رمان آنلاین جیران قسمت ششم
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران
#قسمت_ششم
همین که وارد اتاق شدم قبله عالم را منتظر خود دیدم، با اشاره ى او جلو رفته نزدش نشستم. قبله عالم مشغول نوشتن بود، انگشتِ زخمى اش پر از خونابه و چرک شده بود. برخاسته در کاسه اى آب ریخته از جیب کتم دستمالى ابریشمین گلدوزى شده درآورده جلو رفته بى هیچ حرفى دست قبله عالم را گرفته با دستمال مرطوب زخمش را شسته خشک نمودم از او پرسیدم ضماد کجاست؟ قبله عالم محل ضماد را با سر نشان دادم، ضماد را برداشته روى دستش زده با دستمال بستم. چنان محو کارم بودم که ندانستم چه کرده ام؟
سر که بالا آوردم با نگاه قبله عالم نگاهِ خجلت زده ام تلقى کرد او بى هیچ خجلتى دست به کمرم انداخته مرا در آغوش کشید. آسمان رعد و برقى کرد و با شدّت هر چه تمام تر شروع به بارش کرد، پنجره اتاق باز بود و طوفانى در گرفت شتابان برخاسته در پنجره را بستم. از روى شیشه پنجره دیدم قبله عالم پشت سرم ایستاده است یاراى حرکت نداشتم با طمأنیه برگشتم او جلو آمده عقب گرد کردم به دیوار تکیه زدم صورتم نزدیکِ صورتِ قبله عالم بود، قبله عالم فرمود چشمانت بسیار شبیه آهویى است که در شکار زده اى؟ چنان محو چشمانِ آهو و شباهتش به چشمانت بودم که هنگام شکار سهو کرده دستم را زخم نمودم. میل دارم اسمت را جیران بگذارم جیرانى که چشمانى آهو وش دارد.
رنگ صورتم از ترس به سپیدى گرائیده بود، بیم داشتم از شدّت ذوق وا داده و با او هم آغوش گردم. صداى رگبار باران بر وهم من مى افزود، ناگهان در باز شد و ستاره خشمناک داخل اتاق شد. با دیدن این صحنه جلو آمده موهایم را کشیده بر زمین انداخت، از این توهین در حال مرگ بودم که با فریاد قبله عالم آغاباشى داخل شده و ستاره را به زور بیرون برد. قبله عالم خم شده دستانم را گرفته مرا بلند کرد آرام موهاى پریشانم را نوازش کرد و با سنجاق جواهر الماس نشان آن را مرتب نمود. تعظیمى نموده شتابان از اتاق پا به فرار نهادم و نزد چهره باجى رفته زیر رخت خواب خود را پنهان نمودم.
تا صبح از فکر نزدیکى بیش از حد قبله عالم تنم گُر گرفته بود، صبح که برخاستم زعفران باجى مرا صدا کرده دستور داد به حمّام مخصوص والده شاه بروم. از او علّت را جویا گشتم هیچ نگفت، وقتى پا به حمّام گذاشتم از آن چه مى دیدیم حیرت زده بودم تمام حمّام مرمر سفید و با تزیینات فیروزه ى نیشابور بود چنان پر از فیروزه بود تو گویى آنجا معدن فیروزه قرار داشت. خدمه مرا در وان شیر الاغ شستشو دادند، تن و بدنم را با پودر مخصوصى تمییز کرده، موهایم را با صابون فرنگى مخصوص شسته و به بدنم روغن بادام زدند. لى لى مشاطه که مشاطه ى مخصوص والده شاه بود با خدم و حشم وارد حمّام گشت.
پس از استحمام گیسوانم را بافته با مروارید تزیین کرده، بر چشمانم سرمه و بر ابروانم وسمه کشیده، سرخاب سفیداب نموده پیراهنى گیپور صورتى بر تنم کرده مرا به سوى شاه نشین والده شاه فرستادند. آنجا قبله عالم را منتظر خود دیدم گروهى مطرب مشغول نواختن بودند به دستور مهدعلیا شروع به رقص نمودم.
پس از اتمام رقص آغاسلیم خواجه داخل عمارت شده فرمود ستاره از پلکان افتاده کتفش در رفته است، قبله عالم برخاسته به سراغ ستاره رفت که داد و فریادش به آسمان بلند شده بود. قبله عالم پى حکیم فرستاد، والده شاه جلو آمده آرام گفت ستاره به خاطر اینکه قبله عالم اینجا بود خود را زمین زده است. از این کار ستاره خشمناک شدم قبله عالم دستور مراقبت از او را داد، شب به خوابگاه رفتم دیدم ستاره کنار قبله عالم بر روى بستر ابریشمین دراز کشیده است با اینکه درد در سیمایش هویدا بود امّا نگاهش چون نگاهِ ملکه اى فاتح بود. چند روز گذشت اغلب شب ها ستاره در خوابگاه بود، هوا سوزِ سردى داشت و دانه هاى درشت برف رقص کنان همه جا را سپید پوش نموده بودند.
ستاره به دستور والده شاه به عمارت خودش رفته بود، صبح که برخاستم والده شاه سینى حاوى لبوى داغ و آش به دستم داده سفارش کرد براى قبله عالم ببرم. به سختى از روى برف ها گذشته به خوابگاه رفتم، در را به صدا در آورده پس از اذن قبله عالم داخل اتاق شدم او در حال کشیدن نقاشى از صورت زنى بود جلو رفته سینى را بر روى میز نهاده گفتم به دستور نوّاب علیّه عالیه مهدعلیا آورده ام، لبخندى زده دستور داد کنارش بنشینم چندین ورق کنارش روى میز بود و او در حال نقاشى چهره ى زنان و خواجه ها بود محو تماشاى حرکتِ دستانش بودم که قبله عالم جوهر را برداشته بر روى نوک بینى ام زد از جاى پریدم او قهقهه اى سر داده فرمود یک روزى نقاشى چهره تو را خواهم کشید از شعف در دلم قند آب مى شد.
پس از صرف لبو و آش، ظروف را برداشتم که به عمارت بازگردم قبله عالم فرمودند صبر کن کلجه ى سنجاب بر تن کرده فرمود با والده امر مهمّى دارم به دنبالش روان شدم برف به شدّت باریده بود به طورى که به سختى مى شد قدم از قدم برداشت، تلاش کردم پشت قبله عالم پایم را جاى پاى او بگذارم تا بر زمین نیفتم.
نمى دانم چه شد پایم بر اثر غفلت لغزش کرده در حال افتادن بودم که دست تنومندى مرا گرفت و از افتادنم جلوگیرى نمود به سختى قد راست کرده به قبله عالم نگریستم دستانِ یخ زده ام در هرم دستانِ قبله عالم چو گوى آتشین بود او قدم گرد کرده دستانم را گرفته پا به پاى من جلوى چشم هزاران زن که از پنجره هاى مشبکّ مرا مى نگریستند به سوى عمارت والده شاه رهسپار شدیم.
لذّت وصف ناپذیرى داشتم شانه به شانه ى مرد محبوبم از پلکّان بالا مى رفتیم، وارد شاه نشین شدیم مهدعلیا با دیدن ما خنده سر داد ما را دعوت به نشستن نمود. آغاسلیم خواجه وارد شد فرمود محمّدعلى تجریشى در عمارت آغاباشى منتظر است، بیم کرده از جاى برخاستم نگران بودم چه شده است؟ قبله عالم دستم را کشیده کنار خودش نشاند، زعفران باجى پدرم را به همراه ملاحسن روضه خوان با چشم بند وارد شاه نشین نمود برخاسته جلو رفته پدرم را تنگ در آغوش کشیدم.
مهدعلیا خطاب به پدرم فرمودند قرار است آخوند دخترت را به حباله نکاح قبله عالم در بیاورد آیا شما راضى هستید؟ پدرم از صندلى به زیر آمده تعظیم نموده گفتند دخترم کنیزِ شما و قبله عالم است، هر چه شما بفرمایٔید همان خواهد شد. از بهت زبانم گرفته بود برگشته به قبله عالم نگریستم نگاهش پر از شیطنت بود. آخوند سر کتاب باز کرده و ساعت سعد عقد را مشخص نمودند، قرار شد سه روز دیگر خطبه ى عقد را جارى نماید. خدمه از پدرم با شیرینى و شربت تعارف نمودند، قبله عالم خطاب به پدرم فرمودند سه روز دیگر به همراه بانو به اندرونى برود. پدرم برخاست که از اندرونى بیرون برود برخاسته از قبله عالم اذن گرفتم به همراه پدر نزد مادرم تجریش بروم، او موافقت کرده و با پدر به سوى تجریش رهسپار شدیم.
وقتى به تجریش رسیدیم به سختى از میان برف ها که تا روى زانوانم بود رد شده به عمارت رفتیم بانو به رسم هر سال که در موقع برف دیزى بار مى گذاشت، دیزى بار گذاشته بود از پشت بغلش کرده و او را بوسیدم. بانو از ترس نزدیک بود قالب تهى کند، همه چى را برایش شرح دادم از شعف همان دم بر روى زمین سجده ى شکر به جاى آورد. چندین سکّه و امپریال طلا از اندرونى اندوخته بودم به پدرم دادم تا براى خودشان رخت و لباس مناسبى ابتیاع نماید، روز بعد براى خرید به بازار طهران رفتیم. پدر و بانو البسه ى نو ابتیاع نموده به همراه کفش و چادر نو، از همانجا به دکّان حاجى محمّدحسن جواهرى رفته سکّه ها را داده یک النگوى طلاى میناکارى خریدیم که پدر و بانو سر عقد هدیه بدهند. پدر مرا به اندرونى برده با بانو به سوى باغ رفتند.
وقتى وارد عمارت والده شاه شدیم، مولود مرا کنارى کشیده گفت خدیجه چه شده است؟ مهدعلیا مادام رفعت را آورده با دستیارش مشغول دوخت پیراهنى گیپور براى تو است، خون به گونه هایم دویده لبخندى زده هیچ نگفتم. نزد مهدعلیا رفته سلام دادم، آغاباشى با کیسه ى ابریشمین مروارید وارد شد و آن را به دست مادام رفعت سپرد. مادام مرواریدها را برداشته با ظرافت بى نظیرى با هنرمندى آنها را بر روى پارچه سوزن زد.
مریم جهود دلاله که از مشهورترین دلاله هاى طهران بود با لوازم سفره عقد که تمام نقره قلمکار اصفهان بود داخل عمارت شد و به دستور مهدعلیا بساط عقد را بر روى پارچه ترمه سوزنى چید. تا عصر لباس عروس که پارچه گیپور نباتى با مروارید سفید بود حاضر شد، از دیدنش دلم ضعف رفت. خواجه ها به دستور مهدعلیا مراقب لباس و بساط سفره عقد بودند، شب قبله عالم مرا به خوابگاه صدا نکرد. والده شاه اجازه نمى داد به حیاط براى گردش بروم مبادا تیر غضب یکى از بانوان بر تن نحیف من اصابت کند و نقشه ى عقد را برهم بزنند. از پشت پنجره دیدم ستاره با کمک کنیزش داخل خوابگاه شد، دلم مى خواست گلوى ستاره را بفشارم.
صبح روز قبل از عقد در حمّام مهدعلیا بساط رقص و آواز بود و خدمه مرا به همان ترتیب با صبر و حوصله شسته با پودر بدنم را تنظیف نمودند. مادام لى لى مشاطه آن روز تن و بدنم را با روغن بادام تلخ ماساژ داده بود تا پوستم نرم گردد. شب هنگام قبله عالم وارد عمارت شد از ذوق برخاسته جلو رفته خوشامد گفتم او چنان لبخندى زد که اگر شرم از حضور مهدعلیا نبود او را همان دم در آغوش مى فشردم. آن شب با رویاى خوش بسر شد رویاى ملکه شدن در حرم سلطان. صبح خروس خوان سحر از خواب برخاستم، بانو و پدرم به اندرونى آمده بودند، بانو به دیدار والده شاه رفته سلامى داده و تعظیم نموده بود.
مهدعلیا او را دعوت به نشستن نمود، مرا به اتاق آیینه خانه برده بر روى صندلى خاتم نشانده و شروع به آرایش صورت و آراستن موهایم نمودند، سپس لباس را پوشیده مادام رفعت تلى از مروارید دوخته بود بر سرم گذاشت وارد اتاق شاه نشین شده بر روى صندلى طلاکوب نشستم بانو با دیدنم اشک به چشمانش آمده بود، قبله عالم با ارخالق ترمه سوزنى با حاشیه هاى طلا دوزى و دکمه هاى طلا در حالى که دور یقه اش منقش به خز سنجاب و نشان هاى سلطنتى به
سینه اش آویخته بود داخل تالار شد. به پایش برخاستم او پس از سلام و احوالپرسى با بانو و پدرم و دست بوسى مهدعلیا آمده کنارم نشست.
سه زن عقدى قبله عالم گلین خانم، تاج الدّوله، شکوه السلطنه با قر و فر فراوان آراسته به مجلل ترین البسه و زینتى ترین جواهرات داخل تالار شده نزد والده شاه نشستند. ملاحسن روضه خوان داخل شد با کسب اجازه از قبله عالم و والده شاه و پدرم خطبه نکاح را جارى نمود، با صداى لرزانى بله را گفتم و خدمه و کنیزها کل کشیده نقل بر سرم ریختند، قبله عالم گردنبند و گوشوارى الماس در جعبه ى مخملین سرخ فام هدیه داد، مهدعلیا نیم تاجى از الماس و بانو و پدرم النگوى میناکارى شده را هدیه دادند. باورم نمى شد به آرزوى دست نیافتنى ام رسیده ام.
پس از اتمام مراسم عقد مطرب ها شروع به هنرنمایى و رقصندگان شروع به رقص نمودند میانشان رقصنده اى بود زیبا روى و بلند بالا با چشمانى مخمور که بیننده را بر جاى میخکوب مى نمود، از ادا و اطوار و عشوه هاى زنانه اش هرچه بگویم حق مطلب را ادا نکرده ام.
به دستور مهدعلیا مهمانان به سوى اتاق غذاخورى راه افتادند و پس از شست و شوى دست با آفتابه لگن مطلا کنار قبله عالم نشستم، خدمه سفره اى رنگین و مجلل از انواع اغذیه و اشربه چیده بودند پس از صرف غذا به تالار شاه نشین رفتیم و خدمه قلیان آوردند. براى من نیز قلیانى با سر قلیان طلاى میناکارى شده آوردند، این اوّلین بار بود که در اندرونى در حضور قبله عالم و اهل حرم قلیان مى کشیدم. مهمانى تا عصر ادامه داشت، چشمم به بانو بود که بسى مسرور و شادمان بود و از تجملات قصر مبهوت مانده بود. کم کم مهمانان عزم رفتن نمودند، با بانو وداع کرده آهسته در گوشم گفت قبله عالم را مطیع خود کن امّا برایش چو برّه اى رام مباش. وقتى مهمانان رفتند نزد والده شاه رفته بر روى صندلى نشستم، قبله عالم عزم رفتن نمود. مردد بودم او را همراهى نمایم یا خیر؟
او به سوى دربخانه براى رسیدگى به امور دیوانى رفت و من از مهدعلیا اذن گرفتم لباس را تعویض نمایم که اجازه ندادند و فرمودند امشب شما میزبان قبله عالم در خوابگاه هستید باید با لباس بخت بروید. شرمگین سر به زیر انداختم، پس از صرف شامى سبک برخاسته تعظیمى به والده شاه نموده به اناقم رفته با شیشه ى عطر کوچک سر و گردنم را معطر نموده در معیّت مولود و آغاباشى به خوابگاه رفتم. در مسیر خوابگاه همه اهل حرمخانه اعم از صیغه ها و کنیزها ایستاده مرا مى نگریستند، بعضى از آن ها با دیدن من کل کشیده دست زدند با لبخند سرى تکان داده از پلّه هاى خوابگاه بالا رفتم. وارد اتاق قبله عالم شدم او نشسته بر روى صندلى در حال نوشتن بود با دیدنِ من با خنده فرمود جیران آمدى. لبخندى زده تعظیمى نموده کنارش بر روى صندلى نشستم، او پس از لختى نوشتن از روى صندلى برخاسته نزدِ من آمد.
دست و پاهایم کرخت شده بود، قبله عالم گیسوانم را گرفته بو کشید سیماى مسرورش در قاب آینه مطلاى اتاق نقش بسته بود. از پشت مرا بغل کرده به سوى خود کشاند سر به زیر انداختم، آرام و با طمأنیه از چانه ام گرفته سرم را بالا آورد دست بر کمرم انداخته به ناگاه بوسه اى داغ و آتشین از لبانِ سرخ و سردم گرفت بوسه اى که چون آب حیات بود و گویى روحى در کالبد بى جانم دمیده بود. این بوسه به درازا کشید و از شدّت گرما در حال ذوب شدن بودم قبله عالم با دیدنِ شرم من قهقهه ى مستانه اى زد.
@nazkhatoonstory