رمان آنلاین بی هیچ دلیل براساس سرگذشت واقعی قسمت ۳۱تا آخر

فهرست مطالب

ناهیدگلکار بی هیچ دلیل سرگذشت واقعی داستان واقعی

رمان آنلاین بی هیچ دلیل براساس سرگذشت واقعی قسمت ۳۱تا آخر

داستان بی هیچ دلیل

نویسنده:ناهید گلکار 

 
#قسمت سی و یکم-بخش اول

من با سرعت پیاده شدم و پرسیدم :آقا نصرت کاری داشتین این وقت شب؟ الان دیر وقته … گفت: سلام خانم معلم ..من اومدم بچه ها رو ببینم مزاحم نمیشم زود میرم ..خیلی وقته اینجام؛؛ تازه خونه ی شما رو پیدا کردم می خواستم مطمئن بشم …
و رفت جلو تا زهرا رو بغل کنه ولی زهرا یک کم خودشو کشید کنار …
نصرت با ناراحتی گفت : همین بابا ؟ اینطوریه بیا دلم براتون تنگ شده …..
مونده بودم چیکار کنم گفتم باشه پس برین صبح بیان ….
گفت: نمی تونم باید برم سفر اومدم بچه هامو ببینم و برم چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه … گفتم: زهرا جون درو باز کن بریم تو ….
وقتی سوار شدم عصمت مثل بید می لرزید گفتم نگران نباش خودم هستم …
گفت : مواظب باش ثریا از حرف زدنش معلومه مشروب خورده باهاش دهن به دهن نشو .. گفتم : واقعا از کجا فهمیدی ؟ گفت مگه نمی بینی بد جور حرف می زنه راهش نده درد سر درست میشه …
گفتم دیگه نمیشه اومد تو پارگینگ …. تو زود برو بالا و با گوشی من به مهران زنگ بزن احتیاطا بیاد بد نیست؛
سینا رو ببر بالا من معطلش می کنم شاید، همین جا بچه ها رو دید و رفت …
عصمت سینا رو بغل کرد و چادرشو کشید سرش و پیاده شد و دوید طرف آسانسور و کلید اونو زد نصرت اومد جلوی ماشین وایستاد و گفت : بابا ؛؛تنها جان بیا بغلم یک بوس بده به بابا … تنها بچه مثل اینکه دلش تنگ شده بود با علاقه رفت تو بغل اونو دستشو انداخت گردنش و با هاش رو بوسی کرد …
ولی زهرا و زهره همین جور با خشم نگاهش می کردن …
آسانسور اومد پایین و عصمت سوار شد نصرت گفت : اِی عصمت خانم مثل این که من یک روزی شوهر تو بودم یک سلام هم نکردی اصلا دیگه منو نمیشناسی ؟ و عصمت رفت بالا …
درِ ماشین رو قفل کردم و گفتم آقا نصرت خواهشا زود تر بچه ها رو ببین و برو من خیلی خسته هستم دیر وقته ….
نگاهی به زهرا و زهره کرد و گفت : نمی خواین بیاین بغل باباتون ؟ اونا که بچه های مظلومی بودن فقط نگاهش کردن ولی نگاهی که اگر می فهمید از صد تا کتک بد تر بود ……
خودش رفت جلو تا زهره رو ببوسه اونم صورتشو کشید کنار …
یک کم ناراحت شد و گفت : می دونم مامانتون پرتون کرده هر چی هست زیر سر این خانم معلم .. زیر پای مامانتم همین زن نشسته …… گفتم :آقا نصرت خواهش کردم بچه ها رو دیدن پس لطفا برین …
اگر خواستین فردا تشریف بیارین من در خدمتم دیدن بچه ها حق شماست آقا ولی الان دیگه همسایه ها بیدار میشن …
گفت : تو زنیکه زن و بچه های منو ازم گرفتی حالا زرِ زیادی می زنی ..تو اینا رو پر رو کردی که نگاه تو صورت من نکنن ….
گفتم ببخشید معذرت می خوام لطفا فردا بیان … خدا نگهدار و همون موقع آسانسور اومد پایین به بچه ها گفتم برین تو هر سه تایی رفتن و زهرا طبقه ی خونه رو زد و تا من اومدم برم تو از پشت مانتو منو گرفت و کشید طرف خودش و در آنسور بسته شد بچه ها دیدن که اون منو چطوری کشید برای همین شروع کردن تو آسانسور داد و هوار کردن…صدای زهرا رو می شنیدم که داد می زد خاله …خاله … و رفتن بالا و من با نصرت که خیلی مست بود تنها شدم … در کمال ناباوری یک مشت زد تو صورت من اونقدر محکم بود که تعادلم رو از دست دادم پرت شدم خوردم به ماشین و افتادم روی زمین ….
تا اومدم به خودم بیام با لگد افتاد به جونم ….. نمی تونستم در مقابلش از خودم دفاع کنم فقط دو دستم رو گذاشتم روی صورتم که ضربه های بیشتری نخوره …
نمی دونم چقدر منو زد فقط احساس می کردم دارم میمیرم و حتی دیگه درد رو نمی فهمیدم که دیدم آسانسور اومد پایین و چراغ راهرو روشن شد همسایه ها و عصمت و بچه ها همه اومدن چند تا از همسایه ها گرفتنشو و زنگ زدن به پلیس و آمبولانس….
#قسمت سی و یکم -بخش دوم

عصمت با گریه و شیون سر منو از روی زمین بلند کرد ….
و من در حالیکه دهنم پر از خون بود با التماس به عصمت گفتم سینا … برو سینا .. همین طور که گریه می کرد گفت : نترس عزیزم زهره بالاست نترس کاش تنهات نمی گذاشتم خاک بر سرم …چرا تو رو ول کردم و رفتم…. بمیمرم الهی …تف به روت بیاد مرد کثافت آشغال بیشرف ..بی ناموس ……
همین موقع محمد و سیمین و مهران و مهیار اومدن محمد که هیچ وقت اهل دعوا نبود با دیدن من پرید و یقه ی اونو گرفت و همسایه ها جلوشو گرفتن ولی کسی نمی تونست جلوی مهران رو بگیره …
و تا پلیس رسید قیامتی اونجا بر پا شده بود ..و من همین طور روی زمین افتاده بودم فقط مهیار نشست روی زمین و سر منو گرفت تو دامنش و در حالیکه بشدت گریه می کرد گفت : چیزی نشده عمه خوب میشی دیگه ما اینجایم فدات بشم ……
وقتی آمبولانس رسید دلم می خواست بخوابم صورتم غرق خون بود و از دهنم خون میومد ولی نمی دونستم از کجاس ، این خون داره میریزه و به هیچ وجه قدرت تکون خوردن نداشتم …با همون وضع مرتب می گفتم سینا ….سینا …ولی احساس کردم نمی تونم حرف بزنم و فکم تکون نمی خوره ….
تو راه بیمارستان نمی دونم خوابیدم یا بی
هوش شدم به هر حال تا بیمارستان چیزی نفهمیدم …
سیمین کنارم تو آمبولانس بود و همین طور که دست منو گرفته بود گریه می کرد …وقتی رسیدیم و داشتن منو پیاده می کردن باز بیدار شدم …
نگاهی به سیمین کردم و در حالیکه نمیتونستم حرف بزنم به زحمت گفتم : اگر طوری شدم سینا …
رو دست تو میسپرم گفت : این حرفا چیه؟ چیزی نیست خوب میشی ..حرف نزن ….
توی بیمارستان که منو با تخت می بردن دوباره خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم ….وقتی به هوش اومدم سیمین رو دیدم …صورتم ورم کرده بود و داشت کبود می شد برای همین درد زیادی رو حس می کردم و نگران بودم که همه ی دندون هام شکسته باشه چون احساس می کردم لق شده و متوجه شدم ..اون حیوون با مشت محکمی که تو فکم زده بود صدمه ی زیادی به من زده بود ….
بدنم کاملا درد می کرد و دیگه نمی تونستم حرکت کنم ، دست چپم و دوتا از دندون هام هم شکسته بود و اون روز قرار بود دکتر متخصص بیاد و با سیم ببنده دستم رو گچ گرفته بودن …تا چشمم رو باز کردم با اینکه نمی تونستم حرف بزنم و فکم تکون نمی خورد سراغ سینا رو گرفتم .
سیمین هنوز بالای سرم بود و هوا روشن نشده بود….گفت …سینا خوبه عصمت خانم پیشش هست …
پرسیدم : نصرت ؟ گفت بردنش کلانتری باز داشته فردا خدمتش میرسن نگران نباش … حرف نزن تا دکتر بیاد و فکت رو ببینه دیشب متخصص نبود محمد دنبال کارت هست …. مهران هم الان رفت پیش بچه ها و بر می گرده …به کسی هم خبر ندادیم مادر نگران نشه اشکالی نداره ؟ با سر گفتم : نه ….

#قسمت سی و یکم-بخش سوم
دو سه ساعت من به همون حال موندم کسی جوابگو نبود من از درد به خودم می پیچیدم … هی سیمین و محمد می رفتن می پرسیدن می گفتن دکتر نیومده تحملم تموم شده بود و درد زیادی داشتم ولی کسی به سراغم نمیومد ….
تا مهران رسید …پرسید چی شده چرا پس عمل نمیشه ؟
سیمین گفت : کسی جواب نمیده ….مهران عصبانی شد که یعنی چی؟ شما چرا حرفی نمی زنین؟ و رفت و صدای اون میومد که سر پرستار ها داد و هوار می کرد اون حسابی خدمت همه رسید ….
می گفت : مثلا اینجا بیمارستانه و خجالت نمی کشین تا الان گذاشتین درد بکشه ؟ این آدم نیست ولش کردن از دیشب تا حالا ما اونو آوردیم فقط دستشو گچ گرفتین این چه مسخره بازییه …چه معنی میده ؟ جز اینکه شما ها هیچ تعهدی به کارتون ندارین ؟ زود , زود دکتر تون رو خبر کنین؛؛ زود باشین و گر نه اینجا رو رو سرتون خراب می کنم بی انصاف ها ….
محمد اومد بره جلوشو بگیره سیمین نگذاشت گفت بزار بگه ..و خودشم رفت و با مهران هم صدا شد ….و خلاصه یک ساعت دیگه طول کشید تا اومدن سراغ منو بردن برای جراحی فَکم …
یک بیهوشی کوچیک داشتم و بعد از عمل زود به هوش اومدم ….و فورا سیم ها رو توی دهنم احساس کردم …ولی از اینکه چشمم درست باز نمیشد معلوم بود که صورتم ورم کرده..محمد و سیمین و مهران و سیما و شوهرش کنارم بودن .. و یک دفعه مجید و محبوبه هم اومد …
تا وارد شدن مجید در اتاق رو بست و با عصبانیت داد زد چرا سر جات نمیشینی ؟ چرا برای خودت درد سر درست می کنی؟ به تو چه که بری زن و بچه ی مردم رو بیاری تو خونه ی خودت …(دستشو می زد بهم و به خودش می پیچید ) دیگه شبا که می خوام بخوابم فکر می کنم صبح برای تو چه اتفاقی میفته ….بابا بشین سر جات چند روز هیچ کاری نکن نمیمیری که …. لا اقل بزار ما هم یک نفسی بکشیم محمد کارو زندگیشو ول کرده افتاده دنبال تو ..بسه دیگه آخرم جنازه ات رو تحویل ما می دن چقدر از دست تو حرص بخوریم ؟
با دست اشاره کردم بیا جلو ..بیا ..همین طور که عصبانی بود اومد جلو دستشو گرفتم و کشیدمش پایین و اونم خم شد دستمو کشیدم روی صورتش و کردم لای موهاش …و با نگاه ازش خواستم آروم باشه …سرشو گذاشت روی تخت و های های گریه کرد و با همون حال گفت : آخه این ریخته واسه ی خودت درست کردی ؟ چرا اینطوری می کنی ؟ …
بازم نوازشش کردم اون از شدت علاقه اش به من اینقدر ناراحت بود شاید راست می گفت… خودم دیگه از روی اونا خجالت می کشیدم ….
بعدا فهمیدم که اون روز چقدر وحشتناک شده بودم صورتم ورم داشت و کبود شده بود مخصوصا پای چشمم و گوشه ی لبم و منظره ی بدی پیدا کرده بود …
برای همین اصلا به مادر نگفته بودن که چه اتفاقی افتاده ….ولی اون مشکوک شده بود و مدام سراغ منو می گرفت ….
کمی بعد همه رفتن و فقط سیما پیشم مونده بود که در باز شد و مهناز اومد تو تعجب کردم با یک دسته گل مریم که بابک می دونست من خیلی دوست دارم …
نمی دونم واقعی بود یا تظاهر می کرد ..چون بد جوری به گریه افتاده بود …بالاخره آروم شد و کنار من نشست و گفت : خیلی ناراحت شدم وقتی شنیدم …اون کی بود شما رو زد؟ ….من که هنوز نمی تونستم درست فکم رو تکون بدم و می دونستم برای جاسوسی اومده
گفتم : نمی دونم فکر کنم زور گیر بود می خواست ماشین رو ببره نگذاشتم منو زد … پرسید ببخشید ثریا جون اونا که تو خونه ی شما بودن کی بودن ؟
منو و سیما بهم نگاه کردیم و گفتم مهمون ….
#قسمت سی و یکم-بخش چهارم

گفت : راستی تولد بچه مبارک باشه اجازه میدی بیام اونو ببینم بالاخره من عمه اش هستم دلم داره ضعف میره ببینمش … اسمش چیه ؟
سیما به جای من گفت : ببخشید ثریا نمی تونه حرف بزنه براش خوب نیست …اسمش سیناس و شما هم هر وقت خواستین بیان منزل خودتونه ولی لطفا ، چیزی به بابک نگین که برای ثریا درد سر بشه ..و اون دوباره خدای نکرده زبونم لال امیدوار بشه ….
یک کم ناراحت شد و گفت : نه ؛؛نه , من با اون رابطه ای ندارم …و بعدم خیلی زود خدا حافظی کرد و رفت …..
و من تازه متوجه شده بودم که بابک حتما می دونسته که پسرش به دنیا اومده ولی هیچ پیغامی نداده و اصلا ازش خبری نیست ….و با خودم گفتم ببین ثریا وقتی با خدا هستی بابک رو فراموش کردی … دیدی یادش هم نکردی ؟ آفرین به تو ….
آقا نصرت بازداشت بود و آقای مهجور ازش شکایت کرده بود و برای فردا دادگاه داشتن اون گفته بود باید دیه ی سنگینی بده تا آزاد بشه و گرنه تو حبس می مونه …..ولی چون یک روز به عید بود موکول شد به بعد از عید و نصرت رفت زندان ….
بالاخره مادر هم فهیمد و با گریه اومد دیدنم سینا رو هر روز دوبار میاوردن و من می دیدمش و شیرش می دادم ….دفعه ی اول بچه ام ازم ترسید و سینه ی منو نمی گرفت ولی یک بار که خورد فهمید من کیم ……
مهران کمک کرد تا عصمت و بچه ها وسایلشونو بردن خونه ی خودشون تا سینا هم پیش مادر باشه و اونا هم تو خونه تنها نباشن ….سوم عید من مرخص شدم و یکراست رفتم خونه ی مادر در حالیکه سال تحویل اونطوری که فکر می کردیم نشد … با خودم گفتم کسی چه می دونه شاید اینم یک تکه از پازل باشه ….
دو ماه گذشت و من هنوز خونه ی خودم نرفته بودم مدرسه هم نمی رفتم چون نمی تونستم حرف بزنم …..
اون روز قرار بود سیم دندون هامو باز کنم .. سمیه و شهاب اومدن تا منو ببرن ما داشتیم می رفتیم بیرون که ..
سیمین و مهیار هم رسیدن …گفتم چرا زحمت کشیدی داشتم با سمیه میرفتم …گفت عیب نداره ما پیش مادر هستیم تا تو بیای ….
این روزا یعنی از وقتی اومد بودیم خونه ی مادر زهرا و مهیار با هم جور شده بودن و حالا بیشتر میومد اونجا و تا می رسید می رفت پایین …
اون می گفت : با این که سنش از من کمتره ولی دوست خیلی خوبیه ..مهیار پرسید زهرا هست ؟ گفتم نه مدرسه اس چیزی نمونده بیاد …گفت براش کار پیدا کردم بعد از ظهر ها توی یک کلینک پوست منشی بشه …دوستم براش پیدا کرده ….
گفتم کی به تو گفت این کارو بکنی اون داره درس می خونه …
گفت به خدا عمه خیلی التماس کرده واقعا خودشم داره دنبال کار می گرده به من و مهران خیلی میگه ….
گفتم صبر کن من بر گردم حالا حرفی نزن ….
وقتی برگشتم زهرا هم اومده بود و مهیارم پایین بود … منم سینا رو شیر دادم و رفتم پایین …
پیدا بود که مهیار بهش گفته بود برای همین خودش زود گفت : به خدا خاله نمی زارم به درسم لطمه بخوره تو رو خدا اجازه بدین …. گفتم اجازه ی تو دست مامانته من صلاح نمی دونم بری …
گفت تو رو خدا خاله فقط چهار ساعت بعد از ظهرهاست هفتاد هزار تومن بهم میدن ..از چهار تا هشت قول میدم تا رسیدم درسمو بخونم ….
گفتم آخه خاله ارزش نداره برای این پول خودتو اینقدر به زحمت بندازی …گفت به خدا اگر قبول کنن کارم یاد میگیرم ….گفتم نمی دونم والله مامانت چی میگه …
گفت : الان که بالاست هنوز خبر نداره اگر راضی نبود شما راضیش کنین ..اون رو حرف شما حرف نمی زنه ….
عصمت نه تنها مخالفت نکرد بلکه خوشحالم شد و زهرا از فردا رفت سر کار ….
نصرت هنوز تو زندان بود…من فکر کردم با مبلغ کمتری رضایت بدم تا اون بیاد بیرون و پول رو بدم به عصمت تا کمتر سختی بکشه ….با اینکه ما همه حواسمون بهش بود بازم اون از دست ما پول نمی گرفت و اینطوری برای اونم خوب میشد ….

#قسمت آخر-بخش اول

پاییز بود هوا داشت سرد می شد……. این روزها من خیلی بین راه خونه ی خودم و مادر رفت و آمد می کردم چون تنها بودم …هر وقت که صبح مدرسه داشتم شب رو خونه ی مادر می خوابیدم تا سینا صبح راحت باشه .. با این همه ملاحظه بازم اون یک کم سرما خورده بود. ترسیدم که بیشتر بشه پس ترجیح دادم چند روز از خونه بیرون نبرمش و با وجود اصرار های مادر و عصمت ترجیح دادم خونه بمونم ….
عصمت دیگه توی خونه ی خودش جا افتاده بود من تونستم دو میلیون براش از نصرت بگیرم و دادگاه هم ازش تعهد گرفت که دیگه مزاحم نشه …
اینطوری که فهمیدیم با زن جدیدش اختلاف زیادی داشته و بارها و بارها کارشون به کتک کاری و کلانتری کشیده و بعد اومده بوده سراغ عصمت …و اونشب کذایی رو برای ما درست کرده بود …
خرداد ماه عصمت امتحان داد و دوتا تجدید آورد ولی شهریور باز امتحان داد و قبول شد و تونست دیپلوم شو بگیره …
ولی متاسفانه دست و پا نداشت و نمی تونست کار بیرون رو انجام بده .
تنها بودم و دلم بشدت گرفته بود هر چی خودمو دلداری می دادم فایده نداشت …سینا چهار دست و پا همه جا میرفت و فضولی می کرد و من باید مدام دنبالش راه می رفتم از رو روک هم زیاد خوشش نمیومد چون یک کم که باهاش راه میرفت و متوجه می شد که نمی تونه به همه چیز دست بزنه گریه می کرد که بیاد بیرون …. با هزار زحمت سینا رو خوابوندم …و خودم نشستم کنار پنجره ….دلم بیشتر گرفت جز ساختمون روبرویی چیزی پیدا نبود …
به آسمون نگاه کردم و دیدم دل اونم پره …
ابر سیاهی تو آسمون بود که انگار می خواست بباره شاید اونم مثل من بود …..بی خودی با خودم حرف می زدم و گاهی بی ربط می گفتم ….
تو شیشه ی پنجره خودمو دیدم و گفتم پیر شدی ثریا ……نمی دونم چی می خواستم و چرا سر گردون شده بودم ….و بی خودی دنبال بهانه می گشتم …
معمولا زهرا وقتی من تنها بودم شب میومد و پیش من می خوابید …..
چیزی به اومدنش نمونده بود برای همین سرم رو به آشپزی گرم کردم صدای زنگ موبایلم اومد نگاه کردم مهران بود … پرسید چیزی نمی خوای خاله دارم میام پیش شما …
من فهمیدم که پشت سرش هم زهرا حتما میاد و چون مهران می دونه زود تر خودشو رسونده؛؛ ولی نه می تونستم اعتراضی کنم نه مسئله رو بازش کنم چون کار بدی نمی کردن که مورد اعتراض من بشن …..
مثلا مدتی پیش داشتم می رفتم خونه ی مادر…نزدیک که شدم …. چشمم افتاد به مهران و زهرا که دوش به دوش هم دارن راه میرن و خرید می کنن چند تا بوق زدم که متوجه ی من بشن ولی اصلا تو عالم خودشون بودن .. خیابون شلوغ بود و جای پارک هم نبود و سینا هم تو ماشین بود …برای همین عصبانی رفتم خونه ی مادر و منتظر شدم …تا مهران برسه … مدتی گذشت و خبری نشد …تا عصمت اومد بالا ازش پرسیدم زهرا کجاس ؟ گفت پایینه خیلی وقته اومده ….
با خودم گفتم پس باید یک چیزی باشه که مهران تا نزدیک خونه اومده و زهرا رو گذاشته و رفته ..
از این پنهون کاری خوشم نیومده بود شمشیرم رو برای هر دوشون تیز کردم …و زنگ زدم به مهران و با غیظ پرسیدم کجایی ؟ با تعجب پرسید چیزی شده من پایینم,, الان میام بالا ….
از عصمت پرسیدم مهران اینجاس ؟
گفت : بله زهرا رو سر راه دیده بود خرید کردن و اومدن خونه ..شیر حموم چکه می کرد گفتم آب هدر نشه از آقا مهران خواهش کردم درست کنه …اونم مشغوله ….از مادر آچار گرفتم …
مهران سراسیمه اومد بالا و پرسید چی شده ؟ خونسرد گفتم: ترسیدم رفته باشی چون تو خیابون دیدمت تا اینجا اومدی فکر کردم ما رو ندیده رفتی ….
یک اوف کرد و گفت: واقعا که,, مگه مرض دارم تا اینجا بیام و نیام تو…. ترسیدم خاله .. دارم شیر پایین رو درست می کنم ..بزار کارم تموم بشه الان میام …..
#قسمت آخر- بخش دوم

و چند مورد دیگه هم پیش اومد ولی چیزی نبود که من بتونم حرفی بزنم ….اما خوب مهران مرتب تو دست و پای ما بود و اغلب خونه ی مادر بود و این باعث خوشحالی مادر هم شده بود.
شاید کسی با خودش فکر نکرده بود که چرا مهران تا حالا دلش برای من می سوخت حالا برای مادر نگرانه ….
صدای زنگ در منو به خودم آورد و آیفون رو برداشتم مهران بود کلیدش رو زدم تا بیاد بالا .. وقتی درِ وردی رو باز کردم دیدم مهران با زهرا پشت درن …زهرا سلام کرد و گفت : من داشتم میومدم که آقا مهران گفت منو می رسونه می خواد به شما سر بزنه …نگاهی بهش کردم و چیزی نگفتم …. دلم براشون سوخت می فهمیدم که همدیگر رو دوست دارن …و شاید این تکه های پازل برای همین در کنار هم قرار می گیرن …
برای اون دوتا دل پاک و عاشق کاری از دستم ساخته نبود؛ پس گذاشتم گرداننده ی روزگار خودش همه چیز رو اون طوری که می خواد سر جای خودش قرار بده …..اونشب من مثل یک آدم فضول همه ی حواسم به اونا بود……مهران با زهرا مثل یک گل دست نیافتی رفتار می کرد از دور بوش می کرد و نوازشش می کرد و زهرا مثل دختر شاه پریان می خرامید و آروم و بی صدا عطر عشقشو به همه جا پراکنده می کرد …..
با خودم گفتم : ثریا دیگه هیچ کاری از دست کسی بر نمیاد …و هیچ چیزی قشنگ تر و زیبا تر از یک عشق پاک نیست چیزی که خدا تو وجود ما گذاشته ..و لذت بخش ترین نعمت اون خالق یکتاست …..و یاد بابک افتادم ..من اونو دوست داشتم عشقی که نتونسته بودم فراموش کنم با همه ی مشکلات و موانعی که سر راهم بود هرگز نتونستم از فکرم بیرونش کنم و حالا مثل آتشی زیر خاکستر مونده بود که هر وقت به یادش میفتادم به وجودم گرمی می داد …و باز من اونو زیر مشتی از خاکستر پنهون می کردم و در انتظار یک معجزه می موندم …
آخر شب مهران رفت … و زهرا پیش من خوابید ..
صبح که بیدار شدیم ..بازم پیش من موند،، به من کمک کرد تا سینا رو حموم کنم …و اونو خوابوند و من ناهار درست کردم و با هم حرف زدیم با هم غذا خوردیم زهرا از من پرسید خاله چرا مهران به شما میگه خاله ؟…
خندیدم و گفتم چون ما با هم تفاوت سنی کمی داشتیم خوب هر دو بچه بودیم اون منو به عمه بودن قبول نداشت و به من می گفت ثریا … وقتی بزرگ شده بود خندان و سوگل به من
می گفتن خاله اونم به شوخی می گفت خاله … بعدم دیگه عادت کرد ….اون به من می گفت تو شکل عمه ها نیستی و منم دیگه برام مهم نبود ….
زهرا گفت : به خدا خاله ی خوبی هم هستین من که خیلی دوستتون دارم …….گفتم منم خیلی دوستت دارم عزیزم ..

#قسمت آخر-بخش سوم

بعد از ظهر با اینکه نمی خواستم از خونه برم بیرون ولی دلم گرفته بود به زهرا گفتم خودم می برم می رسونمت …
گفت : نه خودم میرم تو رو خدا زحمت نکشین …. گفتم می خوام حال و هوایی عوض کنم … این بود که ..با هم سینا رو حاضر کردیم و رفتیم بیرون ….
دیدم مهران سر کوچه وایستاده …تو دلم گفتم ای احمق …..جلوی پاش نگه داشتم و خودمو زدم به اون راه و پرسیدم می رفتی خونه ی ما ؟ گفت : آره کجا میرین ؟
گفتم : بیا بالا …هر دو شون سکوت کرده بودن و انگار غافلگیر شده بودن …
زهرا رو پیاده کردم و رفت و مهران اومد جلو و سینا رو گرفت بغلش … پرسیدم میای خونه ی ما یا توام پیاده میشی همین جا میمونی تا کارش تموم بشه و برگرده …لبشو گاز گرفت و با شرمندگی گفت : به خدا نه ….گفتم چی رو نه ؟ گفت این طوری که شما فکر می کنین نیست … گفتم من چطوری فکر می کنم ؟
گفت : خاله؟…..
گفتم به من دیگه نگو خاله من دیگه الان عمه ت هستم…
ترسیده بود و با عجز به من نگاه کرد و من دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و خندم گرفت … و بلند خندیدم … و راه افتادم …
گفت : به خدا می خواستم بهت بگم ولی آخه جز همین که می بینی چیز دیگه ای نیست قسم می خورم اگر میام دنبالش برای اینه که یک وقت باباش مزاحمش نشه همین …..
گفتم اونوقت اون ناموس باباشه یا ناموس تو ؟ گفت : ای خاله ؟ خودت می دونی چی میگم … من فقط مراقبشم همین …
گفتم : اونوقت سر پیازی یا ته پیاز ؟
گفت : حالا تو الان می خوای من چی بگم ؟ بگو تا همون رو بگم ….
گفتم یک کلام بگو چرا این کارو می کنی ؟ همین …. من باید بدونم راستش نمی خوام زهرا اذیت بشه چون مثل یک فرشته پاک و خوبه … بعدم اونا دست ما امانت هستن ….نیستن ؟ گفت : قول میدی به کسی حرفی نزنی ؟
گفتم : قول ……سرشو انداخت پایین و گفت : راستش اون دختر و دوست دارم خیلی زیاد … نمی دونم از خوشبختی یا بد بختی من مثل مته رفته تو مُخم …. هیچ کس رو دلم نمی خواد ببینم جز اون …..( و کمی سکوت کرد و ادامه داد ) خوب شد حالا فضول …
گفتم : چه تو می گفتی چه نمی گفتی تابلو بود ولی چیزی که من ازت می خوام تعهده،، نباید اذیت بشه بهم قول بده و تا وقتی دانشگاه قبول نشه دست از پا خطا نکنی که با من طرفی …..
گفت : چشم قول میدم …توام به کسی نگو نمی خوام تا شرایط جور نشده سر و صدا راه بیفته …… و بعد مهران پیاده شد و من برگشتم خونه ….
سینا خوابش برده بود و اونو بغل کردم و به زحمت در ماشین رو بستم و از آسانسور رفتم بالا ..درِ که باز شد دیدم دوتا بچه تو پا گرد ایستادن من کلید انداختم و در باز کردم که برم تو دیدم دارن به من نگاه می کنن … پرسیدم با کسی کار دارین؟
هر دو منو نگاه کردن و حرفی نزدن ….چیزی نگفتم و رفتم تو و در بستم سینا رو گذاشتم تو تختش .. زیر کتری رو روشن کردم و رفتم که لباسم رو عوض کنم که صدای در اومد ……..درو باز کردم همون دوتا بچه بودن پسره دست دختره رو گرفته بود و بازم به من نگاه می کردن …
پرسیدم : چیزی می خواین ؟ خونه تون رو گم کردین ؟ دختره که موهای روشن و چشمانهای آبی داشت و حدود پنج شش سال بیشتر نداشت …
گفت : ما اومدیم برادرمون رو ببینیم ….
گفتم: چی ؟ چی گفتی ؟ و نگاه کردم چقدر هر دو شکل بابک بودن …سست شدم داشتم دم در میفتادم قلبم مثل یک پرنده شده بود که به زور توی قفس نگهش داشته بودن …
نگاهی به پسره کردم …اون همین طور راست ایستاده بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد و حرفی نمی زد …..در حالیکه دهنم خشک شده بود و نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم ازش پرسیدم : با کی اومدین؟ …
با یک کم لحجه گفت با پدرم …پرسیدم می دونین من کیم ؟
گفت : شما همسر پدر من باشین ..گفتم پس بیاین تو و برادرتون رو ببینین ….
و درو بستم و پشتمو دادم به در و شروع کردم به لرزیدن …
و با خودم گفتم خدا لعنتت کنه بابک همه ی کارات مثل همه …از تو بعید نبود ….آخه این چه کاری بود کردی ؟ …
طفلک ها همین طور هاج و واج مونده بودن .. پرسیدم اسمتون چیه ؟
پسره گفت من امید هستم خواهرم رُز …..گفتم اسم منم …و رُز گفت تو ثریا هستی ….
گفتم : خیلی خوب بیاین اینجا بشینن تا برادرتون بیدار بشه تازه خوابیده ..یک کم باید صبر کنین ……
باز رُز گفت : اسمش سیناست من می دونم پدر گفته …
گفتم : خیلی خوب پس که اینطور ……..راستی چی می خورین براتون بیارم ؟ امید گفت : برای من آبمیوه برای رُز شیر لطفا ….گفتم : چشم ….

#قسمت آخر-بخش چهارم

در حالیکه دست و پام هنوز می لرزید و داشتم فکر می کردم که حالا که بابک برگشته من باید چیکار کنم ؟
اون برای چی بچه ها رو فرستاده و خودش نیومده که سینا رو ببینه …واقعا دلش نمی خواسته؟ و حالا چطور می خواد اونا رو ببره؟ …
حتما در میزنه … نه معلوم نیست بابکه دیگه شاید یک کار دیگه بکنه …..اگر زنگ زد و گفت بچه ها برن پایین چیکار کنم ؟ اگر اومد دم در چیکار کنم ؟ خیلی آشفته و بی قرار بودم و اینو نمی تونستم از بچه ها پنهون کنم …. براشون شیرینی و میوه هم آوردم و یک کم پسته ……
هر و بدون خجالت شروع کردن با اشتها به خوردن ……
پرسیدم گرسنه بودین ؟
امید گفت : بله ممنون ……رُز مرتب سراغ سینا رو می گرفت و می پرسید خوابش تموم نشد ؟ دیگه فکر کردم بیدارش کنم نکنه بابک بیاد دنبالشون و هنوز اونو ندیده باشن ….که صدای نق و نق سینا اومد رفتم بغلش کردم و گفتم مامان جان نی نی اومده پیش تو گریه نکنی تا بتونی بازی کنی ….همین طور که سینا بغلم بود نشستم روی مبل هر دو اومدن کنار من امید دست سینا رو گرفت با لحن با مزه ای گفت من امیدم پسر کوچولو خوشبختم ..
تو برادر منی …
و سینا دستشو برد تو صورت اونو می خواست بره بغلش …و رُز اونو بوسید و اصرار داشت بدمش بغل اون ….یک کم که گذشت چهار تایی داشتیم با هم بازی می کردیم ولی برای من این ظاهر قضیه بود چون دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که اونشب چطور تموم میشه ….
یادم افتاد الان ممکنه زهرا و مهران سر و کله شون پیدا بشه ….زنگ زدم ولی مهران گفت امشب زهرا نمیاد می خوایی من بیام ؟ گفتم نه من دارم می خوابم حالم خوبه تو برو خونه ی خودتون….
و با خودم گفتم ماجرای امروزم یک تکه از پازل بود حتم دارم برای این من رفتم اونو برسونم که امشب نیاد اینجا و من با این بچه ها تنها باشم …..
خیلی زود سینا با امید و رُز گرم گرفت و کم کم یخ اون دوتا بچه هم آب شد و شروع کردن به بازی کردن …امید رفت تو آشپز خونه و برای خودش از یخچال آب بر داشت و ریخت تو لیوان و خورد و رُز تو دستشویی گیر کرده بود و صدا کرد ، ثریا بیا کمکم ….
چشمام گرد شده بود یعنی اینا رو بابک یادشون داده ؟ نمی دونم چی بگم بعد از چند ساعت انگار ما سالهاس با هم بودیم …….
#قسمت ٱخر-بخش پنجم

ساعت نزدیک نه شب بود و از بابک خبری نبود …. و من هر چی صبر کردم نیومد دنبال شون …
بی انصاف هنوز همون طور بود .. دوست داشت آدم رو تو انتظار و دلهره بزاره ….برای همین گفتم شام درست کنم بچه ها بخورن که گرسنه نمونن ….
پرسیدم امید معمولا شام چی می خورین ؟ گفت : ما همه چیز دوست داریم پدر گفته شما غذای خوب درست می کنین ….
پرسیدم پس گفته شام پیش من بمونین ؟ گفت بله ..رفتم و همین طور که شام درست می کردم با خودم فکر می کردم که حالا باید چیکار کنم و چیزی به ذهنم نمی رسید …..بعد اومدم پیش بچه ها ….
با تردید پرسیدم : پدرت گفت تا کی پیش من هستین ؟
سرشون به علامت نمی دونم تکون داد و گفت : چیزی نمی دونم ….
پرسیدم : وقتی شما اومدین تو خونه پدرت کجا بود ؟
گفت : تو راه پله قایم شد ….سرم سوت کشید وای بابک چیکار می کنی ؟
گفتم: می دونی ممکنه الان کجا باشه ؟
گفت : بله تو راه پله گفت می مونه تا شما بهش بگین بیاد …..
گفتم خوب چرا زود تر نگفتی عزیزم ….و مثل دیوونه ها و بدون اینکه فکر کنم دویدم در و باز کردم و اون درست پشت در وایستاده بود ، غافلگیر شد هر دو از جا پریدیم …انگار یکی به هر دوی ما برق وصل کرده بود …
کمی بهم نگاه کردیم …و اون دیگه بدون اینکه از من اجازه بگیره منو گرفت و کشید تو آغوشش اونقدر محکم به خودش فشار می دادکه دنده هام داشت خورد می شد ولی هر دو به گریه افتادیم مدتی به همون حال موندیم …و بعد گفت : اجازه میدی بیام تو …دستشو گرفتم و کشیدم تو …
گفت : ثریا اگر بیام دیگه نمی تونی بیرونم کنی ….و رفت پیش سینا با چشم هایی که از شدت اشک باز نمیشد اونو بغل کرد و سر و روی اونو غرق بوسه کرد ، سینا هاج و واج بهش نگاه می کرد ولی غریبی نکرد و تو بغلش موند ……..
ساعتی بعد ما دور هم نشسته بودیم و در حالیکه سینا تو بغل بابک بود شام می خوردیم ….
و باز من زیر لب گفتم یک تکه ی گمشده از پازل ….
من دیگه نمی خوام از بابک جدا بشم به هیچ عنوان …و انگار این همه برای این بود که ثریا مادر امید و رُز باشه و جز به همین ترتیب راه دیگه ای نبود ….و این تنها خدا ست که می دونه اونچه که ما بد بیاری و درد اسمشو گذاشتیم شاید برای ما خوبی به ارمغان بیاره ……

الان سینا ده سال داره من یادم نیست که آیا مادر واقعی امید و رُز هستم یا نه اصلا بهش فکر نمی کنم اونا به من میگن مامان و هر دو شاید بگم از سینا بیشتر منو دوست دارن …. چون اونا درد بی مادری رو چشیدن بیشتر قدر دون هستن ….
بابک ؟
از اون می خواین بدونین ؟ عوض شده یا نه ؟ خوب معلومه که نه ….هنوز همون کارا منتها این منم که می دونم باهاش چطور بر خورد کنم و دیگه اجازه نداره مثل سابق باشه ولی به همون مهربونی و دل رحمی سابق و شاید بگم عاشق تر …..
مهران با زهرا ازدواج کرده و یک دختر خوشگل کوچولو داره …….
کسی نمی دونه این پازل مال من بود؟ برای بچه های بابک بود یا عصمت ؟ یا زهرا و مهران ؟ به هر حال پازل قشنگی بود …..

پایان
#ناهید_گلکار

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
64 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
64
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx