رمان آنلاین یک قدم تا عشق قسمت ۸۱ تا ۱۰۰

فهرست مطالب

یک قدم تا عشق اعظم طهماسبی داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

یک قدم تا عشق قسمت ۸۱تا ۱۰۰

رمان:یک قدم تا عشق

نویسنده: اعظم طهماسبی

یکقدمتا_عشق

قسمت۸۱

همه جا رنگ سیاه و ماتمه فرصت موندنمون خیلی کمه اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه می خواد سرنوشت چشاش کوره نمی بینه زخم خنجرش میمونه تو سینه لب بسته سینه بسته غرق خون قصه ی موندن آدم همینه اون که رفته دیگه ……….. زمانی به خودم آمدم که صورتم غرق اشک بود دستانم را روی چشمانم کشیدم و سپس مقابل خودم گرفتم و به خیسی آنها نگاه کردم و با خودم گفتم پس بالاخره چشمه ی اشکم جوشید و بعد از چندین روز اشکم در آمد . آه بلندی کشیدم و سرم را به تخت تکیه دادم و چشمانم را بستم و از شدت ضعف بدنی که به یکباره بهم دست داد حودم را روی تخت رها کردم و کم کم احساس رخوتی در وجودم کردم که باعث شد به خواب سنگینی فرو بروم . در آستانه یبهار بودیم بابا و مامان مرخصی یک ماهه ای گرفتند و به شمال سفر کردیم سفر من به شمال باعث شد که چهره ی شکسته ی مامان را ببینم آشفته حالی بابا را با چشمان خودم شاهد باشم و کمی به خود بیایم و به خاطر آنها هم که شده حفظ ظاهر کنم . به همراه آنها کنار دریا و به جاهای تفریحی دیگر می رفتم و طوری وانمود می کردم که این سفر توانسته روحیه ام را به من باز گرداند اما افسوس که در واقع هیچ تغییری و تحولی در من اتفاق نیفتاده بود بلکه درونم بیش از گذشته ویران شده بود . یک روز در اتاقی که به من اختصاص داشت نشسته بودم که به یکباره خیال باربد در ذهنم نقش بست اشکهایم روی صورتم جاری شدند و بی اختیار با صدای بلند گریه را سر دادم . مامان با شنیدن صدای هق هق هایم با عجله به اتاقم آمد و با صدای لرزانی گفت : – فرناز جان عزیزم باز هم شروع کردی ؟ خواهش می کنم بس کن دیگه اینقدر خودت رو عذاب نده . با هق هق گفتم : – مامان جون چطور ازم می خواهی گریه نکنم من نابود شدم ، لگد مال شدم ، مامان جونم می فهمی من عشقم را از دست دادم . عشقی که عاشقنه دوستش داشتم و به وجودش می بالیدم اما حالا می فهمم که بهم خیانت کرده ! تازه با کمال خودخواهی بهم زنگ می زنه و می گه تو موقعیت های بهتری از من به سراغت می آیند پس ازدواج کن . آخ که اینها همه بهانه هستند تا خودم را تخلیه کنم . من اگه گریه نکنم دق می کنم فقط مونس تنهایی ام همین اشکه …دیگه نتونستم خودم را نگه دارم صدای گریه ام به اوج رسیده بود خودم را در آغوش مهربان مامان انداختم و او در حالی که همراه با من گریه می کرد گفت : – عزیزم ، دختر نازنینم خواهش می کنم به خاطر من و بابات هم که شده همه چیز را فراموش کن شاید خواست خدا بوده که برای فواد چنین اتفاقی رخ بده و باعث بشه که شخصیت واقعی باربد برای همه ی ما رو بشه . هیچ فکر کردی اگه این اتفاق بعد از عروسی تان رخ می داد آن وقت باید چه می کردی ؟ تکلیفت چی می شد ؟ پس تو باید خدا رو شاکر باشی که قبل از ازدواجت همه چیز مشخص شد . بعد مامان اشک هایش را پاک کرد و دوباره حرفش را ادامه داد : – عزیز دلم تو باید به فکر من و بابات هم باشی از غصه ی تو ذره ذره داریم آب می شیم تو باید این را درک کنی که قسمت و تقدیرت با باربد نبوده کمی به اطرافیانت توجه کن زندگی فواد و عاطفه مثل زهرمار شده ! فواد مدام توی لاک خودشه و هیچ توجهی به زن و بچه اش نمی کنه اون خودش رو توی این قضیه مقصر میدونه عاطفه شب و روزش شده گریه کردن و زار زدن بیچاره آقا و خانم آشتیانی کم موندن از غصه دق کنند . مامان لحظه ای سکوت کرد سپس دستش را زیر چانه ی من قرار داد و سرم را بالا گرفت و گفت : – فرناز جون هیچ به چهره ی شکسته ی من دقت کردی ؟ هیچ متوجه بابات شدی که داره از غصه تو دق می کنه ؟ دخترم من و تو دو تا زنیم منشینیم در کنار هم و دلمون را خالی می کنیم اما بابات چی ؟ بیچاره همه غصه اش رو تو دلش می ریزه و دم نمی زنه . عزیزم نمی خواهی که بابت رو هم از دست بدهی ؟ پس فقط به خاطر اونم که شده قسمت و سرنوشت را بپذیر و سعی کن همه چیز رو فراموش کنی . لبخند بزن که من و بابت هر دو تشنه ی دیدن لبخندت هستیم . قول می دم که همین الان هم هستند افرادی که با کوچکترین اشاره یتو ازت خواستگاری می کنند و می تونند تو رو خوشبخت کنند فقط تو باید خودت رو یکبار دیگه از نو بسازی و به زندگی روی خوش نشان بدی . در چشمان مهربام مامان خواهش و التماس موج می زد . وقتی با دقت چهره اش را برانداز کردم باز دریافتم که او شکسته تر از قبل شده گفتم یعنی غم من باعث شده اینقدر بابا و مامان شکسته شوند ! خدا لعنت کند منو که هنوز هم همان دختر خودخواه گذشته بودم و فقط خودم را دیدم . مامان با نوازش کردن موهایم مرا به خود آورد دیگر هیچ کدام گریه نمی کردیم سرم را روی شانه های پر مهرش گذاشتم و دستش را محکم در دستم فشردم و با صدای آرام به او گفتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۴]

یکقدمتا_عشق

قسمت۸۲

مامان جون به من فرصت بده تا خودم را پیدا کنم قول می دم به خاطر شما دو موجود عزیز زندگیم هم که شده گذشته تلخم را از یاد ببرم . اصلا وقتی به تهران برگشتم پیگیر راه اندازی کارهام می شم و یه مطب برای خودم افتتاح می کنم البته خیلی دلم می خواد برای مدتی دور از تهران باشم دوست دارم برای مدتی توی روستا زندگی کنم و کارم رو از همون روستا شروع کنم . مامان از پیشنهادم به وجد آمد و گفت : – عزیزم … عزیز دلم من و بابت هم در این زمینه کمکت خواهیم کرد تا هر چه زودتر کارت رو شروع کنی و سرگرم شوی . مامان دوباره گونه ام را بوسید و گفت : – حالا بهتره همراه من بیایی بیرون و در آشپزی کمکم کنی دوست دارم در تمام لحظات کنارم باشی . درست مثل دوران کودکیم که دختری مطیع بودم و به حرفش عمل می کردم هر دو از اتاق بیرون آمدیم مامان نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت : – بابت رفته بود مقداری خرید کنه و رود برگرده اما مثل اینکه به کلی فراموشش شده . هنوز مامان جمله اش را تمام نکرده بود که بابا کلید به در حیاط انداخت و با دستی پر وارد سالن شد . به کمکش رفتم و بسته های نایلکس را از او گرفتم و بهش خسته نباشید گفتم بابا با دیدنم خوشحال شد و گفت : – سلامت باشی عزیز بابا حالش چطوره ؟ مامان به طرفم آمد و در حالی که بسته ها را از دستم می گرفت به جای من پاسخ بابا را داد : – آقا خدا رو شکر دخترم حالش خوبه خوبه تازه قول داده بهتر هم بشه و دست به یه کارهای خیلی خوب هم بزنه . بابا در حالی که کتش را در می آورد نگاهی به چهره ام انداخت و گفت : – چه کار می خوای بکنی ؟ عزیزم . – قصد دارم یه مطب افتتاح کنم اون هم دور از تهران . بابا که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت : – به به ! چه خبر خوشی حالا کجا می خواهی مشغول به کار بشی ؟ – علاقه ی عجیبی به شمال پیدا کردم دلم می خواد برای مدتی توی یکی از روستاهای خوش آب و هواش زندگی کنم و هم اینکه طرحم رو در همون روستا بگذرونم . بابا با خوشحالی فراوانی در آغوشم گرفت و با شوق گفت : – فرناز عزیزم این برای شروع عالیه یقینا زندگی جدید در اینجا روحیه ی تو رو عوض می کنه . انشاا… وقتی به تهران برگشتیم برنامه ی اومدنت رو به شمال ردیف می کنم . بابا برای یه لحظه سکوت کرد و ابتدا به من و سپس به مامان نگاهی انداخت و با عجله گفت : – اصلا چطوره ما هم انتقالی بگیریم و این سالهای آخر تدریسمان را در اینجا بگذرانیم . از این پیشنهاد بابا ، من و مامان ذوق کردیم و با هم گفتیم : – عالیه ! بعد با صدای بلندی به بابا گفتم : – این طوری خیال منم راحت تره دیگه دلتنگ تون نمی شم . مامان دستانش را با شادی در هم قفل کرد و گفت – از این بهتر نمی شه من عاشق بچه های روستایی هستم باور کنید همیشه این آرزو را داشتم که در یکی از روستاهای شمال زندگی کنم تا بتونم به این قشر از جامعه مون هم خدمت کنم . بابا خندید و گفت : – پس با این حساب به زودی مقیم شمال خواهیم شد . از اینکه خوشحالی را در چهره ی هر دوی آنها می دیدم لذت می بردم و با خودم می گفتم من باید به خاطر وجود این دو فرشته ی نازنین هم که شده باید به زندگی برگردم . با صدای مامان به خود آمدم که گفت : – فرناز جان نمی خواهی توی اشپزی کمکم کنی ؟ می دانستم قصد مامان این است که مرا تنها نگذارد و به نوعی سرگرمم کند تا خیال گذشته ها آزارم ندهد . برگشتم و به مامان که توی آشپزخانه بود نگاهی انداختم و سپس آرام و بی صدا به کمکش شتافتم . آن شب با بحث آمدنمان به شمال و اینکه در کدام شهر و کدام روستایش زندگی کنیم تا نیمه های شب بیدار ماندیم و در این مورد صحبت کردیم عاقبت به این نتیجه رسیدیم که در یکی از روستاهای چالوس منزلی بخریم و برای مدتی آنجا زندگی کنیم . * * * * روزهایی را که در شمال بودیم بابا و مامان آنقدر برای تغییر روحیه ام تلاش می کردند تا بار دیگر من فرناز سابق شوم البته با این کارشان مرا شرمنده می کردند مدام مرا به گردش و تفریح می بردند و حتی برای ساعتی هم تنهایم نمی گذاشتند . واقعا طوری اوقاتم را پر کرده بودند که دیگر هیچ وقت خالی نداشتم که به درون ویران شده ام فکر کنم شبها هم به حدی خسته بودم که در اولین ساعات شب چشمانم سنگین می شد و خیلی زود به خواب عمیقی فرو می رفتم . آن شب ، شب آخر اقامتمان در شمال بود و هر سه سرگرم تماشای سریالی بودیم که متاسفانه یکی از شخصیت های سریال نامش باربد بود . با شنیدن نام باربد به یکباره در هم فرو ریختم و هر چه سعی کردم جلوی بابا و مامان خوددار باشم بی فایده بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۵]

یکقدمتا_عشق

قسمت۸۳

دستهایم به آرامی می لرزید احساس می کردم که رنگ به چهره ندارم عاقبت هم نتوانستم آن فضا را تحمل کنم از جایم برخاستم و به بهانه ی سردرد به بابا و مامان شب بخیر گفتم . آنها به خوبی می دانستند که من با شنیدن نام باربد حالم منقلب شده و به خاطر همین هیچ اصراری برای نرفتنم نکردند و من به اتاقم رفتم . مستقیم به طرف پنجره اتاق رفتم و آن را گشودم تا پاهد بارش باربان ناگهانی باشم . هر چه سعی کردم فکرم را از خیال باربد دور سازم متاسفانه نشد و ناخواسته بار دیگر مرغ خیالم به سوی باربد پر کشید . دوباره تمام خاطرات با هم بودن را مثل فیلم سینمایی در ذهنم به تصویر کشاندم و پا به پای باران اشک ریختم و با خود زمزمه کردم و گفتم باربد چطور دلت اومد با احساسات پاک من بازی کنی ؟ چطور به خودم بقبولانم آن همه تب و تاب عشقی را که نسبت به من از خودت نشان می دادی همه پوچ و هوسی بیش نبود . آن همه دوستت دارم ها و دیوونه ات هستم کجا رفت ؟ … بعد آه بلندی کشیدم و رو به آسمان کردم و دوباره گفتم باربد نمی توانم نفرینت کنم چون هنوز نامردیت باورم نمی شه و در قلبم عزیزی چون هنوز قلبم برای تو می زنه آدم هیچ وقت نمی تونه عزیزش را نفرین کنه تنها از خدا می خواهم که انتقام دل شکسته ام را از تو بگیره که بدجوری دلم را شکستی …. با نواخته شدن چند ضربه به در اتاقم ادامه حرفهایم را نا تمام گذاشتم و با عجله اشک هایم را پاک کردم و به جانب در برگشتم که چهره ی مردانه و دوست داشتنی بابا را روبروی خودم دیدم . بابا با دقت به چهره ام زل زد و سپس گفت : – عزیز بابا دوباره که چشمای قشنگت رو بارونی کردی ؟ با شرم سرم را پایین انداختم و با صدای گرفته ای گفتم : – بابا جون باور کن فقط کمی دلم گرفته بود … همین . بابا نفس عمیقی کشید و سپس به طرف پنجره آمد تا بلکه نظاره گر باران باشد بعد برای لحظاتی سکوت کرد ، خیلی دلم می خواست بدانم بابا به چه می اندیشد اما خیلی زود به خودم گفتم یقینا هر چه هست مربوط به من پریشان و آشفته حال می شه . آه که چقدر وجود من بابا و مامان را آزار می دهد . با این تصور دوباره بغض گلویم را فشرد اما به زحمت آن را فرو دادم و سعی کردم مانع از ریزش اشک هایم بشوم . لحظاتی بعد بابا با صدای خوش آهنگش گفت : – عزیزم دختر گلم می خوام کمی با هم خصوصی صحبت کنیم . موافقی ؟ سرم را در تائید حرفش تکان دادم و با اشاره بابا روی صندلی نشستم . بابا در حالی که به پنجره تکیه داده بود گفت : – فرناز جان من نیومدم که تو رو نصیحت کنم یعنی می دونم که نمی تونم حرف هایی بزنم که مرهمی باشد بر زخم های تو . آخه خود تو یه خانم دکتر تحصیلکرده و اجتماعی هستی که از درک و شعور بالایی برخورداری ! کسی که فردا باید به مداوای بیماران مختلفی بپردازد و با نیروی عشق و علاقه آنها را درمان کند پس چطوری من که فقط یک معلم ساده هستم به خودم جسارت بدم و بخوام خوب و بد رو به تو نشون بدم … فقط خیلی دلم می خواست اینو ازت بپرسم که تو چقدر به حکمت و مصلحت های خدا ایمان داری ؟ در حالی که از حرف های بابا پرده اشک بر چشمانم پیدا شده بود به زحمت گفتم : – حکمت …. مصلحت ؟ بابا نگاهش را دوباره به بیرون دوخت و گفت : – اره عزیزم به حکمت ، تو باید اونقدر درونیات و بینش خودت را گسترش بدی تا بتونی اعتقادت رو مثل یه کوه استوار و محکم کنی . اون وقته که دیگه هیچ یک از ناملایمات روزگار نمی تونه اشک قشنگ تو رو دربیاره . عزیز دلم هیچ شده تو به جای اینکه شبانه روز بشینی و به یاد گذشته گریه کنی با خودت بیندیشی که حتما حکمتی در کار خدا بوده که سرنوشت تو را به یکباره تغییر داده متاسفانه ما بنده ها اونقدر کوته فکر هستیم که تنها به ظاهر قضیه نگاه می کنیم شاید در پس پرده حکمت الهی چیزی نهفته باشد که ما از آن بی خبریم ! بابا در این هنگام برگشت و مقابلم زانو زد و دستهای پر مهرش را روی شانه هایم گذاشت و گفت : – فرناز اینو همیشه به خاطر بسپار که اگه خداوند چیزی را بدهد رحمت است و اگر ندهد حکمت . پس دیگه چه لزومی داره که روح و جسم خودت رو آزار بدهی و خواب و خوراکت را از زندگیت بگیری . بابا این بار دستم را محکم در دست گرم و قوی اش فشرد و سپس گفت : – دخترم تو باید به بابا همین جا قول بدی که از فردا زندگی تازه ای را برای خودت بسازی و تمام گذشته هایت را به آتش روزگار بیندازی و حتی سراغی از خاکسترهایش هم نگیری . دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و بدون آنکه خجالت بکشم خودم را در آغوشش رها کردم و با گریه گفتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۶]

یکقدمتا_عشق

قسمت۸۴

بابا جون کاش دل کم طاقت من هم ذره ای از دل دریایی تو به ارث برده بود . کاش مثل تو یه معلم دلسوز و فداکار شده بودم تا درس معنویت به شاگردانم می دادم اونوقت منم دریا دل بودم و وجودم اشباع شده بود از درس های عرفانی و معنویت ! بابا آه بلندی کشید و سرم را بلند کرد و در حالی که دستمالی را از جیبش بیرون می آورد و اشک هایم را پاک می کرد گفت : – دخترم خون من توی رگ های توئه پس اگه بخواهی خیلی راحت می تونی شروع کنی و با مطالعه ی کتاب های مختلف بینش ات را گسترش بدهی و خودت را بالا بکشی . تو باید به من قول بدی که حتی اگر روزگار از این بدتر هم برایت خواست خم به ابرو نیاوری و صبور باشی و خدا رو شکر کنی و در تمام زمینه های زندگیت تنها با او دردل کنی و از او کمک بخواهی . شنیدن صحبت های بابا تاثیر بسیار مثبتی در وجودم گذاشت به طوری که بعد از مدتها در دل احساس سبکی و آرامش کردم و با لبخندی رو به او گفتم : – چشم بابا جون من تمام سعی ام را می کنم که از نو همه چیز را بسازم تا شاید این طوری بتونم دل شما را بدست بیارم . بابا با خوشحالی که از چشمانش می باربد در آغوشم گرفت و سپس بوسه ای بر گونه ام زد و گفت : – عزیزم امیدوارم که خوب به حرف های من فکر کنی و در واقعیت به اونها عمل کنی . بعد از مدتها لبخندی بر روی لبانم نشست نگاه پر از امیدم را به چشمان بابا دوختم که باعث شد بابا دوچندان به وجد بیاید و دو مرتبه پشت سر هم تکرار کند : – تو می تونی … تو می تونی … و دوباره ادامه داد : – حالا بهتره بگیری بخوابی آخه فردا صبح باید حرکت کنیم ! بابا این را گفت و از جایش بلند شد و با زدن لبخندی زیبا بهم شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد . بلافاصله بعد از رفتن بابا از جایم بلند شدم و لامپ اتاق را خاموش کردم و به تختم پناه آوردم . چشمانم را روی هم فشار دادم و سعی کردم بدون اینکه فکرم را به گذشته بکشانم بخوابم و شب را به صبح برسانم . * * * * بالاخره سفر یک ماهه ما به شمال به پایان رسید . زمانی به خودم آمدم که ساعتی پیش از آن بهشت کوچک دور شده بودیم و در میان کوهها و جاده های پیچ در پیچ در حال حرکت بودیم . دقایقی می شد که سکوت عجیبی بین هر سه ما به وجود آمده بود انگار هر یک به چیزی خاص می اندیشیدیم ولی هیچ کدام دوست نداشتیم این سکوت را بشکنیم البته من به چیز خاصی فکر نمی کردم و تنها محو تماشای درختان سر به فلک کشیده کنار جاده بودم و با لذت آنها را تماشا می کردم که ناگهان با شنیدن صدای مهیب ترکیدن لاستیک من و مامان از وحشت جیغ زدیم کنترل از دست بابا خارج شد و هر چه سعی کرد فرمان ماشین را به سمت جاده بگیرد متاسفانه نتوانست و کمتر از چند ثانیه همگی ما به پرتگاه سقوط کردیم . وقتی چشمانم را باز کردم فضای مقابلم تیره و تار بود اما کم کم به فضای اتاق عادت کردم و با دقت به اطرافم نگریستم . روی تخت دراز کشیده بودم و خانمی بالا سرم ایستاده بود و مشغول نوشتن چیزی بود هر چه فکر کردم که من کجایم ؟ و برای چه به اینجا آمده ام چیزی به خاطرم نیامد ! دوباره با حالتی گنگ و مجهول چشمانم را بستم ولی قبل از آنکه بتوانم افکارم را جمع کنم تا بدانم کجا هستم سوزش آمپولی را بر بازویم حس کردم و آخ یواشی گفتم که باعث شد صدای آن خانم به گوشم برسد : – خدا را شکر به هوش آمدی ! صدای منو می شنوی ؟ به آهستگی چشمانم را باز کردم و به او زل زدم از فرم لباسی که بر تن داشت به نظر می آمد که باید پرستار باشد لبخندی به رویم زد و بار دیگر با خود زمزمه کرد : – خدا رو شکر . با صدای لرزان و آرامی گفتم : – من کجام ؟ چه بلایی به سرم اومده ؟ او با مهربانی دستم را در دستش فشرد و گفت : – نگران نباش خوشبختانه هر چی بود به خیر گذشت ، تو دختر خوش شانسی هستی که از صحنه های آن تصادف وحشتناک جان سالم به در بردی ! به نظر دکتر هم واقعا عجیبه که به تو کوچکترین آسیبی وارد نشده و کاملا سالم هستی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۷]

یکقدمتا_عشق

قسمت۸۵

البته به خاطر ضعف بدنی که داشتی یه مدت بیهوش بودی اون هم خدا رو شکر به خیر گذشت . حرف های پرستار کاملا برایم نامفهوم بود با تعجب به او گفتم : – تصادف ؟ کدوم تصادف ؟ چرا چیزی یادم نمیاد ؟ اصلا من به همراه کی بودم و می خواستم به کجا بروم ؟ چهره ی پرستار آشکارا غمگین شد و با ترحم و دلسوزی گفت : – عزیزم این مهم نیست که کجا بودی و می خواستی کجا بروی ؟ الان فقط این مهمه که تو سلامتی ات را بدست آوردی . حالا بهتره بگیری بخوابی چون تو بیشتر از هر چیزی به استراحت نیاز داری . پرستار این را گفت و سپس ورقه های کنار تختم را جمع کرد و همراه با زدن لبخندی مرا تنها گذاشت . متاسفانه آرامبخش های قوی فرصت فکر کردن را از من گرفتند خیلی سریع چشمانم سنگین شدند و دیگر نتوانستم تمرکزم را بدست آورم . با بوسه ی گرم و آشنایی چشمانم را باز کردم و با دیدن بابا در کنار تختم به یکباره همه چیز به ذهنم هجوم آورد و با خود زمزمه کردم : – من …بابا….مامان … شمال … ناگهان جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم : – تصادف ؟ تصادف … بعد با عجله رو به بابا کردم و گفتم : – بابا جون چی به سرمون اومده ؟ بابا جون تو سالمی ؟ مامان کجاست ؟ مامانم کو ؟ بابا بار دیگر بوسه ای بر گونه ام زد و با حالتی گلایه آمیز بهم گفت : – دختر کم طاقتم مگه تو به من قول نداده بودی که از این به بعد صبور باشی ؟ حالا می خوام ازت بپرسم آیا هنوز روی قولت هستی ؟ – آره بابا جون من روی قولم هستم حالا بگو مامان کجاست ؟ بابا دستم را در دست فشرد و سپس خیلی شمرده گفت – عزیزم خیالت راحت باشه مامانت پیش منه نگران نباش حالش خوبه الان هم فقط برای این اومدم که حال دختر نازنینم را بپرسم و برم . بابا این بار نگاه عجیبی بهم انداخت و با تحکم گفت : – فرنازم یکبار دیگه بهت یادآوری می کنم که حکمت ها و مصلحت های خداوند را نادیده نگیری و صبور باشی ! بابا با گفتن کلام آخرش ناگهان مثل حبابی از جلوی دیدگانم محو شد با شتاب از جایم بلند شدم و با تمام قدرتی که داشتم فریاد زدم و گفتم : – بابا…بابا جون … بابا …. مامان … اما هیچ چیزی جز ظلمت و تاریکی شب سیاه ندیدم . با حالتی غیر طبیعی سرم را از دستم بیرون کشیدم و مثل دیوونه ها و شاید هم بدتر از آنها همراه با وحشتی که بر وجودم غلبه کرده بود از اتاق بیرون رفتم و دوان دوان سالن بیمارستان را طی کردم و با فریادهای گوش خراشم بابا و مامانم را صدا زدم تمام کارکنان و پرستارها با دیدن حرکات من ترسیدند و سریع به کمک همدیگر مرا گرفتند و به طرف اتاقم بردند . چند پرستار به زحمت توانستند مرا روی تخت بخوابانند و بعد خیلی سریع آرامبخش دیگری را در بازویم فرو کردند . سرم را محکم به نرده های تخت کوبیدم و با فریاد از آنها پرسیدم : – بابا جونم کجاست ؟ اون داشت با من حرف می زد خودم دیدمش . بعد با کلی التماس رو به یکی از پرستارها کردم و حرفم را ادامه دادم : تو رو خدا خانم به بابام بگو بیاد می خوام دوباره ببینمش . از چهره ی پرستار فهمیدم که حرف هایم را باور نمی کند . دوباره ملتمسانه به او گفتم : – خانم باور کن دروغ نمی گم بابام توی اتاقم کنار تختم نشسته بود و داشت با من حرف می زد ! پرستار که گویی دلش برایم سوخته بود احساساتی شده و تنها نگاهم می کرد و آرام آرام برایم اشک می ریخت . یکی دیگر از پرستارها که سعی می کرد مرا آرام کند با لحن مهربان و دلسوزی گفت : – عزیزم پدر و مادرت بخش دیگه ای بستری هستند که تو می تونی فردا به ملاقاتشان بروی اما به شرط این که قول بدی الان آروم بگیری و استراحت کنی …. حرفش را قطع کردم و گفتم : – اما بابا حالش کاملا خوب بود و کنار تختم نشسته بود و داشت باهام حرف می زد . این را گفتم و طولی نکشید که زبان و چشمانم کم کم سنگین شدند و به زحمت توانستم این کلمات را بر زبانم بیاورم و بریده بریده بگویم :- بابا … ماما …نم …کجا….ست ؟ باز به کمک آرامبخش همه چیز را از یاد بردم و به دنیای دیگری سفر کردم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۸]

یکقدمتا_عشق

قسمت۸۶

. فردای ان روز با تابش اشعه های خورشید چشمانم را گشودم و به آرامی به محیط و اطراف خود نگاه کردم و یکبار دیگر تمام اتفاقات شب قبل را به یاد آوردم اما آنقدر زبانم سنگین بود که نه می توانستم حرفی بزنم و نه قدرت تکان خوردن از جایم را داشتم . دقایقی گذشته بود که پرستاری به همراه سینی صبحانه ای به اتاقم وارد شد و با صدای گرم و رسایی بهم گفت : – صبح بخیر دخترم حالت چطوره ؟ در جواب صبح بخیرش تنها توانستم سرم را تکان بدهم . او به کنارم آمد و روی صندلی نشست و سینی را مقابل خود گرفت و در حالی که لقمه های کوچکی از نان و پنیر برایم درست می کرد بهم گفت : – شب را خوب خوابیدی عزیزم ؟ این بار به سختی زبانم در دهانم چرخید و گفتم : – تقریبا ! پرستار با گفتن خدا رو شکر لقمه را به طرف دهانم گرفت و گفت : – دخترم سعی کن صبحانه ات را بخوری تا بتوانی قوای جسمانی ات را بدست آوری . لقمه را از دست او گرفتم و در سینی گذاشتم و گفتم : – میل ندارم . – تو باید یه چیزی بخوری ! حتی به اجبار هم شده چند لقمه رو بخور . کمی زبانم سبک تر شده بود . بنابراین بدون توجه به حرف های پرستار گفتم : – خانم اگه شما واقعا دلسوزید به من بگید که پدرم کجاست ؟ چه بلایی به سر مادرم اومده ؟ خانم به من حق بدید نگران پدر و مادرم باشم . آخه ما بدجوری به پرتگاه سقوط کردیم . اصلا چرا بابا دیشب بهم تاکید می کرد صبور باشم ؟ چرا یهویی غیبش زد ؟ چرا هیچ کدام به دیدنم نمیان ؟ دیگر بغض بهم اجازه نداد که سوالهای ذهنم را خالی کنم و با صدای بلندی زدم زیر گریه بدجوری دلم شور می زد و یه جورایی احساس بدی داشتم . خانم پرستار که به شدت با حرفها و گریه هایم احساساتی شده بود نتوانست خودش را کنترل کند و سرم را در آغوش گرفت و همپای من اشک ریخت و با صدای لرزان و بریده بریده ای گفت : – عزیزم … تو باید صبور باشی … پدر و مادر تو یقینا آدم های … خوبی بودند ولی خوب خدا نخواست که بمونند ! با شنیدن حرف های پرستار وجودم یکباره درهم ریخت و با خود گفتم منظورش از این حرفها چیست ؟ یعنی چه که پدر و مادرم آدمهای خوبی بودند مگه حالا نیستند ؟ تمام اعضای بدنم به شدت شروع به لرزیدن کرد و یکبار دیگر صحنه های آن تصادف شوم در ذهنم مجسم شد با صدای بلندی فریاد زدم : – نه … نه … نه . لعنت به این آرام بخش ها و مسکن ها که نمی گذاشتند این واقعیت دردناک رو ببینم و بر تکمیل شدن بدبختی هایم زار بزنم . * * * * درست مثل مرده ی متحرک شده بودم هیچ کلمه ای در زبانم نمی چرخید و تنها به چهره ی افرادی که به اتاقم رفت و آمد می کردند زل می زدم . خانواده ی عمو جلال ، خانواده ی عمه ملوک ، حتی خانم و آقای آشتیانی هم به دیدنم آمدند . هر یک از آنها به نوعی وقتی مرا می دید اشک می ریخت و دلش برایم می سوخت اما هیچ کدامشان تسکینی بر دل پر دردم نبودند . فقط زمانی که فواد و عاطفه با لباس یک دست مشکی وارد اتاقم شدند با دیدنشان لبخندی بر لبانم نقش بست که دل فواد به درد آمد و مرا در آغوش کشید و با صدای بلند زد زیر گریه ، عاطفه هم او را همراهی می کرد و اشک می ریخت اما من در آن لحظات نفرت انگیز حتی قطره ای اشک هم از چشمانم نچکید . دکتر با شنیدن صدای گریه های فواد شتابان به اتاقم آمد و او را از آغوشم جدا کرد و گفت : – دکتر فاخته خواهش می کنم احساسات خودتون را کنترل کنید آخه از شما بعیده …. شما که خوب می دونی خواهرت در چه وضعیتی به سر می بره می خوای نمک به زخمش بپاشی و حالش را بدتر کنی ؟دکتر این بار رو به عاطفه کرد و گفت : – خانم دکتر نمی خواهید که حال مریضتون از اینی که هست بدتر بشه ؟ پس خواهش می کنم مراعات حالش را بکنید . دکتر کشان کشان فواد و همچنین عاطفه را از اتاق بیرون برد و مرا با بدبختی هایم تنها گذاشت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۹]

یکقدمتا_عشق

قسمت۸۷

نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که دوباره عاطفه و فواد وارد اتاقم شدند اما این بار خوددارتر از قبل بودند . عاطفه به کنار تختم آمد و با صدای گرفته و آرامی گفت : – فرناز جان می خواهی بریم خونه ؟ در جوابش هیچ نگفتم و فقط به روبرویم زل زدم . فواد حرف عاطفه را ادامه داد : – فرناز جان از بیمارستان خسته نشدی ؟ بالاخره سکوتم را شکستم و پرسیدم : – مگه چند وقته اینجام ؟ فواد آهی کشید و با ناراحتی گفت : – دو هفته اس . به طرف فواد برگشتم و با تعجب پرسیدم : – دو هفته ؟ و بعد با خود زمزمه کردم یعنی دو هفته اس که من مامان و بابا را ندیدم ؟ ناگهان بغض گلویم را گرفت به زحمت به فواد گفتم : – دلم برای بابا و مامان تنگ شده منو ببر سر خاکشون . چشمان فواد پر از اشک شد و با صدای لرزانی گفت : – چشم فرناز جون می برمت اما اول باید حالت کمی بهتر بشه بعدا … حرفش را بریدم و با حالتی جدی به او گفتم : – بعدا نه ! همین الان همین الان … درست مثل بچه ی تخسی این کلمات را پشت سرهم تکرار می کردم و از فواد می خواستم که هر چه زودتر مرا به دیدن عزیزانم ببرد . * * * *نمی دانم چطور باید احساسات خودم را بیان کنم وقتی قبر آن دو عزیز از دست رفته ام را در کنار هم دیدم فقط خدا می داند چه حالی بهم دست داد ؟ آتش گرفتم سوختم …. از اعماق وجودم فریاد زدم : – ای خدا …. ای خدا …. مگه من چه بدی در حقت کرده بودم ؟ مگه من چه گناهی مرتکب شدم که این جوری باید بسوزم ؟ مگه توی این دنیای ستمگر کسی دیگه ای رو جز من نمی بینی که هر بلایی دوست داری سرم میاری ؟لحظاتی بعد خود را میان قبر آن دو انداختم و با هق هق دوباره داد زدم : بابا … بابا جون سر از خاک بیرون بیار و ببین … ببین چه بهاری داشتم ببین چه عیدی بهم دادی … بیا … بیا نگاه کن ببین کی به دیدنت اومده ؟ بیا ببین منو به چه روزی انداختی ؟ بابا جونم تو می دونستی موندنی نیستی که از من خواستی صبور باشم اما چطوری ؟ … مگه می شه مرگ شماها رو باور کنم … آخه تو و امان چقدر بی رحم بودید که منو تنها گذاشتید ! آخ مامان مهربونم دیگه نیستی پا به پای من اشک بریزی دیگه نیستی بدبختی های منو ببینی آخ که منو بدبخت کردید من بدون شماها چه کنم ؟ بعد رو به آسمان کردم و با فریادهای گوش خراشم داد زدم : – ای خدا … ای خدا … چرا منو نکشتی ؟ چرا می خوای منو زجر بدی …. چرا … چرا دردهایم تمامی نداشت ؟ فواد و عاطفه هم مثا باران بهاری پا به پای من اشک می ریختند اما وقتی جسم بی رمق مرا دیدند هر دو به طرفم آمدند و فواد مرا بغل کرد و کشان کشان به طرف اتومبیل برد کم کم بیهوش شدم و دیگه هیچ چیز یادم نیامد . * * * * زمانی به هوش آمدم که خودم را در منزل فواد دیدم توی رختخوابی که بودم غلتی خوردم و به اطرافم نگریستم طولی نکشید چشمانم را با نفرت بستم چون منزل فواد مالامال از خاطراتی بود که با باربد داشتم . دندان هایم را از خشم بر هم ساییدم و با خودم گفتم مسبب تمام بدبختی هایم اوست بالاخره انتقامم را از او می گیرم . آنچنان شعله های خشم و نفرت و انتقام وجودم را پر کرده بود که احساس می کردم هر لحظه ممکن است متلاشی شوم . به حد انزجار از باربد و اسمش بدم می اومد و مدام در فکرم این سوال رژه می رفت که چگونه از او انتقام بگیرم ؟ در همان لحظه عاطفه به همراه بشقاب پر از سوپی وارد اتاق شد و در کنارم نشست و گفت :- فرناز جان بدنت خیلی ضعف داره سعی کن کمی از این سوپ بخوری . بعد قاشق پر از سوپ را به طرف دهانم گرفت . با نفرت فراوانی از او رو برگرداندم و گفتم : – نمی خورم ! و بعد با لحن خشنی ادامه دادم : – می خوام برم خونمون فواد کجاست ؟ – آخه عزیزم اونجا که تنهایی بیشتر عذابت می ده … حرفش را قطع کردم و یکبار دیگر پرسیدم : – فواد کجاست ؟ او که فهمید صحبت کردن با من بی فایده است از جایش بلند شد و بدون گفتن حرف دیگری اتاق را ترک کرد و طولی نکشید که این بار فواد وارد اتاق شد و با صدای گرفته ای ازم پرسید : – فرناز جان حالت بهتر شده ؟ بدون آنکه جوابش را بدهم به او گفتم : – هر چه زودتر منو به خونمون ببر از اینجا نفرت دارم و احساس خفگی می کنم . فواد با تعجب گفت : – ولی فرناز تو اونجا … سریع از جایم بلند شدم و حرف او را بریدم و گفتم : – تنها نیستم بلکه وجود بابا و مامان را در کنار خودم احساس می کنم اونجا بوی هر دوشون رو می ده .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۳]

یکقدمتا_عشق

قسمت۸۸

. اصرار فواد برای منصرف کردنم بی فایده بود چون واقعا اگر او مرا نمی برد خودم می رفتم . بنابراین به ناچار فواد تسلیم شد و گفت : – پس من و عاطفه هم در کنارت می مانیم . با لجبازی گفتم : – می خواهم تنها باشم . فواد و حتی عاطفه دیگر می دانستند که من ناخواسته از هر دوی آنها متنفر شده ام . به همین خاطر فواد دیگر اصرار نکرد و چشمان غمگینش را به چشمانم دوخت و با صدای آرامی گفت : – بلند شو بریم . هنگامی که می خواستم از منزل فواد خارج شوم نوید ملتمسانه دستم را کشید و گفت : – عمه جون تو رو خدا نرو دوست دارم پیشم بمونی . با نفرت عجیبی زیر دستش زدم که طفلکی به گوشه ای افتاد و شروع به گریه کرد . فواد و عاطفه باز هم از این رفتار نادرستم هیچ شکایتی نکردند و من بدون اینکه برگردم و نوید را نوازش کنم و یا حتی با عاطفه خداحافظی کنم بیرون رفتم و به همراه فواد دقایقی بعد به سوی خانه حرکت کردیم . وقتی به خانه رسیدیم و فواد کلید را به در خانه انداخت اعضای بدنم شروع به لرزیدن کرد وارد که شدم اولین چیزی که توجهم را جلب کرد باغچه ی زیبای حیاطمان بود که حالا کاملا خشکیده و پژمرده شده بود . زیر لب زمزمه کردم گلها هم از فراغ بابا و مامان نتوانستند دوام بیاورند …. حرفم را کامل نزده بودم که یهو تعادلم را از دست دادم و اگر فواد به کمکم نمی شتافت حتما به داخل حوض پرت می شدم او بازویم را گرفت و سپس مرا به داخل برد . با وارد شدن به سالن شدت لرزش بدنم به اوج رسید ناگهان به یکباره فریاد زدم : – مامان جون … مامان …. کجایی من اومدم ! چرا به استقبالم نمی آیی؟ مامان جون به خدا من خیلی خسته ام خیلی بدبختم مامان بی رحم چرا فکر منو نکردی ؟ بابا جون تو منو صدا کن تو بیا منو نصیحت کن بیا بهم بگو ، بگو که صبور باشم … ای خدا چرا منو به این روز انداختی آخه چرا ؟ … بعد چشمم به فواد افتاد که به طرف اتاق خواب بابا و مامان می رفت . در حالی که بر سرو صورت خود می زدم به طرفش رفتم و همراه فواد وارد اتاق آنها شدم و بعد هر دو خود را روی تخت انداختیم و تا می توانستیم بر حال بدبخت خود زار زدیم . نمی دانم چه مدت سپری شده بود که فواد سرم را بلند کرد و در حالی که به زحمت صدا از گلویش خارج می شد بهم گفت : – فرناز جون بسه دیگه تمومش کن بهتره بریم برای روح اونها نماز و قران بخونیم این تنها کاریه که از دستمون بر میاد . به حرف فواد گوش دادم و اشک هایم را پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم بعد به همراه فواد وضو گرفتم و هر دو با دلی شکسته سجاده ی نماز را پهن کردیم و شروع به خواندن نماز برای آن دو عزیز از دست رفته مان کردیم . بعد از گذشت زمانی که هیچ آن را احساس نکرده بودم سجاده را جمع کردم و بدون اینکه توجهی به فواد یکنم داشتم به طرف اتاقم می رفتم که با صدای او ناچار سر جای خودم ایستادم . فواد با مهربانی گفت : – فرناز جان عزیزم تو الان باید خیلی گرسنه باشی ! می خوای برم بیرون برات غذا بگیرم ؟ بدون آنکه برگردم سرم را تکان دادم و گفتم : – هیچ میلی به غذا ندارم فقط می خوام استراحت کنم . بعد با لحنی جدی گفتم : – تو هم بهتره بری خونت من می خوام تنها باشم . فواد با تحکم گفت : – من بدون تو هیچ جا نمی رم و چه بخوای و چه نخوای از اینجا تکون نمی خورم ! حوصله یبحث کردن با او را نداشتم بنابراین کوتاه آمدم و دیگر مخالفتی نکردم و به اتاقم تنها مونس تنهاییم پناه بردم . صحبت ها و نصیحت های بابا درست مثل نواری ضبط شده در گوشم می پیچید در جواب نصیحت های او چنگی به موهایم زدم و با حالت عصبی گفتم : – آخه بابا جون چطوری ؟ چطوری صبور باشم ؟ و بدون شماها زندگی کنم ؟ آخه بی رحم ها مگه قرار نبود هر سه به شمال بریم ؟ مگه قرار نبود در اونجا زمدگی کنیم ؟ پس چی شد ؟ آخه بابا جون این چه زندگی بود که برام ساختی چقدر خوب روحیه ام رو تقویت کردین ! بار دیگر بغضم رها شد و اشک مثل سیل روی گونه هایم سر خورد از جایم بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و با دلی شکسته رو به آسمان فریاد زدم

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۳]

یکقدمتا_عشق

قسمت۸۹

: ای خدا ببین چقدر تنها شدم تنهای تنها … دیگه هیچ کس رو ندارم که بهش دل خوش کنم . آخه ای خدا تو دلت برای تنهایی هایم نسوخت ؟ حداقل یکی از اونها را برایم می گذاشتی تا تکیه گاهم باشد . آخه این چه سرنوشت شومی بود که برای من بدبخت رقم زدی ؟ فریاد می زدم و بر حال زار خود ضجه می زدم و اشک می ریختم طوری که از حال طبیعی خودم خارج شدم و یک آن به شدت سرم را به در فلزی پنجره کوبیدم و کمتر از چند ثانیه خون روی صورتم فوران کرد . در همان لحظه فواد با عجله در را باز کرد و با دیدن چهره ی خونینم بر سرش کوبید و گفت : – خدایا خودت بهش رحم کن ! فواد این را گفت و سپس شتابان از اتاق بیرون رفت و خیلی سریع به همراه باند و بتادین و وسایل شستشوی دیگر وارد اتاقم شد و سپس شروع به باند پیچی دور سرم کرد و بعد نگاه غمگینی بهم انداخت و با صدای بغض آلودی گفت : – فرناز آخه چرا این بلا را به سر خودت آوردی ؟ می خوای خودت رو ناقص کنی ؟ تو رو به روح مامان و بابا قسمت می دم اینقدر خودت رو اذیت نکن آخه این طوری که پیش می ری هم خودت رو نابود می کنی و هم روح آنها را آزار می دهی . فرناز ما چاره ای جز قبول کردن واقعیت نداریم باید همه چیز رو بپذیریم . با صدای گرفته ای گفتم : – نمی تونم جای خالی بابا و مامان را ببینم نمی تونم باور کنم که یه طوفان بی رحم زندگی ما رو نابود کرد . آخه چرا باید زندگی ما رو از بین می برد ؟ بعد بغضم ترکید و دوباره زدم زیر گریه طوری که فواد هم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بی صدا همراه من اشک ریخت . دقایقی بعد که دلم خالی شده بود اشک هایم را پاک کردم و رو به فواد گفتم : – ما خانواده ی خوشبختی بودیم درسته ؟ – آره بودیم … مسبب از هم پاشیده شدنش هم من بودم . ای کاش قلم پام می شکست و هرگز به ان ماموریت نمی رفتم ای کاش باربد نامرد اینقدر ظرفیتش رو داشت که کمتر از چند ماه اسیر زرق و برق اونجا نمی شد ! به نقطه ی مقابلم زل زدم و گفتم : – ای کاش هرگز به شمال نمی رفتیم یا حداقل من زنده نمی موندم تا داغ آن دو عزیزم را شاهد باشم . دوباره صدایم لرزید و همراه اشک و بغض که در هم آمیخته شده بود گفتم : – فواد من اونقدر بدبخت و کم شانس بودم که حتی لیاقت اینو نداشتم که در مراسم خاکسپاری اونها شرکت کنم ! فواد دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحنی دلسوزانه گفت : – فرناز جان خواهر عزیزم آخه تو که اصلا به حال خودت نبودی . در ثانی طبق نظر دکترت هم تحت هیچ عنوانی نباید در مراسم حضور می داشتی . فرناز جان خواهش می کنم دیگه بیش از این خودت رو عذاب نده یقینا با این حال و روزی که تو برای خودت درست کردی روح بابا و مامان زجر می کشه . تو باید به خاطر شاد کردن روح آنها هم که شده خودت رو از نو بسازی ما باید تموم این حوادث و اتفاقات لعنتی رو به دست تقدیر و سرنوشت بسپاریم . در حالی که حرف های فواد هیچ تاثیری در من نداشت آه جگر سوزی کشیدم و سرم را تکان دادم و زمزمه کردم نمی تونم دیگه اون فرناز گذشته ها بشم . اون فرناز خیلی وقته مرده ! با حالتی جدی رو به فواد کردم و گفتم : – باور کن راست می گم من خیلی وقته نابود شدم و از بین رفتم اگه حتی تموم خوشبختی های عالم رو بتونم بدست بیارم ذره ای منو شاد نمی کنه چون هیچ کدام از اونها نمی تونه برای یک لحظه هم که شده بابا و مامان رو بهم برگردونه ! بعد دندانهایم را از خشم و تنفر به هم ساییدم و دوباره گفتم : – اگه حتی یه روز توی این دنیای لعنتی زنده بمانم بالاخره اون روز انتقامم رو از اون نامرد پست فطرت خواهم گرفت . او باعث مرگ خانواده ام شد پس تنها انتقامه که می تونه مرا به آرامش برسونه ! وقتی دوباره اعضای بدنم شروع به لرزیدن کرد فواد با نگرانی گفت : – قرص هاتو خوردی ؟ – نه فراموش کردم بخورم . او خیلی سریع از اتاق بیرون رفت و طولی نکشید که داروهایم را به همراه لیوان آبی برایم آورد قرص هایم را خوردم و سپس روی تخت دراز کشیدم . فواد خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت : – فرناز خواهش می کنم به گذشته ها فکر نکن سعی کن با خیال راحت بخوابی . لبخند تلخی زدم و گفتم : – خیالت راحت برو بخواب و نگران من نباش . فواد دستی روی موهایم کشید و با صدای آرامی گفت : – ممنون که به حرف هایم توجه کردی شب بخیر . جوابش را دادم و بعد او لامپ را خاموش کرد و از اتاقم بیرون رفت .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۴]

یکقدمتا_عشق

قسمت۹۰

. آن شب را هم به لطف آرامبخش ها راحت خوابیدم صبح با چشمانی پف آلود و متورم از خواب بیدار شدم و به زحمت توانستم نگاهی به ساعت بیندازم ساعت ۱۱ ظهر بود . چند بار چشمانم را مالش دادم و این بار با دقت بیشتری به ساعت نگاه کردم و با خود گفتم چقدر خوابیدم ! چرا فواد بیدارم نکرد ؟ لحظاتی بعد از اتاق بیرون آمدم و با یادداشت فواد که روی میز بود مواجه شدم « فرناز جان صبح بخیر خواستم بیدارت کنم اما دلم نیامد . می خواستم بهت یادآوری کنم که قرص هایت را فراموش نکنی من رفتم مطب عصری به دیدنت خواهم آمد » کاغذ را روی میز گذاشتم و با خودم گفتم به آمدن تو احتیاجی ندارم جون من باید به تنهایی زندگی کردن عادت کنم . بعد لبخند تلخی زدم و دوباره تکرار کردم من باید به خیلی چیزها عادت کنم خیلی چیزها … * * * *در آینه به خودم نگاه کردم برایم باور کردنی نبود که این چهره ی زرد و تکیده و این چشمان گود افتاده چهره ی من باشد ! آهی از ته دل کشیدم و هزازان بار به سرنوشتم لعن و نفرین فرستادم . معده ام از گرسنگی صدای عجیبی می داد به ناچار به طرف آشپزخانه رفتم اما فقط توانستم یک لیوان شیر بنوشم و سپس داروهایم را بخورم . نگاهی به دور تا دور آشپزخانه انداختم هر گوشه ی آن یاد و خاطره ی مامان را برایم زنده می کرد . بعد به یکباره مثل دیوانه ها در سالن و سپس اتاق خوابها چرخیدم و فریاد زدم : – منو بدبخت کردی نابودم کردی پدر و مادر نازنینم را ازم گرفتی انتقام همه ی اینها رو ازت می گیرم . و دوباره با صدای بلندتری داد زدم : – ازت انتقام می گیرم نامرد ! آنقدر این جمله را تکرار کردم و دور خودم چرخیدم که ناگهان سر گیجه ی وحشتناکی سراغم آمد که باعث شد محکم به زمین پرت شوم اما بی توجه به سلامتی خودم سرم را میان دستانم قرار دادم و دوباره با خود زمزمه کردم ازت انتقام خواهم گرفت اما متاسفانه هر چه فکر می کردم که چگونه باید این کار را انجام دهم تا دلم خنک شود عقلم به جایی قد نمی داد !این موضوع آنچنان فکر و ذکرم را به خود مشغول کرده بود که گذر زمان را حس نکردم و حتی نفهمیدم چگونه فواد به همراه نوید وارد حیاط شدند . نوید با شوق کودکانه ای به داخل آمد و فریاد زد : – آخ جون اومدیم خونه بابا جون آخ که چقدر دلم برایشان تنگ شده ؟ فواد او را بغل کرد و با اشاره ای که به من کرد به او فهماند که ساکت شود . از دیدن این صحنه دلم به درد آمد و با صدای بغض آلودی گفتم : – بذار بچه راحت باشه خوب حتما دلش تنگ شده ! این را گفتم و بعد از مدتها به نوید نگاه کردم منی که عاشقانه نوید را دوست داشتم حالا نسبت بهش بی تفاوت شده بودم . نوید یعد از اینکه نگاهش کردم دوان دوان به طرفم آمد و خودش را در آغوشم انداخت و محکم گردنم را گرفت و گونه ام را بارها بوسید و با لحن معصومانه اش گفت : – عمه جون چرا دیگه منو دوست نداری ؟ آخه مگه من چکار کردم ؟ من بچه ی بدی بودم آره …. با سردی از آغوشم جدایش کردم و به او گفتم : – نه نوید جان تو بچه ی بدی نیستی فقط من حالم خوب نیست و تو باید اینو درک کنی . آنچنان چهره ی زیبایش درهم فرو رفت که دلم برایش سوخت اما واقعا حوصله اش را نداشتم شاید هم به قولی به خاطر اینکه خون باربد در رگهایش بود به نوعی از نوید زده شده بودم . فواد نوید را در آغوش گرفت و گفت : – نوید جان مامانت بهت گفت عمه جون را اذیت نکنی پس حرفش را گوش بده در ضمن اینو بدون هر موقع عمه جون حالش خوب شد خودش باهات بازی می کنه . نوید لحظاتی به فکر فرو رفت و سپس با بغض گفت : – پس بابا جون و مامان جونم کجا هستند ؟ می خوام با بابا جونم بازی کنم . فواد از دست این همه کنجکاوی های نوید کلافه شد و او را زمین گذاشت و با حالتی عصبی به او گفت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۶]

یکقدمتا_عشق

قسمت۹۱

نوید مگه تو نمی دونی اونها به مسافرت رفتند مگه بابا جون وقتی می خواست بره بهت سفارش نکرد که اذیت نکنی و پسر خوبی باشی پس خواهش می کنم پسر خوبی باش و اینقدر از من سوال نپرس . نوید طفل معصوم لبهایش را با ناراحتی جمع کرد و سپس با حالتی قهرآلود به طرف سالن رفت و روی مبل نشست و خود را در آن مچاله کرد . فواد به طرفم آمد و ازم پرسید : – امروز حالت چطور بود ؟ – بد نبودم . بعد بدون هیچ مقدمه ای گفت : – هر چه زودتر وسایل ضروریت را جمع کن تو باید از این به بعد با ما زندگی کنی بدونآنکه از شنیدن پیشنهادش تعجب کنم نیشخندی به رویش زدم و با تحکم گفتم : – می دونی که من هرگز این کار را انجام نمی دهم ! فواد با قاطعیت گفت : – باید انجام بدی آخه مگه می شه یه دختر جوان اون هم توی این خونه ی درندشت تنها بمونه ؟ – خیلی هم خوب می شه من در تک تک سوراخ و سنبه های این خونه خاطره هایی از بابا و مامان دارم که نمی تونم به راحتی ازشون دل بکنم . در ضمن کی گفته که من تنهام ؟ باور کن وجود بابا و مامان رو توی خونه حس می کنم اونها در کنارم هستند هنوز بویشان از خونه نرفته من ترجیح می دم با خاطراتشان زندگی کنم اما به خانه ی تو قدم نگذارم خونه ای که برایم پر از حس نفرته ! فواد که حالا کاملا عصبی شده بود با تندی بهم گفت : – فرناز خواهش می کنم با اعصاب من بازی نکن که اصلا حوصله اش را ندارم . و بعد انگشت اشاره اش را به طرف من گرفت و گفت : – این رو مطمئن باش که اگر تو نیایی من و عاطفه وسایلمان را جمع خواهیم کرد و برای همیشه به اینجا خواهیم آمد . آخه مگه تقصیر عاطفه بوده که اون برادر نامردش تو زرد از آب در اومده اون که در حقت بدی نکرده غیر از این بوده که در تمام مدت پا به پای تو اشک ریخته . با نفرت حرفش را بریدم و گفتم : – من احتیاج به ترحم و دلسوزی هیچ کس ندارم . فواد آه بلندی کشیدو به طرف آشپزخانه رفت و بطری آب را از توی یخچال در آورد و آن را یک جرعه سر کشید تا کمی بر اعصابش مسلط شود . وقتی دوباره برگشت شروع به قدم زدن کرد و لحظه ای بعد سوئیچ اتومبیلش را از روی درگاه پنجره برداشت و رو به من گفت : – می رم عاطفه رو همراه خودم بیارم این رو بدون که چه بخوای چه نخوای نمی ذارم تنها زندگی کنی . فواد خیلی سریع حرفش را زد و سپس رو به نوید کرد و گفت : – نوید جان تو همین جا بمان تا من با مامان برگردم . فواد دیگر منتظر حرفی از جانب من نشد و با گامهای استوار بیرون رفت و در را محکم بست . بعد از رفتن فواد نوید که می دانست من اصلا حوصله اش را ندارم به طرف تلویزیون رفت و خود را سرگرم تماشای برنامه کودک کرد . به طرف پنجره رفتم و حیاط را با حسرت نگاه کردم خصوصا وقتی باغچه پژمرده را دیدم دلم گرفت و اشک در چشمانم حلقه بست دلم بدجوری برای بابا و مامان تنگ شده بود اما چه فایده که دیدن اونها به قیامت مانده بود . دوباره گریه کردم و تا توانستم به بدبختی خودم زار زدم که بدنم ضعف کرد و احساس سستی و رخوت شدیدی بهم دست داد . نوید کنجکاو روبرویم ایستاده بود و مرا می نگریست با اشاره و به زحمت به او گفتم : – از روی میز قرص هام رو برام بیار . او خیلی فرز و چابک این کار را کرد و به همراه لیوان آب داروهایم را بدستم داد آنقدر حالم ناآرام و آشفته بود که همزمان ۲ عدد آرامبخش خوردم و سپس تلو تلو خوران به طرف اتاقم رفتم و به زحمت توانستم خودم را به تختم برسانم . در عالم خواب بسر می بردم که وجود گرم نازنین مامان را در کنار تختم احساس کردم مثل همیشه موهایم را نوازش کرد و بعد بر آنها بوسه زد و گفت : -فرناز جون عزیز مادر هیچ می دونی با این کارهات بابا رو از خودت رنجوندی ؟ با تعجب پرسیدم : – بابا ؟ آخه چرا ؟ – آره عزیزم بابا گفته فرناز به حرف هایی که بهش زدم عمل نکرده و همه را فراموش کرده ! مامان سرش را به صورتم نزدیک کرد و در حالی که من نفس های گرمش را حس می کردم گفت : – نمی خوای با بابا جونت آشتی کنی ؟ اخمی کردم و گفتم : – ولی من که با بابا قهر نیستم ! در کمتر از چند ثانیه تصویر زیبای مامان از مقابل دیدگانم محو شد فریاد زدم : – مامان جون خواهش می کنم نرو … نرو ! ناگهان از خواب پریدم در حالی که بدنم خیس عرق شده بود با ناباوری به اطراف اتاقم نگاه می کردم و مادرم را صدا می زدم تا شاید او را بیابم که در باز شد و اول فواد و بعد هم عاطفه وارد اتاقم شدند . هر دو هراسان به کنار تختم آمدند و عاطفه بدون اینکه هیچ کینه ای از من داشته باشد مرا در آغوش گرفت و با مهربانی خاص خودش گفت : – عزیزم داشتی خواب می دیدی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۷]

یکقدمتا_عشق

قسمت۹۲

بهتره بلند شی و آبی به دست و صورتت بزنی و یه چیزی بخوری ساعت از ۱۰ شب هم گذشته ! با سردی خودم را از آغوشش جدا کردم و با بغض گفتم : – می خوام بخوابم چیزی هم میل ندارم منو تنها بذارین . فواد که تا این لحظه ساکت بود سکوتش را شکست و با عصبانیت گفت : – می شه بپرسم با این غذا نخوردنت می خواهی چه چیزی را ثابت کنی ؟ تو فکر می کنی با این لجبازی های احمقانه روح بابا و مامان ارامش دارد . تو فقط داری با این کارات روح آنها را آزار می دی … می فهمی روحشون رو آزار می دی . بعد از جایش بلند شد و با ناراحتی از اتاقم بیرون رفت . عاطفه خواست حرفی بزند که با لجبازی نگذاشتم صحبتش را بکند و با لحن تندی گفتم : – منو تنها بذار . باز او در مقابل رفتار نادرست من کوتاه آمد و بدون گفتن حرف دیگری از اتاقم بیرون رفت . سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم و خوابم را مثل فیلمی در ذهنم به تصویر کشاندم و با خود گفتم منظور مامان از اینکه بابا جون باهام قهره چی بود ؟ بعد چشمانم را محکم روی هم فشار دادم و به ذهنم رجوع کردم که ناگهان به یاد حرف های بابا افتادم که مرا به صبوری دعوت می کرد و از من می خواست به حکمت های خداوند ایمان داشته باشم . لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم آخه چطوری صبور باشم ؟ آخه مگه می شه آدم تو یه مدت خیلی کوتاه تمام عزیزانش را از دست بدهد … آه از نهادم برخاست و بار دیگر با یاد آوردن بی وفایی باربد که چنین آتشی بر خرمن هستی ام زده بود دو چندان ناآرام شدم و درونم پر از نفرت و انتقام شد . سه ماه از مرگ عزیزانم می گذشت روزها را با خشم و نفرت و کینه می گذراندم اما هیچ کاری از من بر نمی آمد که در برابر عمل ناجوانمردانه ی باربد انجام بدهم تا دل پر کینه ام آرام بگیرد . همچنان با عاطفه و حتی فواد سر سنگین بودم و بیشتر اوقاتم را در تنهایی و ان هم در اتاقم می گذراندم به طرز عجیبی افسرده و دل مرده شده بودم . حتی اصرار های فواد که از من می خواست در کنارش مطبی دایر کنم بی فایده بود . البته من بارها سعی کردم که به حرف او توجه کنم و خود را از زندان تنهایی بیرون آورم اما متاسفانه روزگار آنقدر بی رحم بود که حتی خودم را هم از من گرفت و نابود کرد طوری که به اندازه ی سر سوزنی امید نداشتم که بخواهم دوباره از نقطه ای شروع کنم . پنجشنبه بود مثل همیشه دلتنگ و بی قرار بودم لباس پوشیدم و خودم را آماده کردم تا به بهشت زهرا بروم و با اشکهایم قبر عزیزانم را بشویم و وجودم را سبک کنم . عاطفه وقتی مرا دید که لباس پوشیدم و در حال بیرون رفتن هستم با تعجب نگاهم کرد بی اعتنا از جلویش رد شدم که به دنبالم آمد و با صدای آرامی گفت : – فرناز جون می شه بپرسم کجا می خوای بری ؟ – جایی که هر هفته می رم . فورا فهمید که کجا رو می گم بنابراین لحنش را مهربان تر کرد و گفت : – خوب صبر می کردی تا فواد برگرده همه با هم می رفتیم . در حالی که کفشهایم را می پوشیدم گفتم : – می خوام تنها برم . عاطفه دیگه حرفی نزد و من هم بدون آنکه برگردم و از او خداحافظی کنم از خانه بیرون آمدم . ساعتی بعد دلتنگ و بی قرار خود را به بهشت زهرا رساندم و میان قبر آن دو عزیزم نشستم و های های گریه را سر دادم و مثل همیشه بر حال خودم زار زدم که ضعف شدیدی به سراغم آمد نای تکان خوردن از جایم را نداشتم و به زحمت قران را از توی کیفم در آوردم و با چشمانی بارانی مشغول به تلاوت ایاتی چند از قران کریم شدم دقایقی بعد قران را بستم و به آرامی آن را بوسیدم و در کیفم قرار دادم . به سختی از جایم بلند شدم و نگاهی به سر و وضع ام انداختم یکدست خاکی شده بودم با دستانی لرزان کمی خود را تکاندم که ناگهان سایه ی مردی را در بالای سرم احساس کردم قبل از آنکه برگردم و به چهره ی ناشناس نگاهی بیندازم صدایش را شنیدم که گفت : – وقتتون بخیر فرناز خانم . با تعجب صورتم را به طرفش گرفتم و در حالی که جوابش را می دادم به چهره ی آشنای او نگاه کردم و در دلم گفتم چه قیافه ی آشنایی دارد اما هر چه به ذهنم فشار اوردم او را نشناختم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۸]

یکقدمتا_عشق

قسمت۹۳

. او که گویی فکر مرا خوانده بود به آرامی عینک آفتابی اش را از روی چشمانش برداشت ولی این بار قبل از آنکه چیزی بگوید او را شناختم و دلم هری ریخت او رامین بود پسر عموی باربد همون کسی که روزی خواستگارم بود و باربد بی نهایت ازش تنفر داشت . با صدای رامین به خودم آمدم که گفت : – فرناز خانم بهتون تسلیت می گم امیدوارم غم آخرتون باشه . نگاهم را به قبر بابا و مامان دوختم و بعد با صدایی لرزان به او گفتم : – دیگه غمی بزرکتر از غم از دست دادن پدر و مادرم ندارم . رامین میان قبر بابا و مامان زانو زد و برایشان فاتحه خواند و بعد مشغول پر پر کردن دسته گلی شد که در دست داشت و آنها را روی قبر بابا و مامان پخش کرد و گفت : – متاسفانه من همین چند روز قبل خبر این فاجعه ی دردناک را شنیدم و از ته دل متاثر شدم باور کنید خیلی دوست داشتم شما رو از نزدیک ببینم و باهاتون ابراز هم دردی کنم . یقین داشتم که امروز در اینجا ملاقاتتون خواهم کرد که خوشبختانه حدسم درست بود . آه بلندی کشیدم و بعد از او تشکر کردم و در دل گفتم من از همه ی آشتیانی ها متنفرم تو هم جدا از آنها نیستی . البته گر چه قبل از این هم از تو بدم می اومد اما حالا دیگه واویلا …. همه ی شما از یک نوع قماشید پست و نامرد . صدای او مرا به خودم آورد و گفت : – فرناز خانم می شه خواهش کنم شما را برسونم ؟ چند گامی از او دور شدم و با سردی گفتم : – نه ممنون خودم می رم . همان طور که به آرامی گام بر می داشتم و می رفتم در دل نیشخندی زدم و با خودم گفتم آه که چقدر باربد نامرد از رامین بدش می آمد و تا حد بیزاری از او متنفر بود ! آه که چقدر از نامردی های رامین برایم صحبت می کرد من احمق خرفت چه می دانستم که خود او در نامردی لنگه نداره و در واقع استاد رامینه ! برای یک لحظه در جای خود ایستادم و چندین بار زمزمه کردم تنفر … تنفر …. تنفر … باربد از او متنفر بود و چشم اینکه مرا کنار او ببیند نداشت ناگهان فکری مثل برق در ذهنم جرقه زد در همان لحظه رامین به کنارم آمد و بار دیگر با سماجت گفت : – فرناز خانم خواهش می کنم اگه حالتون مساعد نیست لطفا سوار اتومبیل من شوید با کمال میل می رسونمتون . بر خلاف میل باطنی ام برگشتم و به او گفتم : – می خواستم مزاحمتون نشوم . چهره یرامین به یکباره از هم باز شد و در حالی که نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند گفت : – آخه چه مزاحمتی ؟ کاش تمام مزاحم های عالم مثل شما بودند ! با شنیدن حرف او حالم دگرگون شد و یه حس ناخوشایندی را در خود احساس کردم طولی نکشید که او به طرف اتومبیلش رفت و سپس در جلو را برایم باز کرد و من با هزاران نقشه ی احمقانه ای که در ذهنم می پروراندم سوار شدم و او حرکت کرد . چند دقیقه اول تنها بین ما سکوت برقرار بود که بالاخره او بعد از لحظاتی سکوت را شکست و شروع به مقدمه چینی کرد و بعد در آخر حرفش گفت : – فرناز خانم شنیدم که پسر عموی نامردم بهت نارو زده و اون طرف آب برای خودش زن و زندگی تشکیل داده و به ظاهر درس هم می خونه ؟ در حالی که به شدت سعی می کردم خونسردی ام را حفظ کنم گفتم : – اصلا برایم مهم نیست چون دیگه هر چه بین ما بود تمام شده ! رامین که از حرف زدن با من جانی تازه گرفته بود گفت : – اون لیاقت همسری شما را نداشت . از همون بچگی پسر عقده ای و لوسی بود که تموم عقده هاشو سر دیگرون خالی می کرد . من واقعا خوشحالم که شما نصیب او نشدید ! رامین این را گفت و سپس شروع کرد به بد گفتن از باربد دقیقا مثل باربد که در کنارم رانندگی می کرد و از رامین بد می گفت عجب آدمهای بد ذات و کثیفی اند که حتی به خاطر نسبتی که با هم دارند حیا نمی کنند ! رامین به حدی وراجی کرد که نفهمیدم چگونه به خیابان خودمان رسیدیم از او تشکر کردم و گفتم : – یه گوشه ای نگه دارید
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۰]

یکقدمتا_عشق

قسمت۹۴

او خیلی سریع ترمز کرد و قبل از آنکه من پیاده شوم گفت : – فرناز خانم کمی لطفا صبر کنید . بعد خودکارش را از جیبش بیرون آورد و شماره ای را روی تکه کاغذی نوشت و آن را به طرفم گرفت و گفت : – گستاخی منو نادیده بگیرید در ضمن ازتون معذرت می خوام که در این شرایط بد و نامساعد شما این پیشنهاد را بهتون می دم من هنوز به شما علاقه خاصی دارم و از ته دل خواهانتان هستم می خواستم خواهش کنم این بار روی حرف من کمی فکر کنید . کافیه شما به من امیدواری بدهید آن وقت من تا مدت ها منتظر خواهم ماند تا شما از عزا دربیایید . با دستانی که آشکارا می لرزیدند شماره را از او گرفتم برای یکبار دیگر چهره رامین از فرط خوشحالی باز شد و با شادی گفت : – منتظر تماستان خواهم ماند . بدون آنکه حرفی در این مورد بزنم و یا حتی نگاهش کنم با یک خداحافظی سرد از اتومبیل او پیاده شدم و بی تفاوت از کنارش گذشتم و لبخند تلخی به خود زدم و زمزمه کردم ازدواج با رامین تنها انتقامیه که می تونم از باربد بگیرم و دلش رو بسوزونم . با فکر کردن به این تصمیم احمقانه هر لحظه اعصابم آشفته تر می شد اما چاره ای جز این نداشتم باید خودم را قربانی می کردم تا انتقام دلم را از باربد نامرد می گرفتم ! وقتی به خانه رسیدم بدون هیچ سر و صدایی به طرف اتاقم رفتم و در را بستم . تمام ساعات روز را در اتاق خودم بودم و با خودم کلنجار می رفتم تا بلکه بتوانم خود را راضی به ازدواج با رامین کنم . بارها با خود تکرار کردم آخ که وقتی باربد خبر را بشنود چه حالی بهش دست می دهد ؟ کاش اونجا بودم و قیافه ی او را در ان لحظه می دیدم کاش می دیدم که چطور از فرط حسادت و عصبانیت منفجر می شود . بعد خنده عصبی کردم و از این تصوراتم لذت بردم و هر لحظه بیشتر مصمم شدم که با رامین ازدواج کنم . با خود گفتم من که دیگه به عشق و عاشقی فکر نخواهم کرد چون بعد از باربد نامرد هم خانه قلبم ویران شده و هم به هر چه عشق بود لعنت فرستاده بودم ! آه سوزناکی کشیدم و دوباره در عالم خودم به این فکر کردم که من دختری بدبخت و نابود شده ای بیش نیستم که بعد از مرگ عزیزانم هرگز نمی توانم خوشبخت باشم یعنی زندگی دیگه برای من ارزشی نداشت که بخواهم برای خوشبختی و تشکیل زندگی ازدواج کنم تنها هدفم هم از این ازدواج سراسر تنفر ، انتقام بود و انتقام !…. تمام این حرفها مثل هذیان هایی بود که در آن چند ساعت به ذهنم هجوم می آورد و عاقبت هم این احساسات لعنتی ام بود که پیروز شد و بر خلاف عقلم که از رامین به شدت متنفر بود تصمیم قاطعانه ای گرفتم که در اولین فرصت به او زنگ بزنم و جواب مثبت را به او بدهم . عاقبت این فرصت دو سه روز بعد در نبود فواد و عاطفه شکل گرفت . مثل دیوانه ها به طرف تلفن حمله بردم و کمتر از چند ثانیه شماره همراه او را گرفتم مثل اینکه شانس با او یار بود چون ارتباط خیلی سریع برقرار شد و بعد از دو سه زنگ پیاپی گوشی اش را جواب داد مثل همیشه با لحن سردی با او سلام و احوالپرسی کردم . رامین که صدایم را شناخته بود در حالی که از خوشحالی صدایش می لرزید جویای حالم شد . بی توجه به خوشحالیش گفتم : – می خواهم باهاتون صحبت کنم . با شوق گفت : – فرناز خانم برای من افتخاره فقط بفرمایید کی و کجا تا با کمال میل خودم را برسونم . آدرس کافی شاپی را که در نزدیکی منزل خودمان بود به او دادم قرار شد راس ساعت ۴ بعد از ظهر همان روز یکدیگر را ببینیم . از او خداحافظی کردم و با حرص گوشی را محکم روی دستگاه کوبیدم و با حالتی عصبی بارها و بارها به باربد لعنت فرستادم . نمی دانم چرا تمام وجودم می لرزید و دستانم مثل یخ سرد شده بود و چشمانم شروع به ریزش اشک کرده بودند ! به یکباره حالم منقلب شد و به زحمت به اتاقم رفتم و با صدا گریه هایم را به اوج رساندم گویی زمان هم بر وفق مراد رامین طی می شد چون تا آمدم به خودم بجنبم ساعت ۴ شده بود . حالم همچنان بد بود و تمام عضلات بدنم گرفته بود اما به ناچار به عشق انتقام از جایم بلند شدم و خیلی سریع خودم را آماده کردم و از منزل بیرون آمدم . در دل خدا را شکر کردم که عاطفه و فواد یکسره بیمارستان هستند و بهم گیر نمی دهند . به کافی شاپ که رسیدم او را حی و حاضر سر میز دیدم با بی تفاوتی به کنارش رفتم و به او سلام دادم که از خوشحالی نیشش تا بناگوش باز شد این حرکتش باعث شد تا دندانهای زرد و کثیفش را بهتر ببینم و حالم بهم بخورد . یک لحظه از تصمیم احمقانه ای که گرفته بودم پشیمان شدم و با خود گفتم نه … نه … من نمی توانم او را تحمل کنم من در کنار او یقینا دق خواهم کرد ! لعنت به این حس انتقام بیاید که باعث شد مرا در جای خود بنشاند . رامین دسته گلی را که برایم آورده بود به طرفم گرفت و در حالی که قند توی دلش آب می شد گفت : – بفرمایید فرناز خانم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۱]

یکقدمتا_عشق

قسمت۹۵

در حالی که تشکر آرام و سردی از لبانم بیرون می آمد گلها را از او گرفتم و روی میز قرار دادم . به آنها نگاه می کردم که رامین گفت : – فرناز خانم چی میل دارید ؟ آه بلندی کشیدم و گفتم : – من چیزی میل ندارم و در ضمن باید هر چه سریعتر به خانه بازگردم . رامین فقط سفارش دو فنجان قهوه داد دقایقی بعد در حالی که داشتم با قاشقی که در فنجان قهوه ام بود بازی می کردم بدون مقدمه گفتم : – من با شما ازدواج خواهم کرد . رامین که از شدت تعجب قهوه در گلویش گیر کرده بود به سرفه افتاد و مدتی طول کشید تا آرام شود و بعد گفت : – فرناز خانم اشتباه نشنیدم ؟ جوابی به سوالش ندادم و در حالی که دستانم را زیر چانه ام قرار می دادم خیلی خونسرد گفتم : – البته دو شرط دارم ! او با شتاب گفت : – هر چه باشد خواهم پذیرفت . به چهره اش نگاه کردم و با قاطعیت گفتم : – اول اینکه باید نام خانوادگیت را عوض کنی . او با تعجب چشمانش را گرد کرد و گفت : – نام خانوادگیم را ؟ آخه مگه آشتیانی مشکلی داره ؟ اما بعد خیلی زود حرفش را پس گرفت و با لکنت گفت : – چ …چ…چشم حتما در اولین فرصت پیگیرش خواهم شد . صدایم را صاف کردم و گفتم اما شرط دومم اینه که تو باید بعد از ازدواج فورا ترتیب سفرت به انگلیس را بدهی و به آنجا بروی و هر طور شده آدرس اون پسر عموی نامردت را پیدا کنی و …. در همان لحظه صدایم از خشم و کینه در هم آمیخت و بغضی ناگهانی گلویم را گرفت که باعث شد نتوانم ادامه حرفم را بزنم به ناچار کمی قهوه نوشیدم و بغض ام را از بین بردم و ادامه دادم : – دوست دارم اولین کسی که خبر ازدواج من با تو رو به اون پست فطرت می رسونه خود تو باشی و در ضمن تو باید زمانی که این خبر را به او می دهی از آن لحظه فیلم بگیری و برایم بیاوری خیلی دلم می خواد بعد از شنیدن این خبر قیافه شو ببینم ! در دل حرفم را ادامه دادم آخ که چه لذتی داره چون حتی توی خواب و خیالش هم فکر نمی کنه که من چنین کاری را بکنم . بار دیگر با این تصورات لبخند تلخی بر لبانم نشست و سپس به رامین زل زدم و با آرامش گفتم : – خب آقا رامین نظرتون چیه ؟ او که انگار با شنیدن شرایط من گیج و منگ شده بود نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد : – فرناز خانم خدا رو شکر که شرط سومی نداشتی و گرنه یقینا از تعجب شاخ در می آوردم ! با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : – خوب دیگه این دو شرط مهم منه که در صورت ازدواج با شما صد در صد باید عملی شود حالا دیگر میل خودته می تونی قبول نکنی آن وقت تو به راه خودت و من هم به راه خودم می روم . رامین پوزخندی زد و گفت : – هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد ! سپس نگاهش را به چشمانم دوخت و این بار با تحکم گفت : – با این که این شرطها از نظر من بی اهمیت هستند اما چون برای شما مهم هستند به آنها عمل خواهم کرد یعنی در واقع باید از همین فردا کفش آهنی به پا کنم و پیگیرشان باشم . بغض سنگینی راه گلویم را گرفت و فقط به زحمت توانستم بگویم من دیگه حرفی ندارم . رامین آنقدر خوشحال بود که نمی توانست احساسات خودش را کنترل کند با هیجان خاصی گفت : – فرناز خانم من شما رو خوشبخت خواهم کرد اونقدر به شما عشق خواهم ورزید که هرگز به یاد غم های زندگیتون نیفتید من بهترین جشن عروسی را برایت خواهم گرفت … حرفش را قطع کردم و اشاره به لباس مشکی که بر تن داشتم کردم و گفتم : – مثل اینکه فراموش کردی من ، پدر و مادرم را از دست دادم ! لحظاتی سکوت کردم و دوباره ادامه دادم : – خیلی سریع مقدمات ازدواجمون را فراهم کن من بدون کوچکترین جشن و با همین لباس به خانه تو خواهم آمد . خوشحالی از چهره رامین پر زد و گفت : – ولی این درست نیست که بدون جشن …. حرفش را بریدم و در حالی که از جایم بلند می شدم گفتم : – جشن بی جشن ! من بعد از مرگ عزیزانم جشنی ندارم که بگیرم . رامین با عجله قهوه اش را نوشید و سپس از جای خود بلند شد و گفت : – فرناز خانم حق با توئه هر طور که تو راحت باشی من همانگونه عمل خواهم کرد … فقط … فقط بگو برای خواستگاری کی و چه وقت باید بیام ؟ – می ری مطب فواد و منو ازش خواستگاری می کنی . – اگه او مخالفت کنه چی ؟ – این نظر منه که مهمه در ضمن به فواد بگو که خود من هم به این ازدواج راضی هستم ! رامین که ته دلش قرص شده بود با صدای کشیده ای گفت : – چشم فرناز خانم در اولین فرصت این کار را خواهم کرد البته امیدوارم که فواد مثل سالهای قبل باز ساز مخالف نزند . پاسخی به حرفش ندادم و نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم : – من دارم می رم الان فواد برمی گرده خونه و من نباشم نگران می شه . سپس برای آخرین بار برگشتم و دوباره به او نگاه کردم و با تاکید گفتم : – پس بقیه کارها با خودت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۲]

یکقدمتا_عشق

قسمت۹۶

هوه اش را نوشید و سپس از جای خود بلند شد و گفت : – فرناز خانم حق با توئه هر طور که تو راحت باشی من همانگونه عمل خواهم کرد … فقط … فقط بگو برای خواستگاری کی و چه وقت باید بیام ؟ – می ری مطب فواد و منو ازش خواستگاری می کنی . – اگه او مخالفت کنه چی ؟ – این نظر منه که مهمه در ضمن به فواد بگو که خود من هم به این ازدواج راضی هستم ! رامین که ته دلش قرص شده بود با صدای کشیده ای گفت : – چشم فرناز خانم در اولین فرصت این کار را خواهم کرد البته امیدوارم که فواد مثل سالهای قبل باز ساز مخالف نزند . پاسخی به حرفش ندادم و نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم : – من دارم می رم الان فواد برمی گرده خونه و من نباشم نگران می شه . سپس برای آخرین بار برگشتم و دوباره به او نگاه کردم و با تاکید گفتم : – پس بقیه کارها با خودت . رامین با خوشحالی پذیرفت و هر دو از کافی شاپ بیرون آمدیم و لحظاتی بعد از هم جدا شدیم . دقیقا سه روز از ملاقات من با رامین می گذشت که یک روز فواد با چهره ی خشمگین و کاملا عصبی به خانه آمد . درست مثل پلنگ زخم خورده به این طرف و آن طرف می رفت با دیدن چهره اش فهمیدم که باید رامین به دیدنش رفته باشد . خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و روی مبل نشستم و به ظاهر شروع به خواندن روزنامه کردم اما عاطفه هراسان به طرفش رفت و در حالی که صدایش از نگرانی می لرزید گفت : – فواد جان … چی شده ؟ اتفاقی برایت افتاده ؟ که اینقدر عصبی هستی ؟ فواد بدون آنکه به عاطفه توجه کند و او را از نگرانی بیرون بیاورد به طرف من آمد و روزنامه را به شدت از دستم گرفت و به گوشه ای پرت کرد و گفت : – اون مرتیکه راست می گه که تو می خواهی باهاش ازدواج کنی ؟ خودم را به ندانستن زدم و گفتم : – کدوم مرتیکه ؟ فواد که خونش به جوش آمده بود فریاد زد : – رامین پست فطرت را می گم اون امروز به مطبم اومد و با کمال پررویی تو را از من خواستگاری کرد ! فواد این بار نگاهش را به طرف عاطفه چرخاند و با همان عصبانیت داد کشید : – بی شعور احمق یه نگاه به پیراهن مشکی من نینداخت فکر می کنه فرناز اونقدر خوار و ذلیل شده که با هر آشغالی ازدواج کنه ! عاطفه در حالی که صدایش از ترس می لرزید گفت : – اون … دیگه … از کجا پیداش شده ؟ فواد دستانش را با حرص بهم کوبید و رو به او گفت : – هر چقدر که داداش جونت به سرش تاج زده بسه حالا دیگه نوبت به پسر عموش رسیده ! اشک عاطفه سرازیر شد و با مظلومیت گفت : – آخه گناه من این وسط چیه که مدام سرکوفتش را به من می زنی و عصبانیتت را سر من خالی می کنی ؟ عاطفه این را گفت و بعد همان جا نشست روی صندلی و از ته دل گریه کرد دلم برایش می سوخت او واقعا دل درایی داشت در تمام این مدت یا از طرف فواد طعنه شنیده بود و یا من به او بی اعتنایی کرده بودم اما با این حال او همه را در خود می ریخت و دم نمی زد . واقعا زندگی آن دو به کامشان تلخ شده بود . بار دیگر با نعره فواد به خودم آمدم و از جایم بلند شدم و آب دهانم را به سختی فرو دادم و تمام شهامتم را در زبانم جمع کردم و گفتم : – من می خوام باهاش ازدواج کنم . آن لحظه قیافه ی هر دو شون دیدنی بود عاطفه سرش را بلند کرد و به چهره ام زل زد اما از شدت تعجب هیچ حرکتی نکرد حتی گریه اش هم بند اومد ! چشمان فواد هم مثل کاسه ی خون شد و از فرط عصبانیت رگهای گردنش متورم شدند و به زحمت گفت : – تو چه غلطی می خواهی بکنی ؟ انگار از این بازی احمقانه لذت می بردم و دلم می خواست از فواد هم به سهم خودش انتقام بگیرم چون در ذهنم همیشه او را باعث و بانی از دست دادن باربد می دانستم . بنابراین با بی خیالی و به طوری که حرصش را بیشتر دربیاورم گفتم : – همون که شنیدی زندگی خودمه و تنها به خودم مربوط می شه تو چه بخواهی و چه نخواهی من با او ازدواج خواهم کرد ! فواد در کمتر از چند ثانیه به طرفم آمد و با تمام قدرت سیلی محکمی در صورتم خواباند در حالی که از شدت درد اشک از چشمانم جاری شده بود گفتم : – تو حق نداری در زندگی من دخالت کنی تصمیمی را که گرفته ام با هزاران سیلی و شلاق هم که بخواهی به من بزنی عوض نخواهد شد . فواد در حالی که به زحمت نفس می کشید انگشت اشاره اش را تکان داد و با خشم گفت : – به روح بابا و مامان قسم اگر این کار رو بکنی هرگز … هرگز در زندگی نامت را نخواهم برد و از این پس خواهری به نام تو نخواهم داشت ! به زحمت بغضم را فرو دادم و از جایم برخاستم و رو به او گفتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۳]

یکقدمتا_عشق

قسمت۹۷

من که همه افراد عزیز زندگیم رو از دست دادم تو هم روش فکر می کنم دیگه اونقدر سنگدل شدم که بتونم قید تو رو هم بزنم و به ندیدنت عادت کنم . فواد دوباره خواست به طرفم هجوم بیاره که عاطفه به سرعت از جایش بلند شد و مقابلش قرار گرفت و با تمام قدرت مانع این کار شد . دیگر صلاح ندیدم که روبروی او بایستم و با او یکی به دو کنم چون فواد خیلی عصبی شده بود جوری که واقعا ترسیدم نکند از فرط عصبانیت سکته کند ! به طرف اتاقم رفتم و در را قفل کردم و بعد اشک هایم را در تنهایی خودم شریک کردم و در حالی که به عکس بابا و مامان که کنار میزم قرار داشتند نگاه می کردم گفتم : – بابا جون می دونم که اگه تو هم زنده بودی مثل فواد به خاطر این ازدواج ناخوشایند ازم دلخور می شدی اما ای کاش می دونستی که من با اون حرفهای قشنگت می خواستم همه چیز را فراموش کنم و به زندگیم برگردم اما مرگ شما دو تا باعث شد که نفرتم از باربد صد چندان شود و حالا فقط می خواهم با این کارم از او انتقام بگیرم . آخه حالا دیگه برایم فرقی نداره که بخوام توی زندگی با چه کسی همسفر بشوم . من تمام تار و پود هستی ام را از دست دادم و فکر نمی کنم دیگر چیزی برایم باقی مانده باشد که بخواهم به امید آن دوباره برگردم پس منو ببخشید و سرزنشم نکنید ! بعد از چند لحظه گریه هایم به اوج رسید و با صدای بلندی برای بخت بد خودم زار می زدم . در این حین فواد با مشت محکم به در اتاق کوبید و فریاد زد : – اگه تا یک ماه دیگه هم از اتاقت بیرون نیایی و فقط اشک بریزی بازم محاله که حتی جسدت رو هم به دست آن لاشخور بسپارم . اینو بفهم و سعی کن توی اون گوشت فرو کنی ! فواد همچنان نعره می زد و برایم شاخ و شونه می کشید ولی من بی توجه به حرفهایش تنها برای دل بدبخت خودم اشک می ریختم . آنقدر زار زدم که تمی دانم بیهوش شدم یا اینکه خوابم برد . زمانی که چشمانم را باز کردم اتاق کاملا تاریک بود به زحمت لامپ اتاق را روشن کردم و چندین بار چشمانم را باز و بسته کردم تا توانستم به روشنایی اتاق عادت کنم . نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم که ساعت از ده شب هم گذشته بلند شدم و روی تختم نشستم و با خودم گفتم یعنی من این همه ساعت خوابیدم ! ناگهان درد شدیدی را در معده ام احساس کردم و تازه متوجه شدم که از فرط گرسنگی بیش از اندازه از خواب پریدم . دستم را روی شکمم گذاشتم و معده ام را مالش دادم بعد به ناچار از جایم بلند شدم و در اتاق را باز کردم و به طرف آشپزخانه رفتم . خبری از عاطفه و نوید نبود فهمیدم که حتما او در حال خواباندن نوید می باشد فواد هم روی مبل لم داده بود و بر عکس صبح که کاملا عصبی بود حالا با آرامش داشت اخبار شبانگاهی را گوش می داد . در یک لحظه متوجه ام شد . برگشت و نگاهم کرد و خواست حرفی بزند اما گویا پشیمان شد چون نگاهش را دوباره به طرف تلویزیون گرفت و به تماشای آن پرداخت . خیلی ارام و بی صدا مختصر شامی خوردم و بعد داروهایم را خوردم و خیلی سریع دوباره به اتاقم پناه بردم . روی صندلی نشستم و به فکر فرو رفتم و با خودم زمزمه کردم هر چه زودتر باید با رامین ازدواج کنم تا خیلی سریع این خبر داغ به گوش باربد برسد بعد چشمانم را بستم و گفتم ای کاش در آن لحظه در کنار باربد بودم تا حس و حالش را می دیدم . دوباره لبخند تلخی به خودم زدم و با شتاب از جایم بلند شدم و در اتاق چررخی زدم که ناگهان چشمم به تابلوی روبروی تختم افتاد تابلویی که روزی با کلی ذوق و شوق شعر سهراب را رویش نوشته بودم و با یاد و خاطره ی آن روز باربد ، به دیوار اتاقم نصبش کرده بودم . آه پر از نفرتی کشیدم و تابلو را از روی دیوار برداشتم و با نفرت آن را به ته کمد پرت کردم که باعث شد از وسط به دو نیم شود تمام خاطرات و شعرهایی را که برایم نوشته بود را با حالتی عصبی پاره کردم و به سطل زباله ریختم و بعد مقداری از وسایل شخصی ام را به علاوه شناسنامه ام از توی کمد برداشتم . برای یک لحظه دستم به جعبه ی جواهراتی که باربد برایم خریده بود خورد و اشک در چشمانم حلقه بست . با صدای لرزانی زمزمه کردم بی وجدان آخه چطور دلت اومد این نامردی را در حقم بکنی ؟ دستبند را از توی جعبه بیرون آوردم و به تاریخ روز نامزدیمان و همچنین حروف اول اسمهایمان که با انگلیسی روی آن حک شده بود نگریستم اما قبل از آنکه بیش از حد احساساتی شوم و اشک هایم سرازیر شود دستبند را توی جعبه گذاشتم و به همراه چند تکه جواهرات دیگر که باربد در مناسبت های خاصی برایم خریده بود روی میز قرار دادم تا عاطفه آنها را ببیند و هر طور دلش می خواهد از آنها استفاده کند . کمدم را قفل کردم و کلیدش را توی کیفم انداختم و سپس قاب عکس بابا و مامان را هم از روی میزم برداشتم و آن را محکم به سینه ام چسباندم و چندین مرتبه آنها را بوییدم و بوسیدم و بعد آن را با احتیاط لای یکی از لباسهایم پیچاندم و توی چمدان گذاشتم . یکبار دیگر به دقت اتاقم

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۳]
را نگاه کردم چیز خاصی نبود که به آن احتیاج داشته باشم بنابراین چمدانم را بستم و آن را یزر تختم قایم کردم که مبادا فواد اتفاقی آن را ببیند . دقایقی بعد لامپ اتاقم را خاموش کردم و روی تختم خزیدم و با خودم زمزمه کردم ای کاش رامین به قولش عمل کند و اولین کسی باشد که خبر ازدواجمان را به باربد می دهد ! کاش آن وقت از درونش خبر داشتم و می فهمیدم چه حالی بهش دست خواهد داد . خمیازه ای کشیدم و روی پهلو غلتی زدم و چشمانم را بستم تا بلکه شاید در خواب چهره ی دیدنی باربد را با شنیدن این خبر ببینم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۵]

یکقدمتا_عشق

قسمت۹۸

با شنیدن صدای زنگ ساعت چشمانم را باز کردم و خیلی سریع پتو را کنار زدم و با خاموش کردن ساعت از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . با نگاهی دقیق به سالن و اتاقها فهمیدم که فواد و عاطفه به مطب رفتند و نوید را هم به مهد سپرده اند . به طرف تلفن رفتم و خیلی سریع شماره ی همراه رامین را گرفتم لحظاتی بعد خواب آلود تلفن اش را جواب داد . با شنیدن صدای من گویی که خواب از سرش پریده باشد با اشتیاق صدایش را بلندتر کرد و گفت : – فرناز خانم شمایید ؟ خیلی سریع خلاصه ای از جریان مخالفت فواد را برایش تعریف کردم و به او تاکید کردم که فواد محاله راضی به ازدواج من و تو بشه بعد به او پیشنهاد دادم که همین امروز به محضر برویم و بدون اینکه کسی در جریان باشد عقد کنیم . رامین که از خدا خواسته بود پذیرفت و با شوق گفت : – خودت رو به آدرسی که می گم برسون . آدرس را یادداشت کردم و لحظاتی بعد گوشی را محکم روی دستگاه کوبیدم بعد از جایم بلند شدم و به تک تک اتاقها سرک کشیدم و برای آخرین بار وارد اتاق بابا و مامان شدم و برای لحظه ای خودم را روی تخت آنها انداختم و زدم زیر گریه و با صدای لرزانی گفتم : – بابا جون مامان جون منو ببخشید می دونم که با این کار احمقانه ام روح نازنین شما رو آزار می دم اما متاسفانه اونقدر وجود بهم ریخته ام خواهان انتقام گرفتنه که هیچ چیز دیگه ای رو نمی تونم ببینم . بعد هر طور بود جلوی خودم را گرفتم و اشکهایم را پاک کردم و به زحمت توانستم از آن اتاق بیرون بیایم . در کمتر از چند دقیقه آماده شدم و در حالی که اشکهایم مثل باران بهاری بر گونه ام می بارید از خانه بیرون آمدم و تاکسی گرفتم و خودم را به محل مورد نظر رساندم . رامین قبراق و سر حال به پیشوازم آمد و مرا به سوی اتومبیلش هدایت کرد با دلهره ی شدیدی که بر وجودم چنگ می زد سوار شدم و چند لحظه بعد رامین هم سوار شد و سپس حرکت کرد . با صدایی که از ترس ناخواسته ای بر وجود حاکم شده بود و می لرزید گفتم : – آقا رامین ایا در محضر مشکل خاصی برایمان پیش نمی آید ؟ رامین قهقهه ای از خوشحالی زد و گفت : – نه جانم نگران نباش وقتی پول باشه هیچ مشکلی برامون پیش نی آد . با تعجب پرسیدم : – محضر آشنا سراغ داری ؟ او سیگاری روشن کرد و در حالی که پک محکمی به آن می زد گفت – محضر آشنا هم دارم غمت نباشه . دیگر حوصله ی سوال کردن از او را نداشتم یا بهتر است بگویم خوشم نمی امد که با او حرف بزنم سرم را به طرف خیابان چرخاندم و غرق در فکرهای پریشان خودم شدم و چندین بار در تصوراتم اینده سیاهی رو که به انتظارم نشسته بود را تجسم کردم ولی بدون اینکه هیچ ترسی از آن داشته باشم به استقبالش می رفتم . زمانی به خودم آمدم که رسما زن رامین شده بودم و خودم را در آپارتمان لوکس و نقلی او می دیدم . با دلی شکسته و وجودی پر از نفرت زندگی تلخم را با او شروع کردم هنوز دو هفته از شروع زندگی نکبت بارم نمی گذشت که به شدت از این کرده ی احمقانه ام پشیمان شدم و با آه و اشک تنها از خدا مرگم را می خواستم اما گویی که من آفریده شده بودم که فقط زجر بکشم ! رامین مردی معتاد و عیاش و خوشگذران بود دقیقا همان طوری که بارها وصفش را شنیده بودم و شاید هم بدتر . یک روز که نشئه بود بر خلاف میلم روبرویش نشستم و گفتم : – رامین مثل اینکه داری فراموش می کنی چه شرطهایی باهات کرده بودم ! پس چرا به هیچ کدام عمل نمی کنی ؟ رامین با لحن زشتی گفت : – خوشگل خوشگلا خودت کم طاقتی کردی و نذاشتی من پیگیر بشم ! – چه کم طاقتی ؟ – راستش من می خواستم نام خانوادگیم را تغییر بدهم اما مگه تو گذاشتی اونقدر هول بودی با من ازدواج کنی که اصلا فرصت نشد حتی من اقدام کنم در ثانی حالا که دیگه کار از کار گذشت و تو هم زن من شدی راستش دیگه بی خیال شدم ! خنده ی کریهی کرد و بعد حرفش را ادامه داد : – اصلا تو فکر کن نام خانوادگی من احمدی … کاظمی … چه می دونم یکی از اینهاست دیگه چه فرقی می کنه آخه تقصیر من چیه که نام آشتیانی آتیش به قلبت می زنه و تو رو به یاد گذشته ها می اندازه ؟ با خشم و تنفر دندانهایم را بر هم ساییدم و گفتم : – پس شرط دومم چی می شه ؟ رامین نگاهی تحقیر آمیز به سرتا پایم انداخت و با لحن گزنده ای گفت : – آخه بیچاره تو چقدر ساده ای که فکر می کنی وقتی باربد بفهمد تو با من ازدواج کردی از فرط تعجب وا می ماند ! اون داره برای خودش بهترین زندگی رو در کنار زنش می کنه مخصوصا حالا که شنیدم یه مسافر کوچولو هم توی راه دارند . از شنیدن این حرف رامین به یکباره وجودم از حسادت و کینه آتش گرفت و با تنفر عقده ام را سر رامین خالی کردم و داد زدم : – ولی تو باید این کار را برای من انجام بدی ! رامین به صورتم خیره شد و با لحن جدی گفت : – بار آخرت باشه که صدات رو روی من بلند می کنی . خوب گوشهات رو باز کن و بفهم چی می گم !
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۶]

یکقدمتا_عشق

قسمت۹۹

من اگه تو رو با صد تا مرد غریبه هم ببینم باکی ندارم چون بهت اطمینان دارم … اما … اما خدا اون روز رو نیاره که بفهمم توی اون مخت داری به اون مرتیکه فکر می کنی وای به روزت که روزی بشنوم تو با اون سر و سری داری آن وقته که دودمانت را به باد خواهم داد ! رامین آنچنان با خشم حرفش را زد که سراپای وجودم از ترس به هم لرزید . برای همین دیگر حرفی نزدم او کتش را پوشید و دقایقی بعد با حالتی عصبی از خانه بیرون رفت . بیش از حد عصبی بودم نمی دانم از کرده ی احمقانه ی خودم یا رفتار زشت رامین و یا شاید هم از اینکه رامین گفت باربد بچه دار شده هر چه بود از فرط عصبانیت به حد انفجار رسیده بودم و لحظه ای آرام و قرار نداشتم و با حالتی عصبی بر سر خودم داد می کشیدم : – خاک بر سرت کنن فرناز با این زندگی لجنی که برای خودت درست کردی آخه چطوری می تونی با یه آشغال هیچی نفهم زندگی کنی ! داد و بیداد کردن هم آرامم نمی کرد و هر لحظه از دست خودم و سرنوشتم بیشتر عصبی می شدم درست مثل دیوانه ای به این طرف و آن طرف سالن می رفتم بالاخره هم طاقت این همه بدبختی را نیاوردم و دو تا قرص آرامبخش خوردم تا برای ساعتی هم که شده بی خیال همه چیز بشوم . * * * * رامین گاهی تا دو سه روز هم به خانه نمی آمد . وقتی هم که هیکل نحسش در خانه حضور داشت یا خواب بود و یا بند و بساط تریاکش را راه می انداخت . او آنقدر پست و نامرد بود که به محض اینکه کوچکترین اعتراضی به این وضعیت می کردم مرا به باد کتک می گرفت چون مرا تنها و بی کس گیر آورده بود هر بلایی که دوست داشت بر سرم می آورد . کافی بود تا کمی از اخلاق گندش شاکی شوم آن وقت او مستانه می خندید و می گفت : – تو که باربد جونت یقینا همه چیز را بهت گفته بود خوب می خواستی زنم نشی . حالا هم چاره ای جز تحمل نداری چون من هرگز طلاقت نخواهم داد ! در مورد هر چیزی بحثمان می شد حرف اول و آخر او همین بود و بس من با همین روال خفت و خواری زندگیم را می گذراندم . آخر من کسی را نداشتم که تکیه گاهم باشد که بخواهم به قولی با او درددل کنم تنها فواد پشت و پناهم بود که با این ازدواج ننگینم او را هم از دست داده بودم یقین داشتم که او حالا برایم آرزوی مرگ می کند ! * * * *به حدی تنهایی و در خانه ماندن عذابم می داد که ناخواسته به یاد تک تک خاطرات باربد می افتادم و بعد تمام وجودم به یکباره از آن همه نامردی که او در حقم کرده بود آتش می گرفت از اینکه او مسبب تمام بدبختی هایم بود وجودم سراپا پر از خشم و نفرت می شد و در هم می لرزید و تا ساعتها افکارم بهم می ریخت . وقتی هم که سعی می کردم به اون لعنتی فکر نکنم به طرف اتاقم می رفتم و عکس بابا و مامان را در می آوردم و آن را به سینه ام می چسباندم و با صدای بلند گریه می کردم کم کم حس کردم تا رسیدن به مرز دیوانگی فاصله ای ندارم ! در اینجا بود که دلم برای خودم سوخت و تصمیم گرفتم در بیمارستان و یا درمانگاهی کارم را شروع کنم تا حداقل اینقدر اسیر تنهایی و خاطرات تلخ گذشته نشوم و بیش از این عذاب نکشم . بنابراین تصمیم گرفتم در اولین فرصت با رامین در باره این موضوع صحبت کنم . انتظارم چندان طولی نکشید یک روز که طبق معمول حسابی مواد مصرف کرده بود و به قول خودش توپ توپ بود به طرفش رفتم و در مقابل او روی مبل نشستم اما قبل از آنکه حرفی بزنم او نیشخندی زد و گفت : – چه عجب ! افتخار دادی و از لاک تنهایی ات بیرون اومدی تا بنده چشمم به جمال زیبای تو روشن بشه ! بی اعتنا به حرف او دستانم را در هم قفل کردم و در حالی که داشتم با انگشتانم بازی می کردم گفتم : – تصمیم گرفتم در بیمارستانی مشغول به کار شوم . رامین در حالی که کنترل تلویزیون را برمی داشت و آن را خاموش می کرد پرسید : – تصمیم داری چه کار کنی ؟ – می خوام در بیمارستان مشغول به کار شوم . – تو که کاملا در رفاه به سر می بری و اصلا احتیاج به کار بیرون از خانه نداری ؟ با حرص گفتم : – من نیاز مادی ندارم بلکه نیاز روحی به این کار دارم ، دارم از تنهایی می پوسم … باید از همین فردا پیگیر کارم بشم . لحن رامین کاملا تند و خشن شو و خیلی بی ادبانه گفت : – تو خیلی بی خود می کنی که بخوای این کار را انجام بدی ! از لحن وحشیانه اش یکباره عصبی شدم و از جایم برخاستم و به تندی گفتم : – اما تو حق نداری در کارهای من دخالت بکنی و برایم تصمیم بگیری همانطور که من هیچگونه دخالتی در کارهای تو نمی کنم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۷]

یکقدمتا_عشق

قسمت۱۰۰

او به طرفم حمله کرد و سیلی محکمی به صورتم زد و سپس با خشونت دستش را زیر چانه ام قرار داد که باعث شد صورتم را بالا بگیرم و قیافه ی نحسش را ببینم با حالتی عصبی گفت : – فقط همین یه بار بهت می گم پس سعی کن توی اون مخ هیچی نفهمت فرو کنی … اگر متوجه بشم که حتی برای ساعتی در بیمارستان و یا هر جای دیگر مشغول به کاری شدی به محل کارت می آیم و آنچنان آبرویت را جلوی همکارانت می برم که برای همیشه با شنیدن نام بیمارستان لرزه به اندامت بیفتد . حالا اگه فکر می کنی فقط دارم تهدید می کنم امتحانش مجانیه ! با عصبانیت دستش را از زیر چانه ام پس زدم و در حالی که خشم و تنفر در صدایم موج می زد گفتم : – تو بویی از انسانیت نبردی پس هیچ انتظاری ازت نخواهم داشت ! خنده عصبی سر داد و گفت : – هر طور دوست داری در مورد من فکر کن . دیگه طاقت دیدن قیافه ی کریهش را نداشتم با بغضی در گلو به طرف اتاقم رفتم و دوباره های های گریه را سر دادم و گفتم : – خدایا ببین چقدر منو خوار و خفیف کردی که باید از این نامرد بی خاصیت اطاعت کنم . خدایا …. کی باورش می شه من چنین سرنوشت تلخ و زندگی نکبت باری پیدا کرده باشم ؟ منی که روزی همه جا با فخر و غرور راه می رفتم و به خودم می بالیدم حالا ببین چگونه بدبخت و ذلیل شدم . خدایا …. آه چه کسی گریبانم را گرفت ؟ نفرین چه کسی بود که خوشبختی را برایم نخواست ؟ در حالی که گریه ام به شدت اوج گرفته بود با صدای لرزانی گفتم : – آه لعنت به تو سرنوشت …. لعنت به تو تقدیر …. و لعنت به تو و تمام نامردیهای دنیا … ! دو سه روزی می شد که رامین به خانه نیامده بود کجا به سر می برد خدا می دانست ! به شدت غمگین و گرفته بودم یهو دلم هوای فواد را کرد با به یاد آوردن او در ذهنم تازه متوجه شدم که چقدر دلتنگش هستم . ناگهان فکری به سرم زد نگاهی به ساعت انداختم حوالی ۱۱ صبح بود با عجله لباس پوشیدم و از خانه بیرون آمدم . بعد تاکسی گرفتم و خودم را به نزدیکی مطب فواد رساندم و در پس کوچه ای مخفی شدم تا فواد مطب را تعطیل کنه و من بتونم فقط برای لحظه ای او را ببینم تا دلتنگی ام کاهش پیدا کنه . درست راس ساعت مورد نظر فواد در حالی که نوید هم همراهش بود از مطب خارج شد و لحظاتی بعد به طرف اتومبیلش رفت . با تعجب دیدم که پشت رل نشست و یک نخ سیگار در دستش گرفت و با ولع خاصی به آن پک زد از دیدن این صحنه دلم گرفت و اشکهایم آرام آرام از گونه ام سر خوردند . با خودم زمزمه کردم فواد که همیشه از سیگار کشیدن متنفر بود و آن را دشمن سلامتی می دانست پس حالا چی شده که داره به اون لعنتی پک می زنه نکنه در زندگیش با عاطفه به مشکل برخورده ؟ یا شاید هم ازدواج ناخوشایند من او را به این کار مجبور کرده ؟ … چقدر سر و وضعش آشفته به نظر می رسید چقدر تکیده و لاغر شده بود ! ریش هایش هم که به صورتش بود دیگه کاملا نشان می داد که او تا چه حد درهم ریخته است . چقدر در آن لحظه دوست داشتم به طرفش بروم و خودم را در آغوشش بیندازم و از بدبختی هایم برایش بگویم اما چه سود که من احمق تمام پل های پشت سرم را خراب کرده بودم و دیگر هرگز قدرت رویارویی با فواد را نداشتم زمانی به خودم آمدم که دیگر خبری از اتومبیل فواد نبود . اصلا نفهمیدم که او چه موقع از جلوی چشمانم گذشته بود بدجوری دلم هوای گریه داشت از همانجا تاکسی گرفتم و به بهشت زهرا رفتم و میان قبر عزیزانم نشستم و خون گریه کردم و با صدایی که از اعماق وجود ویران شده ام برمی خاست فریاد زدم : – بابا ، مامان ، بلند شید که دختر سیاه روزتان به دیدنتان آمده بلند شید و بدبختی و بیچارگی ام را ببینید که من چقدر خوار و ذلیل شدم . بابا جون من لیاقت نداشتم که به نصیحت های قشنگت عمل کنم . نمی دونم ، نمی دونم چرا خدا منو نمی کشه و راحتم نمی کنه ؟ ای خدا مگه من چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم که اینجور مستحق عذاب کشیدن هستم ! نمی دونم چند دقیقه و یا چند ساعت بر بدبختی هایم زار زدم که ناگهان متوجه شدم کسی دستم را گرفت و مرا از روی قبر بلند کرد
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx