رمان آنلاین بی پروانه شو قسمت ۱۶۱تا۱۸۰ 

فهرست مطالب

بی پروانه شو رمان انلاین داستان انلاین رمان واقعی بی پروانه شو پریناز بشیری

رمان آنلاین بی پروانه شو قسمت ۱۶۱تا۱۸۰ 

رمان:بی پروانه شو

نویسنده:پریناز بشیری

#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۶۱

ایی هنوزم نمیتونم صحنه ای که رز موقع پیاده شدن با کله رفت تو پهنارو فراموش کنم
-رز سایمون از اون اتفاق یه سال گذشته …
-بله و دقیقا یه ماهم موهات بومیداد ..
رز با حرص گفت
-اون فقط یه بد شانسی بود ..
-هی مامان کسی مجبورت نکرده بود با فشای پاشنه ده سانتی سوار ماشین شی و بعد و لو شی تو پهنا …
صداشو کمی آورد پایین
-وتا یه ماهم بو بدی …
از جرو بحث بین دوتاشون داشتم لذت میبردم و میخندیدم … واقعا خانوادی سابین بی
نظیر بودن … چشمم به سابینی افتاد که اومد سمت ما و درو باز کردو نشست تو ماشین
-خب تموم شد …
-امید وارم تا رسیدنمون دیگه خراب نشه …
سابین با خنده از آینه نگام کرد
-هی ایرانیا همیشه انقد غر میزنن … اینو بزار به پای یکی از خوشیای سفر با ما …
گفت و دنده عوض کرد و حرکت کردیم …..
برای منی که تجربه سفر های خانوادگی و نداشتم میشد گفت بهترین سفره ممکنه بود ..
..
آهنگی که چهار نفره با نهایت ناهماهنگی میخوندیم و تخمه میشکوندیم … کلاهای
صیری که سابین برامون خرید ونهاری که توی یه غذاخوری بین راهی خوردیم …
سایمونی که باهام سر ورق بازی کردن شرط بست و کل کلایی که باهم میکردیم …
همه و همه باعث شد فراموش کنم خودمو و توی حال زندگی کنم … واقعا داشت بهم
خوش میگذشت …
با رسیدن به روستایی که محلیا اسمشو بهشت گذاشته بودن با لذت داشتم مناطق اطرا ف و نگاه میکردم …
با اینکه زمستون بود ولی همه جا سر سبز بود واقعا که اسم بهشت بهش میومد … سابین کنار یه کلبه چوبی نگهداشت …
-خب اینم از ویلای پدر بزگ من … میتونین پیاده شین بچه ها …
از ماشین اومدیم پایین ..
-رز بچه ها بهتره بریم خرید لباس …
-به این زودی بزارید برسیم بعد …
سابین لوازم و گذاشت تو کلبه …
-میشه پس دقیقا بگی تا اون موقع ما چی باید بپوشیم …
سوالی نگاش کردم که رز دستم و گرفت و کشید ..
-ما هیچ کدوم لباس نیاوردیم … تصمیم گرفتیم از همینجا بخریم …
واقعا این خانواده نو برش بود … بدون مخالفت همراهیشون میکردم خودمم چند دست
لباس خریدم … سایمون و سابین که همونجا لباساشونو پوشیدن و درم نیاورن … جفتشو ن با اون شلوارک و تیشرت از صد متری داد میزدن داداشن …
میشه گفت واقعا داشت بهم خوش میگذشت …
البته اگه غذاهای مسخره سایمون و که تو رستوران موقع شام انتخاب کردو باعث شد حالم بهم بخوره رو فاکتور بگیریم …
چطوری میتونست پاهای هشت پارو بخوره و انقدر هم تعریف بکنه ….
بعد کلی گشت و گذار برگشتیم به کلبه ای که مال خانواده ارنست بود انگار …
چوبی با یه شومینه و مبلمان ساده …
سابین دستمو کشید دنبال خودش …
-هی پناه بیا باهم تخته بازی کنیم …
نشستیم روبه روی هم و سایمونم کنارمون … رز بلال هایی که خریده بودیم و توی دستش بودو آورد بالا …
-هی سابین بهتره اول یه آتیش درست کنی تا من اینارو بپزم …
سابین با دیدن بلالا چشماش برق زدو جلدی از جا پرید …
-سه سوته آمادش میکنم … شما آماده شید تا بیام …
از کلبه زد بیرون و من و سایمون شروع کریدم به چیدن مقدمات بازی … سایمون رو بهم گفت
-پناه
-هوم ..
-اسم خیلی مزخرفی داری
با چشمایی گرد شده نگاش کردم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۳۴]
#بی_پر_پروانه_شو

#قسمت۱۶۲

چی؟!
بی تعارف و ریلکس گفت
-اسم مزخرفی داری … نمیتونم راحت تلفظش کنم یه اسم برای خودت انتخاب کن که فرا
نسوی باشه و من مشکلی تو تلفظش نداشته باشم …
با دهن کجی گفتم
-چشم … چیز دیگه ای نمیخوام …
پاروی پا انداخت و با شیطنت ابرویی بالا انداخت
-نچ … ولی اگه خودت دلت خواست میتونی منو ببوسی …
با خنده کشیدمش تو بغلم و همه موهاشو بهم ریختم … این بچه آینده فوق العاده رو شنی داشت …
سابین برگشت تو و با صدای بلندی به رز که تو آشپز خونه بود گفت
ما- مان … آتیش آمادس …
بعدم عین بچه های تخس و شیطون روی پارکت های کف کلبه سر خوردو صاف نشست
کنار ما …
بی اغراق میتونم بگم بد ترین بازی که کردم تو کل عمرم و انجام دادم … سابین تابلو تر ین و ماهر ترین متقلبی بود که تو عمرم دیده بودم
-سانی …
با لگد کوبیدم به پای سابین و عصبی داد زدم
-سابین مثله آدم بازی کن
-سانی ….

صدای بلند سایمون باعث شد سرمو بچرخونم سمتش و سابینم عین من منتها هردو گیج
و سوالی نگاش میکردیم ..
پاروی پا انداخته نگاه من کردو خونسرد گفت
-هی از این به بعد سانی صدات میکنیم .. هم به منو سابین میخوره هم تلفظش ساده
تره …
از این همه پرویی این بچه در شگفت بودم … باز شدن در کلبه و اومدن رز با بلالای بر
شته شده نذاشت جوابشو بدم ..
یه لگد دیگه به صفحه بازی زدم و خیز برداشتم سمت رز ….
عین قحطی زده های سومالی افتاده بودیم به جون بلال ها …. سرو صورتمون خاکستری
شده بودو ادا اطفار چندش سایمون که سعی میکرد لای دندوناشو تمیز کنه به معنی واقعی کلمه میتونست اسم چندش و کثیف و رومون بزاره …
اونقدر گفتیم و خندیدیم که از خستگی سابین و سایمون رو کاناپه های راحتی ولو خوا بشون بردو منو رز جفتمون تو یه اتاق رفتیم که بخوابیم …
پتومسافرتیمو روم مرتب کردم و تا خواستم چشمامو ببندم صدای رز زمزمه وار بلند شد

-پناه
چرخیدم سمتشو دستمو گذاشتم زیر سرم
-هوم ؟
-خوابیدی ؟
-سواله داری میپرسی آخه آی کیو …
خندید …
میدونی پناه از این که وارد زندگیمون شدی خیلی خوشحالم …
لبخندی رو لبم نشست
-چرا ؟
مثله من چرخید سمتمو موهای خوش حالتشو داد پشت گوشش…
-من تو زندگیم هیچوقت دوست دختر خوب و چطوری بگم فابریکی نداشتم … تا به خو
دم بیام با پدرسابین ازدواج کردم و خیلیم زو د باردار شدم … از اون به بعد همه انرژیمو
گذاشتم روی سابین و همسرم …
همیشه جای خالی یه دوستو تو زندگیم حس میکردم … مادرمم خیلی زود از دست داده
بودم … به امید اینکه سایمون دختر میشه و منو از تنهایی در میاره دوباره تصمیم به بارداری گرفتم ولی اینبارم بچه پسر شد…
تو تو بهترین وقت ممکن وارد زندگی ما شدی یه دوست خوب برای من و مثله یه خواهر برای سایمون .. میدونی اونم تو این مدت خیلی بهت وابسته شده کم پیش میاد کسی
ورد زبون سایمون باشه ولی توی هرچیزی هی اسم تورو میاره …
چیزی از حس سابین نمیدونم … نمیدونم شاید بهت علاقه داره که انقد هواتو داره ولی د ر همین حد که میدونم به عنوان یه دوست تونستی جای خالی زیادی رو براش پر کنی ممنونتم …
سابین خیلی پسر پر انرژی و دختر بازیه ولی اشنایش با تو انگار براش خیلی خوش یمن
بوده چون همه وقتشو با من و سایمون میگذرونه …
اون … اون خیلی دوست داره …
لبخند مهربونی بهش زدم
-میدونم …. شمام برای من تا حالا بهترین اتفاق زندگیم بودین …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۳۸]
#بی_پر_پروانه_شو

#قسمت۱۶۳

تند دستاشو تو هوا تکون داد ..
-نه نه نه … ببین پناه میخوام ازت تقاضا کنم … هیچوقت .. هیچوقت ولمون نکن … ما ما بهت نیاز داریم …
برای ثانیه ای همه احساستم فوران کرد … از تخت پریدم پایین و با یه خیز بلند سفت
تو آغوشم کشیدمش … این خانواده برای من واقعا تکیه گاه بودن ..
-شنیده بودم آمار همجنسبازی روز به روز توی فرانسه در حال رشده ولی فک نمیکردم
شمام اهلش باشین …
هی بلندی کشیدم و چرخیدم سمت سایمون …..
بالش رز و پرت کردم طرفش که جا خالی دادو ریز خندید …
-باشه بابا .. من چیزی ندیدم …
-تو خیلی بی ادبی سایمون یه روز باید مفصل باهم بحث کنیم …
سری تکون دادو وارد اتاق شد
-حتما منتها اگه نخوای به منم عین مادرم تجاوز کنی …
اینو که گفت پتو مسافرتی منو برداشت و عین جت از اتاق زد بیرون …
به زور تونستم جلوی خندمو بگیرم … این بچه همون گودزیلایی بود که تو ایران زیاد میشد دید….
چهار روز تفریح و گشت و گذار ماتا چشم رو هم بزاریم تموم شد … باید بر میگشتیم ..
هم کارای مطب و هم کارای خودم مونده بودن و تصمیم داشتم تو روزای باقی مونده
تعطیلات تمومش کنم … از موقع برگشتن سعی کردم بگیرم بخوابم تا فرداش که خستگی
حسابی از تنم در بره …
حتی نمیدونستم میثم برگشته یا نه چون آخرین باری که باهم حرف زدیم گفت شاید زود

تر برگرده تا اونم به کاراش برسه ..
کیفمو از روی میز برداشتم و شالگردنمو دور گردنم کامل پیچیدم …هوای امروز صبح پار
یس یکم بارونی بودو فک کنم سردم باشه …
کیفمو یه وری انداختم روی دوشم و نیم بوتای کرم رنگمو پام کردم … در خونه رو بستم
و راه افتادم سمت مطب …
باید کارای نیمه تموممو زودتر تموم میکردم تا به مقاله دانشگام میرسیدم …
کلید انداختم روی درمطب و بازش کردم ….ساکت تر از همیشه بود …
جز خودم کس دیگه ای تو مطب نبود … رفتم سمت میزم و نشستم روی صندلیم …
کشوی مخصوص پرونده ها رو بیرون کشیدم و شروع کردم به برداشتن پرونده های ناقص
که باید تکمیلشون میکردم …
-شما کی هستین ؟
با شنیدن صدای مرد غریبه ای از پشت سرم تند چرخیدم سمت صدا و هین بلندی کشیدم …
دستمو گذاشتم رو ی دهنم و خیره موندم به مرد جون حدودا سی –سی و پنج ساله ای
که پشت سرم ایستاده بودو اورکت شیکی به
تن داشت … دستشو بالا آورد
-معذرت میخوام خانوم نمیخواستم بترسونمتون ..
اخمامو کشیدم تو هم
-شما ؟
یه تای ابروشو داد بالا
-من اول این سوال و از شما پرسیدم
بلند شدم و صاف ایستادم روبه روش ..
-من منشی اینجا هستم و شما ؟
دستشو دراز کرد سمتمو لبخند دوستانه ای زد …
-اوه … تسلیت میگم … آسایش هستم مالک جدید ساختمون …
اخمام رفت توهم
-تسلیت ؟
کمی جا خورد
-مگه شما اطلاع ندارید دکتر سه روز پیش فوت شدن …
انگار بهم شوک وارد کردن خشکم زد
-فو..فوت شدن ؟
سری تکون دادو صندلی و برام جلو کشید
-اوه .. متاسفم مثله اینکه خبر و بد دادم بهتون… من شرمندم ..
-کی ؟
-همین سه روز پیش سکته قلبی کردن و به خاطر کهولت سن فوت شدن متاسفانه … دخترشونم اینجا رو واگذار کردن به من …
حالم پریشون شد … ناراحت بودم به خاطرش مرد محترم و مهربونی بود …
-میخواید یه لیوان آب براتون بیارم … انگار شوکه شدین …
سری به معنی نه تکون دادم …
-نه … ممنونم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۴۲]
#بی_پر_پروانه_شو

#قسمت۱۶۴

در هر صورت متاسفم ..
نگاش کردم … دیگه نیازی به این پر ونده ها نداشتم که دست بردم و پرونده خودمو برداشتم و بلند شدم …
-ببخشید من بی اطلاع بودم …متاسفم بدون اجازه اومدم …
سری تکون دادو لبخندی بهم زد
-خواهش میکنم نزنین این حرف و ….الان .. الان میخواید تشریف ببرید ؟
نگاهش کردم و سری به نشونه تائید تکون دادم … مرد فوق العاده جذابی به نظر میرس
ید …
تا الان به نظرم تنها کسی که از لحاظ قیافه میشد صفت جذاب و بهش داد فقط سامان
بود ولی این مرد یه چیز دیگه بود … جذابیتش خاص بود …
-بله…
نگاهی به پرونده های روی میز کرد ..
-راستشو بخواین من مونده بودم با پرونده این مریضا چیکار کنم … اگه مایل باشید یکی
دو روز اینجا بمونید و زنگ بزنید تا بیان و پرونده هاشونو ببرن و در آخر ما باهم تصفیه کنیم … هوم ؟ نظرتو ن چیه ؟
نگاهی به انبوه پرونده ها کردم …
فکر خوبی بود … یعنی بهترین فکر ممکنه بود چون اگه پر ونده ها گم میشدن نمیشد
کمکی به هیچ کدوم از مریضا کرد ..
-مشکلی نیست .. خیلیم خوشحال میشم …
لبخندی باز از نوع همون لبخندای دوستانه که یه جوری بی غرضی توش دیده میشد به
روم زد …. دستشو دراز کرد سمتم …

ممنونم از همکاریتون … ولی نگفتین افتخار آشنایی با کی و دارم ..
دستشو فشردم
-پناه … پناه خطیب هستم …
جفت ابروهاش بالا رفت
-پناه خطیب ؟… شما اهل فرانسه نیستید درسته ؟
سری تکون دادم
-بله من دانشجو هستم …
-شما یه ایرانی هستین درست حدس میزنم ؟
جمله ای که فارسی ادا کرد اینبار باعث شد من جفت ابروهام بالا بره …
-شمام ایرانی هستین ؟
-باید از فامیلیم میفهمیدی کم پیش میاد یه مرد فرانسوی فامیلیش آسایش باشه …
خندیدم ..
-متاسفم انقد شوکه شدم حتی توجهی به بقیه جملتون نکردم …
-عیبی نداره … در هر صورت خیلی خوشحالم که با یه هموطن آشنا شدم …
-من بیشتر
دستاشو از هم باز کردو نگاهی به گوش تا گوشه دفتر انداخت …
-خب از کی شروع کنیم ؟
-اگه مشکلی نیست از همین امروز … میخوام سریعتر تموم بشه …
-حتما خیلیم خوب … فقط امروز کار گرای من میان اینجا تا اینجارو با یه دفتر شیک چن
کنن … مشکلی نداری …
سری به نشانه نه تکون دادم و اون از میزم فاصله گرفت
-باشه … پس شروع کنیم ..
پالتومو در آوردم و آویزونش کردم پشت صندلی …
شروع کردم تک به تک تماس گرفتن بامریضا .. خیلیا جواب نمیدادن و این قابل پیش بینی
بود .. حالت شلوغی دفتر یکمی عصاب خورد کن بود .. اونجوری که بوش میومد انگار م
یخواست تا قبل از پایان تعطیلات تمومش کنه…
آدم خیلی محترمی بود … حتی با کارگرا هم رفتار محترمانه وسنجیده ای داشت … یه جوری بود که ناخداگاه مجبورت میکرد بهش احترام بزاری…
تا نزدیکای هفت شب یه ریز کار کردیم وبیشتر پرونده هارو تحویل دادیم و بعضیاشون
موندن ..
پاشدمو پالتومو تنم کردم … حسابی خسته شده بودم …
-دارین تشریف میبرین …
چرخیدم سمتشو لبخندی به روش زدم
-بله با اجازتون …
شالگردن … بنفشی که هیچ سنخیتی با تیپش نداشت و انداخت گردنش …
-اجازه بدین من میرسونمتون .. خسته شدین …
-نه ممنون نیازی نیسـ..
اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنم و با دست اشاره به بیرون کرد
-بفرمایید لطفا …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۴۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۶۵

ترجیح دادم و چک و چونه نزنم …
رفت سمت ماشین شاسی بلندش و درو برای منم باز کرد …
هردو سوار شدیم …
-خانوم پناه اگه وقتتونو نمیگیره میتونم دخترمو از خونه دوستش بردارم و بعد شمارو بر سونم ؟
خواستم بگم وقتمومیگیره ولی خب کمی ادب قاطی لحنم کردم و به الجبار گفتم
-نه مانعی نداره …
لبخندی زدو حرکت حرکت .. یه خیابون و رد کردو جلوی یه خونه نگهداشت … کمربند
شو باز کردو رو به من گفت
-پنج دیقه بیشتر طول نمیکشه …
سریع پیاده شدو راه افتاد سمت خونه …
چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به صندلی .. عجب روزگاری داشتین … موندم این زند گی کی میخوای روی خوش خودشو به ما نشون بده ..
با صدای باز شدن در سرمو چرخوندم به عقب و دیدم آقای آسایش داره دختر بچه حدود ا سه چهار ساله ای رو میزاره رو صندلی کودک و کمربندشو میبنده …
-سها به خاله سلام کن …
دختر با لحنی شیرین گفت
-فارسی ؟
کامل چرخیدم سمتشو تونستم صورت عروسکی و لپای آویزونشو دقیق تر ببینم …
دستمو دراز کردم سمتش ..

سلام عروسک …
لبخند نازی زد
-سلام
دستای تپل و کوچیکشو گذاشت توی دستم … آسایش سوار شدو حین بستن کمربند گفت
-اینم دختر کوچولوی من سها خانوم گل …
-خدا حفظش کنه براتون …
لبخندی از سر قدر دانی زد … دختر بچه با شورو هیجان شروع کرد به تعریف کردن تمام
ماجراهایی که تو طول روز براش اتفاق افتاده بود …
خسته تر از اونی بودم که بتونم توی دلم قربون صدقه شیرین زبونیاش برم چشمامو بستم و وقتی حس کردم داریم به خونم نزدیک میشیم بازش کردم … سر خیابون که رسیدیم گفتم
-ممنون نگه دارید همینجاست…
-اجازه بدین تا دم در برسونمتون …
درو باز کردم و لبخندی از سر قدردانی حوالش کردم
-ممنونم … تا همینجام حسابی تو زحمت افتادین …
چرخیدم عقب و رو به سها گفتم
-خیلی خوشحال شدم دیدمت کلوچه …مواظب خودت باش …
-با نمک خندید جوری که لپای گردو وقلمبش زد بیرون و دندونای ریزش مشخص شد …
درو بستم و منتظر شدم تا حرکت کنند … با تک بوقی از من دور شدن . من پیاده با قد
مایی آروم آروم راه افتادم سمت آپارتمانمون …
باید سریعتر دنبال یه دکتر درست و حسابیم بگردم …البته اگه نحسی من دامن گیر اونم
نشه و به کشتنش ندم …
کلیدو و از توی کیفم در آوردم و بی حوصله توی در چرخوندم … نمیدونم چرا حس کسلی و رخوت میکردم … تا چند دیقه پیش حالم خیلی خوب بود …
-سلام و علیکم ….
سریع چرخیدم و میثم و پشت سرم دیدم … لبخندی نشست رو لبم ..
-سلام … کی اومدی تو
بی توجه به من اومد سمت درو بازش کرد … قبل من رفت تو خونه …
-همین چند ساعت پیش رسیدم …
خودشو پرت کردروی کاناپه و پاهاشو دراز کرد روی میز جلوی پاش …
شالگردن و از سرم در آوردمو با اخم نگاهی بهش انداختم …
-هوی بی فرهنگ جمع کن لنگاتو …
بیخیال کنترل تی وی رو برداشت و گفت
-برو بابا …. لنگ واسه دراز کردنه دیگه …
تمایل عجیبی داشتم که بگم خیر گاهیم لنگ واسه هوا کردنه …
خودم به افکار خودم خندیدم و راه افتادم سمت اتاقم …
-تعطیلات وطنی چطور بود خوش گذشت …
صدای از توی سالن میمومد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۲۱]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۶۶

هوم .. بد نبود …. دیداری تازه شد …
تی شرت آستین کوتاهو بلندمو که کمی پایین تر از باشنم بودو مرتب کردم و اومدم بیرو ن از اتاق ..
-بله دیگه … صله ارحام … رفیق رفقاو دیدن دوست دخترای اسبقتم رفتی …
با هیجان چرخید سمتم…
-وای پناه بگم چی شد میپوکی از خنده …
در یخچالو باز کردم و گوشت چرخ کرده روگذاشتم بیرون تا یخش واشه و رفتم سراغ پیاز ا … اومدو با یه جهش پرید رو اپن نشست …
با حرص گفتم
-میمون درختی اپن جای نشستن نیست …
برو بابایی گفت و با هیجان شروع به تعریف ماجرا کرد ….کلا خاطراتش بی مزه بودن و لی انقد با لحن شوخ تعریف میکرد سرت گرم میشدو نمیفهمیدی که زمان گذشته … شام
آماده شده بود … بشقابارو گذاشتم رو میز و از اپن پرید پایین
-وای چرا زحمت کشیدی من میخواستم برم دیگه …
چپکی نگاش کردم … دو ساعت داشتم آشپزی میکردم یبار تعارف نکرد که میخواد بره ز یاد زحمت نکشم حالا که غذا آماده بود نطق میکرد …
-اگه بخوای میتونی بری …
اومد دم ظرف شویی و شیر آب و باز کرد تا دستاشو بشوره …
نه دیگه نمیخوام بهت بربخوره پس فردا بگی میثم خونه من لب به غذا نزد …
داشتم لیوانا رو از کابینت بالای ظرف شویی بر میداشتم که با باسنش قری داد و یه

به زد به من که تعادلمو از دست دادم و نزدیک بود بخورم زمین …
با غیض نگاش کردم
-میثم آب و هوای ایران بهت نساخته ها حسابی خل شدی …
-خل و عمت شده ….زود باش غذارو بیار مردم از گشنگی …
اخمالو دیس استامبولی و گذاشتم روی میز …
-همین .. پس سالادی چیزی ؟!
اینبار جدی جدی حرص خوردم ..
-شرمنده نمیدونستم یه چتر باز میخواد بیاد خونم وگرنه تکمیل پذیرایی میکردم …
بی توجه به تیکه ای که بهش انداختم گوشیشو از تو جیبش در آوردو یه عکس از دیس انداخت …
-چیکار میکنی …
-میخوام بزارم اینستا چشم بچه ها در بیاد …
عجب دل خوشی داشت این پسر …غذامونو خوردیم و اون چترشو جمع کردو رفت …. بماند که برای جبران ظرفارو کامل شست …
خودموانداختم روی تخت …. چشمام به سقف اتاق بود که یه آن یه جرقه تو سرم زده
شد ….
دست بردم سمت گوشیم … برش داشتم …. شاید برنامه های اجتماعی توی زدگی من الویت آخر باشن …
اینستا گرمم و باز کردم … صفحه داشتم ولی سالی ماهی یبار چکش میکردم … نگام به
تعداد فالوئرام افتاد ۳۲ نفر … خندم گرفت …
فک کنم چند ماه پیش میثم و فالو کرده بودم …. باز کردم صفحشو … عکسای عجق وجقش اولین چیزی بود که به چشمم خورد و غذامون که آخرین پستش بود … ارسلان و سامان و چند نفر دیگه نمیشناختمشونم تگ کرده بودو زیرش نوشته بود چشتون در آد دسپخت پناه پز …
خندیدم و لایکش کردم … صفحه ارسلان باز شد ….
بادیدن عکسای خودشو خانومش که انگار تو مالزی انداخته بودن وجودم سراسر پر شد ا ز هیجان … تند تند عکساشونو باز میکردم و یکی یکی میدیدم … زیر آخرین پستش نو شتم “زندگیتون .. عشقتون … تا ابد پایدار ”
صفحه سامانم باز کردم … مثله صفحه من جز چندتا پست چرت و پرت چیزی نذاشته بو د … نمیدونم چرا هوس کردم از این به بعد عکس بزارم اینستا … خیلی یهو یه عکس از خودم
انداختم و گذاشتم زیرشم نوشتم …
“وقتی یه مهمون ناخونده چترمیکنه خونتو مجبور میشی براش شام درست کنی و از خستگی داری هلاک میشی”
میثم و بچه ها رو تگ کردم…. اون علامت نارنجی رنگ که نشونه کامنت بودو وقتی عکس سامان و کنارش دیدم وجودم پر شد از هیجان
“خدا بده شانس …چتر بازم نشدیم چترمونو بندازیم خونه ملت ”
قلبم تپشش چند برابر شد …
درست وقتی انتظار چیزیو نداری باهاش روبه رو میشی احتمال اینکه سامان الان این و
ببینه برام تقریبا صفر بود …
سریع گوشی و پرت کردم اونطرف که وسوسه نشم و باهاش حرف نزنم ..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۲۷]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۶۷

هیجانمو کنترل کردم و لب گزیدم … چشماموبستم ….
…همش اون کامنته میومد توی سرم و آدرنالین خونم بالا پایین میشد … حس میکردم ش
بیه دخترای نوجونی شدم که تازه وارد جامعه مجازی شدن و از هر کامنت برای خودشو
ن خونه رویا میسازن …

پاکت و گذاشت جلومو باز لبخندی سراسر احترام پاشید تو صورتم
-بفرمایید … اینم حق الزحمه شما…
تشکری کردم و پاکت و گذاشتم توی کیف کوچیکم نمیشمارید یوقت کم و کسر نباشه من شرمنده شم …
-اختیار دارید این چه حرفیه … با اجازتون من دیگه رفع زحمت کنم
بلند شدو دستشو دراز کرد سمت من
-خوشحال شدم از آشناییتون خانوم پناه
-منم همینطور آقای آسایش … از طرف من سها کوچولو رو ببوسین…
-ممنون از لطفتون حتما ….
از دفتر تازه تاسیسش اومدم بیرون و راهی کتابخونه دانشگاه شدم …. صندلی و کنار کشیدم و کتابارو گذاشتم روی میز گوشیمو برداشتم صداشو خاموش کنم که چشمم به آر م اینستا گرام بالای صفحه افتاد …
سریع بازش کردم … سامان تگم کرده بود
با باز شدن تصویر دیدن عکسی که دسته جمعی گرفته بودیم کنار بچه های گروه غم عالم ریخت توی دلم …
نفهمیدم چشمام که شروع کردن به باریدن و قلبم کی مچاله شد از درد …
دست بردم و عکس دو نفرمونو برش زدم و گذاشتم …میدونستم با دیدنش میفهمه کدوم
عکسمونه
با دیدن تائیدیه سبز رنگی که روی صفحه مانیتور بود دستامو از سر هیجان بهم کوبیدم
…بالاخره موافقت شد …
بالاخره میتونم همه وقت و انرژیمو بزار پای چیزی که دوسش دارم
هوا فضا خستم میکرد … روحمو ذهنمو … حالا میتونستم برم دنبال علاقم … دنبال نوشتن ….
یک سال پیش فوقمم گرفتم و دیگه انگیزه ای برام نمونده بود برای ادامه تصمیمم قطع
ی کردم … انقدر ایندر اون در زدم تا بالاخره تونستم موافقت اساتیدو بگیرم و وارد رشتهه́ بشم … میخواستم نویسندگی و شروع کنم …
میخواستم اینبار زندگی کنم وزندگیمو خلاصه کنم توی قلم و کاغذم …
داشت دوسال از اومدن به پاریس میگذشت و من روز به روز روحم بیشتربا پاریس اجین
میشد … این شهر منو وادار میکرد برم سراغ علاقم … برم سراغ نوشتنم ….
پاریس رنگ و بوی غریبی داشت …توی کوچه پس کوچه هاش کنار سن توی کاباره هاش نمیگم عشق ولی حسی بود که بهت عشق میداد ..
تو این مدت یاد گرفتم روی پای خودم وایستم و خودمو بالا بکشم و اینبار میخوام همه
زندگیمو بزارم به پای نوشتنم …. پشت مانیتورم نشتم و فایل اصلیمو باز کردم …
شروع کرده بودم به نوشتن داستانم …. داستان زندگی خودم با چاشنی کمی آب و تاب …
. شاید زندگی من برای دیگران شیرین نباشه ولی تلخیاش برای من پر از خاطرس …
انگشتام تند تند روی کیبورد میشینه و بلند میشه و من حذ میکنم از صدای تق تق کلید
های صفحه … درست مثله یه پیانو زن ماهری که حذ میکنه از صدای نتایی که به صدا
در میاره ..نمیدونم دقیق چند ساعت خیره مونده بودم به اون مانیتورو انگشتامو روی دکمه های
کیبورد چپ و راست میکردم ….. با صدای مبایلم به خودم اومدم و برش داشتم …. سابین بود …
-الو
-سلام سانی …
پفی کردم و خندیدم …. هیچوقت نمیتونم انگار این سانی گفتنارو از زبون سایمون و سا بین بندازم
-سلام سابین … چطوری … خبری شده ؟
-نه بابا چه خبری با اکیب آخر هفته رو میخوایم بریم کوه میای ؟
با چشمایی گرد شده گفتم
-کجا ؟… کوه!!
-هوم …
من کوه دوست ندارم … خسته میشم …-نمیشی …پس فردا رو آماده باش میام دنبالت
-هوی … سابین من نمیـ..
صدای بوقی که پیچید تو گوشم باعث شد حرفم تو دهنم بماسه … چقد بیشعور بود که نمیذاشت من حرفمو بزنم…
با حرص شمارشو گرفتم که رد کرد…. وقتی فردا آماده نشدم حالش جا میاد که برای کسی
بیخودی تصمیم نگیره …
نگاهی به ساعت کردم … هنوز چهار بعد از ظهر بود .. .
بلند شدم آماده شم یه سر برم دانشگاه .. باید حسنارو میدیدم …قرار بود امروز همراه
هم برای خرید بریم بیرون …
یه تیشرت آستین کوتاه بلند سفید با ساپورت آبی پوشیدم و اسپورتای سفیدمم پام کردم .
.. کیفمو برداشتم و یه شونه سر پایی به موهای بازم کشیدم و از خو نه زدم بیرون …
از ساختمون زدم بیرون …هنوز قدم اول و برنداشته بودم که چشمم افتاد به میثم که دا شت برمیگشت انگار….
ماشینشو کنارم نگه داشت ..
-خانوم شماره بدم؟
خندیدم و قری به گردنم دادم
-آقا برو مزاحم نشو من شوهر دارم ..
با شیطنت خندید
-جونمی … خوش به حال شوهرت ..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۳۱]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۶۸

بلند خندیدم …. این پسر هرچی میگذشت غرب زده تر و دله تر میشد …
-کجا میری
-دانشگاه با حسنا قرار دارم میخوایم بریم خرید …
دستشو آورد بالا و یه خاک بر سر نثارم کرد
-آخه خله آدم با اون دختره زشت بی ریخت میره خرید تو باید با یه آقای جنتلمن (لبه
کت اسپرتشو صاف کردو قیافه گرفت)خوشتیپ و با کلاس بری خرید ….
با دهن کجی گفتم
-اونوقت کو این آقای خوشتیپ و باکلاس که از قضا یه جنتلمن واقعیم هستن؟
با قیافه ای آویزون گفت
-اون چشمای وزغیتو یکم باز کنی میبینی کله گندشون جلوت وایستاده …
نگاهی به اینور اونور خیابون انداختم و رفتم سمت ماشینش سرمو بردم نزدیک شیشه و
دستمو تکیه زدم بهش …
با انگشت اشارم بهش اشاره کردم بیاد جلو ..
ابروهاشو کشید تو هم و با کنجکاوی سرشو آورد جلو … تا به خودش بیاد با کف دست
چنان کوبیدم تو پیشونیش که صدای آخش و عابرایی که تک و توک رد میشدنم شنیدن ..

خندیدم و از ماشین فاصله گرفتم
-خوردی عمو … حالا برو … برو خونه جنتلمن موقع برگشتن برات آبنبات چوبی میخرم .
..
با حرص دنده رو جا به جا و زیر لب غرید .
دختره دیوانه ترشیده … لیاقت نداری …
گفت و پاشو گذاشت روی گاز …. خندیدم و راهمو ادامه دادم …
میثم خوب بود … گاهی که حوصلت سر میرفت میتونست حکم بهترین سرگرمی و برات
داشته باشه مخصوصا اینکه به خاطر نزدیکی زیادمون دیگه رومون تو روی هم باز شده
بودو شیطنتامون دو جانبه ..
چون پیاده رفتم درست سر ساعتی که باهم قرار داشتیم رسیدم سر قرار نگاهی به دورو اطراف کردم که یهو یکی زد پشتم و پخ کرد….
سریع برگشتم و با دیدن حسنا نفسمو دادم بیرون
-مریضی عزیزم ؟ چرا سعی میکنی آدم بودن خودتوبا این رفتار مالیخولیایی زیر سوال ببر ی
با فارسی دست و پاشکسته ای که یاد گرفته بود گفت
-من آدم شم تو تنهایی ..
به حرفش خندیدم و دستشو کشیدم …
-باشه بابا بیا فهمیدیم تو هم فارسی بلدی
دنبالم کشیده شد
-پس چی … من فارسی و از تو بهتر صحبت میکنم …
-براوو ..بدو بیا دیرمون میشه
همینجوری حرف میزدومن بی توجه بهش راه خودمو میرفتم …
-وای پناه نمیدونی چقد کسل کننده بود امروز ….تنهایی عصابم خورد شد کلیم حوصلم
سر رفت
اوه پس بیشتر حوصلت سر میره اگه بدونی با تغیر رشتم موافقت شد …

ماتش برد و زل زد بهم …. -چی گفتی ؟
شونه ای بالا انداختم و با خوشی خندیدم … -درست شنیدی …. میرم دنبال علاقم … دستمو کشید و تند چرخوند سمت خودش … -وایستا ببینم … جدی که نمیگی ….نگو که زده
به سرت … خندیدم … -اتفاقا زده به سرم … میخوام بقیه زندگیمو اونجوری که دوست د ارم زندگی کنم .. برم سراغ نوشتن …علاقم …. عین ماهی که از تنگ افتاده باشه بیرون تند
تند دهنشو باز و بسته میکرد اما کلامی از دهنش بیرون نمی اومد -تو …. تو … احمقـ…
تند دستامو تو هوا تکون دادم -آ…آ… احمق نیستم حسنا…فک کن من مگه چند سال
دیگه میخوام زندگی کنم که خودمو درگیر یه سری فرمول بی سرو ته وعجیب غریب ب
کنم … میخوام برم سراغ علاقم … چیزی که روحمو آروم کنه … با حرص خندید -پناه … واقعا …. درنوع خودت …یه احمق …بی نظیری …. خندیدم وخندید … دنیا کوتاهتر از او نیکه وقتتو برای غصه خوردن توش تلف کنی … تا چشم رو هم بزاری تمومه پس به قول
دکتر شریعتی برای خوشبختی فقط یه چیز لازمه انم اینکه نفهمی …. خودمو میزنم به نفهمی و بیخیالی تا خوشبختی و با تمام وجودم لمس کنم ..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۴۵]
#بی_پر_پروانه_شو

#قسمت۱۶۹
سامان
نگام به پاهای تپل مپل نوا بود که میدوئید سمتم …. روی زانو خم شدم و دستامو براش
باز کردم … خودشو پرت کرد تو بغلم … -خسته شدم …. موهای خرگوشیشو مرتب کردم
و بوسه ای روی پیشونیش زدم و بلند شدم … -منم خسته شدم عزیزم … با اون لپای آویزونش که هنوزم که هنوز خوردنی تر از قبلش میکرد بغ کردو نگاه معصومشو دوخت تو
صورتم -یعنی منو نمیبری سینما ….تو قول دادی بابا … خندیدم و سفت به خودم فشارش
دادم -مگه نگفتی خسته ای …. طلبکارانه دست گذاشت روی کمرش
-خب خستم که خستم اونجا رو صندلی بشینم خستگیم در میره دیگه … بی توجه به
غراش روی صندلی نشوندمشو کمربندشو بستم درشو بستم …. -بابـــا… -بعله تو قول دادی … بد جنس شده بودم… -نوا عزیزم خسته ایم هر دو … با دستای مشت شدش
کوبید رو صندلی
بابـــا
اون حرص میخورد و من خندم میگرفت از این همه لوس بودن دختربابایی …نوای زندگیم … بالاخره با نگهداشتن ماشین جلوی سینمای مورد نظرش صداش قطع شد ….
-آخ جون …. بی اینکه منتظر من بمونه کمربندشو باز کردو پرید پایین …. به حالت اخطا ر و کمی عصبی اسمشو صدا زدم -نوا …
-بعله بعله میدونم کار خطر ناکی انجام دادم … -دوست ندارم دیگه تکرار بشه … بی حرف با کله تائید کردو جلوتر از من راهی شد … صدای گوشیم هم باعث نشد ثانیه ای نگامو ازش بگیرم و دستمو جلو بردم و دستای کوچولوشو تو دستم گرفتم …. گوشیمم با ا ون یکی دستم گرفتم … -الو … صدای سایه لبخند آورد رو لبم -سلام…چطوری؟!
-وای سامی …. دلم تنگت بود … حواسم هنوز پی نوایی بود که داشت به انتخاب و خری
د هله هوله هاش میرسید … -لابد حسابی چاق شدی که تنگ شده … -سامان تو آدم نمیشی نه؟
-هنوز اونقدر بی غیرت نشدم بزارم تنها بمونی …
صدای مامان از اونور تو گوشم پیچید
-بده بده منم باهاش میخوام حرف بزنم … دست بردم و جعبه چیپس و پفکاو از دستش
کشیدم بیرون که با سماجت سفت چسبیده بودشون … سلام و احوال پرسی مامان از یه
طرف و درگیریم با نوا از طرف دیگه کلافم کرده بود …. نمیدونستم حواسم و بدم پی کدومشون … با سوزش دستم آخی گفتم و دستمو سریع کشیدم … همه چی و زد زیر بغلشو دوید تو سالن … -چی شد … سامان مادر … میگمت چی شد چرا جواب نمیدی … هیچی … هیچی مادر من … شما چطورید بابا بچه ها ..
همه خوبن فقط جای تو خالیه پس کی میای ما یه نظر ببینمت …مادر دلم پوسید تو این خونه … میدونی چند وقته ندیدمت ؟!
-الهی من قوربون اون دلت بشم میام … سرم اینور یکم شلوغه وگرنه همینکه سرم خلو ت تر شه حتما میام
-هی میگی میام میام … مگه بچم که وعده سر خرمن میدی … بی توجه به غرغراش با چشم دنبال نوا گشتم و روی ردیف دوم پیداش کردم … با اون موهای بلند خرگوشی و سو
یشرت نارنجی شبرنگش مگه گمم میشد … اخمی بهش کردم که نیششو برام باز کردو من
کنارش نشستم …
-خب حالا گله گلیات به سرم ایشالا عروسی دخترم … جای گله گذاری بگو ببینم
خودت چطوری اونورا خبری نیست … چند دقیقه ای حرف زدیم که بالاخره رضایت دادو
دل کند عآدت کرده بودم به این گله گذاریا … من روش زندگیمو انتخاب کرده بودم … نه
میخواستم عین این مرتاض های هندی بشم نه خودمو حروم کنم ..
این روشی بود که برای خودمو زندگیم انتخاب کرده بودم..
الان همه زندگی من خلاصه شده بود توی وجود دوآدم … خودم و دخترم … بزرگ کردن
نوا سخت بود … خیلیم سخت …
وقتی پسر بیخیال و از همه جا بیخبری مثله من همچین ریسکی و با اون همه مشغله و
مشکل قبول کرد پی همه چی به تنش مالید … هنوز دردسرایی که بابا سر رسوندن نوا پیش من و کشید یادمه …. سختی های زیادی و تحمل کردم …. حالا نوای من کنارمه و بو دنش جای نبودن همه آدمای درو ورمو پر میکنه …. آدمایی که میخواستم باشن و نیستن
…. زندگی ما تند تر از اونیکه انتظارشو داشتیم داشت پیش میرفت …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۴۸]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۷۰

پناه
کولمو انداختم بالا تر …سابین اگه اراده میکرد میتونست عصاب خورد کن ترین مرد روی
کره زمین بشه … صدای قهقه خودش و دوستاش و غر غرای دخترا باهم قاطی شده بود .
..
قدماشو شل تر کردو عقب عقب اومد کنارم ایستاد … -خسته شدی دختر ایرونی ؟
چشم غره ای بهش رفتم -خونت حلاله … نمیخوای بگی اونقدر به ورزش علاقه مند شدی
که منو با خودت تا اینجا کشوندی ؟
بلند خندید … – -نه پس چی… سرشو کمی به گوشم نزدیک تر کرد … -اون دختررو میبینی … همون تازه واردی که کنار ژولی وایستاده … نگاهی به دختره کردم …زیاد هیکل رو
فرمی نداشت ولی چهره قشنگ و جذابی داشت … -خب ؟!
دستاشو گذاشت توی جیبش … -میخوام باهاش یه قرار بزارم … چشمام گرد شد -قرار ؟!
سری به نشونه تائید تکون داد … -میدونی از دوستای ژولیه تو جشن عید پاک دیدمش ..
.. بدم نمیاد بیشتر بشناسمش … -بعد تو میخوای اونو بیشتر بشناسی چرا منو تا اینجا کشوندی … اخماشو کشید تو هم -پناه یکم کلتو به کار بنداز … منکه نمیتونم غرورمو
بزارم زیر پامو برم بهش پیشنهاد دو ستی بدم .. -خب من باید برم و پیشنهاد دوستی بدم
؟
انگشت اشارشو رو هوا تکون داد -آ … آ…. با اخم و تخم نگاهش کردم … -ببین تو میری
با این دختره دوست میشی بعد هی باهم میرین خریدو قرار و از این چیزا … منم به وا
سطه تو بهش نزدیک تر میشم و اون عاشقم میشه … به زور جلوی خندمو گرفته بودم ..
.. داشت مثله یه پسر هفده هجده ساله حرف میزد … شناخته بودمش طاقت نه شنیدن
نداشت و سر همینم نمیخواست ریسک کنه و خودشو ضایع کنه … بعد کلی فک زدن و
متقاعد کردن من دل کندو رفت پیش دوستاش … آب معدنی واز توی کولم بیرون کشیدم
و نشستم روی یکی از صخره ها و درشو باز کردم … نگام به بچه ها بود که زیاد ازم دو ر نبودن …. پاهامو دراز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم که یهو پام خورد به کوله کنا رم و کوله سر خورد سمت پایین … تند از جام خیز برداشتم ودویدم سمتش ….
سراشیبی نسبی کوه باعث سرعت بیشتر کوله شد ….نمیدونم چی شد و پام پیچ خورد و افتادم روی زمین … همزمان کوله جلوی پاهای یه نفر
ایستاد …. خم شدو کوله رو برداشت … سریع خودمو جمع و جور کردم ولی درد خفیفی تو پام پیچید … -فک کنم دنبال این بودین … نگاه قدر شناسانم از روی کو له روی خو دش غلتید و یه آن رنگ اشنایی گرفت … چشمامو ریز کردم و سعی کردم تا یادم بیارم این مردو کجا دیدم … با اون چشمای نافذ مشکی و هیکل وتیپ مردونه .. انگار اونم داشت تو صورت من دنبال ردی از اشنایی میگذشت … -ما قبلا جایی همدیگرو ندیدیم ؟
دقیق تر نگاهش کردم -نمیدونم برای منم چهرتون خیلی آشناست … ابروهاش کمی گره
خورد توهم و عمیق تر نگام کرد و یه آن حس کردم چشماش خندید … -اوه یادم اومد …
شما همون منشی هستید که من دفترشونوخریدم …. منو یادتون نمیاد آسایش هستم …
سبحان آسایش … کمی فکر کردم تا یادم اومد کی و کجا دیده بودمش … لبخند عریضی
نشست روی صورتم … -آها یادم اومد … عجب تصادفی … لبخند جذاب و مردونه ای به
روم زد – خوشحالم این افتخار نصیبم شدو دوباره دیدمتون … -من بیشتر اصلا انتظارشو
نداشتم ابرویی برام بالا انداخت -برخلاف شما من اعتقاد دارم زمین گرده و یه روزی همه همو دوباره میبینیم … دست توی جیب شلوار مارک آدیداس طوسی رنگش کردو من
نگام چرخ خورد روی تیپ ورزشکاری و هیکل بی نقصش …. -اومدین کوه نوردی ؟
-هی اگه بشه اسمشو کوه نوردی گذاشت بله … خواستم یه قدم بردارم که آخی ناشی از
درد پام گفتم … -هی مواظب باشین …. پاتون ممکنه صدمه دیده باشه … -نه چیزی نیست فک کنم یکم دردش گرفته همین … دستای قویشو انداخت دور بازوم -اجازه بدین
کمکتون کنم … دستمو گرفت و نشوندم پای همون صخره و اینبار کیفمو کمی دور تر از
خودم گذاشت -چیزی لازم ندا… -هی پناه چی شد ؟
با صدای سابین هر دو گردنمون چرخید سمتش … کمی نگرانی تو چشماش دیده میشد
نگاهش بین منو سابین چرخید… دستش دراز کرد سمت سابین …

#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۷۱

سلام سبحان آسایش هستم سابین باهاش دست داد … و نگاهشو چرخوند سمت من
-چی شده ؟
-هیچی پام پیچ خورد … چیزی نیست …
سبحان –ممکنه جدی باشه میخوایید ببرمتون بیمارستان ؟!
لبخندی از سر قدر دانی بهش زدم
-نه ممنونم مرسی … راستی …
یادمه شما یه دختر کوچولوهم داشتین … حالش چطوره …
با آوردن اسم دخترش اول چشماش و بعد لبش خندید ..
-سها رو میگید؟… اونم خوبه دیگه کوچولوی کوچولو نیست بزرگ شده …
-خدا حفظش کنه براتون …
متواضعانه سر خم کرد
-ممنون از لطفتون …
سابین رو به سبحان گفت
-شمام اومدین کوه ؟
-بله تقریبا هر آخر هفته برای ورزش میام اینجا … یه عادت از بچگی …
نگاهی پر انرژی به من انداخت و گفت
-به قول ما ایرانیام که ترک عادت موجب مرض است …
سابین-واو شمام یه ایرانی هستی ؟
با خنده ای دلنشین گفت
بله اگه خدا قبول کنه …
سابین گیج نگاهش کردو معنی حرفشو نفهمید ولی من زدم زیر خنده … صدای دوستای
سابین که صداش میکردن در اومده بود
-برو منم آروم آروم میام …
-میخوای برگردیم ؟!
سری به نشونه نفی تکون دادم
-نه نه …. میتونم بیام …
بلند شدم و درد جزئی پامو نادیده گرفتم …. سبحان خم شدو کوله پشتیمو برداشت
-من براتون میارمش …
-وای نه ممنونم این چه کاریه خودم میتونم
اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست …
-این تعارفارو بزار کنار از آدمای تعارفی و معذب خوشم نمیاد …
بی هیچ حرف اضافی همراه هم راه افتادیم … قدماش شمرده شمرده و با صلابت بود …

پاهاشو انگار تو اوج آرامش محکم به زمین میزد … سعی میکردم قدمامو باهاش هماهنگ کنم و شده بودم بچه ای که انگار راه رفتنو داره از بزرگترش یاد میگیره …. صدای خند
ش توی کوه پیچید و انعکاس داد …. بیشتر سرا چرخید سمتمون ….. سوالی نگاش کردم ..
.
-کفشام خیلی دوست داشتنین ؟
متوجه منظورش شدم … موهامو زدم پشت گوشم …
نه زیاد داشتم به راه رفتنتون توجه میکردم …
-یه آن منو یاد سها انداختی وقتی اولین بار میخواست راه بره … عین تو سرشو انداخته
بود پایین و خیره به کفشام بود و موهاشم دقیقا عین الان تو ریخته بود رو صورش …
اخم با مزه ای کردم … داشت منو با یه بچه دوساله مقایسه میکرد ….
-اوه اوه خشم اژدها … عصبانی نشو خانوم پیشونیت خط می افته ….
-خب بی افته که چی مثلا ؟
عین پسر بچه ها شونه بالا انداخت
-اصلا به من چه اخم کن نهایتش میری بوتاکس میکنی دیگه …
خیلی زود باهاش حس صمیمیت میکردم … مردی بود که به آدم یاد آوری میکرد حریمش تو چه محدوده ایه ولی صمیمیتش سر جاشه …
همه مسیرو با بگو بخند طی کردیم … اصلایادم رفته بود این سابین بدبخت از من چی
خواسته …
هردو نشستیم کنار هم
-راستی الان مشغول چه کاری هستی ؟!
-کار ثابت و خاصی ندارم … ولی به فکرش هستم یه کار دائمی و ثابت برای خودم دست
و پا کنم …. میخوام از خونه ای که دانشگاه برای بورسیه داده بیام بیرون…..در واقع مجبورم چون رشته ای که اونا بورسم کردن و ول کردم ..
باتعجب نگام کرد
-چرا ؟!!-نمیدونم شاید به خاطر اینکه اون رشته فقط ذهنمو وقتمو در گیر خودش میکرد ولی روحمو سیراب میکنه … انگار ذهنمو خالی میکنه و باعث میشه آروم شم ….
-رشته قبلیت چی بود ؟
-هوا فضا ..
سوتی کشید
-اوف … پس معلومه حسابی بچه درسخون بودیا …
بی حرف لبخندی زدم و نگامو چرخوندم ازش …
ادامه داد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۵۵]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۷۲

منم دوست داشتم یه زمانی نقاش شم ولی سر از صادرات و واردات و نمیدونم کوفت و
زهرمار در آوردم …
-نقاشیتون خوب بود ؟
خندید … مردونه … جذاب …
-هی بگی نگی … خط خطی میکردم کاغذارو …
-هیچ وقت فک نکردین که ادامش بدین ؟
-حقیقتش نه … میدونی ه́ خوبه … نقاشی به قول تو چیزی بود که روح منو آروم میک
رد ولی نون و آب نمیشد برا خودم و بچم …
اگه میخواستم اونو ادامه بدم الان سها رو تو یکی از خونه های جنوب شهری تهران دا شتم بزرگ میکردم با فکر و خیال اینکه قبض آب و برقمو با فروش کدوم تابلو پرداخت
کنم …
-همه چی که پول نیست …
-بله خانوم ه́مند … پول همه چیز نیست … ولی نبودنشم باعث نبودن خیلی چیزاس
یکیش همین آرامش …
-یعنی آرامش و میشه با پول خرید ؟
-به نظر تو بی پولم میشه آروم بود ؟ …. و قتی روحت آرومه و ذهنت مشغول و هزار و
یک مشکل کوچیک و بزرگته … این معنی آرامشه ؟…
ببین هر چند میگما تو دختری شرایطتت زمین تا آسمون با من و امثال من فرق داره …
هرچند همین الانم رک بگم ریسک کردی …
تو ایران جای پیشرفت زیادی برای تو نیست …. اگه با مدرک دکترام برگردی زیاد به درد ت نمیخوره … مگه اینکه یه شوهر درست و حسابی برای خودت دست و پا کنی …
زدیم زیر خنده …
-ولی حس پشیمونی ندارم
-خیلی خوبه .. خیلی خوبه آدم یه تصمیمی بگیره و تا آخرش پاش وایسته … اگه فک می
کنی کار درست و انجام دادی پس تا آخر ش بمون و کنار نکش …
-شما میخوای تا کی تو فرانسه بمونی ؟-نمیدونم تا هر وقت که بشه …. من جز پدرو مادرم کسی و تو ایران ندارم هر چند وقت
یبارم میرم و بهشون سر میزنم … دوست دارم سها تو محیط اینجا ولی با آداب و رسوم ایرانی بزرگ بشه … نمیخوام یه دختر بسته بارش بیارم ..
-تو ایران نمیشد همین کارو بکنید ؟
کامل چرخید به طرفمو لیوان نسکافشو که حالا سرد سرد شده بودو یه نفس بالا کشید
-شاید میشد نمیدونم ولی حتی اگه خود منم میخواستم محیط ایران جوریه که این اجازه
رو کم به من میده ….خواه ناخواه مجبورم دخترمو محدود کنم….شاید من بتونم سها رو
آزاد ولی خوش فکر بار بیارم ولی نمتونم تضمینی برای اینکه آدمایی که باهاش در ارتباطن مثل خودش باشن داشته باشم
-شونه بالا انداختم
-چه بدونم والا صلاح مملکت خویش را خسروان دانند …
-آره بابا.. بعد اینکه سها از آب و گل در او مد اگه خواست برمیگردیم اگرم نه که هیچی

-پس خانمتون چی ؟
حس کردم اخماش رفت توهم ولی لبخند کمرنگی زد
-من سالهاست از همسرم جدا شدم …
با بهت گفتم
-واقعا ؟…
سری تکون دادو نگاشو از من گرفت
-تقریبا از همون سالی که سها به دنیا اومد از هم جدا شدیم
-برای چی ؟
خندید
-سر یه سری مسائل خانوادگی …
از حرفش ناراحت نشدم ولی با اخم گفتم
-یعنی دخالت نکنم دیگه ؟!
انگشت شست و اشارشو بهم چسبوند
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۵۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۷۳

دقیقا ..
لبخندی زدم و رومو ازش برگردونم سمت بچه ها … سابین انگار سنگینی نگاهمو حس
کرد که روشو کرد سمت من و پر حرص نگام کرد …
-حالا جدی جدی تو فکرش نیستی ؟
چرخیدم سمتش
-فکر چی ؟
چپکی نگام کرد
-تو فکر من … تو فکر کار ثابت دیگه …
ریز خندیدم و موهامو دادم پشت گوشم …
-حقیقتش چرا نیستم هستم منتها پیدا کردن کار ثابت برای من با شرایط خاصم کار کرام الکاتبینه …. اینجام عین ایرانه دیگه دانشجو باشی …. بومی نباشی … حالا شانس بیاری
سر از کارشون در بیاری یا نه و الی ماشالا …
پاهاشو دراز کردو روی هم انداختو در حالیکه نگاش به منظره روبه روش بود دنباله حر فامو گرفت
-اگه بخوای میتونی به عنوان منشی من تو همون دفتری که دیدی مشغول کار بشی….
بدم میاد از این منشی های زبون نفهم ایرانی …
با چشمایی گرد شده گفتم
-واقعا؟؟
-بله واقعا واقعا ….
تردید و تو نگاهم دید و لبخندی مطمئن بهم زد
-زود جواب نده خوب برو فکراتو بکن … آدرس دفترم که داری
سر تکون دادم
-اهوم
-الان کارتم همراهم نیست اگه میخوای شمارمو سیو کن و خبرشو بهم بده …
گوشیمو برداشتم و شمارشو سیو کردم ….
از روی تخته سنگ بلند شدو پشتشو تکوند …
-خب من دیگه باید برم….
منم متقابلا بلند شدم ودستمو دراز کردم سمتش …
-واقعا ممنونم از کمکت … و هم اینکه خیلی خوشحال شدم دوباره دیدمت
خنده کرد از اونایی که آدم و یاد باباها میندازه
-من بیشتر خانوم پناه خانوم …
-دختر کوچولوتونم از طرف من بوسش کن
-حتمــا
باهم دست دادیم و رو به سمت اکیپی که سابین جمع کرده بود چرخیدو خدافظی دسته جمعی ازشون کرد ….
برگشتم پیش بچه ها نگاه دخترا خیره به مسیر رفتن سبحان و کنجکاوانه به من بود …
البته چیز بعیدی نبود جذابیت سبحان غیر قابل انکار بود …
مردونگی و رفتار اقا منشانش میتونست هر جنس مونثی و در عرض چند ثانیه متوجه خودش کنه
….
بیخیال تجزیه و تحلیل اوناشدم و سعی کردم حدالمکان کاری و که به سابین قولشو دادم
و درست انجام بدم ..
زمان تند و تیز گذشت ….. موقع رسیدن به خونه تقریبا جنازم رسید …
حس میکردم تک تک سلولای بدنم دارن درد میکنن ….
یه دوش آب گرم میتونست حالمو جا بیاره منتها نه حسش بود و نه تواش …
خودمو پرت کردم روی تخت …
اونقدر خسته بودم که سه نشده داشت خوابم میگرفت …
مابین خواب و بیدار بودنم صدای زنگ در که بی وقفه زده میشد خط کشید روی اعصا بم
اولش حس کردم دارم خواب میبینم … هر آن منتظر بودم تا توی خواب تموم بشه ولی انگار تموم شدنی نبود …
ناخداگاه از حالت خوابو بیدار پریدم و سرم تیر کشید …
خیلی بده درست وقتی داری فرو میری توی یه خلسه شیرین به اسم خواب از خواب بپروننت ……
پاهامو از روی تخت گذاشتم روی زمین و سرامیکای سرد حس نسبتا بهتری و از پاهام تو
کل جونم پخش کرد …
بلند شدم و حس کردم همین الانه که بیافتم و بمیرم …
کوفتگی بدنم انگار خیلی شدید بود که اینطوری با هر قدمی که بر میداشتم تیر میکشید
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۰۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۷۴

زنگ در حتی برای ثانیه ای قطع نمیشد ..
عصبی داد زدم
-اومدم…
وقتی دیدم بی توجه به حرف من کماکان انگشتش روی زنگه و خیال برداشتن نداره ناخد
گاه خون به مغزم نرسید همزمان با باز کردن در داد زدم
-ای زهر مار …
یه آن از دیدن اونیکه پشت در ایستاده بود خشک زد
-ای زهرمار تو جونت ….
با بهت گفتم
-ام… امیر ارسلان
لبخند دندون نمایی بهم زد
-سلام علیکم …
میثم هلم داد کنار و خودش خودش و دعوت کرد تو خونه
داشت از کنارم رد میشد که با انگشت اشاره زد زیر چونم
-ببند دهنتو پشه میره توش …
با هیجان دستامو کوبیدم به هم
-وای باورم نمیشه … تو اینجا چیکار میکنی … کی اومدی ؟
میثم لم داده رو کاناپه تلوزیون و روشن کرد
همین پیش پای شما تشریفشونو آوردن ….
ارسلان خندید
-بکش کنار بیام تو دیگه منو یه لنگه پا نگه داشتی دم در …
سریع کنار کشیدم و اومد تو ….
بادیدن سوییت کوچیکم سوتی کشید
-بابا ایول خوب به شمام میرسنا خودمونیم …
میثم
-تا چشت درآد …
امیر ارسلان خودشو پرت کرد کنار میثم …و پاهاشو دراز کرد
خسته تر از اونی بودم که پاشم و ازشون پذیرایی کنم برای همین منم خودمو پرت کردم
کنارشون میثم نگاهی به من کردو لگدی پروند سمتم
-پاشو برو ازمون پذیرایی کن ببینم … خیر سرت برات مهمون راه دور آوردم ….
چشم غره ای بهش رفتم
-مهمون راه دورباید قبل اینکه چتر شه خونه ملت بدونه صابخونه خستس نیست … هست نیست
ارسلان با تاسف سر تکون داد
-همین کارارو میکنی که هیشکی پیدا نمیشه بیاد بگیرتت دیگه
پشت چشمی براش نازک کردم
-میخوام صد سال سیاه نگیره …
میثم خم شدو یه سیب برداشت و گاز گنده ای بهش زد
-ایشالا که نمیگیره
بی توجه به میثم و چرت و پرتاش با هیجان رو کردم سمت امیر ارسلان
-خب بگو ببینم واسه چی اومدی اینورا ها ؟ عیالتم آوردی با خودت ؟
میثم با تمسخر گفت
-آره تو جیبشه میخواهد یهو بیاره بیرون بندازه بغلت بگه سوپرایـــــز..
چشم غره ای بهش رفتم و ارسلا نرم زد پس کلش …
-هه هه تو چقد بامزه ای
میثم با خنده رو به ارسلان کرد
-والا آخه اینم سواله میپرسه آدم با اهل و عیال میاد بره صفا سیتی ؟…
اینبار ضربه محکم تر از دفعه پیش خورد پس کلش
ارسلان-فک میکنی همه عین خودت دختربازن …
میثم اخم غلیظی کرد و جدی برگشت سمتش
-من دختر باز نیستم
با دهن کجی گفتم
-پس لابد من دختر بازم ..
با شیطنت نگاهم کرد
-خب عیبی نداره ازدواج همجنس بازا اینجا آزاده میتونی راحت باشی ….
با جیغ و داد من و سرو کله زدنای اون دوتا تموم شب و گذروندیم ….به قول میثم این
سه روزی که ارسلان از طرف شرکتی که تازه استخدامش شده برای تحقیقات روی یه پروژشون اومدن اینجا رو باید کامل در اختیارش باشیم تا رفتیم اونور کم نذاره برامون …
به قول معروف گفتنی باید حسابی نمک گیرش کنیم ..
خستگیم یادم رفته بود به کل ولی یک شب بود و دیگه خمیازه هام شروع شده بود
خمیازه ای کشدار کشیدم و رو بهشون گفتم
-خب دیگه پاشین چترتونو جمع کنید میخوام بکپم … نمیدونم ارسلان فازش دقیقا چی بود که یهو سفت بغلم کردو موهامو ریخت بهم …. با چشمایی گرد شده نگاش میکردم
-وای دیونه اگه بدونی چقد دلم برات تنگ شده بود
نیش شل شدم و بستم و به عقب هلش دادم
-خوباشه فهمیدم … فاصله اسلامی رو رعایت کن برادر من منم دلم برات تنگ شده بود
ولی حیف که اسلام دست و بال من و بسته
با کف دستش کوبید رو پیشونی من
-گمشو دیونه تو جای خواهر منی …
میثم در حالیکه یه سیب تو دستش بودو یه موزم داشت میچپوند تو دهنش و به عبارتی
غنیمت جنگی داشت از خونه من به تاراج میبرد با خنده گفت
-حکایت این ارسلانم شده حکایت اون پیرمردایی که زن و دخترای مردم و میگیرن ماچ و
بوسه و بغل میکنن بعد میگن توام مثله دختر منی …
ارسلان کوسن و پرت کرد طرفش و میثم جاخالی داد
ارسلان حرصی گفت
گمشو بیشعور خودتو با من یکی نکن
میثم عین دخترا پشت چشمی براش اومد
-اره جون ننه جونت منم دوساعته دارم دختر مردم و میچلونم تو بغلم … بزار به زنت بگم میگه برات حکم شرعیش چیه …
ارسلان پاشد میثم و بگیره … تا به خودش بیاد زیر مشت و لگدای ارسلان داشت له و لو
رده میشد …
خیلی سعی میکردم صدای خنده هام بلند نشه …
بالاخره بعد قول و قرارامون برای گردش فردا
دل کندن و رفتن …
حتی حوصله جمع و جور کردن ریخت و پاشامونم نداشتم … سرم به بالش نرسیده خوابم برد….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۱٫۱۷ ۱۹:۵۴]
#بی_پر_پروانه_شو

#قسمت۱۷۵

نگاهی به درو ورش کردم .. از میثم همچین سلیقه ای بعید بود ….
اصلا رستوران از دو کیلومتریم داد میزد یه رستوران ایرانیه با اون لژهای خانوادگی تیپ
سنتی و متکاها و پشتی های روی تختا … آدم و یاد رستورانای سنتی در بند مینداخت ..
موسیقیای ایرانی که پخش میشد وصدای خنده و حرف زدنای مشتریای گوشه کنارشون
که نشون میداد هشتاد درصد ایرانی هستن …
بد جوری هوس قرمه سبزی کرده بودم …
خواستم دهن باز کنمو بگم هوس قرمه کردم که گوشی ارسلان صداش در اومد ..
با نگاهی که به صفحه انداخت لبخند عریضی نشوند رو لباش …..
به پسر تو چقد حلال زاده ای همین الان میخو استم بگم جات چقد خالیه …
نه جون تو … با دوتا از رفقا اومدیم بیرون فقط جای تو خالیه اینجا … نمیدونم چرا دلم آشوب بود برای کسی که پشت تلفن داشت با ارسلان حرف میزد …. نگا
م خیره به لبهای ارسلان مونده بود
-میگم جون سامی …
همون کلمه آخر کافی بود تا ذهنم بره تو کمی …
چشمام سوخت ولی سرمو پایین انداختم تا کسی از چشمام متوجه سوزش قلبمم نشه …
رو به میثم گفتم
-من برم دستامو بشورم … برای منم قرمه سفارش بده …
صدای تلخ موسیقی که داشت پخش میشد بیشتر آزارام میداد….
خودمو انداختم توی دستشویی و درو بستم …
دستامو گذاشتم جلوی دهنمو بی صدا و بی اشک هق زدم …
برای دل خودم ..
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم نمیدونی مهتاب امشب چه زیباست
ندیدی جونم از غم ناشکیباست
چرا رفتی چرا من بی قرارم
برای سرنوشتی که از این سرش بگیر تا اون سرش پر بوده از حسرت … از نرسیدن … از ند اشتن …
از مصیبت …
حا داشت بهم میخورد از سامانی که تو تک تک لحظه های خوبم حضور داشت …
هر لحظه خوش من یه ردی … نشونی … رنگی … بویی از سامان و داشت …
بدم میومد از این بودنا .. از این بودنای غیابیش …
کاش نبود … کاش هیچ وقت نبود تا الان نباشه یه حسرت بزرگ اون گوشه کنارای قلبم ..
قدمام هماهنگ باهاش بود و نگاهم خیره به کفشام …
-هنوزم بهش فکر میکنی نه …
سرمو بالا آودرم و نگاه پر بهتمو انداختم توی صورتش که با سماجت خیره مونده بود به
سنی که توی شب زیباتر از روزش بود …
-به چی؟
پوزخندی زد و لباش یه وری لج شد
-نگو به چی بگو به کی
خودمو زدم به اون راه و شونه بالا انداختم
-خب به کی … نمیفهمم منظورتو ..
اینبار تحمل نکردو کامل چرخید سمتم … خیره شد توی چشمام و پر اخم گفت -نمیفهمی چون خودتو زدی به نفهمی … پناه تاکی قراره سامان بشینه گوشه ذهنتو جا نذاره برای پذیرفتن بقیه … تا کی قراره درجا بزنی تو زندگیت
با صدای خشک و بی روحی گفتم
-من بهش فک نمیکنم …
تو دلم نالیدم فقط گاهی حسرت بودنش و میخوره …
پوزخندش غلیظ تر شد
-هه کاملا از بغضی که کردی معلوم بود … پناه یکم واقع بینانه به قضیه خودتون نگاه
کن تو و سامان از اولم چفت هم نبودین … دنیاتون زمین تا آسمون باهم فرق داره میدو
نستی خانوادش نمیپذیرنت ..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۱٫۱۷ ۱۹:۵۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۷۶

نذاشتم ادامه بده با لبخند تلخی گفتم
-من نیازی به پذیرش اونا نداشتم …
منظورمو نفهمید
-اصلا گیریم خود سامان میگرفتت … با شرایطی که تو داری شاید به یه سالم نمیکشید کم
می آورد…
حرفاش درد داشت خودش نمیفهمید نه ؟!
اولین قطره که از چشمام ریخت انگار اونو به خودش آورد …
لبخند مسخره ای زد
-هی شوخـ… شوخی کردم ..
لبخندم تلخ بود … اونقدر تلخ که تو جون امیر ارسلانی که داداش بودم فرو رفت
-بچه هام وقتی بچن شوخی شوخی به گنجشکا سنگ میزنن ولی گنجشکا راست راستکی
میمیرن ….
آدمام عین تو شوخی شوخی زخم میزنن ولی دلها جدی جدی میشکنن.
دست و پاشو گم میکنه و من هنوز تو درک معنای حرفاش و حقیقتشون دست و پا می نم
-ببین … ببین پناه منظورم اینه تاکی میخوای خوشبختی خودتو با فکر به سامان و گذش
ته به باد بدی …
-بعضی از فکرا هستن که از حافظت پاک cیشن بیرون نمیرن ..همینان که داغونت میکن
… من بخوامم نمیتونم فراموشش کنم و بگم نبود سامان بود … تو همه لحظه های کم
ولی شیرین زندگیم حضورش پر رنگ تر از هر کسی بود …
فکر به اونم از همون فکرایی که تاابد میمونن و داغونت میکنن … تو نمیفهمی … نمیفهمی کسی که بار اول شده همه دنیات … عشقی که روش برچسب عشق اول بودن خورده تا ابد فراموش نمیشه ….
من تنهایام با حس عشقی که تو دلم جونه زد پر شد … نمیتونم … میخوام ولی نمیتونم فر
اموش کنم کسی و که اولین بار حس تنهایمو با عشق پر کرد
بازومو از بین دستاش بیرون کشیدم و قدم گذاشتم به فرار … به دور شدن …. به رفتن…

حتی ارسلانم نمی فهمه … نمی فهمه چون خودشو زده به نفهمی …
از خدا میخوام روزات بگذره خوشحال و راحت
از ته دلم زندگی رو با عشق میخوام واست
باز خیسه چشام ولی نمیخوام دل تو بسوزه دیگه برام
بی توجه به آدمای دورم دستامو حلقه کرد دور خودم و خیره موندم به سن و به سرنوشتی که همرنگ سن تو شبا بودو عین اون متلاطم
بدون تو شبام پر از غم و آهه
اگه تنها بری میبینی آخرش اشتباهه
آره این گناهـــــه
نفسام عمیق و پشت سر همه ….من سعی میکنم زندگی کنم ولی حیف خیلی وقته روحم مرده

خیره بودم به ثانیه شماری که بی هیچ وقفه ای داره دور میزنه ثانیه های ساعت و دوساعتی میشه که از رفتنش میگذره …
بهش گفتم بخشیدم اما وقتی به دل خودم رجوع میکنم میبینم اون ته مهای دلم چرکین
شده از دستش … از زور حقیقتایی که به رخم کشید و اسم شوخی روش گذاشت …
من حالم خوب شده بود .. خوب خوب ولی با اومدن ارسلان باز شدم همون پناه یک ساله پیش …
نگام چرخ خورد روی خشاب قرصا …
تو این دوروزه بیشتر از کل این چند ماه مصرف کردم …
اونقدرآرام بخش مصرف کردم که دیگه افاقه نمیکنه به دلمو دلپیچه امونم نمیده …
هر نیم ساعت یبار دارم بالا میارم …. “شاید زندگی رو ”
سرمو تکیه میدم به پشتی کاناپه … طعم تلخ دهنمو دوست ندارم … انگار طعم اسیدی
که بیست دیقه پیش خالیش کردم …
د یه چیز شیرین میخواد … بلند میشم و قدمامو میکشم سمت آشپز خونه ….
دست میبرم سمت یخچال و درشو باز میکنم … با دیدن ژله بستنی که تو یخچاله دلم باز
زیر و رو میشه … بیرون میکشمشو با قاشق می افتم به جونش …
حتی شیرینی اونم نمیتونه تلخی دهنمو برطرف کنه …
حوصله تو خونه نشستن و ندارم ولی مجبورم
میشینم پشت لب تاپم و فایلمو باز میکنم …
انگشتام روی کیبورد تکون تکون میخورن ولی انگار ذهنم قفل شده ….
هی مینویسم و پاک میکنم .. هی مینویسم و هی پاک میکنم و فک میکنم ….
میخوام بنویسم از همه اون روزایی که ارسلان میخواد فراموششون کنم و من میگم که ن
میتونم …
مینویسم و ناخداگاه اشک میریزم با نوشتن هر سطری یه تصویری ازش میاد تو سرم و رد
میشه….
مینویسم و کیبوردم خیس میشه ….
مینویسم و دلم آروم میشه …
از وقتی نوشتن و شروع کردم به یه نتیجه ای رسیدم …
نویسنده ها تو نوشته هاشون داستان زندگی خودشونو حسای خودشونو نقط به نقطه اتفاقای اطراف خودشونو میارن روی کاغذ تا آروم شن …
وقتی پشت مانیتور هشت ساعت میشینی و انگشتات و تاب میدی بین کلیدا تو سرت هزار و یک ماجرا میادو رد میشه ….مجبوری برای خالی کردنش بیاریشون روی صفحه …
احساس نویسنده لابه لای همون کلمه هایی که گاهی لبخند و گاهی اشک و میاره رو لب خواننده هاش …
نویسنده ای که عاشق نشده باشه … طعم عشق و جدایی رو نچشیده باشه هیچوقت نمیتونه به مخاطبش بفهمونه عشق چیه … عاشقی چیه …
فقط میشه یه سری حرف و کلمه که اون مینویسه و از کنارش رد میشه و خواننده میخونه و از کنارش رد میشه …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۰۱]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۷۷

قدم گذاشتم توی دفتر … فرق زیادی با سال پیش کرده بود …
شیک تر … امروزی تر … و زیبا تر شده بود …
راست میگن هرچقد پول بدی همونقدر آش میخوری …
یادمه اون دکتر پیر و به قول خودش فرسوده همیشه میگفت مرگش تا یکی دوسال دیگه
میرسه وباسازی مطب براش خرج اضافیه …
نگام روی منشی فرانسویش چرخ خورد …
انگار مردای ایرانی توی ذاتشونه که برن سمت منشی خوشگل …
اصلا یکی از شرایط اصلی منشی شدن فک کنم چهره زیبا باشه …
با اون موهای فندقی وچشمای آبی و هیکل فوق العاده بیشتر شبیه مدلا بود تا یه منشی

لبخندی جذاب به روم زد
-سلام روز بخیر میتونم کمکتون کنم …
لبخندشو با لبخند جواب دادم و یه قدم جلوتر گذاشتم …
-سلام … میتونم آقای آسایش و ببینم
نگاهی از بالا به پایین بهم کرد و مشکوک پرسید
-میتونم بپرسم چه کاری باهاش داری؟
یکی دیگه از خصلت های منشی بودن فک کنم باید فضولی باشه … تو این چند وقته ای
نو یاد گرفتم …
-یه کار خصوصی ..
اهومی کرد و چرخید سمت تلفن روی میزش و برش داشت …
رو به من گفت
-اسمت؟!
-پناه … پناه خطیب …
خیره بودم به تابلوهای نقاشی روی دیوار که در اتاقی باز شد و سبحان از توش اومد بیرون …
با لبخندی چرخیدم به طرفش
-سلام آقای آسایش …
با همون وقار همیشگی که ازش دیدم اومد جلو و دستشو دراز کرد سمتم
-به به سلام خانوم خطیب … دیگه ناامید شده بودم
کیفمو روی دوشم مرتب کردم ..
-خب این چند وقته یکم در گیر بودم .. مهمون داشتم …
– … خانوادت
ا اومده بودن ؟ ِ
پوزخندی به افکار خوش بینانش زدم
نه یکی از دوستام بود …
کنار کشیدو اشاره ای به داخل اتاقش کرد
-خب … بیا تو …
نشست روبه روم و پا روی پا انداخت
-خب فکراتو کردی ؟
-اهوم … من موافقم منتها یه سوال …
-چی؟
تک خنده ای کردم
-مگه دیوانه ای لعبتی مثله این دختررو داری رد میکنی ؟
خندید
-آنجلا رو میگی ؟… بیخیال خواهرم صورت زیبا مبین سیرت زیبا کو ؟
-ایول بابا … اصلا بهت نمیاد سیرت بین باشی …
شونه بالا انداخت
-اتفاقا درست فهمیدی من شدیدانم صورت بینم منتها صورت زیبا باید یه سیرت زیباییم
پشتش باشه …
دستامو کوبیدم بهم
-خب ریس من از کی کارمو شروع کنم پس ؟
-اگه بخوای از همین الان میتونی … اگرم نه از یه ساعت دیگه …
چشمامو گرد کردم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۰۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۷۸

شوخی میکنی ؟!
خیلی جدی گفت
-خیر خانوم محترم … من شاید آدم شوخی باشم ولی تو مباحث کاری هیچ شوخی با ک
سی ندارم …
-الان چطوری میخوای اینو ردش کنی بره ؟
بی حرف بلند شدو رفت سمت میزش … تلفن و برداشت
-انجلا بیا اتاق من ..
برگه ای از روی میزش برداشت و امضا کرد … دخترک وارد اتاق شد و لبخندی به روی س
بحان زد
-بله ریس ؟!
سبحان با چهره جدی خیره شد بهش . .
-آنجل خیلی ممنونم از اینکه این مدت و کمکم کردی … تو جای پیشرفت زیادی داری
که حس میکنم کار کردن توی شرکت من مانعت میشه …
امید وارم شانستو یه جای دیگه امتحان کنی
دختره لبخند تصنعی زدو انگار که از قبل خودشو آماده شنیدن کرده بود گفت
-باشه … ممنونم …
کاغذ و گرفت سمتش …
-میتونی بری و حساب کتاب کنی …
جلو اومد و کاغذ و ازش گرفت
میرم لوازممو جمع کنم …
خیلی شیک و مجلسی برخورد کرد … انتظارشو نداشتم … سبحان نگاهی به من کردو لبخندی عریض زد …
-دیدی … همچینم سخت نبود
-چی بگم والله …
تکیه زد به میزو پاهاشو ضربدری تکیه داد بهم … با دست اشاره ای به بیرون کرد
-خب خانوم میتونید همین الان کارتونو رسما شروع کنید …
بلند شدم و کیفمو گرفتم دستم
-قرداد و کی تنظیم میکنی ریس …
-تا پایان وقت اداری خانوم …
-مرسی ریس ..
-خواهش خانوم …
با لبخند از اتاق زم بیرون و خیره شدم به آنجلایی که داشت وسایلشو جمع میکرد با دیدنم پوزخندی زد …
نخواستم بدونم دلیل پوزخندشو اونم بی هیچ توضیحی یه موفق باشی زیر لب گفت و
از کنارم رد شد و رفت …
با دیدنش که وارد دفتر شد بلند شدم … لبخند گل و گشادی تحویلش دادم …
-سلام رئیس …
لبه کتشو گرفت و کمی سر خم کرد
به به … سلام کارمند …
-صبح بخیر …
با لحن با مزه ای در حالیکه عین این معلما جواب شاگردای خودشیرینشو میده نگام کرد
و گفت
-صبح شما هم بخیر … صبح شما هم بخیر
….خب برنامه امروزمون چیه منشی …
نگاهی به دفتر روی میزم کردم …
-طبق معمول که بیکاری و کار خاصی نداری جز یه جلسه کاری باجان واریسون که ساعت یک شروع میشه ….
اخماش رفت توهم …
-سها رو گذاشتم مهد … باید اون ساعت برم دنبالش …
نگاش کردم وپفی کردم …
-من میرم میبرمش ریس …
لبخند گل و گشادی تحویلم …
-زحمتت میشه آخه … ولی چون اصرار میکنی باشه …
گفت و سریع رفت تو اتاقش …
خیره به در اتاقش سری تکون دادم و نشستم پشت میزم …
دقیق سه ماه از کار کردنم کنار سبحان میگذشت … زندگیم حسابی روی غلتک افتاده بو د …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۰۷]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۷۹

الان اگه خودم خودمو چشم نزنم همه چی داشت درست پیش میرفت …
تو همه این مدت باید اعتراف کنم نود درصد آرامشمو مدیون مردیم که دردسر براش دغدغه آخره داره به منم یاد میده از دردسر دور باشم و برای خودم و زندگیم آرامش تزریق
کنم …
تمام مدت پشت مانیتور مشغول تایپ کتابم بودم …
خوبی این شرکت اینکه با همه مشغله های کاریش همیشه وقت آزادی برای من هست .

-سلام …
سریع چرخیدم سمت صدای واریسونی که بااون هیکل لاغر مردنی تو کت و شلوار خوش
دوختش و موهای سفید شدش تونسته بود بزرگترین کارخونه داره فرانسه بشه …
لبخندی به روش زدم
-سلام آقای واریسون خیلی خوش اومدین … بفرمایید الا…
هنوز کلامم کامل از دهنم بیرون نرفته بودو دستم سمت گوشی نرفته بود که در اتاق سبحان باز شدو اومد بیرون …
-پناه…
چشمش خورد به واریسون … لبخند پرجذبه ای به روی واریسون زد و دستشو دراز کرد
سمتش …
-سلام آقای واریسون خیلی خوش اومدین …
واریسون با لبخند کجی گوشه لبش سر تکون داد و این و گذاشت پای خوش آمد گویی من و سبحان ….
سبحان چرخید سمت منو و سویچشو گرفت جلوم
برو سها رو از مهد برش دار …میتونید نهارم باهم بخورید من خودم بعد تموم شدن جلسه میام خونه امروز تنهاس ..
باشه ای گفتم و سویچو از دستش گرفتم …
سبحان واریسون و به اتاق کنفرانسش دعوت کردو نوچش که هیکلش راحت دوتای سبحان میشد ایستادو با اخم خیره مونده بود به من …
بی توجه بهش وسایل و لوازممو جمع و جور کردم و کیفمو برداشتم ….
خدافظی زیر لب بهش گفتم و از دفتر زدم بیرون ….
تو همه این سه ماه فهمیدم سها جزء جدایی ناپذیر زندگی سبحان آسایش هستش … از
هر ده کلمه ای که حرف بزنه هشت تاش مربوطه به سها …
گاهی به این دختر کوچولوی فوق خوشمزه با اون زبون شیرینش و لپای گردو قلمبش حسودیم میشه …
توی زندگی من هیچ وقت پدری نبود که عین سبحان نگران دیر شدن مهد کودکم و غذا
خوردن یا نخوردنم باشه … هیچ وقت پدری نبود که مهم باشه براش که من خونه تنهام
یا نیستم …
هیچ وقت نشده بود از هر لباس تو هر رنگی که اراده کنم داشته باشم …
هیچ وقت نشده بود که حس کنم بابایی دارم و دوسش دارم …
تنها دلیلی گاه گاهی باعث میشد تا یه حسی اون ته تهای دلم وادارم کنه براش یه صلوا ت بفرستم اون درسی بود که با همه شرایط بد زندگیمون گذاشت بخونم و ازم یه موجو د چندش عین مادرم نساخت …
شاید الان جای اینکه پشت این ماشین آخرین سیستم نشسته بودم و داشتم خیابونای پار یس و رد میکردم تا برم دختر ریسمو از مهد بردارم داشتم بساط منقل و تریاک یه آدم
نفنگی رو آماده میکردم …
یا داشتم کهنه بچه میشستم و توی خونه چند صد متری با همسایه های رنگ و وارنگ
توی یکی از اتاقاش زندگی میکردم …
زیادم بعید نبود … گاهی دیدم که خیلیا از خودشون میپرسیدن آخه درس خوندن به چه
دردم میخوره و من هر وقت اومدم به این حرف توی سرم پر و بال بدم و بهش فک کنم
دیدم که درس انگاری که غیر مستقیم مسیر زندگی من و تغیر داد … از خونه پدری به
خونه پایدار …
از خونه پایدار به دانشگاه امیر کبیر … از اونجا ربطم داد به سامان و بقیه … از اونجا به
فرانسه … اینجا به سبحان ….
همه و همه تحت تاثیر مستقیم و غیر مستقیم درس بود …
با رسیدن به … مهد سها همه فکرا مو دور ریختم و ماشین و گوشه ای پارک کردم …
پیاده شدمو خواستم برم سمت مهد که دیدم سها اومد بیرون … با دیدنم بالا پایین پرید
و برام تند تند دست تکون داد …
دوید سمتم …. روی دوپا خم شدم و سریع تو آغوشم گرفتمش … نمیتونستم منکر علاقم به این فسقلی بشم …
-سلام پناه…
موهای خرگوشیشو سفت کردم و دستمو گذاشتم دو طرف صورتشو فشار دادم … لباش
عین لبای ماهی تا خورد و غنچه شد …
-سلام عروسک کوچولو
از بین همون لباش غر غر کرد
-ولم کن … له …شدم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۱۱]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۸۰

شیطنتم گل کرده بود
-چی چی ؟… له شدی ؟
-له شـدم …
به تقلاش برای تلفظ صحیح شدم خندیدم … دستامو برداشتم و محکم بغلش کردم و بو
سیدمش …
بلند شدم … دستاشو دور گردنم حلقه کرد …
-پناه جونی …
در ماشین و باز کرد م و نشوندمش رو صندلی … در حالیکه کمربندشو میبستم گفتم
-هوم … جون جونی ..
-نهار و بریم پیتزا بخوریم….
با شیطنت دستی به شکم گردو قلمبش کشیدم …
-با این سها کوچولو ؟؟ الان دوتایین زیاد بخوری میشه سه تا سها ها …
اخم کرد و عین بچه های تخس تند تند خودشو تکون داد ….
نخیرشم … نخیرشم …. من خیلیم لاغرم … تازشم من یدونه سهام … شکم ندارم ببین …
نگام به سمت شکمش رفت که داشت زور میزد تا بده تو و قایمش کنه …
به این حرکتش خندیدم و محکم لپشو کشیدم …
درو بستم و سریع نشستم پشت فرمون …
-خوشم میومد از اینکه سبحان وقتی با سها بودم بهم اختیار تام میداد برای همین میدو
نستم برای انکه سها رو ببرم پیتزا فروشی نیازی نیست از پدر سختگیرش اجازه بگیرم ..
با بردنش به پیتزا فروشی و خوردن پیتزای مورد علاقش و کلی کثیف کاری و خوش گذرونی بالاخره رضایت داد و بردمش خونه…
دوساعتی میشد گذشته بودو خالی بودن خونه و زنگ نزدن سبحان نشون میداد که جلسش هنوز تموم نشده …
نگاهی به سر تا پای سها انداختم … لباسای کثیفشو از تنش در آوردم و انداختم توی لبا س شویی ….
خوابش میومد …
-پناه
-جونم …
میای روی تخت من دوتایی بخوابیم … بابا همیشه تا خوابم بگیره کنار من میمونه …
لبخندی به روش زدم و باشه ای گفتم … تختش زیادی کوچیک بود و مجبورم کرد حسابی تو خودم مچاله شم و سفت سهارو بچسبونم به خودم تا خوابش ببره …
چیز زیادی از مادرش نمیدونستم … یعنی سبحان هیچ وقت نخواست که توضیحی راجب
ش بده ولی همینقدر میدونستم که داره خودشو به هر درو دیواری میکوبه تا هم نقش
پدرو برای سها بازی کنه هم نقش یه مادر و …
اونقدر غرق توی افکار مختلفم بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ….
چشمام و باز کردم …اتاق تاریک بودتقریبا … سریع نگاهی به ساعت انداختم … هول و
هوش شیش بعد از ظهر بود …
سها همونجوری با اون لباس نرمو عروسکیش راحت خوابیده بود …
آروم بدون اینکه بیدارش کنم از تخت اومدم پایین ..
از سرو صدای آرومی که بیرون از اتاق میاومد احتمال دادم که سبحان اومده باشه ….
با دیدنش پشت اپن آشپز خونه در حال درست کردن قهوه حدسم به یقین تبدیل شد …
-سلام …
سریع چرخید طرفم …
-ترسوندیم دختر …
لبخندی به روش زدم
-شرمنده …. خسته نباشی …
قهوه جوش و از روی گاز
برداشت و در حالیکه تو لیوانای سرامیکی بزرگ میریخت گفت
-سلامت باشی … ساعت خواب جوری جفتتون چفت هم خوابیده بودین انگار کوه کندین …
بی حرف خندیدم … یه لیوان و گذاشت جلوم ….
– …راستی ناهار خوردی …
ممنون دیگه باید برم … اِ
یه قلپ از قهوشو قورت دادو سرشو تکون داد
-هوم …شما چی
-مام خوردیم ….
رفتم سمت وسایلم که هنوز روی مبل بودن …
-کجا حالا بمون سهام بیدار شه شب شام و بریم بیرون بعدا میرسونیمت …
گوشیمو چک کردم
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx