رمان آنلاین این من این تو قسمت  ۲۱تا۳۰ 

فهرست مطالب

این من این تو رمان آنلاین ناهید گلکار داستان واقعی

رمان آنلاین این من این تو قسمت  ۲۱تا۳۰ 

رمان:این من این تو

نویسنده:ناهید  گلکار

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۱]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت بیست و یکم، بخش اول #این_تو (مهسا) قلبم از دیدن سینا، که داشت برای خواستگاری رعنا میومد، به درد اومده بود وقتی بهش نگاه می کردم می فهمیدم بیشتر از اونچه که فکر می کردم دوستش دارم… عاشقش بودم و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم .. من در تمام مدتی که رعنا آماده می شد کنارش بودم و معنای “دلم خون شد” رو توی وجودم احساس کردم… با حسرت به اون نگاه می کردم و سعی داشتم بهش نزدیک بشم تا شاید اینطوری از سینا دور نشم.. .شاید درستش این بود که خودمو کنار می کشیدم تا این عشق رو فراموش کنم اما دلم نمی خواست این کارو بکنم… سینا اومد ولی اصلا خوشحال نبود اونم یک جورایی مثل من بغض داشت… با خودم فکر می کردم نکنه اتفاقی بین اونا افتاده که با این عجله تصمیم به ازدواج گرفتن… با این که می دونستم دیگه امیدی برای من نیست حاضر نبودم دل از سینا بکنم. مرتب تکرار می کردم مهسا زود باش تا دیر نشده بهش بگو… سینا با همون دسته گل اومد و به من سلام کرد و پرسید چرا ناراحتم… از این سوال پیدا بود که نسبت به من بی توجه نیست… دلم می خواست خودم رو به آغوشش بندازم و گریه کنم و بهش بگم دوستش دارم، خیلی زیاد… شاید اگر می دونست موضوع فرق می کرد… تمام اونشب هم سینا صورتش از هم باز نشد، وقتی دور هم نشستن تا در مورد عروسی صحبت کنن من یاد روز خواستگاری مجید افتادم که حتی جرات نکردیم یک کلمه حرف بزنیم، ولی سینا با شجاعت خودش از رعنا خواستگاری کرد و اصرار داشت که زود تر عقد کنن… دیگه یقین کردم باید اونا دسته گلی به آب داده باشن وگرنه چرا اینقدر عجله می کنن؟ و بیشتر مطمئن شدم وقتی قرار اونا برای عقد همون شنبه تعین شد… احساس می کردم پوست بدنم داره می سوزه… با عجله رفتم به دستشویی داشتم بالا میاوردم، صورتم رو شستم و های و های گریه کردم و ساعتی کنار دستشویی خم موندم حتی دلم نمی خواست سرم رو راست بگیرم… باز دلم می خواست بمیرم… چرا خدا منو اینقدر بد بخت آفریده بود؟؟ وقتی برگشتم هیچکس متوجه ی غیبت طولانی من نشد حتی خواهر و برادر خودم… اونشب مرکز توجه رعنا بود… اون همیشه همه چیز داشت… با خودم گفتم: خدایا میگن تو عادلی پس چرا درست قسمت نمی کنی؟ من با روز گار تلخی که توی یک مدرسه و با اون همه زجر بزرگ شدم و رعنا در ناز و نعمت؟ و حالا حق من نبود به تنها کسی که دوست داشتم برسم؟ باید اونم می دادی به رعنا؟ #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۱]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت بیست و یکم، بخش دوم وقتی سینا و مادر و پدرش رفتن من بازم دلم نمی خواست برم خونه ی خودمون. چون رعنا هم مدتی بود اونجا زندگی می کرد، می خواستم بهش نزدیک باشم تا بفهمم جریان چیه؟ چون نه سینا و نه پدر و مادرش خوشحال نبودن… من اینو تو چهره ی اونا می دیدم… ولی رعنا نمی دید، و یا به روی خودش نمیاورد. پس تا مهتاب به من گفت شب بمون، زود قبول کردم… همه رفتن و رعنا تا دم در برای بدرقه رفته بود وقتی برگشت رنگ به صورت نداشت به اولین صندلی که رسید با بی حالی نشست و دستش رو گذاشت روی سرش و گفت خیلی خسته شدم می خوام برم بخوابم… ولی پیدا بود که حالش اصلا خوب نیست… نسرین خانم رفت کنارش و دستش رو گرفت و پرسید چی شده رعنا جون عزیز خاله حالت بده؟ گفت: خوب نیستم باز ضعف کردم… نسرین خانم دستش رو گرفت و گفت: خوب چیزی نمی خوری، همش میگی اشتها ندارم… همین میشه دیگه… منم رفتم به کمکش… دستشو گذاشت توی دست من، مثل یخ سرد بود و گفت: مهسا جان خیلی امروز بهت زحمت دادم خیلی ممنون انشالله عروسی تو جبران می کنم… ولی زانوهاش قدرت نداشت راه بره و من و نسرین خانم و مهتاب اون رو به زور به اتاقش رسوندیم… صبح زود مهتاب منو رسوند به آژانس و خودش رفت… سینا اومده بود، یکم کارامو رو براه کردم ولی چشمم به طبقه ی بالا بود… دیگه طاقت نیاوردم و رفتم پیش سینا… این بار نمی تونستم به اون نگاه ساده ای داشته باشم دلم می خواست بفهمه که دوستش دارم… ولی اون گیج بود و دور خودش می چرخید… حتی وقتی ازش خواستم بهش کمک کنم گفت مراقب آژانس باش… پرسیدم چرا با این عجله ازدواج می کنی؟ گفت: به زودی همه می فهمن… پس درست متوجه شده بودم. باید اتفاقی افتاده باشه… و این امیدی توی دل من روشن کرد که شاید بتونم روزی سینا رو بدست بیارم… ولی با تلفن رعنا و جوابی که سینا داد دوباره یاس به سراغم اومد. اون با تمام وجودش با رعنا حرف می زد و قربون صدقه ی اون میرفت… با بغض برگشتم پایین و از اینکه اینقدر بی شخصیت و احمق بودم از خودم منتفر شدم… اون روز من وقتی به خونه رسیدم گلو درد شدیدی شده بودم و تقربیا داشتم دق می کردم… رفتم زیر پتو و چشمهامو بستم و بدون اینکه گریه کنم اشکهام از گوشه ی صورتم بالشم رو خیس کرد…نمی دونم چقدر به اینحال موندم… #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۲]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت بیست و یکم، بخش چهارم رفتم از رعنا خداحافظی کنم که با مجید و شیدا برم… که دیدم دوباره رنگ به صورت نداره داشت از جاش که بلند می شد، تعادلش رو از دست داد. پرویز خان رفت جلو تا ببینه چی شده ولی رعنا از حال رفت و داشت می خورد زمین فورا اونو بغل زد و فریاد کشید… شرف بدو! ماشین رو بیار… همه دستپاچه شده بودن شرف خان ماشین رو آورد دم پله نسرین خانم و شیدا گریه می کردن ولی واقعا رعنا از هوش رفته بود و شرف و پرویز خان اونو بردن… نسرین خانم و مهتاب هم پشت سرش، من و مجید و شیدا هم دنبال اونا رفتیم بیمارستان… وقتی ما رسیدیم رعنا رو برده بودن به بخش مراقبت های ویژه نمی دونم چرا؟ یعنی اون حالش اینقدر بد بود؟ پرویز خان هر وقت نگاهش به من میفتاد با اعتراض می گفت شما برین احتیاجی نیست کسی اینجا باشه… ولی من میخواستم باشم. می دونستم بالاخره سینا میاد… شاید به نظر احمقانه باشه ولی دست خودم نبود فقط به نگاه کردن اون حتی از دور راضی بودم… نسرین خانم اومد از اتاق بیرون و خبر داد که رعنا حالش بهتره ولی پرویز خان اصلا خوشحال نشد… تا بالاخره سینا اومد اون چنان آشفته و نگران بود که اصلا هیچکس رو ندید پرویز خان تا چشمش افتاد به سینا مثل بچه ها گریه کرد و سینا با عجله رفت تو اتاق از لای در نگاه کردم سینا رعنا رو بغل کرد و سر و روی اونو بوسید و بعد محکم همدیگر رو در آغوش گرفتن… آه عمیقی از دلم بیرون اومد آهسته از کنار دیوار، با سری کج رفتم… از همون جلوی بیمارستان تاکسی گرفتم و خودم رو رسوندم به خونه… مامان منتظر من بود تا چشمش به من افتاد دستپاچه شد و گفت: خاک عالم تو سرم چی شدی مادر؟ مگه تو عروسی نبودی؟ #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۲]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت بیست و یکم، بخش سوم روز شنبه من از صبح رفتم به کمک رعنا و مهتاب… ولی این ظاهر قضیه بود… خدا می دونه توی دل من چی می گذشت..رعنا با اون لباس سفید عروسی و آرایش ساده ای که داشت بی نظیر شده بود… من نمی تونستم با اون مقایسه بشم، خیلی از من بهتر بود و این انکار ناپذیر بود… خودم رو کنترل می کردم تا هر چی بیشتر به اونا نزدیک بشم… ولی اغلب چشمم پر از اشک بود… خطبه خونده شد و سینا در حالیکه به صورت رعنا با عشق نگاه می کرد گفت: بله… زانوهام سست شد و احساس کردم وجودم از هر چیزی تهی شده… نشستم روی یک صندلی تا زمین نخورم… و تنها کاری که کردم این بود که کنار سینا بایستم و سه تایی عکس بگیریم… می خواستم حتی برای یک بار هم که شده کنار اون باشم… ولی دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم به اتاق مهتاب… در اتاق نیمه باز بود که دیدم صدای سینا میاد داشت به رعنا می گفت: بده به خدا… نکن رعنا… شیطونی نکن… الان برامون حرف در میارن… بیا برگردیم وقت زیاد داریم… من گوش هام رو تیز کردم اونا با هم رفتن توی اتاق بغلی همین طور که رعنا قربون صدقه ی سینا میرفت… قلب من رو آتیش می زد… دلم داشت می ترکید و فقط اشک میریختم… تا اونا دست در کمر هم از اتاق بیرون اومدن و رفتن. من لای در ایستادم و لرزیدم… درست مثل اینکه سینا شوهر من بود و حالا مچ اون رو با زن دیگه ای گرفته بودم… صدای خدا حافظی میومد… بازم کسی متوجه ی نبودن من نشد و هر بار که این اتفاق میفتاد خودم رو پشت اون طشت می دیدم و منتظر که بابام از در خونه بره بیرون… و حالا داشتم به خداحافظی سینا و خانوادش گوش می کردم… وقتی همه رفتن از اتاق اومدم بیرون که برم خونه ی خودمون دیگه طاقتم تموم شده بود… آخه چرا کسی منو نمیدید؟؟… #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۱]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت بیست و دوم-بخش اول #این_من (سینا ) برای بردن رعنا به خونه مون برنامه ریزی کردم و مامان به کمک سمیرا و سارا تدراک لازم رو دیده بودن ولی بابا راضی نبود و هر چی از عقد ما می گذشت اون بیشتر ناراضی می شد و مرتب تکرار می کرد آخه چه دلیلی داشتی که خودتو بدبخت کردی ؟ تو همه ی ما رو هم تو درد سر انداختی .. اما رعنا خوشحال بود تمام راه رو شوخی می کرد و می خندید … تا به خونه رسیدیم اون فقط با تلفن حرف زد نسرین خانم ,شیدا ,شرف ,و پرویز خان بهش زنگ زدن همه نگرانش بودن ..و وظیفه ی من سنگین تر می شد .. چون پرویز خان می خواست بره کیش دیگه رعنا دست من سپرده شده بود … مامان جلوی در ایستاده بود و یک حلقه ی یاسین داشت که اونو باز کرد بود و منتظر بود و رعنا رو از توی اون رد کرد فکر می کنم می خواست از اون حلقه معجزه ای بگیره ..و بدون ملاحظه گریه افتاد .. سمیرا اسپند دود کرد و خلاصه همه ی اونا و حتی بابا ازش استقبال گرمی کردن … ما برای رعنا برنامه هایی هم تدارک دیده بودیم سارا و سمیرا هر چی فیلم هندی بود که خودشون دوست داشتن گرفته بودن تلویزیون رو برده بودن تو اتاق مهمون خونه و هر کاری که لازم بود انجام داده بودن که بتونن رعنا رو خوشحالش کنن .. مامان شام مفصلی تهیه کرده بود ..که بلافاصله بعد از شام دور هم نشستیم و فیلم رو گذاشتیم و رعنا با ذوق و شوق نشست پای فیلم … و این وسط مامان تماشایی بود که تازه فهمیده بود از فیلم هندی خیلی خوشش میاد .. محمود ، شوهر سمیرا هم مثل من دوست نداشت و هر دو با زور نگاه می کردیم ولی لذتی که رعنا می برد برای من کافی بود … من باید صبح زود می رفتم سر کار ولی تا دیر وقت بیدار بودم .. مامان جای منو و رعنا رو توی اتاق من انداخت… و اونشب ما کنار هم خوابیدیم ..راستش برای من سخت بود ولی رعنا چنان اشتیاقی برای این کار داشت که نمی تونستم بهش بگم من از پدر و مادرم خجالت می کشم .. شاید به نظر غیر عادی بیام ولی همه ی خانواده ی من اینطوری بودن … هر لحظه منتظر بودم دوباره حال رعنا بد بشه همش به صورتش نگاه می کردم ..ولی اصلا آثار مریضی نمی دیدم .. صبح زود وقتی هنوز اون خواب بود من رفتم شرکت ..و رعنا رو دست مامان سپردم .. وقتی رسیدم باز مهسا پشت در بود ..این بار سلام و علیک گرمی با هم کردیم چون دیگه فامیل شده بودیم .. من همین طور که در و باز می کردم گفتم : شما خیلی زحمت کشیدین دستتون درد نکنه .. گفت : الان رعنا خانم چطورن ؟ گفتم : خوبه خیلی بهتر شده الانم خونه ی ما س ؛؛دیشب تا دیر وقت فیلم هندی نگاه می کردیم ..(با خنده ) خیلی دوست داره ..هم اون و هم سارا و سمیرا .. گفت چه جالب منم دوست دارم ..ولی تازگی فیلم خوب پیدا نکردم ..تازه تنهایی نمی چسبه … بازم خندیدم و گفتم ..واقعا جالبه چون رعنا هم همینو میگه ..میخواین بیان خونه ی ما و دور هم نگاه کنین ..اقلا جای منو بگیرین .. چون راستش به نظر من خیلی مسخره اس … با اعتراض گفت ..ولی با احساس و شاده سر آدم گرم میشه همینش خوبه رقص و آوازشم خیلی دوست داشتنیه …. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۲]
این_من و #این_تو #قسمت بیست و دوم-بخش دوم باید می رفتم سر کارم برای همین گفتم باشه شما ها دوست داشته باشین ..ولی من ندارم الان به خاطر رعنا نگاه می کنم … داشتم میرفتم بالا که مهسا بلند گفت : اشکالی نداره بیام خونه ی شما هم رعنا رو می بینم هم با هم فیلم نگاه کنیم … برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم البته تشریف بیارین فکر کنم اونا هم خوشحال بشن … گفت : کی بیام ؟ گفتم هر وقت دلتون خواست می خواین تعطیل که شدیم با هم بریم.. گفت باشه پس به مامانم زنگ می زنم خبر میدم .. من رفتم سر کارم و اونو رفت با خودم فکر کردم این دختر هم خیلی ساده و بی آلایشه چقدر هم مهربونه .. اون روز خیلی کار داشتم برای همین تا وقتی شرکت تعطیل شد اصلا یادم رفته بود مهسا می خواد با من بیاد به مامان هم خبر نداده بودم .. کارمندان یکی یکی رفتن و منم جمع و جور کردم و راه افتادم دیدم مهسا دم در منتظر منه تازه یادم افتاد …. خوب نمی دونستم مامان آمادگی داره یا نه حالا جلوی اونم بد بود زنگ بزنم .. که رعنا زنگ زد ..پرسید آقامون کی میای خونه منتظرت هستم .. گفتم دارم میام تو چیکار کردی حالت خوبه ؟ گفت :سینا یک چیزی بهت بگم من با مامان برای امشب با هم شام درست کردیم ..دارم تمرین می کنم تا برات مثل مامان غذا درست کنم .. کلی هم با بابا در مورد بچگی تو حرف زدیم… گفتم : خدا کنه آبروی منو نبرده باشه ..بگو صبر کنه من دارم میام … عزیزم چیزی نمی خوای سر راه بگیرم ؟ گفت : نه می خوام زود برسی برای من بهتره,, نمی خواد چیزی بگیری .. گفتم یک مهمون هم دارم با خودم میارم.. پرسید کیه ؟ گفتم مهسا خانم می خواد بیاد حال تو رو بپرسه و با شما فیلم هندی نگاه کنه … با خوشحالی گفت : راست میگی اونم دوست داره ..باشه بیاد … گفتم میشه به مامان بگی .. گفت باشه زود بیا … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۲]
قسمت بیست و دوم-بخش سوم ماشین رعنا دست من بود مهسا رو سوار کردم و با هم رفتیم به خونه ی ما … خوب همه با هم آشنا بودن ..سارا هنوز از کلاس کنکور بر نگشته بود ولی رعنا از دیدن اون خیلی خوشحال شد با روی باز ازش استقبال کرد و بوسیدش و مثل اینکه اونجا خونه ی اون بود تعارف کرد و بردش به اتاق مهمون خونه .. مامان دنبال من راه افتاده بود و می گفت : چه دختر خوبیه کاش مریض نبود خیلی خانمه, بی ریا و ساده اس. امروز فکر می کردم صد ساله می شناسمش .. سینا خیلی به دلم نشسته ..تو رو خدا یک کاری بکن زودتر خوب بشه … اون شب آخری بود که رعنا می تونست راحت زندگی کنه چون فردا باید اونو برای معالجه بستری می کردیم و دکتر گفته بود که باید خودشم بدونه …و برای من شب سختی بود … از این به بعد اون با دونستن این بیماری حال روحی خوبی نخواهد داشت .. سارا و رعنا و مهسا و حالا یک پای ثابت مامانم چهار تایی فیلم نگاه می کردن و می خندیدن … شوخی می کردن و در مورد فیلم نظر می دادن ….. ولی دل من مثل سیر و سرکه می جوشید … آخر شب منو رعنا مهسا رو بردیم رسوندیم و برگشتیم … وقتی رسیدیم خونه همه خواب بودن ..از جلوی در رعنا رو بغل کردم و دستهاشو حلقه کرد دور گردن منو گفت : مثلا هندی بازی ؟ گفتم آره منم کی بود ؟ شاهرخ آقا ؟ بلند خندید و گفت : شاهرخ خان .. گفتم از بس اونو نگاه کردی داشت حسودیم می شد …(رسیدیم به اتاق من گذاشتمش رو تخت ) …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۳]
این_تو #قسمت بیست و دوم-بخش چهارم رعنا کمی بد حال بود من احساس می کردم داره خودشو کنترل می کنه که من ناراحت نشم زود رفت به رختخواب به محض اینکه کنارش خوابیدم خودشو مثل یک بچه لوس کرد و اومد تو بغل من و سرشو گذاشت روی سینه ام و دستهاشو دور من حلقه کرد و گفت : سینا دوستت دارم خیلی عاشق تو هستم .. نکنه یک وقت منو ول کنی؟ یا بهم خیانت کنی ؟.. .گفتم : از این حرفا نزن ..منم عاشق توام و بهت قول میدم هرگز بهت خیانت نمی کنم قول میدم چرا زن ها همه اینطوری فکر می کنن از بس این حرف رو می زنن مردا فکر می کنن دارن شق القمر می کنن که خیانت نکنن .. خوب هر کسی باید به همسر خودش وفادار باشه .. خودت می دونی که آدم این کارا نیستم . پس دیگه این حرف رو به من نزن دوست ندارم … گفت : راست میگی ولی من چشمم ترسیده .. دیدی پوری اصلا نیومد ، چسبیده به اون خونه و خوشحاله که منو بیرون کرده و همه چیز رو صاحب شده ؟ گفتم مهم نیست ما برای خودمون زندگی درست می کنیم از اونم بهتر .. راستی رعنا دکتر زنگ زده و گفته فردا باید بریم بیمارستان می خوان باز ازت آزمایش بگیرن … پرسید : یک چیزی ازت بپرسم راستشو میگی ؟ گفتم حتما بپرس … گفت : بهم بگو من چه مریضی دارم ؟ گفتم نمی دونم فردا دکتر باهات حرف می زنه .. گفت : سینا جان من متوجه همه چیز هستم ..تو فکر می کنی من نمی دونم که مسئله ی مهمی پیش اومده .. ولی نمی خوام بدونم .. می ترسم و دارم سعی می کنم زندگی عادی داشته باشم ولی من دیدم که دکتر همون روز ازت خواست معالجه رو عقب نندازی می دونم که یک چیزایی می دونی و داری به من دروغ میگی .. ولی من از این دروغ تو ناراحت نمیشم چون از راستش می ترسم … یک لحظه بغض کردم و محکم بغلش کردم دیگه حرفی نزدم اونم چیزی نگفت ..و اونقدر به همون حالت موندیم تا خوابمون برد … وقتی صبح بیدار شدم..رعنا هنوز همون طور در آغوش من بود ..ولی رنگ پریده و بی حال … از جا پریدم اون بهوش بود حالا از کی نمی دونستم ای نفرین به من … داد زدم مامان ..مامان سارا .. و با عجله لباس پوشیدم … هر دو سراسیمه اومدن ..مامان که زود به گریه افتاد و شروع کرد به دعا خوندن .. و سارا کمکم کرد تا اونو گذاشتم توی ماشین و با سرعت رفتیم بیمارستان … توی راه اول به نسرین خانم زنگ زدم و خبر دادم و بعد به پرویز خان که رفته بود کیش زنگ زدم … فورا رعنا رو بستری کردن ..اون توی راه بهوش اومده بود ولی قدرت حرکت نداشت و من می دونستم که باید مدتی همون جا بمونه … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۶]
قسمت بیست و سوم -بخش اول #این_من (مهسا ) مامانم خیلی نگران من شده بود پیدا بود حال روز خوبی ندارم .. دیگه یقین کردم که سینا عاشق رعناس ..و هیچ امیدی برای من نیست ..این بود که تمام اونشب رو برای خودم عزاداری کردم و تا صبح اشک ریختم و تصمیم گرفتم سینا رو فراموش کنم و دیگه اجازه ندم اون فکر منو به خودش مشغول کنه .. یکی دو ساعتی خوابیدم ..وقتی بیدار شدم می خواستم به آژانس هم نرم تا مجبور نباشم سینا رو ببینم .. ولی باز پشیمون شدم و دیدم راهش فرار نیست و تازه من داشتم از اونجا حقوق خوبی می گرفتم و دوست نداشتم بیکار باشم ..این بود که حاضر شدم و رفتم شرکت اون روز که سینا نیومد ولی پرویز خان اومد و کارا رو به پیام سپرد و یکم به اوضاع رسیدگی کرد و رفت … وقتی تعطیل شدم .. دلم نمی خواست برم خونه ..این بود که وقتی خودم رو جلوی یک سینما دیدم بی اختیار بلیط گرفتم و تنهایی رفتم توی سالن ..ولی اصلا به فیلم نگاه نکردم فقط جایی رو می خواستم که کسی کاری به کارم نداشته باشه … فردا صبح که رفتم سر کار سینا هنوز نیومده بود و فقط آقا حیدر پشت در بود که اون با ماشین رعنا اومد .. یک نیشگون از پام گرفتم و با خودم گفتم الهی بمیری مهسا اگر این بار به اون محل بزاری .. ولی سینا تا منو دید خیلی گرم و صمیمی با من سلام و علیک کرد و با هم رفتیم تو ..منم از روی ادب حال رعنا رو پرسیدم .. گفت : خوبه خیلی بهتره,, دارن با خواهرای من فیلم هندی نگاه می کنه ..و تعریف کرد که چقدر اونا با هم خوشحالن …گفتم منم دوست دارم فیلم هندی تماشا کنم .. و اونم بالافاصله گفت :شما هم بیا با هم نگاه کنین …ولی اصرار نکرد و در حد تعارف از این موضوع گذشت .. داشت میرفت بالا که من گفتم : اشکالی نداره منم بیام با هم نگاه کنیم ؟ مادرتون ناراحت نمیشه ؟ گفت : البته چرا که نه ؟ وقتی تعطیل شدیم با هم میریم خونه ی ما شما جای من نگاه کن چون من دوست ندارم … رفتم سر کارم بازم از خودم بدم اومد با خودم گفتم آخه چرا این کارو می کنی می خوای بری اونجا چیکار کنی احمق بی شعور تو رو خدا دست بر دار از این کارت مهسا بسه دیگه …و باز تصمیم گرفتم اگر اون به من گفت بیا بریم بهش بگم به مامانم زنگ زدم واجازه نداده انشالله یک وقت دیگه .. آره این طوری بهتره ..نباید برم وخودمو بیشتر از این کوچیک کنم .. اما وقتی آژانس تعطیل شد و سینا داشت میرفت متوجه شدم اصلا یادش نیست و از من خدا حافظی کرد.. این بود که لج کردم و دم در منتظرش شدم .. که رعنا زنگ زد .. گوش هام سوت می کشید و دلم نمی خواست بشنوم سینا چطور قربون صدقه ی رعنا میره … وقتی تلفنش تموم شد ..بی اراده دنبالش راه افتادم و کنارش نشستم تا باهاش برم خونه ی اونا …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۶]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت بیست و سوم -بخش دوم حالا چه حالی داشتم خدا می دونه و بس . بدنم مور مور می کرد و احساس می کردم سرم بشدت درد گرفته ..یک لحظه فکر احمقانه ای به سرم زد و دلم می خواست دستشو بگیرم ..ولی زود پشیمون شدم … وقتی رسیدیم رعنا و سارا اومدن به استقبال من خیلی با گرمی منو پذیرا شدن حتی مامانش خیلی با مهربونی با من رفتار کرد .. اون زنی بود با قد کوتاه و لاغر ..ولی خیلی زبر و زرنگ و خوش سر و زبون و مهربون ..ولی مرتب از رعنا تعریف می کرد و می گفت : ماشالله خیلی خواستنی و شیرینه .. شام امشب رو با هم درست کردیم برای همین اینقدر خوشمزه شده …با حسرت به خانواده ی سینا نگاه می کردم باباش بر خلاف مادرش مردی قد بلند و چهار شونه بود درست مثل سینا ..کمی بد اخلاق به نظر می رسید ولی صورتش نشون می داد که آدم خوب و شریفیه … اون خیلی زود شام خورد و رفت به اتاقش و ما رفتیم تو مهمون خونه سارا برای ما میوه و آجیل گذاشت ..اونم شکل سینا بود قد بلند و خوش هیکل ..و خوش صورت با موهای مشکی بلند که دورش ریخته بود … سارا از من پرسید مهسا جان امشب تو انتخاب کن چی نگاه کنیم ..گفتم برای من فرقی نمی کنه ..فقط دوست داشتم با شما باشم … بین فیلم سینا مرتب به رعنا سر می زد براش میوه پوست می کند و یواشکی دهنش می گذاشت ..من در تمام مدتی که فیلم نگاه می کردیم حواسم به اون دو تا بود و حسرت می خوردم …با خودم می گفتم خوب شد اومدم حالا دیگه مطمئن شدم که اونا عاشق هم هستن و جایی برای من نیست ..با اینکه من مهمون اون خونه بودم ولی همه حواسشون به رعنا بود برای همین تا فیلم تموم شد بلند شدم و گفتم می خوام برم ..سارا اصرار می کرد همون جا بمونم ولی قبول نکردم … اونشب سینا و رعنا منو تا دم خونه رسوندن …. من از عقب ماشین اونا رو نگاه می کردم و آه می کشیدم ..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۷]
#قسمت بیست و سوم -بخش سوم وقتی رفتم خونه مامان تنها نشسته بود و منتظرم بود .. با اعتراض گفت : کجا بودی تو اصلا چت شده ؟ داری منو دیوونه می کنی ؟ گفتم چیکار کردم شما فقط بلدی از من ایراد بگیری .. گفت : من که می دونم حالت یک جوریه ..معلوم نیست این روز ا چیکار می کنی و کجا میری ؟ دلیل اینکه راه افتادی رفتی خونه ی شوهر رعنا چیه ؟ تو که همچین کشته و مرده رعنا نبودی ..حالا چی شده ؟ گفتم : تو رو خدا امشب منو به حال خودم بزار اصلا حوصله ندارم.. فردا صبح که رفتم سر کار بازم سینا نیومده بود و همه ی کارمندا پشت در مونده بودن .. سینا زنگ زد به آقا حیدر و اونم با عجله رفت تا کلید رو بیاره ..و پشت سرش دیدم داره با پیام صحبت می کنه … فکر می کردم بعد از اون با من تماس میگیره .. ولی نگرفت نمی دونستم چی شده حدسم این بود که دوباره حال رعنا بد شده باشه .. ولی تا نزدیک ظهر زنگ نزد و بالاخره طاقت نیاوردم و بهش زنگ زدم .. وای خدای من وقتی صدای اونو گریون شنیدم قلبم فرو ریخت ..سینا با بغض و حالت بدی گفت رعنا سرطان داره ..انگار دنیا دور سرم خراب شد ..دیگه نمی تونستم حواسم رو جمع کنم به اکرم گفتم بشینه پشت دستگاه منو و رفتم توی دستشویی و حالا به خاطر رعنا گریه می کردم ..نه من اینو نمی خواستم .. خودمو مقصر بیماری اون می دونستم اگر من اینقدر آه نمی کشیدم ,,اگر اینقدر به اون حسادت نمی کردم ,شاید اینطوری نمیشد ای لعنت به من و فکر خرابم … ای خدا کمکش کن می خوام خوب بشه ..قسم می خورم اگر رعنا حالش خوب شد هرگز به سینا فکر نکنم ..و به رعنا حسادت ..خواهش می کنم خدا جون همین یک بار به حرف من گوش کن .. و رعنا رو نجات بده … چقدر من در اشتباه بودم ..چه فکرای بدی می کردم …همش تقصیر من بود …مامان همیشه به من می گفت : اینقدر آه نکش بالاخره دامن یکی رو میگیره ..نکنه واقعا از آه من بود که اون دختر بیچاره اینطوری شده .. ای وای خدای من توبه می کنم ..نماز می خونم ..اصلا هر کاری تو بگی می کنم ولی رعنا رو نجات بده نمی خوام اون طوریش بشه … زنگ زدم به مهتاب و با گریه گفتم : تو می دونستی رعنا چه مریضی داره ؟ گفت : نه مگه تو می دونی؟ با گریه گفتم ..مهتاب ,رعنا سرطان داره ..چرا تو خبر نداری؟ با صدای بلند شروع کرد به داد زدن و گفت : نه تو از کجا می دونی امکان نداره کی به تو گفته ؟ قطع کن من زنگ بزنم به شرف … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۷]
قسمت بیست و چهارم -بخش اول این من (سینا ) من فورا از اتاق اومدم بیرون و پشت در ایستادم ولی صدای گریه ی رعنا رو می شنیدم ..نمی دونستم در مقابل اون چه عکس العملی نشون بدم… حال من تماشایی بود ..چطوری و به چه علت من توی این جریان زندگیم عوض شد نمی دونستم ..گاهی خودمم باور نمیشد این همه اتفاق ظرف چهار ماه برای من افتاده باشه.. نسرین خانم و شیدا اومدن و منو دلداری دادن ولی کسی به من نمی گفت باید در مقابل رعنا چیکار باید بکنم تا دوباره دل اونو به دست بیارم… خیلی دوستش داشتم و نمی خواستم ناراحتش کنم … من پشت در ایستاده بودم که شرف و شیدا و مجید سراسیمه اومدن، و همه با چشم گریون… منو که به اون حال دیدن فکر می کردن منم تازه فهمیدم و برای من دلسوزی می کردن و خلاصه توی راهرو غوغایی به پا بود، ولی همه با صدای آهسته که رعنا متوجه وخامت وضع خودش نشه. برای من تحمل اون وضعیت از همه سخت تر بود… چون همه می رفتن پیش رعنا و بر می گشتن و من پشت در بودم … پرویز خان سر شب رفت فرودگاه تا مامان رعنا رو بیاره …حالا همه منتظر اون بودن و رعنا از همه بیشتر… ولی بازم نمی خواست منو ببینه و من که نمی خواستم باعث عذابش باشم ازش دوری می کردم… ساعت نزدیک دو بود ولی هنوز همه تو حیاط یا دم در بیمارستان در انتظار ژیلا خانم مادر رعنا بودن… مجید بیشتراز همه هوای منو داشت مرتب با من حرف می زد و یک جورایی هم منو آروم می کرد. دیگه پاهای من قدرت نداشت و گلوم بشدت خشک شده بود وسرم درد می کرد… مجید یک قرص برای من آورد و یک لیوان آب و تازه من متوجه شدم که اصلا اون روز من حتی آب هم نخوردم .. نسرین خانم پیش رعنا بود و من در میون اعتراض پرستارها پشت در اتاق اون مونده بودم… تا بالاخره ژیلا خانم مادر رعنا با رضا و پرویز خان از راه رسیدن و سراسیمه از جلوی من رد شدن و رفتن توی اتاق رعنا… اونا که منو نمی شناختن و پرویز خان هم حواسش نبود… در باز بود ومن از لای در نگاه کردم رعنا خواب بود ژیلا خانم اول خواهرشو بغل کرد و با چشمان اشک بار رفت سراغ رعنا … هنوز به تختش نزدیک نشده بود که اون چشمش رو باز کرد و مادرشو دید .. ناله ای از گلوش در اومد و گفت : آی ….آی مامان ..و نیم خیز شد …مادر و دختر چنان همدیگر رو در آغوش گرفتن و گریه کردن که دل هر ببینده ای رو ریش می کرد ..ژیلا خانم گفت : من بمیرم برات باید همون موقع اصرار می کردم و تو رو با خودم می بردم ..همش تقصیر منه تو الان اینجایی عزیز دلم دیگه تنهات نمی زارم قول میدم مامان جان منو ببخش.. رعنا حرف نمیزد شاید بغضی که در گلو داشت مانع می شد مدت طولانی به همین حال موندن و حاضر نبودن از هم جدا بشن بعد رضا اونو بغل کرد.. اون جوونی بیست و یکی دوساله ای بود که اصلا شباهتی به پرویز خان نداشت درست شکل مادرش و نسرین خانم بود .. دوتا خواهر هم خیلی زیاد بهم شباهت داشتن ..اگر من ژیلا خانم رو جای دیگه ای می دیدم متوجه می شدم که مادر رعناس .. من هنوز از لای در نگاه می کردم رعنا با همون حال به مادرش گفت : سینا رو دیدین ؟..شوهرم رو.. ژیلا خانم گفت : فدات بشم مامان جان ندیدم کجاس ؟ پرویز خان گفت بیرون ایستاده الان صداشون می کنم ..من کمی خودمو کشیدم کنار ..اون اومد و به من گفت : دیدی گفتم خودش خوب میشه اون تو رو دوست داره همش سراغت رو می گیره و فکر می کنه رفتی …بیا بریم خودت می دونی چقدر برای خوب شدن به تو احتیاج داره… سینا جان تو شرایط اونو می دونی به دل نگیر …گفتم : می دونم من نگران خودشم ..برای چی به دل بگیرم ؟..و رفتم تو .. ژیلا خانم ..منو که دید اومد جلو اول با من دست داد و بعد با من رو بوسی کرد و گفت حالا شما داماد من هستی ..بعد با رضا دست دادم ..و گفتم خوشحال شدم شما رو دیدم خیلی منتظرتون بودم …رضا گفت : رعنا عجب شوهر خوش تیپی تور کردی به من گفته بودی ولی فکر نمی کردم راست بگی …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۸]
#قسمت بیست و چهارم -بخش دوم من بلاتکلیف ایستاده بودم… نگاهی به رعنا انداختم تا عکس العمل اونو ببینم.. همینطور که روی تخت نشسته بود دستهاشو باز کرد و چشمهاشو بست و گفت: ترسیدم رفته باشی … منم نشستم روی تخت و اونو در آغوش کشیدم ..خودشو به من چسبوند و گفت : تنهام نزار… گفتم: چی میگی؟ مگه میشه تو رو تنها بزارم؟ هیچوقت… بهت قول میدم. من تمام مدت پشت در بودم از جام تکون نخوردم… بعد رو کرد به ژیلا خانم ..گفت : مامان سینا بزرگترین شانس زندگی من بود از بس که اون خوبه خدا اینطوری از دماغم در آورد ..حالا یک مدتی تا من خوب بشم باید عذاب بکشه… ژیلا خانم گفت: این حرفا چیه می زنی؟ خدا هیچوقت برای بنده هاش بد نمی خواد. دیگه این حرف رو نزن فدات بشم… ساعتی بعد همه رفتن… تنها ژیلا خانم پیش رعنا موند و منم رفتم خونه… اول رفتم سر یخچال و هر چی دم دستم بود خوردم و نرسیده به تختم خوابم برد .. معالجه ی رعنا شروع شده بود. من صبح ها میرفتم شرکت و از همون جا خودمو می رسوندم به بیمارستان ولی احساس کردم مهسا با من سر سنگین شده. فکر کردم اونشب که اومده بود خونه ی ما از چیزی ناراحت شده باشه ولی تو وضعیتی نبودم که از موضوع سر در بیارم تازه برام مهم هم نبود.. تا روز عمل پیوند مغز واستخوان رسید ولی رعنا خیلی ضعیف و لاغر شده بود صورتش دیگه اون طروات و زیبایی قبل رو نداشت… با وجود اینکه مادرش اومده بود وهمه مرتب بهش سر می زدن همش می خواست من کنارش باشم… ژیلا خانم می گفت تا تو نیای سر حال نمیشه.. این بود که من تا آژانس تعطیل می شد خودمو می رسوندم به اون… به اونی که تمام زندگی من بود. هنوز عاشقانه دوستش داشتم و امیدار بودم هر چه زودتر خوب بشه … سارا و مامان هر روز میومدن و بهش سر می زدن و چند بار هم بابا و سمیرا اومدن، و حالا با یک درد مشترک همه با هم آشنا شده بودن… یک روز مامان برای ژیلا خانم غذا آورده و چون اون با اشتها خورد و تعریف کرد که دلش برای این جور غذا ها تنگ شده ..دیگه هر روز این کارو می کرد… رضا هم بچه ی خونگرمی بود و من متوجه شدم اخلاقش درست مثل رعناس چون دنبال من افتاده بود و هر کجا میرفتم با من میومد صبح شرکت بود و با هم می رفتیم بیمارستان. حرف می زد و درد دل می کرد… اونم مثل رعنا ساده و بی آلایش بود درست به خوبی ژیلاخانم… اون به تمام معنا خانم بود و من احساس می کردم سالهاس اونا رو میشناسم… شاید هم مریضی رعنا باعث شده بود ما اونطور به هم نزدیک بشیم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۹]
قسمت بیست و چهارم -بخش سوم تمام امید ما به پیوند بود که انجام شد …و قرار بود یک هفته بعد رعنا از بیمارستان مرخص بشه. ولی همه ی موهاش ریخته بود و خیلی هم لاغر و ضعیف شده بود ..ولی خوشحال بود… می گفت : وقتی مامانم و رضا اینجا هستن و سینا رو دارم برای چی غصه بخورم ..یکم مریض شدم خوب خوب میشم …در حالیکه دکتر به من گفته بود اون باید درد داشته باشه و اثر داروها طوری هست که اونو منقلب می کنه ..رعنا اصلا حرفی نمی زد و اگر درد داشت پرستار رو صدا می کرد و آهسته به اون می گفت …گاهی هم سعی می کرد به ما امید بده ..وقتی رعنا رو با اون روحیه قوی و محکم برای خوب شدن می دیدم منم امیدوار می شدم.. یک روز بعد از ظهر توی بیمارستان بودم، پرویز خان با ژیلا خانم و من داشتیم حرف می زدیم که وقتی رعنا مرخص شد اونو کجا ببریم ..که مهسا با یک دسته گل وارد شد ..اون توی این مدت اصلا نیومده بود ..و من تازه یادم افتاد و برام سئوال شد که چی شده که تا حالا احوال رعنا رو نپرسیده .. یکراست رفت پیش رعنا… مدتی بود که روبوسی و دست دادن رو برای اون ممنوع کرده بودن… برای همین کنارش نشست… اون دوتا داشتن با هم حرف می زدن و ما هم کناری ایستاده بودیم. مهسا انگار اصلا منو نمیشناخت… ژیلا خانم به پرویز خان گفت: باید یک آپارتمان بگیرم برای خودم تا رعنا رو ببرم اونجا خونه ی نسرین معذب میشم ..پرویز خان گفت : تو فکرشو نکن چشم خودم ترتیبشو میدم نگران نباش ..همه چیز رو بزار به عهده ی من..که یک مرتبه یکی در رو با شدت باز کرد و اومد تو… پوری در حالیکه مثل گرگ زخم خورده عصبانی و آشفته بود وارد شد .. اول با فحش های رکیک و بسیار بد که من باور نمی کردم این کلمات از دهن یک زن بیرون بیاد ..و در یک چشم بر هم زدن پرید به ژیلا خانم و موهای اونو گرفت و روسری رو از سرش کشید و اونو زد… رعنا مثل یک جوجه شروع کرد به لرزیدن .. منو پرویز خان اونو گرفتیم و با زور از اتاق بردیم بیرون در حالیکه اون بدون هیچ ملاحظه ای فریاد می زد و می گفت : فلان فلان شده اومدی به هوای دخترت شوهر منو از دستم در بیاری؟ کور خوندی… پدرتو در میارم… یک مرتبه بیمارستان بهم ریخت. ما دوتا مرد حریف ساکت کردن و نگه داشتن اون نمیشدیم. من که از قبل از دستش حرصی بودم محکم گرفتمش کوبیدم سینه ی دیوار و گفتم خجالت بکش رعنا مریضه تو چرا هیچی حالیت نیست؟ نمی فهمی اینجا کجاس ؟ و پرویز خان هم هر چی از دهنش در میومد بهش گفت … #ناهید_گلکار

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۹]
قسمت بیست و چهارم -بخش چهارم ولی اون انگار صدای ما رو نمیشنید و فریاد می زد و فحش می داد به پرویز خان و رعنا و ژیلا خانم … پرستارا اومده بودن و همه سعی می کردن اونو از اونجا دور کنن ولی اون همین طور جیغ می کشید و فحش می داد و چون دید کار به اینجا کشیده و همه دارن باهاش دعوا می کنن خودشو زد به غش و وسط راهرو نقش زمین شد… وقتی افتاد رو زمین پرویز خان به جای هر کاری یک گلد زد تو پهلوش و گفت همین امروز از خونه ی من میری بیرون…گمشو از زندگی من برو هرجایی… پرستاری که اونجا بود میخواست بهش کمک کنه ولی پرویز خان دوتا دست اونو گرفت و با وضع بدی روی زمین کشید تا از اونجا دورش کنه… من گرفتمش و گفتم شما الان با سند آزاد شدی نکن برات پرونده درست می کنه و مکافات میشه… پرویز خان جلوی پله ها پوری رو ول کرد روی زمین… و با هم رفتیم. ولی کمی که دور شدیم اون از جاش بلند شد و با سرعت از پله ها رفت پایین… در حالیکه صدای گریه و زوزه ی اون میومد ما برگشتیم ببینم حال رعنا و ژیلا خانم چطوره …نگران اونا بودیم … حال هیچ کدوم خوب نبود ..دکتر یک آمپول به رعنا زد و یک مسکن هم ژیلا خانم خورد… ولی مهسا هنوز بالای سر رعنا بود و داشت اونو آروم می کرد… پرویز خان گفت: تو مراقب باش من برم حساب اون زنیکه رو کف دستش بزارم… همین الان از خونه بیرونش می کنم… حالا ببین… #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۰]
#قسمت بیست و پنجم -بخش اول #این_من (سینا ) پرویز خان با عجله رفت ولی ژیلا خانم نگرانش شد و گفت : تو رو خدا آقا سینا برو دنبالش اون زن دیوونه اس می ترسم بلایی سر هم بیارن .. رعنا در حالیکه هنوز حالش جا نیومده بود با اعتراض گفت : ولشون کن بزار هر کاری می خوان بکنن .. به ما مربوط نیست … ژیلا خانم در حالیکه ناراحتی از سر و روش می بارید گفت : من اون زن رو می شناسم به این راحتی دست بردار نیست خودتون دیدین که چطوری بدون فکر عمل می کنه. شنیدم تازگی براش دردسر درست کرده ..رعنا گفت خبر نداری، یک بارم سینا رو زده و فحش داده…می دونستی؟؟ پس سینا خودش اونو میشناسه خواهش می کنم مامان ولش کن کاری به کارش نداشته باش. مهسا در تمام این مدت اونجا بود و چند بار که من بهش نگاه کردم دیدم حیرت زده به ما نگاه می کنه انگار از این قضیه خیلی تعجب کرده … و بحث با اومدن رضا خاتمه پیدا کرد مثل این که اون از همه حساس تر شده بود و شرف همه چیز رو در مورد دعوای رعنا و پوری بهش گفته بود .. و اونم حالا به خون پوری تشنه شده بود … برای همین ژیلا خانم طاقت نیاورد و رفت از اتاق بیرون و زنگ زد به شرف خان و ازش خواست مراقب عموش باشه …. اونم با آقای مظاهری رفتن خونه ی پرویز خان که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه چون هر چی به موبایلش زنگ می زدن جواب نمی داد .. حالا ما سعی می کردیم از رعنا پنهون کنیم و مهسا سرشو به حرف زدن گرم کرده بود ..ولی اون همینطور با چشم ما رو دنبال می کرد … یکساعت بعد …شرف خان زنگ زد به من و گفت : ما الان دم بیمارستان (…) هستیم به ژیلا خانم نگو ..ولی به قصد کشت پوری رو زده و تمام سر و صورت پرویز خان هم خونین و مالینه ..خیلی بد شده اگر پوری شکایت کنه پرونده ی عمو میاد رو و دیگه این بار باید بره زندان تا موقع دادگاهش برسه … فقط خدا کنه شکایت نکنه چون این بار دستشو شکسته و حالش خیلی بده. گفتم : نه بابا مگه چه خبره فوق ؛فوقش دیه می گیرن ..زندان نداره که .. گفت : نه بابا اقلا سه ماه هم زندان داره ….. پرسیدم از دست من کاری ساخته هست یا نه ؟ گفت تو فقط مراقب خاله و رعنا باش و نزار رضا متوجه بشه ..منو و مجید هستیم ..شیدا هم داره میاد اونجا پیش رعنا باشه … مهسا که رفت رعنا دراز کشید و گفت : چقدر موند خسته شدم ..ولی چقدر مهربونه آبرومون جلوی اونم رفت .. شایدم قبلا مهتاب بهش گفته باشه ولی دلم نمی خواست این منظره رو ببینه …ببین سینا برام یک دعا آورده خودش بست به بازوم می گفت هر شب برای تو دعا می کنم … خیلی دختر خوبیه مگه نه ؟ گفتم آره ولی نمی دونم چرا امشب با من سر سنگین بود ؟ گفت ای بابا با این اوضاعی که امشب شد می خواستی بیچاره چیکار کنه ؟ ژیلا خانم غذای رعنا رو داد ..و من کنارش نشستم تا خوابش برد … بعد آهسته گفتم : کاری ندارین من میرم خونه چیزی اگر می خواین بگیرم بیارم .. گفت نه عزیزم تو برو خیلی خسته شدی .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۰]
قسمت بیست و پنجم -بخش دوم از در اومدم بیرون ولی در واقع قصد داشتم برم بیمارستان تا ببینم اوضاع پرویز خان چی شد.. ولی رضا دنبال من راه افتاد و گفت ..من گرسنه هستم میای بریم با هم شام بخوریم ؟ مهمون من … گفتم : رضا جون به خدا خیلی خسته ام انشالله باشه یک شب دیگه شاید با رعنا اومدیم تا چند روز دیگه مرخص میشه .. گفت باشه داداش منو می رسونی خونه ی عمو .. گفتم البته …وقتی راه افتادیم پرویز خان زنگ زد و با صدایی که رضا هم می شنید گفت : سینا جان اگر تو اتاقی برو بیرون می خوام باهات حرف بزنم ..زنیکه دوباره مکافات درست کرده … رضا پرید و گوشی رو از من گرفت . داد زد می کشمش اگر من اون پدر سگ رو نکشتم … همش تقصیر تو بود اونو آوردی تو زندگی ما مامانم رو بیچاره کردی منو رعنا رو عذاب دادی بسه دیگه یکم به خودت بیا این لجن رو از زندگی ما پاک کن .. من به زور گوشی رو ازش گرفتم و به پرویز خان گفتم : ببخشید تو ماشین بودیم رضا صدای شما رو شنید الان میایم پیش شما ؛؛کجایین ؟ گفت : اون دیوونه رو نیار حوصله ندارم با اونم جر و بحث کنم خودم دارم به اندازه ی کافی می کشم …و گوشی رو قطع کرد زنگ زدم به شرف خان و ازش پرسیدم در چه حالی هستین؟ پرویز خان کجاس؟ گفت : الان که خونه‌ی عمو هستیم ولی مثل اینکه پوری خانم شکایت کرده ..تو هم بیا ..رضا گفت : بریم ببینیم چی شده ؟ گفتم اگر بخوای خودتو کنترل نکنی من نیستم .. آدم باید صبر داشته باشه ..توام که مثل پرویز خان رفتار می کنی بهش گفتم کار دست خودت نده بازم رفت باهاش در گیر شد .. خوب همین میشه دیگه قول میدی آروم باشی من میام و گرنه خودت می دونی … همین طور که عصبانی بود گفت : باشه بریم قول میدم … وقتی رسیدیم پرویز خان در باز کرد و خودش اومد جلو آثار چنگ و زخم روی صورتش بود ..همه تو سالن نشسته بودن آقای مظاهری مجید و شرف خان ..و پسر کوچولو ی پرویز خان اون وسط می پلکید و از چیزی سر در نمیاورد که چه خبره و مامانش کجاس ؟ .. گفتم شما اول باید شکایت می کردین که اون اینطور سر و صورت شما رو زخمی کرده و توی بیمارستان با وجود یک مریض بد حال سر و صدا راه انداخته .. شرف خان گفت همین کار و کردیم تا فهمیدیم داره شکایت می کنه رفتیم ولی بازم فکر کنم درد سر درست بشه چون پرونده ی قبلی داره …. پرسیدم الان کجاس ؟ گفت : مادرش اومد دنبالش و رفته خونه ی اون کلی هم دری وری به عمو گفت خانوادگی بی تربیت و نفهم هستن … اونشب ما خیلی حرف زدیم …..پرویز خان می گفت قفل در ها رو عوض کنیم و دیگه تو خونه راهش نمی دم .. پدرشو در میارم و چنین و چنان می کنم که آقای مظاهری عصبانی شد و سر پرویز خان داد زد: بسه دیگه..یکم عاقل شو اینطوری دردسر رو بیشتر می کنی اگر نمی خوای دیگه باهاش زندگی کنی و دوباره بامبول در نمیاری می شینیم باهاش حرف می زنیم ..و راضیش می کنیم بی سر و صدا بره دنبال کارش .. شرف گفت راست میگن عمو جون ..الان رضا هست خاله هست و شما رعنا رو داری پروژه ی کیش رو داری دیگه نمی تونی برای اون انرژی بزاری …بابا میره باهاش … آقای مظاهری اومد وسط حرفش که من نیستم خودتون ترتیب شو بدین من با اون زن کاری ندارم گندی که پرویز آورده تو خونه ی ما … شرف خان گفت : من و سینا ,مجید میریم باهاش حرف می زنیم یک طوری راضیش می کنیم با پول و زبون خوش از زندگی شما ها بره بیرون .. خلاصه اون شب اونا رفتن خونه ی آقای مظاهری و منم رفتم خونه ی خودمون .. وقتی رسیدم خونه و چشمم به مامان و بابای خودم افتاد که هنوز منتظر من نشستن ..به نظرم رسید چقدر دنیای آدما با هم فرق داره .. پدر من خطایی نمی کرد و همیشه در آرامش یک زندگی یک نواخت ولی بی سرو صدا داشت ..که من همیشه شاکی بودم که اون چرا ریسک نمی کنه و خودشو به آب و آتیش نمی زنه تا زندگی بهتری داشته باشه … ولی حالا نمی دونستم چی درسته و چی غلط ؟ آیا پدر من چون ذاتا این طوری بود زندگی آرومی داشت درست فکر می کرد ؟ و یا پرویز خان که همیشه دنبال هیجان و جنب و جوش بود ؟ به هر حال اینو می دونستم که من ناخواسته به این نوع زندگی پر از استرس کشیده شده بودم …. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۱]
قسمت بیست و پنجم -بخش سوم #این_تو (مهسا ) من تازه متوجه شده بودم که کسی نمی دونسته رعنا سرطان داره … نمی دونم اون روز رو چطوری گذروندم ..خیلی ناراحت و عصبی شده بودم ..بیشتر از هر چیزی از خودم بدم میومد … وقتی تعطیل شد دعا کردم اشتباهی ازم سر نزده باشه که فردا گندش در بیاد … من با عجله خودمو رسوندم خونه …وضو گرفتم و ایستادم به نماز و با خدای خودم راز و نیاز کردم .. گفتم ..تو با این همه بزرگی می دونی که هر کاری کردم دست خودم نبود منو ببخش نمی خوام رعنا طوریش بشه قول میدم و با تو عهد می بندم که حتی یک بار دیگه به صورت سینا نگاه نکنم .. تو فقط به خاطر همه‌ی زجر هایی که من توی زندگی کشیدم اونو نجات بده ..خواهش می کنم دیگه نزار عذاب وجدان هم داشته باشم … از فردا هر روز حال رعنا رو از مهتاب و شیدا می پرسیدم ولی اصلا به بیمارستان نرفتم نمی خواستم تا اون بهبود پیدا نکرده سینا رو ببینم .. دل که دست آدم نیست ..مگه من خواسته بودم عاشق سینا بشم …خدایا چرا این عشق رو تو دل من انداختی که با این زجر ازم بگیری ..نمی دونم و تو رو درک نمی کنم ….باشه هر چی تو بخوای فقط رعنا رو به سینا ببخش بزار با هم خوشبخت بشن … #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۱]
قسمت بیست و پنجم -بخش چهارم تا یک روز شیدا گفت که حال رعنا بهتره و چند روز بعد می برنش خونه.. من تو عالم خودم فکر می کردم که خدا به خاطر دعا های من اونو خوب کرده و به سجده افتادم و شکر کردم و به خودم قول و قراری که با خدا گذاشته بودم یاد آور شدم … و فردای اون روز یک دسته گل قشنگ خریدم و رفتم به دیدن رعنا در حالیکه توی این مدت تمام فکر و ذکر من اون شده بود. انگار آدم دیگه ای بودم …ولی وقتی سینا رو دیدم دوباره قلبم به تپش افتاد و نفسم داشت بند میومد .. خودمو کنترل کردم و از کنارش رد شدم …رعنا از دیدن من خوشحال شد ..به من گفتن نباید با اون تماس بدنی داشته باشم برای همین نزدیک تختش نشستم ..طوری که پشتم به سینا بود .. پرویز خان و مادر رعنا با سینا حرف می زدن و منم داشتم برای رعنا تعریف می کردم که چقدر براش دعا کردم که پوری خانم در باز کرد و اومد تو من تازگی فهمیده بودم که اون مادر رعنا نیست و خیلی بیشتر برای رعنا ناراحت شدم .. پوری خانم مثل وحشی ها وارد شد و فحش های بدی می داد که حتی منم ترسیده بودم تنها کاری که کردم این بود که دست رعنا رو گرفتم تا آرومش کنم .. ولی اون زن حمله کرد به ژیلا خانم من باورم نمیشد قیامتی بر شد و رعنا داشت گریه می کرد و می لرزید … حالت بدی داشت ..سینا و پرویز خان اونو گرفتن کش مکش عجیبی بود از این طرف اون نمی خواست بره و از دست اونو فرار می کرد و فحش می داد و از طرفی اون دونفر بازور اونو می کشیدن تا تونستن با خودشون بردن بیرون. ولی رعنا تو آغوش مادرش گریه می کرد و می گفت : مامان نمی تونم تحمل کنم به خدا دیگه نمی تونم ..منو از این زن دور کن ..تو که نبودی منو خیلی اذیت کرد … باورت میشه مامان ..اون منو زد می دونستی ؟ می دونستی چقدر منو عذاب داد ؟ ژیلا خانم همین طور که می لرزید و اشک میریخت ودست می کشید سر رعنا و اونو نوازش می کرد گفت : تقصیر من بوده من نباید تو رو رضا رو با اون تنها می گذاشتم .. من مادر بی فکری هستم ..ولی اون موقع دلیل داشتم …اروم باش عزیز مادر الهی فدات بشم چشم یک کاری می کنم دیگه این وضع پیش نیاد … وقتی از بیمارستان اومدم بیرون …باز فکر کردم .. من در مورد رعنا چی فکر می کردم اون چه زندگی سختی داشت ..و من چطور قضاوت می کردم …چقدر برای زندگی اون آه کشیدم ..خدایا منو ببخش .. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۲]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت بیست و ششم-بخش اول #این_من (سینا ) فردا صبح چون خیالم راحت بود که کلید دست آقا حیدره و پیام مراقب اوضاع هست تا من برسم ..اول رفتم یک سر به رعنا بزنم اون تمام مدت چشمش به در بود و من خودم هم بی قرارش بودم … نمی تونم بگم چقدر از دیدن من اون موقع صبح خوشحال شد ، دستهاشو باز کرد و و مثل یک پرنده ی بارون خورده خودشو تو آغوش من جا داد .. و من از دل و از جون اونو بغل کردم و بوسیدم و بوییدم … دلم نمی خواست ازش جدا بشم اون مثل یک فرشته معصوم و بی گناه بود ..که توی جریانی از ناملایمت های زندگی از پا در اومده بود ولی خم به ابرو نمیاورد … نه ناله ای نه شکایتی …به قول مادرم انگار راست می گفت خداوند به اندازه ی طاقت آدمها بهشون سختی میده ..من هیچ وقت این حرف رو قبول نداشتم و خرافات می دونستم ولی با دیدن صبر و طاقت رعنا می رفتم تو فکر .. ژیلا خانم از این همه عشقی که ما نسبت بهم داشتیم خوشحال بود و منو هم خیلی دوست داشت ..و هر روز بیشتر از روز قبل بهم نزدیک می شدیم … وقتی خدا حافظی کردم که برم شرکت ..اون دنبال من اومد تو راهرو و گفت : سینا جون من ازت یک خواهش دارم به پرویز کمک کن ..نه فکر کنی به خاطر پرویز میگم ..نه به خدا اگر زندگیش از ما جدا شده بود کاری بهش نداشتم ولی می بینی که دودش تو چشم منو و بچه هام میره ، رعنا یک جور ,, رضا یک جور دیگه ..می دونم که شش ماهه همه ی کارای پرویز رو انجام میدی.. حالا هم که دیگه پسر منی ,عضو خانواده ی ما هستی ..پس باید به تو بگم چون می دونم که حتی به خاطر رعنا هم شده سعی خودت رو می کنی … گفتم چشم حتما خاطرتون جمع باشه ..من که هر کاری می کنم وظیفه ی خودم می دونم ولی چه کاری از من بر میاد نمی دونم ..شما هم الان خانواده ی من هستین چشم ..روی چشمم ..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۲]
قسمت بیست و ششم-بخش دوم وقتی رسیدم شرکت پرویز خان تو دفترش بود پرسید خواب موندی ؟ گفتم نه بیمارستان بودم رفتم ببینم چیزی لازم ندارن .. ژیلا خانم خسته شده بنده ی خدا چند روزه کنار رعنا مونده ..باید یک روز بره استراحت کنه ..از پا در میاد .. گفت : می دونم باید از شر پوری خلاص بشم و زن و بچه ام رو سر و سامون بدم … سینا بشین باهات کار دارم …کنارش نشستم .. گفت :امروز من تو شرکت می مونم تو با شرف برو با پوری حرف بزن ببین چی میگه اگر من برم بازم دعوامون میشه .. دیشب شرف باهاش تماس گرفته قرار شده برین حرف بزنین …از جانب من وکیلی ببین چی میخواد بهش بدیم بره پی کارش …البته پرسیدیم اگر شکایت شو پی گیری کنه یک پرونده ی دیگه براش تشکیل می دن ولی من نمی خوام با وجود حال رعنا و اومدن ژیلا و رضا درد سر درست بشه .. گفتم چشم من میرم ولی هر چی گفت میام به شما میگم با نظر خودتون باشه بهتره فقط ما گوش میدیم ببینیم چی می خواد همین .. گفت : ساعت یازده قرار دارین برین خونه ی مادرش…تو یک زنگ به شرف بزن با هم قرار بزارین برین … ساعت از یازده گذشته بود که منو و شرف به خونه ی مادر پوری که نزدیک میدون انقلاب بود رسیدیم …یک خانم میان سال آبله رو با موهای فر فری و خیلی بد اخلاق درو باز کرد ..با ترش رویی ما رو برد توی خونه ..و اتاق پذیرایی رو با انگشت نشون داد یعنی خودتون برین اونجا … خونه ی ساده و تقریبا سطح پایینی بود ..بعد با تندی گفت :بفرمایید الان پوری میاد ..من متوجه شدم اون باید مادر پوری خانم باشه … ما رفتیم و توی اون اتاق نشستیم ..منو شرف بهم نگاه کردیم و بی اختیار خندمون گرفت .. شرف آهسته گفت : بوی نامهربونی میاد پاشو در بریم یک وقت دیدی ما رو زد .. اگر صورتم رو چنگ بزنه جواب مهتاب رو چی بدم ؟ باز هر دو خندیدیم ..که یک مرتبه پوری اومد تو ما فورا خودمون رو جمع و جور کردیم .. ولی مثل اینکه کاملا خودشو کنترل کرده بود مظلوم و شکست خورده به نظر می رسید با دستی به گردن آویزون …اون از سر انگشت تا آرنج رو گچ گرفته بود البته ما فهمیده بودیم که مچ دستش آسیب دیده ولی نشکسته …اومد و خیلی عادی سلام و علیک کرد و نشست .. سرش کج بود درست مثل روزی که منو خواسته بود تا جاسوسی پرویز خان رو بکنم .. نمی دونستیم اون حرکات واقعیه ؟یا داره فیلم باز ی می کنه ..نشست روبروی ما و گفت : خوش اومدین چی میل دارین ؟ شرف گفت : چیزی نمی خوایم مزاحم شدیم پوری خانم ..ولی دلمون نمی خواست اینطوری خدمت شما برسیم ظاهرا دیگه چاره ای نیست .. باید این قضیه روشن بشه و این ناراحتی که پیش اومده ..یک طوری بر طرف بشه که خدای نکرده کار به جای باریک نکشه … با ناراحتی گفت :به نظر شما همین الان کار به جای باریک نکشیده؟ کِی بود آقا سینا من از شما خواستم بیاین پیش من فکر می کنی از دل خوشم بود ؟..نه به خدا باور کنین ناراحت بودم پرویز پدر منو در آورده هر کسی هم جای من بود دیوونه میشد به خدا شب و روزم رو نمی فهمم … ببین من باید چقدر خودمو ناراحت کنم تا بتونم بیام و تو بیمارستان عیادت رعنا خوب منم آدمم دلم براش می سوزه ..حالا که رسیدم دیدم با زن سابقش دل داده و قلوه گرفته ..تازه اونجا فهمیدم چرا یکسره تو بیمارستانه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۳]
#قسمت بیست و ششم-بخش سوم شرف گفت : ما به این کارا کار نداریم میخوایم ببینیم از این به بعد می خواین چیکار کنین ؟ گفت : می خوام ازش جدا بشم طلاق می خوام بهش بگو اصلا سراغ من نیاد ..قبول نمی کنم ..دیگه تموم شد حق و حقوقم رو هم می خوام ..بهش بگو دیگه نمی تونم باهاش زندگی کنم …مهرم رو می خوام ,,..اون خونه رو هم که توش زندگی می کنیم می خوام ..ماشین رو هم که به اسم خودشه برای من خریده باید به اسم من بکنه ..و گرنه اذیتش می کنم و پدرشو در میارم ..همین ,,بابت اون همه آزاری که منو داد باید اینایی که گفتم بده به من … شرف گفت : پوری خانم اگر واقعا نمی خواین با عمو زندگی کنین یک چیزی بگین که در توانش باشه و کار و آسون کنین شما می دونی که عمو اون خونه رو به شما نمیده چون به اسم خاله ژیلاست ..اگرم بخواد نمی تونه ..پس یک پیشنهاد دیگه بدین .. گفت نه من همینو می خوام اگر اون خاله ی تو برگشته که دوباره پرویز رو به دست بیاره باید تاوان شو بده … من مسخره ی دست اون نیستم که یک روز منو می خواست حالا بگه نمی خوام ..منم مثل گاو سرمو بندازم پایین و برم.. کور خوندن به این راحتی نیست .. مهر من هزار تا سکه است مهرم می خوام ,خونه رو هم می خوام ..و گرنه هم برای مهر هم برای کتک هایی که منو زده باید بره زندان دیگه حرفی ندارم ..اونوقت که دختر می برد کیش و یک هفته یک هفته با هاش خوش میگذروند باید فکر اینجا شو می کرد …به هیچ عنوان کوتاه نمیام … من تا اون موقع ساکت نشسته بودم … دیگه طاقت نیاوردم و دل و زدم به دریا و گفتم : میشه چند کلام هم من با شما حرف بزنم ؟ گفت : شما هم بگو هر چی بگین من حرف دیگه ای ندارم, راضی به چیز دیگه ای نیستم … گفتم : گیرم که حق با شما باشه ..ولی نمی دونم چطور می تونین چشم خودتون رو روی رنج دیگران ببندین و فقط خودتون رو ببینین …شما رعنا رو وقتی شیمی درمانی می شد ندیدین , وقتی بدون مادر توی بیمارستان افتاده بود ندیدین … وقتی ژیلا خانم عذاب می کشید که پدر دوتا بچه اش بهش خیانت کرده بود …وقتی رضا دوبار خود کشی کرده بود و برای همین پدرش اونو فرستاد به استرالیا …وقتی یک زن تمام دارایی خودشون در اختیار رقیبش می زاره و می ره رنج اونو ندیدین … وقتی رعنا از دست زن پدرش کتک می خورد و عذاب می کشید ندیدن ..همه ی دنیا فدای سر شما و خواسته هاتون ؟ بی انصافین …یک بار شده خودتون رو به جای ژیلا خانم بزارین ؟ یا رعنا ..اگر مردی با مادر شما این کارو می کرد و بعد اون زن چشم ندید شما رو داشت چه احساسی داشتین ؟ یک روز رعنا به من گفت : دلش برای شما می سوزه ..و متعجب بود می گفت آخه پوری خانم خودش به بابام بی وفایی رو یاد داده چطور ازش انتظار وفا داری داره … راست می گفت شما هم باید تاوان اشتباه خودتون رو بدین ..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۳]
#قسمت بیست و ششم-بخش چهارم پوری طاقت شنیدن این حرف ها رو نداشت عصبی شده بود ..و باز با پرخاش گری به من گفت : اون بی شرف دنبال من افتاد .. بی رو در واسی بگم شما ها زبون آدم رو باز می کنین می خواستی با یک بچه توی شکمم چیکار کنم ؟ رفتم به زنش گفتم ,,بد کاری کردم ؟ غلط کرد اومد دنبال من ..غلط کرد بچه درست کرد .. تازه زنش اونو ول کرد و رفت بعد با من ازدواج کرد ..به من می گفت با اون خوشبخت نیست .. منم گول خوردم و بد بخت شدم …. تو چه می دونی من چی کشیدم ؟… پوری هر لحظه عصبانی تر می شد و هی صداش میرفت بالا تر راستش من و شرف ترسیدیم و دیدیم از عهده ی اون بر نمیایم ..بدون نتیجه اون خونه رو ترک کردیم … وقتی جریان رو به پرویزخان گفتیم ..داشت از عصبانیت سر ما داد می زد ، شرف گفت :عمو پوری اینجا نیست چرا به ما میگی ؟..یک فکری بکن درست و حسابی اون حرف حالیش نمیشه .. هر چی ما میگیم حرف خودشو می زنه ..تازه میگه من بچه رو هم نمی خوام شما می تونی اونو بزرگ کنی ؟ می تونی خونه رو به اسم اون بکنی ؟.. .گفت اون خونه رو به اسم ژیلا کردم اونم می دونه برای همین اسم خونه رو میاره که طلاق نگیره ..مگه شهر هرته ؟ شیرین کاشته حالا قند و نبات چشم روشنی می خواد ؟ میرم زندان یک قرون بهش نمیدم ..داغشو پول رو به دلش می زارم .. من از پرویز خان جدا شدم و رفتم بیمارستان .. وقتی رسیدم مامان و سارا اونجا بودن برای ژیلا خانم و رعنا غذا آورده بودن …زیاد بود منم گرسنه … رعنا هم صبر کرده بود تا من برسم و با هم بخوریم …در حالیکه مامان و سارا و ژیلا خانم دور ما بودن منو رعنا با هم غذا خوردیم ..و موقتا پوری و مشکلات پرویز خان رو فراموش کردم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۴]
قسمت بیست و ششم-بخش پنجم حال رعنا رو به بهبودی بود و من اونشب رو پیشش موندم و ژیلا خانم رو فرستادم خونه تا یک کم استراحت کنه …وقتی اون خوابید کنار نشستم و ساعتی بهش نگاه کردم .. از دیدن اون سیر نمیشدم … یک هفته گذشت کار پرویز خان و پوری به جایی نرسید رعنا باید مرخص می شد ..و هنوز ما تصمیم نگرفته بودیم کجا بریم .. پرویز خان اصرار می کرد که اونا رو با خودش ببره خونه ی خودشون ولی ژیلا خانم موافقت نمی کرد رعنا هم راضی نبود ..منم نمی تونستم همه ی اونا رو ببرم خونه ی بابام ..اصلا جای اونا نبود .. بالاخره پرویز خان که از راضی کردن ژیلا خانم به خونه اش نا امید شد ..افتاد دنبال خونه تا جای راحتی برای اونا پیدا کنه ..پس موقتی همه رفتن خونه ی نسرین خانم ..در حالیکه من می دونستم این طور نمیتونم رعنا رو خوب ببینم .. و ازش دور می شدم ..برای همین منم به پرویز خان کمک می کردم تا یک جای مناسبی پیدا کنیم …. حال رعنا خوب بود و دکتر گفته بود می تونه با به دست آوردن نیرو و وزن بدنش زندگی عادی رو دنبال کنه و من شاکر خداوند بودم که دعا های منو مستجاب کرد و اونو به من بخشید … تا اونموقع پسر پوری پیش نسرین خانم بود …. اون بچه با دیدن رعنا خودشو انداخت تو بغل اون مثل اینکه دلش خیلی برای اون تنگ شده بود و هم اینکه از مادرش دور بود ..به رعنا پناه آورده بود دلم برای اون بچه هم می سوخت… دو روزی بود که رعنا از بیمارستان مرخص شده بود .. من تو شرکت کار داشتم و پرویز خان رفته بود تا خونه ای که بهش معرفی کردن رو ببینه .. تلفنم زنگ خورد .. ژیلا خانم بود ..با گریه گفت : اگر میشه زود بیا اینجا نمی خوام به پرویز زنگ بزنم ..تو بیا باهات کار دارم…پرسیدم حال رعنا بد شده ؟ گفت : نه زیاد تو رو خدا سینا ازم نپرس زود بیا … با عجله پیام رو صدا کردم اون پسر خوب و کاری بود شرکت رو بهش سپردم و با سرعت رفتم به خونه ی نسرین خانم حتم داشتم اتفاقی افتاده که اون موقع روز منو خواسته …. #ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۴۲]
قسمت بیست و هفتم

بخش اول

 

 

این من ( سینا ) :
فردا صبح چون خیالم راحت بود که کلید دست آقا حیدره و پیام مراقب اوضاع هست تا من برسم … اول رفتم یک سر به رعنا بزنم اون تمام مدت چشمش به در بود و من خودم هم بی قرارش بودم …
نمی تونم بگم چقدر از دیدن من اون موقع صبح خوشحال شد ، دستهاشو باز کرد و و مثل یک پرنده ی بارون خورده خودشو تو آغوش من جا داد …
و من از دل و از جون اونو بغل کردم و بوسیدم و بوییدم …
دلم نمی خواست ازش جدا بشم اون مثل یک فرشته معصوم و بی گناه بود … که توی جریانی از ناملایمت های زندگی از پا در اومده بود ولی خم به ابرو نمیاورد …
نه ناله ای نه شکایتی …

به قول مادرم انگار راست می گفت خداوند به اندازه ی طاقت آدمها بهشون سختی میده …

من هیچ وقت این حرف رو قبول نداشتم و خرافات می دونستم ولی با دیدن صبر و طاقت رعنا می رفتم تو فکر …
ژیلا خانم از این همه عشقی که ما نسبت بهم داشتیم خوشحال بود و منو هم خیلی دوست داشت … و هر روز بیشتر از روز قبل بهم نزدیک می شدیم …
وقتی خداحافظی کردم که برم شرکت …

اون دنبال من اومد تو راهرو و گفت : سینا جون من ازت یک خواهش دارم به پرویز کمک کن … نه فکر کنی به خاطر پرویز میگم … نه به خدا اگر زندگیش از ما جدا شده بود کاری بهش نداشتم ولی می بینی که دودش تو چشم منو و بچه هام میره ، رعنا یک جور ,, رضا یک جور دیگه …می دونم که شش ماهه همه ی کارای پرویز رو انجام میدی …

حالا هم که دیگه پسر منی , عضو خانواده ی ما هستی … پس باید به تو بگم چون می دونم که حتی به خاطر رعنا هم شده سعی خودت رو می کنی …
گفتم : چشم حتما خاطرتون جمع باشه … من که هر کاری می کنم وظیفه ی خودم می دونم ولی چه کاری از من بر میاد نمی دونم … شما هم الان خانواده ی من هستین چشم … روی چشمم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۴۴]
بیست و هفتم

بخش دوم

 

وقتی رسیدم شرکت ، پرویز خان تو دفترش بود ؛ پرسید : خواب موندی ؟
گفتم : نه بیمارستان بودم ، رفتم ببینم چیزی لازم ندارن …
ژیلا خانم خسته شده بنده ی خدا چند روزه کنار رعنا مونده … باید یک روز بره استراحت کنه … از پا در میاد …
گفت : می دونم باید از شر پوری خلاص بشم و زن و بچه ام رو سر و سامون بدم …
سینا بشین باهات کار دارم … کنارش نشستم … گفت : امروز من تو شرکت می مونم ، تو با شرف برو با پوری حرف بزن ببین چی میگه اگر من برم بازم دعوامون میشه …
دیشب شرف باهاش تماس گرفته قرار شده برین حرف بزنین … از جانب من وکیلی ببین چی میخواد بهش بدیم بره پی کارش … البته پرسیدیم اگر شکایت شو پیگیری کنه یک پرونده ی دیگه براش تشکیل می دن ولی من نمی خوام با وجود حال رعنا و اومدن ژیلا و رضا دردسر درست بشه …
گفتم : چشم من میرم ولی هر چی گفت میام به شما میگم با نظر خودتون باشه بهتره . فقط ما گوش میدیم ببینیم چی می خواد همین …
گفت : ساعت یازده قرار دارین برین خونه ی مادرش … تو یک زنگ به شرف بزن با هم قرار بذارین برین …
ساعت از یازده گذشته بود که من و شرف به خونه ی مادر پوری که نزدیک میدون انقلاب بود رسیدیم …

یک خانم میانسال آبله رو با موهای فرفری و خیلی بداخلاق درو باز کرد … با ترش رویی ما رو برد توی خونه … و اتاق پذیرایی رو با انگشت نشون داد یعنی خودتون برین اونجا …
خونه ی ساده و تقریبا سطح پایینی بود … بعد با تندی گفت : بفرمایید الان پوری میاد …

من متوجه شدم اون باید مادر پوری خانم باشه …
ما رفتیم و توی اون اتاق نشستیم … من و شرف بهم نگاه کردیم و بی اختیار خندمون گرفت …
شرف آهسته گفت : بوی نامهربونی میاد پاشو در بریم یک وقت دیدی ما رو زد …
اگر صورتم رو چنگ بزنه جواب مهتاب رو چی بدم ؟ باز هر دو خندیدیم …

که یک مرتبه پوری اومد تو ما فورا خودمون رو جمع و جور کردیم …
ولی مثل اینکه کاملا خودشو کنترل کرده بود مظلوم و شکست خورده به نظر می رسید با دستی به گردن آویزون … اون از سر انگشت تا آرنج رو گچ گرفته بود البته ما فهمیده بودیم که مچ دستش آسیب دیده ولی نشکسته …

اومد و خیلی عادی سلام و علیک کرد و نشست …
سرش کج بود درست مثل روزی که منو خواسته بود تا جاسوسی پرویز خان رو بکنم …
نمی دونستیم اون حرکات واقعیه ؟ یا داره فیلم بازی می کنه …

نشست روبروی ما و گفت : خوش اومدین چی میل دارین ؟
شرف گفت : چیزی نمی خوایم ، مزاحم شدیم پوری خانم … ولی دلمون نمی خواست اینطوری خدمت شما برسیم ظاهرا دیگه چاره ای نیست …
باید این قضیه روشن بشه و این ناراحتی که پیش اومده … یک طوری برطرف بشه که خدای نکرده کار به جای باریک نکشه …
با ناراحتی گفت : به نظر شما همین الان کار به جای باریک نکشیده ؟ کِی بود آقا سینا من از شما خواستم بیاین پیش من فکر می کنی از دل خوشم بود ؟ … نه به خدا باور کنین ناراحت بودم ؛ پرویز پدر منو درآورده . هر کسی هم جای من بود دیوونه میشد به خدا شب و روزم رو نمی فهمم …

ببین من باید چقدر خودمو ناراحت کنم تا بتونم بیام و تو بیمارستان عیادت رعنا . خوب منم آدمم دلم براش می سوزه … حالا که رسیدم دیدم با زن سابقش دل داده و قلوه گرفته … تازه اونجا فهمیدم چرا یکسره تو بیمارستانه ..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۴۵]
بیست و هفتم

بخش سوم

 

 

شرف گفت : ما به این کارا کار نداریم می خوایم ببینیم از این به بعد می خواین چیکار کنین ؟

گفت : می خوام ازش جدا بشم طلاق می خوام بهش بگو اصلا سراغ من نیاد … قبول نمی کنم … دیگه تموم شد حق و حقوقم رو هم می خوام … بهش بگو دیگه نمی تونم باهاش زندگی کنم … مهرم رو می خوام ,, … اون خونه رو هم که توش زندگی می کنیم می خوام … ماشین رو هم که به اسم خودشه برای من خریده باید به اسم من بکنه … وگرنه اذیتش می کنم و پدرشو در میارم … همین ,, بابت اون همه آزاری که منو داد باید اینایی که گفتم بده به من …
شرف گفت : پوری خانم اگر واقعا نمی خواین با عمو زندگی کنین یک چیزی بگین که در توانش باشه و کارو آسون کنین . شما می دونی که عمو اون خونه رو به شما نمیده چون به اسم خاله ژیلاست … اگرم بخواد نمی تونه … پس یک پیشنهاد دیگه بدین …
گفت : نه من همینو می خوام . اگر اون خاله ی تو برگشته که دوباره پرویز رو به دست بیاره باید تاوانشو بده …
من مسخره ی دست اون نیستم که یک روز منو می خواست حالا بگه نمی خوام … منم مثل گاو سرمو بندازم پایین و برم … کور خوندن به این راحتی نیست … مهر من هزار تا سکه است مهرم می خوام ,خونه رو هم می خوام … وگرنه هم برای مهر هم برای کتک هایی که منو زده باید بره زندان دیگه حرفی ندارم … اون وقت که دختر می برد کیش و یک هفته یک هفته با هاش خوش می گذروند باید فکر اینجا شو می کرد … به هیچ عنوان کوتاه نمیام …
من تا اون موقع ساکت نشسته بودم …
دیگه طاقت نیاوردم و دل و زدم به دریا و گفتم : میشه چند کلام هم من با شما حرف بزنم ؟
گفت : شما هم بگو ، هر چی بگین من حرف دیگه ای ندارم , راضی به چیز دیگه ای نیستم …
گفتم : گیرم که حق با شما باشه … ولی نمی دونم چطور می تونین چشم خودتون رو روی رنج دیگران ببندین و فقط خودتون رو ببینین … شما رعنا رو وقتی شیمی درمانی می شد ندیدین , وقتی بدون مادر توی بیمارستان افتاده بود ندیدین …
وقتی ژیلا خانم عذاب می کشید که پدر دو تا بچه اش بهش خیانت کرده بود … وقتی رضا دوبار خودکشی کرده بود و برای همین پدرش اونو فرستاد به استرالیا … وقتی یک زن تمام دارایی خودشون در اختیار رقیبش میذاره و می ره رنج اونو ندیدین …
وقتی رعنا از دست زن پدرش کتک می خورد و عذاب می کشید ندیدین … همه ی دنیا فدای سر شما و خواسته هاتون ؟ بی انصافین …

یک بار شده خودتون رو به جای ژیلا خانم بذارین ؟ یا رعنا … اگر مردی با مادر شما این کارو می کرد و بعد اون زن چشم ندید شما رو داشت چه احساسی داشتین ؟
یک روز رعنا به من گفت دلش برای شما می سوزه … و متعجب بود می گفت آخه پوری خانم خودش به بابام بی وفایی رو یاد داده چطور ازش انتظار وفاداری داره …

راست می گفت شما هم باید تاوان اشتباه خودتون رو بدین …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۴۶]
بیست و هفتم

بخش چهارم

 

پوری طاقت شنیدن این حرف ها رو نداشت عصبی شده بود … و باز با پرخاش گری به من گفت : اون بی شرف دنبال من افتاد …
بی رو درواسی بگم شماها زبون آدم رو باز می کنین می خواستی با یک بچه توی شکمم چیکار کنم ؟ رفتم به زنش گفتم ,, بد کاری کردم ؟ غلط کرد اومد دنبال من … غلط کرد بچه درست کرد …
تازه زنش اونو ول کرد و رفت بعد با من ازدواج کرد … به من می گفت با اون خوشبخت نیست … منم گول خوردم و بدبخت شدم …. تو چه می دونی من چی کشیدم ؟ …
پوری هر لحظه عصبانی تر می شد و هی صداش میرفت بالاتر راستش من و شرف ترسیدیم و دیدیم از عهده ی اون بر نمیایم … بدون نتیجه اون خونه رو ترک کردیم …
وقتی جریان رو به پرویزخان گفتیم … داشت از عصبانیت سر ما داد می زد ، شرف گفت : عمو پوری اینجا نیست چرا به ما میگی ؟ … یک فکری بکن درست و حسابی ، اون حرف حالیش نمیشه … هر چی ما میگیم حرف خودشو می زنه … تازه میگه من بچه رو هم نمی خوام شما می تونی اونو بزرگ کنی ؟ می تونی خونه رو به اسم اون بکنی ؟ …
گفت : اون خونه رو به اسم ژیلا کردم اونم می دونه برای همین اسم خونه رو میاره که طلاق نگیره … مگه شهر هرته ؟ شیرین کاشته حالا قند و نبات چشم روشنی می خواد ؟
میرم زندان یک قرون بهش نمیدم … داغ پول رو به دلش میذارم …
من از پرویز خان جدا شدم و رفتم بیمارستان … وقتی رسیدم مامان و سارا اونجا بودن برای ژیلا خانم و رعنا غذا آورده بودن …

زیاد بود ، منم گرسنه …
رعنا هم صبر کرده بود تا من برسم و با هم بخوریم …

در حالی که مامان و سارا و ژیلا خانم دور ما بودن من و رعنا با هم غذا خوردیم … و موقتا پوری و مشکلات پرویز خان رو فراموش کردم …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۴۶]
بیست و هفتم

بخش پنجم

 

حال رعنا رو به بهبودی بود و من اون شب رو پیشش موندم و ژیلا خانم رو فرستادم خونه تا یک کم استراحت کنه … وقتی اون خوابید کنار نشستم و ساعتی بهش نگاه کردم … از دیدن اون سیر نمی شدم …
یک هفته گذشت ؛ کار پرویز خان و پوری به جایی نرسید .

رعنا باید مرخص می شد … و هنوز ما تصمیم نگرفته بودیم کجا بریم …
پرویز خان اصرار می کرد که اونا رو با خودش ببره خونه ی خودشون ولی ژیلا خانم موافقت نمی کرد رعنا هم راضی نبود …

منم نمی تونستم همه ی اونا رو ببرم خونه ی بابام … اصلا جای اونا نبود …
بالاخره پرویز خان که از راضی کردن ژیلا خانم به خونه اش ناامید شد … افتاد دنبال خونه تا جای راحتی برای اونا پیدا کنه … پس موقتی همه رفتن خونه ی نسرین خانم …

در حالی که من می دونستم این طور نمیتونم رعنا رو خوب ببینم … و ازش دور می شدم … برای همین منم به پرویز خان کمک می کردم تا یک جای مناسبی پیدا کنیم ….
حال رعنا خوب بود و دکتر گفته بود می تونه با به دست آوردن نیرو و وزن بدنش ، زندگی عادی رو دنبال کنه و من شاکر خداوند بودم که دعاهای منو مستجاب کرد و اونو به من بخشید …
تا اون موقع پسر پوری پیش نسرین خانم بود ….
اون بچه با دیدن رعنا خودشو انداخت تو بغل اون مثل اینکه دلش خیلی برای اون تنگ شده بود و هم اینکه از مادرش دور بود … به رعنا پناه آورده بود .

دلم برای اون بچه هم می سوخت …
دو روزی بود که رعنا از بیمارستان مرخص شده بود ..
من تو شرکت کار داشتم و پرویز خان رفته بود تا خونه ای که بهش معرفی کردن رو ببینه … تلفنم زنگ خورد ..
ژیلا خانم بود … با گریه گفت : اگر میشه زود بیا اینجا نمی خوام به پرویز زنگ بزنم … تو بیا باهات کار دارم … پرسیدم : حال رعنا بد شده ؟

گفت : نه زیاد ، تو رو خدا سینا ازم نپرس زود بیا …

با عجله پیام رو صدا کردم . اون پسر خوب و کاری بود شرکت رو بهش سپردم و با سرعت رفتم به خونه ی نسرین خانم .

حتم داشتم اتفاقی افتاده که اون موقع روز منو خواسته ….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۰]
بیست و هشتم

بخش اول

 

 

این من ( سینا ) :
تا رسیدم اونجا چند بار به رعنا زنگ زدم ولی جواب نداد … دلم هزار راه رفت …
رضا اومد جلوی پله ها ولی صورتش پریشون بود و خیلی آشفته به نظر می رسید .

پرسیدم : چی شده رضا جان ؟ رعنا خوبه ؟
گفت : راستش نه … باز اون زنیکه اومده بود اینجا سر و صدا راه انداخت …
رعنا اعصابش بهم ریخته … مامان فکر کرد تو بیای شاید بهتر بشه …
گفتم : چرا درو براش باز کردین ؟ مگه نمی دونین اون چطوریه ؟
رضا حرفی نزد و با هم رفتیم توی خونه . دیگه میشد حدس زد چقدر اونا رو ناراحت کرده …

ژیلا خانم اومد جلو و گفت : سینا جان الهی فدات بشم یک کاری بکنین کلک این زن کنده بشه … داره همه ی ما رو می کشه …
بچه ام مثل بید می لرزه … ببخشید سر کارم بودی ولی فکر کردم فقط تو می تونی رعنا رو آروم کنی … نمی دونی باز اون زن چیکار کرد …
با هم رفتیم پیش رعنا …. روی تخت نشسته بود کلاهشو که مدتی بود به خاطر ریختن موهاش سرش می گذاشت بر داشته بود … تازه موهاش داشت در میومد …
کنارش نشستم ، چشمهاش پر از اشک بود … و باز خودشو در آغوش من رها کرد و دستهاشو حلقه کرد دور گردنم و گفت : سینا نمی دونی چیکار کرد … داد می زد ، منو نفرین می کرد … می گفت الهی بمیرم که بابام داغ دار بشه … می گفت … می گفت ….

و بعد به شدت گریه افتاد …
گفتم : ول کن نمی خواد برام تعریف کنی … تو که اونو می شناسی اصلا به حرفاش اهمیت نده قربونت برم عزیزم … مگه به من فحش نداد ؟ باباتو نزد ؟
وقتی کسی اینطوریه و همه اونو می شناسن … آدم عاقل که برای حرف های اون ناراحت نمیشه … اصلا حرفشو نزن قرص هاتو خوردی ؟ …
ژیلا خانم گفت : آره بهش دادم … و از اتاق رفت بیرون …
گفتم : خوب حالا بخواب . من همین جا کنارت هستم ولی امروز خیلی کار دارم نمی تونم وقتی بیدار شدی پیشت باشم … تو که خیلی قوی و محکمی ؛ این روزا من زندگی کردن رو از تو یاد گرفتم صبور باشم و خوشرو و در مقابل مشکلات سر خم نکنم … در واقع داشتی به من درس زندگی می دادی رعنا …. باور کن گاهی در مقابل تو کم میاوردم … حالا تو از حرف اون زن معلوم الحال اینطور بهم می ریزی ؟ چی شد ؟ معلم بدی شدی ؟ …
باور کن رعنا هر وقت کم میارم یاد مقاومتت توی دوران مریضیت میفتم و نیرو می گیرم … فکر می کنی من نمی فهمیدم تو چقدر درد داشتی ؟ و یک بار هم شکایت نکردی …
خوب عزیز دلم پس نمی خوام اینطور ضعف نشون بدی و گریه کنی اونم به خاطر پوری … ولش کن مهم نیست واقعا مهم نیست … بذار خوب بشی یک لحظه ازت جدا نمیشم … هر کجا برم تو رو با خودم می برم …
رعنا روی دست من کم کم خوابش برد … پتو رو تا گردنش کشیدم بالا و از اتاق اومدم بیرون ببینم جریان چی بوده …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۱]
بیست و هشتم

بخش دوم

 

ژیلا خانم با خواهرش و رضا نشسته بودن … برای من تعریف کرد …
داشتم رعنا رو راه می بردم که زنگ در به صدا در اومد . کارگر نسرین درو باز کرد گفته بود همسر پرویز خانه …
خوب بیچاره نمی دونست نباید اونو راه بده … یک مرتبه وسط خونه ظاهر شد ، زد تخت سینه ی نسرین و هلش داد می گفت : کثافت عوضی بچه ی منو مال خودت کردی …
فریاد می زد و بچه رو صدا می کرد و فحش می داد … واقعا این زن دیوونه شده …
خوب رضا هم رفت جلو و هر چی از دهنش در اومد بهش گفت . ما برای اینکه رضا رو از اون جدا کنیم رعنا رو ول کردیم اونم اومد جلو …
تا چشمش به رعنا افتاد شروع کرد تو سینه اش کوبیدن و نفرین کردن و رضا هم چند تا زد تو سرش اونم فحش می داد …
خلاصه خیلی بد بود کتک کاری بدی شد … آخرم پسرشو برداشت و با گریه و ناسزا رفت …. آخه چقدر آدم می تونه احمق باشه به رعنا می گفت متقلب ، الکی گفتی مریضی که ننه بابات رو بهم برسونی … نمی دونم پرویز این زن رو از کجا پیدا کرده واقعا عقل درست و حسابی نداره … باور کن ترسیدم به پرویز بگم اگر می فهمید دوباره می رفت سراغش …
گفتم : حالا من مجبورم برم …
رضا گفت : نه ولش کن من خدمتش رسیدم همچین زدم تو سرش که دو روز منگ میشه … بذار یک روز می کشمش … فوقش میرم زندان ولی مادر و خواهرم از دستش راحت میشن …
بدبختی یک پسر هم داره … که تا آخر عمر داداش ما شده … خاک بر سرت کنن پرویز خان … مرتیکه آشغال عوضی … همش زیر سر اونه …
نسرین خانم که هنوز رنگ به صورت نداشت گفت : بس کن دیگه خاله جون … بابات کم دردسر درست می کنه … توام می خوای مادرتو آزار بدی ؟ تو رو خدا عاقلانه رفتار کنین این زن کسی نیست که ما باهاش در بیفتیم …
داشتیم حرف می زدیم که پرویز خان زنگ زد و گفت : کجا رفتی سینا ؟ چیزی شده ؟ ژیلا هم تلفنشو جواب نمیده … رعنا خوبه ؟ تو کجایی ؟
گفتم : الان میام براتون تعریف می کنم …

راه افتادم …
گفت : خونه پیدا کردم بیا با هم بریم کاراشو بکنیم جای خوبیه …

گفتم : چشم اومدم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۲]
بیست و هشتم

بخش سوم

 

 

گوشی رو که قطع کردم … ژیلا خانم گفت : تو رو خدا به پرویز نگی سینا جان …
گفتم : پس می خواین بگین بچه رو چطور به دست مادرش دادین ؟ ولی نگران نباشین می دونم چی بگم که تحریک نشه و آشوب به پا نکنه …
ولی قبل از اون یک کاری باید بکنم …
همین کارم کردم قبل از اینکه برم پیش پرویز خان رفتم در خونه ی مادر پوری …

دستم رو گذاشتم روی زنگ و برنداشتم … می خواستم بدونه که چقدر عصبانی و جدی هستم … خودش درو باز کرد …
انگشتم رو گرفتم جلوش ، اونقدر نزدیک که گاهی می خورد توی صورتش و هی خودشو می کشید کنار ولی من می رفتم جلوتر گفتم : ببین این دفعه ی آخره که صبر می کنم … من مثل خانواده ی مظاهری نیستم که صبرم زیاد باشه و تو هر وقت هر غلطی دلت خواست بکنی . این بار اگر طرف زن من بیای بدون که با من طرفی . من می تونم از تو بدتر بشم ,, خیلی بدتر ,, … همین جا آنچنان آبرو ریزی راه میندازم که تو و مادرت دیگه نتونین سرتون رو بلند کنین و از این شهر فرار کنین … یادت باشه بهت گفتم به زن من نزدیک نمیشی …. شنیدی ,, ؟ …
و قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه با سرعت ازش دور شدم ولی کاملا معلوم بود که ترسیده و تهدید منو جدی گرفته …
با اینکه کار به خصوصی نکرده بودم ولی یکم دلم قرار گرفت ….
حالا تو این گیر و دار ، پرویز خان هم هی زنگ می زنه و من جواب نمی دادم …

تا رسیدم بهش … ناراحت بود و گفت : تو یک ساعت پیش از اونجا حرکت کردی . مرد حسابی کجا بودی ؟ ترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه …
گفتم : افتاده پرویز خان … افتاده … باز پوری خانم دسته گل به آ ب داده بود … نمی خواستم به شما بگم که عصبانی نشی ولی خودم رفتم و حسابشو رسیدم … ببخشید ولی لازم بود به خاطر رعنا … ( و جریان رو براش تعریف کردم از اول تا اخر ) اون از اینکه من رفته بودم و پوری رو تهدید کردم خوشحال شد و یکم قرار گرفت ….
بلند شد و گفت :بیا بریم خونه رو ببینیم می خوام قولنامه کنم . توام با من باش …
با ماشین پرویز خان رفتیم … توی راه سر درددلش باز شد …
گفت : سینا به علی قسم من این کاره نبودم … اومد توی آژانس … نمی دونی چیکارها که نکرد تا منو از راه بدر کنه ، نمیگم من مقصر نیستم ولی اون بود که به من پا داد وگرنه اهلش نبودم …
من ژیلا رو دوست داشتم و هنوزم دارم … باور کن عاشق ژیلام … ولی اون موقع از چشمم افتاد و نمی فهمیدم چیکار دارم می کنم …

پوری این کارو می کرد … می گفت : زن ها وقتی شوهر می کنن خودشون رو ول می کن ، زن باید تا آخر عمرش معشوقه ی شوهرش باقی بمونه … می چسبن به بچه هاشون و مرد بیچاره رو ول می کنن در حالی که مرد از بچه مهمتره و احتیاج داره زنش همیشه در کنارش باشه …
من اینجور زنی هستم …

بعد من میومدم خونه هر کاری ژیلا می کرد به نظرم بد میومد … مثلا داشت برای رضا کاری می کرد یا به رعنا می رسید اعصابم خورد می شد و فکر می کردم ژیلا زن بدی هست ، برای هر چیز کوچیکی باهاش دعوا می کردم و بداخلاقی … کاملا از چشمم افتاده بود اونم مثل رعنا صبور بود و تحمل می کرد …
تا یک شب پوری منو دعوت کرد به خونه اش برای شام … می گفت می خواد دست پخت اونو بخورم … کسی اونجا نبود و منم مشروب خورده بودم …
و اون حامله شد …
وقتی فهمیدم ازش فرار کردم بهش گفتم : زنم رو دوست دارم و نمی خوام ازش جدا بشم … ولی رفت و ماجرا رو … که نه صد تا گذاشت روش و به ژیلا گفت …

التماس کردم دعوا کردم ولی اون طاقت نیاورد و رفت …
منم از دستش عصبانی بودم به خاطر بچه این عجوزه رو گرفتم …

حالام که می بینی مثل سگ پشیمونم … ازش بدم میاد اون باعث شد که زندگی من بهم بخوره … برای همین بهش خیانت می کنم تا شاید بذاره بره … ولی اون پرروتر از این حرفاست … پست فطرت برای اون خونه نقشه کشیده … با این که اون خونه به اسم ژیلاست حتی یک بارم اسم اونجا رو نیاورده … آخ که چقدر من بی قابلیتم … چرا قدر زن و بچه هام رو ندونستم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۳]
بیست و هشتم

بخش چهارم

 

 

من حرفی نزدم … وقتی خودش می دونست که چه بلایی سر خودشو زن و بچه اش آورده چی می خواستم بگم ؟ …
ولی خونه ای که اون دیده بود عالی بود … توی یک برج از طبقات بالا … سه خوابه و بسیار شیک …
همه چیز داشت گاز و یخچال و ماکروفر ماشین لباس شویی ، جکوزی و خلاصه عالی بود ، با یک تراس بزرگ رو به تهران .

راستش من تا اون موقع نمی دونستم همچین چیزایی هم توی تهرون وجود داره …
بعد از اینکه کار خونه تموم شد پرویز خان منو گذاشت دم آژانس و رفت …
نزدیک آخر وقت بود … ولی من کار داشتم و باید دو سه ساعتی توی شرکت می موندم … به آقا حیدر گفتم تو راحت به کارت برس …
مهسا رو دیدم که بازم از من رو برمی گردوند ، دیگه مطمئن شدم که اون از من دلخوره … چون کار داشتم رفتم بالا و فراموش کردم …
کارمندا داشتن می رفتن که دیدم یک اختلاف حساب پیش اومده … اکرم و پیام رو صدا کردم نفهمیدیم اشکال از کجاست …
مهسا داشت حاضر می شد که بره ، به پیام گفتم : برو بگو بیاد و لیست فروش رو باز کنه … همه چیز باید چک بشه …
اونم اومد همین طور که سرم پایین بود گفتم : مهسا خانم شما برو لیست رو باز کن و یک بار دیگه کنترل کن شاید اشکال از سیستم شما باشه .

بدون اینکه حرفی بزنه رفت …
ولی چیزی پیدا نکردیم … اختلاف زیاد بود و نمی شد بذاریم برای فردا . این بود که همه با هم نشستیم و دوباره کنترل کردیم ولی تمام مدت حواسم بود اون به طور غیر عادی از من رو برمی گردوند … و من دلیلشو نمی فهمیدم …

تا مشکل حل شد دو ساعتی طول کشید … و اشتباه از مهسا بود …
وقتی متوجه شد خیلی عصبی و ناراحت به نظر می رسید ولی حرفی نزد حتی عذرخواهی هم نکرد … انگار در همین حد هم نمی خواست با من هم کلام بشه …
اون روز من دیگه نرفتم پیش رعنا ، فقط با تلفن با هم حرف زدیم …
پرسیدم : پرویز خان اونجاس ؟
گفت : نه با خاله نسرین و شیدا رفته تا وسایل منو و مامان و رضا رو ببره خونه ی جدید …
گفت : که با تو رفته قولنامه کرده … خونه اش خوب بود ؟
گفتم : از من نپرس ، برای من قصر بود تو رو نمی دونم ولی به نظر من رویایی بود … خودم به زودی یک خونه اونطوری برای تو می گیرم و عروسی می کنیم … حالا نه به اون بزرگی …
گفت : بگو قفس ؛ من توی اون با تو خوشبختم . باور کن حاضرم اگر مریض نبودم کمک آشپز مامانت بشم … خیلی مهربونه … چقدر دستپختش خوشمزه اس . مامانم که خودشو می کشه برای غذاهاش
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۴]
بیست ونهم

بخش اول

 

 

این من ( سینا ) :
ساعت نزدیک شش بعد از ظهر بود و هوا هم خیلی سرد شده بود … هنوز بخاری ها رو نگذاشته بودیم …
من خیلی سردم بود دوتا پتو کشیدم روی خودم و خوابیدم …
چنان خواب عمیقی رفتم که حتی صدای زنگ تلفن رو هم نشنیدم … ولی سارا دستشو گذاشته بود روی شونه ی من و به شدت تکون می داد تا منو بیدار کرد …
یک چشمم باز و یکی بسته پرسیدم : چیکار می کنی ؟ بذار بخوام خیلی خسته ام …
گفت : صدای زنگ تلفنت قطع نمیشه اومدم ببینم کیه دیدم پرویز خان است ، گفتم شاید کار مهمی باهات داره …
گوشی رو برداشتم … اون ده بار زنگ زده بود …

ترسیدم باز اتفاقی افتاده باشه فورا بهش زنگ زدم ….
گفت : ای بابا تو کجایی چرا جواب نمیدی ؟

گفتم : خواب بودم … چیزی شده ؟
گفت : ای وای چه وقت خوابیدنه … اثاث آوردیم اگر خسته نیستی بیا کمک … من و ژیلا و نسرین اینجایم … مهتاب هم داره میاد … توام بیا …

و خندید و ادامه داد : آخه من بدون تو کاری نمی تونم بکنم … حتما بیا …
گفتم : چشم .

و از جا بلند شدم …

بابا دست به کمر جلوی در اتاق ایستاده بود … سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت : پسره زندگی درست کرده برای خودش ، چی فکر می کردیم و چی شد ؟ نه شب داره نه روز نه خواب داره نه خوراک … یکسره شده نوکر اون پرویز خان معلوم الحال …
سینا جان ول کن این قوم پراز شر و آفت رو ؛ بیا به زندگی خودت بچسب . والله به خدا این کار آخر و عاقبت نداره …
گفتم : شما باز شروع کردین ؟

مامان اومد وسط ما رو بگیره و گفت : تو رو خدا ولش کن حالا یک غلطی کرده دیگه نمیشه دختر مردم رو ول کنه . شما هم کوتاه بیا بذار دیگه از جانب ما غصه نخوره … ببین پوست و استخون شده ، شما دیگه نمک به زخمش نپاش …
من با عجله حاضر شدم و رفتم … ولی از اینکه اینقدر خانواده ی من ناراضی بودن اذیت می شدم …
توی راه زنگ زدم به رعنا و بهش گفتم دارم میرم کمک …
اون گفت : سینا لطفا اثاث اتاق خودمون رو تو بچیدن به سلیقه ی خودت … منو که نبردن تو می دونی من چطوری دوست دارم … تازه اگر بدونم با سلیقه ی توس … بیشتر دوست دارم …
وقتی رسیدم مقدار زیادی اثاث وسط خونه بود و مهتاب و مهسا هم اونجا بودن …
تعجب کردم … اون بازم با من سرسنگین بود … ولی مثل اینکه مهتاب ازش خواسته بود بیاد …
ما همه کار می کردیم ولی پرویز خان گفت یک کاری داره و رفت …
انگار منو می خواست جای خودش بذاره که یک مرد اونجا باشه …

جدا کردن اون اثاث که با عجله جمع شده بود کار سختی بود … و همه ی ما رو گیج کرده بود …

ساعت نه شب شرف و رضا با چند تا بسته پیتزا و نوشابه اومدن …
اون تازگیها خیلی به من ابراز دوستی و نزدیکی می کرد … و حالا هم تا رسید گفت : به خدا من حوصله ی این کارا رو ندارم به خاطر سینا اومدم …

و دستشو بلند کرد و زد کف دست من و گفت : چطوری رفیق ؟
گفتم : می خوای چطور باشم ؟ و یواش گفتم منم خوشم نمیاد ولی چاره ندارم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۴]
بیست ونهم

بخش دوم

 

 

و یک کم بعد شیدا و مجید هم از راه رسیدن … همه دور هم پیتزا خوردیم و دوباره شروع کردیم …
در حالی که شرف و رضا روی مبل لم داده بودن و کاری نمی کردن مجید و مهتاب تا اونجایی که می تونستن کمک کردن ….
من اثاث اتاق رعنا رو جا به جا می کردم …
مهسا یک بسته دستش بود و اومد توی اتاق و گفت : میگن این مال اینجاست ، کجا بذارم ؟ ( در حالی که بازم صورتش اون طرف بود )
گفتم : همون جا باشه … من برمی دارم …
داشت می رفت پرسیدم : مهسا خانم شما از دست من ناراحتید ؟
گفت : نه برای چی ؟
گفتم : همین طوری مهم نیست … فقط این طوری احساس کردم …
پرسید : می خواین کمکتون کنم ؟
گفتم : بدم نمیاد …

نگاهی به گوشه ی اتاق کرد و گفت : الان دستمال میارم قاب ها رو پاک می کنم شما بزن به دیوار …
احساس کردم من اشتباه کردم چون اون بی ریا تا آخر شب کمک کرد و صورتش هم از هم باز شده بود …
وقتی اتاق رعنا رو درست می کردیم خیلی با دل جون کمک میکرد و می خواست کاری بکنه که رعنا خوشحال بشه …
دو روز بعد اون خونه آماده شد …

رعنا با ژیلا خانم و پرویز خان صبح زود رفتن و رضا و نسرین خانم بعدا با هم رفته بودن …
من تو شرکت خیلی کار داشتم ولی می دونستم که قراره مامان ناهار اون روز رو ببره اونجا …

اونا از دستپخت مامان تعریف میکردن و مامان منم که خوشش امده بود ازش تعریف کنن یک قابلمه ی بزرگ لوبیا پلو درست کرد و با مخلفات برداشت و با سارا رفتن …
منم تا شرکت تعطیل شد راه افتادم که برم …
دیدم مهسا جلوی در ایستاده ؛ گفت : آقا سینا شنیدم امروز رعنا رو بردین خونه ی خودشون .

گفتم : بله امروز رفتن … مامان منم با سارا اونجان … می خواین شما هم بیاین ؟
گفت : من برای چی ؟ مزاحم میشم . نه بابا شما برو ممنون …
گفتم : سارا هم هست ، اونقدر اون شب زحمت کشیدین که ما رو شرمنده کردین حالا بیاین از لوبیا پلوی مادر منم بخورین …
خندید و گفت : نمی دونم کم نیاد مهمون دعوت می کنین … من گفته باشم لوبیا پلو خیلی دوست دارم … زیاد می خورم …
گفتم : بفرمایید … ان شالله کم نیست مامان من دستش به کم نمیره …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۵]
بیست ونهم

بخش سوم

 

 

وقتی ما رسیدیم …

رعنا اومد به استقبال من ولی از دیدن مهسا جا خورد و با تعجب پرسید : تو دیگه کجا بودی ؟
این حرف رو طوری زد که مهسا ناراحت شد و گفت : اومدم یک سر به تو بزنم و برم …
رعنا گفت : برای چی بری ؟ بیا ما منتظر سینا بودیم ناهار بخوریم ؛ بیا تو ، خوش اومدی . تو رو خدا ناراحت نشو فقط از دیدنت تعجب کردم همین …
مامان و ژیلا خانم میز رو آماده کرده بودن و منتظر من شده بودن تا دور هم اون لوبیا پلویی که خیلی هم خوشمزه بود بخوریم …
دو ماه گذشت رعنا روز به روز حالش بهتر می شد … اوایل منو به زور اونجا نگه می داشتن ولی کم کم اون خونه شد خونه ی من … حتی وسایل و لباسهامو هم آوردم …

گاهی رعنا رو می بردم بیرون .. .
ولی بیشتر اوقات مخصوصا شب جمعه و روز بعد از اون همه خونه ی ما جمع می شدن … می گفتن و می خندیدن … به همه خیلی خوش می گذشت …
ولی شیدا بیشتر بعد از ظهرها رو پیش رعنا بود … گاهی هم مهسا و سارا رو خبر می کردن و با هم فیلم تماشا می کردن …
تا بالاخره روزی رسید که فرداش ژیلا خانم و رضا باید می رفتن استرالیا …
رضا اونجا دانشگاه می رفت و دیگه نمی تونست غیبت کنه … برای همین بلیط هاشونو گرفتن و چمدون بستن …
اون شب پرویز خان قبل از همه اومد ؛ مقدار زیادی زعفرون و پسته و چیزای دیگه گرفته بود … اما از صورتش پیدا بود که خیلی ناراحته …

رضا رفته بود خرید … منم داشتم لباس عوض می کردم …
چون قرار بود بازم اون شب همه دور هم جمع بشیم … رعنا هم اومد پیش من وقتی داشتیم از در اتاق می رفتیم بیرون …
دیدیم که اونا دارن حرف می زنن برای همین من برگشتم ولی رعنا گوش وایستاد .
گفتم : بده بیا کنار …
گفت : صبر کن ببینم چی میگن … شاید امید داشت مادرش قبول کنه و از رفتن منصرف بشه …

پرویز خان گفت : تو رو خدا نرو بذار من اون زن رو طلاق بدم دوباره دور هم جمع بشیم … ژیلا من تو را خیلی دوست دارم … به خاطر رضا و رعنا این کارو بکن ، قول میدم جبران کنم …
ژیلا خانم سری تکون داد و گفت : پرویز تو آدم نادونی نیستی … خودت بگو من می تونم تو رو ببخشم ؟ نمیشه که هر کسی هر کاری دلش خواست بکنه … و بگه ببخشید … تو الان در مقابل اون زن و بچه اش مسئولی چرا به اونم خیانت می کنی ؟ خودت فکر نمی کنی آدم بدی هستی ؟ … من که برنمی گردم ولی از کجا معلوم دوباره یکی دیگه زیر پات نشینه و تو بازم این کارو بکنی ؟
لطفا خودتو عوض کن … اول هم با این زنی که باهاش چه درست چه غلط ازدواج کردی رو راست باش … من بهت نصیحت می کنم به خاطر آرامش خودت درست زندگی کن … از ما گذشت …

تو زندگی آدم تاوان کارای خودشو پس میده ؛ این تو بودی که با اون زن رابطه برقرار کردی …
به زور که وادارت نکرد . گیرم زیر پات نشست می خواستی قبول نکنی مگه بچه بودی عقل نداشتی … دل منو به سختی شکستی … دل اونو نشکن چون دیگه رعنا ، سینا رو داره و رضا منو ؛ ولی اون بچه ی دو ساله چی می خواد بشه ؟

پوری هم از ترس از دست دادن تو به در و دیوار می زنه … برو زندگی کن اگر خوبه که بهتر ، اگر نیست توام یکم زجر بکش تا ببینی ما چی از دست تو کشیدیم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۵]
بیست ونهم

بخش چهارم

 

 

پرویز خان سرش پایین بود و با همون حال گفت : منو ببخش و بدون تا آخر عمر دوستت خواهم داشت … تو زن بسیار خوبی بودی و من قدرتو ندونستم …
با صدای زنگ در حرف اونا قطع شد … و کم کم سر و کله ی مهمون ها پیدا شد …

من از بیرون شام سفارش داده بودم … دور هم بودیم و شام خوردیم ولی هیچکس خوشحال نبود …
فردا در میون گریه های رعنا و اشک پنهونی پرویز خان ، ژیلا خانم و رضا رفتن …
ما برگشتیم خونه و تازه متوجه شدیم که اون خونه مونده برای من و رعنا …
یک ماه بعد پوری و پرویز خان آشتی کردن و بدون اینکه ما اونو ببینیم دوباره برگشت به خونه ی اون …
از این به بعد من طعم خوشبختی واقعی رو چشیدم …
رعنا هر کاری می کرد تا من خوشحال باشم … و منم همینطور … عشقی بزرگ و بی نظیر بین ما به وجود اومده بود که زبونزد همه بود …

دیگه حتی بابام هم خوشحال بود میومد خونه ی ما و دلش نمی خواست بره … اصلا اون خونه همین طور بود هنوز پاتوق بچه ها بود مجید و شیدا , مهتاب و شرف ,, سارا و مهسا … بیشتر شب ها دور هم جمع می شدیم بازی می کردیم و می خندیدم … گاهی ما مردها فوتبال نگاه می کردیم و دخترا فیلم هندی می دیدن …

و این طوری شش ماه دیگه گذشت … و رعنا باردار شد با وجود اینکه دکتر تاکید کرده بود اقلا تا دو سال نباید بچه دار بشه …
یک روز رعنا به من زنگ زد و گفت : سینا جان میشه موقع اومدن برای من بیبی چک بگیری ؟

گفتم : برای چی ؟ شک داری ؟
گفت : متاسفانه ؛ اگر باشه چیکار کنم ؟
گفتم : حاضر شو ببرمت دکتر اینطوری خاطرمون جمع تره ، اگر بود باید بندازیش سلامتی تو از همه چیز مهم تره …

فورا خودمو رسوندم خونه … و با هم رفتیم بیمارستان …
و ساعتی بعد در حالی که منتظر جواب آزمایش بودیم و رعنا دست منو از استرس گرفته بود به ما خبر دادن که مثبته …

به هم نگاه کردیم … بدون اینکه حرفی بزنیم هر دو اون بچه رو می خواستیم …
ولی باید تا فردا منتظر دکتر خودش می شدیم … تا ببینیم اون چی میگه … آروم از در بیمارستان اومدیم بیرون رعنا مثل همیشه که دچار ترس میشد دست منو ول نمی کرد کنارم راه می رفت …

نزدیک ماشین که شدیم … گفت : سینا ؟

گفتم : جان دلم عزیزم نگران نباش هر چی دکتر گفت گوش می کنیم و برای بچه دار شدن وقت زیاد داریم … توام الان بهش دل نبند …
فردا من اونو بردم بیمارستان پیش دکتر ولی تمام شب قبل رو رعنا بااضطراب سپری کرد و طبق عادت خودش حرفی در این مورد نمی زد … تا اینکه دکتر اومد …
اول که ناراحت شد ولی گفت : باید چند تا آزمایش بدی اگر خوب بود می تونی نگهش داری ولی اگر نبود متاسفانه باید کورتاژ کنی … نه برای تو خوبه نه اون بچه … برو الان این آزمایش ها رو بده … فردا جوابشو می گیریم و من بهت میگم چیکار کنی …
امیدی توی دل منو رعنا افتاد … شاید هر دوی ما به شدت اون بچه رو می خواستیم …

من از ترس اینکه رعنا امیدوار نشه و اون از استرسی که داشت اصلا در موردش حرف نزدیم …
ولی خوب رابطه ی منو و رعنا همین طور بود خیلی از احساسات همدیگر رو بدون حرف می فهمیدیم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۷]
سی ام

بخش اول

 

 

این من ( سینا ) :
و هر دو می دونستیم که چقدر اون بچه رو می خواستیم .
اون شب سارا اومد خونه ی ما …

حالا اون دانشگاه می رفت … صنایع غذایی دانشگاه تهران قبول شده بود و خودش خیلی خوشحال بود ولی چون توی بحران بیماری رعنا بود من کاری نتونستم براش بکنم …
کتاباشو آورده بود که شب پیش ما بمونه … اون خیلی با رعنا دوست شده بود … و واقعا دلشون برای هم تنگ می شد …
رعنا تا چشمش به اون افتاد جریان بارداریش رو گفت …
سارا از خوشحالی پرید بالا و گفت : من دیگه عمه شدم … سمیرا هم بارداره اومده بودم بگم خاله شدم تو گفتی عمه هم شدم … وای چقدر خوشحالم …
گفتم : سارا بس کن , شاید رعنا نتونه بچه رو نگه داره … ما اصلا بچه نمی خوایم … حالا زوده … ان شالله دو سه سال دیگه توام عمه میشی … حالا نه …
رعنا گفت : دروغ میگه سارا ، من دلم بچه میخواد اگر دکتر هم بگه نمیشه اونو نگه می دارم …
گفتم : عزیزم تو یک بچه ی مریض یا خدای نکرده ناقص می خوای چیکار ؟ دکتر هر چی گفت تو همون کارو می کنی … اصلا مسئله ما نیستیم بچه مهمه . تو دوست داری یک بچه ناقص به دنیا بیاری ؟ راضی میشی ؟ حالا غیر از اون که جون خودت هم به خطر میفته … حالا حرفشو نزن بذار تا فردا ….
من اینو گفتم ولی می دیدم که یواشکی رعنا مرتب در مورد بچه با سارا حرف می زنن .

از سارا خواهش کردم به اون امید نده … بعید به نظر می رسه که رعنا آمادگی بچه دار شدن داشته باشه …
فردا زنگ زدم به پرویز خان و گفتم : یکم دیر میام می خوام رعنا رو ببرم دکتر …

نگران شد ؛؛ گفتم : چیزی نیست یک معاینه ی ساده اس حالش خوبه …
سارا روتا نیمه ی راه رسوندیم و خودمون رفتیم پیش دکتر …
می دیدم که دل تو دل رعنا نبود استرسش بیشتر شده بود و چشم هاش نشون می داد که بیقراره … منم بودم … ولی اون آسیب پذیرتر بود .
دکتر آزمایش ها رو نگاه می کرد و ما به اون خیره شده بودیم …

مدتی اونا رو بررسی کرد و گفت : چی بگم والله ( و مکث طولانی کرد و ادامه داد ) : نمیشه تصمیم گرفت … ببینین من هر چی که هست به شما میگم دیگه خودتون تصمیم بگیرین … آزمایش شما لب مرزه … یک وقت ممکنه برات مشکلی پیش بیاد … شایدم رو بهبودی باشی و نیاد … ولی پیشنهاد من اینه که ریسک نکنی و فعلا بچه رو فراموش کنی بهتره که کورتاژ بشی … بازم میگم اگر نگهش داری باید همش تحت مراقبت باشی چون بعضی از قرص ها رو نمی تونی بخوری و جایگزین هم نداره …
رعنا گفت : تورو خدا آقای دکتر کمکم کن بذار این بچه رو داشته باشم خیلی دلم می خواد . خواهش می کنم به خاطر اون سعی می کنم زودتر خوب بشم … هر کاری شما بگین می کنم … قول میدم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۸]
قسمت سی ام

بخش دوم

 

 

دکتر نگاهی کرد به من و گفت : نظر شما چیه ؟

گفتم : به نظر من سلامتی رعنا از همه چیز مهم تره … اگر شما نظر قطعی بدین ما راحت تر تصمیم می گیریم بگین چی به صلاح رعناست …
گفت : معلوم نیست ؛؛ میگم که الان آزمایش هاش خوبه … و چند تا مورد مهم هست که ممکنه بعدا دچار دردسر بشه … شاید هم نشه .
رعنا با خوشحالی از جاش بلند شد و گفت : بگین چیکار کنم … من این بچه رو نگه می دارم به امید خدا …
دکتر سرشو با تردید تکون داد و گفت : ببین چی بهت میگم باید همش مراقب خودت باشی تحت نظر من و پزشک زنان …

و شروع کرد به نوشتن …
یک نسخه ی جدید و یک دستور غذایی خاص که صبحانه ناهار و شام رعنا مشخص بود …
چند تا ورزش به اون یاد داد و گفت که نباید زیاد راه بره فقط همین حرکات و کار خونه براش کافیه …
من نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت …

بچه دار شده بودم ولی رعنا رو بیشتر از هر چیزی توی دنیا می خواستم … و می ترسیدم اون دوباره مریض بشه یا سر این بچه جونش به خطر بیفته … ولی اون روی پاش بند نبود … ذوق می کرد و به کار من کار نداشت ، تو عالم خوشی بود …
اول به پرویز خان زنگ زد و بعدم به مامان من …
مامان از پشت تلفن داد می زد و خوشحالی می کرد … گفت : کجایین ؟

رعنا گفت : داریم می ریم خونه …
من سرمو بردم جلو و گفتم : مامان میشه بیای خونه ی ما امروز رعنا تنها نباشه ؟
گفت : الهی مادر فدات بشه که توام بچه دار شدی بابات اگر بفهمه چقدر خوشحال میشه … آره مادر میام . الان کارامو می کنم و راه میفتم …
گفتم : کاراتو بکن من میام دنبالت …

مامان و رعنا رو گذاشتم خونه ، رفتم مقداری خرید کردم اونایی که دکتر سفارش داده بود و داروهای رعنا رو گرفتم و دادم به مامان و رفتم شرکت …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۸]
سی ام

بخش سوم

 

 

تا وارد شدم همه ریختن سر من و تبریک گفتن …
خلاصه شوخی های متداول … ولی من هنوز نه باورم می شد و نه زیاد خوشحال بودم … مثل اینکه پرویز خان نتونسته بود جلوی خودشو بگیره …
مهسا هم اومد و تبریک گفت …
گفتم : مرسی ممنون … حتما امشب بچه ها میان خونه ی ما ، شما هم تشریف بیارین …
گفت : امشب کار دارم نمی دونم ببینم چی میشه …
رفتم بالا پرویز خان بلند شد و منو در آغوش گرفت و گفت : روزی که سوار تاکسی تو شدم یادته ؟
گفتم : بله خوب یادمه …
گفت : کی فکرشو می کرد تو منو پدر بزرگ کنی … حالا بگو ببینم رعنا می تونه بچه رو به دنیا بیاره ؟ براش خطر نداره ؟
گفتم : راستش منم می خواستم همینو بگم دکتر میگه لب مرزه … شما چی میگین صلاح هست نگهش داره ؟
گفت : دکتر چی میگه ؟
گفتم : همین دیگه اون رعنا رو امیدوار کرد ,, اگر می گفت نه تکلیف ما هم روشن بود … نمی دونم مثل اینکه دید رعنا خیلی دلش می خواد …
پرویز خان متاثر شده بود و گفت : آره حتما رعنا دلش خیلی بچه می خواسته … عیب نداره ازش مراقبت می کنیم … به امید خدا نگران نباش من دلم روشنه …
گفتم : مامان منم همینو میگه … می گفت خواب بچمون رو دیده و خاطرش جمع شده که قسمت بوده … حالا کی این چراغ ها رو تو دل شماها روشن کرده خدا می دونه …
اون شب واقعا همه اومدن خونه ی ما … شیدا از خوشحالی می رقصید …

بابام تلفن کرد و به من و رعنا تبریک گفت …

شب خیلی خوبی بود و باز مامان غذای خوشمزه درست کرد و همه با اشتها خوردن و رفتن …

ولی سارا پیش ما موند ..
روز بعد دانشگاه نداشت پس فردا رعنا تنها نمی موند …
روزها می گذشت … کم کم بچه بزرگ می شد . زیاد ویار نداشت … و حالش خیلی خوب بود …
هر روز که می رفتم خونه ، رعنا رو منتظر می دیدم که با خوشحالی از من استقبال می کرد بیشتر احساس خوشبختی می کردم …

اون آرایش می کرد لباس خوب می پوشید و غذا های جور و واجور درست می کرد …
با اینکه من چهار چشمی مراقبش بودم بازم یادم می رفت که اون مریض بوده … و داشتیم یک زندگی عادی رو طی می کردیم و شاهد رشد و سلامتی بچه بودیم …

و شادی ما وقتی کامل شد که فهمیدیم بچمون دختره …
حالا شروع کردیم به خریدن وسایل اون … رعنا اجازه نداشت زیاد راه بره …

برای همین سارا می خرید و میاورد …

یا می دید و عکس رو برای رعنا می فرستاد و در صورت تایید می خرید و پولشو از من می گرفت …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۹]
سی ام

بخش چهارم

 

 

این تو ( مهسا ) :
رعنا رو تو حال بدی توی بیمارستان دیدم … موهای سرش ریخته بود و نه ابرو داشت نه مژه ، یک کلاه سرش گذاشته بود … و لاغر و ضعیف شده بود ؛

با این حال زن پرویز خان بدون ملاحظه هر چی از دهنش در اومد به رعنا و مادرش گفت …
احساس می کردم جلوی من خجالت کشیدن …

من سعی کردم رعنا رو آروم کنم ولی اون مثل بید می لرزید …
پرستارها ریخته بودن سر پوری خانم و سینا و پرویز خان هم اونو بکش بکش برد …
ولی خیلی بد بود من اگر جای رعنا بودم اونقدر صبر نداشتم و قیامت به پا می کردم … همین جا هم دلم می خواست بزنمش وقتی به خونه رسیدم مامان داشت شام درست می کرد … جریان رو براش تعریف کردم …
مامان به گریه افتاد و خودمم از تعریف هایی که می کردم گریه ام گرفت …

به مامان گفتم : تو رو خدا رعنا رو دعا کن خوب بشه …
گفت : ان شالله خوب میشه مهسا جان ، اگر میگی تو تونستی آرومش کنی خوب بیشتر برو سرش بزن …
گفتم : اگر شما بیاین میرم …
گفت : نه مادر من با اونا چیکار دارم ؟ کسی منو نمی شناسه … نه دوست ندارم …
دیدن پوری خانم و وضعیتی که برای رعنا و ژیلا خانم بوجود اومده بود منو تکون داد دلم نمی خواست دیگه به سینا حتی فکر کنم …
باید ازشون دوری می کردم این بود که دیگه سر راهشون پیدام نشد و توی شرکت هم وقتی سینا میومد یا با من کار داشت اصلا بهش نگاه نمی کردم …

اونم براش مهم نبود ، اونقدر خودش گرفتاری داشت که دیگه به من نمی رسید …
این میون متوجه ی نگاه های پیام شدم و توجه خاصی که به من داشت …

یک روز که من اشتباه بزرگی کرده بودم اون با دل و جون خرابکاری منو درست کرد .

سینا هم با اینکه کلافه شده بود به من حرفی نزد … خوب شاید چون فامیل بودیم اگر نه می دونستم پدر کسی رو که اشتباه می کنه در میاره …
پیام تقریبا همسن و سال من بود … لاغر و سفید رو با قدی متوسط … صورتش قشنگ بود ولی از بس لاغر بود زیاد معلوم نمی شد …

حالا علاوه بر سینا از اونم دوری می کردم … چون اون کسی نبود که من بتونم بهش دل ببندم …

خلاصه طوری شده بود که اکرم هم متوجه شده بود …
نمی دونستم با این دیگه چیکار کنم !! حرفی نزده بود که آب پاکی رو روی دستش بریزم …
همش نگاه های محبت آمیز می کرد …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۹]
سی ام

بخش پنجم

 

 

تا رعنا حالش بهتر شد و بردنش خونه ی نسرین خانم …

و من خیالم راحت شده بود که حال اون رو به بهبوده …
چند روز بعد مهتاب اومد به ما سر بزنه … پرسیدم : رعنا خوبه ؟
گفت : نه بابا مگه اون زن پرویز خان میذاره … دوباره اومده بود خونه ی ما سر و صدا راه انداخته بود ، مامان نسرین فشارش رفته بود بالا . من فشارشو گرفتم و بهش قرص دادم می خواست کسی نفهمه که رعنا و ژیلا خانم ناراحت نشن …

ولی خیلی بد بوده ، من که رسیدم دیگه خبری نبود سینا هم اومده بود و رفته بود ؛ ولی هم مامان نسرین هم ژیلا خانم خیلی عصبانی بودن که چرا جواب اونو ندادن …
رعنا که بیدار شد همش گریه می کرد … دلم خیلی براش سوخت .
گفتم : آره اون روز تو بیمارستان هم هیچکدوم چیزی نگفتن … باور کن حتی یک کلمه من تعجب کردم … چرا چیزی بهش نمیگن … برای همین روشو زیاد کرده . اومده بود برای چی ؟ ….
صدای زنگ تلفن مهتاب حرف ما رو قطع کرد … شیدا بود گفت : مهتاب جون داریم اثاث می بریم خونه ی خاله ژیلا اگر دوست داری توام بیا ، مجید و شرف هم میان …
گفت : آره حتما میام الان خونه ی مامانم …
گفت : اِ پس سلام برسون به مهسا بگو توام بیا … زیاد ازت کار نمی کشیم ، دور هم خوش می گذره …
مهتاب که گوشی رو قطع کرد به من گفت : راست میگه توام بیا بریم … چرا چند وقته نمیای دور و بر ما ؟
گفتم : کار دارم نمی تونم . بعدم مامان تنهاست اینطوری راحت ترم …
گفت : تو رو خدا بیا بریم همه هستن بیا بریم کمک … میگن خونه ی خیلی خوبی گرفتن ، دیدنیه … بیا بریم … پاشو دیگه …
مامان گفت : آره چند وقته ور دل من نشسته هیچ کجا نمیره …

و با خنده گفت : فکر کنم دخترم سر به راه شده …
خلاصه هر کاری کردم که نَرَم نشد و مهتاب منو به زور راضی کرد …

لباس ساده ای پوشیدم و حتی آرایش هم نکردم و رفتم …
کمی بعد سینا اومد …

من فورا سلام کردم و سرمو به کار گرم کردم ….
تا سینا رسید پرویز خان رفت و همه ی کارای سخت گردن اون افتاد … ولی سینا قابل تحسین بود همه کار می کرد بدون اینکه خم به ابرو بیاره …

و تمام وسایل رعنا رو برد تو اتاقش و یک قسمت از پذیرایی رو برای سینمای خانوادگی درست کرد …

بعد رفت به اتاق رعنا … مدت زیادی اونجا بود که ژیلا خانم یک کارتون داد به من و گفت : دستت درد نکنه مهسا جان اینو بذار تو اتاق رعنا …
منم اونو بردم …

سینا با مهربونی از من پرسید : شما از دست من ناراحتی ؟
گفتم : نه …
ولی متوجه شدم زیاده روی کردم اون نباید می فهمید که توی دل من چی می گذره …

این بود که تغییر حالت دادم و بهش کمک کردم تا اتاق رو مرتب کنه …

و اینم برای من خوب شد چون یاد گرفتم بتونم با اون طبیعی رفتار کنم …
حالا خدا رو شاهد می گیرم که از دل و جون دوست داشتم سینا با رعنا خوشحال باشه و عشقم رو توی صندوقچه ی دلم پنهون کردم و امیدوار بودم روزی به عنوان یک خاطره ازش یاد کنم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۰]
سی ام

بخش ششم

 

 

مدتی بعد یک شب جمعه باز مهتاب ازم خواست با هم بریم خونه ی رعنا ، می گفت همه اونجان توام بیا .قبول کردم و رفتم ولی نه به خاطر سینا فقط به فقط برای اینکه با اونا باشم .

خوب من خواهر مهتاب و مجید بودم و اونا هم دلشون می خواست منم با خودشون ببرن …
دیگه بیشتر شب ها همه توی خونه ی رعنا جمع می شدن ولی من اگر شب جمعه بود می رفتم وگرنه بهانه میاوردم و تو خونه پیش مامان می موندم …
حالا نه رغبتی به خرید داشتم و نه جای دیگه دوست داشتم برم …

ولی هر بار که می رفتم به رعنا نزدیک تر شدم و حالا می فهمیدم چرا سینا اونو دوست داره …
واقعا دختر خوب و مودبی بود مهربون و خونگرم …

و باز من از اینکه اینقدر در مورد اون اشتباه می کردم از خودم خجالت می کشیدم ….

تو این رفت و آمد ها سارا رو هم شناختم با اینکه از من چند سال کوچیک تر بود خیلی با معلومات و عاقل بود . من و رعنا و سارا سه تا دوست خوب شده بودیم …

گاهی وسط روز رعنا به من زنگ می زد و گاهی به زور به من می گفت برم خونه ی اونا …
وقتی معصومیت و پاکی اونو می دیدم بیشتر از پیش از سینا فاصله می گرفتم …

کلا اخلاقم عوض شده بود … هم خودم اینو می فهمیدم هم دیگران بهم می گفتن …
گاهی مجید به شوخی می گفت : خانم شدی ؛؛ بزرگ شدی ؛؛ نبینم اینقدر مظلوم بشی بهت نمیاد …
تا یک روز که می رفتم خونه …
دیدم پیام هنوز نرفته البته اون همیشه با سینا می رفت ولی اون روز سینا زودتر رفته بود …

کیفم رو انداختم روی شونه ام و گفتم : خداحافظ آقا پیام …
گفت : میشه یکم صبر کنین با هم بریم ؟ من باهاتون کار دارم …
حدس زدم چی می خواد بگه ، برای همین گفتم : ببخشید من عجله دارم …

اونم کیفشو برداشت و به آقا حیدر گفت درها رو خوب قفل کن …

و رو به من گفت : اومدم ,, زیاد معطلتون نمی کنم …

قلبم شروع کرد به زدن … ولی با خودم گفتم باید همین الان دلشو سرد کنم … پس بذار ببینم چی می خواد بگه …
@nazkhatoonstory

2 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx