رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت بیست وسه

فهرست مطالب

زمستان بی بهار نازخاتون یه حس خوب داستان‌های نازخاتون

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت بیست و سه 

اثر:ابراهیم یونسی

داستانهای نازخاتون

جوان شده بود… پدر بزرگ معتقد بود که «فرقی نکرده است.» _ مادربزرگ متوجه متلک بابا بزرگ نشد؛ بابا خندید. وقتی مادربزرگ از اتاق بیرون رفت بابا با صدای بلند خندید و خطاب به بابابزرگ گفت :« مادر نفهمید، متوجه نشد که طرف خر رفته خر هم بر نگشته.» آخر طرف های ما معتغد بودند که خر را اگر به بغداد ببرند قاطر بر میگردد.
کفش هایم پاره شده بود؛ هر چند احتیاجی به کفش هم نداشتم. ولی همین را بهانه کردم و برای متحقّق کردن آرزوی بابابزرگ قلم و دوات و دفترم را آوردم و در ایوان چارچنگولی بر روی دفتر مشقم خم شدم و پس از این که دست ها و لب و دهن و صورتم را حسابی مرکبی کردم نامۀ زیر را خطاب به بابا نوشتم:
«پدر ازی زم. از دوری شما ناراحت ایم. چرا به شهر نه می آی. من کفش ندارم. بابا کفش خرید. بابابزرگ سلام دارد. مادربزرگ سلام دارد به ماسومه خانم. قربانت ابراهیم.
این هم یکی از گرفتاری های عجیب ما بود که به کردی حرف میزدیم و به فارسی مینوشتیم؛ بعد هم که دستور رسید به کردی هم حرف نزنیم و برای اینکه همیشه به یاد داشته باشیم که نباید به کردی حرف بزنیم آقای مدیر داده بود آقای محمودی که خط قشنگی داشت با خط درشت روی یک صفحه کاغذ نوشته بود : « پارسی سخن گوئید.» و این نوشته را در کلاس در جایی، در مقابل ما به دیوار زده بودند. راستی که مسخره بود! به کردی فکر کنم و به فارسی بنویسم! و بعد بی هیچ ضرورتی با اسماعیل رفیق پهلو دستی ام به فارسی صحبت کنم، و اگر نکنم کف دستی بخورم! خیلی چیز ها را که در کتاب می خواندیم نمیفهمیدیم، معلمی که فارسی بود لزومی در توضیح لغاتی که برای خودش و یکی دو شاگرد فارسی زبان متضمن هیچ دشواری و ابهامی نبود نمیدید؛ معلمی هم که محلی بود این چیز ها را بلد نبود، و جسارت پرسیدن از دیگران را هم نداشت، مبادا بگویند بی سواد است، وانگهی سوال کردن و پرسیدن هم اصولا رسم نبود، و ما مطالب را طوطی وار یاد میگرفتیم و تحویل میدادیم. من تا وقتی که بزرگ نشده و به کلاس های بالاتر نرفته بودم معنی «بی تمیز» را نمیدانستم: آن هم تازه خودم کشف کردم. معلم میخواند: « بیچاره خرابه بی تمیز است چون بار همی کشد عزیز است». و من و همۀ بچه ها دیگر بی تتمیز را در درجه ی متضاد تمیز و پاکیزه ادراک می کردیم و می پنداشتیم خر بیچاره هر چند دست و رو نمیشوید و نظافت نمیکند چون بار می کشد آدم محترمی است. یا بزرگترین کشف آن دوره از دوران تحصیم این بود که معلمی درباره این بیت توضیح داد: «این نراق از دست من بوده است یا _ از فقاگاه تو ای فخر کیا؟» شاگرد ها را یک یک بلند می کرد و قایم پس کله شان می زد و می گفت: « این تراق از دست من بوده است یا…» شاگرد بیچاره گاه میگفت از پس کلۀ من ( که تازه آن وقت معنی قفا را فهمیده بود) یا میگفت از دست شما. آقای معلم پس از اینکه تجربه را به تمامی کلاس ترمیم داد توضیح داد « که از هر دو است» و یک دست صدا ندارد! و ما بچه ها با بهت و حیرت به هم خیره شدیم، در حقیقت به دریای پیمایش نا پذیر دانش آقا معلم خیره شده بودیم که چنین مروارید گرانبهایی را از سینه بیرون داده بود. خیلی از معماهای دیگر مواقعی که معلم فارسی در محل نبود همچنان لاینحل میماند. یادم هست ملّای مکلّائی معلم ما بود، و به شعر معروف خاقانی رسیده بودیم، و او می کوشید بعضی از ابیات آن را معنی کند _ و در می ماند. یکی آنجا که میگفت: « از اسب پیاده شو بر نطع زمین نه رخ زیر پی پیلش بین شهامت شده نعمان». معلم میگفت: «من خودم ندیده ام ولی می گویند بازیی هست که به آن میگویند شطرنج» بعد بی آنکه کسی از او چیزی پرسیده باشد با قیافه ای تفکر آمیز می گفت: « نه، قطعا گنجفه و نرد نیست _ بله، به آن می گویند شطرنج. در این بازی از اسب پیاده میشوند و صورتشان را می گذارند روی زمین _ مثل اینکه جلو شاه به خاک می افتند _ و بعد فیل می آید و از روی نعمان رد می شود و او را زیر دست و پا می کشد، و بقیه نگاه می کنند!» و انگار این توضیح او را هم قانع نکرده باشد می افزود: « این بازی مخصوص پادشاه ها است؛ آن ها فیل را از هندوستان می آورند…» و ما به خیال خود میدان جولان میدادیم و پادشاهان را در دو صف رو به روی هم، مثل صفوفی که در امیرارسلان و اسکندر نامه و فلک ناز و خورشید آفرینِ مصوّر دیده بودیم مجسم می کردیم، و بعد در عالم خیال یکی را پیاده می کردیم و به وسز میدان می آوردیم؛ پادشاه می آمد، همه به خاک می افتادند و گونه شان را بر خاک می نهادند، و بعد فیل را به حرکت در می آوردیم و پس از مقداری کلنجار رفتن کار نعمان بیچاره را میی ساختیم _ چه بازی خنکی!
یکی دیگر از معمّا ها فنر بود، که تازه اگر به صورت اصلی خود هم بر ما جلوه گر شده بود باز ما از ادراکش ناتوان می بودیم.آن وقت ها چاپ سنگی بود، و خطاط ها در مبحث آهن و پولاد و چیز هایی که از این دو می سازند حرف «ن» کلمه را بی تاب نوشته بود و کلمه «فز» خوانده می شد، و معلم ما معتقد بود فز قاعدتا باید چیزی باشد مثل بادیه و دیگ یا دیگچه _ هرچند خود او ندیده است. تازه اگر فنر هم بود باز او ندیده بود، و ما همچنان می باید از تخیّلاتمان کمک بگیریم و چیزی شبیه سماور پیش خود مجسم کنیم!
باری، با هر خنس . فنسی بود نامه را تحریر کردم، و یک باره و دوباره و چند باره نوشتم، و برای مادربزرگ خواندم. مادربزرگ در حالی که از عمق دانش به شگفتی افتاده بود و قند توی دلش آب می شد، کلی تعریف تعریف کرد. وقتی به انتهای آن رسیدم و گفتم «قربانت ابراهیم» یکهو، انگار زنبوری به صورتش نزدیک شده باشد یکّه خورد و گفت: «خدا نکند! همۀ فت و فامیلش قربان یک موی گندیده ات بشن! تو چرا قربانش بشی؟! خواهراش قربانش بشن!» اصرار داشت بنویسم یک کمی ماست کیسه ای برایمان بفرستد. ولی ما «ماست کیسه ای» که نخوانده بودیم؛ گفتم نمیشود، نامه خراب میشود، و سرانجام از بس فشار آورد که گفتم ماست کیسه ای نخوانده ایم. گفت: «حالا که کیسه ای نخوانده ای بنویس ماست خیگه» _ که همان خیک فارسی است _ ولی من چه میدانستم. گفتم نمیدانم در فارسی به «خیگه» چه میگویند و چون نمیدانم نمیشود نوشت. مادربزرگ دمغ شد، امّا چون راه حلی نبود سرانجام رضا داد که نامه به همان صورت که بود بماند.
پدربزرگ هم آمد و باز جمله ی اختتامیه مطرح شد. گفت مرسوم است و شنیده است که معمولا مینویسند. او هم کلّی تعریف کرد؛ در حالی که خنده در صورتش موج می زد و دهنش از تعجب باز مانده بود نامه را از من گرفت، و انگار آن را بخواند مدتی از نزدیک به دقت نگاهش کرد. من دو زانو کنارش نشسته بودم و به او تکیه کرده بودم و کلمه به کلمه و لفظ به لفظ نامه را برایش می خواندم و با انگشت نشان می دادم، و او در فواصلی انگشتش را روی کلمه ای می گذاشت و می گفت: «گفتی این چیه؟» می گفتم «نون»، و او انگشتش را اللّه بختکی بر کلمۀ دیگری می گذاشت و می گفت: «این؟» می گفتم: «این؟… میم» بابابزرگ می گفت: «ها!» پس از چندی که نامه را درست معاینه کرد گفت: «هیچکدام از کلمات قرآن را تو اینجا نمی بینم.» مادربزرگ گفت: «وا، چه حرف ها! دو روزه که نمی شه خط قرآنی یاد گرفت! از یه الف بچه چه توقعی داری! تازه خط قرآنی هم که می نوشت باز تو که نمی دانستی.» بابابزرگ گفت: «چرا، الحمد و قل هو اللّه را که دیگر می دانم.» مادر بزرگ گفت: «می دانی، ولی نمی توانی که بخوانی.» بابابزرگ گفت پیش طلبه ها، تو مسجد زیاد نشسته ام، چشمم آشناست _ اگه بود بهت می گفتم. مثلاً لام الف لا (لا) تو الفبای این بچه زیاد نمی بینم _ در حالی که تو قرآن هست _ نیست اینطور!» من که جوابی نداشتم و حرفی به این نام و نشان نمی شناختم با نگاه مبهم سخنش را بفهمی نفهمی تأیید کردم. مادربزرگ داشت از کوره در می رفت، که بابابزرگ با مقادیری «بخ بخ» و احسنت و آفرین و دست به روی نامه کشیدن و نامه را نوازش کردن قال قضیه را کند. قرار شد که نامه را پیش از ارسال به خالو شریف نشان دهند و نظرش را جویا شوند. بابابزرگ معنقد بود که نامه را به دیگران نشان ندهیم، چون ممکن است چشم بزنند بچه را، وگرنه خیلی دلش می خواست که خودش آن را توی جیبش می گذاشت و به مسجد می برد و به ملاحسن و ملاصادق و میرزا احمد نشان میداد. ولی وقتی برای نماز رفت مادربزرگ نامه را مثل فتحنامۀ نادر شاه به همه ی همسایه ها نشان داد، با این تفسیر که نشسته ام و تا او چشم بر هم زده و استکان و نعلبکی را آب کشیده آن را نوشته ام_ آی دروغ! خاله صغرا، که زنی آذربایجانی بود و اقوامش در مراغه بودند اصرار داشت حالا که «مشه ممد» خدمتش تمام شده و مرخص می شودو به ولایت می رود نامه ای برای برادرش بنویسد که با خودش ببرد. مادربزرگ به او وعده داد و گفت یک نامه که چیزی نیست ده تا هم که بخواهد برایش می نویسم. از شما چه پنهان این نامه را هم نوشتم، و خدا می داند چه نوشتم؛ همینقدر یادم هست که پر بود «ازمشه کازم سلام داری، از زهرا سلام داری، از خودم سلام داری، از رویت را می بوسم، از دست ننه را می بوسم، از چشم بچه ها می بوسم.» انگار کتیبۀ بیستون او دیکته می کرد و من می نوشتم، با هزار بد بختی _ و صنار حق التحریر و کلّی تعریف و تمجید.
غروب خالو شریف پیدایش شد با آن صورت گوشتالو و سبزۀ تیره اش که به صورت راجه های هندی شبیه بود. جوان ها دم در جمع بودند؛ مادر بزرگ گفت بروم و نامه را بیاورم. با دلنگرانی رفتم و نامه را آوردم، و او داد دست خالو شریف؛ و خالو شریف با تبختر و طمأنینه ای عینکش را که شیشه های بادامی داشت به چشم زد و آن را خواند و بعد گفت که قلم و دواتم را بیاورم _آوردم. من دوات را نگهداشته بودم و او اصلاحات لازم را می کرد، با قیافه ای که گویی سلطان مسعود غزنوی است و می خواهد به شکار برود و فرامین چندی است که باید سواره امضا کند یا در حاشیه شان چیزی بنویسد. در صدر نامه « پدر ازیزم» را خط زد و با صدای بلند گفت: «قبله گاهی معظم.» و معظم را طوری ادا کرد که گفتی ده تا «ظ» را در یک لقمه به هم پیچیده و در دهان تپانده است، در حالی که آن را با « ض» نوشته بود! سپس در آخر نامه اضافه کرد: «اگر پَر داشتم من می پرسدم، به یک لحظه به خدمت می رسیدم.» و سر دستی عکس کبوتری را هم کشید که نامه را به منقار گرفته بود و می برد و گفت به همین صورت که هست بفرستم. و «قربانت» را هم قلم زد، و نوشت «جان فدا» و مادر بزرگ کلّی خوشحال شد!

اگر پر داشتم من می پریدم به یک لحظه به خدمت می رسیدم
باری، با شنیدن این بیت و دیدن این عکس حاضران همه نگاه های اعجاب آمیز خود را متوجه چهره ی پف کرده اش کردند، که اکنون یک دنیا وقار ساختگی بود و وانمود می کرد که این بیت را تازه از «کفش کن» حافطه اش بیرون کشیده، و در چنته اش از این چیز ها و چیز های بهتر از این فراوان است_ ولی افسوس که میدان جلوه و جولان نیست! یکی از حاضران آهی کشید و گفت: «خیلی میکشه تا یک جوجه بشه مرغ یا خروس!» مادر بزرگ گفت: «تازه خروس داریم تا خروس! گنجشک ده تا جوجه در میاره یکیش بلبل در میاد. حالا کو اون مادر هایی که میرزا شریف و امثال میرزا شریف را می زاییدند!» خالو شریف در عین حال که از این تعریف و تمجید ها یاد کرده بود، انگار چنین ستایشی در شأنش نباشد، گفت: «ای خواهر، تو هم یواش یواش داری کشف و کرامات هم به ریشمان میبندی!_ هزاران مثل شریف و از او بهتر آمده و رفته اند، و دنیا هنوز پا برجاست!» اسم بناپارت به گوشش نخورده بود وگر نه میگفت: « مث شریف و بناپارت!»… «ما کاری نکردیم، خواندیم میرزا شدیم، اینام میخونن میشن. حالا بچه است، یک سلی که بگذرد میبرمش پیش خودم _ یادش میدم چه کار بکنه.» مادربزرگ روبه من کرد و به لحنی سرزنش آمیز گفت: « زبان داری، اقلاً بگو خالو دستت درد نکند!» و بعد خودش به وکالت از من کفت: « خالو، دستت درد نکنه، خیلی ممنون_ خدا سایه ی شما را از سر ما کم نکند!» و خالو انگار بگوید قابل نبود، لبخند احمقانه ای بر لب آورد و گوش مرا پیچاند و افزود: « با همین یه چس سوادت باز خیلی از بابات جلوی، که گوز را با «ض» مینویسد.» حاضران خندیدند، و من کلی دمغ شدم، مادر بزرگ گفت: «برادر، هر زمینی که جوی آب از کنارش نمیگذرد، اون هم اگه راهنما داشت مثل تو با سواد میشد…» در حالی که بابا خیلی باسواد تر از او بود.
باری، شب ها و ساعات عمر یکایک چون پاره ابر هایی که در پیشاپیش بادی توفنده روانند و هرگز باز نمی گردند از فراز سر می گذشتند – و گذشتند، تعطیلات مانند کسی که به تدریج از افسردگی بدر آید و به نشاط گراید به تدریج که از پسِ مه امتحانات بیرون می آمد قسمت های بیشتری از چهرۀ خود را می نمود و بخش های بیشتری از شادی هایی را که پس از یک سال قیل و قال و کتک خوردن و ترس و لرز مدرسه انتظارمان را کشیده بود روشن می داشت، تو گویی زیبارویی بود که از مراحل اولیۀ آشنایی گذشته و گوشۀ چادر را از چهرا اش به کنار زده و اینک آماده بود با قدرت صورت زیبای خود به روی ما لبخند زند. و در تمام این مدت ما بچه ها چون مسافرانی که مدت ها دستخوش دریا گرفتگی و تلاطم امواج باشند بی تابانه بر عرشه کشتی این دوره از عمر آمده بودیم و با اشتیاق در جستجوی نشان هایی که خبر از نزدیکی ساحل بدهند چشم به اطراف گردانده بودیم، تا سرانجام مرغ ماهی خواری _ ماهیخوار امتحانات _ که ماهیان کوچک را شکار می کند _ مژدۀ نزدیکی ساحل را به مشتاقان داد.
آری، تعطیلات در رسیده بود. اکثریتی خندان و اقلتی گریان_ بچه های معصومی که موجبی برای گریه داشتند و خود در این میان بی تفصیر بودند _ با کارنامه های قبولی و ردّی، دوان دوان، با گردن های افراخته، و دل های شکسته و سر های فرو افگنده _ در حالی که مدارک تحصیلی را در حدّ سینه و بالاتر از آن در معرض دید رهگذران گذاشته یا از دید ایشان مخفی داشته بودیم به خانه ها و دکان ها رفتیم _ این شادی و غم هم، چون شادی و غم های روزگار دیر پا نبود. برای والدین، و ما، دانش و دان اندوزی اصولاً مطرح نبود: مظاهر دانش در شهر کوچک ما کسانی بودند که حرفه شان حدّی به درویزگی داشت، «اهل علم» شدن چنگی به دل نمی زد. مسأله بیشتر یک امر حیثیتی بود، که فلان پسر فلان از فلان پسر فلان عقب مانده یا نمانده: احساسی شبیه به احساسی که هر روز در کوی و گذر ناظر آن بودیم: غروب ها پیش از آنکه غول شب آنقدر نزدیک شود که روشنایی های روز را به تمامی ببلعد که دیگر جز تریکی چیزی نباشد، ما بچه ها در کوچه ها زور آزمایی می کردیم؛ گاه پدران و بزرگان می ایستادند و ما را تشویق می کردند _ و وای به وقتی که به زمین می خوری، که جز سرکوفت پاداشی نداشتی. این نکافات هم پایا نبود _ نتیجۀ امتحانات هم برای مردم شهر کوچک ما چیزی شبیه به این بود: ربع ساعتی اوقات مامه عبه (عمو عبد الله ) پدر حسن را تلخ می کرد، سپس چپقی چاق می شد و کار ها در مسیر عادی خود جریان میافت.

مردم شهر کوچک ما ملاک و معیاری برای زندگی نداشتند _ وانگهی خود را با کجا مقایسه کنند؟ یکی دوتای آنها به همدان و عده ای به شهر های مرزی عراق و چند نفری به حج رفته بودند… کسی تهران را ندیده بود؛ قصه هایی که راجع به بغداد و شام و جلب سر هم می کردند افسانه هایی بیش نبودند: سخنان مردم جهاندیده ای بودند که علی الرسم دروغ بسیار می گویند. زندگی مردم شهرهای مرزی عراق هم دست کمی از زندگی شهر کوچک ما نداشت. بنابراین معمولی زندگی می کردند _ امّا معمولی چطور؟ غنی بودند یا بی چیز؟ آرزو هایشان چه بود؟… باز معمولی؛ چون مبنای مقایسه در حقیقت خودشان بودند. نمیتوانستند فکر کنند که جز آنکه هستند می توانند باشند. در اینجا حال هم حال بود هم گذشته، غالب فرقی نکرده بود، بجای کلاه تخم مرغی کلاه پهلوی آمده بود _ ولی غالب همان بود _ گذشت زمان در این جا محسوس نبود، آخر اینجا شهر بزرگ بزرگ نبود، «عجائبات» هم چنانکه از نامشان پیداست، عجائب اند، و لذا استثناهایی بر قاعده ی معمول _ که زندگی خودشان بود _ و بنابراین گاه دهشت انگیز بود. تازه مگر همین مردم به یاد نداشتند که عثمانی ها حاکم شهر را تنها به جرم اینکه عکس زنی را در خانه اش یافتند اعدام کردند؟ پس آنها هم حق داشتند خرق عادت را نپذیرند و در خط «معمول» خود پیش بروند _ برای همین هم بود که مرغی را که صدای خروس میک رد و از مسیر عادی جنس خود منحرف می شد بی درنگ می کشتند، مثل امروز نبود که پسری یا دختری که تغییر جنسیت می دهد جلوه فروشی کند و در بیمارستان، در حالی که لباس پسرانه یا دخترانه _ بسته به مورد _ پوشیدده است با روزنامه نگاران مصاحبه کند و طرح های آتی زندگیش را برای علاقه مندان شرح دهد و به ملاحت یا خشونت لبخند زند، و آب از آب تکان نخورد.
شهر کوچک ما در واقع جایی بود بیرون از دروازه های جهان _ جایی بود که در آن عمل بر تأمل غلبه داشت _ امّا نه عمل مثل عمل ائللو یا عمل جاهای دیگر، _ عملی که می گوییم باز معمولی است: کوشیدن، رفتن، آمدن، و رنج بردن به نام زندگی و زندگی کردن در غالب رنج بردن. بیگمان بیحالی و رخوت هم بود، امّا نه بیحالی و رخوت ناشی از سیری و چلقی شکم و پیه گردن: بیحالی معمول _ ناشی از فقر مطلق. با این احوال طبعاً محلی برای جر و بحث بر سر چیز های کوچک نبود، که از آنها به مجادلاتی فلسفی تعبیر شود: جر و بحثی اگر بود قیل و قال ملّا هایی بود که بر سر «قیل» هایی که هر یک برای راست و ریس کردن یا خراب کردن طلاقی از کتاب خود در آورده بود در ایوان مسجد یا در خانه ها براه می انداختند. البته این ها هم مردم بی غمی نبودند که چندین چین چربی شکم را یدک بکشند _ هر چند کاری به مفهوم کار نداشتند. و اگر چه احساسات و شهوات این جامعه چندان محسوس و متمرکز نبود باز با اینهمه درام های مهمی بر پردۀ عالم واقع آن بازی می شد که شاید با بزرگ ترین درام های تاریخ پهلو می زد: همه معصوم، و همۀ این کشمکش ها مبنی بر یک سوء تفاهم بزرگ زندگی _ زندگی مردمی که برای زندگی آمادگی نداشتند. در این جامعۀ دور از دروازه های جهان همچون سایر جوامع پرت و دور افتاده و بسه، ازدواج های داخلی اساس کار بود، و به زحمت کسی را می شد یافت که به نحوی، سببی یا نسبی، با دیگری منسوب نباشد. و در این جامعه طبعاً افسانه ها و روایات برای مردم کشش عجیبی داشتند. نمیدانم این سخن تا چه پایه درست است که انسان اساساً موجودی است «مذهبی»، و بی «مذهب» روزگارش نمی گذرد. امروزه هم عده ای انتشار افکار مارکس را تا حدی بر این پایه توجیه می کنند که صورت «مذهب» به خود گرفته است (به یاد دارم دوستی که با هیأتی به مسکو رفته بود در بازگشت از سفر بستۀ کوچکی به عنوان ره آورد برایم آورده بود: غبار سالن بزرگ کرملین!) امّا به هر حال این را می دانم که توده های مردم خواهان دینی هستند که از حیث معجزه و اسرار و اساطیر غنی باشد و خلأ های زندگی را به تمامی پُر کند و جایگزینی برای آرزو هایشان بدست دهد.
مردان و زنان شهر کوچک ما در سی سالگی پیر بودند و در چهل و چند سالگی کم کم در سراشیب عدم گام می نهادند و می مردند. ای امان از این تاریخ و طبیعت! «طبیعت و تاریخ با مفاهیمی که ما برای خوب و بد قائلیم موافق نیستند: به تعبیر آنها خوب آن است که بپاید و بد ان است که نپاید.» _ ولی مگر مردم شهر ما بد بودند؟! امّا یک چیز را بگویم: با تمام این تفاصیل و با این که امروزه جهان در عین بزرگی کوچک شده و انسان ها با هم ارتباط نزدیک دارند و ظرف چند ساعت می توان به دور ترین نقطۀ جهان رسید و «پیشرفت» به کمال خود نزدیک شده است، من به این مردم نیکی که در آرامش و سکونشان تنها از اخبار شهر کوچکشان به هم می خورد و غم ودلواپسی سایر نقطه های کرۀ ارض در عرصۀ وجودشان جایی برای جولان نداشت غبطه می خورم، همچنان که آنها به زندگی روستایی و کوچکتر پدرانشان غبطه می خورند و از گرفتاری هایی که «پیشرفت» پیش آورده بود می نالیدند: آه کوه بزرگ دردش هم بزرگ است، شهر بزرگ گرفتاری هایش هم بزرگ است!
آری، چین های زودرسی که بر جبین این مردم پدید می آمد چین ناشی از تفکرات و تأملات و دلواپسی ها و نگرانی های معنوی و روانی و عصبی نبود؛ این چین ها ناشی از بی چیزی و بی غذایی بود. مسیر زندگی اطفال را والدین تعیین می کردند: پسر استاد صالح حلبی ساز استاد حسین حلبی ساز، و پسر حاج عبد الله دباغ حاجی سلیم دباغ، و پسر رحیم مسگر سعید مسگر می شد، و هکذا! این حدود و ثغور ظاهراً از روز ازل معین شده بود و تخطی از آن میسر نبود…
وای، تابستان فرا رسید _ و از دور چه زیبا و خیال انگیز بود؛ مثل هر چیز دور و دور از دسترسی _ امّا درست مثل مهی که بر گرد کوهی می پیچد یا دل تنگ دره را پر می کند و از دور زیبا و هیبت انگیز است و چون به درونش می روی هیچ نیست _ حتی دود هم نیست _ تابستان هم با همۀ آرایه های زیبایی که در خیال ما خود را بدان آراسته بود زیبا نبود. چه نقشه ها که کشیده بودیم _ امّا همه بیهوده. این نیز چون هر هدفی وقتی به آن میرسی دیگر هدف نیست، و هدف دیگری را ارائه می کند که مسافتی دراز با آن فاصله دارد. یادم هست دفترچه هایی داشتیم که بر پشت جلد آنها نام و نشانی دانش آموز _ دانشجو _ و دبستان و دبیرستان و دانشکده چاپ شده ود.هنگامی که در دبستان بودیم در این آرزو می سوختیم که در مقابل نام خود به جای دانش آموز دبستان دانش آموز دبیرستان را درج کنیم، امّا چون به دبیرستان رسیدیم این آرزو رنگ باخت و محو شد و آرزوی وصول به دانشکده به جای آن نشست. لابد کسانی هم که می خواهند ثروتمند شوند به همین ترتیب اغوا می شوند: اول صد تومان، بعد هزار تومان، و بعد هزاران _ و برو که رفتی؛ و همچنان وصول ناپذیر! یاذ پدربزرگ بخیر، که این قضیه را به نحوی دیگر تعبیر می کرد می گفت کسی که همه اس جمع کند و باز هم حرص بزند نشانۀ این است که درونش خالی و روحش کوچک است، چون هر تلاش و تقلایی که می کند باز میبیند که بی نیاز نشده _ نه این که نشده حریص تر هم شده، مثل همین حاجی شریف خودمان. می گفت اینها گرگ صفت اند. فرق گرگ با شیر این است که گرگ وقتی به گله می زند هر چه را بیابدخفه می کند _ از بس حریص است؛ امّا شیر که روحی بزرگ دارد یکی را می خورد و با بقیه کاری ندارد.
تعطیلات آمد و با تعدادی از رفقا در کوچه ویلان شدیم _ به قول مادربزرگ مثل سگ پاسوخته. فقط تعدادی، چون اکثر بچه ها در مقام «وردست» به والدینشان کمک می کردند: عده ای خشت بُری، عده ای پادوی مغازه، عده ای تخمه فروشی و عده ای نخودشورفروشی _ وتعدادی هم هیزم کشی از جنگل _ حرفۀ پدر را باید فرا گرفت. من و حسن پسر وکیل حسین و پسران دوماموستا، چون پدرانمان با رنج و زحمت آشنا نبودند، ناچار به تبعیت از آن ها و عرف محل استراحت می کردیم، هر چند استراحت پاداش کارو جلوه ای از زندگی است که جلوۀ دیگرش کار است، و ما کاری نداشتیم. حتی آشتغال آدم و حوّا را هم نداشتیم: چون آن دو بزرگوار لا اقل برای فرار از بیکاری هر روز بالا جبار «برگ انجیر» را عوض می کردند؛ و روز را با برگ تازه شروع می کردند _ وای آدم هوس خوردن انجیر می کند. و مثل این که این مهمّ از نظر اولیای امور پنهان نمانده بود، چون ظاهراً داشتند ما را هم احتیاطاً برای عوض کردن احتمالی «برگ انجیر» _ و بعد ها خوردن انجیر _ در روز هایی که از بهشت عادی زندگی به دنیای زناشویی تبعید می شویم آماده می کردند.
این روزها صحبت ختنه سوران است، و مادر بزرگ است که از حضرت ابراهیم و هاجر و سارا (ع) داستان ها نقل می کند و تعریف می کند که چگونه این زن لجوج و بیب گذشت این پیر مرد را خواباند و بر خلاف عقل و منطق زنانه او را «سنت» کرد. گفتم بی گذشت؟ باز هم تکرار می کنم. آخر شما را به خدا بگویید: مردی رفته و زنی گرفته است _ کجای این کار خلاف شرع است؟ وانگهی شرع را چه کسی وضع می کند؟ _ خود او است و تو دیگر نباید به او ارائۀ طریق کنی! و تازه این زن هیچ متوجه این نکته نیست که لغزش احتمالی زن یا مرد و تسلیم و تمکینش به احساسات آتی و زو گذر _ یا به چیزی که از آن به عنوان خیانت یکی به دیگری تعبیر می شود _ به معنای قطع علاقۀ این با آن یا بلعکس نیست، و مرد یا زن، بسته به مورد، چون به خانه و بستر زناشویی باز آمد باز همان است که بود و ذرّه ای از محبتشسبت به همسر کاسته نشده است، تازه اگر در اثر تجربه ای که کسب کرده و فرصت مقایسه ای که داشته این محبت نسبت به سابق بیشتر نشده باشد! درست هم هست قلب و احساسش را برای شوهر نگه داشته، و چیز دیگری را به بیگانه داده! اروپایی ها که دیگر بهتر از ما به زندگی واردند: گذشته از این، خانواده اقساط اتومبیلشان عقب افتاده، خانم با موافقت آقا می رود و روزی یکی دو ساعت _ فقط یکی دو ساعت، آن هم برای مدتی معین _ «کار» می کند، تا قسط های عقب افتاده پرداخت می شود _ و در این ضمن ذره ای از محبت ژوسلین به فیلیپ کم نشده و کمترین خللی در ارکان محبت فیلیپ نسبت به ژوسلین راه نیافته، و روابط نه تنها سرد نشده بلکه گرم هم شده، زیرا حالا که اقساط عقب افتاده را پرداخته اند می توانند با خیال راحت تری به هم برسند و از تعطیلات آخر هفته بیشتر لذت ببرند! آن مدت معین که گذشت دیگر محال است که ژوسلین هب تلفن خواستارانِ «کار» پاسخ بدهد، و فیلیپ است که گوشی را بر میدارد و نار به سؤالی معمولی پاسخ دهد می گوید: «می بخشید آفا، خانم دیگر کار نمیکند!» _ و همین. وحالا نگاه کنید _ هر چه نگاه می کنم میبینم خیلی از قافله عقبیم!… راه درازی در پیش داریم تا به اروپایی ها برسیم و خیال نمیکنم هرگز برسیم، چون همانطور که مت پیش میرویم ان ها هم بیکار نمی نشینند و فاصله و مسافت را حفظ می کنند. خیلی «پیش» رفته اند!… همین پارسال پیرارسال بود که آدمی مثل رئیس جمهور فرانسه در شب عید میلاد کلّی از دختر های فرانسوی تشکّر کرد که با اخلاق و اطوار خوب و زیبایشان چقدر توریست به کشور جلب کرده اند و چقدر بر درآمد کشور افزوده اند… «پیشرفت» را میبینی _ آن وقت ما اینجور!… تازه فرانسه خیلی از آمریکا عقب است!
البته مادر بزرگ سعی می کند با خنده و کمک گرفتن از کلمات و جملات ندائی و استعجابی و چیز هایی مانند «به قدرت خدا» و «جبرئیل امین» و نقل قصص و روایات، با چاشنی وقایع ضمنی خنده دار و مطالبی از این قبیل از خشونت داستان بکاهد و حتی عمل را با بخش آخر کلمه (ختنه سوران) تطبیق کند و آن را به قیافۀ «سور» بر ما جلوه گر سازد. ما هم البته اولاً چندان بخیل و ممسک و بی گذشت نیستیم که از این ایثاراندک در راه وصول به «بهشت زناشویی» دریغ داشته باشیم و ثانیاً می دانیم که زن ها در این گونه مسائل صلاحیت بیشتری دارند؛ بعلاوه مواقعی که با رفقا اسباب و ابزارمان را با هم مقایسه می کنیم از این که می بینیم زائده ای داریم احساس «بیهودگی» می کنیم.
صبح روزی تازه چشم از خواب گشوده بودیم که آمدند و من و احمد و محمود، پسر های خاله فرشته، و صدیق پسر خاله رحیمه و اسماعیل پسر خاله فاطی را جمع کردند و بردند خانۀ خاله رعنا، که شوخی تاریخ نقش خانۀ ابراهیم را بر آن تحمیل کرده بود. این را هم میدانستیم که مقداری نقل و نبات تهیه کرده اند، بتابراین تردیدی نداشتیم که سوری خواهد بود شاهانه. تصور می کنم که من نفر سوم بودم _ مادر بزرگ اصراری نداشت در این که اولین نفر باشم، چون سید دلاکی که آورده بودند هر چند که می گفتند دستش بسیار خوب و مبارک است در شهر کوچک ما شناخته نبود، و مادر بزرگ معمولاً به نشناخته و ندیده اعتماد چندانی نداشت _ درست هم فکر می کرد. گمان می کنم نفر سوّم بودم. شلوارم را در آورده بود _ منظورم مادربزرگ است، چون محال بود بگذارم کسی جز مادربزرگ دست به گره تنبانم بزند _ اصلاً این یک مسألۀ حیثیتی بود! _ و قطیفه ای به دور کمرم پیچیده بود _ و من به قیافه ی عکسی که از ملانصرالدین در حالی ارائه می کنند که پس از مصرف بنگ در حمام به تصور این که تأثیر نکرده برای اعتراض به دکان

بقال فروشنده رفته است، با قیافه تکیده ، در حالی که رنگم پریده است و سعی می کنم خودم را نبازم و آبروی مادربزرگ را پیش سر و همسر نبرم، و حتی لبخند هم می زنم، دم در اتاق ایستاده ام. صدای تک جیغ کوتاه، و سپس کوتاه، و صحبت پرنده آبی و سرخ را می شنوم و دم نمی زنم. دم نمی زنم، اما در درونم آشوبی است! یادم هست سال ها بعد وقتی منشی دادگاه حکم محکمه را که به موجب آن محکوم به اعدام شده بودم خواند با همین قیافه و لبخند ساختگی و یک « ابدیت » دل آشوبه و دلهره به آن گوش دادم، در حالیکه می خواستم وانمود کنم که بله، ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم، و اعدام برای ما از بازیچه هم بازیچه تر است، قبول نداری امتحانش در کشور گل و بلبل مجانی است!
باری، به قول مادر بزرگ ماشاالله مثل شاخ شمشاد ایستاده بودم ـ دیگر خبر نداشت که اگر پای آبرو در میان نبود مثل تیر شمشاد دراز به دراز افتاده و از حال رفته بودم ـ تا نوبت به من رسید.
مادر بزرگ دستم را گرفت و با هم به درون اتاق رفتیم. پسر بزرگ خاله حنیفه و پسر خاله نجیبه در دو طرف چهار پایه ای که وسط اتاق ایستاده بودند؛ آن طرف تر چیزی روی اجاق می جوشید و بخار از آن برمی خواست؛ تنها پنجره اتاق باز بود، و سیدی که عمامه سبز بر سر و قبای عربی بلندی در بر داشت در حالیکه دست ها را به پشت برده بود ایستاده بود.
مادر بزرگ سلام کرد، و من با چشمان وحشت زده و کنجکاو همه این چیزها را ظرف یکی دو ثانیه عبورا از نظر گذراندم. پسر خاله حنیفه دست برد و قطیفه را از دور کمرم گشود؛ نگاه سریعی به مادربزرگ افکندم؛ اعتراضی نداشت، و دستور مقاومتی صادر نکرد. همان دست بغلم کرد و روی چهارپایه ام گذاشت. وضع دشوار بود: چشمانم در این اوضاع و احوال در بلاتکلیفی عجیبی بودند: از طرفی خجالت می کشیدم در چشم حاضران نگاه کنم، و از طرف دیگر در میان این جمع نمی توانستم با نگاه کردن به اسباب و ابزار خود خود را مشغول کنم . به هر حال، دیدم مادربزرگ از همه راحت تر است، و لذا با تمام قدرت در چهره اش خیره شدم، در حالیکه چهره اش را در هاله ای از مه و ابهام می دیدم ـ نمی دانم از ترس یا از خجالت. سرانجام سید پیش آمد و ابزارم را در دست گرفت و سبک و سنگین کرد، در حالی که افزار کار خود را به دیگر دست داشت، و پسر خاله حنیفه گفت: « کیشه! ببین! گنجشکه رو ببین!» و تا من نگاهم را متوجه جهت احتمالی حرکت پرنده موهوم کردم سید، برق آسا، تیغ را با محل مخصوص آشنا کرد… سوزش شدید، و « قرچ » ناشی از برش و جیغ ناشی از سوزش و ترشی و شیرینی آب نباتی که پسر خاله نجیبه در دهنم تپاند در سنفونیی که از این عناصر « ناهماوا » شکل گرفته بود به هم آمیختند. نگاهی متوجه اسباب و آلات کردم: رگه باریکی از خون دیدم ، سید را دیدم که با کهنه ای که در آب جوش خیسانده بود و قطعا آلوده به چیزهای دیگری هم بود و به احتمال زیاد معجونی که از آن بخار برمی خاست منبع و منشاء آن بود، اسباب را خشک می کرد ـ و همین! بغلم کردند و به خانه ام بردند. من آنوقت اسم گیوتین را نشنیده بودم و از نحوه کار و سرعت عملش چیزی به گوشم نخورده بود ـ اگر خورده بود حتما پیش خودم همین تیغ سید دلاک را مجسم می کردم. پرنده هم که پرنده است، و موجود به قاعده و زیبایی است، و مثل هر چیز زیبایی همه اش دردسر ـ از آدم گرفته تا حیوان. زن همین که می بیند زیبا است و احساس می کند که احساس می کنی زیبا است ـ و فورا هم احساس می کند ـ دیگر خدا را بنده نیست ـ با انصاف قطع علاقه می کند، تنها برای یک ملاقات سویچ بنز و ویلای جنوب فرانسه از شما می خواهد، تازه نمی خواهد، چون خواستن نوعی داین و مدیونی را به ذهن متبادر می کند و دختر حوا زرنگ تر از آن است که به شما فرصت طلبکاری بدهد. تو باید سویچ بنز یا کلید ویلا را بدهی و وانمود کنی که آنچه را که داده ای به حساب بستانکار خانم برده ای … بعد چه؟ بعد هیچی، تازه وقتی با او نشستی می بینی که به قدرت خدا یک مثقال مغز توی آن کله زیبا نیست؛ می بینی که آن خرمن موهای زرین، یا شبه گون ـ بسته به سلیقه و مورد ـ با آن عینک کریستیان دیور و آرایش روزو رنگ مو ـ جسارت نباشد، بی ادبی نباشد ـ مثل واکسیل ها و شمسه های امرای ارتش شاهنشاهی آرایه های تابوتی تو خالی بیش نیستند ـ و تو می خواهی به زمین و زمان و کائنات ناسزا بگویی. اما می بینی، نه، اشتباه می کنی؛ پس از کمی تامل درمی یابی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست: اگر این کله زیبا همه اش مغز بود آنوقت روزگارت به نوع دیگری تباه بود. درمی یابی که با سقراط و انیشتین و مانند آنها، در نقش جنس لطیف، نمی شود زندگی کرد: در نظر مجسم کن که با زنی چون افلاطون یا انیشتین ازدواج کرده ای و می خواهی با او عشق ببازی: او نشسته است و با قیافه تفکرآمیز و جبین پر آژنگ می خواهد، و اصرار دارد، فرضیه نسبیت را از اول تا به آخر برای تو توضیح دهد و هر چندگاه برای اینکه مطمئن شود که به سخنانش بی توجه نیستی سوالاتی بکند و منحنی هایی با انگشت در هوا رسم کند و تو مجبور باشی شش دانگ حواست را به او بدهی، و وقتی از توضیح قضیه فارغ می شود ـ اگر بشود، و سراغ قضیه دیگری نرود ـ تو احساس می کنی که کله ات دنگ و دونگ صدا می کند و رگ روی شقیقه ات مثل خایه حلاج می زند… خوب، این کجاش شد عشقبازی! این که حال و حوصله و هوسی برای تو باقی نمی گذارد که تا خواستی بجنبی افلاطونه خانم فلسفه عشق افلاطونی را به تو یادآور شود و تو را از عشق غیرافلاطونی و « ناپاک » سرد و بیزار کند یا فصل ها در باب ماهیت عشق و فرق عشق با شهوت و کیفیت یزدانی آن یک و طبیعت حیوانی این یک سخن بدواند و ترا از مردی بیندازد! راستی هم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست: برای همین هم هست که زن هر چه سر به هواتر باشد دلچسب تر است و هر چه زیباتر باشد سربه هواتر است: با یک نوازش ساده، با یک ستایش ساده، یا یک « خرگوش من » یا « آهوی من » یا « مرغک من » عرش را سیر می کند، در حالیکه تو از فرصت استفاده کرده و هی بر مرکب زده و فرش را طی کرده ای! و تازه متوجه شده ای که از شیر حمله خوش بود و از غزال رم ـ به راستی زیبا است غزال رموک، آه موقعی که رم می کند چه جست های قشنگی می زند!
جنس پرنده هم از وقتی فهمیده زیبا است ـ و این را از بدو خلقت فهمیده است ـ جز زحمت و دردسر چیزی به بار نیاورده است. شما هیچوقت اذیت و آزاری از لاک پشت ندیده اید. حیوانی است که لک و لک راه می رود، و سرش را توی لاکش می کند و به کسی و چیزی کار ندارد. بر خلاف آقا کلاغه یا شانه بسر، یا حتی کبک، جاسوسی و کارچاق کنی و سخن چینی در طبیعت و سرشت این حیوان نیست. آنوقت ما آدم ها، همین کند رفتن این حیوان را که موجب هزاران حسن او شده است به حساب نقائصش می بریم، و حتی صفت های موهنی از آن می سازیم:« لاک پشت آسا، لاک پشتی…» و صدها نسبت بد و ناروا به او می دهیم. وقتی خواسته باشیم بگوییم که آدم بی احساسی نیستیم در مقام اعتراض، آنهم با بانگ بلند، و در حالیکه رگ های گردن را کلفت کرده ایم، می گوییم:« مرد حسابی، چه می گویی ـ مگر من لاک پشتم!» یا « فلانی لاک پشتی نیست که به این زودی پشتش به زمین برسد!» یعنی که خیلی کلک است! در حالیکه اگر کلک بود مثل آقا کلاغه بود که تا بچه می جنبید، انگار یک مامور کارکشته ساواک، پر می کشید و خبر می برد که چه نشسته ای، فلانی فلان کار را کرد! یا شانه بسر، که برای آن یکی دلالی می کند و برای خبرچینی، یا همین کبک، با اینهمه خوش خط و خالی ـ که مثل بسیاری از ظواهر زیبا هیچگاه معرف باطن نیست ـ در خدمت جناب شکارچی راه می افتد و با صدای سوت او با دو صد عشوه و ناز ـ اگر ماده باشد ـ یا با صدای محکم و مردانه ـ اگر نر باشد ـ می خواند و همجنسان خود را دعوت به معاشقه می کند ـ آنهم به دروغ ـ و به امید مشتی دانه اضافی آنها را به تیررس ارباب می آورد و خونسرد و آرام نظاره گر مرگشان می شود؛ در حالیکه یک خروار جو هم جلو لانه سوسمار بریزی و به او تکلیف کنی که سوسمار دیگری را ـ صرفا برای یک معارفه ساده ـ به تو معرفی کند محال است به چنین کاری تن بدهد. مثل یک عضو مومن احزاب انقلابی دندان ها را بر هم می فشارد و سکوت می کند، انگار از روز ازل کر و لال بوده است! عقرب و مار که جای خود دارند. آن ماری هم که آدم و حوا را گول زد خود مار نبود، شیطان بود که برای محکم کاری، با سوء استفاده از حسن شهرت و شخصیت او، خود را به شکل و هیات او درآورد، وگرنه مار این گونه اعمال را دون شأن خود می داند. حاشا از او که برود و با کسی جر و بحث کند یا سیب یا هر چیز دیگری را برای کسی تعارف و سوغات ببرد، که مثلا به تحریک دیگری او را گمراه کند ـ پوف! البته در افسانه ها، می شنویم که افسانه پرداز می گوید که بله ملک جمشید خسته و کوفته به زیر درختی رسید و هنوز درست به خواب نرفته بود که دو پرنده آمدند و بر درخت نشستند؛ پرنده اولی به پرنده دومی گفت:« خواهر، این که در زیر این درخت خوابیده ملک جمشید پسر پادشاه ماچین است، و خدا کند بیدار باشد و حرف های ما را بشنود…» و بعد سرگذشت ملک جمشید را می گوید و ناکامی هایش را مرور می کند و می گوید اگر از فلان راه برود و فلان کار را بکند و فلان کار را نکند به مراد دل می رسد و کامیاب می شود… من هزار بار زیر درخت تبریزی خانه مان خوابیدم و خودم را به خواب زدم و هر گنجشکی که روی درخت نشست گوش تیز کردم ـ همه لال شده بودند، و چیزی عایدم نشد ـ اصلا پرنده جز زحمت و دردسر چیزی ندارد. با وجود این می بینی که شاعران شعر که می گویند همه اش به سراغ پرنده های سربه هوا می روند:« عشق من، من تو را چون پرنده ای زخمین در کف دستم می برم…» در حالیکه همین شاعر به لاک پشت بخورد آن را هفت بار آب می کشد…
خلاصه، به خانه آمدیم و دوستان و اقوام برای عرض « تبریک» آمدند، و مادربزرگ با نقل و نبات از آنها پذیرایی کرد ـ سهم نقل و نبات مرا در قوطی کبریتی گذاشته بود و قوطی را برای اطمینان خاطر من کنار متکا گذاشته بود.بابابزرگ هم آمد؛ پیرمرد خیلی خوشحال بود، با همان چهره زیبا و خنده ای که مدام در آن موج می زد بخ بخی گفت ـ که نفهمیدم اشاره اش به چه و کجا بود، چون چیزی پیدا نبود. فردای آن بابا هم آمد ـ ظاهرا برای « عرض تبریک »! و مادربزرگ گفت که « ماشاالله صد ماشاالله، از دیو دو سر هم نمی ترسد.» گفت اصلا خیالم نبوده و همانطور که سید دلاک می بریده من با کمال خونسردی نگاه می کرده و می خندیده ام. این ستایش دروغین هم که مثل هر ستایش دیگری خوشایند بود غرورم را غلغلک داد، و طبعا تکذیبی نکردم.
پوست بریده را نخ کردند و چند روزی به گردنمان آویختند، با این تفاهم که عواقب اعمال « اصل کاری» مادام العمر وبال گردنمان خواهد بود… یا شاید برای اعلام« وضع موجود » به « علاقه مندان »احتمالی …
لنگ را هفت هشت روزی به دور کمر داشتیم؛ زخم ورم کرده و چرکین بود؛ هر روز صبح مادربزرگ زخم را معاینه می کرد و با مادرهایی که بچه هایشان را سنت کرده بودند تبادل نظر می کرد و چون وضع همه بیش و کم شبیه هم بود کسی را فرستادند و سید را در دهی یافتند و دستورالعمل خواستند و سید بی سرنسخه « دود تپاله » را تجویز کرد: هر روز صبح در برخاستن از بستر مادربزرگ چند تپاله ای در حیاط روی هم می گذاشت و آتش می کرد و من و گاه پسرهای خاله فرشته، با پاهای گشاد ـ که بالضروره گشاد شده بود ـ می ایستادیم و به کمک لنگ دود را به موضع مخصوص هدایت می کردیم… تا سرانجام زخم التیام پذیرفت، و به قول مادربزرگ جفتک پرانی از نو شروع شد.
در این ضمن سرگرمی های تازه ای به شهر کوچک ما راه یافته بود: تمدن آمده بود. دکان عرق فروشی باز شده بود؛ چندی هم بود که شخصی به نام کلایی حسین از تبریز تعدادی خانم با خود آورده بود و در محله خلوت « سعادت » آباد عشرتکده ای گشوده بود: اول ها مردم قار و قوری کردند و پیش دو ماموستا رفتند که چه نشسته اید دین از دست رفت، و دو ماموستا و سایرین پس از استماع شکایت مردم شاهد عادل خواستند که موجود نبود، چون کسی ظاهرا خودش نرفته بود، و آنکه رفته بود طبعا عادل نبود، و در ضمن رضاشاه هم شوخی بردار نبود، و به هر حال قضیه را درز گرفتند. راه عشرتکده از جلو خانه مادربزرگ می گذشت، و مشتریان کلایی که اغلب دمی هم به خمره می زدند، در بازگشت مست بازی درمی آوردند: با لحن و آهنگ مستانه تصنیف « اینش خوبه که زلفش آلاگورسونه» را که تازه از تهران آمده بود می خواندند؛ تلوتلو می خوردند؛ زیر بغلشان را می گرفتند، استفراغ می کردند؛ آب به سر و صورتشان می پاشیدند، سیلی به صورتشان می زدند ـ تا از آن حالت به درآیند. ما هم تقلید می کردیم؛ و این یکی از بازی های رایج ما بود. خدا پدر کلایی را بیامرزد که با آوردن خانم ها و مست کردن جوانان تا حدی جای خالی انوشیروان عادل را پر کرده بود… خرهای بی صاحب مزاحم نداشتند.
با آمدن خانم ها، و « تمدن »، که ناشی از حضور دولت، یعنی سرباز و امنیه بیشتر بود، و خود ضرورتی بود، بازار هم تکان خورد: معامله و داد و ستد بیشتر شد. اما اشکال کار در این بود که پول فاحشه حلال نبود… با این دشواری « تخصص » تازه ای بر سایر تخصص های شهر کوچک ما افزوده شد: از جامعه یهود یکی دو نفری که کارشان حلال کردن پول بود وارد فعالیت شدند: حاجی فتح الله را می دیدی که از زیر تشکچه ای که بر آن نشسته بود با دستمال، برای جلوگیری از آلوده شدن دست، دو سه اسکناس یک تومانی درمی آورد و آنها را با اکراه، انگار بچه موش مرده ای را گرفته باشد، به حزقیل می دهد. حزقیل به خلاف حاجی اسکناسها را آزمندانه می گیرد و در جیب بغل چپ می گذارد و از جیب بغل راست پول دیگری درمی آورد؛ تومانی یک قران به عنوان « حلالانه » کم می کند و مابقی را به حاجی می دهد. این بار حاجی است که پول را آزمندانه می گیرد و در جیب می گذارد. اینک که حاجی بار وجدان خود را سبک و محتوای جیب حزقیل را سنگین کرده است، حزقیل به راه می افتد و به سراغ حاجی رشید و صوفی سعید و دیگران می رود و اسکناس هاییی را که از حاجی گرفته است به آنها می دهد؛… با کسر همان یک قران در یک تومان ـ گناهش به گردن خودش. پولی که از عرق فروش و تریاک فروش هم به دست حضرات می رسد همین مسیر را می پیماید… معامله را نمی شود نکرد، چون رضا شاه شوخی سرش نمی شود و جریمه می کند، بعلاوه کاسب هم حبیب خدا است، هر چند به قول حاجی فتح الله این کاسبی نیست کاه سابی است! اما شائبه تردیدی هم هست ـ زیاد هم معلوم نیست که این پول فاحشگی باشد، ممکن است اقوام و کس و کارشان فرستاده باشند، چون بی گمان از زیر بته عمل نیامده اند و اقوام و کس و کاری دارند!حزقیل هم که « سپر بلا است؛ ظاهرا مانع خاصی نباید در میان باشد؛ و خدا خودش علیم است که سر و ته منفعت این معامله از همان یک قرانی که حزقیل برده تجاوز نمی کند!
تمدن ضد خود را نیز به همراه آورده بود! پای کاروان های شتر از آذربایجان به شهر کوچک ما باز شد. پشکلی که می انداختند وسیله مناسبی برای بازی بود: پشکل را که تازه از تنور درآمده بود، داغ داغ برمی داشتیم و به سر و کله هم می کوبیدیم. پشکل شتر نجس نبود، چون اصل شتر از عربستان بود ـ و بعد موی شتر، که برای دفع چشم زخم و ترس دارویی مجرب بود؛ که می کندیم و در پارچه ای بر کلاه یا شانه مان می دوختیم: دنبال شتر بینوا راه می افتادیم و چنگ می زدیم و پشمش را می کندیم. شتر که می دانست برای « دوا » است چیزی نمی گفت؛ ولی اگر اضافه بر « مصرف » می کندیم برآشفته می شد و لگدی می پراند ـ و مثل این بود که نازبالشی به ران آدم خورده باشد، بس که کف پایش نرم بود! و این خود نشان دیگری از « عرب » بودنش بود. مادربزرگ دیده بود که تخم مرغ را زیر پایش گذاشته اند و به قدرت خدا نشکسته است! گاه زمستان ها هم شتر می آمد، اما طرف های ما سرما و یخبندان به حدی سخت و فراوان است که هیچ با وضع و مزاج این حیوان شریف سازگار نیست. در این جور مواقع برای اینکه با احتیاط گام بردارد چیزی که فهم را به جنبش می آورد و احتیاج نام دارد مداخله می کرد و فهم بشری ساربان را به انجام عملی وامی داشت که نوعی « جراحی » بود: ساربان کف پای شتر را تیغ می زد و قاچ قاچ می کرد، تا حیوان از شدت درد با احتیاط روی زمین یخ بسته گام بردارد ـ هر چند که با این همه باز سر می خورد و می افتاد و می مرد و حاجی را خلاص می کرد.
چند روزی بیش از شروع جفتک پرانی های ما نمی گذشت که یک روز بابا به شهر ما آمد و گفت که مادر و خواهرها و زن تازه اش ـ زن سومش که باز دختر عمویی بود ـ علاقه مندند مرا ببینند. دختر عموی اول از دست مادر و خواهرهای بابا فرار کرده بود و به خانه پدر پناه برده بود، و تا روزی که مرد با دخترش در همانجا ماند. غروب آفتاب بود؛ خورشید تن بر افق می سود و با فشار خود را در پشت آن جا می کرد. خونی که از این سایش و مالش از تنش جاری شده بود کرانه های افق را می آلود. شب همچون رفتگری فعال در حالیکه روشنی های روز را می روفت و در کیسه سیاه خود می ریخت به کوچه ها و بام ها نزدیک می شد. دود بنفشی بر دشت آن سوی رود خفته بود، گویی غول عظیمی دود چپقش را در هوای رقیق شامگاهی ولو کرده بود. وزغ ها، و جیرجیرک ها که تا آن هنگام خاموش بودند همچون مشایعین جنازه که بر گرد گور می ایستند و گاه به درون گور هم سرک می کشند و عمق آن را دید می زنند اما خاموش اند و هنگامی که مرده را در گور می گذارند یکباره شیون سر می دهند، گویی با نظاره دفن خورشید که گورکن شب خاک سیاه بر آن می پاشید، قار و قوری به راه انداخته بودند . تاریکی غلیظ تر می شد و با ته مانده روشنایی های روز در کیسه مکنده شب انباشته می گردید، آنقدر که کیسه ورم می کرد و و می رفت که دیگر جز سیاهی چیزی نباشد. درخت تبریزی به گفتن داستان روز برای شب آغاز کرده بود.
مادربزرگ بنا به معمول دم در نشسته بود. دختران و پسران و همسایه ها رفته بودند، و جز بابا و من کسی در پیرامونش نبود. پدربزرگ هنوز از مسجد نیامده بود. من از این پیشنهاد بابا خوشحال شدم و با قیافه ای التماس آمیز در چشمان مادربزرگ نگریستم. مادربزرگ گفت:« خیلی ممنون از این همه علاقه!» لحن سخنش سخت آمیخته به تلخی و طعنه بود. بعد برگشت و رو به بابا کرد و گفت:« حالا چطور شدیکهو اینهمه علاقه مند شدند، نباشد نقشه ای کشیدن؟!»
بابا گفت:« خوب بالاخره دلشان می خواد نوه و برادرزاده شان را ببینند ـ نقشه؟! چه نقشه ای؟!»
مادربزرگ گفت:« هفت سال نوه و برادرزاده نداشتن، چطور شد امروز یادش افتادن؟! آخه اون یکی هم نوه و برادرزاده بود ـ از خودتان هم بود، که فراریش دادن؟» منظورش خواهرم بود که با مادرش فراری شده بود« تازه این از دختر رعیت هم هست و مثل شماها تافته مریم بافته نیست. مگر این که بخوان بدونن اینی که پشت و رو اطلس نیست شاخ یا دمم داره یا نه، آره؟»
بابا خندید. مادربزرگ در ادامه سخن گفت:« نه، من بچه را نمی دم… بلائی سرش میارن ـ چیز خورش می کنن ـ نه، باشد یک وقت دیگر.»
بابا گفت:« نه دیگر؛ مادر، تو هم خیلی بدبینی … که بیان بچه را چیز خور کنن! راستی که!»
مادربزرگ گفت:« از خودت عزیزتر که نیست. مگر همین قوم و خویشا و پسرعموها نبودن که چیزخورت کردن؟بچه« دو رگه » که دیگر جز آدمیزاد نیست. این جانورهایی که من می بینم هر کار که بگی ازشان برمیاد
بابا باز خندید و گفت:« یعنی تا این حد؟!»
مادربزرگ گفت:« اینا حد و حدود نمی شناسن؛ کسی که از خدا نترسه و چله زمستان رو سر زائو و طفل معصومش آب سرد بریزه و بعدش قاه قاه بخنده کارهای از آن بدتر هم می کنه ـ این که دورغ نیست!»
باری، از بابا اصرار و از مادربزرگ انکار، تا سرانجام من به کمک بابا آمدم و التماسم را به اصرار او افزودم ـ آخر می خواستم خانه بابا و دهش را ببینم و از زندگی ده برای بچه ها تعریف کنم: می خواستم بدانم اینها که عنوان خانی و خانمی داشتند چگونه زندگی می کنند و چه می گویند و چه می خورند و چطور می خوابند و نشست و برخاستشان چگونه است. راست است، بابا و پسر عموهای او را دیده بودم، ولی با خودم می گفتم همانطور که برای آمدن به شهر کت و شلوار می پوشند و کلاه پهلوی و شاپکا سر می گذارند این نشست و برخاست و صحبت کردن در شهر هم چیزی ساختگی و موقتی است و با زندگی روزمره و معمولشان فرق دارد. عاقبت در پاسخ به حالات چشم و حرکات سر و چهره بابا دست در گردن مادربزرگ انداختم و در حالیکه پیاپی او را می بوسیدم بر اصرار و التماسم افزودم. سرانجام مادربزرگ ، با اینکه گفت شب است و دیروقت است و خوابش می برد و از اسپ زمین می خورد و جاییش می شکند، با دلنگرانی موافقت کرد، مشروط بر اینکه بابا قول بدهد، و به این قول عمل کند، که در مدتی که در ده و در خانه او هستم مرا از خود جدا نکند و مرا با خواهرها و مادرش تنها نگذارد. بابا قول داد؛تا او اسپ را زین کند مادربزرگ رفت و از کوفته هایی که پخته بود دو سه تایی لای نان گذاشت و نان را در دستمالی پیچید و دستمال را به کمرم بست ـ که لااقل شب اول از دسیسه حضرات ایمن باشم. من از خوشحالی روی پا بند نمی شدم. هنگامی که بابا دم در به زین کردن اسپ مشغول بود مادربزرگ مرا به ایوان کشید و تاکید کرد که آنی از بابا دور نشوم و با خودش غذا بخورم و از دست دیگران چیزی نگیرم و نخورم و با کسی جز خودش به جایی نروم؛ و در تمام این مدت انگشت سبابه اش به تاکید در کار بود.بابا اسپ را زین کرده و آماده بود، و مادربزرگ لب می جنباند و به من فوت می کرد، تا بالاخره بابا سوار شد و پای راستش را که از رکاب درآورده بود پیش آورد و به من گفت که پایم را روی پشت پایش بگذارم و دستم را به دستش بدهم و سوار شوم ـ همین کار را کردم، و چون بر ترکش جا گرفتم دستهایم را به دور کمرش حلقه کردم، و پس از سفارش های موکد مادربزرگ و قول های مکرر بابا به راه افتادیم. هر قدر به دور و بر و سر و ته کوچه نظر افکندم کسی از رفقا را ندیدم که خودی بنمایم و سواریم را به رخش بکشم.
به راه افتادیم. اشیا رنگ باخته بودند و همه در حجمی تار گداخته بودند. نخستین ستارگان، همچون چراغ اتوموبیل هایی که از راهی بس دور و در شبی بسیار سرد و صاف سوسو می زنند و هرگز نزدیکتر نمی شوند ، چشمک زدن آغاز کرده بودند. چون به پشت سر می نگریستم نور زرد لامپاها را که از پنجره خانه ها به بیرون می تافت می دیدم و در میان این دو روشنایی کم سو جز تاریکی که دم به دم تیرگی بیشتری می یافت، چیزی نمی دیدم. اما اسپ با راه خود آشنا بود. هر چند گاه مکث کوتاه یا بلندی می کرد و دو گوشش را رو به نقطه ای که بر من ناپیدا بود تیز می کرد، و هر از گاه خره ای می کشید. در این گونه اوقات بابا می گفت:« دهه!» و رکاب می زد و اسب تردید کنان پیش می رفت: از جوی باریکی می پرید یا چاله ای را دور می زد؛ من بی اینکه بابا متوجه شود پاهایم را بر تهیگاه اسپ می فشردم که تندتر برود، ولی اسپ انگار نه انگار، گوش گرده اش به این فشارها بدهکار نبود؛ ظاهرا مرا جای آدم نمی گذاشت. بابا برای محکم کاری دستی
0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx