختی سگ سیاهی رو بسته ادم از دیدنش وحشت میکنه وای کنارش بچشم هست چقدر نازه دلم میخواد
لمسش کنم .امیری دستی به سرش میکشه او هم سرش رو تکان میده امیری:از این دفعه این صاحبته .
انگار میفهمه چی میگه چون با دقت بهم نگاه میکنه بعد پاهام رو بو میکشه دستی به سرش میکشم حرکتی نمیکنه .
امیری:بهتون عادت میکنه این سگ مخصوص منه که جون زنم رو به لبش رسونده اذیتشون میکرد مخصوصا که حالا شده دوتا .
وقتی میخوام به سمت بچش برم دندانهاش رو نشونم میده میرم عقب اشکانم مدام تو بغلم وول میخوره چشمش توله سگ رو گرفته .
میزارمش زمین به سمت توله اش میره سگ با دقت نگاش میکنه با او کاری نداره اشکان به تقلیداز امیری نوازشش میکنه .خب اینم از اشنایی کلی
سفارششون رو بهم کردورفت خب با وجود این خیالم راحته.
اگه مادربود از دیدن این دو سکته میکرد که نجس وفلان .ولی این از اون شاهرخ نجستر که نیست ازتصور اینکه که الان میره عروسش رو از ارایشگاه بیاره
خونم میجوشه .برای اینکه سرگرم باشم شام میپزم برای توله سگ هم مقداری کالباس میریزم تابخوره اولش مادرش غذارو بوکرد بعد خوردن .
روزها از پی هم میگذره خبری از هیچ کجا ندارم از خونه هم که نمیتونم برم بیرون “اسم سگ مادر رو گذاشتم شاهرخ وبچش رو فروغ .خیلی جالبه نه یه
مدت طول کشید تابه اسمشون عادت کنن ولی الان وقتی صداشون میکنم بدو بدو میان پیشم.بازم خوبه این دو هستن وگرنه این اشکان منو دیوانه میکرد از
بس ازم اوویزون میشد با فروغ بازی میکنه وشاهرخم حواسش بهشون هست
یه قکر مثل خوره جانم رو میخوره اونم ضربه زدن به شاهرخ ازش مدارک دارم لیست تمام فعالین سیاسی که زیر شکنجه کشته شدن .اینارو از
گاوصندوقش پیدا کردم یه روز که با عجله امد خانه یه سری مدارک رو برداشت ورفت فکرکنم یادش رفت کامل ببمدتش چون خیلی عجله داشت درضمن
حواسش به من نبود که اونجا نشستم درضمن مثل اکثر اوقات دعوامون شده بود اینها رو برداشتم “خب برگ برنده تودستم دارم اگه این لیست فقط به
دست یکی از روزنامه ها بیافته قیامت بپا میکنن خب بچرخ تابچرخیم.
مغازه دار به سفارش امیری هرروز شاگردش رو میفرسته تاوسایل مورد نیازم رو برام بیاره” روزنامه رو باز میکنم بازم دروغهای همیشگی خبر خاصی درج
نشده .عزمم رو جزم کردم تافعالیتهام رو از سر بگیرم این موضوع رو با امیری که تازه رسیده درمیان میگذارم:تو اینمدت خیلی فکرکردم نمیتونم راکدباشم
میخوام دوباره فعالیتهام رو از سر بگیرم .
باخونسردی به اشکان مینگرد:پس این بچه چی میشه؟
مریم:ببینید میدونم اشکان برام مشکل درست میکنه ولی حس کینه تمام وجودم رو گرفته میدونید اونها باهام چیکارکردن باید مبارزه کنم تااین مصیبتها سر
کسی دیگه نیاد .
امیری:باشه فقط سعی کنید بیگدار به اب نزنید باید صبرکرد ابها از اسیاب بیافته هنوزم که هنوزه این سرهنگ دست بردار نیست .
میگویم:شماخبری ازش دارید؟
امیری:بی اطلاع نیستم میدونم اون خانم که اسمش بیبیگل بود رو تحت فشار گذاشته” فکرمیکنه از جات اطلاع داره.
دلم برای بیبیگل میسوزه تو دردسرش انداختم ولی خداشاهده چاره نداشتم میگویم:بالاخره خودش میفهمه که بی اطلاعه وزمان رو از دست داده.
بالبخندادامه میدهد:تنها اونیست که دنبال شماست بلکه از اون بدتر فروغه که به خونتون تشنست.
میگویم:کم من حرص خوردم حالا نوبت اونه .بگذریم از بچه ها چه خبر؟
امیری:خبرخاصی نیست همچنان اعلامیه میدیم ومردم رو ازهمه اتفاقات پشت صحنه باخبر میسازیم .اینها کلافه شدن که این اطلاعات رو از کجا میارن
شدیدا همه رو زیر نظر گرفتن ولی خوشبختانه به پشتبانه پدرزنم از همه اطلاعات باخبر میشم .
در ضمن مسعود داره موقعیت همه رو به خطرمیندازه باکارهای نسنجیدش همین هفته پیش اگه فقط چندثانیه معطل کرده بود دستگیرشده بود میدونید که
اینها از همه چی برای حرف کشیدن استفاده میکنن مخصوصا بچه مسعود که هنوز شیرخواره .البته این بچه هم بدون اطلاعش بدنیا اومد سر همین قضیه
کلی با همسرش دعواشون شد ولی فایده نداشت اون از اینجور موقعها میترسه که یه موقع قفل دهنش باز بشه.
میگویم:حق داره اگه منم از مادرم میخواستن استفاده کنن شاید مقاومت نمیکردم بهش هشدار بدید که تنها نیست اگه قفل دهنش باز بشه همه سرشون
میره بالای دار.
باهم مقداری بحث کردیم که بدون مقدمه چینی گفتم:راستی جناب امیری من تو اینجا حوصلم سرمیره میشه یه کاری برام جور کنید که توخونه بشه
انجامش داد.
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx