رمان آنلاین با من بمان بر اساس داستان واقعی قسمت ۱تا۱۰

فهرست مطالب

با من بمان داستان واقعی داستان آنلاین زهرا ابراهیمی

رمان آنلاین با من بمان بر اساس داستان واقعی قسمت ۱تا۱۰

داستان :با من بمان

نویسنده:زهرا ابراهیمی 

 

داستان واقعی با من بمان

قسمت اول

بخش اول
قطرات باران آرام آرام به شیشه پنجره می خورد اما خیلی مالیم گویی صورت او را نوازش می کرد شاید هم او را می
بوسید. خیلی دقت کردم تا متوجه گفتار و یا حرکات آنها شوم اما چیزی نفهمیدم در این میان حرفهایی رد و بدل می
شد مثل اینکه بین عاشق و معشوق رازهایی بود اما دوست نداشتند کسی از سر و راز آنها مطلع شود، آخه عاشق فقط
حرف خود را پیش معشوق می گوید. فهمیدم که باید از آن دسته عاشقان واقعی باشند. دستم را از شیشه پنجره اتاق
بیرون بردم. سردی هوای بیرون اتاق خیلی محسوس بود به نحوی که خیلی سریع دستم را داخل کشیدم. نمی دانم
چه حکایتی بود که با وجود این همه سردی باز همدیگر را در آغوش می کشیدند و نوازش می کردند. با همه این
حکایات گرمی قلبشان به خوبی نمایان بود به همین خاطر بود که شیشه سردی دستان باران را به جان می خرید و او
را در سینه جا می داد و آرام آرام با هم ترانه و آواز می خواندند. بر بی کسی خود محزون شدم و زمزمه بی کسی سر
دادم. اشک ریختم و از ته قلبم آه گرمی خارج ساختم! ای کاش دستان گرمی دستان سرم را می فشرد و زمزمه بی
کسی را با من سر می داد ترانه و آواز شیشه و باران را شنیدم و دوباره قلب مجروحم فشرده شد. در این میان فقط
تاریکی مطلق را احساس می کردم و در آن تاریکی، بی کسی من موج می زد انگار کوه بزرگی بر روی دوشم
سنگینی می کرد. اصالً انگار درصدد گرفتن انتقام بود سنگینی آن کوه بزرگ لحظه به لحظه بر روی دوشم دو چندان
می شد. سرم را از پنجره اتاق بیرون بردم و قطرات باران را دیدم که چطور از آسمان به سوی زمین در تعجیل اند.
ای باران الهی جایگاه تو در عرش است. نمی دانم تواضع و فروتنی را از که آموختی که خود را فرش زیر پای انسانها
قرار می دهی. ای کاش این تواضع و فروتنی را در وجود بعضی انسانها می یافتم. آنوقت هیچ محزونی نبود. ای کاش
سعادت بین انسانها تقسیم می شد در این موقع دنیا چه لذت بخش می شد. ای باران تو مرا دریاب و در سینه ات
جایگاهی برایم باز کن بگذار راز دلم را با تو بگویم تو خود قطره ای اما دلت دریاست و می توانی تمام اندوه و درد
مرا بشویی و راهی دلت، که دریاست کنی.
عزمم را جزم کردم و تصمیم قطعی گرفتم تا دنبال گمشده واقعی زندگیم بگردم و خالء زندگیم را از ریشه بر کنم،
اما چگونه؟
دیگر فکر همه چیز را کرده بودم و در پی گمشده ام بودم. انگار خودم هم در میان تمام گمشده هایم گم بودم می
خواستم او را بیابم و تمام حرفهایم را با او بزنم اما کی و چگونه، خودم هم نمی دانستم. این مطلب به وضوح برایم
روشن بود که هر موقع خلوتی برایم پیش می آمد خود را متعلق به خود و یا متعلق به این دنیا نمی دانستم و سیل
اشک از چشمانم جاری می شد. بغض گلویم را می فشرد و ضربان قلبم آنچنان تند می شد که صدای آن را به خوبی
می شنیدم گویا می خواست قفسه سینه ام را بشکافد و بیرون آید همانند پرنده محاصره شده در قفس که در پی
آزادی و راه نجات است و با تمام نیرو و شتاب خود را به در و دیوار قفس می کوبد و به هیچ چیز و هیچ جا فکر نمی
کند به جز نجات و آزادی خود. لرزش تمام دست و پاها و تمام اعضای بدنم را احساس می کردم و با خود می اندیشیدم که اعتبار زندگیم کی و کجاست.
با این سن کم که حدود ۲۱ دوازده سال بیشتر از آن نمی گذشت روزهای سخت گذشته را بلعیده بودم. در افکار و
رویاهای خام خود سیر می کردم که ناگهان دردی را در سرم احساس کردم دستان عمه ام بود که آنها را دور پیچ
موهایم کرده بود: – دخترۀ بی عرضه اصالً لیاقت این همه خوبی را نداری. تمام دخترها به سن و سال تو خرج شون رو خودشون
درمیارن اما تو مفت مفت می خوری و ول ول می گردی. صبح که می شه میری مدرسه و ظهر میایی خونه، نهار می
خوری و برای خودت راحت می گردی، پاشو پاشو ببینم تمام رختها توی انباری روی هم انباشته شده اونها دیگه
سهم تو، بی سر و صدا برو رختها را بشور، نگین و ندا خوابند مواظب باش با سر و صدا اونها رو بیدار نکنی.
آه سردی از سینه ام خارج کردم و جای خالی گم شده ام را بیشتر احساس کردم. تنها چیزی که در زندگیم خیلی
محسوس بود ظلم وجودی بود که از طرف عمه ام بر من می شد. آن چنان موهایم را دور دستانش پیچاند که با یک
چرخش مرا به بیرون از اتاق پرت کرد. برای چند لحظه بی حال روی زمین افتاده بودم و چیزی نمی فهمیدم و تنها
چیزی که احساس می کردم، منگی سرم بود، درد شدیدی در گوشم احساس می کردم داغ داغ شده بود. دستم را به
طرف گوشم بردم آغشته به خون شده بود وحشت شدیدی سراپای وجودم را فراگرفته بود حتی جرأت گریه کردن
نداشتم چون می ترسیدم با صدای ناله و زاریم عزیز دردانه هایش از خواب بیدار شده و بدبختیم چندین برابر شود.
@nazkhatoonstory

قسمت دوم

تند تند بغض گلویم را قورت می دادم و دم نمی زدم. در دلم گفتم از تواضع و فروتنی باران یاد بگیر، سر به زیر می
اندازد و بر انسان سجده می کند اما تو آنقدر بی رحمی که دختران خود را در بستر گرم و راحت خوابانیده و در این
هوای سرد مرا راهی حیاط کرده ای برای شستن لباسها. می خواستم با تمام وجودم از ته قلبم فریاد بکشم که تو خود
چرکی، کثیفی، چرک تر و کثیف تر از لباسهای چرک، برو و روح و روان خود را در آب روان شسته و توبه کن. اما
این فقط ندایی بود در درونم و جرأت برآوردن آن را نداشتم، نگین و ندا هر دو خواهرهای دوقلویی بودند که حدود
چهار سال از من کوچکتر بودند اما از لحاظ هیکل هم قد یا شاید بلندتر از من…
با درد و رنج فراوان از جا بلند شدم. روحیه ضعیف و شکست خورده ام به من این اجازه را نمی داد که حرکات زشت
و زننده عمه ام را نادیده و یا فراموش کنم. اشکهای روی گونه ام را پاک کردم و با قلبی اندوهگین و غم گرفته
صورت آغشته به خونم را شستم و با خود گفتم من که توی کارهای خونه مضایقه ندارم و تا جایی که عقلم می رسه
کمک می کنم پس چرا باید این چنین رفتاری با من داشته باشه از این صحنه بسیار نگران و متوحش شده بودم و در
حالی که گریه مجالم نمی داد خود را به آغوش لباسهای چرک انداختم و مشغول شستن آنها شدم. باران ای رحمت
الهی مرا دریاب و تکیه گاه امیدها و آرزوهایم باش حدود ۱ ساعت شاید هم بیشتر داخل حیاط مشغول شستن لباسها شدم
آنقدر ناراحت و عصبانی بودم که با آخرین قدرت پنجه هایم را تیز کرده و به ستیز و مبارزه با لباسها
پرداختم و عقده دلم را به جان لباسها خالی کردم. نرم نرمک اشکهای گرم گونه های سردم را نوازش می کرد و این
تنها راه التیام جان مجروح و روح شکست خورده ام بود این جور حکایت های سخت دختر بچه ها را در داستانها
خوانده بودم و اصلا ً فکر نمی کردم که روزی هم برسد تا پنجه تیز روزگار بدن ظریف و نحیفم را مورد تهاجم بی
رحمانه خود قرار دهد و زندگیم قصه ای تلخ شود بر صفحه تاریخ و روزگار. آخر نمی دانستم عاقبتم به کجا بکشه؟
روحیه ام کسل شده بود احساس سرما و سردرد می کردم دستانم از سرما بی حس شده بود. قدرت حرکت نداشتم،
انگشتانم به کبودی می زد. لبانم خشک خشک شده بود دستانم را جلو دهانم گرفته و مرتب آنها را هو، هو می کردم
تا گرم شود. ابر سفیدی جلوی دهانم تشکیل شده بود تا گرمای وجودم را به من نشان دهد. قطره های باران از نوک
موهایم می چکید اما خودم را دلداری می دادم و می گفتم شاید باران با من دوست شده باشد. او اندوه مرا دیده و مرا
دریافته، با شیشه دوست بود او را در بغل می گرفت و نوازش می کرد و در گوش او ترانه می سرود. شاید با من هم
عهد و پیمان و دوستی بسته باشد. آری او با نوازش موهایم آنها را خیس می کند، شاید هم بر غم هجران دلم می
گرید اگر این طور باشد این دوستی را به جان می خرم و به او خوش آمد می گویم
@nazkhatoonstory

قسمت سوم

در خلوت افکار خود تکان شدیدی بر من وارد شد به خود آمدم عمه ام بود او در حالی که عصبانی به نظر می رسید
گفت:
– ای دختر دیوونه اصالً معلومه که تو چته! از دست تو دیگه خسته شدم زود لباسها را آب بکش و اونا رو توی انباری
یه گوشه بذار تا آبش بره فردا صبح اگر باران بند اومد اونها رو روی طناب پهن می کنیم.
و خیلی سریع خود را به داخل رسانید. لباسها را آب کشیده و داخل سبد گذاشتم. با زحمت فراوان سبد لباسها را که
چندین برابر وزن خودم وزن داشت به داخل انباری رسانیده و با همان سر و وضع خیس خودم را به گوشه ای از اتاق
رسانیدم. دستم را روی حرارت بخاری گرفتم تا گرم شود. بدنم از شدت سرما سوز سوز می کرد به نحوی که
گرمای بخاری سوزش بیشتری بر دستانم قالب کرده بود کم کم بدنم گرم می شد، تا اینکه خود را در جایی سرسبز
و خرم یافتم، فکر می کنم در آسمان بود نمی دانم، فقط این را می دانم که آن محل یک محل زمینی نبود اصلا ً این
جور جاها را من نه در خیالم دیده و نه در داستانها خوانده بودم. خانمی بسیار زیبا همراه با مردی قد بلند هر دو سوار
بر اسب سفیدی بر پهنه ابرها هر دو لباس سبز حریر به تن داشتند، خوشحال و خندان اما اندوهی پنهان در زیر
دیدگان هر دو قایم شده بود. خانم مهربان دستی به نشانه دوستی با من تکان داد. شاید می خواست که مرا پیش
خود ببرد اما هرچه دستم را دراز کردم نتوانستم او را بگیرم اشک از دیدگانم جاری بود. التماس می کردم که مرا
تنها نگذارد اما آنها دور و دورتر شدند تا به اندازه یک نقطه، آن یک نقطه هم محو شد. مثل این که باید بروند و
بیشتر از این اجازه نداشتند که پیش من بمانند. گریه و زاری می کردم التماس و خواهش. اما بی فایده بود از صدای
هق هق گریه هایم از خواب بیدار شدم. هیزم بخاری هم تمام شده بود اتاق هم کاملا ً سرد بود و سرمای عجیبی بدنم
را محاصره کرده بود. بدنم از شدت سرما می لرزید صورتم داغ داغ شده بود و گلویم درد می کرد از شدت درد گلو
آب دهانم را نمی توانستم قورت بدهم راهی آشپزخانه شدم و می خواستم قدری آب بنوشم اما از شدت درد و
ضعف سرم گیج خورد و به گوشه ای افتادم چند دقیقه ای روی زمین مانده بودم کم کم به خود آمدم کمی آب
خوردم و دوباره به کنار بخاری آمدم با جابجا کردن هیزم بخاری خواستم به روشن شدن آن کمک کنم اما بی فایده
بود. پتوی پاره ای که کنار اتاق به نیابت من انداخته بودند روی خود انداختم و خوابیدم. دوباره رسیدم به جایگاه و مکان اولی. نمی دانم چه رازی بود که هیچ کس نمی خواست از آن سر دربیاورم اما زمانه پرده از روی تمام مسائل
کتمان شده برمی داشت آن الهه زیبایی و آن قد استوار و بلند دستم را گرفت و بوسه ای بر آن نشاند. قرمزی لبانش
به رنگ یاقوت سرخ می درخشید دستش بسیار گرم بود آنقدر گرم که سردی دستانم در گرمی دستانش محو شد.
از او گله می کردم که چرا در سفر و دیدار قبل که با او داشتم مرا با خود نبرده و سوار بر آن اسب سفید نکرده.
لبخند زیبایی بر لبان سرخ یاقوتیش نشاند و گفت:
“دختر مروارید هنوز خیلی زوده که تو این جا بیایی.”
– آخه! آخه می دونی چیه خانم من خیلی تنها هستم خیلی دلم می خواهد تا کسی باشد تا تمام حرفهایم را به او بزنم
اما تا حالا اون یک نفر را پیدا نکرده ام. تو مدرسه هم دوستی ندارم بچه های مدرسه و هم کالسیهایم به سر و لباسم
می خندند. با اون روپوش پاره ای که بر تن دارم و وصله های جور واجوری که روی اون خودنمایی می کنه، آره وصله
ها از خود روپوشم پاره تره. از کلاس اول کیف… کیف که چه عرض کنم همونی که از تکه های به هم دوخته شده
گونی برنجی برام دوختن، اون هم پاره شده. درست پنج سال است که دارم ازش استفاده می کنم. بندش هم بریده
اون را زیر بغلم می ذارم و به مدرسه می رم. مرجان دختر گیتی خانم را می گم؛ خیلی خوبه، بعضی وقتها با هم درس
می خونیم زنگ تفریح هم با همدیگه بازی می کنیم بیشتر وقتها خوراکیهایش را با من تقسیم می کنه. اما پرستو
خیلی حسوده همیشه مرجان را با من قهر می اندازه الان هم حدود ۱ دو ماه می شه که با من قهره. نمی دونم چرا من
هم منت کشی نکردم. خانم معلممون میگه دیگه چیزی به امتحانات ثلث نمونده. خوب درس بخونید مخصوصاً که
امسال کلاس پنجم هستید امتحان نهایی دارین خیلی باید تلاش کنید.
@nazkhatoonstory

قسمت چهارم

“ببین دخترم من تمام این حرفا را خوب می دونم اما مروارید جون، دخترم، تو باید قویتر از این حرفا باشی نباید هر
چیزی را به دل بگیری به عمه نسرین احترام بذار. اون را دوست داشته باش و توی کارهای خونه به اون کمک کن
خدا بزرگه من هم برات دعا می کنم. تو توی شهر بزرگ و مقدس مشهد زندگی می کنی. اصالً هم تنها نیستی. اولا ً
خدا را داری که تمام هستی از آن اوست و تمام نیستی را خداوند به بهترین هستی تبدیل می کنه. با خدا صحبت کن
درد دلت را با او بگو او بهترین رازدار انسانهاست و تنها اوست که در تمام مصائب و سختیها یاری رسان انسان است.
اگر با تمام وجود صادقانه و خالصانه او را بخوانی حتماً جواب تو رو به بهترین نحو می دهد او تو ر ا دوست می دارد
تو هم باید با تمام وجود خداوند را دوست داشته باشی. به او امیدوار باش عزیز دلم. مروارید جان خود خداوند
فرموده است که »ادعونی استجب لکم : بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.« آری عزیز دلم حکایت و الطاف خداوند
همیشه و همه جا روشن و معلوم است. او بهترین یار و یاور انسان است و بدون منت به خواهش و خواسته ات لبیک
می گوید، پس اعتراض نکن و نگو تنهایی. حرف دلت را با خدا بگو. درد دلت را با غریب الغربا، امام رضا)ع( بگو،
ضریح مطهرش را در آغوش بگیر و درد دل کن، اوست که با اطمینان کامل می توانی حرفهایت را به او بزنی و
مطمئن باشی حرفت جایی درز نمی کنه. آری عزیز دلم به گونه ای زندگی کن که تنت در دنیا، و جان و روحت در
عالم ملکوت باشد و در آسمان و در عرش الهی باشی و از این حالت دست ببری و دیگر گله مند و ناراحت نباشی.
الان هم دیگه خیلی دیرم شده باید بروم وقت ندارم.”
با گفتن این حرف و اسم خداحافظی، اشک در چشمانم جاری شد نمی خواستم از او جدا شوم او صورتم را بوسید مواظب خودت باش. اگر قول بدی که دختر خوبی باشی و مرا ناراحت نکنی باز هم به دیدنت میام. درست سه سال
است که از سن تکلیفت می گذره اما تا به حال ندیده ام نماز بخونی! خداوند نماز خونها رو دوست داره نماز ستون
دین و تشکر بنده از پروردگارش به خاطر نعماتی است که به او عنایت فرموده است. به این همه لطفی که خداوند به
تو کرده است سپاس و تقدیرت کجاست! مگر به جز این است که اگر کسی به تو هدیه ای بدهد از او تشکر و
قدردانی می کنی پس جواب این همه نعمت و هدایایی که خداوند به تو ارزانی داشته است چیست؟ آیا باید با بی
توجهی و غفلت از کنار آنها بگذری و آنها را ندیده بگیری و فکر کنی هر کدام طبیعی و خود به خود به وجود آمده
است. نه عزیز دلم این ها هر کدام براساس انگیزه و هدف به وجود آمده. خداوند نماز خونها را دوست داره و
دعاشون رو مستجاب می کنه و آنها را در دنیا و آخرت دستگیری می کنه.”
بدنم به لرزه درآمده بود هراس شدیدی پیدا کرده بودم از همه چیز و همه جا غافل بودم خودم در خودم گم شده
بودم. حالت مه آلودی فضا را فرا گرفت و کم کم از دیدگانم محو شد تا جایی که دیگه چیزی ندیدم، دنبالش دویدم
خیلی باهاش راحت بودم و خیلی چیزها ازش یاد گرفته بودم هر حرفی را می توانستم بهش بزنم اما اون مانند بخار
به آسمون رفت و من هم چنان گریه کنان به دنبالش می دویدم اما دیگه همه چیز محو و ناپدید شده بود در حال
دویدن بودم که ناگهان پایم به داخل چاله ای فرو رفت از شدت درد بی حال شده بودم آه و ناله سر داده بودم. درد
امانم را بریده بود. چشمم به مار بزرگی افتاد که داخل چاله بود و می خواست مرا مورد هدف خود قرار دهد که
ناگهان از خواب پریدم
@nazkhatoonstory

قسمت۵

از شدت ترس در عالم بیداری هم می خواستم فرار کنم. عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. با خود فکر می
کردم که او چه کسی است، اصالً اسم مرا از کجا بلد بود. )دخترم مروارید( به خیلی از مسائل حساس و ظریف
زندگیم اشاره می کرد اصلا ً آنها را از کجا می دانست چرا مرا دختر خود خطاب می کرد از کجا می دانست که من
نماز نمی خوانم و چرا این قدر به این مسئله اشاره می کرد چرا باید این مدت این قدر غافل باشم که روزها مخصوصاً
در مواقع گرفتاری سری به حرم امام رضا بزنم دعایی، زیارتی و یا توسلی بخوانم درددلم را با او بگویم و خودم را
سبک کنم وای بر من. من در شهر مقدسی زندگی می کنم که از سراسر ایران و از عالم و دنیا برای عرض ادب و
احترام و زیارت به پابوسش می آیند و من در نزدیک ترین کوچه خیابان و محله باید غافل از این موضوع و امر
باشم. غوغای بزرگی سراسر وجودم را فراگرفته بود قدرت فکر کردن از من سلب شده بود زبانم به لکنت افتاده
بود کلمات را بریده بریده بر زبان می آوردم و به خوبی برایم روشن شده بود که او کسی نمی توانست باشد به جز
مادرم. مادری که بارها و بارها در کنار او بودن و زندگی کردن با او را آرزو کرده بودم. چرا باید مرا تنها می گذاشت
چرا باید پدرم مرا به دست غربت و بی کسی می داد و در این میان تنها یاری رسان و مدد رسان من ظلم و جوری
بود که از طرف عمه ام بر من حاکم شده بود از اطرافیان شنیده بودم به خاطر بیماری صعب العلاج که مادرم به آن
دچار شده بود پدرم او را به خارج از ایران برده و باید مدتهای طولانی تحت مراقبت دکترهای خارجی در خارج از
ایران به سر برند، اما اینها همه دلگرمی و دلخوشی هایی بود که در دوران کودکی می توانست آرام بخش روح رنج
کشیده و چهره اندوه دیده ام باشد، اما اکنون دیگر به سنی رسیده ام که دیگر همه چیز را می توانم بفهمم و
تشخیص بدهم و این را هم به خوبی می دانم که پدر و مادرم مورد حمله و تجاوز پنجه حسود روزگار قرار گرفته اند
می دانم دستان یغماگر روزگار پدر و مادرم را به یغما برده است. فروغ خانم همسایه روبرویی می گوید که تا زمان
برگشتن پدر و مادرت سرپرستی تو را عمه ات نسرین خانم به عهده گرفته است. دیگر حرف هیچ کس را قبول ندارم همه به من دروغ گفته اند چرا نباید حقیقت را به من می گفتند من دیگر به سنی رسیده ام که بتوانم حقایق و
واقعیات زندگیم را قبول کنم مرگ پدر و مادرم هم گوشه ای از زندگی من بود. ای کاش قبر گم شده تان را می
یافتم و شما را در آغوش می گرفتم. پدر و مادرم در کمال آرامش و آسودگی خاطر کنار هم در خواب ابدیت به سر
می برند و من در حسرت دیدار آنها و حسرت و زیارت قبرشان.
پدر جان دوست دارم… دوست دارم زنده بودی تا صورتم را به صورت رنج کشیده ات می چسباندم و بوسه ای بر
روی پیشانی ات می نشاندم. مادر عزیزم دوست داشتم در کنارم بودی تا با نوازش های پی در پی به روی دستانت
بوسه ای می زدم. زمانیکه من در بی خبری حیات شما به سر می بردم زندگی نعره های تلخی بر من کشید گویا می
خواست مرا ببلعد به درستی که من با کوهی از درد و رنج در این دنیا تنها مانده بودم قطرات درشت اشک پی در پی
از دیدگانم جاری می شد مادر عزیزم دلم برایت تنگ شده و آرزوی دیدن روی ماهت را دارم چقدر زیبایی تو آنقدر
زیبایی که هر وقت تو را در خواب می بینم فکر می کنم حوری بهشتی هستی مخصوصاً با آن لباس سبز حریر که
چقدر بر زیباییت می افزاید.
@nazkhatoonstory

قسمت ۶

آه سردی از سینه گرمم خارج شد بغض گلویم را می فشرد و سیل اشک در چشمانم حلقه زده بود قادر به نفس
کشیدن نبودم دستم را روی دهانم فشار دادم تا صدای هق هق گریه هایم مزاحم سایرین نشود. ای امید تنهایی هایم
کجایی مادرم دوست داشتم زنده بودی تا دستهایت را می فشردم. صورتت را می بوسیدم سرم را روی قلبت می
فشردم و پاهایت را سجده گاهم قرار می دادم. ای قبله گاه آرزوهایم آرزوی زنده بودنت را دارم ولی آرزویی است
بچه گانه و پوچ. شب را با همه تاریکیش دوست دارم چون می دانم بهانه ای است برای خوابیدن و دیدن تو در
خواب. ای اعتبار زندگیم با تمام تنهاییم فقط دستان بی کسی را روی شانه هایم احساس می کنم.
صدای زوزه باد نگاهم را متوجه آسمان ساخت باران بند آمده بود اما باران دیدگان من هنوز در حال باریدن بود.
زمانیکه خود را نشناخته بودم در اولین روزهای زندگیم دستان تقدیر روزگار چنگ بر گلدان خانه مان انداخت و
عزیزانم را از من گرفت و آنها را پر پر کرد. مادری که هنوز طعم و لذت مادر بودن را نچشیده و پدری که هنوز
لبخند پدری بر لبانش نقش نبسته و بوسه بر گونه فرزندش ننشانده زبان بر خداحافظی همیشگی به دیار ابدیت باز
می کند.
چند ساعتی بیشتر از نیمه شب نگذشته بود اما با دیدن خواب پدر و مادرم دیگر خواب در چشمانم نبود و فقط با
گریه های بی امانم غصه را از ته قلبم می شستم. وقتی که همراه با آواز غم انگیز دلم سرگذشت غم آلود گذشته را
مرور می کردم سردی شبهای زمستان را در قلبم احساس می نمودم و از باغ خزان زده زندگیم گل اندوه می چیدم.
وقتی که در آغوش تنهایی فرو می رفتم و در زیر تأثیر نیروی جادویی عشق به دنیای دیگری قدم می گذاشتم جای
خالی پدر و مادرم را تا عمق جانم حس می کردم و غمی در ژرفای ابدیت، قلبم را از آتش جدایی می سوزاند هرچه
در رویاهای تلخ گذشته و آینده بیشتر فرو می رفتم وحشت از شکست مجدد تنم را بیشتر به لرزه وامیداشت زیرا از
هنگامیکه خود را شناخته بودم این باور بر من چیره شده بود که گل چین روزگار گلها و عزیزان زندگیم را پر پر
کرده است از گذشته چه در دست داشتم هیچ با این سن کم که فقط دوازده سال از آن می گذشت فقط کتابچه تلخ
ناکامیهای زندگی که با پر شدن بقیه صفحات آن می توانست بقیه عمرم را سپری سازد و زمان مرگم را نزدیک
گرداند شاید به این طریق رشته وصال بین من و پدر و مادرم گره بخورد. گل های باغ زندگیم به غارت رفته بود خورشید زندگی کوله بار گرم و پر حرارتش را به بوته زارهای خشک غم سپرده بود از خود بی خود شده بودم که
صدای اذان صبح مرا به خود آورد… الله اکبر الله اکبر …
به یاد حرفها و نصایح مادرم افتادم که می گفت: »دخترم مروارید سه سال است که از سن تکلیفت می گذره اما هنوز
اقدام به خواندن نماز نکرده ای.« بی اختیار از جا بلند شدم و به طرف حوض آب وسط حیاط رفتم. آری شب تا صبح
صورتم را با آب دیدگانم شسته بودم اما…
آستینها را بالا زدم و با توکل بر خداوند وضو ساختم و تنها راه وصال با پدر و مادرم را طی کردن مسیر قرب الهی
دانستم وارد اتاق شدم مهر شکسته ای که روی طاقچه اتاق از مدتها قبل جا مانده بود برداشتم گرد و غبار فراوانی
روی آن نشسته بود آنرا پاک کردم چادر مندرسی داشتم برداشتم و بر سر نهادم و راز و نیار را برای اولین بار در
قبله گاه احدیت شروع کردم آخ که چه قدر شیرین بود، شیرین تر از عسل و گواراتر از آب.
@nazkhatoonstory

قسمت ۷

بخش دوم
بعد از یک شب زمستانی و طولانی، گریه و زاری هیچ چیز دلچسب تر از راز و نیاز با معبود نیست. خدایا، خداوندا با
اندک دلگرمی به آینده آرامش بخش روح و روانم باش، خدایا، خداوندا شاهدی، ناظری که باغبان اندوه و غم وارد
زندگیم شده و مرتب از باغ خزان زده زندگیم گل اندوه می چیند. خدایا به من قدرتی عنایت فرما تا آن گونه که
دوست داری فرشته ای باشم در روی زمین و بتوانم رسالتی را که بر گردنم نهاده ای به نحو احسنت ایفا نمایم.
سپیده زده بود و هوا کم کم روشن می شد از پشت در اتاق صدایی به گوشم رسید به عقب برگشتم عمه ام بود که از
پشت شیشه در اتاق مرا نظاره می کرد.
– بارک الله؛ حاال دیگه نماز خون هم شدی و ما نمی دونستیم. از کی تا حالا. اول یاد بگیر آب دماغت را جمع کمی
بعداً وایسا و این ادا و اطوارها را از خودت دربیار. بلند شو بلند شو این مسخره بازیها به تو نیومده. برو نونوایی دو
سه تا نون بگیر سر راهت که می آیی خونه دو تا شیر هم از مشتی حسن بقال بگیر بیار طفلکی بچه ام نگین سرما
خورده می خوام براش یک کم شیربرنج درست کنم.
با همون چادر سفید مندرسی که نماز خوانده بودم راهی خیابان شدم در خیابان رفت و آمد مردم و تردد ماشینها هر
لحظه بیشتر و بیشتر می شد. کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری از روی پنجره و ویترین مغازه ها بالا می رفت و
هر کسی خود را برای فعالیت و کار روزانه آماده می کرد. با عجله خود را به نانوایی رسانیدم. با قد و قامت و جثه
ریزه ای که داشتم خود را به جلو صف رسانیدم و سه تا نون خریدم و برگشتم در بین راه مرتب دستهایم را هو هو
می کردم تا با بخار دهانم گرم شوند. به مغازه مشتی حسن بقال رسیدم دو تا هم شیر خریدم و به خانه برگشتم حال
و هوای عجیبی محاصره ام کرده بود انگار روی زمین نبودم و روی پهنه ابرها راه می رفتم. با سرماخوردگی که از
شب قبل داشتم کسالت و ضعف شدیدی بر من غالب شده بود اما دل تنگی برای پدر و مادرم این موضوع را دو
چندان می کرد به همین خاطر بدون اینکه صبحانه ای بخورم کیف و کتابم را برداشتم، راهی مدرسه شدم.
از اون روز به بعد با خودم عهد و پیمان جدیدی بستم که هر روز بهتر از روز قبل درس بخونم تا با معدل خوب قبول
شوم و به یاری خداوند در آینده بتوانم در کنکور شرکت کرده و در رشته مورد علاقه ام موفق شوم. شروع امتحانات
ثلث دوم بود با پشتکار و توکل به خداوند امتحاناتم را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم چهره طبیعت کم کم
تغییر می کرد و رنگ و روی بهار را به خود گرفته بود. عید نوروز از راه رسید و باید چهارده روز تعطیلات را در خانه می گذراندم اما به خاطر پدر و مادرم و توصیه های آنها دیگه همه چیز را به جان می خریدم و خودم را برای
تحمل سختیهای بیشتر آماده می کردم خرید نوروزی شروع شده بود اما مثل اینکه قرار نبود شروع سال نو برای من
با رخت و لباس نو باشد. با اطمینان کامل بدبختی خود را تضمین می کردم و این هراسی بود همیشگی که ریشه در
دل و جانم تنیده بود. بی اختیار از جا بلند شدم و چادر بر سر گذاشتم. در کوچه و پس کوچه های خیابان به جلو می
رفتم اما هدفدار. رفتم و رفتم تا اینکه چشمم به گنبد بزرگ و طالیی که در زیر نور خورشید با تأللویی خیره کننده
می درخشید افتاد دلم به سختی لرزید و اشک در چشمانم جوشید.
@nazkhatoonstory

قسمت ۸
یک دسته کبوتر سفید اطراف گنبد می چرخیدند
و طواف می کردند. دسته دسته مردم مشتاقی که به زیارت آمده بودند با شتاب وارد حرم می شدند. من هم چادری
که بر سر کرده بودم تنگ تر گرفتم و با پای لرزان و قلبی که به شدت از هیجان می زد پا به آستانه صحن بزرگ
حرم گذاشتم چه صفا و امنیتی داشت. اولین باری بود که به آن مکان ملکوتی قدم می گذاشتم قبالً فقط تصویر آن را
در کتابها دیده و گاهی گنبد طلایی و گل دسته ها را از دور تماشا می کردم. ای وای بر تو مروارید هر چیزی لیاقتی
می خواهد این همه سال کجا بودی چه بی خیر و چه قدر غافل مرتب خودم را نهیب می زدم. از خودم بدم آمده بود
وقتی به در ورودی حرم که تماماً از طلای ناب ساخته شده بود رسیدم بعد از خواندن دعا در همان لحظه از خداوند
خواستم تا در مسیری که خشنودی اوست مرا هدایت کند از خداوند خواستم به من کمک کند تا در روزمرگی
زندگی و لذات ظاهر آن غرق نشوم و رسالتی که بر دوشم گذاشته است فراموش نکنم این جا آرامگاه مرد بزرگی
است که از سرچشمه فیض و کمال سیراب شده و از آن آب حیات به همه تشنگان و طالبان حقیقت می بخشد. در
همان جا با خودم و با خدای خودم در پیشگاهش عهد بستم همان راهی را بروم که او و همه اجداد بزرگش
رفته اند و از او خواستم مرا در راه انسان کامل شدن و انسان وار زندگی کردن یاری کند.
پسر بچه ای با سن و سال کم کنارم ایستاده بود مرتب با چادر مادر خود بازی می کرد. شال سبزی که به نشان
سیدی بر گردن انداخته بود نگاهم را بیشتر متوجه او ساخت سرم را پایین بردم و یواش در گوش او گفتم: »عزیز
دلم شما از من پاک تر و به خداوند نزدیک ترید به خصوص که شما زرییه و از شجره این خاندانید در دعای خود مرا
هم فراموش نکنید.«
سنگ های سفید مرمر و چلچراغ های بزرگ و متعددی که از سقف آئینه کاری شده آویزان بودند انعکاس نور آنها
در قطعات بی شمار آئینه ها و بوی گلاب و صدای دعا و گریه های متضرعانه زائران و افراد زیادی که جا به جا
مشغول نماز یا خواندن قرآن و دعا بودند شور و حالی در درون من برمی انگیخت که هرگز در عمرم آنرا تجربه
نکرده بودم. با آنکه اولین باری بود که قدم به این فضای روحانی می گذاشتم اما احساس عجیبی در خود با آن محیط
احساس می کردم گویی این جا را از قبل می شناختم و بارها به این مکان پا گذاشته بودم. حسی آشنا در من
برانگیخته می شد و به نظرم می رسید قبالً به مهمانی صاحب این خانه آمده ام اما چگونه؟ کجا؟ نمی دانستم.
اما بوی آشنایی و عطوفت و مهربانی را از تمام زوایای آن استشمام می کردم وقتی جلوتر رفتم و به مقابل ضریح
مقدس، با آن پارچه معطر سبز که بر روی آن کشیده بودند قرار گرفتم بی اختیار به گریه افتادم و اشک بر پهنای
صورتم جاری شد. موج جمعیت مشتاق و هیجان زده مرا به این طرف و آن طرف می برد و مثل زورقی کوچک در
دل این امواج گاهی به ضریح نزدیک می شدم و گاهی از آن دور می افتادم چه شکوه و جاللی داشت این بارگاه که
قلبها را به آهنگ عشق در سینه ها می لرزاند و موج موج اشک شوق از چشمها بر روی گونه ها می فشاند. موجی آمده و مرا از جا کند و به جلو راند و دست مرا به ضریح رساند آنرا چسبیدم و پیشانی ام را بر میله های معطر
آن گذاشتم و قطره های گرم اشکهایم را نثار آن کردم بر آن سنگ بزرگ با آن پارچه مخمل سبز که بر اقیانوسی از
مهر و عشق و معرفت و نور، سر به سجده گذاشته بود غبطه می خوردم، ای کاش می توانستم از حصار این میله ها
بگذرم و بر آن تربت پاک به سجده بیفتم و مشام جانم را از عطر آن پر سازم و بر پای مردانه اش بوسه زنم و در
پیشگاهش زانو بزنم و بغضی را که سالیانی دراز در گلو داشتم بگشایم و با مروارید اشکهایم خاکش را شستشو دهم
و از او شفای روح دردمند و دل بیمارم را طلب کنم. از او بخواهم تا چشم و دلم را به روی ذره ای از آن معرفت و
آگاهی و ایمان او و خاندان پاکش بگشاید و از انفاس قدسی اش روح افسرده مرا منور سازد و مرا موفق به جبران
دوران بی خبری و ناآگاهی کند نفهمیدم چه مدتی سر بر آن آستان ملکوتی، گریه و مناجات کردم که دوباره موجی
آمد و دست مرا از آن ساحل نجات جدا کرد از داخل جمعیت خودم را بیرون کشیدم و گوشه خلوتی پیدا کردم و
قرآن را گشودم و مشغول خواندن شدم. امروز کلمات با دل و جان او چه می کرد هر کلمه مثل پرنده ای در آن
فضای ملکوتی و آسمانی پر می گشود و بر آشیانه قلبم فرود می آمد و با جانم در می آمیخت. اشک از روی گونه
هایم می غلتید و قطره قطره روی چادرم می ریخت وقتی به خود آمدم بلند شدم و دوباره زیارتی کردم و بیرون
آمدم. رواق ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم تا به کفش داری رسیدم کفشهایم را از کفش داری گرفتم و
به پا کردم خیلی سبک بال شده بودم مثل اینکه بر پهنه ابرها راه می رفتم. آنروزها را به خوبی درک می کردم که دیگر هیچ پشتیبانی ندارم چه از لحاظ فکری و چه از لحاظ

اقتصادی به همین خاطر باید با تمامی نیرو و توان شغلی
برای خود پیدا می کردم تا در کنار درسم بتوانم به آن بپردازم شاید از این طریق حداقل خود را تأمین کرده و این
همه مورد تحقیر و غرولندهای عمه ام واقع نشوم.
@nazkhatoonstory

قسمت نهم

بخش سوم
اولین اشعه های خورشید به پشت شیشه پنجره می خورد با توکل بر خداوند روز را شروع کردم و خود را مشغول
کارهای منزل کردم تا دیگر جای هیچ گونه عذر و بهانه ای برای عمه باقی نماند برایش چنان خوشایند نبود که من
در جوار آنها و در منزل باشم به همین خاطر برای بیرون رفتن از منزل زیاد مزاحمم نبود و از این بابت بسیار
خرسند و راضی به نظر می رسید. بعد از رسیدگی به یک سری از امورات مربوطه برای جستجوی کار راهی کوچه و
خیابان شدم به هر کجا که فکر می کردم سر می زدم از منزل گرفته تا مغازه، بیمارستان، مطب و… برای هر کاری
خود را آماده کرده بودم اما به هر کجا که سر می زدم به عناوین مختلف با مشکل روبرو می شدم. یک جا سن کم را
بهانه می کردند و می گفتند که از عهده کار منزل و نگهداری بچه برنمی آیم جای دیگر رضایت پدر و مادر از من می
خواستند و یا در جایی می گفتند که باید تمام وقت مشغول به کار باشم که با گفتن این کلمات بغض گلویم را بیشتر
می ترکاندند. دنیا دور سرم می چرخید و دنبال مظهر محبت و گم شده زندگیم می گشتم دور و برم را دیدم که پر
شده از سنبل های بی مهری سنبل های بی عاطفگی و سنبل های قهر و غضب با تمام معصومیت کودکانه این همه
سنبل را به جان خریده بودم و آنها را ضمانتنامه زندگیم می دانستم و در امواج پر تالطم زندگی آنها را ساحل نجات
خود می دانستم یک روز نزدیک غروب که دیگر توان راه رفتن نداشتم کنار رستورانی ایستاده و از بیرون داخل را
تماشا می کردم. به سر و لباس مندرس خود نگاه می کردم و به بچه های شیک پوشی که همراه پدر و مادرشان
داخل رستوران در لژهای خانوادگی مشغول خوردن بهترین غذاها بودند پدر و مادر کودکان را می دیدم که از آنها دستور غذای مورد عالقه شان را می گرفتند و به گارسون سفارش می دادند و این چنین رفتارها دلم را می آزرد
خودم را به جای آنها تصور می کردم اما من کجا و آنها کجا اصلا ً من خواب این جور لباسهای شیک را هم نمی بینم
چه رسد در عالم بیداری و واقعیت. بوی این جور غذاها هم فقط استشمام کرده ام از پنجره آشپزخانه مردم و یا از
آشپزخانه عمه نسرین اما… از کنار رستوران رد می شدم که صدایی مرا متوجه خود کرد. آقایی که یک بسته
اسکناس در دست داشت آنرا به طرف من گرفت و گفت:
– بیا دختر جون این را بگیر و برای خودت سر و لباس مرتب تهیه کن.
از رفتار او بسیار ناراحت و عصبانی شدم با نهیب به او خطاب کردم:
– اشتباهی گرفتین من فقیر نیستم فقط… فقط دنبال کار می گردم.
او که از کرده خود خجالت زده و شرمنده به نظر می رسید دستش را روی شانه ام زد و گفت:
– با این سن کم دنبال کار می گردی مگه اجباری در این کاره.
آنقدر دلم به تنگ آمده بود که بی درنگ زدم زیر گریه و گفتم:
– راحتم بذارین من که تقاضای کمک از شما نکردم فقط پشت رستوران ایستاده بودم و داخل را تماشا می کردم و در
رویای پر جوش و خروش زندگیم غرق بودم و ساحل نجات را نمی یافتم. ای کاش نهنگ بزرگی می رسید و مرا می
بلعید شاید در شکم او احساس امنیت و راحتی می کردم و آنجا را مأمن خود می شمردم و این قدر مورد تهاجم و
ترحم دیگران واقع نمی شدم.
او که در صدد ساکت کردن من بود و به نحوی می خواست مرا آرام کند و قرار قبلی را بر من برگرداند به همین
خاطر با اصرار فراوان از من خواست تا شام مهمان او باشم از این کار امتناع کردم و دعوت او را رد کردم اما با اصرار
او که در خیالم مرد بیگانه ای بود داخل آن رستوران شدیم چه سر و لباس شیک و مرتبی، سر و صورت اصلاح شده
همراه با عطر مالیمی که از موج گیسوان او بر می خواست مشامم را می نواخت و مرا از احساسی گرم و مهیج پر می
کرد. کت و شلوار سرمه ای همراه با پیراهن سفید ابهت خاصی به او می بخشید کیف شیک و مشکی رنگی در دست
داشت که ست کفشهایش بود اما من چی چادر رنگ و رو رفته، دم پایی پلاستیکی که پارگی آن در حدی بود که
گاهی به زمین می افتادم همراه جورابی که نوک انگشتانم از سوراخ آن بیرون می زد. سعی می کردم خودم را در
میان چادرم پنهان کنم اما هر کجا را قایم می کردم یک جایی دیگر ظاهر می شد و خودنمایی می کرد و حکایت از
در به دری و آوارگی من می کرد دلم می خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد همه با نگاه خاصشان مرا همراهی
می کردند پشت میزی که دو صندلی کنار آن بود نشستم. گارسون وارد شد و با احترام خاصی دستور غذا را گرفت
آن آقا نظر من را خواست من که با این جور چیزها و جاها شناخت و آشنایی نداشتم انتخاب را به عهده ایشان
گذاشتم از شدت خجالت داغی بدنم را احساس می کردم کف دستانم خیس عرق شده بود مژگانم را بر هم فشردم
قطره ای اشک داغ روی گونه هایم نشست دلم آشوب زده و بیقرار بود. با سفارش آقا دو پرس ته چین مرغ برایمان
حاضر کردند از بوی مرغ سرخ شده و زعفرانی که روی برنج داده بودند مست مست شده بودم با تعارف آقا مشغول
خوردن غذا

شدم خجالت می کشیدم اما بوی غذا مرا از خود بیخود کرده بود تا به حال غذای به این خوشمزه ای
نخورده بودم آنقدر سرگرم خوردن بودم که دیگر متوجه هیچ چیز در اطرافم نبودم ظرف مدت کمی غذایم را
خوردم نوشانه ماست و سالاد را هم خوردم اما وقتی به خود آمدم متوجه آن آقا شدم که هنوز نیمی از غذایش مانده
بود
@nazkhatoonstory

قسمت دهم

ببخشید خانم اگر میل دارین بگم یک پرس دیگه بیارن خدمتتون…
– نه نه ممنون مثل اینکه زیاده روی کردم ولی خوب اینقدر خوشمزه بود که نتوانستم از آن بگذرم.
رستوران مجللی بود روی هر میز گلدان بزرگی از جنس بلور قرار داشت که با شاخه های رز و مریم آنرا آراسته
بودند فضای داخل رستوران را بوی گل های رز و مریم پر کرده بود. تمام در و دیوارهای رستوران آئینه کاری شده
بود به هر جهت که نگاه می کردم عکس خودم را با آن سر و وضع نامرتب می دیدم بعد از صرف غذا آقا جلو
صندوق رفت و حساب غذا را پرداخت. از رستوران بیرون آمدیم از او تشکر کردم و اعتراف کردم که تاکنون غذایی
به این لذیذی نخورده بودم. لبخند طالیی روی لبهایش نشست که حاکی از رضایت او از این کار بود، خواستم از او
خداحافظی کنم اما او دوباره جلو آمد دستم را گرفت و گفت:
– دخترجون به نیت بد نگیر و به دلت بد راه نده فکر کردم که شاید در این شهر غریبی و مشکلی برایت پیش آمده
باشد به همین خاطر خواستم به نحوی به شما کمک کرده باشم شهر بزرگ و گرگهای گرسنه و زخمی هم زیاده.
مواظب خودت باش.
– خیلی خیلی از شما ممنونم سعی می کنم دیگه بیشتر از این مواظب خودم باشم.
از او خداحافظی کردم و به سرعت از او جدا شدم. بی هدف و گیج طول و عرض خیابان را طی می کردم اما متأسف از
کرده خود. ای کاش به او می گفتم که چرا دنبال کار هستم شاید در این راه کمکم می کرد به خودم نهیب می زدم
که »ای مروارید احمق این در و اون در زدی التماس همه را کردی اما یک قدری تند رفتی.« اصالً شاید او فرشته
نجات زندگیم بود. چقدر شکل و شمایل او برایم آشنا بود احساس غریبی و بیگانگی نمی کردم یک لحظه مکث
کردم و به پشت سرم برگشتم او را با همان حالت اولی پشت سرم دیدم.
– ببین دخترجون این شماره تلفن منه اگر یک دفعه کاری داشتی با این شماره تلفن تماس بگیر.
کارت را داخل جیبم گذاشتم.
– ممنونم ولی، ولی ما توی خونه تلفن نداریم از بیرون هم برام سخته که بخواهم تلفن بزنم.
– اشکالی نداره خوب فکرهاتو بکن اگر خواستی باز هم دنبال کار بروی فردا صبح ساعت ۰۱:۲۱ توی پارکی که
پشت همین خیابان است منتظرت می مانم.
و دوباره همون بسته اسکناس را از داخل جیبش خارج کرد و با خواهش فراوان آنرا به من داد حرفی برای گفتن
نداشتم از او تشکر کردم و با سرور فراوان راهی منزل شدم هوا کاملا ً تاریک شده بود. آسمان دلتنگ بود به نحوی
که دیگر تحمل نیاورد و با غرش بارش خود را شروع کرد. برای گرفتن وضو راهی حیاط شدم باد و باران با هم
آمیخته بودند. سرم را بالا برده و دهانم را باز کردم قطره های باران نم نم وارد دهانم می شد نمی توانستم چشمانم
را باز کنم کمی آنها را باز کردم و خیلی زود و به سرعت بستم چه هوای لطیفی قطره های باران دانه دانه از نوک
موهای تابدارم می چکید کمی با خود بازی کردم سریع وضو ساختم و راهی اتاق شدم. کسی منزل نبود می دانستم
باالخره راز و نیاز با خداوند بدون جواب نمی ماند نمازم را خواندم و از خداوند به خاطر فرشته نجاتی که سر راهم
گذاشته بود سپاسگزاری کردم بعد از خواندن نماز تمام اتاق ها را جارو کردم تمام ظرفهای داخل آشپزخانه را شستم
و با دستمال نمناکی همه جا را دستمال کشیدم. آنقدر خوشحال و شارژ بودم که تمام گلبرگهای گلدانها را یکی یکی
پاک کردم و گردگیری نمودم. به قدری خرسند و راضی بودم که خستگی کار بر تنم نمی نشست. بالاخره عمه خانم
نگین و ندا برگشتند. و جوری تظاهر می کردند که برای خرید نوروز بیرون رفته اند با صدای خش خشی که از به هم خوردن وسایل و پاکتهای آنها ایجاد می شد لباسها را یکی پس از دیگری بیرون آوردند و بر تن کردند. نگین و
ندا لباس تور صورتی رنگ که با گلهای مرواریدی سفید تزئین شده بود و کمربند پهن سفید که از جنس چرم
درست شده بود بر تن کردند. کفشهای سفید چرمی که از دور برق می زدند پوشیدند. هر دو روبروی آئینه ایستاده
و طنازی می کردند. کمرهای لاغر با اندام های باریک و کشیده موهای بلند و تابدار مشکی که بر روی لباس و شانه
هایشان پهن کرده بودند زیبایی آنها را دو چندان می کرد. صدای بلند و خشن عمه نسرین آرامش و ذوق نگین و ندا
را درهم کوبید:
– خوب بسه دیگه لباسهاتون رو جمع کنید این وسط بمونه خراب می شه.
– نه مامان جون یک کمی دیگه اونها تنمون باشه بعداً جمعشون می کنیم.
– نه بسه دیگه آخه بعضی ها چشم ندارند شما را شاد و شیک ببینند.
با اصرار عمه بچه ها لباسهاشون را از تن بیرون آوردند.
– برم واسه دخترهام اسفند دود کنم. آره بعضی ها چشم ندارند بهتر از خودشون را ببینند.
@nazkhatoonstory

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx