رمان آنلاین رسا قسمت ۱تا ۶

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رسا پریناز بشری

رمان آنلاین رسا قسمت ۱تا۶

نویسنده:پریناز بشیری 

#رسا
#بخش_اول
#پارت_اول
*****
-رسا … رسا صب کن … صب کن میگمت دختر
ایستادم و چرخیدم سمت حسامی که از شددت دویدن تو راهروی به نفس نفس زدن افتاده بود … کولمو دادم بالا تر و کلاسورمو چسبوندم به سینم
نفس عمیقی کشیدتاصداش در بیاد
-کجا تخته گاز داری میری دوساعته دارم صدات میکنم …
شونه ای بالا انداختم … و دست بردم سمت سیم هندسفری که از جلو مقعنم آویزون بود …
-کورکه نیستی هندسفری تو گوشم بود شانس آوردی آهنگه تموم شد صداتو شنیدم …
چشم غره ای بهم رفت که بی توجه بهش چشمامو گردوندم …
-خبه حالا … دوساعت نگو عین بچه ها که دنبال مامانشون ونق ونق میکنن افتادی دنبالم واسه اینکه سوال جوابم کنی ….
حرصشو سعی کرد بروز نده
-خیر خانوم محترمه مکرمه …
گوشیشو گرفت دستشو دنبال چیزیکه نمیدونستم چی چیه شروع کرد به گشتن … لبخندی اومد رو صورت نه چندان جذاب ولی بچه گونش …
-بیا …خودشه …
چشم چرخوندم بین صفحه گوشیش و ناخداگاه لبخندی زدم
-ایول بابا…. حسام دستت طلا گل کاشتی …
شاکی نگامکرد
-بعد هی بگو حسام بده …
نگاهی به دور و اطراف کردم و لبخند سرخوشانه ای زدم …
-دیگه غلط میکنه مارو بندازه ترم بعدم با همین درس داریم … یعنی دوترم و قبولیم مفت ….
هردو زدیم زیر خنده …
-شب برام بفرستش …
-چرا شب باز کن الان بفرستم … میفرستمش …
اوکی گفتم و زاپیامو باز کردم …انگشتمو آوردم بالا و تائکیدی گفتم
-حسام کسی از قضیه بو نمیبره ها …
-خیالت راحت خل که نیستم …
-از تو خل تر یه نفره اونم تویی …
-بشکنه این دستم که نمک نداره …
باشیطنت گفتم …
-آمین …
چپ چپ نگام کرد
-ای درد آمین مرض و آمین … ببین اومد
نگاهی به گوشیم کردم
-اَه نه بابا … یبار دیگه بفرست دیرم شد
-اَ اینکه اومده …
یبار دیگه نگاه کردم
-کو نیومده که …
گوشیمو گرفتم جلو روش که یهو رنگش پرید
-مگه تو r.soltaniنیستی؟
با دست کوبیدم تو سرش
-ای خاک تو سرت من r.soltanpourهستم …. واسه کی فرستادی خونه خرابون کردی …
رنگ منم حس کردم پرید
-یا خدا رسا بدبخت شدیم …
سوالی نگاش کردم با ترس گفت
-مگه فامیلی ریس دانشگاه سلطانی نیست … اسمشم شنیدم رحیمه ممکنـ…
-وای حسام بد بخت شدیم …
دستاش از ترس میلرزید
-من بد بخت شدم رسا …. هم تو فیلمه هستم هم اسم و فامیلی خودم آیدیمه….
حس کردم یه لحظه یه طرف سرم خون بهش نرسید چشمام سیاهی رفت….دستمو به دیوار گرفتم تا زمین نخورم … حال حسام بهتر از من نبود ….
یه لحظه یاد حماقتی که کردیم افتادم … ماه پیش بود که این فکر بکر به سرمون زد …. نخ دادن حسام به نرگس مسیحا دختر معاون دانشگاه و دوستی باهاش ….فیلمی که حسام ازش گرفته ….
قصدمون اخاضی نبود از نفوذ نرگس رو پدرش آگاهی داشتیم فقط میخواستیم این ترم و پاس کنیم همین ….
کوله پشتیم از پشتم سر خوردو افتاد روی زمین …

#رسا
#بخش_اول
#پارت_دوم
*******
-رسا بد بخت شدم ….
نفس عمیقی کشیدم تا یکم به خودم مسلط بشم این کاراحمقانه نقشه من بودو طبق معمول حسام مریدم بود…..دستمو به نشانه ی سکوت بالا آوردم و چشمامو سفت روهم فشار دادم ….
-خفه شو ….یه لحظه حرف نزن ببینم چه خاکی باید به سرمون بریزیم
نگاهی به درو ورم کردم چشمام دنبال سلطانی میگشت….
-کوش ….این دورو اطراف نیستش که….
نگاه حسامم تو راهرو چرخ خورد …برگشتم سمتش…
-سریع اسمتو عوض کن ….خوشبین باش نشناستت قیافت اونقدرام معلوم نبود ….
رنگ پریدگیشو حس میکردم ولی سعی کردم دلداری کاذب بدم به خودم و اون …..
-فعلا کاری نکن تابیبینیم چی میشه
عصبی شده بود میشد از حرکت دستاش فهمید
-چی چی میشه ….رسا بد بخت میشم ….
عصبی غریدم
-اه بس کن اینقدر نفوس بد نزن…بزار فک کنم
کولشو انداخت پشتشو دستشو به معنی برو بابا تکون داد
-فک کردی که روگارمون شده این خواهشا ازاین به بعد تو فک نکن ……
اینو گفت و بی اینکه منتظر حرفی از طرف من بمونه راه خروجی و در پیش گرفت ….
کلافه باز نگامو دورتا دورم چرخوندم ….خدایاچه غلطی بود آخه من کردم….
-رسا
با صدای محمد رضابرگشتم سمتش …..پفی کردم تو شرایط الان تنها کسی که نمیتونستم ببینمش اون بود …..
اومد جلو تر …..اخم داشت و من واسه اخماش تره هم خورد نمیکردم …..
-این خبرا که پیچیده تو دانشگاه چیه ….
بی حوصله و کلافه نگاش کردم
-کدوم حرفا ….
-همینکه میگن با این پسره شایان دوست شدی ….
ابروهامو دادم بالا
-دوست شدم؟؟؟؟!

#رسا
#بخش_اول
#پارت_سوم
******
نگاهی به سرتا پام انداخت که پوزخندی بهش زدم ….خودمم دنبال بهونه ایبودم تا سریعتر باهاش کات کنم …. بعد یه مدت که با یکی میپری تازه میفهمی چهغلطی کردی و محمد رضا الان حکم همون غلطه رو برای من داره …
سینمو دادم جلو وجدی زل زدم بهش
-آره درست رسوندن به سمع مبارکتون دوست شدم تورو سنه نه ….
چشماش طوفانی شد
-رسا شوخی نمیکنما جدی باش یهو دیدی قاطی کردما ..
با دست زدم به سینش که یه قدم عقب تر رفت
-قاطی کن ببینم چی میشه مثلا …. نه به تو نه به اون رفیقای آس و پاس تر ازخودت سنمی نداره من با کی تیک میزنم یا دوست شدم
دستشوناخداگاه بالا برد که با کولم کوبیدم تو سینشو کنارش زدم و رد شدم ازش

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۱٫۱۸ ۱۸:۰۷]
[Forwarded from Parinazbashiri (Deleted Account)]
#رسا
#بخش_اول
#پارت_چهارم
******
کلافه روی تخت غلت زدم این گندی بود که من زده بودم میدونستم حسام بی تقصیره ولی نمیدونستم الان باید چی کار کنم …..
عصابم حسابی داغون بود میخواستم سرمو بکوبم به دیوار تا متلاشی شه ……چرخیدم و از روی عسلی گوشیمو برداشتم …باید یکم ذهنمو منحرف میکردم تا راحتتر فک کنم صفحه تلگراممو که باز کردم سیل پیاما ریخته بود توش …صفحه رو بالا پایین کردم حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم برای همین سرسری ازشون میگذشتم ….
با دیدن شناره ای که نمیشناختم نگاهی اول به اسمش کردم دیدن اسم رحیم سلطانی بین پیامام یهو گوشی از دستم افتاد چشمم خیره به اون دو پیامی بود که ذهنم قادر به تجزیه و تحلیلش نبود
با دستایی که عرق کرده بود یباردیگه پیاموباز کردم
“سلام امیدوارم شناخته باشی به نفعته فردا یه سری تو دفتر بهم بزنی”
تو همین دوتا جمله کوتاه حجم سنگینی که سنگینیش روی دلم داشت نفسمو بند می آورد باعث شد چنگ بندازم به پتوم …..
حالا یقین داشتم فهمیده ….میشناختمش مردی نبود که بشه از زیر دستش قصر در رفت چشمامو رو هم که فشار دادم چهره جدیش با اون موهای جو گندمی و چشمای مشکی و ابروهایی اکثرا گره خورده توهم پشت پلکام نشست
سلطانی و نمیشد دور زد …..نمیشد ….
دستو پام شل شده بود ….نمیدونستم چیکار کنم چه دروغی سر هم کنم …. نگاهم به شمارش افتاد….اد کردنم با شماره و دیدن اسم آشناش راه و برای هر بهانه ای میبست ….
الان مثله چاه کنی بودم که چاه و کندم ولی خودم تو قعرش گیر افتادم
گوشی و پرت کردم گوشه اتاق جوری که مطمئن شدم شکست ….
سرمو بردم زیر پتو و چشمامو بستم …اونقدر سفت رو هم فشارش دادم تا نفهمیدم کی بیهوش شدم…
*******
سریع کولمو چنگ زدم و بی اینکه دکمه های پالتومو ببندم از اتاق زدم بیرون چشمم به صفحه ال سی دی گوشی افتاد که شکسته بود
زیر لب یه لعنتی نثارش کردم و از خونه زدم بیرون ….نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم اگه نمیرفتم ممکن بود بیشتر بهم شک کنه ….
با ایستادن یه اسپرتیج جلو پام بی هیچ فکری پریدم بالا …نهایتش این بود که بهم پیشنهاد دوستی میدادو منم برا یه مدت باهاش خوش میگذروندم ….
نفسمو با صدا دادم بیرون
-سلام
باشنیدن صدایی غریبه ولی در عین حال خیلی آشنا نگامو سردادم روی راننده که یه لحظه حس کردم برق دویست و بیست ولتی از تنم رد شد و پوستم دون دون شد از ترس ….
نگاهش به جلو بود ولی همه حواسش پی دستپاچگی من بود

#رسا
#بخش_دوم
#پارت_اول
******
-فک کردم از ترست چپیدی تو خونه عموتو خیال نداری امروزو بیای دانشگاه …
دهنم خشک شده بودو طعم تلخ بزاقم آزارم میداد ….
-س…سلا…م
پوزخندش نمیدونم برای چی بود ولی بد جوری عصبیم کرد …..نیم نگاهی به صورتم انداخت و یه تای ابروش رفت بالا
-واسه چی رنگ و روت پریده هنوز که چیزی نشده ….
حس کردم فشارم داره می افته ….دست بردم سمت دستگیره درو محکم فشارش دادم ….
ماشینو زد کنار و پیاده شد میخواستم پشت بندش بپرم پایین که با شیدن صدای قفل در کل تنم بی حس شد …..این اینجا چیکار میکرد ….توی تخیلاتم تصور نمیکردم یه روزی بخورم به پست رحیم سلطانی که هر دو سه ترم یبار میخوریم به پست همو یه سلام از منو یه سر تکون دادن از اون میشه کل مراوده یه دانشجو با یکی از استاداشون …..
چشمای بستمو با بازو بسته شدن در باز کردم …یه نایلون گذاشت رو پام که توش یه شیر کاکائو یه کیک شکلاتی بود …..
-بهتره اول یه چیزی بخوری ….به هیچ وجه دوست ندارم وسط حرفام قش و ضعف کنی ….
موهای هایلایت شدمو که از مقعنم زده بود بیرون و کنار زدم و با تته پته گفنم …
-اس..استاد من
دستشو آورد بالا و دهنمو بست
-باشه تو راست میگی …کیکتو بخور زیاد وقت ندارم..
نگاه خیرش داشت آزارم میداد برای خلاصی از زیر نگاهش سرمو انداختم پایین و شیر کاکائومو باز کردم ….خودمم حس میکردم نیاز مبرمی به یه طعم شیرینی زیر زبونم دارم ….
انگار خیالش از بابت من راحت شد که به جلو چرخیدو دستاشو گذاشت روی فرمون ….
طعم شیرینی شیرکاکائو با تلخی دهنم یکی شدو حس نسبتا بدی بهم دست داد….
-بابات یه زندانی سیاسی نه ….
دستام تو هوا خشک شد و حس کردم برای چند لحظه ای یادم رفت چطوری باید نفس بکشم ….
صورتشو چرخوند طرفم …خباثت خاصی تو چشماش سو سو میزد
بی اینکه منتظر حرفی از جانب من بمونه دنباله حرفشو گرفت ….
-شنیدم قبلا تاجر بوده ….راستی سر چی گیر افتاد….
بشکنی زد
-آها یادم افتاد نقشه های مناطق نژامی و با اسرائیلی ها معامله کرده بود
سری تکون دادو نچی کرد
-واقعا ریسک بزرگی کرده البته….(انگشت سبابه و بزرگشو نزدیک هم کردو چشمکی بهم زد)یه کوچولو هم بد بیاری آورده هاشنیدم حکمش الان دوساله هنوز نیومده ولی خب همچین زندانیایی اول آخرش حکمشون اعدامه دیگه هوم؟
دستام شروع کرد به لرزیدن نه هشت ماهی میشد این لرزای عصبی قطع شده بود و این مرد باز اونارو به سراغم فرستاده بود ….
خواستم دهن باز کنم و داد بزنم دهنتو ببند بابای من آزاد میشه ولی گلوم انگار یه غده توش بود که راه در اومدن هر صدایی و بسته بود…..
نگاهی به دستام کرد و باز اون پوزخند کذایی ….
-البته شنیدم وکیل قدری گرفته….از زیر اعدامم انگار داره قصر در میره ولی …..
نگاهی به سرتاپام انداخت
-ولی اگه یه پروندم به پرونده قطورش اضافه شه گمون نکنم دیگه بتونه عزرائیل و دور بزنه مگه نه؟
گیج نگاهش کردم …..
نفسشو با صدا داد بیرون ….
-میدونستی برادر مسیحا تو سازمان اطلاعات امینیت کار میکنه؟….نه بابا تو بچه از کجا میخواستی این و بدونی ولی اگه اتفااااقی خدایی نکرده این بحث پیش بیاد که برادرزاده و دختر مسعود سلطان پور قصدشون تهدید مسیحا و خلاصی اون بوده باشه چی؟ها؟….من میدونم قصدتون این نبوده اونا چی؟
لرزش دستام بیشتر شدو تنگی نفسام شدید تر …صدام در نمیومد …..چنگ زدم به گلوم و شیشه رو داد پایین …
.خونسردتر از اونی بود که انتظارشو داشتم …
-بهتره آروم باشی …..فعلا هیجی نشده ولی اگه باهام راه نیای ممکنه با دستای خودت حکم اعدام باباتو ببری و خودتو اون پسره مفنگیم برین تو زندان آب خنک بخورین
گلوم زخم شده بود از تیزی ناخنام که کشیده شده بود رو گلوم
-چ..چی…میخواین ….
باز اون ابروی لعنتیشو داد بالا
-خب این شد حرف حساب …..
نفسامو پشت سر هم و عمیق میکشیدم که شیشه شیر کاکائورو گرفت جلوم
-بخور حالتو جا میاره منم حرفامو میزنم ….
دستشو پس زدم که پوزخندش اینبار با صدا شدو شیشه رو گذاشت جلوی ماشین ….
-نمیدونم تا چه حد از من شناخت داری ….مهمم نیست همینکه من میشناسمت کافیه اون چیزایی که لازمه رو خودم بهت میگم ….
اسمم رحیمه سلطانیه پنجاه و سه سالمه …..دوتا پسر دارم روهان بیست و شیش سالشه و رهام بیست و سه سالشه ..
نگاهی بهم کرد که گیج خیره شده بودم بهش چرا داشت اینارو به من میگفت …
-لابد الان میگی اینا به من چه آره؟….ولی ربط داره دختر جون ….. ربط داره به زندگی پدرتو خودتو اون نره خری که خیلی فک میکنه باهوش و هفت خطه …..یا باهام راه میای و جون خودتو پدرتو اون پسررو خلاص میکنی یام درد بی درمون میشم و می افتم به جونتون
-چی میخوایین ازم؟
چشماشو ریز کرد و نخواستم برقی که توچشماشه رو ببینم برای همین نگاه دزدیدم …
-نپر مابین حرفام ….
بیست و هفت سالم بود که با مهین ازدواج کردم ….

#رسا
#بخش_دوم
#پارت_دوم
********
زن خوبی بود خدا رحمتش کنه شیش ساله پیش سرطان گرفت و مرد …..منم تاحالاپاسدز اون و این دوتا بچه بودم تا از آب و گل دربیان که اومدن …..حالا وقتشه یکمم به فکر خودم باشم من هندز جوون تر از اونیم که برم برا خودم یه گور بخرم و منتظر شم عزرائیل بیاد سراغم مگه نه ؟…..
تنم یخ زد از فکری که داشت تو سرم جلون میداد…
-زیاد اهل خدد پیغمبر نیستم ولی حوصله جواب پس دادن به خدارم ندارم …..صیغم شو ….
حس همون لخته خوتی که تو سرم تاب میخورد باز سراغم اومد ….خشک شدم و سکته رو رد کردم ..
-مادام العمر صیغت میکنم….
چی میگفت …..چی میخواست این مردی که سه سال از پدرمم بزرگتر بود …..خدایا همین الان یه سیلی بزن تو گوشم تا باورم شه که خوابه همه اینا …..
-تا وقتی زندم خانوم خونم میشی نترس دنباله زنگوله پای تابوتم نیستم بشین خانومیتو بکن زنونگی خرجم کن منم خرجتو میدم وقتیم افتادم مردم برد زن یکی دیگه شو …
سرم تیر کشید و بینیم سوخت چشمام روهم افتاد و دیگه متوجه حرفاش نشدم …..

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۱٫۱۸ ۱۸:۰۷]
[Forwarded from Parinazbashiri (Deleted Account)]
#رسا
#بخش_دوم
#پارت_سوم
********
سوزش دستم چشمامو باز کرد …با باز کردن چشمام سرم تیر کشید گیج بودم ولی نه در حدی که حالیم نشه تو بیمارستانم
-به هوش اومدی؟
با پیجیدن صداش تو گوشم انگار صوراسافیل شیپور قیامت و زد رعشه به تنم افتاد و صحنه به صحنه اتفاقات تو ماشین یادم اومد ….چشمامو محکم روی هم فشار دادم
-ببین دختر جون دیگه از سن و سال من گذشته ناز کشیدن و نازخریدن ….حال و حوصله بچه داریم ندارم این غش و ضعفتم میزارم پای صبحونه نخوردن و پایین اومدن قند خونت ….
خندید …
-من از زنای ضعیف زیاد خوشم نمیادا ….خوب فکراتوبکن درست و حسابی وقتم نمیدم همین امروزم زیادیه من فردا یه جواب قطعی میخوام ازت …یه جواب که باعث شه چشم ببندم رو اون فیلمه و پرونده سیاه پدرت ….
یه جواب که باعث نشه زغال بگیرم دستمو پروندشو سیاه تر ازاینی که هست بکنم
با صدای ضعیفی گفتم …
-برو… به درک …
صداش اینبار نزدیک تر شد درست کنار گوشم ….
-فک میکنم یه لحظه حال الانت به هزیون گفتن انداختت …حرفتو نشنیده میگیرم ….عروسکم ….
ملافه مشت شد تو دستم و دستم سوخت از سوزن سرمی که تا ته جونمو سوزوند ….
-فردا منتظر جوابتم فقط تا یازده صبح…فقط یازده
صداش تو بسته شدن در گم شد و نفسم از سینم آزاد شد ….
الان معنی غلط کردن و میفهمیدم …غلط کردم خدا غلط کردم …..سریع بلند شدم و با احتیاط سوزن سرمو ازدستم کشیدم مقعنمو عقب کشیدم و از تخت اومدم پایین ….
با عجله کتونیامو پام کردم و بنداش و آزاد گذاشتم …. خیز برداشتم سمت کوله پشتیمو گوشیمو آوردم بیرون ….نگام به صفحه شکستش افتادو عصابم بیشتر بهم ریخت ….
رو شماره عیسی رحیم زاده مکث کردم …باید میفهمیدم چه گندی تو زندگیم زدم ….
بوق سوم و نخورده صداش تو گوشی پیچید
-الو
نفس عمیقی کشیدم باید خونسرد میبودم ….
-الو ….سلام آقای رحیم زاده …رسام …دختر مسعودسلطانی …
صداش رنگ آشنایی گرفت
-به به …سلام رسا خانوم ….چطوری دخترم ….عمو چطوره
کلافه شدم
-مرسی ….مرسی…همه خوبیم …آقای رحیم زاده بابت کار بابا تماس گرفتم ….
نفسشو با صدا داد تو تلفن
-بله دخترم میدونم …حودتم خوب میدونی بابات الان متهم یه پرونده سیاسیه نه یه پرونده عادی
-ولی الان دو ساله دارید هی امروز و فردا میکنید …پس کی تکلیف این پرونده کوفتی روشن میشه
-نمیدونم…دختر جون نمیدونم به والله …شاید یه هفته دیگه شاید یه ماه یه سال دیگه شایدم دیدی تا ده سال دیگم خبری نشد پرونده سیاسیه جرمش زیاده میفهمی ….
دل و زدم به دریا
-آقای رحیم زاده اگه …اگه مدرک سازی کنن علیهمون اونوقت ..
-مدرک سازی؟!!!!
کلافه موهای کوتاهمو که ازمقعنه بیرون زده بود دادم تو
-اگه یه مدرک علیه بابا پیدا کنن ….
پرید میون حرفم
-خدا نکنه دختر ….الان کوچکترین مدرکی کافیه تا بابات سرش بره بالای دار اگرم تاحالا پروندشو معلق نگه داشتیم سر اون اعترافا و کمکاشه همین الانشم بابات لبه تیغه …..حتی ….حتی …
من و من میکرد واسه زدن حرفی که تردید داشت تو گفتن یا نگفتنش
-حتی چی ؟!
-حتی الان موقعیت همه اقوام درجه یکشم تو خطره زندانی سیاسی بودن اونم تو ایران کم چیزی نیست اگه بو ببرن از موقعیت پدرت کارت زاره دختر ….
سر خوردم روی زمین کنار دیوار ….صداش و میشنیدم ولی حتی توان زدن آفم نداشتم ….در باز شدو یکی از پرستارا اومد تو نگاش که به تخت خالیافتاد سریع نگاشو دور تا دور اتاق چرخوند تا منو دید هل کرد
-وای خاک به سرم….خانوم مشتاق دکترو صدا کن ….
سریع دست انداخت زیر بازوم
-چت شده دختر جون ….پاشو ببینم …پاشو ….
کلافه و عصبی دستاشوپس زدم ….
-خوبم من ….
دکتر و یه پرستار دیگم اومدن تا دهن بازکنن عصبی گفتم
-من خوبم …ترخیصم کنین
پرستاردومی جدی گفت
-خانومم اینو شما تشخیص نمیدی
-میخوام مرخص شم ….
دکترانگار از لحنم زیاد خوشش نیونده بود که بااخمایی تو هم گفت
-سریعتر ترخیصش کنین این از من و شمام بهتره ….
اینو گفت و گوشیشو انداخت تو جیبشو از اتاق زد بیرون

#رسا
#بخش_سوم
#پارت_اول
********
ترخیصم از بیمارستان یه ساعتی وقتمو گرفت ….از بیمارستان زدم بیرون و بی هدف تو کنار جدول خیابون قدم زدم ….نمیخواستم فیلم بازی کنم ولی واقعا ذهنم اونقدر درگیر بود که ندونم چهل دیقس دارم خیابونارومتر میکنم و وقتی به خودم بیام که وسط یه کوچه بنبست گیر افتادم و هیچ ردو نشونی از یه جای آشنا تو سرم نیست ….
نگامو دور تا دور کوچه چرخوندم خونه ها پشت درختا قایم شده بودن انگار ….درختایی که خشک و سر به فلک کشیده بودن …
نفسمو دادم بیرون و خیره به بخار دهنم توی هوا شدم
صورتم میسوخت از سرما دستامو فرو کردم تو جیبمو راه سر کوچه رو پیش گرفتم ….
تا به خیابون اصلی برسم انگار تازه از خواب بیدار شده بودم و داشت کم کم حالیم میشد هوا چقد سرده
اولین تاکسی که جلوم ایستاد درنگ نکردم و بالا پریدم ….
دو سه سرفه پشت سرمم بهم فهموندچه سرمایی قراره بخورم …..نوک انگشتام ذوق ذوق میکرد از سرما ….
نیازی نبود فک کنم من تو همه زندگیم حماقتای زیادی بی ریسک کرده بودم و اینم روش وقتش بود تاوان همشونو یه جا پس بدم…
گوشیم و از جیب مانتوم کشیدم بیرون و شماره حسام و گرفتم ….. بوق زدو زدو زدو قطع شد …
-خانوم کجا برم ..
نگاهی به خیابونا کردم ….
-یافت آباد…
من و خانوادم دیگه آب از سرمون گذشته بود چه یه وجب چه صد وجب غرق شده بودیم تو لجن و هرچی بیشتر دست و پا نیزدیم بیشتر غرق میشدیم……
زود رسیدیم ….انگار ترافیکم نبود دل خشک کنم یه کمی دیر گذشتن زمان ….
پیاده شدم و درو با کلیدم باز کردم …..میدونستم کسی خونه نیست عمو یه کارمند بانک ساده بودو زن عمو یه دبیر فیزیک رفتم تو اتاقمو چمدونمو از زیر تخت بیرون کشیدم ….
کمدو باز کردم و لباسامو پرت کردم رو تخت ….هر چی از ریزو درشت و که سراغ داشتم و انداختم توی چمدون و سفت بستمش ….بستنش سخت بود ولی بستم ….
نگاهی جلوی آینه به خودم انداختم ….
یه حسی میگفت دیگه باید جدا بشم از این رسا میدونستم سخته ولی بعد یه مدت برام عادی میشه و راحت کنارش میزارم ….
خوب به خودم نگاه کردم ….میخواستم قشنگ این رسای الان و یبار برای همیشه و آخرین بار تو سرم ثبتش کنم …..
من رسای بیست و یک ساله بی قیدو بی بند از این دنیا با موهای کوتاه های لایت شده پسرونه و بینی عملی و تیپی فشن که یادگار بی خیالیامه و یاد روزایی که کل دغدغم خوشگلی و فخر فروشی بود و پزو مدل و عشق و حال …..
رسایی بی خیال که حتی یه درصدم نمیدونست معنی زندانی سیاسی باباش بودن توهمون دوسال پیش یعنی تموم شدن زندگیشو خط کشیدن رو خوشیایش …..
رسایی که امروز از هر کس و ناکسی شنید چیزایی که خودشو دوسالردر برابرش به نشنیدن زده بود ….رسا دختر یه خائنه …. دختر یه متهم سیاسی ….رسا و زندگیش تموم شدس ….تا هفتادو هفت نسلش تموم شدس ….رسا امروز تموم شد ….
چمدونشو پشت سر خودش کشیدو اومد توی سالن کوچیک پذیرایی گوشیشو برداشت و شماره خونه رو گرفت ….
بوقای گوشی و صدای زنگ تلفن همزمان بلند شد …. نگاش به تلفن و اون صدای ضبط شده ای بود که گفت بعد شنیدن بوق پیام بگذارید
سعی کرد صداش نلرزه و نلرزید میخواست آخرین خاطرش تو خاطر تنها اقوامش همون دختر بی قید و بند و سرخود و دریده باشه نه رسایی که آخر خطه …
نه رسایی که میخواد اینبار برای اولین بار ناجی زندگی حسام برادر کوچیکه باشه و سپرشه واسه زن عموی همیشه پر مهرو عموی وظیفه شناسش ….میخواست ریسک کنه برای بابایی که هیچوقت نبود ولی همین زنده موندشو دردسر ساز نشدنش برای رسا دنیا بود ….
“سلام…
دنبالم نیایین ….نگردین …نگین چی شد کجا رفت ….خستم …خسته شدم از سربار زندگیتون بودن و چشم به راه پدری بودن که بودو نبودش برام یکیه ….میرم دنبال زندگیم …
تازع اولشه ….اول جونیم …
توی دلش گفت اول بدبختی
-حق دارم ….حق دارم زندگی کنم تا زندم نه اینکه پاسوز بابام شم و سربار شماها …. ممنون که بودین ….ممنون که از سر وظیفه دو سال که نه بیشتر از دوسال گردنم حق داشتین ….
میرم دنبال زندگیم و شمام زندگیتونوبکنین ….
به امید دیدار…”
اینو گفتو گوشیشوقطع کرد …. رفت و سوار تاکسی شد که هنوز بیرون چشم انتظار بود ….
آخرین نگاهشو به خونه انداخت …..تاکسی حرکت کرد سرشو تکیه داد به صندلی و خیره شد به چمدون قرمزی که کنارش بود ….دست کشید روی چمدون و پوزخندی زد ….
گاهی آخر بچه بازیا تاوانای سنگینی واسه باختن داره
سکــــــــــــــوت
کــــــــــــن!

بگذار بغــــض هایت

سربســــته بماند…
گاهــــــی

سبک نشوی…..

سنگین تری…..!!
جلوی دانشگاه ایستاد گوشیو از جیبم در آوردم و رفتم تو تلگرامم شمارشو حفظ کردم توی سرم ….
گرفتم و به سه بوق نرسیده صداش بود که جدی و سرد تو گوشم پیچید
-بله؟!
سرد گفتم
-رسام
-شناختم …..کاری داری؟

-بیاپایین جلوی دانشگام …
صداش رنگ

#رسا
#بخش_سوم
#پارت_دوم
***********
گ تعجب گرفت
-جلوی دانشگاه؟
-آره
گفتم و قطع کردم ….نگاهی به سردر دانشگاه کردم باید از اینجام خدافظی میکردم هر چند هیچوقت علاقه ایم بهش نداشتم ….
با دیدن ماشین شاسی بلندش که از پارکینگ اومد بیرون درو باز کردم و پیاده شدم با دیدنم گوشیشو گرفت دستشو و گاز دادو ازکنارم رد شد ..ویبره گوشی باز لرزوندم ….
تماس و وصل کردم
-بیا دوتا خیابون پایینتر …
باز سوار شدم
-آقا برو
-خانوم حسابت داره بالا میزنه ها …
صداش باز تو گوشم پیچید
-گوشیو بده به اون ….
بی هیچ حرفی گوشیو گرفتم سمت راننده با تعجب گوشیو ازم گرفت و جواب داد …خسته تر از اونی بودم که به حرفاشون توجه کنم فقط سرمو تکیه دادم به صندلی وتوجهی به حرکت ماشین نکردم به پنج دیقه نرسید که صدای راننده گوشمو پر کرد
-خانوم….خانوم رسیدیم ….
چشم باز کردم و در کنارم باز شد ….چشمش اول به من و بعد به چمدونم افتاد ….رنگ تعجب نگاهش جاشو به پیروزی داد

#رسا
#بخش_سوم
#پارت_سوم
*********
نگاه بی حسمو دوختم به صورتش …
-موافقم ….
کشش نداد و دست انداخت توی جیب کتشو کیف پولشو بیرون کشید ….
-آقا چقد تقدیم کنم؟!
راننده نگاهی به من و بعد به سلطانی کردو گوشیمو گرفت سمتش ….
-پنجاه تومن میشه
گوشیو از دستش گرفت و نگاهی به صفحش انداخت و گذاشتش تو بغلم…از توی کیف پولش یه تراول پنجاهی در آورد و گرفت سمت مرده ….
روبه من گفت
-پیاده شو
پیاده شدم و دست انداخت به چمدونم و بیرون کشیدش از تو ماشین و درشو بست
دست به جیب سمت ماشینش راه افتادم ….
-صبر کن …
مکث کردم و چرخیدم سمتش….چمدونو توماشین جاش داد و کامل چرخید طرفم….
-همه مدارکت و آوردی؟
سری به نشونه تائید تکون دادم ….مشکوک گفت
-زودتر از اونی که فک میکردم جواب دادی
پوزخند صداداری برا زدم
-بیشتر از این نمیتونستم برای خوشبخت شدن صبرکنم
تیکه کل انداختمو نادیدگرفت
-خیلی خب سوار شو …
سوار ماشینش شدم و دستامو لای پاهام جفت کردم ….. سوز بیرون نوک انگشتامو سر کرده بود ….
حرکت کرد و من نگامو دوختم به بیرون ….کنجکاویم نمیومد بپرسم کجا میخوای بری و چیکار میخوای بکنی …. دیگه هرچه بادا باد ….
با دستی که نشست روی پام تنم لرزید و نگام سر خورد رو دستای مردونش که با بی قیدی بالا پایین میشد روی پام……..
نفس حبس شدمو آروم دادم بیرون توجهم به بیرون بودو متوجه توقف ماشین جلوی اون مرکز خرید بزرگ نشدم
-پیاده شو درستهدسن و سالی ازم گذشته ولی واسه خودم آرزو دارم خب ….میخوام زنم با لباس سفید بیادتوخونم
چشمام گرد شد حتی تصور پوشیدن لباس عروس و ایستادن کنار این مرد هم برام مرگ بود چه برسه به واقعی بودنش….
-پیاده شو میگم
لحنش وادارم کرد پیاده بشم…..با غرور کنار منی که همسن دخترشم قدم برمیداشت و من سرمو بالا نمی آوردم تا کسی متوجهم نشه…نشناستم …..
سر به زیر داشتم راهمو میرفتم که بازومو کشید و پاهام ترمزکردن …..از برخورد دستش با بازوم حس بدی تو تنم پیچید …حس بد وچندشی وجودمو گرفت

#رسا
#بخش_چهار
#پارت_اول
*********
بدون وقت قبلی بودیم ولی واسه نیم ساعت بعد بهمون وقت داد منشیه ..
اومد و نشست کنارم ….نگاشو دورتا دور محضر کوچیک گردوند ….
-سوال دارم
سرمو بالاگرفتم و منتظر خیره شدم بهش ….جدی نگام کرد
-چرا انقد زود تصمیمتو گرفتی
نیشخندی زدم
-مگه فرقیم میکنه …..دیر یا زود جوابت همینی بود که بایدبهت میدادم ….کار فردا رو امروز کردم
-سختت نیست ؟!
شونه ای بالا انداختم و با لحن بی تفاوتی گفتم
-سازگاری با محیط برام کار سختی نیست ….سختم بود تو کاری کن نباشه ….
پاشو انداخت روی پاشو چشمم به خط اتوی صاف شلوارش بود
-دانشگاهتو میخوای چیکار کنی …عموت اینارو
نگامو از خط اتوی شلوارش آوردم پایین تر کفشای ورنی و براق مشکیش ….نگامو چرخوندم رو کفشای سفیدو عروسکی پام
-به اونش کاری نداشته باش ….قید دانشگامم زدم
-جدا؟!!!!
نگاش کردم
-اهوم ….جاش وقتمو با کارای دیگه پر میکنم ازاولم علاقه ای به دانشگاه و تحصیلات دانشگاهی نداشتم
سری به نشونه تائید تکون دادو سکوت کرد …..
بیخیال از دورو اطرافم سرمو گرم گوشی جدیدم کردم ….
-بفرمایید آقا حاج آقا گفتن برید تو
با صدای منشی محضردار سرمو از گوشیم بالا آوردم وخواستم بلند شم ک دستمو گرفت
-بشین کارت دارم
منتظر نگاش کردم صورتش سفت و سخت و جدی تر از همیشه شد ….
-میخوام همه سنگامو باهات وا بکنم تا بعدا جای گله گذاری باقی نمونه …. خونه من یه خونه سه طبقس و دوتاش ماله پسراس …میخوام بدونی من تو خونم دوتا پسر جوون دارم ….باب سلیقشون نیستی ولی مواظب باش کج نری که بد میبینی ….لازم نیست دست به سیاه و سفید بزنی آزادی کامل و مطلق داری اونحا ولی به شرط خبردار بودن من …..
از رفیق بازی و رفت و آمد دوستات تو خونمم بدم میاد ….زبون و تندو تیزو عشوه و غمزه زیادیم ممنوع ….حله؟!
همچین چیز سفت و یختی نگفته بود شونه ای بالا انداختم ……
-اوکی ….حله
بلند شدوجلوتر از من راه افتاد سمت اتاق عقد …..
شناسمم دستش بود نفهمیدم چی گذاشت و چی برداشت همینقد. فهمیدم سیصدتا سکه مهریم شد بایه آپارتمان تو پونک ….
من زن شدم من صیغه شدم من ….من یه رسای دیگه شدم

#رسا
#بخش_چهارم
#پارت_دوم
********
وارد یه مغازه طلا فروشی شده بود حدس زدم یا میخواد حلقه بگیره یا میخواد طلایی چیزی بگیره تا در دهنمو ببنده و به فرض خودش خرم کنه …..فروشنده پسر جوون و فشنی بود که نگاشو بین ما دوتا میچرخوند
-خیلی خوش اومدین ….چه کمکی میتونم بهتون بکنم ؟
سلطانی نیم نگاهی به من کردو رو به پسره گفت
-ست حلقه هاتونو میخوایم بینیم
پسره یه آن چشماش گرد شد ولی خیلی زود خودشو جمع و جور کرد
-بله…بله….حتما….
ستارو گذاشتن جلومون خودمو زده بودم به جاده بیخیالی منکه دیگه قرار بود توق بردگی بندازم گردنم و کلی حرف بشنوم بزار لااقل خودمو ست کنم با حرفای ملت ….
دست گذاشتم روی حلقه ای که معلوم بود یه سرو گردن پر زرق و برق تر و سنگین تر ازبقیس ….
نیش پسره گشاد شد
-سلیقتون عالیه خانوم ….این از منحصر به فرد ترین حلقه هامونه ….نگیناش پرنسه و فوق العادس
بی توجه به شعرووراش که سر هم میکرد حلقه رو دستم کردم ….نگام به سلطانی افتاد که سرشو به نشونه تائید تکون داد ….
-خوبه همینو وردار
حلقه رو گذاشتم رو میز و بقیه ستارو کنار زدم باز صداش تو گوشم پخش شد
-برای منم انتخاب کن…
چپکی نگاش کردم مسخره بود که مرد پنجاه و سه چهارساله بخواد حلقه دستش بندازه
ولی حوصله مخالفت نداشتم نگاه گردوندم و دست گذاشتم روی حلقه ای که فقط یک ردیف نگین اریب روش بود ….حلقه رو بیرون کشیدم و گرفتم سمتش …
حلقه رو از دستم گرفتم و اینور اونورش کرد نگاه پسره سنگینی میکرد اوم ….فک کنم فک میکرد از اون دختراییم که کیسه دوختم واسه پول این پیرمردی که جای پدرمه
-شما بیرون باش و یه نگاه به لباسابنداز من حساب کنم بیام
اوکی گفتم و از مغازه زدم بیرون پاساژ بودو همه چی توش پیدا میشد به لطف خدا …..
چشمم به ویتریتا بود از دخترا نبودم که ساده بگردم و الکی پز سادگیمو بدم ….عاشق زرق و برق بودم …
حضورشو کنارم حس کردم چشمم به دستاش بود ولی جعبه ای توش ندیدم و نپرسیدمم پس کوشن …
همونطوری که نگاهش به ویترین مانتوها بود گفت
-برو تو یه مانتوی سفید شیک انتخاب کن ….
-خوشم نیومد ازشون ….
اینبار نگاهشو کامل چرخوند رومو یه تای ابروشو داد بالا قبل اینکه حرفی بزنه گفتم
-میخوام کت و شلوار مخصوص عقد بخرم ….
لباش یه وری کج شد …خودمم نمیدونستم چه مرگمه ولی از لحظه لی که از خونه عمو بیرون زدم قید بابا و حسام و عمو و همه و همه رو زدم و میخوام از این به بعد ماله خودم باشم …..
منکه باختم ولی بهتره یه باخت شیرین باشه ….میخواستم تو بدبختیام خوش بگذرونم …به قول اون جوکه من از اون دسته آدمایبم که تو آبم باشم آبشش در میارم
همه پاساژو زیرو رو کردم و یه کت و شلوار خوش دوخت سفید با روسری ست سفید رنگش خریدم و همونجا پوشیدم …..گور بابای نگاه ملت و قضاوتاشون …..
خسته بودمو وقتش بود با قسمت راه بیام و قسمت منم رحیم سلطانیه …..
همونجا یع خط و یه گوشی جدید برام خرید….
دختر پولکی بودم و همینکه هیجی نشده پولش و داشت جایگزین خودش میکرد واسم کافی بود ….
وقتی دیگه نمیتونستم با خودش خوش باشم با پولاش خوش میگذروندم ..
توی نقشه هایی که توی سرم داشتم میکشیدم برای خودم غرق بودم و از پله های محضری که دوتا چهارراه پایین تر از پاساژه بودبالا میرفتم

#رسا
#بخش_چهارم
#پارت_سوم
******
دقیق نمیدونم چقد گذشت یه ربع نیم ساعت شایدم یه ساعت وقتی از دنیای خودم پرت شدم بیرونکه حاج آقا بله میخواست ازم ….
وقتی حساب کار دستم اومد که مهریم شده بود یه آپارتمان صدوده متری وقتی حالیم شد کجام و دارم چیکار میکنم که چشمای منتظرش خیره بود رو لبام ….
نه مادری بود بگه رفتم گل بچینم و نه خواهری که خبر گلاب آوردنمو بده ….. نه آدمی که بخواد زیر لفظی بده و نه آدمایی که بعلم میون کل کشیدناشون گم بشه ….
پوزخندی به نداشته هاو نبودنا زدم و زیر لب بعله رو گفتم ….
محکم گفتم …
صدام نلرزید ….
دلم نلرزید ….
رسا گفتم عین اسمم …
من پا میذارم به دنیایی که اینبار خودم باشم و خودم …دوست دادم تجربه کنم حس بی کس و کار بودن و وقتشه تجربه کنم حس بی بندی و اینکه زندگیت بند نباشه به زندگی بقیه
اینکه نقطه ضعف نداشته باشی دسته بقیه …
اینکه خودت باشی و خودت ….
از الان من رسام …رسای تنها …. آزاد …. همه رشته زندگیم بنده یه صفحه کاغذه که دادن دستم ….
زندگیم بند زندگیه آدمیه که یکم …فقط یکم بزرگتر از پدرمه …
و من هنوزم رسام کمی مستقل تر و کمی بزرگتر ….
صدای چرخ چمدونم و کشیده شدنش رو اون سرامیکا تو گوشم پیچید …نگام به خونه ای بود که قرار بود بشه خونم ….من در ازای دخترونه هام …در ازای زندگی که قراره تحمل کنم گندیشو باید صاحب این خونه و این مال و منال شم … کمترین حقم این خونس و بیشترینش خوشبختیمه ….
-بیا بریم بالا ….اتاقمونو نشونت میدم
تنم یخ نزد از اون مونی که چسبوند پبش اتاقش …یخ نکردم از فکر همخوابگی با رحیم سلطانی ….همسرم …کسی که کمی فقط کمی از پدرم بزرگتر بود
انتخاب خودم بود …هر انتخابی تاوانی داره ….من توب یا بد قرارا تاوان انتخاب الانمو بدم و رحیم سلطانی تاوان منه …
پله اول و بالا رفتم …. پا گذاشتم رو پله دوم ….
فرش زیر پام فیکس شده بود ولی قدمای محکمم بیشتر میچسبوندش به پله ها ….
پله سوم و اینبار ایستادم ….قدم از قدم برنداشتم و ایستادم …خیره بودم به چشماش ….سبز بود شایدم چیزی مابین سبزو طوسی …تو چشماش خشم نبود حرص نبود نفرت نبود
جای همه این نبودنا پر لود از بی تفاوتی ….
شاید نمیدونست کیم …مطمئنم نمیدونست و نگاش انقد بی تفاوت بود …. نگاهم چرحید سمت سلطانی و با بی تفاوتی رو کرد سمت پسرش
-زنم رسا …
دو کرد سمت من
-پسرم روهان
چشمامو ریز کرده بودم و دونه به دونه حرکاتشو ثبت میکردم تا ببینم عکس العملشو ولی بی تفاوت تر از قبل و صد برابر بی اهمیت تر از پدرش فقط نگام کرد و سری تکون داد
-تبریک میگم …خوش باشین …
گفت و رد شد از کنارم ….انگار اولین شک و بهم وارد کردن برای پسرش انقد بی اهمیت بود دختری کم سن و سال تر از بچه هاش قراره تو خونشون بشه زن بابا؟
-زیاد فک نکن ….منو بچه هام سالهاس کاری به کار هم نداریم …ولی حدالمکان دور باش ازشون …
گیج نگاهش کردم و اون دستمو کشید …کشید و برد سمت اتاقش که قرار بود بشه اتاقمون ….
اتاق خواب نه چندان بزرگی که با اون تخت دونفره خیلی بزرگ چوبی حسابی دلت و میزد حس میکردی اتاق زیادی کوچیکه …..
رنگ کرم و قهوه ای از بس تکرار شده بود طعم کارامل و کاکائو رو یادم میاورد که زیادیش دلمو میزد …
نفس عمیقی کشیدم و گیج چشم چرخوتدم دور تا دورش ….حتی گمی دستایی که حلقه شد دور شکمم و تنی که از پشت چسبید به تنمم نتونست حواسمو پرت کنه ….
صداش تو گوشم پیچید
-خوشت اومد عزیزم؟…
عزیزمش گم شد میون لبایی که لاله گوشمو کشید تو دهنش ….
پیر بود ولی خرفت نبود …نه ترسیدم نه رنگ باختم و نه رنگ به رنگ شدم …. دستاش چرخیدو من بیخیال از این چرخیدنا پس زدم دستاشو و شروع کردم به بازکردن دکمه های لباسم ….. نگاهش خیره بود ولی سنگینی نگاشم وادارم نکرد سرمو بالا بیارم ….
-دوست داری استراحت کنیم یا اینک…
-ترجیح میدم خونه رو نشونم بدی و یه قهوع بهم بدی ….
اینو که گفتم نزدیکتر شد بهم و باز چسبید به من …. خیره بود تو چشمام ….چشماش اصلا شبیه چشمای پسرش نبود …. اون نگاه کجا و این نگاه کجا ….
موهامو از شونه هام کنار زد و با دستش بند نازک تاب تو تنموبه بازی گرفت …
-باشه عزیزم ولی قبلش ….
دستاش اومد رو لبام و بی حرف اضافه لب گذاشتم رو لباش ….من بلد بودم …باید بلد میشدم …. دل دادم به دل پیرمردی که فقط یکم فقط یکم از پدرم بزرگ تر بود

#رسا
#بخش_چهارم
#پارت_چهارم
*****
خودمو از حصار دستاش کشیدم بیرون …
-یکم زود نیست ؟!
خندید … خندش نه کریه بود و نه رعب آور … خنده ی یه آدمیزاد بود که به میل خودم یا خلاف میل خودم الان زنش بودم …
-چرا عزیزم زوده …. بهتره لباساتو عوض کنی بیای پایین …. میخوام خونه رو نشونت بدم …
لبخندی در جوابش زدم و بوسه ای روی گونم گذاشت و رفت …
چمدونم و گذاشتم روی تخت و بازش کردم ….
نگاهی به درو دیوار کردم و نفس عمیقی کشیدم …
یه خوش آمد به خودم تو آینه قدی گوشه اتاق گفتم و یه پیراهن شبیه پیراهنای مردونه از چمدونم بیرون کشیدم و تنم کردم ….
بیخیال روسری و شال و این حرفا شدم …
پسری که به زن گرفتن باباش کاری نداره به زنشم نمیتونه کار داشته باشه …
از اتاق زدم بیرو و از پله ها رفتم پایین ….
به پله آخر که رسیدم چشمم افتاد به پسر جونی که انگار تازه ازاومده بود … فک کنم پسر کوچیکترش بود ….
خوشگل بود … چهره خاصی داشت … چشم ابرو مشکی و بیبی فیس …
پسراش مثله خودش بودن شیک و اتو کشیده …
خوشتیپ و خوش هیکل ….
میشد تو یه نگاهم فهمید که بیشتر ژناشونو از پدرشون به ارث بردن تا از مادرشون ….
خم شده بودو داشت بند کتونیاشو باز میکرد که طسرشو آورد بالا و نگاهش به نگام افتاد ….
سرشو چرخوند و یه نگاه به روهانی کرد که از آشپز خونه اومده بود بیرون و یه لیوان بزرگ که بیشتر شبیه پارچ کوچیک بود دستش بود …
روهان مسیر نگاهشو دنبال کرد و سری برام تکون داد
روکرد سمت رهام …
-زن باباست …
پله آخرم پایین اومدم و درست جلوم ایستاد … دستشو دراز کرد سمتم
-رهام هستم …
نگاهی به دستش کردم و دستمو گذاشتم توی دستش …
-رسا …
زیپ کاپشنشو پایین کشید
-خیلی خوش اومدی … امیدوارم خوشخت بشید … بااجازه من برم لباس عوض کنم و بیام ….
از کنارم رد شدو مسیر بالا رو در پیش گرفت…
-خب خب …پسرا برنامتون برای امشب چیه …
نگام به پشت سرم برگشت که سلطانی و دیدم …
اومد جلو و اول نگاهی به موهای کوتاهم کردو بعد دستشو دور کمرم حلفه کرد …
روهان بی توجه به پدرش خودشو روی کاناپه راحتی پرت کردو کنترل ای ای دی و برداشت و روشنش کرد …
جرعه ای از مایعی که نمیدونم چی بودو نوشیدو بی اینکه نگاشو از صفحه تلوزیون بگیره گفت
-پنج و نیم یه قرار دارم تا هشت بعدش بیکارم ….
-رهام چی ؟!
-دیگه کلا بیکارم …
نگامون چرخید سمتش … با همون شلوار جین بودو یه تیشرت کلاهدار لیمویی مشکی تنش کرده بود که داشت آستیناشو بالا میزد و از پله ها میومد پایین …
سلطانی دستاشو کوبید بهم
-خب پس امشب شام مهمون من … میخوام به افتخار ازدواج خودمو رسا امشب سور بدم …
رهام خودشو پرت کرد کنار برادرشو پاهاشو گذاشت روی میز
-ورشکست نشی رحیم …
خندید –یه امشب و به خاطر خانوم گلم ریخت و پاش میکنم وگرنه الکی دلتونو صابون نزنید دیگه از این خبرا نیست….
گفت و منتظر جواب پسراش نشو با دستش هدایتم کرد سمت یکی از اتاقایی که پشت پله ها بود …
-اینجا اتاق کار منه … اتاق پسرا بالاست …
همینجوری که حرف میزد پرده اتاقشو کنار زدم …
یه اس دی مشکی کنار ماشین سلطانی پارک بود که حدس زدم ماله رهام باید باشه …
کنارم ایستاد
-ماشین رهامه ….روهانم یه پاترول داره … باید واسه تو ام یه ماشین سریعتر دست و پا کنم …گاهینامه داری که … هوم؟!
سری به نشونه تائید تکون دادم …
-آره داشتنشو دارم … ولی …
ابرهاشو کشید تو هم
-ولی چی ؟
خندیدم …
-من سوار پراید مراید نمیشما … شاسی بلند دوست دارم …
بلند خندید … صدای قهقش تو گوشم پیچید …
محکم منو کشید سمت خودشو سفت فشارم داد
-چشم خانوم گل ….. تو جون بخواه ….
لبام یوری شد … خوب بود .. همیشه هم زن یه آدم پیر زبار درفته شدن بد نبود … حداقلش این بود که هر چی نداشتی و میتونی داشته باشه …
زندگی همیشه اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره ولی خوشبختی و خود آدما میسازن حتی اگه شرایط اونجوری نباشه که میخواستن …
*******
دست چپشو گذاشت روی دستم و نگاه من چرخید سمت ساعت روی مچش … هشت و نیم بود و ما کماکان منتظر اومدن گل پسراش بودیم …
یه حسی بهم میگفت با وجود همه سردی هایی که مابینشون هست پسراش شدیدا براش مهمن …
با باز شدن در رستوران نگام چرخید روی روهانی که با یه دختر شیک و سانتال مانتال دارن میان سمت میز ما …. با دقت نگاشون کردم …
دختره زیادی جذاب بود … یکم زیادی تر از زیادی …
لبای برجسته و کوچیک سرخی که زودتر از هر چیزی تو چهرش به چشم میزدو بعدش بینی و صورت گرد و عروسکیش با اون چشمای قهوه ای و مژه های بلند و فر خورده ….
جلوم که ایستاد دقیق تر تونستم هیکل بی نقصشو ببینم …
دستشو دراز کرد سمتم ….
اول نگاهی به روهان و بعد به دختره کردم

#رسا
#بخش_چهارم
#پارت_پنجم
*******
و دستمو گذاشتم تو دستش ….
روهان رو به من گفت
-دوست دخترم عاطفه ….. همسر بابا رسا …
دختره لبخند ملیحی زد
-خوشبختم …
لبخندی در جوابش زدم
-همچنین …
صندلی و عقب کشیدو نشست … ذوهان نو رو برداشت و در حال ورق زدنش گفت
-رهام هنوز نیومده که …
سلطانی نگاهی به ساعت مچیش کرد
-الاناس که پیداش بشه …
روهان گوشیشو از جیبش در آورد و شماره ای گرفت … حواسم پیش بود که انگار داشت با رهام صحبت میکرد
-کجایی ؟!
-… باشه … اوکی زود بیا …
گوشی و قطع کرد و رو به سلطانی کرد
-گفت براش سلطانی سفارش بدیم تو ترافیکه الاناس که برسه …
سری تکون دادو غذا رو سفارش دادن …
تکیه زده بودم به صندلی و دستم تو دستش بودو خیره بودم به گروهی که داشتن آهنگ شادمهر و اجرا میکردن نگاه میکردم …
سنگینی نگاهی بد آزارم میدادو اون نگاه عاطفه بود … همه تلاشمو میکردم تا نگام نچرخه سمت نگاهش …
سنگینی نگاش آزار دهنده بود …. نه می تونستم سرمو بچرخونم نه میتونستم نگاش کنم نه میتونستم نه میتونستم زوم بمونم روی یه نقطه …
با اومدن رهام و همزمان آوردن غذاها نگاهم بالاخرهآزاد شد ولی سنگینی نگاها سه برابر شده بود انگار …
روبه روم نشسته بودن و داشتن دو نه دونه لقمه هامو میشمردن …
سلطانی دستشو گذاشت ری رون پام و همینکه نگام چرخید سمتش نگاه قفل شده رهامی و دیدم که روی دسته پدرشه …
حواسم و دادم پی غذام ولی دیدم نگاه معنی دار رهام به روهان و زیر زیرکی نگاه کردناشونو …
انگار اونقدرام که این پدر ادعا داشت بچه هاش بیخیال نبودن …
حداقل الان حس میکنم که نیستن …
از نطر اونا رفتارشون کاملا عادی بود ولی از نظر من غیر عادی ترین چیز تو دنیا اینکه کنار زن بابای جدیدیت که از خودتم کوچیکتره بشینی و گرم مشغول صحبت و شام خوردن بشی ….
شام و خوردیم و بنا به رفتن شد …. ظاهرا که شب خوب و آرومی بود ولی یه حسی تو دلم میگفت این آرامش آرامشه قبل از طوفانه …
همگی راه افتادیم سمت بیرون رستوران … منو عاطفه ایستادیم تا ماشینا رو از پارک در بیارن … خیره بودم به جاده روبه روم که صدای عاطفه مجبورم کرد سرمو برچرخونم سمتش …
-به کاهدون زدی …
سوالی ناش کرد … نگاش به رو به رو بودو دستاشو بغل کرده بود … معنی اون لبخند بی دلیل رو لباشو نمی فهمیدم …
-چی؟!
-به کاهدون زدی عزیزم رحیم سلطانی زرنگ تر از این حرفاس که توی تازه به درون رسیده بتونی مالشو صاحب بشی ….
اینبار چشمام گرد شدو نگام پر از بهت شد
-فازت چیه تو چی میگی برا خودت …
چرخید کامل سمتم …
-میگم به کاهدون زدی … آتیش رحیم سلطانی اگه گرم میکرد برا پسراش گرم میکرد … بیخودی به هوای کباب اومدی زنش شدی بچه اینور دارن خر داغ میکننن …
پوزخندی بهش زدم
-بهتره یه سر به بیمارستان روزبه بزنی …
-هه … تو بهتره بری بچه … بد تیرت به سن خورده بد…
با صدای بوق پاترول مشکی روهان لبخندی به روم زدو خدافظی کردو رفت سمت ماشین …. سوار ماشین سلطانی شدم ….
یه چیزایی از حرفاش دستگیرم شده بود …
فک کرده به هوای مال و منال سلطانی زنش شدم …. خب تا اینجاش تو مخم میرفت ولی ین جلز و ولز زذناش هیچ رقمه تو کتم نمیرفت …
با گرمی نوک انگشتایی که خط میکشیدن رو انگشتام از حال و هوای عاطفه ای که نیومده اضافه شده بود به مجهولات ذهنم در اومدن ….
-خوشت اومد؟ … خوش گذشت بهت ؟
لبخند تصنعی زدم …
-اهوم خوب بود …
دستمو کامل تو دستش گرفت و گذاشت روی دنده زیر دستش وووو بر خلاف سنش دستاش نه چروک بود نه پینه بسته …. پوزخندی زدم … پول آدم و سر زنده نگه میداره …
-امروز همش من با دلت راه اومدم … میخوام ببینم امشب چطوری خستگی و از تنم در می کنی ….
نگاش کردم …. قبول کرده بودم … همون صبحی که بعله رو گفتم رحیم سلطانیم به عنوان بخش جدیدی از زندگیم قبول کردم …
نمیتونست صاحب قلبم باشه ولی قبول کرده بودم میتونه مالک جسمم باشه …
توجهی به ذوقش … به اشتیاق و هیجانش که اصلا به پیر مردای پنجاه و خورده ای ساله شباهت نداشت نکردم ….
خونه خالی بودو چراغا خاموش ….
-امشب خودمم و خودت … پسرا خونه رو برای تازه عروس و دوماد خالی کردن امشب …
خودش به حرف خودش خندید و من فقط به لبخندی بسنده کردم ….
بی هیچ استرسی قدم برداشتم سمت اتاق خواب و پشت سرم اومد …. من قبول کرده بودم سرنوشتی که در انتظارم بودو … من خودم انتخاب کرده بودم این راه و باید خودمم تاوانشو میپرداختم ….
کسی از آیندم خبر نداشت و گذشتمم گذشته بود …. من توی حال بودم … توی این زمان بودم … توی اتاق خواب کسی که نه رسما ولی شرعا شوهرم بود ….
توی اتاق خوابی که باید امشب به جون میخریدم همخوابگی مردی و که یکم فقط یکم از پدرم بزرگتر بود …
من ا

#رسا
#بخش_چهارم
#پارت_شیشم
*****
مشب دخترونه هامو پشت در این اتاق جامیذاشتم و فردا زنی میشدم با یه دنیای جدید …
با سرنوشتی که یه صفحش ورق میخوره و فصل تازه ای ازش جدا میشه …
من رسا سلطانپور امروز امشب سکانس اول زندگیمو با خاموش کردن چراغا کات میکنم و فردا اکشن فصل جدید زندگیمو میزنم ….

#رسا
#بخش_پنجم
#پارت_اول
*********
سرمو بالا گرفتم و نگام گره خورد تو نگاه روهانی که زوم بود روی من ….. دلیل این نگاهایی که بد سنگینی میکرد رو دوشم و نمیفهمیدم
گلومو صاف کردم
-مشکلی پیش اومده؟!
رهام فنجونشو گذاشت رو میزو سرشو آورد بالا …..نگاشو بین جفتمون چرخوند …
روهان یه تای ابروشو داد بالا ….
-نه مشکلی نیست صبحونتو بخور
این ضمیر اول شخصی که برام به کار میبرد یکم اذیت میکرد ….
حس میکردم داره کوچیکیمو به رخ میکشه ….رهام فنجون خالی شو کمی هل داد به جلو و تکیه زد به صندلیش ….
-خب به سلامتی قراره کجا بربن تا ماهتون عسل شه ….
صاف خیره شدم تو صورتش نمیخواستم فک کنه از اوناییم که رنگ به رنگ میشن و رخ میگیرن …
-معلوم نیست فعلا …..چیزی بهم نگفته ….
جفت ابروهاشو داد بالا …
-در هرصورت هرجا که میرین ایشالا خوش بگذره ….منکه بی صبرانه منتظر یه آبجی کوچولوم …
خودش گفت و خودش بلند زد زیر خنده …. نگامو بینشون چرخوندم ….
میخواستن اذیت کنن…
-فعلا عجله ای نیست
روهان جفت دستاشو رو سینه قلاب کرد ….
-بهتره عجله کنی ….بابا که زنگوله پای تابوت نمیخواد ….بزار لااقل دلش خوش باشه به بچش … برای توام بد نمیشه هم جای پاتو محکم میکنی هم دختر بیاری میشی سوگولی رحیم خانی که یه عمر حسرت دختر کشید …
رهام باز خندید و عجیب خنده هاش بوی کنایه میداد …
-فک کنم سر همین حسرتم اومد تورو گرفت که جای دختر نداشتشو پر کنی براش
نگاه پر اخم روهان نیششو بست و من نفس عمیقی کشیدم انتظار این برخوردو داشتم …
-روی پیشنهادتون فکر میکنم ….
رهام اخم کردو قیافه روهان جدی تر شد
-اگه میخوای از چشمش نیفتی سریعتر یه توله براش پس بنداز ….عقدتم میکنه اینجوری ….
توی لحنش هیچ نشونی از نفرت و کنایه نبود ….حس میکردم خیلی صریح و رک داره حرف میزنه و همین متمفر نبودنش از منو دم از بچه زدن بود که هر لحظه شوکه تر از قبلم میکرد ….
صندلی و عقب کشیدم و خواستم بلند شم که زیر دلم تیر کشید و غیر ارادی خم شدم ….
رهام نگاهی به برادرش کردو ببند شد ….
تو برو من جمع میکنم میزو ….
بی توجه به جفتشون از آشپز خونه زدم بیرون …. دلم آشوب بود سلطانی نبود ….
با یاد آوری دیشب به خودم داشتم میقبولوندم ک اون شوهرمه و تنها تکیه گاهم …
-نمیدونستم دختری
سریع چرخیدم سمت روهانی که نشست کنارمو پاهاو دراز کرد روی میزو کنترل و برداشت ….از سروصدای آشپزخونه معلوم بود رهام هنوز اونجاست ….
از حرفی که زد دونه درشت عرقی روز تیره کمرم قل خوردو رفت پایبن ….
آمرانه نگاهم کرد و باز روشو کرد سمت تلوزیون
-اگه کمی عاقل باشی حرفای سر میزمو جدی میگیری ….عملا آیندتو نابود کردی پس همه شانسای بعدیتم نابود نکن …
-میخوای باور کنم انقد آدم خیر خواه و دلسوزی هستی
شونه ای با بیخیالی بالا انداخت
-مختاری ولی من نه خیر خواهم نه دلسوز ….
پدرمو میشناسم که میگم حساب دودوتا چهارتاتو بکن و یه چیزز واسه آیندت جما کن …..
نبین الان داغه مزت رفته زیر دندونش هرجقد بگی برات خرج میکنا و میخره و میخورونه …..
بی افتا بمیره نمیزاره یه پاپاسیم دستت و برسه و تو میمونی و خودت و بدبختی که ولت نمیکنه
جاپاتو محکم کن …یه تارمو از خرس کندنم غنیمته بزار لااقل یه اسم تو شناسنامت باشا ازش ….
با بهت نگاش کردم و ناباوریمو پشت نقابم مخفی کردم
-چرا داری اینارو بهم میگی ….الان باید به فکر دک کردن من باشی …نه این…
نیم نگاهی بهم کرد
-اگه تا نیم ساعت پیشم یه درصد همچین فکری داشتم الان دیگه ندارم….تو به اندازه کافی گند زدی به زندگی خودت گندم هرچی بیشتر هم بزنی بوش بدت. درمیاد ….
-اگه تورو دک کنیم یکی دیگه میاد جات پس همین بهتر که با تو مصالحه کنیم …
چرخیدم سمت رهامی ک دستاشو با پیراهنش خشک کرد
روهان نگام کرد
-اگه میخوای مسالمت آمیز زندگیمونو بکنیم کاری به کار ما نداشته و هوای خودتو داشته باش ….
تازمانیکه پرت به پرمون گیر نکنه کاری نداریم باهات …
صدای ماشین سلطانی اومدو سریع بلند شدم ….
-رسا…. خانوم جان ….رسا خانومی کجایی ….
نگاه پر تمسخر روهان و پوزخند رهامو پس زدم رفتم سمت در ورودی ….
زودتر از من وارد شد
کیفشو گذاشت روی جا کفشی …..
-به به خانوم خانوما بلند چشماتویه سوپرایز دارم برات …ببند
گیج نگاهش کردم که خودش اومدو چشمامو از پشت گرفت و برد توی حیاط
-آماده ای؟!
سعی کردم خندم معلوم باشه
-قضیه چیه ….
-۱…۲….۳
حالا ببین
دستشو برداشت و من چشمامو باز. بسته کردم تا دیدم تار نباشه
با دیدن ام وی ام قرمز رنگ خشکم زد …. رفت سمت ماشین
-چطوره خانوم خو شت اومد؟
-اوووم بد نیست برای دست گرمی ….ببین اگه رسمی شی چیکارا برات نمیکنه ….
گفت و از پله ها رفت پایین این پسرا عجیب تر ا اونی رفتار میکردن که فکرشو میکردم
یه چیزی این وسط درست نبود

#رسا
#بخش_پنجم
#پارت_دوم
*******
روزا تند تر از همیشه میگذشتن و من هرروز بیشتر از روز قبل جا می افتادم تو این خونه ….
زندگی روتینی که زیادی معمولی میگذشت …
دوروزی میشد از کیش برگشته بودیمو و به قول رهام ماهمون عسل شده بود ….انصراف داده بودم از دانشگاه و علنا خونه نشین شده بودم …نگاهی به ساعت کردم تا اومدن سلطانی سه ساعتی وقت مونده بود
تصمین گرفتم یه قدمی تو حیاط درندشت این خونه بزنم ….. سلطانی زیاد وضع مالی آنچنانی نداشت ایت خونه به لطف سهم الارث پدری و کارو بار به لطف شرکت پدریش وضعشو خوب کرده رود ….
قدم گذاشتم توی حیاط خلوتی که جز دارو درخت هیچی نداشت …. نگاهی به اطراف کردم با دیدن در کوچیکی که پشت درختا بود چشمامو ریز کردم و رفتم جلوتر تا دقیق تر ببینمش….
یه حس مرموز عجیبی هلم میداد سمت اون دری که بیشتر شبیه دریچه بود ….
دستی به قفل زنگ زدش کشیدم …..نگاهی به درو ور کردم..
بدجوری کنجکاو بودم بفهمم اون تو چیه حس ششم قوی داشتم و این و میذاشتم به حساب اسفندی بودنم ….
حس ششمم میگفت پشت این در چیزای جالبی انتظارمو میکشه
قفلش قدیمی بود ….
به یاد قدیما افتادم که عمو به من و حسام یاد داده بود چطوری با سنجاق سر و کاردو میوه خوری این قفلارو باز کنیم ….
میگفت همیشه با بابا میرفتن سر وقت صندوقچه مادر بزرگ …
قدمامو تند کردم و دویدم سمت ساختمون اصلی …. بلافاصله رفتم تو آشپزخونه و از کابینت یه کارد میوه خوری برداشتم ….
داشتم میرفتم سمت در که نگام به گوشیم افتاد …. حدس زدم ممکنه چراغی نداشته باشه برای همین برش داشتم ….
درو بستم و راه افتادم سمت اون در رو مخی …
روی زمین زانو زدم و لبه کاردو گذاشتم داخل جا کلیدی ….
هرچی زور داشتم زدم ولی باز نمیشدو کاملم نمیرفت تو
کلافه اهی زیر لب گفتم و کامل نشستم …. کنجکاوی امونمو بریده بود ….نگاهی به سر کارد کردم و یهو حرف بابا تو گوشم پیچید
نوک کاردو باید بشکنی تا راحت بره تو ….
سریع کاردو برداشتم و آروم با یه تیکه سنگ کوبیدم رو نوکش … نمیشکست …..
دوباره بی رمق فرو کردمش تو جاقفلی که با صدای تیکی که شنیدم و قفلی که تو دستم ول شد نگاهی به سر کارد کردم شکسته بود ….
ناخداگاه زدم زیر خنده …. یبار دیگه تلاشمو کردم کا قفل تو دستم باز شد
-ایووول
قفل و باز کردم و درو کشیدم …. صدای جیر جیر بلند درو پاشنه ای که به زور میچرخید بهم فهموندخیلی وقته کسی سراغی از اینجا نگرفته ….
روی دیوار دنبال کلید گشتم که با خوردن تار عنکبوت کنار دیوار که چسبید به دستم تنم مور مور شد و چندشم شد ….
سریع دستمو کشیدم به پیراهنم و کلیدو زدم ….
لامپ خاموش روشن شدو بعد چند ثانیه روشن شد

#رسا
#بخش_پنجم
#پارت_سوم
*****
نگام روی وسیله ها و خرت و پرتای رنگ و رو رفته و خدک گرفته چرخید …. جای جالب ولی خوفناکی به نظر میرسید …
از پله ها رفتم پایین دستی روی کمد دیواری فلزی کشیدم و خاک روش نشون از یه فراموش شدن چندین ساله میداد …
با پا کارتن ها و رو کنار زدم …شدای جیر جیری مثله جیرجیر موش از گوشه کنارش به گوشم میرسید ….
کتابای چند سال پیش ماله دوره پهلوی که روشون پر خاک بود ….
انگار اینجا انباری خاطره ها بود ….
خواستم بچرخم که حس کردم چیزی روی پام رد شد …. با دیدن موشی نسبتا بزرگ تنم لرزید و جیغی کشیدم و پرت شدم عقب ….
چراغ خاموش شدو کتفم محکم خورد به چیزی که پشت سرم بود همه جا تاریک بودو فقط باریکه نور بیرون قسمتی و روشن کرده بود
گوشیمو برداشتم و نورشو انداختم ….چشمم به صندوقچه ای خاک گرفته افتاد که کتفم خورده بود بهش ….
نورو انداختم و دنبال کاردگشتم …پیداش کردم و سریع برگشتم ….تت قفل و باز کردم قفل تو دستم شکست ……
بی توجه به قفل سریع بازش کردم پر از خرت و پرت … اولین چیز یه دفتر با پوسته چرمی قرمز رنگ بود که به چشمم خورد ….
سریع برش داشتم و ورقش زدم …. خیلی قدیمی بود ….صفحاش انگار نم گرفته باشه و خودکار پخش شده بود …..
“امروز باز دیدم رفت سمت اون انباری …. میترسیدم ازش از اون انباری از اون …”

#رسا
#بخش_پنجم
#پارت_چهارم
******
آدم فضولی نبودم ولی نوشته های اون دفتر قدیمی یه حس عجیبی بهم منتقل به حس عجیب غریب که ترغیبم میکرد واسه خوندش …..
دفترو کنارم گذاشتم و دست بردم تو صندوق ….گردوخاک سینمو به خس خس انداخته بود ….
دست بردم سمت یه لباس …..بیرونش کشیدم یه لباس مجلسی قدیمی بود …. رنگ سبزش خیلی عیونی نشونش میداد ….. چشمم به کلاه کنارش افتاد لباساقدیمی بودن شبیه لباسای دوره پهلوی از فکرم خندم گرفت …..
بوی ادکلن فوق العاده شیرینی هنوز ردش و جا گذاشته بودروی این لباسا …
توی بغلم گذاشتمشو دست بردم سمت دستکشای سفیدی ک معلوم بود ماله یه زنن …..
آلبوم قدیمی که ته صندوق بودو برداشتم …چشمم روی عکسای سیاه و سفید چرخ خورد ….. نمیدونستم کین …. صفحه هاشو یکی یکی ورق میزدم ک یه چیزی از وسط افتاد ….
سریع خم شدم و برش داشتم ..نوروکامل انداختم رو عکس توی دستم ….یه زن جوون حدودا ۲۴-۲۵ساله بود که روی صندلی چوبی نشسته بودو پا روی پا انداختا بود ….
چشماش حتی از توی عکسم یه جور فخر فروشیو غرور عجیبی و به آدم تلقین میکرد….
کلاهی روی سر داشت و کیف کوچکی توی دستش بود …
حس میکردم این لباسا بی ربط به این زن نیست ….
عکس توی دستم صفحاتو ورق زدم …. با دیدن چهره ای آشنا کمی مکث کردم …..
چشمامو سفت بستم و سعی کردم یادم بیاد این زن و کجا دیدم ….یقین داشتم این چهره رو قبلادیدم ولی هرچی فکر میکردم یادم نمی اومد کی و کجا …..
نگاه دقیی تری به عکس کردم ….
سه زن و دومرد بودن کنار هم که به دوربین لبخند میزدن ….
توی دست هر پنج نفر گیلاسی بودو یکی از زنا دستشو دور بازوی مردی ک کت و شلواری خوش دوخت به تن داشت حلقه کرده بود ….
میخواستم سردر بیارم از تک تک این عکسا …شاید باید از خود سلطانی میپرسیدم ….
آلبوم و بستم و لباسارو برگردوندم سرجاش …. آلبوم ودفترو برداشتم …. تا خواستم بلند شدم دقتر از دستم سر خورد و افتاد ..
پفی کردم نوروانداختمو خم شدم تا برش دارم …چشمم افتاد به نوشته هایی که با خط بدی روی کاغذ نوشته بود افتاد ..
“شبا خوابم نمیبره هنوزم صدای جیغا و التماسای لیلی تو گوشمه … صحنه چنگ زدنش به دیوار و شکستن ناخن های بلندو کشیدش ….هنوز وقتی چشمم به اون زیرزمین و اون کلنگ میافته تنم میلرزه
جیغای لیلی داره دیونم میکنه حس میکنم هنوز زندس …
بابا نباید بفهمه نمی تونم بگم ممکنه بابارم از دست بدم ”
نمیدونم چرا یه حس ترس و خوفی توی دلم ریخت…
علتشو نمیدونستم ولی ترجیح میدادم سریع از اون انباری بیام بیرون ….
همه چیو جمع کردم و سریع اومدم بیرون …
قفل و روی در انداختم و با قدمایی تند رفتم سمت خونه ….
نمیدونم چرا دلم میلرزید دورو باز کردم و خودمو پرت کردم تو خونه….
پلکامو سفت روی هم فشار دادم …نفسام بلندو کشیده بود یه قدم جلو گذاشتم و چشمامو باز کردم …
با ظاهر شدن یهویی رهام جلو بی اراده جیغ خفیفی کشیدم و عقب رفتم ….
آلبوم و دفتر از دستم افتاد ….
نگاه سردش بین منو آلبوم رو زمین ک باز شده بود و عکس اون زن ازش بیرون افتاده بود چرخید ….
زبونم قفل شده بود ….
روی زانو خم شدو دست برد سمت عکس …. لرزش پاهام دست خودم نبود ….
حس کردم دستاش مشت شد با دیدن اون عکس ….
سرشو آورد بالا….نگاهش ترسناک بود …
-اینارو ازکجا آوردی
زبونم قفل شده بود …. نگام فقط بین چشمای مشکیش میچرخید
بلند شد
-گفتم اینارو از کجا….
باشنیدن صدای ماشینی که خاموش شد تا به خودم بیام سریع دفترو آلبومو فرو کرد زیر مبل و صاف ایستاد….
-سریع برو دستشویی گردوخاک سروصورتتو بشور ….
با دیدن رحیمی که در ماشین بست و داشت میومد بالا بی اراده خیز برداشتم سمت دستشویی ….
درو بستم و نفس نفس زدم .. روی آینه روشویی نگام به خودم افتاد ….
صورتم زرد زرد بود
دستمو گذاشتم روی گونم …. صورتم دا داغ بود ولی دستام یخ ….
شیرآبو باز کردم و یه مشت آب ریختم روی صورتم ….
چشمای اون زن و نوشته های اون دفتر عین یه فیلم سه بعدی از جلو چشمام رد میشد ….
دستی به پیراهمم کشیدم و آب زدمشتا گردو خاکاش بره ….

#رسا
#بخش_پنجم
#پارت_پنجم
******
. دستامو شستم و نفس عمیقی کشیدم …. دستگیره رو چرخوندم و اومدم بیرون …
بادیدنم لبخند گل و گشادی زد
-به به …. خانوم خودم … سلام علیکم …
همه سعیمو کردم تا بتونم لبامو کمی کش بدم
-سلام …. خسته نباشی …
پیشونیمو بوسید ومن بیشتر خودمو جمع و جور کردم ….
این ترسا رو نمیتونستم تو ضمیر ناخداگاه خودم حل کنم . بفهممشون …
رو کرد سمت رهام
-روهان کجاست پس؟!
بیخیال شونه ای بالا انداخت
-چه میدونم لابد دنبال کاراشه دیگه …
کتشو در آورد و انداخت روی دستش …
-باشه پس من برم لباسامو عوض کنم… تا میزو آماده کنی اومدم …
راه افتاد سمت پله ها …. ناخداگاه نگام کشیده شد سمت مبل …. توی پیچ پله ها که گم شد رهام بلند شد و راه افتاد سمت آشپز خونه … تو لحظه آخر که داشت از کنارم رد میشد صداش تو گوشم پیچید
-انقد تابلو نباش …
نفسای عمیق پشت سر هم کشیدم و رفتم تو آشپز خونه ….
میز آماده بود …
غذارو گذاشتم روی میز و خودمم نشستم ….
سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم
نمیفهمیدم چرا از اون دفتر و نوشته هاش میترسیدم ….
اومدو نشست سر میز همراه رهام خیلی ریلکس غذاشونو کشیدن و شروع به خوردن کردن …. باید هرچه سریعتر اون دفترو میخوندم نباید تا قبل خوندم اون دفتر خودمو لو میدادم …
دست بردم سمت پیش دستیمو کمی سالاد ریختم توش …. با هر قاشق استرسمو قورت میدادم….
یه حسی پشت اون دفتر بود که بهم میگفت الکی نیست …. نوشته هاش آبکی نیست …
اینو از رفتار رهامم میشد فهمید یه چیزی میدونه که دفترو مخفی کرد … باید سر از کارشون در می آوردم …
*******
با شنیدن صدای ماشینی که از در رفتن بیرون سریع از تخت پریدم پایین … رفتم سمت پنجره و کمی گوشه پرده رو کنار زدم ….
چشمم به ماشینش افتاد که از حیاط بیرون رفت ….
بلافاصله رفتم سمت کمد … مانتو و روسریمو همراه پالتوم برداشتم و تنم کردم ….
تا قبل بیدار شدن رهام باید میرفتم …
از دیشب دوبار چک کرده بودم تامطمئن شم هنوز سر جاشه … سریع مبل و بالا زدم و برش داشتم …گذاشتمش توی کیفمو بلافاصله رفتم سمت ماشینمواز خونه زدم بیرون ….
رفتم سمت کتابخونه ای که همون نزدیکیا بود …
تنها جایی که میتونستم تو آرامش بشینم و بخونمش همونجا بود ….
نگاهی به درو اطراف کردم خلوت تر از اونی وبد که فک میکردم …. شاید به زور سه یا چهار نفر میشدیم …. خلوت ترین گوشه ممکن و که دور از دید بودو انتخاب کردم و رفتم نشستم پشت میز ….
جلوم دو ردیف قفسه بودو هر دیدی و بهم محدود میکرد …
کیفمو باز کردم و بیرون کشیدمش …. نفس عمیقی کشیدم اولین صفحشو باز کردم … بازم جوهر پخش شده خودکار لابه لای صفحه بهم حس عجیبی داد ….
یه تاریخ گوشه صفحه بود که با دقت چشمامو ریز کردم تا ببینمش

#رسا
#بخش_ششم
#پارت_اول
******
“۱۳۵۶/۲/۱۱″
اولین صفحشو ورق زدم و شروع کردم

آن روز ها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه,در اتاق گرم
هردم به بیرون خیره میگشم
پاکیزه برف من چو کرکی نرم
آرام میبارید
بر نرده بام کهنه چوبی
بر رشته سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر میکردم به فردا ,آه
((فروغ فرخ زاد))
امروز یازدهمین روز از دومین ماه ساله … من رعنامعتمد دختر سرتیپ فریبرز معتمد امروز پا گذاشتم تو نوزده سالگی ….
نمیدونم چرا دوست دارم خاطراتمو بنویسم شاید اینطوری میتونم روح سرکشمو کمی آروم کنم ….
از زمانی که به دنیا تو یه خانواده عیانی و خان زاده بودم … هیچ وقت نتونستم حرف های دلم را بزنم ولی خوب یاد گرفتم بنویسم ….
اینروزها انقلاب در روز های اوج خودش هست چند سالی میشه انقلابیا بد جوری دولت و شاه رو تو منگنه گذاشتن … بابا میگه اینا فقط یه مشت ارازل هستن که میخوان نظم مملکت و بهم بریزن ولی مگه یه مشت ارازل چقد سرو صدا دارن که گاهی شیشه های خونمون از صدای شعاراشون میلرزه ….
ببرای منی که دانشجوی حقوق بهترین دانشگاه کشورم درک اینکه این ها فقط یه مشت ارازل نیستن اونقدراهم سخت نیست….
تو یه کلاس حذب تو ده اسلحه پخش میکنه و تو اون یکی انقلابیون اعلامیه ….
نمیدونم آخر عاقبتمون به کجا میرسه ولی من نگرانم درست برعکس پدرم …
امروز تولد من بود و بابا فارغ از هیاهوی توی خیابونا و کوچه پس کوچه ها به افتخارم یه مهمانی ترتیب داده ….
حس میکنم این مهمانی بیشتر از جنبه یه دور همی جنبه احیای اعتماد بنفس سران دولت و داره …. تا نشون بدن اوضاع روبه راهه و مثله قبل ….
امشب اونم میاد ….ذوق عجیبی تو سر تا سر وجودم میپیچه حتی وقی فک میکنم میاد و به من هدیه ای قراره بده ….
شاید بتونم امشب افتخار یه دور رقصیدن باهاشم بدست بیارم …
نمیدونم چطوری تونستم در عرض شش ماه این طوری دل و دینم و به این پسر عموی تازه از فرنگ برگشته ببازم ….
وقتی اون چشمای عسلیش توی ذهنم نقاشی

#رسا
#بخش_ششم
#پارت_دوم
******
میشه سراسر وجودم پر میشه از یه هیجان …
سر شدن نوک انگشتام و ضربان با رفته قلبم نوید یه حس نو رو میده که قراره تو وجودم شکفته و داره ثمره میده …
امشب هیجانی دارم که شورشو فقط خودم میفهمم و باز خودم ….
امشب قراره ببینمش ….
تصمیم رو گرفته بودم یه لباس شب بلند قرمز میپوشم ….. بلندیش تا نوک انگشتان پامه …
میخوام امشب پرنسس جشن خودم باشم و دل ببرم از این پسر عموی تازه برگشتم…
تازگی ها حساس شدم روی چهره خودم ….. نمیدونم شاید دخترا وقتی عاشق میشن حساس میشن رو قیافشون ….
بعد کلی آرایش و پاک کردنش بالاخره تونستم کمی به آرایش دلخواهم روی چهرم برسم …
چشمای درشت سبز خیلی روشنم که تلفیق عجیبی از خاکستریم داشت زیر اون سایه صورتی رنگ ملاحت خاصی به صورت گردو سفیدم داده بود ….
موهای بورم و جمع کرده بودم ….
از بچگی همیشه نقل مجالس بودم که میگفتن تو خوشگلی نظیر ندارم ولی تازگیا خودم همچین حسی ندارم …
شاید تا شش ماه پیش به خودم و زیباییم فخر میکردم ولی اینروزا حس معمولی بودنم آزارم میده …
کاش بتونم نظر شاهرخ و جلب کنم …
اصلا مگه نگفتن عقد دختر عمو و پسر عموهارو تو آسمونا بستن …. پس بخواد نخواد ما ماله همیم …..
از تصور خودم تو لباس عروس کنار شاهرخ دلم زیرو رو شدو خنده ای اومد روی لبم ….
امشب هر طوری شده قلبشو تصاحب میکنم ….
*********
نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بنویسم …
حتی خودمم نمیدونم دیشب بهم خوش گذشت یا نه ….
انقدر مست حضور شاهرخ کنار خودم بودم که اصلا نفهمیدم چی شد …
دیشب دختر سرهنگ ایرانپوریانم اومد ….
نمیدونم رحیم چی تو این دختر دیده که از دیشب لیلی …لیلی … از دهنش نمی افته ….
نمیتونم بگم چشمشو گرفته و عاشقش شده چون لیلی بیست و سه ساله فرنگ رفته و تحصیل کرده کجا و برادر شونزده ساله فکلی من کجا….
دختر خوشگلی بود …اشراف زادگی از تک تک حرکاتش حتی اب خوردنشم معلوم بود …
حتی شاهرخم پرسید که کیه ….
نمیدونم چرا هر چی برمیگردم به خاطرات دیشبم به جاب تولد من لیلی پررنگ تر میشه ….
همیشه دوست داشتم من تنها کسی باشم که کانون توجه و لیلی دیشب مانع این شده بود …

#رسا
#بخش_ششم
#پارت_سوم
*******
نگاهی به تختم میندازم که روش پر شده از کادوهای رنگ و وارنگ و پر زرق و برق …. بیشتر از همه کلاه مخمل و شیک شاهرخ با اون عطر فوق العاده فرانسوی که کنارش بود به چشمم می اومد ….
دیشب شیشه عطرو بغل کردم و به خواب رفتم … بوی محشرش هنوزم کل اتاقمو برداشته و با هر بار نفس کشیدن حس آرامش حضور شاهرخ وهرچند خیالی با دم عیقی به جونم تزریق میکنم….
نگاهی به ساعت کنار میز توالتم کردم نزدیک سه ظهر بودو پدر هنوز نیومده بود ….نمیدونم رحیم در چه حاله …
در اتاق باز میشه و من فک میکنم این برادر کوچیکتر من چقدر حلال زادس
-رعنا من دارم میرم بیرون
ابرو بالا میندازم
-بیرون ؟!….سر ظهری ؟خطرناکه الان تظاهرات میشه
-نگران نباش ….زود برمیگردم بابا اومد بهش نگو کجا رفته بودم
لب از لب باز نکرده درو بست و رفت ….
نگرانشم …رحیم کله شقه و لجباز …. کلش باد داره و تو این درو زمونه جوونی که کلش بو قرمه سبزی بده ترسناکه …

با صدای گوشیم که پیچید تو فضای ساکت کتابخونه یدفعه از جام پریدم ….
سر مسئول کتابخونه با اخم خم شده بود سمت من …
دستپاچه گوشی و برداشتم … شماره خونه بود ….
-ا..الو
-کجایی …
با شنیدن صدای رهام نفس راحتی کشیدم …
-بیرونم …
-دفترو چرا بردی با خودت … کجایی الان؟
-دفتر ؟
کلافه گفت

#رسا
#بخش_ششم
#پارت_چهارم
*******
کلافه گفت
-ببین مسخره بازی در نیار …. روهان میخواد دفتررو ببینه …. سریعتر تا سرو کله رحیم پیدا نشده بیارش …
نگاهی به ساعت انداختم خیلی هنوز مونده بود ….
بی توجه به حرفاش گوشی و قطع کردم …
بلند شدم و راه افتادم سمت بوفه کتابخونه …صبحونه نخورده بودم و دلم حسابی داشت ضعف میرفت …
یه شیر کااِو با کیک شکلاتی خریدم و برگشتم سر جام …نگام به صفحه گوشیم افتاد …. پنج تماس بی پاسخ …. خندم گرفت ولی بیخیالی طی کردم
دفترو باز کردم …. علاقه ای به رمان و این حرفا نداشتم ولی بد جوری مشتاق خوندن این داستان بودم …….
دفترو باز کردم تا ادامشو بخونم
“نمیدونم چی به چیه ..سه هفته از اون جشن میگذره و تو این سه هفته رفت و آمد لیلی به خونمون زیاد تر شده …. توی مهمونی سعی کردم باهاش صمیمی بشم …
دختر خوبیه … از لباس پوشیدن و وقار و حرف زدنش خوشم میاد ….
نمیدونم حس رحیمم مثله منه یا نه …. خیلی درو ورش میپلکه از خارج و دانشگاهای اونجا میپرسه ولی من میدونم همش بهونس….
نمیخوام از سر جوونی خریت کنه … رحیم کلش باد داره ….
روبه روی لیلی نشسته بودم و اون داشت خیلی خانوم وار قهوشو میخورد….
چشمای مشتاق رحیم خیره بود روش ….
داشتم دنبال زیبایی خیره کننده ای توی چهرش میگشتم ولی هرچی بیشتر میگشتم کمتر پیدا میکردم
زیبا بود ولی نه اونقدری که زیبایش اساطیری باشه …. یه زیبایی شرقی داشت توی چهرش …..
در پذیرایی باز شدو چشمم به مادر و پشت بندش شاهرخ افتاد ….
با هربار دیدنش ضربان قلبم زیرو رو میشد….
نگاهی به اون قامت بلند تو کت و شلوار خوش دوخت وکرائات زرشکی رنگش انداختم ….
با هر بار دیدنش حس میکردم خدا هر اکثر سلیقشو توی خلق این بشر به خرج داده….. صدای مردونش با اون تن زخمت تو گوشم پیچید ….
-سلام عرض شد …
به احترامش بلند شدم … دستامو مشت کردم و جلوی دامنم گرفتم تا لرزششونو مخفی کنم …. صدامو صاف کردم …
-سلام از ماست …غافلگیرمون کردی …نگفته بودی میای
نگاهی از پشت سر به لیلی انداخت که پشتش بهش بودو فنجونش هنوز توی دستش ….
-متاسفم نمیدونستم مهمون داریـ…
لیلی فنجونشو گذاشت رومیز و بلند شد …. چرخید سمتش …
-سلام شاهرخ خان …. مشتاق دیدار ….
نگاه شاهرخ خیره موند روی لیلی …. رفته رفته لبخند جذابش نشست روی لبهاش ….
-به به دختر جناب سرهنگ …. چه افتخاری نسیبم شد … گمون نمیکردم دوباره بتونم زیارتتون کنم …
لیلی با حرکتی جذاب لبه کلاهشو گرفت توی انگشتای کشیده و ظریفشو کمی خم شد …
-افتخار از منه مسیو …
لبخندش وسعتش بیشتر شد ….
رحیم دستشو دراز کرد سمت شاهرخ
-خیلی خوش اومدی …
شاهرخ مردونه دستشو فشار داد و رو کرد سمت ما
-بفر مایید بشینیدخانوما ….
لیلی خنده ای ملیح کردو نشست …. هردو اومدن سمت ما و نشستن کنارمون ….
مادر-از شاهرخ پذیرایی کن تا براش یه قهوه آماده کنم
بی حوصله راهی آشپز خونه شد …
توی این سالهای اخیر که انقلاب بالا گرفته بود مادر هر روز افسرده تر از دیروز میشد ….
تقریبا این اوضاع همه زنن و خانواده های مسئولا و درجه دارای پهلوی بود … خیلیاشون مالشونو جمع میکردن و خانوادشونو میفرستادن خارج و خیلیام عین پدر من زیاد انقلاب و جدی نمیگرفتن ….
نگامو از مادر گرفتم و به شاهرخ و لیلی انداختم گرم صحبت باهم بودن …
انگار بحثشون خیلی جالب بود … حواسم به صحبتاشون نبودو به خنده جذاب شاهرخ بود ….
خنده هاش دوست داشتنی بودن
شاید سحر راست میگه اونقدر عاشق و شیدا شدمکه از نظرم این پسر کلکسیون زیباییه ولی واقعا هست….داشتم کم کم عصبی میشدم …. تمام حواسش پی جرفی بود که لیلی داشت براش میزدو حتی به خم شدن منو و شیرینی که جلوش گرفته بودمم توجه نکرد …
سعی کردم لحنم آرامش داشته باشه
-شاهرخ خان بفرمایید شیرینی….
نیم نگهاهی بهم کرد ولی انگار متوجه منظورم نشد چون سریع روشو برگردوند …اینبار کمی بلند تر بهش تشر زدم
-شاهرخ خان ….
نگاه هردو چرخید سمتم … لبخند تصنعی نشوندم روی لبم و اشاره به ظرف کریستالیه شیرینی توی دستام کردم ….
شاهرخ آمرانه داستشو بالا آورد
-مرسی من شیرینی خور نیستم …
لبخندمو گسترش دادم
-حالا یکی بخورید تازه هستن …. نترسید نمک گیر نمیشید ….
بالجبارو از سر ناچاری یکی برداشت و گذاشت تو پیش دستی جلوش تا منو از سر وا کنه …. رحیم قهوه ای آوردو گذاشت جلوش …. شیرینی و جلوی لیلیم گرفتم و اون با لبخندی شیرینی و برداشت و گاز کوچیکی ازش زد …
نمدونم حرارت بدنم از چی بود که ثانیه به ثانیه بالا تر میرفت …. سر جام نشسته و ننشته صدای رحیم باعث شد تا نگاهش کنم ….
-میگم نظرتون چیه بریم یه گشتی بزنیم …ماشین که هست بریم دربند
لیلی بی حرف فقط لبخندی زدو من ته دلم هزار

#رسا
#بخش_ششم
#پارت_پنجم
********
بار صورت رحیم و بوسیدم به خاطر این پیشنهاد …. اوقدر دیوانه بودم که ثانیه ای بودن با شاهرخ تازه از راه رسیده برام حکم طلارو داشت …
شاهرخ خنده ای مردونه کرد …
-دست شما درد نکنه دیگه جوری یگین ماشین هست انگار من راننده شخصی شماهام …
خودش و رحیم به حرفش خندیدن و من لب گزیدم ….
شاهرخ رو کرد سمت منو لیلی ..
-نظر شما چیه خانوما؟
-اگه برای شما سخت نباشه که خیلیم عالیه … نیکی و پرسش ؟!
خندیدو منتظر نگاه لیلی کرد که کمی تعارف قاطی کلماتش شد …
-ممنون …خوش بگذره بهتون مزاحم جمع خانوادیتون نمیشم …
قبل از اینکه من حرفی بزنم رحیم چاپلوسانه دهن باز کرد و وراجی کرد
-این حرفا چیه … شما برای ما بیشتر ازخانواده عزیز نباشین کمترم نیستین …
شاهرخ-رحیم راست میگه … یه روزم با ما بد بگذرونید …البته من به شخصه نهایت تلاشمو میکنم تا بهتون بودن در کنار ما سخت نگذره …
خنده ریزو پر عشوه لیلی نگاه هر سه تامونو قفل کرده بود روی خودش ….
-حالا که این همه خجالتم میدین چاره ای جز قبولش کردنش ندارم
صاف ایستادم …
-پس من برم حاضر بشم و بیام ….
رفتم سمت اتاق خودم ….حس بدی چنگ مینداخت به سراسر وجودم … حس نادسده گرفتن و دیده نشدن …
کت دامن قهوه ای رنگمو با اون کلاه خز دار روی سرم گذاشتم ….
آرایشی نکردم …. صورتم امروز از اون روزهایی بود کهبی آرایشم ملاحت خاضی داشت …
کیفمو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون … به مادر خبردادم و رفتم داخل حیاط .. سرایدار داشت درو باز میکرد … با قدمایی تند و لیلی کنان رفتم سمت ماشین شاهرخ ….
هیجان حضورش نمیذاشت به هیچ چیز دیگه ای فک کنم … رحیم پیاده شدو صندلی رو برام جلو کشیدو من پشت کنار لیلی نشستم ….
رحیمم نشست وحرکت کردیم …همه حواسم به شیشه کنار صورتمو تصویر شاهرخی بود که توی شیشه منعکس شده بود …
نمیدونم دقیقا چم شده بود …انگار همه کارو زندگیم شده بوداین مرد …حتی خودمم حالم از احساسم بهم میخورد … منی که تصویر درستی تز چهرشم یادم نمونده بود بعد از این همه سال بایبار دیدن دل و دینم و بهش باختم …
صحبتای رحیم و لیلی و شاهرخ گل انداخته بودو من ساکت به ظاهر فقط خیره به بیرون بودم ولی در باطن داشتم عکس نقش بسته شده شاهرخ روی شیشه رو دید میزدم ….
رسیدیم دربند … خلوت بود ولی مثله همیشه با صفا …
رضا شاه تا قبل تبعیدش خیلی به اینجا میرسید …. با قدمهایی شمرده شمرده کنار هم راه میرفتیم …
از قصد کنار شاهرخ ایستادم تا شونه به شونش قدم بردارم …. در سمت دیگش رحیم استاده بودو من دلم غنچ میرفت از این جفت بودن باهاش …
چشمم به سایه هامون بود که کنار هم افتاده بود … قد بلندی داشتم ولی بازم از شاهرخ کوتاهتر بودم …
هیکل چهارشونه اون و اندام ظریف من کنار هم هارمونی دلچسبی بود …
اون تمام مدت از خارج صحبت میکرد ومن محو حرفاش بودم …. هیچی از حرفاش نمیفهمیدم ولی بلند بلند میخندیدم و خندم از ذوق بود و هیجان ….
رحیم سینی حاوی سیخهای جگر رو روی میز گذاشت …. دبم حسابی مالش رفت … اشتهام باز شده بود …..
شاهرخی سیخی به طرفم گرفت و قبل اینکه دست ببرم و سیخ و بگیرم یه تیکه شو بیرون کشیدو تو دهنش گذاشت …
اگه حجب و حیا بهم اجازه یداد همونجا از شدت خوشی سفت بغلش میکردم ….
رحیمم کیفیش سر کوک بود انگار … حسابی میگفت و میخندید …
تا دم دمای غروب گشتیم … خوش گذشت …بی اغراق خیلی بهم خوش گذشت ….. شاید میتونستم امروزو از روزهای دیگه زندگیم گلچین کنم و بگذارمش گوشه دفتر خاطراتم و بشه شیرین ترین روز تو روزای عمرم …
*******
روز به روز که میگذشت رابطه ها بهم نزدیکتر میشد … فارغ از هیاهوی انقلاب خوش میگذروندیم … زندگی این روز ها بد جوری به کام من بود …
سر میز شام بودیم و رحیم با اشتها مشغول بود مامان مثله همه این یکی دوسال آروم و بی سرو صدا داشت با غذاش ور میرفت و بابا با طمنینه و غرق در فکر بود …
بابا نگاهی به من و رحیم کرد …
-تصمیم شماها برای دانشگاهتون چیه ….
با تعجب نگاهش کردم … من حرفی راجب دانشگام نزده بودم … رحیممم با تعجب نگاهش کرد
-دانشگاه؟!
چنگالشو گذاشت توی بشقابشو دور دهنشو پاک کرد
-اهوم … تصمیم دارم برای تحصیل بفرستمتون خارج
اینبار مامان هل کردو آشفته نگاهی به بابا کرد
-خارج ؟… چرا انقد یهویی و بیخبر …
بابا با خونسردی ذاتی خودش نگاهی به مادر کرد
-اتفاقی شد … تمامی بچه های آقا زاده برای تحصیل میرن خارج …. چرا بچه های من نرن …
مادر-یعنی چی … من بدون بچه ها میمیرم باید قبلش یه صلاح مشورتی میکردی….
-خانوم چه نیازی به صلاح و مشورته ….تولم باهاشون برو … هر وقت که دیدی دلتنگیت رفع شد برت میگردونم ….
رحیم-ولی بابا من میخوام وارد دانشگاه افسری ش

#رسا
#بخش_ششم
#پارت_ششم
*******
م … میـ…
اخمای بابا شدید رفت توهم
-لازم نکرده … فعلا درست مهم تره … تو بایستی دکتر بشی این مملکت به اندازه کافی سرهنگ و تیمسار داره …
میفرستمتون امریکا…
با بهت خیره بودم بهش …خیلی یهویی بود مطرح کردن این موضوع …
-ولی … ولی بابا … آخه یهـ..
از سر میز بلند شدو دستمال و انداخت روی میز
-بسه دیگه …. نمیخوام بیشتر از این بحث کنم من همه کارای رفتنتونو انجام دادم …. شماهام طی این دو سه ماهی که قراره برین بهتره هر کاری رو که نیمه تموم دارین و تمومش کنین …
حرفشو زدو از میز دور شد …. مادر عصبی مشتی کوبید روی میز …
-مثله همیشه توی این زندگی من هیچ کارم ….. منو یبار آدم فرض نکرده الانم میخواد بچه هامو ازم دور کنه …
عصبی بلند شد و به دنبالش رفت تو اتاق کار بابا … من گیج خیره مونده بودم به لیوان آب کنار دستمو صدای بلند جرو بحث دوتاشون تو گوشم میپیچید
من نمیخواستم برم … یعنی نمیتونستم …
لااقل الانکه قلبم گرو کسی بود که از اونور دلکنده و اومده اینور نمیتونستم برم ….
سه سال پیش گفتم منو بفرسته خارج و قبول نکردو حالاکه دلم نمیذاره برم میخواد بفرستتم …
نگاهی به قیافه دمغ رحیم انداختم ….
انگار این مابین فقط خود بابا بود که راضی بود از این رفتن ..
حسمیکردم رفتن ما برای فراره نه قرار …. باباهم کم کم داشت دست به کار میشد … آتیش این انقلاب انگار داشت دودمان مارم به باد مبدادو دامن گیر ما میشد …
باباهم داشت فرار میکردو اول مارو میفرستاد …
و کسی میون این همه جنگ و بلبشو نبود به فکر منی که گیج بودم و گنگ میون دلم و عقلم
تو آمدی ز دورها و دورها
زسرمین عطرها و نورها
نشانده ای مراکنون به زورقی
زعاجها زابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
(فروغ فرخزاد)

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx