داستان قمرتاج قسمت ۷و۸ به صورت آنلاین

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

داستان قمرتاج قسمت ۷و۸ به صورت آنلاین 

داستانهای نازخاتون:

#قمرتاج

#قسمت۷

محسن میرفت سرکار،دیگه داشتم با اعتیادش کنار میومدم، کسی به فکر ترک دادنش نبود منم که سر در نمیاوردم، وقتی مادرش پول میداد که محسن جنس بخره دیگه چه توقعی میتونستم ازشون داشته باشم؟

من و ساره خونه تنها بودیم هنوز با همسایه ها اشنا نشده بودیم خونه ای که اجاره کرده بودیم طبقه پایینش یه زن و شوهر مسن زندگی میکردن طبقه بالا هم ما بودیم که از بغل ساختمون پله می‌خورد ولی حیاط رو مشترک بودیم، زن و شوهر ساکت و بی سر و صدایی بودن…

چند روز بیشتر به عید نمونده بود که خبر فوت عمه به گوشم رسید، اون روز از صبح که بیدار شده بودم دلشوره ولم نمیکرد انگار آگاه شده بودم، همسایمون زن خوبی بود اسمش صغری بود که من خاله صغری صداش میزدم..

انقد نگران بودم که گفتم خاله صغری من میرم یه سر به عمم بزنم اگه محسن اومد خونه بی زحمت بهش بگین…

فقط دلم پیش عمه اروم میشد یکم پیاده رفتم و منتظر مینی بوس شدم هوا حسابی سرد بود و هوا گرفته بود می‌دونستم تا بعد از ظهر بارون میگیره ابرهای سیاه اسمون رو گرفته بود.. مینی بوس اومد چندتایی مسافر داشت و خداروشکر معطل نشدم تا روستا بیست دقیقه ای راه بود و برای من انگار بیست ساعت گذشت.. وسط محل پیاده شدم و رفتم خونه عمه..

هرچی در زدم کسی در و باز نکرد از پشت سر صدای خانمی اومد که گفت:با کی کار داری دختر جون؟ نیستن!

_با عمم کار دارم عمه فاطمه..

_والا از صبح نیستن منم اومده بودم تخم مرغ و اردک بگیرم هنوز که برنگشتن..

_نمیدونین کجا رفتن؟

_نه من از کجا بدونم منم مثل شما منتظرم..

انتظارم زیاد طول نکشید که سر و کله ادریس پیدا شد حال داغونش رو از دور دیدم تن و بدنم لرزید نزدیک که اومد منو دید زد زیر گریه و گفت:تورو کی خبر کرده؟

_چی شده؟ عمه کجاست؟ از صبح کجایین شما؟

_عمت رفت قمرتاج رفت… تنها شدیم بدبخت شدیم..

ادریس همینجور گریه میکرد که یهو از حال رفتم…

چشم باز کردم همون زنی که جلوی خونه عمه بود بالاسرم بود گفتم:بچم کو بچم کجاست؟

_دراز بکش دخترم بچت حالش خوبه اگه نگرفته بودمت الان بچتم از دستت افتاده بود..

یهو یاد ادریس. و عمه افتادم گریه هام تموم نمیشد کسی نمیتونست منو اروم کنه..

مثل دیونه ها بلند شدم و رفتم خونه عمه همه جا پارچه سیاه زده بودن صدای قران میومد تو چند دقیقه همه چی جور کرده بودن…

مردهای سیاه پوشی که نمی‌شناختم کنار ادریس ایستاده بودن.. صدای گریه و شیون از داخل خونه میومد صدای الهام بود، معصومه رو پله منو بغل کرد و دوتایی گریه کردیم اشکاشو پاک کرد و گفت:الهام اومده، هرچی گفت تو هیچی نگو باشه؟

_چی مثلا؟ چی شده مگه؟

_حالا بیا بریم تو.

 

کل خونه زنهای سیاه پوش با چادر مشکی نشسته بودن و اشک میرختن انقد عمه زن خوبی بود از راه دور و نزدیک براش اومده بودن.

الهام چشمش که به من افتاد بلند شد اومد سمت من بی معطلی زد تو گوشم، نگاهم به شکمش افتاد که حامله بود..

جلوی اون همه جمعیت به من حمله کرده بود و گفت:تو دیگه از کجا پیدات شد اومدی تو زندگی ما، تو مادرمو کشتی بخاطر تو مرد، غصه تو اونو کشت.. فکر کردی چون اینجا نیستم خبر ندارم؟ برو گورتو از اینجا گم کن برو همون جهنمی که باباتو همه کس و کارت هستن.. دیگه اینجا نیا فهمیدی؟ دیگه مادرم نیست که سر کیسش کنی مادرم مرد تموم شد برو گمشو برو..

چشمهاش قرمز بود و عصبی کسی جلودارش نبود.. از پشت سر صدای ادریس اومد که گفت:چه خبره صدات تا پایین داره میاد؟ بگیر بشین سر جات الهام، اینجا خونه منم هست حق نداری کسی و بیرون کنی، قمرتاج عزیز کرده مادرمون بود نفسش براش میرفت..

اینو گفت و رفت… نفس راحتی کشیدم.. الهام با تنفر نگاهم کرد همراهش دو سه تا زن بودن که اونا هم با نفرت نگاهم میکردن حتما عمه های ادریس بودن…

از خونه بیرون اومدم و رفتم تو حیاط ادریس منو دید گفت:کجا میری قمرتاج؟ تو دختر مایی، خواهر منی، الهام و فراموش کن نادیده بگیر، داریم میریم کارهای تشیع جنازه رو انجام بدیم تا شب نشده باید دفن کنیم همینجا باش..

ادریس رفت یاد ساره افتادم حتما از گشنگی خونه همسایه رو گذاشته رو سرش تند تند رفتم صدای گریش میومد همسایه بیچاره هرچقد تلاش میکرد اروم کنه موفق نمیشد منو که دید گفت:پدر آمرزیده کجایی بیا بیا که بچت هلاک شد بیا..

سریع به بچه شیر دادم، باید بچه رو پیش کسی میذاشتم بهترین جا پیش مهدیه و مهشید بود ناچارا رفتم و بچه رو به اونا سپردم.

 

خیالم از بابت بچه که راحت شد دوباره رفتم سمت خونه عمه حسابی شلوغ شده بود، دیگه بالا نرفتم همونحا پایین تو حیاط نشستم و برای عمه ای که فقط چند سال بود پیدا کرده بودمش اشک ریختم، خدا چقدر زود ادمهای خوب رو میبره پیش خودش، توقع داشتم جیغ بکشم فریاد بزنم ولی نه، من دیگه قمرتاج قبل نبودم، نمیدونم چه جوری و کی انقد صبور شده بودم؟

 

چی به روزم اومده بود؟

شاید همنشینی با عمه از من یه قمرتاج دیگه ساخته بود.. دیگه قبول کرده بودم زندگی منو بزرگ کرده، غم از دست دادن بچه یک ماهم منو از پا ننداخت، پوست کلفت تر از این حرفا بودم..

سرم پایین بود که صدای محسن رو شنیدم از سرکار اومده بود گفت:قمرتاج خوبی؟ تازه خبردار شدم بچه کجاست

_سپردمش به خواهرهات!

انگار توقع اون همه ارامش رو از من نداشت که گفت چرا اینجا نشستی برو بالا اینجا سرد

_نمیخوام راحتم..

یکم بعد جنازه عمه رو آوردن تو حیاط برای وداع اخر..

اخ که چقدر غم انگیز و تلخ بود اون روزها.. انگار هنوز حالیم نشده بود چه بلایی سرم اومده و چقدر بی پشت و پناه شدم..

صدای جیغ الهام و گریه های بی امان ادریس دل سنگ رو اب میکرد..

تا قبرستون پشت سر جنازه رفتیم الهام چند بار غش کرد و بردنش خونه..

عمه نازنینم رو به خاک سپردیم شرمنده همه محبتهاش بودم فرشته بود شک نداشتم جاش وسط بهشته..

خیلی زود مراسم تموم شد و هرکی رفت خونه خودش..

بخاطر الهام من خونه عمه نموندم و ترجیح دادم فقط روزها بیام سر بزنم و برم از طرفی ساره بهونه گیر شده بود و پیش عمه هاش نمیموند..

خوب میدونستم تنها حامی زندگیمو از دست دادم، دیگه باید تو این زندگی میسوختم و میساختم چون جایی نداشتم که موقع سختی در خونش رو بزنم.

مراسم هفتم عمه بود که سر خاک نشسته بودم و برای دل خودم گریه میکردم یهو متوجه صدای داد و فریاد ادریس شدم که چند نفر جلوشو گرفته بودن و نمیذاشتن برن، انقد شلوغ بود که هیچی نمیدیدم.. صدای ادریس میومد که می‌گفت برین گمشین از اینجا نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم تا حالا کجا بودین تو این دنیا مادرم تنها بود ما هم تنهاییم دست از سر ما بردارین…

به زور خودم رو از لا به لای جمیعت رد کردم و رفتم سمت ادریس تا بفهمم جریان چیه که چشمم خورد به ننه جان… چند سالی بود که دیگه ندیده بودمش شکسته تر شده بود پشت سرش عمه گوهر و بابا و عمو هم ایستاده بودن.. نمیدونم با چه رویی پیداشون شده بود..

هیچ دلم نمیخواست ببینمشون.

همسایه عمه اقا جلال مرد محترم و با شخصیتی بود ادریس رو کنار کشید و گفت :پسرم جلوی مردم خوبیت نداره بزار بیان یه فاتحه بدن برن روح مادرتم اینجوری شاد میشه..

 

ادریس و خوب می‌شناختم حسابی بهم ریخته بود منو دید با اون چشمهای خیسش گفت:قمرتاج برو به اینا بگو از اینجا برن به روح مادرم قسم دونه دونشون رو میکشم همینجا خاکشون میکنم..تا وقتی مادرم زنده بود با حسرت زندگی کرد تو تنهاییاش تو مریضیهاش هیچیکس و نداشت که باهاش درد دل بکنه، فکر کردی چرا تورو دوست داشت؟ چون تو همه کس و کارش بودی جای خالی همه اونهارو براش پر کرده بودی کاری که تا این سن رسیدم نه من نه الهام نتونسته بودیم براش انجام بدیم، برای همین الهام از تو خوشش نمیاد ولی برعکس من تورو مثل خواهر دوست دارم با اون عوضیها برام فرق داری.

ادریس مثل برادرم بود دستی به سرش کشیدم و گفتم:منم به اندازه تو از این جماعت بیزارم به منم کم جفا نکردن ولی حق با اقا جلاله بزار فاتحه بدن برن.. اصلا دلم نمیخواد منو ببینن اونا همون چند سال قبل برای من مردن..عمه همه کس و کار من بود، منم تنها شدم یتیم شدم بیچاره شدم، دیگه عمه نیست که به داد من فلک زده برسه..

اشکهام همینجور می‌ریخت.

ادریس ساکت شد مردم یواشکی پچ پچ میکردن و همه جا رو سکوت گرفته بود عمو و بابا جلوتر اومدن فاتحه دادن عمه و ننه جان از عقب میومدن و اشک میریختن..

طبق معمول عمه گوهر گوشه چشمش کبود بود و معلوم بود کتک خورده..

ننه جان خودشو انداخت سر خاک و شروع کرد به لهجه شیرین مازندرانی گریه کردن و گفت:اخ مادر اخ، چی بگم چی میتونم بگم رو سیاهم شرمندم مادر که ولت کردم این همه وقت تورو خدا مارو حلال کن… خدا از سر تقصیرات باعث و بانیش نگذره که تورو اینجوری از ما دور کرد…

ادریس دیگه تحمل نداشت و از اونجا رفت…

برای منم موندن سخت بود از بین جمعیت خودمو کنار کشیدم و رفتم..

حوصله هیچ کس و نداشتم برگشتم خونه.. برگشتم تا بچسبم به بچم و به زندگیم..

چیزی که عمه همیشه یادم داده بود همین بود حالا که مستقل شده بودم باید دوباره زندگیمو میساختم…

یه روز به سال تحویل مونده بود و من هیچ کاری نکرده بودم دل مرده بودم و هیچ کس و نداشتم که حتی باهاش درد دل کنم… ساره رو خوابوندم و به بارونی که میبارید از پنجره نگاه کردم چقدر حیاط دلباز و قشنگی بود صغری خانم حسابی زن تمیز و با سلیقه ای بود، تو فکر بودم که صدای در زدن، منو به خودم اورد..

صغری خانم با یه ظرف آش پشت در ایستاده بود تعارفش کردم داخل. وارد خونه شد و کنار بخاری نشست..

 

رفتم با یه استکان چای برگشتم و کنار صغری خانم نشستم..

صغری خانم یه پلاستیک کوچیک رو جلوم گذاشت و گفت:ناقابله عزیزم، یه بلوز برات گرفتم فردا که روز عید رخت سیاه رو از تنت در بیاری، به امید خدا دیگه غم تو زندگیت نباشه.

ازش تشکر کردم و گفتم:به زحمت افتادی خاله صغری، شرمندم کردین.

_دشمنت شرمنده باشه، تو مثل دختر من میمونی، یه دختر دارم اصفهان شوهر کرده سالی یکی دو بار بیشتر نمیبینمش تو جای دختر منی.. کاری چیزی داشتی تعارف نکن منم جای مادرت هر کاری از دستم بربیاد برات انجام میدم عزیزم..

دروغه اگه بگم خوشحال نشدم، خداروشکر کردم همسایه خوب نصیبم شده بود، تا غروب از هر دری باهم دیگه صحبت کردیم از سختی هایی که تو بچگی کشیده بود گفت و از بچه هاش و شوهرش که چقدر مرد خوبیه.. منم از گذشتم گفتم از مادرم خواهرم پری و پدرم… باورش نمیشد من این همه سختی کشیده باشم هنوز بیست سالم نشده بود ولی شبیه زن سی ساله بودم و کوله باری از غم رو دوشم افتاده بود.

محسن که اومد خاله صغری هم رفت..

اون روزها محسن یکم بهتر شده بود شایدم ملاحظه داغ دار بودن من رو کرده بود، هرچی بود که برای من خوب بود چون کاری به کارم نداشت..

ساره بیدار شده بود و با ساره بازی می‌کرد یه لحظه نگاهم به محسن افتاد حس کردم دوباره بهش علاقه دارم، صحبت های خاله صغری مهر و محبت رو دوباره تو دلم کاشته بود، خوشحال بودم که دوباره میتونم حس خوبی به محسن داشته باشم..

محسن نگاهش به من افتاد و گفت:چیه قمرتاج؟ به کجا خیره شدی؟

خندیدم و گفتم:هیچی حواسم پرت شد یه لحظه..

از خنده من خنده به لبش اومد و گفت:فردا عیده نمیخوای بریم یه هفت سین بگیریم درست کنیم؟ رادیو هم خرابه ببریم بدیم درست کنن یه هوایی هم به سرمون بخوره..

از خدا خواسته‌ سریع خودمو ساره رو اماده کردم و رفتیم بازار.. تو اون دو سه سالی که زن محسن بودم باهم دیگه جایی نرفته بودیم اصلا عشق رو تجربه نکرده بودم نمیدونستم خونواده چیه. هرجا میرفتیم خواهراش و مادرش همراهمون بودن یا مادرش باعث اختلاف زندگیمون بود ولی حالا در نبود اونها زندگی داشت روزهای خوشش و نشونم میداد…

دلم نمیخواست به این زودی رخت سیاه و از تنم در بیارم ولی برای ادریس و معصومه یه لباس گرفتیم که بعد چهلم بهشون بدیم.

 

پولی که عمه برای خونه به ما داده بود واقعا زیاد بود برای همین می‌تونستیم یکم خرید کنیم، محسن برای خودش و ساره لباس گرفت منم یه روسری و یه دامن خریدم…

ماهی و سبزه خریدیم و برگشتیم خونه، شب سال نو همیشه سبزی پلو با ماهی درست میکردیم..تازه رسیده بودیم خونه که صدای در زدن اومد در و باز کردم صغری خانم پشت در بود و گفت:قمر تاج عزیزم امشب منو حاجی تنهاییم دارم ماهی درست میکنم با سبزی پلو تو و اقا محسنم بیاین پایین پیش ما با هم دیگه شام بخوریم دلمون یکم وا بشه مردیم زن و شوهر از تنهایی والا..

_والا چی بگم خاله..

_دیگه اما و اگر نیار عزیزم، من میرم منتظرتمون هستم زود بیاین..

محسن برخلاف همیشه مخالفت نکرد و یکم بعد سه تایی رفتیم خونه خاله صغری.. حاجی مرد ساکت و کم حرفی بود و بیشتر محسن صحبت میکرد عوضش خاله صغری انقد مهربون و خوش صحبت بود که انگار سالها بود می‌شناختمش..

گفتم:خاله دخترت اصفهانه، پسرات که همینجا هستن درسته؟

اهی کشید و گفت:چی بگم عزیزم، هر دوتا پسرم سمت زنشون میرن، سالی به ماهی هم به ما سر نمیزنن..

_چرا اخه؟

_هر دوتا از تهران زن گرفتن، زنهاشون ما شمالی هارو قابل ندونستن!! بوی مرغ و اردک حالشون رو بد میکنه مادر!!

خیلی ناراحت شدم راستش زن به این خوبی اون وقت هیچ کدوم از بچه هاش کنارش نبودن…

برای اینکه حال و هواشو عوض کنم گفتم خاله شما ساره رو بگیر من ماهی هارو سرخ میکنم…

_خدا خیرت بده مادر پاهام خسته شده بود..

داشتم بساط پهن کردن سفره رو براه میکردم که صدای در اومد گفتم منتظر کسی بودی خاله؟

با تعجب گفت:نه والا، حاجی برو ببین کیه سر شبی اومده..

حاجی در و باز کرد صدای تعارف و احوال پرسی میومد حاجی از حیاط گفت :خانم باید مشتلق بدی، بیا ببین کی اومده..

خاله صغری بچه رو داد بغلم و رفت تو حیاط صدای خنده میومد محسن گفت:مهمون اومده براشون؟

_نمیدونم والا!!

همه وارد خونه شدن یه زن و دوتا پسر بچه و یه مرد بودن، خاله صغری اومد منو بغل کرد و گفت:میبنی مادر چقدر تو خوش قدمی دخترم اومده تاج سرم اومده محبوبه من اومده..

_چشمت روشن باشه خاله جان، اگه اجازه بدی ما بریم بالا..

خاله صغری ناراحت شد و گفت :این چه حرفیه، زشته تو دختر منی فرقی با محبوبه من نداری. بعد مدتها این خونه رنگ ادمیزاد به خودش دیده مگه میزارم کسی جایی بره، بیا قمر جان بیا کمک کن چندتا دیگه ماهی سرخ کنیم و سفره رو بندازیم که این شام خوردن داره، خداروشکر از تنهایی در اومدم…

 

اون شب انقد به من خوش گذشت که بعد مدتها همه اون غم و غصه هارو شست و برد، شوهرش محبوبه خیلی شوخ طبع بود با اومدنش جو خونه حسابی عوض شده بود، دو تا پسر بچه شیطون داشتن که از سر و کول هم بالا می‌رفتن، خاله صغری خنده از رو لبش دور نمیشد..

نوه هاشو بغل میگرفت و میبوسید دخترش و بغل میکرد اون حس خوبی که بینشون جاری بود برام لذت‌بخش بود و صد البته تو دلم افسوس میخوردم که چرا از این نعمت محرومم..

تا اخرشب کنار هم بودیم و بعد رفتیم خونه.

محسن با اینکه اعتیاد داشت و هیچ وقتم ترک نکرد اما دیگه ملاحظه میکرد و به اندازه می‌کشید، منم کاری به کارش نداشتم واقعا حوصله نداشتم به پر و پاش بپیچم..

اون شب انقد خسته بودم که زود خوابم برد، صبح زود بلند شدم و یه هفت سین کوچیک پهن کردم و به یاد عمه اشک ریختم، یاد اون سالی افتادم که اولین عید پیشش بودم نمیدونستم انقد زود قراره تنها بشم.

ظهر سال تحویل شد دلم نیومد رخت سیاه رو از تنم در بیارم اما لباس ساره رو عوض کردم و با محسن راهی خونه عمه شدیم.. تو مسیر رفتیم سر خاک و فاتحه خوندیم و بعد رفتیم خونه عمه…

همینجور مهمون میومد و میرفت رفتیم بالا، هرچقدر چشم چشم کردم الهام رو ندیدم معصومه اومد بیرون تو بغل هم کلی اشک ریختیم ادریس یه گوشه اروم زل زده بود به عکس عمه که وسط سفره هفت سین بود..

از معصومه خبر الهام رو گرفتم که گفت دیشب دردش گرفته و بستریش کردن احتمالا باید زایمان کنه..

زیاد خونه عمه نموندیم و برگشتیم.

روزها و هفته ها میگذشتن و ساره بزرگ و بزرگتر میشد،مجبور بودم بخاطر بچه خونه باشم و کار نکنم.

تنها همدم من خاله صغری بود که هر روز به من سر میزد و منو از تنهایی در میاورد ساره یکساله بود که متوجه شدم باردارم.

از همون روزهای اول بالا اوردنم شروع شده بود.. محسن حسابی خوشحال بود که دوباره قراره پدر بشه ولی من زیاد خوشحال نبودم.

 

سرگیجه و حالت تهوع امونم رو بریده بود صبح به صبح هنوز چشمام و به دنیا باز نکرده عق میزدم… رفته رفته حالتهام بهتر شد، خاله صغری خدا خیرش بده میومد و کمکم میکرد خدا در محبتشو به روم باز کرده بود، محسن کار میکرد و وضعمون بذ نبود نمیشه گفت خوب بود ولی روزگار میگذشت..

قصد داشتم با بزرگ شدن ساره برم دوباره کار کنم که بارداریم همه چیو خراب کرد.

روز به روز سنگین تر میشدم و حسابی اضافه وزن داشتم ساره راه افتاده بود و شیطون بود اینور اونور میرفت و نگه داریش برام سخت بود گاهی لج میکرد گاهی برای دندون در آوردن گریه میکرد و حسابی منو خسته میکرد تا حدی که به گریه پناه میبردم و به حالم اشک میریختم.

هوای سرد اذر ماه بود که یه روز درد شدیدی تو شکمم پیچید محسن خونه نبود خاله صغری و حاجی کمک کردن و منو به نزدیک ترین درمونگاه بردن.. برخلاف زایمان های قبلی این زایمان زیاد طول نکشید و این بار هم یه دختر دیگه بدنیا اوردم، یاد حرف مادر محسن افتادم که منو دختر زا میدونست.. دیگه باورم شده بود که فقط عرضه دختر زاییدن دارم.. محسن دربند نبود و براش فرق نداشت ولی من دلم میخواست این یکی پسر بشه..

قدیم بود و طرز فکر همینجوری بود و کسی که پسر نداشت رو اجاق کور میدونستن خاله صغری فهمیده بود از چی ناراحتم گفت:دخترم بچه هدیه خداست ناشکری نکن، تو این یه سالی که با ما هستی یه بارم دیدی پسرهام به من سر بزنن؟ اصلا میگن مادری هم داریم..

بغضش نذاشت ادامه بده و زد زیر گریه..

اونجا بود که به خودم اومدم و دختر کوچولومو بغل کردم و اسمش رو فرشته گذاشتم..

فرداش مرخص شدم و رفتیم خونه اونجا بود که دوباره بی کسی و حس کردم جای خالی عمه، جای خالی مادری که هیچ وقت بوشو حس نکرده بودم و اصلا نمیدونستم مادر داشتن چه حالیه!!!

باید با اون بخیه به دوتا بچه می‌رسیدم کار سختی بود خیلی سخت..

فرصت رسیدگی به خودم رو هم نداشتم حتی گاهی یادم میرفت چیزی بخورم.

 

نگه داری از دو تا بچه واقعا برام کار سختی بود نمیدونستم چه جوری صبح رو شب میکنم گاهی از شدت بی خوابی بچه به بغل خوابم می‌برد، محسن خونه نبود که بتونه کمک کنه اگرم بود یا سرگرم مواد بود که دیگه راحت می‌آورد تو خونه و میکشید و نمیتونستم حرفی بزنم بهش.

به اندازه کافی بی کس و تنها بودم میترسیدم از این تنهاتر شدن.

فرشته و ساره بزرگتر شده بودن که دوباره رفتم سرکار..

چقدر اون روزها به من سخت گذشت که خدا میدونه..

ساره بزرگتر بود ولی فرشته رو میبستم رو کولم و میرفتم کار میکردم سر زمین شالی مشغول بودم نگاه ترحم آمیز دیگران برام سخت بود ولی رفته رفته به مرور عادی شد و اذیتم نمیکرد خیلی اتفاقی تو اون روزها زنعمو رو هم دیدم از وضعیتم ناراحت شد منو کشید کنار و گفت:قمرتاج اخه با دوتا بچه چه جوری میخوای کار کنی؟ مگه میشه دخترم؟ بچه ها تو افتاب داغون میشن، مریض میشن.

 

_چیکار کنم زنعمو؟ اگه کار نکنم چیکار کنم؟ حقوق محسن کفاف زندگیمون رو نمیده با دوتا بچه چیکار کنم؟

_چی بگم والا، دلم برات میسوزه مادر..

دلسوزی دیگران بدرد من نمی‌خورد محسن نصف حقوقش و خرج مواد میکرد..

کی جرات اعتراض داشت؟

گاهی از خاله صغری خواهش میکردم یکی از بچه ها رو نگه داره تا بتونم چند هفته کار کنم و یکم دست و بالم باز بشه..

حق با زنعمو بود و گرمای هوا بچه هارو اذیت کرده بود یه روز فرشته مریض بود یه روز ساره..

روزی که مزد رو میدادن انگار رو اسمونها بودم، چقد دلم میشکست از اینکه پدرم اون همه سرمایه داشت و من باید عین یه فقیر زندگی میکردم.

خدا از سر تقصیراتشون نگذره که من اینجوری اواره شدم و دادرسی ندارم..

دیگه عمه ای نبود جور بدبختی های منو بکشه و حالا دیگه تنها بودم و بی کس،اون روزهارو یادم نمیره که سخت مشغول کار کردن بودم…

قدیم بچه دار شدن جز جدا نشدنی زندگی بود و من دوباره باردار شدم..

این بار بر خلاف همه دفعات قبلی بود، و تا سه ماه اصلا متوجه بارداریم نشده بودم..

یه روز که متوجه شدم شکمم گاهی میگیره گاهی ول میکنه اونجا بود که متوجه شدم چند ماهه عادت ماهانه نشدم..

نمیخواستم باور کنم که باردارم، خانم دکتری که شنبه ها میومد درمونگاه منو معاینه کرد و خبر بارداریم رو داد.. انگار یه پتکی رو سرم کوبیدن… دکتر که دید ناراحتم گفت :مگه بارداری چندمته دخترم؟

_سومی خانم دکتر..

_نمیخواستی؟ بچه خوبه نعمته دخترم…

جوابی ندادم و با ناراحتی رفتم خونه.

 

میترسیدم نمیخواستم این بار هم دختر دار بشم، کاش پسر میشد تا بشه همه امید زندگیم کاش بتونم بهش تکیه کنم، خودم که برادر نداشتم محسنم که برادر تنی نداشت.. کاش بچه هام برادر داشته باشن تا بشه پشت و پناهشون..

حسابی دلم گرفته بود و دق و دلی و سر بچه ها خالی کردم.. به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم.. خاله صغری از صدای گریه بچه ها اومد بالا و گفت:چیه قمرتاج؟ این صداها چیه؟

با گریه گفتم:بدبخت شدم خاله بیچاره شدم..

_خدا بیچارگی و نیاره این حرفا چیه مردم از نگرانی حرف بزن جون به لب شدم..

_خبر بدبختی بیچارگی باز حاملم خاله اخه خبر مرگم بچه میخوام چیکار؟ تک و تنها با این بدبختی با این فلک زدگی اینو کجای دلم بزارم؟

خاله زبونشو گاز گرفت و گفت:لعنت بر شیطون کفر نگو بدبختی چیه!! بچه هدیه خداست حالا هرچندتا میخواد باشه، خودش که نیومده شما خواستین بدنیا بیاد..این بچه ها تورو از بی کسی در میارن باید خداروشکر کنی..

تا چند روز غم عالم به دلم بود اما محسن خونسرد بود انگار نه انگار اصلا براش مهم نبود میتونه خرج بده یا نه!!!

وقتی دیدم برای اون مهم نیست کم کم منم بیخیال شدم..

بچه شیر به شیر داشتن خیلی سخت بود بارداریمم بهش اضافه شده بود…

دیگه ناراضی نبودم نه پدری نه مادری نه خواهری شاید به قول خاله صغری این بچه ها باید میومدن تا منو از تنهایی در بیارن..

فقط دلم میخواست این بار مادر یه پسر بچه باشم.

زهرا خانم با من قهر بود ولی گهگاهی دخترهاش و محمد اقا به ما سر میزدن و بچه هارو میدیدن.. بچه ها حسابی به خاله صغری عادت کرده بودن و بیشتر اوقات پایین بودن، منم روزهای تکراری بارداریم و سپری میکردم..

وسطهای بارداریم بود وحالم خوب بود یه روز از زنعمو خواهش کردم تا منو هم برای کارهای زمین ببره سخت مخالفت میکرد و راضی نبود اما من کار خودمو کردمو به زور رفتم داخل زمین..

 

 

سخت کار میکردم، اون موقع ها زنها تو بارداری دنبال استراحت نبودن تا روزی که درد زایمان بیاد سراغشون همینجور کار میکردن..

غروبها خسته و کوفته میرفتم بچه هارو از خاله صغری میگرفتم و میرفتم خونه، یه روز غروب که رفتم بچه هارو از خاله تحویل بگیرم صدام زد و گفت:قمرتاج بیا تو.

_نه ممنون خاله باید برم بالا..

_بیا تو کارت دارم بعدش برو..

_اخه خاله لباسهام کثیفه اگه زحمتی نیست بچه هارو بیارین ببرمشون..

یکم بعد خاله بچه هارو اورد و گفت:دخترم خودت که میدونی چقدر برای ما مستاجر خوب و بی دردسر مهمه..

نگران گفتم:چی شده مگه خاله؟ خدای نکرده بی ادبی از ما سر زده؟

یهو گفتم:خاله بچه هارو میزارم پیشتون براتون دردسر ایجاد کردن؟ خاک برسرم من بخدا خودتون گفتین بچه هارو اوردم وگرنه غلط بکنم بخوام اذیتتون کنم…

_چی میگی دخترم؟ من اصلا حرفی از بچه ها زدم؟ بچه ها جاشون رو تخم چشمهامه جای نوه هام دارم نگهشون میدارم،حرف من چیز دیگست..

یکم اینور اونور کرد و دوباره گفت:از وقتی میری کار میکنی اقا محسن ظهرها زودتر میاد خونه..

بند دلم پاره شد نمیدونستم چی میخواد بگه با سختی تحمل کردم حرف بزنه چشم به دهنش دوخته بودم که گفت:تنها نمیاد هر سری با خودش چند نفر و میاره..

 

زدم تو سرم و گفتم یا امام حسین..

خاله دستمو گرفت و گفت:نکن با خودت اینجوری دختر بزار حرفمو بزنم..

_چه حرفی خاله چه حرفی؟ من خر و بگو میرم کار میکنم اون وقت این نمک به حروم میره دنبال ناموس مردم..

خاله حرفمو قطع کرد و گفت:خدا مرگم بده ناموس چیه تو اصلا نمیزاری ادم حرف بزنه. اقا محسن با چند تا مرد دیگه ظهر میاد تا غروب که تو برگردی یه سره مواد میکشن بوش کل خونه رو برمیداره، ما خونه رو به شما اجاره دادیم چون واقعا چیز بدی ازتون ندیدیم اما اگه اقا محسن میخواد اینجارو بکنه بساط شیره کش خونه نه دخترم شرمنده روی ماهتم هستم باید از اینجا برین…

به دست و پای خاله افتادم و گفتم:نه خاله توروخدا اینو نگو من جلوشو میگیرم چشم چشم..

دستپاچه بچه هارو گرفتم و رفتم بالا…

کفش های پشت در و دیدم فهمیدم هنوز داخل هستن و نرفتن بوی مواد همه جارو برداشته بود، خدا میدونست چند وقته که میان و میرن من سرم خبر نداشت!!!

ولی محسن خبر نداشت قمرتاج یه رویی داره که هیچکس تا اون روز ندیده بود… زندگی ازم یه گرگ بی رحم ساخته بود و دیگه نمیتونستم مقابل همه چی سر خم کنم دیگع تموم شده بود اون قمرتاجی که هر کی از راه میرسید کتکش میزد.

 

دست ساره رو محکم گرفتم و فرشته رو تو بغلم سفت گرفتم با یه لگد در و باز کردم، کل خونه رو دود برداشته بود بوی گند عرق و تریاک و سیگار حالم رو بد کرده بود..

محسن و سه نفر دیگه دوره پیک نیک گازی دراز کشیده بودن، دورشون پر بود از ظرفهای نشسته و بند و بساطی که همراه خودشون اورده بودن..

با دیدن من محسن یکه خورد و توقع نداشت منو ببینه شایدم ساعت از دستشون در رفته بود و بی خبر از همه جا تو عالم خودشون بودن،محسن گفت:سر و صدا نکن قمر الان جمعش میکنم…

خون خودمو میخوردم، محسن لگدی به رفیقاش زد و مشغول جمع کردن بند و بساط شد… انقد مست و پاتیل بودن که نای راه رفتن نداشتن..

رفتیم تو اتاق نشستیم و منتظر شدیم تا از خونه برن.. صدای بسته شدن در اومد محسن اومد تو اتاق و گفت:همینجوری سرتو انداختی اومدی تو؟ یه یااللهی چیزی..

زدم زیر خنده و گفتم:میخوام بیام تو خونه خودم باید یا الله بگم؟ اینا کی بودن اوردیشون تو خونه؟ معلوم هست چی داری به روز زندگیمون میاری؟ خجالت نمیکشی…

_واسه چی خجالت بکشم؟ مگه چیکار کردم؟ دلم خواسته کردم. مگه به تو ضرر رسوندم؟ چهار دیواری اختیاری.. هی هیچی نمیگم هی پروتر میشی…

_چقدر بی چشم و رویی، تف به روت بیاد… اینجا جای این کثافت کاریا نیست فهمیدی؟

با اون چشمهای قرمز و خمارش اومد جلو سینه به سینه من ایستاد و گفت:مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟ زیادی زر زر بزنی همینجا خاکت میکنم زنیکه حالیت شد؟

نه حالیم نشد جرات داری دستت و بلند کن تا حاجی بیاد بالا.. فکر کردی از کجا خبردار شدم که این بساط و پهن کردی ها؟ حاجی عذرمونو خواسته گفته باید بلند شین..

محسن یکم خودشو جمع کرد و گفت:چرا؟ واسه چی بلند شیم؟

_واسه همین ابرو ریزی هایی که راه انداختی..

_اجارشو میدم به کسی چه!!

میدونستم می‌ترسه از اینکه بیرونمون کنن واسه همین یکم روغنشو زیاد کردم و گفتم:خیلی وقته حاجی زیر نظرت گرفته اولین بارتم که نیست اینکارو میکنی خونشه اختیارش و داره وقتی این بوی کثافت کاری و راه مینداختی باید فکر اینجاش و میکردی اونم جلوی من و گرفته گفته باید پاشین..

محسن یکه خورد و گفت:ببین قمر باهاشون حرف بزن خب، من اصلا چند روزی جلوشون افتابی نمیشم..

سرمو بالا گرفتم و گفتم:حرف زدم نمیشه، حاجی گفته اگه میخوای تو این خونه بمونی باید ترک کنی اینجوری نمیشه..

محسن رنگش پریده بود و گفت:لامصب اخه چه جوری ترک کنم ولی قول میدم دیگه اینجا نیارم رفیقامو قول میدم به جون این بچه ای که تو شکمت داری..

اسم بچه رو که اورد فهمیدم چقدر گرسنه ام از صبح هیچی نخورده بودم، تصمیم گرفتم دیگه با محسن حرف نزنم بلکه ادم شه..

 

چند روزی با محسن سرسنگین بودم و حرف نمیزدم خسته شده بودم از اون همه بی خیالی و بی تفاوتیش..

اون روزها محسن بیشتر خونه بود و می‌گفت این روزها که نزدیک زایمانته میخوام بیشتر خونه باشم و جبران کنم..

حرفهاش بوی دروغ میداد و بدتر بهش شک داشتم روزی یکی دو ساعت غیبش میزد میدونستم که میره پی مواد و دوستاش..

به کی میتونستم دردمو بگم؟ کیو داشتم؟ بدبختی هام تمومی نداشت..

شب که محسن برگشت خونه گفتم یکم پول بده برا این بچه ها چندتا تیکه لباس بخرم تا این بچه بدنیا نیومده به اینا برسم..

لباسشو گوشه اتاق انداخت و گفت الان چه وقت لباس خریدنه بزار یکی دو ماه دیگه!!

_یکی دوماه دیگه که این بچه بدنیا میاد کی میخواد بره براشون لباس بخره الان که سنگین نشدم میتونم برم.

 

خودشو با بچه ها سرگرم کرده بود گفتم:محسن با توام

داد زد و گفت:ندارم صبر کن حقوق بگیرم

از صدای دادش ساره و فرشته ترسیدن و ساره اومد سمت من..

_چته چرا داد میزنی حقوق و که ده روز پیش باید میگرفتی انقد خرج این مواد کوفتی میکنی زندگی برامون نذاشتی..

_بسه زن بسه تو که خودت داری بگیر بخر!!

_پس چرا شوهر کردم اگه قرار بود خودم بخرم خودم بپوشم، راست بگو محسن داستان این نیست!!

_پس داستان چیه ها بگو دیگه؟!

_چرا همش خونه ای؟!

_خونه ام دیگه کار نیست فعلا!!

_محسن انقد دروغ نگو خجالت نمیکشی تو؟غروب زنعمو اومده بود اینجا میگفت رفتی از عمو پول قرض کردی همه خبر دارن تورو انداختن بیرون از سر کار. اون وقت میای منت سر من میزاری که نزدیک زایمانمه پیشم موندی؟ حقا که پسر همون مادری..

محسن بی هیچ حرفی لباسشو برداشت و رفت.. داد زدم و گفتم:بخدا دیگه تحمل نمیکنم بچه هارو میزارم میرم جایی که دیگه دستتونم بهم نرسه..

نشستم و زدم زیر گریه، بچه ها با تعجب بهم نگاه میکردن..

یه لحظه احساس کردم آب داغی از لای پاهام خارج شد، فهمیدم کیسه اب بچه پاره شده، تازه هفت ماه بود که باردار بودم و تا زایمان خیلی مونده بود..

ساره رو فرستادم دنبال خاله صغری، یکم بعد خاله صغری با ساره اومد بیرون و گفت:چیه قمرتاج؟ چی شده!

_خاله به دادم برس، کیسه ابم پاره شده..

زد تو صورتش و گفت:الان که موقع زایمانت نیست اخه. خدا رحم کنه بس که این مرد تورو عذابت میده..

_خاله فقط یه زحمت بکش زیر رختخواب یه مقدار پول قایم کردم با کیفم برام بیار..

خاله گفت:نمیخواد اون بمونه، بیا من خودم پول دارم باهم بریم مریض خونه ببینیم چیکار باید بکنیم…

حاجی بچه هارو نگه داشت و منو خاله با ماشین همسایمون اقا حجت رفتیم بیمارستان…

خدا از بزرگی کمشون نکنه همیشه هوای منو داشتن خودشون میدونستن تنهام!!

 

دکتر تا معاینه کرد گفت کیسه کاملا خالی شده دردهات شروع میشه و روند زایمان انجام میشه…

کاریش نمیشد کرد..همونجوری که دکتر گفته بود رفته رفته دردهام شروع شد و چند ساعت بعد زایمان کردم..

پسرم بدنیا اومد انقد ریز بود که خودم ترسیدم.. چند روزی مارو تحت نظر داشتن و بعد مرخص کردن.. خداروشکر بچه مشکلی نداشت..

خاله صغری مثل یه مادر کنارم بود و تو نگهداری بچه کمکم کرد پسرم هادی انقد ریز بود همیشه سعی میکردیم جای گرم و نرم نگهش داریم با پنبه تنشو تمیز میکردیم یک ماه اول خیلی سخت بود ولی رفته رفته جون گرفت و بزرگ شد.

محسن خیلی ناراحت بود که باعث این اتفاق شد اما وقتی شنیدم کار جدید پیدا کرده خیلی خوشحال شدم..

تو یه کارخونه چوب بری کار پیدا کرده بود..

شدم مادر سه تا بچه قد و نیم قد، اگه دخترم رقیه زنده بود الان چهارتا بچه داشتم،از فکرش هم دلم گرفت..

باورم نمیشد خودم انقد بزرگ شدم که چندتا بچه دارم.

خونواده محسن اومدن دیدن بچه زهرا خانمم همراهشون بود نمیدونم چه جوری بود که بچه هامون رو خیلی دوست داشت…

محمد اقا چشم روشنی پول و لباس اورده بود و زهرا خانم پتو..برای مهدیه خواستگار اومده بود و قرار بود جواب مثبت بدن.. همونجا با زهرا خانم اشتی کردم و شب نگهشون داشتم..

خاله صغری خونه خودش شام رو درست کرد و برامون اورد بالا..

پسرم همه زندگیم شده بود و نفسم به نفسش بسته بود شاید دلیلش اون ریزه بودنش بود که خودم داشتم به سختی بزرگش میکردم..

محسن هر روز میرفت سرکار و خداروشکر حقوق بهتری بهش میدادن، انگار واقعا سرش به سنگ خورده بود و دیگه زیاد اذیتمون نمیکرد.. بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن…

دلم گرم بود به داشتنشون… همه محبتم رو نثارشون میکردم کاری که هیچ وقت پدرم نتونست برای منو خواهرم انجام بده..

هیچ وقت نتونستم اون حجم از بی احساس بودنش رو درک کنم.

روزها میگذشتن و با بزرگتر شدن بچه ها ساره مواظب خواهر و برادرش بود و با کمک خاله صغری که حالا مستاجر چند سالش بودیم من دوباره میرفتم خونه های مردم رو تمیز میکردم…

 

برای من رسیدگی به یه بچه کوچیک که شیر هم میخواست خیلی سخت بود، هادی بچه ارومی بود ولی بلاخره اونقدی کوچیک بود که به شیر مادر هم نیاز داشت شیرم رو میدوشیدم و میذاشتم خونه که تا وقتی برمیگردم شیر باشه..

خاله صغری یه روز پیشم بود و مشغول نگهداری از هادی بود زد زیر گریه، نمیدونستم چه اتفاقی براش افتاده رفتم پیشش نشستم و گفتم:خاله؟ حالت خوبه؟ چرا داری گریه میکنی؟

خاله دستشو برد جلو صورتش و تا میتونست گریه میکرد فهمیدم خیلی دلش پره بغلش کردم و گذاشتم تا میتونه خودش و خالی کنه، ساره با اون دستهای کوچیکش اومده بود خاله رو بغل کرده بود، ساره از نوزادیش پیش خاله صغری بود و واسه همین خیلی بهم عادت داشتن و نفسشون واسه هم در میرفت..

 

خاله اشکاشو پاک کرد دست ساره رو بوسید و گفت:خاله قربون دستهای کوچیک و بامحبتت بره ای کاش که بچه های منم یه ذره بویی از عاطفه و محبت میبردن..

_از چی انقد ناراحتی خاله؟

_چند ساله اینجایی قمرتاج؟ چند بار بچه های منو دیدی؟ چند بار دیدی من برم پیششون؟ انقد بی معرفت شدن که گاهی میگم حیفه اون روزهایی که بزرگشون کردم چه سختی ها که نکشیدم..

خاله اهی کشید و ادامه داد:نمیگن یه مادر پدری داریم مارو ول کردن به امون خدا، والا اونقدری پیر نشدیم که دست و پاگیرشون باشیم..

_خب خاله شاید نمیرسن بیان واقعا کارشون زیاده کاش شما یه سر برین..

_فکر کردی نخواستیم بریم؟ هزار بار گفتیم اگه شما وقت نمیکنین بزارین ما بیایم. همش میگن نه شما بلد نیستین گم میشین و از اینجور صحبتها..

خندیدم و گفتم:چرا باید گم بشین خاله؟نهایت ادم یه سوال میپرسه..

_نه مادر چقدر ساده ای اینا بهونشونه، زنهاشون کسرشانشونه ما روستاهایی بریم خونشون تو این چند سال عروسمون شدن یه بارم نیومدن اینجا… خجالت میکشن اردک و بوقلمون داریم..

دوباره خاله زد زیر گریه و گفت:خودشونو بالاتر از ما میدونن، اونا تهرانین ما شهرستانی هارو حساب نمیکنن..

_خاله فدای سرت که نیومدن، من خیلیم به این زندگی که داری افتخار میکنم تو برا بچت زحمت کشیدی همونجوری که من دارم زحمت میکشم و طاقت نمیارم اتفاقی برای بچم بیفته توهم میدونم تو دلت چی میگذره،این حرفا چیه شهری روستایی داریم مگه؟ واقعا ناراحت شدم خاله نمیدونم چی بگم..

_من هنوز نوه هامو ندیدم قمرتاج باورت میشه..

چقدر اون روز دلم برای خاله و تنهاییش سوخت یعنی یه روزی بچه های منم بزرگ بشن به من پشت میکنن؟ تنهام میزارن؟

گفتم: عجب دنیایه، یه روزی پدرم منو نخواست حالا این بچه های توان که بهت سر نمیزنن.. چرا آدمها انقد بی معرفتن؟ ولی من جوونمم واسه بچه ها میدم خاله جز اونها کسی ندارم!

 

 

Nazkhaatoon.ir.

 

#قمرتاج

#قسمت۸

حقیقتا دلم برای خاله میسوخت ولی کاری از دستم برنمیومد.. بلاهایی که پری سرم اورده بود هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشد یاد اون روزا افتادم که منو گذاشته بود روی ایون تا سگها بیان تیکه پارم کنن… ولی خدا نخواست و من زنده موندم..

گاهی دلم میخواست میتونستم بلایی سرش بیارم تا اون عقده ها از دلم پاک بشه، میدونستم هیچ چیزی بی جواب نمیمونه..

زیاد طول نکشید که تقدیر دوباره پری رو سر راهم قرار داد…

با اینکه از مادرم چیزی یادم نمیمومد اما گاهی سخت دلتنگ مادرم میشدم..

جز نفرت چیزی از اقام تو دلم نبود، اون باعث این همه سختی و بلای زندگی من بود.

از فکر و خیال فقط به کار کردن پناه میبردم.. خداروشکر دست و بالم باز میشد و میتونستم حداقل از پس نیازهای خودمو بچه هام بربیام..

جاهایی که کار می‌کردم کمک زیادی بهمون میکردن و لباس و وسیله زیاد میدادن منم با ذوق و شوق همه رو برای بچه هام میاوردم..

برای یه مادر خیلی سخته که بچه هاش وسایل دست دوم بچه های دیگران رو استفاده کنن ولی زندگی همیشه یه جور نمیموند.. اینجور مواقع خیلی بهم میرختم ولی باز خداروشکر میکردم که کار میکنم و محتاج کسی نیستم.. از گوشه کنار شنیده بودم پدرم به جز دو تا پسرهاش صاحب دخترم شده، هرچی داشت و نداشت رو به بچه هاش داده بوده بود، من که تنها فرزندش از زن اولش بودم هیچ نقشی تو زندگیش نداشتم..

گناه من چی بود که خودم خبر نداشتم؟!

با این فکرها فقط خودمو عذاب میدادم.. زنعمو و خاله صغری تنها کسایی بودن که باهاشون درد دل میکردم..

محسن که یا کار میکرد یا دنبال مواد بود..

دوباره کار میکردم اما اتفاقی افتاد که نتونستم ادامه بدم..

 

 

بیشتر از قبل کار می‌کردم تا بتونم خرج خودمو بچه هام زندگیمو در بیارم، بی انصافی نمیکنم محسنم کار میکرد درسته بخشی از پولش صرف مواد میشد ولی دیگه مثل قبل نبود و بهتر شده بود.

از صبح خروس که افتاب میزد تا دم غروب کار می‌کردم و انقد خستا و کوفته برمیگشتم که طفلک بچه هامو نمیدیدم اگه خاله صغری نبود نمیدونستم باید چه جوری روزگار بگذرونم..

اما تجربه به من نشون داد که خدا هیچ موقع در رحمتشو نمیبنده یادم نمیره اون روزهایی رو که میرفتم خونه سوسن خانم و اونجا کمک بچه هاش بودم، زن خوبی بود بعدشم که دست تقدیر عمه رو سر راهم گذاشت و منو از دست پری نجات داد.

ساره کاملا سختی های منو درک میکرد با اینکه بچه بود و سنی نداشت ولی دختر عاقلی بود.. خودش بچه بود و نیاز به محبت مادر داشت ولی برای فرشته و هادی مادری میکرد..

گاهی اگه وقتی داشتم به معصومه و ادریس سر میزدم معصومه یه دخترم بدنیا اورده بود و اسمش و به یاد عمه فاطمه گذاشته بودن،یه روزهایی بدجوری دلم برای عمه تنگ میشد چقدر دستمو گرفت و مواظبم بود خدا میدونه..

خونه هایی که میرفتم تمیز میکردم به لطف زنعمو همه ادم پولدار و کله گنده بودن پول خوبی میدادن حتی غذاهایی که به ما میدادن واقعا به خوابم ندیده بودیم..

انقد تو زندگیم سختی کشیده بودم که چه شبهایی با نون خالی سر کردم تا بچه هام گشنه نخوابن.. تو اوج جوونی از ریخت و قیافه افتاده بودم انقد تو گرما و افتاب سر زمین رفتم که دیگه پوستی برام نمونده بود..

دوباره باردار شده بودم، دیگه باردار شدن رو پذیرفته بودم و ناراحت نمیشدم..

زمونه پوستم رو کلفت کرده بود.. بعد از مهدیه عروسی مهشید بود بچه ها بزرگ شده بودن و دونه دونه ازدواج میکردن.. روز عروسی صبح زود پاشدم و بچه ها رو حاضر کردم با پولی که گوشه کنار قایم میکردم برای بچه ها رخت و لباس خریده بودم بعد مدتها یه سرخاب زدم و دوتا نیشگون از صورتم گرفتم تا قرمز بشه این و از زهره یاد گرفتم زهره یکی از همون خانمهایی بود که باهم دیگه میرفتیم خونه مردم و تمیز میکردیم..

محسن از دیدن ما کیف کرد و گفت به به چقدر خوشگل شدین، قمرتاج کلک این لباسا رو کجا داشتی؟؟

از حرفش خندم گرفت و گفتم بریم دیگه دیر شد ناسلامتی برادر عروسی…

وقتی رسیدیم زهرا خانم از دیر کردن ما ناراحت شد و گفت میذاشتین بعد عروسی میومدین..محسن گفت تقصیر من شد مامان حالا که اومدیم دیگه تلخی نکن…

هرکی منو میدید که باردارم یه طعنه ای میزد ولی حقیقتا من دیگه ناراحت نبودم و سرنوشتم رو پذیرفته بودم.

 

مراقبت کردن از بچه ها کار سختی بود و برام کمر نذاشته بودن.. بوی اسپند و صدای کل کشیدن نشون میداد که عروس و داماد از راه رسیدن..

مادرشوهر مهشید برخلاف مادرشوهر من زن متین و سنگینی بود حتی از صورتشم میشد فهمید.. مهشید تو لباس عروس خیلی قشنگ شده بود و شوهرش مرد خوبی به نظر میرسید از ته دلم براش ارزوی خوشبختی کردم..اون روزهایی که تو خونشون تنها بودم مهشید و مهدیه خیلی بهم محبت کرده بودن..

 

زهرا خانم حالا که دخترهاش شوهر کرده بودن بهم ریخته شده بود شاید حالا میتونست درک کنه چه رفتارهایی با من داشت و چه ها که نکرد..

مهمون زیاد دعوت نکرده بودن ولی همونایی هم که بودن حسابی مجلس و گرم کرده بودن و بزن و برقص راه انداخته بودن..

با دیدن این جشن ها ناخودآگاه دلم میگرفت حسرت لباس عروسی رو میخوردم که هیچ موقع تنم نکرده بودم.. تابستون بود و هوا خیلی گرم بود باردار بودم و این بار خیلی چاق شده بودم جوری که گاهی احساس میکردم نفسم بالا نمیاد..

روی ایون نشسته بودم و خودمو باد میزدم خوراک اون روزهای من فقط هندوانه بود.. صدای در زدن اومد ساره بدو بدو رفت در و باز کرد و همراه زنعمو برگشت تعارفش کردم اومد بالا چادرش و انداخت رو پله اخر و گفت:ماشالا چقد چاق شدی تو دخترحسابی هم که میخوری کارم نمیکنی بایدم چاق بشی!!

هنوز جواب نداده بودم که زنعمو گفت شوخی کردم مادر بخور بخور که چاق بشی جوون بگیری..

همینجوری مشغول حرف زدن بودیم که دوباره صدای در اومد ساره دوباره در و باز کرد اومد داخل و گفت مامان یه آقاهه بود

با تعجب گفتم با کی کار داشت؟

ساره نفس زنان گفت هیچی نگفت فقط نگام کرد!

_وا مگه میشه؟

صدای بسته شدن در اومد مرد قد بلند و چاقی وارد حیاط شد گفتم:اقا با کی کار داری؟

نگاهی به من کرد و گفت شما؟؟

زنعمو گفت خجالتم خوب چیزیه والا اومدی تو حیاط مردم سوالم میپرسی؟!

مرد خنده ای کرد و گفت برو خانم چی میگی کی با شما کار داره دارم میرم پیش پدر مادرم..

زدم تو صورتم و گفتم شما پسر خاله صغری هستین؟ سری تکون داد و گفت اگه اجازه بدین!

_وای ببخشید تروخدا من نشناختم شمارو شرمنده تشریف بیارین بالا خاله صغری و حاجی رفتن مهمونی خونه یکی از اشناهاشون الاناست که دیگه پیداشون بشه..

حرفی نزد و تو حیاط منتظر شد نیم ساعتی نگذشته بود که خاله صغری و حاجی اومدن برخلاف انتظار من هیچ کدوم از دیدن پسرشون خوشحال نشدن..

زنعمو گفت وا خدا مرگم بده مگه نگفت پسرشم پس چرا همدیگر و بغل نکردن؟؟

-پسرشون سالهای ساله که از پدر مادرش خبری نگرفته!!

_غلط نکنم الانم یه گیر و گوری داره حالا ببین کی بهت گفتم…

 

زنعمو که رفت منو بچه ها رفتیم داخل.. مشغول شام درست کردن شدم،بچه ها باهم دیگه بازی میکردن و دیدنشون کنار هم خستگی من و در میکرد، با اینکه خیلی کوچیک بودن ولی کم پیش میومد باهم دیگه درگیر بشن..

شب بود که محسن اومد حسابی سر حال و سرخوش بود وقتایی که خیلی حالش خوب بود منو قمر صدا میکرد و گفت قمر امروز تو کارگاه یکی از بچه ها یه تیکه زمینشو گذاشته برای فروش دست و بالش خیلی تنگه، راستش فکر کردم تا کی باید اینجا باشیم زمین و بخریم کم کم بسازیم..

خیلط خوشحال شدم که محسن به این چیزها فکر میکنه

گفتم:مگه پول داری محسن؟

_باهاش حرف زدم یکمشو میدیم بقیشو جور میکنیم خدا بزرگه.

وقتی دیدم محسن به فکر زندگیمون هم هست واقعا خوشحال شدم و هرچقدر پول داشتم دادم و زمین رو خریدیم…

هر روز رویا پردازی میکردم و ساختن خونه رو تو ذهنم منسجم میکردم.

پسر خاله صغری چند روزی اونجا بود نمیدونستم برای چی اومده، از اینکه تنها اومده بود بیشتر تعجب کردم.

تو اون چند روز نتونسته بودم خاله صغری رو ببینم، اون روز رفتم تو انباری گوشه حیاط چندتا ظرف بردارم که یهو صدای داد و بیداد از خونه خاله صغری بلند شد چیزی که تواون چند سال سابقه نداشت..

حتی کوچیک ترین صدایی از خونه اونها تا حالا نشنیده بودم و صدای داد و بیداد برام خیلی تعجب داشت،یه حسی به من گفت بمون و گوش کن..

صدای پسرشون میومد که می‌گفت:من پسرتم بابا چطور دلت میاد سختی بکشم؟ اون وقت شما تو راحتی باشین!!

حاجی با صدای بلند گفت تو پسر منی؟؟ هه.. کدوم پسر من چند ساله که دیگه پسر ندارم از اولشم باید میفهمیدم همینجوری اینورا پیدات نشده!!

_نتونستم بیام هزارتا کار و گرفتای دارم اونجا تهرانه مثل اینجا دهات نیست که فکر کنی بیکارم.

_خجالت نمیکشی راست راست تو چشمهای من پیرمرد خیره شدی میگی اینجارو بفروشم واسه تو و اون داداش بی غیرتت، به همین خیال باش.. هروقت مردمم بیا دنبال این خونه و زندگی!!

_ببین بابا من بدبخت شدم ورشکست شدم هرچی پول داشتم از دستم رفته واسه اینکه دوباره رو پای خودم وایستم پول میخوام میگی نداری باشه خب اینجارو بفروش شما زن و شوهر خونه دو طبقه میخواین چیکار اینجا واسه شما خیلی بزرگه یه خونه کوچیک تر براتون میگیریم اینجارو بفروشین بزنیم به زخممون والا گرفتارم..

حاجی بدجور لج کرده بود گفت تو میدونی چه شبهایی این زن تا صبح اشک ریخته من به درک یه بار زنگ زدین خبر مادرتون رو بگیرین اصلا گفتین زنده ایم مرده ایم چی میخوریم چیکار میکنیم؟ برو همونجا که بودی تا حالا از این به بعدم فکر کن ما مرده ایم..

 

اینجا صدای خاله صغری رو شنیدم که به حاجی گفت انقدر حرص نزن دق می‌کنی میوفتی رو دستم خدایی نکرده بلایی سرت بیاد من چه خاکی به سرم بریزم؟

پسر حاجی با صدای بلند گفت:حرف آخرتون همینه دیگه؟ باشه! خودتون خواستین بعد قرنیم ازتون کمک خواستم ولی شما ثابت کردین که به فکر بچه ها تون نیستین..

اینجا بود که پسر خاله صغری در و باز کرد و از خونه اومد بیرون من همونجوری تو حیاط مونده بودم یهو با هم دیگه چشم تو چشم شدیم نمیدونستم باید چیکار کنم سرمو انداختم پایین پسر خاله صغری نگاهم کرد و با تاسف سر تکون داد زود با ناراحتی از خونه رفت..

خیلی دلم برای حاجی سوخت تا اون روز حاجی رو انقدر ناراحت ندیده بودم وسیله ها رو برداشتم و رفتم بالا فهمیده بودم که پسرحاجی قصد داره این خونه ها رو بفروشه و برای حاجی و خاله صغری خونه کوچکتر بگیره چقدر ناراحت شدم احساس میکردم خیلی زود باید از اونجا بلند بشیم با این که حاجی جواب رد داده بود ولی احساس می کردم بلاخره پسرشون موفق میشه و خونه رو میفروشه خیلی حالم گرفته شده بود خاله صغری مادری رو در حقم تموم کرده بود بچه هام بهش عادت کرده بودم..

بعد عمه دقیقاً تو روزای سخت زندگیم خاله صغری کنارم بود و حالا جدا شدن از آن فراوان خیلی سخت بود..

هادی تو بغل ساره حسابی بهونه می گرفت و آروم نمی شد سریع بغلش کردم هرچقدر پشتش میزدم اروم نمیشد تو خونه راه میرفتم از صدای گریه های زیاد هادی بود که خاله صغری اومد بالا ساره در رو باز کرد خاله اومد تو نگاهم کرد و گفت: قمرتاج چی شده چرا این بچه انقدر گریه میکنه؟

گفتم نمیدونم خاله همینجوری یک بند داره گریه میکنه و آروم نمیشه..

خاله سریع رفت توی آشپزخانه از داخل کشو نبات دراورد با آب جوش قاطی کرد گفت حتماً این بچه شکمش درد میکنه!! اصلا نمیدونستم هادی چشه یکم که گذشت از شدت گریه هادی خودش خوابش برد..

خاله میخواست بره که نذاشتم گفتم خاله راستش بی ادبیه ولی من تو حیاط که بودم صدای دعوای شما رو شنیدم چی شده چرا پسرتون اینجوری کرد خاله آهی کشید و گفت چی بگم دخترم من فقط نگران حاجیم سایه سرمه که خدای نکرده بلایی سرش بیاد من چیکار کنم؟تا دیروز این پسر پیداش نبود حالا هم که اومده میخواد مارو آواره کنه واسه این خونه خواب دیده،همینم مونده سر پیری آواره خونه مردم بشم..

حرفی نزدم حرفی نداشتم که بزنم ولی مطمئن بودم که دیر یا زود دوباره پسر خاله صغری برمیگرده به این فکر میکردم که اگه بخوان اینجارو بفروشند کجا بریم؟ کجا بریم که همسایه خوب گیرمون بیفته؟

 

محسن وقتی خبردار شد مثل همیشه بیخیال رفتار کرد یه تابی به سیبیلش داد و گفت نهایتا میریم یه جای دیگه خونه میگیریم مگه خونه قحطی شده تو این شهر؟ مهم زمین بود که خریدیم با چند تا اوستا صحبت کردم کم کم شروع کنم به ساختن خود خرد خرد بهشون پول میدیم اینکه دیگه ناراحتی نداره!!!

کلافه و ناراحت گفتم:محسن مگه میشه؟ خاله صغری برای من صاحب خونه نبود برای من مادر بود دوست بود همدم بود، بچه‌هام بهش علاقه دارن دیگه کجا برم که کسی بتونه انقدر مهربون با بچه های من رفتار کنه تازه من باردارم کجا برم چه جوری اثاث کشی کنم؟

محسن زود جوش می‌آورد همیشه واسه همین گفت: ولکن دیگه قمرتاج هنوز هیچی نشده داری مغز ما رو میخوری!! به فرض هم که بخوان اینجا را بفروشن به درک.. تا موقع ما خونه رو ساختیم از اینجا رفتیم.. به این زودیا که نمیشه..

دیگه حرفی نزدم چون میدونستم حرف زدن با محسن نتیجه نمیده این حرف من باعث شده بود حسن حداقل زودتر به فکر ساختن خونه بیفته برام سخت بود که بخوام برم کار کنم بعد بارداری های پشت سر هم دیگه قوت و توان قبلی را نداشتم ترجیح دادم خونه باشم و استراحت کنم..

به زایمانم زیاد نمونده بود وسطای پاییز بود که درد به سراغم اومد محسن خونه بود، مثل همیشه بچه ها را پیش خاله صغری گذاشتیم و راهی بیمارستان شدیم درد امانم را بریده بود هر چند که این درد برام آشنا بود، با این وجود درد همیشه درد بود.

خلاصه به هر سختی که بود دوباره مادر شدم و پسرم به دنیا آمد محسن هربار که بچه‌دار می‌شدیم جوری ذوق میکرد که انگار بچه اولمونه اسم پسرم رو مجتبی گذاشتیم پسر سفید و توپولی بود از همون لحظه اول مشغول خوردن شصت بود و گشنه بود.

محسن بچه رو بغل کرد و رفتیم خونه خاله و بچه ها منتظرمون بودن بچه ها با دیدن یک بچه جدید حسابی ذوق کردن خاله صغری حاجی یک جوری رفتار می کردند که انگار نوه خودشونه خاله اومد بچه رو از بغلم گرفت و برد بغل حاجی گذاشت حاجی اسم بچه رو تو گوشش گفت و شروع کرد قران خوندن.

خاله صغری گفت:به خدا حس می کنم تو دختر منی این بچه ها هم نوه ها منن.

 

دستش را بوسیدم و گفتم: خیلی ازت ممنونم نمیدونم چجوری میتونم جبران کنم این روزا رو تو خیلی برای من زحمت کشیدی بچه هام زیر دست تو دارن بزرگ میشن اگه تو نبودی من هیچ موقع نمی تونستم برم کار کنم و خرج بچه‌ها مو در بیارم

_اینها کارهایی بود که خودم خواستم انجام بدم انگار واسه نوه خودم کردم بیا بیا بریم تو سر پا واینستا..

تازه زایمان کردی کاچی پختم بخور جون بگیری حاجی هم الان برات کله پاچه می گیره بخور جون بگیری..

 

خاله صغری بخاطر تنها بودنش مارو جز خانواده خودش حساب کرده بود و از این بابت هر دوی ما راضی بودیم..

چند روزی خاله مواظبم بود و زود سرپا شدم، دیگه یاد گرفته بودم کارهامو خودم انجام بدم.

زمینی که محسن خریده بود تو روستا بود و ما برای ادامه زندگی باید میرفتیم تو روستا زندگی میکردیم..

پولمون به زمین های داخل شهری نمیرسید و این روستا نزدیک به شهر بود.. محسن با چند نفر صحبت کرده بود و قرار بود کم کم ساخت خونه رو شروع کنیم، خیلی ذوق داشتم خودمو خانم اون خونه تصور میکردم که دیگه کار نمیکنم و اونقد وضع مالیمون خوب شده که نیازی به کار کردن نداریم و فقط دارم بچه هارو بزرگ میکنم..

خاله صغری هر روز غصه خونه رو می‌خورد و میدونست دیر یا زود پسرش اسماعیل باز میاد سراغشون..

ذات بچه هاشو خوب می‌شناخت، و میدونست تو دلشون چی میگذره..

چندوقت بعد زمستون بود و برف میبارید با بچه ها از پنجره بیرون و نگاه میکردیم و به دونه های برف خیره شده بودیم که قرار بود درختها و زمین و سفیدپوش کنن.

در و زدن خاله صغری در و باز کرد از پنجره آشپزخونه نگاه کردم و یه مردی و دیدم که نمیشناختمش..

خاله صغری رو بغل گرفت و بوسید و رفتن داخل خونه..

چون تا بحال ندیده بودمش برام عجیب بود،عجیب تر از همه اینکه تنها هم نبود و یه زن و بچه همراهش بودن..

غروب خاله صغری اومد بالا و گفت:قمرتاج اون قابلمه بزرگه پیشه توعه؟

_سلام، نه خاله پیش من نیست..

خاله در و بست و اومد تو و یواش گفت:خودم میدونم دست تو نیست اومدم بهت بگم پسرم اومده..

_پسرت؟ پسر بزرگه؟

_اره ابراهیم اومده با زن و بچش.. چند روزی مهمونه منن، کاری چیزی اگه داشتی به من بگو چون وقت نمیکنم بهت سر بزنم مادر..

_نه خاله خوش بگذره دستت درد نکنه..

هرچقدرم که از بچه هاش کینه داشت ولی بلاخره مادر بود و مهرو محبت مادری مانع میشد..

چند روزی اونجه بودن و رفتن.. دل خاله باز شده بود و همش از نوهشو کارهاشو شیرین کاری هاش میگفت..

محسن دل به کار داده بود و پا به پای کارگرا ایستاده بود و کار میکرد، متاسفانه زمستون شمال همش یا برفه یا بارون به خاطر همین عقب میفتاد کارهای خونه، کاری هم نبود که من بتونم انجام بدم..

یه مدت طولانی هم سرکار نرفته بودم و دیگه صاحب خونه هایی که خونه هاشونو تمیز میکردم کارگر گرفته بودن و به من احتیاجی نداشتن..

چند وقتی گذشته بود و اسفند ماه بود و قرار بود اون شب تولد ساره رو جشن بگیریم، خاله و حاجی رو دعوت کرده بودیم.. دم غروب بود که بچه ها منتظر بودن محسن بیاد خونه، صدای زنگ در اومد خودم رفتم در و باز کردم یه اقایی پشت در ایستاده بود که نمیشناختمش..

 

چادرمو مکحم گره زدم و گفتم با کی دارین؟

بدون اینکه نگام کنه گفت:سلام خواهر، اینجا منزل اقای.. هست؟

_بله یه لحظه اجازه بدین..

رفتم و خاله صغری رو صدا کردم و گفتم خاله بیا با شما کار دارن…

رو پله ها بودم و داشتم نگاه میکردم که خاله افتاد زمین..

بدو بدو و هراسون رفتم بالا سرش و گفتم اقا چی شده؟

از سر و صدای ما حاجی اومد بیرون دستاش میلرزید.. اون مرد گفت:والا نمیدونم بهش گفتم باید اینجارو تخلیه کنین حالشون بد شد..

زدم تو سرم و گفتم:واسه چی باید اینجارو تخلیه کنن؟ چی داری میگی اقا؟

_خانم ایناها این قولنامه این امضای این اقا..

حاجی خشک شده بود و مارو نگاه میکرد هرچقدر تلاش کردم خاله به هوش نمیومد تن و بدنم میلرزید اشکم در اومده بود..

ابراهیم پسر بزرگه با همکاری داداشش اسماعیل باهم دیگه خونه رو فروخته بودن همون روزهایی که اینجا بودن اثر انگشت پدرشون رو مهر کرده بودن و خونه رو فروخته بودن..

حالا صاحب خونه جدید اومده بود و خونه رو میخواست…

هرچقدر خواهش و التماس کردیم فایده نداشت که نداشت..

اسماعیل و ابراهیم خونه پدرشون رو فروخته بودن و تو چشم بهم زدنی ایران رو ترک کرده بودن..

حاجی سکته کرده بود و خاله صغری شبیه دیونه ها شده بود..

باورشون نمیشد بچه هاشون پاره تنشون باهاشون اینکارو کرده باشن..

صاحب خونه جدید مهلت نمی‌داد و میگفت تا قبل عید با خالی کنین میخوایم اینجارو خراب کنیم و بعد عید دوباره بسازیم…

 

تو زمستون و سرما کجا باید میرفتیم؟ مگه میتونستم خاله و حاجی رو تنها بزارم؟

محسن روزی که فهمیده بود حسابی با صاحب خونه کتک کاری کرده بود و کار رو برامون سخت تر کرده بود، مجبور بودیم سر یه هفته بلند بشیم..

بچه هارو میذاشتم پیش خاله و با محسن دنبال خونه می‌گشتیم.. سر سیاهی زمستون خونه از کجا میخواست پیدا بشه. اگرم پیدا میشد انقدر گرون میگفتن که پول ما نمیرسید.

 

اونقدر گشتیم و گشتیم تا یه جای خیلی داغون تونستیم خونه اجاره کنیم، درو دیوار بوی نم میومد، ولی چاره ای نبود باید با این وضع کنار میومدیم.

محسن گفت:حالا ما که خونه رو پیدا کردیم حاجی و خاله باید کجا برن؟

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم جایی نمیرن..

_یعنی چی جایی نمیرن؟

_یعنی همین، جاشون رو سر منه، پیش خودمون هستن..

محسن ایستاد منو کشید کنار و گفت:چی؟ دیونه شدی؟ اینجا جا واسه خودمون نیست تازه مگه ندیدی صاحب خونه چی میگفت؟ دید این همه بچه داریم!!! میخواست منصرف بشه حالا تو یه پیرزن پیرمرد و میخوای بیاری چیکار؟

_اخه مگه اون بدبختها کسی و دارن؟ کجا ولشون کنیم؟ نه محسن تا جایی که بتونم نگهشون میدارم انگار یادت رفته خاله چقدر به ما کمک کرده.. اصلا میدونی این دو سال اخر بهشون اجاره ندادیم؟

محسن دهنش باز موندو گفت:پس… پس پول اجاره رو چیکار میکردی؟

_چیکار میکردم؟ جمع کردم برا همچنین روزی…

محسن با ناراحتی تند تند میرفت،اصلا خوشانیدش نبود که حاجی و خاله رو ببرم پیش خودم ولی چاره ای نبود اونا کسی و نداشتن که بخوان برن پیششون.. پسرهای بی معرفتشون هرچی که پدر مادر داشتن و نداشتن فروختن و رفتن..

دخترشون هم که اصلا خبر نداشت، خاله هم گفته بود فعلا بهش چیزی نگیم تا بعد..

برای حاجی و خاله فقط چند دست لباس مونده بود همین..

خونه قشنگی که توش خاطره ساخته بودم و بچه هام بدنیا اومده بودن و رو خالی کردیم..

دل کندن از اون خونه برای من سخت بود، منی که فقط چند سال زندگی کرده بودم.. پس حاجی و خاله چی میکشیدن؟؟!!

خونه جدید رو حسابی تمیز کردیم زنعمو اومده بود کمکم و باهم دیگه خونه رو چیدیم..

یه چایی براش ریختم زنعمو گفت:قمرتاج دیدی اون روز بهت گفتم این بچه ها یه برنامه ای دارن باورت شد؟

_اره والا، ادم تو کار این زمونه میمونه بخدا، مگه میشه بچه با پدر مادر اینکارو بکنه؟

زنعمو استکان و گذاشت زمین و گفت:اره میشه، از بچه توقعی نیست اما کی باورش میشه پدر بخواد از بچش بگذره؟

یکه خوردم نگاهش کردم و حرفی نزدم دوباره گفت:اره تورو میگم، مگه پدرت کم سرت بلا اورد؟ کی باورش میشه پدر جیگر گوششو ول کنه ها؟ تو شیر پاک خورده ای دختر، کاری که عمه خانم برات کرد داری به این پیرزن پیرمرد کمک میکنی، شیر مادرت حلالت احسنت.. ثواب میکنی والا، بهشت و واسه خودت خریدی.

 

خیلی زود سر یک هفته جا به جا شدیم..

این خونه هم حیاط داشت اما قدیمی و داغون بود این خونه کجا و خونه خاله صغری کجا؟

با هزار خواهش و التماس حاجی و زنش رو با خودمون بردیم.. متوجه بودم که چقدر یه شبه داغون شدن ولی به خودم قول داده بودم تا جایی که از دستم بربیاد براشون یه کاری بکنم..

خاله منو کشید کنار در عرض چند وقت همه موهاش سفید شده بود و صورتش شکسته شده بود خاله گفت: من شرمنده روی تو هستم نمیدونم چی بگم از خجالت دهنم بستس فقط میتونم اینا رو بهت بدم..

از زیر لباسش گردنبند و گوشواره هایی که داشت رو درآورد دستم رو باز کرد گذاشت داخل دستم و گفت گفت من هیچ چیز دیگه ای ندارم که به تو بدم خودت که شاهدی بچه ها پاره های تنمون هرچی که داشتیم و نداشتیم بالا کشیدن…

اینارو حاجی برام خریده بود چشم روشنی وقتی که بچه هاشو به دنیا اورده بودم.. اون زمان حاجی دست و بالش باز بود میتونستیم هر چیزی که دلمون میخواد رو بخریم هیچ وقت فکر نمیکردم یه همچین روزی در انتظارم باشه!!!

فکرشم نمیکردم بچه‌هام سر منو پدرشون رو کلاه بزنم نمیدونم کجا اشتباه کردیم حتما منو حاجی نتونستم بچه های خوبی تربیت کنیم که این بلا رو سرمون آوردم تو که هفت پشت غریبی دست ما رو گرفتی ولی بهت قول میدم زیاد اینجا نمیمونیم نمیخوام بیشتر از این برات زحمتی ایجاد کنم تو خودت به اندازه کافی دردسر مشکل داری..

حرفهایی که خاله میزد اشکمو دراورد گفتم: تورو خدا این حرفا رو نزن به اندازه کافی برای من و این بچه ها زحمت کشیدی حالا وقتشه که بتونم یک کم جبران کنم تو رو خدا اذیتم نکن خاله اینجا خونه خودته نمیزارم هیچ جا بری حاجی مثل پدرم میمونه تو مثل مادرم…

اون روزا محسن خیلی اعصابم خراب می کرد خیلی اذیتم می کرد همیشه به خاطر اینکه حاجی و خاله رو نگه داشتم پرخاشگری و اوقات تلخی می کرد گاهی انقدر رفتارهای زشت از خودش نشون میداد که احساس شرمندگی بهم دست میداد تا اینکه مجبور شدم طلاهایی که خاله بهم داده بود رو نشونش بدم اون موقع دیگه دهنش بسته شده بود..

 

خاله صغری شده بود همه کس من، تو یه خونه بودیم و هم صحبت..

حاجی از وقتی سکته کرده بود هرچند خفیف بود ولی دیگه صحبت نمیکرد و بیشتر اوقات به یه گوشه خیره بود..

از دیدنشون دلم به درد میومد.. محسن بیشتر اوقات سر ناسازگاری داشت که از چشم خاله صغری دور نمیموند..

هربار با محسن سر همین قضیه بحثم میشد.. میدونستم از این که پول میاره و خرج میشه کلافه میشه..

دوباره دیر اومدنها‌شو شروع کرده بود انقد سرگرم بچه ها بودم که دیگه نمیتونستم بهش گیر بدم..

خاله صغری از قدیم ها و مادرشوهرش و خونوادش برام تعریف می‌کرد گاهی باهم میخندیدیم و گاهی اشک میریختیم.. بین بچه ها خاله صغری ساره رو خیلی دوست داشت به حدی که تو رفتارش کاملا پیدا بود..

تازه زایمان کرده بودم و توان کار کردن نداشتم و بی پولی سخت مارو تحت فشار گذاشته بود.. دعوا مرافه با محسن از یه طرف بچه ها یه طرف منو حسابی بی طاقت کرده بود..

گاهی از زنعمو یواشکی پول میگرفتم و میزد به حسابم..

نمیخواستم خاله صغری بفهمه که تحت فشارم..

روز عید بود و دورهم سفره هفت سین پهن کردیم انقد دست وبالم خالی بود که برای هیچ کدوم بچه ها نتونستم لباس بخرم.. خاله صغری به زور جلوی اشکهاشو میگرفت..

سال تحویل شد و همدیگر و بغل کردیم بچه ها چشم به راه عیدی بودن به عادت هر ساله محسن دست کرد تو جیبش و عیدی بچه هارو داد..

خاله و حاجی خیلی سختشون بود اینو میشد فهمید..

جایی جز خونه مادر محسن برای عید دیدنی نداشتیم اماده شدیم و راهی شدیم.. محسن موتور دوستش رو برای چند روز قرض گرفته بود نمیتونستم با مجتبی سوار موتور بشم محسن یه دور بچه هارو برد و رسوند و دوباره اومد دنبال من..

قبل رفتنم خاله منو بغل کرد تعجب کردم و گفتم:چی شده خاله؟

_هیچی مادر دلم میخواد سیر نگاهت کنم..

خندیدم و گفتم:خسته نشدی انقد منو نگاه کردی؟

به چشمهام خیره شد و گفت:میدونستی خیلی صورت قشنگی داری؟

_وای خاله کجام قشنگه..

همونجور به چشمهام خیره شده بود و حرفی نزد…

دلم شور افتاده بود، با محسن رفتیم خووه مادرش، خواهراش با شوهرهاشون اومده بودن و جمعمون حسابی شلوغ شده بود.. بعد ناهار بی قرار بودم و از محسن خواستم زودتر برگردیم..

 

محسن رفته بود تو انبار پایین و واسه خودش مشغول کشیدن بود.. حسابی کفری شده بودم از دستش..

وقتی برگشتیم هرچقدر در زدیم کسی در و باز نکرد محسن گفت :کجا رفتن اینا؟

_باید خونه باشن کجا میخوان برن اخه!!

_پس چرا در و باز نمیکنن؟

_نمیدونم تو که کلید داری بیا در و باز کن. بعد برو بچه هارو بیار..

در و باز کرد و رفتم داخل هرچقدر صدا کردم کسی جواب نداد، با خودم گفتم حتما رفتن خونه اقوامی کسی..

وقتی محسن بچه هارو اورد هنوز خبری از خاله و حاجی نداشتم..

حسابی نگران شده بودم محسن پیش بچه ها موند و من رفتم از در و همسایه پرس و جو کنم شاید کسی اونهارو دیده باشه..

هیچکس خبری از اونها نداشت تنها جایی که مونده بود مغازه یکی از همسایه ها بود رفتم تو فروشنده پسر جوونی بود منو دید بلند شد اومد جلو و گفت:بفرمایید خانم..

نفس زنان گفتم:اقا شما یه خانم با یه اقا ندیدی سن دار باشن؟

_شما قمرتاج خانم هستین؟

_بله بله چی شده؟

_سر ظهری یه خانمی با یه اقایی اومدن اینجا براتون یه یادداشت گذاشتن…

دست کرد از زیر کشو یه برگه در اورد و داد دستم..

برگردوندم به خودش و گفتم من سواد ندارم پسرم خودت بخون برام..

چشمی گفت و برگه رو گرفت و گفت:والا خودم این نامه رو نو‌شتم براشون میدونم چی نوشته… نوشته که با حاجی رفتن روستای خودشون پیش اقوام و فامیلها.. گقتن که نگرانشون نباشین و دنبالشون نگردین..ازتون کلی هم تشکر کردن..

با گریه گفتم:توروخدا نمیدونی کجا رفتن؟ من هرجور شده باید پیداشون کنم..

_نه والا خانم به من حرفی نزدن فقط گفتن منم اینارو نوشتم..

با گریه برگشتم خونه محسن از دیدنم وحشت کرد و گفت:ها چت شده این گریه ها واسه چیه؟

_رفتن محسن رفتن دیدی بلاخره از دست رفتارهات گذاشتن رفتن..

_رفتنی باید بره، امروز نمیرفت فردا میرفت… پاشو به جای ابغوره گرفتن بچه هاتو جمع کن مغزمو خوردن..

بلند شدم اشکهام و پاک کردم و گفتم:شایدم تو یه حرفی زدی که رفتن ها؟ وگرنه خاله کجارو داشت که بره بیا محسن تا دیر نشده برو. دنبالشون بگرد پاشو..

محسن رفت داخل و لباساشو در اورد و گفت:به من چه ربطی نداره، برو کنار بزار بخوابم خستم..

تو دلم کلی فحش نثارش کردم و رفتم پیش بچه ها انقد بهم ریخته بودم که همش دعواشون میکردم مجتبی هم انگار فهمیده‌ بود من ناراحتم بدتر منو اذیت میکرد و گریه میکرد و شیر هم نمیخورد..

محسن غرغرکنان گفت:د خفش کن اون بچه رو سرم رفت..

_اون موقع که کیفت کوک بود فکر این روزهارو باید میکردی…

 

تا یه مدت افسرده و غمگین بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.. همش فکر میکردم الان خاله و حاجی کجان؟ کجا میخوابن؟ اصلا جایی رو دارن؟ کاش میشد برم دنبالشون و هرجا هستن برشون گردونم..

بی خبری منو عذاب میداد، از اون روز دوباره رابطه منو محسن خراب شده بود و باهم دیگه نمی ساختیم، خسته بودم زایمان های پشت هم و کار کردن های زیاد منو از پا انداخته بود و گاهی ناخوش احوال بودم..

از اونجایی که آدمیزاد به همه چیز عادت میکنه منم عادت کردم و دوباره جوون گرفتم.. به تنها شدن و بی کس شدن عادت داشتم، پیشونی نوشت من از روز اول سیاه بود، زور کع نبود تقدیر برای من رنگ دیگه ای نداشت..

چند سال گذشت.. بچه ها بزرگ شده بودن ساره و فرشته از دوازده سالگی همراه من سر زمین شالی کار میکردن… هادی و مجتبی بخاطر شیطنت زیاد خونه میومدن و فرشته و ساره نوبتی از اونها نگهداری میکردن…

دلم برای بجه هام میسوخت که مجبور بودم اونهارو ببرم سرکار..

زمینی که خریده بودیم همونجوری یه گوشه افتاده بود فقط روزهای اول بود که محسن ذوق داشت بعدش دیگه انقد درگیر مواد بود که منو عاصی کرده بود هرچقدر محمد اقا باهاش حرف میزد من حرف میزدم ول کن نبود و میگفت تفریحی میکشم در صورتی که اصلا تفریحی نبود و دوباره با دوستاش مشغول میشد..

امیدی به محسن نبود خودم دست به کار شده بودم و دخترهام همراه من میومدن سر زمین، بعد اون همه سال حالا دیگه خودم سرکارگر بودم و برای خودم کارگر داشتم..

تنها خوبی که محسن داشت این بود که کار میکرد میدونست یه قرون از پولی که در میارم بهش نمیدم..

خودم شده بودم اقای خودم، با کارگرا صحبت کردم و کم کم بهشون دستمزد میدادم و خونه سازی رو شروع کرده بودم..خونه نبودم و سر از درسو مشق بچه ها در نمیاوردم و بچه ها همش پی بازیگوشی بودن..

همون روزها متوجه شدم دوباره باردارم این بار دیگه دلم نمیخواست بچه داشته باشم، اون زمان هیچکس راه جلوگیری رو به ما یاد نداده بود و تقریبا هر سال باردار میشدیم..

قصد داشتم بچه رو بندازم اصلا اجازه ندادم محسن متوجه بارداری من بشه، هرکار که بلد بود برای سقط کردن انجام دادم هرچی که بلد بودم خوردم.. کار سنگین میکردم وسیله بلند میکردم به امید اینکه بیفته…

تا روزی که انقد کار کردم و طناب زدم گ پریدم که یهو شکم درد گرفتم و متوجه لخته های خون شدم… تو دلم گفتم بلاخره افتاد و راحت شدم..

اون زمانها تازه علم پیشرفت کرده بود و دستگاه سونو گرافی کم و بیش تو بیشتر شهرها بود..

رفتم تا ببینم بلاخره بچه افتاد یا نه.. زهره این چیزها رو وارد بود و راهنمایییم میکرد.

 

جز زهره کسی خبر نداشت که باردارم، به سختی تونستم از چشم بقیه مخفی نگهش دارم.

سواد درست حسابی هم نداشتم که بتونم سر در بیارم،یه روز صبح رفتم پیش یه خانم دکتری که تازه داخل شهر مطب زده بود و اهل تهران بود، خیلی خوش لباس و خوش قیافه بود و با ما روستایی ها زمین تا اسمون فرق داشت.. رو به روش نشستم و چندتا سوال پرسید و معاینه کرد و گفت:دو ماه و نیمه بارداری و همه چی خوبه..

انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم فک میکردم با همون لخته خون ها بچه افتاده ولی زهی خیال باطل..

با نگرانی از وضعیت بچه پرسیدم که دکتر گفت مشکلی نیست، روم نمیشد بگم میخواستم سقطش کنم..

دکتر انگار متوجه شد و گفت:مگه مشکلی هست خانم؟

یکم اینور اونور زدم و واقعیتو گفتم، دکتر یکم مکث کرد و گفت:اتفاقی برای بچه نیافتاده ولی اگه واقعا بچه نمیخوای میتونی از قرص های جلوگیری که بعد زایمان بهت میدم استفاده کنی..

انقد خوشحال شدم که یه راهی هست برای باردار نشدن، که نگو..

از مطب که اومدم بیرون از خودم خجالت کشیدم که داشتم بچم رو سقط میکردم… خداروشکر که این اتفاق نیفتاد وگرنه تا عمر داشتم باید شرمنده میشدم..

اون روز محسن فهمید که من باردارم از قضیه سقط براش چیزی نگفتم.. برای اون فرقی نداشت دیگه هم دختر داشت هم پسر..

تا یکی دو ماه بعدش میرفتم سر باغ و سر زمین ولی چون سرکارگر بودم دیگه کار زیادی نمیکردم و حق سرکارگری میگرفتم..

تا به دنیا اومدن بچه تو خونه میومدنم..

خونه نیمه اماده شده بود و قرار بود تا اخر تابستون تموم بشه..

محمد اقا دیوارچینی و بلد بود و کار رو به عهده گرفته بود سرعت کار کردنش بالا بود و چند روزه کارش تموم شد..

یه تنور بزرگ تو حیاط داشتیم که هیچ وقت نتونستم برم توش نون بپزم.. تا زمانی که شکمم بزرگ نشده بود با کمک دخترا نون می‌پختم..

ساره و فرشته عصای دستم بودن، حتی کارهای خونه رو هم انجام میدادن..

اون سال از پول سرکارگری پول خوبی بهم دادن و برای بچه ها یکم لباس خریدم ذوقشون رو که میدیدم خودم شرمنده میشدم…

 

 

 

Nazkhaatoon.ir

ادامه دارد.

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx