رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۹۱تا۹۵

فهرست مطالب

الهه شرقی رمان آنلاین رویا خسرو نجدی

رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۹۱تا۹۵

داستان الهه شرقی

نویسنده:رویا خسرو نجدی

#قسمت۹۱
چند لحظه ای طول کشید تا صدای پایی از پشت سرش شنید. حتماً پدر سوئیچ را برایش فرستاده بود. به سرعت اشکهایش را پاک کرد و ظاهری آرام به خود گرفت و برای گرفتن سوئیچ به سوی صدا برگشت، اما وقتی چشمش به پشت سرش افتاد، نفس درون قفسه سینه اش گیر کرد. به زحمت و با نفسهای کوتاه و منقطع هوای داخل ریه اش را خارج کرد و بی هیچ عکس العملی در جای خود ایستاد و چشمانش را بستو دست راستش را رویی دستبند دور مچ چپش به شدت فشرد.

صدای گامهایی که به سویش می آمدند، هر لحظه نزدیکتر می شد و بعد صدای ناآشنا و فراموش شده اردلان در گوشش پیچید:
– سلام کیمیا.
کیمیا پاسخی نداد. اردلان باز گفت:
– چی شده؟ چرا چشمات رو بستی؟ نمی خوای روی نحس منو ببینی؟
کیمیا چشمانش را باز کرد و گفت:
– تو که می دونی چرا می پرسی؟
اردلان نزدیکتر آمد. چهره اش کمی شکسته شده بود و موهای شقیقه هایش کاملاً سفید، اما نگاهش همان نگاه سابق بود. در مدتی که کیمیا، اردلان را ارزیابی می کرد مسلماً او نیز مشغول همین کار بود، چون گفت:
– شنیده بودم که خیلی قشنگتر از سابق شدی ولی باور نمی کردم آب و هوای پاریس تا این حد بهت ساخته باشه. مطمئنم که جوونای پاریسی بابت لطفی که من بهشون کردم تا پایان عمر ازم ممنونن.
کیمیا لبخندی زد که در نظر اردلان زیباییش را صد چندان کرد. بعد ببا بی تفاوتی پرسید:
– حال همسر گرامی شما چطوره؟ شنیدم بچه دار شدی.
اردلان با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
– چی خیال کردی خانم؟ فکر کردی امشب اومدم اینجا چیکار؟
– اومدی فضولی، همین.
– نه خانم. اشتباه نکن. من اومدم که تو هر چی دوست داری بارم کنی. هرچی دلت می خواد فحشم بدی، حتی کتکم بزنی. تمام اون چیزایی رو که لیاقتمه بهم بگی و اگه بشه در آخر منو ببخشی.
کیمیا پوزخندی زد و پاسخ داد:
– ببخشم که چی؟
– فقط ببخشی. همین.
– سلام گرگ بی طمع نیست. گرگ طماع.
– گفتم که هر چی دوست داری بهم بگو. مرد احمقی که همسری کثل تو رو رها کنه و بره دنبال هوس بازی، هرچی ببگی حقشه.
کیمیا نگاهی به سرتاپای اردلان کرد و گفت:
– بین من و تو خیلی وقته همه چیز تموم شده. اینو خودتم می دونی.
– ولی هیچ وقت برای شروع دوباره دیر نیست.
– صبر کن! صبر کن! دیر اومدی زود می خوای بری؟ من خیلی وقته حلقخ بندگی تو رو از انگشتم در آوردم.
– می دونم کیمیا، می دونم. بد بودم و بد کردم، ولی یه چیزی این وسط هست که هیچ وقت بهت نگفتم.
– خب حالا بگو.
– دوستت داشتم کیمیا، دوستت داشتم. حتی وقتی که دفتر رو برای طلاق امضاء می کردم با تمام وجود دوستت داشتم، ولی می خواستم اون کوه غرور رو بشکنم. فکر میکردم اگه تهدیدت کنم در خلوت دلت رو به روم باز می کنی.حتی فکرشم نمی کردم یه قفل محکم روی این در بزنی و منو برای همیشه بیرون بندازی… درسته که همه فکر می کنن من به دستتور پدرم این کار رو کردم، ولی واقعیت اینه که من فقط و فقط می خواستم تو رو اون طوری که می خوام به دست بیارم، حتی اگه شده با تهدید به طلاق، ولی تو انگار منتظر این پیشنهاد بودی. خیلی راحت قبول کردی و قبل از این که من احمق بفهمم چه کار دارم می کنم کنار کشیدی.
کیمیا با تعجب نگاهش کرد. اردلان عاجزانه گفت:
– یه چیزی بگو دختر، خواهش می کنم.
– خیلی خب اگه اصرار داری می گم. خوب گوش کن آقای ارلان یکتا. من دانشجوی سال سوم سوربن هستم و قصد دارم درسم رو تا آخر ادامه بدم.
– ولی کیمیا من نمی خوام یه بار دیگه تو رو از دست بدم… همین جا پیش من بمون، قول می دم خوشبختت کنم.
– فکر کنم این دومین باریه که این قول رو میدی.
– ولی این بار فرق می کنه. کیمیا! من حالا دیگه عاقل شدم. دیگه اون پسر خام و احمقی که تو می شناختی نیستم.
– برای من هیچ فرقی نمی کنه که تو چی شدی.
– می دونم… می دونم کیمیا. اینو بفهم که من به خاطر تو با تمام این شهر دارم می جنگم.
– خب از همین امشب می تونی آتش بس اعلام کنی، چون من هیچ دلیلی برای این کار نمیبینم.
– کیمیا من می خوام تو رو دوباره به دست بیارم و برای رسیدن به این مقصود از جون مایه میذارم.
– که چی؟ خودت رو ثابت کنی؟ من عروسک نیستم آقا که تو هر بار یه جور باهام بازی کنی. من آدمم، احساس دارم. تو از این کلمات چیزی می فهمی؟
– حالا دیگه می فهمم کیمیا. به هرچی که تو قبول داری قسم می فهمم. من تو این چهار سال خیلی چیزا یاد گرفتم، حتی معنی کلمههای خوب و بد رو.

#قسمت۹۲
کیمیا پوزخند زد و گفت:
– چهار سال برای یادگیری وقت زیادی نبوده، فکر کنم هنوزم نیاز به فرصت داری. یه سه سال دیگه هم به خاطرت صبر می کنم تا تو تجربه زندگی با یه زن دیگه رو هم به تجربیاتت اضافه کنی.
– نمک رو زخمم نپاش کیمیا. تو اولین و آخرین زنی هستی که پا توی زندگی و دل من گذاشته.
– از لطف شما متشکرم آقا… حرفاتون رو زدید، حالا لطفاً سوئیچ رو به من بدید و برای صرف شام تشریف ببرید. غذاتون سرد می شه.
– من برای شام نمی مونم، می رم. تو برو شامت رو بخور. اما ازت خواهش می کنم کیمیا، بهت التماس می کنم، فقط یه کم به حرفای مردی که تو شهر خودش غریب و تنهاست فکر کن… من اومدم عذرخواهی. اومدم بگم از اردلانی که تو می شناختی جز یه مرد داغون چیزی باقی نمونده، ولی همین بی مقدار و ناچیز رو بپذیر تا به یمن وجود تو به همه جا و همه چیز برسه… حالا برو عزیزم، برو پیش خانواده شامت رو بخور. من این قدر ارزش ندارم که شب تو رو خراب کنم.
اردلان سالانه سالانه به راه افتاد و کیمیا ناباورانه نگاهش کرد. شکسته تر از آن بود که کیمیا حتی فکرش را می کرد. برای لحظه ای نسبت به او احساس ترحم کرد و بی اختیار گفت:
– اردلان!
اردلان با اشتیاق برگشت و چشمان منتظرش را به کیمیا دوخت. کیمیا نیمچه لبخندی زد و گفت:
– اگه دوست داشته باشی می تونی با ما شام بخوری.
اردلان با چند گام بلند خود را به کیمیا رساند و ذوق زده گفت:
– با کمال میل خانم.
و همراه او به سوی رستوران به راه افتاد. همین که آن دو دوشادوش هم وارد رستوران شدند، لبخند رضایت لبهای پدر و کاوه را پوشاند و آندو زیر چشمی نگاه معنی داری با هم رد و بدل کردند و کیمیا به فراست آن را دریافت و در دل به آنها خندید.

******

صبح وقتی که از خواب برخاست باز آسمان آبی بود و باز افکارش درهم و پریشان. وقتی از پله ها پایین می رفت صدای نا آشنایی به گوشش رسید و مطمئن شد که مادر مهمان دارد. پاورچین پاورچین به طرف آشپزخانه رفت و اردلان را در مقابل مادر بر سر میز صبحانه دید. اول خواست از نیمه راه برگردد، ولی پشیمان شد و آهسته به طرف آنها رفت. درست در همان حال صدای اردلان را شنید که می گفت:
– باور کنید من اصلاً با کسی کاری ندارم. اونا یکسره به من گیر می دن وگرنه مگه من دیوونه ام که سر به سر این و اون بذارم… شما نمی دونید توی این چهار سال چقدر عذاب کشیدم. داغونم کردن. حالام دست بردار نیستن.
– باشه در هر حال پدر و مادرن، دلشون میکنه.
– دل من که شکسته کی باید جواب بده؟ اون روزها من لااقل امیدوار بودم که کیمیا از حق مسلم خودش که زندگی مشترکمون بود دفاع می کنه، ولی اونم جلوی پدرامون درنیومد و فشار پدر مضاعف شد تا اونجایی که زندگیمو به هم ریختن. حالا دیگه چی از جون من می خوان؟ نمی دونم.
– تو باهاشون صحبت کن…
– چه صحبتی مادر؟ من خودم می دونم که پدرم فقط رو حساب لجبازی با آقا کمال تمام این کارا رو می کنه. به قول کیمیا ما دو تا شدیم بازیچه اینا! ولی این دفعه دیگه فرق می کنه…
دیگر طاقت نیاورد و وارد آشپزخانه شد. اردلان با دیدن او کلامش را نیمه کاره رها و دستپاچه از جا برخاست و سلاک کرد. کیمیا با سر پاسخ داد و گفت:
– تکلیف زن و بچه حضرت والا چی می شه؟ ما شدیم بازیچه پدرامون، اونا شدن بازیچه جنابعالی. حالا زنت به کنار، اون بچه بدبخت چی که به ناخواسته تو این دام افتاده.
چشمان اردلان را غم بزرگی پر کرد. سرش را پایین انداخت و گفت:
– من دیگه بچه ندارم.
– ولی من شنیده بودم تو یه پسر داری. فکر میکنم الان دو سالش باشه.
– دو سالش بود، ولی حالا دیگه نیست.
– جدی؟
– آره. پسر بیچاره من تو یکی از پارتی های مادرش توی استخر افتاد و خفه شد.
کیمیا چشمانش را تا آخرین حد گشود و گفت:
– اینو جدی که نمی گی؟
اردلان بغض آلود پاسخ داد:
– متأسفانه جدی جدیه.
– آخه چرا؟
– چون مادرش فراموش کرده بود بچه داره.
– خدای من این غیر ممکنه!
– برای تو آره کیمیا، ولی برای زن سابق من نه.
– زن سابق؟ یعنی شما از هم جدا شدید؟
– آره، چند ماهی می شه.
– متأسفم.
مادر شانه هایش را در دست گرفت و به سوی صندلی فشار داد و گفت:
– بشین صبحانه بخور. ضعف کردی.
– کشتی منو مامان. چشم می خورم.
– من نمی دونم اردلان، این اونجا چی کار میکنه. با باد زندگی می کنه. تا مجبورش نکنی هیچی نمی خوره.
کیمیا خنده ای کرد و گفت:
– اونجام یکی هست که مجبورم کنه، نگران نباشید.
– کی؟ همون همکلاسیت، دختر انگلیسیه؟
کیمیا لبخندی زد و پاسخی نداد. مادر به خود جرأت داد و گفت:
– خدا حیرش بده. خدا برای پدر و مادرش حفظش کنه وگرنه تو تا حالا این چارتا پاره استخونت هم آب شده بود.
اردلان نگاهی تحسین آمیز به کیمیا کرد و سر تکان داد. کیمیا لیوان شیرش را از روی میز برداشت و رو به اردلان گفت:
– حالا تو چرا کنگر خوردی و لنگر انداختی اینجا؟

#قسمت۹۳
اردلان که از لحن کیمیا جا خورده بود، با خنده جواب داد:
– قسم خوردم تا حاجت نگیرم قفل در این خونه رو رها نکنم.
– دیوونه ای؟
– هر چی تو بگی.
– ببین اردلان، من فردا باید برگردم پاریس، از درسام عقب می مونم.
– می دونم. اون وقت کی دوباره میای تهران؟
– تابستون… احتمالاً.
اردلان فکری کرد و گفت:
– بهمن تا تیر می شه… می شه پنج، شش ماه دیگه. خیلی خب تا اون وقت بهت وقت بدم فکر کنی کافیه؟
– یعنی تو می خوای شش ماه منتظر جواب من بمونی؟
– اگه لازم باشه ۶ سال هم می مونم.
– اونوقتا اینقدر زبون نداشتی.
– حالا هرچی تو بخوای دارم.
– باید به خانمت تبریک بگم. خوب چیزی ازت ساخته.
– کیمیا خواهش می کنم اسم اون لعنتی رو نیار.
– به اونم وقتی در مورد من حرف می زد، همینو می گفتی؟
– من هیچ وقت پشت سر تو بد نگفتم. از هر کس که دلت می خواد بپرس. تنها حرفهای بدی که راجع به تو زدم این بود که گفتم تو یه تیکه از یه کوه یخی که از قطب جنوب اومده، یا این که تو کوه غرور به معنای واقعی هستی.
کیمیا چشمانش را به حالت فریبنده ای به اردلان دوخت و بعد گفت:
– حالا چی شده، دلت هوای قطب جنوب رو کرده یا قطب شمال که اومدی این طرفی؟
– اگه تو خود جهنم هم باشی دلم هوای جهنم رو کرده.
کیمیا کلافه و عصبی سر تکان داد و گفت:
– خواهش می کنم اردلان دست از این حرفا بردار بذار زندگیمونو بکنیم.
– منم همین رو می خوام دختر. می خوام زندگیمونو بکنیم.
کییمیا سرش را پایین انداخت و خود را به بازی با ناخنهایش مشغول کرد. اردلان پرسید:
– حتماً باید بری؟
– آره. گفتم که درس دارم.
– خیلی خب خانم مهندس! همین امروز می روم برات دنبال بلیط. خودمم میام می برمت فرودگاه… اگه اجازه بدی تا پاریس هم همراهیت می کنم.
– شما خیلی لطف دارید آقا، ولی من راضی نیستم که به زحمت بیفتید.
– زحمتی در کار نیست. خواهش می کنم تعارف نکن.
– من اهل تعارف نیستم.
– اگه اینطوره پاشو حاضر شو با هم بریم.
کیمیا لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
– کاوه کجاست؟
– رفته خونه خاله ی سالومه.
– پدرم؟
– رفته بازار.
– خوبه. آمار خونواده رو داری. باغبونمون چی؟
– تو باغچه است. مهری خانم هم رفته برای نهارتون خرید کنه. مامانت هم رفت توی اتاق خواب.
– بسه بابا، بسه. اشتباه شد. خوبه؟
– اگه می خوای ادامه ندم بلند شو لباس بپوش بریم بیرون.
– بابا ماشینو با خودش برده؟
ماشین من دم دره. بلند شو دیگه. باید التماست کنم؟
– نه نه… خواهش می کنم ادامه نده… الان میرم لباس بپوشم.
اردلان لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
– منتظرم.
کیمیا خیلی سریع آماده شد و نزد مادر آمد. مادر با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– با اردلان می ری؟
– آره ماشین که نیست. با اردلان برم راحت تره.
مادر خنده ای کرد و پاسخ داد:
– ه به اون دوونه بازی دیشبت، نه به کار امروزت. ما که از کارهای تو سر در نیاوردیم.
– فعلاً خداحافظ مادر جون.
– به سلامت عزیزم. زود برگرد.
– باشه… شما که کاری بیرون ندارید.
– نه بهتون خوش بگذره.

#قسمت۹۴
کیمیا لبخندی زد و همراه اردلان از خانه خارج شد. اردلان چون پسر بچه ای ذوق زده روی پاهایش بند نبود. خیلی زود در ماشین را باز و کیمیا را به نشستن دعوت کرد. کیمیا کنار اردلان نشست و او با سرعت حرکت کرد و پرسید:
– خانم نفرمودند کجا تشریف می برن.
کیمیا باز بی اختیار به یاد رابین افتاد و لبخند زد و به جای پاسخ کارت ویزیت یک آژانس هوایی را به دست اردلان داد. اردلان خنده ای کرد و گفت:
– به به چقدرم دوره. فکر کنم ناهار رو هم در خدمت خانم باشیم.
کیمیا باز پاسخی نداد. اردلان چند لحظه ای نگاهش کرد و پرسید:
– روزه ی سکوت گرفتی؟
– نه.
– پس چرا حرف نمی زنی؟
– تو کی دیدی من توی ماشین حرف بزنم؟
– پس هنوز اون عادت همیشگی رو داری؟
– تقریباً.
– نمی خوای برام از پاریس حرف بزنی؟
– تو چی؟ چیزی برای گفتن از کانادا نداری؟
– چیزی که بشه به خاطرش سر خانم رو درد آورد نه.
– نگران نباش من همیشه تو کیفم مسکن دارم.
– کیمیا خوابگاهی هستی؟
– آره.
– خوابگاهاتون درهمه؟
– مگه سیب زمینی پیازیم؟
– منظورم اینه که دختر و پسرها با همید؟
– نه. ساختمونامون مجزاست.
– پس خیلی هم آزاد نیستید.
کیمیا نگاهی موشکافانه به اردلان کرد و گفت:
– خیلی جالبه که شما مردها همیشه نسبت به زناتون حساسید، حتی زمانی که دیگه همسرتون نیستن.
– فکر می کنم باید اعتراف کنم حق با توئه. چون من از وقتی شنیدم داری می ری فرانسه حسابی به هم ریختم. نمی دونم چرا احساس کردم دیگه تو رو برای همیشه از دست دادم…
اردلان سخنش را نیمه کاره رها کرد و به کیمیا چشم دوخت. ولی او هیچ پاسخی نداد و به نقطهای در مقابلش خیره شد. اردلان کاستی را درون پخش ماشین فرو کرد و گفت:
– اینم ترانه ای که شازده خانم دوست داشت.
– هنوز یادته؟
– تا دم مرگم یادم می مونه… یادته تو راه شمال وقتی برای دفعه اول با هم می رفتیم مسافرت دائماً این نوار رو می ذاشتی؟
– آره یادمه.
– یادش بخیر. چه روزهایی داشتیم و قدرش رو ندونستیم.
کیمیا نگاهی پر معنی به اردلان کرد و او به ناچار جمله اش را اصلاح کرد:
– معذرت می خوام. من احمق قدر ندونستم.
کیمیا خنده اش را فرو خورد و اردلان دوباره گفت:
– کیمیا روی حرفام فکر کردی؟
کیمیا سر تکان داد و اردلان ادامه داد:
– فقط دلم می خواد باور کنی که هر چی گفتم حقیقت بود.
کیمیا کاملاً به طرف اردلان برگشت و گفت:
– پس حالا راست بگو ببینم خونواده ات چی میگن؟
– منظورت از خونواده پدرمه دیگه، نه؟… خودت که بهتر می دونی تو خونه ما فقط پدرم حرف می زنه.
کیمیا با سر تأیید کرد و اردلان گفت:
– گفته اسمم رو از توی شناسنامه اش خط میزنه… گفته اگه یه کلمه با پدرت صحبت کنم، سرم رو می کنه. همه بازار رو خبردار کرده.
– جدی؟ پس بی خود نیست که پدرم انقدر ازت جانبداری می کنه.
– منظورت چیه؟
– تو فکر کردی پپدرم از تو حمایت می کنه؟ اگه این طوره باید بگم خیلی بچه ای. بابا فقط میخواد پدرت رو ضایع کنه. همین.
اردلان لحظه ای متفکرانه سکوت کرد و بعد گفت:
– پدرم برام مهم نیست کیمیا. فقط می خوام تو رو یه بار دیگه داشته باشم. فقط همین.
کیمیا پوزخندی زد و پاسخ داد:
– پس باید بگم تو اصلاً پسر خوبی نیستی… در ضمن بخت فقط یه بار به آدم رو می کنه.
اردلان با نگرانی نگاهی به کیمیا انداخت و گفت:
– جدی که نمی گی؟
کیمیا پاسخی نداد و اردلان مظلومانه گفت:
– هر چقدر بخوای منتظرت می مونم. هر کاری هم که بگی برات می کنم.
کیمیا سرش را پایین انداخت و به درخشش دستبندش زیر تابش خورشید خیره ماند. بعد بیاختیار باز هم دستش را روی دستبندش گذاشت و مچش را در دست فشرد و باز حرارت نگاه آبی رابین را در وجود خود احساس کرد و لبهایش به آرامی تکان خورد. اردلان پرسید:
– تو چیزی گفتی؟
– من… نه… یعنی آره… راستش می دونی اردلان… من… من به تو هیچ قولی نمی دم. بی خودی منتظر من نمون.
اردلان نگاه عمیقی به کیمیا کرد و گفت:
– ولی من به این سادگی دست بردار نیستم.
– من می خوام که بگذری.
– نه… محاله. من یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنم.
– خواهش می کنم اردلان.
– نه کیمیا. از من نخواه که نمی تونم.
– اردلان.
– نه. من از تو خواهش می کنم کیمیا.
– پس یادت باشه من چی گفتم. دلم نمی خواد بعداً بگی سر کارت گذاشته بودم.
اردلان لحظاتی سکوت کرد و بعد پرسید:
– پای کس دیگه ای درمیونه؟
– کیمیا که انتظار چنین سؤالی را نداشت به شدت جا خورد و دستپاچه پاسخ داد:
– نه… نه… نه اصلاً.
– به من که دروغ نمی گی؟
– چرا اینطور فکر می کنی؟
– من یه چیزایی راجع به تو می دونم.

#قسمت۹۵
کیمیا یکه ای خورد و در حالی که سعی می کرد بر خود مسلط شود آهسته پرسید:
– مثلاً چی؟
– نمی خوام در موردش حرف بزنیم.
– ولی من دلم می خواد بدونم تو از چی حرف می زنی.
– اگه این طوری سر سختی کنی به این نتیجه می رسم شایعاتی که در موردت شنیدم حقیقت داره و تو توی پاریس خیلی هم بیکار نیستی.
کیمیا که حالا کمی عصبانی به نظر می رسید با لحنی پرخاشگرانه پاسخ داد:
نه به تو و نه به هیچ کس دیگه
ربطی نداره که من تو پاریس چطور زندگی می کنم. زندگی من به خودم ربط داره، فهمیدی؟
اردلان پاسخی نداد. کیمیا لبخند کجی زد و ادامه داد:
– زندگی من تو پاریس چیزی کمتر از زندگی تو توی تورنتو نیست.
اردلان باز لحظاتی را به سکوت گذراند و بعد گفت:
– مهم نیست. به هر حال تو یه زن آزاد بودی و به قول خودت اختیار زندگیت رو داشتی. برای من گذشته هیچ اهمیتی نداره، مهم فرداست.
– ولی تو هنوز نگفتی از کی راجع به من اطلاعات می گیری؟
– این طور که تو فکر می کنی نیست.
– پس کدوم طوره؟
– من از کسی راجع به تو اطلاعات نمی گیرم.
– پس یه دستی زدی نه؟
– و تو هم خوب بند رو آب دادی.
– من می دونم به این خاطر که جواب سؤالم رو ندی داری دروغ می گی. ولی برام هیچ مهم نیست که مردم پشت سرم چی می گن. اینقدر از این حرفا شنیدم که برام عادی شده. اما بهت توصیه می کنم کمی عاقل باشی. بیخودی دنبال من راه نیفت و ار این و اون پرس و جو نکن. چون اگه هم به نتیجه برسی فقط خودت رو عذاب دادی.
– پس نتیجه ای هم در کاره؟
کیمیا سرش را به طرف پایین خم کرد، دستانش را از هم باز کرد و با خنده گفت:
– هوم.
اردلان حالتی کاملاً جدی و قاطع به خود گرفت و با لحنی مصمم و خشن پاسخ داد:
– خیلی خب خانم. پس به اون شازده پسر از طرف من بگو حالا که این طور شد پس بچرخ تا بچرخیم.
و بعد با عصبانیت دنده عوض کرد و پایش را تا آخرین حد روی پدال گاز فشرد.

@nazkhatoonstory

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx