این چیزها همه در چند ثانیه در ذهنم جاری می شوند.قدرت داشتم مردکه را با آن موهای وزکرده اش که به بنه خار شبیه است جر می دادم.بهر حال،هر طور هست صورت مسأله را می نویسم،تا چه پیش آید.مسأله دوم را می خواند:بازرگانی سه تخته قالی…»آخیش!این بازرگان همانی است که بابا پول مال التجاره اش را قبلا داده است.سومی هم سوداگر آشنایی است که مجاری حوض و فواره خانه اش را باز گذاشته…می نشینم،مسائل دوم و سوم را پاکنویس می کنم،و به مسأله اول می پردازم.هنوز راهی نرفته ام که دستی به زیر لبه کتم می خزد،تکه کاغذی در سینه ام می چپاند،و می رود سراغ بابا که بر انتهای دیگر نیمکت نشسته است.آقای بازرس وضع را مساعد دیده،و به وعده وفا کرده است.ای رحمت به آن شیر پاکی که خوردی!این را می گویند آدم حسابی!درستی و نجابت از قیافه اش می بارد،چه موهای قشنگی!
فردا امتحان دیکته و انشا است.دیکته ساده است؛انشاء هم انشاء است:«وقتی بزرگ شدید چه خدمتی به میهن می کنید!»می نویسم ــ ظاهرا همه می نویسیم ــ که وقتی بزرگ شدم جز خدمت به پدر تاجدار و قائد عظیم الشأن کاری نخواهم داشت،حالا هم این درس و مشق نمی گذارد،اگر این درس و مشق نبود جز این کاری نمی داشتم.آماده ام در راه منویات پدر تاجدار که زندگی و عمر خود را در راه خدمت به مملکت صرف کرده و کشور را در شاهراه ترقی انداخته و آن را ظرف این مدت کوتاه صد ره از عهد باستان جلو انداخته بمیرم ــ در حالی که نمی دانم هر ره چند منزل است،و هر منزلش چقدر است،ولی احساس می کنم که قاعدتا نباید مسافتی کمتر از مسافت بین شهر تا پای گردنه باشد ــ چون حسن خرکچی هر بار که برای آوردن هیزم به کوه می رفت می گفت یک راه… اگر دوبار می رفت می گفت دو راه…
انشا را نوشتم و از جلسه درآمدم.دو سه نفری دور آقای ضیائی معلم کلاس پنجم جمع شده بودند.وقتی من رسیدم آقای ضیائی گفت:«انشا درباره میهن بوده شماها از اعلیحضرت همایونی نوشته اید،خیال نمی کنم نمره بدهند!»یعنی چه!؟مگر میهن با اعلیحضرت همایونی فرق دارد!؟البته من آن وقت نمی دانستم کدامیک را یدک می شد،حالا هم نمی دانم،چون رابطه به قدری نزدیک بود که آدم گیج می شد.چیزی بود چون رابطه زن و شوهری در جوامعی چون شهر کوچک ما،یا رابطه مادر فرزندی ــ مادر و فرزند یکی یک دانه اش:مثل خاله رابعه و صالح،که صدایش می کردیم صالح خاله رابعه،یا خاله گلدسته و شوهرش،که بارها از خودش شنیده بودم که گفته بود:«گلدسته من.»اینجا هم می گفتند ایران پهلوی،انگار گفته باشی صالح خاله رابعه؛درست با همین لحن نزدیک و «تملک آمیز».خوب،با این تفاصیل پیدا است که هیچ فرقی نمی کند،چه بگویی اعلیحضرت همایونی چه بگویی میهن.
انشاها را با حضور خودمان خواندند و نمره دادند:معلوم شد استنباط همه این بوده و همه هم این آمادگی را داشته اند.تازه بابا در راه خدمت به پدر تاجدار ما را هم فدا کرده و کلی مایه گذاشته و اشعاری هم بر متن افزوده بود:یکجا انگار واهمه داشته بود از این که ممکن است پدر تاجدار شک برش دارد و بگوید:«به اینجای دروغگو لعنت!»نوشته بود:«تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.»و آخر سری تعارف یا تملق را چرب تر کرده و گفته بود:«سرکه نه در راه عزیزان بود ــ بار گرانی است کشیدن به دوش.» ــ ولی همان روز غروب وقتی برای یکی از دوستانش از این شاهکار تعریف کرد اظهاری که این دوست کرد خیلی ناراحتش کرد.گفت این شعر را معمولا در نامه های عاشقانه برای زن ها می نویسند.بابا سخت تو لب رفت؛نکند قضیه به گوش پدر تاجدار برسد و از بی ادبی این فرزند گستاخی که او را با مادر گوشواره دار عوضی گرفته به خشم آید!از این دوست خواهش کرد که این جریان را برای کسی تعریف نکند ــ ظاهرا کسی متوجه نشده بود ــ می ترسید کسی مثل روح الله دلاک این قضیه ساده را دسته گلی کند و برای امیر لشکر غرب به آب بدهد.آن شب اوقاتش تلخ بود،نامادری چند بار با ایما و اشاره موضوع را از من جویا شد اما من با توجه به شفرشی که بابا به دوستش کرده بود چیزی نگفتم،ولی نامادری می گفت که آن شب همه شب از این دنده به آن دنده شده و ورد خوانده و به خود دمیده بود.گویا فردای آن روز پیش آقای هدائی رفت و ورقه را گرفت و آن یک بیت لعنتی را خط زد،در منتهای بهت و شگفتی آقای هدائی،که می دید نمره داده اند،و آقا تازه آمده است و «اصلاحات» می کند!

جلسه امتحان شفاهی است:بزرگان همه جمع اند:کلانتر مرز،بخشدار،رؤسای ادارات،دو ماموستای بالا و پائین با عباها و عمامه های تر تمیز ــ و تجار ــ و همه خوشحال از اینکه به چنین جلسه مهمی دعوت شده اند.البته آن وقت ها هم مردم همه در صحنه بودند؛ ــ و حاجی عزیز از این که می دید در اداره مملکت مشارکت دارد از خوشحالی به روی دو پا بند نبود،یا حاجی عبدالله از این که می دید دولت فراموشش نکرده و به این نحو از او یاد کرده است از شادی در پوست نمی گنجید ــ چون از همه دعوت نکرده بودند؛دعوت شدن به این گونه مجالس نشان تأیید تشخص بود.از پشت شیشه های پنجره سرک می کشیدیم و می دیدیم:حاجی محمد در صندلی پشت سر بخشدار نشسته بود،و همین خود مایه کلی افتخار بود ــ و از آن پس بارها،گاه و بیگاه،در هر مجلسی به مناسبت یا بی مناسبت از آن یاد می کرد:«بله،درست در یک وجبیش بودم،طوری که وقتی برمی گشت شانه اش به سینه ام می خورد…بله،با هم نشسته بودیم،چای می خوردیم…»سپس از دستش کمک می گرفت و در حالی که به شنونده اشاره می کرد می افزود:«بله،یاور آزادخان آنجا بوده و من اینجا…مثل من و شما.»و این مایه شگفتی شنونده بود که حاجی و یاور آزادخان مثل خودش و او نزدیک هم نشسته باشند و چای خورده باشند و اتفاق مهمی نیفتاده باشد!
به درون رفتم.آیات منتخب را به دست داشتم و برای ایزگم کردن و نشان دادن این که تا این دقیقه هم از خواندن غافل نبوده ام انگشت سبابه را در میان دو صفحه ای که صفحاتی نبودند که ماموستا تعیین کرده بود گذاشته بودم.آقای هدائی با صدای بلند مرا معرفی کرد:«دانش آموز ابراهیم یونسی!»ماموستا گفت:«احسنت!!»حضرات گفتند:«ماشاءالله!»چون از همه ریزه تر بودم،و تصدیق کلاس شش عظمتی داشت،معطل نکردم؛با انگشت سبابه و غیره و ذلک جلو ماموستا رفتم و کتاب را همانطور که بود جلوش گرفت.ماموستا به تصور اینکه همان صفحه موعود است گفت:«همین را بخوان!»سراسیمه شدم،اما خودم را نباختم،و با یک چرخش انگشت ــ که زیاد هم ماهرانه نبود،و یحتمل یکی دو نفری هم متوجه شدند،صفحه موردنظر را آوردم.ماموستا متوجه اشتباهش شد،و با همان لحن شتابزده خاص خود گفت:«همین ــ همین را بخوان!»با قیافه و حالتی بسیار پرسنده گفتم:«فرمودین همین جا را بخوانم؟»ماموستا فکر کرد که اشتباه می کند،خواست چیزی بگوید،ولی من دیگر مجال ندادم و صفحه خودم را شروع کردم:«ان الذین آمنوا…»و متن و ترجمه را از حفظ خواندم.ماموستا گفت:«بارک الله ــ آفرین ــ بسه!»ولی من خود را به نشنیدن زدم و یکی دو آیه اضافه خواندم…حاجی عزیز از پشت سر یاور آزادخان گفت:«ماشاالله!خدا عمرت بدهد!»یاور آزادخان پکی به چپق کوچکش زد و گفت:«احسنت!»حضرات همه احسنت گفتند.ماموستا گفت:«هجده!»و رو کرد به بخشدار و یاور آزادخان و گفت:«چطور است؟»گفتند:«بسیار خوب!»ماموستا گفت:«هیجده بهت میدم؛اگه کفرو را درست خوانده بودی بیستت می دادم.»(کفرو را کافرو خوانده بودم)>هیجده را آقای هدائی یادداشت کرد،همه کف زدند،و من جلو رفتم و دست ماموستا را بوسیدم ــ باز همه کف زدند و آفرین گفتند،چون گویا پیش از من کسی چنین نکرده بود.پس از من نوبت اسماعیل بود که ظاهرا خیطی بالا آورده و چهارده گرفته و با ابراز ضعف در رحمانیت حاجی را در اعتقاد و تصمیم خود راسخ تر گردانیده بود.
جریان را برای مادربزرگ تعریف کردم،اول خیلی خوشحال شد،بعد خیلی گریه کرد ــ که پدربزرگ زنده نیست که ببیند…در این ضمن از فرصت استفاده کردم و رفتم که به اصطلاح سوارها «آّبی بیندازم»…مادربزرگ صدا زد:
«بیا…چه کار داری می کنی؟»
چه کار دارم می کنم؟!می بیند که دارم می شاشم!
«همه را نشاش ــ یک خرده هم نگه دار…»
هول هولکی برگشتم،مقداری از شاش روی شلوارم ریخت!تعجب کنان نگاهش کردم ــ کنار درخت تبریزی ایستاده بود،بر تنه درخت سه دایره کوچک بود،که کار من نبود…پاره زغالی به دستش بود…
«چی میگی…شلوارمم شاشی شد…نمیذاری آدم با دل راحت بشاشد!»
«گفتم همه را نشاش یه خرده هم نگه دار!»
مات و مبهوت نگاهش کردم.شلورام را بالا کشیده بودم.این شاش را هم مثل هر چیز دیگر زهرمارم کرده بود.
«زودتر…خیال می کنی قاطی کرده م!»
نگاه نگاهش کردم…
«زودتر،تا گوشت را نگرفتم…»
هاج و واج نگاهش کردم…آخر همین یک دقیقه پیش کلی خوشحال بود!
«درست گوشاتو وا کن…تو حالا زوده این چیزها رو بفهمی…»
تعجب کنان گفتم:«چی را…؟»بعد«خوب بگو!»
«میری پیش درخت سلام می کنی…بعد میگی معذرت میخوام اگه بی حرمتی می کنم…غرضم به شما نیست…»
«برم پیش درخت سوال بکنم!»
«پناه بر خدا!گفتم سئوال نکن ــ تو حالا خیلی مانده این چیزها را بفهمی… با همین چیزها تا اینجا رساندمت…بله،سلام می کنی ــ چی میشه مگه…درخت هم مثل من و تو مخلوق خدا است ــ میگی نه؟نشنونم بگی درخت مخلوق خدا نیست ــ این غلط کردن ها به تو نیامده ــ بشنوم همچی می زن که آن چشم های هیزت بپره بیرون!»
«لا حول و لا…»
«گفتم این غلط کردن ها به تو نیامده…»
«من نمیرم…»
«نمیری!؟غلط کردی با آن…!»
«الله اکبر!…»
«الله اکبر،و زهرمار…!من میخوام بدان تو این خانه تو بزرگتری یا من؟ ــ یا حالا که آن خدا بیامرز رفته،دم درآوردی!»و بغض گلویش را گرفت.
گفتم:«خیلی خوب،خیلی خوب…حالا میگی چه کار کنم ــ سلام کنم،معذرت بخوام ــ بعد چه کار کنم…؟»
«بعدش شلوارتو می کشی پائین و می شاشی به آن سه تا چشم ــ به نیت چشم فلان و فلان و فلان.» و نام سه تن از مدعوین به جلسه امتحان را گفتک»
خنده ام گرفته بود.گفتم:«حاجی فلان آنجا نبود…»
«نبود که نبود ــ به جهنم که نبود…نبوده لابد شنیده…»
گفتم:«خوب!»
گفت:«خوب و زهرمار…!از بس ور زدی یادمم رفت چی می خواستم بگم…»
گفتم:«به نیت چشم حاجی…»
«آره،می شاشی رو آن سه تا چشم ــ و با شاشت آنها را می شوری…»و بعد انگار با خودش «ولی با چی! ــ تو که همه دل و روده تو خالی کردی… گفتم همه را خالی نکن یه خرده هم نگه دار،ولی مگه گوش کردی!»
گفتم:«خوب حالا طوری نشده،حالا نه یک ساعت دیگه…»
«نه دیگه،حالا دیگه کشیده م،اگه نکشیده بودم باز یک چیزی…سعی کن همه را بشوری…یک دقیقه صبر کن…»
گفتم:«این که سه تاست…»
«می خواستی چند تا باشه!»
«شش تا.سه تا آدم سه تا چشم که ندارند!»
«ندارند که ندارند ــ نداشته باشند.یک دقیقه صبر کن…»رفت و جاروب را آورد.«زود باش،معطل نکن،کار دارم…»
«لا حول و لا…»با بی باوری رفتم،به درخت سلام کردم،و با فروتنی تمام معذرت خواستم،و نگاه این طرف و آن طرف کردم.مادربزرگ مثل رئیس تشریفات دربار،جاروب به دست،ایستاد هبود و در مراسم حضور داشت.گفت:«زود باش!»
«آخه شما یه خرده برین اون طرف…»
با غیظ گفت:«گفتم زود باش…ذلیل مرده تو که چیزی از آن زهرماری باقی نگذاشتی… من وایساده ام که با جاروب کمکت کنم…»
«آخه،مادربزرگ…»
«آخه و زهرمار…بکش پائین…خیال میکنه تحفه شامه!…گفتم بکش پائین!»
کشیدم پائین و زور زدم.
«قایم،قایم!»
قایم شاشیدم،و مادربزرگ با جاروب دست بکار شد و «با هماهنگی کامل» چشم حضرات را کور کردیم.بعد مادربزرگ خود،از بابت جسارت من،از درخت معذرت خواست،و راحت و سبکبار از خدمت مرخص شدیم.
با همه این حرف ها دو سه روزی ناراحت بود،و هی اسپند بود که دود می کرد:می گفت بچه