داستانهای شاهنامه قسمت ۹۴
نویسنده:حکیم ابوالقاسم فردوسی
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۶٫۲۱ ۰۱:۵۰]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_هرمزد_نوشیروان
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود . پیری جهاندیده به نام ماخ مرزبان هری بود . پرسیدم از هرمزد چه به یاد دارید؟
چنین گفت پیر خراسان که وقتی هرمزد به تخت نشست اول آفرین کردگار را گفت و سپس گفت : ما گرانمایگان را قدرشناس خواهیم بود و مانند پدر حکمرانی میکنیم . به ستمدیدگان میرسیم و گناهکاران را به هراس میاندازیم و به بخشش و عدالت رفتار میکنیم . با درویش مهربانی مینماییم . از سرمایه ثروتمندان پاسبانی میکنیم . از خداوند میخواهم آنقدر عمر کنم تا درویش و پارسا را شاد دارم.
هرآنکس که شد در جهان شاه وش
سرش گردد از گنج دینارکش
سرش را بپیچم ز گندآوری
نخواهم که جوید کسی مهتری
وقتی بزرگان سخنان او را شنیدند ستمکاران و گنجوران دلشان پر بیم شد و خردمندان و درویشان شاد شدند . اما بعد از مدتی سر از راه و آیین و کیش پیچید و بدکردار شد . ابتدا ایزدگشسپ را به زندان انداخت و چنان کار بر او سخت شد که به موبد موبدان زردهشت پیغام داد و تقاضای غذا کرد . موبد موبدان غمگین شد و به آشپزش دستور داد برای او غذا ببرد و خود نیز برای دیدنش به زندان رفت . نگهبان زندان از ترس چیزی نگفت و جلوی او را نگرفت . ایزدگشسپ به زردهشت گفت: وقتی نزد شاه رفتی به او بگو : من همراه نوشیروان بودم و تو را بپروردم اگر مرا بیازاری روز قیامت تو را به خدا واگذار میکنم و بدان که بخشش زینت بزرگان است. یکی از کارآگاهان نزد شاه رفت و جریان را تعریف کرد و شاه عصبانی شد و ایزدگشسپ را کشت و به سخنان موبد موبدان هم توجه نکرد و به آشپزش دستور داد تا در غذای زردهشت زهر بریزد و به زردهشت گفت : آشپزی ماهر یافتهام امروز ناهار را با ما صرف کن . موبد پذیرفت . خورشها را آوردند و شاه از همه صرف کرد تا نوبت به کاسه زهر رسید ، شاه لقمهای از کاسه خوراک مغز آلوده به زهر برداشت و خواست به دهان موبد گذارد که موبد اظهار سیری کرد اما شاه گفت : دست مرا رد مکن بهناچار موبد آن لقمه را خورد و به خانه رفت و نالان خوابید . شاه استواری را فرستاد تا از حال موبد خبر بیاورد . وقتی موبد فرستاده را دید ، گفت به هرمز بگو بهزودی بختت برمیگردد و به کوری و بیچارگی میرسی و دشمن بر تو چیره شد و همیشه عذاب وجدان خواهی داشت و مدت زیادی در این دنیا نخواهی بود .
تو بدرود باش ای بداندیش مرد
بد آید برویت ز بدکار کرد
استوار گریان نزد شاه رفت و سخنان موبد را به شاه متذکر شد . شاه پشیمان گشت اما کار از کار گذشته بود .
چنین است کیهان پر درد و رنج
چه نازی بتاج و چه یازی بگنج
که این روزگار خوشی بگذرد
زمانه دم ما همه بشمرد
اما شاه پند نگرفت و تصمیم به کشتن سیمابرزین و بهرام آذرمیان گرفت . شبی بهرام آذرمیان را فراخواند و گفت : اگر میخواهی از طرف من در امان باشی صبح فردا با نامداران نزد من بیا و من از سیمابرزین از تو میپرسم و تو بگو او بداندیش و اهریمن نژاد است ، هرچه بخواهی به تو میدهم . آذرمیان پذیرفت . صبحگاه بزرگان به نزد شاه آمدند . شاه از آذرمیان درباره سیمابرزین پرسید و او گفت : ای شاه از سیمابرزین نیکی انتظار نداشته باش که او باعث ویرانی ایران است و جز بدی اندیشه نمیکند . سیمابرزین گفت: ای یار قدیمی چرا چنین میگویی ؟ تو از من چه دیدهای ؟ بهرام آذرمیان گفت : تخمی کاشتهای که از آن جز آتش درو نمیکنی . به یاد داری کسری من و تو و ایزدگشسپ و برزمهر را فراخواند و پرسید چه کسی لایق جانشینی من است؟ همه یکزبان گفتیم : هرمزد ترکزاده و از نژاد خاقان است اما تو گفتی که هرمزد سزاوار است . این جزای توست . شاه او را به زندان انداخت و بعد از سه شب او را شبانه کشت . وقتی بهرام آذرمهان جریان را شنید پیامی نزد شاه فرستاد و گفت : تو میدانی که من همیشه کوشیدهام رازهای تو را پوشیده نگاهدارم و همیشه نیکخواه تو بودم اگر اجازه دهی پندی به تو بدهم که برایت سودمند است . شاه شبهنگام او را به حضور طلبید و پرسید : پندت چیست ؟ آذرمیان گفت : در گنج شاه صندوقی سیاه است و در آن بستهای است و در بسته نوشتهای به زبان پارسی است که به خط پدرت میباشد و تو باید آن را ببینی . شاه دستور داد تا آن صندوق را بیاورند و خط نوشیروان را خواند که نوشته بود : هرمزد دوازده سال پادشاهی میکند و بعدازآن آشوب همهجا را فرامیگیرد و سپاه پراکنده میشود و دشمن او را از تخت فروبرده و به دست خویشان زنش کور میشود .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۶٫۲۱ ۰۱:۵۱]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_هرمزد_نوشیروان
هرمزد هراسان شد و به بهرام آذرمهان خشم گرفت . بهرام آذرمهان گفت : ای ترک زاد تو از نژاد خاقان هستی و نه از کیقباد ، کسری تاجوتختش را به تو داد . هرمزد دانست که ممکن است تاجوتختش را سرنگون کند پس او را به زندان انداخت و کشت و از آن زمان به بعد زندگانی خوبی نداشت . سالیانه شاه به اصطخر که شهری خنک بود میرفت و سه ماه میماند و سپس سه ماه در اصفهان بود و برای زمستان به تیسفون میرفت و هنگام بهار در ارونددشت بود اما همیشه دلش از آن نوشته نوشیروان هراسان بود و به درگاه خدا نیایش میکرد و ازآنپس نه خونی ریخت و نه ظلمی کرد و سعی کرد که در کشور به عدالت رفتار کند . وقتی ده سال از پادشاهی هرمزد گذشت از گوشه و کنار سروصدای بدخواهان بلند شد. از هری ساوه شاه با چهارصدهزار سپاهی و هزارودویست فیل جنگی حملهور شد و نامهای تهدیدآمیز به هرمزد نوشت . از روم قیصر با صدهزار سپاهی روانه ایران شد و شهری به نام قیصرنوان که نوشیروان تسخیر کرده بود را دوباره گرفت . از خزر لشکری به ایران حمله کرد که از ارمینیه تا اردبیل را سپاهیان اشغال کردند . از دشت سواران نیزه سوار سپاه بیشماری به سرکردگی عباس و عمرو حمله کردند و تا فرات را گرفتند . وقتی اخبار به هرمزد رسید، ناراحت شد و از کشتن موبدان پشیمان گشت پس نامداران ایران را جمع کرد و به مشورت پرداخت . بزرگان گفتند : ای شاه همه موبدان و دبیران خود را کشتی و از دین و آیین سرپیچی کردی . وزیرش گفت : اکنون خطر اصلی ساوه شاه است پس لشکری با صدهزار سپاهی آماده شد . شاه به موبد گفت : قیصر به دنبال جنگ نیست همان سرزمینهایی که انوشیروان بهزور گرفته بود به او میدهم تا برگردد . پس فرستادهای نزد قیصر فرستاد و گفت : شهرهای روم از آن تو در عوض تو هم پا به مرز ایران مگذار ، قیصر پذیرفت . سپاهی از ایران به سپهداری خراد به مرز خزر رفتند و آنها را شکست دادند . تازیان نیزه سوار وقتی شنیدند ، از راهی که آمده بودند ، بازگشتند . بنابراین تنها خطر موجود ساوه شاه بود . یکی از زیردستان گفت که پیری خردمند به نام مهران ستاد میشناسم که بسیار باتجربه است و من داستان حمله ساوه شاه را برایش تعریف کردم و راه چاره خواستم . او گفت : اگر شاه از من راه چاره خواست جوابش را نهانی میدهم . شاه دستور داد تا مهران ستاد را سوار بر مهد به قصر بیاورند پس هرمزد از مهران ستاد پرسید و او گفت : ای شاه آگاه باش وقتی خاقان مادرت را از چین فرستاد من و صدوشصت تن از پهلوانان دلیر به خواستگاری او رفتیم . پدرت گفت : من هیچکس جز دختر خاقان و خاتون را نمیخواهم ، مواظب باش تا کنیززاده¬ای را به ما ندهند . ما نزد خاقان رفتیم و او پنج دختر در شبستان داشت که مرا به آنجا فرستاد و همه را آراسته بودند بهجز مادرت ، زیرا نمیخواستند که دختر از آنها دور شود ولی من او را برای شاه انتخاب کردم . هرچه خاقان اصرار کرد که دیگری را انتخاب کنم نپذیرفتم پس خاقان ستارهشناس آورد تا طالع دختر را ببیند . ستارهشناس گفت : از این دختر و شاه ایران مردی سیهچشم چو شیر ژیان به وجود میآید که او شهریار ایران خواهد شد و وقتی ترکان به او حمله میکنند ، شاه جنگجویی بلند اندام با موی مجعد و بینی بزرگ و استخوانهای درشت و دلیر و سیهچرده که لقبش چوبینه است را به جنگ آنها میفرستد که با سپاهی اندک ترکان را شکست میدهد . ای شاه تو باید این پهلوان را پیدا کنی. چون پیروزی شاه به دست اوست. مهران ستاد این را گفت و جان داد . شاه کسانی را برای پیدا کردن پهلوان فرستاد .رئیس آخور اسبان شاه به نام زادفرخ نزد شاه آمد و گفت : بهرام چوبینه مرزبان بردع و اردبیل است . پس کسی را نزدش فرستادند و سخنان مهران ستاد را برایش گفتند .بهرام چوبینه باعجله به نزد شاه آمد . شاه به او درود فرستاد و او را نواخت و سپس با او مشورت کرد که با ساوه شاه از در آشتی درآییم یا به جنگ او برویم ؟ بهرام چوبینه گفت : نباید با او از در آشتی درآمد چون باعث دلیرشدن دشمنان بدخواه میشود . تنها راه جنگ است . اطرافیان شاه گفتند : سپاه بیشماری با ساوه شاه است . بهرام گفت : اگر شاه فرمان دهد من از پس او برمیآیم.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۶٫۲۱ ۰۱:۵۱]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_هرمزد_نوشیروان
پس شاه بهرام چوبین را سپهبد لشکرش کرد و بهرام هم دوازده هزار زره دار و سوار از چهلسالگان نامنویسی کرد و شخصی به نام یلان سینه را سالار جنگی نمود تا در زمان جنگ در سپاهیان شور بیافریند و به سالار دیگری به نام آذرگشسپ میمنه و میسره را داد و پشت سپاه را به کنداگشسپ سپرد . شاه گفت :تعداد شما کمتر از سپاه ساوه شاه است . بهرام پاسخ داد :
که چون بخت پیروز یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود
ای شاه به یاد داری که رستم دوازده هزار نفر را برگزید و کاووس را از بند آزاد کرد ؟ یا گودرز که با دوازده هزار سپاهی به کینخواهی سیاوش رفت ؟ شاه گفت : افرادت چهلسالهاند . بهرام پاسخ داد : مرد چهلساله از جوان بیشتر نبرد نجوید ، چهلساله آزموده و مردانه عمل میکند و از جنگ سر نمیپیچد اما جوان زود فریب میخورد و شکیبایی ندارد. شاه سخن او را پذیرفت و فرمان جنگ داد و درفش رستم را به بهرام داد .
گمانم که تو رستم دیگری
بمردی و گردی و فرمان بری
صبح روز بعد سپاه آماده حرکت شد . بهرام از شاه خواست تا استواری را همراه سپاه بفرستد تا همهچیز را بنویسد . هرمزد شاه مهران پیر را که جوان سخنور و مناسبی بود را فرستاد . لشکر از تیسفون حرکت کرد و موبد به شاه گفت :این پهلوان حتماً پیروز میشود ولی از آن میترسم که در آخرسر از رای شاه بپیچد. هرمزد گفت : ای بداندیش فکرم را خراب نکن اگر او پیروز شود و بازگردد سزاوار بزرگی است . اما شاه فردی رازدار را فرستاد تا مراقب اعمال او باشد . دراینبین زنی با جوالی پر از کاه از میان سپاه میگذشت . سواری جوال را گرفت و پولش را نداد .زن شکایت نزد بهرام برد و بهرام آن سوار را بهسختی مجازات نمود و به لشکر گفت که هرکس برگ کاهی از کسی بهزور بگیرد همین مجازات را در حقش انجام میدهم . هرمزد که از عاقبت جنگ در اندیشه بود خرادبرزین را طلبید و گفت : بهسوی هری حرکت کن و درراه به نزد بهرام برو و بگو که” من با وعدهووعید دامی برای ساوه شاه پهن میکنم و تو فعلاً خودت را نشان نده . ” خراد هم ابتدا نزد بهرام رفت و پیام شاه را رساند سپس به نزد ساوه شاه رفت و حیلهای کرد تا به دشت هری برود . ناگهان به ساوه شاه خبر رسید که لشکری به دشت هری آمد . ساوه شاه عصبانی شد و پی خراد فرستاد و از او بازخواست کرد . خراد گفت : این سپاه کم است حتماً در حال عبور هستند . الآن کسی را میفرستم تا ببینم جریان چیست . ساوه شاه پذیرفت اما خراد شبانگاه فرار کرد. ساوه به پسرش فغفور گفت : نزد سپاه برو و ببین آنها چه هدفی دارند . فغفور نیز چنین کرد و وقتی بهرام را با درفش دید ، پرسید : از کجا راندهشدهای ؟ آیا از پارس فرار کردهای ؟ بهرام گفت : مباد بر من که با شاه ایران دشمنی کنم . من بهفرمان شاه برای رزم نزد شما آمدم . فغفور فوراً خبر نزد پدر برد و ساوه شاه بدگمان شد و به دنبال خراد فرستاد اما گفتند که او گریخته است . ساوه شاه پیرمردی را نزد بهرام فرستاد و پیام داد : آبروی خود را مبر همانا شاه خواستار مرگ توست که تو را به نبرد من فرستاد . من با لشکر فیلان و سپاهیانم کوه را از پا درمی آورم چه رسد به تو . بهرام خندید و گفت : اگر شاه مرگ مرا جوید اگر از من خشنود باشد باکی نیست . فرستاده نزد ساوه شاه رفت و پیام بهرام را داد . ساوه شاه دوباره او را فرستاد و پیام داد: برای چه به جنگ ما آمدی ؟ هرچه بخواهی به تو میدهم بهتر است در خدمت من باشی . بهرام گفت : اگر اهل آشتی باشی با شهریار جهان هستی و من بهفرمان تو هستم و به تو سپاه و سیم و زر میبخشم و از شاه خواهم خواست تا به نزدت آید و بنوازدت اما اگر به جنگ آمدی چنان برخواهی گشت که همه به حالت بگریند . فرستاده پاسخ را به ساوه شاه داد . ساوه شاه پاسخ داد : تو بی نام و نشان در حد من نیستی و من باید با شاه تو بجنگم . اگر عذرخواهی کنی از تو میگذرم . بهرام گفت : تو هم در حد شاه من نیستی . من از کودکی جنگ آموختم و سرت را خواهم برید و نزد شاه میبرم و دیگر جز روز نبرد مرا نخواهی دید و آن روز من با درفش لاجوردی به جنگت خواهم آمد . وقتی ساوه شاه پیام بهرام را شنید برآشفت و طبل جنگ زد و سپاهیان آماده رزم شدند . ساوه شاه به اطرافیانش گفت : اگر خراد مرا فریب نمیداد اکنون ما جای خوبتری داشتیم .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۶٫۲۱ ۰۱:۵۲]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_هرمزد_نوشیروان
جنگ سختی درگرفت و ساوه شاه در میانه جنگ پیامی برای بهرام فرستاد که : خرد داشته باش و پند من بشنو . دو نفر از نژاد مهان همیشه جوشن به تن دارند و آماده نبردند یکی من و دیگر پسرم . سپاهیان بیشماری دارم که تا در تیسفون تعدادشان بیشتر است . از این جنگ بپرهیز . من به تو مقام و قدرت و دخترم را میدهم و اگر شاه ایران را بکشی تاجوتخت او را به تو میسپارم و خود بهسوی روم میروم . بهرام پاسخ داد:
کسی را که آید زمانش به سر
ز مردی بگفتار جوید هنر
تو به من میگویی شاه ایران را بکشم بدان که سرت را به نیزه میزنم و نزد شاه خواهم فرستاد و وقتی مردی تاجوتخت و دخترت از آنمن است . وقتی بهرام به ساوه شاه رسید فغفور گفت : چرا لابه میکنی ؟ سپاه را آماده کرد و طبل جنگ دوباره زده شد . شب شد و جنگ ادامه داشت . شبانگاه که بهرام به خواب رفت ، در خواب دید که سپاهش در برابر ترکان شکستخورده است . یارانش را صدا میکرد ولی کسی باقی نمانده بود . وقتی از خواب بیدار شد غمگین گشت ولی خوابش را به کسی بروز نداد. در همان زمان خرادبرزین رسید و از تعدد سپاه دشمن گفت و اضافه کرد جان ایرانیان را به باد نده اما بهرام نپذیرفت. آفتاب که زد دوباره جنگ شروع شد و بهرام سه هزار سوار به راست و سه هزار سوار به چپ فرستاد . در طرف راست ایزدگشسپ و در چپ کنداگشسپ و در پشتهم آذرگشسپ و در جلو همدان گشسپ را قرارداد . بهرام خروشید کهای نامداران اگر کسی از لشکر فرار کند سر از تنش جدا میکنم و تنش را میسوزانم . این را گفت و خود در میان سپاه قرار گرفت . دبیر شاه گفت : این جنگ بیفایده است و از زیادی سپاه توران نه خاک پیداست و نه دریا و نه کوه . بهرام خروشید که تو کارت با دوات و کاغذ است چه کسی گفته که لشکر را بشماری ؟ دبیر نزد خراد آمد و از بهرام گله کرد ولی کاری از کسی ساخته نبود . بهرام پس از جنگ فراوان از نبرد بازگشت و نزد خداوند لابه کرد و گفت : ای خدا اگر این جنگ درست نیست جنگ را ازسرم بینداز اما اگر درست است ما را به پیروزی برسان و شاد کن سپس با گرزگاوپیکر رستم به جنگ رفت .
بد او رستم آن زمانه بجنگ
پلنگی بزیرش نهنگی بچنگ
ساوه شاه از جادوگران کمک طلبید و جادوگران موجودی مثل شیر به وجود آوردند که بلند و قوی بود و در یکدستش ماری بزرگ و دست دیگرش اژدهای سترگ قرار داشت . آتش در رزمگاه افروخته شد و باد و ابر سیاه پدیدار شد . بهرام به سپاهیان گفت : چشم بر این جادوگریها ببندید و به جنگ بپردازید . جنگ سختی درگرفت و راست و چپ سپاه ساوه شاه درهم شکست . ساوه شاه دستور داد فیلان را به جلو سپاه بیاورند . بهرام به سپاهیان گفت : کمانها را کنار گذارید و گرز به دست گیرید. فیلان جنگی خونین و زخمی عقبنشینی کردند و بسیاری از سپاه ساوه شاه در زیردست و پای آنها مردند . بهرام حمله برد و ساوه شاه مجبور به فرار شد تا اینکه تیری به او اصابت کرد و بر خاک افتاد .
نگر تا ننازی به تخت بلند
چو ایمن شوی سخت ترس از گزند
وقتی بهرام به او رسید سرش را برید . بسیاری از ترکان فراری شدند ولی یا زیردست و پای فیلان له شدند و مردند یا اسیر شدند . بعد از جنگ بهرام از خراد آمار کشتگان را خواست . خراد به جستجو پرداخت و فهمید که سپهبد نژادی به نام بهرام که از سلاله سیاوش بود غایب است . هرچه گشتند از او نشانی نیافتند تا اینکه بعد از مدتی وی پدیدار شد درحالیکه ترکی گربهچشم به همراهش بود . بهرام چوبین از دیدن بهرام شاد شد و سپس از نام و نژاد اسیر پرسید . او گفت من جادوگرم و اگر به من امان دهی دوست پرهنری یافتهای . بهرام اندیشید شاید او به دردم بخورد اما بعد فکر کرد که اگر او میتوانست کاری برای ساوه شاه میکرد .
همه نیکوئیها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود
پس دستور داد تا سر از تنش جدا سازند . روز بعد بهرام چوبینه دستور داد تا سر مهتران را از سر جدا کنند و به همراه اسیران نزد شاه ببرند و گزارش جنگ را هم ضمیمه کرد. از آنسو ترکانی که توانسته بودند فرار کنند به همراه پرموده پسر ساوه شاه به توران رسیدند و پرموده پس از مشورت با بزرگان سپاهی جمع کرد و برای کینخواهی پدرش روانه شد .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۶٫۲۱ ۰۱:۵۲]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_هرمزد_نوشیروان
دو هفته بود که هرمزد از بهرام خبر نداشت که ناگاه به شاه خبر دادند که بهرام پیروز شد و ساوه شاه و پسر کوچکش فغفور کشته شد . شاه شاد گشت و یزدان را سپاس گزارد و صدهزار درم را سه قسمت کرد و یکسوم آن را به درویش و یکسوم را به هیربد محافظ آتشکده و یکسوم دیگر را برای آبادی رباطی خرج نمود و خراج چهار سال مردم را بخشید و غنائم جنگی را به سپاهیان بخشید و اسبی با خلعت و هدایای فراوان برای بهرام فرستاد و نوشت که فقط تن ساوه شاه را بفرستد و بعد به جنگ پرموده برود . پرموده هر چیز گرانبهایی که داشت در دژ محکمی به نام آوازه دژ قرارداد و خود با سپاهیان به راه افتاد . ستارهشناس به بهرام گفت : چهارشنبه جنگ را شروع نکن که به نفعت نیست . باغی در میانه راه بود ، روز چهارشنبه را در آن باغ به شادی پرداختند . خبر به پرموده رسید و او شش هزار سرباز فرستاد تا باغ را محاصره کنند . وقتی بهرام فهمید ، دستور داد تا محاصره را شکستند و رخنهای به بیرون گشودند و به آنها تاختند و بهرام نیمه مست به قلعوقمع سپاه ترکان پرداخت و به پرموده بانگ زد : ای مرد فراری تو را با دلیران چهکار ؟ تو کودکی بیش نیستی و باید شیر مادر بمکی . پرموده پاسخ داد : تو عاشق خون ریختن هستی. خون ساوه شاه را ریختی و سپاهش را تباه کردی . من تنها یادگار ساوه شاه هستم .نهایت همه ما مرگ است . اکنون نامهای به شهریار مینویسم و اظهار بندگی میکنم .تو هم کینه از سر دور کن . بهرام بازگشت و چون از جنگ آسوده شد . سر همه سرکشان را برید و تلی ازسرها به وجود آورد و به همین خاطر یلان او را بهرام تل نامیدند . پس نامهای به شاه نوشت و جریان پرموده را بازگفت . از آنسو پرموده دژ آوازه را بست و پنهانشده بود . بهرام فرستادهای نزد او فرستاد و گفت : من به تو امان دادم . چرا چون زنان پنهانشدهای؟ بیرون بیا . من نزد شاه میانجی میشوم تا تو را ببخشد . پرموده پاسخ داد : من نزد تو نمیآیم چون ممکن است مرا بکشی و تازه تو خدمتگزار شاه هستی و من از شاه تو امان خواستم بعد از امان شاه دژ و گنجهای آن را به تو واگذار میکنم .بنابراین بهرام نامهای به هرمزد نوشت و گفت که خاقان چین اماننامهای با مهر شاه خواسته تا تسلیم شود . وقتی نامه به شاه رسید ایرانیان را جمع کرد و شادی نمودند و سپاس خدا را بهجا آوردند سپس پیک را فراخواند و با تحسین و آفرین فراوان جامه شاهانه و گوهر شاهوار و کمربند و ستام زرین برای اسب بهرام فرستاد و او را مهتر پهلوانان نامید . سپس نامهای فرستاد و در آن به پرموده امان داد و آن را مهر کرد. نامهای هم برای بهرام نوشت و فرمان داد که پرموده را بی سپاه و بهخوبی به بارگاه بیاورد و غنائم را به بارگاه بفرستد و هر جا دشمنان را یافتی اسیر کن و پناهگاهشان را بسوزان و اگر لشکر بیشتری خواستی بگو تا بفرستم و نام هر ایرانی که به راستیش ایمانداری را بنویس تا بهره کارش را بدهیم . سپاه تو را به مرزبانی میگمارم و به تو تاج شاهی میدهم . وقتی نامه هرمزد به بهرام رسید خوشحال شد و ایرانیان را جمع کرد و پیام شاه را به آنها گفت سپس اماننامه پرموده را نزد وی فرستاد و پرموده نیز تسلیم شد و هرچه در دژ بود سپرد و از دژ به همراه سپاهش خارج شد و اعتنایی به بهرام نکرد . بهرام ناراحت شد و او را بازگرداند و گفت : آیا رسم در توران و چین این است ؟ آیا بیاجازه من میروی ؟ پرموده گفت : من روزی سرافراز هر مجلسی بودم حالا اماننامه گرفتم و به نزد شاه میروم و همهچیز را هم که به تو سپردم دیگر با من چهکار داری ؟ بهرام عصبانی شد و تازیانهای بر وی زد و دستوپایش را بست . خرادبرزین ناراحت شد و نزد دبیر رفت و گفت :این پهلوان بهاندازه یک پشه عقل ندارد . هردو نزد بهرام رفتند و به او پند دادند که دست از این کار بردارد . بهرام پشیمان شد و بند از پرموده باز کرد و اسبی با ستام زرین با تیغ هندی و نیام زرین به او داد و او را بدرقه کرد و از او خواست که آزار او را از شاه پوشیده بدارد . خاقان گفت : من گله از بخت دارم و تو را به خدا واگذار میکنم و به شاه نمیگویم که بندهات با من چنین بیحرمتی کرد . بهرام خشم خود را خرد و گفت : این سخنها را نگو .مگر من نبودم که نامه به شاه فرستادم و برایت اماننامه گرفتم ؟ پرموده گفت : گذشتهها گذشت و من از تو کینهای به دل ندارم ، نیکی تو از بدیهایت بیشتر است ولیکن هنگام آشتی بردباری باید کرد. اگر هنگام جنگ و آشتی یکسان باشی معلوم است که خرد کمی داری چون سالار راه سرورش را پیش نگیرد به او بد میرسد . بهرام ناراحت شد و گفت : اصلاً وقتی نزد شاه رفتی هرچه پیش آمد بگو و آبروی مرا ببر.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۶٫۲۱ ۰۱:۵۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_هرمزد_نوشیروان
پرموده گفت : هر شهریاری که بر کار بد بنده سکوت کند بدان که بیهوش است . روی بهرام از خشم زرد شد . خراد به او گفت : خشمت را بخور و برگرد . بهرام گفت : این بد هنر طریقه پدر را پیشگرفته است . بهرام به نزد لشکرش برگشت و به خرادبرزین و سایر خردمندان گفت که نامهای به شاه بنویسند و آنچه اتفاق افتاد را بازگو کنند و سیاهه اموال موجود در دژ را هم بنویسند و برای شاه بفرستند . در این میان بهرام دو بردیمانی زربفت و دو کفش گوهرین را جزو آنها نفرستاد . ایزدگشسپ اموال را نزد شاه برد . وقتی خاقان همراه غنائم جنگی و سپاهش به نزد شاه رسید هرمزد تاج بر سر نهاد و گرزی به دست گرفت و سوار بر اسب به همراه موبد ایزدگشسپ نمایان شد . خاقان از اسب به زیر آمد و اظهار کهتری کرد . شاه بر تخت نشست و او را نواخت . بعدازاینکه پرموده یک هفته استراحت کرد روز هشتم شاه جشنی برپا کرد و غنائم را آوردند و ازنظر شاه گذراندند. شاه به ایزدگشسپ گفت : بهرام چوبینه ظاهر و باطنش یکی است و میبینی که چگونه با مردانگی این کینه را از بین برد . ایزدگشسپ گفت : چندان خوشبین مباش. شاه بدگمان شد . نامهای از دبیر بزرگ برای هرمزد رسید و در آن اشارهشده بود که بهرام دو برد یمانی و موزه گوهرین را برداشته است . هرمزد جریان را از خاقان پرسید و او هرچه در غنائم بود را شمرد و از کتک خوردن به دست بهرام هم سخن گفت. شاه به خاقان گفت : تو رنج زیادی بردهای . بیا سوگند بخور که سر از فرمان من نپیچی ، پرموده سوگند خورد . روز بعد شاه خلعت زرین و سیمین به پرموده داد به همراه اسب و کلاه و کمرهای زرین و طوق و گوشوار و اسبان زرین ستام و شمشیر هندی با نیام زرین . سپس تا سه منزلی خاقان را بدرقه نمود. وقتی بهرام از بازگشت خاقان مطلع شد به پیشوازش رفت اما خاقان از او رو برگرداند و اعتنایی نکرد . بهرام تا سه منزلی او را بدرقه کرد و موقع بازگشت غمگین و ناراحت و از کردهاش پشیمان بود . از آنسو شاه که بهشدت از رفتار بهرام با خاقان و همچنین برداشتن برد یمانی و کفش گوهرین عصبانی بود ، نامهای به شاه نوشت و او را نکوهش کرد و پرسید : آیا کمک یزدان و یاری مرا نادیده گرفتی ؟ تو با سپاه و گنج و پشتیبانی من به پیروزی رسیدی اما رفتارت پهلوانانه نیست . بنابراین من خلعتی درخور برایت میفرستم و دیگر تو را آدم حساب نمیکنم . پس هرمزد دستور داد که دوکدان و پنبه با پیراهن زنانه لاجوردی و شلوار سرخ و روسری زرد برایش بفرستند .
وقتی بهرام نامه و خلعت شاه را دید شکیبایی برگزید و با خود گفت : این پاداش کارهای من است و بیشک این کار بدخواهان است . خلعت را پوشید و همه بزرگان را جمع کرد و گفت : همه کارهای مرا در برابر دشمنان دیدید و درزمانی که شاه از همهجا ناامید بود به من رو کرد و من کمر به جنگ با دشمنان او بستم اکنون شاه این خلعت را برای من فرستاده است . همه گفتند : اگر پاداش تو این است پس پاداش سپاه چیست ؟ بهرام آنها را به آرامش دعوت کرد اما آنها گفتند : از این به بعد ما او را شاه نمیخوانیم و کمر به خدمت او نمیبندیم . دو هفته بعد روزی بهرام بهسوی دشت رفت و به بیشه پردرختی رسید و با اسبش بهآرامی جلو رفت تا گورخری دید و در پی او روان بودند . بهرام از اسب پیاده شد و افسار اسبش را به ایزدگشسپ داد و خود به دهلیز کاخ رفت . مدتی گذشت و ایزدگشسپ به یلان سینه گفت : برو ببین چه بلایی بر سر سالار ما آمده است . یلان سینه به دنبال بهرام داخل شد و زنی زیبا و تاجدار دید که بر تخت نشسته است و بهرام هم در کنارش قرارگرفته بود . زن خدمتکار گفت : به سپاه بهرام بگو همانجا بمانند تا بهرام بازگردد و از آنها پذیرایی کن . زن به بهرام گفت : همیشه سرافراز و پیروز باشی که تو سالار ایران و توران هستی و تخت و تاج ایران از آن توست ، برو و بازور آن را بگیر .
وقتی بهرام ازآنجا بیرون آمد دگرگونشده بود . خرادبرزین به او گفت : چه اتفاقی افتاده ؟ اما او پاسخی نداد . روز بعد بهرام بر تخت زرین و دیبای نشست و تاج پادشاهی بر سر گذاشت . ایزدگشسپ نزد خرادبرزین رفت و ماجرا را تعریف کرد . خرادبرزین گفت : باید امشب فرار کنیم و نزد شاه برویم وگرنه او ما را خواهد کشت . آنها فرار کردند و بهرام یلان سینه را به دنبالشان فرستاد و او آذرگشسپ را پیدا کرد و آورد . بهرام گفت : چرا فرار کردی ؟ پاسخ داد :خرادبرزین مرا تحریک کرد و گفت که تو ما را خواهی کشت . بهرام گفت : دیگر فرار نکن و گنجی هم به او داد . خرادبرزین به نزد هرمزد رسید و ماجرا را موبهمو تعریف کرد . شاه موبد را فراخواند و مشورت کرد .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۶٫۲۱ ۰۱:۵۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_هرمزد_نوشیروان
موبد گفت : این گورخر دیوی بوده است که بهرام را از راستی منحرف کرد و بهسوی کاخ برد و آن زن جادوگر است که عشق تاجوتخت را در بهرام به وجود آورد . اما ناراحتی بهرام از آن جامه و دوکدان بود که برایش فرستادی . شاه از کارش پشیمان شد و دستور داد تا جعبهای پر از خنجرهای شکسته برای بهرام بفرستند . بهرام ، ایرانیان را خبر کرد و گفت : این هدیه شاه است و منظورش این است که این لشکر بیبها است . لشکریان از کار شاه ناراحت شدند و گفتند : یک روز دوکدان و جامه زنان میفرستد و یک روز خنجر شکسته ، این از دشنام هم بدتر است . پس بهرام با آنها همپیمان شد و از سویی سوارانی فرستاد تا نگذارند پیامی از شاه به لشکریان برسد . سپس بهرام بزرگانی مانند : همدان¬گشسپ و یلان¬سینه و بهرام گرد و کنداگشسپ را فراخواند و با آنها مشورت کرد تا از نظرشان در مورد جنگ با هرمزد باخبر شود . اما همگی سکوت کردند تا اینکه گردیه خواهر بهرام فریاد زد چرا سکوت کردید ؟ نظرتان را بگویید . ایزدگشسپ گفت : نباید با هرکسی سر جنگ داشته باشیم اما هرچه تو بگویی من همان کار را میکنم . یلان سینه گفت : حال که به پیروزی رسیدیم شایسته نیست که به بدی سیر کنیم. بهرام گرد گفت : چرا از جستن تاجوتخت که جز درد و رنج فرجامی ندارد سخن میگویی ؟ بهرام خندید و انگشترش را به هوا انداخت و گفت : بهاندازهای که در هوا بماند من بنده شاه میشوم . پس دوباره از ایزدگشسپ نظرش را پرسید . او گفت : هرکس جوینده باشد درخور خود خواهد یافت . همدان¬گشسپ گفت : از نا آمده نترس اگر از خار بترسی به خرما نمیرسی . خواهر بهرام برآشفت ولی چیزی نگفت . بهرام نظر او را پرسید و گردیه گفت : به آیین و رویه شاهان قبل بنگر و به سرگذشت کاووس نگاه کن وقتی به هاماوران رسید و اسیر شد هیچکس قصد فتح تخت شاهی را نکرد . وقتی ایرانیان به رستم پیشنهاد پادشاهی دادند او عصبانی شد و گفت : من روی تخت پادشاهی بنشینم درحالیکه کاووس اسیر است ؟ شاه تو را از بین بزرگان برای مبارزه با دشمنان برگزید .
مزن ای برادر تو این رای بد کزین رای بد مر ترا بد رسد
بهرام لب به دندان گزید و میدانست که او درست میگوید .
یلان سینه گفت :ای زن گرانمایه دیدی که هرمزد با برادرت چه رفتاری کرد و دوک و پنبه فرستاد ؟ تف بر این شهریار بیوفا . گردیه گفت : دیو سیاه دام برایتان پهن کرده است . این را گفت و نالان بهسوی خانه رفت . بهرام رای خواهرش را نپذیرفت و دستور داد تا خوان پهن کنند و رامشگران بنوازند . روز بعد بهرام نامهای به خاقان نوشت و به خاطر کدورتهای پیشآمده پوزش خواست .
اگر بر جهان پاک مهتر شوم
ترا همچو کهتر برادر شوم
وقتی خاقان نامه بهرام را خواند شاد شد سپس بهرام از لشکر پهلوانی برگزید و او را سالار خراسان و نشابور و بلخ و مرو و هری کرد . سپس به ری رهسپار شد و دستور داد تا سکه به نام خسرو زدند و کیسه طلا را بعلاوه دیبای رومی و ابریشمی زرین به همراه نامهای برای شاه فرستاد . در نامه از رزمش با ساوه شاه و تسلیم پرموده یادکرد و از خلعت و دوکدان پنبهای که شاه برایش فرستاد ، گفت و یادآور شد که ازاینپس در خدمت او نیست و فرزند شاه خسرو بااینکه کودکی بیش نیست از او سزاوارتر است . با این نامه بهرام میخواست هرمزد مجبور به کشتن پسرش شود و سپس با حمله بهرام بساط سلسله آنها برچیده شود . وقتی نامه به هرمزد رسید ناراحت شد و بر پسرش بدگمان شد و به آئین¬گشسپ گفت : باید خسرو را سربه¬نیست کنیم. پس به کسی دستور داد تا زهر در جامش بریزد . حاجب خسرو این موضوع را فهمید و به اطلاع او رساند و خسرو شبانه با تعدادی از یارانش فرار کرد و به آذرآبادگان رفت .وقتی خبر به شهرهای مختلف ایران رسید دلیران و بزرگان بهسوی او روانه شدند و به حمایت از او پرداختند و به آتشکده رفتند و سوگند وفاداری یادکردند . وقتی هرمزد از فرار خسرو باخبر شد گستهم و بندوی دائیهای خسرو را به بند کشید سپس شاه سپاهی به سالاری آئین¬گشسپ آماده جنگ بهرام کرد و به او گفت : ابتدا پیکی بفرستد تا بفهمد چه در سرش میگذرد و اگر تاجوتخت میخواهد حقش را کف دستش بگذارد اما اگر اظهار کوچکی کرد با او کنار بیاید و به او پاداش بدهد چون مردی جنگجو نظیر بهرام کم پیدا میشود .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۶٫۲۱ ۰۱:۵۴]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_هرمزد_نوشیروان
آئین گشسپ آماده جنگ میشد که مردی زندانی پیام فرستاد که اگر مرا آزاد کنی همراهت به جنگ میآیم . آئین گشسپ از شاه خواست تا همشهریش را از بند آزاد کند تا با او همراه شود . شاه گفت : این مرد نابکار خونریز دزد را برای چه میخواهی ؟ اگر او را میخواهی ببر . بدینسان به راه افتادند تا به همدان رسیدند . به دنبال طالعبین و ستارهشناس بودند که مردم نشانی زنی را دادند که هرچه میگوید درست است و انجام میشود . پس کسی را دنبال او فرستاد و از او از لشکرکشی و عاقبت کار پرسید . زن نگاهی به همراه او کرد و گفت : این مرد با صورت زخمی کیست ؟ بدان که جان تو را میستاند . آئین گشسپ انعام او را داد و به فکر رفت و خواب و خوراکش کم شد . نامهای به شاه نوشت و گفت نباید این مرد را از زندان آزاد میکردم. وقتی نزد شما آمد سرش را ببرید . نامه را مهر کرد و به همان مرد سپرد و گفت : زود پاسخ نامه را بیاور . مرد با خود اندیشید بعدازاین رنج زندان چرا باید دوباره به تیسفون برگردم ؟ پس نامه را گشود و وقتی از موضوع باخبر شد ، بازگشت و آئین گشسپ را کشت و سپس بهسوی لشگر بهرام حرکت کرد و سر آئین گشسپ را برایش برد . بهرام پرسید او کیست ؟ مرد او را معرفی کرد . بهرام گفت : او میخواست ما را با شاه آشتی دهد پس دستور داد تا او را به دار بیاویزند . از آنسو سوارانی که با آئین گشسپ آمده بودند متفرق شدند و عدهای به بهرام گرویدند و عدهای هم نزد خسرو رفتند و بعضی هم به نزد هرمزد برگشتند . وقتی هرمزد از کشته شدن آئین گشسپ باخبر شد ، غمگین گشت و از آرام و خواب و خوراک افتاد . اطرافیان شاه هرکدام نظری میداد . یکی میگفت: بهرام بر تخت خواهد نشست . دیگری از ماجرای خسرو و آزاری که دیده بود ، میگفت و بدینسان خبرها به اطراف پراکنده شد و کمکم در بین سپاه هم نفاق افتاد . گستهم و بندوی هم با کمک بستگان از بند آزاد شدند و بر ضد هرمزد قیام کردند و سپاه هم از آنها حمایت کرد . پس تاج از سر شاه برداشتند و از تخت سرنگونش کردند و داغ بر چشمش نهادند .
چنینست کردار چرخ بلند
دل اندر سرای سپنجی مبند
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir