رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶تا۳۰  

فهرست مطالب

دگردیسی غزل السادات مهتابی رمان آنلاین سرگذشت واقعی

رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶تا۳۰  

رمان:دگردیسی

نویسنده:غزل السادات مهتابی

 

 

قسمت شانزدهم

 

حاج پرویز استکان چای را درون نعلبکی گذاشت و به آرامی رو به میثم گفت: -ظهر که تو رفتی خونه خواهرت سمیه زنگ زد میثم به گلهای قالی زل زد و چیزی نگفت. شرم در دلش نشست. خوب می دانست سمیه به حاج بابا چه گفته بود. حاج پرویز سرش را به سمت حوری چرخاند و گفت: -به من گفت میثم می خواد حواسشو بده به کارهای فلور و انگار با خودش حرف بزند، به طعنه ادامه داد: -یکی نبود بهش بگه تا الان پس من اینجا چی کار می کردم؟ ببو گلابی بودم؟ میثم خودش را جمع و جور کرد. از دست دو خواهر بزرگترش عصبانی بود. ته دلش راضی نبود تا با آنها همدستی کند. حاجی هر خطایی کرده بود، پدرشان بود، دلش نمی خواست مقابل رفتار پدرش بایستد. زیر لب گفت: -دور از جونتون حاجی حاج پرویز لب زیرینش را جلو فرستاد و سری تکان داد و گفت: -خیل خوب، حتما خواهرهات چیزی می دونن که گفتن تو بهتر از من می تونی این دختره رو کنترل کنی، من دیگه برای سمیه از محرم و نامحرمی نگفتم، نگفتم این پسر و دختر به هم حرومن و ممکنه به گناه بیوفتن با شنیدن این حرف، میثم سر بلند کرد و با دلخوری به پدرش چشم دوخت. حاج پرویز چشمانش را درشت کرد: -چیه پسر؟ بهت بر خورد؟ میثم دوباره سرش را پایین انداخت. ای کاش فرصتی پیش می آمد و این موش و گربه بازی نقش بر آب می شد. اصلا ای کاش هاجر و سمیه می آمدند اینجا و مـ ـستقیم با حاجی در مورد بود و نبود زیور صحبت می کردند تا او مجبور نمی شد با فلور سر و کله بزند. با یادآوری رفتار فلور داخل حیاط، لبـ ـهایش را روی هم فشرد. دخترک هوایی بود، حال و بی حال بود. چطور می خواست او را کنترل کند؟ -خیل خوب، بیا برو این دخترو کنترل کن ببینم تو بلدی یا من، روحی مداخله کرد و با دستپاچگی گفت: -حاجی حالا شاید از پسش بر اومد حاج پرویز نگاه تندی به زنش انداخت و گفت: -آره، همه ی مشکلات من و شما حل شده، فقط مونده سر به راه شدن فلور روحی چیزی نگفت و با نگرانی به شوهرش چشم دوخت. حاج پرویز از روی زمین بلند شد و همانطور که به سمت دستشویی می رفت رو به میثم گفت: -برو دیگه پسر، برو ببینم از پس این دختر بر میای یا نه، خواهرت یه جور حرف زد انگار تقصیر منه که این دختره ساعت ده شب میاد خونه و تو پمپ بنزین ها پرسه می زنه، و در دستشویی را باز کرد و گفت: -برو دیگه، برو این گوی و این میدان، ببینم امشب می تونی کاری کنی زودتر از هشت شب خونه باشه؟ اصلا هشت شب پیشکش، نه خونه باشه، نهِ شب هم نَه، نه و نیم خونه باشه؟ میثم اخمهایش را در هم گره کرد. به هم ریخته بود، سرش را بلند نکرد تا چشمش به چشمان عصبی پدرش نیوفتد، گفته بود این راهش نیست اما هیچ کدام از خواهرانش حرفش را گوش نکردند…. …………………….. فلور کوله پشتی اش را روی دوشش آویزان کرد و از اطاق بیرون پرید. لباسهای مهمانی اش را داخل کوله چپانده بود، حالا فقط باید از این خانه بیرون می رفت. چند دقیقه ی پیش نسیم با او تماس گرفت و گفت دو کوچه آن طرف تر از خانه شان، داخل ماشینِ دوست پسـ ـرش، منتظر اوست. فربد وسط سالن دراز کشیده بود و نقاشی می کرد، با دیدن فلور، چهار زانو نشست: -فلور کجا می ری؟ با این حرف، زیور از یکی از اطاقها خارج شد و دست به کمـ ـر وسط سالن ایستاد: -کجا به سلامتی؟ فلور به سمت در خروجی رفت: -میرم بیرون زیور پا تند کرد و از پشت سر به کوله ی فلور چنگ زد: -کدوم بیرون؟ میری بیرون که بازم ده شب بیای خونه؟ فلور خودش را عقب کشید و با عصبانیت گفت: -اَه بازم شروع کردیا، مگه من زندونی ام؟ دوست دارم برم بیرون زیور فریاد زد: -با کی میری بیرون؟ مگه آدم هر روز میره بیرون، منتظر بودی بابات سرشو بذاره زمین که اینجوری ولنگار بشی؟ فلور جواب مادرش را نداد، در سالن را باز کرد و وارد راهرو شد، زیور به دنبالش رفت: -گور به گور بشی فلور، می خوای بری نصفه شب بیای که دوباره عموت عصبی بشه بیوفته به جونت؟ درد گرفته مگه با تو نیستم؟ فلور کتانی هایش را از روی جا کفشی برداشت و گفت: -عمو کیلویی چنده؟ فقط فوضولی می کنه زیور خواست در دفاع از حاج پرویز چیزی بگوید، که نگاهش به میثم افتاد که روی راه پله ها ایستاده بود و نگاهشان می کرد. سریع خودش را عقب کشید و پشت در پناه گرفت. میثم بلافاصله چشم از زیور گرفت و اینبار نگاهش روی فلور ثابت ماند که خم شده بود و به زحمت کتانیهایش را به پا می کرد. زیور از پشت در سلام کرد: -سلام آقا میثم، می بینین حال و روز منو؟ میثم با اخمهای در هم گفت: -سلام، برین تو زن عمو، من خودم حواسم بهش هست با شنیدن این حرف، فلور پوزخندی زد و شکلکی از خودش نشان داد. همین مانده بود که این پسرک شفته حواسش به او باشد. زیور در رودربایسی ماند، دلش می خواست به میثم بگوید حاج پرویز را صدا کند، اما به موقع جلوی زبانش را گرفت و در را بست و فالگوش ایستاد. میثم از پله ها پایین آمد: -کجای میری به سلامتی؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۱]
قسمت هفدهم

فلور به سمت در خروجی رفت: -میرم بیرون زیور پا تند کرد و از پشت سر به کوله ی فلور چنگ زد: -کدوم بیرون؟ میری بیرون که بازم ده شب بیای خونه؟ فلور خودش را عقب کشید و با عصبانیت گفت: -اَه بازم شروع کردیا، مگه من زندونی ام؟ دوست دارم برم بیرون زیور فریاد زد: -با کی میری بیرون؟ مگه آدم هر روز میره بیرون، منتظر بودی بابات سرشو بذاره زمین که اینجوری ولنگار بشی؟ فلور جواب مادرش را نداد، در سالن را باز کرد و وارد راهرو شد، زیور به دنبالش رفت: -گور به گور بشی فلور، می خوای بری نصفه شب بیای که دوباره عموت عصبی بشه بیوفته به جونت؟ درد گرفته مگه با تو نیستم؟ فلور کتانی هایش را از روی جا کفشی برداشت و گفت: -عمو کیلویی چنده؟ فقط فوضولی می کنه زیور خواست در دفاع از حاج پرویز چیزی بگوید، که نگاهش به میثم افتاد که روی راه پله ها ایستاده بود و نگاهشان می کرد. سریع خودش را عقب کشید و پشت در پناه گرفت. میثم بلافاصله چشم از زیور گرفت و اینبار نگاهش روی فلور ثابت ماند که خم شده بود و به زحمت کتانیهایش را به پا می کرد. زیور از پشت در سلام کرد: -سلام آقا میثم، می بینین حال و روز منو؟ میثم با اخمهای در هم گفت: -سلام، برین تو زن عمو، من خودم حواسم بهش هست با شنیدن این حرف، فلور پوزخندی زد و شکلکی از خودش نشان داد. همین مانده بود که این پسرک شفته حواسش به او باشد. زیور در رودربایسی ماند، دلش می خواست به میثم بگوید حاج پرویز را صدا کند، اما به موقع جلوی زبانش را گرفت و در را بست و فالگوش ایستاد. میثم از پله ها پایین آمد: -کجای میری به سلامتی؟ فلور کتانی دیگرش را به پا کرد و کوله اش را که روی زمین ولو شده بود، برداشت و بی توجه به میثم از راهرو گذشت و وارد حیاط شد. میثم نفسش را بیرون فرستاد و با عجله از پله ها پایین دوید: -با تو ام فلور، کجا میری؟ فلور وسط حیاط ایستاد، از روی مانتو، دو طرف شلوارش را در دست گرفت و کمی پاهایش را از هم باز کرد و شلوار را بالا کشید که نزدیک بود از کمـ ـرش جدا شود. شلوار بالا نرفت، فلور دستش را زیر مانتو اش فرو برد، چشمان میثم با دیدن رانهای چاق فلور که حتی با شلوار هم منظره ی زننده ای داشت، گرد شد. آب دهانش را قورت داد و به سنگفرش حیاط زل زد. فلور لبـ ـاس زیـ ـرش را بالا کشید، شلوارش از روی لگنش بالاتر نمی آمد. با حرص پایش را روی زمین کوبید و چرخید، با دیدن میثم که پشت سرش ایستاده بود، یکی از ابروهایش را بالا برد و بدون اینکه خجالت بکشد، با همان وضعیت گفت: -بیا این شلوارمو واسم بالا بکش نزدیک بود میثم قالب تهی کند، بی اختیار نگاهش روی زیپ شلوار فلور ثابت ماند، با سنجاق قفلی آن را به هم وصل کرده بود، دکمه اش نیمه باز بود. عصبی شد: -می فهمی چی میگی؟ و صدایش بالا رفت: -مانتو رو بکش پایین فلور پشت چشمی نازک کرد: -اَه برو بابا، امل و چرخید و به سمت در حیاط رفت. میثم به خودش آمد و به دنبال فلور دوید و پرید و راهش را سد کرد: -کجا میرِی؟ فلور کلافه شد: -حاج عمو و مادرم کم بودن، تو هم اضافه شدی؟ به تو چه ربطی داره؟ میثم با دقت دور تا دور صورت فلور را از نظر گذراند، متوجه ی لکه ی کم رنگی کنار لبـ ـهایش شد، چشم از لکه گرفت و به چشمانش زل زد: -هر روز که آدم بیرون نمیره فلور نیشخند زد: -پس هر شب آدم بیرون میره؟ و خودش به این حرف بی مزه اش خندید. میثم نفس عمیق کشید: -مادرت وقتی میگه از خونه نرو بیرون باید به حرفش گوش کنی فلور سری تکان داد و به سمت میثم رفت و با کف دست به بازویش کوبید: -آفرین پسرم، آقا معلم خوبی میشی، اونم معلم زیست شناسی و بازویش را فشرد، انگار برق از تن میثم گذشت. سوال بی ربطی از ذهنش رد شد، باز هم معنای دگردیسی ذهنش را مشغول کرد. لیسانس زیست شناسی داشت و معنی دگردیسی از یادش رفته بود. پلکهایش را روی هم فشرد تا افکار مزاحم از ذهنش بیرون برود. یک قدم عقب رفت و بازویش را پس کشید: -به من دست نزن
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۳]
قسمت هیجدهم

ابروی فلور بالا رفت، با خنده گفت: -چرا؟ میثم با نگرانی گفت: -محرم نیستیم فلور چند لحظه گیج و مات به میثم خیره شد، کم کم منظورش را می فهمید، این پسر به تماسهای بدنی بی نهایت حساس بود، هر دو دستش را بالا آورد و صدایش را کلفت کرد: -هــــــــــو، الان میام می خورمت و یک قدم به سمت میثم رفت، میثم اخم کرد: -شوخی نمی کنما، بس کن فلور هیکل چاقش را پیچ و تاب داد و منظره ی خنده داری را به وجود آورد: -هـــــــــــو، من یه دختر نامحرمم، میثم سر جایش ایستاد و به این نمایش مضحک چشم دوخت، فلور جهش کرد و با هر دو دست به بازوی میثم چنگ زد و سعی کرد خودش را به او بچسباند، میثم وحشت زده شد و فریاد زد: -دختر چی کار می کنی؟ و با قدرت پنجه های فلور را از بازویش جدا کرد و چند قدم عقب پرید. فلور نیشخند زد: -برو کنار میزخوام برم بیرون میثم به هم ریخت، نمی دانست چه کار کند: -وقتی مادرت میگه نرو خوب چرا می خوای بری؟ تو هر روز میری بیرون فلور یک قدم به سمتش رفت: -می خوای دوباره بهت بچسبم؟ میثم بی حوصله شده بود، با خودش فکر کرد که این دختر چرا اینقدر وقیح بود؟ فلور با شیطنت چند قدم به سمت میثم دوید، میثم دیگر حوصله ی ادامه ی این نمایش مضحک را نداشت، از مقابلش کنار رفت: -برو، به جهنم، ولی تا قبل از ساعتِ نه باید خونه باشی وگرنه من می دونم و تو فلور نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و چیزی نگفت، با یک دست به کمـ ـر شلوارش چسبید و با بی خیالی به سمت در خروجی رفت.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۴]
قسمت نوزدهمم

نسیم مقابل آینه خم شده بود و رژ لب قرمز رنگ را روی لبـ ـهایش می مالید. فلور با حسرت به اندام باریک و قلمی اش چشم دوخت. صدای موزیک و هیاهو بیرون از اطاق به گوش می رسید. نسیم از آینه به فلور خیره شد و گفت: -هوم؟ فلور چانه بالا انداخت. نگاهش روی گودی کمـ ـر نسیم چرخید و از ذهنش گذشت که خوش به حالش چه اندام زیبایی داشت. به خودش نگاه کرد، دامنش تا روی ساق پای تپلش بود و تاپی که به تن داد طبقه های شکمش را با بی رحمی نشان می داد. بینی اش را چین داد و سر بلند کرد. نسیم با شیطنت از آینه به او زل زده بود، با دیدن قیافه ی در هم فلور، نیشخند زد: -می گم خدای اعتماد به نفسی ها، با این هیکل چه لباسی هم واسه من پوشیده، اونم چه رنگی، آبی زنگاری فلور به سمت آینه رفت و رژ لب قرمز را از دست نسیم کشید. نسیم جیغ کشید: -چیه وحشی؟ خیکی فلور ابروهایش را در هم گره کرد و با باسـ ـنش به کمـ ـر نسیم کوبید، نسیم تا به خودش بجنبد، آن سوی اطاق پرت شد، دستش را روی کمـ ـرش گذاشت و نالید: -بمیری الهی، چه قدرتی هم داره، مثه گاو می مونه و دوباره تکرار کرد: -خیکی، خرس قطبی فلور رژ لب را به لبـ ـهایش کشید و با لبخند گفت: -فعلا که این خیکی چشم آقا بابک رو گرفته نسیم از روی زمین بلند شد و گفت: -گه بازی در نیاریا، مخشو بزن، مثه ریگ پول خرج می کنه و خودش را به سمت فلور خم کرد: -سر شب تو یکی از همین اطاقها کلک کارو بکن فلور جا خورد: -به این زودی؟ اینبار نسیم رژ لب را از دستش کشید: -پس کِی؟ از دستت می پره خره، این مهمونی پر از دخترهای خوشگله که صد برابر تو قشنگن، هیکلشونم قلمیه و با غرور به خودش اشاره زد: -مثه من به سمت آینه چرخید و چتری هایش را مرتب کرد: -دیر بجنبی مخ بابکو می زنن، تو که هیکل درست و حسابی نداری، قیافه ات هم معمولیه، بالاخره باید چیزی واسه بابک داشته باشی که پابندت بشه یا نه؟ فلور بینی اش را بالا کشید، دوباره معده درد به سراغش آمده بود، سردرد داشت، بینی اش می سوخت. دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: -می گم برم تو حیاط سراغ یکی از ماشینها؟ نسیم با چشمان از حدقه در آمده به او زل زد و گفت: -بمیری الهی، باز شروع کردی؟ الان قرص پخش می کنن از همونا بخور فلور کمی خودش را خم کرد: -قرص نمی خوام، قرص به درد من نمی خوره نسیم به سمتش چرخید و دستش را به کمـ ـرش زد: -فلور آبرو ریزی نکنیا، بتمرگ سر جات تا جشن تموم بشه، این گه خوریها رو از کجا یاد گرفتی؟ فلور با التماس گفت: -فقط یه ذره، بخدا اس…ال دارم نسیم بینی اش را چین داد: -گندت بزنن فلور، پاشو جمع کن خودتو، کمتر بخور که اینجوری به ر…دن نیوفتی در اطاق باز شد و عماد از پشت در سرک کشید: -خوشگله آماده شدی؟ و با دیدن نسیم در آن لباس بدن نمای مشکی اش، ابروانش بالا رفت و سری تکان داد: -جــــــــــون، چه ناز شدی تو و به سمتش رفت و بی پروا مقابل چشمان از حدقه درآمده ی فلور، لب*هایش را بـ ـوسید. فلور سر چرخاند و با دستان لرزان، فرچه ی رژ گونه را به گونه های رنگ پریده اش کشید. نگاهش در آینه روی صورت بابک ثابت ماند که بین چهار چوب در ایستاده بود و به او نگاه می کرد. دست و پایش را گم کرد، به سرعت سر چرخاند و با تته پته گفت: -س…لام
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۵]
قسمت بیستم

بابک دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد و به سمتش امد، فلور پلک زد و به نسیم و عماد خیره شد که بی توجه به حضور آن دو، در آغـ ـوش یکدیگر فرو رفته بودند. بابک رد نگاه فلور را گرفت و به آن دو زل زد و با ته خنده گفت: -اوووه، چه خبرشونم هست، عماد گشنه ای مگه؟ عماد جوابش را نداد، بابک سر چرخاند و از بالا تا پایین فلور را برانداز کرد و با نیشخند گفت: -جـــــــــون، دختر چاقالو هم خوب تیکه ایه ها، و دستش را به سمتش گرفت: -بیا جیگر، امشب باهات یه عالمه کار دارم فلور آب دهانش را قورت داد، با خودش فکر کرد که شاید حق با نسیم بود، بابک خوش تیپ بود و پولدار، شاید می توانست مخش را بزند. از آن خانه و مادری که برای خانه و زندگی عمو نقشه ها داشت، خسته شده بود، از عمو پرویزش هم دل خوشی نداشت، ذهنش به سمت میثم کشیده شد، از او هم خوشش نمی آمد، پسرک مقدس مآبِ آب دوغ خیار… و ناگهان از این تعبیرش به خنده افتاد. همزمان دلش به هم پیچید، بابک با دیدن خنده ی فلور، جرات پیدا کرد و به سمتش رفت و دستش را دور شانه ی فلور حـ ـلقه کرد و او را به سیـ ـنه اش فشرد: -بریم جیگر، بذار این دو تا کفتر عاشق تو حال خودشون باشن و به نسیم اشاره زد که تقریبا در آغـ ـوش عماد از حال رفته بود. بوی ادکلن بابک زیر بینی فلور پیچید، باز هم پشت سرش تیر کشید، دلش می خواست لا اقل به سراغ چسب مایع برود، حس می کرد هر لحظه ممکن است نیاز به دستشویی پیدا کند، هنوز سر گیجه داشت و سوزش بینی اش شدیدتر شده بود، بی اختیار به دنبال بابک کشیده شد.

میثم برای بار چندم در حیاط را باز کرد و به کوچه سرک کشید. ساعت از ده شب گذشته بود، فلور هنوز بیرون از خانه پرسه می زد. بیش از پانزده بار با موبایلش تماس گرفته بود، اما جواب نداده بود. از دست این دخترک بی ملاحظه، عصبی بود. به زحمت تلاش می کرد خودش را آرام کند. در این یکی دو ساعت که گذشته بود، آنقدر از حاج پرویز نیش و کنایه شنید که ترجیح داد داخل حیاط منتظر بماند تا فلور به خانه باز گردد، اما خبری از او نبود. کلافه دستش را میان موهایش فرو برد، دوباره گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره ی فلور را گرفت، باز هم فلور جواب نداد.

فلور گیج بود، تلو تلو می خورد، نمی توانست روی پاهایش بایستد، پشت سرش تیر می کشید، چشمانش دو دو می زد، بابک دستانش را گرفته بود و بالای سرش تکان می داد، فلور دوست داشت از آن جا برود، از آن محیط خفقان آور که با بوی دود و عطر و مشـ ـروب و عرق تن، ادغام شده بود. نگاه گیج و منگش روی چشمان سرخ بابک ثابت ماند، بابک تا خرخره مشـ ـروب خورده بود و با نگاه دریده اش انگار می خواست او را ببلعد. بند تاپش از روی سر شانه ی چاقش رها شد، بابک با چشمان به خون نشسته به سرشانه ی برهـ ـنه ی فلور زل زد. فلور خودش را خم کرد، معده اش به هم پیچید، چیزی نخورده بود، هیچ چیز نخورده بود، نه مشـ ـروب خورد و نه قرص، نه سیـ ـگار کشید و نه حتی یک تکه میوه وارد دهانش کرد، لحظه به لحظه حالش خراب تر می شد. دوست داشت به سمت کسی حمله کند و با پنجه هایش صورتش را بخراشد. صدای موزیک تند، روی اعصابش رژه می رفت، یکباره دستش را از دست بابک بیرون کشید و روی پیشانی اش گذاشت. بابک فلور را به سمت خود کشید و کش دار گفت: -چیــــــــه جیگر؟ حالـــــــت بده؟ فلور به زحمت سرش را بلند کرد و با گیجی جواب داد: -حالم خوب نیست و سر چرخاند تا نسیم را پیدا کند، نگاهش روی دختر و پسرهایی که در هم می لولیدند، در گردش درآمد. بابک دوباره به دست فلور چسبید و به زحمت او را از جمعیتی که بالا و پایین می پریدند، بیرون کشید و به سمت یکی از اطاقها برد: -بیا بریم الان خودم حالتو خوب می کنم فلور تلو تلو خورد، نمی توانست درست راه برود، ته مانده ی هوشیاری اش به جریان درامد، بابک او را به کجا می برد؟ بریده بریده پرسید: -کجا…می…ریم؟ بابک دستش را پشت کمـ ـر فلور گذاشت: -میریـــم یه جای خوب، الان خوب میـــــشی دل و روده ی فلور به هم پیچید، دوست داشت به دستشویی برود، کمـ ـرش را خم کرد: -من باید برم دستشویی بابک به کمـ ـرش فشار آورد و او را به سمت یکی از اطاقها هدایت کرد: -اول بریــــم حالتو خوب کنــــــــم بعد برو دستشــــــــویی فلور مسخ شده به دنبال بابک وارد اطاق شد… بابک همانطور که یکی یکی دکمه ی پیراهنش را باز می کرد، رو به فلور کرد که مقابلش ایستاده بود: -چیه جیـــــــگرم؟ یه بـ ـوس به من بده و خودش را به سمت فلور خم کرد تا ببـ ـوستش، بوی مشـ ـروب زیر بینی فلور پیچید، دچار حالت تهوع شد، خودش را عقب کشید.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۵]
قسمت بیست و یک

از شدت سردرد چشمانش را روی هم فشرد و گفت: -من باید برم، حالم اصلا خوب نیست بابک پیراهنش را از تن خارج کرد و روی تخـ ـت انداخت، دستش به سمت عرق گیرش رفت و گفت: -خودم می رسونمـــــت چشمان فلور تارمی دید، اما متوجه شد که نیت بابک چیست، چند قدم عقب رفت و گفت: -می گم باید برم، دل درد دارم بابک کمـ ـربندش را باز کرد و دستش سمت دکمه ی شلوارش رفت و با لحن مشمئز کننده ای گفت: -ناز می کنی عزیـــــــزم؟ نازتـــــــو می خرم و زیگ زاگ به سمت فلور رفت. فلور حس کرد باید همین حالا برود، حس کرد روده هایش در حال انفجار است، سوزش بینی اش عصبی اش کرده بود، خواست از کنار بابک بگذرد که بابک به بازویش چسبید: -کجا خپل؟ فلور با ناتوانی خودش را تکان داد: -ولم کن، می خوام برم و باز هم از شدت دل پیچه خم شد، با دستش بینی اش را ماساژ داد تا سوزشش کمتر شود. صورت بابک را حتی از همان فاصله ی نزدیک هم به خوبی نمی دید. بابک نیمه عریان، فلور را به سمت خودش کشید: -اول حالت خوب میــــشه بعد میری و تلاش کرد او را روی تخـ ـت دراز کند، فلور فریاد زد: -به من دست نزن و ذهنش به سمت نسیم کشیده شد، جیغ کشید: -نسیم بابک خندید: -الان که صدات بیــــــرون نمی ره، نسیـــــم تو هپروته، با عماد تو یکی دیـــــگه از اطاقهاست و دستش به سمت بند تاپ فلور رفت، فلور تقلا کرد و دست و پا زد، فشار روده هایش بیشتر شد، با مشت محکم وسط سیـ ـنه ی بابک کوبید، بابک نتوانست تعادلش را حفظ کند و چند قدم عقب رفت، خواست دوباره به سمت فلور خیز بردارد، فلور خودش را خم کرد. دیگر کنترلی روی خودش نداشت، بابک به سمتش پرید، فلور خودش را از دست رفته می دید، یکباره سر تا به پا لرزید، خودش را خراب کرده بود، با وحشت سر بلند کرد و به بابک چشم دوخت. بابک بهت زده به او زل زد، انگار مـ ـستی از سرش پریده بود، تازه متوجه ی جریان شد، دخترک نتوانسته بود خودش را کنترل کند، اطاق را به گند کشیده بود. با نفرت گفت: -خرس قطبی خودتو خراب کردی؟ مگه مـ ـستراحو ازت گرفته بودن؟ لجن فلور چهره ی بابک را خوب نمی دید، باز هم دلش به هم پیچید، تلاش کرد تا دوباره اطاق را به کثافت نکشد، اما نتوانست، بابک یکی دو قدم عقب پرید و فریاد زد: -کثافت فلور به گریه افتاد….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۷.۱۷ ۲۱:۲۸]
قسمت بیست و دوم

نسیم با عصبانیت گفت: -جشن امشبو بهم ریختی، بی شعور، دیگه برو گمشو عماد با ناراحتی سر چرخاند و به صندلی پشت، سرک کشید و گفت: -صندلی منو خراب نکرده باشی، روی همون سفره ای که بهت دادم نشستی یا نه؟ پیف بوی گندت حالمو بهم زد، دختره ی احمق فلور همانطور که هق هق می کرد، خودش را به سمت در ماشین کشاند، سفره از زیر باسـ ـنش سر خورد، عماد نعره زد: -خودتو نمالی به صندلی، وای خدایا، و رو به نسیم فریاد زد: -بهت نگفتم یه آژانس بگیر بفرستش بره ردِّ کارش؟ نسیم جیغ کشید: -صاحبخونه نذاشت، گفت برامون دردسر میشه، تازه کدوم آژانسی اینو میاورد درِ خونه با این حال و روزش؟ عماد با خشم به نسیم نگاه کرد و چیزی نگفت، دوباره سر چرخاند و رو به فلور کرد که با احتیاط از ماشین پیاده می شد و گفت: -این سفره رو هم بردار، دختره ی کثافت، فلور با هق هق سفره ی به لجن کشیده شده را برداشت و در ماشین را بست، کوله پشتی اش را روی دوشش انداخت و تلو تلو خوران به سمت خانه به راه افتاد، از شدت حقارت دوست داشت بمیرد، امشب آبرویش بین آن همه دختر و پسر رفته بود. نگاه های حقارت آمیز بابک برای لحظه ای از مقابل چشمانش کنار نمی رفت. چند متر آن طرف تر، سفره را گوشه ی دیوار، رها کرد. افتان و خیزان قدم بر می داشت، ساعت از یازده شب گذشته بود، با خودش فکر کرد که حالا باید به مادرش چه می گفت؟ می گفت به مهمانی رفت و خودش را خراب کرد؟ حتی نتوانست به دستشویی برود، عماد و نسیم او را کشان کشان از مهمانی بیرون آوردند، آن هم با لباس آبی زنگاری که افتضاح شده بود. چند قدم مانده به در خانه، سر بلند کرد و با دیدن میثم سر جایش ایستاد. دست و پایش لرزید. از مغز نیمه هوشیارش گذشت که حالا با پسرعمویش چه می کرد؟ آن هم با این وضعیتی که داشت، دوباره سرش را پایین انداخت و سعی کرد محکم قدم بردارد، اما حاصل تلاش بیهوده اش، متمایل شدن به سمت راست بود. دستش را به دیوار گرفت و قدم برداشت. از خیر محکم بودن گذشت، فقط دلش می خواست وارد خانه شود و مـ ـستقیما به حمـ ـام برود. صدای قدمهایی را شنید، خودش را منقبض کرد، میثم او را دیده بود و حالا با سرعت به سمتش می آمد، فلور سرش را بلند نکرد، صدای عصبی میثم را شنید: -تا الان کجا بودی؟ ساعت نزدیک دوازدهه فلور جوابش را نداد، راهش را کج کرد تا وارد خانه شود، میثم دوباره مقابلش ایستاد، اینبار زیر نور سر در خانه، با دقت از بالا تا پایین براندازش کرد، لباسهایش، لباسهایی که به تن داشت همانهایی نبود که نزدیک غروب با ان بیرون رفته بود. نفس عمیق کشید، بوی بدی زیر بینی اش پیچید. دستی به گردنش کشید: -فلور کجا بودی؟ این لباسها چیه که پوشیدی؟ فلور دستش را روی سیـ ـنه ی میثم گذاشت و سعی کرد او را پس بزند، اینبار میثم خودش را عقب نکشید، سر جایش ایستاد، و با اخمهای در هم به فلور زل زد. به ارایش پخش شده ی روی صورتش، به دو حـ ـلقه ی سیاه دور چشمش، به رژ لب قرمزی که به لب داشت، خیره ماند. میثم لال شده بود، نمی دانست چه کار کند، از ذهنش گذشت به فلور بد و بیراه بگوید، اما پشیمان شد. کتکش می زد؟ نه این کار را هم نمی کرد. کف دستش را روی گونه ی چپش گذاشت. چه خاکی به سرش می ریخت؟ دوباره سراپای فلور را از نظر گذراند، چرا اینقدر به هم ریخته بود؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۷.۱۷ ۲۱:۲۹]
قسمت بیست و سوم

چرا بوی بدی از او به مشام می رسید. فلور خواست او را پس بزند، اما میثم باز هم محکم سر جایش ایستاد، اینبار فلور قدرتش را جمع کرد و باز هم به سیـ ـنه اش فشار آورد و یکباره بغض ترکید: -برو کنار، می خوام برم توی خونه میثم با بیچارگی به فلور زل زد، خودش هم توان سر و کله زدن با او را نداشت، فلور دوباره به سیـ ـنه اش فشار آورد، میثم پاهایش را شل کرد و عقب عقب رفت، فلور جلو آمد، همانطور که اشک می ریخت، قدم بر می داشت. میثم بین چهارچوب در حیاط ایستاد، فلور نالید: -می خوام بیام تو میثم آه کشید: -بگو چی شده؟ این چه سر و شکلیه؟ بگو شاید بتونم کمکت کنم فلور لج کرد، بینی اش را بالا کشید و با صدای خفه ای گفت: -برو کنار وگرنه مثه دم غروبی می چسبم بهت میثم از جایش تکان نخورد، فلور آب دهانش را قورت داد و با دو دستش به بازوان پسرعمویش چسبید، میثم اخم کرد اما همچنان مصمم به فلور زل زد. باز هم از مقابل در کنار نرفت. فلور توانش به یغما رفت، دیگر نمی دانست چه کار کند، یکباره بغضش ترکید و زار زد: -برو کنار دیگه، می خوام برم حموم فلور احساس بیچارگی کرد، صحنه های مهمانی کذایی از مقابل چشمانش رژه رفت، خودش را به سمت میثم کشاند و سرش را روی سیـ ـنه اش گذاشت، دست نـ ـوازشگری می خواست تا آرامش کند. دوست داشت میثم پدرانه دستی به سرش بکشد، میثم اما تکان نخورد. همانطور با اخمهای در هم به نقطه ای خیالی در فضا زل زده بود. فلور در آغـ ـوش میثم گریست، همچنان امیدوار بود میثم آرامش کند. چند دقیقه گذشت، اما میثم همچنان مسخ شده ایستاده بود، فلور خودش را عقب کشید، سر بلند کرد و به پسرعمویش چشم دوخت، از ته نگاهش هیچ نخواند، آه کشید، کمی او را به سمت عقب هل داد، میثم اینبار به راحتی از مقابل در کنار رفت، فلور وارد حیاط شد و تلو تلو خوران به سمت خانه به راه افتاد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۷.۱۷ ۲۱:۳۱]
قسمت بیست و چهارم

میثم در خانه را باز کرد و با قدمهای کش دار وارد سالن شد، فکرش درگیر بود، نمی دانست چه بلایی بر سر فلور امده است، فهمیده بود که خودش را خراب کرده، اما برای قابل هضم نبود که چطور یک دختر هفده ساله نتوانسته خودش را کنترل کند. یادش آمد مقابل در حیاط سرش را روی سیـ ـنه اش گذاشته بود. نفسش را بیرون فرستاد، اصلا چقدر دخترعمویش را می شناخت؟ دو سال پیش آمده بودند اینجا تا با آنها زندگی کنند، قبل از آن، اینجا نبودند، شهر دیگری بودند. وقتی که آمدند خانه شان، او دانشجوی سال آخر دانشگاه بود، زیاد دخترعمویش را نمی دید، اصلا تا همین یک هفته ی پیش هم کاری به کارش نداشت، به فکر خودش بود و شغلی که هیچ علاقه ای به آن نداشت. مشغول فروختن کاسه و بشقاب بود و روزی هزار بار با خودش فکر می کرد زیست شناسی چه دخلی با کاسه و بشقاب داشت. دیگر زمانی برای فکر کردن به کارهای فلور باقی نمی ماند، اما امشب با این سر و وضع به گه کشیده شده، با آن حال و روز به هم ریخته، انگار تکان خورده بود. نه، نمی توانست با او سر و کله بزند، همین امشب عطای کمک کردن به زندگی خودش و مادرش را به لقایش بخشید. -دیدم چجوری آدمش کردی، سر ساعت نهِ شب خونه بود، برم زنگ بزنم به دو تا آبجی هات بیان بهت چشم روشنی بدن میثم از فکر و خیالش کنده شد و سر بلند کرد و به پدرش چشم دوخت. حاج پرویز همانطور که آستین پیراهنش را بالا می کشید، از مقابلش گذشت و وارد آشپزخانه شد، میثم با نگرانی با چشم تعقیبش کرد، یکباره با دیدن وردنه در دستان پدرش، قلبش فرو ریخت، چند قدم به سمتش رفت: -حاجی این راهش نیست بخدا حاج پرویز دستش را روی شانه ی میثم گذاشت و او را به عقب هل داد: -آره، اونی که تو میگی درسته، نتیجه اش هم دیدم و از کنار میثم گذشت و از در بیرون رفت، میثم سرش را میان دستانش گرفت، می خواست به دنبال پدرش برود، اگر پدرش، فلور را در آن وضعیت می دید، صورت خوشی نداشت. از طرفی نمی خواست مقابل پدرش بایستد، کلافه شد، صدای قدمهای پدرش را شنید که در راه پله ها می دوید، چرخید و خواست به دنبالش برود، صدای مادرش او را میخکوب کرد: -نرو میثم با دلهره سر چرخاند و به مادرش زل زد و گفت: -مامان اوضاع فلور خوب نبود، با کتک زدن چیزی درست نمیشه حوری به سمت پسرش رفت و دستش را گرفت: -نمی خوام روت به روی پدرت باز بشه، نمی بینی چقدر عصبیه؟ میثم پوست لبش را به دندان گرفت و کشید: -مامان، حاجی با وردنه رفت پایین
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۷.۱۷ ۲۱:۳۳]
قسمت بیست و پنجم

روحی دهان باز کرد تا چیزی بگوید، که با صدای جیغ گوش خراشی لب فرو بست، میثم با عجله به سمت در خانه دوید، روحی هم به دنبالش رفت. میثم بالای پله ها ایستاد و خودش را از روی نرده، خم کرد، صدای جیغ فلور عصبی اش کرد. صدای پدرش را هم شنید که به او بد و بیراه می گفت، لا به لای جیغهای عصبی کننده ی فلور، صدای التماسهای زن عمو زیورش را هم می شنید که می خواست واسطه شود تا پدرش فلور را کتک نزند. صدای فلور به گوشش رسید: -آی درد داره، آی دستم، آی کمـ ـرم میثم دندانهایش را روی هم فشرد، خواست به طبقه ی پایین برود و جلوی پدرش را بگیرد. روحی متوجه ی نیتش شد، پرید و به دستش چسبید: -نرو میثم، حاجی عصبیه، این کارت ینی تو روی اون موندی میثم آب دهانش را قورت داد: -داره کتکش می زنه روحی با ناراحتی گفت: -قبلا هم اونو زده، امشب هم روش و میثم را به سمت خانه کشاند. میثم صورتش را جمع کرد، هنوز صدای جیغ فلور به گوش می رسید، هر دو وارد خانه شدند، روحی در خانه را بست… ………………….. فلور یکی از پاهایش را روی پله گذاشته بود و به زحمت خم شده بود و بند کفشش را می بست. اثر ضربه ی وحشتناک وردنه روی کمـ ـرش نفسش را بند آورده بود. بازویش هم کوفته بود، رانش کبود بود. با یادآوری کتکهای دیشب، اشک دور چشمش حـ ـلقه زد، امروز هم مجبور بود به مدرسه برود و با نسیم چشم در چشم شود. حتما دوباره آماج نیش و کنایه هایش قرار می گرفت. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و به آرامی کمـ ـرش را صاف کرد، با دیدن میثم که بالای پله ها ایستاده بود، جا خورد. چند لحظه به چهره ی اخموی پسر عمویش زل زد، ذهنش به کار افتاد، خاطرات تلخ دیشب در ذهنش زنده شد، با عصبانیت دهان باز کرد: -عقده ای کلاغ سیاه، فوری رفتی به بابا جونت خبر دادی، نه؟ عوضی میثم سرش را به چپ و راست تکان داد: -نه، کار من نبود، من نگفتم، خودش… فلور به میان حرفش پرید: -پس اگه تو نگفتی حاج عمو واسه چی با وردنه اومد سراغم؟ و آستین دست چپش را بالا کشید و با بغض گفت: -ببین چی کارم کرده نگاه میثم روی سیاهی بازوی فلور ثابت ماند، اما به سرعت چشم از بازوی تپل و سفیدش گرفت و به زیر پایش نگاه کرد. فلور دوباره به یاد دیشب افتاد که از شدت بیچارگی به آغـ ـوش میثم پناه برده بود، اما پسرعمویش مثل مترسک ایستاد و حتی برای خالی نبودن عریضه، یک کلمه ی دلداری دهنده هم از دهانش خارج نشد. احساس حماقت در دلش نشست: -عقده ای مقدس مآب، فوری رفتی گفتی من با لباس گهی اومدم خونه؟ میثم نفسش را بیرون فرستاد: -من چیزی نگفتم فلور بینی اش را چین داد: -پس چرا بابات این دفه با وردنه کتکم زد؟ و میثم نمی توانست بگوید، پدرش از دست خواهرهایش عصبی بود که برایش نقشه کشیده بودند. ترجیح داد چیزی نگوید. فلور با نفرت از بالا تا پایین براندازش کرد: -پسره ی بد تیپ چاق، با اون رخت و لباس داهاتی، خاک تو سرت که رفتی پیش بابات کار می کنی، بابات نباشه بیچاره ای، میثم با شنیدن حرفهای تند و تیز فلور، اخمهایش در هم شد. سر بلند کرد و به صورت فلور زل زد، نگاهش روی لکه ی پر رنگ شده ی کنار لبش ثابت ماند، چند قدم از پله ها پایین آمد و رو به روی فلور ایستاد: -صورتت چی شده فلور؟ چرا کنار لبت لک و پیسه؟ فلور به تندی دستی به گوشه ی لبش کشید: -به تو ربطی نداره، هیزِِ بدچشم و چرخید تا برود، میثم سر لج افتاد و خواست به سمتش خیز بردارد و مانع از رفتنش شود، اما خودش را کنترل کرد. اصلا دیگر برایش مهم نبود که این دختر چه خاکی بر سرش می ریزد، هر قبرستانی که می خواست برود، آخر شب هم پدرش به سراغش می رفت و حقش را کف دستش می گذاشت. فلور پا تند کرد و وارد حیاط شد، مقابل دویست و شش رسید، نگاهش روی باک بنزین ثابت ماند، دیشب بعد از کتکهای مفصلی که از عمویش خورده بود، سراغ چسب رفت، برای همین عصبی و پرخاشگر شده بود و کمی سر گیجه داشت. فکری از ذهنش گذشت، دسته کلیدش را از کیفش بیرون کشید، میثم از پشت سر نظاره گر رفتارش بود، با دیدن دست کلید متوجه ی نیت فلور شد، به سمت فلور دوید، فلور صدای قدمهای میثم را شنید و پا تند کرد و به سمت در حیاط رفت، میثم مقابل ماشین ایستاد و به شیار عمیقی که روی بدنه ی ماشین خودنمایی می کرد، زل زد. با عصبانیت سر چرخاند و به فلور خیره شد که در حیاط را باز کرد و از خانه بیرون پرید.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۷.۱۷ ۲۱:۳۴]
قسمت بیست و ششم

نسیم انگشت شصت و اشاره اش را روی بینی اش گذاشته بود و مـ ـستقیم به رو به رویش نگاه می کرد. فلور با دیدن وضعیت نسیم، آه کشید و بغ کرده گفت: -نسیم، اونجوری نکن نسیم سری به چپ و راست تکان داد: -پـــــــــوف، چه بوی مـ ـستراحی میاد فلور خودش را روی نیمکت سر داد و به سمت نسیم رفت، نسیم با غضب به سمتش چرخید و چشمانش را درشت کرد: -نزدیک من نشی ها فلور با بغض گفت: -تو رو خدا با من خوب باش دیگه، من که دیگه لباسهام گهی نیست، و دستانش را از هم گشود: -ببین نگاه نسیم روی هیکل چاق فلور چرخید و با حرص گفت: -به خاطر این هیکل قراضه اون ادا اطوارها رو واسه بابک درآوردی؟ دختره ی احمق جلوش ر…دی تا بهت دست نزنه؟ الاغ کی تو رو با این هیکل می خواد؟ حالا خدا زده بود پس سر این پسره که خدا رو شکر تو پرش دادی، اونم با چه افتضاحی، و یکباره دستهایش را مشت کرد: -بی شعور نزدیک بود به خاطر گندبازی تو دیشب بین من و عماد به هم بخوره و بینی اش را چین داد: -با خر بازیهات مهمونی دیشب هم کوفت کردی و یکباره خودش را خم کرد و صدایش را پایین آورد: -توئه احمق که خودتم راضی بودی، پس چی شد؟ یه دفه خواب نما شدی؟ فلور به میان حرفش پرید: -اینقدر بهم سرکوفت نزن، تو که نمی دونی دیشب چی شده بود نسیم دهانش را کج کرد و به تقلید از فلور گفت: -دیشب چی شده بود؟ فلور به زحمت تلاش کرد اشکش جاری نشود، با صدایی شبیه به ناله، گفت: -من که سر شب بهت گفته بودم اس….ال دارم، مگه نگفتم؟ -مـ ـستراحو که ازت نگرفته بودن، می رفتی اونجا -آخه بابک اصلا نذاشت از کنارش جم بخورم، می دونی، آخه بنزین… نسیم به میان حرفش پرید: -احمق خاک بر سر، با اون بنزینهات، معلوم نیست چه خاکی داری توی سرت می ریزی، اصلا به من چه، تنها کسی که ممکن بود با این هیکل دوست داشته باشه پروندی فلور با اضطراب به ساعد نسیم چسبید: -تو رو خدا یه کاری کن، شاید دوباره بخواد با من باشه نسیم سری تکان داد و دستش را عقب کشید: -تو این کاره نیستی، همش یه ربع طول می کشید، بعدش تو دیگه می تونستی بابکو مال خودت کنی، مثه من که با عمادم، ببین حاضر نیست ازم دل بکنه فلور آب دهانش را قورت داد: -خوب من چی کار کنم؟ نسیم پوزخند زد: -بدجوری گند زدی، بابک می گه تا حالا دختری گه نزده بود به حال خوشش، و با بی رحمی گفت: -اصلا می دونی چیه؟ فکر نکنم دیگه بیاد سمتت، -من میرم ازش معذرت خواهی می کنم نسیم شانه بالا انداخت و چیزی نگفت، فلور با لبـ ـهای آویزان گفت: -اصلا دوباره کی پارتی هست؟ نسیم به سقف کلاس زل زد و زیر لب آواز خواند. فلور با التماس گفت: -تو رو خدا بهم بگو نسیم نگاه تندی به او انداخت: -بگم پارتی کجاست که دوباره بیای گه بزنی به همه چی؟ اصلا خودت روت میشه دوباره بیای؟ اصلا می دونی چیه؟ بابک دیگه محاله برگرده سمتت، مگه اینکه کاری کنی که خیلی رو دلش بمونه فلور با اشتیاق پرسید: -چی کار کنم نسیم دوباره شانه بالا انداخت و رویش را به سمت دیگر چرخاند.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۷.۱۷ ۲۱:۳۵]
قسمت بیست و هفتم

میثم روی صندلی نشسته بود و به غرغرهایش حاج پرویز گوش می کرد: -الان خواهرت هاجر زنگ زد، ازم پرسید چه خبر، به گمونش که من نمی دونم منظورش چیه؟ می خواست بدونه بالاخره تو تونستی فلورو سر به راه کنی یا نه، شنیدی که بهش چی گفتم؟ گفتم آقا داداش دسته گلت حسابی دم فلورو چید و از روی تمسخر خندید و ادامه داد: -چه دمی هم ازش چیدی و یکباره لحنش جدی شد: -از امشب خودم می دونم چی کار کنم، بخواد بره بیرون همچین می زنم تو دهنش دندونهاشو میریزم تو شکمش، با وردنه سیاه و کبودش می کنم با شنیدن این حرف، اخمهای میثم در هم شد. دلش به حال فلور سوخت، بازوی کبودش در ذهنش نقش بست، نفس عمیق کشید و با خودش فکر کرد پدرش انگار روی دنده ی لج افتاده بود. چقدر به دو خواهرش گفت این راه حل مناسبی نیست. حاجی بابا که پسر بچه ی هفده ساله نبود که متوجه ی نقشه شان نشود، فهمیده بود نیت بچه هایش چیست و حالا فلور باید چوب ندانم کاری خواهرهایش را می خورد. لبـ ـهایش را به داخل دهانش کشید، فلور هم سرتق و کله خراب بود، اما دیگر کتک زدن با وردنه، واقعا ظلم بود. به پدرش خیره شد که دستی به یشهای جو گندمی اش می کشید. با احتیاط گفت: -حاجی شما که جدی نمی گ…. حاج پرویز مجال نداد، با عصبانیت گفت: -خیلی هم جدی می گم، تو راه بهتری سراغ داری؟ و سرش را بالا انداخت: -نه یادم نبود، دو تا آبجی هات دو روز دیگه مشورت میکنن و راه حل بهترو بهت می گن میثم سرش را پایین انداخت، اخلاق پدرش را می دانست، مـ ـستقیما با خواهرهایش جر و بحث نمی کرد، فقط در برابر او غر می زد. روی صندلی جا به جا شد، اصلا به او چه ربطی داشت؟ فلور مادر داشت، خودش می دانست و برادر شوهر و دخترش، و با این فکر کمی وجدانش آسوده شد. -همین امروز صبح هم با زیور حرف زدم، اونم میگه اگه راه دیگه ای نمونده پس با کتک زدنش موافقم میثم به تندی سر بلند کرد: -حاجی آخه چرا می خوای بزنیش؟ خوب بندازش توی اطاق درو قفل کن -تو نمی فهمی بچه، چهار روز دیگه درو باز کنم باز میره سراغ همین کثافت کاریهاش، ولی اگه چند بار با کتک سیاه و کبود شد، حالیش میشه که این تو بمیری ازون تو بمیری ها نیست قلب میثم در سیـ ـنه تپید، نه، انگار پدرش واقعا افتاده بود روی دنده ی لج، باز هم حس عذاب وجدان در دلش نشست. دیگر نمی توانست بی خیال بنشیند، سرش از هجوم افکار پر شد، با نگرانی گفت: -حاجی… حاج پرویز به میان حرفش پرید: -دیگه دخالت نکن پسر، و انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید، تکان داد: -ادب کردن این دختره کار تو نیست، تازه تو فکر کردی من نمی دونم خطِّ رو بدنه ی ماشین کار اونه؟ حالا بشین نگاه کن چجوری کاری می کنم که دیگه جفتک نپرونه ……………………..

فلور مانتو اش را تنش کرد، مانتو روی شکمش تنگ شده بود، با نفرت بینی اش را چین داد، دستی به شکم برآمده اش کشید. دلش خواست با مشت به شکمش، بکوبد، اما الان زمان مناسبی برای خود درگیری نبود، باید می رفت بیرون، باید حال خرابش را بهتر می کرد، همه ی رگ و پی بدنش کشیده می شد. تیغه ی بینی اش را فشرد، سوزش بینی اش، از چند روز پیش به اینطرف، شدیدتر شده بود. ریه اش هم خس خس می کرد. با دهان باز نفس عمیقی کشید، سردرد سوزنی هم امانش را بریده بود. از اطاقش بیرون پرید، با دیدن مادرش که وسط سالن ایستاده بود اخم کرد و زیر لب غر زد، گره ی روسری اش را سفت کرد و به سمت در سالن به راه افتاد، هنوز چند قدم برنداشته بود که صدای زیور او را سر جایش میخکوب کرد: -برگرد تو اطاق حق نداری بری بیرون فلور اعتنا نکرد، صدای زیور بالا رفت: -گفتم برو تو اطاقت، کر که نیستی فلور با غضب سر چرخاند: -نخیر کر نیستم، دوست دارم برم بیرون و حس کرد چقدر تشنگی به او فشار آورده است. زیور دستش را به کمـ ـر زد: -غلط کردی که بری بیرون، حتما میری سراغ اون دوست از خودت بدتر که بعد تا دوازده شب تو کوچه خیابون ول بچرخین
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۷.۱۷ ۲۱:۳۹]
قسمت بیست و هشتم

فلور دستش را بالا انداخت: -برو بابا، و به سمت در سالن رفت، یکباره چند ضربه به در خانه زده شد، مادرش به سمت در دوید و آنرا گشود، حاج پرویز بین دو لنگه ی در ظاهر گشت. زیور جیغ خفه ای کشید و به سمت چادرش که روی اپن بود دوید، نگاه سرگردان فلور روی وردنه ی در دست عمویش چرخید، چند قدم عقب رفت و رو به مادرش گفت: -من می خوام برم بیرون صدای پرویز بلند شد: -که می خوای بری بیرون؟ الان که ازم کتک خوردی بیرون رفتن از سرت میوفته ریه های فلور به خس خس افتاد، دوباره چند قدم عقب رفت، پرویز با چشمان به خون نشسته به سمتش آمد… …………….. میثم بالا نرده ایستاده بود و دست مشت شده اش را روی نرده می کوبید، از همان زمانی که فریاد فلور به گوششان رسید و پدرش با وردنه ی در دستش، به سمت طبقه ی پایین دوید، ارام و قرار نداشت. از دست خودش عصبی بود، شاید می توانست به این دختر کمک کند، اصلا مگر این دختر شبهای قبل تا دیر وقت بیرون از خانه نبود؟ پدرش که با وردنه به سراغش نمی رفت، یکی دو تا سیلی و فحش و بد و بیراه نثارش می کرد و باز هم فردا این دختر بیرون می رفت. اصلا پدرش از خدایش بود این دختر برود شبگردی و بهانه اش داشته باشد تا ساعت ده شب به خانه ی زیور برود، اما حالا دیگر وضعیت فرق می کرد، حالا پدرش از دست دخترهایش عصبی بود و فلور تقاص پس می داد. با شنیدن صدای نعره ی فلور، ته دلش فرو ریخت: -وای با وردنه نزن، خیلی دردم میاد، میثم چشمانش را بست، نه، نمی توانست بی تفاوت بماند، دخترعمویش گناه داشت. یکباره از پله ها پایین دوید، صدای روحی را شنید: -میثم مادر کجا میری؟ نرو پایین میثم با ناراحتی گفت: -برو تو مامان، دختره رو کشت و دو تا یکی از پله ها پایین رفت… ………………. فلور زیر دست و پای عمویش افتاده بود، وردنه بالا می رفت و پایین می آمد، تن و بدنش به ذوق ذوق افتاده بود، صدای ناله ی مادرش را شنید: -حاجی بسشه، غلط کرد صدای گریه ی فریال و فربد را هم شنید که با نگرانی به دامن مادرشان چسبیده بودند، زیور با گریه به سمت حاج پرویز رفت و از بازویش گرفت: -حاجی قرار بود فقط بترسونیش، تو که داری بچه مو می کشی حاج پرویز اما انگار عقده هایش خالی نشده بود، اصلا از دست زیور هم دلخور بود، زنیکه راضی نمی شد صیغه اش شود، پس اگر صیغه نمی خواست، درد می خواست یا مرگ؟ و دوباره وردنه را بالا برد که یکباره با صدای میثم، دستش در هوا معلق ماند: -حاجی ارواح خاک عمو بس کن حاج پرویز سر چرخاند و نگاهش در نگاه نگران میثم قفل شد، میثم نتوانست خیره در چشمان پدرش نگاه کند و سرش را پایین انداخت: -حاجی گناه داره، داری با وردنه می زنیش؟ و به فلور چشم دوخت که مچاله شده کف سالن ولو شده بود و هق هق می کرد. چشم از او گرفت و به فربد و فریال زل زد که با چشم گریان کنج سالن ایستاده بودند و ادامه داد: -حاجی شما برین بالا من حلش می کنم حاج پرویز با عصبانیت گفت: -تو چجوری حلش می کنی؟ اومدی اینجا داری تو کار من دخالت می کنی؟ فلور خودش را از زیر پاهای عمویش کنار کشید و به زحمت از روی زمین بلند شد، دستی به بینی اش کشید و کیفش را از روی زمین برداشت و کمی آنطرفتر پشت مبل پناه گرفت. میثم به او زل زد که مثل ابر بهار گریه می کرد و رو به پدرش گفت: -حاجی برای قلب خودتون هم خوب نیست، برین بالا… حاج پرویز فریاد زد: -برم بالا که چی بشه؟ که این دختره بره بیرون و ساعت ده شب بیاد؟ چند لحظه ی بعد روحی پشت سر میثم ظاهر شد و با نگرانی گفت: -حاجی خوبی؟ میثم دوباره به فلور زل زد که با بغض گفت: -من می خوام برم بیرون حاج پرویز با شنیدن این حرف، خواست دوباره به سمتش خیز بردارد. این دختر چرا آدم نمی شد، بیرون چه خبر بود؟ نان و حلوا پخش می کردند؟ زیور جیغ کشید: -حاجی میثم به سمت پدرش دوید: -حاجی منم باهاش میرم حاج پرویز سر جایش ایستاد و دوباره سر چرخاند: -چی؟ میثم مسالمت جویانه گفت: -منم میرم که تنها نباشه روحی وارد خانه شد و به سمت حاج پرویز رفت و با احتیاط گفت: -حاج پرویز بیاین بریم بالا قلبتون می گیرها، میثم می برتش بیرون نیم ساعت بعد میاد خونه، به این طفل معصومها نگاه کن و با دست به فریال و فربد اشاره زد: -ببین اینا چقدر ترسیدن میثم به دنبال حرف مادرش سرش را کج کرد: -حاجی… پرویز یکباره دیوانه شد: -چیه دم دراوردی، تو روی من می مونی، بدبخت من نباشم از گشنگی می میری، می فهمی یا نه؟ دل میثم از این تحقیر پدرش سوخت.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۳]
قسمت بیست و نه

فلور هم همین را به رخش کشیده بود، به او گفته بود پدرش نباشد بدبخت و بیچاره است، باز هم سرش را پایین انداخت: -می دونم حاجی، شما نباشین جای من گوشه ی خیابونه، حالا برین بالا، خواهش می کنم، می برمش بیرون همین دور و برا زود هم بر می گردم حاج پرویز دیگر نتوانست چیزی بگوید، با غضب به میثم خیره شد. روحی دوباره دستش را کشید و با التماس گفت: -بریم حاجی، قربونت برم من ……………………. فلور با هق هق گفت: -فکر کردی سوپر منی؟ و همانطور که جلوتر از میثم قدم بر می داشت، ادامه داد: -از حاجی بابا جونت متنفرم میثم همانطور که هر دو دستش را داخل جیب گرمکنش فرو برده بود و به دنبال فلور قدم بر می داشت، با ناراحتی گفت: -تند نرو، صبر کن با هم بریم فلور دستش را روی ساعد دردناکش گذاشت و همانطور که اشک می ریخت، گفت: -اومدی منو نجات دادی فکر کردی خیلی هنر کردی؟ من که می دونم همه زیر سر توئه، رفتی به بابات گفتی من خط انداختم روی ماشین؟ و با دهان نیمه باز نفس عمیقی کشید و باعث شد سیـ ـنه اش به خس خس بیوفتد: -من بازم تلافی می کنم و یکباره از دردی که در کمـ ـرش پیچید، نالید: -وای چقدر کمـ ـرم درد می کنه میثم با اخمهای درهم از پشت سر به دختر عمویش زل زده بود. نمی توانست خوب راه برود، لنگ می زد. دلش برایش سوخت، با ناراحتی پرسید: -تو چرا هر روز همین وقتها میری بیرون؟ حالا امروز نمی رفتی بیرون چی می شد؟ فلور زیر لب فحش داد: -عمو پرویز خر گاو بی شعور، ازش متنفرم امیدوارم بمیره، گامبالو از این تعبیر فلور، لبخند محوی روی صورت میثم، نشست. پا تند کرد و به موازات فلور قدم برداشت: -گریه نکن دیگه، بگو ببنیم الان کجا داری میری؟ فلور فریاد زد: -به تو ربطی نداره، برو گمشو خونه تون، به کمکت هم احتیاجی ندارم میثم سعی کرد با آرامش، قانعش کند: -نمیشه فلور، من ضامنت شدم، باید با هم برگردیم خونه فلور وسط کوچه ایستاد و دست به سیـ ـنه رو به میثم گفت: -چیه؟ فکر کردی می ترسم؟ بابات بازم می خواد کتکم بزنه، اصلا برای من مهم نیست، اصلا می دونی چیه؟ اگه دست و پای منم ببنده من بازم هر کاری دلم بخواد می کنم و همزمان صدای خس خس از سیـ ـنه اش بلند شد، میثم اخم کرد: -سرما خوردی؟ مریض شدی؟ فلور جوابش را نداد و چرخید و دوباره به راه افتاد، میثم به دنبالش رفت: -لا اقل بگو کجا میری فلور فریاد زد: -میرم بمیرم، به تو چه؟ میثم کلافه دستی به سر و صورتش کشید، نگاه فلور روی ردیف ماشینهای پارک شده در کوچه ثابت ماند، گلوی خشک شده اش به سوزش افتاد، تشنگی کم کم کلافه اش می کرد. با دیدن ماشینها، چشمانش برق زد، به عقب چرخید و نگاهی به کوچه ی خلوت کرد و پا تند کرد و به سمت اولین ماشین رفت، میثم با چشمان از حدقه درامده، گفت: -چی کار می کنی؟ فلور جوابش را نداد و لگدی حواله ی لاستیک ماشین کرد. میثم ترسید و خودش را منقبض کرد، هر لحظه ممکن بود صدای دزدگیر ماشین بلند شود، اما صدایی به گوش نرسید. نگاهش روی فلور ثابت ماند که به سمت عقب ماشین رفت، میثم گیج شده بود، فلور دزدی می کرد؟ کمی صدایش را بالا برد: -فلور؟ فلور اما دیگر برایش مهم نبود میثم نگاهش می کند. نفس کشیدن برایش سخت شده بود، چشمانش کم کم تار می شد، صدای خس خس سیـ ـنه اش کلافه اش کرده بود، میثم دوباره گفت: -فلور؟ با تو نیستم؟ فلور جوابش را نداد….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۴]
قسمت سی

حاج پرویز رو به روحی کرد و با اخم گفت: -برو بالا الان میام روحی دستپاچه شد، دلش نمی خواست برود. حاج پرویز می خواست کنار بیوه ی برادرش بماند و چه کار کند؟ دلداری اش بدهد که اشتباه کرد دختر هفده ساله اش را کتک زد؟ کمی این پا و آن پا کرد. حاج پرویز تعللش را که دید، آشفته شد: -زن، گفتم برو بالا نگاه بی قرار روحی روی چادر کنار رفته ی زیور سر خورد. گردن و بناگوش و موهای مشکی اش در معرض دید بود. روحی دستانش را در هم گره کرد، نگاه خیره اش همچنان روی زیور ثابت مانده بود. زیور پشت چشمی نازک کرد، حاج پرویز صدایش را بالا برد: -شنیدی چی گفتم روحی؟ روحی به خودش آمد، عقب عقب به سمت در سالن رفت: -بعله حاجی و با نفرت دوباره نگاهی به زیور انداخت و از سالن خارج شد. حاج پرویز به سمت زیور چرخید، زیور تلاش نکرد چادرش را محکم در دست بگیرد، کمی خودش را خم کرد و رو به فربد و فریال گفت: -برین تو اطاق، الان میام هر دو کودک خردسال، به سمت اطاقشان دویدند. زیور سر بلند کرد و به حاج پرویز خیره شد. حاج پرویز تلاش کرد به نقطه ای غیر از چادر از هم گشوده شده، نگاه کند، اما انگار هر چه تلاش می کرد، بیشتر تشنه می شد تا دقیقا به همان جا بنگرد. دستی به ریشش کشید و به آرامی گفت: -نمی خواستم بزنمش، آدم نمیشه که، دیدی بازم رفت بیرون زیور قری به سر و گردنش داد: -نزدیک بود بچه مو بکشی حاج پرویز و آنقدر با ناز این جمله را بر زبان آورد که قلب حاجی تپید. زیرلب زمزمه کرد: -لا اله الا الله و نفسش را بیرون فرستاد و بی مقدمه گفت: -زیور راضی شو صیغه کنیم، و آب دهانش را قورت داد و سعی کرد همه ی قدرتش را جمع کند تا بتواند این جمله را بر زبان بیاورد: -من نفسم..نفسم بند میاد وقتی می بینمت، گناه داره، اشکال داره زیور نیشخند زد و چشمان درشتش را تنگ کرد و به این مرد میانسال خیره شد که سر پیری معرکه گیری به راه انداخته بود و گفت: -من صیغه نمیشم حاجی حاج پرویز به تندی سر بلند کرد: -اخه چرا؟ و نگاهش روی گردن زیور ثابت ماند. زیور با زیرکی پر چادرش را کشید و گردنش زیر چادر پنهان شد: -می خوای فردا هاجر و سمیه بیان سراغم منو زیر مشت و لگد بگیرن؟ حاج پرویز با چشمان از حدقه درآمده، گفت: -غلط می کنن، مگه می تونن همچین شکری بخورن؟ زیور با دلخوری گفت: -حاجی خودتون می دونین که می تونن، زن صیغه ای که دستش به جایی بند نیست، بعد مجبور میشم از این خونه برم، با سه تا بچه کجا آواره بشم؟ حاج پرویز مکث کرد، خوب شاید هم حق با زیور بود، لبش را تر کرد: -قول میدم کسی نفهمه، اصلا اگه می خوای یه خونه ی جدا برات می گیرم چشمان زیور برق زد. اگر حاج پرویز می خواست خانه را به نام او بگیرد، همین فردا صیغه اش می شد. اصلا وقتی خانه به نامش بود دغدغه ی چه چیز را داشت؟ با احتیاط گفت: -خدا مرگم بده، می خواین خونه بخرین؟ گرونه، نمی خوام تو خرج بیوفتین حاج پرویز با کلافگی گفت: -نه، منظورم اینه که یه خونه اجاره می کنم، شایدم رهن کردم زیور از عصبانیت رنگ به رنگ شد، پیرمرد خرفت دندان گرد، نمی خواست سر کیسه را شل کند. حال که اینطور بود، او هم از این خانه تکان نمی خورد. -حاجی اگه جای دیگه برای ما خونه بگیرین نمی تونین مدام بیاین به ما سر بزنین چون خونواده تون شک می کنن، منم دلم خوشه سایه ی شما بالای سر بچه هاست، می بینین که فلور چطوریه، نه، حاجی همین جا می مونیم، البته اگه شما می خواین ما رو بلند کنین… حاج پرویز به میان حرفش پرید: -این چه حرفیه؟ ای بابا، من منظورم این نبود زیور دوباره پر چادرش را رها کرد، با خودش گفت: “که منظورت این نبود؟ درد بی درمون گرفته جون بکن یه خونه به نام من بخر، یه تیکه زمینتو بفروش، گور به گور شده، این همه مال و اموالو می خوای بذاری واسه دخترهای خروس جنگیت؟ حاج پرویز باز هم دچار تپش قلب شد، این زن زیبا آخر جان او را می گرفت، ترجیح داد به طبقه ی بالا برود و سجاده اش را پهن کند و ذکر بگوید، بلکه این آتش را خاموش کند…. ………………….
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx